عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۹ - در بیان نقل فرمودن شیخ کریم الدین پسر بکتمر رحمة اللّه علیه. و در تقریر آنکه چون ولیی از این جهان رحلت کند نباید نومید شدن. که تا جهان قایم است اولیای حق دایم خواهند بودن. زیرا مقصود حق تعالی از این عالم و ازین خلق وجود مبارک ایشان است نه صورت جهان و جهانیان
کرد رحلت ز تن کریم الدین
آن نکو سیرت و ولی گزین
آنکه چون او نبود شاه کریم
در جهان بود همچو در یتیم
گشت بعد از حسام دین رهبر
مدت هفت سال آن سرور
داد باهر که خواست ملک و عطا
کرد مانند خویشتن بینا
هرچه خود دید هم بوی بنمود
گفت با او زحق هر آنچه شنود
شرح این را جو ز راه سخن
کوش سر آر بهر علم لدن
حاصل این است کاو ز عالم خاک
رفت و گشت از غبارانده پاک
چونکه بودش طریق مقصد صدق
منزلش گشت باز مقعد صدق
گرچه از رحلتش فغان کردیم
اشگ از چشمها روان کردیم
دست بر سر زدیم و سینه زغم
همه گشتیم خسته زان ماتم
چه توان کرد چون قضای خدا
ناگه آمد ز بخت ما بر ما
همه را توبه می بباید کرد
تا که درمان شود سراسر درد
لیک از حق امید را نبریم
گرچه بی او چو مرغ بسته پریم
هم کسی هست کو پ ر ما را
بگشاید ز لطف خود یارا
گرچه رفتند از جهان مردان
نیست ز ایشان جهان تهی میدان
تا بود آفتاب و چرخ کبود
هست حق را خلیفه ای موجود
زانکه خلاق را ز خلق جهان
بود مقصود هستی ایشان
بهر ایشان شد آفتاب و فلک
آسمان و زمین و دیو و ملک
ور مراد حق از جهان ایشان
نبدی نی جهان شدی نی جان
گفت با مصطفی توئی مقصود
ز آسمان و زمین و کل وجود
گفت لولاک ای خلاصۀ جان
ما خلقت السماء و المیزان
هیچ من نافریدمی فلکی
هم نبودی بر آسمان ملکی
بهر تو ساختم یقین میدان
بد و نیکی که هست در دو جهان
ورنه خورشید و ماه و چرخ برین
کی شدی هست بهر کرم زمین
هر کرا نیست در درون ایمان
تو ورا کرم و مار و کژدم دان
همچو کرمند جمله زاده ز خاک
هم درین خاکشان کنند هلاک
از خور و خواب زنده اند همه
نفس را یارو بنده اند همه
قایم از چهار عنصراند چو خر
نیستشان از جهان روح خبر
زندگیشان ز روح حیوانی است
نی ز روحی که وحی ربانی است
اینچنین زندگی بود فانی
زنده شو از خدا که تا مانی
تو در این دهر زنده از نانی
لاجرم بیخبر چو حیوانی
روح تو بود در جهان الست
پیش از این جسم و خواب و خور سرمست
هم همان را بجو از این بگذر
تا بیابی امان ز رنج و خطر
وطن جان چو بود آن دریا
باز آنرا بجوی ای جویا
این شش و پنج و چار را بگذار
سوی بیسوز جان و دل رو آر
جانب تن مرو اگر جانی
تن پرست است مجرم و جانی
زود جان را ز تن بجانان بر
تا دهد باغ جان هزاران بر
تن چو دام است اگر در او مانی
گرچه باقی بدی شوی فانی
قطره در خاک اگرچه از دریاست
دشمنش تاب آفتاب و هواست
گر سوی بحر باز می نرود
زود از باد و خاک نیست شود
هله ای قطره تو ز نادانی
این عدو را چرا ولی خوانی
آن تنی را که رهزن است و عدو
قاصد جان تست دایم او
بروی از مهرو عشق لرزانی
دشمنت اوست خود نمیدانی
داد بر باد جلمه عمر ترا
کندت عاقبت فنا و هبا
میکند فربهت کنون بعلف
تا کند آخرت بتیغ تلف
پیش از آن کت کشد گریز از او
برهان خویش را ز تیغ عدو
چرب و شیرین مده دگر تن را
چند باشی مطیع رهزن را
تن مپرور که هست قربانی
دل بپرور که اوست ربانی
چرب و شیرین دل ز نور بود
زان سبب معدن سرور بود
می حق نور و ساغرش حکمت
هرکرا گشت در خورش حکمت
دائماً در حصول آن نور است
همچو موسی همیشه بر طور است
حاصل این است کان شهان را جوی
در طلبشان بجان و دل میپوی
دامن اولیا اگر گیری
دان که در لامکان جهانگیری
چون جهان هست بهر ایشان شد
نسلشان را مگو که پنهان شد
نسل موش ووحوش چون برجاست
نفی آن نسل را مکن که خطاست
نسل گل چون همیشه بود و بود
نسل دل از چه رو بریده شود
این گمان کژ است و فاسد و بد
اینچنین فکر را بران از خود
آنچه فرع است چون بود موجود
اینکه اصل است کی شود مفقود
تا که افلاک و چرخ گردان اند
دان که حق را گزیده مردان اند
دایماً باش طالب ایشان
جان فدا کن برا ه درویشان
هرکه جوینده است یابنده است
شاه دانش اگرچه چون بنده است
بنده در صورت و بمعنی شاه
بتن ابرو بجان منیر چو ماه
ماه و خور کیست تا بدو ماند
قطرۀ آب چون بجو ماند
قطرۀ روح کاندر این تن ماست
مثل روغن است اندر ماست
نیست روغن ز طعم آن پیدا
مگر از ماستش کنند جدا
وانگه آن قطره گشته درداز خاک
چون کلوخی کز آب شد نمناک
آنچنان قطره را مخوانش آب
کز چنین آب خوشتر است سراب
همچنین نقره نیز اندر کان
در دل خاک گشته است نهان
تا نجوشد درون کورۀ نار
کی شود صافی و تمام عیار
جوهری کان بمانده در کان است
بی ز آتش بخاک یکسان است
گر نیابی تو نقد خود اینجا
بسته مانی میان خوف و رجا
نتوان حکم کردن ای برنا
که چسانی تو کور یا بینا
یا سپیدی و یا چو قیر سیاه
یا چو ابری و یا منیر چو ماه
گذر از وعظ و پند خلق جهان
سر لولاک کن بشرح بیان
باز واگرد سوی آن تقریر
کو که لولاک چیست در تفسیر
سر لولاک این بود دریاب
چست بیدار شو ب ج ه از خواب
که وجود جهان برای نبی است
هر کرا هست آن بجای نبی است
سر لولاک اوست در دو جهان
زانکه از او میرسد بخلق عیان
هرکه زد دست اندر آن دامن
رست از مکر دیو و شور وفتن
عالم غیب را بچشم بدید
گشت بر وی جمال دوست پدید
مشرق و مغربش دگرگون شد
سیرش اندر جهان بیچون شد
بی قدم در قدم روان گشت او
در صف عاشقان دوان گشت او
بی دهان میخورد شراب آله
میکند بی دو چشم جسم نگاه
میکشد بی دو دست حوران را
سخت نزدیک کرد دوران را
اهل جنت همه در او حیران
کاین چه شاهی است وین چسان سیران
گرچه همچون بهشت نیست مقام
لیک بالاتر است جای کرام
مؤمنان گرچه در بهشت روند
سوی هر قصر شادکام دوند
آن نکو سیرت و ولی گزین
آنکه چون او نبود شاه کریم
در جهان بود همچو در یتیم
گشت بعد از حسام دین رهبر
مدت هفت سال آن سرور
داد باهر که خواست ملک و عطا
کرد مانند خویشتن بینا
هرچه خود دید هم بوی بنمود
گفت با او زحق هر آنچه شنود
شرح این را جو ز راه سخن
کوش سر آر بهر علم لدن
حاصل این است کاو ز عالم خاک
رفت و گشت از غبارانده پاک
چونکه بودش طریق مقصد صدق
منزلش گشت باز مقعد صدق
گرچه از رحلتش فغان کردیم
اشگ از چشمها روان کردیم
دست بر سر زدیم و سینه زغم
همه گشتیم خسته زان ماتم
چه توان کرد چون قضای خدا
ناگه آمد ز بخت ما بر ما
همه را توبه می بباید کرد
تا که درمان شود سراسر درد
لیک از حق امید را نبریم
گرچه بی او چو مرغ بسته پریم
هم کسی هست کو پ ر ما را
بگشاید ز لطف خود یارا
گرچه رفتند از جهان مردان
نیست ز ایشان جهان تهی میدان
تا بود آفتاب و چرخ کبود
هست حق را خلیفه ای موجود
زانکه خلاق را ز خلق جهان
بود مقصود هستی ایشان
بهر ایشان شد آفتاب و فلک
آسمان و زمین و دیو و ملک
ور مراد حق از جهان ایشان
نبدی نی جهان شدی نی جان
گفت با مصطفی توئی مقصود
ز آسمان و زمین و کل وجود
گفت لولاک ای خلاصۀ جان
ما خلقت السماء و المیزان
هیچ من نافریدمی فلکی
هم نبودی بر آسمان ملکی
بهر تو ساختم یقین میدان
بد و نیکی که هست در دو جهان
ورنه خورشید و ماه و چرخ برین
کی شدی هست بهر کرم زمین
هر کرا نیست در درون ایمان
تو ورا کرم و مار و کژدم دان
همچو کرمند جمله زاده ز خاک
هم درین خاکشان کنند هلاک
از خور و خواب زنده اند همه
نفس را یارو بنده اند همه
قایم از چهار عنصراند چو خر
نیستشان از جهان روح خبر
زندگیشان ز روح حیوانی است
نی ز روحی که وحی ربانی است
اینچنین زندگی بود فانی
زنده شو از خدا که تا مانی
تو در این دهر زنده از نانی
لاجرم بیخبر چو حیوانی
روح تو بود در جهان الست
پیش از این جسم و خواب و خور سرمست
هم همان را بجو از این بگذر
تا بیابی امان ز رنج و خطر
وطن جان چو بود آن دریا
باز آنرا بجوی ای جویا
این شش و پنج و چار را بگذار
سوی بیسوز جان و دل رو آر
جانب تن مرو اگر جانی
تن پرست است مجرم و جانی
زود جان را ز تن بجانان بر
تا دهد باغ جان هزاران بر
تن چو دام است اگر در او مانی
گرچه باقی بدی شوی فانی
قطره در خاک اگرچه از دریاست
دشمنش تاب آفتاب و هواست
گر سوی بحر باز می نرود
زود از باد و خاک نیست شود
هله ای قطره تو ز نادانی
این عدو را چرا ولی خوانی
آن تنی را که رهزن است و عدو
قاصد جان تست دایم او
بروی از مهرو عشق لرزانی
دشمنت اوست خود نمیدانی
داد بر باد جلمه عمر ترا
کندت عاقبت فنا و هبا
میکند فربهت کنون بعلف
تا کند آخرت بتیغ تلف
پیش از آن کت کشد گریز از او
برهان خویش را ز تیغ عدو
چرب و شیرین مده دگر تن را
چند باشی مطیع رهزن را
تن مپرور که هست قربانی
دل بپرور که اوست ربانی
چرب و شیرین دل ز نور بود
زان سبب معدن سرور بود
می حق نور و ساغرش حکمت
هرکرا گشت در خورش حکمت
دائماً در حصول آن نور است
همچو موسی همیشه بر طور است
حاصل این است کان شهان را جوی
در طلبشان بجان و دل میپوی
دامن اولیا اگر گیری
دان که در لامکان جهانگیری
چون جهان هست بهر ایشان شد
نسلشان را مگو که پنهان شد
نسل موش ووحوش چون برجاست
نفی آن نسل را مکن که خطاست
نسل گل چون همیشه بود و بود
نسل دل از چه رو بریده شود
این گمان کژ است و فاسد و بد
اینچنین فکر را بران از خود
آنچه فرع است چون بود موجود
اینکه اصل است کی شود مفقود
تا که افلاک و چرخ گردان اند
دان که حق را گزیده مردان اند
دایماً باش طالب ایشان
جان فدا کن برا ه درویشان
هرکه جوینده است یابنده است
شاه دانش اگرچه چون بنده است
بنده در صورت و بمعنی شاه
بتن ابرو بجان منیر چو ماه
ماه و خور کیست تا بدو ماند
قطرۀ آب چون بجو ماند
قطرۀ روح کاندر این تن ماست
مثل روغن است اندر ماست
نیست روغن ز طعم آن پیدا
مگر از ماستش کنند جدا
وانگه آن قطره گشته درداز خاک
چون کلوخی کز آب شد نمناک
آنچنان قطره را مخوانش آب
کز چنین آب خوشتر است سراب
همچنین نقره نیز اندر کان
در دل خاک گشته است نهان
تا نجوشد درون کورۀ نار
کی شود صافی و تمام عیار
جوهری کان بمانده در کان است
بی ز آتش بخاک یکسان است
گر نیابی تو نقد خود اینجا
بسته مانی میان خوف و رجا
نتوان حکم کردن ای برنا
که چسانی تو کور یا بینا
یا سپیدی و یا چو قیر سیاه
یا چو ابری و یا منیر چو ماه
گذر از وعظ و پند خلق جهان
سر لولاک کن بشرح بیان
باز واگرد سوی آن تقریر
کو که لولاک چیست در تفسیر
سر لولاک این بود دریاب
چست بیدار شو ب ج ه از خواب
که وجود جهان برای نبی است
هر کرا هست آن بجای نبی است
سر لولاک اوست در دو جهان
زانکه از او میرسد بخلق عیان
هرکه زد دست اندر آن دامن
رست از مکر دیو و شور وفتن
عالم غیب را بچشم بدید
گشت بر وی جمال دوست پدید
مشرق و مغربش دگرگون شد
سیرش اندر جهان بیچون شد
بی قدم در قدم روان گشت او
در صف عاشقان دوان گشت او
بی دهان میخورد شراب آله
میکند بی دو چشم جسم نگاه
میکشد بی دو دست حوران را
سخت نزدیک کرد دوران را
اهل جنت همه در او حیران
کاین چه شاهی است وین چسان سیران
گرچه همچون بهشت نیست مقام
لیک بالاتر است جای کرام
مؤمنان گرچه در بهشت روند
سوی هر قصر شادکام دوند
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۰ - در تفسیر این آیه که ان الابرار یشربون الخ. و در بیان آنکه اولیا را مقامی دیگر است بالای بهشت فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر، و طعامی دیگر است و شرابی دیگر که غیر ایشان بهیچکس میسر نشود چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که ان للّه تعالی شراباً اعده لاولیائه اذا اشربوا سکروا و اذا سکروا طربوا الخ
اولیا را بود مقام دگر
خورش دیگر و مدام دگر
زانکه بالای دست باشد دست
تا بحق از بلند و واسط و پست
بهر ایشان خدا شرابی ساخت
در خم عشق بی نشان پرداخت
خاص آن می برای ایشان شد
زان ز خاص و ز عام پنهان شد
از شراب طهور جوی بهشت
کرد یزدان روان بسوی بهشت
اهل جنت از این شراب خورند
اولیا خاص از آن جناب برند
از کف حق خورند هرچه خورند
از بر حق برند هرچه برند
فارغ اند از بهشت و حور و قصور
در جوار حق اند پر از نور
چون خورند آن شراب مست شوند
همه از بیخودی ز دست روند
اندر آیند در طرب آن دم
پیش ایشان نه بیش ماند و نه کم
محو گردد صفات نقش و عدد
رو نماید جمال ذات احد
همه در حق شوند مستهلک
لی نماند در آن فنا و نه لک
آنچنان حال شاهی ابدی است
زانکه در وی نه نیکی و نه بدی است
هیچ اضداد را در او ره نیست
آن طرف کس ز خویش آگه نیست
مجلس او ورای عرش و خلاست
هیچ آنجا نه زیر و نی بالاست
نیست مانند آن فرح فرحی
باده شان را ندید کس قدحی
غم و شادی در آن فرح هیچ اند
مقبلان ابد در آن پیچند
شادی این جهان بود شبنم
شادی عشق موج زن چون یم
شب و روز جهان بود ابلق
پیش آن حسن ابلقی است خلق
غم و شادی و روز و شب اینجاست
آن طرف ساده همچو بادصباست
خود چه ماند بلطف عشق صبا
باشد آنجا صبا چو باد وبا
عشق حق مرده را کند زنده
زندۀ بی فنا و پاینده
کور گردد ز عشق حق بینا
پیر پژمرده هم شود برنا
لال را کرد عشق گوینده
مبتلا را درست و پوینده
بگذارد چو یخ حدید و حجر
گر بدیشان رسد ز عشق شرر
آفتابش چو تافت بر که طور
گشت پران چو ذره ها زان نور
سنگ چون ذره میشداز پی آن
که شود نور حق در او تابان
پاره میشد ز عشق آن وصلت
تا بکلی رسد در آن رؤیت
تو کم از سنگ خاره ای ای ننگ
که نداری چو سنگ آن آهنگ
در نبی سنگ خواند یزدانت
هم اضل و بتر ز حیوانت
مانده ای در وجود خود محبوس
همچو حیوان در او نئی محسوس
نیستت آگهی ز عالم جان
زندگیت از تن است چون حیوان
شرح این را اگرچه نیست کران
یک سخن زین نشد بگوش کران
هیچ دیدی که کر نهفته شنید
یا که کوری جمال خوبان دید
این نبوده است و هم نخواهد بود
پند این هر دو را ندارد سود
خورش دیگر و مدام دگر
زانکه بالای دست باشد دست
تا بحق از بلند و واسط و پست
بهر ایشان خدا شرابی ساخت
در خم عشق بی نشان پرداخت
خاص آن می برای ایشان شد
زان ز خاص و ز عام پنهان شد
از شراب طهور جوی بهشت
کرد یزدان روان بسوی بهشت
اهل جنت از این شراب خورند
اولیا خاص از آن جناب برند
از کف حق خورند هرچه خورند
از بر حق برند هرچه برند
فارغ اند از بهشت و حور و قصور
در جوار حق اند پر از نور
چون خورند آن شراب مست شوند
همه از بیخودی ز دست روند
اندر آیند در طرب آن دم
پیش ایشان نه بیش ماند و نه کم
محو گردد صفات نقش و عدد
رو نماید جمال ذات احد
همه در حق شوند مستهلک
لی نماند در آن فنا و نه لک
آنچنان حال شاهی ابدی است
زانکه در وی نه نیکی و نه بدی است
هیچ اضداد را در او ره نیست
آن طرف کس ز خویش آگه نیست
مجلس او ورای عرش و خلاست
هیچ آنجا نه زیر و نی بالاست
نیست مانند آن فرح فرحی
باده شان را ندید کس قدحی
غم و شادی در آن فرح هیچ اند
مقبلان ابد در آن پیچند
شادی این جهان بود شبنم
شادی عشق موج زن چون یم
شب و روز جهان بود ابلق
پیش آن حسن ابلقی است خلق
غم و شادی و روز و شب اینجاست
آن طرف ساده همچو بادصباست
خود چه ماند بلطف عشق صبا
باشد آنجا صبا چو باد وبا
عشق حق مرده را کند زنده
زندۀ بی فنا و پاینده
کور گردد ز عشق حق بینا
پیر پژمرده هم شود برنا
لال را کرد عشق گوینده
مبتلا را درست و پوینده
بگذارد چو یخ حدید و حجر
گر بدیشان رسد ز عشق شرر
آفتابش چو تافت بر که طور
گشت پران چو ذره ها زان نور
سنگ چون ذره میشداز پی آن
که شود نور حق در او تابان
پاره میشد ز عشق آن وصلت
تا بکلی رسد در آن رؤیت
تو کم از سنگ خاره ای ای ننگ
که نداری چو سنگ آن آهنگ
در نبی سنگ خواند یزدانت
هم اضل و بتر ز حیوانت
مانده ای در وجود خود محبوس
همچو حیوان در او نئی محسوس
نیستت آگهی ز عالم جان
زندگیت از تن است چون حیوان
شرح این را اگرچه نیست کران
یک سخن زین نشد بگوش کران
هیچ دیدی که کر نهفته شنید
یا که کوری جمال خوبان دید
این نبوده است و هم نخواهد بود
پند این هر دو را ندارد سود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۱ - در بیان آنکه هر نبی و ولی که بعالم آمد و میآید نفحهایست از حق تعالی. هر کرا از یک نفحه مقصود حاصل نشد و آن نفحه فوت گشت نومید نباید شدن و نفحه دیگر باید طلبیدن، که تا عالم باقی است وجود مبارک ایشان باقی خواهد بودن، چنانکه پیغامبر فرمود که ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الافتعرضوا لها. و در تقریر آنکه بعضی از اولیا را حق تعالی پنهان میدارد، اگرچه همه عالم را صدق و عشق و دین و یقین از او میافزاید و همه بدو قایم اند و احوالشان از او در ترقی است. لیکن او را بتعیین نمیدانند تا بظاهر شکرش بجار آرند و خان و مان فدای او کنند الا او میداند و میبیند که همه از او زندهاند و برکاراند. همچنانکه درختان و نباتات نشو و نما از بهار دارند و از بهار بیخبراند، خلق عالم نیز از او میبرند و نمیدانند اما
نشنیدی چه گفت پیغمبر
آنکه بد بر شهان دین سرور
هست حق را بهر زمان نفحات
تا رسد دمبدم بخلق صلات
نفحات خدای را از جان
بپذیرید با صفا همگان
تا شود ظلمت همه روشن
تا شود خار زارتان گلشن
نفحه ای آمد و شما غافل
هر کرا خواست کرد او کامل
رفت آن نفحه باز شد پنهان
همه ماندید بیدل و بیجان
نفحۀ نو رسید بار دگر
تا ببخشد صفا و علم و نظر
جهد کن تا ازین نمانی ت و
ورنه زین سود در زیانی تو
تا که این نفحه نیز اگر برود
دان که هرگز مراد تو نشود
نفحه را سخت مغتنم میدار
تا که گردی ز یار برخوردار
ما بفضل خدا ازین نفحه
تحفه داریم و منکران نوحه
تحفه داریم از آن در اقراریم
شده پاک از غبار انکاریم
نفحه در نفحه جان نو بخشند
بیجهان صد جهان نو بخشند
کار ماراست بعد از این بجهان
چون شدیم از جهان خاک جهان
پشت برخویش و بر جهان کردیم
روی سوی جهان جان کردیم
بی حجابی جمال دل دیدیم
رازها را ز دوست بشنیدیم
می باقی ز دست حق خوردیم
زنده زوئیم چون ز خود مردیم
دایماً باقئیم از آن ساقی
می حق روح را کند باقی
می و نقل است و شمع و شاهد و جان
پیش مادر سرای جاویدان
بعد از این عشرت است مذهب ما
عشق سر تیز و تند مرکب ما
چون در این دو دیار شد ساقی
چشم بگشا اگر ز عشاقی
تا ببینی بهر طرف مستان
شسته با دف و نای در بستان
می جان گشته بر همه گردان
بر وضیع و شریف و پیر و جوان
همه زان می خوش اند و بیخبراند
همه دلشاد و زنده زان نظراند
مثل شاخهای تر ز بهار
غنچه ها داده بیشتر از بار
دان گه آن غنچه ها برای ثمار
گشته بعد از شکوفه جمله نثار
هرطرف همچو سیم و زر ریزان
شده از باد اوفتان خیزان
بیخبر شاخ اگرچه پربار است
وز عطائی که او سزاوار است
گل همیروید از زبانۀ خار
بر سر شاخها چو شاه سوار
بیخبر گل که خو ب یش از کیست
وانچنان بوی خوش ورا از چیست
همچنین هم نبات و هم حیوان
نیستند آگه از خود و یزدان
چه عجب گر در این زمانۀ ما
از ولیئی رسد بخلق عطا
وانگهان جمله بیخبر ز عطاش
گرچه از وی برند خفیه وفاش
عوض هر سلام جام دهد
در پی هر کلام کام دهد
زر نثار است زین سپس باران
ترک دکان کنید کامد کان
همه از گنج او شوید غنی
همه از جاه او بزرگ و س ن ی
همه زو شکرید شکر کنید
از می او مدام سکر کنید
بی عوض میدهد شما را زر
سنگها را همیکند گوهر
از شما بار و رنج را برداشت
رایت جود را ز لطف افراشت
انده و غصه نیست گشت و نماند
بر شما چون فسون عشق بخواند
در تن جمله همچو جان پنهان
در رگ و پی چو خون وی است روان
گر ندانی ورا بظاهر تو
دان کز اوئی همیشه طاهر تو
بندۀ طفل خواجۀ خود را
نشناسد ولیک ای دانا
خواجه داند که او غلام وی است
همچو ماهی درون دام وی است
طفلکان نیز هم بر وی پدر
هر دمی میکنند خیره نظر
نیستشان علم اینقدر کو کیست
همه را گرچه زوست راحت وزیست
همچنین شیخ راستین در عصر
بهمه فتح از او رسد هم نصر
همه راز و مدام قو ّ ت و قوت
زنده زوجمله همچو ازیم حوت
گر ندانند کوست سایۀ حق
هر دو عالم از او برند سبق
آسمان و زمین بحکم وی است
لشکر کفر و دین بحکم وی است
هر چه خواهد همان شود در حال
حال نیکو برد از او بد حال
چه غم ار این خران ندانندش
چون ورا نیست کفو و مانندش
بر او روشن است در دو جهان
که از او زنده اند کون و مکان
شود از حکم او سقر جنت
محض راحت شود از او محنت
نیستی را ببخشد او هستی
زوست پیدا بلندی و پستی
آنکه بد بر شهان دین سرور
هست حق را بهر زمان نفحات
تا رسد دمبدم بخلق صلات
نفحات خدای را از جان
بپذیرید با صفا همگان
تا شود ظلمت همه روشن
تا شود خار زارتان گلشن
نفحه ای آمد و شما غافل
هر کرا خواست کرد او کامل
رفت آن نفحه باز شد پنهان
همه ماندید بیدل و بیجان
نفحۀ نو رسید بار دگر
تا ببخشد صفا و علم و نظر
جهد کن تا ازین نمانی ت و
ورنه زین سود در زیانی تو
تا که این نفحه نیز اگر برود
دان که هرگز مراد تو نشود
نفحه را سخت مغتنم میدار
تا که گردی ز یار برخوردار
ما بفضل خدا ازین نفحه
تحفه داریم و منکران نوحه
تحفه داریم از آن در اقراریم
شده پاک از غبار انکاریم
نفحه در نفحه جان نو بخشند
بیجهان صد جهان نو بخشند
کار ماراست بعد از این بجهان
چون شدیم از جهان خاک جهان
پشت برخویش و بر جهان کردیم
روی سوی جهان جان کردیم
بی حجابی جمال دل دیدیم
رازها را ز دوست بشنیدیم
می باقی ز دست حق خوردیم
زنده زوئیم چون ز خود مردیم
دایماً باقئیم از آن ساقی
می حق روح را کند باقی
می و نقل است و شمع و شاهد و جان
پیش مادر سرای جاویدان
بعد از این عشرت است مذهب ما
عشق سر تیز و تند مرکب ما
چون در این دو دیار شد ساقی
چشم بگشا اگر ز عشاقی
تا ببینی بهر طرف مستان
شسته با دف و نای در بستان
می جان گشته بر همه گردان
بر وضیع و شریف و پیر و جوان
همه زان می خوش اند و بیخبراند
همه دلشاد و زنده زان نظراند
مثل شاخهای تر ز بهار
غنچه ها داده بیشتر از بار
دان گه آن غنچه ها برای ثمار
گشته بعد از شکوفه جمله نثار
هرطرف همچو سیم و زر ریزان
شده از باد اوفتان خیزان
بیخبر شاخ اگرچه پربار است
وز عطائی که او سزاوار است
گل همیروید از زبانۀ خار
بر سر شاخها چو شاه سوار
بیخبر گل که خو ب یش از کیست
وانچنان بوی خوش ورا از چیست
همچنین هم نبات و هم حیوان
نیستند آگه از خود و یزدان
چه عجب گر در این زمانۀ ما
از ولیئی رسد بخلق عطا
وانگهان جمله بیخبر ز عطاش
گرچه از وی برند خفیه وفاش
عوض هر سلام جام دهد
در پی هر کلام کام دهد
زر نثار است زین سپس باران
ترک دکان کنید کامد کان
همه از گنج او شوید غنی
همه از جاه او بزرگ و س ن ی
همه زو شکرید شکر کنید
از می او مدام سکر کنید
بی عوض میدهد شما را زر
سنگها را همیکند گوهر
از شما بار و رنج را برداشت
رایت جود را ز لطف افراشت
انده و غصه نیست گشت و نماند
بر شما چون فسون عشق بخواند
در تن جمله همچو جان پنهان
در رگ و پی چو خون وی است روان
گر ندانی ورا بظاهر تو
دان کز اوئی همیشه طاهر تو
بندۀ طفل خواجۀ خود را
نشناسد ولیک ای دانا
خواجه داند که او غلام وی است
همچو ماهی درون دام وی است
طفلکان نیز هم بر وی پدر
هر دمی میکنند خیره نظر
نیستشان علم اینقدر کو کیست
همه را گرچه زوست راحت وزیست
همچنین شیخ راستین در عصر
بهمه فتح از او رسد هم نصر
همه راز و مدام قو ّ ت و قوت
زنده زوجمله همچو ازیم حوت
گر ندانند کوست سایۀ حق
هر دو عالم از او برند سبق
آسمان و زمین بحکم وی است
لشکر کفر و دین بحکم وی است
هر چه خواهد همان شود در حال
حال نیکو برد از او بد حال
چه غم ار این خران ندانندش
چون ورا نیست کفو و مانندش
بر او روشن است در دو جهان
که از او زنده اند کون و مکان
شود از حکم او سقر جنت
محض راحت شود از او محنت
نیستی را ببخشد او هستی
زوست پیدا بلندی و پستی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۲ - در بیان آنکه این عالم ذرهایست از آن عالم. زیرا این محدود است و آن نامحدود. و آن عالمها همه انوار و آثار حقاند و قایم بحقاند و از انوار او زندهاند. چون از این عالم محدود بگذری آن عالم نامحدود را که در جوار حق است ببینی واللّه العالم
ذره ای نیست آسمان و زمین
پیش آن آفتاب عل ّ یین
چون تو با ما ز جان و دل یاری
چشم بگشا اگر بصر داری
تا ببینی که صد هزار جهان
که ندارند اول و پایان
گرد آن خور چو ذره گردان اند
همه دایم بروش حیران اند
این جهان سایه ای از آن طوبی است
یا چو برگی ز گلشن عقبی است
این جهان پرتوی است از تابش
بلکه ز انجاست جمله اسبابش
این جهان از برای دوران است
هرکه اینجا خوش است حیوان است
وانکه انسان بود کند نقلان
از جهان بدن بعالم جان
جان فانی کند بحق ایثار
تا بجای یکی برد دو هزار
عوض تن ز حق برد جانها
عوض یک قراضه ای کانها
عوض خانه ای برد شهری
عوض قطره ای برد نهری
اینچنین سود اگر ببازرگان
برسیدی یقین شدی سلطان
از چنین سود چون گریزانی
مگر این سود را نمیدانی
گر شدی جان تو از این آگاه
ترک را دیده ای در این خرگاه
تن تو خرگه است و در وی جان
هست ترکی چو مه در آن پنهان
گر ببینی ورا در این خرگاه
از سر دل چو ما شوی آگاه
گنج در تست جوی در خود آن
چون توئی جمله آشکار و نهان
نیست چیزی ز تو برون میدان
فاش کردند راز را مردان
عقل را ترک گوی و شو مجنون
چون حجاب است رو سوی بیچون
گفتگو چون حجاب راه تواست
همچو ابری بپیش ماه نو است
نیست باید شدن از این هستی
تا که بی می رسی در آن مستی
محو باید شدن ز جسم و ز جان
تا که گردی مقارن جانان
توئی تو حجاب راه تو است
گیر یک را و هل هر آنچه دواست
رنجها جمله از دوی و سوی است
چون دوئی رفت راه عشق سوی است
نقش چون رفت آید آن معنی
بی تو دایم بود روان معنی
در تن ای جان دگر نمیگنجم
زانکه اندر نهان دو صد گنجم
گنج من بیحد است و بی پایان
تن من همچو خاک بر سر آن
گر تو بی من جمال من بینی
قبله سازی مر او بگزینی
ننگری در مشایخ دیگر
نشناسی بغیر من سرور
لیک چه سود کز تو پنهانم
سر بسر تو تنی و من جانم
نور جانم گرفت عالم را
کرد روشن روان آدم را
بعد ازین هر که ماند او اغیار
کافرش دان تو مؤمنش مشمار
جنس مردم نباشد آن حیوان
سگ بو د در لباس آدمیان
جان او باشد از بخار و زخون
قایم از چار عنصر آن ملعون
همچو کرمی بود که رست از خاک
کی کند میل جانب افلاک
میل با ما کسی کند اینجا
کش بود از ازل عطای خدا
جان او بی تن از شراب است
خورده باشد وزان بود سرمست
جان او را بما بود خویشی
زان کند میل سوی درویشی
خویشی جانها بود زانجا
نیست فانی چو خویشی تنها
چند روز است خویشی ابدان
خویشی جانهاست جاویدان
عقل جز وی کجا رسد درما
عقل کل چونکه خیره گشت اینجا
آنچه کس را نداده است خدا
همه محصول ماست ای دانا
زانکه سلطان ما چنین فرمود
چونکه در جلوه خویش را بنمود
که منم روح و زبدۀ آدم
جوی از آدم چو اولیا آن دم
ز اولیا نور نور نورم من
از نظرها نهان و دورم من
بقامات من کسی نرسد
سر سلطان بهر خسی نرسد
شده حیران بروی ما عیسی
جسته بر طور وصل ما موسی
هیچ موسی ز خضر شد آگاه
گرچه بود او نبی و خاص آله
در همه کارهای خضر انکار
مینمود آن پیمبر مختار
زانکه از سر او نبود آگاه
بود از او خفیه حالت آن شاه
همچو او خضر عاشق رخ ماست
مانده حیران نور فرخ ماست
لیک سری خدای کرد پدید
کو ز ما صد هزار چندان دید
که از او دیده بد کلیم کریم
کرد اقرار و شد بعشق ندیم
کژی ما چو راستی او را
برد تا صدر جنت المأوی
قوت آن دان که هر چه بنمائی
طالب خویش را بیفزائی
برد از دردهای تو درمان
هم پذیرد ز کفرها ایمان
کی کند سرکشی زر ستم شیر
بر همه گرچه شیر باشد چیر
بر ما شیر کم ز روباه است
گرچه پیش وحوش خود شاه است
همه شاهان گدای درگه ما
برده هر یک ز ما هزار عطا
نیست دعوی گشای چشم و ببین
همچو مردان ورای چرخ و زمین
در جهانی که جانهای شریف
خوش بهمدیگرند یار و حریف
جان ما را چو قرص خور تابان
بنگر آشکار نور افشان
همچنانکه ز نور خور عالم
روشن است و بدید شه ز حشم
مینماید بدو سیاه و سپید
فرق از او میشود چنار از بید
آفتاب سپهر عالم جان
دان که مائیم اندر این دوران
گشت ازما جدا ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
گرچه نورانی اند آن ارواح
پیش این گوهرند کم ز اشباح
بر این لطف چون تن اند کثیف
همچنانکه خسیس پیش شریف
عقلهائی که رشگ املاک اند
پیش این بحر پاک خاشاک اند
چون شهان حقیقتی در ما
نرسیده اند و مانده اند جدا
جمع کوران جمال حسن مرا
گر نبینند دان که هست روا
حق چو ما را بواصلان ننمود
چون نماید بدین گروه حسود
طمع خام جمع کوران بین
که ندارند بوی صدق و یقین
همه در چاه هست خود محبوس
همه گشته ز جرمها منکوس
کی ببینند این خسان ما را
چون ندیدند آن حسان ما را
هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
اینچنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه پ ست و گرچه در اوجی است
پس چو ما روز و شب بهم بودیم
هرچه گفت او بصدق بشنودیم
ره بریدیم خوش ز گفتارش
بسوی منزل پر انوارش
دردتن گشته است صاف از وی
زانکه مستیم دائما بی می
پس چرا لافها از او نزنیم
هرچه خواهیم ما چرا نکنیم
میرسد گر کنیم ما شاهی
زیر و بالا ز ماه تا ماهی
زانکه بنده شه است در تحقیق
عین شه شد چو رست از تفریق
شخص اگرچه ز دست و پا و سر است
دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار
سر بر آورده هر طرف چپ و راست
همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند
در عددشان مکن ز جهل نظر
بین احد را و از عدد بگذر
نقش را ترک کن بمعنی رو
از چئی در نقوش مرده گرو
صد نفر گر بهم رفیق شوند
در ره حق همه بعشق روند
همدگر را مدد کنند از جان
از سر صدق و عشق روز و عیان
یک بوند آنهمه چو واجوئی
رو بمعنی اگر از این گوئی
هر که بگذشت نقش عالم را
جست از جسم آدم آن دم را
بر صور پشت کرد بی دعوی
روی آورد جانب معنی
فرش را از برای عرش گذاشت
پرده ها را ز پیش خود برداشت
دوخت از غیر چشم خود چون باز
تا که بر روی شه گشاید باز
جان و دل را ز آب و گل برکند
خویش را در جهان جان افکند
روح را کرد همره ارواح
رست از زحمت مساو صباح
رفت آنجا که مرگ راره نیست
سوی آن چرخ کش خور و مه نیست
بلکه هم چرخ و هم خور و ماه است
همه شه و هم امیر و اسپاه اوست
پیش آن آفتاب عل ّ یین
چون تو با ما ز جان و دل یاری
چشم بگشا اگر بصر داری
تا ببینی که صد هزار جهان
که ندارند اول و پایان
گرد آن خور چو ذره گردان اند
همه دایم بروش حیران اند
این جهان سایه ای از آن طوبی است
یا چو برگی ز گلشن عقبی است
این جهان پرتوی است از تابش
بلکه ز انجاست جمله اسبابش
این جهان از برای دوران است
هرکه اینجا خوش است حیوان است
وانکه انسان بود کند نقلان
از جهان بدن بعالم جان
جان فانی کند بحق ایثار
تا بجای یکی برد دو هزار
عوض تن ز حق برد جانها
عوض یک قراضه ای کانها
عوض خانه ای برد شهری
عوض قطره ای برد نهری
اینچنین سود اگر ببازرگان
برسیدی یقین شدی سلطان
از چنین سود چون گریزانی
مگر این سود را نمیدانی
گر شدی جان تو از این آگاه
ترک را دیده ای در این خرگاه
تن تو خرگه است و در وی جان
هست ترکی چو مه در آن پنهان
گر ببینی ورا در این خرگاه
از سر دل چو ما شوی آگاه
گنج در تست جوی در خود آن
چون توئی جمله آشکار و نهان
نیست چیزی ز تو برون میدان
فاش کردند راز را مردان
عقل را ترک گوی و شو مجنون
چون حجاب است رو سوی بیچون
گفتگو چون حجاب راه تواست
همچو ابری بپیش ماه نو است
نیست باید شدن از این هستی
تا که بی می رسی در آن مستی
محو باید شدن ز جسم و ز جان
تا که گردی مقارن جانان
توئی تو حجاب راه تو است
گیر یک را و هل هر آنچه دواست
رنجها جمله از دوی و سوی است
چون دوئی رفت راه عشق سوی است
نقش چون رفت آید آن معنی
بی تو دایم بود روان معنی
در تن ای جان دگر نمیگنجم
زانکه اندر نهان دو صد گنجم
گنج من بیحد است و بی پایان
تن من همچو خاک بر سر آن
گر تو بی من جمال من بینی
قبله سازی مر او بگزینی
ننگری در مشایخ دیگر
نشناسی بغیر من سرور
لیک چه سود کز تو پنهانم
سر بسر تو تنی و من جانم
نور جانم گرفت عالم را
کرد روشن روان آدم را
بعد ازین هر که ماند او اغیار
کافرش دان تو مؤمنش مشمار
جنس مردم نباشد آن حیوان
سگ بو د در لباس آدمیان
جان او باشد از بخار و زخون
قایم از چار عنصر آن ملعون
همچو کرمی بود که رست از خاک
کی کند میل جانب افلاک
میل با ما کسی کند اینجا
کش بود از ازل عطای خدا
جان او بی تن از شراب است
خورده باشد وزان بود سرمست
جان او را بما بود خویشی
زان کند میل سوی درویشی
خویشی جانها بود زانجا
نیست فانی چو خویشی تنها
چند روز است خویشی ابدان
خویشی جانهاست جاویدان
عقل جز وی کجا رسد درما
عقل کل چونکه خیره گشت اینجا
آنچه کس را نداده است خدا
همه محصول ماست ای دانا
زانکه سلطان ما چنین فرمود
چونکه در جلوه خویش را بنمود
که منم روح و زبدۀ آدم
جوی از آدم چو اولیا آن دم
ز اولیا نور نور نورم من
از نظرها نهان و دورم من
بقامات من کسی نرسد
سر سلطان بهر خسی نرسد
شده حیران بروی ما عیسی
جسته بر طور وصل ما موسی
هیچ موسی ز خضر شد آگاه
گرچه بود او نبی و خاص آله
در همه کارهای خضر انکار
مینمود آن پیمبر مختار
زانکه از سر او نبود آگاه
بود از او خفیه حالت آن شاه
همچو او خضر عاشق رخ ماست
مانده حیران نور فرخ ماست
لیک سری خدای کرد پدید
کو ز ما صد هزار چندان دید
که از او دیده بد کلیم کریم
کرد اقرار و شد بعشق ندیم
کژی ما چو راستی او را
برد تا صدر جنت المأوی
قوت آن دان که هر چه بنمائی
طالب خویش را بیفزائی
برد از دردهای تو درمان
هم پذیرد ز کفرها ایمان
کی کند سرکشی زر ستم شیر
بر همه گرچه شیر باشد چیر
بر ما شیر کم ز روباه است
گرچه پیش وحوش خود شاه است
همه شاهان گدای درگه ما
برده هر یک ز ما هزار عطا
نیست دعوی گشای چشم و ببین
همچو مردان ورای چرخ و زمین
در جهانی که جانهای شریف
خوش بهمدیگرند یار و حریف
جان ما را چو قرص خور تابان
بنگر آشکار نور افشان
همچنانکه ز نور خور عالم
روشن است و بدید شه ز حشم
مینماید بدو سیاه و سپید
فرق از او میشود چنار از بید
آفتاب سپهر عالم جان
دان که مائیم اندر این دوران
گشت ازما جدا ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
گرچه نورانی اند آن ارواح
پیش این گوهرند کم ز اشباح
بر این لطف چون تن اند کثیف
همچنانکه خسیس پیش شریف
عقلهائی که رشگ املاک اند
پیش این بحر پاک خاشاک اند
چون شهان حقیقتی در ما
نرسیده اند و مانده اند جدا
جمع کوران جمال حسن مرا
گر نبینند دان که هست روا
حق چو ما را بواصلان ننمود
چون نماید بدین گروه حسود
طمع خام جمع کوران بین
که ندارند بوی صدق و یقین
همه در چاه هست خود محبوس
همه گشته ز جرمها منکوس
کی ببینند این خسان ما را
چون ندیدند آن حسان ما را
هر که ما را بدید او از ماست
موج دریا یقین که از دریاست
اینچنین رمز اشارت است بدان
صد هزاران بشارت است بدان
که مریدم ز بحر من موجی است
گرچه پ ست و گرچه در اوجی است
پس چو ما روز و شب بهم بودیم
هرچه گفت او بصدق بشنودیم
ره بریدیم خوش ز گفتارش
بسوی منزل پر انوارش
دردتن گشته است صاف از وی
زانکه مستیم دائما بی می
پس چرا لافها از او نزنیم
هرچه خواهیم ما چرا نکنیم
میرسد گر کنیم ما شاهی
زیر و بالا ز ماه تا ماهی
زانکه بنده شه است در تحقیق
عین شه شد چو رست از تفریق
شخص اگرچه ز دست و پا و سر است
دو سه مشمر ورا که یک بشر است
همچنین موجهای دریا بار
گرچه باشند در عدد بسیار
سر بر آورده هر طرف چپ و راست
همه را یک ببین چو از یم خاست
موجها همچو دستهای یم اند
عین بحراند نی فزون نه کم اند
در عددشان مکن ز جهل نظر
بین احد را و از عدد بگذر
نقش را ترک کن بمعنی رو
از چئی در نقوش مرده گرو
صد نفر گر بهم رفیق شوند
در ره حق همه بعشق روند
همدگر را مدد کنند از جان
از سر صدق و عشق روز و عیان
یک بوند آنهمه چو واجوئی
رو بمعنی اگر از این گوئی
هر که بگذشت نقش عالم را
جست از جسم آدم آن دم را
بر صور پشت کرد بی دعوی
روی آورد جانب معنی
فرش را از برای عرش گذاشت
پرده ها را ز پیش خود برداشت
دوخت از غیر چشم خود چون باز
تا که بر روی شه گشاید باز
جان و دل را ز آب و گل برکند
خویش را در جهان جان افکند
روح را کرد همره ارواح
رست از زحمت مساو صباح
رفت آنجا که مرگ راره نیست
سوی آن چرخ کش خور و مه نیست
بلکه هم چرخ و هم خور و ماه است
همه شه و هم امیر و اسپاه اوست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۳ - در بیان آنکه حق تعالی پادشاهی است که بوزیر و امیر و حاجب و نایب و خدم و حشم محتاج نیست. جمع این همه بر خود جهت معاونت و یاری است و تعظیم یافتن. حق تعالی از این همه منزه است و مستغنی. حضرتش هم پادشاه است و هم وزیر و هم لشکر، آفتابی را که کمین بندۀ اوست این صفتهاست که هم پادشاه است و هم لشکر، لشکر او انوار اوست که بر آسمان و زمین تابان است و نباتات و حبوب و اشجار و اثمار و معادن نقره و زر را پرورش میدهد و سنگ را لعل میگرداند و صد هزار چیزهای دیگر که بوصف نیاید. بطریق اولی که خالق آفتاب را صدهزار چندین آفتاب باشد، بلکه آفتاب نیز صفتها از او دارد. و شرح این دراز است، العاقل یکفیه الاشاره
شمس رالشکرش نه نوروی است
تاب چون خنجرش فتول فی است
در چراغی چو هست این معنی
که همو مد ّ عاست هم دعوی
پیش و پس او ویست و بالا او
برگ و شاخ و درخت و خرما او
پر از او آسمانها و زمین
روشن از نور او یسار و یمین
آفتابی که کمترین بنده است
زیر و بالا ز لطف تابنده است
بر نبات و جماد میتابد
بر بخیل و جواد میتابد
زنده زوهم حبوب و هم کانها
روشن از وی قوالب و جانها
بی معین کرده صد هزاران کار
خود بخود نی ورا رفیق و نه یار
چه عجب زان شهی که خالق اوست
گر عطاها رسد بدشمن و دوست
بی وزیری و حاجبی و سپاه
کارها خود بخود کند آن شاه
اینهمه در درون خود بینی
گر دمی با حضور بنشینی
عرش و کرسی و صدهزار چنان
بیند اندر وجود خود حق دان
دل طالب چو آینه است یقین
گر ز داید در او شود تعیین
نقشهای جهان و هم نقاش
فرشهای جنان و هم فراش
خنک آن جان که خویش را بشناخت
جمع گشت و بخویشتن پرداخت
حسن خود را بدید بی پرده
همچو می صاف گشت بی درده
کرد اغیار را ز صحبت دور
تا که شد بی حجاب ظلمت نور
رست از قید بندگی شد شاه
شست در منزل و رهید از راه
رنج را ترک کرد و گنج گزید
گشت شیرین ز جوش عشق و پزید
راه حق را تمام چونکه برید
شیخ منزل شد آن یگانه مرید
دید هرچه که هست و نیست وی است
همه فانی و او ز عشق حی است
کار خود را گزارد پیش از مرگ
پیل جانرا خلاص داد ز ک رگ
آنچه با نفس خواست کرد اجل
پیشتر کرد آن امیر اجل
کرد با نفس حرب های درشت
دست ازوی نداشت تاش بکشت
با سلاح محبت و اخلاص
کرد او را و هلاک و یافت خلاص
نفس خود را چو گشت او پیشین
مرگ کی را کشد بگو پس از این
زان خطر چون رهید ایمن شد
در سرای خطیر ساکن شد
بعد از این زندگیش بی مرگ است
باغ جانش پر از بر و برگ است
در پی این بهار دی نبود
زین سپس غیر جام و می نبود
اینچنین می که بیخمار بود
پاک و صافی در آن دیار بود
گر تو صافی شدی بصاف رسی
ورنه چون درد در مصاف پسی
محرمان را نصیب چنگ بود
مجرمان را عتاب و جنگ بود
در خور هر کسی خوری آید
شتری دید کس که خر زاید
هر عمل را چنین جزای دگر
میرسد دمبدم ز خیر و ز شر
از غضب بی گمان غضب زاید
وز طرب هم یقین طرب زاید
سوی طاعت رود ز حق رحمت
بسوی معصیت دو صد زحمت
جای گل دائماً بود گلشن
جای خار است بیگمان گلخن
طاعت و علم را چو گل میدان
معصیت را چو خار زشت مهان
پس تو گر عاقلی نکوئی کن
بیخ ظلم و بدی بکن از بن
چونکه از خلق زشت گردی پاک
بر شوی چون فرشته بر افلاک
چون بدی را ز خود کنی بیرون
نیکیت بالد و شود افزون
باغبان شاخ بد برد ز شجر
تا که شاخ نکو فزاید بر
چون تو بد را کنی ز نیک جدا
بعد از آن نیکیت برد بخدا
غیر نیکی نمیپذیرد رب
تا توانی تو نیک کن اغلب
عدل را گیر زانکه وصف خداست
ظلم بگذار کان ز شیطان خاست
هرکه باشد ز وصف یزدان پ ر
رهد از بندگی و گردد حر
بهر این وصف خویش کرد خدا
با نبی در نبی که تا دانا
بپذیرد بجهد آن اوصاف
تا که دردیش پاک گردد و صاف
خلق حق گیرد وز خود گذرد
عمر را در حصول آن سپرد
با کسانی نشست و خاست کند
که بیاری آن گروه کند
بیخ نفس لئیم را از بن
تا از او سر کند علوم لدن
چون خودی را کند فدای خدا
جغد جانش شود ز حق عنقا
قاف و عنقا چه باشد ای دانا
که بود وصف آن شه والا
صفت او کجا کند مخلوق
چونکه جانش گذشت از عیون
حال عاشق بود ز خلق نهان
نشناسد ورا بجز دیان
دارد او را نهان ز غیرت خود
تا که هر چشم بر رخش نفتد
نیست لایق که هر کسش بیند
یا بپهلوش هر خسی شیند
کی بود لایق ملک تونی
چون دون چون رود بیچونی
شرح شه شه کند نه هر بنده
کی رسد سر شه بخربنده
در گذر زین حدیث و کن آغاز
وصف آن یار جانفزارا باز
که چسان رهبرست در دوران
سر پیغمبرست آن حق دان
هر که خدمت کند ز جان او را
رهد از حبس و کفر و جهل و عمی
پند او هر که بشنود ازدل
جان بسته اش رهد از آب و زگل
هرکه از داد او شود زنده
گردد او سر فراز و پاینده
دل تنگش شو چو صحرائی
جان قطره اش بسان دریائی
معدن علم و نور حق گردد
بر فراز نهم طبق گردد
لقمه ها بی دهان و کام خورد
بی سبو و قدح مدام خورد
حور و جنت درون خود بیند
رطب از نخلهای خود چیند
همچو خور صورت ولی پیداست
بر جمله عیان چو ماه سماست
هر کرا نور عقل و تمییز است
کی شمارد زر آنچه ارزیزاست
کی خرد پشک را بقیمت مشگ
چون نداند درخت تر از خشگ
نزد او خیر کی بود چون شر
زهر پیشش کجا بود چو شکر
صاف را چون نداند او از زنگ
استر راهوار از خر لنگ
چون نداند ز نور تا نار او
چون نداند ز خار گلزار او
چون نداند وی آسمان ز زمین
فرش ناپاک را ز عرش برین
داند این جمله لیک پوشاند
از غرض خویش کور گرداند
علم پیدای خود کند پنهان
از حسودی و بغض آن بیجان
تا شهان را حقیر بنماید
خویشتن را امیر بنماید
غرض شوم کر و کور کند
آب عذب زلال شور کند
تا کند شاه را نظر چو غلام
تا دهد با غرور و کبر سلام
تا ندانند خلق کو بیش است
این پس افتاده است و او پیش است
نیست مانندش اندر این آفاق
هست در دهر سرور عشاق
خلق چون اختراند و او چون ماه
همه همچون سپاه و او چون شاه
همچو خود خواهدش مهان و ذلیل
همچو خود خواهدش ضعیف و علیل
نتواند که نام او شنود
هم نخواهد که کس بوی گرود
خویشتن را از او فزون خواهد
مرد حق را چو خود زبون خواهد
روز و شب سال و مه در آن کوشد
کافتاب خدای را پوشد
آن نخواهد شدن ولیک بدان
عاقبت گردد او چو ماه عیان
اندر آخر شود ترا معلوم
کوست محمود و منکرش مذموم
او چو ماه است و دیگران چوسها
همه چون قطره ها و او دریا
اوست گنج خدا و خلقان رنج
مانده اغلب در این سرای سپنج
تاب چون خنجرش فتول فی است
در چراغی چو هست این معنی
که همو مد ّ عاست هم دعوی
پیش و پس او ویست و بالا او
برگ و شاخ و درخت و خرما او
پر از او آسمانها و زمین
روشن از نور او یسار و یمین
آفتابی که کمترین بنده است
زیر و بالا ز لطف تابنده است
بر نبات و جماد میتابد
بر بخیل و جواد میتابد
زنده زوهم حبوب و هم کانها
روشن از وی قوالب و جانها
بی معین کرده صد هزاران کار
خود بخود نی ورا رفیق و نه یار
چه عجب زان شهی که خالق اوست
گر عطاها رسد بدشمن و دوست
بی وزیری و حاجبی و سپاه
کارها خود بخود کند آن شاه
اینهمه در درون خود بینی
گر دمی با حضور بنشینی
عرش و کرسی و صدهزار چنان
بیند اندر وجود خود حق دان
دل طالب چو آینه است یقین
گر ز داید در او شود تعیین
نقشهای جهان و هم نقاش
فرشهای جنان و هم فراش
خنک آن جان که خویش را بشناخت
جمع گشت و بخویشتن پرداخت
حسن خود را بدید بی پرده
همچو می صاف گشت بی درده
کرد اغیار را ز صحبت دور
تا که شد بی حجاب ظلمت نور
رست از قید بندگی شد شاه
شست در منزل و رهید از راه
رنج را ترک کرد و گنج گزید
گشت شیرین ز جوش عشق و پزید
راه حق را تمام چونکه برید
شیخ منزل شد آن یگانه مرید
دید هرچه که هست و نیست وی است
همه فانی و او ز عشق حی است
کار خود را گزارد پیش از مرگ
پیل جانرا خلاص داد ز ک رگ
آنچه با نفس خواست کرد اجل
پیشتر کرد آن امیر اجل
کرد با نفس حرب های درشت
دست ازوی نداشت تاش بکشت
با سلاح محبت و اخلاص
کرد او را و هلاک و یافت خلاص
نفس خود را چو گشت او پیشین
مرگ کی را کشد بگو پس از این
زان خطر چون رهید ایمن شد
در سرای خطیر ساکن شد
بعد از این زندگیش بی مرگ است
باغ جانش پر از بر و برگ است
در پی این بهار دی نبود
زین سپس غیر جام و می نبود
اینچنین می که بیخمار بود
پاک و صافی در آن دیار بود
گر تو صافی شدی بصاف رسی
ورنه چون درد در مصاف پسی
محرمان را نصیب چنگ بود
مجرمان را عتاب و جنگ بود
در خور هر کسی خوری آید
شتری دید کس که خر زاید
هر عمل را چنین جزای دگر
میرسد دمبدم ز خیر و ز شر
از غضب بی گمان غضب زاید
وز طرب هم یقین طرب زاید
سوی طاعت رود ز حق رحمت
بسوی معصیت دو صد زحمت
جای گل دائماً بود گلشن
جای خار است بیگمان گلخن
طاعت و علم را چو گل میدان
معصیت را چو خار زشت مهان
پس تو گر عاقلی نکوئی کن
بیخ ظلم و بدی بکن از بن
چونکه از خلق زشت گردی پاک
بر شوی چون فرشته بر افلاک
چون بدی را ز خود کنی بیرون
نیکیت بالد و شود افزون
باغبان شاخ بد برد ز شجر
تا که شاخ نکو فزاید بر
چون تو بد را کنی ز نیک جدا
بعد از آن نیکیت برد بخدا
غیر نیکی نمیپذیرد رب
تا توانی تو نیک کن اغلب
عدل را گیر زانکه وصف خداست
ظلم بگذار کان ز شیطان خاست
هرکه باشد ز وصف یزدان پ ر
رهد از بندگی و گردد حر
بهر این وصف خویش کرد خدا
با نبی در نبی که تا دانا
بپذیرد بجهد آن اوصاف
تا که دردیش پاک گردد و صاف
خلق حق گیرد وز خود گذرد
عمر را در حصول آن سپرد
با کسانی نشست و خاست کند
که بیاری آن گروه کند
بیخ نفس لئیم را از بن
تا از او سر کند علوم لدن
چون خودی را کند فدای خدا
جغد جانش شود ز حق عنقا
قاف و عنقا چه باشد ای دانا
که بود وصف آن شه والا
صفت او کجا کند مخلوق
چونکه جانش گذشت از عیون
حال عاشق بود ز خلق نهان
نشناسد ورا بجز دیان
دارد او را نهان ز غیرت خود
تا که هر چشم بر رخش نفتد
نیست لایق که هر کسش بیند
یا بپهلوش هر خسی شیند
کی بود لایق ملک تونی
چون دون چون رود بیچونی
شرح شه شه کند نه هر بنده
کی رسد سر شه بخربنده
در گذر زین حدیث و کن آغاز
وصف آن یار جانفزارا باز
که چسان رهبرست در دوران
سر پیغمبرست آن حق دان
هر که خدمت کند ز جان او را
رهد از حبس و کفر و جهل و عمی
پند او هر که بشنود ازدل
جان بسته اش رهد از آب و زگل
هرکه از داد او شود زنده
گردد او سر فراز و پاینده
دل تنگش شو چو صحرائی
جان قطره اش بسان دریائی
معدن علم و نور حق گردد
بر فراز نهم طبق گردد
لقمه ها بی دهان و کام خورد
بی سبو و قدح مدام خورد
حور و جنت درون خود بیند
رطب از نخلهای خود چیند
همچو خور صورت ولی پیداست
بر جمله عیان چو ماه سماست
هر کرا نور عقل و تمییز است
کی شمارد زر آنچه ارزیزاست
کی خرد پشک را بقیمت مشگ
چون نداند درخت تر از خشگ
نزد او خیر کی بود چون شر
زهر پیشش کجا بود چو شکر
صاف را چون نداند او از زنگ
استر راهوار از خر لنگ
چون نداند ز نور تا نار او
چون نداند ز خار گلزار او
چون نداند وی آسمان ز زمین
فرش ناپاک را ز عرش برین
داند این جمله لیک پوشاند
از غرض خویش کور گرداند
علم پیدای خود کند پنهان
از حسودی و بغض آن بیجان
تا شهان را حقیر بنماید
خویشتن را امیر بنماید
غرض شوم کر و کور کند
آب عذب زلال شور کند
تا کند شاه را نظر چو غلام
تا دهد با غرور و کبر سلام
تا ندانند خلق کو بیش است
این پس افتاده است و او پیش است
نیست مانندش اندر این آفاق
هست در دهر سرور عشاق
خلق چون اختراند و او چون ماه
همه همچون سپاه و او چون شاه
همچو خود خواهدش مهان و ذلیل
همچو خود خواهدش ضعیف و علیل
نتواند که نام او شنود
هم نخواهد که کس بوی گرود
خویشتن را از او فزون خواهد
مرد حق را چو خود زبون خواهد
روز و شب سال و مه در آن کوشد
کافتاب خدای را پوشد
آن نخواهد شدن ولیک بدان
عاقبت گردد او چو ماه عیان
اندر آخر شود ترا معلوم
کوست محمود و منکرش مذموم
او چو ماه است و دیگران چوسها
همه چون قطره ها و او دریا
اوست گنج خدا و خلقان رنج
مانده اغلب در این سرای سپنج
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۴ - در بیان آنکه ولی خدا در زمان خود نوح وقت است و عنایت او همچو کشتی است او طوفان بلانگاه دارنده و در تقریر آنکه طوفان آب اگرچه بلاست اما سهل است، زیرا آن بلا بر اجسام است.طوفان جهل از آن مشکلتر است زیرا هر که در او غرق شد ابدالآباد خلاص نیابد
رحمت عالم است مرد خدا
دستگیر و پناه در دو سرا
دست در وی زنید تا برهید
روی سویش بعشق و صدق نهید
نوح وقت است اندر این دوران
کشتی او رهاند از طوفان
رنج طوفان آب سهل بود
زان قویتر بدان که جهل بود
هست طوفان حقیقت این عالم
غرقه در وی امیر و شاه و حشم
بگریزید سوی کشتی نوح
تا ز غرقه خلاص یابد روح
شهوات جهان چو طوفان است
هرکه زان جست او مسلمان است
وانکه از جهل ماند در شهوات
کافر است ارچه آورد صلوات
کشتی ایمنی ولی خداست
از برای شما میان شماست
تا شما را رهاند از طوفان
زانکه آن درد راست او درمان
اللّه اللّه همه در او نگرید
تا از او گنجهای روح برید
اللّه اللّه فدای او گردید
تا چو او بر نهم فلک گردید
اللّه اللّه ورا غلام شوید
هر طرف کو رود هم ه بروید
اللّه اللّه همه بوی گروید
اللّه اللّه از او جدا مشوید
تا چنین دولتی نگردد فوت
رو بدو آورید پیش از موت
دولت مغتنم بدست آمد
هرکه دارد دلی بیارامد
وانکه بی دل بود دلش بخشد
تا چو خورشید و ماه بدرخشد
منکر او عدوی جان خود است
هرکه بنده اش نگشت بیخرد است
هیچ عاقل زیان خود خواهد
سوی چیزی رود کزان کاهد
در چه بی بنی نهد پا را
یا هلد بهر جای بیجا را
یا کند ترک عمر سر مد را
عشرت و شادی مخلد را
یا گزیند بجای عالم جان
کاندر آنجاست عمر جاویدان
خاکدان پلید فانی را
که پر از محنت است و دردوعنا
هیچ جانی در این جهان ناسود
کل زیان است نیست اینجا سود
حاصلش روز و شب پریشانی است
پی هر راحتش پشیمانی است
حاصلش را نتیجه خود فوت است
خفته اندر حیات او موت است
پل دنیا عظیم پر خطر است
پل دنیا برای رهگذر است
بر سر پل بنا مکن خانه
زانکه پل نیست جای فرزانه
جان تو آمده است از بیجا
تا برین پل بود گذر او را
هست در زیر این پل آب نغول
هر که بر پل مکان کند ز فضول
عاقبت غرق گردد اندر آب
چونکه پل را کند خدای خراب
هرکه بر پل شود مقیم بدان
سرنگون افتد اندر آن طوفان
وانکه بگذشت از خطر برهید
خوش سلامت بدار امن رسید
کامهای جهان فریبنده است
رهزن میرو خواجه وبنده است
همه چو ن مرغ مانده در دامش
همه بی کام از پی کامش
چون عجوزه است ساحرۀ دنیا
شده مانع ز راحت عقبی
خویشتن را بسحرها زیبا
مینماید بطفل و پیر و فتی
همه را کرده است سغبۀ خود
از که و از مه و ز نیک و ز بد
روی خود را نموده چون گلزار
در حقیقت بود بتراز خار
دوزخی خویش را نموده بهشت
همه را تا فنا نکرد نهشت
از هزاران یکی رهید از وی
باقیان زاتشش شده لاشی
سحر دارد قوی و گیرنده
کو کسی کان نشد پذیرنده
حسن او چون مسی است زر اندود
زشت دانش اگرچه خوب نمود
زیر شیرینیش چه تلخهیاست
کژ بود هرچه او نماید راست
مکر او را نه حد بودند کران
حیله های وی است بی پایان
بر نیاید بحیله با او کس
چه زند پیش چنگ باز مگس
تو کم از روبهی و او چون شیر
سوی او ز ابلهی مپوی دلیر
دامن رستمی بگیر که تا
برهاند ز چنگ شیر ترا
نارت از نور شیخ کشته شود
کارت از عون شیخ پیش رود
چون کنی کارها بقو ّ ت او
هرچه خواهی شود میسر تو
نکنی دفع او ب قوّ ت خود
کو ره صد هزار همچو توزد
شرح لاحول را اگر دانی
روشنت گردد اینکه نتوانی
که بر آئی بجهد خود باوی
جز بتأیید عون حضرت حی
چون شود بر تو این سخن روشن
نزنی دست جز بدان دامن
زور بگذاری و کنی زاری
گذری از غرور و جباری
بندگی خدا کنی شب و روز
دائماً از نیاز و صدق و ز سوز
غیر از این چاره ای نجوئی تو
جز سوی بندگی نپوئی تو
خود همان بندگی کند دفعش
راند از پیش تو بصد صفعش
دفع او بندگی است نی رد وگیر
از کمان تقی بر او زن تیر
مکن آنرا که نفس میخواهد
طاعت افزای کو بدان کاهد
زانکه از ضد ّ ضد شود ناچیز
نی تموز است آفت پائیز
نی که از گرم سرد محو شود
صلح چون رو نمود جنگ رود
بندگی دان که ضد ِّّ شیطان است
داروی اینچنین کری آن است
ضد ّ عصیان بود یقین طاعت
ضد ّ هر محن و بلا راحت
هین بدین تیغ حلق نفس ببر
تا شوی بی صدف در آن یم در
تا رود از تو جهل و علم آید
عوض خشم و کینه حلم آید
چونکه شیطان رو درسد رحمان
گوی ترک جهان برای جنان
امر بشکست از آن شد او شیطان
هرکه او این کند همانش دان
دستگیر و پناه در دو سرا
دست در وی زنید تا برهید
روی سویش بعشق و صدق نهید
نوح وقت است اندر این دوران
کشتی او رهاند از طوفان
رنج طوفان آب سهل بود
زان قویتر بدان که جهل بود
هست طوفان حقیقت این عالم
غرقه در وی امیر و شاه و حشم
بگریزید سوی کشتی نوح
تا ز غرقه خلاص یابد روح
شهوات جهان چو طوفان است
هرکه زان جست او مسلمان است
وانکه از جهل ماند در شهوات
کافر است ارچه آورد صلوات
کشتی ایمنی ولی خداست
از برای شما میان شماست
تا شما را رهاند از طوفان
زانکه آن درد راست او درمان
اللّه اللّه همه در او نگرید
تا از او گنجهای روح برید
اللّه اللّه فدای او گردید
تا چو او بر نهم فلک گردید
اللّه اللّه ورا غلام شوید
هر طرف کو رود هم ه بروید
اللّه اللّه همه بوی گروید
اللّه اللّه از او جدا مشوید
تا چنین دولتی نگردد فوت
رو بدو آورید پیش از موت
دولت مغتنم بدست آمد
هرکه دارد دلی بیارامد
وانکه بی دل بود دلش بخشد
تا چو خورشید و ماه بدرخشد
منکر او عدوی جان خود است
هرکه بنده اش نگشت بیخرد است
هیچ عاقل زیان خود خواهد
سوی چیزی رود کزان کاهد
در چه بی بنی نهد پا را
یا هلد بهر جای بیجا را
یا کند ترک عمر سر مد را
عشرت و شادی مخلد را
یا گزیند بجای عالم جان
کاندر آنجاست عمر جاویدان
خاکدان پلید فانی را
که پر از محنت است و دردوعنا
هیچ جانی در این جهان ناسود
کل زیان است نیست اینجا سود
حاصلش روز و شب پریشانی است
پی هر راحتش پشیمانی است
حاصلش را نتیجه خود فوت است
خفته اندر حیات او موت است
پل دنیا عظیم پر خطر است
پل دنیا برای رهگذر است
بر سر پل بنا مکن خانه
زانکه پل نیست جای فرزانه
جان تو آمده است از بیجا
تا برین پل بود گذر او را
هست در زیر این پل آب نغول
هر که بر پل مکان کند ز فضول
عاقبت غرق گردد اندر آب
چونکه پل را کند خدای خراب
هرکه بر پل شود مقیم بدان
سرنگون افتد اندر آن طوفان
وانکه بگذشت از خطر برهید
خوش سلامت بدار امن رسید
کامهای جهان فریبنده است
رهزن میرو خواجه وبنده است
همه چو ن مرغ مانده در دامش
همه بی کام از پی کامش
چون عجوزه است ساحرۀ دنیا
شده مانع ز راحت عقبی
خویشتن را بسحرها زیبا
مینماید بطفل و پیر و فتی
همه را کرده است سغبۀ خود
از که و از مه و ز نیک و ز بد
روی خود را نموده چون گلزار
در حقیقت بود بتراز خار
دوزخی خویش را نموده بهشت
همه را تا فنا نکرد نهشت
از هزاران یکی رهید از وی
باقیان زاتشش شده لاشی
سحر دارد قوی و گیرنده
کو کسی کان نشد پذیرنده
حسن او چون مسی است زر اندود
زشت دانش اگرچه خوب نمود
زیر شیرینیش چه تلخهیاست
کژ بود هرچه او نماید راست
مکر او را نه حد بودند کران
حیله های وی است بی پایان
بر نیاید بحیله با او کس
چه زند پیش چنگ باز مگس
تو کم از روبهی و او چون شیر
سوی او ز ابلهی مپوی دلیر
دامن رستمی بگیر که تا
برهاند ز چنگ شیر ترا
نارت از نور شیخ کشته شود
کارت از عون شیخ پیش رود
چون کنی کارها بقو ّ ت او
هرچه خواهی شود میسر تو
نکنی دفع او ب قوّ ت خود
کو ره صد هزار همچو توزد
شرح لاحول را اگر دانی
روشنت گردد اینکه نتوانی
که بر آئی بجهد خود باوی
جز بتأیید عون حضرت حی
چون شود بر تو این سخن روشن
نزنی دست جز بدان دامن
زور بگذاری و کنی زاری
گذری از غرور و جباری
بندگی خدا کنی شب و روز
دائماً از نیاز و صدق و ز سوز
غیر از این چاره ای نجوئی تو
جز سوی بندگی نپوئی تو
خود همان بندگی کند دفعش
راند از پیش تو بصد صفعش
دفع او بندگی است نی رد وگیر
از کمان تقی بر او زن تیر
مکن آنرا که نفس میخواهد
طاعت افزای کو بدان کاهد
زانکه از ضد ّ ضد شود ناچیز
نی تموز است آفت پائیز
نی که از گرم سرد محو شود
صلح چون رو نمود جنگ رود
بندگی دان که ضد ِّّ شیطان است
داروی اینچنین کری آن است
ضد ّ عصیان بود یقین طاعت
ضد ّ هر محن و بلا راحت
هین بدین تیغ حلق نفس ببر
تا شوی بی صدف در آن یم در
تا رود از تو جهل و علم آید
عوض خشم و کینه حلم آید
چونکه شیطان رو درسد رحمان
گوی ترک جهان برای جنان
امر بشکست از آن شد او شیطان
هرکه او این کند همانش دان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۵ - در بیان آنکه اصل در آدمی خلق است صورت را اعتبار نیست. زیرا که روز قیامت هرکس بلخق خود خواهد حشر شدن. اگر بصفت سگ باشد بصورت سگ حشر شود. دلیل بر آنکه التفات بر صورت نیست، حق تعالی سگ اصحاب کهف را از سلک اولیا خواند که ورابعهم کلبهم، چون در او خلق مردان بود صورتش رااعتبار ننهاد که ان اللّه لاینطر الی صورکم و لا الی اعمالکم و لکن ینظر الی قلوبکم و نیاتکم.
اصل خلق است و خلق مظهر آن
خلق را گیر و سوی خلق مران
هست صورت و عاء و معنی زر
جوی زر را و از وعا بگذر
هان منه اعتبار صورت را
صاف راگیر و هل کدورت را
هر تنی را مگو که انسان است
سیرتش را ببین که چه سان است
سگ آن کهف را نداشت زیان
نشد از صورت سگیش مهان
چونکه خلق نکو بداندر وی
گشت از اولیای باقی حی
حق ورا ذکر کرد در قرآن
خواند او را ز سلک آن مردان
گاه از سلک چارمین خواندش
گاه در جوق هشتمین راندش
هیچ در صورتش نکرد نظر
زانکه حق ننگرد بنقش و صور
نظرش دائماً بود بر دل
که چه دارند مردم اندر دل
دوستیشان بوی چه مقدار است
هر دلی را چه حد وفادار است
حق تعالی همان قدر با او
دوستی دارد ای رفیق نکو
نکند حق نظر بنقش و عمل
نی بحرص و ببخل و نی بامل
نظر حق بدل بود میدان
که در او چیست آشکار و نهان
گر بود در دلت محبت او
کند او دائماً نظر در تو
بی ولا گرچه باشدت طاعت
نبری از جناب حق راحت
طاعت عادتی بود ز نفاق
نی ز عشق و ز صدق و شوق تلاق
بهر نام است و ننگ آن خدمت
نی برای رضای آن حضرت
صورت طاعت از تو می آید
جان ندارد که بهر حق شاید
صورتی کاندر او نباشد جان
جز که در گور می نشاید آن
چون بدل میکند خدای نظر
دل بپرور که دل بود منظر
پس تو دل راست کن که اصل دل است
گرچه اندر میان آب و گل است
دل بحق ده که صاف گردد وپاک
گذرد همچو آب بر سر خاک
نی که بر خاک گشت آب روان
هیچ شد آب راز خاک زیان
نشد آلوده آب صاف از خاک
باز با بحر رفت روشن و پاک
شیر هم از میان خون و صدید
پاک و صافی بشیر خواره رسید
گرچه راهش در آن وسخها بود
لیک بنگر که هیچ از آن آلود
جوش مهرش ز درد کرد جدا
تا که آورد صافیش سوی ما
همچنین مهر حق چو جوش کند
نیش ها را جدا ز نوش کند
نوش از آن نیشها نیالاید
خوش و صافی سوی خدا آید
دل اگرچه در آب و گل باشد
همچو خورشید نورها پاشد
نبود ز آب و گل ورا زحمت
بلکه زحمت از او شود رحمت
بخدا ده دل و ز گل مندیش
تا رود جمله کارهای تو پ یش
تن و عالم نیند پردۀ هو
فکر این هر دو گشت پردۀ تو
فکرهای تن و جهان بگذار
فکر و خاطر همه بحق بگمار
فکر دنیاست پ ر ده نی دنیا
چون کنی فکر دین بری عقبی
گرچه اسباب و مال داری تو
چونکه دل را بحق سپاری تو
نشوند اینهمه حجاب ترا
چون دلت پر بود ز عشق خدا
ور کنی ترک مال و ملک جهان
چون نباشد درون جانت آن
نبری هیچ نوع از آن سودی
کس نبرد از چنان زیان سودی
بی عوض هر که ترک دنیا کرد
درندامت بماند از او پر درد
زانکه این رفت و آن نشد حاصل
زین برید و بدان نشد واصل
ترک دنیا ز جان و دل باید
تا روان جاودان بیاساید
ورنه ترکش ز دل اگر نکنی
در جهان بقا سفر نکنی
از درون کن سفر نه از بیرون
کز درون است راه در بیچون
از ره ح س مکن طلب جان را
از ره جان بجوی جانان را
پنج حسی که درت و برکاراند
نوریان نیستند از ناراند
نار بی شک ز نور هو میرد
وین شش و پنج و چار از او میرد
همه اعداد لا شوند آنجا
محو گردند در شعاع ولا
نیست شو تا از این عدد برهی
هست گردی چو زان خطر بجهی
عشق حق را گزین و ایمن شو
مشمر غیر عشق را یک جو
چونکه گردی سوار عشق بران
خوش سوی آسمان عالم جان
جهد چون پای دان و عشق چو پر
هرکه پر یافت رست او ز خطر
گرچه با پا بریده گردد راه
لیک کو پا و کو برای آگاه
آنچه رفتار پا کند صد سال
در دمی بیش از آ ن کند پر وب ال
چونکه پ ر نیستت بپا میرو
در پی همرهان ز جان میدو
تا نمانی تو بی نصیب از راه
تا رسد رحمتی بتوز آله
چون ترا حق نکرد شاهنشاه
کم از آن که شوی ز سلک سپاه
دائماً در ره خدا میکوش
در تمنای وصل او میجوش
تا که در کوششی نکو کاری
تا که در جوششی وفا داری
کوشش تو نشان اقبال است
مرغ جان را طلب پر و بال است
هرکه بی کوشش است مرده اش دان
نیست زنده اگرچه دارد جان
جان حیوان بود چنان کس را
جان وحیی نباشد آن خس را
جان حیوان یقین در آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
جان وحیی است زنده جاویدان
زانکه قایم شده است از جانان
طالب وصل حق چنین جان است
کاندر او نور عقل و ایمان است
هرکرا در درون طلب نبود
عاقبت جز سوی سقر نرود
نور ایمان چو حق در او ننهاد
دیو محض است اگرچه ز آدم زاد
خلق را گیر و سوی خلق مران
هست صورت و عاء و معنی زر
جوی زر را و از وعا بگذر
هان منه اعتبار صورت را
صاف راگیر و هل کدورت را
هر تنی را مگو که انسان است
سیرتش را ببین که چه سان است
سگ آن کهف را نداشت زیان
نشد از صورت سگیش مهان
چونکه خلق نکو بداندر وی
گشت از اولیای باقی حی
حق ورا ذکر کرد در قرآن
خواند او را ز سلک آن مردان
گاه از سلک چارمین خواندش
گاه در جوق هشتمین راندش
هیچ در صورتش نکرد نظر
زانکه حق ننگرد بنقش و صور
نظرش دائماً بود بر دل
که چه دارند مردم اندر دل
دوستیشان بوی چه مقدار است
هر دلی را چه حد وفادار است
حق تعالی همان قدر با او
دوستی دارد ای رفیق نکو
نکند حق نظر بنقش و عمل
نی بحرص و ببخل و نی بامل
نظر حق بدل بود میدان
که در او چیست آشکار و نهان
گر بود در دلت محبت او
کند او دائماً نظر در تو
بی ولا گرچه باشدت طاعت
نبری از جناب حق راحت
طاعت عادتی بود ز نفاق
نی ز عشق و ز صدق و شوق تلاق
بهر نام است و ننگ آن خدمت
نی برای رضای آن حضرت
صورت طاعت از تو می آید
جان ندارد که بهر حق شاید
صورتی کاندر او نباشد جان
جز که در گور می نشاید آن
چون بدل میکند خدای نظر
دل بپرور که دل بود منظر
پس تو دل راست کن که اصل دل است
گرچه اندر میان آب و گل است
دل بحق ده که صاف گردد وپاک
گذرد همچو آب بر سر خاک
نی که بر خاک گشت آب روان
هیچ شد آب راز خاک زیان
نشد آلوده آب صاف از خاک
باز با بحر رفت روشن و پاک
شیر هم از میان خون و صدید
پاک و صافی بشیر خواره رسید
گرچه راهش در آن وسخها بود
لیک بنگر که هیچ از آن آلود
جوش مهرش ز درد کرد جدا
تا که آورد صافیش سوی ما
همچنین مهر حق چو جوش کند
نیش ها را جدا ز نوش کند
نوش از آن نیشها نیالاید
خوش و صافی سوی خدا آید
دل اگرچه در آب و گل باشد
همچو خورشید نورها پاشد
نبود ز آب و گل ورا زحمت
بلکه زحمت از او شود رحمت
بخدا ده دل و ز گل مندیش
تا رود جمله کارهای تو پ یش
تن و عالم نیند پردۀ هو
فکر این هر دو گشت پردۀ تو
فکرهای تن و جهان بگذار
فکر و خاطر همه بحق بگمار
فکر دنیاست پ ر ده نی دنیا
چون کنی فکر دین بری عقبی
گرچه اسباب و مال داری تو
چونکه دل را بحق سپاری تو
نشوند اینهمه حجاب ترا
چون دلت پر بود ز عشق خدا
ور کنی ترک مال و ملک جهان
چون نباشد درون جانت آن
نبری هیچ نوع از آن سودی
کس نبرد از چنان زیان سودی
بی عوض هر که ترک دنیا کرد
درندامت بماند از او پر درد
زانکه این رفت و آن نشد حاصل
زین برید و بدان نشد واصل
ترک دنیا ز جان و دل باید
تا روان جاودان بیاساید
ورنه ترکش ز دل اگر نکنی
در جهان بقا سفر نکنی
از درون کن سفر نه از بیرون
کز درون است راه در بیچون
از ره ح س مکن طلب جان را
از ره جان بجوی جانان را
پنج حسی که درت و برکاراند
نوریان نیستند از ناراند
نار بی شک ز نور هو میرد
وین شش و پنج و چار از او میرد
همه اعداد لا شوند آنجا
محو گردند در شعاع ولا
نیست شو تا از این عدد برهی
هست گردی چو زان خطر بجهی
عشق حق را گزین و ایمن شو
مشمر غیر عشق را یک جو
چونکه گردی سوار عشق بران
خوش سوی آسمان عالم جان
جهد چون پای دان و عشق چو پر
هرکه پر یافت رست او ز خطر
گرچه با پا بریده گردد راه
لیک کو پا و کو برای آگاه
آنچه رفتار پا کند صد سال
در دمی بیش از آ ن کند پر وب ال
چونکه پ ر نیستت بپا میرو
در پی همرهان ز جان میدو
تا نمانی تو بی نصیب از راه
تا رسد رحمتی بتوز آله
چون ترا حق نکرد شاهنشاه
کم از آن که شوی ز سلک سپاه
دائماً در ره خدا میکوش
در تمنای وصل او میجوش
تا که در کوششی نکو کاری
تا که در جوششی وفا داری
کوشش تو نشان اقبال است
مرغ جان را طلب پر و بال است
هرکه بی کوشش است مرده اش دان
نیست زنده اگرچه دارد جان
جان حیوان بود چنان کس را
جان وحیی نباشد آن خس را
جان حیوان یقین در آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
جان وحیی است زنده جاویدان
زانکه قایم شده است از جانان
طالب وصل حق چنین جان است
کاندر او نور عقل و ایمان است
هرکرا در درون طلب نبود
عاقبت جز سوی سقر نرود
نور ایمان چو حق در او ننهاد
دیو محض است اگرچه ز آدم زاد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۶ - در بیان آنکه حق تعالی ارواح را پیش از اشباح بنهصد هزار سال آفرید و همه را برحمت خود میپرورد و آسوده میداشت. چون فرمود الست بربکم گفتند بلی. ندا کرد که اهبطوا. از این عالم بیچون در آن عالم چون روید و در قوالب آب و گل ساکن شوید وفای عهد شما ظاهر گردد. پس هر کرا آنجا عیشی و طیشی و راحتی بود اینجا باز جویان آن شود که حب الوطن من الایمان. و هر کرا نبود چه جوید، حیوانی باشد از این عالم رسته چون گاو و خر بصورت آدمی و بمعنی حیوان. حیوان از کجا و معرفت حق از کجا.
هرکرا جان او ز عهد الست
بود بیگانه وین طرف پیوست
آشنائی بحق کجا جوید
یا در این ره بصدق کی پوید
چونکه آنجا ز حق نداشت عطا
چه کند او طلب بگو اینجا
کاله ای را که گم نکرده بود
در پی آن بهر طرف ندود
هر کرا وقت و روزگاری بود
که بد از عمر خود بدان خشنود
در زمان محن کند یادش
تا دمی ذکر آن کند شادش
چون که آن روزگارش آید یاد
از غم فوت آن کند فریاد
گوید از سوز خوش زمانی بود
بی زیان داشتم هزاران سود
هر دمی جان او ز عشق و ز سوز
از خدا جوید آنچنان خوش روز
نرود هرگز آن ز خاطر او
دائماً گوید ای دریغ آن کو
کی عجب رونمایدم آن باز
از کجا یابم آنچنان دمساز
وان که در عمر خود نیافت خوشی
نبدش حاصلی بجز ترشی
چه بیاد آورد چه جوید او
چون ندیده است حالت نیکو
هرکه خورد از قدیم خمرالست
بود از آن راح روح او سرمست
کی رود آن خمار از سر او
هر دو چشمش بود مدام آن سو
لحظه ای آن خیال از او نرود
لذت آن وصال از او نرود
غیر آن در جهان نجوید هیچ
در طلب باشد او پیچاپیچ
تا نگردد میسرش باز آن
باشد اندر خروش و آه و فغان
جملۀ اولیا چنین کردند
در پی وصل خون خود خوردند
خواب و خورشان نماند در هجران
هستی جمله شد ز عم ویران
ز اتش شوقشان بسوخت وجود
دو جهان گشت پر از آن تف ودود
تن و جان را فدای حق کردند
بعد از آن از وصال برخوردند
هستی آدمی است سد ّ و حجاب
چونکه رفت آن گشاده شد صدباب
تا که بر تست از توئی موئی
ننماید وصال حق روئی
راه ما مردن است پیش ازمرگ
هرچه غیر خداست کرده ترک
نیست گشتن ازین خودی کل ّ ی
رستن از نیکی و بدی کل ّ ی
چون حجاب ره است این هستی
نیست شو از بلندی و پستی
چون نمانی تو جاودان مانی
هست در نیستی است تا دانی
چونکه خیزی تو از میانه تمام
بعد از آن بی توئی بیابی کام
وصل حق در فنا شود حاصل
هرکه فانی شد او بود واصل
برگ بی برگی است برگ نران
مرد با برگ کمتر از زن دان
بگزین جوع را مثال کرام
دایم از عین جوع ساز طعام
راحت خویش جو ز بیداری
عزت خویش را هم از خواری
بیمرادی چو شد مراد ترا
رسدت بعد از آن وصال خدا
چون روی در فنا شوی باقی
گرددت بی شراب حق ساقی
رنج و راحت شود بر تو سوی
آخر الامر چون تمام شوی
چونکه وحدت رسد رهی ز دوی
بعد از آن هرچه هست و نیست بوی
انت تبقی به اذا جدت
انت تحیی به اذا عدت
فی وصال الحبیب انت تقیم
بعد ما کنت فی نواه سقیم
لاتری بعد وصله هجران
ینطوی فی فؤادک الاحزان
بعد ما کنت قطرة فی النهر
فی هواه تموج مثل البحر
بعد ما کنت یابساً طوراً
تکتسی من ربیعه نوراً
تلتقی فی الجنان الف جنان
ترتقی نحو ملتقی الرحمن
یتجلی علیک وجه الحق
تنمحی یا فتی اذا اشرق
هو یبقی و انت منه تقول
لا یؤل الیک منه افول
قائماً دائماً تکون به
من جیوش الردا تصون به
واصل حق شوی در این دنیا
نقد گردد ترا کنون عقبی
قطرۀ جان تو شود دریا
بی زبان وز درونها گویا
بی تنی چون فرشته نور شوی
بی قدم در یم وصال روی
خود نبینی در آن وصال فراق
باشدت دائماً تلاق و عناق
اولیائت ندیم و یار شوند
همه بهر تو جانسپار شوند
همه با تو شراب و نقل خورند
همه از خوان تو نواله برند
همه گردد چو حلقه تو چو نگین
همه همچون کهان و تو چو مهین
در چنین وصل چون شوی واصل
هرچه خواهی ترا شود حاصل
پی این وصل هست راه دگر
که بود آن برون ز خیر و ز شر
بود بیگانه وین طرف پیوست
آشنائی بحق کجا جوید
یا در این ره بصدق کی پوید
چونکه آنجا ز حق نداشت عطا
چه کند او طلب بگو اینجا
کاله ای را که گم نکرده بود
در پی آن بهر طرف ندود
هر کرا وقت و روزگاری بود
که بد از عمر خود بدان خشنود
در زمان محن کند یادش
تا دمی ذکر آن کند شادش
چون که آن روزگارش آید یاد
از غم فوت آن کند فریاد
گوید از سوز خوش زمانی بود
بی زیان داشتم هزاران سود
هر دمی جان او ز عشق و ز سوز
از خدا جوید آنچنان خوش روز
نرود هرگز آن ز خاطر او
دائماً گوید ای دریغ آن کو
کی عجب رونمایدم آن باز
از کجا یابم آنچنان دمساز
وان که در عمر خود نیافت خوشی
نبدش حاصلی بجز ترشی
چه بیاد آورد چه جوید او
چون ندیده است حالت نیکو
هرکه خورد از قدیم خمرالست
بود از آن راح روح او سرمست
کی رود آن خمار از سر او
هر دو چشمش بود مدام آن سو
لحظه ای آن خیال از او نرود
لذت آن وصال از او نرود
غیر آن در جهان نجوید هیچ
در طلب باشد او پیچاپیچ
تا نگردد میسرش باز آن
باشد اندر خروش و آه و فغان
جملۀ اولیا چنین کردند
در پی وصل خون خود خوردند
خواب و خورشان نماند در هجران
هستی جمله شد ز عم ویران
ز اتش شوقشان بسوخت وجود
دو جهان گشت پر از آن تف ودود
تن و جان را فدای حق کردند
بعد از آن از وصال برخوردند
هستی آدمی است سد ّ و حجاب
چونکه رفت آن گشاده شد صدباب
تا که بر تست از توئی موئی
ننماید وصال حق روئی
راه ما مردن است پیش ازمرگ
هرچه غیر خداست کرده ترک
نیست گشتن ازین خودی کل ّ ی
رستن از نیکی و بدی کل ّ ی
چون حجاب ره است این هستی
نیست شو از بلندی و پستی
چون نمانی تو جاودان مانی
هست در نیستی است تا دانی
چونکه خیزی تو از میانه تمام
بعد از آن بی توئی بیابی کام
وصل حق در فنا شود حاصل
هرکه فانی شد او بود واصل
برگ بی برگی است برگ نران
مرد با برگ کمتر از زن دان
بگزین جوع را مثال کرام
دایم از عین جوع ساز طعام
راحت خویش جو ز بیداری
عزت خویش را هم از خواری
بیمرادی چو شد مراد ترا
رسدت بعد از آن وصال خدا
چون روی در فنا شوی باقی
گرددت بی شراب حق ساقی
رنج و راحت شود بر تو سوی
آخر الامر چون تمام شوی
چونکه وحدت رسد رهی ز دوی
بعد از آن هرچه هست و نیست بوی
انت تبقی به اذا جدت
انت تحیی به اذا عدت
فی وصال الحبیب انت تقیم
بعد ما کنت فی نواه سقیم
لاتری بعد وصله هجران
ینطوی فی فؤادک الاحزان
بعد ما کنت قطرة فی النهر
فی هواه تموج مثل البحر
بعد ما کنت یابساً طوراً
تکتسی من ربیعه نوراً
تلتقی فی الجنان الف جنان
ترتقی نحو ملتقی الرحمن
یتجلی علیک وجه الحق
تنمحی یا فتی اذا اشرق
هو یبقی و انت منه تقول
لا یؤل الیک منه افول
قائماً دائماً تکون به
من جیوش الردا تصون به
واصل حق شوی در این دنیا
نقد گردد ترا کنون عقبی
قطرۀ جان تو شود دریا
بی زبان وز درونها گویا
بی تنی چون فرشته نور شوی
بی قدم در یم وصال روی
خود نبینی در آن وصال فراق
باشدت دائماً تلاق و عناق
اولیائت ندیم و یار شوند
همه بهر تو جانسپار شوند
همه با تو شراب و نقل خورند
همه از خوان تو نواله برند
همه گردد چو حلقه تو چو نگین
همه همچون کهان و تو چو مهین
در چنین وصل چون شوی واصل
هرچه خواهی ترا شود حاصل
پی این وصل هست راه دگر
که بود آن برون ز خیر و ز شر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۷ - در بیان آنکه بعد از وصول بحق که آن منزلست و نهایت کار خواص است، اخص خواص را در عین حق سیری دیگر است که آن سیر در منزل است. سیر راه نهایت دارد. اما سیر منزل را نهایت نیست. زیرا سیر راه از خود گذشتن است و خودی آدمی را آخری هست اما سیر منزل را که در خداست و عالم حق و وصال، آن را آخری نیست و در تقریر آنکه اهل جسم از اولیای راستین اسرار حق و شرح وصال و مستی عشق را میشنوند. و چون بدان مقام نرسیدهاند مستی شهوات را که حجاب حقیقی خود آن است مستی حق ووصال میپندارند و دعوی نبوت و ولایت میکنند. و ایشان خود بدترین خلقاند. چنانچه مگسی دریا و کشتی و کشتی بان شنیده بود، ناگاه کمیز خری دید، بر سرش کاه برگی جست و بر سر آن کاه برگ نشست و سو بسو میرفت و از کوتاه نظری و قصور همت میگفت که اینک دریا و
سیر آن راه در وصال بود
از کمالی سوی کمال رود
راه تن را نهایت است و کران
راه جان بیحد است و بی پایان
دائماً رفتن است در منزل
هیچ آخر ندارد آن حاصل
سیر آن راه بی نشان باشد
برتر از عقل و جسم و جان باشد
وهم فکر و بیان از آن دور است
زانکه آن راه نور در نور است
سیر ره تا بوقت مرگ بود
بعد مردن دگر روان نشود
سیر منزل مدام در کار است
آنچنان سیر از آن احرار است
نتوان رفت در قدم بقدم
کی ببرد وجود راه عدم
راه منزل چو بیکران باشد
رفتنش نیز همچنان باشد
نیست هیچ اندر آن طریق سکون
ابدا رفتن است در بیچون
سیر الی اللّه را بود عدی
سیر فی اللّه هست بیحدی
سیر الی اللّه از خودی است گذر
چون گذشتی دگر نماند سفر
سیر فی الله در خدا باشد
چون حق آن سیر دائما باشد
هیچ آخر مجوی آن ره را
زانکه نبود نهایت اللّه را
آنچنان سیر را دوی نبود
او نگردی تو تا توی نرود
چون توئی رفت سیر حق بود آن
فهم کن سر کل یوم شان
سیر هر ذات لایقش باشد
در خور گله سایقش باشد
سیر خود را مکن قیاس بحق
شیر نر را چه نسبت است ببق
چه بود ذره پیش شمس منیر
چه زند قطره پیش بحر و غدیر
چون تو هردیو را زبون باشی
با ملایک جلیس کی باشی
قطره را از خری مخوان دریا
ذره را هم مگوی شمس سما
مثل آن مگس که بر کاهی
شست بر بول خر بناگاهی
بر سر بول کاه گشته روان
بر سر کاه آن مگس گویان
کاینت کشتی و بحر و من ملاح
گشته هر سو روانه بی اریاح
مینمودش چمین خر عمان
کاه کشتی و خویش کشتیبان
بول نسبت باو چو دریا بود
آن قدر مرو را عظیم نمود
بینش هر کسی است لایق او
نیست خرد آنکه گشت عاشق هو
نسبتش بخشد اول او را حق
آنگهانش دهد ز عشق سبق
نور خود رادر او کند پنهان
تا همان نور گرددش جویان
ورنه کی جسته است ظلمت نور
بلکه دایم بود ز نور نفور
می نجسته است هیچ ضد ضد را
جوید از جان مدام ند ند را
هیچ جسته است گاو را شتری
یا شود کفو بنده شاه و حری
عاشق حق چه گرچو تو بشر است
نیک بنگر اگر ترا نظر است
گرچه نور است چه گهر دارد
بحر جانش چسان درر دارد
منگر تو بجسم خاکی او
چشم بگشا نگر بپاکی او
که ورای زمین و هفت سماست
در گذشته ز فرش و عرش و خلاست
علمش از حق بود چو پیغمبر
بسوی حق کند همیشه نظر
واسطه در میان او و خدا
نیست کس فهم کن تو این سر را
هرچه فرمایدش خدا کند آن
همچو گوئی است پیش ان چو کان
هر کجا راندش قدر برود
برسر و رو مثال گوی دود
فعل او را ز حق بدان نه از او
حق چو آب است و آن بود چون جو
مثل آلت است پیش خدا
هرچه خواهد کند از او پیدا
تو مکن اعتراض بر آلت
که از آلت نجست کس حالت
چه توانند کرد تیغ و سپر
چون نباشند در کف صفدر
صفدری کو که تیغ را راند
قلبها را چو شیر بدراند
هر که او رستم است نارامد
تا که خون عدو بیاشامد
عقل تو رستم است و نفس عدو
میگریزد ز بیم او هر سو
رو بدست آور و بکش او را
تا رهی از عنا و خوف وبلا
ایمن آنگه شوی از آن دشمن
که ببری سرش چو اهریمن
سر او چون بری نشینی خوش
برهی از چهار و پنج و ز شش
بی شش و پنج و چهار روح شوی
دستگیر همه چو نوح شوی
پند نوح است کشتی جانها
هرکه گیرد رهد ز رنج و بلا
هرکه بگرفت پند نوح زمان
نکند غرقه مرد را طوفان
هست طوفان روحها شهوات
کشتی نوح طاعت وصلوات
هرکه بنشست در چنین کشتی
گشت خوب و رهید از زشتی
وانکه نشنید پند نوح از جان
بیگمان غرقه گشت در طوفان
پند بپذیر اگر خردمندی
تا چو ما خوش بدوست پیوندی
ور بود مر ترا گذر زین پند
لایق حبس باشی و غل و بند
غافلی سخت از خود ای مسکین
دائماً زان بمانده ای غمگین
هیچ بیرون شدن نمییابی
گرچه بیدار و گرچه در خوابی
نیست در جهان سر و سامان
هر طرف میدوی چو سرگردان
زان سبب که نئی مطیع خدا
گشته ای از رضاش دور و جدا
در جفا میروی دو چشم گشا
کی بری از جفا تو غیر عمی
در چنین ره یقین بمانی زود
صد هزاران زیان بری بیسود
وای بر تو اگر چنین بروی
زین نگردی و اهل دل نشوی
عمر تو بیگمان شود ضایع
گرچه آخر شوی ز جان خاضع
هیچ گون زان خضوع بر نبری
چون پرت نیست گو چگونه پری
پیش ما آ که جان بری از ما
گرچه جغدی شوی چو باز و هما
ما همائیم و هم هما گیریم
غیر خود را بدان که نپذیریم
گر زمائی چرا ز ما دوری
از چئی در ظلام اگر نوری
شکر ما چراست پیش تو زهر
لطف ما از چه روست پیش تو قهر
نیست انسی ترا باهل درون
نظرت هست دائماً بیرون
زنده از خواب و خور چو حیوانی
اهل دل را از آن نمیدانی
اهل دل را هم اهل دل داند
طفل ابجد کتاب کی خواند
تیغ رستم کجا زند زالی
کی چو اطلس بود کهن شالی
مرغ خانه کجا پرد چو هما
چون ز پستی است کی رود بالا
هرکسی آن کند کز او آید
هیچ دیدی که شیر سگ زاید
از کمالی سوی کمال رود
راه تن را نهایت است و کران
راه جان بیحد است و بی پایان
دائماً رفتن است در منزل
هیچ آخر ندارد آن حاصل
سیر آن راه بی نشان باشد
برتر از عقل و جسم و جان باشد
وهم فکر و بیان از آن دور است
زانکه آن راه نور در نور است
سیر ره تا بوقت مرگ بود
بعد مردن دگر روان نشود
سیر منزل مدام در کار است
آنچنان سیر از آن احرار است
نتوان رفت در قدم بقدم
کی ببرد وجود راه عدم
راه منزل چو بیکران باشد
رفتنش نیز همچنان باشد
نیست هیچ اندر آن طریق سکون
ابدا رفتن است در بیچون
سیر الی اللّه را بود عدی
سیر فی اللّه هست بیحدی
سیر الی اللّه از خودی است گذر
چون گذشتی دگر نماند سفر
سیر فی الله در خدا باشد
چون حق آن سیر دائما باشد
هیچ آخر مجوی آن ره را
زانکه نبود نهایت اللّه را
آنچنان سیر را دوی نبود
او نگردی تو تا توی نرود
چون توئی رفت سیر حق بود آن
فهم کن سر کل یوم شان
سیر هر ذات لایقش باشد
در خور گله سایقش باشد
سیر خود را مکن قیاس بحق
شیر نر را چه نسبت است ببق
چه بود ذره پیش شمس منیر
چه زند قطره پیش بحر و غدیر
چون تو هردیو را زبون باشی
با ملایک جلیس کی باشی
قطره را از خری مخوان دریا
ذره را هم مگوی شمس سما
مثل آن مگس که بر کاهی
شست بر بول خر بناگاهی
بر سر بول کاه گشته روان
بر سر کاه آن مگس گویان
کاینت کشتی و بحر و من ملاح
گشته هر سو روانه بی اریاح
مینمودش چمین خر عمان
کاه کشتی و خویش کشتیبان
بول نسبت باو چو دریا بود
آن قدر مرو را عظیم نمود
بینش هر کسی است لایق او
نیست خرد آنکه گشت عاشق هو
نسبتش بخشد اول او را حق
آنگهانش دهد ز عشق سبق
نور خود رادر او کند پنهان
تا همان نور گرددش جویان
ورنه کی جسته است ظلمت نور
بلکه دایم بود ز نور نفور
می نجسته است هیچ ضد ضد را
جوید از جان مدام ند ند را
هیچ جسته است گاو را شتری
یا شود کفو بنده شاه و حری
عاشق حق چه گرچو تو بشر است
نیک بنگر اگر ترا نظر است
گرچه نور است چه گهر دارد
بحر جانش چسان درر دارد
منگر تو بجسم خاکی او
چشم بگشا نگر بپاکی او
که ورای زمین و هفت سماست
در گذشته ز فرش و عرش و خلاست
علمش از حق بود چو پیغمبر
بسوی حق کند همیشه نظر
واسطه در میان او و خدا
نیست کس فهم کن تو این سر را
هرچه فرمایدش خدا کند آن
همچو گوئی است پیش ان چو کان
هر کجا راندش قدر برود
برسر و رو مثال گوی دود
فعل او را ز حق بدان نه از او
حق چو آب است و آن بود چون جو
مثل آلت است پیش خدا
هرچه خواهد کند از او پیدا
تو مکن اعتراض بر آلت
که از آلت نجست کس حالت
چه توانند کرد تیغ و سپر
چون نباشند در کف صفدر
صفدری کو که تیغ را راند
قلبها را چو شیر بدراند
هر که او رستم است نارامد
تا که خون عدو بیاشامد
عقل تو رستم است و نفس عدو
میگریزد ز بیم او هر سو
رو بدست آور و بکش او را
تا رهی از عنا و خوف وبلا
ایمن آنگه شوی از آن دشمن
که ببری سرش چو اهریمن
سر او چون بری نشینی خوش
برهی از چهار و پنج و ز شش
بی شش و پنج و چهار روح شوی
دستگیر همه چو نوح شوی
پند نوح است کشتی جانها
هرکه گیرد رهد ز رنج و بلا
هرکه بگرفت پند نوح زمان
نکند غرقه مرد را طوفان
هست طوفان روحها شهوات
کشتی نوح طاعت وصلوات
هرکه بنشست در چنین کشتی
گشت خوب و رهید از زشتی
وانکه نشنید پند نوح از جان
بیگمان غرقه گشت در طوفان
پند بپذیر اگر خردمندی
تا چو ما خوش بدوست پیوندی
ور بود مر ترا گذر زین پند
لایق حبس باشی و غل و بند
غافلی سخت از خود ای مسکین
دائماً زان بمانده ای غمگین
هیچ بیرون شدن نمییابی
گرچه بیدار و گرچه در خوابی
نیست در جهان سر و سامان
هر طرف میدوی چو سرگردان
زان سبب که نئی مطیع خدا
گشته ای از رضاش دور و جدا
در جفا میروی دو چشم گشا
کی بری از جفا تو غیر عمی
در چنین ره یقین بمانی زود
صد هزاران زیان بری بیسود
وای بر تو اگر چنین بروی
زین نگردی و اهل دل نشوی
عمر تو بیگمان شود ضایع
گرچه آخر شوی ز جان خاضع
هیچ گون زان خضوع بر نبری
چون پرت نیست گو چگونه پری
پیش ما آ که جان بری از ما
گرچه جغدی شوی چو باز و هما
ما همائیم و هم هما گیریم
غیر خود را بدان که نپذیریم
گر زمائی چرا ز ما دوری
از چئی در ظلام اگر نوری
شکر ما چراست پیش تو زهر
لطف ما از چه روست پیش تو قهر
نیست انسی ترا باهل درون
نظرت هست دائماً بیرون
زنده از خواب و خور چو حیوانی
اهل دل را از آن نمیدانی
اهل دل را هم اهل دل داند
طفل ابجد کتاب کی خواند
تیغ رستم کجا زند زالی
کی چو اطلس بود کهن شالی
مرغ خانه کجا پرد چو هما
چون ز پستی است کی رود بالا
هرکسی آن کند کز او آید
هیچ دیدی که شیر سگ زاید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۸ - در تفسیر قل کل یعمل علی شاکلته هرکه را حق تعالی گوهر بد داده است لابد است که بدی کند و هر کرا نیک نیکی. زیرا نیک و بد هر دو بارادت خداست لیکن حق تعالی از بد راضی نیست که مرید الخیر و الشر قبیح ولکن لیس یرضی بالمحال. مثالش چنانکه خواجۀ را دو غلام باشد یکی امین و یکی خائن، بیاران خود از حال هر دو خبر دهد که این امین است و آن خائن و خواهان باشد که آن دو فعل از ایشان ظاهر شود تا سخنش راست گردد الا بخیانت راضی نباشد. همچنانکه حق تعالی در لوح محفوظ ثبت کرد که از هر آدمی چه خواهد آمدن و فرشتگان آن را میخوانند واز این رو مرید خیر وشر است تا فرشتگان در صدق بیفزایند و ترقی کنند اما بشر هرگز راضی نیست.
در نبی گفت حق که خلق جهان
از صغیر و کبیر و پیر و جوان
آنچنانشان که آفریدستم
آن نمایند از وفا و ستم
آید از هرکسی هر آنچه در اوست
لایق بد بد و نکو نیکوست
هرکه را در درون نکو گهر است
در خور آن گهر ورا هنرست
هرکرا گوهر بد است درون
کارها اش بود همه بد و دون
تا چسان شد سرشته از آزال
لایق آن بود ورا افعال
خیر و شر را اگرچه خواست خدا
لیک در شر بدان نداشت رضا
گر خدا را رضا بدی از شر
اهل شر را نسوختی بشرر
لیک هم خواست کز بد آید بد
تا نگردد خلاف قول احد
این سخن را مدار هیچ محال
واقعش دان گذر ز قیل و ز قال
سر این فهم کن ز ضرب مثال
تا که واقف شوی بر آن احوال
خواجه ای را که باشدش دو غلام
یک بود از لئام و یک ز کرام
یک بود خائن و کژ و بد خو
یک امین و گزیده و نیکو
گفته باشد بدوستان پنهان
سر این هر دو را بنام و نشان
خواهد او زان یکی خیانت را
وز غلام دگر امانت را
تا بود صادق اندر آن اخبار
تا نگردد دروغ آن گفتار
لیک راضی نباشد او ببدی
این یقین دان اگر تو با خردی
هم خدا نیز از ازل فرمود
با ملایک ورای گفت و شنود
که چه آید ز هر یکی بجهان
از بد و نیک و آشکار و نهان
یک رود در کژی و یک در راست
یک در افزایش و یکی در کاست
لیک راضی نباشد از بد کار
دائماً باشد از بدی بیزار
چون که بر لوح مئ ب ت اند یقین
از بد و نیک و از کهین و مهین
شرح این جمله را عیان فرمود
یک چنین است و یک چنان فرمود
پس از این رو مرید شرشد حق
تا رهند آن فرشتگان ز قلق
چونکه امر خدای آمد راست
اندر آن لوح کان فراز سماست
همه بالند از آن و افزایند
در نماز و دعاش بستایند
گویدش هر فرشته کای یزدان
نیست چیزی ز علم تو پنهان
جز تو کس نیست عالم اسرار
غیر تو نیست در جهان بر کار
نیک و بد گرچه جلمه از تو روند
آخر کار چونکه حشر شوند
کی بود رتبت همه یکسان
یک رود در جحیم و یک بجنان
شبه را کی بود بهای گهر
نشود زهر در جهان چو شکر
هیچ شیری مجو ز روباهان
مطلب رهبری ز گمراهان
قابلی کو خبیر از سر کار
تا عیان را بداند از پندار
تا ببیند سر دل آن بینا
تا بپرد ز جای در بیجا
تا نهد در جهان عشق قدم
شودش حالتی دگر هر دم
تا کند حکمهای گوناگون
که ندید آن بخواب افلاطون
تخت در لامکان نهد پیدا
شود او پادشاه در دو سرا
مرده یابد از او حیات ابد
فارغ آید ز مرگ و گور و لحد
این معانی است بیحدود و کران
لیک از این گشته گوش خلق گران
گوش کو لایق چنین اسرار
دیده کو بهر دید این انوار
تا کند فهم آنچنان کاین است
تا ببیند که این سر دین است
گوش قابل اگر بدی کس را
در خور این معانی ای دانا
نوع دیگر رموز گفته شدی
درهای غریب سفته شدی
کردمی صد هزار گونه بیان
از مقامی که نیست برتر از آ ن
گفتمی آنچه گوش کس نشنید
کردمی شرح آنچه دیده ندید
همه گفتارها شدی کاسد
کور گشتی ز غصه هر حاسد
سخن ما چو خورشدی مشهور
منکر راه ما بدی مقهور
طرز دیگر شدی عبارت ما
قطره گشتی یم از اشارت ما
غیبها جمله رو نمودندی
گره خلق را گشودندی
کس نماندی در این جهان محجوب
رو نمودی بطالبان مطلوب
می جانی شدی چو جان ارزان
بلکه بر خاکدان شدی ریزان
در همه جسمها ندیم شدی
همچو جان دائماً مقیم شدی
طفل گهواره چون مسیح شدی
واقف و ناطق و فصیح شدی
نیک و بد در نظر شدی یکسان
اوفتادی برون دوی ز میان
همه احوال این جهان فنا
نی عیان است پیش پیر و فتی
عالم غیب همچنین گشتی
طفل چون پیر راه بین گشتی
لیک این را چو حق نمیخواهد
که کس از سر او بیاگاهد
همه را خیره سر همیخواهد
بیخود و در بدر همیخواهد
لاجرم جمله واله و حیران
پیش مهرش چو ذره سرگردان
مانده مدهوش و خیره در کارش
همه گویان که نیست کس یارش
همه جویان او شده شب و روز
ذاکرش کشته جمله از سرسوز
همه از جان و دل ورا جویان
خیره سر هر طرف شده پویان
بامیدی کزو نشان یابند
دائماً در گداز آن تابند
او تفرج همیکند از دور
دارد از خیرگی جمله سرور
از غم خلق میشود حق شاد
نیست پیشش عزیز جز فریاد
آه و فریاد کن ز جان وز دل
تا رهد جان تو ز آب و ز گل
آب و گل روح را چو زندان است
روح دروی از آن پریشان است
جان در این تن همیشه در رنج است
زانکه دور از وصال آن گنج است
گنج چون بود حق از او شد دور
گشت معشوقش از نظر مستور
هرکه از دوست دور ماند او
چه شود حال او مرا تو بگو
حال او در زبان کجا گنجد
در ظروف بیان کجا گنجد
درد او را نه حد بود نه کران
غبن او را کجا بود پایان
عشق را هر که یافت گشت تمام
تو مگو پیش او ز شاه و غلام
زانکه اعداد این طرف باشد
چون خور عشق نورجان پاشد
نی عدد ماند و نه نیک و نه بد
همه روی آورند سوی احد
از صغیر و کبیر و پیر و جوان
آنچنانشان که آفریدستم
آن نمایند از وفا و ستم
آید از هرکسی هر آنچه در اوست
لایق بد بد و نکو نیکوست
هرکه را در درون نکو گهر است
در خور آن گهر ورا هنرست
هرکرا گوهر بد است درون
کارها اش بود همه بد و دون
تا چسان شد سرشته از آزال
لایق آن بود ورا افعال
خیر و شر را اگرچه خواست خدا
لیک در شر بدان نداشت رضا
گر خدا را رضا بدی از شر
اهل شر را نسوختی بشرر
لیک هم خواست کز بد آید بد
تا نگردد خلاف قول احد
این سخن را مدار هیچ محال
واقعش دان گذر ز قیل و ز قال
سر این فهم کن ز ضرب مثال
تا که واقف شوی بر آن احوال
خواجه ای را که باشدش دو غلام
یک بود از لئام و یک ز کرام
یک بود خائن و کژ و بد خو
یک امین و گزیده و نیکو
گفته باشد بدوستان پنهان
سر این هر دو را بنام و نشان
خواهد او زان یکی خیانت را
وز غلام دگر امانت را
تا بود صادق اندر آن اخبار
تا نگردد دروغ آن گفتار
لیک راضی نباشد او ببدی
این یقین دان اگر تو با خردی
هم خدا نیز از ازل فرمود
با ملایک ورای گفت و شنود
که چه آید ز هر یکی بجهان
از بد و نیک و آشکار و نهان
یک رود در کژی و یک در راست
یک در افزایش و یکی در کاست
لیک راضی نباشد از بد کار
دائماً باشد از بدی بیزار
چون که بر لوح مئ ب ت اند یقین
از بد و نیک و از کهین و مهین
شرح این جمله را عیان فرمود
یک چنین است و یک چنان فرمود
پس از این رو مرید شرشد حق
تا رهند آن فرشتگان ز قلق
چونکه امر خدای آمد راست
اندر آن لوح کان فراز سماست
همه بالند از آن و افزایند
در نماز و دعاش بستایند
گویدش هر فرشته کای یزدان
نیست چیزی ز علم تو پنهان
جز تو کس نیست عالم اسرار
غیر تو نیست در جهان بر کار
نیک و بد گرچه جلمه از تو روند
آخر کار چونکه حشر شوند
کی بود رتبت همه یکسان
یک رود در جحیم و یک بجنان
شبه را کی بود بهای گهر
نشود زهر در جهان چو شکر
هیچ شیری مجو ز روباهان
مطلب رهبری ز گمراهان
قابلی کو خبیر از سر کار
تا عیان را بداند از پندار
تا ببیند سر دل آن بینا
تا بپرد ز جای در بیجا
تا نهد در جهان عشق قدم
شودش حالتی دگر هر دم
تا کند حکمهای گوناگون
که ندید آن بخواب افلاطون
تخت در لامکان نهد پیدا
شود او پادشاه در دو سرا
مرده یابد از او حیات ابد
فارغ آید ز مرگ و گور و لحد
این معانی است بیحدود و کران
لیک از این گشته گوش خلق گران
گوش کو لایق چنین اسرار
دیده کو بهر دید این انوار
تا کند فهم آنچنان کاین است
تا ببیند که این سر دین است
گوش قابل اگر بدی کس را
در خور این معانی ای دانا
نوع دیگر رموز گفته شدی
درهای غریب سفته شدی
کردمی صد هزار گونه بیان
از مقامی که نیست برتر از آ ن
گفتمی آنچه گوش کس نشنید
کردمی شرح آنچه دیده ندید
همه گفتارها شدی کاسد
کور گشتی ز غصه هر حاسد
سخن ما چو خورشدی مشهور
منکر راه ما بدی مقهور
طرز دیگر شدی عبارت ما
قطره گشتی یم از اشارت ما
غیبها جمله رو نمودندی
گره خلق را گشودندی
کس نماندی در این جهان محجوب
رو نمودی بطالبان مطلوب
می جانی شدی چو جان ارزان
بلکه بر خاکدان شدی ریزان
در همه جسمها ندیم شدی
همچو جان دائماً مقیم شدی
طفل گهواره چون مسیح شدی
واقف و ناطق و فصیح شدی
نیک و بد در نظر شدی یکسان
اوفتادی برون دوی ز میان
همه احوال این جهان فنا
نی عیان است پیش پیر و فتی
عالم غیب همچنین گشتی
طفل چون پیر راه بین گشتی
لیک این را چو حق نمیخواهد
که کس از سر او بیاگاهد
همه را خیره سر همیخواهد
بیخود و در بدر همیخواهد
لاجرم جمله واله و حیران
پیش مهرش چو ذره سرگردان
مانده مدهوش و خیره در کارش
همه گویان که نیست کس یارش
همه جویان او شده شب و روز
ذاکرش کشته جمله از سرسوز
همه از جان و دل ورا جویان
خیره سر هر طرف شده پویان
بامیدی کزو نشان یابند
دائماً در گداز آن تابند
او تفرج همیکند از دور
دارد از خیرگی جمله سرور
از غم خلق میشود حق شاد
نیست پیشش عزیز جز فریاد
آه و فریاد کن ز جان وز دل
تا رهد جان تو ز آب و ز گل
آب و گل روح را چو زندان است
روح دروی از آن پریشان است
جان در این تن همیشه در رنج است
زانکه دور از وصال آن گنج است
گنج چون بود حق از او شد دور
گشت معشوقش از نظر مستور
هرکه از دوست دور ماند او
چه شود حال او مرا تو بگو
حال او در زبان کجا گنجد
در ظروف بیان کجا گنجد
درد او را نه حد بود نه کران
غبن او را کجا بود پایان
عشق را هر که یافت گشت تمام
تو مگو پیش او ز شاه و غلام
زانکه اعداد این طرف باشد
چون خور عشق نورجان پاشد
نی عدد ماند و نه نیک و نه بد
همه روی آورند سوی احد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۹ - در بیان آنکه بندۀ خاص خدابر کافۀ خلایق مشفق است و میخواهد که همه را واصل کند، لیکن غیرت مانع میشود و در تقریر آنکه اگر معترضی اعتراض کند که در این کتاب هر ولیی را که ذکر میکنی میگوئی که بیمثل و بی نظیری و مانند تو کس نیامده است و نخواهد آمدن، این سخن متناقض مینماید، جواب گوئیم که متناقض وقتی بودی که اولیا در معنی متعدد بودندی. تعدد ایشان از روی اسم و جسم است نه از روی معنی چنانکه پادشاهی اگر صد گونه مرکب از استر و اسب و اشتر و غیره بر نشیند پادشاه همان باشد و از مرکب متعدد نشود پس در این صورت همه مدحها بیک ذات عاید میشود تناقض لازم نیاید و مثالهای دیگر در این معنی بنظم گفته آید
حمله ها میکنم که بنمایم
بندها را تمام بگشایم
غیرتش مانع است من چکنم
چون سپر دافع است من چکنم
آنچه میدانم ار بیان گشتی
اینجهان محو آن جهان گشتی
خاستی از میان حجاب دوی
حق شدی فاش بی منی و توئی
ای که با من نشسته ای میدان
که نداری نظیر در دو جهان
گر شهم من تو هم ز شاهانی
همچو من نور هر دل و جانی
بحق حق ورای من کس نیست
مرو از پیش من همینجا بیست
از کفم باده خور چو خماری
مست شو باز ره ز هشیاری
هرکه از ماست باده خور باشد
نور را بر همه چو خور پاشد
هم بود شاه و هم شهی بخشد
بگدا زر ده دهی بخشد
هر کسی را که نور عرفان است
گوهر راستی و ایمان است
روی ما را کند ز جان قبله
بر لب ما زند ز دل قبله
چون شدی همچو من عزیز و گزین
زود بر اسب عشق افگن زین
بدران صف رستمان امروز
چونکه گشتی ز داد حق پیروز
نیست در دور کس مقابل تو
نبود غیر روح قابل تو
حکم ن و کن که شاه دورانی
سکۀ تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تراست در عالم
نایبی و خلیفه چون آدم
حاکمان چون تن اند و تو جانی
پادشاهان قراضه تو کانی
مثل تو نامد و نیاید هم
توئی امروز زبدۀ عالم
نیستت در جمال و لطف نظیر
چون تو شاهی ندید تاج و سریر
شبه تو مادر زمانه نزاد
همچو تو باغ دهر میوه نداد
آدمت نیز هم بخواب ندید
نی صفتهاست را ز کس بشنید
خضر اگر بیندت شود حیران
همچو موسی بود پ یت پویان
یوسف مصر اگر ز خو ب ی تو
گردد آگه شود ز عشق دو تو
ویس اگر هم بیندت از دور
نشود بر جمال خود مغرور
چشم شیرین اگر بر آن رخسار
افتد از حسن خود شود بیزار
مثل تو نیست هم نخواهد بود
هم نیامد چو تو ز بدو وجود
اینچنین مدح پیش ازین بسیار
کرده ام بل زیاده بهر کبار
متناقض کسی کند فهم این
که ندارد خبر ز عالم دین
زانکه آنها که کامل اند تمام
همه مستند دایم از یک جام
همه در ذات خویش یک نوراند
بصفت گر ز همدگر دور اند
گر هزارند یک بوند ایشان
از عدد رسته اند درویشان
مدح یک مدح جمله است یقین
ذم یک ذم جمله دان تو یقین
پس اگر تو یکی از ایشان را
گوئیش بینظیری و همتا
مثل تو کس ندید در عالم
هم نزائید مثل تو ز آدم
بعد ازو گر باولیای دگر
این بگوئی و بلکه افزونتر
راست باشد از آنکه جمله یک اند
رفته اندر یقین برون زشک اند
بخلاف اهل نفس را گر از این
مدحها گوئی و کنی تحسین
متناقض بود نیاید راست
زانکه هر یک جدا ز اصلی خاست
هر یکی را صفات و ذات دگر
هر یکی را بود حیات دگر
مدح یک مدح جملگان نبود
قدح یک قدح جمله شان نشود
هر نبی را همه چنین گفتند
چونکه در ثنا همیسفتند
که نیامد چو تو شهی بجهان
مثل رویت ندید چشم زمان
بی نظیری بحسن در عالم
زبدۀ انس و جنی و آدم
راست گفتند جمله نیک بدان
زانکه یک گوهراند از آن عمان
عدد جسمشان بود بسیار
لیک جانشان یکی است بی دو و چار
چونکه جمله یک اند در تحقیق
کی کند شان بگو مرا تفریق
نور پاک خدا دو چون باشد
هر که گوید دو است دون باشد
بر سر صد چراغ و شمع ای یار
نی که یک نور گشته است سوار
نور را بین ز شمعها بگذر
تا بری تو ز باغ وحدت بر
گر یکی جامه های گوناگون
هر دمی پوشد و رود بیرون
هیچ گردد ز جامه شخص دگر
نکند عاقل این سخن باور
زانکه از جامه کس بدل نشود
خل ز تبدیل خم عسل نشود
از زری گر کنند کوزه و طاس
یا سبو و خم و صراحی و کاس
گرچه در نام و نقش مختلف اند
نامناسب چو دال و چون الف اند
لیک چون جمله را گدازانی
باز یک زر شوند تا دانی
پس یقین شد که مدحها یارا
گر نمودت جدا نبود جدا
مدح حق بود جمله ای جویا
زانکه عاشق ز حق بود گویا
چون غرض از همه یکی بوده است
آنکه دو فهم کرد نشنوده است
این نهایت ندارد ای عاشق
یک اشارت بس است با صادق
بندها را تمام بگشایم
غیرتش مانع است من چکنم
چون سپر دافع است من چکنم
آنچه میدانم ار بیان گشتی
اینجهان محو آن جهان گشتی
خاستی از میان حجاب دوی
حق شدی فاش بی منی و توئی
ای که با من نشسته ای میدان
که نداری نظیر در دو جهان
گر شهم من تو هم ز شاهانی
همچو من نور هر دل و جانی
بحق حق ورای من کس نیست
مرو از پیش من همینجا بیست
از کفم باده خور چو خماری
مست شو باز ره ز هشیاری
هرکه از ماست باده خور باشد
نور را بر همه چو خور پاشد
هم بود شاه و هم شهی بخشد
بگدا زر ده دهی بخشد
هر کسی را که نور عرفان است
گوهر راستی و ایمان است
روی ما را کند ز جان قبله
بر لب ما زند ز دل قبله
چون شدی همچو من عزیز و گزین
زود بر اسب عشق افگن زین
بدران صف رستمان امروز
چونکه گشتی ز داد حق پیروز
نیست در دور کس مقابل تو
نبود غیر روح قابل تو
حکم ن و کن که شاه دورانی
سکۀ تازه زن که سلطانی
حکم مطلق تراست در عالم
نایبی و خلیفه چون آدم
حاکمان چون تن اند و تو جانی
پادشاهان قراضه تو کانی
مثل تو نامد و نیاید هم
توئی امروز زبدۀ عالم
نیستت در جمال و لطف نظیر
چون تو شاهی ندید تاج و سریر
شبه تو مادر زمانه نزاد
همچو تو باغ دهر میوه نداد
آدمت نیز هم بخواب ندید
نی صفتهاست را ز کس بشنید
خضر اگر بیندت شود حیران
همچو موسی بود پ یت پویان
یوسف مصر اگر ز خو ب ی تو
گردد آگه شود ز عشق دو تو
ویس اگر هم بیندت از دور
نشود بر جمال خود مغرور
چشم شیرین اگر بر آن رخسار
افتد از حسن خود شود بیزار
مثل تو نیست هم نخواهد بود
هم نیامد چو تو ز بدو وجود
اینچنین مدح پیش ازین بسیار
کرده ام بل زیاده بهر کبار
متناقض کسی کند فهم این
که ندارد خبر ز عالم دین
زانکه آنها که کامل اند تمام
همه مستند دایم از یک جام
همه در ذات خویش یک نوراند
بصفت گر ز همدگر دور اند
گر هزارند یک بوند ایشان
از عدد رسته اند درویشان
مدح یک مدح جمله است یقین
ذم یک ذم جمله دان تو یقین
پس اگر تو یکی از ایشان را
گوئیش بینظیری و همتا
مثل تو کس ندید در عالم
هم نزائید مثل تو ز آدم
بعد ازو گر باولیای دگر
این بگوئی و بلکه افزونتر
راست باشد از آنکه جمله یک اند
رفته اندر یقین برون زشک اند
بخلاف اهل نفس را گر از این
مدحها گوئی و کنی تحسین
متناقض بود نیاید راست
زانکه هر یک جدا ز اصلی خاست
هر یکی را صفات و ذات دگر
هر یکی را بود حیات دگر
مدح یک مدح جملگان نبود
قدح یک قدح جمله شان نشود
هر نبی را همه چنین گفتند
چونکه در ثنا همیسفتند
که نیامد چو تو شهی بجهان
مثل رویت ندید چشم زمان
بی نظیری بحسن در عالم
زبدۀ انس و جنی و آدم
راست گفتند جمله نیک بدان
زانکه یک گوهراند از آن عمان
عدد جسمشان بود بسیار
لیک جانشان یکی است بی دو و چار
چونکه جمله یک اند در تحقیق
کی کند شان بگو مرا تفریق
نور پاک خدا دو چون باشد
هر که گوید دو است دون باشد
بر سر صد چراغ و شمع ای یار
نی که یک نور گشته است سوار
نور را بین ز شمعها بگذر
تا بری تو ز باغ وحدت بر
گر یکی جامه های گوناگون
هر دمی پوشد و رود بیرون
هیچ گردد ز جامه شخص دگر
نکند عاقل این سخن باور
زانکه از جامه کس بدل نشود
خل ز تبدیل خم عسل نشود
از زری گر کنند کوزه و طاس
یا سبو و خم و صراحی و کاس
گرچه در نام و نقش مختلف اند
نامناسب چو دال و چون الف اند
لیک چون جمله را گدازانی
باز یک زر شوند تا دانی
پس یقین شد که مدحها یارا
گر نمودت جدا نبود جدا
مدح حق بود جمله ای جویا
زانکه عاشق ز حق بود گویا
چون غرض از همه یکی بوده است
آنکه دو فهم کرد نشنوده است
این نهایت ندارد ای عاشق
یک اشارت بس است با صادق
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۰ - در بیان آنکه عاقل را یک اشارت بس است. زیرا در او آن حالت هست، بی آنکه بگویند میداند. چنانکه دو شخص بر قضیۀ دراز واقف باشند، بیک اشارت یکی تمامت قضیه را دیگری معلوم کند، لیکن کسی را که در آن قضیه وقوفی نباشد برمزی تمامت را کی توان معلوم کردن
بلکه خود بی اشارتی معلوم
شود او را تو گر کنی مکتوم
ز آنکه اندر نهاد او آن را
پیش از این در ازل نهاد خدا
جان او بود در جهان الست
زان می و جام جاودانی مست
همچو ماهی درون آن دریا
بی شب و روز در وصال و لقا
با عزیزان بهر طرف در سیر
در جهانی که ره ندارد غیر
بی زبان و دهان بهم گویان
بی سر و بیقدم بهم پویان
چون که از امر اهبطوا آن جان
آمد و بسته شد در این زندان
در تن آب و گل قرار گرفت
از چنان دولتی کنار گرفت
شد فراموشش آن ز صحبت تن
گشت مشغول مال و بچه و زن
چونکه رمزی دهند از آن یادش
دو جهان پر شود ز فریادش
زانکه ز او ّ ل وقوف داشت از آن
لیک پیشش حجاب بد نسیان
بسته بود آن بیاد آوردی
تا که سر بر زند چنین دردی
آیدش یاد از آن جهان قدیم
آن می صاف و آن شهان ندیم
آن وطنگاه و موضع مألوف
وان سخنهای بی ظروف حروف
لیک هر گو ندیده است آن را
آنچنان دوروگشت و جولان را
زین جهان رسته است چون حیوان
چه خبر باشدش ز عالم جان
گر کنی شرح پیش او صد سال
وصف حسن جلیل بی ز زوال
اندر او هیچ آن اثر نکند
یک سخن زان بگوش درنکند
با چنین شخص گفتن بسیار
چون سخن گفتن است با دیوار
هیچ فهم سخن کند دیوار
گر بگوئی تو اندک و بسیار
لیک میگو علی العموم سخن
نورها میفشان ز علم لدن
شود او را تو گر کنی مکتوم
ز آنکه اندر نهاد او آن را
پیش از این در ازل نهاد خدا
جان او بود در جهان الست
زان می و جام جاودانی مست
همچو ماهی درون آن دریا
بی شب و روز در وصال و لقا
با عزیزان بهر طرف در سیر
در جهانی که ره ندارد غیر
بی زبان و دهان بهم گویان
بی سر و بیقدم بهم پویان
چون که از امر اهبطوا آن جان
آمد و بسته شد در این زندان
در تن آب و گل قرار گرفت
از چنان دولتی کنار گرفت
شد فراموشش آن ز صحبت تن
گشت مشغول مال و بچه و زن
چونکه رمزی دهند از آن یادش
دو جهان پر شود ز فریادش
زانکه ز او ّ ل وقوف داشت از آن
لیک پیشش حجاب بد نسیان
بسته بود آن بیاد آوردی
تا که سر بر زند چنین دردی
آیدش یاد از آن جهان قدیم
آن می صاف و آن شهان ندیم
آن وطنگاه و موضع مألوف
وان سخنهای بی ظروف حروف
لیک هر گو ندیده است آن را
آنچنان دوروگشت و جولان را
زین جهان رسته است چون حیوان
چه خبر باشدش ز عالم جان
گر کنی شرح پیش او صد سال
وصف حسن جلیل بی ز زوال
اندر او هیچ آن اثر نکند
یک سخن زان بگوش درنکند
با چنین شخص گفتن بسیار
چون سخن گفتن است با دیوار
هیچ فهم سخن کند دیوار
گر بگوئی تو اندک و بسیار
لیک میگو علی العموم سخن
نورها میفشان ز علم لدن
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۱ - در بیان آنکه معجزاکبر سخن اولیاست، زیرا در معجزهها و کراماتها سحر وجادوی و سیمیا گنجد و ساحران جنس معجزه بسیار مینمایند. همچنین ضمایر را که کرامات اولیاست رمّالان و کاهنان و جوزبازان و پری زدگان میگویند، اما در سخن ایشان هیچ از اینها نمیگنجد
رهبر رهروان حق سخن است
بر فلک نردبان حق سخن است
هرکه او را غذا سخن گردد
بر سر بحر بی سفن گردد
همچو عیسی بر آسمان رود او
بی تن اندر جهان جان شود او
روح مطلق شود رهد از تن
دو جهان را کند چو خور روشن
در جهان از خدا سخن آمد
سخن از علم من لدن آمد
معجزی بیست در جهان چو سخن
جز سخن را پناهگاه مکن
معجز راستین نه قرآن است
جان پر درد را نه درمان است
همه قرآن زپا و سر سخن است
اندرو جمله خشگ و تر سخن است
همه هستی چو بنگری سخن است
فوق و پستی چو بنگری سخن است
این زمین و سما و خور سخن است
کوه و صحرا و بحر و بر سخن است
جز سخن نیست در جهان چیزی
فهم کن گر تراست تمییزی
باغ و ایوان و خانه ها یکسر
نی ز فکراند گشته جمله صور
همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست
اندرون و درون ز مغز و زپوست
همه زاده ز علم یزدان اند
اهل دل جمله را سخن دانند
زانکه بی حکمتی نشد موجود
انس و جن و زمین و چرخ کبود
گفت گنجی بدم خد یزدان
خواستم تا شوم پدید و عیان
پس جهان را بدان سبب ظاهر
کرده ام تا شود هویدا سر
تا بدانند اینکه شاهی هست
زانکه از خود نشد بلندی و پست
این جهان را نساخت حق ز گزاف
که در او مردمان زیند معاف
بهر صد گونه حکمتش پرداخت
خنک آن کس که چون بدید شناخت
که جز او در جهان خدائی نیست
غیر ذات ورا بقائی نیست
پس یقین شد که کون و هرچه در اوست
صورت علم و حکمت است ای دوست
علم و حکمت سخن بود میدان
گرچه شد نقش او زمین و زمان
نقش او را ز من مگیر جدا
سر همان است گرچه شد پیدا
این صور همچو آب بود یقین
گشت یخ جمله اندر این تکوین
فکر را آب دان سخن چون یخ
پیش آن آب نطق کف و وسخ
نزد عاقل بدان که یخ آب است
مگر آن کوز جهل درخواب است
چیز دیگر کمان برد یخ را
ضد شناسد چو دانه و فخ را
لیک چون آفتاب درتابد
محض آب روانه اش یابد
همچنان آسمان و چرخ و زمین
چون شود آفتاب حشر مبین
بگدازد شود همه ناچیز
نخری گنجشان بنیم پشیز
چرخ و کیوان شوند زیر و زبر
ریزد از آسمان مه و اختر
کوهها همچو کاه پره شوند
کل موجود ذره ذره شوند
ملک صورت شود تمام خراب
یخ هستی رود روانه چو آب
همه هالک شوند و حی ماند
دایم او را بجو که وی ماند
تا بمانی تو نیز پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
جز خدا نیست هیچ پشت و پناه
رو بدو آر و پای نه در راه
که ره راست جستجوی حق است
راحت و ایمنی بسوی حق است
هر که حق را گزید دانا اوست
خنک آن جان که دائم اینش خوست
وای بر وی که خواهشش بجهان
غیر حق باشد آشکار و نهان
پیش چشمش جهان بود پرده
ماند اندر فراق افسرده
زندگیئی که باشدش برود
لطف او جمله عین قهر شود
گر بود قابل سرای نعیم
گردد آخر سزای نار جحیم
ز آفرینش چو آمد اینجا او
بود دروی عطا و بخشش هو
آمد از باغ جان چو گل تازه
چون که ننهاد پا باندازه
گشت مشغول آب و گل ز بله
شد فراموش منزلش وان ره
ماند در حبس خاکدان محبوس
بردش از راه صورت محسوس
آن اثر چون بماند بیمددی
در جهان کثیف همچو سدی
آن اثر رفت از او و هیچ نماند
لطف را باز حق ببی سو خواند
لطف حق سوی اصل خویش برفت
گرچه کم بود و گرچه بیش برفت
تو ز ذکر و نماز ده مددش
کن بسعی و جهاد بیعددش
تا شوی زین صفات بد مبدل
قوت ده دایمش ز ذکر و عمل
میفزا در صلوة و صوم و نیاز
خاک شو درگذر ز کبر و زناز
کز عمل نور جان شود افزون
وز کسل در کمی و ناموزون
جنبش اندر ره خدا نیکوست
شاد جانی که اینچنینش خوست
گر بفرمان زئی نمیری تو
جوی در بندگی اسیری تو
بنده سلطان بود نکو بنگر
کفر ایمان شود نکو بنگر
نی که درمان برای درد بود
دایم ار جان بسوی درد رود
درد را چونکه در رسد درمان
درد درمان شود یقین میدان
همچنین چون خدا نماید رو
نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو
غیر حق جملگی فنا گردد
ظلمت کون پر ضیا گردد
زانک حق چون رسد رود باطل
هستی طالبان شود آفل
گرچه باشد چو که قوی هستی
نرم گردد چو پشم از آن مستی
پشم را باد عشق پراند
پرده را دست عشق دراند
عشق چون نفط و هستها چون نی
زاتش او شود یقین لاشی
همه اشیا شوند ازو معدوم
این نگردد بزیرکی مفهوم
گذر از فهم تا کنی فهمش
نیست شو تا بری بر از رحمش
حکمت حق نگر در این ایجاد
که چسان کرد از عدم بنیاد
کرد از علم صورتی پیدا
تا شود زان قدر که بود اعلا
شد ز ترکیب چار عنصر تن
گشت خلقی روان ز مرد و ز زن
رست از خون و لحم و رگ جانی
لیک فانی چو جان حیوانی
چون که جمع آمد اینهمه یکجا
در تن از آب و خاک و نار و هوا
گشت زنده زجان حیوان تن
نیست پوشیده هست این روشن
چون که افزود عقل حق بنمود
در رحمت ز لطف خود بگشود
از زبان رسول گفت بما
که شدید از جهان وصل جدا
علم بودیت نقش محض شدیت
درد گشتیت اگرچه صاف بدیت
مهر جان و تن ازدرون بکنید
دوستی جهان ز دل فکنید
خدمت من کنید روز و شبان
تا رهید از جهان چون زندان
بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز
چون کنید از برای من بنیاز
جان باقی از آن کنم پیدا
زنده مانید بی زوال و فنا
اینچنین روح از عمل روید
وصل یابد هر آنکه میجوید
از بخار و ز خون مجو جان را
دایم از ذکر جوی ایمان را
نور ایمان ز داد رحمان است
ظلمت کافری ز شیطان است
کی بود نور از آفتاب جدا
مؤمنان را مدان جدا ز خدا
مؤمن از نور حق همی بیند
دائماً هر کجا که بنشیند
گفتگویش ز حق بود هردم
شنوائیش باشد از حق هم
همچو آلت بود بدست خدا
جنبش از حق کند بخشم و رضا
نکند او ز نفس خود حرکت
حرکاتش بود از آن حضرت
نیست این را نهایت ای جویا
باز گرد و ز راز شو گویا
شرح آن قصه کن که میگفتی
در مدح سخن همیسفتی
هر که خود قابل است بپذیرد
این سخن را بجان ودل گیرد
بهر ناقابلی خموش مکن
ترک این خمر و جام و نوش مکن
همچو خورشید در جهان میتاب
بهر خفاش رو ز خلق متاب
چون مه بدر نور میافشان
گرچه عوعو کنند وبانگ سگان
کار مه هست آن و کارسگ این
بهر کافر نهان کند کس دین
کار مه چیست نور افکندن
کار سگ عوعو است و جان کندن
چون شود کافتاب بهر خفاش
در غطا ماند و نتابد فاش
بهر خفاش ناقص و مذموم
عالمی را ز خود کند محروم
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت
سالها مینمود دعوت نوح
قفل جانی نگشت از او مفتوح
با خلایق بجهد نهصد سال
پند میداد هم بقال و بحال
کس از آن قوم پند را نشیند
تار پندار چه او دراز تنید
کار خود میکن وز کس مندیش
بهر بیگانه ای مبر از خویش
کیست بیگانه جسم خاکی تو
که همیجوید او هلاکی تو
همچو خویشت پلید میخواهد
در عذاب شدید میخواهد
دشمن تست دوستش مشمار
فخر او را بتر شناس از عار
ظاهراً یار و باطنا مار است
زیر هر یک گلش دو ضد خار است
مهر او همچو مهر سوزنده است
آتش قهر را فروزنده است
روزیت را همی بروز نعیم
تا شوی روزی نهنگ جحیم
میفریباندت بنقش جهان
گه بمال و گهی بحسن زنان
گه بنان و کباب و گه بشراب
گاه با سبزه و کنارۀ آب
بیعدد زین نسق نماید او
تا کند در جوالت آن جادو
بحذر باش از او مشو غافل
تانگردی چو گمرهان آفل
نام حق میبر و بر او میدم
که فزونی او شود زان کم
حصن خود ساز نام یزدان را
تا رهانی ز مکر او جان را
زان سبب در نبی خدای ودود
از پی دفع او بما فرمود
که بگوئید ذکر من بسیار
تا رهید از جفای آن مکار
ذکر من دست و پای او ببرد
همچو مو از سر سرش سترد
تیغ تیز است ذکر من بروی
میبرد بیگمان ورا رگ و پی
اینچنین گر کنی رهی تو از او
کور و بیکام گردد از تو عدو
دشمن خرد نیست آن ملعون
کرد بسیار خلق را مغبون
رستمان را اسیر کرد این زال
شد از او جمله را تباه احوال
تو که رستم نئی و طفل رهی
نیستی شاه و کمترین سپهی
زو بیندیش حال تو چه شود
چه ستمها از او که بر تو رود
در پناه خدا گریز هلا
ذکر حق گوی در خلا و ملا
بر فلک نردبان حق سخن است
هرکه او را غذا سخن گردد
بر سر بحر بی سفن گردد
همچو عیسی بر آسمان رود او
بی تن اندر جهان جان شود او
روح مطلق شود رهد از تن
دو جهان را کند چو خور روشن
در جهان از خدا سخن آمد
سخن از علم من لدن آمد
معجزی بیست در جهان چو سخن
جز سخن را پناهگاه مکن
معجز راستین نه قرآن است
جان پر درد را نه درمان است
همه قرآن زپا و سر سخن است
اندرو جمله خشگ و تر سخن است
همه هستی چو بنگری سخن است
فوق و پستی چو بنگری سخن است
این زمین و سما و خور سخن است
کوه و صحرا و بحر و بر سخن است
جز سخن نیست در جهان چیزی
فهم کن گر تراست تمییزی
باغ و ایوان و خانه ها یکسر
نی ز فکراند گشته جمله صور
همچنین فرش و عرش و هرچه در اوست
اندرون و درون ز مغز و زپوست
همه زاده ز علم یزدان اند
اهل دل جمله را سخن دانند
زانکه بی حکمتی نشد موجود
انس و جن و زمین و چرخ کبود
گفت گنجی بدم خد یزدان
خواستم تا شوم پدید و عیان
پس جهان را بدان سبب ظاهر
کرده ام تا شود هویدا سر
تا بدانند اینکه شاهی هست
زانکه از خود نشد بلندی و پست
این جهان را نساخت حق ز گزاف
که در او مردمان زیند معاف
بهر صد گونه حکمتش پرداخت
خنک آن کس که چون بدید شناخت
که جز او در جهان خدائی نیست
غیر ذات ورا بقائی نیست
پس یقین شد که کون و هرچه در اوست
صورت علم و حکمت است ای دوست
علم و حکمت سخن بود میدان
گرچه شد نقش او زمین و زمان
نقش او را ز من مگیر جدا
سر همان است گرچه شد پیدا
این صور همچو آب بود یقین
گشت یخ جمله اندر این تکوین
فکر را آب دان سخن چون یخ
پیش آن آب نطق کف و وسخ
نزد عاقل بدان که یخ آب است
مگر آن کوز جهل درخواب است
چیز دیگر کمان برد یخ را
ضد شناسد چو دانه و فخ را
لیک چون آفتاب درتابد
محض آب روانه اش یابد
همچنان آسمان و چرخ و زمین
چون شود آفتاب حشر مبین
بگدازد شود همه ناچیز
نخری گنجشان بنیم پشیز
چرخ و کیوان شوند زیر و زبر
ریزد از آسمان مه و اختر
کوهها همچو کاه پره شوند
کل موجود ذره ذره شوند
ملک صورت شود تمام خراب
یخ هستی رود روانه چو آب
همه هالک شوند و حی ماند
دایم او را بجو که وی ماند
تا بمانی تو نیز پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
جز خدا نیست هیچ پشت و پناه
رو بدو آر و پای نه در راه
که ره راست جستجوی حق است
راحت و ایمنی بسوی حق است
هر که حق را گزید دانا اوست
خنک آن جان که دائم اینش خوست
وای بر وی که خواهشش بجهان
غیر حق باشد آشکار و نهان
پیش چشمش جهان بود پرده
ماند اندر فراق افسرده
زندگیئی که باشدش برود
لطف او جمله عین قهر شود
گر بود قابل سرای نعیم
گردد آخر سزای نار جحیم
ز آفرینش چو آمد اینجا او
بود دروی عطا و بخشش هو
آمد از باغ جان چو گل تازه
چون که ننهاد پا باندازه
گشت مشغول آب و گل ز بله
شد فراموش منزلش وان ره
ماند در حبس خاکدان محبوس
بردش از راه صورت محسوس
آن اثر چون بماند بیمددی
در جهان کثیف همچو سدی
آن اثر رفت از او و هیچ نماند
لطف را باز حق ببی سو خواند
لطف حق سوی اصل خویش برفت
گرچه کم بود و گرچه بیش برفت
تو ز ذکر و نماز ده مددش
کن بسعی و جهاد بیعددش
تا شوی زین صفات بد مبدل
قوت ده دایمش ز ذکر و عمل
میفزا در صلوة و صوم و نیاز
خاک شو درگذر ز کبر و زناز
کز عمل نور جان شود افزون
وز کسل در کمی و ناموزون
جنبش اندر ره خدا نیکوست
شاد جانی که اینچنینش خوست
گر بفرمان زئی نمیری تو
جوی در بندگی اسیری تو
بنده سلطان بود نکو بنگر
کفر ایمان شود نکو بنگر
نی که درمان برای درد بود
دایم ار جان بسوی درد رود
درد را چونکه در رسد درمان
درد درمان شود یقین میدان
همچنین چون خدا نماید رو
نی بشر ماند و نه رنگ و نه بو
غیر حق جملگی فنا گردد
ظلمت کون پر ضیا گردد
زانک حق چون رسد رود باطل
هستی طالبان شود آفل
گرچه باشد چو که قوی هستی
نرم گردد چو پشم از آن مستی
پشم را باد عشق پراند
پرده را دست عشق دراند
عشق چون نفط و هستها چون نی
زاتش او شود یقین لاشی
همه اشیا شوند ازو معدوم
این نگردد بزیرکی مفهوم
گذر از فهم تا کنی فهمش
نیست شو تا بری بر از رحمش
حکمت حق نگر در این ایجاد
که چسان کرد از عدم بنیاد
کرد از علم صورتی پیدا
تا شود زان قدر که بود اعلا
شد ز ترکیب چار عنصر تن
گشت خلقی روان ز مرد و ز زن
رست از خون و لحم و رگ جانی
لیک فانی چو جان حیوانی
چون که جمع آمد اینهمه یکجا
در تن از آب و خاک و نار و هوا
گشت زنده زجان حیوان تن
نیست پوشیده هست این روشن
چون که افزود عقل حق بنمود
در رحمت ز لطف خود بگشود
از زبان رسول گفت بما
که شدید از جهان وصل جدا
علم بودیت نقش محض شدیت
درد گشتیت اگرچه صاف بدیت
مهر جان و تن ازدرون بکنید
دوستی جهان ز دل فکنید
خدمت من کنید روز و شبان
تا رهید از جهان چون زندان
بس ز ترکیب ذکر و صوم و نماز
چون کنید از برای من بنیاز
جان باقی از آن کنم پیدا
زنده مانید بی زوال و فنا
اینچنین روح از عمل روید
وصل یابد هر آنکه میجوید
از بخار و ز خون مجو جان را
دایم از ذکر جوی ایمان را
نور ایمان ز داد رحمان است
ظلمت کافری ز شیطان است
کی بود نور از آفتاب جدا
مؤمنان را مدان جدا ز خدا
مؤمن از نور حق همی بیند
دائماً هر کجا که بنشیند
گفتگویش ز حق بود هردم
شنوائیش باشد از حق هم
همچو آلت بود بدست خدا
جنبش از حق کند بخشم و رضا
نکند او ز نفس خود حرکت
حرکاتش بود از آن حضرت
نیست این را نهایت ای جویا
باز گرد و ز راز شو گویا
شرح آن قصه کن که میگفتی
در مدح سخن همیسفتی
هر که خود قابل است بپذیرد
این سخن را بجان ودل گیرد
بهر ناقابلی خموش مکن
ترک این خمر و جام و نوش مکن
همچو خورشید در جهان میتاب
بهر خفاش رو ز خلق متاب
چون مه بدر نور میافشان
گرچه عوعو کنند وبانگ سگان
کار مه هست آن و کارسگ این
بهر کافر نهان کند کس دین
کار مه چیست نور افکندن
کار سگ عوعو است و جان کندن
چون شود کافتاب بهر خفاش
در غطا ماند و نتابد فاش
بهر خفاش ناقص و مذموم
عالمی را ز خود کند محروم
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
بهر یک خس دو چشم نتوان دوخت
سالها مینمود دعوت نوح
قفل جانی نگشت از او مفتوح
با خلایق بجهد نهصد سال
پند میداد هم بقال و بحال
کس از آن قوم پند را نشیند
تار پندار چه او دراز تنید
کار خود میکن وز کس مندیش
بهر بیگانه ای مبر از خویش
کیست بیگانه جسم خاکی تو
که همیجوید او هلاکی تو
همچو خویشت پلید میخواهد
در عذاب شدید میخواهد
دشمن تست دوستش مشمار
فخر او را بتر شناس از عار
ظاهراً یار و باطنا مار است
زیر هر یک گلش دو ضد خار است
مهر او همچو مهر سوزنده است
آتش قهر را فروزنده است
روزیت را همی بروز نعیم
تا شوی روزی نهنگ جحیم
میفریباندت بنقش جهان
گه بمال و گهی بحسن زنان
گه بنان و کباب و گه بشراب
گاه با سبزه و کنارۀ آب
بیعدد زین نسق نماید او
تا کند در جوالت آن جادو
بحذر باش از او مشو غافل
تانگردی چو گمرهان آفل
نام حق میبر و بر او میدم
که فزونی او شود زان کم
حصن خود ساز نام یزدان را
تا رهانی ز مکر او جان را
زان سبب در نبی خدای ودود
از پی دفع او بما فرمود
که بگوئید ذکر من بسیار
تا رهید از جفای آن مکار
ذکر من دست و پای او ببرد
همچو مو از سر سرش سترد
تیغ تیز است ذکر من بروی
میبرد بیگمان ورا رگ و پی
اینچنین گر کنی رهی تو از او
کور و بیکام گردد از تو عدو
دشمن خرد نیست آن ملعون
کرد بسیار خلق را مغبون
رستمان را اسیر کرد این زال
شد از او جمله را تباه احوال
تو که رستم نئی و طفل رهی
نیستی شاه و کمترین سپهی
زو بیندیش حال تو چه شود
چه ستمها از او که بر تو رود
در پناه خدا گریز هلا
ذکر حق گوی در خلا و ملا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محکاند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک اند
زان سبب در صفات جمله یک اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک اند
زان سبب در صفات جمله یک اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۳ - در تفسیر و هو معکم اینما کنتم و نحن اقرب الیه من حبل الورید و فی انفسکم افلا تبصرون و من عرف نفسه فقد عرف ربه و قلوب العارفین خزائن اللّه.
جوی در خود ورا چو جویانی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
میکند جوش بهر پاکی تو
در خودش جو چو از تو میروید
بلکه خود او ترا همیجوید
با تو است او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
جوی شیر اندرون تست روان
شیرجوئی تو گاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
چند جوئی تو آب از هر جو
سله نان نهاده بر سر تو
پارۀ نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
لابه ها میکنی سرار و جهار
کای خدا رو نما بمن یکبار
میدهد او جواب کای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده بدم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمیشوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
در درون و برون مرا مبین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گر ز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگین
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز من گهی کیلی
از منی زنده چون زیم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
زندگیئی که دادمت می بین
کان منم وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زاب شیرین بخور مخور از شور
چشم را دارد آب شور زیان
زاب شیرین عشق شوریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
هر طرف من ترا همیرانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
میدوی هر طرف که اسبم کو
گفتن کو حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
غیر اندیشه پردۀ ره نیست
پرده افزاید آن که آگه نیست
گر بمردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سر ها جمله بیخطا بینی
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بیحروف ورق
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زان سجودت همیکنند اکنون
چون که پیشی بدانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من بصدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه میکرد و اشگها میراند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بیرنج خواستی شب و روز
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز ای جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو بکام
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا بمصر رسید
کس بنانی ورا نمیپرسید
شرم مانع همیشدش از خواست
در مجاعت وجود را میکاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بیچون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
بگرفتش بزخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
چون که بگذاشت حال خویش بگفت
باعسس یک بیک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خریده ای
طالب این از آن سبب شده ای
دیده ام من هزار خواب چنین
که ببغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم بدام از آن دانه
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
گفت در خانۀ من است آن گنج
احمقانه چه میکشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
گرچه بیفایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگرچه کشید
عاقبت بین که چون بکام رسید
چون پی رنج بیگمان گنج است
آن طرف تاز کاندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
میرسد آدمی بگنج درون
عملش گرچه مینمود برون
همچو آن شخص کاو ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
زان سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تونیز هم بخانۀ تست
لیک در جستنش نگشتی چست
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمیداری
تن تو خانه گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
هست نزدیکتر بتویزدان
از رگ گردنت یقین میدان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
آنچه نزدیکتر ز تست بتو
غافلی زان نمیبری خود بو
وانچه دور است از تو میدانی
همچو لوح نبشته میخوانی
کارهای تو جمله معکوس است
زان سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیدا تر است از خورشید
گشت پوشیده پرتو ای نومید
وانچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدا می فرشته یا حیوان
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آن چه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
وانچه سودت در آن ولابد است
بخت و دولت ترا ازان و داست
اجنبیئی از آن و بیخبری
عمر را در فشار میسپری
علم جان را که تن از آن زنده است
دائماً نغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
از کجا آمد و کجا رود او
واخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم میفزاید دین
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف ونظر
اینچنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی بجز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
همچو کالا وزر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی
خیره هر سوی از چه پویانی
آب لطفش ز جسم خاکی تو
میکند جوش بهر پاکی تو
در خودش جو چو از تو میروید
بلکه خود او ترا همیجوید
با تو است او مجوی جای دگر
چشم بگشا و در خودت بنگر
جوی شیر اندرون تست روان
شیرجوئی تو گاه از این گه از آن
هست با بحر متصل خم تو
چند جوئی تو آب از هر جو
سله نان نهاده بر سر تو
پارۀ نان طلب کنی هر سو
در سر خویش پیچ اگر نه خری
گرد خود گرد اگر نه خیره سری
لابه ها میکنی سرار و جهار
کای خدا رو نما بمن یکبار
میدهد او جواب کای نادان
از تو هرگز جدا نیم چون جان
گر جدا گشتمی ز تو یکدم
کی بماندی تن تو زنده بدم
دمبدم از دم منی نالان
چشم بگشا اگر نئی نادان
خود منم بر تو دائما بر کار
از چه خفتی نمیشوی بیدار
نی که فرمود ایزد ای جویان
با توام دایم آشکار و نهان
در درون و برون مرا مبین
تا شود دیدن منت آئین
بلکه من چون بهارم و تو درخت
از منستت حیات و زینت و رخت
پری از من چو جام از باده
از منی تو روانه در جاده
در کف من چو لعبتی دایم
از منی قاعد از منی قایم
راز و ناز و نیاز تو ز من است
جنبش از جان بود چه گر ز تن است
روز و شب با توام نمی بینی
گه ز من شاد و گاه غمگین
گاه کفری ز من گهی دینی
گاه مهری ز من گهی کیلی
از منی زنده چون زیم ماهی
چون نداری از این سر آگاهی
زندگیئی که دادمت می بین
کان منم وز من است در تو یقین
چشمها را گشا و منشین کور
زاب شیرین بخور مخور از شور
چشم را دارد آب شور زیان
زاب شیرین عشق شوریان
تا شود چشم جان تو روشن
تا شود نار بر تو چون گلشن
هر طرف من ترا همیرانم
نیست از مرکبت جدا رانم
اسب تو زیر ران و تو هر سو
میدوی هر طرف که اسبم کو
گفتن کو حجاب گشت ترا
ورنه همچون خور است حق پیدا
در گذر از خیال ای رهرو
تا رسی در وصال ای رهرو
غیر اندیشه پردۀ ره نیست
پرده افزاید آن که آگه نیست
گر بمردان عشق بنشینی
همچو جان اندرون خود بینی
گرچه با هر کسی نشینی تو
بعد از آن غیر حق نبینی تو
در خس و کس ورا عیان بینی
گاه پیدا و گه نهان بینی
هیچ چیزی نماندت مشکل
چون که پیش از اجل شوی بسمل
هر کجا رو نهی ورا بینی
سر ها جمله بیخطا بینی
در که و کوه چون کنی تو نگاه
پر شود چشم و سینه ات ز آله
بحر رحمت شوی در این عالم
ملکت سر نهند چون آدم
همه ارواح را امیر شوی
حاکم و نایب و وزیر شوی
جمله پیشت ز دل سجود کنند
تا ز کان تو گنج عشق کنند
همه را علم و رتبت افزاید
بسته هاشان تمام بگشاید
همه از تو برند درس و سبق
همه خوانند بیحروف ورق
علم اسما چو شد ترا معلوم
همه را هم ز تو شود مفهوم
قدر تو بود از فلک افزون
زان سجودت همیکنند اکنون
چون که پیشی بدانش و تقوی
ملک و روح را دهی فتوی
رهبر و رهنمای حق باشی
بر همه درهای جان پاشی
اندر این باب یک حکایت خوب
بشنو از من بصدق ای محبوب
از پدر مانده بود شخصی را
زر و املاک و گونه گون کالا
همه را پاک خورد و مفلس ماند
گریه میکرد و اشگها میراند
از خدا با هزار نوحه و سوز
گنج بیرنج خواستی شب و روز
گفت در خواب هاتفی او را
که سوی مصر تاز ای جویا
داد او را نشان کوی و مقام
گفت آن جایگه رسی تو بکام
پس ز بغداد سوی مصر روان
گشت او بر امید گنج نهان
مفلس و بینوا بمصر رسید
کس بنانی ورا نمیپرسید
شرم مانع همیشدش از خواست
در مجاعت وجود را میکاست
چون که از حد گذشت گرسنگیش
گفت تا چند باشد این تشویش
همچو شبکوک شب روم بیرون
بو که چیزی دهد مرا بیچون
پای از خانه چونکه پیش نهاد
ناگهانی عسس بر او افتاد
بگرفتش بزخم چوب که هان
چه کسی زود گو مدار نهان
گفت بهر خدا دمی بگذار
تا کنم واقفت از این اسرار
چون که بگذاشت حال خویش بگفت
باعسس یک بیک نداشت نهفت
گفت او را عسس که خریده ای
طالب این از آن سبب شده ای
دیده ام من هزار خواب چنین
که ببغداد هست گنج دفین
در فلان کوی و در فلان خانه
نفتادم بدام از آن دانه
تو عظیم احمقی که چندین ره
بر یکی خواب کوفتی ز بله
از عسس چون نشان گنج شنید
گشت بر وی مقام گنج پدید
گفت در خانۀ من است آن گنج
احمقانه چه میکشم این رنج
باز از مصر رفت تا بغداد
گنج در خانه یافت شد دلشاد
گرچه بیفایده بد آن سفرش
ظاهرا لیک نیک بین اثرش
که چسان فایده اش رسید ز سیر
یافت در عین شر هزاران خیر
گر نکردی ز شهر خویش سفر
کی شنیدی ز گنج خویش خبر
رنجها در سفر اگرچه کشید
عاقبت بین که چون بکام رسید
چون پی رنج بیگمان گنج است
آن طرف تاز کاندر آن رنج است
نی که از رنجهای صوم و نیاز
از حج و از زکوة و ذکر و نماز
میرسد آدمی بگنج درون
عملش گرچه مینمود برون
همچو آن شخص کاو ز خانه و شهر
تا نیامد برون نبرد آن بهر
زان سفر گنج یافت در خانه
گشت فارغ ز خویش و بیگانه
گنج تونیز هم بخانۀ تست
لیک در جستنش نگشتی چست
خیره سر روی هر طرف آری
چشم با خویشتن نمیداری
تن تو خانه گنج نور خدا
نور در خویش جوی نی هر جا
هست نزدیکتر بتویزدان
از رگ گردنت یقین میدان
نحن اقرب الیه در قرآن
زین بفرموده است الرحمن
آنچه نزدیکتر ز تست بتو
غافلی زان نمیبری خود بو
وانچه دور است از تو میدانی
همچو لوح نبشته میخوانی
کارهای تو جمله معکوس است
زان سرت زیر قهر منکوس است
آنچه پیدا تر است از خورشید
گشت پوشیده پرتو ای نومید
وانچه پنهان تر است از عنقا
همچو صعوه است پیش تو پیدا
از خودی خودی چو خر نادان
که کدا می فرشته یا حیوان
وز هر آن چیز کز تو دور است آن
واقفی نیک و گشته ای همه دان
آن چه سودت نکرد دانستی
ضبط هر علم را توانستی
وانچه سودت در آن ولابد است
بخت و دولت ترا ازان و داست
اجنبیئی از آن و بیخبری
عمر را در فشار میسپری
علم جان را که تن از آن زنده است
دائماً نغز و خوب و رخشنده است
باید اول شناختن آن را
که چرا آفرید حق جان را
از کجا آمد و کجا رود او
واخر کار تا چسان شود او
هست مقبول حضرت یزدان
یا که مردود اوست در دو جهان
رو سپید است یا چو قیر سیاه
یا پر است از صواب یا ز گناه
هست فانی و یا بود باقی
هست واقی و یا بود عاقی
مرگ و حشر و صراط و حور و جنان
هم بداند که چیستند و چسان
شخص را واجب است دانش این
کز چنین علم میفزاید دین
نی ز فکر و قیاس و نقل و خبر
بل ز عین و عیان و کشف ونظر
اینچنین علم جست هر عاقل
غیر این را نجست جز غافل
غیر این علم گمرهی است یقین
نیستش حاصلی بجز تزیین
چند روزه است دانش ظاهر
هیچ جانی از آن نشد طاهر
همچو کالا وزر شود فانی
هر علومی که نیست آن جانی
در علوم زیادتی چستی
واندر آنچه که بایدت سستی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۴ - مثل آوردن حکایت شاهزاده را در تقریر آنکه فریضه ترین همه چیزها بر آدمی دانست جوهر خود و شناخت خالق است و این معروفست که الحق اظهر من الشمس- اکنون خلق از چیزی که از آفتاب ظاهر تر است و از همه چیزها بدیشان نزدیکتر کورند و غافل و آنچه دور است و مشکل از انواع علوم مو بمو آن را بیاموزند و بدان مشغول میشوند و در تفسیر این آیه که ناکسوا رؤسهم عند ربهم
تو بدان شاهزاده میمانی
بشنو احوال او که تا دانی
پدرش جمع کرد استادان
تا شود در علوم آبادان
سالها بود اندر آن مشغول
تا شدش جمله علمها محصول
ذوفنون گشت و عالم و والا
تا که صیتش گرفت عالم را
پدر از بهر امتحان او را
برد اندر سرای خود تنها
خاتم زر بکف گرفت وبدو
گفت اندر کفم چه هست بگو
گفت چیزی مجوف و گرداست
زونهان ماند این که شاگرد است
نیست از من نهان که استادم
بر سر این تمام افتادم
زرد فام است و حلقه ای موزون
آنچه بگرفته ای بمشت درون
گفت شاهش که راست میگوئی
اندر این علم چیست میپوئی
هرچه آن گفتنی بود گفتی
در بنهفته را عیان سفتی
راست است این نشان که دادی تو
در فن خویش اوستادی تو
لیک تعیین کن آشکار بگو
کاین چه چیز است بی خداربگو
گفت باید که باشد آن غلبیر
شاه گفتش که ای ز علم خبیر
شد نشانها بعلم معلومت
یک بیک گشت جمله مفهومت
اعقل تو زین قدر نگشت خبیر
که نگنجد بمشت در علبیر
هل این عالم از صغیر و کبیر
از بد و نیک و از غنی و فقیر
بر علوم نهان شدند استاد
هر یک از خویش بلکه علمی زاد
زانچه پر فایده است و آسانتر
همه هستند بیخبر چون خر
زانچه فرض است جمله نادان اند
اسب در بیرهنی همیرانند
زانچه بی آن بدن ز بدبختی است
همه قهر است و محنت و سختی است
دائماً گرد آن همیگردند
تا ز درمان جدا و پر درد اند
لاجرم کار جمله معکوس است
سرسرشان بقهر منکوس است
در نبی چون که حکمها میراند
ناکسوا حق رؤسهم میخواند
در پیش گفت عند ربهم
سر این را ز حق بجوی نکو
با خدا و نظر بغیر خدا
میکنند از شقا و جهل و عمی
متصل با وی و از او غافل
بسوی غیر او بجان مایل
پس نگونسارشان از آن گفت او
که ز بیسو همیروند بسو
همچو روغن بر آب چفسیده
وانگه از تاب نار تفسیده
علف نار میشود از جان
نار را جذب میکند بخود آن
زانکه نار است لایق آن زیت
نار شد زیت را سراچه ویت
گرچه از نار بد جدا بنگر
چون شد او را غذا بحکم قدر
پهلوی آب بود و خوردش نار
زانکه بود از ازل به آب اغیار
آب حق است و اشقیا روغن
زان سبب شد جحیمشان مسکن
گل و لاله ز آب زنده شود
هر دو زو در نمو و خنده شود
خار با گل اگر نماید یار
لیک دور است در سر از گلزار
گرچه خود خار با گل است رفیق
این رود در مشام و آن بحریق
سوی آنچه هلاک ایشان است
روز و شب میل جمله از جان است
سوی آنچه بکارشان ناید
دم بدم حرصشان بیفزاید
هر یکی اندر آن شود دانا
هر یکی پیشوا کند خود را
مو بمو سر آن بداند او
جهد خود را در آن کند صد تو
دهد آن یک به فلسفه خود را
تا شود در هنر چو بوسینا
یک دهد خویش را بعلم نجوم
یک بتحریر و یک بعلم رقوم
یک بفقه و خلافی و تفسیر
یک برمل و بهندسه و تعبیر
بیحد است این فنون چگویم من
پیش چوگان حق چو گویم من
پای برگیرم و پرم چون تیر
بیگمانی و رای چرخ و اثیر
با شما رفتنم بپای شما
هست از رحمتم برای شما
تا شوید از طریق عشق مفیق
گشته ام با شما ز لطف رفیق
ورنه خود از کجا چو جنس منید
من همه روحم و شما بدنید
بس بود این سخن کنم سیران
سوی آن کو منم بر او حیران
چون که طالب نئید ای دو نان
پی جاهید و بستۀ دونان
ترکتان کردم وش دم بر شاه
زانکه بس کاهلید اندر راه
بودنم پیش شاه صد عید است
نو نو از نور او مرا دید است
هر دمم جلوه و تماشائی
هر دمم در بهشت ن و جائی
مجلس شاهوار بنهاده
هر طرف حورئی بکف باده
هیچ مستی در او ندیده خمار
بی دی آنجا دو صد هزار بهار
گنجها یافته در او بیرنج
برده جان نرد عشق بی شش و پنج
ماهیان را یم است بهتر جای
ماهیان را یم است تخت وسرای
مرگ باشد ز یم جدائیشان
کفر محض است خود نمائیشان
گفتگوی همه ز بحر بود
جستجوی همه ز بحر بود
اولیا ماهی اند و حق دریا
دایم آن بحرشان بود مأوی
این طرف بهر تو همی آیند
ورنه بی یم چگونه آسایند
قصدشان آن بود کزین زندان
ببرندت تا بسوی عالم جان
تا رهی زین سعیر پر نقمت
تا رسی در نعیم پر نعمت
از عطاشان غمت شود شادی
از کرمشان بخیلیت رادی
نور ایشان کند ترا بینا
چون مسیحا روی بسقف سما
گرپذیری تو پندشان بردی
ور نه مانی بب ست چون دردی
چه زیانشان بود اگر ز خری
از شکرهای حلمشان نخوری
ور از ایشان شوی گریزان تو
دور مانی و اشگ ریزان تو
بلکه خود این به است ایشان را
که گذارند تو پریشان را
جمع گردند جمله باز آنجا
صید گیرند همچو باز آنجا
این یقین دان که مرد خاص خدا
کامران است و شاد در دو سرا
دستگیر توانگر و درویش
اوست هم نوش نیش و مرهم ریش
گر قبولش کنند و گر نکنند
ور بوی هیچ خیر و شر نکنند
خود بخود او خوش است و آسوده
چرب و شیرین بسان پالوده
نیست محتاج هیچکس بجهان
بلکه محتاج اوست کون و مکان
مجرمان جمله زو شوند آزاد
محرمان را رساند او بمراد
بشنو احوال او که تا دانی
پدرش جمع کرد استادان
تا شود در علوم آبادان
سالها بود اندر آن مشغول
تا شدش جمله علمها محصول
ذوفنون گشت و عالم و والا
تا که صیتش گرفت عالم را
پدر از بهر امتحان او را
برد اندر سرای خود تنها
خاتم زر بکف گرفت وبدو
گفت اندر کفم چه هست بگو
گفت چیزی مجوف و گرداست
زونهان ماند این که شاگرد است
نیست از من نهان که استادم
بر سر این تمام افتادم
زرد فام است و حلقه ای موزون
آنچه بگرفته ای بمشت درون
گفت شاهش که راست میگوئی
اندر این علم چیست میپوئی
هرچه آن گفتنی بود گفتی
در بنهفته را عیان سفتی
راست است این نشان که دادی تو
در فن خویش اوستادی تو
لیک تعیین کن آشکار بگو
کاین چه چیز است بی خداربگو
گفت باید که باشد آن غلبیر
شاه گفتش که ای ز علم خبیر
شد نشانها بعلم معلومت
یک بیک گشت جمله مفهومت
اعقل تو زین قدر نگشت خبیر
که نگنجد بمشت در علبیر
هل این عالم از صغیر و کبیر
از بد و نیک و از غنی و فقیر
بر علوم نهان شدند استاد
هر یک از خویش بلکه علمی زاد
زانچه پر فایده است و آسانتر
همه هستند بیخبر چون خر
زانچه فرض است جمله نادان اند
اسب در بیرهنی همیرانند
زانچه بی آن بدن ز بدبختی است
همه قهر است و محنت و سختی است
دائماً گرد آن همیگردند
تا ز درمان جدا و پر درد اند
لاجرم کار جمله معکوس است
سرسرشان بقهر منکوس است
در نبی چون که حکمها میراند
ناکسوا حق رؤسهم میخواند
در پیش گفت عند ربهم
سر این را ز حق بجوی نکو
با خدا و نظر بغیر خدا
میکنند از شقا و جهل و عمی
متصل با وی و از او غافل
بسوی غیر او بجان مایل
پس نگونسارشان از آن گفت او
که ز بیسو همیروند بسو
همچو روغن بر آب چفسیده
وانگه از تاب نار تفسیده
علف نار میشود از جان
نار را جذب میکند بخود آن
زانکه نار است لایق آن زیت
نار شد زیت را سراچه ویت
گرچه از نار بد جدا بنگر
چون شد او را غذا بحکم قدر
پهلوی آب بود و خوردش نار
زانکه بود از ازل به آب اغیار
آب حق است و اشقیا روغن
زان سبب شد جحیمشان مسکن
گل و لاله ز آب زنده شود
هر دو زو در نمو و خنده شود
خار با گل اگر نماید یار
لیک دور است در سر از گلزار
گرچه خود خار با گل است رفیق
این رود در مشام و آن بحریق
سوی آنچه هلاک ایشان است
روز و شب میل جمله از جان است
سوی آنچه بکارشان ناید
دم بدم حرصشان بیفزاید
هر یکی اندر آن شود دانا
هر یکی پیشوا کند خود را
مو بمو سر آن بداند او
جهد خود را در آن کند صد تو
دهد آن یک به فلسفه خود را
تا شود در هنر چو بوسینا
یک دهد خویش را بعلم نجوم
یک بتحریر و یک بعلم رقوم
یک بفقه و خلافی و تفسیر
یک برمل و بهندسه و تعبیر
بیحد است این فنون چگویم من
پیش چوگان حق چو گویم من
پای برگیرم و پرم چون تیر
بیگمانی و رای چرخ و اثیر
با شما رفتنم بپای شما
هست از رحمتم برای شما
تا شوید از طریق عشق مفیق
گشته ام با شما ز لطف رفیق
ورنه خود از کجا چو جنس منید
من همه روحم و شما بدنید
بس بود این سخن کنم سیران
سوی آن کو منم بر او حیران
چون که طالب نئید ای دو نان
پی جاهید و بستۀ دونان
ترکتان کردم وش دم بر شاه
زانکه بس کاهلید اندر راه
بودنم پیش شاه صد عید است
نو نو از نور او مرا دید است
هر دمم جلوه و تماشائی
هر دمم در بهشت ن و جائی
مجلس شاهوار بنهاده
هر طرف حورئی بکف باده
هیچ مستی در او ندیده خمار
بی دی آنجا دو صد هزار بهار
گنجها یافته در او بیرنج
برده جان نرد عشق بی شش و پنج
ماهیان را یم است بهتر جای
ماهیان را یم است تخت وسرای
مرگ باشد ز یم جدائیشان
کفر محض است خود نمائیشان
گفتگوی همه ز بحر بود
جستجوی همه ز بحر بود
اولیا ماهی اند و حق دریا
دایم آن بحرشان بود مأوی
این طرف بهر تو همی آیند
ورنه بی یم چگونه آسایند
قصدشان آن بود کزین زندان
ببرندت تا بسوی عالم جان
تا رهی زین سعیر پر نقمت
تا رسی در نعیم پر نعمت
از عطاشان غمت شود شادی
از کرمشان بخیلیت رادی
نور ایشان کند ترا بینا
چون مسیحا روی بسقف سما
گرپذیری تو پندشان بردی
ور نه مانی بب ست چون دردی
چه زیانشان بود اگر ز خری
از شکرهای حلمشان نخوری
ور از ایشان شوی گریزان تو
دور مانی و اشگ ریزان تو
بلکه خود این به است ایشان را
که گذارند تو پریشان را
جمع گردند جمله باز آنجا
صید گیرند همچو باز آنجا
این یقین دان که مرد خاص خدا
کامران است و شاد در دو سرا
دستگیر توانگر و درویش
اوست هم نوش نیش و مرهم ریش
گر قبولش کنند و گر نکنند
ور بوی هیچ خیر و شر نکنند
خود بخود او خوش است و آسوده
چرب و شیرین بسان پالوده
نیست محتاج هیچکس بجهان
بلکه محتاج اوست کون و مکان
مجرمان جمله زو شوند آزاد
محرمان را رساند او بمراد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۵ - در بیان آنکه مصطفی صلی اللّه علیه و آله خبر داد که اولیاء وارثان من اند و ایشان را روز قیامت شفاعت باشد که ولهم شفاعة فی الناس والشیخ فی قومه کالنبی فی امته
شاه محمود یک شبی میگشت
بگروهی رسید اندر دشت
پس بگفتند شاه را که بگو
چه کسی ده خبر بهانه مجو
گفت او کز شما یکی ام من
هست همچون شما مرا این فن
آن یکی گفت هر یکی ز شما
باز گوئید صنعت خود را
گفت یک خاصیت مرا در گوش
باشد ای دوستان مکر فروش
من بدانم که سگ چه میگوید
سوی آن بانگ از چه میپوید
گفت آن یک مراست در بازو
نقبها میزنم قوی صد تو
گفت آن یک مراست در بینی
کنم از خاک زر ببو بینی
گفت آن یک مراست اندر دست
که کمند افکنم بلند از پست
گفت آن یک مراست در دیده
که هرانکو شبم شود دیده
روز بشناسمش که او چه کس است
شاه یا شحنه دزد یا عسس است
گفت شه که مراست اندر ریش
که بگاه گرفتن و تشویش
چون که من ریش را بجنبانم
همگان را ز قتل برهانم
همه گفتند قطب مائی تو
که دهی جمله را رهائی تو
بعد از آن جملگان روانه شدند
بسوی قصر شه دوانه شدند
چون سگی بانگ زد ز جانب راست
گفت میگوید این که شه با ماست
خاک بو کرد آن و گفت که هان
زیر این است مخزن سلطان
وان دگر بر سرا فکند کمند
گرچه بود آن سرا عظیم بلند
نقب زن نقب زد در آن مخزن
زر برون کرد و اطلس و ادکن
هر یکی هر چه خواستند از آن
برگرفتند و داشتند نهان
پادشه چون مقامشان رادید
خویشتن را از آن نفر دزدید
بامدادان نشست بر سر تخت
گفت احوال دزد و مخزن و رخت
پس بفرمود شه بسرهنگان
که فلان جا روید زو ترهان
هر که آنجاست جمله را گیرید
دست بندید و عذر مپذیرید
در زمان جمله را بیاوردند
دست بسته بشاه بسپردند
آنکه شب هرکرا که میدید او
بامدادش همیشناخت ز رو
دید بر تخت شاه را و شناخت
گفت با ما نه دوش این میتاخت
آنکه او داشت خاصیت در ریش
هست این و از اوست این تشویش
رو بشه کرد و گفت ای سلطان
هرچه گفتیم جمله کردیم آن
وقت آن شد که ریش جنبانی
زین بلامان بلطف برهانی
کرد آزاد شاهشان از جود
هیچ خلفی نکرد در موعود
بلکه بخشید مال و خلعتشان
بر سری آن شه عظیم الشان
شاه حق است در لباس بشر
نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر
هست با ما در آنچه ما هستیم
هر یکی گر بلند و گرپستیم
سر جمله بر او چو خور پیداست
از بد و نیک و از فزون وز کاست
وهو معکم شنو تو بی تأویل
فهم کن در گذر ز قال و ز قیل
خلق هستند همچو آن دزدان
هر یکی را فنی است نیک بدان
آن فنون را گر آورم بشمار
گفتگویم شود قوی بسیار
هیچ آن دستگیر کس نشود
کار کس پیش از آن فنون نرود
لیک فنی که باشد از دیده
همچو آن تیز بین بگزیده
کو چو شب دیده بود آن شه را
روز بشناخت روی چون مه را
برهانید دید او همه را
آن ضعیفان خوار چون رمه را
همچنین هر کسی که حق را دید
در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب آنکه دیده و راست
دید حق را اگرچه در بشر است
چون ببیند برون ار آب و گلش
هم گزیند بعشق جان ودلش
روز حشر و جزا جز او حق را
نشناسد کسی دگر آنجا
چون محمد شفیع گردد او
عاصیان را جهاند اوزان جو
دستگیر همه شود آن روز
نهلدشان در آتش و تف و سوز
همه را از جحیم برهاند
در سرای نعیم بنشاند
بینوایان از او غنی گردند
همه چون آسمان سنی گردند
گرچه ناراند جمله نور شوند
ورچه دیواند رشگ حور شوند
قدر فهم شماست این سخنم
ورنه از حال او چو شرح کنم
که چها بخشد او بخلق جهان
زهره درد گر آورم بزبان
همه را همچو خود کند والا
برد از لای نفی در الا
همه گردند حاکم مطلق
حکم جمله روان شود چون حق
پس یقین شد که اصل چشم بود
که بدان کار خلق پیش رود
هر کرا پیشوا شود دیده
او بود در جهان پسندیده
خنک آن کس که دامنش گیرد
پند او را بعشق بپذیرد
مقتدای خودش کند از جان
ندهد زو دمی بهر دو جهان
دایم از دل بود مراقب او
تا برد هر دم از مواهب او
هوس او کشد هوسها را
شکند مرغ جان قفس ها را
غیر را سر برد بخنجر لا
ره برد بی حجاب در الا
هر هوس پرده ایست اندر تو
تا ندری کجا کنی سر تو
ملک دنیا و تخت ادهم وار
ترک کن رو بملک عقبی آر
بگروهی رسید اندر دشت
پس بگفتند شاه را که بگو
چه کسی ده خبر بهانه مجو
گفت او کز شما یکی ام من
هست همچون شما مرا این فن
آن یکی گفت هر یکی ز شما
باز گوئید صنعت خود را
گفت یک خاصیت مرا در گوش
باشد ای دوستان مکر فروش
من بدانم که سگ چه میگوید
سوی آن بانگ از چه میپوید
گفت آن یک مراست در بازو
نقبها میزنم قوی صد تو
گفت آن یک مراست در بینی
کنم از خاک زر ببو بینی
گفت آن یک مراست اندر دست
که کمند افکنم بلند از پست
گفت آن یک مراست در دیده
که هرانکو شبم شود دیده
روز بشناسمش که او چه کس است
شاه یا شحنه دزد یا عسس است
گفت شه که مراست اندر ریش
که بگاه گرفتن و تشویش
چون که من ریش را بجنبانم
همگان را ز قتل برهانم
همه گفتند قطب مائی تو
که دهی جمله را رهائی تو
بعد از آن جملگان روانه شدند
بسوی قصر شه دوانه شدند
چون سگی بانگ زد ز جانب راست
گفت میگوید این که شه با ماست
خاک بو کرد آن و گفت که هان
زیر این است مخزن سلطان
وان دگر بر سرا فکند کمند
گرچه بود آن سرا عظیم بلند
نقب زن نقب زد در آن مخزن
زر برون کرد و اطلس و ادکن
هر یکی هر چه خواستند از آن
برگرفتند و داشتند نهان
پادشه چون مقامشان رادید
خویشتن را از آن نفر دزدید
بامدادان نشست بر سر تخت
گفت احوال دزد و مخزن و رخت
پس بفرمود شه بسرهنگان
که فلان جا روید زو ترهان
هر که آنجاست جمله را گیرید
دست بندید و عذر مپذیرید
در زمان جمله را بیاوردند
دست بسته بشاه بسپردند
آنکه شب هرکرا که میدید او
بامدادش همیشناخت ز رو
دید بر تخت شاه را و شناخت
گفت با ما نه دوش این میتاخت
آنکه او داشت خاصیت در ریش
هست این و از اوست این تشویش
رو بشه کرد و گفت ای سلطان
هرچه گفتیم جمله کردیم آن
وقت آن شد که ریش جنبانی
زین بلامان بلطف برهانی
کرد آزاد شاهشان از جود
هیچ خلفی نکرد در موعود
بلکه بخشید مال و خلعتشان
بر سری آن شه عظیم الشان
شاه حق است در لباس بشر
نیست پوشیده زو نه خیر و نه شر
هست با ما در آنچه ما هستیم
هر یکی گر بلند و گرپستیم
سر جمله بر او چو خور پیداست
از بد و نیک و از فزون وز کاست
وهو معکم شنو تو بی تأویل
فهم کن در گذر ز قال و ز قیل
خلق هستند همچو آن دزدان
هر یکی را فنی است نیک بدان
آن فنون را گر آورم بشمار
گفتگویم شود قوی بسیار
هیچ آن دستگیر کس نشود
کار کس پیش از آن فنون نرود
لیک فنی که باشد از دیده
همچو آن تیز بین بگزیده
کو چو شب دیده بود آن شه را
روز بشناخت روی چون مه را
برهانید دید او همه را
آن ضعیفان خوار چون رمه را
همچنین هر کسی که حق را دید
در تن آب و گل ورا بگزید
در جهان شب آنکه دیده و راست
دید حق را اگرچه در بشر است
چون ببیند برون ار آب و گلش
هم گزیند بعشق جان ودلش
روز حشر و جزا جز او حق را
نشناسد کسی دگر آنجا
چون محمد شفیع گردد او
عاصیان را جهاند اوزان جو
دستگیر همه شود آن روز
نهلدشان در آتش و تف و سوز
همه را از جحیم برهاند
در سرای نعیم بنشاند
بینوایان از او غنی گردند
همه چون آسمان سنی گردند
گرچه ناراند جمله نور شوند
ورچه دیواند رشگ حور شوند
قدر فهم شماست این سخنم
ورنه از حال او چو شرح کنم
که چها بخشد او بخلق جهان
زهره درد گر آورم بزبان
همه را همچو خود کند والا
برد از لای نفی در الا
همه گردند حاکم مطلق
حکم جمله روان شود چون حق
پس یقین شد که اصل چشم بود
که بدان کار خلق پیش رود
هر کرا پیشوا شود دیده
او بود در جهان پسندیده
خنک آن کس که دامنش گیرد
پند او را بعشق بپذیرد
مقتدای خودش کند از جان
ندهد زو دمی بهر دو جهان
دایم از دل بود مراقب او
تا برد هر دم از مواهب او
هوس او کشد هوسها را
شکند مرغ جان قفس ها را
غیر را سر برد بخنجر لا
ره برد بی حجاب در الا
هر هوس پرده ایست اندر تو
تا ندری کجا کنی سر تو
ملک دنیا و تخت ادهم وار
ترک کن رو بملک عقبی آر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۶ - استشهاد آوردن حکایت ابراهیم ادهم رحمة اللّه علیه جهت تاکید پند و موعظه بر این معنی
یک شبی خفته بود ابراهیم
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
بر سر تخت خودب ناز و نعیم
ناگه از بام بانگ و نعره شنید
شقشق پ ا بگوش شاه رسید
بانگ زد گفت های بر سر بام
چه کسانید در چنین هنگام
پاسبانید یا که دزدانید
کیست اندر سرا نمی دانید
تو مدان خود فرشتگان بودند
کادمی وار خویش بنمودند
شاهشان گفت هی چه میجوئید
بر سر بام من چه میپوئید
همه گفتند در تکاپوئیم
شتر یاوه کرده می جوئیم
شه چو بشنید آن سخن خندید
گفت کای ابلهان خام پلید
بر سر بام کس شتر جوید
هیچ عاقل چنین سخن گوید
همه گفتند این عجایب تر
که بر تخت شاهی و کر و فر
شدۀ طالب وصال اله
نشنیده است کس طلب در جاه
کس نبرده است با حجاب هوا
بوی از کردگار بی همتا
کس نخورده است نعمتی زنعیم
در تک نار و شعله های جحیم
چون حجاب است ملکت دنیا
کی نماید در او ترا عقبی
در بن چاه باغ می جوئی
راست بشنو که کژ همیپوئی
در چنین نار نور جوئی تو
در صف دیو حور جوئی تو
این تمنا کژ است از این بگذر
سوی جان رو برون شو از پیکر
تا رسی اندر آنچه میجوئی
تا در آن روضه همچو گل روئی
خود همان بود این سخن چو شنید
کرد ترک شهی و فقر گزید
گشت در حال ناپدید از خلق
کرد زربفت را بدل با دلق
کوه وص حرا گرفت چون شیدا
مست و بیخویش گشت از آن ص هبا
گرچه از چشم خلق بد مستور
شد چو سیمرغ در جهان مشهور
عوض ملک چند روزه ورا
داد حقش شهی هر دو سرا
برهید از جهان مرگ و فنا
زندگی یافت در سرای بقا
عوض قلب زر نقد ستد
در چنین سود هر کسی نفتد
عوض ملک و تخت دار و غرور
ملک باقی شدش ز حق مقدور
رست از شاهی دروغ مجاز
پادشاه حقیقتی شد باز
خود شه راستین کنون است او
که چو مجنون در این جنون است او
عقل او را عقیله بود و عقال
نگشود آن عقال را چو ر جال
رفت از خاطرش غم دنیا
گشت دلشاد و خرم از عقبی
گرد عالم چو چرخ میگردید
هر دمی صد جهان نو می دید
روز و شب در طواف بد هر سو
بعد ده سال آن شه حق خو
ناگهان بر کنار بحر آمد
شست تا لحظه ای بیارامد
دلق خود را گرفته بد میدوخت
همچو آتش ز عشق میافروخت
اتفاقا یکی امیر رسید
از غلامان شاه و آن را دید
گفت بهرچه آخر ای سلطان
ترک کردی شهی شدی اینسان
اطلس و نخ ز تن برون کردی
رو بدین دلق کهنه آوردی
آنچنان تخت و بخت و ملکت را
وانچنان سروری و دولت را
می نگوئی چرا رها کردی
هر طرف چون گدا همی گردی
شاه در حال سوزن خود را
بی توقف فکند در دریا
بانگ کرد و بماهیان فرمود
بدر آرید سوزنم را زود
در زمان صد هزار ماهی ز آب
سر برآورد ز امر او بشتاب
هر یکی سوزنی ز زر بدهان
داشت آورد پیش شاه که هان
روی بامیر کرد پس سلطان
گفت کاین شاهی است به یا آن
میر در حال سر نهاد بشاه
گفت ای خاص خاص خاص اله
گرچه الفاظ بی ادب راندم
لیک اکنون ز شرم درماندم
از کرم عذر بنده را بپذیر
که نبودم ز سر کار خبیر
پس نشاید گرفت بر مردان
که از ایشان بود فلک گردان
گر بود صدق همره جانت
ور تو خواهی که بالد ایمانت
با ادب باش پیش مرد خدا
همچنانکه بنزد شاه گدا
مکن از خود قیاس ایشان را
منگر خوار عشق کیشان را
پیش ایشان بیفت تا خیزی
بعد از آن از لبان شکر ریزی
روز خود میرو شو از ایشان میر
اللّه اللّه در این مکن تاخیر
تا نمیراندت اجل ناخواه
نرسی بعد از آن بوصل آله
کار خود پیشتر ز مرگ بکن
ور نه بیخت اجل کند ازبن
جسم را بسته اند سخت بجان
نتوان کردنش جدا آسان
سخت چفسیده اند هر دو بهم
همچو دو کاغذ از سریش ای عم
اندک اندک ز همدگرشان تو
بگشا و مگیر آسان تو
ور بتدریج تو جدا نکنی
درد خود را کنون دوا نکنی
ملک الموت چون هجوم آرد
بر تو عضوی درست نگذارد
چون کند جسم را جدا از جان
هستی توش ود قوی ویران
جان ودل همچو تن خراب شود
علف دوزخ و عذاب شود
مهل در عم ر بهر آنت داد
تا که جان را ز تن کنی آزاد
همه قرآن بیان این حال است
اولیا را همه همین قال است
یک بیک چارۀ جدائی آن
بنمودند با تو فاش و عیان
گر بگیری تو آن اوامر را
بیشکی جان شود ز جسم جدا
رو چو باحق کنی بری از غیر
آن طرف باشدت بمعنی سیر
اندک اندک بحق کنی خو تو
بنهی رو ز سو به بیسو تو
انس از عالم فنا ببری
غیر حق را چو موی سرستری
از عبادت شود ترا آرام
رسد از طاعتت هزاران کام
خلق تو عکس خلق خلق شود
عمر تو با خدای صرف رود
جز رضای خدا نجوئی تو
جز بسوی خدا نپوئی تو
خلق از ذکر حق ملول شوند
در خور و خواب و در ذبول شوند
چون سخنهای این جهان شنوند
برهند از ذبول و زنده شوند
عکس ایشان بنزد طالب حق
هست ذکر جهان عظیم خلق
ننگش آید ز گفتگوی جهان
متنفر بود از آن و جهان
چون سخنهای آن جهان شنود
گوش بگشاید وزجان شنود
ماهیان را حیات از دریاست
خاکیان را ز خاک نشو و نماست
قبلۀ ماهیان بود دریا
کعبۀ خاکیان که و صحرا
ضد همدیگرند روز وشبان
هرچه این خواهد او نخواهد آن
اهل دنیا روند سوی جحیم
اهل عقبی سوی سرای نعیم
اهل حق هم شوند ملحق حق
زانکه بودند آن حق ز سبق
هر یکی را مقام لایق اوست
هر یکی را جزا مطابق خوست
در خور هر عمل جزا آید
کی بر اهل جفا وفا آید
رحمت آید بسوی مرحومان
لعنت آید بسوی مرجومان
سوی ظالم کجا رود رحمت
چونکه او هست در خور محنت
هرچه کاری برش همان دروی
هرچه گوئوجواب آن شنوی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۷ - در بیان آنکه عالم چون کوهی است. و افعال و اقوال آدمیان چون صداها که بشخص وا میگردد بدی را بدی و نیکی را نیکی که انالانضیع اجرمن احسن عملا
این جزا را تو چون صدا میدان
کز که آید بوقت بانگ و فغان
گر بود بانگ سخت هم ز صدا
بانگ سخت آیدت بگاه ندا
غرش شیر را صدا از کوه
لایق غرشش رسد بشکوه
بانگ روباه را مناسب او
هم صدا باشد ای رفیق نکو
مثل بانگهاست این اعمال
که ز ما صادر است در هر حال
ور بگوئی اگر عظیم بود
هم جزا از خدا عظیم شود
ور میانه رسد میانه جزا
ور بود اندک اندک است سزا
در بدی نیز همچنین میدان
پس بخویش آو سوی بد کم ران
حق از اعمال خوب ساخت بهشت
دوزخ از فعلهای زشت سرشت
اصل هر دو توئی نکو بنگر
زاد از خیرت آن و این از شر
زان سبب در بهشت شاخ و شجر
زنده و ناطق اند همچو بشر
کز عملهای زنده ساخته شد
وز دم مؤمنان فراخته شد
سنگ و خشتش ز طاعت و ذکر است
در وبامش ز جوشش و فکر است
لاجرم زنده و سخن گوی است
در و بامی که اندر آن کوی است
گر نخواهی تو خویش را مغبون
عمر را کن بذکر حق مقرون
چند سوی هوا و نفس روی
چند دلشاد در جحیم شوی
چون که گردی تو عاقبت بیدار
بانگ و افغان کنی ز غم بسیار
دست خائی چو ظالمان در حشر
بودت خوف بی امان درنشر
ناله ات آن زمان ندارد سود
چون که اینجات درد و ناله نبود
در زمینی که غله روید از آن
تخم ننداختی ز جهل بدان
کز یکت صد هزار برداری
مست از کیمیاش زر داری
در زمینی که تخم برناید
چون بکاری ترا چه بر زاید
خود بجد اندر آن همیکاری
از چنان کاشتن چه برداری
تا ک ی از جهل باد پیمائی
باده پیما که تا بیاسائی
بادۀ عشق را ز مردان جو
ملکت و سروری ز سلطان جو
چشمۀ باده خود ولی خداست
ظل او در جهان هما آساست
لیک او را بچشم حس منگر
مشمارش تو همچو خویش بشر
کز ملایک ز لطف پنهان است
دل و جانهای زنده را جان است
سر حق است و سر بود پنهان
نیست او را مقام و نام و نشان
بر سر هرچه تو نهی انگشت
کرده باشی بسوی آن شه پشت
تا که هستی بهوش از او دوری
مست مشمار خود که مخموری
رو فنا شو ز خویش تا بینی
که تو جانی و نور هر دینی
خودی تست پرده ورنی یار
هست با تو چو در زبان گفتار
هوش در بیهشی است مردان را
بی ز جان دیده اند جانان را
هوشیاری است پردۀ عشاق
مانع آن کنار و وصل و تلاق
زان سبب با خودی که کژ نظری
از رخ خوب یار بی خبری
می نخوردی از آن تو هشیاری
بند خویشی نه بند دلداری
آنکه او گشت قابل دیدار
نیست شد زو نماند هیچ آثار
چونکه رویش بدید شد بیهوش
دل او صید گشت چون خرگوش
شد شکار چنان امیر شکار
گشت از تیغ غمزه هاش افکار
هر که عاشق نگشت حیوان است
گر بتن زنده است بیجان است
جان بی عشق را مخوانش جان
کز بخار تن است او جنبان
تا تنش قایم است جنبد او
چون تنش مرد از او حیات مجو
چند روز است این حیات جهان
خویش را زین حیات زود جهان
تا بیابی جز این حیات حیات
کاین بود پیش آن حیات ممات
یک حیات لطیف پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
وصف ماضی و حال مستقبل
این جهانی است تا بوقت اجل
آن و این در جهان اجسام است
ورنه آنجا نه نقش و نی نام است
بی پس و پیش و بی یسار و یمین
بی ز بالا و زیر و شک و یقین
در جهانهای روح کن سیران
مست و بیخویش و واله و حیران
چون که گردی از این صفتها پاک
همه بر پات سر نهند افلاک
چه جهانها که بعد از آن بینی
روی بیچون حق عیان بینی
بروی بی فنا بقاف بقا
شاه مرغان شوی تو چون عنقا
نیک و بد را تو جزو خود بینی
خویش را کل بی عدد بینی
عقل جزوی شود بپیشت خوار
چون که با عقل کل بود سر و کار
دو جهان را یکی گهر بینی
در حقیقت نه خیر و شر بینی
دیدن یک دو احولی باشد
آن که یک بین بود ولی باشد
کز که آید بوقت بانگ و فغان
گر بود بانگ سخت هم ز صدا
بانگ سخت آیدت بگاه ندا
غرش شیر را صدا از کوه
لایق غرشش رسد بشکوه
بانگ روباه را مناسب او
هم صدا باشد ای رفیق نکو
مثل بانگهاست این اعمال
که ز ما صادر است در هر حال
ور بگوئی اگر عظیم بود
هم جزا از خدا عظیم شود
ور میانه رسد میانه جزا
ور بود اندک اندک است سزا
در بدی نیز همچنین میدان
پس بخویش آو سوی بد کم ران
حق از اعمال خوب ساخت بهشت
دوزخ از فعلهای زشت سرشت
اصل هر دو توئی نکو بنگر
زاد از خیرت آن و این از شر
زان سبب در بهشت شاخ و شجر
زنده و ناطق اند همچو بشر
کز عملهای زنده ساخته شد
وز دم مؤمنان فراخته شد
سنگ و خشتش ز طاعت و ذکر است
در وبامش ز جوشش و فکر است
لاجرم زنده و سخن گوی است
در و بامی که اندر آن کوی است
گر نخواهی تو خویش را مغبون
عمر را کن بذکر حق مقرون
چند سوی هوا و نفس روی
چند دلشاد در جحیم شوی
چون که گردی تو عاقبت بیدار
بانگ و افغان کنی ز غم بسیار
دست خائی چو ظالمان در حشر
بودت خوف بی امان درنشر
ناله ات آن زمان ندارد سود
چون که اینجات درد و ناله نبود
در زمینی که غله روید از آن
تخم ننداختی ز جهل بدان
کز یکت صد هزار برداری
مست از کیمیاش زر داری
در زمینی که تخم برناید
چون بکاری ترا چه بر زاید
خود بجد اندر آن همیکاری
از چنان کاشتن چه برداری
تا ک ی از جهل باد پیمائی
باده پیما که تا بیاسائی
بادۀ عشق را ز مردان جو
ملکت و سروری ز سلطان جو
چشمۀ باده خود ولی خداست
ظل او در جهان هما آساست
لیک او را بچشم حس منگر
مشمارش تو همچو خویش بشر
کز ملایک ز لطف پنهان است
دل و جانهای زنده را جان است
سر حق است و سر بود پنهان
نیست او را مقام و نام و نشان
بر سر هرچه تو نهی انگشت
کرده باشی بسوی آن شه پشت
تا که هستی بهوش از او دوری
مست مشمار خود که مخموری
رو فنا شو ز خویش تا بینی
که تو جانی و نور هر دینی
خودی تست پرده ورنی یار
هست با تو چو در زبان گفتار
هوش در بیهشی است مردان را
بی ز جان دیده اند جانان را
هوشیاری است پردۀ عشاق
مانع آن کنار و وصل و تلاق
زان سبب با خودی که کژ نظری
از رخ خوب یار بی خبری
می نخوردی از آن تو هشیاری
بند خویشی نه بند دلداری
آنکه او گشت قابل دیدار
نیست شد زو نماند هیچ آثار
چونکه رویش بدید شد بیهوش
دل او صید گشت چون خرگوش
شد شکار چنان امیر شکار
گشت از تیغ غمزه هاش افکار
هر که عاشق نگشت حیوان است
گر بتن زنده است بیجان است
جان بی عشق را مخوانش جان
کز بخار تن است او جنبان
تا تنش قایم است جنبد او
چون تنش مرد از او حیات مجو
چند روز است این حیات جهان
خویش را زین حیات زود جهان
تا بیابی جز این حیات حیات
کاین بود پیش آن حیات ممات
یک حیات لطیف پاینده
فارغ از رفته و ز آینده
وصف ماضی و حال مستقبل
این جهانی است تا بوقت اجل
آن و این در جهان اجسام است
ورنه آنجا نه نقش و نی نام است
بی پس و پیش و بی یسار و یمین
بی ز بالا و زیر و شک و یقین
در جهانهای روح کن سیران
مست و بیخویش و واله و حیران
چون که گردی از این صفتها پاک
همه بر پات سر نهند افلاک
چه جهانها که بعد از آن بینی
روی بیچون حق عیان بینی
بروی بی فنا بقاف بقا
شاه مرغان شوی تو چون عنقا
نیک و بد را تو جزو خود بینی
خویش را کل بی عدد بینی
عقل جزوی شود بپیشت خوار
چون که با عقل کل بود سر و کار
دو جهان را یکی گهر بینی
در حقیقت نه خیر و شر بینی
دیدن یک دو احولی باشد
آن که یک بین بود ولی باشد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۸ - در بیان آنکه موحدان در هر چه نظر کنند احد را بینند
این عدد از تن است کان عدد است
دمبدم از عدد ورا مدد است
زانکه ترکیب او ز عنصر چار
آفریده است خالق جبار
بسته در شش جهات و پنج حس است
از برون چون زراز درون چومس است
چون از اعداد زاد و از اضداد
اوز وحدت کجا شود دلشاد
نظر از خود همیکند زان رو
مینماید ورا یکی سه و دو
همچنان که از آبگینۀ زرد
نگری در جهان تو ای سره مرد
زرد بینی همه جهان را تو
هم بدان را و نیکوان را تو
عالمت ز آبگینه زرد نمود
ورنه آنجا نه زرد بد نه کبود
تن خود را چو آبگینه شمر
که از او میکنی همیشه نظر
لاجرم جز عدد نمی بینی
گاه در کفر و گاه در دینی
گه در اقرار و گه در انکاری
گاه در کار و گاه بیکاری
هست یک شخص بیش تو صدیق
هست یک شخص منکر و زندیق
تا از این جسم پر عدد نرهی
در جهان احد قدم ننهی
عالم الفقر خارج الاعداد
نعته طاهر من الاضداد
هو سر الاله فی الارواح
هو اصل الحیوة و الافراح
هو فی حالة الکمال اله
وصفه لاینال بالافواه
عجز الواصلون من درکه
کلهم کالطیور فی شرکه
منه فخر الرسول فی العالم
هکذی انبیاؤه اعلم
حرف سر الفقیر لایقرا
علمه بالعقول لایدری
من محی العلم والعقول دری
قدکری فی جنانه و جری
لیس للغیر فی هواه سبیل
حل عن ان یراه غیر جلیل
غیر کی گنجد اندر آن وحدت
در چنان نور کی بود ظلمت
غیر او ظلمت است و او همه نور
دید در روز کس شب دیجور
در نمکسار او شوند نمک
گرچه باشند جمله طیر و سمک
همچو دو نان مرو پی دو نان
گرد فقر و فقیر گرد از جان
کز فقیران شه و امیر شوی
وز حقیران خس و حقیر شوی
عاقبت آن شوی که جویانی
در پی تن مپوی اگر جانی
تن و هستی تو حجاب ره اند
مثل ابرها که سد مه اند
پرده جسم است ورنه خود دلدار
هست با تو همیشه مونس و یار
جنبشت زوست دائما و سکون
نیست جز حق کسی درون و برون
همچو یک لعبتی تو در کف او
می ببازاندت بهر در و کو
گه کند غالبت گهی مغلوب
گه کند طالبت گهی مطلوب
گه بپستت برد گهی بالا
گاه دونت کند گهی والا
لحظه ای از کفش نئی بیرون
هر زمان از وئی تو دیگرگون
حق چنین ظاهر و تو بیخبری
آدمی نیستی مگر که خری
گشت پنهان ز فرط پیدائی
آنکه پستی وی است و بالائی
ذات را از صفات میدانند
وز صفت نقش ذات می خوانند
بنما چیست کان صفات خدا
نیست از نیک و بد ز ارض و سما
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
هرچه بینی صفات ذات خداست
هرچه معدوم محض و هرچه شی است
بی خیال و گمان صفات وی است
هرکجا رو کنی بود رویش
همه عالم پراست از بویش
نیست ممکن از او جدائی هیچ
مر ترا پس چراست پ یجا پیچ
در کف تست او تو بیخبری
ز ابلهی هر طرف همی نگری
زان شکر پر همیشه همچونئی
حاضر است آب لیک تشنه نئی
طلب تشنگی کن ای گمراه
از خدا دائماً همین می خواه
که بری ذوق از کباب و زنان
چون نباشی گرسنه ای مهمان
پس برو عشق جوی از دل و جان
ورنه معشوق ظاهر است و عیان
زانکه بی عشق روی خویش را
نتوانند دیدن ای جویا
عشق چشم است مرد حق بین را
عشق آراست مذهب و دین را
عشق چون مشعل است در شب تار
هرکش آن مشعل است بیند یار
پر و بال است مرغ جان را عشق
نردبان است آسمان را عشق
همه هستی تن است و عشق چو جان
که جمادات از او شوند روان
همه اشیا ز عشق هست شدند
ورنه بی عشق جمله نیست بدند
کل من کان یافتی عاشق
هو کالبدر فی الدجی شارق
روح من لا له صبا بتنا
کیف یاتی له سعادتنا
عقل من لاله هوی جامد
هو ان کان سایلا راکد
سیر ان الرجال بالاشباح
فی سماء البقاء والارواح
اطلب الصب انت یا طالب
هو دان و امره غالب
قرقف العشق یفتح العینین
مذ سکرت یزیل منک البین
عاشق الحق شارق کالشمس
لیس فی یومه غداً اوامس
عاشق الحق معدن الانوار
هو فی الارض منبع الاسرار
عاشق الحق وحده یسری
غیر وجه الحبیب لایدری
عاشق الحق دائماً حیران
روحه من شرابه سکران
عاشق الحق دائماً اواه
هو فی العشق غارق تباه
عاشق الحق یحیی الموتی
اینما راح روحه و اتی
عاشق الحق فارس سباق
هو للغیر فی الهوی سواق
عاشق الحق مسکر الارواح
منقذ الروح من ید الاشباح
عاشق الحق نوره ساطع
هو کالسیف لامع قاطع
عاشق الحق فاتح الابصار
مظهر المنکرین والاخیار
عاشق الحق قائم بالله
هو فی القرب دائم باللّه
عاشق الحق عرشه عال
هو کالحق حاکم وال
عاشق الحق کامل واف
کل من لایحبه جاف
عاشق الحق زبدة الموجود
وجهه اصل سر کل وجود
هو یبقی و غیره یفنی
هو اعلی و غیره ادنی
عاشق حق امیر رحمان است
غیر عاشق اسیر شیطان است
لیک کی میرسد بهر کس عشق
هر پیاده کجا رود بدمشق
تا بحق پرده هاست بس بسیار
اندرین ره ز ظلمت و انوار
دمبدم از عدد ورا مدد است
زانکه ترکیب او ز عنصر چار
آفریده است خالق جبار
بسته در شش جهات و پنج حس است
از برون چون زراز درون چومس است
چون از اعداد زاد و از اضداد
اوز وحدت کجا شود دلشاد
نظر از خود همیکند زان رو
مینماید ورا یکی سه و دو
همچنان که از آبگینۀ زرد
نگری در جهان تو ای سره مرد
زرد بینی همه جهان را تو
هم بدان را و نیکوان را تو
عالمت ز آبگینه زرد نمود
ورنه آنجا نه زرد بد نه کبود
تن خود را چو آبگینه شمر
که از او میکنی همیشه نظر
لاجرم جز عدد نمی بینی
گاه در کفر و گاه در دینی
گه در اقرار و گه در انکاری
گاه در کار و گاه بیکاری
هست یک شخص بیش تو صدیق
هست یک شخص منکر و زندیق
تا از این جسم پر عدد نرهی
در جهان احد قدم ننهی
عالم الفقر خارج الاعداد
نعته طاهر من الاضداد
هو سر الاله فی الارواح
هو اصل الحیوة و الافراح
هو فی حالة الکمال اله
وصفه لاینال بالافواه
عجز الواصلون من درکه
کلهم کالطیور فی شرکه
منه فخر الرسول فی العالم
هکذی انبیاؤه اعلم
حرف سر الفقیر لایقرا
علمه بالعقول لایدری
من محی العلم والعقول دری
قدکری فی جنانه و جری
لیس للغیر فی هواه سبیل
حل عن ان یراه غیر جلیل
غیر کی گنجد اندر آن وحدت
در چنان نور کی بود ظلمت
غیر او ظلمت است و او همه نور
دید در روز کس شب دیجور
در نمکسار او شوند نمک
گرچه باشند جمله طیر و سمک
همچو دو نان مرو پی دو نان
گرد فقر و فقیر گرد از جان
کز فقیران شه و امیر شوی
وز حقیران خس و حقیر شوی
عاقبت آن شوی که جویانی
در پی تن مپوی اگر جانی
تن و هستی تو حجاب ره اند
مثل ابرها که سد مه اند
پرده جسم است ورنه خود دلدار
هست با تو همیشه مونس و یار
جنبشت زوست دائما و سکون
نیست جز حق کسی درون و برون
همچو یک لعبتی تو در کف او
می ببازاندت بهر در و کو
گه کند غالبت گهی مغلوب
گه کند طالبت گهی مطلوب
گه بپستت برد گهی بالا
گاه دونت کند گهی والا
لحظه ای از کفش نئی بیرون
هر زمان از وئی تو دیگرگون
حق چنین ظاهر و تو بیخبری
آدمی نیستی مگر که خری
گشت پنهان ز فرط پیدائی
آنکه پستی وی است و بالائی
ذات را از صفات میدانند
وز صفت نقش ذات می خوانند
بنما چیست کان صفات خدا
نیست از نیک و بد ز ارض و سما
زیر و بالا و پیش و پس چپ و راست
هرچه بینی صفات ذات خداست
هرچه معدوم محض و هرچه شی است
بی خیال و گمان صفات وی است
هرکجا رو کنی بود رویش
همه عالم پراست از بویش
نیست ممکن از او جدائی هیچ
مر ترا پس چراست پ یجا پیچ
در کف تست او تو بیخبری
ز ابلهی هر طرف همی نگری
زان شکر پر همیشه همچونئی
حاضر است آب لیک تشنه نئی
طلب تشنگی کن ای گمراه
از خدا دائماً همین می خواه
که بری ذوق از کباب و زنان
چون نباشی گرسنه ای مهمان
پس برو عشق جوی از دل و جان
ورنه معشوق ظاهر است و عیان
زانکه بی عشق روی خویش را
نتوانند دیدن ای جویا
عشق چشم است مرد حق بین را
عشق آراست مذهب و دین را
عشق چون مشعل است در شب تار
هرکش آن مشعل است بیند یار
پر و بال است مرغ جان را عشق
نردبان است آسمان را عشق
همه هستی تن است و عشق چو جان
که جمادات از او شوند روان
همه اشیا ز عشق هست شدند
ورنه بی عشق جمله نیست بدند
کل من کان یافتی عاشق
هو کالبدر فی الدجی شارق
روح من لا له صبا بتنا
کیف یاتی له سعادتنا
عقل من لاله هوی جامد
هو ان کان سایلا راکد
سیر ان الرجال بالاشباح
فی سماء البقاء والارواح
اطلب الصب انت یا طالب
هو دان و امره غالب
قرقف العشق یفتح العینین
مذ سکرت یزیل منک البین
عاشق الحق شارق کالشمس
لیس فی یومه غداً اوامس
عاشق الحق معدن الانوار
هو فی الارض منبع الاسرار
عاشق الحق وحده یسری
غیر وجه الحبیب لایدری
عاشق الحق دائماً حیران
روحه من شرابه سکران
عاشق الحق دائماً اواه
هو فی العشق غارق تباه
عاشق الحق یحیی الموتی
اینما راح روحه و اتی
عاشق الحق فارس سباق
هو للغیر فی الهوی سواق
عاشق الحق مسکر الارواح
منقذ الروح من ید الاشباح
عاشق الحق نوره ساطع
هو کالسیف لامع قاطع
عاشق الحق فاتح الابصار
مظهر المنکرین والاخیار
عاشق الحق قائم بالله
هو فی القرب دائم باللّه
عاشق الحق عرشه عال
هو کالحق حاکم وال
عاشق الحق کامل واف
کل من لایحبه جاف
عاشق الحق زبدة الموجود
وجهه اصل سر کل وجود
هو یبقی و غیره یفنی
هو اعلی و غیره ادنی
عاشق حق امیر رحمان است
غیر عاشق اسیر شیطان است
لیک کی میرسد بهر کس عشق
هر پیاده کجا رود بدمشق
تا بحق پرده هاست بس بسیار
اندرین ره ز ظلمت و انوار