عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۰
ایا گرفته عراقین را به نوک قلم
و یا سپرده سماکین را به زیر قدم
قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان
زبان گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم
دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد
دو شهریار به سعی تو صلح کرده به هم
به حسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم
تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد ز گوهر آدم
غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم
نظام مُلکی و از توست کار مُلک قوی
قوام دینی و از توست اصل دین محکم
اگر حیات دهد کردگار عم تو را
به روزگار تو از فخر سرفرازد عم
زمان به امن تو خالی شود ز تیغ بلا
جهان به عهد تو صافی شود ز میغ ستم
کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم
دلیل سعد بود سایه عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم
که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و سود نحوست کم
به عزم رزم چو از ری به رای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم
چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر عَلَم
گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خِیَم
روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش نِقار و نِقَم
زبس که خاست زخرطوم زنده پیلان گرد
ز بس که رفت زحلقوم بدسگالان دم
سیاه گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت گشت همی اسب اَبرَش و اَدهَم
خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم
در آن مصاف جهانی نهاده روی به رزم
ز کرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم
طرب کننده بر آواز کوس و نالهٔ نای
چو بادهخوار بر آوای زیر و نغمهٔ بم
چه تیغهای به زهر آبداده بِدرَخشید
چنانکه آب شد از بیمْ زهرهٔ ضیغم
شدند جمله گریزان ز لشکر سلطان
بر آن صفت که گریزان سود زگرک غَنَم
از آن سپس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم
یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اَسَفْ شد یکی نَدیم نَدَم
اگر نبودی سعی تو در میانهٔ کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم
زآه خسته رسیدی به برج ماهی تف
زخون کشته رسیدی به پشت ماهینم
بقای شیفته ساران بدل شدی به فنا
وجود بیهدهکاران بدل شدی به عدم
وگر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردنکشان به داغ اِلَم
به روم بزم همه رومیان شدی شیون
به مصر سور همه مصریان شدی ماتم
به دستگردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگوار بهدم
به دولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم
چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم
به لطف صلح برآوردی از میانهٔ جنگ
به فضل نوش برآوردی از میانهٔ سم
همان گروه که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده به خم
به نامهای که نوشتی تو از عجم به عرب
شدند بندهٔ سلطان عرب چنانکه عجم
زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خُطبه و منشور و مُهر و زَرّ و دِرم
اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصفِ بِن بَرخیا و خاتمِ جم
تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون
جماست شاه و بهدستس حُسام چون خاتم
به معجزی که دلیل حیات و عافیت است
زمانه را بدلی تو ز عیسیِ مریم
که کشتگان فلک را تو دادهای ارواح
که خستگان قضا را توکردهای مرهم
چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزّاق
سعادت دو جهان کرد قِسم تو ز قَسَم
موافقتند به هم ملک و دولت و ملت
که هست حُکم تو اندر میان هر سه حَکَم
به جز تو کیست که گاه فتوّت و فَتوی
دهد جواب سوالات مشکل و مبهم
شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شِیمتِ خوب تو اختیار شِیَم
کجا ضمیر تو باشد سَها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم
از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه درنعم تو بود اُمید نعم
غنیمت است زکِلْکِ تو استماعِ صریر
بشارت است ز لفظ تو استماع نعم
کفت چو چشمهٔ زمزم مبارک است به فال
عطای توست فراوان چو آب وادی زم
توراست هر دو به هم گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا به چشمهٔ زمزم
طراز جامهٔ دولت نگار خامه توست
رسید از در قنّوج تا به بیت حرم
اگر نه خامهٔ تو گردش سپهر شدهاست
بهروز بر ز شب تیره چو کشید رقم
زمانه از ظُلَمِ او همی ضیا گیرد
مگرکه از شب مِعراج یافتهاست ظُلَم
به کار ملک بصیرست گرچه هست اَکْمه
بهگاه نطق فصیح است اگرچه هست اَبْکم
مُصوّری است که ده ساحرست با او یار
مُشَعْبِذی است که صد ساحری است با او ضَمّ
چراغ خانهٔ شرع است و تیر جعبهٔ عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم
حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عَجَمگشت در زمان هَرَم
خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد به صدر عجم ز شیر اجم
همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثالکه ضد دِژم بود خرم
تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حَسّاد تو همیشه دژم
صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر به جان و سر تو خورده قسم
به رزم موکب منصور تو چو چرخ برین
به بزم مجلس میمون تو چون باغ اِرَم
تو صدر روی زمین و مخالفان تو را
زپشت خویش در انداخته زمین به شکم
قدوم تو به خراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت به وصف قدم
و یا سپرده سماکین را به زیر قدم
قلم به دست تو و بر فلک فریشتگان
زبان گشاده به شکر تو پیش لوح و قلم
دو پادشاه به جهد تو داده دست به عهد
دو شهریار به سعی تو صلح کرده به هم
به حسن همت و تدبیر تو شده حاصل
هزار مصلحت از صلح هر دو در عالم
تو آن خجسته وزیری که تا گه محشر
چو تو وزیر نخیزد ز گوهر آدم
غیاث دولت شاه و شهاب اسلامی
عماد ملت یزدانی و امام امم
نظام مُلکی و از توست کار مُلک قوی
قوام دینی و از توست اصل دین محکم
اگر حیات دهد کردگار عم تو را
به روزگار تو از فخر سرفرازد عم
زمان به امن تو خالی شود ز تیغ بلا
جهان به عهد تو صافی شود ز میغ ستم
کجا فروغ دهد آفتاب همت تو
نهفته گردد نور ستارگان همم
دلیل سعد بود سایه عنایت تو
چه بر ملوک و صدور و چه بر عبید و خدم
که از عنایت تو مشتری و کیوان را
شود سعادت بیش و سود نحوست کم
به عزم رزم چو از ری به رای و تدبیرت
کشید رایت و لشکر شهنشه اعظم
چو ماه چرخ همی نور داد ماه درفش
چو شیر بیشه همی حمله برد شیر عَلَم
گرفت دولت والا رکابهای جیوش
کشید طایر میمون طنابهای خِیَم
روانه شد زکمان ناوک عتاب و نهاب
زبانه زد زنیام آتش نِقار و نِقَم
زبس که خاست زخرطوم زنده پیلان گرد
ز بس که رفت زحلقوم بدسگالان دم
سیاه گشت همی چرخ اخضر و ازرق
کمیت گشت همی اسب اَبرَش و اَدهَم
خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام
نبرد کردن اسفندیار با رستم
در آن مصاف جهانی نهاده روی به رزم
ز کرد و پارسی و ترک و تازی و دیلم
طرب کننده بر آواز کوس و نالهٔ نای
چو بادهخوار بر آوای زیر و نغمهٔ بم
چه تیغهای به زهر آبداده بِدرَخشید
چنانکه آب شد از بیمْ زهرهٔ ضیغم
شدند جمله گریزان ز لشکر سلطان
بر آن صفت که گریزان سود زگرک غَنَم
از آن سپس که شمردند خویش را غالب
شدند مغلوب از تیغ شاه و تیر حشم
یکی قتیل قضا شد یکی عدیل عنا
یکی اسیر اَسَفْ شد یکی نَدیم نَدَم
اگر نبودی سعی تو در میانهٔ کار
وگر نکردی سلطان روزگار کرم
زآه خسته رسیدی به برج ماهی تف
زخون کشته رسیدی به پشت ماهینم
بقای شیفته ساران بدل شدی به فنا
وجود بیهدهکاران بدل شدی به عدم
وگر عنان سوی بغداد تافتی سلطان
بتافتی دل گردنکشان به داغ اِلَم
به روم بزم همه رومیان شدی شیون
به مصر سور همه مصریان شدی ماتم
به دستگردان تیغ چو نیل بر لب نیل
نهنگ را بکشیدی نهنگوار بهدم
به دولت تو گرفتی همه ولایت روم
خطیب و منبر جای صلیب و جای صنم
چو از عنایت بسیار تو بر اهل عراق
گشاده شد در شادی و بسته شد در غم
به لطف صلح برآوردی از میانهٔ جنگ
به فضل نوش برآوردی از میانهٔ سم
همان گروه که جستند از آن مصاف چو تیر
بیامدند کمان وار پشت کرده به خم
به نامهای که نوشتی تو از عجم به عرب
شدند بندهٔ سلطان عرب چنانکه عجم
زنام سلطان زینت گرفت در بغداد
لواء و خُطبه و منشور و مُهر و زَرّ و دِرم
اگر نشان کرامات و اصل معجزه بود
فسون آصفِ بِن بَرخیا و خاتمِ جم
تو آصفی و به دست تو کلک چون افسون
جماست شاه و بهدستس حُسام چون خاتم
به معجزی که دلیل حیات و عافیت است
زمانه را بدلی تو ز عیسیِ مریم
که کشتگان فلک را تو دادهای ارواح
که خستگان قضا را توکردهای مرهم
چه کرد قسمت ارزاق بندگان رزّاق
سعادت دو جهان کرد قِسم تو ز قَسَم
موافقتند به هم ملک و دولت و ملت
که هست حُکم تو اندر میان هر سه حَکَم
به جز تو کیست که گاه فتوّت و فَتوی
دهد جواب سوالات مشکل و مبهم
شدست سیرت پاک تو افتخار سیر
شدست شِیمتِ خوب تو اختیار شِیَم
کجا ضمیر تو باشد سَها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم
از آنکه جود بود با صریر کلک تو یار
وزانکه درنعم تو بود اُمید نعم
غنیمت است زکِلْکِ تو استماعِ صریر
بشارت است ز لفظ تو استماع نعم
کفت چو چشمهٔ زمزم مبارک است به فال
عطای توست فراوان چو آب وادی زم
توراست هر دو به هم گرچه هست راه دراز
زآب وادی زم تا به چشمهٔ زمزم
طراز جامهٔ دولت نگار خامه توست
رسید از در قنّوج تا به بیت حرم
اگر نه خامهٔ تو گردش سپهر شدهاست
بهروز بر ز شب تیره چو کشید رقم
زمانه از ظُلَمِ او همی ضیا گیرد
مگرکه از شب مِعراج یافتهاست ظُلَم
به کار ملک بصیرست گرچه هست اَکْمه
بهگاه نطق فصیح است اگرچه هست اَبْکم
مُصوّری است که ده ساحرست با او یار
مُشَعْبِذی است که صد ساحری است با او ضَمّ
چراغ خانهٔ شرع است و تیر جعبهٔ عقل
نهال باغ علوم و کلید گنج حکم
حریف شیر اجم بود در زمان شباب
قرین صدر عَجَمگشت در زمان هَرَم
خدای عرش بدو نیکویی و نیکی خواست
که اوفتاد به صدر عجم ز شیر اجم
همیشه تا که خلاف زبون بود چیره
بر آن مثالکه ضد دِژم بود خرم
تو باش چیره و اعدای تو همیشه زبون
تو باش خرم و حَسّاد تو همیشه دژم
صدور دهر زخاک در تو کرده بساط
ملوک عصر به جان و سر تو خورده قسم
به رزم موکب منصور تو چو چرخ برین
به بزم مجلس میمون تو چون باغ اِرَم
تو صدر روی زمین و مخالفان تو را
زپشت خویش در انداخته زمین به شکم
قدوم تو به خراسان فزوده شادی خلق
فزوده شادی تو خالقت به وصف قدم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۱
پیش از این بار خدایان و بزرگان عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم
اندرین دولت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم
فَخرِ ملت شرفالدین و قوامُالْاِسلام
سیّد عصر و امام وزرا صَدْرِ امم
صاحب عادل ابوطاهر سعدبن علی
که شد از سعد و عُلو در همه آفاق علم
آنکه هست از هنرش صدر معالی عالی
وان که گشت از سخنش اصل معانی محکم
همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم
همت او ز بلندی ببرد آب هُمَم
گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق
بگشاید در شادی و ببندد در غم
بهکف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش
هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حِکَم
گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو
زانکه مَخدوم شود هر که مر او را ز خَدَم
رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان
گر تو خواهی که ببینی صفت آصف و جم
صانعی کز فلک و دهر نمودست اثر
ز قضا بر خرد و بخت کشیدست رقم
رای او کرد میان فلک و دهر سفیر
حکم او کرد میان خرد و بخت حکم
ای ز تو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود
شاه آفاق و امیران و حواشیّ و حَشَم
تا فرستاد به تو شاه جهان خاتم خویش
شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم
اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست
کارهایی که ز کَژّی چو کمان بود به خَم
هرکجا مرد ستم گَرد برآرد ز جهان
آب عدل تو نشاند زجهان گَردِ ستم
هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت
گر شبانوار شود گرگ نگهبان غَنَم
در پناه نظر و درکنف حشمت تو
سوی آهو به تواضع نگرد شیر اجم
با تو عالم نتواند که مباهات کند
که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم
بُخل در کَتمِ عدم رفت ز صحرای وجود
تا به صحرای وجود آمدی ازکَتمِ عدم
با موالیت شب و روز حریف است فَرَح
با معادیت مه و سال ندیم است ندم
سنگ با مهر تو در دست ولی گردد سیم
نوش با کین تو در کام عدو گردد سم
غایبانی که ببینند نگار قلمت
به سر آیند سوی خدمت تو همچو قلم
همه مشتاق به دیدار تو چون تشنه به آب
همه محتاج به گفتار تو چون کِشته به نم
شاه اسلام که یک نیمه ز گیتی بگشاد
آن دگر نیمه به تدبیر تو بگشاید هم
سال دیگر نهد از رای صواب تو به روم
منبر و مُصحَف بر جای چلیپا و صنم
کشور روم همه رام کند زیر رکاب
سَرِ کفّار همه پست کند زیر قدم
ای به یاد تو همه تاجوران کرده نشاط
وی به نام تو همه ناموران خورده قسم
بر بنیآدم چون خلد شدست از تو جهان
نه عجب گر به تو در خلد بنازد آدم
تا بپیوست سعادت به جوار تو مرا
دیدم از طبع رهی پرور تو کُلِّ نعم
آن لطافت که ندیدم نه ز خاص و نه ز عام
وان کرامت که ندیدم نه ز خال و نه ز عَمّ
سعی فرمایی و اِفضال کنی در حق من
سعی و اِفْضال به یک بار گه دیدست به هم
گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز
نطق و اندیشهٔ من هست ز کردار تو کم
جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم
گر مرا دست رسد روح کنم با آن ضمّ
زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان
زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم
بیثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام
بیهوای تو نخواهم که زنم هرگز دم
تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا
تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظُلَم
خدمت تو حَج و میدان سرایت عَرَفات
درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم
چشمهٔ حشمت تو روشن و پاک و صافی
روضهٔ دولت تو تازه و سبز و خرم
در مدیح تو همیشه شعرا و حُکما
شعرها گفته به لفظ عرب و لفظ عجم
گر همی بنده خریدند به دینار و درم
اندرین دولت صدری به وزارت بنشست
که همه ساله خَرَد بنده به احسان و کرم
فَخرِ ملت شرفالدین و قوامُالْاِسلام
سیّد عصر و امام وزرا صَدْرِ امم
صاحب عادل ابوطاهر سعدبن علی
که شد از سعد و عُلو در همه آفاق علم
آنکه هست از هنرش صدر معالی عالی
وان که گشت از سخنش اصل معانی محکم
همچو خورشید که نورش ببرد آب نجوم
همت او ز بلندی ببرد آب هُمَم
گاه توقیع صریر قلمش بر دل خلق
بگشاید در شادی و ببندد در غم
بهکف آرد ز عبارات و ز توقیعاتش
هرکه فهرست ادب خواهد و قانون حِکَم
گر کنی خدمت او دهر کند خدمت تو
زانکه مَخدوم شود هر که مر او را ز خَدَم
رای او بین و هنرهای شهنشاه جهان
گر تو خواهی که ببینی صفت آصف و جم
صانعی کز فلک و دهر نمودست اثر
ز قضا بر خرد و بخت کشیدست رقم
رای او کرد میان فلک و دهر سفیر
حکم او کرد میان خرد و بخت حکم
ای ز تو شاکر و از سیرت و رسمت خشنود
شاه آفاق و امیران و حواشیّ و حَشَم
تا فرستاد به تو شاه جهان خاتم خویش
شد جهان بر دل اعدای تو همچون خاتم
اندرین مدت چون تیر شد از رای تو راست
کارهایی که ز کَژّی چو کمان بود به خَم
هرکجا مرد ستم گَرد برآرد ز جهان
آب عدل تو نشاند زجهان گَردِ ستم
هر کجا ایمنی عدل تو باشد نه شگفت
گر شبانوار شود گرگ نگهبان غَنَم
در پناه نظر و درکنف حشمت تو
سوی آهو به تواضع نگرد شیر اجم
با تو عالم نتواند که مباهات کند
که تو بیش آیی در قدر و کم آید عالم
بُخل در کَتمِ عدم رفت ز صحرای وجود
تا به صحرای وجود آمدی ازکَتمِ عدم
با موالیت شب و روز حریف است فَرَح
با معادیت مه و سال ندیم است ندم
سنگ با مهر تو در دست ولی گردد سیم
نوش با کین تو در کام عدو گردد سم
غایبانی که ببینند نگار قلمت
به سر آیند سوی خدمت تو همچو قلم
همه مشتاق به دیدار تو چون تشنه به آب
همه محتاج به گفتار تو چون کِشته به نم
شاه اسلام که یک نیمه ز گیتی بگشاد
آن دگر نیمه به تدبیر تو بگشاید هم
سال دیگر نهد از رای صواب تو به روم
منبر و مُصحَف بر جای چلیپا و صنم
کشور روم همه رام کند زیر رکاب
سَرِ کفّار همه پست کند زیر قدم
ای به یاد تو همه تاجوران کرده نشاط
وی به نام تو همه ناموران خورده قسم
بر بنیآدم چون خلد شدست از تو جهان
نه عجب گر به تو در خلد بنازد آدم
تا بپیوست سعادت به جوار تو مرا
دیدم از طبع رهی پرور تو کُلِّ نعم
آن لطافت که ندیدم نه ز خاص و نه ز عام
وان کرامت که ندیدم نه ز خال و نه ز عَمّ
سعی فرمایی و اِفضال کنی در حق من
سعی و اِفْضال به یک بار گه دیدست به هم
گرچه افزون بود اندیشه و نطق از همه چیز
نطق و اندیشهٔ من هست ز کردار تو کم
جای آن هست که چون شکر تو منظوم کنم
گر مرا دست رسد روح کنم با آن ضمّ
زانکه اندر تن من هست ثنای تو چو جان
زانکه اندر رگ من هست هوای تو چو دم
بیثنای تو نخواهم که نهم هرگز گام
بیهوای تو نخواهم که زنم هرگز دم
تا همه ناز و طرب باشد مقرون ضیا
تا همه رنج و عنا باشد مضمون ظُلَم
خدمت تو حَج و میدان سرایت عَرَفات
درگه تو حجرالاسود و دستت زمزم
چشمهٔ حشمت تو روشن و پاک و صافی
روضهٔ دولت تو تازه و سبز و خرم
در مدیح تو همیشه شعرا و حُکما
شعرها گفته به لفظ عرب و لفظ عجم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون کمان به خم
بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش
برداشته است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بیگزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکاراهای خُردا به اقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگوار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز البارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بیآفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون کمان به خم
بر من ستم مکن که به انصاف و عدل خویش
برداشته است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بیگزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکاراهای خُردا به اقبال او بزرگ
چون گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگوار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز البارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بیآفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۳
جاوید ز یادِ خسروِ عالم
سلطان جهان شهنشهِ اعظم
شاهی که نشاط عیش او باقی
شاهی که صبوح بزم او خرم
شاهی که ز خسروان و سلطانان
نازنده به اوست گوهر آدم
ای خسرو نیکبخت نیکاختر
سلطان جهان و داور عالم
عزّ ولی تو هر زمانی بیش
عمر عدوی تو هر زمانی کم
افاق مسخرست حُکمَت را
گویی که به دست توست جام جم
بر بخت نهد موافق تو رَخت
در دام زند مخالف تو دم
تا هست جهان شه جهان بادی
تو شاد و مخالف تو جفت غم
در خانهٔ دوستان تو شادی
در خانهٔ دشمنان تو ماتم
سلطان جهان شهنشهِ اعظم
شاهی که نشاط عیش او باقی
شاهی که صبوح بزم او خرم
شاهی که ز خسروان و سلطانان
نازنده به اوست گوهر آدم
ای خسرو نیکبخت نیکاختر
سلطان جهان و داور عالم
عزّ ولی تو هر زمانی بیش
عمر عدوی تو هر زمانی کم
افاق مسخرست حُکمَت را
گویی که به دست توست جام جم
بر بخت نهد موافق تو رَخت
در دام زند مخالف تو دم
تا هست جهان شه جهان بادی
تو شاد و مخالف تو جفت غم
در خانهٔ دوستان تو شادی
در خانهٔ دشمنان تو ماتم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵
رسید عید و ز قندیل نار داد به جام
ز جام نور به قندیل داد ماه تمام
هلال عید کلید همان دَرَست مگر
که قفل گشت بر آن در هلال ماه تمام
دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشهٔ خاص و درید پردهٔ عام
کنون به جام غم انجام میکند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام
کنون به میکده باشد ز شام تا گه صبح
هر آنکه بود به مسجد زصبح تاگه شام
کنون به رود و سرود اقتدا کند هر دو
هر آن کهکرد همی هر شب اقتدا به امام
من آنکسمکه بهکنجی نشستم وکردم
مهی تمام صبوری ز روی ماه تمام
زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام
گشاده بود زبانم بهنام و ذکر خدای
اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام
وگرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من ز مدح صدر کرام
سدید دین سَرِاشراف دهر مُشْرِف ملک
وجیه دولتْ شمس شرفْ جمالِ انام
پناه و پیشرو دودهٔ ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر به کنیت و نام
سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن از این روی نرم باشد و رام
مُنّزه استگه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز مَلام
هزار حادثه زایل کند به یک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بهٔک پیغام
گه رضا و سَخَط گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام
چو برنهد گه بخشش قلم به خط و دوات
چو بر کشد گه کوشش حُسام را ز نیام
سر نیاز کند پست همچو قَد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حُسام
اگر مَجَسَّم گردد ضیای همت او
بهپای او نرسد فَیْلَسوف را اوهام
هوای اوست همیشه به همت عالی
بود بههمت عالی هوای مرد همام
برو به بلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبهٔ کسری به قُبَّهٔالاسلام
به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام
سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام
هر آن که هست به بلخ و هر آن که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام
آیا ز گوهر پیغمبری که تا محشر
بهکعبه از شرف او گرفت قدر مقام
جو ایزد از گهر او نمود نور تو را
سلیم گشت بر او نار و برد گشت سلام
ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام
برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
بهسر دوند سوی خدمت تو چون اقلام
زکین و حقد تو ماند به تیر زهرآلود
تن عدوی تو را در میان مغز عظام
بهجای مغز چو اندر عظام دارد تیر
بهجای خوی همه خون آیدش همی ز مسام
مخالفان تو را از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام
ز نار گرمی مغز و ز باد سردی دم
ز آب ترّی چشم و زخاک خشکی کام
اگر همیشه زمام زمان به دست قضاست
قضا تویی که زمان را به دست توست زمام
تویی که اهل زمان را به دست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
درست شد ز نجوم و فراست و اعلام
اگرچه رای قوام از جهان شدست برون
ز رای توست همه کارها گرفته قوام
وگرچه هست کنون بینظام کار عراق
گرفت کار خراسان به همت تو نظام
خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام
اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدام است و رایت تو کدام
مگر ستاره ی سَعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام
سزاست درکف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خونآشام
دل امیر تو در دام شکر توست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام
رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمینالملوک را هنگام
گشاده شد علم عید وگشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام
مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرع است تا به روز قیام
ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشح است بهدر دانه گردن ایام
به خدمت تو رسیدن فریضه دانم من
ز بهر آنکه رسیدم به خدمت تو بهکام
سزدکه آیم وآرم مدیح تو هرروز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام
اگرچه هست خطاب من از ملوک امیر
تورا بهطوع رهی گشتم و به طبع غلام
حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک غمام
چو راست کردهٔ انعام توست مرسومم
روامدار که نقصان رود در آن انعام
رضا مده که سود خام کار پختهٔ من
که هرچه پخته شود زان سپس نگردد خام
همیشه تا به فلک بر قِران اجرام است
چنانکجا به زمین بر تولد اجسام
فتاده باد بر اجسام سایهٔ کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام
لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او ز بقا باد و نقش او ز دوام
تورا همیشه بهسوی چهار چیز دودست
به دفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به چشم و چهره چو بادام و گلشن بادام
خجسته عید تو و روزهٔ توکرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال والاکرام
ز جام نور به قندیل داد ماه تمام
هلال عید کلید همان دَرَست مگر
که قفل گشت بر آن در هلال ماه تمام
دَرِ بساط دگر باره چرخ بازگشاد
شکست شیشهٔ خاص و درید پردهٔ عام
کنون به جام غم انجام میکند آغاز
که عید را آغازست و روزه را انجام
کنون به میکده باشد ز شام تا گه صبح
هر آنکه بود به مسجد زصبح تاگه شام
کنون به رود و سرود اقتدا کند هر دو
هر آن کهکرد همی هر شب اقتدا به امام
من آنکسمکه بهکنجی نشستم وکردم
مهی تمام صبوری ز روی ماه تمام
زبهر حرمت و تعظیم شرع دانستم
نماز و روزه حلال و کنار و بوسه حرام
گشاده بود زبانم بهنام و ذکر خدای
اگرچه بسته دهان بودم از شراب و طعام
وگرچه بود کف من تهی زآب کروم
تهی نبود دل من ز مدح صدر کرام
سدید دین سَرِاشراف دهر مُشْرِف ملک
وجیه دولتْ شمس شرفْ جمالِ انام
پناه و پیشرو دودهٔ ظهیر که هست
چو یار غار و چو خیرالبشر به کنیت و نام
سر سپهر برین در لگام دولت اوست
سپهر توسن از این روی نرم باشد و رام
مُنّزه استگه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز مَلام
هزار حادثه زایل کند به یک تدبیر
هزار فایده حاصل کند بهٔک پیغام
گه رضا و سَخَط گر کند مبالغتی
ظلام نور شود در جهان و نور ظلام
چو برنهد گه بخشش قلم به خط و دوات
چو بر کشد گه کوشش حُسام را ز نیام
سر نیاز کند پست همچو قَد قلم
لب حسود کند نیلگون چو روی حُسام
اگر مَجَسَّم گردد ضیای همت او
بهپای او نرسد فَیْلَسوف را اوهام
هوای اوست همیشه به همت عالی
بود بههمت عالی هوای مرد همام
برو به بلخ و سرایش ببین اگر خواهی
نشان قبهٔ کسری به قُبَّهٔالاسلام
به صحن او بگذر کز بهشت دارد بوم
به سقف او بنگر کز بهشت دارد بام
سپهر بیند هر که اندر او گمارد جسم
بهشت یابد هر کاندرو گذارد گام
هر آن که هست به بلخ و هر آن که هست ایدر
خجسته بادش و میمون و فرخ و پدرام
آیا ز گوهر پیغمبری که تا محشر
بهکعبه از شرف او گرفت قدر مقام
جو ایزد از گهر او نمود نور تو را
سلیم گشت بر او نار و برد گشت سلام
ندای بخت تو گر بشنوند زیر زمین
گذشتگان کهن گشته از اولوالاحکام
برآورند سر از خاک از هر اقلیمی
بهسر دوند سوی خدمت تو چون اقلام
زکین و حقد تو ماند به تیر زهرآلود
تن عدوی تو را در میان مغز عظام
بهجای مغز چو اندر عظام دارد تیر
بهجای خوی همه خون آیدش همی ز مسام
مخالفان تو را از چهار گوهر هست
چهار طبع مقیم و چهار چیز مدام
ز نار گرمی مغز و ز باد سردی دم
ز آب ترّی چشم و زخاک خشکی کام
اگر همیشه زمام زمان به دست قضاست
قضا تویی که زمان را به دست توست زمام
تویی که اهل زمان را به دست و شکر تو هست
هم ابتدای کتاب و هم افتتاح کلام
شمار مدت عمر تو تا به روز شمار
درست شد ز نجوم و فراست و اعلام
اگرچه رای قوام از جهان شدست برون
ز رای توست همه کارها گرفته قوام
وگرچه هست کنون بینظام کار عراق
گرفت کار خراسان به همت تو نظام
خجسته همت تو آفتاب را ماند
که روزگار همی نور ازو ستاند وام
اگر تو پرسی از روزگار نشناسند
که آفتاب کدام است و رایت تو کدام
مگر ستاره ی سَعدست کلک در کف تو
که هست در حرکاتش زمانه را آرام
سزاست درکف راد تو کلک درافشان
چنانکه در کف میر تو تیغ خونآشام
دل امیر تو در دام شکر توست شکار
شکار دل بود آری چو شکر باشد دام
رسید عید همایون و رایت میمون
رسید فتح یمینالملوک را هنگام
گشاده شد علم عید وگشت عزالدین
علامت ظفر و فتح بر سر اعلام
مظفرند ازین جنگ زانکه در سفرش
قوام ملت و شرع است تا به روز قیام
ایا ستوده کریمی که از سیاست تو
موشح است بهدر دانه گردن ایام
به خدمت تو رسیدن فریضه دانم من
ز بهر آنکه رسیدم به خدمت تو بهکام
سزدکه آیم وآرم مدیح تو هرروز
از آن نیایم و نارم که ترسم از ابرام
اگرچه هست خطاب من از ملوک امیر
تورا بهطوع رهی گشتم و به طبع غلام
حروف مدح تو گوهر شدست در دهنم
بدان صفت که شود در صدف سرشک غمام
چو راست کردهٔ انعام توست مرسومم
روامدار که نقصان رود در آن انعام
رضا مده که سود خام کار پختهٔ من
که هرچه پخته شود زان سپس نگردد خام
همیشه تا به فلک بر قِران اجرام است
چنانکجا به زمین بر تولد اجسام
فتاده باد بر اجسام سایهٔ کرمت
نهاده همت تو پای بر سر اجرام
لباس عمر تو نو باد در جهان کهن
طراز او ز بقا باد و نقش او ز دوام
تورا همیشه بهسوی چهار چیز دودست
به دفتر و قلم و جام و زلف غالیه فام
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به چشم و چهره چو بادام و گلشن بادام
خجسته عید تو و روزهٔ توکرده قبول
خدای عزوجل ذوالجلال والاکرام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۶
هست زلف و دهن و قد تو ای سیم اندام
جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام
من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن
که جمالت نبود بی من بیچاره تمام
زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند
دل مسکین من افتاده در آن دام مدام
نه عجب گر دل من زلف تو را صید شدست
صید دل باشد جایی که بود زلف تو دام
تویی آن بت که چو خوانند تو را در غزلی
دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام
کبک منقار کند همچو لبت بُسّد رنگ
فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام
خواندم اندر صف عشاق به صد نام تو را
ور ز نام تو بپرسند نگویم که کدام
عشق ما و تو چنان است که صد حیله کنم
تا تو را در صف عشاق نخوانند به نام
هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و مَلام
شدهام سوخته در آتش عشقت صد بار
آنکه صد بار شود سوخته چون باشد خام
عشق تو در عجم آورد یکی رسم دگر
که به تسلیم و قبولش نتوان کرد قیام
نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ
نهد از خَمرْ همی برکف مستورانْ جام
خون دل دارد بر چهرهٔ عشاق حلال
خواب خوش دارد بر دیدهٔ احرار حرام
فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام
صدر اعیان نشابور رئیسالروساء
شمس دین، سید احرار، شهابالاسلام
بوالمحاسن که محاسن همه جمع است درو
عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام
قاصر است از هنرش هِندِسیان را اشکال
عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام
گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش
بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام
نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست
که کریم بن کریم است و هُمام بن هُمام
شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان
پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام
نسل این است بدو عالی تا روز قضا
دین آن است بدو باقی تا روز قیام
ای ز فتوی و فتوت علم دین رسول
وز معانی و معالی شرف آل نظام
با تو از نجم و ز میکال نگویند سخن
که تو را نجم رهی زیبد و میکال غلام
در سرایی که بود انجمن محتشمان
رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام
در هوائی که غبار سُمِ اسب تو بود
باز را زهره نباشد که کند قصد حمام
چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی
هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام
سحر و معجز نتوان کرد مرکب یک جای
زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام
ز بنان تو خرد را عجب آید که همی
معجز و سِحْر مرکب کند اندر اقلام
تا شنیدست حسام از سرکلک تو خبر
خون همیگرید از اندیشهٔکلک تو حسام
نتواند به تمامی بهمدیح تو رسید
گر بود مادح تو بحتری و بو تمام
تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی
هم بدانگونه که از چرخ بتابد اجرام
شعر اگر هست یکیکرهٔ توسن بهمثل
در مدیح تو همی طبع مراگردد رام
من همی از پی ابرام کم آیم بر تو
کز پس آمدن از من نشناسی ابرام
گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم
کردم از بهر لقای تو در این شهر مقام
عرق آید به ترشح ز مَسام همه کس
منم آنکسکه مرا شکر توآید زمسام
تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار
تاکه برگردون از تری آب است غمام
باد بدخواه تورا تری آب اندر جشم
باد بدگوی تو را خشکی خاک اندر کام
کرده بر جامهٔ عمر تو علم دست بقا
بسته بر نامهٔ جاه تو اعلاا دست دوام
جیم و میم و الف و قامت من هست چو لام
من یکی ام ز جمال تو مرا دور مکن
که جمالت نبود بی من بیچاره تمام
زلف مشکین تو دامی است پر از حلقه و بند
دل مسکین من افتاده در آن دام مدام
نه عجب گر دل من زلف تو را صید شدست
صید دل باشد جایی که بود زلف تو دام
تویی آن بت که چو خوانند تو را در غزلی
دلبر فاخته مهر و صنم کبک خرام
کبک منقار کند همچو لبت بُسّد رنگ
فاخته طوق کند همچو خطت غالیه نام
خواندم اندر صف عشاق به صد نام تو را
ور ز نام تو بپرسند نگویم که کدام
عشق ما و تو چنان است که صد حیله کنم
تا تو را در صف عشاق نخوانند به نام
هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و مَلام
شدهام سوخته در آتش عشقت صد بار
آنکه صد بار شود سوخته چون باشد خام
عشق تو در عجم آورد یکی رسم دگر
که به تسلیم و قبولش نتوان کرد قیام
نهد از هجر همی بر دل مظلومان داغ
نهد از خَمرْ همی برکف مستورانْ جام
خون دل دارد بر چهرهٔ عشاق حلال
خواب خوش دارد بر دیدهٔ احرار حرام
فتنه خیزد ز چنین شرع که عشق تو نهاد
گر خبر یابد از این رخصت تو خواجه امام
صدر اعیان نشابور رئیسالروساء
شمس دین، سید احرار، شهابالاسلام
بوالمحاسن که محاسن همه جمع است درو
عبد رزاق که دستش دهد ارزاق انام
قاصر است از هنرش هِندِسیان را اشکال
عاجزست از خردش فلسفیان را اوهام
گردد افلاک بدان گونه که خواهد بختش
بخت او کرد مگر بر سر ایام لگام
نازش پیر و جوان از کرم و همت اوست
که کریم بن کریم است و هُمام بن هُمام
شاد مانند دو بوالقاسم ازو در دو جهان
پدرش ایدر و پیغمبر در دار سلام
نسل این است بدو عالی تا روز قضا
دین آن است بدو باقی تا روز قیام
ای ز فتوی و فتوت علم دین رسول
وز معانی و معالی شرف آل نظام
با تو از نجم و ز میکال نگویند سخن
که تو را نجم رهی زیبد و میکال غلام
در سرایی که بود انجمن محتشمان
رحمت از بهر جمال تو بود بر در و بام
در هوائی که غبار سُمِ اسب تو بود
باز را زهره نباشد که کند قصد حمام
چون تو در معرکه و شرع مبارز خواهی
هیچکس برنکشد تیغ فصاحت ز نیام
سحر و معجز نتوان کرد مرکب یک جای
زانکه ضدند و به یک جای نگیرند آرام
ز بنان تو خرد را عجب آید که همی
معجز و سِحْر مرکب کند اندر اقلام
تا شنیدست حسام از سرکلک تو خبر
خون همیگرید از اندیشهٔکلک تو حسام
نتواند به تمامی بهمدیح تو رسید
گر بود مادح تو بحتری و بو تمام
تابد از دفتر ابیات مدیح تو همی
هم بدانگونه که از چرخ بتابد اجرام
شعر اگر هست یکیکرهٔ توسن بهمثل
در مدیح تو همی طبع مراگردد رام
من همی از پی ابرام کم آیم بر تو
کز پس آمدن از من نشناسی ابرام
گر من ابرام نمایم تو کنی اکرامم
کردم از بهر لقای تو در این شهر مقام
عرق آید به ترشح ز مَسام همه کس
منم آنکسکه مرا شکر توآید زمسام
تا که بر هامون از خشکی خاک است غبار
تاکه برگردون از تری آب است غمام
باد بدخواه تورا تری آب اندر جشم
باد بدگوی تو را خشکی خاک اندر کام
کرده بر جامهٔ عمر تو علم دست بقا
بسته بر نامهٔ جاه تو اعلاا دست دوام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۷
منت خدای را که برون آمد از غمام
بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام
صدری که هست خادم پایش سر کفات
میری که هست عاشق دستش لب کرام
شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک
فرخنده نصر دولت ابوالفتح بن نظام
دستور زادهای که به اقبال و مکرمت
چون واسطه ز عقده همی تابد از انام
ظاهرترست از آنکه کسی گویدش کجاست
پیداترست زانکه کسی گویدش کدام
دل در ستایش هنرش هست بیملال
جان در پرستش خردش هست بیملام
بر سرّ غیب خاطر او هست مُطّلع
بیآنکه جبرئیل گزارد بدو پیام
او را سلام کن که سلامت بود تو را
او را بود سلامت کاو را کند سلام
با مهر و ماه دولت او متصل شدست
وین اتصال خواهد بودن علیالدوام
گویی نهاد دولت او را خدای عرش
بر سر ز مهر افسر و بر کف ز ماه جام
ای سیرت بدیع تو فهرست افتخار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
گر نامگیرد از ظفر و مدح هر امیر
اینک تو را ز فتح و ظفر کنیت است و نام
گرچه توراست عالم جسمانیان وطن
رای توراست عالم روحانیان مقام
همچون پدر به جود بشر را تویی بشیر
همچون پدر به عدل امم را تویی امام
گر جان خلق خازن مهر تو نیستی
حقا که آمدی همه مهر تو از مسام
دلهای خاص و عام به فر تو شد درست
زان پس که بود کوفته دلهای خاص و عام
تا شد نسیم وصل تو بر جسم ما حلال
شد آتش فراق تو بر جان ما حرام
رفته است سیدالوزراء و تو ماندهای
از رفتهایم غمگین وز مانده شادکام
آمد بسی به دام اجل صیدگونهگون
صیدی چو سَیّدالوزرا نامدش بهدام
اندر جهان نظام زعمر نظام بود
رفت از جهان نظام و ببرد از جهان نظام
کار حسام کرد همی درکفش قلم
واکنون شدست بیقلمش ملک بیحُسام
تا مست کرد خمر وفاتش زمانه را
گویی زمانه همچو هیونی است بیزمام
چرخ از نیام فتنه یکی تیغ برکشید
تا صد هزار تیغ برون آمد از نیام
تا سیب تازیانهٔ رایض گسسته گشت
آشفته گشت و گشت جهانی که بود رام
شیری شد آن که بود گرازنده چون گوزن
بازی شد آن که بود گریزنده چون حمام
شد تیرهفام روز گروهی کز ابتدا
خنجر به خون ناحق کردند لعل فام
از دست روزگار ببردند مدتی
دیدند دست برد مکافات و انتقام
از وصف این عجایب و از شرح این عِبَر
عاجز بود عبارت و قاصر بود کلام
این حالها که رفت به بیداری ای عجب
گویی چو نومهای محال است در منام
ای نیکخواه مهتر و نیکوسخنکریم
فرخلقا امیر و همایون نسب همام
در عصمت خدای بدین جانب آمدی
تا بندگان کنند به حبل تو اعتصام
تا شرع را کنی به هدی صافی از ضلال
تا ملک را کنی به ضیا خالی از ظلام
تا همت تو خوب کند فعلهای زشت
تا دولت تو پخته کند کارهای خام
گیرد به دولت تو همه شغلها نسق
گردد به همت تو همه کارها تمام
ارجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا دوستت رهی شود و دشمنت غلام
من بنده گر چه هول قیامت کشیدهام
پیوسته کردهام به ثناهای تو قیام
گه خواندهام مدیح تو از شام تا به صبح
گه گفتهام ثنای تو از صبح تا به شام
گه بوده است یاد تو و آفرین تو
تکبیر در صلوتم و تسبیح در صیام
تا طبع آب تر بود و طبع خاک خشک
واندر جهان مزاج بود هر دو را مدام
از آب و خاک باد همه دشمنانت را
تری نصیب دیده و خشکی نصیب کام
آنجا که هست بخت تو دولت کشیده رخت
وانجا که هست کام تو نصرت نهاده گام
از شاعران بنا و ز توبر و مکرمت
از عالمان دعا و زتو سعی و اهتمام
تا مدتی قریب نهاده شه ملوک
در دست تو زمانهٔ آشفته را لگام
بدری که هست پیشرو دودهٔ نظام
صدری که هست خادم پایش سر کفات
میری که هست عاشق دستش لب کرام
شایسته زین ملت وبایسته فخر مُلک
فرخنده نصر دولت ابوالفتح بن نظام
دستور زادهای که به اقبال و مکرمت
چون واسطه ز عقده همی تابد از انام
ظاهرترست از آنکه کسی گویدش کجاست
پیداترست زانکه کسی گویدش کدام
دل در ستایش هنرش هست بیملال
جان در پرستش خردش هست بیملام
بر سرّ غیب خاطر او هست مُطّلع
بیآنکه جبرئیل گزارد بدو پیام
او را سلام کن که سلامت بود تو را
او را بود سلامت کاو را کند سلام
با مهر و ماه دولت او متصل شدست
وین اتصال خواهد بودن علیالدوام
گویی نهاد دولت او را خدای عرش
بر سر ز مهر افسر و بر کف ز ماه جام
ای سیرت بدیع تو فهرست افتخار
ای همت رفیع تو قانون احتشام
گر نامگیرد از ظفر و مدح هر امیر
اینک تو را ز فتح و ظفر کنیت است و نام
گرچه توراست عالم جسمانیان وطن
رای توراست عالم روحانیان مقام
همچون پدر به جود بشر را تویی بشیر
همچون پدر به عدل امم را تویی امام
گر جان خلق خازن مهر تو نیستی
حقا که آمدی همه مهر تو از مسام
دلهای خاص و عام به فر تو شد درست
زان پس که بود کوفته دلهای خاص و عام
تا شد نسیم وصل تو بر جسم ما حلال
شد آتش فراق تو بر جان ما حرام
رفته است سیدالوزراء و تو ماندهای
از رفتهایم غمگین وز مانده شادکام
آمد بسی به دام اجل صیدگونهگون
صیدی چو سَیّدالوزرا نامدش بهدام
اندر جهان نظام زعمر نظام بود
رفت از جهان نظام و ببرد از جهان نظام
کار حسام کرد همی درکفش قلم
واکنون شدست بیقلمش ملک بیحُسام
تا مست کرد خمر وفاتش زمانه را
گویی زمانه همچو هیونی است بیزمام
چرخ از نیام فتنه یکی تیغ برکشید
تا صد هزار تیغ برون آمد از نیام
تا سیب تازیانهٔ رایض گسسته گشت
آشفته گشت و گشت جهانی که بود رام
شیری شد آن که بود گرازنده چون گوزن
بازی شد آن که بود گریزنده چون حمام
شد تیرهفام روز گروهی کز ابتدا
خنجر به خون ناحق کردند لعل فام
از دست روزگار ببردند مدتی
دیدند دست برد مکافات و انتقام
از وصف این عجایب و از شرح این عِبَر
عاجز بود عبارت و قاصر بود کلام
این حالها که رفت به بیداری ای عجب
گویی چو نومهای محال است در منام
ای نیکخواه مهتر و نیکوسخنکریم
فرخلقا امیر و همایون نسب همام
در عصمت خدای بدین جانب آمدی
تا بندگان کنند به حبل تو اعتصام
تا شرع را کنی به هدی صافی از ضلال
تا ملک را کنی به ضیا خالی از ظلام
تا همت تو خوب کند فعلهای زشت
تا دولت تو پخته کند کارهای خام
گیرد به دولت تو همه شغلها نسق
گردد به همت تو همه کارها تمام
ارجو که همچنین بود و بیش از این بود
تا دوستت رهی شود و دشمنت غلام
من بنده گر چه هول قیامت کشیدهام
پیوسته کردهام به ثناهای تو قیام
گه خواندهام مدیح تو از شام تا به صبح
گه گفتهام ثنای تو از صبح تا به شام
گه بوده است یاد تو و آفرین تو
تکبیر در صلوتم و تسبیح در صیام
تا طبع آب تر بود و طبع خاک خشک
واندر جهان مزاج بود هر دو را مدام
از آب و خاک باد همه دشمنانت را
تری نصیب دیده و خشکی نصیب کام
آنجا که هست بخت تو دولت کشیده رخت
وانجا که هست کام تو نصرت نهاده گام
از شاعران بنا و ز توبر و مکرمت
از عالمان دعا و زتو سعی و اهتمام
تا مدتی قریب نهاده شه ملوک
در دست تو زمانهٔ آشفته را لگام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۸
حلم باید مرد را تا کار او گیرد نظام
صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به کام
عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود
شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام
صنع یزدان همچنانکایوب و اپراهیم را
خواجه را دادست صبری کامل و حلمی تمام
تا به صبرش دوست از دشمن همی آید پدید
تا به حلمش کار ملک و دین همی گیرد نظام
کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست
کاو وزیر بن الوزیرست و هُمام بن الهمام
دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر
ملک را فخر و جهان را صدر و دولت را قوام
سایهٔ اقبال و بخت و مایهٔ فتح و ظفر
هم به صورت هم به سیرت هم به کنیت هم به نام
محترم شخصی که هر شخصی که بیند طلعتش
ننگرد در طلعت او جز به چشم احترام
چون فلک پرگار زد بر دولتش روز نخست
دولت او دست زد در دامن یومالقیام
هرکه بشناسد که یزدان هست حَیّّ لا یَموت
او یقین داند که بختش هست حی لا یَنام
لشکری را بزم او خرمکند وقت شراب
امتی را خوان او سیری دهد وقت طعام
بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار
در هوا باران نگنجد گر کَفَش باشد غمام
از مَسام او کرم بر جای خوی زاید همی
ازکرمگویی هزاران چشمه دارد در مسام
صاحبی در مشرق و مغرب همال اوکجاست
خواجهای در دولت و ملت نظیر او کدام
بالَطَف هنگام پرسش با نظر هنگام عدل
باکرم هنگام بخشش با طرب هنگام جام
از طرب روز ضیافت وز کرم روز نوال
از نظر روز مظالم وز لطف روز سلام
ای هلال رایت تو آفتاب افتخار
ای زمین حضرت تو آسمان احتشام
ای علیالاطلاق خورشید خراسان و عراق
ای به استحقاق مخدوم و خداوند کِرام
گر روا بودی پس از خیرالبشر پیغمبری
جبرئیل از آسمان سوی تو آوردی پیام
چون قلم در دست تو پیش از حسام آمد بهقدر
از حسد پر اشک شد روی حُسام اندر نیام
وزدم خصمانت جون اشک حسام افزوده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حُسام
راه دنیی را و عقبی را عمارتکرده ای
هر دو ره را توشهای درخور همی سازی مدام
آنچه دنیی را همی سازی صلاح است و صواب
وانچه عقبی را همی سازی صلوت است و صیام
بر جهانداران به اقبالت شود سهلالمراد
هر کجا در مملکت کاری بود صعب المرام
شرح اقبال تو هرگز کی توان گفتن به شرط
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن بهگام
چون به جیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب
کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام
گه بهدست جوکیان چون مار پیچان شد کمند
گه ز دست جنگیان چون مرغ پران شد سهام
رای تو با رایت شاه عجم پیوسته گشت
تا تکینانش رهی گشتند و خانانش غلام
شاه بر دشمن مظفر شد چو بر شاهین تَذَرو
شاه را دشمن مسخر شد چو بر شاهین حمام
فتح توران خسرو ایران به تدبیر تو کرد
هم به تدبیر تو خواهدکرد فتح روم و شام
تاکه در صدر وزارت جون تو دستوری بود
پای خسرو بر رکاب فتح باشد بر دوام
هر که او را دین بود مخلص بود در عهد تو
تا که در دین مخلص عهدش همی خواهد ذمام
هرکه او یک لحظه آزار تو را دارد حَلال
لذت یک ساعتی بر عمر او گردد حرام
هرکجا خیلی زدند از بهر آشوب تو دم
هرکجا قومی نهادند از پی قهر تو دام
تیر محنت خسته کرد آن قوم را در یک وطن
بند خذلان بستهکرد آن قوم را در یک مقام
خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق
مغز ایشان همچو خون تیره گشت اندر عظام
نایب تو چرخ گردان است در کین توختن
بینیازی تو ز جنگ و فارغی از انتقام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام
کلک گوهر بار تو پرگوهرم کردست طبع
لفظ شکر بار تو پرشکرم کردست کام
گر جهان با ما درشتی کرد و تندی مدتی
شد به تدبیر تو نرم و شد به فرمان تو رام
زیر حکم تو چو اسبی با لگام آهسته شد
عالمی آشفته مانند هیونی بیلگام
کار دولت خام بود و بند دولت بود سست
باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زردفام
سبزکردی شاخ زرد و تازهکردی باغ خشک
سختکردی بند سست و پخته کردی کار خام
گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل
گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام
اصل هرکاری کنون بستی تو بر عقل و کرم
جَهل جُهّال از میان بیرون شد و لؤم لِئام
همچنان شد کارهای ملک و دینکز ابتدا
بود در عهد ملک سلطان و در عهد نظام
از ملک سنجر ملک سلطان ز تو صدر شهید
تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسّلام
ای مبارک رای ممدوحی که از اوصاف تو
مادحانت را پدید آمد حِکَم اندر کلام
من رهی در خدمت تو با خطر بودم چو خاص
تا زخدمت دور ماندم بیخطر گشتم چو عام
گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام
خویشتن را داشتم یک چند دور از بهر آنک
روز غمهای تو را دیدم که نزدیک است شام
خواستم تا آن ظلام از روزگارت بگذرد
نور رای تو پدید آرد جهانی بیظلام
گر چه شخصم غایب است از خدمت درگاه تو
روح پاکم را به حبل خدمت توست اعتصام
من به شکر مدح تو همواره تر دارم زبان
گرچه اکنون خشک دارم زآتش هجر توکام
روز روشن جز ثنای تو نگویم بیش خلق
چون شب آید جز ثنای تو نبینم در منام
کی بود کز خانه آرم سوی درگاه تو روی
چشم وگوش و دل نهاده بر قبول و اهتمام
گفته هر ساعت به همراهان ز حرص خدمتت
عَجِّلوا یا قَومنا الاغتنامالا غتنام
تا که باشد بوم و بام خانهها را روشنی
اندر آن هنگامکز مشرق برآید نور بام
سایهٔ طوبی بنای دولتت را باد بوم
موکب شَعری سرای همتت را باد بام
کار تو با عدل و از تو کارها با اعتدال
شغل تو با نظم و از تو شغلها با انتظام
زیر فرمان تو گُردانی به از گودرز و گیو
زیر پیمان تو مردانی به از دستان و سام
طبع توسوی نشاط و چشم توسوی نگار
گوش تو سوی سماع و دست تو سوی مدام
صبر باید تا ببیند دوست دشمن را به کام
عادت ایوب و ابراهیم صبر و حلم بود
شد به صبر و حلم پیدا نام ایشان از انام
صنع یزدان همچنانکایوب و اپراهیم را
خواجه را دادست صبری کامل و حلمی تمام
تا به صبرش دوست از دشمن همی آید پدید
تا به حلمش کار ملک و دین همی گیرد نظام
کارهای ملک و دین در دست دستوری سزاست
کاو وزیر بن الوزیرست و هُمام بن الهمام
دین یزدان را نظام و شاه ایران را پدر
ملک را فخر و جهان را صدر و دولت را قوام
سایهٔ اقبال و بخت و مایهٔ فتح و ظفر
هم به صورت هم به سیرت هم به کنیت هم به نام
محترم شخصی که هر شخصی که بیند طلعتش
ننگرد در طلعت او جز به چشم احترام
چون فلک پرگار زد بر دولتش روز نخست
دولت او دست زد در دامن یومالقیام
هرکه بشناسد که یزدان هست حَیّّ لا یَموت
او یقین داند که بختش هست حی لا یَنام
لشکری را بزم او خرمکند وقت شراب
امتی را خوان او سیری دهد وقت طعام
بر زمین خشکی نماند گر دلش باشد بحار
در هوا باران نگنجد گر کَفَش باشد غمام
از مَسام او کرم بر جای خوی زاید همی
ازکرمگویی هزاران چشمه دارد در مسام
صاحبی در مشرق و مغرب همال اوکجاست
خواجهای در دولت و ملت نظیر او کدام
بالَطَف هنگام پرسش با نظر هنگام عدل
باکرم هنگام بخشش با طرب هنگام جام
از طرب روز ضیافت وز کرم روز نوال
از نظر روز مظالم وز لطف روز سلام
ای هلال رایت تو آفتاب افتخار
ای زمین حضرت تو آسمان احتشام
ای علیالاطلاق خورشید خراسان و عراق
ای به استحقاق مخدوم و خداوند کِرام
گر روا بودی پس از خیرالبشر پیغمبری
جبرئیل از آسمان سوی تو آوردی پیام
چون قلم در دست تو پیش از حسام آمد بهقدر
از حسد پر اشک شد روی حُسام اندر نیام
وزدم خصمانت جون اشک حسام افزوده گشت
اشک را گوهر لقب دادند بر روی حُسام
راه دنیی را و عقبی را عمارتکرده ای
هر دو ره را توشهای درخور همی سازی مدام
آنچه دنیی را همی سازی صلاح است و صواب
وانچه عقبی را همی سازی صلوت است و صیام
بر جهانداران به اقبالت شود سهلالمراد
هر کجا در مملکت کاری بود صعب المرام
شرح اقبال تو هرگز کی توان گفتن به شرط
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن بهگام
چون به جیحون شاه مشرق پای کرد اندر رکاب
کرد دست عزم تو بر اسب کام او لگام
گه بهدست جوکیان چون مار پیچان شد کمند
گه ز دست جنگیان چون مرغ پران شد سهام
رای تو با رایت شاه عجم پیوسته گشت
تا تکینانش رهی گشتند و خانانش غلام
شاه بر دشمن مظفر شد چو بر شاهین تَذَرو
شاه را دشمن مسخر شد چو بر شاهین حمام
فتح توران خسرو ایران به تدبیر تو کرد
هم به تدبیر تو خواهدکرد فتح روم و شام
تاکه در صدر وزارت جون تو دستوری بود
پای خسرو بر رکاب فتح باشد بر دوام
هر که او را دین بود مخلص بود در عهد تو
تا که در دین مخلص عهدش همی خواهد ذمام
هرکه او یک لحظه آزار تو را دارد حَلال
لذت یک ساعتی بر عمر او گردد حرام
هرکجا خیلی زدند از بهر آشوب تو دم
هرکجا قومی نهادند از پی قهر تو دام
تیر محنت خسته کرد آن قوم را در یک وطن
بند خذلان بستهکرد آن قوم را در یک مقام
خون ایشان همچو مغز گنده گشت اندر عروق
مغز ایشان همچو خون تیره گشت اندر عظام
نایب تو چرخ گردان است در کین توختن
بینیازی تو ز جنگ و فارغی از انتقام
از گهرهای مدیح تو قلم در دست من
گردن ایام را عقدی همی سازد مدام
کلک گوهر بار تو پرگوهرم کردست طبع
لفظ شکر بار تو پرشکرم کردست کام
گر جهان با ما درشتی کرد و تندی مدتی
شد به تدبیر تو نرم و شد به فرمان تو رام
زیر حکم تو چو اسبی با لگام آهسته شد
عالمی آشفته مانند هیونی بیلگام
کار دولت خام بود و بند دولت بود سست
باغ رحمت خشک بود و شاخ حرمت زردفام
سبزکردی شاخ زرد و تازهکردی باغ خشک
سختکردی بند سست و پخته کردی کار خام
گشت ظاهر در ولایت رحمت و انصاف و عدل
گشت پیدا در شریعت حرمت و عهد و دوام
اصل هرکاری کنون بستی تو بر عقل و کرم
جَهل جُهّال از میان بیرون شد و لؤم لِئام
همچنان شد کارهای ملک و دینکز ابتدا
بود در عهد ملک سلطان و در عهد نظام
از ملک سنجر ملک سلطان ز تو صدر شهید
تا قیامت شاد و خشنودند در دارالسّلام
ای مبارک رای ممدوحی که از اوصاف تو
مادحانت را پدید آمد حِکَم اندر کلام
من رهی در خدمت تو با خطر بودم چو خاص
تا زخدمت دور ماندم بیخطر گشتم چو عام
گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام
خویشتن را داشتم یک چند دور از بهر آنک
روز غمهای تو را دیدم که نزدیک است شام
خواستم تا آن ظلام از روزگارت بگذرد
نور رای تو پدید آرد جهانی بیظلام
گر چه شخصم غایب است از خدمت درگاه تو
روح پاکم را به حبل خدمت توست اعتصام
من به شکر مدح تو همواره تر دارم زبان
گرچه اکنون خشک دارم زآتش هجر توکام
روز روشن جز ثنای تو نگویم بیش خلق
چون شب آید جز ثنای تو نبینم در منام
کی بود کز خانه آرم سوی درگاه تو روی
چشم وگوش و دل نهاده بر قبول و اهتمام
گفته هر ساعت به همراهان ز حرص خدمتت
عَجِّلوا یا قَومنا الاغتنامالا غتنام
تا که باشد بوم و بام خانهها را روشنی
اندر آن هنگامکز مشرق برآید نور بام
سایهٔ طوبی بنای دولتت را باد بوم
موکب شَعری سرای همتت را باد بام
کار تو با عدل و از تو کارها با اعتدال
شغل تو با نظم و از تو شغلها با انتظام
زیر فرمان تو گُردانی به از گودرز و گیو
زیر پیمان تو مردانی به از دستان و سام
طبع توسوی نشاط و چشم توسوی نگار
گوش تو سوی سماع و دست تو سوی مدام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۱
ای ز شاهی و جوانی شاد و از دولت به کام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانهای دارد که هست
عالم صغریاش بوم و عالم کبریاش بام
هست روشن حجت افضال تو در شرق و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری بهدست
دست گردد مشک بوی و جام گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و میماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ، فال سعد
اصل راضی، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
ایزد اندر هر مرادی داد تو داده تمام
اندر اسباب شهنشاهی همال تو کجا است
واندر آثار جهانداری نظیر تو کدام
شیرمردان گشته اندر پیش تیغ تو زبون
تاجداران گشته اندر پیش تخت تو غلام
از پدر ملک جهان داری به میراث حلال
در خلاف تو قدم برداشتن باشد حرام
از سعادت دولت تو خانهای دارد که هست
عالم صغریاش بوم و عالم کبریاش بام
هست روشن حجت افضال تو در شرق و غرب
هست فرخ سایهٔ اقبال تو بر خاص و عام
گر همی برهان و حجت باید اقبال تو را
بس بود برهان و حجت فتح روم و فتح شام
رای تو در شام، شام نیکخواهان کرد صبح
تیغ تو در روم، صبح بدسگالان کرد شام
کین تو مانند سودا گشت کزوی سوخته است
خون حاسد در عروق و مغز دشمن در عِظام
تیغ تو زهر است و دام و هر که خواهد گو بیا
دست را بر نه به زهر و پای را برنه به دام
رآی هند آید به طاعت گر فرستی یک رسول
شاه چین آید به خدمت گر فرستی یک پیام
از مخالف موکبی وز موکب تو یک سوار
از معادی لشکری وز لشکر تو یک غلام
نوبت جام است شاها نوبت شمشیر نیست
جام باید در کف و شمشیر باید در نیام
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پر خمر خام
جام پُر فرمای از آن باده که چون گیری بهدست
دست گردد مشک بوی و جام گردد لعل فام
بندگان تو همه حورند و میماء معین
تو چو رضوانی و دارالملک تو دارالسلام
دولت تو کرد بخت بندگان تو بلند
همت تو کرد کار چاکران تو به کام
بندگان شاید که از بهر تو بِفْروزند جان
چاکران زیبد که بر یاد تو بفرازند جام
مال و حال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر پادشاهی بر مراد و بر دوام
مال وافر، حال نیکو، سال فرخ، فال سعد
اصل راضی، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
رهنمایت باد یزدان هرکجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا سازی مقام
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۳
سزد گر سر فرازد ملک و شایدگر بنازد دین
که گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین
به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر
که آمد شاه ملکافروز مهمان قوامالدین
کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان
کجا باشد پدر چون آن سزد فرزند او چون این
ز سلطان و ز دستور است هم تمکین و هم دولت
زه ای سلطان با دولت زهای دستور با تمکین
چه جویم فر افریدون چه گویم عدل نوشروان
چه رانم قصهٔ بیژن چه خوانم نامهٔ گرگین
سخنگویم ز سلطانی که با عدلش نیندیشد
گوزن از پنجهٔ ضیغم تذرو از چنگل شاهین
که را بود از جهانداران چنین عدل و چنین سیرت
کرا بود از شهنشاهان چنین رسم و چنین آیین
جهانداری چنین باشد که را ایزد دهد دولت
شهنشاهی چنین باشد کجا دولت کند تلقین
ببخش ای شاه دریادل بکوش ای خسرو عالم
بهگاه بخشش و کوشش دهی داد و ستانی کین
تو آن شاهی که از شاهان به تو قدر و شرف دارد
نگین و تیغ و تاج و تخت و کلک و ملک و اسب و زین
به توران و به غزنین در تو را هستند فرمانبر
یکی دارندهٔ توران دگر فرمانده غزنین
سپاهی را که بدخواهت همی گرد آورد شاها
کنی همچون بناتالنعش اگر هستند چون پروین
کسی کاو برخلاف تو به خواب اندر شود یک شب
زخاک او را سزد بستر زسنگ او را سزد بالین
هر آن شعری که بر نامت بگوید بندهٔ شاعر
به جناتالنعیم اندر همی خوانند حورالعن
بهتو جاوید و پاینده است هم شادی و همشادی
به شاهی از جهان بگذر به شادی در جهان بنشین
دعاگوی تو دولت باد هر جایی که بنشینی
که چون دولت دعا گوید کند روحالامین آمین
که گیتی در مه آذر گرفت آیین فروردین
به ملک و دین همی نازند شاهان بلنداختر
که آمد شاه ملکافروز مهمان قوامالدین
کجا باشد ملک چونین سزد دستور او چونان
کجا باشد پدر چون آن سزد فرزند او چون این
ز سلطان و ز دستور است هم تمکین و هم دولت
زه ای سلطان با دولت زهای دستور با تمکین
چه جویم فر افریدون چه گویم عدل نوشروان
چه رانم قصهٔ بیژن چه خوانم نامهٔ گرگین
سخنگویم ز سلطانی که با عدلش نیندیشد
گوزن از پنجهٔ ضیغم تذرو از چنگل شاهین
که را بود از جهانداران چنین عدل و چنین سیرت
کرا بود از شهنشاهان چنین رسم و چنین آیین
جهانداری چنین باشد که را ایزد دهد دولت
شهنشاهی چنین باشد کجا دولت کند تلقین
ببخش ای شاه دریادل بکوش ای خسرو عالم
بهگاه بخشش و کوشش دهی داد و ستانی کین
تو آن شاهی که از شاهان به تو قدر و شرف دارد
نگین و تیغ و تاج و تخت و کلک و ملک و اسب و زین
به توران و به غزنین در تو را هستند فرمانبر
یکی دارندهٔ توران دگر فرمانده غزنین
سپاهی را که بدخواهت همی گرد آورد شاها
کنی همچون بناتالنعش اگر هستند چون پروین
کسی کاو برخلاف تو به خواب اندر شود یک شب
زخاک او را سزد بستر زسنگ او را سزد بالین
هر آن شعری که بر نامت بگوید بندهٔ شاعر
به جناتالنعیم اندر همی خوانند حورالعن
بهتو جاوید و پاینده است هم شادی و همشادی
به شاهی از جهان بگذر به شادی در جهان بنشین
دعاگوی تو دولت باد هر جایی که بنشینی
که چون دولت دعا گوید کند روحالامین آمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۴
چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دلستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بیقیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بیخرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بیروان
خانه من سال و مه از روی او چون گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گلفشانش جانفشان
روی شهرآرای روحافزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاکگران
فضل او افزونتر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آنگوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به نان
هست دوران را یمینگویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاهگاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بیخطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بیهنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغیکه چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزرگ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدحخوان
بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان
دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو
بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان
عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند
بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان
دلستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست
سرو و گل بیقیمت اندر بوستان و گلستان
سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش
زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان
بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری
زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان
هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم
هست مهر او مرا همچون روان در تن روان
پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بیخرد
پس چرا در راه مهرش من روانم بیروان
خانه من سال و مه از روی او چون گلشن است
راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان
کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا
تا ز شادی کردمی بر گلفشانش جانفشان
روی شهرآرای روحافزای او از خرمی
در میان عاشقان و دوستان شد داستان
آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه
چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان
آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین
با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران
شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه کرد
جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان
تا بود در راه جودش قافله بر قافله
نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان
صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما
کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان
پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند
قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان
پیش طبعش هست چون خاک گران باد سبک
پیش حلمش هست چون باد سبک خاکگران
فضل او افزونتر از دریا شناس از بهر آنک
هست دریا را کران و نیست فضلش را کران
لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف
بر هر آنگوهر که موجودست اندر بحر وکان
نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی
نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان
مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه
از یمین او به یُمن و از بَنان او به نان
هست دوران را یمینگویی بدان فرخ یمین
هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان
زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاهگاه
زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان
گر لقای او ندیدی بیخطر بودی بصر
ور ثنای او نگفتی بیهنر بودی زبان
چون رکاب او گران گردد عنان او سبک
با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران
از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب
وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان
خامهٔ او هست چون مرغیکه چون طیران کند
قاربر منقار چون آید برون از آشیان
چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او
دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان
معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین
با چو موسی و محمد را عصا و خیزران
ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزرگ
ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان
دودمان تو همه فخر و جمال عالمند
وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان
خاندان از توست پاینده که صدر کاملی
صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان
پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس
مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان
آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو
هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان
از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل
وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان
من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک
عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان
هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه
هر امامی کاو سزای منبرست و طَیلسان
آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات
وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ لِسان
گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند
بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان
عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این
زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران
امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را
شمس را در روشنایی کس نکردست امتحان
شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو
همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان
ای که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن
نیستی راضی که مادح مدح گوید رایگان
از هوای خدمت تو در هوای مدح تو
هست ابر خاطر من دُرفَشان فی کلِّ شأن
از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو
کز پی گوهر سوی دریا شود بازارگان
هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق
رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان
أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای
گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن
تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی
در زمستان و تموز و در بهار و در خزان
بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز
روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان
باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین
باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان
کردگار و شهریار و آسمان و روزگار
از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان
کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی
آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدحخوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۵
عَمدا همی نهان کند آن ماه سیمتن
موی سیاه خویش ز موی سپید من
داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفهتر که اشک و دلم را بهدست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن کس که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن
تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
کردم به عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عدن ز کشمیر تا عدن
پیر و جوان کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست به گهواره در هنوز
دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند
نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونهگون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به صورت است مِحَن با مِجَن یکی
هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن خلق را مجن
ای مُکرِمی که دست تو ابری است مشکبار
ای مفضلی که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین
دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات
وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن کشت هست تازه همه ساله بیمطر
وان تیغ هست تیز همهساله بیمِسَّن
از غایت کرم که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگیکفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بیروح با تحرک و بیعقل با فطن
هست اَکمهی بدیع که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب که گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن
زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن
در چشم فتنه هست وَسَن با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن
در تاختن همی به شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن
ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه بهشکر تو مُرْتَهَن
تا گوهر مدیح تو در رشته کردهام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن
مدح تو گوهری است نه از جنس آنگهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن
تا پیش بت سجودکند هر شَمَن که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن گزیدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
موی سیاه خویش ز موی سپید من
داند که بوی مشک ز کافور کم شود
کافور من نخواهد با مشک خویشتن
گرچند سال عارض من چون بنفشه بود
ورچندگاه عارض او بود چون سمن
اکنون که سنبل از سمن او برون دمید
نشگفت اگر بنفشهٔ من شد چو نسترن
کردست روزگار همی از دو زلف او
در پشت من خم آرد و در روی من شکن
او طرفهتر که اشک و دلم را بهدست هجر
سرخی همی زلب دهد و تنگی از دهن
بالای او چو نارون و سرو شد بلند
تا کردمش ز دیده و دل بیشه و چمن
من عاشقی نمودم و او ساحری نمود
تا کرد ماه را فلک از سرو و نارون
آن کس که یافته است و خریدست چند بار
بار عقیق در یَمَن و مشک در ختن
نه در ختن چو زلف بتم مشک یافته است
کز سیم ساخته است یکی چاه در ذقن
تا چون دلم در آن چه سیمین دراوفتد
دل برکشم زچاه بدان عنبرین رسن
کردم به عشق تا دل و تن داشتم نشاط
امروز چون کنم که نه دل دارم و نه تن
پیری و کار عشق طریقی ستوده نیست
نپسندد این طریق زمن سید زَمن
پشت شریعت و شرف دین مصطفی
مهر ولی فروز و سپهر عدو شکن
بوطاهر مطهر و مخدوم روزگار
سعد علی عیسی خورشید انجمن
دریا و ابر خوانمش از بهر آنکه هست
موجش بهر مکان و سرشکش بهر وطن
معنی طلب نه صورت زیرا که شخص او
دریا و ابر زیر دِراعَ است و پیرهن
از پای او عبیر شود گرد بر بساط
وز دست او رحیق شود آب در لگن
خلقش چنان خوش است که از بوی او گرفت
بوی بهشت عدن ز کشمیر تا عدن
پیر و جوان کنند همی شکر نعمتش
شکر حقیقتی که در آن نیست زرق و فن
وان کودکی که هست به گهواره در هنوز
دارد ز شکر نعمت او بر لبان لبن
باشد کم از فضایل او فضل دیگران
آری به قدر کم ز فرایض بود سُنن
گر در جهان به جود و مروت مثل شدند
نُعمان و مَعْنِ زائده و سیفِ ذی بزن
هر سه کنند خدمت او گر خدای عرش
ارواح هر سه باز رساند سوی بدن
از کَیدِ اَهرِمن بود ایمن بهر مقام
هر چند در زمانه بود گونهگون فتن
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کیدِ اَهْرِمن
بادی که بر زمین وقارش کند گذر
از پشه پیل سازد و از صعوه کرگدن
مرغی که بر درخت خلافش زند صفیر
افتد به محنت قفس و دام بابزن
گرچه به صورت است مِحَن با مِجَن یکی
هست از مِجَن تفاوت بسیار تا محن
دین را بس آن دلیل که تدبیرهای اوست
در پیش تیرهای محن خلق را مجن
ای مُکرِمی که دست تو ابری است مشکبار
ای مفضلی که طبع تو بحری است موج زن
ای رسم تو مُهَذّب و ای لفظ تو بدیع
ای خلق تو محبب و ای خلق تو حسن
دنیا به روزگار تو خالی است از حزین
دلها به اهتمام تو صافی است از حزن
از دولت است کِشت امید تو را نبات
وز نصرت است تیغ مراد تو را سَفَن
آن کشت هست تازه همه ساله بیمطر
وان تیغ هست تیز همهساله بیمِسَّن
از غایت کرم که تو را هست در سرشت
بر حاسدان خویش به نیکی بری تو ظن
داری روا اگر ز تو یابند حاسدان
در زندگی هزینه و در مردگیکفن
باد عقیدت تو در اقلیم روم و هند
گر بر جهد به خاطر رهبان و بَرْهَمَن
آن سوی حق شتابد و برتابد از صلیب
وین سوی دین گراید و برتابد ازوَثَن
دارم شگفت تا قلم تو چگونه شد
بیروح با تحرک و بیعقل با فطن
هست اَکمهی بدیع که بیند همی جهان
هست اَبْکمی غریب که گوید همی سخن
در دخل و خرج راهنمایی است مُعتَمَد
در حل و عقد شکرگزاری است مُؤتَمَن
زیباتر است نَعتِ وی از صورت پری
والاترست قدر وی از پیکر پَرن
در چشم فتنه هست وَسَن با صریر او
در چشم بخت نیست ز تأثیر او وسن
در تاختن همی به شب و روز خوانمش
از بس که او برد به شب و روز تاختن
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مُقْتَرن
ای در جهان یگانه به آزادگی وجود
دارم دلی یگانه بهشکر تو مُرْتَهَن
تا گوهر مدیح تو در رشته کردهام
کاسد شدست گوهر غوّاص و کوهکن
مدح تو گوهری است نه از جنس آنگهر
کاندر خزانهٔ مَلِکان است مختزن
تا پیش بت سجودکند هر شَمَن که او
باشد به عشق و مهر بت خویش مُفْتَتَن
اندر سجود باد فلک پیش بخت تو
چونان که در سجود بود پیش بت شمن
بادند راضی از تو به دنیا و آخرت
شش تن گزیدگان خلایق زمرد و زن
در دهر شاه سنجر و خاتون و صدر دین
در آخرت محمد و زهرا و بوالحسن
احباب تو زطالع مسعود شادمان
واعدای تو زطایر منحوس ممتحن
با تو نشسته دولت و بر تو خجسته عید
وز تو نماز و روزه پذیرفته ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۶
چون قوامالدین و فخرالدین ندیدم میهمان
چون شهابالدین به دنیا هم ندیدم میزبان
هرکجا باشد به گیتی میزبانی چون شهاب
کی عجبگر چون قوام و فخر باشد میهمان
آسمان از اختران گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیکاختر زمین دارد شرف بر آسمان
آفتاب و مشتری و زهرهٔ زهرا بههم
هر سه در برج شرف کردند پنداری قران
با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان
دانش هر سه ز انبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه ز بسیاری نیاید درگمان
هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان
باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همیگردد سپهر و تا همی ماند جهان
هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان
شادند همه خلق به عید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون
فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون
سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی
بیش است ز طهمورث و جمشید و فریدون
نازنده به پیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس به بهروزی مأمون
سلطان معظم به هنرمندی او شاد
چون موسی عمران به هنرمندی هارون
با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون
سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون
گیتی به حقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون
یک تن نشناسم نه به احسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه به فرمان تو مرهون
عدل و نظر تو سبب امن جهان است
چون باده و مطرب سبب شادی محزون
تا با تو جهان راستتر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفتهتر از نون
هر کس که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایرهٔ عهد تو بیرون
هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون
آن روز که تو گوی زنی پیش سواران
از سُمّ سمند تو رسد گَرد بهگردون
وان روز که تو صید کنی بر کُه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون
از نیزهٔ تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون
خصم تو به افسون و به افسانه کند کار
لیکن به زمانی شود آن کار دگرگون
بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون
ملک پدران داد به دست تو زمانه
بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون
گر رای به زابل کنی از بهر تماشا
ور روی به توران نهی از بهر شبیخون
فغفور بنالد ز تو در بتکدهٔ چین
چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون
تو خرم و خندان به نشابور نشسته
سهم تو به دجله است و نهیب تو به جیحون
بس نماندست که ملک ملکان را
آرند به دیوان تو آواره و قانون
پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک به تو هدیه دهد نعمت قارون
خوانم به صفت جود تو را معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مردهٔ مدفون
ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت به عنبر شده معجون
ناهید ز میزان فلک مدح تو خواند
چون گشت به میزان خرد مدح تو موزون
تا موسم تِشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون
احباب تو را باد رخ از نار چو تِشرین
و اعدای تو را باد دل از رنج چو کانون
از طایر میمون، تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم نَدَم از اختر وارون
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون
عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز بر افزون
چون شهابالدین به دنیا هم ندیدم میزبان
هرکجا باشد به گیتی میزبانی چون شهاب
کی عجبگر چون قوام و فخر باشد میهمان
آسمان از اختران گر بر زمین دارد شرف
زین سه نیکاختر زمین دارد شرف بر آسمان
آفتاب و مشتری و زهرهٔ زهرا بههم
هر سه در برج شرف کردند پنداری قران
با دو سلطان هر سه در خدمت یکی دارند دل
با دو دولت هر سه در بیعت یکی دارند جان
دانش هر سه ز انبوهی نگنجد در ضمیر
بخشش هر سه ز بسیاری نیاید درگمان
هر سه را شمشیر هندی معجزست اندر یمین
هر سه را اقلام مصری ساحرست اندر بنان
باد با هر سه موافق هم جهان و هم سپهر
تا همیگردد سپهر و تا همی ماند جهان
هر سه اندر دولت سلطان عالم شادخوار
هر سه از اقبال سلطان معظم شادمان
شادند همه خلق به عید عرب اکنون
بر شاه عجم عید عرب باد همایون
فخر ملکان ناصر دین خسرو مشرق
تاج سر دولت عضد دولت میمون
سنجر که به مردی و جهانداری و شاهی
بیش است ز طهمورث و جمشید و فریدون
نازنده به پیروزی او گوهر سلجوق
چون گوهر عباس به بهروزی مأمون
سلطان معظم به هنرمندی او شاد
چون موسی عمران به هنرمندی هارون
با همت او اختر سیار بود پست
با دولت او گنبد دوار بود دون
سیاره نداند که قیاس خردش چند
ایام نداند که شمار هنرش چون
گیتی به حقیقت خطر او نشناسد
دریا چه شناسد خطر لؤلؤ مکنون
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون
یک تن نشناسم نه به احسان تو محتاج
یک دل نشناسم نه به فرمان تو مرهون
عدل و نظر تو سبب امن جهان است
چون باده و مطرب سبب شادی محزون
تا با تو جهان راستتر از قد الف شد
قد همه اعدای تو شد چفتهتر از نون
هر کس که سر از چنبر حکم تو بتابد
یا دل برد از دایرهٔ عهد تو بیرون
هرگز نبود مقبل و آهسته و عاقل
لابد که بود مدبر و آشفته و مجنون
آن روز که تو گوی زنی پیش سواران
از سُمّ سمند تو رسد گَرد بهگردون
وان روز که تو صید کنی بر کُه و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر
پستی و بلندی همه خانی شود از خون
از نیزهٔ تو بیشه نماید همه صحرا
وز رایت تو کوه نماید همه هامون
خصم تو به افسون و به افسانه کند کار
لیکن به زمانی شود آن کار دگرگون
بیچاره نداند که همی سود ندارد
با دولت و شمشیر تو افسانه و افسون
ملک پدران داد به دست تو زمانه
بسته است میان تا تو چه فرمان دهی اکنون
گر رای به زابل کنی از بهر تماشا
ور روی به توران نهی از بهر شبیخون
فغفور بنالد ز تو در بتکدهٔ چین
چیپال بترسد ز تو بر ساحل سیحون
تو خرم و خندان به نشابور نشسته
سهم تو به دجله است و نهیب تو به جیحون
بس نماندست که ملک ملکان را
آرند به دیوان تو آواره و قانون
پیش کف تو خوارتر از خاک نماید
گر خاک به تو هدیه دهد نعمت قارون
خوانم به صفت جود تو را معجز موسی
گر زنده شد از معجز او مردهٔ مدفون
ای مدح تو در هر دهنی لؤلؤ و یاقوت
وان لؤلؤ و یاقوت به عنبر شده معجون
ناهید ز میزان فلک مدح تو خواند
چون گشت به میزان خرد مدح تو موزون
تا موسم تِشرین بود اندر مه نیسان
تا نوبت کانون بود اندر مه کانون
احباب تو را باد رخ از نار چو تِشرین
و اعدای تو را باد دل از رنج چو کانون
از طایر میمون، تو ندیم ظفر و فتح
خصم تو ندیم نَدَم از اختر وارون
خالق ز تو راضی و خلایق ز تو خشنود
دولت به تو موصول و سعادت به تو مقرون
عید تو همایون و همه سال تو چون عید
پیروزی و اقبال تو هر روز بر افزون
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۸
ایا ای جوهر علوی گرفته چرخ را دامن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشهای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نماییگه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآریگه دم تیره وزانگردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دمزدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکیکوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانیکه سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانیکه مَندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن
نمانی جز بدان ابریکه عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خونآلوده او را تن
تنافروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زِ هر خانه که برخیزی برون آری سر از روزن
به سقلابی زنی مانی که آبِستَن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سِقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیهدوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
تو را دشمن بُود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در دِرع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوامالدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نَوال او نَبَهره نعمت قارون
نماید با جلال او نَفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون کرهٔ توسن
مُقِّر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحلکوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد ز مهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن
به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
ز باغ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن
بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اَرّان تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رُمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن
ز نوک رُمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ گُردافکن کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن
بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخرامی علم بر بام نصرت زن
معانی از تو حاضرگشت سُبحان الّذی اَسری
معالی از تو محکم گشت سُبحان الّذی اَتقَن
خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مَدح تو عاشق، شده بر مهر تو مُفتن
بهفضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شُکر ایزد ذوالمَنّ
بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه بُرهانی محمّد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانهها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رُخ مدّاح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن
تورا شب برفراز سر تو را سیاره پیرامن
به رنگین باشهای مانی که درگردون زند چنگل
به زرین لعبتی مانی که در هامون کشد دامن
نماییگه رخ روشن وزان گردد هوا تیره
برآریگه دم تیره وزانگردد زمین روشن
پس از پیدا شدن باشد به چرخ اسفلت منزل
چو پیش از دمزدن باشد زسنگ دامنت مسکن
تو از خارا برون آیی و گرم از تو شود خارا
تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکیکوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن
یکی رقاص را مانیکه سربالش بود احمر
یکی دیوانه را مانیکه مَندیلش بود ادکن
مگر ناگه کمین آورد بر عفریت سیاره
مگر در شب شبیخون کرد بر مریخ اهریمن
شهاب سرخ را مانی زشب جراره بر تارک
سحاب سرخ را مانی زگل طیاره برگردن
نمانی جز بدان ابریکه عکس آفتاب او را
که در رفتن سوی مغرب بپوشد سرخ پیراهن
تنت با جادویی ماند که مشک اندوده او را سر
سرت با هندویی ماندکه خونآلوده او را تن
تنافروزی چو از مرجان بود در دست تو پاره
سرافرازی چو از سنبل بود بر فرق تو گرزن
بهر منزل که بنشینی برافرازی زر سوده
زِ هر خانه که برخیزی برون آری سر از روزن
به سقلابی زنی مانی که آبِستَن بود دایم
نزاید جز همه زنگی از آن سِقلابی آبستن
گه ابراهیم بن آزر میان تو شده ایمن
گهی جسته تو را موسی میان وادی ایمن
چو خیاط سیهدوزی و سوزنهای تو سوزان
کجا دوزی یکی جامه بیندازی دو صد سوزن
تو را دشمن بُود گویی همیشه جوهر سفلی
که از بیم و نهیب تو بود در دِرع و در جوشن
تو با دشمن شده مونس میان آهن هندی
ز بهر آنکه فخرالملک بر دارد سر از دشمن
ابوالفتح المظفر بن قوامالدین خداوندی
که بردارد سر از دشمن بدان شمشیر شیر اوژن
نماید با نَوال او نَبَهره نعمت قارون
نماید با جلال او نَفایه حشمت قارن
قصارت یافت از بختش فلک چون جامهٔ خلقان
ریاضت یافت از تیغش جهان چون کرهٔ توسن
مُقِّر فضل او بینم عزیز و خوار و نیک و بد
رهین شکر او بینم بزرگ و خرد و مرد و زن
نشان تیغ و تیر او ز بویحیی و بوالحارث
نشان مهر و کین او ز بادافراه و پاداشن
نبود الا وجود او مراد دولت از شادی
نبود الا حسود او مراد اختر از شیون
فلک سنجنده سعدست و رای ناصحش میزان
زحلکوبندهٔ نخست و فرق حاسدش هاون
یکی یابد ز مهر او میان خاک در لؤلؤ
یکی ریزد ز کین او میان ریگ در روغن
به مدح دوستان او قضا کرد از امل دیوان
به قهر دشمنان او قدر کرد از اجل مکمن
ز باغ بزم او دایم بدخشی روید و مرجان
ز خاک رزم او دایم طبرخون روید و روین
ضمیرش روضهٔ خیرست و توفیقش در رضوان
سرایش مسجد مجد است و تایید اندرو موذن
بود در نامهٔ اعمال عمر او فلک یک خط
بود در کفهٔ میزان جود او جهان یک من
گرفته رایت و رایش زمشرق تا حد مغرب
رسیده نامه و نامش ز اَرّان تا در ارمن
اگر بهرام پیش آید که دارد رُمْح زهرآگین
و گر ارژنگ باز آید که دارد تیغ گردافکن
ز نوک رُمح زهرآگن دهد بهرام را بهره
به زخم تیغ گُردافکن کند ارژنگ را ارزن
ایا در دین پیغمبر به حشمت بهتر از بوذر
ایا در ملک شاهنشه به همت برتر از بهمن
بدان شمشیر جان آویز زور دشمنان بشکن
بدان شاهین آهو گیر چشم دشمنان برکن
بهرگامی که برداری قدم بر فرق فرقد نه
زهر سویی که بخرامی علم بر بام نصرت زن
معانی از تو حاضرگشت سُبحان الّذی اَسری
معالی از تو محکم گشت سُبحان الّذی اَتقَن
خداوندا دلی دارم به مدح و مهرت آکنده
شده بر مَدح تو عاشق، شده بر مهر تو مُفتن
بهفضل ایزد ذوالمن چو بنشینم درین مجلس
مدیح تو مرا پیش است و شُکر ایزد ذوالمَنّ
بود نامم در این خدمت حقیقت بندهٔ مخلص
وگر چه خواجه بُرهانی محمّد کرد نام من
الا تا در مه بهمن بود در خانهها آبی
الا تا در مه نیسان بود در دشتها سوسن
رُخ مدّاح تو بادا چو سوسن در مه نیسان
رخ اعدای تو بادا چو آبی در مه بهمن
بمان با بخت عالی رای رزم آرای در میدان
بمان با دولت پیروز بزم افروز در گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۱۹
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر رَبع وَ اطلال و دِمَن
رَبع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می، گوران نهاده استند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن
از خیمه تا سعدی بشد و ز حجره تا سلمی بشد
وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ز تن
نتوان گذشت از منزلی کانجا نیفتد مشکلی
از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شدگرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای گهر خارست بر جای سمن
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن
کاخی که دیدم چون ارم خرمتر از روی صنم
دیوار او بینم به خَم مانندهٔ پشت شمن
تمثالهای بوالعجب حال آوریده بیسبب
گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن
زین سانکه چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون
دیار کی گردد کنون گرد دیار یار من
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به لب چون ناردان ماهی به قد چون نارون
نیرنگ چشم او فره، بر سیمش از عنبر زره
زلفش همه بند و گره، جعدش همه چین و شکن
تا از بر من دور شد، دل از برم رنجور شد
مشکم همه کافور شد، شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشهام، تخم صبوری کشتهام
مانند مرغی گشتهام بریان شده بر بابزن
اندر بیابان سها کرده عنان دل رها
در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن
گه با پلنگان در کمر، گه با گوزنان در شمر
گه از رفیقان قمر، گه از ندیمان پرن
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن
هامون گذار و کوهوش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان
چون آتش و خاک گران در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر زمامش تافته
وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن
بر پشت او مرقد مرا، وز کام او سؤدد مرا
من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن
دین محمد را شرف اصل شریعت راکنف
باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن
بوطاهر طاهر نسب نامش سعادت را سبب
بیرایهٔ فضل و ادب سرمایهٔ عقل و فطن
آن کامکار محتمل نیکو خصال نیکدل
شادی به طبعش متصل رادی به دستش مقترن
او را مسیر مهر و کین او را مسلم تخت و زین
او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن
هنگام نفع و فایده افزون ز معن زائده
روز نوال و مائده افزون ز سیف ذویزن
از غایت اکرام او وز منت انعام او
شد در خراسان نام او چون نام تُبٌع در یمن
آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز
از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن
اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده
کردار او بیشعبده گفتار او بیزرق و فن
دستش گه رفع قلم حد است بر دفع ستم
در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن
آن کس که او را آورید آورد لطف جان پدید
ایزد توگویی آفرید از جان پاک او را بدن
ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی
ای حزم و عزم تو قوی ای خٌلق و خُلق تو حسن
ای در شرف مانند آنکامد ز صنع غیبدان
در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من
کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود
چون ازکف موسی رود چوبی بیوبارد رسن
ابری است او با منفعت باران او از مصلحت
گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن
وصاف تو هر خاطری، مداح تو هر شاعری
برگردن هر زایری از برّ تو بار منن
آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری
جون تو نبیند دیگری درکدخدایی موتمن
از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو
اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن
هر دشمنی کاندر جهان کاو مر تو را کرد امتحان
انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن
هر کس که با تو سرکشد گردون بر او خنجر کشد
خمری که از دن برکشند دردی بود آغاز دن
هر غزو را پیمان نهی بر جایکفر ایمان نهی
سی پارهٔ قرآن نهی در هند بر جای وثن
اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی
هندوستان خالیکنی از بتکده وز برهمن
گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم
فکر تو اندر خاطرم افرون ز وهم است و ز ظن
هرکاو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو
حاجت چنان خواهد ز تو چون کودک از مادر لبن
مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی
وز فر تو دارم همی تن بیالم دل بیحزن
مشمر ز طبع من زلل مشناس در شعرم خلل
گر من ز ربع و از طَلَلْ در مدح تو گویم سخن
نغز و بدیع است این نمط در دّرج بیسهو و غلط
زان سان که در دُرج و سقط یاقوت و درّ مختزن
تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد وزان
گردد به ایام خزان بر بوستان کرباس تن
بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی
میران به امرت مقتدی حران به برت مرتهن
گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک
تا حشر تا دیده ملک بیگردن بختت رسن
کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین
کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن
فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان
وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن
فرمان تو نفع بلا عمرت موبد در علا
تا نَفی را گویند لا تا جَزم را گویند لَن
تا یک زمان زاری کنم بر رَبع وَ اطلال و دِمَن
رَبع از دلم پرخون کنم خاک دمن گلگون کنم
اطلال را جیحون کنم از آب چشم خویشتن
از روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
بر جای رطل و جام می، گوران نهاده استند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن
از خیمه تا سعدی بشد و ز حجره تا سلمی بشد
وز حجله تا لیلی بشد گویی بشد جانم ز تن
نتوان گذشت از منزلی کانجا نیفتد مشکلی
از قصهٔ سنگین دلی نوشین لبی سیمین ذقن
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شدگرگ و روبه را مکان شد کوف و کرکس را وطن
ابرست بر جای قمر زهرست بر جای شکر
سنگ است بر جای گهر خارست بر جای سمن
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن
کاخی که دیدم چون ارم خرمتر از روی صنم
دیوار او بینم به خَم مانندهٔ پشت شمن
تمثالهای بوالعجب حال آوریده بیسبب
گویی دریدند ای عجب بر تن ز حسرت پیرهن
زین سانکه چرخ نیلگون کرد این سراها را نگون
دیار کی گردد کنون گرد دیار یار من
یاری به رخ چون ارغوان حوری به تن چون پرنیان
سروی به لب چون ناردان ماهی به قد چون نارون
نیرنگ چشم او فره، بر سیمش از عنبر زره
زلفش همه بند و گره، جعدش همه چین و شکن
تا از بر من دور شد، دل از برم رنجور شد
مشکم همه کافور شد، شمشاد من شد نسترن
از هجر او سرگشهام، تخم صبوری کشتهام
مانند مرغی گشتهام بریان شده بر بابزن
اندر بیابان سها کرده عنان دل رها
در دل نهیب اژدها در سر خیال اهرمن
گه با پلنگان در کمر، گه با گوزنان در شمر
گه از رفیقان قمر، گه از ندیمان پرن
پیوسته از چشم و دلم در آب و آتش منزلم
بر بیسرا کی محملم در کوه و صحرا گامزن
هامون گذار و کوهوش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هر روز تا شب خارکن
چون باد و چون آتش روان درکوه و در وادی دوان
چون آتش و خاک گران در کوهسار و در عطن
سیاره در آهنگ او حیران ز بس نیرنگ او
در تاختن فرسنگ او از حد طائف تاختن
گردون پلاسش بافته، اختر زمامش تافته
وز دست و پایش یافته روی زمین شکل مجن
بر پشت او مرقد مرا، وز کام او سؤدد مرا
من قاصد و مقصد مرا درگاه صدر انجمن
دین محمد را شرف اصل شریعت راکنف
باقی بدو نام سلف راضی ازو خلق زمن
بوطاهر طاهر نسب نامش سعادت را سبب
بیرایهٔ فضل و ادب سرمایهٔ عقل و فطن
آن کامکار محتمل نیکو خصال نیکدل
شادی به طبعش متصل رادی به دستش مقترن
او را مسیر مهر و کین او را مسلم تخت و زین
او را ثناگر ملک و دین او را دعاگو مرد و زن
هنگام نفع و فایده افزون ز معن زائده
روز نوال و مائده افزون ز سیف ذویزن
از غایت اکرام او وز منت انعام او
شد در خراسان نام او چون نام تُبٌع در یمن
آزادگان با برگ و ساز از نعمت او سرفراز
از حد ایران تا حجاز از مرز توران تا عدن
اسرار او صافی شده از باطل و از بیهده
کردار او بیشعبده گفتار او بیزرق و فن
دستش گه رفع قلم حد است بر دفع ستم
در ملک از او نفع نعم در دهر از او نفی فتن
آن کس که او را آورید آورد لطف جان پدید
ایزد توگویی آفرید از جان پاک او را بدن
ای راه و رسمت خسروی ای نظم و نثرت معنوی
ای حزم و عزم تو قوی ای خٌلق و خُلق تو حسن
ای در شرف مانند آنکامد ز صنع غیبدان
در دشت تیه از آسمان بر قوم او سلوی و من
کلکی که در دستت بود نشگفت اگر معجز شود
چون ازکف موسی رود چوبی بیوبارد رسن
ابری است او با منفعت باران او از مصلحت
گویی دهن شد مملکت او چون زبان شد در دهن
وصاف تو هر خاطری، مداح تو هر شاعری
برگردن هر زایری از برّ تو بار منن
آنکس که بر هر کشوری بگماشت دانا داوری
جون تو نبیند دیگری درکدخدایی موتمن
از اهتمام عقل تو وز احتمال فضل تو
اندر جناب عدل تو صعوه شده چون کرگدن
هر دشمنی کاندر جهان کاو مر تو را کرد امتحان
انداخت او را آسمان از امتحان اندر محن
هر کس که با تو سرکشد گردون بر او خنجر کشد
خمری که از دن برکشند دردی بود آغاز دن
هر غزو را پیمان نهی بر جایکفر ایمان نهی
سی پارهٔ قرآن نهی در هند بر جای وثن
اعمال را والی کنی کار هدی عالی کنی
هندوستان خالیکنی از بتکده وز برهمن
گر غایبم ور حاضرم از نعمت تو شاکرم
فکر تو اندر خاطرم افرون ز وهم است و ز ظن
هرکاو امان خواهد زتو یا نام و نان خواهد زتو
حاجت چنان خواهد ز تو چون کودک از مادر لبن
مدح تو بنگارم همی شکر تو بگزارم همی
وز فر تو دارم همی تن بیالم دل بیحزن
مشمر ز طبع من زلل مشناس در شعرم خلل
گر من ز ربع و از طَلَلْ در مدح تو گویم سخن
نغز و بدیع است این نمط در دّرج بیسهو و غلط
زان سان که در دُرج و سقط یاقوت و درّ مختزن
تا ماه نیسان بر رزان بندد حلی باد وزان
گردد به ایام خزان بر بوستان کرباس تن
بادت بقای سرمدی امروز تو خوشتر زدی
میران به امرت مقتدی حران به برت مرتهن
گاه بقا گفته فلک با بخت تو مالی و لک
تا حشر تا دیده ملک بیگردن بختت رسن
کیوان زچرخ هفتمین در زیر پای تو زمین
کوثر زفردوس برین در پیش دست تو لگن
فرمانبر تو انس و جان در شهر مرو شاهجان
وز نعمت تو شادمان آل رسول و بوالحسن
فرمان تو نفع بلا عمرت موبد در علا
تا نَفی را گویند لا تا جَزم را گویند لَن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۰
ای ماه لاله روی من ای سرو سیمتن
از دل تو را فلک کنم از جان تو را چمن
زیرا که دل سزد فلک ماه روی را
زیرا که جان سزد چمن سرو سیمتن
زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر
جعد تو حلقه حلقهٔ ابرست بر سمن
زان توده توده است به شهر اندرون بلا
زان حلقه حلقه است به دهر اندرون فتن
لب چون عقیق کردی و رخساره چون سهیل
وین هر دو ساختی به هزاران فسون و فن
تا در عجم بود لب و رخسار تو بدیع
چونان کجا سهیل و عقیق است در یمن
دل بر دلم نه ای صنم ششتری قبای
لب بر لبم نِه ای پسر مشتری ذقن
تا موم نرم بینی در زیر سنگ سخت
تا شَنبلید بینی در زیر نسترن
چون تیر برکمان نهی و بشکنی سپاه
صد توبه بشکنی بهسر زلف پر شکن
درکار تو شگفت فرو ماندهام بتا
توبهشکن نهم لقبت یا سپهشکن
تا تو به وقتِ خشم و به وقتِ لَطَف مرا
آتش نمودهای ز رخ و لؤلؤ از دهن
هجران تو بر آتش و لؤلؤ همی کند
همچون رخ و دهانت لب و دیدگان من
ایدون گمان بری که مگر ماه انجم است
چون بنگری به چهره و دندان خویشتن
خواهان دیدن تو شود گر خبر رسد
از ماه و انجم تو به خورشید انجمن
میر اجل مؤید ملک و شهاب دین
فرخ ظهیر دولت ابونصر بن حسن
فرخنده اختری که خجسته خصال او
آسایش زمین شده و آرایش ز من
مرد خرد سپهر شناسد بساط او
آری سپهر باشد خورشید را وطن
کینش به کار دشمن دولت دهد فساد
خشمش به چشم دشمن ملت نهد وسن
تایید او چو پیرهن یوسف است و خلق
یعقوبوار در طلب بوی پیرهن
درگاه اوست ملتزم خلق و ملتجا
تدبیر اوست معتمد ملک و مؤتمن
در رسمهاش گنج معالی است مُدَّخَر
در لفظهاش گنج معانی است مُخْتَزن
گر بر زند به سنگ نکوخواه از حسام
ور بر زند بهخاک نگونخواه او مجِن
از سنگ و خاک قسمت ایشان رسد دو چیز
آن را رسد جواهر و این را رسدکفن
ای نفی کفر باطل و اثبات دین حق
ای نصرت فرشته و ای قهر اهرمن
دُرّ است دولت تو و آفاق چون صدف
جان است همت تو و افلاک چون بدن
هرکس ز معن زائده گوید همی خبر
هرکس ز سیف ذُویزن آرد همی سخن
یک چاکر تو صاحب صد معن زائده است
یک کِهتر تو مهتر صد سیف ذویزن
از آتش سیاست و خشم تو در سزد
مِغفَر شود چون مَعجر و مردان شوند زن
بر پای و بر دو دست تو عاشق شده است ماه
زین روی گه چو نعل بودگاه چون لگن
آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شدست دست تو بر جود مفتتن
گر چاهکن شدست ز بهر تو دشمنت
ناگاه دراوفتد به ته چاه چاهکن
وانگاه دست بر رسن مدبری زند
از چَه درآید و به گلو در کند رسن
گر بر عَدَن خیال جمال تو بگذرد
همچون بهشت عَدْن شود تُربتِ عَدَن
گر باد احتشام تو بر نار بن وزد
آن ناربن شود به بلندی چو نارون
ور سایهٔ قبول تو بر روبه اوفتد
شیران دهند بچهٔ روباه را لبن
تیر فلک شمن شود وکلک من صنم
چون طبع تو صنم شود و طبع من شَمَن
هر مدحتیکه نام تو باشد تخلصش
گردونْشْ مشتری سزد و مشتری ثمن
تا از نِعَم همیشه بود خلق را طرب
تا از مِحَن همیشه بود خلق را حَزَن
بادند دوستان تو در روضهٔ نعم
بادند دشمنان تو در قبضهٔ محن
افروخته وثاق تو از شَمسهٔ چِگِل
آراسته سرای تو از لُعبت خُتن
وان گوهر لطیف که پروردش آفتاب
یاقوتوار آمده در جام تو ز دَن
از دل تو را فلک کنم از جان تو را چمن
زیرا که دل سزد فلک ماه روی را
زیرا که جان سزد چمن سرو سیمتن
زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر
جعد تو حلقه حلقهٔ ابرست بر سمن
زان توده توده است به شهر اندرون بلا
زان حلقه حلقه است به دهر اندرون فتن
لب چون عقیق کردی و رخساره چون سهیل
وین هر دو ساختی به هزاران فسون و فن
تا در عجم بود لب و رخسار تو بدیع
چونان کجا سهیل و عقیق است در یمن
دل بر دلم نه ای صنم ششتری قبای
لب بر لبم نِه ای پسر مشتری ذقن
تا موم نرم بینی در زیر سنگ سخت
تا شَنبلید بینی در زیر نسترن
چون تیر برکمان نهی و بشکنی سپاه
صد توبه بشکنی بهسر زلف پر شکن
درکار تو شگفت فرو ماندهام بتا
توبهشکن نهم لقبت یا سپهشکن
تا تو به وقتِ خشم و به وقتِ لَطَف مرا
آتش نمودهای ز رخ و لؤلؤ از دهن
هجران تو بر آتش و لؤلؤ همی کند
همچون رخ و دهانت لب و دیدگان من
ایدون گمان بری که مگر ماه انجم است
چون بنگری به چهره و دندان خویشتن
خواهان دیدن تو شود گر خبر رسد
از ماه و انجم تو به خورشید انجمن
میر اجل مؤید ملک و شهاب دین
فرخ ظهیر دولت ابونصر بن حسن
فرخنده اختری که خجسته خصال او
آسایش زمین شده و آرایش ز من
مرد خرد سپهر شناسد بساط او
آری سپهر باشد خورشید را وطن
کینش به کار دشمن دولت دهد فساد
خشمش به چشم دشمن ملت نهد وسن
تایید او چو پیرهن یوسف است و خلق
یعقوبوار در طلب بوی پیرهن
درگاه اوست ملتزم خلق و ملتجا
تدبیر اوست معتمد ملک و مؤتمن
در رسمهاش گنج معالی است مُدَّخَر
در لفظهاش گنج معانی است مُخْتَزن
گر بر زند به سنگ نکوخواه از حسام
ور بر زند بهخاک نگونخواه او مجِن
از سنگ و خاک قسمت ایشان رسد دو چیز
آن را رسد جواهر و این را رسدکفن
ای نفی کفر باطل و اثبات دین حق
ای نصرت فرشته و ای قهر اهرمن
دُرّ است دولت تو و آفاق چون صدف
جان است همت تو و افلاک چون بدن
هرکس ز معن زائده گوید همی خبر
هرکس ز سیف ذُویزن آرد همی سخن
یک چاکر تو صاحب صد معن زائده است
یک کِهتر تو مهتر صد سیف ذویزن
از آتش سیاست و خشم تو در سزد
مِغفَر شود چون مَعجر و مردان شوند زن
بر پای و بر دو دست تو عاشق شده است ماه
زین روی گه چو نعل بودگاه چون لگن
آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شدست دست تو بر جود مفتتن
گر چاهکن شدست ز بهر تو دشمنت
ناگاه دراوفتد به ته چاه چاهکن
وانگاه دست بر رسن مدبری زند
از چَه درآید و به گلو در کند رسن
گر بر عَدَن خیال جمال تو بگذرد
همچون بهشت عَدْن شود تُربتِ عَدَن
گر باد احتشام تو بر نار بن وزد
آن ناربن شود به بلندی چو نارون
ور سایهٔ قبول تو بر روبه اوفتد
شیران دهند بچهٔ روباه را لبن
تیر فلک شمن شود وکلک من صنم
چون طبع تو صنم شود و طبع من شَمَن
هر مدحتیکه نام تو باشد تخلصش
گردونْشْ مشتری سزد و مشتری ثمن
تا از نِعَم همیشه بود خلق را طرب
تا از مِحَن همیشه بود خلق را حَزَن
بادند دوستان تو در روضهٔ نعم
بادند دشمنان تو در قبضهٔ محن
افروخته وثاق تو از شَمسهٔ چِگِل
آراسته سرای تو از لُعبت خُتن
وان گوهر لطیف که پروردش آفتاب
یاقوتوار آمده در جام تو ز دَن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۱
نباشد اصلی در عشق یار توبه من
که زلف پرشکن یار هست توبهشکن
چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش
هزار بار زیادت شکست توبهٔ من
بتی کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخ است و روشنی روشن
ولایت یمن اِقطاعِ او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن
به ماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
به آب و آتش همواره ساخته است وطن
عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب ز سروی کاتش زند میان چمن
گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدان است
زفعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن
بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر ز یزدان و شر ز اهریمن
دلی است ان بت دلخواه را چو آهن و سنگ
دلیکه نرم نگردد به هیچ حیله و فن
بدیع نیست کزآن دل پرآتش است دلم
بدیع کی بود آتش ز سنگ وز آهن
بلا و فتنهٔ من زان ستمگرست که هست
بلانمای به زلف و به چشم فتنه فکن
اگر ز سنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن
زمین زچهرهٔ او روشن است پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمینتن
دو صنعت است همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زَمَن
عماد دین شرفالملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او راگرفته پیرامن
سر سعادت ابوسعد افتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن
گر آب چشمهٔ کوثر ز جنت است نشان
بهگاه شستن دستش چو کوثرست لگن
کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن
برون ز شیون اعداش را سبیلی نیست
سبیلگشت بر اعدای او مگر شیون
رسن ز چنبر اگر سر برونکند خصمش
چو چنبر است و همی سر برون کند ز رسن
ایا مراد تو را نرم روزگار درشت
و یا هوای تو را رام عالم توسن
همی به جود تو آزادگان زنند مثل
همی ز رسم تو فرزانگان برند سُنن
بلند بخت تو چون نور ساکن فلک است
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن
نهاده نامهٔ مهرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره برگردن
تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوب اند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن
کسی که جامهٔ مهرت برو دریده شود
به دست خویش بدوزد برای خویش کفن
کسی که خواهد و گوید خلاف و نقص تو را
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن
تو را به مرتبه فضل است بر جوانمردان
بدان قیاسکه فضل است مرد را بر زن
مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غیبهٔ جوشن
چنان کجا که به دریای ژرف در صدف است
به گوهرست قلم در کف تو آبستن
گهی ز غالیه پرگار برکشد به حریر
گهی ز مورچه زنجیر برنهد به سمن
به سیر همچو براق است و کاغذش میدان
به رنگ همچو چراغ است و عنبرش روشن
به شمع ماند و دودش رسیده گوناگون
ز مکه تا به طراز و ز شام تا به ختن
بگوید و برود کامکار وین عجب است
که بیدهانش زبان است و بیزبانش سخن
همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن
بزرگْ بارْ خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من به زیر بار منن
مدیح درّ ثمین آمد و سخاوت تو
به طبع در ثمین را گذاردست ثمن
قبول بود همه ظن من به اول کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن
کثیف طبعم در مِدْحَت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی که از تو دیدم من
چو من ز دولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن
همیشه تاکه نعم باشد و محن به جهان
ز دور گنبد دوار و قدرت ذُوالمَن
ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن
خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حَزَن
سعادت ابدی ناصح تو را ناصح
نحوست فلکی دشمن تو را دشمن
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دوگونه چو گلزار و بزم چون گلشن
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به زلف مشک و به لب شکر و به رخ سوسن
که زلف پرشکن یار هست توبهشکن
چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش
هزار بار زیادت شکست توبهٔ من
بتی کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخ است و روشنی روشن
ولایت یمن اِقطاعِ او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن
به ماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
به آب و آتش همواره ساخته است وطن
عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب ز سروی کاتش زند میان چمن
گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدان است
زفعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن
بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر ز یزدان و شر ز اهریمن
دلی است ان بت دلخواه را چو آهن و سنگ
دلیکه نرم نگردد به هیچ حیله و فن
بدیع نیست کزآن دل پرآتش است دلم
بدیع کی بود آتش ز سنگ وز آهن
بلا و فتنهٔ من زان ستمگرست که هست
بلانمای به زلف و به چشم فتنه فکن
اگر ز سنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن
زمین زچهرهٔ او روشن است پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمینتن
دو صنعت است همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زَمَن
عماد دین شرفالملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او راگرفته پیرامن
سر سعادت ابوسعد افتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن
گر آب چشمهٔ کوثر ز جنت است نشان
بهگاه شستن دستش چو کوثرست لگن
کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن
برون ز شیون اعداش را سبیلی نیست
سبیلگشت بر اعدای او مگر شیون
رسن ز چنبر اگر سر برونکند خصمش
چو چنبر است و همی سر برون کند ز رسن
ایا مراد تو را نرم روزگار درشت
و یا هوای تو را رام عالم توسن
همی به جود تو آزادگان زنند مثل
همی ز رسم تو فرزانگان برند سُنن
بلند بخت تو چون نور ساکن فلک است
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن
نهاده نامهٔ مهرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره برگردن
تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوب اند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن
کسی که جامهٔ مهرت برو دریده شود
به دست خویش بدوزد برای خویش کفن
کسی که خواهد و گوید خلاف و نقص تو را
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن
تو را به مرتبه فضل است بر جوانمردان
بدان قیاسکه فضل است مرد را بر زن
مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غیبهٔ جوشن
چنان کجا که به دریای ژرف در صدف است
به گوهرست قلم در کف تو آبستن
گهی ز غالیه پرگار برکشد به حریر
گهی ز مورچه زنجیر برنهد به سمن
به سیر همچو براق است و کاغذش میدان
به رنگ همچو چراغ است و عنبرش روشن
به شمع ماند و دودش رسیده گوناگون
ز مکه تا به طراز و ز شام تا به ختن
بگوید و برود کامکار وین عجب است
که بیدهانش زبان است و بیزبانش سخن
همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن
بزرگْ بارْ خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من به زیر بار منن
مدیح درّ ثمین آمد و سخاوت تو
به طبع در ثمین را گذاردست ثمن
قبول بود همه ظن من به اول کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن
کثیف طبعم در مِدْحَت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی که از تو دیدم من
چو من ز دولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن
همیشه تاکه نعم باشد و محن به جهان
ز دور گنبد دوار و قدرت ذُوالمَن
ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن
خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حَزَن
سعادت ابدی ناصح تو را ناصح
نحوست فلکی دشمن تو را دشمن
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دوگونه چو گلزار و بزم چون گلشن
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به زلف مشک و به لب شکر و به رخ سوسن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۲
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیمُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزار تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمسالکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشانتر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سانکه خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بیجان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیمُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزار تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمسالکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشانتر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سانکه خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بیجان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۳
خیال صورت جانان شکست توبهٔ من
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمینتن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شدهای
به جان تو که جهان را ندیدهام روشن
گهی زاشک صدف کردهام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کردهام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن گذرم
رخ تو بینم اگر بنگرم به برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَردهوار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی بهرزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی بهچارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالیتر و شریفترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون گلشن
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمینتن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شدهای
به جان تو که جهان را ندیدهام روشن
گهی زاشک صدف کردهام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کردهام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن گذرم
رخ تو بینم اگر بنگرم به برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَردهوار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی بهرزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی بهچارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالیتر و شریفترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۴
عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان
وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان
نوبت باده و چنگ طربانگیز رسید
نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران
کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید
تنگ دل بودن و بیکار نشستن نتوان
نتوان کرد از این بیش ز بت رویان صبر
نتوان بود از این بیش ز می خشک دهان
گاه آن است که مطرب بزند راه سبک
روز آن است که ساقی بدهد رطل گران
بِفَرازند حریفان ز پی شادی جام
بفروزند ندیمان ز می صافی جان
جام می پر بستانند و تهی باز دهند
پیش بخت ملک ملک ده ملک ستان
ناصر دین عَضُد دولت و خورشید ملوک
شاه سنجر که نگهبان زمین است و زمان
پادشاهی که خداوند جهان است به حق
تا جهان است بماناد خداوند جهان
پیر فرهنگ جوانی و جوان بخت شهی
که همی فخر کند از هنرش پیر و جوان
هم خدای است ازو راضی و هم پیغمبر
هم خلیفه است از او شاد دل و هم سلطان
رنج در خدمت او برکه بر او سود کنی
چون بر او سود کنی رنج نیاید به زیان
اوست شاهیکه چو در رزمکمانکرد به زه
خصم او سست شود گرچه بود سختکمان
آید از خنجر او مرد مبارز به نفیر
آید از نیزهٔ او شیر دلاور به فغان
گر شود شاخگل افروخته از ابر بهار
ور شود برگ رزان ریخته از باد خزان
جود او ابر بهارست و ولی شاخگل است
خشم او باد خزان است و عدو برگ رزان
ای بهفرّ تو جهان یافته از فتنه نجات
وی به عدل تو زمان یافته از جور امان
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد
جای آن است که خوانند تو را نوشْروان
حاشَ لِلّه که اگر نوشْرَوان زنده شود
پیش تو سجده برد بر طرف شادُرْوان
اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت
واندر آن روز که توگویزنی در میدان
ماه خواهد که تو را نعل شود بر سم اسب
زهره خواهد که تو را گوی شود در چوگان
چون کند تیر تو بر شیر ژیان بیشه حصار
شود از تیر تو چون بیشه تن شیر ژیان
نیست چون تیغ توگر هست قضا را چنگال
نیست چون تیر تو گر هست اجل را دندان
تو به مروی و ز عدل تو به مصرست اثر
تو به شرقی و ز فتح تو به غرب است نشان
در بساطت پسر پادشه غزنین است
در رکابت پسر پادشه ترکستان
تو به اقبال همی بگذری از جد و پدر
سخن بنده یقین است و در این نیست گمان
دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک
پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان
از تو شد مُقبل و از فرِّ تو بِفزود امید
وز تو شد خرم و بگشاد به شکر تو زبان
آن کرامت که تو اندر حق او فرمودی
وان سعادت که ازو دولت تو کرد ضمان
که شناسد به درستی مدد نعمت این
یا که داند به تمامی عدد منت آن
او به دینار تو امروز همی شکر کند
چون ز سلطان پدر تو پدر او به جنان
گر پدر پار به نزدیک پدر مهمان شد
پسر امسال به نزد پسر آمد مهمان
تو توانی که به شاهی بنشانی او را
که تویی در همه عالم مَلِکِ مُلک نشان
نه عجب گر بود از دست تو در غزنین شاه
و آن کجا هست هم از دست تو در توران خان
این به نام تو همی سکه زند در غزنین
وآن به نام تو همی خطبهکند در توران
کارهایی که درش بستهٔ تقدیر بود
چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان
فتح را نیست بریده ز رکاب تو رکاب
بخت را نیست گسسته ز عنان تو عنان
ملک چرخ است و تو خورشیدی و دستور تو ماه
لشکرت انجم و میدانت ره کاهکشان
بر همه جانوران گر به یکی مهر نگین
بود یک چند سلیمان نبی را فرمان
بر همه تاجوران هست به پیروزی بخت
همچو فرمان سلیمان همه حکم تو روان
تا که سازند قِرانْ مشتری و زهره به هم
تاکه بر چرخ بود طالع گیتی سرطان
باد سر بر سرطان رایت اقبال تو را
کرده در طالع تو مشتری و زهره قران
باسبان باد تو را سَعْد فلک بر در کاخ
مدحخوان باد تو را روح امین بر سر خوان
عید تو فرخ و عیش تو خوش و طبع تو شاد
عمر تو سرمدی و دولت تو جاویدان
میرخشنده چو یاقوت روان برکف تو
شده یاقوت روان برکف تو قوت روان
وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان
نوبت باده و چنگ طربانگیز رسید
نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران
کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید
تنگ دل بودن و بیکار نشستن نتوان
نتوان کرد از این بیش ز بت رویان صبر
نتوان بود از این بیش ز می خشک دهان
گاه آن است که مطرب بزند راه سبک
روز آن است که ساقی بدهد رطل گران
بِفَرازند حریفان ز پی شادی جام
بفروزند ندیمان ز می صافی جان
جام می پر بستانند و تهی باز دهند
پیش بخت ملک ملک ده ملک ستان
ناصر دین عَضُد دولت و خورشید ملوک
شاه سنجر که نگهبان زمین است و زمان
پادشاهی که خداوند جهان است به حق
تا جهان است بماناد خداوند جهان
پیر فرهنگ جوانی و جوان بخت شهی
که همی فخر کند از هنرش پیر و جوان
هم خدای است ازو راضی و هم پیغمبر
هم خلیفه است از او شاد دل و هم سلطان
رنج در خدمت او برکه بر او سود کنی
چون بر او سود کنی رنج نیاید به زیان
اوست شاهیکه چو در رزمکمانکرد به زه
خصم او سست شود گرچه بود سختکمان
آید از خنجر او مرد مبارز به نفیر
آید از نیزهٔ او شیر دلاور به فغان
گر شود شاخگل افروخته از ابر بهار
ور شود برگ رزان ریخته از باد خزان
جود او ابر بهارست و ولی شاخگل است
خشم او باد خزان است و عدو برگ رزان
ای بهفرّ تو جهان یافته از فتنه نجات
وی به عدل تو زمان یافته از جور امان
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد
جای آن است که خوانند تو را نوشْروان
حاشَ لِلّه که اگر نوشْرَوان زنده شود
پیش تو سجده برد بر طرف شادُرْوان
اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت
واندر آن روز که توگویزنی در میدان
ماه خواهد که تو را نعل شود بر سم اسب
زهره خواهد که تو را گوی شود در چوگان
چون کند تیر تو بر شیر ژیان بیشه حصار
شود از تیر تو چون بیشه تن شیر ژیان
نیست چون تیغ توگر هست قضا را چنگال
نیست چون تیر تو گر هست اجل را دندان
تو به مروی و ز عدل تو به مصرست اثر
تو به شرقی و ز فتح تو به غرب است نشان
در بساطت پسر پادشه غزنین است
در رکابت پسر پادشه ترکستان
تو به اقبال همی بگذری از جد و پدر
سخن بنده یقین است و در این نیست گمان
دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک
پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان
از تو شد مُقبل و از فرِّ تو بِفزود امید
وز تو شد خرم و بگشاد به شکر تو زبان
آن کرامت که تو اندر حق او فرمودی
وان سعادت که ازو دولت تو کرد ضمان
که شناسد به درستی مدد نعمت این
یا که داند به تمامی عدد منت آن
او به دینار تو امروز همی شکر کند
چون ز سلطان پدر تو پدر او به جنان
گر پدر پار به نزدیک پدر مهمان شد
پسر امسال به نزد پسر آمد مهمان
تو توانی که به شاهی بنشانی او را
که تویی در همه عالم مَلِکِ مُلک نشان
نه عجب گر بود از دست تو در غزنین شاه
و آن کجا هست هم از دست تو در توران خان
این به نام تو همی سکه زند در غزنین
وآن به نام تو همی خطبهکند در توران
کارهایی که درش بستهٔ تقدیر بود
چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان
فتح را نیست بریده ز رکاب تو رکاب
بخت را نیست گسسته ز عنان تو عنان
ملک چرخ است و تو خورشیدی و دستور تو ماه
لشکرت انجم و میدانت ره کاهکشان
بر همه جانوران گر به یکی مهر نگین
بود یک چند سلیمان نبی را فرمان
بر همه تاجوران هست به پیروزی بخت
همچو فرمان سلیمان همه حکم تو روان
تا که سازند قِرانْ مشتری و زهره به هم
تاکه بر چرخ بود طالع گیتی سرطان
باد سر بر سرطان رایت اقبال تو را
کرده در طالع تو مشتری و زهره قران
باسبان باد تو را سَعْد فلک بر در کاخ
مدحخوان باد تو را روح امین بر سر خوان
عید تو فرخ و عیش تو خوش و طبع تو شاد
عمر تو سرمدی و دولت تو جاویدان
میرخشنده چو یاقوت روان برکف تو
شده یاقوت روان برکف تو قوت روان