عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۶ - در بیان آنکه حق تعالی دنیا را که ممات است حیات نمود بخلق و عقبی را که حیات است ممات نمود. و در تقریر آنکه الجوع طعام اللّه یحیی به ابدان الصدیقین.
بسط در قبض جوی ای جویا
زندگی درگذار و مرگ و فنا
آنچه مرگ است زندگیت نمود
دمبدم رغبتت در آن افزود
وانچه آن زندگی جاوید است
نفس تو زان نفور و نومید است
این جهان آخرش فنا و هباست
وان جهان اصل زندگی و بقاست
کرده ای ترک آن ز نادانی
اندرین مانده ای ز بیجانی
نعل بین و اژگون میفت از اسب
عکس آن را گزین گذر از کسب
گنج در رنج جو نه در راحت
فسحت از سینه جونه از ساحت
بطلب هم طعام را در جوع
باده و نقل و جام را در جوع
سیر از جوع شو نه از بریان
جهد کن تا ز غم شوی شادان
جوی در نیستی تو هستی را
هم بجویی شراب مستی را
خصم دین را بکش بخنجرلا
تا رسی بی حجاب در الا
در رهش شو فنا که مانی تو
گرد نادان که تا بدانی تو
توی تست اندک از بسیار
بی توئی خود ترا کجاست کنار
توی تست خ ارو دلبر گل
توی تست جزو و دلبر کل
توئی تست کف بر آن دریا
نیست شو بازرو در آن دریا
از نبی راجعون شنو ای ای یار
کفک بگذار و رو بدریا آر
کفک دریا یقین که از دریاست
نقش جا بیگمان هم از بیجاست
خنک آن صورتی که معنی شد
بازگشت آنچنان که اول بد
فرع بود و باصل خود پیوست
شاه گشت و ز بندگی وارست
دید خود را چنانکه اول بود
گرچه اندر فراق احول بود
جوهر عشق گشته بود عرض
چشم او کور کرده بود غرض
از غرض میشود هنر پنهان
نی که یوسف نهان شد از اخوان
خو ب یش گشت از غرض مستور
گرچه اندر جمال بد مشهور
آنچنان حسنشان چو گرگ نمود
زانکه هر یک پر از غرضها بود
ذات قاضی چو گشت رشوت خوار
پیش او هر عزیز باشد خوار
گفت ظالم نم ایدش چو شکر
گفت مظلوم هرچه ناخوشتر
همچو حق عادل است قاضی راست
آن چنان ذات بر فزود و نکاست
مصطفی گفت عدل یک ساعت
بهتر از شصت سالۀ طاعت
عدل گستر در این جهان امروز
تا که فردا شوی شه پیروز
گردد از عدل اینجهان معمور
هم شود جان در آن جهان مسرور
عدل تخم گزین بود میکار
تا برش بدروی در آخر کار
خنک آن جان که تخم عدل بکاشت
در جنان صد چنان عوض برداشت
صدر جنت شود ورا مسکن
نی ز خوف سقر در آن مأمن
عمر اندر جنان شود بیحد
آنچنان عمر را نباشد عد
هست انواع طاعت اندر راه
هر یکی را عوض رسد ز آله
عدل را چونکه قدر بد افزون
لاجرم اجر عدل شد افزون
مرتبۀ عادلان چو هست اعلا
پس برو در جهان تو عدل افزا
عدل خلق خداست در انسان
ظلم باشد ز شیمت شیطان
چون پری از صفات حق ای یار
خویشتن را مگیر از اغیار
یار او خود توئی چه مینالی
گنج اور ا همیشه حمالی
گذر از تن چو اندر او جانی
زرجان را تو بوته و کانی
چشمه را آب دان مخوانش خاک
گرچه زاید ز خاک هست آن پاک
رو بهل درد و گیر صافی را
بهر وافی گذار جافی را
در اگر در حدث فتد ناگاه
کی هلد در حدث ورا آگاه
دست را در حدث کند بی او
جویدش اندران حدث هر سو
آدمی کمتر از حدث نبود
در ز نعت خدای به نشود
در دل او درآ در او کن جای
مرم از صورتش بمعنی آی
زندگی درگذار و مرگ و فنا
آنچه مرگ است زندگیت نمود
دمبدم رغبتت در آن افزود
وانچه آن زندگی جاوید است
نفس تو زان نفور و نومید است
این جهان آخرش فنا و هباست
وان جهان اصل زندگی و بقاست
کرده ای ترک آن ز نادانی
اندرین مانده ای ز بیجانی
نعل بین و اژگون میفت از اسب
عکس آن را گزین گذر از کسب
گنج در رنج جو نه در راحت
فسحت از سینه جونه از ساحت
بطلب هم طعام را در جوع
باده و نقل و جام را در جوع
سیر از جوع شو نه از بریان
جهد کن تا ز غم شوی شادان
جوی در نیستی تو هستی را
هم بجویی شراب مستی را
خصم دین را بکش بخنجرلا
تا رسی بی حجاب در الا
در رهش شو فنا که مانی تو
گرد نادان که تا بدانی تو
توی تست اندک از بسیار
بی توئی خود ترا کجاست کنار
توی تست خ ارو دلبر گل
توی تست جزو و دلبر کل
توئی تست کف بر آن دریا
نیست شو بازرو در آن دریا
از نبی راجعون شنو ای ای یار
کفک بگذار و رو بدریا آر
کفک دریا یقین که از دریاست
نقش جا بیگمان هم از بیجاست
خنک آن صورتی که معنی شد
بازگشت آنچنان که اول بد
فرع بود و باصل خود پیوست
شاه گشت و ز بندگی وارست
دید خود را چنانکه اول بود
گرچه اندر فراق احول بود
جوهر عشق گشته بود عرض
چشم او کور کرده بود غرض
از غرض میشود هنر پنهان
نی که یوسف نهان شد از اخوان
خو ب یش گشت از غرض مستور
گرچه اندر جمال بد مشهور
آنچنان حسنشان چو گرگ نمود
زانکه هر یک پر از غرضها بود
ذات قاضی چو گشت رشوت خوار
پیش او هر عزیز باشد خوار
گفت ظالم نم ایدش چو شکر
گفت مظلوم هرچه ناخوشتر
همچو حق عادل است قاضی راست
آن چنان ذات بر فزود و نکاست
مصطفی گفت عدل یک ساعت
بهتر از شصت سالۀ طاعت
عدل گستر در این جهان امروز
تا که فردا شوی شه پیروز
گردد از عدل اینجهان معمور
هم شود جان در آن جهان مسرور
عدل تخم گزین بود میکار
تا برش بدروی در آخر کار
خنک آن جان که تخم عدل بکاشت
در جنان صد چنان عوض برداشت
صدر جنت شود ورا مسکن
نی ز خوف سقر در آن مأمن
عمر اندر جنان شود بیحد
آنچنان عمر را نباشد عد
هست انواع طاعت اندر راه
هر یکی را عوض رسد ز آله
عدل را چونکه قدر بد افزون
لاجرم اجر عدل شد افزون
مرتبۀ عادلان چو هست اعلا
پس برو در جهان تو عدل افزا
عدل خلق خداست در انسان
ظلم باشد ز شیمت شیطان
چون پری از صفات حق ای یار
خویشتن را مگیر از اغیار
یار او خود توئی چه مینالی
گنج اور ا همیشه حمالی
گذر از تن چو اندر او جانی
زرجان را تو بوته و کانی
چشمه را آب دان مخوانش خاک
گرچه زاید ز خاک هست آن پاک
رو بهل درد و گیر صافی را
بهر وافی گذار جافی را
در اگر در حدث فتد ناگاه
کی هلد در حدث ورا آگاه
دست را در حدث کند بی او
جویدش اندران حدث هر سو
آدمی کمتر از حدث نبود
در ز نعت خدای به نشود
در دل او درآ در او کن جای
مرم از صورتش بمعنی آی
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۷ - در بیان آنکه هر کرا آن نور هست که فرشتگان را بود طین آدم او را از اسب نیفکند و نور خدا را در آدم بیند، بلکه هر که کاملتر باشد در سنگ و کاه و چوب و در همه اشیاء و ذرات خدای تعالی را بیند چنانکه ابایزید بسطامی رحمه اللّه دید و فرمود که ما رأیت شیئاً الا ورأیت اللّه فیه، و در تقریر آنکه حق تعالی اولیا را بر اسراری مطلع کرده است که اگر شمۀ ظاهر کنند نه آسمان ماند و نه زمین، الا محال است که ایشان نیز پیدا کنند زیرا حق تعالی اگر ایشان را امین ندیدی خز این اسرار را بدیشان نسپردی مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز میفرماید
«بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
دو جهان بهم برآید سرشور و شر ندارم»
هر که او کامل است در ره دین
نفتد در غلط از آب و ز طین
نور آدم برش شود تابان
نبود هیچ سر ازو پنهان
بلکه در سنگ و چوب و در که و کاه
جز خدا را نبیند آن آگاه
نی که شه بایزید در همه چیز
دید حق را چو داشت آن تمییز
در کمین برگ کاه آن آگاه
چون نظر کرد نیک دید اللّه
نیست خالی جهان زحضرت هو
هیچ دیدی جد ا از گلشن بو
لیک آن کش گرفته است مشام
بر او چه کمیز و عنبر خام
بود از هر دو بوی بیخبر او
همچو ج وبی نصیب و آب در او
آب در وی وز آب بی بهره
شرح این گر کنم درد زهره
گر بگویم درون حکمش چیز
نیست گردم من و دو عالم نیز
خصم او باشم اندر آن گفتن
زند آتش درون روح وبدن
آن که دانست این کجا گوید
دایم از جان رضای حق جوید
سر حق اولیا نهان دارند
پیش اغیار بر زبان نارند
زانکه جمله امین اسرارند
خازنان گزین جبار اند
گر نمایند سر بخلق عیان
دود اندر زمان جهان ویران
همه هستی نهند رو بعدم
بی خلافی نه بیش ماند و نه کم
نور حق اند منگر اندر جسم
سوی معنی رو و گذر از اسم
سر حق اند جمله هش میدار
گر نئی کر ز من شنو اسرار
گفت با من خدا که هر که ترا
نشنود خاین است در دو سرا
ما یکیم و دوی نمیگنجد
جان تو دائماً زما جنبد
تو نئی در میان همه مائیم
هر دمی از تو روی بنمائیم
هر که زد بر تو دان که بر مازد
رد تو پیش ما بود هم رد
هر که او پیش تو بود مقبول
پیش ما هم یقین شود مقبول
بر لب بحر ما توئی مینا
هیچ مینا نشد ز بحر جدا
گرد مینا کسی شود گردان
که بود قصد بحرش از دل و جان
تا یکی کشتئی نکو جوید
کاندران بحر بی خطر پوید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۸ - در بیان آنکه همنشینی اولیا همنشینی با خداست. زیرا ولی خدا از هستی خود مرده است و همچون آلتی است در دست قدرت خدای تعالی، مثل قلم در دست کاتب هر چه از قلم آید آن را اضافت بکاتب کنند نه بقلم. چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که من اراد ان یجلس مع اللّه فلیجلس مع اهل التصوف. و در ایراد حکایت بایزید قدس اللّه سره که در حالت مستی فرمودی که سبحانی ما اعظم شأنی و لیس فی جبتی سوی اللّه، در حال هشیاری مریدانش تشنیع کردند که چرا چیزی میگوئی که در شریعت کفر است و فرمودن او که اللّه اللّه، اگر دیگر چنین سخن گویم همه کاردها بکشید و مرا سوراخ سوراخ کنید
همنشین خدا بود هر کو
با ولی خداست همزانو
همچو جبه است قالب عاشق
کرده بیرون زجبه سر خالق
گرچه دور از وصال و ازدیدی
قصۀ بایزید نشنیدی
کو بگفتی ز جوش عشق و وله
نیست در جبه ام بجز اللّه
چون ز مستی دمی شدی هشیار
همچو کز خواب کس شود بیدار
یار و اغیار رو بوی کردی
زان کز او داشت هر کسی دردی
جمله گفتند این سخن گفتی
شبهی را بجای در سفتی
دعوی خالقی کند مخلوق
مگسی کی پرید بر عیوق
بنده ای کش بود حیات از جان
خویش را چون شناسد او یزدان
ذره ای را که از خور است امید
از چه رو گوید او منم خورشید
گفت من نیستم از این آگاه
تن من هست همچو یک خرگاه
خر گه از نیک و بد چه میداند
تا که هر کس در او چه میخواند
کی خبردار باشد آن خرگاه
که در او بنده است با خود شاه
از چه رو من چنین سخن گویم
چون در آن صولجان یکی گویم
هر کجا راندم روم گردان
نیم از خود دوان در این میدان
ما رمیت اذرمیت گفت خدا
مصطفی را که ای گزیدۀ ما
تیر گفتارت از کمان من است
هرچه داری تو از جهان من است
هستیت در کفم چو یک تیشه است
صنعت از تیشه نیست از پیشه است
سر کنم از تو تا ببینندم
بدو صد جان و دل گزینندم
آنکه نگزیندم یقین کور است
گر سلیمان بود کم از مور است
همچو باد صباست روح وزان
هست تازه از و گل ابدان
من از این گفت سخت بیخبرم
چون شما ام من آدمی نه خرم
بار دیگر اگر بگویم این
هر یکی بر کشید یک سکین
پاره پاره کنیدم اندر حال
نی امانم دهید و نی امهال
روز دیگر چو گشت از آن می مست
باز آن گفت را گرفت بدست
در مریدان فتاد شور و غلو
هر یکی تیغ میزدند در او
تیغ بر شیخ کارگر نامد
هر طرف کش زدند در نامد
زخم بر خود زدند نی بروی
همه شان را بریده شدرگ و پی
خونشان شد روانه چون جوئی
اوفتادند هر یکی سوئی
تن خود زخم کرده پیر و جوان
خلق در کارشان شده حیران
شیخ چون با خود آمد آن رادید
آه و افغان جمله را بشنید
گفت چون است و این چه افغان است
هر یکی از چه روی نالان است
همه گفتند کانچه فرمودی
چونکه از ما عتاب بشنودی
که زنیدم بتیغ چون خونی
چون بگویم ز سر بیچونی
تیغ خود بر تن تو کار نکرد
زخم بر خود زدیم گاه نبرد
عکس شد کارو ما هلاک شدیم
شد یقین که گناهکار بدیم
غرض از زخم تیغ ا ن کار است
که مدام آن سلاح اغیار است
زانکه طعن زبان بود چو سنان
کی قویتر بود سنان ز زبان
آن خلد در تن این خلد در جان
پیش این درد آن بود درمان
طعن ایشان در او نکرد اثر
در دل و جان خود زدند شرر
خون خود ریختند از آن ا ن کار
باز ایشان شدند از آن افکار
جمله را رفت نور ایمانشان
دود ظلمت بر آمد از جانشان
او همان بود و بلک از ان بهتر
کس بگل کی گرفت چشمۀ خور
شیخشان گفت اگر گهر دارید
وگر آن نور در بصر دارید
سر این راز عشق فهم کنید
سیر برتر ز عقل و وهم کنید
از همه رفت بعد از آن افکار
همه کردند بی ریا اقرار
شاهیش را ز نو غلام شدند
همه از جان مطیع و رام شدند
همه را شد یقین که آن سلطان
سر حق است و نور هر دل و جان
نیس ت ش در زمانه هیچ نظیر
همچو شمس است در نفوس منیر
کفر او جان جان ایمان است
درد او اصل درمان است
با ولی خداست همزانو
همچو جبه است قالب عاشق
کرده بیرون زجبه سر خالق
گرچه دور از وصال و ازدیدی
قصۀ بایزید نشنیدی
کو بگفتی ز جوش عشق و وله
نیست در جبه ام بجز اللّه
چون ز مستی دمی شدی هشیار
همچو کز خواب کس شود بیدار
یار و اغیار رو بوی کردی
زان کز او داشت هر کسی دردی
جمله گفتند این سخن گفتی
شبهی را بجای در سفتی
دعوی خالقی کند مخلوق
مگسی کی پرید بر عیوق
بنده ای کش بود حیات از جان
خویش را چون شناسد او یزدان
ذره ای را که از خور است امید
از چه رو گوید او منم خورشید
گفت من نیستم از این آگاه
تن من هست همچو یک خرگاه
خر گه از نیک و بد چه میداند
تا که هر کس در او چه میخواند
کی خبردار باشد آن خرگاه
که در او بنده است با خود شاه
از چه رو من چنین سخن گویم
چون در آن صولجان یکی گویم
هر کجا راندم روم گردان
نیم از خود دوان در این میدان
ما رمیت اذرمیت گفت خدا
مصطفی را که ای گزیدۀ ما
تیر گفتارت از کمان من است
هرچه داری تو از جهان من است
هستیت در کفم چو یک تیشه است
صنعت از تیشه نیست از پیشه است
سر کنم از تو تا ببینندم
بدو صد جان و دل گزینندم
آنکه نگزیندم یقین کور است
گر سلیمان بود کم از مور است
همچو باد صباست روح وزان
هست تازه از و گل ابدان
من از این گفت سخت بیخبرم
چون شما ام من آدمی نه خرم
بار دیگر اگر بگویم این
هر یکی بر کشید یک سکین
پاره پاره کنیدم اندر حال
نی امانم دهید و نی امهال
روز دیگر چو گشت از آن می مست
باز آن گفت را گرفت بدست
در مریدان فتاد شور و غلو
هر یکی تیغ میزدند در او
تیغ بر شیخ کارگر نامد
هر طرف کش زدند در نامد
زخم بر خود زدند نی بروی
همه شان را بریده شدرگ و پی
خونشان شد روانه چون جوئی
اوفتادند هر یکی سوئی
تن خود زخم کرده پیر و جوان
خلق در کارشان شده حیران
شیخ چون با خود آمد آن رادید
آه و افغان جمله را بشنید
گفت چون است و این چه افغان است
هر یکی از چه روی نالان است
همه گفتند کانچه فرمودی
چونکه از ما عتاب بشنودی
که زنیدم بتیغ چون خونی
چون بگویم ز سر بیچونی
تیغ خود بر تن تو کار نکرد
زخم بر خود زدیم گاه نبرد
عکس شد کارو ما هلاک شدیم
شد یقین که گناهکار بدیم
غرض از زخم تیغ ا ن کار است
که مدام آن سلاح اغیار است
زانکه طعن زبان بود چو سنان
کی قویتر بود سنان ز زبان
آن خلد در تن این خلد در جان
پیش این درد آن بود درمان
طعن ایشان در او نکرد اثر
در دل و جان خود زدند شرر
خون خود ریختند از آن ا ن کار
باز ایشان شدند از آن افکار
جمله را رفت نور ایمانشان
دود ظلمت بر آمد از جانشان
او همان بود و بلک از ان بهتر
کس بگل کی گرفت چشمۀ خور
شیخشان گفت اگر گهر دارید
وگر آن نور در بصر دارید
سر این راز عشق فهم کنید
سیر برتر ز عقل و وهم کنید
از همه رفت بعد از آن افکار
همه کردند بی ریا اقرار
شاهیش را ز نو غلام شدند
همه از جان مطیع و رام شدند
همه را شد یقین که آن سلطان
سر حق است و نور هر دل و جان
نیس ت ش در زمانه هیچ نظیر
همچو شمس است در نفوس منیر
کفر او جان جان ایمان است
درد او اصل درمان است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۹ - پشیمان شدن مریدان از آن حالت و خود را ملامت کردن که چرا گفتۀ شیخ را حق ندانستیم چون از ما کاملتر و داناتر و بیناتر است
همه گفتند کای شه ممتاز
گرچه ما را نبود دیدۀ باز
چونکه دیدن نمیتوانستیم
چون بعقل اینقدر ندانستیم
که توئی صد چو ما بعلم وتقی
جان ما از تو یافت ذوق بقا
زهد و تقوای ما ز داد تو است
حاصل جمله از رشاد تو است
طفل خود کی رسد بدانش پی ر
چه زند پیش بحر حوض و غدیر
چون نگفتیم کانچه او گوید
همه از وحی امر هو گوید
در نمکسار نی که هر مردار
چون در افتد نمک شود ناچار
چه عجب گر ز حق شود بنده
نور باقی و جان پاینده
قطره چون باز ر ف ت در دریا
بحر خواند یقین ورا دانا
نی که اکسیر چون رسد در مس
زر کند صاف چون زند بر مس
چونکه در معده رفت قلیه و نان
میشود بعد هضم قوت جان
در رحم چون رود ز شخص منی
میشود آدمی خوب و سنی
چونکه کارند دانه را در خاک
میزند سر ز خاک بر افلاک
سوی بالا همیرود هر دم
بی سر و پا همیرود هر دم
زانکه هستی او ز ارض و سماست
نیمش از پست و نیمش از بالاست
پدرت آسمان زمین مادر
زاید از نسل هرد و شاخ و ثمر
هرچه زاد از زمین و از گردون
هست در وی نهفته عالی و دون
نیم علویش راند بر بالا
نیم سفلیش ماند در ادنی
بیخ او بسته گشت اندر خاک
سر او کرد روی بر افلاک
متواتر ز آسمان بزمین
میرسد از خورو مه و پروین
تربیتها و تحفه های نهان
بهر دریا و خشگی و که و کان
از مطر میشود به بر برها
وز مطر بحر درگزین درها
سنگ را لعل میکند خورشید
نقره و زر دهد بکان ناهید
میبرد دمبدم زمین ز سما
صد هزاران هزار جو دو عطا
باز این آسمان کزوست عطا
ببر و بحر و شاخ و برگ و گیا
آن عطا از جناب حق دارد
ور حقش ندهد از کجا آرد
زین سبب جان آدمی بخدا
میکند میل کو بود زانجا
قالبش گرچه هست شد زجهان
جان او از جهان همیشه جهان
هستیش چون ز نور و نار شده است
نور بر نار تن سوار شده است
نور را میل سوی نور بود
نار را میل هم بنار شود
عاقبت جنس سوی جنس رود
فرع با اصل خویشتن گرود
ناریان اندرون نار روند
نوریان در کنار یار روند
درخمی کان بود پر از باده
نیک بنگر مباش تو ساده
درد او بین که چون بپست رود
صاف بالا غذای مست شود
آسمان بازمین اگر آمیخت
هر یک آخر باصل خویش گریخت
هست رازی در این میان پنهان
که بود آن ورای فکر و گمان
اگر آن راز را بگویم من
نی جهان ماند و نه مرد و زن
دولبم را ببسته است خدا
که مکن شرح من مرا منما
گر بگویم سری که میدانم
نیست گردد یقین تن و جانم
ذره ذره شود زمین و فلک
خیره سر گردد از نهیب ملک
گرچه ما را نبود دیدۀ باز
چونکه دیدن نمیتوانستیم
چون بعقل اینقدر ندانستیم
که توئی صد چو ما بعلم وتقی
جان ما از تو یافت ذوق بقا
زهد و تقوای ما ز داد تو است
حاصل جمله از رشاد تو است
طفل خود کی رسد بدانش پی ر
چه زند پیش بحر حوض و غدیر
چون نگفتیم کانچه او گوید
همه از وحی امر هو گوید
در نمکسار نی که هر مردار
چون در افتد نمک شود ناچار
چه عجب گر ز حق شود بنده
نور باقی و جان پاینده
قطره چون باز ر ف ت در دریا
بحر خواند یقین ورا دانا
نی که اکسیر چون رسد در مس
زر کند صاف چون زند بر مس
چونکه در معده رفت قلیه و نان
میشود بعد هضم قوت جان
در رحم چون رود ز شخص منی
میشود آدمی خوب و سنی
چونکه کارند دانه را در خاک
میزند سر ز خاک بر افلاک
سوی بالا همیرود هر دم
بی سر و پا همیرود هر دم
زانکه هستی او ز ارض و سماست
نیمش از پست و نیمش از بالاست
پدرت آسمان زمین مادر
زاید از نسل هرد و شاخ و ثمر
هرچه زاد از زمین و از گردون
هست در وی نهفته عالی و دون
نیم علویش راند بر بالا
نیم سفلیش ماند در ادنی
بیخ او بسته گشت اندر خاک
سر او کرد روی بر افلاک
متواتر ز آسمان بزمین
میرسد از خورو مه و پروین
تربیتها و تحفه های نهان
بهر دریا و خشگی و که و کان
از مطر میشود به بر برها
وز مطر بحر درگزین درها
سنگ را لعل میکند خورشید
نقره و زر دهد بکان ناهید
میبرد دمبدم زمین ز سما
صد هزاران هزار جو دو عطا
باز این آسمان کزوست عطا
ببر و بحر و شاخ و برگ و گیا
آن عطا از جناب حق دارد
ور حقش ندهد از کجا آرد
زین سبب جان آدمی بخدا
میکند میل کو بود زانجا
قالبش گرچه هست شد زجهان
جان او از جهان همیشه جهان
هستیش چون ز نور و نار شده است
نور بر نار تن سوار شده است
نور را میل سوی نور بود
نار را میل هم بنار شود
عاقبت جنس سوی جنس رود
فرع با اصل خویشتن گرود
ناریان اندرون نار روند
نوریان در کنار یار روند
درخمی کان بود پر از باده
نیک بنگر مباش تو ساده
درد او بین که چون بپست رود
صاف بالا غذای مست شود
آسمان بازمین اگر آمیخت
هر یک آخر باصل خویش گریخت
هست رازی در این میان پنهان
که بود آن ورای فکر و گمان
اگر آن راز را بگویم من
نی جهان ماند و نه مرد و زن
دولبم را ببسته است خدا
که مکن شرح من مرا منما
گر بگویم سری که میدانم
نیست گردد یقین تن و جانم
ذره ذره شود زمین و فلک
خیره سر گردد از نهیب ملک
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۰ - در بیان آنکه عالم معنی چون آب است و صور چون کف و یخ که در فراق دریای معنی منجمد شده اند از این روی در و دیوار این عالم را جماد میگویند که یخ گرفته است و در او نرمی و روانی نیست، عاقل یخ را آب میبیند زیرا موقوف نظر آفتاب است که باز آب شود. عالم و صور اول معنی بودند و علم محض بیچون و چگونه، باز آخر چون آفتاب قیامت درتابد معنی شوند که کل شیئی یرجع الی اصله(و کل شیئی هالک و الا وجهه)
هستی این جهان بود چون برف
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
بند آنجا بلندی وپستی
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پ رده در سقر برده است
کفک از بحر مینماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
تشنه مانده بسوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا باصل برد
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش بسوی خویش بخواند
که تو صافی بپیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا بخدا
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زانکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود او چو زر محبوب
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره راز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامۀ عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
زانکه داند بوی نخواهد ماند
ترک آن راز جان و دل برخواند
مزۀ نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
آب اگرچه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نو شد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن ز و د لاف و دعوی را
از زر اندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزۀ بی دغل ورای حس است
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
بند آنجا بلندی وپستی
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پ رده در سقر برده است
کفک از بحر مینماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
تشنه مانده بسوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا باصل برد
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش بسوی خویش بخواند
که تو صافی بپیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا بخدا
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زانکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود او چو زر محبوب
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره راز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامۀ عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
زانکه داند بوی نخواهد ماند
ترک آن راز جان و دل برخواند
مزۀ نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
آب اگرچه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نو شد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن ز و د لاف و دعوی را
از زر اندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزۀ بی دغل ورای حس است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۱ - در بیان آنکه لذت های دنیا مستعار است در حقیقت دنیا از خود لذت ندارد، زشت است و ناخوش بواسطۀ مزه خوش میشود همچون عجوزهای که خودر ا بگلگونه و اسپیداج بیالاید و بواسطۀ ان تزیین خوب نماید پس خوبی مزه است که همه زشتها بوی خوش نمایند
گاه طفلی مزه ز شیرت بود
بعد از آن از طعام روی نمود
باز س ر زد ز کعب و لعب دگر
باز از شاهدان سیمین بر
هر دمی با یکی کنی یاری
مزه از وی دهد ترا باری
شخص بر جا و آن مزه رفته
عشق او در تو مرده و خفته
مزه اش مینمود او را خوش
سبب آن مزه بد او دلکش
همه چیز از مزه شود محبوب
چون مزه رفت گشت نامطلوب
مزه را جو برون این اسباب
بی لب و کام و جام نوش شراب
مزه را روهم از مزه بطلب
تا رسی زان مزه بحضرت رب
هرکه او از مزه بود شادان
بی خرابی است دایم آبادان
جنت از بهر آن بود باقی
وانکه در وی رود شود باقی
که همه سر بسر مزه است و خوشی است
اندر او بی پیاله باده کشی است
زافتاب است این جهان روشن
صفه و صحن از ره و روزن
خانه از خود ندارد آن تف و تاب
اگرت عقل هست رو دریاب
چون که شب آفتاب کرد غروب
نشناسی تو زشت را از خوب
خانه ها پر شوند از ظلمت
عوض رحمت آیدت زحمت
نور در خانه ها چو عاریه بود
رفت خود ماندند کورو کبود
لیک آن نور کز خور است روان
هست با خور مدام در دوران
مزه را دان چو نور از خور حق
بهمه میرسد وی از بر حق
میشود زشتها از او زیبا
میکند خوب زیر را بالا
ز اسمان و زمین مزه چو رود
لطف و خوبی هر دو زشت شود
همچو آن نور خور چو شد پنهان
گشت تاریک صفه و ایوان
هر که آن نور را ز خور داند
همچو آن نور سوی خور راند
لاجرم دائماً بود پر نور
بی غم هجر وصل در مسرور
هست جنت مزه جهان دیدار
هست صحت مزه و جان بیمار
مزه جان و جهان ورا قالب
مزه قایم بذات حض رت رب
مزه زان آفتاب همچون تاب
از چنین تاب هیچ روی متاب
خوش وناخوش صفات حضرت هوست
قهر و لطفی که هست جمله از اوست
لطف او جن ت است و قهر جحیم
آن پر از ذوق و این عذاب الیم
زان منور جهان و هرچه در اوست
زین مکدر زمان و هرچه در اوست
نیک و بد زان دو اصل چون بوئی است
اندک این سو از عمان جوئی است
عاقبت هر یکی باصل رود
نیک باینک و بد ببد گرود
اهل جنت روند سوی جنان
اهل دوزخ بدوزخ ای همه دان
زادۀ نور سوی نور رود
جان مستان سوی سرور رود
جزوها سوی کل روند آخر
چون شود بی حجاب پیدا سر
سر صافی ببحر صاف رود
سر جافی در آن مصاف رود
سر آن سر زند ز عین وفا
سر این اوفتد ز تیغ جفا
بعد از آن از طعام روی نمود
باز س ر زد ز کعب و لعب دگر
باز از شاهدان سیمین بر
هر دمی با یکی کنی یاری
مزه از وی دهد ترا باری
شخص بر جا و آن مزه رفته
عشق او در تو مرده و خفته
مزه اش مینمود او را خوش
سبب آن مزه بد او دلکش
همه چیز از مزه شود محبوب
چون مزه رفت گشت نامطلوب
مزه را جو برون این اسباب
بی لب و کام و جام نوش شراب
مزه را روهم از مزه بطلب
تا رسی زان مزه بحضرت رب
هرکه او از مزه بود شادان
بی خرابی است دایم آبادان
جنت از بهر آن بود باقی
وانکه در وی رود شود باقی
که همه سر بسر مزه است و خوشی است
اندر او بی پیاله باده کشی است
زافتاب است این جهان روشن
صفه و صحن از ره و روزن
خانه از خود ندارد آن تف و تاب
اگرت عقل هست رو دریاب
چون که شب آفتاب کرد غروب
نشناسی تو زشت را از خوب
خانه ها پر شوند از ظلمت
عوض رحمت آیدت زحمت
نور در خانه ها چو عاریه بود
رفت خود ماندند کورو کبود
لیک آن نور کز خور است روان
هست با خور مدام در دوران
مزه را دان چو نور از خور حق
بهمه میرسد وی از بر حق
میشود زشتها از او زیبا
میکند خوب زیر را بالا
ز اسمان و زمین مزه چو رود
لطف و خوبی هر دو زشت شود
همچو آن نور خور چو شد پنهان
گشت تاریک صفه و ایوان
هر که آن نور را ز خور داند
همچو آن نور سوی خور راند
لاجرم دائماً بود پر نور
بی غم هجر وصل در مسرور
هست جنت مزه جهان دیدار
هست صحت مزه و جان بیمار
مزه جان و جهان ورا قالب
مزه قایم بذات حض رت رب
مزه زان آفتاب همچون تاب
از چنین تاب هیچ روی متاب
خوش وناخوش صفات حضرت هوست
قهر و لطفی که هست جمله از اوست
لطف او جن ت است و قهر جحیم
آن پر از ذوق و این عذاب الیم
زان منور جهان و هرچه در اوست
زین مکدر زمان و هرچه در اوست
نیک و بد زان دو اصل چون بوئی است
اندک این سو از عمان جوئی است
عاقبت هر یکی باصل رود
نیک باینک و بد ببد گرود
اهل جنت روند سوی جنان
اهل دوزخ بدوزخ ای همه دان
زادۀ نور سوی نور رود
جان مستان سوی سرور رود
جزوها سوی کل روند آخر
چون شود بی حجاب پیدا سر
سر صافی ببحر صاف رود
سر جافی در آن مصاف رود
سر آن سر زند ز عین وفا
سر این اوفتد ز تیغ جفا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۲ - در بیان آنکه این معانی غریب نادر بخشایش سید برهان الدین محقق ترمدی است رضی اللّه تعالی عنه که مرید و شاگرد مولانای بزرگ بهاءالدین محمد المعروف بولد قدس اللّه روحه العزیز بود.
این معانی و این غریب بیان
داد برهان دین محقق دان
گفت در گوشم آن گزیدۀ حق
سبق برده ز سابقان بسبق
نکته هائی که کس نگفت آنرا
کرد پیدا نمود برهان را
جان او بود معدن اسرار
همچو خورشید چشمۀ انوار
ز اولیا کس چو او نگفت سخن
فرد بود او بعشق و علم لدن
سخنش را هر آنکه بشنودی
دایم او را بصدق بستودی
مست گشتی و واله و حیران
خانۀ هوش او شدی ویران
هر که دیدی رخ ورا از دور
نشدی پیش چشم او مستور
بی معرف شدی بر او پیدا
که ندارد در این جهان همتا
ز اولیای خداست بی شک و ریب
همه را رهبر است اندر غیب
بود پیدا میانۀ خلقان
همچو از اختران مه تابان
ماه از اختران نه ممتاز است
کی بگوید که صعوه چون باز است
طفل شش ساله را شدی معلوم
که نظیرش نیامد اندر روم
زبدۀ اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
گرچه جمله ورا غلام بدند
لیک در فهم ناتمام بدند
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قدر دید کو توانستش
زانکه احوال او چنان کان هست
جز خدا هیچکس ندانسته است
آشکار و نهان از این روی است
که نهان بحرو در عیان جوی است
گشت پیدا بما ز روی کرم
از عطاهاش شد نم مایم
لیک او را هزار بحردگر
هست پنهان ز چشمهای بشر
داد برهان دین محقق دان
گفت در گوشم آن گزیدۀ حق
سبق برده ز سابقان بسبق
نکته هائی که کس نگفت آنرا
کرد پیدا نمود برهان را
جان او بود معدن اسرار
همچو خورشید چشمۀ انوار
ز اولیا کس چو او نگفت سخن
فرد بود او بعشق و علم لدن
سخنش را هر آنکه بشنودی
دایم او را بصدق بستودی
مست گشتی و واله و حیران
خانۀ هوش او شدی ویران
هر که دیدی رخ ورا از دور
نشدی پیش چشم او مستور
بی معرف شدی بر او پیدا
که ندارد در این جهان همتا
ز اولیای خداست بی شک و ریب
همه را رهبر است اندر غیب
بود پیدا میانۀ خلقان
همچو از اختران مه تابان
ماه از اختران نه ممتاز است
کی بگوید که صعوه چون باز است
طفل شش ساله را شدی معلوم
که نظیرش نیامد اندر روم
زبدۀ اولیای یزدان بود
همچو حق آشکار و پنهان بود
گرچه جمله ورا غلام بدند
لیک در فهم ناتمام بدند
هر کسی قدر خویش دانستش
آن قدر دید کو توانستش
زانکه احوال او چنان کان هست
جز خدا هیچکس ندانسته است
آشکار و نهان از این روی است
که نهان بحرو در عیان جوی است
گشت پیدا بما ز روی کرم
از عطاهاش شد نم مایم
لیک او را هزار بحردگر
هست پنهان ز چشمهای بشر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۳ - در بیان آنکه حق تعالی کریم است و خلایق را برای آن آفرید که او را بشناسند و بدانند و ببینند اینکه روی نمینماید از بخل نیست بلکه از غایت کرم است، زیرا خلق تاب آفتاب دیدار او را ندارند اگر بی حجاب روی نماید در حال بسوزند پس نور خود را اندک اندک بواسطهها میرساند تا از آن منتفع شوند و قوت گیرند. چنانکه مادر طعام و نان میخورد تا در او شیر میشود و در صورت شیر نان و گوشت را بطفل خود میخوراند اگر عین نان و گوشت را در دهان او کند و بخوراند طفل در حال بمیرد. همچنانکه آدمی لذت گیرد از آتش بواسطۀ حمام و آب گرم، لیکن اگر در عین آتش رود سوخته شود مرغ سمندری باید که در عین آتش درآید و آن ولی خداست
ذره ای ز آفتاب گشت پدید
کی تواند جمال او رادید
گر نماید جمال بی پرده
نیست گردند خواجه و برده
نی زمین ماند و نه هفت سما
نی پس و پیش و پستی و بالا
قدر طاعت همیرسد نورش
زنده زانی که دیده ای دورش
گر نماید بتو رخ از نزدیک
گرچه کوهی چو موشوی باریک
نی که گرمی ز آتش است ترا
نافع و خوب از حجاب و غطا
چون بحمام گرم بنشینی
گرمیش را بعشق بگزینی
خوشت آید درون آن گرمی
بپذیرد تنت از آن نرمی
عرق آید ترا و گردی پاک
تن خشگت از آن شود نمناک
رسدت ز آب گرم آن لذت
که خوشی اش نمایدت جنت
آن خوشی گرچه ز اتش است بتو
لیک بی واسطه مرو تو در او
که بسوزاندت یقین در حال
نی امانت دهد نه هم امهال
چون سمندر نئی مرو در نار
ترک دریا کن و بجو رو آر
بر لب جونشین بشو جامه
پند بشنو مباش خود کامه
زانکه از جو هزار ذوق بری
تن بشوئی و غوطه ها بخوری
اندرو هر طرف روانه شوی
همچو کبک دری دوانه شوی
ایمن آئی در او ز غرق و خطر
آب جو زان نمایدت چو شکر
آن قدر آب نافعت باشد
از غم و رنج دافعت باشد
هم همان آب کزوی است حیات
چون که شد بیش گشت عین ممات
نی که جیحون و نیل هم آب است
لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است
دارد این صد هزار گونه مثال
بی مثالی ببر ز عشق منال
مه بیمثل را مثال مگو
پیش عاشق جز آن جمال مگو
زاسمان چهارمین خورشید
میکند جلوه بر گل و بر بید
از سوم آسمان اگر تابد
تابشش را زمان نه برتابد
در زمان سوزد و شود بی بر
نیست گردد جهان ز خشگ و ز تر
تابش خور ر دور مرحمت است
نامدن سوی ما ز مکرمت است
همچنین هم خدای بی ز زوال
تافت بر ما ز راه حکمت و قال
عمل و عمل را چو واسطه کرد
نور خود را بر این دو رابطه کرد
تا بدین واسطه رسد نورش
از کرم میکند ز خود دورش
بدعا تو وصال او جوئی
هر دمی کی ببینمت گوئی
ور جوابت بگوید ای مسکین
که ز من نیستی جدا تو یقین
از منت این قدر وصال نکوست
بخشت از بحر بیحدم یک جوست
گر ز بحرم فزون شود آبت
ن قطه ات نیست گردد و خ وابت
بی سر و پا شوی تو ای جویا
نیست گردی چو جان روی بیجا
اندک اندک ببر زمن قوت
تا که آخر رسی در آن رؤیت
تا که آن آب را تو برتابی
هرچ ازو بشنوی تو دریایی
ارنی گفت مست وار کلیم
لن ترانی جواب داد علیم
از تو دیدار نیست هیچ دریغ
مه من بهر تست اندر میغ
زانکه بی میغ بر تو گر تابم
نیست گردی ترا کجا یابم
بر تو بهر تو نمیتابم
که نداری به آمدن تابم
مادر از مهر طفل خود را شیر
میدهد تا شود جوان هم پیر
ور دهد مرورا از اول نان
در زمان میرد و شود بیجان
پس دعاها که میشود مردود
از بر پادشاه حی و دود
نی ز بخل است رد آن سائل
زانکه سوزد ز تاب بی حائل
بخل بر خوان رحمتش نبود
هیچکس بی نصیب از او نرود
جوده شامل علی الاشیاء
نوره قد احاط بالاحیاء
منک سال الوجود من عدم
ان تنشی الشفاء من سقم
انت تحیی قلوب من ماتوا
انت تقضی امور من فاتوا
ان للکل فی العطاء کفیت
کل شیئی وعدت فیه و فیت
یرتقی منک صورة الاشباح
تجتنی من جنانک الارواح
صورتی منک صار کالمعنی
صورتی فیک حار کالمعنی
امتلا من جمالکم ذاتی
لا ابالی انا من الاتی
لیس ماض هنا ولا استقبا ل
بعد ما فزت منک بالاقبال
انا فی البحر غارق معدوم
راح علمی و قلبی المعلوم
صورتی لا و ذاته الا
لاتقل عندنا اخی من لا
فنیت صورتی لدی الواحد
انا رحت و من هو الواجد
چون بمیرد یقین تن عابد
کی بود بعد مردن او ساجد
چونکه مرد او ببین که میجوید
عشق او بی تنش بجان پوید
همه عشق است و جملگان آلت
نیست از آلت ای پسر حالت
عشق را بین گذر از ین و از آن
هیچ جز عشق را مبین و مدان
مدد از عشق میرسد هشدار
نیست جز عشق در جهان برکار
ازوئی زنده کر گلی گر خار
دامن عشق را ز کف مگذار
مور زنده ز حق سلیمان هم
همه را رزق میدهد هر دم
خلق او جمله بخشش است و سخا
خار را سازد از کرم خرما
طفل در تب اگر عسل جوید
پدر از مهر عکس آن گوید
کندش روترش که ترش به است
بهتر از جمله میوه هات به است
به کند مر ترا به ای فرزند
کز دگر میوه هاست رنج و گزند
رحمتش طفل را بود زحمت
گنج نعمت نمایدش نقمت
عکس بیند چو جاهل است از کار
خفته کی گردد آگه از بیدار
کی تواند جمال او رادید
گر نماید جمال بی پرده
نیست گردند خواجه و برده
نی زمین ماند و نه هفت سما
نی پس و پیش و پستی و بالا
قدر طاعت همیرسد نورش
زنده زانی که دیده ای دورش
گر نماید بتو رخ از نزدیک
گرچه کوهی چو موشوی باریک
نی که گرمی ز آتش است ترا
نافع و خوب از حجاب و غطا
چون بحمام گرم بنشینی
گرمیش را بعشق بگزینی
خوشت آید درون آن گرمی
بپذیرد تنت از آن نرمی
عرق آید ترا و گردی پاک
تن خشگت از آن شود نمناک
رسدت ز آب گرم آن لذت
که خوشی اش نمایدت جنت
آن خوشی گرچه ز اتش است بتو
لیک بی واسطه مرو تو در او
که بسوزاندت یقین در حال
نی امانت دهد نه هم امهال
چون سمندر نئی مرو در نار
ترک دریا کن و بجو رو آر
بر لب جونشین بشو جامه
پند بشنو مباش خود کامه
زانکه از جو هزار ذوق بری
تن بشوئی و غوطه ها بخوری
اندرو هر طرف روانه شوی
همچو کبک دری دوانه شوی
ایمن آئی در او ز غرق و خطر
آب جو زان نمایدت چو شکر
آن قدر آب نافعت باشد
از غم و رنج دافعت باشد
هم همان آب کزوی است حیات
چون که شد بیش گشت عین ممات
نی که جیحون و نیل هم آب است
لیک از آن مرگ شیخ و هم شاب است
دارد این صد هزار گونه مثال
بی مثالی ببر ز عشق منال
مه بیمثل را مثال مگو
پیش عاشق جز آن جمال مگو
زاسمان چهارمین خورشید
میکند جلوه بر گل و بر بید
از سوم آسمان اگر تابد
تابشش را زمان نه برتابد
در زمان سوزد و شود بی بر
نیست گردد جهان ز خشگ و ز تر
تابش خور ر دور مرحمت است
نامدن سوی ما ز مکرمت است
همچنین هم خدای بی ز زوال
تافت بر ما ز راه حکمت و قال
عمل و عمل را چو واسطه کرد
نور خود را بر این دو رابطه کرد
تا بدین واسطه رسد نورش
از کرم میکند ز خود دورش
بدعا تو وصال او جوئی
هر دمی کی ببینمت گوئی
ور جوابت بگوید ای مسکین
که ز من نیستی جدا تو یقین
از منت این قدر وصال نکوست
بخشت از بحر بیحدم یک جوست
گر ز بحرم فزون شود آبت
ن قطه ات نیست گردد و خ وابت
بی سر و پا شوی تو ای جویا
نیست گردی چو جان روی بیجا
اندک اندک ببر زمن قوت
تا که آخر رسی در آن رؤیت
تا که آن آب را تو برتابی
هرچ ازو بشنوی تو دریایی
ارنی گفت مست وار کلیم
لن ترانی جواب داد علیم
از تو دیدار نیست هیچ دریغ
مه من بهر تست اندر میغ
زانکه بی میغ بر تو گر تابم
نیست گردی ترا کجا یابم
بر تو بهر تو نمیتابم
که نداری به آمدن تابم
مادر از مهر طفل خود را شیر
میدهد تا شود جوان هم پیر
ور دهد مرورا از اول نان
در زمان میرد و شود بیجان
پس دعاها که میشود مردود
از بر پادشاه حی و دود
نی ز بخل است رد آن سائل
زانکه سوزد ز تاب بی حائل
بخل بر خوان رحمتش نبود
هیچکس بی نصیب از او نرود
جوده شامل علی الاشیاء
نوره قد احاط بالاحیاء
منک سال الوجود من عدم
ان تنشی الشفاء من سقم
انت تحیی قلوب من ماتوا
انت تقضی امور من فاتوا
ان للکل فی العطاء کفیت
کل شیئی وعدت فیه و فیت
یرتقی منک صورة الاشباح
تجتنی من جنانک الارواح
صورتی منک صار کالمعنی
صورتی فیک حار کالمعنی
امتلا من جمالکم ذاتی
لا ابالی انا من الاتی
لیس ماض هنا ولا استقبا ل
بعد ما فزت منک بالاقبال
انا فی البحر غارق معدوم
راح علمی و قلبی المعلوم
صورتی لا و ذاته الا
لاتقل عندنا اخی من لا
فنیت صورتی لدی الواحد
انا رحت و من هو الواجد
چون بمیرد یقین تن عابد
کی بود بعد مردن او ساجد
چونکه مرد او ببین که میجوید
عشق او بی تنش بجان پوید
همه عشق است و جملگان آلت
نیست از آلت ای پسر حالت
عشق را بین گذر از ین و از آن
هیچ جز عشق را مبین و مدان
مدد از عشق میرسد هشدار
نیست جز عشق در جهان برکار
ازوئی زنده کر گلی گر خار
دامن عشق را ز کف مگذار
مور زنده ز حق سلیمان هم
همه را رزق میدهد هر دم
خلق او جمله بخشش است و سخا
خار را سازد از کرم خرما
طفل در تب اگر عسل جوید
پدر از مهر عکس آن گوید
کندش روترش که ترش به است
بهتر از جمله میوه هات به است
به کند مر ترا به ای فرزند
کز دگر میوه هاست رنج و گزند
رحمتش طفل را بود زحمت
گنج نعمت نمایدش نقمت
عکس بیند چو جاهل است از کار
خفته کی گردد آگه از بیدار
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۴ - مثل آوردن حکایت مرد خفته را که دهانش باز مانده بود ماری در دهانش رفت سواری عاقل آن را بدید، گفت اگر این مرد را از حال آگاه کنم از ترس زهرهاش بدرد به از این نیست که بالزام و زخم چوب او را از این میوههای کوه درخورد دهم و زیر و بالایش بسیار بدوانم باشد که قی کند و مار با آن قی از شکم او بدر آید، همچنان کرد. اولیاء نیز اگر از زشتی نفس بخلق خبر دهند زهرهشان بدرد و از اطاعت و کوشش بمانند لیکن ایشان را بطریق بر عملی دارند که عاقبت از نفس برهند
خفتۀ را شنو که در صحرا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا
باز بودش دهان بسوی هوا
رفت اندر دهان او یک مار
خفته از خواب خود نشد بیدار
شهسواری ز دور آن را دید
چه کند چاره اش بیندیشید
گفت اگر آگهش کنم از حال
زهرۀ او بدرد اندر حال
برنیاید ز دست او کاری
اوفتد بیخبر چو دیواری
هوش و فهمش رود شود لاشی
بل نماند اثر ز هسی وی
آن به آید کز او کنم پنهان
تا شود مار از او جدا آسان
رای آن دید کش بضرب و شکوه
بخوراند بسی ز میوۀ کوه
بدواند چهار سوی او را
هم خوراند ز آب جوی او را
تا از آن حالتش بیاید قی
مار باقی برون شود ازوی
گرز را بر کشید و سویش تاخت
خفته را سو بسو بگرز انداخت
خفته بیدار گشت گفت ای وای
همچو گویم چه میبری از جای
زخمها میزنی بپشت و برم
گشت پر زخم از تو پا و سرم
من چه کردم ترا چه کین است این
نی چو تو مؤمنم چه دین است این
سخت بیرحمتی چه مردی تو
بی گنه خون من بخوردی تو
نیک دوری ز شفقت و ایمان
هست جانت ولی نداری جان
همچو گرگ درنده ای ملعون
نکنی فرق از عزیز و ز دون
گفت او را سوار هر زه ملا
آنچه میگویمت بگیر هلا
بخور این میوه های که را زود
هم از آلو و سیب و از امرود
میزدش گرزها که پرخور ازین
گر بود ترش و گر بود شیرین
می نهشتش که آید او بقرار
چون خورانید میوۀ بسیار
بعد از آن میزدش که زود برو
زیر و بالا مثال پیک بدو
هیچ نگذاشتش که آساید
از چنان بیخودی بخود آید
میزدش گرز بی محابا او
گاه بر پشت و گاه بر پهلو
چونکه بیحد دوید آن طالب
شد ز ناگاه قی بر او غالب
مار با میوه های خورده از او
بدر آمد روانه شد هر سو
مار را چون بدید آن غافل
جهل از او رفت شد قوی عاقل
روی کرد او بدان سوار و بگفت
شکر حق را که با تو گشتم جفت
ورنه گر تو نمیبدی این مار
خواست کردن مرا هلاک و فکار
تو خدائی مجب و یا که رسول
که بعلیا ببردیم ز سفول
پدر و مادرم نکرد این را
تو نمودی بمن ره دین را
هست دنیای دون برم فانی
داد آن هر دو بود حیوانی
مار نفس است در درون شما
شیخ آن را اگر کند پیدا
زهرتان درد از مهابت آن
نیست گردید از صلابت آن
شرح زشتی نفس اگر بزبان
آورد در شما نماند جان
سرو پا گم کنید از هیبت
عقل و روح از شما کند غیبت
نتوانید هیچ راه برید
نتوانید سوی چرخ پرید
جهت مصلحت کند پنهان
شیخ آن را وناورد بزبان
تا نگردید کل ز خود نومید
تا چو مه پر شوید از آن خورشید
نفستان را کشد بحکمت او
تا رهید از چنین عظیم عدو
نفس ناراست شیخ نور خدا
میرد از نور نار ای جویا
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۵ - در معنی این حدیث پیغامبر علیه السلام که جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
نشنیدی حدیث پیغمبر
که چه گفت آن شهنشه سرور
گفت دوزخ بمؤمنی بچنین
که گذر از من ای ولی گزین
زانکه نور تو گشت نار مرا
داد بر باد کار و بار مرا
کل دوزخ چو کشته گشت از او
چون بود حال نفس جزو بگو
دست در شیخ زن که تا برهی
از بدیها و رونهی ببهی
کارت ازوی شود نکو نه زجهد
برد او از تو زهرو آرد شهد
بعد مدلول از دلیل مگوی
بعد معلوم هیچ علم مجوی
بعد وصلت مگو ز هجر دگر
نیست نیکو ازین سخن بگذر
زانکه بعد از وصول جستن تو
جستن آب باشد اندر جو
بعد مالاح صورة المعلوم
طلب العلم بعده مذموم
بعد ما فزت انت بالمدلول
شرح ذکر الدلیل منک یزول
طلب الماء فی الفراة قبیح
طلب الترب فی الفلاة قبیح
بعد تحصیل مقصد ترجو
یافته چیز را دوباره مجو
بعد ما صرت واحداً حقاً
غیر لقیاه فیک لایبقی
هوباق و ماسواه یزول
کل من لیس فی هواء یحول
صرت باللّه قائماً ابداً
شارباً من سلافه رغداً
بخشش شیخ روح باقی دان
آنچنان روح خمر و ساقی دان
شاهد و شمع و باده است عطاش
هست هر سه یکی مگیر جداش
ذوق را یک ببین مبین تو دو چیز
مکن او را جدا چو جوز و مویز
چون در آن ره دوئی نمیگنجد
تو ممان چون توئی نمیگنجد
محو شو در احد گذر ز عدد
تا بری از خدا هزار مدد
بگذر از اسم در مسمی رو
اسم را هل بیا مسمی شو
قطره بودی بجوش و دریا شو
ترک پستی کن و ببالا رو
هین ممان ز اصل خویش و آی به پیش
در تو هست اصل آن گرای بخویش
زانکه ز ب ده توئی و عالم درد
تو بزرگی عظیم و عالم خرد
نی تو که را همیکنی از جا
گرچه تو یک توئی و ک ه صدتا
این جهان را بود حد و پایان
وان جهان را نه حد بود نه کران
هر که این دید بر سما بپرید
پرده ها را ز شوق حق بدرید
درد آن عشق پرده ها درد
بلکه هم ارض و هم سما درد
چون نمائی تو آنگه آید او
پس بدانی که نیست کس جز تو
نی که چون تو مطیع من گشتی
هم مراروح و هم بدن گشتی
هر دو چون پر شدیم از ذوقی
هر دو باشیم زنده از شوقی
یک بود شوق در همه ابدان
بهل ابدان و شوق را یک دان
شوق بیشک برد ترا بجنان
در جنانی که هس شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را بخود مفتون
شاهد و باغ آورد در پیش
نوش بنماید و بود آن نیش
نقشهای جهان حجاب دل اند
زانکه موجود جمله زاب و گل اند
من نمودم اگر کسی بیناست
داند او گنجهای روح کجاست
هر یکی از شما دو صد گنجید
گرچه در قالب شش و پنجید
چون ملک بر سما همی پرید
بر سمای صفا همی پرید
همچو جان میروید بی سر وبا
غلط غلطان ز جای در بیجا
همتان بیگمان که نور منید
گرچه در چار میخ حبس تنید
نیست اندر جهان عشق دوئی
از دوئی در گذر که جمله توئی
این سخن را حد و نهایت نیست
رو ز برهان دین بگو مکن ایست
که چه گفت آن شهنشه سرور
گفت دوزخ بمؤمنی بچنین
که گذر از من ای ولی گزین
زانکه نور تو گشت نار مرا
داد بر باد کار و بار مرا
کل دوزخ چو کشته گشت از او
چون بود حال نفس جزو بگو
دست در شیخ زن که تا برهی
از بدیها و رونهی ببهی
کارت ازوی شود نکو نه زجهد
برد او از تو زهرو آرد شهد
بعد مدلول از دلیل مگوی
بعد معلوم هیچ علم مجوی
بعد وصلت مگو ز هجر دگر
نیست نیکو ازین سخن بگذر
زانکه بعد از وصول جستن تو
جستن آب باشد اندر جو
بعد مالاح صورة المعلوم
طلب العلم بعده مذموم
بعد ما فزت انت بالمدلول
شرح ذکر الدلیل منک یزول
طلب الماء فی الفراة قبیح
طلب الترب فی الفلاة قبیح
بعد تحصیل مقصد ترجو
یافته چیز را دوباره مجو
بعد ما صرت واحداً حقاً
غیر لقیاه فیک لایبقی
هوباق و ماسواه یزول
کل من لیس فی هواء یحول
صرت باللّه قائماً ابداً
شارباً من سلافه رغداً
بخشش شیخ روح باقی دان
آنچنان روح خمر و ساقی دان
شاهد و شمع و باده است عطاش
هست هر سه یکی مگیر جداش
ذوق را یک ببین مبین تو دو چیز
مکن او را جدا چو جوز و مویز
چون در آن ره دوئی نمیگنجد
تو ممان چون توئی نمیگنجد
محو شو در احد گذر ز عدد
تا بری از خدا هزار مدد
بگذر از اسم در مسمی رو
اسم را هل بیا مسمی شو
قطره بودی بجوش و دریا شو
ترک پستی کن و ببالا رو
هین ممان ز اصل خویش و آی به پیش
در تو هست اصل آن گرای بخویش
زانکه ز ب ده توئی و عالم درد
تو بزرگی عظیم و عالم خرد
نی تو که را همیکنی از جا
گرچه تو یک توئی و ک ه صدتا
این جهان را بود حد و پایان
وان جهان را نه حد بود نه کران
هر که این دید بر سما بپرید
پرده ها را ز شوق حق بدرید
درد آن عشق پرده ها درد
بلکه هم ارض و هم سما درد
چون نمائی تو آنگه آید او
پس بدانی که نیست کس جز تو
نی که چون تو مطیع من گشتی
هم مراروح و هم بدن گشتی
هر دو چون پر شدیم از ذوقی
هر دو باشیم زنده از شوقی
یک بود شوق در همه ابدان
بهل ابدان و شوق را یک دان
شوق بیشک برد ترا بجنان
در جنانی که هس شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را بخود مفتون
شاهد و باغ آورد در پیش
نوش بنماید و بود آن نیش
نقشهای جهان حجاب دل اند
زانکه موجود جمله زاب و گل اند
من نمودم اگر کسی بیناست
داند او گنجهای روح کجاست
هر یکی از شما دو صد گنجید
گرچه در قالب شش و پنجید
چون ملک بر سما همی پرید
بر سمای صفا همی پرید
همچو جان میروید بی سر وبا
غلط غلطان ز جای در بیجا
همتان بیگمان که نور منید
گرچه در چار میخ حبس تنید
نیست اندر جهان عشق دوئی
از دوئی در گذر که جمله توئی
این سخن را حد و نهایت نیست
رو ز برهان دین بگو مکن ایست
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۶ - در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمدی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایدههای دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
در جوانی ببلخ چون آمد
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو
خواست کان جایگاه آرامد
جد ما را چو دید آن طالب
که برو بود عشق حق غالب
لقبش بد بهاء دین ولد
عاشقانش گذشته از عد و حد
جمله اجداد او شیوخ کبار
همه در علم و در عمل مختار
اصل او را نسب ابوبکری
زان چو صدیق داشت او صدری
مثل او کس نبود در فتوی
از فرشته گذشته در تقوی
همچو او در جهان نبد عالم
بنده اش بود عادل و ظالم
بود اندر همه فنون استاد
حق بوی علم را تمامت داد
بوحنیفه اگر بدی زنده
بر در او ز جان شدی بنده
فخر رازی و صد چو بوسینا
چه زدندی بپیش آن بینا
همه چون طفلکان نوآموز
آمدندی بخدمتش هر روز
خوانده سلطان عالمان او را
مصطفی قطب انبیای خدا
مفتیان بزرگ اندر خواب
دیده یک خیمۀ کشیده طناب
مصطفی اندرون خیمه بناز
زده تکیه بصد هزار اعزاز
ناگهانی بهاء دین ولد
از در خیمه اندرون آمد
مصطفی چونکه دید جست از جا
پیش رفت و گرفت دستش را
برد پهلوی خویش بنشاندش
زان ملاقات گشت بیحد خوش
گفت از آن پس بمفتیان این را
که از امروز این شه دین را
جمله سلطان عا لمان گوئید
در رکابش بجان و دل پوئید
بامدادان باتفاق همه
از سر صدق بی نفاق همه
ب ردرش آمدند تا گویند
سر آن خواب را از او جویند
پیش از آنکه کنند عرض او گفت
خوابشان را و سر نکرد نهفت
دادشان از مقام و حال نشان
همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند
خیره گشتند در کرامت او
وز خبرهای باعلامت او
دائماً او ضمیر خلقان را
باز گفتی برای برهان را
تا بدانند کاهل ذوق و صفا
یافتند از خدای کار و کیا
نایبان گزین خلاق اند
هر یکی پادشاه آفاق اند
هرچه خواهند در دو کون شود
از بدو نیک جمله پیش رود
دیو را چون ملک کنند بدم
هم ملک را کنند دیو دژم
حاکم مطلق اند در عالم
لطف از ایشان رسیده بر عالم
همه از عکس نورشان روشن
خار دلها ز لطفشان گلشن
آفتاب حقایق اند همه
زندگی دقایق اند همه
همه گفتن برای اجسام است
زانکه هر جسم را جدا نام است
عدد موجها اگر شد صد
بحر را بنگر و گذر ز عدد
بس کنم زین سخن که رمز بس است
هر کرا اندرون خانه کس است
گشت سید مریدش از دل و جان
تا روان را کند ز شیخ روان
در مریدی رسید او بمراد
زانکه شیخش عطای بیحد داد
چشمهای ورا گشاد چو باز
تا سوی شاه خویش آید باز
بی نوا آمد و نواها یافت
رفت از وی کدر صفاها یافت
چشمۀ عشق از دلش جوشید
جان او بادۀ بقا نوشید
عین غمهاش ذوق و شادی شد
سوی عشقش چو شیخ هادی شد
خار هجرش ز وصل گلشن گشت
شب تارش چو روز روشن گشت
مس جانش ز نار عشق گداخت
گشت زر چون بکیمیا در ساخت
شهوت ناریش از او شد نور
گشت موسی وق ت در تن طور
نیست شد از خود و بحق پیوست
گشت روح و ز بند جسم برست
مرد پیش از اجل بدل شد حال
زنده گشت از جلیل جل جلال
عمر بشمرده را چو داد ستد
از خدا عمر باقی سرمد
همچو دانه که شد فنا در خاک
با دو صد برگ سر بزد چالاک
گوهرش جوش کرد و دریا شد
ترک پستی گزید و بالا شد
شد بر او تنگ این جهان فنا
رفت همچون ملائکه بسما
شد میسر ورا در آن رفتار
عالم وصل و ملکت دیدار
عاقبت قطب گشت در عالم
سجده گاه ملک شد و آدم
چون ز آدم گذشت در رتبت
لاجرم آدمش کند خدمت
هس نقره همیشه ساجد زر
همچنان زر کند سجود گهر
پایه پایه است نردبان جانا
پایۀ زیر ساجد بالا
چونکه کم طالب است افزون را
پس کند سجده برد اکسون را
ب یست جویان شده است پنجه را
خواجۀ میر سر نهد شه را
هر که از تو فزون بود شه تست
زانکه تو اختری و او مه تست
ظاهراً گر نئی ورا واجد
لیک هستیش باطناً ساجد
در حقیقت غلام اوئی ب و
گر بصورت ورا نجوئی تو
تو مرید وئی و بیخبری
طفل خردی و غافل از پدری
بنده ای وصف شه کجا گوید
شرح او را مگر خدا گوید
این ندارد کران از آن شه گو
ترک اختر کن و از آن مه گو
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۷ - در بیان آنکه چون بهاءالحق و الدین قدس اللّه سره از قوم بلخ و محمد خوارزمشاه رنجید از حق تعالی خطاب آمد که از این ولایت بیرون رو که من ایشان را هلاک خواهم کردن. سبب خرابی آن ولایت و هلاک آن قوم از آن شد. همچنین هر قومی را حق تعالی هلاک نکرد تا پیغمبر آن زمان از ایشان نرنجید که تا دل اهل دلی نامد بدرد هیچ قومی را خدا رسوا نکرد. و در تقریر آمدن مولانا بهاء الدین ولد بقونیه و مرید شدن سلطان علاء الدین و کرامتهایش بعین دیدن و عشقبازیهایش بحضرت بهاءالدین ولد قدسنا اللّه بسره وبعد از نقلش هفت روز تعزیه داشتن و عرس دادن و سارناشدن او و تمامت اهل قونیه را مالها بخشش کردن.
چونکه از بلخیان بهاء ولد
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدرآ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چون که از حق چنین خطاب شنید
رشتۀ خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شدپدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقوام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و بزاری زار
کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
قهرهای خدا ندارد حد
دوزخی را بلا بود سرمد
هر نبی را همین خطاب آمد
در سؤالش ز حق جواب آمد
که جدا شو از این گروه حسود
که ز جهل اند خوار و کور و کبود
تا کنم من هلاک ایشان را
کشم از باد و خاک ایشان را
یا کنم غرق جمله را در آب
یا نهمشان در آتش پرتاب
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داده با کم ان و مهان
چه کرامتها که در هر شهر
مینمود آن عزیز و زبدۀ دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مأمول
سالها آن تمام خود نشود
همه عمرم در آن حدیث رود
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شوند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد آنجا
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانۀ دهر
همچو گوهر عزیز و نایاب است
آفتاب از عطاش پرتاب است
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرهای عشق خ بی ر
رو نهادند سوی او حلقان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند
زوچه اسرارها که بشنیدند
همه بردند از او ولایت ها
همه کردند ز او روایت ها
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه مرد و زن مریدش گشت
بعد از این هم علاء دین سلطان
ز اعتقاد تمام بامیران
آمدند و زیارتش کردند
قند پند ورا ز جان خوردند
گش سلطان علاء دین چون دید
روی او را بعشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید شد حیران
کرد او را مقام در دل و جان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطره ایش اول از آن
روی کرد و بگفت بامیران
چون که این مرد را همی بینم
میشود بیش صدقم و دینم
دل همی لرزدم ز هیبت او
میهراسم بگاه رؤیت او
همه عالم ز ترس من لرزان
من ازین مرد چیست یارب آن
هیبتی میزند از او برمن
که از آن لرزه میفتد در تن
شد یقینم که او ولی خداست
در جهان نادر است و بیهمتاست
دائماً با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
بعد د ه سال از قضای خدا
سر ببالین نها د او ز عنا
شاه شد از عنای او محزون
هیچ ازین غصه اش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پر آب و دل بریان
گفت این رنج هم از او زائل
شود ار هست حق بما مائل
گر شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش کردم من
خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی بحاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید
از خدا بود ما همیجوید
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم از این جهان فنا
زانکه گر من شوم بظاهر نیز
پادشاه این جهان شود ناچیز
همه عالم شوند مست خدا
همه چون من روند بی سر و پا
همه از کارها فرو مانند
همه حیران عشق هو مانند
حالت جمله چون چنین گردد
عشقشان دائماً قرین گردد
نشود یافته خورش پوشش
خلق مانند جمله از کوشش
زانکه آن شهریار اهل سلوک
گفت دارند ناس دین ملوک
چون جهان را هنوز مهلت هست
گرچه خود نیست هست او پیوست
عمر دارد هنوز این هستی
ماند خواهد بلندی و پستی
پس یقین شد که رفت خواهم من
تا نگردد خراب عالم تن
خود همان بود ناگه ازدنیا
نقل فرمود جانب عقبی
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا بسوی رب جلیل
در جنازه اش چو روز رستاخیز
مرد و زن گشته اشگ خونین ریز
نار در شهر قونیه افتاد
از غمش سوخت بنده و آزاد
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
هیچ در قونیه نماند کسی
از زن و مرد و از شریف و خسی
که نشد حاضر اندر آن ماتم
چون کنم شرح آن کزان ماتم
در جهان هیچکس نداد نشان
که برون شد جنازه ای ز آنسان
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشه اش ز درد شکست
هفته ای خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه و الا
روز و شب در فراقش افغان کرد
از دو چشم اشک و خون در افشان کرد
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو بفرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهاده ایم سوی تو رو
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
گشت دلخسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شهنشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جا بردند
بدرآ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چون که از حق چنین خطاب شنید
رشتۀ خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شدپدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقوام
منهزم گشت لشکر اسلام
بلخ را بستد و بزاری زار
کشت از آن قوم بیحد و بسیار
شهرهای بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
قهرهای خدا ندارد حد
دوزخی را بلا بود سرمد
هر نبی را همین خطاب آمد
در سؤالش ز حق جواب آمد
که جدا شو از این گروه حسود
که ز جهل اند خوار و کور و کبود
تا کنم من هلاک ایشان را
کشم از باد و خاک ایشان را
یا کنم غرق جمله را در آب
یا نهمشان در آتش پرتاب
نتوان گفت در ره آن سلطان
که چها داده با کم ان و مهان
چه کرامتها که در هر شهر
مینمود آن عزیز و زبدۀ دهر
گر شوم من بشرح آن مشغول
فوت گردد از آن سخن مأمول
سالها آن تمام خود نشود
همه عمرم در آن حدیث رود
لازم آمد از آن گذر کردن
وز مهمات خود خبر کردن
آمد از کعبه در ولایت روم
تا شوند اهل روم ازو مرحوم
از همه ملک روم قونیه را
برگزید و مقیم شد آنجا
بشنیدند جمله مردم شهر
که رسید از سفر یگانۀ دهر
همچو گوهر عزیز و نایاب است
آفتاب از عطاش پرتاب است
نیستش در همه علوم نظیر
هست از سرهای عشق خ بی ر
رو نهادند سوی او حلقان
از زن و مرد و طفل و پیر و جوان
آشکارا کرامتش دیدند
زوچه اسرارها که بشنیدند
همه بردند از او ولایت ها
همه کردند ز او روایت ها
چند روزی برین نسق چو گذشت
که و مه مرد و زن مریدش گشت
بعد از این هم علاء دین سلطان
ز اعتقاد تمام بامیران
آمدند و زیارتش کردند
قند پند ورا ز جان خوردند
گش سلطان علاء دین چون دید
روی او را بعشق و صدق مرید
چونکه وعظش شنید شد حیران
کرد او را مقام در دل و جان
دید بسیار ازو کرامتها
یافت در خویش ازو علامتها
که نبد قطره ایش اول از آن
روی کرد و بگفت بامیران
چون که این مرد را همی بینم
میشود بیش صدقم و دینم
دل همی لرزدم ز هیبت او
میهراسم بگاه رؤیت او
همه عالم ز ترس من لرزان
من ازین مرد چیست یارب آن
هیبتی میزند از او برمن
که از آن لرزه میفتد در تن
شد یقینم که او ولی خداست
در جهان نادر است و بیهمتاست
دائماً با خواص این گفتی
روز و شب در مدح او سفتی
بعد د ه سال از قضای خدا
سر ببالین نها د او ز عنا
شاه شد از عنای او محزون
هیچ ازین غصه اش نماند سکون
آمد و شست پیش او گریان
با دو چشم پر آب و دل بریان
گفت این رنج هم از او زائل
شود ار هست حق بما مائل
گر شود نیک بعد از این سلطان
او بود من شوم رهیش از جان
همچو لشکر کشیش کردم من
خدمت او کنم بجان و بتن
چون بدیدیش هر زمان سلطان
باز کردی اعاده آن پیمان
شه چو گشتی روانه سوی سرا
او بگفتی بحاضران که هلا
اگر این مرد راست میگوید
از خدا بود ما همیجوید
وقت رحلت رسیده است مرا
رفت خواهم از این جهان فنا
زانکه گر من شوم بظاهر نیز
پادشاه این جهان شود ناچیز
همه عالم شوند مست خدا
همه چون من روند بی سر و پا
همه از کارها فرو مانند
همه حیران عشق هو مانند
حالت جمله چون چنین گردد
عشقشان دائماً قرین گردد
نشود یافته خورش پوشش
خلق مانند جمله از کوشش
زانکه آن شهریار اهل سلوک
گفت دارند ناس دین ملوک
چون جهان را هنوز مهلت هست
گرچه خود نیست هست او پیوست
عمر دارد هنوز این هستی
ماند خواهد بلندی و پستی
پس یقین شد که رفت خواهم من
تا نگردد خراب عالم تن
خود همان بود ناگه ازدنیا
نقل فرمود جانب عقبی
چون بهاء ولد نمود رحیل
شد ز دنیا بسوی رب جلیل
در جنازه اش چو روز رستاخیز
مرد و زن گشته اشگ خونین ریز
نار در شهر قونیه افتاد
از غمش سوخت بنده و آزاد
علما سر برهنه و میران
جمله پیش جنازه با سلطان
هیچ در قونیه نماند کسی
از زن و مرد و از شریف و خسی
که نشد حاضر اندر آن ماتم
چون کنم شرح آن کزان ماتم
در جهان هیچکس نداد نشان
که برون شد جنازه ای ز آنسان
شه ز غم هفت روز بر ننشست
دل چون شیشه اش ز درد شکست
هفته ای خوان نهاد در جامع
تا بخوردند قانع و طامع
مالها بخش کرد بر فقرا
جهت عرس آن شه و الا
روز و شب در فراقش افغان کرد
از دو چشم اشک و خون در افشان کرد
تعزیه چون تمام شد پس از آن
خلق جمع آمدند پیر و جوان
همه کردند رو بفرزندش
که توئی در جمال مانندش
بعد از این دست ما و دامن تو
همه بنهاده ایم سوی تو رو
شاه ما زین سپس تو خواهی بود
از تو خواهیم جمله مایه و سود
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۸ - در بیان نشستن مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز بر جای والدش مولانا بهاء الدین ولد رضی اللّه عنه و بعلم و عمل و زهد و تقوی و فتوی همچون پدر آراسته شدن و رسیدن سید برهان الدین محقق عظم اللّه ذکره بطلب شیخ خود بقونیه و شیخ را نایافتن و فرزندش مولانا جلال الدین را دیدن که در علوم ظاهر بغایت شده بود و بمرتبۀ پدر رسیده و بدو گفتن که بعلم وارث پدر شدی الا پدرت را غیر از این احوال ظاهر احوال دیگر بود و آن آمدنی است نه آموختی، بر رسته است نه بربسته و آن احوال از حضرتش بمن رسیده است، آن را نیز از من کسب کن تا در همه چیز ظاهراً و باطناً وارث پدر گردی و عین او شوی
شست بر جاش شه جلال الدین
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
رو بدو کرد خلق روی زمین
چون پدر گشت زاهد و دانا
سرور و شاه جملۀ علما
مفتی شرق و غرب گشت بعلم
از جهان جهل در نوشت بعلم
علم دین احمدی افراخت
هر که آن داشت مرورا بشناخت
که پدر اوست و ز پدر افزون
حرکاتش ز یکدگر موزون
بیقراران شدند از او ساکن
همه در ظل او ز خوف ایمن
داد با هر کسی عطای دگر
شد از او یک چو ماه و یک چون خور
وان کسی کو نداشت آن گوهر
مر ورا کرد بی فلک اختر
از عطاهاش کس نشد محروم
برد محمد از او وهم مذموم
داد با هر یک آنچه لایق اوست
همه ره برده در حقایق دوست
آن عطا در زبان نمیگنجد
تن من زین سبب همیرنجد
میکنم قصه ها که بنمایم
زان نمودم دمی بیاسایم
چونکه دستور نیست از یزدان
که رسد هر تنی بعالم جان
خواه و ناخواه گشته ام راضی
کرده ام ترک حالی و ماضی
نیست این را نهایت و آغاز
سوی آن قصه رو گذر از راز
مدتی چون بماند در هجران
طالب شیخ خویش شد برهان
گشت بسیار و اندر آخر کار
داد با وی خبر یکی ز کبار
گفت شیخت بدان که در روم است
نیست پنهان بجمله معلوم است
این طرف عزم کرد آن طالب
عشق شیخش چو شد بر او غالب
آمد از عشق شیخ خود تازان
با هزاران تبختر و نازان
گشته از شیخ پر چو جام از می
همچنان کز شکر شود پر نی
چونکه شادان بقونیه برسید
شیخ خود را زشهریان پرسید
همه گفتند آن ک ه میجوئی
هر طرف بهر ا و همیپوئی
هست سالی که رفت از دنیا
رخت را برد ب از در عقبی
جسم خاکیش رفت اندر خاک
جان پاکش گذاشت از افلاک
گفت سید که شیخ اندر ماست
همچو روغن نهان شده در ماست
عین شیخم ز من نماند اثر
هیچ دیدی شکر جدا ز شکر
آب اگر در هزار کوزه بود
عاقل از کوزه ها زره نرود
آب جوید ز کوزه تا بخورد
تشنه در نقش کوزه کی نگرد
مؤمنان را ازین سبب یک خواند
که بر آن جمله نور خویش افشاند
چونکه ما عاشق خدای خودیم
همه زین رو یکیم و بیعددیم
در محبت نگر گذر ز عدد
بیعدد بین جمال و لطف احد
نیست این را نهایت و آخر
باز گو تا چه گفت آن فاخر
کرد آغازو گفت جلوه کنان
که منم شیخ بیخطا و گمان
خلق را پس بخویش دعوت کرد
گشت از جان غلام او زن و مرد
شهر جمله مرید او گشتند
در درون تخم مهر او کشتند
همه گفتند توئی بهاء ولد
بلکه هم سر سرو نور احد
در گمانشان نبود هیچ خطا
صد چنان بود آن شه والا
گفت از آن پس بشه جلال الدین
گرچه در علم نادری و گزین
لیک بدو الد تو صاحب حال
جوی آن را و در گذر از قال
قال او را گرفته ای بدو دست
همچو من شو ز حال او سرمست
تا تمامت تو وارثش باشی
نور اندر جهان چو خور پاشی
وارث والدی تو اندر پوست
مغز من برده ام نگر در دوست
از مرید پدر چو آن بشنید
گشت جان و بگرد تن نتنید
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۹ - در بیان مرید شدن جلال الحق والدین قدسنا اللّه بسره العزیز سید برهان الدین محقق رضی اللّه عنه را و مدت نه سال در صحبت او بودن و بعد از آن نقل کردن سید برهان الدین و مولانا جلال الدین بمجاهده و ریاضت مشغول شدن و بکمال شیخی رسیدن و عین او گشتن و قطب زمان خویش شدن چنانکه کاملان و واصلان و قطبان اولین و آخرین محتاج عنایت او بودند.
شد مریدش ز جان و سر بنهاد
همچو مرده بپیش او افتاد
پیش او چون بمرد زنده اش کرد
گریه اش برد و کان خنده اش کرد
گشت غم راوعین شادی کرد
دیده اش را گشاد و هادی کرد
درد دردش کشید چون مردان
تا ابد زنده اند پر دردان
مرد بی درد دان که مرده بود
دائماً همچو یخ فسرده بود
درد در جان نشان زندگی است
درد پیش خدای بندگی است
نیست بنده هر آنکه دردش نیست
مشنو از کسی که گردش نیست
هر کرا درد بیش پیش بود
مرد بی پا چگونه راه رود
اندرین راه درد باشد پا
آنچنان پ ا برد ترا بسما
مرد بیدرد زشت جان دارد
مرد بی درد کی امان دارد
مرد بی درد زندۀ مرده است
در تن خنب مانده چون درد است
تن ز جان زنده است جان از درد
مرد بیدرد را مخوانش مرد
حامله کی بزاد بیدردی
لشکری کی شکست نامردی
وصل بی درد و غم محال بود
دل افسرده بی وصال بود
مرغ جان راست درد چون پر و بال
مرغ بی پر کجا رسد بمنال
گریه و سوز و ناله کن افزون
تا رهاند ز چون ترا بیچون
زانکه حبس است عاشقان را چون
جهد کن تا روی ز حبس برون
اندرین گفت کی رسد هر دون
چون ز عشق است دور افلاطون
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او بقال و بحال
همسر و سر شدند در معنی
زانکه یکدل بدند در معنی
ناگهان سید از جهان فنا
کرد رحلت سوی سرای بقا
ماند بی او جلال دین تنها
روز و شب کرد روی سوی خدا
خواب و خور را در آن هوس بگذاشت
علم جستجوی را افراشت
پنج سال اینچنین ریاضت کرد
از سر صدق و سوز و ناله و درد
عمل و درد را چو کرد قرین
رفت همچون ملک بچرخ برین
بیعدد شد کرامش پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
ده هزارش مرید بیش شدند
گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ و اهل هنر
دیده او را بجای پیغمبر
خاص و عامش مرید و بنده شدند
چون نبات از بهار زنده شدند
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
سرهای نهفته را گفتی
هر زمان صد هزار در سفتی
صیت خویش گرفت عالم را
کرد زنده روان آدم را
گشت اسرار از او چنان مکشوف
هر مریدش گذشت از معروف
در چنین دعوت و بحق مشغول
عاشقان را مراد از او بحصول
همچو مرده بپیش او افتاد
پیش او چون بمرد زنده اش کرد
گریه اش برد و کان خنده اش کرد
گشت غم راوعین شادی کرد
دیده اش را گشاد و هادی کرد
درد دردش کشید چون مردان
تا ابد زنده اند پر دردان
مرد بی درد دان که مرده بود
دائماً همچو یخ فسرده بود
درد در جان نشان زندگی است
درد پیش خدای بندگی است
نیست بنده هر آنکه دردش نیست
مشنو از کسی که گردش نیست
هر کرا درد بیش پیش بود
مرد بی پا چگونه راه رود
اندرین راه درد باشد پا
آنچنان پ ا برد ترا بسما
مرد بیدرد زشت جان دارد
مرد بی درد کی امان دارد
مرد بی درد زندۀ مرده است
در تن خنب مانده چون درد است
تن ز جان زنده است جان از درد
مرد بیدرد را مخوانش مرد
حامله کی بزاد بیدردی
لشکری کی شکست نامردی
وصل بی درد و غم محال بود
دل افسرده بی وصال بود
مرغ جان راست درد چون پر و بال
مرغ بی پر کجا رسد بمنال
گریه و سوز و ناله کن افزون
تا رهاند ز چون ترا بیچون
زانکه حبس است عاشقان را چون
جهد کن تا روی ز حبس برون
اندرین گفت کی رسد هر دون
چون ز عشق است دور افلاطون
بود در خدمتش بهم نه سال
تا که شد مثل او بقال و بحال
همسر و سر شدند در معنی
زانکه یکدل بدند در معنی
ناگهان سید از جهان فنا
کرد رحلت سوی سرای بقا
ماند بی او جلال دین تنها
روز و شب کرد روی سوی خدا
خواب و خور را در آن هوس بگذاشت
علم جستجوی را افراشت
پنج سال اینچنین ریاضت کرد
از سر صدق و سوز و ناله و درد
عمل و درد را چو کرد قرین
رفت همچون ملک بچرخ برین
بیعدد شد کرامش پیدا
پیش هر پیر و نزد هر برنا
ده هزارش مرید بیش شدند
گرچه اول ز صدق دور بدند
مفتیان بزرگ و اهل هنر
دیده او را بجای پیغمبر
خاص و عامش مرید و بنده شدند
چون نبات از بهار زنده شدند
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر
سرهای نهفته را گفتی
هر زمان صد هزار در سفتی
صیت خویش گرفت عالم را
کرد زنده روان آدم را
گشت اسرار از او چنان مکشوف
هر مریدش گذشت از معروف
در چنین دعوت و بحق مشغول
عاشقان را مراد از او بحصول
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۰ - در بیان آنکه از دور آدم تا این غایت احوال اولیای کامل و عاشقان واصل ظاهر شد و خلق رو بدیشان آوردند و احوال بزرگی ایشان را همه شنیدند و قبول کردند و اهل علم ظاهراً از حال ایشان بیخبر بودند تا حدی که منصور حلاج رحمة اللّه علیه را از غایت بیخبری بردار کردند و آویختند باز بالای عالم اولیاء عالم دیگر است و آن مقام معشوق است، این خبر در عالم نیامد و بهیچ گوش نرسید مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره جهت مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز ظاهر شد تا او را از عالم عاشقی و مرتبۀ اولیائی و اصل سوی عالم معشوقی برد زیرا از ازل گوهر آن دریا بود که کل شیئی یرجع الی اصله
ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۱ - در بیان آنکه غم آخرت زندگی بار آورد و غم دنیا دل را پژمرده کند. زیرا دنیا گندم نما و جو فروش است بظاهر خوب مینماید و در حقیقت زشت است،عجوزهایست که خود را میآراید و در نظر خوب و جوان مینماید، بسحر و مکر مردم را از راه میبرد رهزن راه خداست، قلب را زر مینماید و بدرا نیک و نیستی را هستی شهوات و چرب و شیرین دنیا بزبان حال وسوسه میکند آدمی را که گرد ما گرد تا سود بری و سود آن کلی زیان است
غم دنیا مخور زیان دارد
غم دین خور که سود آن دارد
جان بکاهد ز غصه دنیا
دل ببالد ز انده عقبی
بهر حق رنج هست گنج عظیم
بهر دنیا بود چو زهر الیم
غم و شادی این جهان عبث است
ظاهرش مشک و باطنش خبث است
پوست بر آدمی بود تزیین
زیر آن خون و بلغم و سرگین
چون عجوزه است صورت دنیا
مینماید زرنگ و بو زیبا
پر فریب است و مکر آن غدار
تا نیفتی بدام او هشدار
قلب او را مکن چو نقد قبول
درمش کمتر است از یک بول
هین ببازار او مشو مفتون
تا نیفتی چو ابلهان مغبون
هر که با او کند خرید و فروخت
جهت خود زیانها اندوخ
خلق بسیار از او بدرد وحنین
مفلس و بیمراد شسته حزین
جز ولی و نبی کسی نرهید
غیر ایشان زدام او نجهید
زو شده انس و جن بدام جحیم
گشته محروم از عطای نعیم
همه از ذوق دانه اش در فخ
مانده و گشته هیزم دوزخ
روز محشر کنند از او افغان
از کبیر و صغیر و پیر و جوان
خنک آن جان کزو بود بحذر
نکند سوی او بمیل نظر
ور نظر افتدش بر او ناگاه
جاه دنیا نماید او را چاه
قند دنیا برش بود چون سم
شادی و عشرتش سراسر غم
همچو افعی نمایدش دنیا
زو گریزد رود سوی عقبی
از چنین اژدها نیافت پناه
غیر آن کو گریخت در اللّه
ذکر و صوم و صلوة دافع اوست
خنک او را که طاعت حق خوست
دین همیگردد از نماز افزون
هرکه دین را فروخت شد مغبون
اینجهان را چو نقش دان و چو پوست
دشمن است ارچه مینماید دوست
وعده هایش دروغ و بیمغز است
مغز بر نغزهاش چون چغز است
دعوتت میکند بسوی نعیم
تا بدین حیله ات برد بجحیم
نفس بد سوی اوست رهبر تو
در پیش چون روی برد سر تو
عقل ضد وی است در خواهش
زین فزایش بود وزان کاهش
داروی تلخ اگر دهد خردت
خوش بخور تا ز رنج و اخردت
گرچه تلخ است طفل را مکتب
بهر بازی رمد ز علم و ادب
اندر آخر نمایدش معکوس
ماند اندر ندامت او منکوس
سبب لعب کودک بدرای
خوار و مردود گشت دردوسرای
وانکه بازی و هزل را بگذاشت
رایت بخت چون شهان افراشت
غم دین خور که سود آن دارد
جان بکاهد ز غصه دنیا
دل ببالد ز انده عقبی
بهر حق رنج هست گنج عظیم
بهر دنیا بود چو زهر الیم
غم و شادی این جهان عبث است
ظاهرش مشک و باطنش خبث است
پوست بر آدمی بود تزیین
زیر آن خون و بلغم و سرگین
چون عجوزه است صورت دنیا
مینماید زرنگ و بو زیبا
پر فریب است و مکر آن غدار
تا نیفتی بدام او هشدار
قلب او را مکن چو نقد قبول
درمش کمتر است از یک بول
هین ببازار او مشو مفتون
تا نیفتی چو ابلهان مغبون
هر که با او کند خرید و فروخت
جهت خود زیانها اندوخ
خلق بسیار از او بدرد وحنین
مفلس و بیمراد شسته حزین
جز ولی و نبی کسی نرهید
غیر ایشان زدام او نجهید
زو شده انس و جن بدام جحیم
گشته محروم از عطای نعیم
همه از ذوق دانه اش در فخ
مانده و گشته هیزم دوزخ
روز محشر کنند از او افغان
از کبیر و صغیر و پیر و جوان
خنک آن جان کزو بود بحذر
نکند سوی او بمیل نظر
ور نظر افتدش بر او ناگاه
جاه دنیا نماید او را چاه
قند دنیا برش بود چون سم
شادی و عشرتش سراسر غم
همچو افعی نمایدش دنیا
زو گریزد رود سوی عقبی
از چنین اژدها نیافت پناه
غیر آن کو گریخت در اللّه
ذکر و صوم و صلوة دافع اوست
خنک او را که طاعت حق خوست
دین همیگردد از نماز افزون
هرکه دین را فروخت شد مغبون
اینجهان را چو نقش دان و چو پوست
دشمن است ارچه مینماید دوست
وعده هایش دروغ و بیمغز است
مغز بر نغزهاش چون چغز است
دعوتت میکند بسوی نعیم
تا بدین حیله ات برد بجحیم
نفس بد سوی اوست رهبر تو
در پیش چون روی برد سر تو
عقل ضد وی است در خواهش
زین فزایش بود وزان کاهش
داروی تلخ اگر دهد خردت
خوش بخور تا ز رنج و اخردت
گرچه تلخ است طفل را مکتب
بهر بازی رمد ز علم و ادب
اندر آخر نمایدش معکوس
ماند اندر ندامت او منکوس
سبب لعب کودک بدرای
خوار و مردود گشت دردوسرای
وانکه بازی و هزل را بگذاشت
رایت بخت چون شهان افراشت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۲ - در بیان آنکه کارهای دنیا همه بازی است و در آن کارها هیچ فائده و حاصلی نیست. همچنانکه کودکان یکی پادشاه شود و یکی وزیر و یکی سرهنگ و یکی امیر و بعضی لشکر. بدان هیچ قلعه و ولایتی حاصل نشود. اینهمه عمر ضایع کردن باشد در بی فائدگی. چون پیر شوند و بزرگ از آن پشیمان گردند و گویند که چرا عوض بازی علم و ادب نیاموختیم. سب جهل خواری و بینوائی میکشیم. اکنون عمر دنیا را حالت طفلی دان، و شهوات و شاهدان و جاه و مال را آن بازی دان که در آن حاصلی نیست جز پشیمانی. و آخرت را حالت پیری دان که بر تو مکشوف میشود که آنچه شیرین مینمود تلخ بود، و آنچه جاه چاه، و آنچه خوب زشت، الی مالانهایه. چنانکه حق تعالی میفرماید انما الدنیا لعب و لهو و زینة. زینت از آن میفرماید که ذاتش از خود خوب نیست بتزیین خوب مینمای
کار دنیا بود یقین بازی
ناسزائی اگر بوی سازی
در نبی نام اوست لهو لعب
غیر طاعات و خیر سهو و کعب
زینتش گفت باز درپی آن
که ز خود نیست او لطیف و جوان
همچو یک پیر کو بارایش
خویش زیبا کند بالایش
سرخ و اسپید مالد اندر رو
تا نماید رخش بدان نیکو
زینت عاریه بخود بربست
تا بدان مردم افکند درشست
گفت در سورۀ دگر زین
نیک دریاب اگر توئی دین
شهوات جهان شد از تزیین
خوب پیش تو لیک نیک ببین
که بر او عاریه است آن زینت
بهر قلبش فدا مکن دینت
او گر از خویش خوب و خوش بودی
هیچ حق زین نفرمودی
ماش آراستیم و خوب شده است
وین پی امتحان نیک و بد است
ساحره است این عجوزۀ مکار
مکر او را نه حد بود نه شمار
دستمان را بمکر و دستان بست
در جهان کم کسی ز دامش رست
برنیائی بوی بقوت و زور
نرهی زو مگر که اندر گور
ناله کن زود در خدای گریز
تو مگو ممکن است از او پرهیز
من بر آبم بوی بحیله و مکر
شود از من خراب او را و کر
چرب و شیرین ز خوان او نخورم
دست را سوی کاسه اش نبرم
نکند سودت این اگر صد سال
سر زنی او کند ترا پامال
مدد از حق رسد مگر که رهی
وز چنین چاه پ ر بلا بجهی
زور را ترک گوی و زاری کن
چارۀ او بعون باری کن
تا ز چنگش خدات برهاند
وز چنین خندقیت بجهاند
گرچه اینرو دهد ترا یاری
پاس دار و گذر ز اغیاری
جهد را هم از او بدان نه زخویش
تا نمانی پس و برانی پیش
جهد دانی چرات داد خدا
زانکه بی جهد کس ندید او را
ناسزائی اگر بوی سازی
در نبی نام اوست لهو لعب
غیر طاعات و خیر سهو و کعب
زینتش گفت باز درپی آن
که ز خود نیست او لطیف و جوان
همچو یک پیر کو بارایش
خویش زیبا کند بالایش
سرخ و اسپید مالد اندر رو
تا نماید رخش بدان نیکو
زینت عاریه بخود بربست
تا بدان مردم افکند درشست
گفت در سورۀ دگر زین
نیک دریاب اگر توئی دین
شهوات جهان شد از تزیین
خوب پیش تو لیک نیک ببین
که بر او عاریه است آن زینت
بهر قلبش فدا مکن دینت
او گر از خویش خوب و خوش بودی
هیچ حق زین نفرمودی
ماش آراستیم و خوب شده است
وین پی امتحان نیک و بد است
ساحره است این عجوزۀ مکار
مکر او را نه حد بود نه شمار
دستمان را بمکر و دستان بست
در جهان کم کسی ز دامش رست
برنیائی بوی بقوت و زور
نرهی زو مگر که اندر گور
ناله کن زود در خدای گریز
تو مگو ممکن است از او پرهیز
من بر آبم بوی بحیله و مکر
شود از من خراب او را و کر
چرب و شیرین ز خوان او نخورم
دست را سوی کاسه اش نبرم
نکند سودت این اگر صد سال
سر زنی او کند ترا پامال
مدد از حق رسد مگر که رهی
وز چنین چاه پ ر بلا بجهی
زور را ترک گوی و زاری کن
چارۀ او بعون باری کن
تا ز چنگش خدات برهاند
وز چنین خندقیت بجهاند
گرچه اینرو دهد ترا یاری
پاس دار و گذر ز اغیاری
جهد را هم از او بدان نه زخویش
تا نمانی پس و برانی پیش
جهد دانی چرات داد خدا
زانکه بی جهد کس ندید او را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۳ - در بیان آنکه در مخلوقات و مصنوعات آدمی است که مختار است و باقی مجبوراند اختیاری ندارند. چنانکه آتش قادر نیست که گرمی نکند و آب نتواند که تری نکند و آفتاب نتواند که روشنی ندهد. پس آدمی در محل حساب از آن است که مختار است و بربد و نیک قادر است. و اگر گوید مجبور و قادر نیستم خلاف میگوید زیرا پشیمانی او بر کار کرده مکذب دعوی اوست
زان سبب آفریدت او مختار
که تو باشی زرای خود برکار
قدرتت داد بر همه اشیا
جبر بگذار و شو مطیع او را
غیر انسان ز دیو و از پریان
از جماد و نبات و از حیوان
هم زخ اک و ز باد و آب و زنار
از بد و نیک و از گل و از خار
نیستشان اختیار و مجبوراند
همه مشغول آنچه مأموراند
نار سوزاند و کند گرمی
زاب آید تری و هم نرمی
آید از هر یکی دگر کاری
برگ گل کی خلید چون خاری
بهر آنشان که ساخت الرحمن
کار دیگر نیاید از ایشان
لیک تو که زنسل انسانی
هرچه خواهی کنی و بتوانی
پای از آن داده تا براه روی
سوی طاعات و بر روانه شوی
هست در حکم تو دو دست و دو پا
راست نه دست و پای را برجا
تو بیاراه کژ مرو که بداست
بجز از راستی مگیر بدست
دادت آلت که کار خیر کنی
سوی راه صواب سیر کنی
تو بعکس از چنین نکو آلت
گردن خود زنی بهر حالت
آلتت داد بهر معماری
تو خرابی کنی و بدکاری
نیکوئی کن بآلت ار مردی
گرم رو باش و بگذر از سردی
جرم خود را مگو که از قدر است
اینچنین اعتقاد چون ق ذراست
رو مکن بر قضا حوالۀ آن
کز تو می آید آن خط ا و زیان
جرم خود بر خدا منه دیگر
گوش خود را مکن بقاصد کر
بر خدا این گمان بد است عظیم
که کند بیگناه را بجحیم
هیچ دونی روا ندارد این
که کشد بیگناه از کس کین
گر زند بیگناه کس کس را
همه لعنت کنند آن خس را
پس تو این خلق چون روا داری
بر خدائی کزو رسد یاری
اعتقاد بدت چو این باشد
خور دین بر تو نور کی پاشد
گر ترا درد و رنج پیش آید
وز پی ذوق نوش نیش آید
تو یقین دان که کرده ای کاری
زان سبب میکشی چنین باری
لیک آن جرم را نمیدانی
تا از آن آیدت پشیمانی
توبه کن زود و ناله کن بخدا
گو که دانم یقین که هیچ جز
نرسد بیگناه بر سر کس
توبه کردم توئی پناهم و بس
تا نیاید زمن چنان جرمی
کی رسد در پیش چنان غرمی
زان گناه ارچه من نمیدانم
توبه کردم ببخش بر جانم
چون جزا با گنه نمیماند
بخشد آنکس که جمله میداند
جرم تخم است هر که آنرا کاشت
حق از آن طرفه صورتی بنگاشت
دانۀ جرم را بپوشانید
کرد آنرا نهال و رویانید
هر یکی دانه است شکل دگر
همچو ریحان و همچو نیلوفر
شد ز هر تخم صورتی پیدا
که نماند بتخم ای جویا
همچنین جرمها و طاعت ها
جمله بخشند در زمین خدا
می نماند جزا بنقش گناه
اینچنین کرده است حکم آله
عدل هر جرم را جزائی داد
صورتش بر خلاف جرم نهاد
نی ز دانه شجر همیزاید
نی ز نقطه بشر همیزاید
هیچ ماند بدانۀ شجری
هیچ ماند بنطفۀ بشری
هیچ دزدی بدار میماند
هیچ گلشن بخار میماند
همچنین دان که شرو خیر ترا
بیعدد صورت است در بیجا
صورت شر و شور گشت جحیم
صورت برو خیر خلد نعیم
گرچه در خیر رنج تن باشد
حق بر آن رنج گنجها پاشد
رنج تن صحت دل و جان است
اینچنین درد عین درمان است
رورکی چند رنج را بگزین
ترک دنیا کن و بخور غم دین
تا رهی عاقبت ز حبس عمی
از خودی بگذری رسی بخدا
خود تو خانه ایست در بسته
بر تو آن عاریه است و بربسته
رو بر او دل منه اگر جانی
ورنه آخر بزیر او مانی
چونکه خواهد خراب گشت آخر
از چه ای روز و شب ورا عامر
استنش مینهی که تا پاید
خود نپاید ولی فرود آید
بکباب و شراب آبادان
میکنی تا نگردد او ویران
چون برای فناش ساخت خدا
کی پذیرد وی از علاج بقا
صد هزاران چو تو چنین کردند
تن خود را بنازپروردند
چرب و شیرین و نعمت بسیار
داده تن را که تا شود پادار
سودشان خود نکرد و کرد زیان
خانه شان شد خراب ناگاهان
همه در زیر خانه پست شدند
زانکه از جام جسم مس ت بدند
بیهده رنج بروی از چه بری
ترک تن گوی تا بعرش پری
ترک تن هر که کرد زنده بماند
بی فرس در جهان جانها راند
ترک او دان که عین یافتن است
گمره است آن کسی که بند تن است
در زمین هر که دانه ای انداخت
صد عوض یافت چون یکی را باخت
دانۀ عمر بهر حق در باز
تا که بر تو خدا کند در باز
عمر معدود تو شود بیعد
عیش محدود بر دهد بیحد
عمر فانی رود شود باقی
گرددت در بهشت حق ساقی
هر که در ترک برگ خود بیند
ترک را او بعشق بگزیند
که تو باشی زرای خود برکار
قدرتت داد بر همه اشیا
جبر بگذار و شو مطیع او را
غیر انسان ز دیو و از پریان
از جماد و نبات و از حیوان
هم زخ اک و ز باد و آب و زنار
از بد و نیک و از گل و از خار
نیستشان اختیار و مجبوراند
همه مشغول آنچه مأموراند
نار سوزاند و کند گرمی
زاب آید تری و هم نرمی
آید از هر یکی دگر کاری
برگ گل کی خلید چون خاری
بهر آنشان که ساخت الرحمن
کار دیگر نیاید از ایشان
لیک تو که زنسل انسانی
هرچه خواهی کنی و بتوانی
پای از آن داده تا براه روی
سوی طاعات و بر روانه شوی
هست در حکم تو دو دست و دو پا
راست نه دست و پای را برجا
تو بیاراه کژ مرو که بداست
بجز از راستی مگیر بدست
دادت آلت که کار خیر کنی
سوی راه صواب سیر کنی
تو بعکس از چنین نکو آلت
گردن خود زنی بهر حالت
آلتت داد بهر معماری
تو خرابی کنی و بدکاری
نیکوئی کن بآلت ار مردی
گرم رو باش و بگذر از سردی
جرم خود را مگو که از قدر است
اینچنین اعتقاد چون ق ذراست
رو مکن بر قضا حوالۀ آن
کز تو می آید آن خط ا و زیان
جرم خود بر خدا منه دیگر
گوش خود را مکن بقاصد کر
بر خدا این گمان بد است عظیم
که کند بیگناه را بجحیم
هیچ دونی روا ندارد این
که کشد بیگناه از کس کین
گر زند بیگناه کس کس را
همه لعنت کنند آن خس را
پس تو این خلق چون روا داری
بر خدائی کزو رسد یاری
اعتقاد بدت چو این باشد
خور دین بر تو نور کی پاشد
گر ترا درد و رنج پیش آید
وز پی ذوق نوش نیش آید
تو یقین دان که کرده ای کاری
زان سبب میکشی چنین باری
لیک آن جرم را نمیدانی
تا از آن آیدت پشیمانی
توبه کن زود و ناله کن بخدا
گو که دانم یقین که هیچ جز
نرسد بیگناه بر سر کس
توبه کردم توئی پناهم و بس
تا نیاید زمن چنان جرمی
کی رسد در پیش چنان غرمی
زان گناه ارچه من نمیدانم
توبه کردم ببخش بر جانم
چون جزا با گنه نمیماند
بخشد آنکس که جمله میداند
جرم تخم است هر که آنرا کاشت
حق از آن طرفه صورتی بنگاشت
دانۀ جرم را بپوشانید
کرد آنرا نهال و رویانید
هر یکی دانه است شکل دگر
همچو ریحان و همچو نیلوفر
شد ز هر تخم صورتی پیدا
که نماند بتخم ای جویا
همچنین جرمها و طاعت ها
جمله بخشند در زمین خدا
می نماند جزا بنقش گناه
اینچنین کرده است حکم آله
عدل هر جرم را جزائی داد
صورتش بر خلاف جرم نهاد
نی ز دانه شجر همیزاید
نی ز نقطه بشر همیزاید
هیچ ماند بدانۀ شجری
هیچ ماند بنطفۀ بشری
هیچ دزدی بدار میماند
هیچ گلشن بخار میماند
همچنین دان که شرو خیر ترا
بیعدد صورت است در بیجا
صورت شر و شور گشت جحیم
صورت برو خیر خلد نعیم
گرچه در خیر رنج تن باشد
حق بر آن رنج گنجها پاشد
رنج تن صحت دل و جان است
اینچنین درد عین درمان است
رورکی چند رنج را بگزین
ترک دنیا کن و بخور غم دین
تا رهی عاقبت ز حبس عمی
از خودی بگذری رسی بخدا
خود تو خانه ایست در بسته
بر تو آن عاریه است و بربسته
رو بر او دل منه اگر جانی
ورنه آخر بزیر او مانی
چونکه خواهد خراب گشت آخر
از چه ای روز و شب ورا عامر
استنش مینهی که تا پاید
خود نپاید ولی فرود آید
بکباب و شراب آبادان
میکنی تا نگردد او ویران
چون برای فناش ساخت خدا
کی پذیرد وی از علاج بقا
صد هزاران چو تو چنین کردند
تن خود را بنازپروردند
چرب و شیرین و نعمت بسیار
داده تن را که تا شود پادار
سودشان خود نکرد و کرد زیان
خانه شان شد خراب ناگاهان
همه در زیر خانه پست شدند
زانکه از جام جسم مس ت بدند
بیهده رنج بروی از چه بری
ترک تن گوی تا بعرش پری
ترک تن هر که کرد زنده بماند
بی فرس در جهان جانها راند
ترک او دان که عین یافتن است
گمره است آن کسی که بند تن است
در زمین هر که دانه ای انداخت
صد عوض یافت چون یکی را باخت
دانۀ عمر بهر حق در باز
تا که بر تو خدا کند در باز
عمر معدود تو شود بیعد
عیش محدود بر دهد بیحد
عمر فانی رود شود باقی
گرددت در بهشت حق ساقی
هر که در ترک برگ خود بیند
ترک را او بعشق بگزیند
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۴ - در بیان آنکه هرکه در ترک کردن عوض بیند ترک بر او آسان شود بلکه عاشق ترک گردد. چنانکه کشتاورز از خانه و انبار غله را بیرون میآورد و بعشق تمام در صحرا میافشاند زیرا یقین میداند که عوض یکی ده و بیست خواهد برداشتن و صورتهای این بسیار است چنانکه مصطفی علیه السلام میفرماید که من ایقن بالخلف جاد بالعطیه
مصطفی گفت هر که کرد یقین
که رسد ترک را عوض در حین
جود کردن بر او شود آسان
چون عوض میبرد دو صد چندان
نی هر آن کس که دانه میکارد
دانه ز انبار خویش می آرد
در زمینش همیفشاند خوش
تا یکی را عوض برد ده و شش
هرگه منعش کند از آن کشتن
گوید او هست جهل از این گشتن
من ز یک دانه شست بردارم
کی از این کار دست بردارم
اینچنین پند بند کار من است
عکس این گوید آنکه یار من است
دوست کی گویدم که تخم مکار
دشمن این را بگوید و مکار
دشمنی را بهل مکن منعم
از چه رو میکنی از این دفعم
چونکه او را عوض شده است یقین
دانه بی ترس افکند بزمین
وعدۀ حق شدت اگر باور
که سری را عوض دهد صد سر
پس چرا بر سرت همیلرزی
مذهب عاشقان نمیورزی
هرچه داری فدا چرا نکنی
روز و شب روی با خدا نکنی
هرکه او ترک کرد هستی را
نیستی را گزید و پستی را
هستئی یافت از خدا سرمد
گشت یک قطره اش یم بیحد
خودئی کان شود فدای خدا
منگر از خداش دور و جدا
قطره ای کاندرون بحر رود
محو گردد ز خویش و بحر شود
آنکه قادر بود که گردد شاه
از چه رو باشد او یکی ز سپاه
همه را چون همیتواند برد
از چه اندک بود چو کودک خرد
که رسد ترک را عوض در حین
جود کردن بر او شود آسان
چون عوض میبرد دو صد چندان
نی هر آن کس که دانه میکارد
دانه ز انبار خویش می آرد
در زمینش همیفشاند خوش
تا یکی را عوض برد ده و شش
هرگه منعش کند از آن کشتن
گوید او هست جهل از این گشتن
من ز یک دانه شست بردارم
کی از این کار دست بردارم
اینچنین پند بند کار من است
عکس این گوید آنکه یار من است
دوست کی گویدم که تخم مکار
دشمن این را بگوید و مکار
دشمنی را بهل مکن منعم
از چه رو میکنی از این دفعم
چونکه او را عوض شده است یقین
دانه بی ترس افکند بزمین
وعدۀ حق شدت اگر باور
که سری را عوض دهد صد سر
پس چرا بر سرت همیلرزی
مذهب عاشقان نمیورزی
هرچه داری فدا چرا نکنی
روز و شب روی با خدا نکنی
هرکه او ترک کرد هستی را
نیستی را گزید و پستی را
هستئی یافت از خدا سرمد
گشت یک قطره اش یم بیحد
خودئی کان شود فدای خدا
منگر از خداش دور و جدا
قطره ای کاندرون بحر رود
محو گردد ز خویش و بحر شود
آنکه قادر بود که گردد شاه
از چه رو باشد او یکی ز سپاه
همه را چون همیتواند برد
از چه اندک بود چو کودک خرد
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۵ - در بیان آنکه عالی همت آنکس است که بخدا مشغول شود و خود را فراموش نکند چنانکه خودی او نماند هستی حق هستی او شود چنانکه گوید «کی بود ما ز ما جدا مانده*من و تو رفته و خدا مانده» و دون همت آن کس است که بخودی خود مغرور شود و بدین قدر هستی قانع گردد. همچنانکه طفل خرد را اگر صد سراسب ببخشند شاد نشود و بمرغکی شادمان گردد و در تقریر آنکه عمر را بهائیست که اگر خانه های پر زر بدهی یک ساعت عمر نتوانی خریدن که الیواقیت تشتری بالمواقیت و المواقیت لاتشتری بالیواقیت. اینچنین عمر را بی عوض ضایع میکنی بنگر که در آخر چه حسرتها خواهی خوردن.
کودک از مرغکی شود دلشاد
گنج عالم بود برش چون باد
زان بود دایمش بمرغ نظر
که ندارد ز ذوق گنج خبر
خوشی این جهان بود بدو دون
پیش آن ذوق و عشرت بیچون
وای آن کس که این بر آن بگزید
آخر کار دست خویش گزید
دید عمر عزیز رفته بباد
هیچ کس را چنین غبینه مباد
عمر یک روزه را چو نیست بها
تو عوض گردهی درو زرها
نتوانی خریدنش میدان
ساعتی عمر را بگنج جهان
اینچنین عمر میرود ضایع
کاله نفروخت بی عوض بایع
تو چنین کاله بیعوض دادی
کی در این غبن باشدت شادی
غبن این را نه حد بود نه کران
که دهی عمر بیعوض آسان
چون به از عمر در جهان نبود
عمر را سخت گیر تا نرود
عوض عمر عمر خواهی جان
ورنه عمر از ک فت رودارزان
صرف کن عمر خویش را بخدا
تا بری در جزاش عمر بقا
نی که در خاک هر چه میکاری
عین آن را ز خاک برداری
گندم از گندم وز جو هم جو
حاصل آید ترا بوقت درو
این کفایت زمین ز حق آموخت
صد هزاران چنین هنر اندوخت
چون زمین این کند ببین باری
چه کند با تو در نکو کاری
بهر یک جان دهد هزاران جان
عوض یک قراضه ای صد کان
هرچه داری برو بحق بسیار
هیچ در خانه کاله ای مگذار
تا ز تو هیچ چیز کم نشود
بلکه یک صد شود چو از تور ود
صد چه بیشمار گردی تو
چون ز جان محو یار گردی تو
گنج عالم بود برش چون باد
زان بود دایمش بمرغ نظر
که ندارد ز ذوق گنج خبر
خوشی این جهان بود بدو دون
پیش آن ذوق و عشرت بیچون
وای آن کس که این بر آن بگزید
آخر کار دست خویش گزید
دید عمر عزیز رفته بباد
هیچ کس را چنین غبینه مباد
عمر یک روزه را چو نیست بها
تو عوض گردهی درو زرها
نتوانی خریدنش میدان
ساعتی عمر را بگنج جهان
اینچنین عمر میرود ضایع
کاله نفروخت بی عوض بایع
تو چنین کاله بیعوض دادی
کی در این غبن باشدت شادی
غبن این را نه حد بود نه کران
که دهی عمر بیعوض آسان
چون به از عمر در جهان نبود
عمر را سخت گیر تا نرود
عوض عمر عمر خواهی جان
ورنه عمر از ک فت رودارزان
صرف کن عمر خویش را بخدا
تا بری در جزاش عمر بقا
نی که در خاک هر چه میکاری
عین آن را ز خاک برداری
گندم از گندم وز جو هم جو
حاصل آید ترا بوقت درو
این کفایت زمین ز حق آموخت
صد هزاران چنین هنر اندوخت
چون زمین این کند ببین باری
چه کند با تو در نکو کاری
بهر یک جان دهد هزاران جان
عوض یک قراضه ای صد کان
هرچه داری برو بحق بسیار
هیچ در خانه کاله ای مگذار
تا ز تو هیچ چیز کم نشود
بلکه یک صد شود چو از تور ود
صد چه بیشمار گردی تو
چون ز جان محو یار گردی تو