عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
کو سری کش سر فتراک تو یکچند نداشت
یا دلی کش شکن زلف تو در بند نداشت
دلم از بهر تو پیوند دو عالم بگسست
سر موئی سر زلفت سر پیوند نداشت
جز ز جوی غم عشقت دل من آب نخورد
چکنم در دو جهان حسن تو مانند نداشت
همه بر ساده دلی های دلم می خندند
ای عجب شهد لبت هیچ شکر خندند نداشت
دامن دیده همی داشت ز نادانی دل
کز بهار همدان دامن الوند نداشت
دلم از دولت عشق تو سلیمانی کرد
قدر یک مورچه در کوی تو هرچند نداشت
گفته بودی بخدا خون دلت خواهم ریخت
خون افسرده من اینهمه سوگند نداشت
علم و فضل و شرف و قدر دو عالم اشراق
داشت اینها همه لیکن دل خرسند نداشت
یا دلی کش شکن زلف تو در بند نداشت
دلم از بهر تو پیوند دو عالم بگسست
سر موئی سر زلفت سر پیوند نداشت
جز ز جوی غم عشقت دل من آب نخورد
چکنم در دو جهان حسن تو مانند نداشت
همه بر ساده دلی های دلم می خندند
ای عجب شهد لبت هیچ شکر خندند نداشت
دامن دیده همی داشت ز نادانی دل
کز بهار همدان دامن الوند نداشت
دلم از دولت عشق تو سلیمانی کرد
قدر یک مورچه در کوی تو هرچند نداشت
گفته بودی بخدا خون دلت خواهم ریخت
خون افسرده من اینهمه سوگند نداشت
علم و فضل و شرف و قدر دو عالم اشراق
داشت اینها همه لیکن دل خرسند نداشت
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
شکر خجل از خنده پنهان توباشد
دستور بلا عامل دیوان تو باشد
خونها همه از خنجر مژگان تو ریزد
دلها همه در زلف پریشان تو باشد
جان بسکه سپردند به پیکان تو عشاق
آب خضر امروز ز پیکان تو باشد
میدان به یکی جلوه بیارای که خورشید
چوگان زده گوی گریبان تو باشد
چوگان سر زلف به بازیگری آور
تاگوی فلک در خم چوگان تو باشد
ای روی تو و زلف تو چون روز و شب عید
جانهای عزیزان همه قربان تو باشد
در باغ دل اشراق حریفان غذی روح
در زمزمه بلبل الحان تو باشد
دستور بلا عامل دیوان تو باشد
خونها همه از خنجر مژگان تو ریزد
دلها همه در زلف پریشان تو باشد
جان بسکه سپردند به پیکان تو عشاق
آب خضر امروز ز پیکان تو باشد
میدان به یکی جلوه بیارای که خورشید
چوگان زده گوی گریبان تو باشد
چوگان سر زلف به بازیگری آور
تاگوی فلک در خم چوگان تو باشد
ای روی تو و زلف تو چون روز و شب عید
جانهای عزیزان همه قربان تو باشد
در باغ دل اشراق حریفان غذی روح
در زمزمه بلبل الحان تو باشد
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم چه سازم باز در بازیست چوگانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
حسنت کشید گرد مه از مشک ناب خط
یعنی کشم ز خوبی بر آفتاب خط
ز آشوب تار زلف تو در رستخیز حسن
شد بر رخ تو نسخه یو م الحساب خط
دود دلم که در سر زلف تو جا گرفت
گوئی که شد بر آن رخ خورشید تاب خط
شنجرف بر حوالی خط دیده ایم لیک
کس دیده بر حواشی لعل مذاب خط
در کیش تو حلال بود خون دل بریز
ای چهره تو علت حسن کتاب خط
نور فروغ حسن ترا خط حجاب نیست
کی برفروغ معنی گردد حجاب خط
در وجه جزیه زلف تو بستد ز نافه مشک
یا داد بر خراج رخت آفتاب خط
گفتی شراب ساغر خوبیست چهره ام
زلفم ببین که کرد رقم بر شراب خط
زلف تو گرد آتش رخسار خط نگاشت
بخت من است آنکه نگارد بر آب خط
بر آتش عذار تو تا خط کشید حسن
در جان خامه شعله زد از التهاب خط
یعنی کشم ز خوبی بر آفتاب خط
ز آشوب تار زلف تو در رستخیز حسن
شد بر رخ تو نسخه یو م الحساب خط
دود دلم که در سر زلف تو جا گرفت
گوئی که شد بر آن رخ خورشید تاب خط
شنجرف بر حوالی خط دیده ایم لیک
کس دیده بر حواشی لعل مذاب خط
در کیش تو حلال بود خون دل بریز
ای چهره تو علت حسن کتاب خط
نور فروغ حسن ترا خط حجاب نیست
کی برفروغ معنی گردد حجاب خط
در وجه جزیه زلف تو بستد ز نافه مشک
یا داد بر خراج رخت آفتاب خط
گفتی شراب ساغر خوبیست چهره ام
زلفم ببین که کرد رقم بر شراب خط
زلف تو گرد آتش رخسار خط نگاشت
بخت من است آنکه نگارد بر آب خط
بر آتش عذار تو تا خط کشید حسن
در جان خامه شعله زد از التهاب خط
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ما این سبوی باده که بر دوش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان به جای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
بر یاد این شراب که مانوش کرده ایم
عریانی است قسمت ماگر چه از جهان
جان را فدای یار قباپوش کرده ایم
اشراق زنده ایم همان بی وصال دوست
گویی طریق عشق فراموش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان به جای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
بر یاد این شراب که مانوش کرده ایم
عریانی است قسمت ماگر چه از جهان
جان را فدای یار قباپوش کرده ایم
اشراق زنده ایم همان بی وصال دوست
گویی طریق عشق فراموش کرده ایم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
گفتی که شد دردت فزون صبر است و بس درمان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بی خبر ترسم که آخر بر دهد
یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو
گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم
چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو
از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند
حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو
اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی
ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بی خبر ترسم که آخر بر دهد
یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو
گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم
چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو
از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند
حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو
اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی
ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
دگرم زدست ماهی شده دل هزار پاره
که گشاده باده بر من زقضا در نظاره
نزنی گرم به ناوک ز قضا چنان بنالم
که شود ز آه من خون به دل فلک ستاره
ز غمت چنان بربزم ز دو دیده بحر خونی
که نه آسمان نیابد ز شنا ره کناره
ز من ار دریغ داری تو سنان به جای خویش است
دل پاره چون کنم من به برتو در شماره
من و وصل دوست هر جا که شود میسر آن به
که به کار خیر حاجت نبود به استخاره
که گشاده باده بر من زقضا در نظاره
نزنی گرم به ناوک ز قضا چنان بنالم
که شود ز آه من خون به دل فلک ستاره
ز غمت چنان بربزم ز دو دیده بحر خونی
که نه آسمان نیابد ز شنا ره کناره
ز من ار دریغ داری تو سنان به جای خویش است
دل پاره چون کنم من به برتو در شماره
من و وصل دوست هر جا که شود میسر آن به
که به کار خیر حاجت نبود به استخاره
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳