عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۷ - در بیان آنکه لابد است که شیخ وسیلت گردد و رهبر، و بی شیخ ممکن نیست که کس بحق رسد و اگر ممکن بودی حق تعالی پیغامبران و مشایخ را نفرستادی و اگر نادراً کسی بی شیخ رسد، آنکه بواسطۀ شیخ رسد کاملتر باشد، و دلیل بر این شخصی هر روز خدای تعالی را چهل بار میدید و از سر مستی حال خود را بخلق میگفت. کاملی گفتش که اگر مردی برو ابایزید را یکبار ببین، او بجواب گفت که من خدای بایزید را هر روز چهل بار میبینم پیش ابایزید بچه روم. اوبازگفت که اگر مردی یکبار بایزید را ببین چون ماجری دراز کشید آن شخص عزم ابایزید کرد. بایزید را معلوم شد. در بیشۀ مهیب میگشت، از بیشه باستقبال آن طالب بیرون آمد. چون آن طالب ابایزید را بدید برنتافت، در حال بمرد. زیرا او خدا را بقدر قوت خود میدید. چون از آن قوت و مقام که بایز
صحبت شیخ به ز طاعتهاست
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون اند
لیک از یکدگر در افزون اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۸ - در بیان آنکه بعضی اولیاء مشهوراند و بعضی مستور مرتبۀ مستوران بلندتر است از مرتبۀ مشهوران و از این سبب مشایخ بزرگ سرآمده همواره در تمنا و آرزوی آن بودهاند که از آن مستوران یکی را بیابند. و انبیاء نیز همچنین آرزو داشتند، حکایت موسی و خضر علیهما السلام درقرآن مذکور است. و ندا کردن مصطفی علیه السلام از سر صدق و عشق که واشوقاه الی لقاء اخوانی و بتضرع و ابتهال طلبیدن از حق تعالی ملاقات خاصی را و فرمودن حق تعالی که خاصی از خواص بر تو خواهد آمدن و گفتن مصطفی علیه السلام با عایشه رضی اللّه عنها که یکی از خاصان حق بر در ما خواهد آمدن و لیکن اگر اتفاقاً من در خانه نباشم او را بنوازش و دلداری در خانه بنشان تا آمدن من. و اگر این معنی متعذر شود و مقبول نیفتد، باری حلیۀ صورت او را بقدر امکان ضبط
اولیای میانه مشهوراند
اولیای یگانه مستوراند
غیرت حق شده است حارسشان
زان بماندند از نظر پنهان
هیچ شیخی نبود کو ز خدا
می نجستی لقای ایشان را
در عوض حق هزار گونه عطا
داده و گفته لب از آن مگشا
شاهدان مرا نبیند کس
ور ببیند فنا شود بنفس
شاهد بندگان که مخلوق است
چند روزی مجاز معشوق است
از خلایق نهان کنند او را
تا همه کس نبیند آن رو را
چون بود در مجاز غیرتها
تو از این کن قیاس ای دانا
که چگونه است غیرت یزدان
شاهد خویش چون کند پنهان
نی محمد که بود شاه رسل
قطب و هادی و رهنمای سبل
گفت با عایشه که من بدعا
طلبیدم وصال خاص خدا
بعد بسیار ناله و زاری
حاجتم شد قبول از باری
داد وعده که خاص من بر تو
خواهد آمد ز لطف بر در تو
لیک اگر اتفاق من اینجا
نبدم ضبط کن تو نقش ورا
دعوتش کن درون خانه بصدق
مینگر خوش در آن یگانه بصدق
حلیه اش را نویس در دل خویش
تا کنی شرح نقش آن درویش
آن زمان کو رسید پیغمبر
بود اندر نماز مسجد در
زد در مصطفی و گفت ک ه کو
آن طلبکار ما شه حق خو
عایشه بر درآمد و بنیاز
کرد او را هزار نوع اعزاز
گفت ش ای شه دمی بخانه درآ
تا ببینیم بی حجاب ترا
گفت نی کار دارم ای بانو
برسانی سلام ما با او
عایشه ضبط کرد حلیۀ او
از دهان و ز چشم و از ابرو
چون ز مسجد رجوع کرد رسول
تا کند در وثاق خویش نزول
بوی آن مرد زد ز خانه بر او
گفت با عایشه که زود بگو
با من از نقش و صورت آن خاص
تا دل و جان شود ز قید خلاص
عایشه چون بگفت حلیۀ او
اشگش از چشم شد روانه چو جو
بعد از آن گشت از خوشی بیهوش
همچو دریا در آمد اندر جوش
زانچنان بیهشی چو باز آمد
قطره اش بحر پر ز راز آمد
بر زبانش روانه گشت اسرار
مستمع غرق شد در آن انوار
اولیای یگانه مستوراند
غیرت حق شده است حارسشان
زان بماندند از نظر پنهان
هیچ شیخی نبود کو ز خدا
می نجستی لقای ایشان را
در عوض حق هزار گونه عطا
داده و گفته لب از آن مگشا
شاهدان مرا نبیند کس
ور ببیند فنا شود بنفس
شاهد بندگان که مخلوق است
چند روزی مجاز معشوق است
از خلایق نهان کنند او را
تا همه کس نبیند آن رو را
چون بود در مجاز غیرتها
تو از این کن قیاس ای دانا
که چگونه است غیرت یزدان
شاهد خویش چون کند پنهان
نی محمد که بود شاه رسل
قطب و هادی و رهنمای سبل
گفت با عایشه که من بدعا
طلبیدم وصال خاص خدا
بعد بسیار ناله و زاری
حاجتم شد قبول از باری
داد وعده که خاص من بر تو
خواهد آمد ز لطف بر در تو
لیک اگر اتفاق من اینجا
نبدم ضبط کن تو نقش ورا
دعوتش کن درون خانه بصدق
مینگر خوش در آن یگانه بصدق
حلیه اش را نویس در دل خویش
تا کنی شرح نقش آن درویش
آن زمان کو رسید پیغمبر
بود اندر نماز مسجد در
زد در مصطفی و گفت ک ه کو
آن طلبکار ما شه حق خو
عایشه بر درآمد و بنیاز
کرد او را هزار نوع اعزاز
گفت ش ای شه دمی بخانه درآ
تا ببینیم بی حجاب ترا
گفت نی کار دارم ای بانو
برسانی سلام ما با او
عایشه ضبط کرد حلیۀ او
از دهان و ز چشم و از ابرو
چون ز مسجد رجوع کرد رسول
تا کند در وثاق خویش نزول
بوی آن مرد زد ز خانه بر او
گفت با عایشه که زود بگو
با من از نقش و صورت آن خاص
تا دل و جان شود ز قید خلاص
عایشه چون بگفت حلیۀ او
اشگش از چشم شد روانه چو جو
بعد از آن گشت از خوشی بیهوش
همچو دریا در آمد اندر جوش
زانچنان بیهشی چو باز آمد
قطره اش بحر پر ز راز آمد
بر زبانش روانه گشت اسرار
مستمع غرق شد در آن انوار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب باصحابه بیرون شهر فتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن و با آن بوعشقبازیها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بیهوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی باقی را دستوری نیست گفتن و العاقل یکفیه الاشارة «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی میطلبید، جوابش دادند که آن مقام بصد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمیداد که احمد زندیق گوید. میپرسید که احمد صدیق در این شهر کجا میباشد. ماهها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گ
باز آن پیشوای اهل زمن
میکشید از اویس بو ز یمن
هر دمی رو سوی یمن کردی
وصف او را بگفت آوردی
جذب احمد همیکشید او را
زانکه او نیز داشت آن بورا
لیک یک مادری ولیۀ بدش
مانع آمدن جز او نشدش
چونگه کردی اویس عزم رسول
منع کردیش آن زن مقبول
پند دادی ورا خلا و ملا
خدمت من کن و مرو ز اینجا
خدمت من بود ترا بهتر
زانکه جوئی لقای پیغمبر
خدمت والده همی کرد او
زانکه بود از خواص آن بانو
والده اش چون گذشت از دنیا
شد روانه اویس پر معنی
چونکه اندر جوار مکه رسید
رحلت مصطفی ز خلق شنید
رفت پیش صحابه آن مشتاق
گشت او را بدان گروه تلاق
چون سحابه نیاز او دیدند
همه از حال او بپرسیدند
ضبط کردند جمله ز اقوالش
گه چگونه است حال و احوالش
گفت او را یکی که چندین سال
چون نمیامدی چه بود احوال
گفت او مادرم عنائی داشت
نتوانستمش ضعیف گذاشت
خنده آمد صحابه را زان گفت
چون خبرشان نبد ز سر نهفت
گفت هر یک که ما پدر مادر
ک شته ایم از برای پیغمبر
مرد عاشق ببین چه میگوید
وصل معشوق کس چنین جوید
طنزشان فهم شد بدان آگاه
اندر ایشان بخشم کرد نگاه
جست از ایشان نشان پیغمبر
هر یکی نوع نوع داد خبر
داد آن یک نشان ز قامت او
وز رخان وز چشم و از ابرو
وان یکی از بیان و معرفتش
وان یک از خلق خوب و خوش صفتش
وان یک از معجزات و شق قمر
وان یکی از عروج او شب در
از زمین بر فراز هفت سما
وان یکی از وصال و قرب خدا
گفت او نیست این نشان نبی
بدهیدم خبر ز جان نبی
همه گفتند کانچه دانستیم
با تو گفتیم تا توانستیم
تو اگر به ز ماهمی دانی
زودتر گو مگن گرانجانی
پر شد از در و گفت گویم من
وز دل جمله شرک شویم من
قصد کرد او که تا نشان گوید
سر آن شاه دو جهان گوید
حرف ناگفته زد بر ایشان نور
همه گشتند بیخودان ز سرور
طافح و مست پست افتادند
عقل وهش را بباد بردادند
هستی جملگان گداخت تمام
از رخ ماه دور گشت غمام
از خودی سوی بیخودی راندند
پر دل را ز گل بیفشاندند
راه صد ساله را بیک ساعت
ببریدند اندر آن ساحت
همه غواص بحر جان گشتند
همه بر خلق درفشان گشتند
همه را جستجو دگرگون شد
همه را نور دیده افزون شد
همه از هجر سوی وصل شدند
فرع بودند جمله اصل شدند
همه اختر بدند ماه شدند
همه بنده بدند شاه شدند
اول امت بدند و آخر کار
هر یکی شد خلیفۀ مختار
اینچنین هم جنید را افتاد
چونکه در چله بود آن مه راد
بهر یک حالی عظیم بلند
میفکند از نیاز و عشق کمند
آمدش از خدا جواب صریح
بشنید او بحرف و صوت فصیح
کاین چنین حالتی که جویانی
تو نیابی بجهد تا دانی
نشود آن امل ترا حاصل
بجز از صحبت شهی کامل
بفلان شهر رو تو ای صدیق
پرس مأوای احمد زندیق
چون بیابی ورا رسی بمراد
برهی زین عنا و رنج و جهاد
گشت عازم جنید چون بشنید
امر حق را ز جان و دل بگزید
سوی آن شهر شد چون پیک دوان
تا که دردش بیابد آن درمان
چونکه جوینده است یابنده
سوی احمد شد او شتابنده
اندر آن شهر هر طرف میگشت
تخم مهرش درون جان میگشت
دل ندادی که گویدش زندیق
می بگفتی که احمد صدیق
کیست اینجا نداد کس خبرش
گرچه بسیار جست در بدرش
قرب یک ماه گشت سرگردان
چون ز صدیق کس نداد نشان
گشت عاجز بگفت بیزارم
زان ادب که برد ز دلدارم
پس بپرسید که احمد زندیق
بچه جای است و در کدام فریق
گفت شخصی ورا که زود بگو
تا دهیمت نشان ز مسکن او
داد باوی نشان جای و مقام
رفت آنجا که تا رسد در کام
در بزد گفت احمدش که درآ
نیستم غافل از تو ای دانا
زانهمه حالها که بر تو گذشت
واقفم نیک و هیچ فوت نگشت
در زمانی که از خدا آن حال
طلبیدی حقت نداد وصال
کرد با من حواله ات ز کرم
تا ترا من بدان مقام برم
لیک این هم بدان کزان ساعت
که شدی طالب چنین طاعت
فکرتم بود این که با تو سخن
چه نسق گویم از علوم لدن
هیچ چیزی بخاطرم نامد
که بدان جان تو بیارامد
سخنم نیست لایق حالت
میکنم من بیان باجمالت
لیک چرخی زنم برابر تو
تا شود کشف سر آن بر تو
چون که بر رویم اوفتد نظرت
شود از حال در زمان خبرت
گردد آن مطلبت یقین حاصل
قرب یابی شوی بدان واصل
پیش او همچو چرخ چرخی زد
یافت زان چرخ او مقاصد جود
میکشید از اویس بو ز یمن
هر دمی رو سوی یمن کردی
وصف او را بگفت آوردی
جذب احمد همیکشید او را
زانکه او نیز داشت آن بورا
لیک یک مادری ولیۀ بدش
مانع آمدن جز او نشدش
چونگه کردی اویس عزم رسول
منع کردیش آن زن مقبول
پند دادی ورا خلا و ملا
خدمت من کن و مرو ز اینجا
خدمت من بود ترا بهتر
زانکه جوئی لقای پیغمبر
خدمت والده همی کرد او
زانکه بود از خواص آن بانو
والده اش چون گذشت از دنیا
شد روانه اویس پر معنی
چونکه اندر جوار مکه رسید
رحلت مصطفی ز خلق شنید
رفت پیش صحابه آن مشتاق
گشت او را بدان گروه تلاق
چون سحابه نیاز او دیدند
همه از حال او بپرسیدند
ضبط کردند جمله ز اقوالش
گه چگونه است حال و احوالش
گفت او را یکی که چندین سال
چون نمیامدی چه بود احوال
گفت او مادرم عنائی داشت
نتوانستمش ضعیف گذاشت
خنده آمد صحابه را زان گفت
چون خبرشان نبد ز سر نهفت
گفت هر یک که ما پدر مادر
ک شته ایم از برای پیغمبر
مرد عاشق ببین چه میگوید
وصل معشوق کس چنین جوید
طنزشان فهم شد بدان آگاه
اندر ایشان بخشم کرد نگاه
جست از ایشان نشان پیغمبر
هر یکی نوع نوع داد خبر
داد آن یک نشان ز قامت او
وز رخان وز چشم و از ابرو
وان یکی از بیان و معرفتش
وان یک از خلق خوب و خوش صفتش
وان یک از معجزات و شق قمر
وان یکی از عروج او شب در
از زمین بر فراز هفت سما
وان یکی از وصال و قرب خدا
گفت او نیست این نشان نبی
بدهیدم خبر ز جان نبی
همه گفتند کانچه دانستیم
با تو گفتیم تا توانستیم
تو اگر به ز ماهمی دانی
زودتر گو مگن گرانجانی
پر شد از در و گفت گویم من
وز دل جمله شرک شویم من
قصد کرد او که تا نشان گوید
سر آن شاه دو جهان گوید
حرف ناگفته زد بر ایشان نور
همه گشتند بیخودان ز سرور
طافح و مست پست افتادند
عقل وهش را بباد بردادند
هستی جملگان گداخت تمام
از رخ ماه دور گشت غمام
از خودی سوی بیخودی راندند
پر دل را ز گل بیفشاندند
راه صد ساله را بیک ساعت
ببریدند اندر آن ساحت
همه غواص بحر جان گشتند
همه بر خلق درفشان گشتند
همه را جستجو دگرگون شد
همه را نور دیده افزون شد
همه از هجر سوی وصل شدند
فرع بودند جمله اصل شدند
همه اختر بدند ماه شدند
همه بنده بدند شاه شدند
اول امت بدند و آخر کار
هر یکی شد خلیفۀ مختار
اینچنین هم جنید را افتاد
چونکه در چله بود آن مه راد
بهر یک حالی عظیم بلند
میفکند از نیاز و عشق کمند
آمدش از خدا جواب صریح
بشنید او بحرف و صوت فصیح
کاین چنین حالتی که جویانی
تو نیابی بجهد تا دانی
نشود آن امل ترا حاصل
بجز از صحبت شهی کامل
بفلان شهر رو تو ای صدیق
پرس مأوای احمد زندیق
چون بیابی ورا رسی بمراد
برهی زین عنا و رنج و جهاد
گشت عازم جنید چون بشنید
امر حق را ز جان و دل بگزید
سوی آن شهر شد چون پیک دوان
تا که دردش بیابد آن درمان
چونکه جوینده است یابنده
سوی احمد شد او شتابنده
اندر آن شهر هر طرف میگشت
تخم مهرش درون جان میگشت
دل ندادی که گویدش زندیق
می بگفتی که احمد صدیق
کیست اینجا نداد کس خبرش
گرچه بسیار جست در بدرش
قرب یک ماه گشت سرگردان
چون ز صدیق کس نداد نشان
گشت عاجز بگفت بیزارم
زان ادب که برد ز دلدارم
پس بپرسید که احمد زندیق
بچه جای است و در کدام فریق
گفت شخصی ورا که زود بگو
تا دهیمت نشان ز مسکن او
داد باوی نشان جای و مقام
رفت آنجا که تا رسد در کام
در بزد گفت احمدش که درآ
نیستم غافل از تو ای دانا
زانهمه حالها که بر تو گذشت
واقفم نیک و هیچ فوت نگشت
در زمانی که از خدا آن حال
طلبیدی حقت نداد وصال
کرد با من حواله ات ز کرم
تا ترا من بدان مقام برم
لیک این هم بدان کزان ساعت
که شدی طالب چنین طاعت
فکرتم بود این که با تو سخن
چه نسق گویم از علوم لدن
هیچ چیزی بخاطرم نامد
که بدان جان تو بیارامد
سخنم نیست لایق حالت
میکنم من بیان باجمالت
لیک چرخی زنم برابر تو
تا شود کشف سر آن بر تو
چون که بر رویم اوفتد نظرت
شود از حال در زمان خبرت
گردد آن مطلبت یقین حاصل
قرب یابی شوی بدان واصل
پیش او همچو چرخ چرخی زد
یافت زان چرخ او مقاصد جود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۱ - در تفسیر این آیه که ولنبلونکم بشیئی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرین. و هم در تفسیر این آیه که عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم و اللّه یعلم و انتم لاتعلمون
سر این راز بشنو از قرآن
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
که خدا گفت در حق خلقان
گر کنم مبتلا شما را من
گه نهان و گه آشکارا من
گه دهم قبض و گاه بسط و خوشی
گاه شیرینی و گهی ترشی
گه نهم خوف در دل و جانتان
گاه سازم ز جوع درمانتان
گاه در مالتان نهم نقصان
گاه در روحها و در ابدان
گاه در کشتزار و میوه و دخل
گه زنم نار در نهالۀ نخل
گونه گون بیشمار حادثه ها
که فرستم بهر نفس ز سما
بر حوادث کنید صبر شما
تا رسد صد هزار لطف جزا
هر که او صبر کرد در نجم
مال بسیار برد از گنجم
گشت از اغنیای دین آنجا
یافت از ما هر انچه داشت رجا
صابران را بشارت است عظیم
که رسدشان ز بعد صبر نعیم
نکنند از بلا شکایت ها
تا رسدشان ز من عنایت ها
لطف بینند جمله در قهرم
در و گوهر شوند در بحرم
ظن نیکو برند در حق من
از دل و جان شوند ملحق من
رحمت محضم و ز من هرگز
بد نبینند مرد و زن هرگز
هرچه آید ز من بود بر جا
همه جوئید آن طرف ملجا
هستی جمله شاهد حال اند
بی زبانی و کام در قال اند
که همه لطفم و کرم دایم
همه هستی بود بمن قایم
تن و جانی که هست خوش چو ارم
بی تقاضا چو میدهم هر دم
صد هزاران نعم بجان و بتن
هر دمی بی نقم بمرد و بزن
تن بود همچو شهر و دل سلطان
عقل در وی و زیر نیکو دان
فکرها بر مثال لشکرها
که کند وصف حال پیکرها
که چسان ملکهاست در پیکر
بر فلکها فزود هر پیکر
چیست در پیکر ار بگویم من
دو جهان پر شود ز شور و فتن
حق نگنجد در آسمان و زمین
لیک گنجید در دلی بی کین
عرش اعظم بود یقین آن دل
کاندر او کرده است حق منزل
آن کسی را که شد چنین دل او
خوار منگر در آب ودر گل او
تا نگردی شقی چو دیو لعین
نروی ز آسمان بزیر زمین
عبرتی گیر از بلیس و بترس
چون رسد ترس میبر از حق درس
خایفان را خدا کند ایمن
تا که گردند از قلق ساکن
امن ترسنده را رسد ز خدا
ای که بی ترس میروی بخودآ
خوف او را بود که ترسش نیست
چون شود عالم آنکه درسش نیست
ای خنک جان او که ترسان است
چاره را از خدای پرسان است
گفت حق بهر تن ز آش و زنان
از شراب و کباب و از بریان
ترش و شیرین ز دوغ واز حلوا
بینهایت هزار نوع ابا
میوه و باغ و راغ و آب روان
آفریدم برای راحتشان
چونکه بی خواست این کرم کردم
همه را همچو دایه پروردم
تا کنندم قیاس و دانند این
که چو خواهند من دهم بیقین
آن جوادی که بی سؤال دهد
چون بخواهند چون نوال دهد
نیست این شرح را کران ای یار
مردن خو ا جه کن ز نو تکرار
خواجه چون آن شنید رفت از دست
پا برهنه زخانه بیرون جست
پیچ پیچان بسوی موسی رفت
شد نحیف ار چه بود اول زفت
گشت رویش ز خوف زرد عظیم
گفت درناله با کلیم کریم
کای خداوند و ای رسول خدا
دست من گیر یک نفس برضا
پند دادی ز لطف و من زبله
نشنیدم فتادم اندر چه
گر مرا عقل و بخت یار بدی
امر و حکم تو اختیار بدی
هیچ از امر تو برون یک گام
پیش ننهادمی بجستن کام
تو نمودی عنایت و شفقت
از سر مهر و غایت رحمت
نشنیدم من از خری آنرا
لاجرم میدهم جزا جان را
نزد موسی بگفت قصۀ خویش
تا که مرهم نهد بر آن دل ریش
دست خایان و جامه ها دران
گشت بر خاک پیش او غلطان
از غم و درد و سوز میزارید
اشک خونین ز چشم میبارید
گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره
آه از دست نفس مکاره
جان بخواهی سپردن ای مسکین
خواه برخیز و خواه رو بنشین
لیک از حق بخواهم ایمانت
تا رساند بحور و رضوانت
آخرت بهتر است از دنیا
گرددت جنت ابد مأوا
فانی است این و آن بود باقی
حق شود در جنان ترا ساقی
چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون میبری بهم ایمان
باش خوشدل سپار جان آسان
اینچنین مرگ زندگی است بدان
بهر این زندگی فدا کن جان
چیست یک جان اگر هزاران جان
بودت باز در ره جانان
عوض ذره ای ببر خورها
بدل قطره ای دو صد دریا
جان از آن خرمن است یکدانه
چه بود جان بنزد جانانه
ای خنک آنکه جان خود درباخت
خویش را در جهان وصل انداخت
برهید از جهان پرغش و غل
آب و گل را گذاشت زد بر دل
ترک لاکرد همچو مولانا
گشت غواص دریم الا
خواجه در حال جان بداد و بمرد
شاد ازو عدۀ کلیم سپرد
رفت از جا روانه در بیجا
کرد آن وعده رازجان ملجا
چون ز چون سوی عالم بیچون
شد روان یافت آن و بل افزون
شکر حق کرد کز چنان زحمت
گشت آخر قرین آن رحمت
پس بدان ای برادر هشیار
هر دلی نیست قابل اسرار
دانش سر برید او را سر
تیغ بر خویش زد ز جهل آن خر
سر پنهان خزینۀ حق است
همچو گنجی دفینۀ حق است
گنجهای دفین بتو ندهند
تا نگردی امین هو ندهند
کی شوی خازن چنان حضرت
کی بپوشی ز شاه آن خلعت
خانیان را نباشد این دولت
نخورد هر خسی چنین نعمت
ور رسد سر بخاینی ناگه
زود فانی شود چو آن ابله
جهت ابتلا دهند او را
منصب خازنی درون سرا
تا که گردد خیانتش معلوم
تا از آن خائنی شود مرجوم
لیک امین را شود مقام بلند
گردد اندر دهان لذیذ چو قند
نفس را از خود ار برانی تو
اندر این رزم از نرانی تو
سر هر چیز اولیا دانند
بسته زان سر لبان و میرانند
نفخ صوراند در جهان ایشان
مرده را جان دهند درویشان
کور را بیگمان نظر بخشند
بیخبرراهش و خبر بخشند
روح آن است کو رسد زیشان
غیر آن همچو ریح در انبان
ریح انبان بسوزنی است گرو
ریح را ترک کن بروح گرو
روح ریحی نصیب حیوان است
روح وحیی چو آب حیوان است
روح وحیی طلب چو میطلبی
همچنانکه حسام دین چلبی
بود با کل چو جزء لاینفک
این یقین دان و درگذر از شک
گشت پنهان ز ما چنان بدری
فوت شد از جهان شب قدری
خفته بودیم و آن روان بگذشت
همچو برقی از آسمان بگذشت
گشت مدفون ز ما چنان گنجی
ماند بر جانها از آن رنجی
که علاجش خدای داند و بس
نکند غیر حق معالجه کس
بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران
تن ما را نماند بی وی جان
جان ما را جمال او بد جان
درد ما را وصال او درمان
اینچنین فوت را چو موت شناس
اگرت هست نور خیر الناس
اولیا را جهان بوالعجب است
بویشان او برد که با ادب است
ننگرد سوی جسم خاکیشان
چشم جان افکند بپاکیشان
خاک پاشان شود ز جان و ز دل
روی نارد بغیر خوب چگل
گلشان را ورای دل داند
هم ز گل هم ز دل برون راند
زانکه دلها نمایدش گلها
پیش آن گل چه باشد این دلها
دل او پر ز نور پاک بود
دل باقی همه هلاک شود
زانکه هستند پر ز کژدم و مار
هر دلی را مخوان دل ای دلدار
دل و جان اوست دیگران همه گل
او چو بحر است و باقیان ساحل
هست صدرش خزینۀ یزدان
اندر او گنجهای بی پایان
بلکه عرش است آن دل بیدار
تن خاکیش فرش آن انوار
ص و رتش ح ا مل چنان نور است
گرچه از خلق عام مستور است
خاص خاص خداست صاحب دل
گرچه جسمش بود ز آب وز گل
جان او دور نیست از جانان
همچو موجی است دریم عمان
حق چو مهرو دل ولی چو فلک
میزند تاب او برانس و ملک
میبرد هر یکی از او نوری
دیو از بخششش شده حوری
پشه ای را کند چو عنقائی
قطره ای را بسان دریائی
کی توانی صف ا ت او کردن
تا نبری تو نفس را گردن
گرچه در علم و معرفت میری
نرسی اندر و مگر میری
راه حق مردن است ای زنده
دایما گریه است بی خنده
ترک خواب و خور است و نقل و شراب
بهر این گنج شو تمام خراب
تا کشاند ترا در آن دریا
کندت در خاص بیهمتا
کار تو او کند تو خوش بنشین
دیده بگشا و در خود او را بین
خنک آن جان که او بود مقبول
بی سؤالی رسد ب ه ر مسئول
نیست مثلش در این جهان یاری
غیر او دشمن است و اغیاری
چون ندارد در این زمانه نظیر
دامن هر خسی ز حرص مگیر
آنچه او را رسید از یزدان
نرسد با کسی دگر میدان
زان ندارد مثال در عالم
که فزون شد بعلم از آدم
هست آدم چو جسم و او چون جان
مغز مغز است و سر سر نهان
هم برون است از منی و توئی
گر شوی عاشقش رهی زدوئی
اولیای خدای یک گهراند
در جهان تافته چو نور خوراند
کی کند نور راز نور جدا
بوی گل با گل است در هر جا
هر یکی همچو موج از آن دریا
سر زده رفته تا بر اوج سما
بی خور و خواب زنده چون ملک اند
همچو خورشید و ماه بر فلک اند
هم فلک هم ملک غلامان اند
گردشان همچو چرخ گردانند
نور حق آب و جسمشان چون جو
حق از ایشان همینماید رو
زندگیشان ز حق بود نه زجان
دلشان ز اصبعین حق جنبان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۲ - در بیان آنکه دل مؤمن در میان انگشتان قدرت حق است، هر سو که آن دل میگردد خداش میگرداند که قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلبه کیف یشاء و در تقریر آنکه عاشقان خدای تعالی را سه مرتبه است. و معشوقانش را سه مرتبه، اول میانه و آخر، منصور حلاج رحمة اللّه علیه در مقام عاشقی درمرتبۀ اول بود.میانۀ آن عظیم است و آخرین عظیمتر. اقوال و احوال آن سه مرتبه بر عالمیان ظاهر شد و در کتب مسطور است. اما آن سه مرتبۀ معشوقان پنهان است(از مرتبۀ اولین آن، عاشقان کامل و واصل تنها نام شنیدند و در تمنای دیدارش میباشند. از میانین نام و نشان نیز بکس نرسید. از آخرین خود هیچ نشنیدند) مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره سرور و پادشاه معشوقان(مرتبۀ آخرین) بود و مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز از اینرو جهت
طیور الضحی لاتستطیع شعاعه
فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
مصطفی گفت میشود گردان
قلب مؤمن با صبعی رحمن
هر طرف کو بخواهد آن دل را
برد آرد میان خوف و رجا
آن دلی کش بحق بود حرکت
همه یابند از او دوصد برکت
آلت محض باشد او چو قلم
نبود از قلم نقوش و رقم
نقش از کاتب است بر کاغذ
نی ز حبر و نه از قلم باشد
هر تنی را چو خانه ای میدان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
بین که در هر تنی چگونه کس است
در یکی شحنه در یکی عسس است
در یکی دزد و در یکی دربان
در یکی میرو و در یکی سلطان
در یکی نور و در یکی نیران
در یکی کفر و در یکی ایمان
نوع نوع از فرشته و شیطان
همچنین بیشمار تا سبحان
در دل اولیا خداست مقیم
گشته با خلق از آن نفوس ندیم
همه افعالشان بامر حق است
دمبدمشان ز علم حق سبق است
صاحبان و خواص یزدان اند
همه اسرار را همیدانند
هرچه خواهند آن شود در حال
شنوانند گفت را بی قال
بی کف و دست تیغها رانند
نامۀ نانوشته را خوانند
تا بدانی که حق تعالی را
اینچنین اولیاست در دو سرا
کانبیای گزین بعشق از جان
گشته اند آن خواص را جویان
وینچنین اولیا که پنهان اند
کاملانشان غلام از جان اند
جز خداشان کسی نمیداند
نادری ناگه آن طرف راند
طالب وصل شمس دین بودند
در طلب لحظه ای نیاسودند
دان که عشاق را سه مرتبه است
یک بلند و یک اوسط و یک پست
همچنین هم مقام معشوقان
بر سه قسم است لیک بس پنهان
کرد ظاهر مراتب عشاق
بر همه کافۀ جهان خلاق
نی چنانکه مقام ایشان است
زانکه آن حال سخت پنهان است
ظاهراً گرچه جمله مشهوراند
باطناً بی نشان و مستوراند
چون خدا آشکار و پنهان اند
زان سبب خلقشان نمیدانند
لیک معشوق را نکرد خدا
مشتهر نی نهان و نی پیدا
حا ل معشوق مانده است نهان
از خواص و ع ا م در دو جهان
نی ولی دید و نی عدو او را
حق ز غیرت نهفت آن رو را
این بود وصف حال آن معشوق
که ز سابق خفی است وز مسبوق
اولین مرتبه ز معشوقان
گشت بر عاشقان خواص و عیان
دومین مرتبه نگشت پدید
کس از آن نام نیز هم نشنید
سومین خود بماند سخت نهان
آشکارا نگشت در دو جهان
شمس تبریز بود از آن شاهان
که ز غیرت خداش کرد نهان
زان سبب خویش را بمولانا
بنمود او که بود جنس او را
هر دو یک سر بدند و یک گوهر
زاده از نور سر چوتاب از خور
در مراتب ز جمله بگذشتند
روز و شب یار همدگر گشتند
از چنین قوم نام کس نشنید
نی کسی هم بخواب نیز بدید
اولیا را بخاطر این نگذشت
که کسی همچنین تواند گشت
می شنیدند گاه گاهی نام
ز اولین عاشقان خاص کرام
ز آخرین نام نیز نشنیدند
زین سبب گردد آن نگردیدند
بود یک روز مست مولانا
گفت فردا بروز حشر و جزا
اولیا جوق جوق برخ یزید یزند
شاد و با همدگر در آمیزند
انبیا همچنین گروه گروه
حشر گردند شاد بی اندوه
مؤمنان نیز هر طرف افواج
سر بر آرند چون ز بحر امواج
ده ده و صد صد و هزار هزار
جنس با جنس خویش روز و شمار
شمس دین و من از همه ممتاز
حشر گردیم هر دو بی انباز
گرچه آنجا دوی ندارد راه
شاهیش را هم اوست میروسپاه
لشکر آفتاب تاب وی است
از خود او روشن و لطیف حی است
نیست اندریکیش کس را فهم
فکرت آن نگنجد اندروهم
من و او ز اعتبار این عالم
گرچه گویم نباشد آن حالم
ورنه یک گوهریم درد وسرا
هیچگونه نبوده ایم جدا
خود کس از خویش کی جدا گردد
گرچه بر ارض و بر سما گردد
این جدائی ز روی گفتار است
عدد اندر احد نه بر کار است
زانکه اعداد برف هجران اند
در تموز احد نمیمانند
وحدت محض چون شود پیدا
نی عدو ماند و نه ارض و سما
اول او بود و آخر او ماند
هست را باز نیست گرداند
عددی کان نگشت محو احد
می بپوسد بزیر خاک لحد
هرکه پیش از اجل نمرد بمرد
بشد اوصاف و ماند دایم درد
هرکه در عشق حق نمرد تمام
پیش آن پختگان بود او خام
در دهان تلخ و ترش باشد او
نرود خوش فرو بکام و گلو
مرگ خود زندگی است گردانی
از چنین مرگ رو نگردانی
دانه در خاک چونکه نیست شود
هست گردد سوی حیات رود
زنده از خاک سر برون آرد
گوید او مرگ این فنون آید
هستی من اگر فنا نشدی
در جهانم چنین ن وان ب دی
عوض دانه ای دوصد دانه
کی رسیدی ز جود جانانه
برگ و شاخ و ثمار سرباری
داد از لطف خود مرا باری
هستی دانه نیست گر نشدی
سرش از زیر خاک بر نشدی
کرم خوردی و درون انبارش
کی بماندی بعالم آثارش
پس یقین دان که مرگ زندگی است
پادشاهی درون بندگی است
نیست شو دمبدم از این هستی
تا خوشی ات فزاید و مستی
گر شدی در عروج عین ملک
اندر آنهم آن ممان گذر ز فلک
چونکه از نیستی تو برخوردی
پی یک جان دو صد عوض بردی
چه هراسی بباز هر دم جان
همچو خورشید نور می افشان
رو ممان در خودی که تا مانی
جان سپار و مکن گرانجانی
خنک او را که از خودی برخاست
جان خود را فزود و تن را کاست
کرد خود را برای حق قربان
یافت عیدی زوعدۀ قرآن
ع م ر بشمرده چون فدا کرد او
عمر بیحد و عد بدادش هو
چونکه خواهد خدای نیکی تو
از سر لطف بخشدت آن خو
که کنی نفس را مهان وذلیل
دایماً دادیش ضعیف و علیل
خاک باشی ورا بیاموزی
خرقۀ ذل برای او دوزی
مسکنت را گزین کنی بجهان
تا شمارندت این کسان ز خسان
نام و ناموس چون حجاب ره است
هر دو راترک کن که ابر و مه است
هرکه شهرت طلب کند میدان
حق از او معرض است در دو جهان
شهرت او را رسد که گشت فنا
بگذشت از حجاب این من و ما
نیست شد اندر او صفات بشر
سر موئی از آن نماند اثر
گشت مبدل چنانکه مس ز اکسیر
یا چو خون کان ز مه ر گردد شیر
یا چو حیوان که در نمکلان شد
نمک محض اگر چه حیوان بد
ناری نفس چونکه نور شود
سخنش وحی چون زبور شود
غیر حق چون نماند اندر وی
هرچه آید از او بود زان حی
بعد از آن گر طلب کند شهرت
رسدش چونکه یافت این نصرت
شهرت آن شاه را روا باشد
زانکه آن شهرت خدا باشد
فکیف طیور اللیل تطمع ان تری
مصطفی گفت میشود گردان
قلب مؤمن با صبعی رحمن
هر طرف کو بخواهد آن دل را
برد آرد میان خوف و رجا
آن دلی کش بحق بود حرکت
همه یابند از او دوصد برکت
آلت محض باشد او چو قلم
نبود از قلم نقوش و رقم
نقش از کاتب است بر کاغذ
نی ز حبر و نه از قلم باشد
هر تنی را چو خانه ای میدان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
بین که در هر تنی چگونه کس است
در یکی شحنه در یکی عسس است
در یکی دزد و در یکی دربان
در یکی میرو و در یکی سلطان
در یکی نور و در یکی نیران
در یکی کفر و در یکی ایمان
نوع نوع از فرشته و شیطان
همچنین بیشمار تا سبحان
در دل اولیا خداست مقیم
گشته با خلق از آن نفوس ندیم
همه افعالشان بامر حق است
دمبدمشان ز علم حق سبق است
صاحبان و خواص یزدان اند
همه اسرار را همیدانند
هرچه خواهند آن شود در حال
شنوانند گفت را بی قال
بی کف و دست تیغها رانند
نامۀ نانوشته را خوانند
تا بدانی که حق تعالی را
اینچنین اولیاست در دو سرا
کانبیای گزین بعشق از جان
گشته اند آن خواص را جویان
وینچنین اولیا که پنهان اند
کاملانشان غلام از جان اند
جز خداشان کسی نمیداند
نادری ناگه آن طرف راند
طالب وصل شمس دین بودند
در طلب لحظه ای نیاسودند
دان که عشاق را سه مرتبه است
یک بلند و یک اوسط و یک پست
همچنین هم مقام معشوقان
بر سه قسم است لیک بس پنهان
کرد ظاهر مراتب عشاق
بر همه کافۀ جهان خلاق
نی چنانکه مقام ایشان است
زانکه آن حال سخت پنهان است
ظاهراً گرچه جمله مشهوراند
باطناً بی نشان و مستوراند
چون خدا آشکار و پنهان اند
زان سبب خلقشان نمیدانند
لیک معشوق را نکرد خدا
مشتهر نی نهان و نی پیدا
حا ل معشوق مانده است نهان
از خواص و ع ا م در دو جهان
نی ولی دید و نی عدو او را
حق ز غیرت نهفت آن رو را
این بود وصف حال آن معشوق
که ز سابق خفی است وز مسبوق
اولین مرتبه ز معشوقان
گشت بر عاشقان خواص و عیان
دومین مرتبه نگشت پدید
کس از آن نام نیز هم نشنید
سومین خود بماند سخت نهان
آشکارا نگشت در دو جهان
شمس تبریز بود از آن شاهان
که ز غیرت خداش کرد نهان
زان سبب خویش را بمولانا
بنمود او که بود جنس او را
هر دو یک سر بدند و یک گوهر
زاده از نور سر چوتاب از خور
در مراتب ز جمله بگذشتند
روز و شب یار همدگر گشتند
از چنین قوم نام کس نشنید
نی کسی هم بخواب نیز بدید
اولیا را بخاطر این نگذشت
که کسی همچنین تواند گشت
می شنیدند گاه گاهی نام
ز اولین عاشقان خاص کرام
ز آخرین نام نیز نشنیدند
زین سبب گردد آن نگردیدند
بود یک روز مست مولانا
گفت فردا بروز حشر و جزا
اولیا جوق جوق برخ یزید یزند
شاد و با همدگر در آمیزند
انبیا همچنین گروه گروه
حشر گردند شاد بی اندوه
مؤمنان نیز هر طرف افواج
سر بر آرند چون ز بحر امواج
ده ده و صد صد و هزار هزار
جنس با جنس خویش روز و شمار
شمس دین و من از همه ممتاز
حشر گردیم هر دو بی انباز
گرچه آنجا دوی ندارد راه
شاهیش را هم اوست میروسپاه
لشکر آفتاب تاب وی است
از خود او روشن و لطیف حی است
نیست اندریکیش کس را فهم
فکرت آن نگنجد اندروهم
من و او ز اعتبار این عالم
گرچه گویم نباشد آن حالم
ورنه یک گوهریم درد وسرا
هیچگونه نبوده ایم جدا
خود کس از خویش کی جدا گردد
گرچه بر ارض و بر سما گردد
این جدائی ز روی گفتار است
عدد اندر احد نه بر کار است
زانکه اعداد برف هجران اند
در تموز احد نمیمانند
وحدت محض چون شود پیدا
نی عدو ماند و نه ارض و سما
اول او بود و آخر او ماند
هست را باز نیست گرداند
عددی کان نگشت محو احد
می بپوسد بزیر خاک لحد
هرکه پیش از اجل نمرد بمرد
بشد اوصاف و ماند دایم درد
هرکه در عشق حق نمرد تمام
پیش آن پختگان بود او خام
در دهان تلخ و ترش باشد او
نرود خوش فرو بکام و گلو
مرگ خود زندگی است گردانی
از چنین مرگ رو نگردانی
دانه در خاک چونکه نیست شود
هست گردد سوی حیات رود
زنده از خاک سر برون آرد
گوید او مرگ این فنون آید
هستی من اگر فنا نشدی
در جهانم چنین ن وان ب دی
عوض دانه ای دوصد دانه
کی رسیدی ز جود جانانه
برگ و شاخ و ثمار سرباری
داد از لطف خود مرا باری
هستی دانه نیست گر نشدی
سرش از زیر خاک بر نشدی
کرم خوردی و درون انبارش
کی بماندی بعالم آثارش
پس یقین دان که مرگ زندگی است
پادشاهی درون بندگی است
نیست شو دمبدم از این هستی
تا خوشی ات فزاید و مستی
گر شدی در عروج عین ملک
اندر آنهم آن ممان گذر ز فلک
چونکه از نیستی تو برخوردی
پی یک جان دو صد عوض بردی
چه هراسی بباز هر دم جان
همچو خورشید نور می افشان
رو ممان در خودی که تا مانی
جان سپار و مکن گرانجانی
خنک او را که از خودی برخاست
جان خود را فزود و تن را کاست
کرد خود را برای حق قربان
یافت عیدی زوعدۀ قرآن
ع م ر بشمرده چون فدا کرد او
عمر بیحد و عد بدادش هو
چونکه خواهد خدای نیکی تو
از سر لطف بخشدت آن خو
که کنی نفس را مهان وذلیل
دایماً دادیش ضعیف و علیل
خاک باشی ورا بیاموزی
خرقۀ ذل برای او دوزی
مسکنت را گزین کنی بجهان
تا شمارندت این کسان ز خسان
نام و ناموس چون حجاب ره است
هر دو راترک کن که ابر و مه است
هرکه شهرت طلب کند میدان
حق از او معرض است در دو جهان
شهرت او را رسد که گشت فنا
بگذشت از حجاب این من و ما
نیست شد اندر او صفات بشر
سر موئی از آن نماند اثر
گشت مبدل چنانکه مس ز اکسیر
یا چو خون کان ز مه ر گردد شیر
یا چو حیوان که در نمکلان شد
نمک محض اگر چه حیوان بد
ناری نفس چونکه نور شود
سخنش وحی چون زبور شود
غیر حق چون نماند اندر وی
هرچه آید از او بود زان حی
بعد از آن گر طلب کند شهرت
رسدش چونکه یافت این نصرت
شهرت آن شاه را روا باشد
زانکه آن شهرت خدا باشد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۳ - در بیان آنکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز در غیب مشاهده میکرد و قطبی را دید که چهار هزار مرید داشت. همه اولیاء گشته و بحق رسیده، در چله از حق تعالی حالتی و مقامی میخواست که بدان نرسیده بود و در تمنای آن یارب یارب میگفت تا حدی بزرگ بود که بموافقت او همه اجزای زمین و آسمان و ارواح سفلی و علوی یارب میگفتند. نور خدای تعالی بمقدار سپری لطیف برگوش مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره میزد و میگفت لبیک لبیک. چون سه بار آن معنی مکرر شد، شمس الدین از سر ناز گفت که، یارب آن شیخ میگوید، لبیک با اوگو. در حال پی آن سخن نور پیاپی بر گوش مولانا شمس الدین تبریزی میزد که لبیک لبیک لبیک.
سخن شمس دین همیگفتیم
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
در اسرار او همیسفتیم
بهر فهم جماعت محجوب
ترک کردیم ذکر آن محبوب
باز در راه و منزل افتادیم
باز سررشته را ز کف دادیم
چه توان کرد چونکه قوم لئیم
ترک گوهر کنند از پی سیم
دید یک روز فاش مولانا
عالم غیب در شهی والا
که بد او را مرید چار هزار
همه دانا و واصل و مختار
بانگ میکرد در طلب یارب
با هزاران نیاز و شوق و ادب
همه هستی از آشکار و نهفت
گ شته با او رفیق در آن گفت
با چنین مرتبه خدا او را
یک جواب ی نداد از استغنا
نور حق از ورای حس بشر
گشت چون قرص آفتاب و قمر
بر سرور وی و گوش شمس الدین
میزد آن نور بی ی س ار و یمین
گفت لبیک بیعدد آن دم
نور صاف لطیف بی لب و فم
گفت یارب چو او همیگوید
نور سوی من از چه میپوید
چون چنین گفت نور بی امهال
خویش صد بار زد در او در حال
با هزاران تواضع و لبیک
کرد اکرام شمس دین آن پیک
زین بدان کاو چگونه معشوق است
گر تو را نور و سر فاروق است
باز در غیب دید مولانا
که ببغداد یک ولی خدا
بیحد و بیکران مریدان داشت
صد جهان نهفته در جان داشت
قطب بود و یگانه در دو جهان
سرور و پیشوای اهل زمان
در پی حالی همیلرزید
گونه گون جهدها همیورزید
گفت او را ز جود مولانا
نشود حاصل آن بجهد ترا
گفت او در جواب پس چکنم
چاره چبود مرا چه حیله تنم
گفت رو پیش شمس تبریزی
آن بیابی چو باوی آمیزی
گفت او را عجب کجا یابم
ده نشانی که سویش اشتابم
گفت او را تو کی توانی دید
چون چنین دولتی بکس نرسید
لیک برخیز و روسوی میدان
او ببیند ترا و بخشد جان
کاغلب اوقات او در آن میدان
میکند خفیه فرجۀ خلقان
در زمان شیخ سوی میدان شد
شمس دین را بعشق جویان شد
دید از دور شمس دین او را
که نهاده است سوی او رو را
گردنش گشته از چله لاغر
شده جسمش نحیف و رخ اصفر
خنده آمد ورا از آن حالت
کرد بر حال زار او رحمت
از کرم خوش بر او نظر انداخت
کار او را بیک نظر انداخت
برسانید با مراد او را
کرد دلشاد آن خدا جورا
ش ه قه ای زد ز شوق و جامه درید
چون میسر شد آنچه میطلبید
بی سلام و علیک بخشش بین
بی ز خدمت نوازش و تمکین
اینچنین شیخ را تو شیخ مگو
چونکه بی علت است بخشش او
کس نبیند ورا و او هردم
بر سر ریش ها نهد مرهم
بندها را همیکند از پا
چشمها را همیکند بینا
حاجت نیک و بد از اوست روا
میرساند بدرد جمله دوا
آنکه بی صحبتی چنین احسان
میکند با خسان و هم بحسان
چه کند با کسی که دید او را
بر دل و جان خود گزید او را
سالها صحبت ورا دریافت
در پی امر او ز جان بشتافت
کی توان شرح کردن آن ب سخن
که چه بخشیدش او ز علم لدن
مگر آنرا خدای داند و بس
نکند هیچ فهم آنرا کس
اینچنین بخت غیر مولانا
هیچکس درنیافت ای دانا
از همه اولیای خاص گزین
گشت او اندر آن عطا تعیین
زان سبب او فرید عصر آمد
کش چنین فتح و جیش و نصر آمد
زان ابائی که بوبکس نرسید
سیر خورد او و هیچ رنج ندید
گر تو او را شه شهان خوانی
یا فزونتر ز جان جان دانی
یا خود از عرش بر ترش گوئی
یا که در نور وحدتش جوئی
این بود او و بلکه صد چندین
زانکه او را نبود هیچ قرین
خلق و خلقش بکس نمیمانست
علم او جز خدا نمیدانست
لب لعلش چو در بباریدی
مرده را جان نو سپاریدی
سخنش بود همچو شهد و نبات
زنده و مرده زو ببرده حیات
مردگان جمله گشته زان دم حی
زندگان زنده تر شده از وی
قد و خد و دو چشم و ابرویش
بود شیرین و خوب چون خویش
یوسف ار حسن و لطف او دیدی
پردۀ صبر را بدریدی
کف خود چون ترنج بریدی
مرغ جانش ز تن بپریدی
نمکش را محمد مختار
کرده بود از کرم بوی ایثار
در نیاید صفات او ببیان
شرح او را مگر کند دیان
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۴ - در بیان آنکه حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز تا در صورت بود نور او در آسمان و زمین میتافت. و چون از دنیا نقل فرمود و آفتاب جمالش از جهان پنهان شد، آن نور را با خود خواست بردن. پس آسمان و زمین نیز محروم خواستند ماندن. از اینرو میفرماید فما بکت علیهم السماء و الارض. – بیم آن بود که آسمان و زمین نماند و قیامت برخیزد. الاجهت فرزندان و بازماندگانش عالم قایم مانده است. اکنون عالم و عالمیان بطفیل اولاد او میزیند اولاد و خویشان و مریدان آنهااند که جنس ویند واقع اینست اگر دانند و اگر ندانند و هم در این معنی حدیث آمده است که ابدال امتی اربعون اثنان و عشرون بالشام و ثمانیة عشر بالعراق کلما مات واحد منهم ابدل اللّه مکانه واحداً آخرمن. الخلق فاذا جاء الامر قبضوا صدق اللّه. و در تقریر آنکه ش
چونکه آن جسم پاک شددر خاک
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
لرزه افتاد در همه افلاک
گشت پر درد قالب عالم
از غم نقل زبدۀ آدم
آسمان و زمین زغم بگریست
چونکه بر حال زار خود نگریست
که چها فوت شد ز هجرت او
گشت نالان ز جان بحضرت هو
کای کریم از چه از چنان گنجی
گشت مبدل نصیب ما رنجی
ذکر این آمده است در قرآن
رو نظر کن بمصحف و بر خوان
مابکت گفت در کلام مجید
بهر تنبیه را خدای وحید
نگریست آسمان بر آن دو نان
که بدند از عمی پی دونان
قبله شان بود دائماً دنیا
بوده غافل ز عالم عقبی
لیک بهر وفات مرد خدا
آمد عرض و سما ز غم بب کا
خواست گشتن خراب اندر حال
لیک از بهر قوم شاه رجال
از مرید و زخویش و از فرزند
که بوی بودشان ز جان پیوند
ماند بر جا چنانکه اول بود
این زمین بسیط و چرخ کبود
تا که اندر جهان بیاسایند
هر طرف گر روند و گر آیند
لیک اولاد جان نه ز آب و ز گل
که رسد وحیشان ز حق در دل
ولد آن را بدان که جنس بود
پری و دیو کی ز انس بود
گر ز شام اند و روم در ظاهر
همه هستند سر آن طاهر
صالحان جنس صالحان باشند
طالحان جنس طالحان باشند
ولد نوع اگرچه بود از نوح
چون نبودش درون تن آن روح
بود بیگانه از وی آن فرزند
ظاهراً گربدش بدو پیوند
لیس من اهلک نداش رسید
گفت هستی تو پاک و اوست پلید
نسبت صورتی نه چندان است
نسبت معنوی ز رحمان است
آدمی آنکس است کان دارد
غیر این جان ز عشق جان دارد
زند ه از حق بود نه از خور و خواب
باشدش وصل بی ظلام حجاب
خلف ی چون چنین هلد بر جا
پس بود بهر او جهان بر پا
تن بدل گشت صورت ظاهر
جان همان است معنی طاهر
لانفرق شنو تو از قرآن
نور حق اند نور را یک دان
هله زو تر کنید جهد شما
تا رهید از جهان حبس و عمی
یک یک اندر پی وی ای اولاد
بجهید از جهان کون و فساد
گر مریدید راه شیخ روید
سوی معشوق عاشقانه دوید
بیشماراند رهزنان شما
همه تشنه بخون جان شما
تیغ لاحول را بکف گیرید
همگان گر جوان و گر پیرید
گردن نفس کوست رهزنتان
بزنید و روید سوی جنان
دشمن آدم اوست آدمیان
مدهیدش بهیچ نوع امان
زنده گرماند آن سگ بدخو
نهلد تا بر آید ازحق بو
آخر کار جمله را بکشد
سوی پستی و بعد از آن بکشد
چشم جان باز کن نشین هشیار
که قوی رهزنی است آن مکار
کرد بیرون زجنت آدم را
چونکه در خورد دادش آن دم را
همچو مرغی بدام او درماند
اشگ از دیدگان چو جو میراند
ورد او ربنا ظلمنا بود
مدتی باز در تمنا بود
خلعت و تاج رفت و عریان ماند
بر سر نار هجر بریان ماند
آنچه بودش ز حق نماند در او
از سبو آب رفت و ماند سبو
تن همچو سبوش نالان شد
آب خود را ز عشق جویان شد
ناله اش را قبول کرد خدا
در سبویش نهاد دریاها
جان مهجور او بوصل رسید
باز آن فرع خوش باصل رسید
رنج پر سوز گشت گنج ابد
باز مقبول شد رهید از رد
گشت از اکسیر عشق جانش زر
شد در آن بحر قطره اش گوهر
جزو او کل شد و رهید از غم
باز در سور رفت از آن ماتم
دیو بود و فرشته ای شد باز
جغد بد کرد ایزدش شهباز
در زمین بود کمتر از ناهید
بر فلک رفت وبا ز شد خورشید
لفظ خورشید بهر تفهیم است
ورنه این لفظ ترک تعظیم است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۵ - در بیان آنکه معانی چنانکه هست در عبارت نگنجد و بچیزی نماند که لاضد له ولا ندله. لیکن چیزی میباید گفتن که لایق عقل مردم باشد تا او طالب آن شود. همچنانکه پیش کودک نابالغ لب شاهد را بشکر تشبیه کنند تا کودک از شیرینی شکر آنرا قیاس کند و گوید که چنانکه شکر شیرین است، باید که آن نیز چنین باشد. وگرنی، شکر را با لب شاهد چه نسبت است بهیچ وجهی بهم نمیمانند. همچنین حق تعالی بیان جنت بحور و قصور و اشجار وانهار میکند تا جنت را بدین طریق فهم کنند و الا جنت بدینها چه میماند اینهمه فانیاند و آن باقی است فانی را با باقی چه نسبت باشد
کی کند بحر را ب قطره قیاس
کو زراندر زر و کجاست پلاس
لیک این از ضرورت است بدان
تا شود آن طرف ترا میلان
هرچه پیش تو خوب و مطلوب است
همچو جان نزد جسم محبوب است
جنس آنرا کنند عرض بتو
تا شود میلت از درون آن سو
نی لب شاهد نکو رو را
بشکر میکنند مانندا
پیش اطفال تا شوند آگاه
از لب شاهد لطیف چو ماه
که ز شیرینی شکر اطفال
لب شاهد کنند استدلال
ورنه لب با شکر چه میماند
ذوق لب از شکر که بستاند
ذوق لب از شکر کسی جوید
که چو طفلان سوی لعب پوید
هست فرقی در این دو ذوق عظیم
شبهی چیست پیش در یتیم
همچنین هم خدای در قرآن
کرد با خلق شرح باغ جنان
که درختانش راست برگ و ثمار
نعمش را نه حد بود نه شمار
اندر آنجا چهار جوی روان
آب و می انگبین و شیر عیان
هر طرف گونه گون شگرف قصور
در نظر هر سوئی هزاران حور
حله های بریشمین در وی
نبود در بهار لطفش دی
جاودان اندر او چنین نعمت
هیچ آنجا ندیده کس نقمت
نیست شرح بهشت این گفتار
بهر فهم شماست این مقدار
قطره ها گرچه هست ازدریا
نیست در قطره جای کشتی را
قطره کی موجها بر انگیزد
مگر آنگه که دریم آمی زد
چون در آمیخت بحر خوان او را
نور حق گوی مرد حق خو را
شرح این را بگوش جان بشنو
از حدیث کهن برو سوی نو
تا کند شرح آن ترا دانا
بعد دانش شوی عزیز خدا
شوی از خود تهی و از حق بر
حلو گردی چو ما نمانی مر
نی منی در رحم شود انسان
چونکه از خویش نیست گردد آن
آدمیئی شود لطیف چو ماه
با لب همچو لع ل و چشم سیاه
گشت مبدل منی بنفس بشر
همچو قطره که شد ز یم گوهر
کو زراندر زر و کجاست پلاس
لیک این از ضرورت است بدان
تا شود آن طرف ترا میلان
هرچه پیش تو خوب و مطلوب است
همچو جان نزد جسم محبوب است
جنس آنرا کنند عرض بتو
تا شود میلت از درون آن سو
نی لب شاهد نکو رو را
بشکر میکنند مانندا
پیش اطفال تا شوند آگاه
از لب شاهد لطیف چو ماه
که ز شیرینی شکر اطفال
لب شاهد کنند استدلال
ورنه لب با شکر چه میماند
ذوق لب از شکر که بستاند
ذوق لب از شکر کسی جوید
که چو طفلان سوی لعب پوید
هست فرقی در این دو ذوق عظیم
شبهی چیست پیش در یتیم
همچنین هم خدای در قرآن
کرد با خلق شرح باغ جنان
که درختانش راست برگ و ثمار
نعمش را نه حد بود نه شمار
اندر آنجا چهار جوی روان
آب و می انگبین و شیر عیان
هر طرف گونه گون شگرف قصور
در نظر هر سوئی هزاران حور
حله های بریشمین در وی
نبود در بهار لطفش دی
جاودان اندر او چنین نعمت
هیچ آنجا ندیده کس نقمت
نیست شرح بهشت این گفتار
بهر فهم شماست این مقدار
قطره ها گرچه هست ازدریا
نیست در قطره جای کشتی را
قطره کی موجها بر انگیزد
مگر آنگه که دریم آمی زد
چون در آمیخت بحر خوان او را
نور حق گوی مرد حق خو را
شرح این را بگوش جان بشنو
از حدیث کهن برو سوی نو
تا کند شرح آن ترا دانا
بعد دانش شوی عزیز خدا
شوی از خود تهی و از حق بر
حلو گردی چو ما نمانی مر
نی منی در رحم شود انسان
چونکه از خویش نیست گردد آن
آدمیئی شود لطیف چو ماه
با لب همچو لع ل و چشم سیاه
گشت مبدل منی بنفس بشر
همچو قطره که شد ز یم گوهر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۶ - در بیان آنکه اولیا را جهت آن ابدال میخوانند که از حال و خلق اول مبدل شدهاند و خلق حق گرفتهاند که تخلقوا باخلاق اللّه. و در تقریر آنکه منصور که در عشق مرتبۀ اول داشت چون خلق او را فهم نکردند، عاشقان دیگر را که بالای اویند چگونه توانند فهم کردن و بمرتبۀ معشوقان خود کجا رسند
اولیا را از آن سبب ابدال
نام شد که نماندشان آن حال
زان منی شان که بود بگذشتند
در فنا صورتی دگر گشتند
نار بودند جمله نور شدند
دیو بودند رشک حور شدند
بود روی همه بمرگ و فنا
پشتشان شد قوی زجان بقا
گرچه در فرش بود مسکنشان
بر سر عرش گشت مأمنشان
تا خدا هست آن گره هستند
بی می و جام دائماً مستند
نایبان حق اند در عالم
فخر دارد ز خاکشان آدم
سر ایشان از اوست پوشیده
زانکه این سر نواست جوشیده
گرچه خود آدم است اصل وجود
گشته اند اولیا از او موجود
لیک اندر نهاد آخریان
هست اسرارهای بس پنهان
که از آدم نرست آن اسرار
نشد او آگه از چنان انوار
صور جمله گرچه یکسان است
لیک در هر تنی دگر جان است
جان آ ن یک بر آسمان پرد
جان این یک و رای آن پرد
یک بگوید که من حقم بجهان
یک بگوید سر حقم میدان
یک بگوید که سر سرم من
گشته پنهان درون قالب تن
زین سب زد اناالحق از منصور
که شد از عشق ظلمتش همه نور
شد در او نور هرچه ظلمت بود
بلکه نورش ز نورها افزود
بیخ خارش ز عشق گلشن شد
شب تارش چو صبح روشن شد
رفت از جا بسوی بیجا او
یافت صد پر بجای هر پا او
در جهانی مقام و مسکن ساخت
کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت
موج طرفه است بی نشانه روان
اندر آن بحر بی حد و پایان
با چنین قدر و مرتبه منصور
بود از وصل کاملان مهجور
زانکه اندر جهان عشق او را
مرتبۀ اولین بد ای دانا
در میانین خدا ندادش راه
ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه
این مراتب خود آن عشاق است
گه پر اوصافشان در آفاق است
وان مراتب کز آن معشوق است
شده پنهان ز چشم مخلوق است
اول و آخر و میانۀ آن
هست از غیر حق همیشه نهان
چونکه احوال و مرتبۀ منصور
گشت از چشم مردمان مستور
منکر حال او شدند از جهل
کشتنش گشت پیش ایشان سهل
پس چنین قوم را که از منصور
بر فزودند چون ز ظلمت نور
کی توانند فهم کرد بگو
فهمشان چون نگشت حالت او
این معانی بشرح در ناید
از بشر کی چنین سخن زاید
باز کن چشم اگر از این جنسی
خویش را بین که دیو یا انسی
گر از ایشان شدی که پریدند
بی تنی روی جان عیان دیدند
نشوند آن گروه از تو نهان
زانکه جنس است سوی جنس روان
بیگمان اسب سوی اسب رود
هر گروهی بجنس خود گرو د
جنس با جنس از آن رود دایم
که بهمدیگراند خوش قایم
حق هزاران هزار نقش نگاشت
برد یک را بزیر و یک افراشت
کرد یک را گداوخوار و اسیر
کرد یک را غنی و خواجه و میر
خیره ام من که چه خدا است این
که نه در پست و بر علا است این
زیر و بالا از او شده پرنور
در همه او و از همه مستور
غیر او نیست صورت و معنی
فهم کن نیک و بگذر از دعوی
عقل هر کس بکنه این نرسد
فهم این جز براه بین نرسد
نام شد که نماندشان آن حال
زان منی شان که بود بگذشتند
در فنا صورتی دگر گشتند
نار بودند جمله نور شدند
دیو بودند رشک حور شدند
بود روی همه بمرگ و فنا
پشتشان شد قوی زجان بقا
گرچه در فرش بود مسکنشان
بر سر عرش گشت مأمنشان
تا خدا هست آن گره هستند
بی می و جام دائماً مستند
نایبان حق اند در عالم
فخر دارد ز خاکشان آدم
سر ایشان از اوست پوشیده
زانکه این سر نواست جوشیده
گرچه خود آدم است اصل وجود
گشته اند اولیا از او موجود
لیک اندر نهاد آخریان
هست اسرارهای بس پنهان
که از آدم نرست آن اسرار
نشد او آگه از چنان انوار
صور جمله گرچه یکسان است
لیک در هر تنی دگر جان است
جان آ ن یک بر آسمان پرد
جان این یک و رای آن پرد
یک بگوید که من حقم بجهان
یک بگوید سر حقم میدان
یک بگوید که سر سرم من
گشته پنهان درون قالب تن
زین سب زد اناالحق از منصور
که شد از عشق ظلمتش همه نور
شد در او نور هرچه ظلمت بود
بلکه نورش ز نورها افزود
بیخ خارش ز عشق گلشن شد
شب تارش چو صبح روشن شد
رفت از جا بسوی بیجا او
یافت صد پر بجای هر پا او
در جهانی مقام و مسکن ساخت
کاندر آنجا بجهد نتوان تاخت
موج طرفه است بی نشانه روان
اندر آن بحر بی حد و پایان
با چنین قدر و مرتبه منصور
بود از وصل کاملان مهجور
زانکه اندر جهان عشق او را
مرتبۀ اولین بد ای دانا
در میانین خدا ندادش راه
ز آخرین خود نگشت هیچ آگاه
این مراتب خود آن عشاق است
گه پر اوصافشان در آفاق است
وان مراتب کز آن معشوق است
شده پنهان ز چشم مخلوق است
اول و آخر و میانۀ آن
هست از غیر حق همیشه نهان
چونکه احوال و مرتبۀ منصور
گشت از چشم مردمان مستور
منکر حال او شدند از جهل
کشتنش گشت پیش ایشان سهل
پس چنین قوم را که از منصور
بر فزودند چون ز ظلمت نور
کی توانند فهم کرد بگو
فهمشان چون نگشت حالت او
این معانی بشرح در ناید
از بشر کی چنین سخن زاید
باز کن چشم اگر از این جنسی
خویش را بین که دیو یا انسی
گر از ایشان شدی که پریدند
بی تنی روی جان عیان دیدند
نشوند آن گروه از تو نهان
زانکه جنس است سوی جنس روان
بیگمان اسب سوی اسب رود
هر گروهی بجنس خود گرو د
جنس با جنس از آن رود دایم
که بهمدیگراند خوش قایم
حق هزاران هزار نقش نگاشت
برد یک را بزیر و یک افراشت
کرد یک را گداوخوار و اسیر
کرد یک را غنی و خواجه و میر
خیره ام من که چه خدا است این
که نه در پست و بر علا است این
زیر و بالا از او شده پرنور
در همه او و از همه مستور
غیر او نیست صورت و معنی
فهم کن نیک و بگذر از دعوی
عقل هر کس بکنه این نرسد
فهم این جز براه بین نرسد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۷ - در بیان آنکه صحبت اولیای کامل و فقرای واصل از عبادت ظاهر مفیدتر است و استماع کلامشان بحق موصلتر از تحصیل علوم است. و در تقریر آنکه نه هر میلی دلیل جنسیت کند زیرا میلها هست لذاته و میلها هست لغیره. همچنانکه مردی از یکی جامگی خورد و باز توقع دیگرش باشد آن میل لذاته نیست جهت علت خارج است. اما آنکه لذاته است که از او او را میخواهد و غیر وصال او از او چیزی دیگر متوقع نیست اینچنین میل دلیل جنسیت باشد
حاصل این دان که خدمت مردان
بهتر است از عبادت یزدان
استماع کلامشان بهتر
از هزاران کتاب و علم و هنر
پیششان محو گشتن آگاهی است
بندگیشان به از شهنشاهی است
هر که مقبول حضرت ایشان
گشت از خوف رست ویافت امان
عاقبت از شمار ایشان شد
هر که اندر جوار ایشان شد
جنس ایشان بجوید ایشان را
هیچ بیگانه جست خویشان را
میل دل با دل از یگانگی است
جستن همدگر ز یک رگی است
لیک میلی که بی غرض باشد
نی در او علت و مرض باشد
میل خلقان بشحنه و سلطان
بهر جاهست و مال و ملک جهان
همچنان میل تربیه با خی
بهر لقمه است زانکه اوست سخی
یا از آن رو که باشد او راپشت
دشمنش را زن د بتیغ و بمشت
بهر ذاتش ورا نمیخواهد
بهر اغراض خود همی خواهد
چون نگردد توقعش حاصل
نشود جان او بوی مایل
نی اخی خواندش دگر نه پدر
نی سوی او کند بمهر نظر
بلکه از کینه دشمنش گیرد
بدعا خواهد آنکه او میرد
میل کان را دو صد غرض نبرید
نیست جز در میان شیخ و مرید
زانکه هر کو مرید شد از جان
در ره شیخ باخت جان و جهان
سرو سر نیز هم بسر باری
ترک کرد اندر آن ره از یاری
بی غرض صرف از برای خدا
چون خدا را از او ندید جدا
رو بدو کرد و عشق او بگزید
زانکه جز وی کسی ورا ن س زید
اینچنین میل اگر بود نیکوست
زانکه این نوع میل پرتو هوست
جنس شیخ است آن مرید صفی
هست جنسیتش ز خلق خفی
بهتر است از عبادت یزدان
استماع کلامشان بهتر
از هزاران کتاب و علم و هنر
پیششان محو گشتن آگاهی است
بندگیشان به از شهنشاهی است
هر که مقبول حضرت ایشان
گشت از خوف رست ویافت امان
عاقبت از شمار ایشان شد
هر که اندر جوار ایشان شد
جنس ایشان بجوید ایشان را
هیچ بیگانه جست خویشان را
میل دل با دل از یگانگی است
جستن همدگر ز یک رگی است
لیک میلی که بی غرض باشد
نی در او علت و مرض باشد
میل خلقان بشحنه و سلطان
بهر جاهست و مال و ملک جهان
همچنان میل تربیه با خی
بهر لقمه است زانکه اوست سخی
یا از آن رو که باشد او راپشت
دشمنش را زن د بتیغ و بمشت
بهر ذاتش ورا نمیخواهد
بهر اغراض خود همی خواهد
چون نگردد توقعش حاصل
نشود جان او بوی مایل
نی اخی خواندش دگر نه پدر
نی سوی او کند بمهر نظر
بلکه از کینه دشمنش گیرد
بدعا خواهد آنکه او میرد
میل کان را دو صد غرض نبرید
نیست جز در میان شیخ و مرید
زانکه هر کو مرید شد از جان
در ره شیخ باخت جان و جهان
سرو سر نیز هم بسر باری
ترک کرد اندر آن ره از یاری
بی غرض صرف از برای خدا
چون خدا را از او ندید جدا
رو بدو کرد و عشق او بگزید
زانکه جز وی کسی ورا ن س زید
اینچنین میل اگر بود نیکوست
زانکه این نوع میل پرتو هوست
جنس شیخ است آن مرید صفی
هست جنسیتش ز خلق خفی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۳۹ - در بیان آنکه صحبت اولیا معظمترین طاعات و مفیدترین عبادات است. زیرا آنچه بسالی و دو باجتهاد خود کس نتواند حاصل کردن بساعتی اضعاف آن از صحبت شیخ میسر شود. همچنانکه اگر کسی بفکر و اجتهاد خود خواهد که صنعتی بیاموزد البته نتواند. و اگر بمرور ایام بعد از اجتهاد بسیار بیاموزد هم ناقص باشد. لیکن آنچه در یک لحظه از استاد آموزد بسالها بجهد خود حاصل نکند. پس اگر آنکه نادراً حق تعالی کسی را بی شیخ و استاد تعلیم دهد که الرحمن علم القرآن بر او حکم نباشد که النادر لاحکم له. و آن نادر هم برای آن آید که دیگران از او بیاموزند و اینچنین نادر پیش آن پختگان که پیر پرورند خام نماید از این رو مصطفی علیه السلام با امیرالمؤمنین علی کرم اللّه وجهه نصیحت فرمود که اذا تقرب الناس الی خالقهم بانواع البر فتقرب ا
با علی گفت احمد مرسل
کای هژبر خدا امیر اجل
خلق جویند قرب حق در بر
تو برو عاقلی طلب در سر
چون بیابی بخدمتش بنشین
صحبتش را ز جان ودر بگزین
تا شوی از همه فزون در خیر
تا ز جمله گذر کنی در سیر
خیر را گرچه رحمت است جزا
تا توانی برو تو عقل افزا
کاصل طاعات و خیر عقل بود
هرکه عقلش فزود بیش شود
کیست عاقل ولی خاص خدا
که ز غیر خدا شده است جدا
عقل خلق ار بعقل میماند
لیک آن کش نظر بود داند
که ز عقل حقیقتی دوراند
زانکه در ظلمت اند و بینوراند
قلب اگرچه بنقد میماند
لیک صراف با محک داند
قیمتش را که چند میارزد
کی بر آن همچو دیگران لرزد
پس بصراف مینما دینار
لیک در پیش اولیا دین آر
که جز از دین بنزد آن مردان
همچو گردی است بر هوا گردان
صحبت اولیاست سر جهاد
هرکه بگزیند آن رهد ز فساد
کشف آن کش کسی ز خود صد سال
نکند ز اولیا شود در حال
رو بیاموز پیشه از استاد
تا بود پیشۀ تو بر بنیاد
پیشه ایراکه از خود آموزی
تو از آن پیشه کی خوری روزی
نپسندد کسی خود آن کارت
همه عالم کنند انکارت
خود پسندی مکن گذر از خود
پهلوان وار گرد گرد خرد
خرد آن پیشواست نی خردت
بنده اش شو که تا ز خود خردت
چون خریدت ز خود خردیابی
زود بیدار شو چه در خوابی
همه را پرورش کند موزون
خویش پرورده هست ابله و دون
ز آدمی و درخت و باغ و زمین
پرورش هرچه یافت گشت گزین
وانکه بی پرورش بماند ببین
چون کثیف است و خوار و بی تمکین
نادرست آنکه ایزدش سازد
کار او را تمام پردازد
نتوان حکم کرد بر نادر
گرچه حق هست بر همه قادر
حکم بر غالب است در عالم
زان زمان که پدید شد آدم
تو ازین حکم وقاعده مگذر
مکش از امر و حکم یزدان سر
تا دهد از کرم بخود راهت
گرچه ز اختر کمی کند ماهت
نادراً گر کسی بیابد گنج
تو مهل کسب خود مرم از رنج
کار میکن ز کسب خود میخور
تا نگردی اسیر جوع و ضرر
گر دهد با تو نیز گنج خدا
کسب مانع نمیشود آنرا
هیچگونه زکسب و کار ممان
گر بود قسمتت رسد هم آن
ورنه زین نیز تا نمانی تو
جهد مگذار تا توانی تو
طاعت و بندگی بجا میار
هیچیک امر را فرو مگذار
تا زهر طاعتت ثواب رسد
تا ترا از خدا خطاب رسد
که مرا بندۀ سزاواری
نشود ضایع آنچه میکاری
بر دهد بیگمان در آخر کار
پر کنی خود ز کشته صد انبار
روز حشر و ندامت ای مؤمن
همه ترسان روند و تو ایمن
کای هژبر خدا امیر اجل
خلق جویند قرب حق در بر
تو برو عاقلی طلب در سر
چون بیابی بخدمتش بنشین
صحبتش را ز جان ودر بگزین
تا شوی از همه فزون در خیر
تا ز جمله گذر کنی در سیر
خیر را گرچه رحمت است جزا
تا توانی برو تو عقل افزا
کاصل طاعات و خیر عقل بود
هرکه عقلش فزود بیش شود
کیست عاقل ولی خاص خدا
که ز غیر خدا شده است جدا
عقل خلق ار بعقل میماند
لیک آن کش نظر بود داند
که ز عقل حقیقتی دوراند
زانکه در ظلمت اند و بینوراند
قلب اگرچه بنقد میماند
لیک صراف با محک داند
قیمتش را که چند میارزد
کی بر آن همچو دیگران لرزد
پس بصراف مینما دینار
لیک در پیش اولیا دین آر
که جز از دین بنزد آن مردان
همچو گردی است بر هوا گردان
صحبت اولیاست سر جهاد
هرکه بگزیند آن رهد ز فساد
کشف آن کش کسی ز خود صد سال
نکند ز اولیا شود در حال
رو بیاموز پیشه از استاد
تا بود پیشۀ تو بر بنیاد
پیشه ایراکه از خود آموزی
تو از آن پیشه کی خوری روزی
نپسندد کسی خود آن کارت
همه عالم کنند انکارت
خود پسندی مکن گذر از خود
پهلوان وار گرد گرد خرد
خرد آن پیشواست نی خردت
بنده اش شو که تا ز خود خردت
چون خریدت ز خود خردیابی
زود بیدار شو چه در خوابی
همه را پرورش کند موزون
خویش پرورده هست ابله و دون
ز آدمی و درخت و باغ و زمین
پرورش هرچه یافت گشت گزین
وانکه بی پرورش بماند ببین
چون کثیف است و خوار و بی تمکین
نادرست آنکه ایزدش سازد
کار او را تمام پردازد
نتوان حکم کرد بر نادر
گرچه حق هست بر همه قادر
حکم بر غالب است در عالم
زان زمان که پدید شد آدم
تو ازین حکم وقاعده مگذر
مکش از امر و حکم یزدان سر
تا دهد از کرم بخود راهت
گرچه ز اختر کمی کند ماهت
نادراً گر کسی بیابد گنج
تو مهل کسب خود مرم از رنج
کار میکن ز کسب خود میخور
تا نگردی اسیر جوع و ضرر
گر دهد با تو نیز گنج خدا
کسب مانع نمیشود آنرا
هیچگونه زکسب و کار ممان
گر بود قسمتت رسد هم آن
ورنه زین نیز تا نمانی تو
جهد مگذار تا توانی تو
طاعت و بندگی بجا میار
هیچیک امر را فرو مگذار
تا زهر طاعتت ثواب رسد
تا ترا از خدا خطاب رسد
که مرا بندۀ سزاواری
نشود ضایع آنچه میکاری
بر دهد بیگمان در آخر کار
پر کنی خود ز کشته صد انبار
روز حشر و ندامت ای مؤمن
همه ترسان روند و تو ایمن
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۰ - در بیان آنکه عملها چون تخمهاست، روز قیامت از دانۀ هر تخمی صورتی روید که بدان نماند. آنچنانکه در این عالم از آب منی آدمی میشود که هیچ بمنی نمیماند،و از باد شهوت مرغ مرغی میشود که بباد نمیماند، و از دانۀ شفتالو و خرما درختی میشود که بدان نمیماند. همچنان مرد وفادار را پادشاه شهره و خلعت و اسباب و مال میبخشد، هیچ اینها بدانۀ وفا نمیمانند. دزد را بردار میکنند دانۀ دزدی بدار نمیماند. و نظیر این بسیار و بیشمار است. پس چون میبینیم در این عالم ازدانهها صورتها میزاید که بدانها نمیماند. همچنان در عالم غیب افعال واقوال واوراد و طاعات که دانههای آن عالماند صورتها شوند که بدانها نمانند، مثل حور و قصور و انهار و اشجار و انواع اثمار و ازهار که در صفات بهشت مذکور است، همه صورتهای دانههای اعمال
دانه های عمل چو بر رویند
همچو خویشان ترا ز جان جویند
هر عمل گویدت که ای بابا
از تو زادیم ما همه آنجا
خیره مانی در آن صور آن دم
شاد گردی و ارهی از غم
پس بگوئی که ای خدای ودود
چون شدند از من اینهمه موجود
گویدت در جواب ای نادان
نیست نادر در این ممان حیران
نی که هر نطفه در جهان از تو
بچه ای شد چو مه روان از تو
نی که از باد شهوت مرغان
میشود صد هزار مرغ پران
نی ز یک دانه ای ز زیر زمین
رسته شد بارور درخت گزین
پس ز آب دو چشم و باد نفس
که زنی اندر آن هوی و هوس
گر بزاید هزار حور و قصور
نیست نادر مدار این را دور
فعل و قول تو نیک و بد اینجا
همچو تخم است و نطفه ای دانا
زاید از هر یکی در آن عالم
صور بلعجب ترا هر دم
زاید از فعل خوب حور چو ماه
زاید از فعل زشت دیو سیاه
غیب بگذارنی در این عالم
زاد شادی ز نیک و از بد غم
یک وفا چون کنی تو با سلطان
عوضش میکند دو صد احسان
میدهد اسب و خلعت و منصب
میشود هم ترا بصدق محب
آن وفا هیچ ماند اینها را
فکر کن نیک اندر این یارا
فعل و قول تو چون بشاه رسید
زو ترا ملک و مالو جاه رسید
دانۀ فعلو قول تو چو در او
منصب و مال گشت و اسب نکو
همچنین دانه های پاک عمل
حور و جنت شوند بعد اجل
نطفه ای با بشر چه میماند
دانه ای با شجر چه میماند
دانه در زیر خاک شد شجری
با دو صد شاخ و برگ پر ثمری
هم منی گشت در رحم بشری
سخت خوب و لطیف چون قمری
میشود هم ز باد عنقائی
کو نظر تا کند تماشائی
دانه چشم چون رود در خاک
چه گمان میبری تو ای غمناک
که شود ضایع و نروید آن
از زمین روز حشر صد چندان
این گمانرا مبر که سهو و خطاست
عجز در کار حق بدان نه رواست
تا نشد نیست دانه اندر خاک
کی شد او هست زنده و چالاک
چونکه دانه گداخت شد فانی
انگهی شد نبات تا دانی
همچنین چون تنت شود معدوم
حشر گردی ترا شود معلوم
که از این نیست هستئی دادت
حق از آن بیش و کرد دلشادت
هر که کرد این طرف رکوع و سجود
زان سجودش بهشت شد موجود
بر زبان هر که راند ذکر خدا
مرغ جنت کند خدا آنرا
مرغ هرگز بذکر میماند
صنع هرگز بفکر میماند
نیستشان نسبتی بهمدیگر
ظاهر است این به پیش اهل نظر
عالمانرا جزاست حکم و قضا
دزد را دار و حبس و بند سزا
چونکه زخمی زدی تو بر مظلوم
شد درختی و رست از آن زقوم
دانۀ فسق و ظلم شد دوزخ
کرد مانند مرغت اندر فخ
نیک و بد را همه چنین میدان
فسق زاید جحیم و زهد جنان
خار کاری زخا رخان بری
شاخ گل کار تا ببار بری
عمل نیک گل بود میکار
عمل بد بود بتر از خار
خار را پیش یار نتوان برد
نزد صافی بکار ناید درد
زین طرف چونکه میبری آنجا
ارمغانی هر آنچه بهتر را
چیز نیکو گزین کن ازدل و جان
تا بری ارمغان بر جانان
عمر را بی عوض مکن ضایع
بهر اغراض کمتر ای بایع
یک دمه عمر را بمال جهان
نتواند خرید کس میدان
لیک با عمر مال عالم را
میتوان کسب کردن ای دانا
چون ندارد بهامده از دست
تا نمانی چو ماهیان در شست
دانۀ عمر بهر حق میکار
تا عوض بر دهد یکی دو هزار
چه هزاران که بیشمار شود
چونکه در کار کردگار رود
گرچه عمر شمرده داری تو
چونکه در راه حق سپاری تو
گردد آن عمر بیشمار و کنار
زانکه شد در ره خدا ایثار
عمر کان صرف حق شود باقی است
از می دایمش خدا ساقی است
وانکه در شوره خاک عالم دون
دانۀ عمر کاشت شد مغبون
بهر کشت آمدیم در دنیا
تا برش بدرویم در عقبی
زامدن چون مراد حق این بود
پس چه ارزیم چون نشد مقصود
همچو خویشان ترا ز جان جویند
هر عمل گویدت که ای بابا
از تو زادیم ما همه آنجا
خیره مانی در آن صور آن دم
شاد گردی و ارهی از غم
پس بگوئی که ای خدای ودود
چون شدند از من اینهمه موجود
گویدت در جواب ای نادان
نیست نادر در این ممان حیران
نی که هر نطفه در جهان از تو
بچه ای شد چو مه روان از تو
نی که از باد شهوت مرغان
میشود صد هزار مرغ پران
نی ز یک دانه ای ز زیر زمین
رسته شد بارور درخت گزین
پس ز آب دو چشم و باد نفس
که زنی اندر آن هوی و هوس
گر بزاید هزار حور و قصور
نیست نادر مدار این را دور
فعل و قول تو نیک و بد اینجا
همچو تخم است و نطفه ای دانا
زاید از هر یکی در آن عالم
صور بلعجب ترا هر دم
زاید از فعل خوب حور چو ماه
زاید از فعل زشت دیو سیاه
غیب بگذارنی در این عالم
زاد شادی ز نیک و از بد غم
یک وفا چون کنی تو با سلطان
عوضش میکند دو صد احسان
میدهد اسب و خلعت و منصب
میشود هم ترا بصدق محب
آن وفا هیچ ماند اینها را
فکر کن نیک اندر این یارا
فعل و قول تو چون بشاه رسید
زو ترا ملک و مالو جاه رسید
دانۀ فعلو قول تو چو در او
منصب و مال گشت و اسب نکو
همچنین دانه های پاک عمل
حور و جنت شوند بعد اجل
نطفه ای با بشر چه میماند
دانه ای با شجر چه میماند
دانه در زیر خاک شد شجری
با دو صد شاخ و برگ پر ثمری
هم منی گشت در رحم بشری
سخت خوب و لطیف چون قمری
میشود هم ز باد عنقائی
کو نظر تا کند تماشائی
دانه چشم چون رود در خاک
چه گمان میبری تو ای غمناک
که شود ضایع و نروید آن
از زمین روز حشر صد چندان
این گمانرا مبر که سهو و خطاست
عجز در کار حق بدان نه رواست
تا نشد نیست دانه اندر خاک
کی شد او هست زنده و چالاک
چونکه دانه گداخت شد فانی
انگهی شد نبات تا دانی
همچنین چون تنت شود معدوم
حشر گردی ترا شود معلوم
که از این نیست هستئی دادت
حق از آن بیش و کرد دلشادت
هر که کرد این طرف رکوع و سجود
زان سجودش بهشت شد موجود
بر زبان هر که راند ذکر خدا
مرغ جنت کند خدا آنرا
مرغ هرگز بذکر میماند
صنع هرگز بفکر میماند
نیستشان نسبتی بهمدیگر
ظاهر است این به پیش اهل نظر
عالمانرا جزاست حکم و قضا
دزد را دار و حبس و بند سزا
چونکه زخمی زدی تو بر مظلوم
شد درختی و رست از آن زقوم
دانۀ فسق و ظلم شد دوزخ
کرد مانند مرغت اندر فخ
نیک و بد را همه چنین میدان
فسق زاید جحیم و زهد جنان
خار کاری زخا رخان بری
شاخ گل کار تا ببار بری
عمل نیک گل بود میکار
عمل بد بود بتر از خار
خار را پیش یار نتوان برد
نزد صافی بکار ناید درد
زین طرف چونکه میبری آنجا
ارمغانی هر آنچه بهتر را
چیز نیکو گزین کن ازدل و جان
تا بری ارمغان بر جانان
عمر را بی عوض مکن ضایع
بهر اغراض کمتر ای بایع
یک دمه عمر را بمال جهان
نتواند خرید کس میدان
لیک با عمر مال عالم را
میتوان کسب کردن ای دانا
چون ندارد بهامده از دست
تا نمانی چو ماهیان در شست
دانۀ عمر بهر حق میکار
تا عوض بر دهد یکی دو هزار
چه هزاران که بیشمار شود
چونکه در کار کردگار رود
گرچه عمر شمرده داری تو
چونکه در راه حق سپاری تو
گردد آن عمر بیشمار و کنار
زانکه شد در ره خدا ایثار
عمر کان صرف حق شود باقی است
از می دایمش خدا ساقی است
وانکه در شوره خاک عالم دون
دانۀ عمر کاشت شد مغبون
بهر کشت آمدیم در دنیا
تا برش بدرویم در عقبی
زامدن چون مراد حق این بود
پس چه ارزیم چون نشد مقصود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۱ - در بیان آنکه حق تعالی آدمی را جهت معرفت و عبادت خود آفرید و مقصود از هستی آدمی آن بود که و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. و چون از او این معنی نیاید عمرش بیفایده گذشته باشد. اگرچه از او کارهای دیگر آید الا او را فایده نباشد. همچنانکه شمشیر بقیمت را اگر کسی بجای میخ در دیوار زند که از اینجا کوزه بیاویزم، بیفایده باشد. زیرا بمیخی آن مصلحت برمیآید شمشیر را برای چیزی دیگر ساختهاند. اکنون چون مقصود آدمی عبادت بوده است هرکه اینجا نکرد آنجا در دوزخ بعبادت و انابت مشغول گردد.
گرچه از ما هزار کاردگر
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده اش دان
تن افسرده اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد
آید از صنعت و ز علم و هنر
نیست بیفایده ولی ما را
بهر آن نافرید حق یارا
گر تو شمشیر و تیغ جوهر دار
بزنی همچو میخ در دیوار
که از این کوزه ای در آویزم
هیچ از این فایده نپرهیزم
فایده است آن ولیک تیغ بران
بهر جنگ است و کارزار نه آن
ز آدمی هم مراد صنعت نیست
غیر صدق و نیاز و طاعت نیست
در نبی گفت انس و جن را ما
نافریدیم همچنین بهبا
بل برای عبادت و خدمت
تا عوضتان دهد دو صد رحمت
هرکه اینجاش فوت شد طاعت
قسم او بعد موت شد طاعت
دوزخ او را شود عبادتگاه
تا در آنجا کند انابت و آه
زانکه مقصود حق ز خلق این بود
که عبادت کنند و خدمت وجود
چونکه اینجا نیامد آن ز ایشان
آخر آنجا کنند از دل و جان
مسجد عاصیان بود دوزخ
همه در وی چو مرغ اندر فخ
دایم از صدوق ربنا گویند
از بناگوش سوی حق پویند
بی ریا ذکر حق بود آنجا
همه مستغرق نماز و دعا
تا اموری که فوت شد اینجا
اندر آن عالم آورند بجا
تا برآید ز جمله مقصودش
تا که جمله کنند معبودش
لیک اینجا بکام زود رسند
کارهاشان شود بروزی چند
واندر آنجا بسالها و قرون
نشود کار نحسشان میمون
کار امروز کن اگر مردی
ور نه فردا ز نادمان گردی
هر که بر نقد زد بود عاقل
هر که در نسیه ماند شد باطل
همه بر نقد میزند عاشق
میگریزد ز نسیه ها صادق
بر صوفی به است سیلی نقد
از عطاهای نسیه خوش عهد
اندر این کار خوی صوفی گیر
هیچ در کار دین مکن تأخیر
نسیه جویان در انتظار روند
بی می و سکر در خمار روند
درد سرها کشند بیحاصل
از می نقد دائماً غافل
هرکه بر نسیه میکند تکیه
دان که بر هیچ میزند بخیه
قسم عشاق نقد وقت آمد
جانشان کی بنسیه آرامد
خار حالی به از گل آتی است
هرکه آتی گزید شهماتی است
هرکراجز امید چیزی نیست
در ره عشق یک پشیزی نیست
هر که نومید ماند مرده اش دان
تن افسرده اش ندارد جان
وانکه او را بنقد حالی هست
بی می و بی قدح بود سرمست
ز انچه دارد همیشه دلشاد است
از بد و نیک عالم آزاد است
هرکه امروز کار خویش گزارد
سر نفسش بریده شد بی کارد
رست ازدست دشمن خونخوار
ابداً گشت با خدا پادار
هر که اینجا نگشت چشمش باز
ماند آنجا دو چشم بسته چو باز
هرکه اینجایگاه میرد کور
کور خیزد چو کور شد در گور
از زمین گندم و جو و ارزن
سر برآرند همچو بچه ز زن
در شکم گر نراست نر زاید
ور بود ماده هم همان آید
نزند سر ز جو یقین گندم
سر سر را کسی نجست ز دم
آنچنانکه زئی چنان میری
نیک دان گر فقیر و گر میری
پند بگذار و بند را بگسل
چون درآمد بجلوه خوب چگل
خیره شو بر جمال آن دلبر
غیر وصفش مگوی چیز دگر
محو گرد اندر او گذر از خود
تا رهی هم ز نیک و هم از بد
جان تو زان جمال مالامال
چون شود وارهی ز رنج و ملال
بعد از آن جویدت ز جان جنت
از تو یابند حوریان زینت
تو شوی مغز و جمله هستی پوست
می نگردی جدا ز حضرت دوست
دست بردست زن کنون چو بهم
گشته ایم از صفا همه همدم
همه یکدل شده در این مجلس
همه گشته بهمدگر مونس
هیچ اندر میان نفاق نماند
غیر یاری و اتفاق نماند
همه یک بوده ایم از ازال
زان کنونیم غرق در یک حال
با همابیگمان هما پرد
زاغ با طوطیان کجا پرد
چون همایم یقین همایانند
همچو من زاده جمله ز انج ا یند
همه چون یک بدیم اندر اصل
بازهم یک شویم حالت وصل
همگان بر مثال تاب خوریم
گر بصورت اسیر خواب و خوریم
مغز مائیم و باقیان همه پوست
جمله بیگانه ما یگانه و دوست
کس چه داند که ما چه مرغانیم
در کدامین دیار پرانیم
جانهای لطیف را جانیم
لیک زیر قباب پنهانیم
در تن ذره همچو خورشیدیم
سرفشا نان ز ذوق چو بیدیم
غیر دنیا دو صد جهان داریم
همه در لامکان جهانداریم
ملک و رحهاست لشکر ما
همه صف بسته گرد پیکر ما
جا چه باشد که جمله بیجائیم
زیر جسم چو کاه دریائیم
دم عیسی خجل از این دم ما
همچو موجی است عشق ازیم ما
گر رسیدی بخضر ما موسی
پر بینداختی چو طاووسی
در پی خضر کی دویدی او
خضر ما را اگر بدیدی او
بلکه بر خضر اگر شدی پیدا
خضر گشتی ز عشق او شیدا
خضر ما کیست شمس چرخ همم
آنکه بد واصل و گزین ز قدم
بی حجابیش خضر اگر دیدی
پی او همچو سایه گردیدی
صحبتش را بعشق بگزیدی
غیر او را بهیچ نخریدی
دست بالای دست دان یارا
رو برابر بکس منه ما را
تا که گردی ز ما تو برخوردار
هیچ ما را زسلک کس مشمار
گرد ما گرد تا خبیر شوی
بر سر سروران امیر شوی
شیر شیران خور ار ز شیرانی
سوی ما آ گر از دلیرانی
نام کس را مبر در این حضرت
تا نمانی تو دور از رحمت
چونکه از ما شدی ز غیر مگو
غیر ما را بهیچ نوع مجو
غیرت اولیا بود بیحد
بحذر باش تا نگردی رد
کل بدی شان سپار خود را تو
ترک کن پیششان خرد را تو
دم مزن در حضور آن مردان
تا نگردی ز هجر سرگردان
پیش ایشان مگو ز علم و هنر
بچنان جای جز نیاز مبر
چونکه بردی نیاز راز بری
دمبدم بیقدح شراب خوری
همچو ایشان شوی در آخر کار
گر پذیری نصیحتم ای یار
رنگ گیر اندک اندک از ایشان
مهل از رنگ خویش نام و نشان
زان همیگیر و زین همیانداز
پر از آن شو و زین همیپرداز
تا شوی سر بسر از ایشان پر
همچو قطره که در صدف شد در
باغبانی بشاخ زردآلو
میکند وصل شاخ قیسی او
بمرور آن درخت زردآلو
میدهد بار قیسیش نیکو
بعد از آن خواه از این درخت ببر
خواه از آن فرق نیست در دو ثمر
این همان است و آن همین ببها
زانکه گشتند هر دو یک بصفا
همچنین شیخ در تو برتابد
آن قدر کاندرونت برتابد
توئی تو از او شود فانی
کندت جان پاک ربانی
آخر کار عین او گردی
کند او با تو این جوامردی
نارت از تاب شیخ نور شود
عوض رنج و غم سرور شود
چون مسیحت کند سراسر جان
بر فراز سما شوی گردان
هرچه خواهی شود بعون خدا
چون برآری دو دست خود بدعا
دو جهان را کنی چو درجی طی
همه از تو شوند تازه وحی
بدهی جان نو تو جانها را
هم رهانی زغم روانها را
قدرت ایزدت شود مقدور
هر که بر تو زند شود مقهور
ور نباشد ترا چنان دولت
که بری ز اولیا چنین رحمت
گیر عزلت ز خلق و طاعت کن
ترک نفس و هوی و راحت کن
روزها روزه باش و شب بنماز
بسوی خورد و خواب کمتر تاز
هیچ کام و مراد نفس مده
هرچه بدتر کنی بوی آن به
تا نمیرد مدار از وی دست
مشو ایمن گرچه گردد پست
تا که او زنده است خایف باش
دشمن جان تست خفیه و فاش
گر نماید چومرده خود را او
تا بمکر و حیل رهد از تو
هیچ باور مکن قویش افشار
دائماً در شکنجه اش میدار
تا نبری سرش بتیغ جهاد
نشوی از بلای او آزاد
که بسی طالبان حق را او
برد از راه و کرد غرقه بجو
همه در جوی این جهان ماندند
غیر عشاق کان طرف راندند
دست او بر همه دراز آمد
زو نصیب همه گداز آمد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۲ - در بیان آنکه شیطان همه را راه میزند و علف دوزخ میکند، غیر از اولیا که گرد ایشان نمیتواند گردیدن که لاغوینهم اجمعین الاعبادک منهم المخلصین. بلکه از سایۀ ایشان میگریزد که ان الشیطان لیفرمن ظل عمر. هر که در سایۀ ولی خدا پناه گرفت هم گرد او نیز نیارد گشتن. دلیل برین شخصی یک روز ابلیس را دید بر در مسجدی ایستاده پرسیدش که اینجا چه میکنی، گفت که اندرون مسجد زاهدی نماز میگزارد خواهم که از رهش ببرم، الا در پهلوش عارفی خفته است از ترس او نمیتوانم بمسجد درآمدن. و اگر او نبودی کار آن زاهد را بیک لمحه تمام میکردمی. از اینرو مصطفی علیه السلام میفرماید که نوم العالم خیر من عبادة الجاهل. پس چون خواب ایشان به از بیداری دیگران است همۀ احوال ایشان را از خیر و شر چنین باید دانستن، خوردنشان به از روزۀ
جز مگر بر عباد مخلص او
کز ازل صافی اند و پاک و نکو
دسترس نیست هیچ نوع او را
که نگهدارشان خود است خدا
ذکر این رفته است در قرآن
که چو حق قهر کرد بر شیطان
گفت از بهر آدمم چو چنین
لعنت آمد کشم ز نسلش کین
همه را ره زنم کنم غافل
گرچه باشند صالح و عاقل
غیر آن بندگان خاص ترا
که پراند از ازل ز صدق و صفا
بلکه از سایه شان گریزم من
همچو کز تیر مرد بیجوشن
نی که از سایۀ عمر شیطان
شد گریزان چو روبه از شیران
از همه اولیا گریزد هم
نامشان بشنود رود برهم
زانکه یک نور و یک گهر دارند
همه از اصل غرق دیدار ا ند
هرچه یک نان کند همه نانها
آن کنند ای پسر بدان این را
وانچه جیحون کند فرات همان
میکند بیخطا و سهو و گمان
دید شخصی بلیس را یک روز
بر در مسجد ایستاده چو یوز
گفت با او چه میکنی اینجا
حیله مندیش و راست گوی مرا
گفت او زاهدی است در مسجد
بنماز ایستاده سخت بجد
خواهم او را که تابرم از راه
لیک در جنب او یکی آگاه
هست خفته از او هراسانم
زان سبب پیش رفت نتوانم
اگر آنجا نخفته بودی او
کار زاهد شدی بکام عدو
طاعتش را بدادمی برباد
خویش را کردمی بدان دلشاد
لیک آن خفته مانع است مرا
وز چنین کار دافع است مرا
چون که در خواب دست دزد ببست
نی که این خواب از آن نماز به است
پس همه کارهای مرد خدا
همچنان است از صواب و خطا
سیریش به ز روزۀ خلقان
بخل او به ز جود جمله جهان
خنده اش به ز گریۀ زهاد
جرم او به ز طاعت عباد
گر بسازد کسی ز زر طاسی
یا صراحی و کوزه و کاسی
یا کند مرغ و ماهی و چغزی
یا کند نقش زشت یا نغزی
عاقل آن جمله را یکی شمرد
در بد و نیک عیب مینگرد
چونکه نارش ز عشق حق شد نور
در غم او مبین تو غیر سرور
فعل او گر ترا نماید بد
نیک باشد مکن ز غفلت رد
زانکه نیک است سر بسر ذاتش
نیکوی دان جیوش و رایاتش
خیر محض است در لباس بشر
نکند هیچگونه میل بشر
نی گنه های خضر نزد علیم
بود بهتر ز خیرهای کلیم
فعل او گر ز شرع بیرون بود
در حقیقت ز شرع افزون بود
پس سر رب معصیة میمون
اینچنین باشد ای لطیف درون
کشتن طفل اگرچه بود گناه
نی که بر طاعتش فزود اللّه
ظاهرش کفر و باطنش ایمان
صورتش درد و معنیش درمان
فعل خضرش از آن نمود تباه
که خدا اندر آن ندادش راه
لاجرم سر نهاد از دل و جان
چون سر هر سه را شنید بیان
ظلم این چون ز عدل او به بود
هر بدش بر نکوی او افزود
چونکه موسی بدانهمه عظمت
عاجز آمد ز فهم آن حرکت
تو چه باشی و خیر و طاعت تو
غم و شادی و رنج و راحت تو
کن قیاس و نه بر این سر را
تا بری از چنین شهان سرها
همچنین بیشمار هر بد او
هست در فایده فزون زنکو
زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است
همه چون جغد و او چو شهباز است
جغد با باز کی بود یکسان
چه زند گربه پیش شیر ژیان
قول و فعل و را ز خلق دگر
فرق کن جمله را یکی مشمر
کار او را مکن قیاس بکس
کی چو عنقا پرد بقاف مگس
سنگ در دست اوشود گوهر
خاک گردد بدست خلقان زر
لقمه ای کو خورد شود همه نور
وانچه ایشان خورند جمله غرور
زهر در کام او شکر گردد
واندر ایشان شکر قذر گردد
همچو لفظ اناالحق از منصور
زاد وشد پیش مردمان مشهور
لیک از آن وقت تابدین ساعت
میفرستند مردمش رحمت
هم همان لفظ آمد از فرعون
چون در آن حق نداده بودش عون
سوی او لعنت است گشته روان
از زبانها ی خلق روز و شبان
زانکه حلاج اندر آن مأمور
بود و فرعون از خری مغرور
لاجرم سوی این رود رحمت
سوی آن پیس کل دو صد لعنت
زین زبان حق سخن همیگوید
زان زبان مکر نفس میروید
این کند زنده آن کند مرده
این کند صاف و آن کند در ده
این دهد تخت و آن بر درختت
این دهد سعد و آن برد بختت
این دهد جاه و آن کند در چاه
آن دهد غفلت این کند آگاه
این برد چون ملک بفوق سما
وان برد همچو دیو تحت ثری
همچو آب است روح آدمیان
آبها گر نمایدت یکسان
لیک در ذات خویش مختلف اند
یک بود همچو زهر و یک چون قند
از یکی جوشد آب صافی و پاک
وز یکی آب تیرۀ گلناک
از یکی جوشد آب عذب علوم
وز یکی آب جهل چون ز قوم
از یکی هرچه بهتر و خوشتر
وز یکی هرچه نحس تر زد س ر
سبد یک پر از گل است و ثمار
سبد یک پر است کژدم و مار
یک بود نار و یک بود همه نور
یک بپیش آورد برد یک دور
یک دهد خار و یک دهد همه گل
یک فزاید خمار و یک همه مل
کز ازل صافی اند و پاک و نکو
دسترس نیست هیچ نوع او را
که نگهدارشان خود است خدا
ذکر این رفته است در قرآن
که چو حق قهر کرد بر شیطان
گفت از بهر آدمم چو چنین
لعنت آمد کشم ز نسلش کین
همه را ره زنم کنم غافل
گرچه باشند صالح و عاقل
غیر آن بندگان خاص ترا
که پراند از ازل ز صدق و صفا
بلکه از سایه شان گریزم من
همچو کز تیر مرد بیجوشن
نی که از سایۀ عمر شیطان
شد گریزان چو روبه از شیران
از همه اولیا گریزد هم
نامشان بشنود رود برهم
زانکه یک نور و یک گهر دارند
همه از اصل غرق دیدار ا ند
هرچه یک نان کند همه نانها
آن کنند ای پسر بدان این را
وانچه جیحون کند فرات همان
میکند بیخطا و سهو و گمان
دید شخصی بلیس را یک روز
بر در مسجد ایستاده چو یوز
گفت با او چه میکنی اینجا
حیله مندیش و راست گوی مرا
گفت او زاهدی است در مسجد
بنماز ایستاده سخت بجد
خواهم او را که تابرم از راه
لیک در جنب او یکی آگاه
هست خفته از او هراسانم
زان سبب پیش رفت نتوانم
اگر آنجا نخفته بودی او
کار زاهد شدی بکام عدو
طاعتش را بدادمی برباد
خویش را کردمی بدان دلشاد
لیک آن خفته مانع است مرا
وز چنین کار دافع است مرا
چون که در خواب دست دزد ببست
نی که این خواب از آن نماز به است
پس همه کارهای مرد خدا
همچنان است از صواب و خطا
سیریش به ز روزۀ خلقان
بخل او به ز جود جمله جهان
خنده اش به ز گریۀ زهاد
جرم او به ز طاعت عباد
گر بسازد کسی ز زر طاسی
یا صراحی و کوزه و کاسی
یا کند مرغ و ماهی و چغزی
یا کند نقش زشت یا نغزی
عاقل آن جمله را یکی شمرد
در بد و نیک عیب مینگرد
چونکه نارش ز عشق حق شد نور
در غم او مبین تو غیر سرور
فعل او گر ترا نماید بد
نیک باشد مکن ز غفلت رد
زانکه نیک است سر بسر ذاتش
نیکوی دان جیوش و رایاتش
خیر محض است در لباس بشر
نکند هیچگونه میل بشر
نی گنه های خضر نزد علیم
بود بهتر ز خیرهای کلیم
فعل او گر ز شرع بیرون بود
در حقیقت ز شرع افزون بود
پس سر رب معصیة میمون
اینچنین باشد ای لطیف درون
کشتن طفل اگرچه بود گناه
نی که بر طاعتش فزود اللّه
ظاهرش کفر و باطنش ایمان
صورتش درد و معنیش درمان
فعل خضرش از آن نمود تباه
که خدا اندر آن ندادش راه
لاجرم سر نهاد از دل و جان
چون سر هر سه را شنید بیان
ظلم این چون ز عدل او به بود
هر بدش بر نکوی او افزود
چونکه موسی بدانهمه عظمت
عاجز آمد ز فهم آن حرکت
تو چه باشی و خیر و طاعت تو
غم و شادی و رنج و راحت تو
کن قیاس و نه بر این سر را
تا بری از چنین شهان سرها
همچنین بیشمار هر بد او
هست در فایده فزون زنکو
زانکه ذاتش ز جمله ممتاز است
همه چون جغد و او چو شهباز است
جغد با باز کی بود یکسان
چه زند گربه پیش شیر ژیان
قول و فعل و را ز خلق دگر
فرق کن جمله را یکی مشمر
کار او را مکن قیاس بکس
کی چو عنقا پرد بقاف مگس
سنگ در دست اوشود گوهر
خاک گردد بدست خلقان زر
لقمه ای کو خورد شود همه نور
وانچه ایشان خورند جمله غرور
زهر در کام او شکر گردد
واندر ایشان شکر قذر گردد
همچو لفظ اناالحق از منصور
زاد وشد پیش مردمان مشهور
لیک از آن وقت تابدین ساعت
میفرستند مردمش رحمت
هم همان لفظ آمد از فرعون
چون در آن حق نداده بودش عون
سوی او لعنت است گشته روان
از زبانها ی خلق روز و شبان
زانکه حلاج اندر آن مأمور
بود و فرعون از خری مغرور
لاجرم سوی این رود رحمت
سوی آن پیس کل دو صد لعنت
زین زبان حق سخن همیگوید
زان زبان مکر نفس میروید
این کند زنده آن کند مرده
این کند صاف و آن کند در ده
این دهد تخت و آن بر درختت
این دهد سعد و آن برد بختت
این دهد جاه و آن کند در چاه
آن دهد غفلت این کند آگاه
این برد چون ملک بفوق سما
وان برد همچو دیو تحت ثری
همچو آب است روح آدمیان
آبها گر نمایدت یکسان
لیک در ذات خویش مختلف اند
یک بود همچو زهر و یک چون قند
از یکی جوشد آب صافی و پاک
وز یکی آب تیرۀ گلناک
از یکی جوشد آب عذب علوم
وز یکی آب جهل چون ز قوم
از یکی هرچه بهتر و خوشتر
وز یکی هرچه نحس تر زد س ر
سبد یک پر از گل است و ثمار
سبد یک پر است کژدم و مار
یک بود نار و یک بود همه نور
یک بپیش آورد برد یک دور
یک دهد خار و یک دهد همه گل
یک فزاید خمار و یک همه مل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۳ - در بیان آنکه بسیاران بصورت اولیا برآمدهاند و گفتار اولیا را آموخته و در حقیقت رهزناند . هرکه تمییز دارد بایشان سر فرود نیاورد، و ولی را از عدو بشناسد، چنانکه صراف زر صافی را از قلب تمییز میکند، اگرچه در صورت بهم میمانند که المؤمن کیس ممیز و در تقریر آنکه اولیا بهر صورت که خواهند مصور شوند
در تو تمییز اگر بود برهی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری بنرخ گهر
راستی راز کژ چو بشناسی
تو زهر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
ناظر ج مله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون ترا گردد آن عنایت یار
می نبینی بجز خدا بر کار
خلق د ا نی که آلت اویند
در پی امر او همیپویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
در ولی و عدو و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در هه کار ازان سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
لیک آن کس که تیز بین باشد
او باسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
چونکه دانست کالت اند اسباب
نشود باز باب بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ بپا
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورا نگزید
بود درنار همچو زر خندان
گشت بر وی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم
دست کرد و گرفت ح لقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش نا ک شته
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
ب ی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
بی دهان خندد او چو گل قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شود بپیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زانکه نقش وصور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد ع ل یم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا بنقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس کان پاکی است
اینچنین آمدن ز بی باکی است
بدر آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پابرهنه برآ
بود نعلین هستی موسی
حجب وسد و مستی موسی
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
هین مبر بر خود این گمان ز خری
نیک بنگر که پای یا که سری
یا تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هر کدامین که بهتر است گزین
آن بهین را بخویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
میدهد هر شجر بری دیگر
یک ترش میدهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوۀ خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
چون همانی یقین که میورزی
ور زشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به ب اشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
کشتئی در میانۀ دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کالۀدون ترا فکند برون
کند اندر بغل در مکنون
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو بعکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
در توهم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در دل تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
نیم دینت برد بجانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائماً میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد شوی ره بین
گر کنی اینچنین ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بستۀ یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
روح من طارفی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طالب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
جسمه فی مواته ینقی
روحه فی قنائه یبقی
دل خود را بهر خسی ندهی
قلبها را جدا کنی از زر
شبه را کی خری بنرخ گهر
راستی راز کژ چو بشناسی
تو زهر نابکار نهراسی
ترست از حق بود نه از شیطان
چون عیانت شود سر پنهان
ناظر ج مله کارها گردی
هم ز گرمی رهی هم از سردی
چون ترا گردد آن عنایت یار
می نبینی بجز خدا بر کار
خلق د ا نی که آلت اویند
در پی امر او همیپویند
تخته را چونکه راست خوانی تو
متصرف جز او ندانی تو
در ولی و عدو و مؤمن و گبر
آن تصرف چو بنگری ای حبر
شود این پیش چشم تو تعیین
که سبب را مسبب اوست یقین
گفت یزدان لکل شیئی سبب
غیر من نیست در سببها رب
در هه کار ازان سببها کرد
کاندر اسباب گم شود نامرد
لیک آن کس که تیز بین باشد
او باسباب کی رهین باشد
در مسبب کند همیشه نظر
نزند راه او نقوش و صور
چونکه دانست کالت اند اسباب
نشود باز باب بی بواب
تیغ بی بازوئی نزد کس را
جسم بی جان نرفت هیچ بپا
پس از آلت کجا هراسد او
ترس و لرزش بود ز حضرت هو
چون از آتش خلیل نهراسید
شد بر او گلشن و ورا نگزید
بود درنار همچو زر خندان
گشت بر وی ریاض آن نیران
همچنین چون عصا فکند کلیم
گشت ثعبان نه زو ورا شد بیم
دست کرد و گرفت ح لقش را
باز شد همچنانکه بود عصا
خنک او را که یافت سر رشته
پر شد انبارهاش نا ک شته
بی ز دندان چو لقمه ها خاید
ب ی دو پا سوی بام عشق آید
بی می و بی قدح کند مستی
خوش رود بی بلندی و پستی
بی دهان خندد او چو گل قهقه
بی سما نور پاشد او چون مه
هر دم از نو شود دگر صورت
چون تو با او رسی دهد نورت
گه شود آسمان و گاه زمین
گاه گردد عزیز و گاه مهین
هرچه خواهد شود بپیش نظر
گاه گردد فرشته گاه بشر
هم بود از همه نقوش بری
گذر از نقش تا وصال بری
زانکه نقش وصور حجاب بود
کی صور در سرای روح رود
چون لقای خدای جست کلیم
گفت با او خدای فرد ع ل یم
نفس خود را بهل برون و بیا
بیخود اندر سرای وصل درآ
که نگنجی تو درگذر ز توئی
سوی وحدت میا بنقش دوئی
تو و من نیست در جهان احد
تو ممان تا رهی ز ننگ عدد
هم بگفتش بکن ز پا نعلین
چون نهادی دو پای بر کونین
سوی وادی قدس کان پاکی است
اینچنین آمدن ز بی باکی است
بدر آور ز پای نعلین را
برچنین صفه پابرهنه برآ
بود نعلین هستی موسی
حجب وسد و مستی موسی
از خودی بگذر ار خدا جوئی
با خودی آن طرف کجا پوئی
نیستی هستی است چون نگری
نیست شو تا ز هست بار خوری
هستیت پرده است و تو خود را
پرده پنداشتی ز جهل و عمی
هین مبر بر خود این گمان ز خری
نیک بنگر که پای یا که سری
یا تنی یا درون تن جانی
یا که در جان نهفته جانانی
هست در جسم تو همان و همین
هر کدامین که بهتر است گزین
آن بهین را بخویش کن مقرون
از چه بر کمترین شوی مفتون
چون که داری هزار گونه شجر
میدهد هر شجر بری دیگر
یک ترش میدهد یکی شیرین
یک ترنج و یکی دگر همه تین
یک دهد حنظل و یکی خرما
یک دهد زشت و یک دهد زیبا
تو چرا رنج بهر به نبری
هر دم از میوۀ خوشش نخوری
از چه گرد درخت دون گردی
بهترین را بگیر اگر مردی
چون همانی یقین که میورزی
ور زشت هرچه هست آن ارزی
پس بهین را گزین که به ب اشی
پهلوی مه نشین که مه باشی
کشتئی در میانۀ دریا
چون شود غرقه تاجر دانا
کالۀدون ترا فکند برون
کند اندر بغل در مکنون
تن تو کشتی است در وی بین
گونه گون کاله ها و در ثمین
مگزین تو بعکس کمتر را
مفکن وقت غرقه گوهر را
در توهم دیو و هم سلیمان است
نیمت از کفر و نیم از ایمان است
در نبی گفت هر دو در دل تست
کفر و ایمان سرشته در گل تست
هر دو با هم چو روغن اند و چو نان
گشته روغن درون نان پنهان
کفر را بین سرشته با ایمان
همچو تن کاندر اوست مسکن جان
نیم دینت برد بجانب جاه
نیم کفر افکند نگون در چاه
دائماً میفزای ایمان را
کم کن از کفر رغم شیطان را
کاهش کفر دان فزایش دین
کفر چون نیست شد شوی ره بین
گر کنی اینچنین ولی گردی
از عطای خدا ملی گردی
چند روزه است عمر این عالم
جانها هست بستۀ یک دم
از دمی زنده ای که آن باد است
نیک بنگر که سست بنیاد است
زنده از باده شو مپیما باد
اعتمادی مکن بر این بنیاد
زنده از عشق شو نه از تن و جان
تا بمانی چو عشق جاویدان
هیکل الجسم مانع حائل
فارس الروح واصل جائل
تارک الجسم طالب صادق
هو فی الخلق عالم حاذق
شرک الجسم خرقه اولی
بلبل الروح منه فی البلوی
فی هواه یطیر طیر الروح
بعد ما کان فی الفراق ینوح
روح من طارفی ریاض الوصل
وصله غیر قابل للفصل
طالب الحق لایخاف الموت
هو بالصدق طالب للفوت
جسمه فی مواته ینقی
روحه فی قنائه یبقی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۴ - در بیان آنکه عاشقان را مرگ عروسی است و وصال کلی زیرا مرگ ظهور آن عالم است و فنای این عالم و ایشان شب و روز در آن کاراند و پیشۀ ایشان این است و چون مرگ این معنی را بکمال میرساند پس مرگ را از جان خواهان باشند. صحابه رضی اللّه عنهم از این روی برهنه برابر شمشیر و تیر میرفتند و در این معنی میفرماید حق تعالی که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین ودر تقریر آنکه چون اولیا را آن جهان باقی بیزوال ملک شد، پادشاه حقیقی ایشان باشند و پادشاهی این عالم پیش پادشاهی آن عالم لعب و خیال باشد. چنانکه کودکان در محله یکی پادشاه و یکی حاجب میشود آخر کودکان این لعب را از جدی دزدیدهاند. همچنین زینتها و آئینهای این عالم را همه از آن عالم دزدیدهاند، چنانکه میفرماید انما الدنیا لهوو لعب و زینة. پس احوال این پادشاه
عاشقان از اجل نیندیشند
زانکه با مرگ از ازل خویش اند
مرگ چون رفتن است سوی خدا
شدن از صورت کثیف جدا
ز آسمان و زمین برون رفتن
سوی بیچون ز شهر چون رفتن
خود همه کار عاشقان این است
همه را این طریق و آئین است
چونکه معشوق عالم جان است
رفتن آنجا طریق ایشان است
حوت از حوض اگر ببحر شود
شادمان گردد و بعشق رود
زانکه معشوق ماهیان بحر است
همه را جان و خانمان بحر است
مرگ چون بحر و عاشقان ماهی
ماهیان راست اندر آن شاهی
چونکه آن بحر ملک ایشان شد
پادشاهی کند پس لابد
این شهان جهان مجازی اند
پیش آن جد هزل و بازی اند
همچو طفلان که در محله بهم
خویش سازند میر و شاه و حکم
یک شود صاحب و یکی نایب
یک شود ترجمان و یک حاجب
باقی کودکان شوند سپاه
کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه
که چه ما پادشاه و میرانیم
خصم را در مصاف میرانیم
همه شادان که ما ج هانداریم
چون شهان ملکت و جهان داریم
همه بر هیچ مضطرب گشته
همه در شوره دانه ها کشته
همه بر باد همچو خیک تهی
حاصلی نی در آن کهی و مهی
نی وزیر و نه شاه در کاری
نی امیر و سپاه و سالاری
گرچه این بازی است محض مجاز
لیک هست از حقیقتی غماز
که شهی هست و لشکری بجهان
بدر آورده اند این را زان
همچنین این شهان و این میران
که بکام اند اندر این دوران
شده هر یک بمنصبی مخصوص
مه بود در کمال و که منقوس
نزد شاهی اولیا این هم
هست بازیچه و مجاز ای عم
نیست حاصل در این جهان مجاز
گرچه شاهی کنی بعز و نیاز
گر شهی در جهان و گر میری
نی در او عاقبت همیمیری
منصب عاریه چه کار آید
زان مشو شاد چون نمیپاید
تکیه بر وی کجا کند عاقل
مگر آن کوز حق بود غافل
زانکه با مرگ از ازل خویش اند
مرگ چون رفتن است سوی خدا
شدن از صورت کثیف جدا
ز آسمان و زمین برون رفتن
سوی بیچون ز شهر چون رفتن
خود همه کار عاشقان این است
همه را این طریق و آئین است
چونکه معشوق عالم جان است
رفتن آنجا طریق ایشان است
حوت از حوض اگر ببحر شود
شادمان گردد و بعشق رود
زانکه معشوق ماهیان بحر است
همه را جان و خانمان بحر است
مرگ چون بحر و عاشقان ماهی
ماهیان راست اندر آن شاهی
چونکه آن بحر ملک ایشان شد
پادشاهی کند پس لابد
این شهان جهان مجازی اند
پیش آن جد هزل و بازی اند
همچو طفلان که در محله بهم
خویش سازند میر و شاه و حکم
یک شود صاحب و یکی نایب
یک شود ترجمان و یک حاجب
باقی کودکان شوند سپاه
کژ نهد هر یکی ز کبر کلاه
که چه ما پادشاه و میرانیم
خصم را در مصاف میرانیم
همه شادان که ما ج هانداریم
چون شهان ملکت و جهان داریم
همه بر هیچ مضطرب گشته
همه در شوره دانه ها کشته
همه بر باد همچو خیک تهی
حاصلی نی در آن کهی و مهی
نی وزیر و نه شاه در کاری
نی امیر و سپاه و سالاری
گرچه این بازی است محض مجاز
لیک هست از حقیقتی غماز
که شهی هست و لشکری بجهان
بدر آورده اند این را زان
همچنین این شهان و این میران
که بکام اند اندر این دوران
شده هر یک بمنصبی مخصوص
مه بود در کمال و که منقوس
نزد شاهی اولیا این هم
هست بازیچه و مجاز ای عم
نیست حاصل در این جهان مجاز
گرچه شاهی کنی بعز و نیاز
گر شهی در جهان و گر میری
نی در او عاقبت همیمیری
منصب عاریه چه کار آید
زان مشو شاد چون نمیپاید
تکیه بر وی کجا کند عاقل
مگر آن کوز حق بود غافل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۵ - در بیان آنکه مناصب این عالم همچون کوههای بلند است مثل سلطنت و وزارت و غیره و اهل مناصب چون بزاناند که بر آن کوههای بلند میروند. کوهها دایم برجاست و ایشان نیست میشوند باز بعضی را این کوههای بلند پیدا میکند و بعضی را رسوا میکند. نیکی بعضی در بی منصبی پنهان است و بدی بعضی همچنان. پس منصب بلندی است که چون بر آن بلندی میروند بد و نیک آن دو قوم بر کافۀ خلایق پیدا میشود خنک آنکس که نیک سیرت باشد لاجرم بر این بلندی خوب نماید و نامش بنیکی در این عالم بماند و وای بر آنکه بعکس باشد
هست منصب چو کوه در عالم
که بر آن میرود بنی آدم
گاه بروی رود یکی دانا
گاه یک جاهلی شود والا
گشته عادل بر او چو مه پیدا
شده ظالم سیه رخ و رسوا
هست همچون محک یقین منصب
نیک را میکند گزین منصب
وانکه آن زشتر وی و بدکار است
منصب او را نموده کاین عاراست
میکند درجهان ورا رسوا
مینماید سر نهان پیدا
بود اول ز خلق او پنهان
مثل نیکوان میان بدان
کس ز سر بدش نبود آگاه
گشت پیدا که ظالم است و تباه
بیشماراند از این دو گون حق را
در جهان از خبیث و از زیبا
یک گروه سپیدرو چون ماه
یک گروهی چو دیو زشت سیاه
میبرد خوب را ببالا حق
تا نماید ورا هویدا حق
تا بدانند کاینچنین بسیار
دارد از خلق در زمین بسیار
از بد و نیک بیعدد و بیحد
گشته پیدا همه ز صنع احد
گه از این مینماید و گه از آن
تا ببینند صنع حق خلقان
هر دو را زان همیبرد بالا
که شود ذات هر یکی پیدا
چونکه منصب بکس نخواهد ماند
خنک آنکس که سوی نیکی راند
عدل گسترد و نیکوئی افزود
در خیرات بر جهان بگشود
نام نیکوی او بود دایم
صیتش اندر جهان شود قایم
مردم از ذکر او بیاسایند
قند نیکیش بی دهان خایند
نیکوان گرچه از جهان رفتند
جمله در زیر خاکدام خفتند
سیرت نیکشان بود زنده
تا ابد همچو ماه رخشنده
در جهان ذکر موسی و فرعون
فرق کن گو چه ماند اندر کون
که از این دو کدام مطلوب است
خنک آنکس که نیک و مرغوب است
منصب این جهان هزاران را
کرد معزول و خود چو که برجا
زان بکوهش همیکنم مانند
که امیران بر آن چو بز بدوند
که بجا باشد و بزان گذرند
خلق از این سر چو طفل بیخبرند
گرچه بر کوه بز بلند بود
لیک آخر چو مرد پست شود
منصب شاهی و وزیری هست
و اهل منصب همیروند از دست
در پی همدگر امیر و وزیر
چند روزی شود عزیز و کبیر
باز اوهم رود رسد دیگر
هیچ منصب نگردد از سرور
نفس منصب مثال که پادار
اهل منصب چو که ز که بگذار
میبرد باد مرگ آن که را
میکند نیست بنده و شه را
از سر کوه میفتند نگون
یک یک از امر شاه کن فیکون
ن ف س منصب بود بجا قایم
همه فانی شوند و او دایم
کوه باشد همیشه بر جایش
کوه باید که دارد او پایش
تا نگردی تو که کهی باشی
در شهی دان که گه گهی باشی
چند روزی بر آن کنی جولان
کی بمانی چو کوه جاویدان
بز بمیرد فنا شود رایش
که بماند مقیم بر جایش
نیست حاصل در این جهان فنا
رو بقا را گزین کن ای دانا
کاندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ
باغ و راغش همیشه پر بر و برگ
اینچنان پیش ملک جاویدان
هیچ هیچ است سر بسر میدان
پیش مردان حق شهی جهان
هست همچون که بازی بچگان
زان سبب در نبی لعب فرمود
اینجهان را خدای پاک ودود
کاین جهان قطره ایست زان دریا
گر کنی فهم تو از این آن را
برده باشی بسوی منزل راه
شده باشی ز سر حق آگاه
ور در این قطره غرق گردی تو
در حقیقت زنی نه مردی تو
هر که مرداست کار مردان کرد
چرخ را همچو گوی گردان کرد
با کف نور و صولجان قدر
گوی گه برده زیر و گاه زبر
کرده ازملک و مال یک را مه
کرده از فقر و فاقه یک را که
کرده یک را در این جهان سلطان
کرده یک را گدا و مردۀ نان
کرده یک را اسیر این دنیا
کرده یک را امیر در عقبی
نایب حق شده در ارض و سما
از خدا او غنی و جمله گدا
خنک او را که رتبتش بود این
شود آن ذات پاک حق آئین
پیش تختش ملک کنند سجود
که همه عابدیم و تو معبود
وارث آدم است آن فرزند
کش بود اینچنین مقام بلند
برد او ملک و تخت و جاه پدر
هم شود چون پدر بعلم و نظر
وانکه نبود چنین بود مدبر
نبرد هیچ گون بری زان بر
پادشا زاده ایست گشته گدا
مانده بی مال و ملک و کار و کیا
همه را جد آدم است یقین
از بد و نیک و از عزیز و مهین
هر کرا باشد آن علو در سر
جوید از جان همیشه ملک پدر
وان کسی را که نبود آن همت
ماند او بینوا و پر محنت
در پی نان دود چو دو نان او
تا که یابد ز حرص دو نان او
تن او گرچه زاد از آن طینت
لیک جانش نداد آن رتبت
زان نجوید بسوی حق نهضت
که از آدم نیافت آن همت
که بر آن میرود بنی آدم
گاه بروی رود یکی دانا
گاه یک جاهلی شود والا
گشته عادل بر او چو مه پیدا
شده ظالم سیه رخ و رسوا
هست همچون محک یقین منصب
نیک را میکند گزین منصب
وانکه آن زشتر وی و بدکار است
منصب او را نموده کاین عاراست
میکند درجهان ورا رسوا
مینماید سر نهان پیدا
بود اول ز خلق او پنهان
مثل نیکوان میان بدان
کس ز سر بدش نبود آگاه
گشت پیدا که ظالم است و تباه
بیشماراند از این دو گون حق را
در جهان از خبیث و از زیبا
یک گروه سپیدرو چون ماه
یک گروهی چو دیو زشت سیاه
میبرد خوب را ببالا حق
تا نماید ورا هویدا حق
تا بدانند کاینچنین بسیار
دارد از خلق در زمین بسیار
از بد و نیک بیعدد و بیحد
گشته پیدا همه ز صنع احد
گه از این مینماید و گه از آن
تا ببینند صنع حق خلقان
هر دو را زان همیبرد بالا
که شود ذات هر یکی پیدا
چونکه منصب بکس نخواهد ماند
خنک آنکس که سوی نیکی راند
عدل گسترد و نیکوئی افزود
در خیرات بر جهان بگشود
نام نیکوی او بود دایم
صیتش اندر جهان شود قایم
مردم از ذکر او بیاسایند
قند نیکیش بی دهان خایند
نیکوان گرچه از جهان رفتند
جمله در زیر خاکدام خفتند
سیرت نیکشان بود زنده
تا ابد همچو ماه رخشنده
در جهان ذکر موسی و فرعون
فرق کن گو چه ماند اندر کون
که از این دو کدام مطلوب است
خنک آنکس که نیک و مرغوب است
منصب این جهان هزاران را
کرد معزول و خود چو که برجا
زان بکوهش همیکنم مانند
که امیران بر آن چو بز بدوند
که بجا باشد و بزان گذرند
خلق از این سر چو طفل بیخبرند
گرچه بر کوه بز بلند بود
لیک آخر چو مرد پست شود
منصب شاهی و وزیری هست
و اهل منصب همیروند از دست
در پی همدگر امیر و وزیر
چند روزی شود عزیز و کبیر
باز اوهم رود رسد دیگر
هیچ منصب نگردد از سرور
نفس منصب مثال که پادار
اهل منصب چو که ز که بگذار
میبرد باد مرگ آن که را
میکند نیست بنده و شه را
از سر کوه میفتند نگون
یک یک از امر شاه کن فیکون
ن ف س منصب بود بجا قایم
همه فانی شوند و او دایم
کوه باشد همیشه بر جایش
کوه باید که دارد او پایش
تا نگردی تو که کهی باشی
در شهی دان که گه گهی باشی
چند روزی بر آن کنی جولان
کی بمانی چو کوه جاویدان
بز بمیرد فنا شود رایش
که بماند مقیم بر جایش
نیست حاصل در این جهان فنا
رو بقا را گزین کن ای دانا
کاندر آنجا نه عزلت است و نه مرگ
باغ و راغش همیشه پر بر و برگ
اینچنان پیش ملک جاویدان
هیچ هیچ است سر بسر میدان
پیش مردان حق شهی جهان
هست همچون که بازی بچگان
زان سبب در نبی لعب فرمود
اینجهان را خدای پاک ودود
کاین جهان قطره ایست زان دریا
گر کنی فهم تو از این آن را
برده باشی بسوی منزل راه
شده باشی ز سر حق آگاه
ور در این قطره غرق گردی تو
در حقیقت زنی نه مردی تو
هر که مرداست کار مردان کرد
چرخ را همچو گوی گردان کرد
با کف نور و صولجان قدر
گوی گه برده زیر و گاه زبر
کرده ازملک و مال یک را مه
کرده از فقر و فاقه یک را که
کرده یک را در این جهان سلطان
کرده یک را گدا و مردۀ نان
کرده یک را اسیر این دنیا
کرده یک را امیر در عقبی
نایب حق شده در ارض و سما
از خدا او غنی و جمله گدا
خنک او را که رتبتش بود این
شود آن ذات پاک حق آئین
پیش تختش ملک کنند سجود
که همه عابدیم و تو معبود
وارث آدم است آن فرزند
کش بود اینچنین مقام بلند
برد او ملک و تخت و جاه پدر
هم شود چون پدر بعلم و نظر
وانکه نبود چنین بود مدبر
نبرد هیچ گون بری زان بر
پادشا زاده ایست گشته گدا
مانده بی مال و ملک و کار و کیا
همه را جد آدم است یقین
از بد و نیک و از عزیز و مهین
هر کرا باشد آن علو در سر
جوید از جان همیشه ملک پدر
وان کسی را که نبود آن همت
ماند او بینوا و پر محنت
در پی نان دود چو دو نان او
تا که یابد ز حرص دو نان او
تن او گرچه زاد از آن طینت
لیک جانش نداد آن رتبت
زان نجوید بسوی حق نهضت
که از آدم نیافت آن همت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۶ - بیان آنکه مرغ بپر پرد و آدمی بهمت. هر کرا همت عالی نباشد همچون مرغی است بی پر و بال و هر کرا همت عالی باشد دلیل است که پر و بالش قوی است، که الطیر یطیر بجناحیه فی الجهات و الادمی یطیر بجناح همته عن الجهات فی فضاء الذات و الصفات، و در تقریر آنکه اوصاف اولیا جهت آن گفته میشود تا مستمعان در طلب ایشان کوشند. زیرا که نزدیکترین راه بخدا صحبت اولیاست. آنچه از صحبت ایشان بروزی حاصل شود در سالها بجهد خود میسر نگردد و محال است که تا آسمان و زمین باقی است وجود ایشان نباشد. و خود عالم برای وجود ایشان آفریده شده است چنانکه میفرماید که لولاک لما خلقت الافلاک
پر و بال است همت انسان
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
مرد بیهمت است چون حیوان
مرغ برد بپر بر اوج هوا
مرد پرد ورای ارض و سما
مرغ پرد مدام سوی جهات
مرد پرد بسوی ذات و صفات
آن پریدن بود بسوی ممات
وین پریدن بسوی آب حیات
خنک آنرا که همتش باشد
دل و جان در ره خدا پاشد
غیر عشق خدای را نخرد
هرچه پرده است بهر حق بدرد
گذرد خوش ز فرش و عرش علا
رود از لا روانه در الا
رست از لا هر آنکه در الا
یافت حق را ورای ارض و سما
ماند باقی در آن جناب قدیم
تا ابد در نعیم وصل مقیم
بی نشان گشت و از نشان برهید
در معانی شد از صور بجهید
پر همت عطای مردان است
رسته آن پر ز نور یزدان است
هرکرا ایزد آفرید سعید
بر خدا هیچ چیز را نگزید
جز خدا را نخواست در دو جهان
جن فدا کرد در ره جانان
گشت او را مقام مقعد صدق
کوششش چونکه بود از سر عشق
پر بکتمر کریم الدین
هست اندر زمان ولی گزین
اندر این دور اوست صاحبدل
نفس را کرده بهر حق بسمل
بهر عید وصال آن سلطان
کرد او گاو نفس را قربان
رمز موتوا ز مصطفی چو شنید
حلق تن را بتیغ عشق برید
از خودی مرد و زنده شد ز خدا
مردۀ زنده اوست در دو سرا
خلق را دستگیر نیست جز او
اندر این عصر امیر نیست جز او
هرکه او را محب و یار بود
کار او عاقبت تمام شود
همتش بر هر آن که شد مصروف
شود او چون جنید و چون معروف
هر که اصغا کند از او اسرار
گرددش فهم کوست از احرار
یادگار حسام دین ما را
اوست امروز در جهان یارا
هر که زان فوت در دها دارد
یافت درمان چو رو بدو آرد
هله زان پیش کاین شود هم فوت
برهانید خویش را از موت
روز و شب در رضای او کوشید
می جانی ز جام او نوشید
تا ز تیغ اجل شوید آزاد
تا دهید از جهان کون و فساد
تا شود عمرتان برون از عد ّ
در جهانی که نیست آن را حد
در نعیم بقا شوید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
بی نظیر است در جهان امروز
نیستش مثل در زمان امروز
گر ز ماضی و حال میگویم
اوست مقصود از این تکاپویم
ذکر عیسی و موسی و عمران
همه را شرح حال او میدان
ذکر منصور و ادهم و کرخی
ذکر ذوالنون و احمد بلخی
ذکر هر را هرو که گفتم من
ذکر جمله گزیدگان ز من
نیست مقصود از اینهمه گفتار
غیر اوصاف آن نکو کردار
ذکر ماضی ز عاشقان نه رواست
ماضی و آتی از جهان فناست
گفت عاشق همیشه از نقد است
هرچه جز نقد پیش او فقداست
در حدیثش اگر عدد باشد
قصد او زان عدد احد باشد
در نبی شرح انبیاء گزین
گرچه فرمود حق عیان و مبین
هر یکی را جدا ثناها گفت
بنمود آشکار سر نهفت
خلق وخلقی که بود هر یک را
شرح کرد و ستود هر یک را
قصد حق زان همه محم ّ د بود
ور نه لولاک از چه رو فرمود
اصل او بود در فروع و اصول
زانکه ازو زادهم وصول و فصول
حمد او کرد در ثنای رسل
که توئی قطب و مقتدای رسل
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۷ - در بیان آنکه چون ولیی در حق ولی دیگر گواهی داد بولایتش اگرچه تو نظر آن نداری که آن ولایت را در او ببینی و الا اگر مقبلی باید که محققت شود. زیرا گواهی یک ولی بجای صد هزار است از خلق دیگر. چنانکه گواهی صراف در حق زر بجای صد هزار است که صراف نباشند و در تقریر آنکه عالم باقی نه چنان عالمی است که بشرح و بیان معلوم گردد، اثر تقریرش این مقدار است که ترغیب کند بطلب آن عالم و هر کس در بیان ماند و آنرا پیشه گیرد هرگز از آن عالم مطلع نشود زیرا اطلاع آن یابد که بیقراری و گداز از آتش عشق دارد و در بیان دیگر که اصل در تحصیل فقر صحبت است چون آن فوت شود و شیخ راستین دست ندهد بعد از آن باید بعمل مشغول شدن زیرا بی آب تیمم بجای آب است و بی آفتاب چراغ بجای آفتاب
دائماً شد حسام دین او را
مدحگر بود در خلا و ملا
شرح احوال و رتبتش کردی
نزد حق وصف قربتش کردی
چون چنان صادقی گواهی داد
در حق ذات آن کریم نهاد
هیچکس را عجب نماند و شک
چون زر صاف را نمود محک
یک گواهی او فزون ز هزار
بود از مردم دگر ای یار
بهر زر یک گواهی صراف
به ز صد دانکه باشد آن ز گزاف
غیر صراف اگر صداند و هزار
گفتشان را بیک جوی مشمار
ماه نو را بپرس از بینا
هیچ مشنو گواهی اعمی
گرچه هستند در عدد بسیار
لیک یک نیستند در مقدار
هست این را مثالها بسیار
مغز را گیر و پوست را بگذار
ور نبودی گواهی او نیز
هست پیدا که اوست مرد عزیز
بر رخش ظاهر است آن آثار
کاندر او هست گوهر احرار
صورت و سیرتش گواه وی است
که دلش زنده از لقای حی است
هر که دارد درون زنده یقین
داند این کوست رهبر و حق بین
در پی او رود بصدق تمام
تا رهد زین خودی همچون دام
دائما مست عشق باشد او
که بوی آرد از دل و جان رو
همچو جیحون ز دل دوانه بود
سوی دریای جان رهانه بود
چونکه مانند سیل شد پویان
عاقبت بحر گردد آن جویان
نی چنان بحر کان شود مفهوم
یا بگفتن کسی کند معلوم
علم و فهمت حجاب آن دریاست
دانش آن ز راه محو و فناست
تا نگردی فنا بدان ن رسی
تا درون تنی بجان نرسی
تن حجاب ره است بگذارش
پرده است از میانه بردارش
تا رسد جان پاک در جانان
تا بیابند دردها درمان
اصل چون صحبت است در تحصیل
کرده شد شرح مجمل و تفصیل
علم گردد میسر از تکرار
زهد از ذکر و طاعت بسیار
فقر را صحبت است معظم کار
نظر شیخ بخشدت دیدار
گر کنی اجتهاد هم نیکوست
لیک صحبت یم است و جهد چو جوست
آنچه از جهد گرددت پیدا
گوش بگشای و بشنو ای دانا
شود از صحبتت دو صد چندان
دان پیر را بگیر ز جان
نظر شیخت آن دهد در حال
که نیابی بجهد خود صد سال
شیخ بیناست چون دوی پی او
خوش بنورش ج هی ز چاه و زجو
جهد همچون عصاست در کف کور
تا رهد ز اوفتادن و شر و شور
پیشوای تو چون بود بینا
همچو او خوش روی در آن صحرا
لیک چون پیشوا عصا بودت
آن چنان سیر از کجا شودت
صحبت شیخ جان کوششهاست
هرکه دریابد از خواص خداست
جوی از استاد صنعت ای دانا
باش شاگرد تا شوی استا
پیشه را گر ز خود کنی حاصل
کی شوی هچو اوستا کامل
سر ارسال انبیا این بود
تا رسد هر کسی بمقصد زود
ورنه خود هر کسی بکوشش خویش
کار خود را تمام بردی پیش
لیک چون آن نگرددت حاصل
جهد مگذار تا شوی واصل
یار رهبر بود فتوح عظیم
صحبت او رهاندت از بیم
چون میسر شود فدا کن جان
که نباشد مزید هیچ بر آن
چون رسیدی بخدمت مردان
کار خود را هر آنچه بهتر دان
رهبرت چون نماند همره جوی
در ره حق بهمرهان میپوی
ور نباشند این دو جهد رواست
زانکه بی این دو ترک جهد خطاست
مدحگر بود در خلا و ملا
شرح احوال و رتبتش کردی
نزد حق وصف قربتش کردی
چون چنان صادقی گواهی داد
در حق ذات آن کریم نهاد
هیچکس را عجب نماند و شک
چون زر صاف را نمود محک
یک گواهی او فزون ز هزار
بود از مردم دگر ای یار
بهر زر یک گواهی صراف
به ز صد دانکه باشد آن ز گزاف
غیر صراف اگر صداند و هزار
گفتشان را بیک جوی مشمار
ماه نو را بپرس از بینا
هیچ مشنو گواهی اعمی
گرچه هستند در عدد بسیار
لیک یک نیستند در مقدار
هست این را مثالها بسیار
مغز را گیر و پوست را بگذار
ور نبودی گواهی او نیز
هست پیدا که اوست مرد عزیز
بر رخش ظاهر است آن آثار
کاندر او هست گوهر احرار
صورت و سیرتش گواه وی است
که دلش زنده از لقای حی است
هر که دارد درون زنده یقین
داند این کوست رهبر و حق بین
در پی او رود بصدق تمام
تا رهد زین خودی همچون دام
دائما مست عشق باشد او
که بوی آرد از دل و جان رو
همچو جیحون ز دل دوانه بود
سوی دریای جان رهانه بود
چونکه مانند سیل شد پویان
عاقبت بحر گردد آن جویان
نی چنان بحر کان شود مفهوم
یا بگفتن کسی کند معلوم
علم و فهمت حجاب آن دریاست
دانش آن ز راه محو و فناست
تا نگردی فنا بدان ن رسی
تا درون تنی بجان نرسی
تن حجاب ره است بگذارش
پرده است از میانه بردارش
تا رسد جان پاک در جانان
تا بیابند دردها درمان
اصل چون صحبت است در تحصیل
کرده شد شرح مجمل و تفصیل
علم گردد میسر از تکرار
زهد از ذکر و طاعت بسیار
فقر را صحبت است معظم کار
نظر شیخ بخشدت دیدار
گر کنی اجتهاد هم نیکوست
لیک صحبت یم است و جهد چو جوست
آنچه از جهد گرددت پیدا
گوش بگشای و بشنو ای دانا
شود از صحبتت دو صد چندان
دان پیر را بگیر ز جان
نظر شیخت آن دهد در حال
که نیابی بجهد خود صد سال
شیخ بیناست چون دوی پی او
خوش بنورش ج هی ز چاه و زجو
جهد همچون عصاست در کف کور
تا رهد ز اوفتادن و شر و شور
پیشوای تو چون بود بینا
همچو او خوش روی در آن صحرا
لیک چون پیشوا عصا بودت
آن چنان سیر از کجا شودت
صحبت شیخ جان کوششهاست
هرکه دریابد از خواص خداست
جوی از استاد صنعت ای دانا
باش شاگرد تا شوی استا
پیشه را گر ز خود کنی حاصل
کی شوی هچو اوستا کامل
سر ارسال انبیا این بود
تا رسد هر کسی بمقصد زود
ورنه خود هر کسی بکوشش خویش
کار خود را تمام بردی پیش
لیک چون آن نگرددت حاصل
جهد مگذار تا شوی واصل
یار رهبر بود فتوح عظیم
صحبت او رهاندت از بیم
چون میسر شود فدا کن جان
که نباشد مزید هیچ بر آن
چون رسیدی بخدمت مردان
کار خود را هر آنچه بهتر دان
رهبرت چون نماند همره جوی
در ره حق بهمرهان میپوی
ور نباشند این دو جهد رواست
زانکه بی این دو ترک جهد خطاست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۴۸ - در بیان آنکه جهد را نیز از انبیا و اولیا باید دانستن که اگر ایشان نیاموختندی کس چه دانستی که جهد چه چیز است
جهد را نیز هم از ایشان دان
که ز گفتارشان شده است عیان
گر نگفتی بطالبان احمد
که عبادت کنید بهر احد
روزه دارید و هم نماز کنید
دائماً ذکر با نیاز کنید
در جهان تخم نیکوی کارید
تا برش روز حشر بردارید
همچنان از مشایخ بینا
گر نماندی بیان جهد بما
کاندر این راه سر بباید باخت
بیسر و پای باید آن سو تاخت
ز آرزو و مراد باید خاست
از فزونی نفس باید کاست
نفس را هر نفس بباید کشت
که عدوئی است سخت زشت ودرشت
گفت اعدی عدوک است رسول
نفس را زانکه رهزن است چو غول
از همه دشمنانت او بتر است
که همه همچو پا و او چو سر است
بلکه او چشمه است و ایشان آب
او چو شهری بزرگ و ایشان باب
اصل اصل عذاب و دوزخ اوست
بلکه او بحر و دوزخ از وی جوست
کشتن نفس را مگیر گزاف
که بسوزن نکند کس که قاف
تو چو میشی و او چو گرگ دران
برنیائی بوی یقین میدان
جز مگر ایزدت دهد یاری
که ورا از میانه برداری
گردنش گر بری بری زو سر
بر فلک چون ملک پری بی پر
اینهمه پندها اگر ز ایشان
نرسیدی بما بنام و نشان
کی بدی خلق را ز جهد خبر
خیر نشناختی کسی از شر
پس یقین دان که جمله ایشان اند
دستگیر عد ّ و و خویشان اند
همه را بیگمان بدان زیشان
بنده شو چون رسی بدرویشان
تا از آن بندگی شهی یابی
گرچه بد اختری مهی یابی
بینوا زان شهان نوا یابد
دل تاریک او صفا یابد
هوشیاری او شود مستی
بر بلندی رود از این پستی
ملک جاوید گرددش حاصل
شود او در جهان حق کامل
مرده از جودشان شود زنده
گریه از لطفشان شود خنده
بر هر آن کور کافکنند نظر
دیده گردد تنش ز پا تا سر
آن چنان شیخ کاین بود صفتش
هیچ او را مجوی در جهتش
در جهت رو نمینماید او
تو ورا سوی بیجهت میجو
زانکه اندر تن او همه جان است
هم دلش تختگاه جانان است
رهبر جمع اینچنین کس بود
خلق را صدق از او همیافزود
همه را مایه بود از آن سایه
زنده زو خاندان و همسایه
مدتی بود رهبر این جمع
در شب تار صورتش چون شمع
آخر کار کردگار وجود
اینچنین گوهری زما بربود
که ز گفتارشان شده است عیان
گر نگفتی بطالبان احمد
که عبادت کنید بهر احد
روزه دارید و هم نماز کنید
دائماً ذکر با نیاز کنید
در جهان تخم نیکوی کارید
تا برش روز حشر بردارید
همچنان از مشایخ بینا
گر نماندی بیان جهد بما
کاندر این راه سر بباید باخت
بیسر و پای باید آن سو تاخت
ز آرزو و مراد باید خاست
از فزونی نفس باید کاست
نفس را هر نفس بباید کشت
که عدوئی است سخت زشت ودرشت
گفت اعدی عدوک است رسول
نفس را زانکه رهزن است چو غول
از همه دشمنانت او بتر است
که همه همچو پا و او چو سر است
بلکه او چشمه است و ایشان آب
او چو شهری بزرگ و ایشان باب
اصل اصل عذاب و دوزخ اوست
بلکه او بحر و دوزخ از وی جوست
کشتن نفس را مگیر گزاف
که بسوزن نکند کس که قاف
تو چو میشی و او چو گرگ دران
برنیائی بوی یقین میدان
جز مگر ایزدت دهد یاری
که ورا از میانه برداری
گردنش گر بری بری زو سر
بر فلک چون ملک پری بی پر
اینهمه پندها اگر ز ایشان
نرسیدی بما بنام و نشان
کی بدی خلق را ز جهد خبر
خیر نشناختی کسی از شر
پس یقین دان که جمله ایشان اند
دستگیر عد ّ و و خویشان اند
همه را بیگمان بدان زیشان
بنده شو چون رسی بدرویشان
تا از آن بندگی شهی یابی
گرچه بد اختری مهی یابی
بینوا زان شهان نوا یابد
دل تاریک او صفا یابد
هوشیاری او شود مستی
بر بلندی رود از این پستی
ملک جاوید گرددش حاصل
شود او در جهان حق کامل
مرده از جودشان شود زنده
گریه از لطفشان شود خنده
بر هر آن کور کافکنند نظر
دیده گردد تنش ز پا تا سر
آن چنان شیخ کاین بود صفتش
هیچ او را مجوی در جهتش
در جهت رو نمینماید او
تو ورا سوی بیجهت میجو
زانکه اندر تن او همه جان است
هم دلش تختگاه جانان است
رهبر جمع اینچنین کس بود
خلق را صدق از او همیافزود
همه را مایه بود از آن سایه
زنده زو خاندان و همسایه
مدتی بود رهبر این جمع
در شب تار صورتش چون شمع
آخر کار کردگار وجود
اینچنین گوهری زما بربود