عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۵ - در بیان آنکه آرام گرفتن مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز با شیخ صلاح الدّین زرکوب قدس اللّه روحه العزیز و از طلب شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره باز آمدن و فواید پر موائد بردن مریدان از صحبت هر دو و حسودی بعضی چنانکه در حق مولانا شمس الدین تبریزی داشتند و دشمنی آغاز کردن
شورش شیخ گشت از او ساکن
وان همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بدنوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
آنچه از اولیا نبردی کس
سالها میرسید از او بنفس
بی لب و کام سرها گفتی
در جان بی زبان همی سفتی
خلق را فایده رسانیدی
گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
سخنش از درون بدلها بود
چون ملک پاک از آب و گلها بود
در دل و سینها روان بود او
همچو حق جان هر روان بود او
مرشد پخته بود آن کامل
فعل او کامل و زبان کامل
بود در دور خویش شاه فرید
خنک آنکس که روی خویش دید
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اله
خوش در آمیخت همچو شیر و شکر
کان هر دو زهمدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر او نزد شیخ لاشی بود
ننشستی بهیچکس جز او
چشم را بر نداشتی زانرو
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
باز آغاز کرد جوش حسد
زانکه بودند غرق نفس و جسد
گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
اینکه آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
پیش از ین خود نبود کان شه ما
بود از او پیشتر بعلم و صفا
حیف میاید و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان او ّ لینه بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بود از تبریز
بود جان پرور و نبد خونریز
همه این مرد را همیدانیم
همه هم شهرئیم و هم خوانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است
نی ورا خط و علم و نی گفتار
بر ما خود نداشت این مقدار
عامی محض و سادۀ نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او درکوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
با چنین کس که عالم است از حق
دمبدم میدهد خداش سبق
با چنین کس که چشمۀ نور است
خیره برروش جنت و حور است
با چنین کس که اوست مظهر حق
دل پاکش شده است منظر حق
با چنین کس که اوست خود منظور
تن و جانش از آن نظر همه نور
دم عیسی روانه از دم او
نور افشانده موج از یم او
دل مرده ز نور او زنده
گشته زو شاه و هر کمین بنده
آن کسانی که منکران بودند
کور و کر چون که گران بودند
گفته صد چیز کان نمیباید
کرده صد کار کان نمیشاید
خاص خاص خدای را ع امی
خوانده آن قوم جاهل از خامی
خوار دیده عزیز یزدان را
آب و گل گفته آن دل و جان را
از خود او را بنقص کرده نظر
جان جان را شمرده چون پیکر
دیده او را چو خویش غرقۀ شر
ملکی را نهاده نام بشر
گفته بسیار از نفاق و ز کین
بی ادب پیش و پس چنان و چنین
زابلهی گر چنین گزین سلطان
گشته سرکش چو از خدا شیطان
معدن علم را ز غایت جهل
خوانده نااهل هر خر نااهل
این ندانسته آنچنانکه پلید
که حجاب ره است گفت و شنید
گفتگو برده است از آن گفتار
نیست آگه ز بیهشی هشدار
آگهی و خودی حجاب ره است
علم دلها نهفته در وله است
هوش و گوش اندر آن طریق سداست
چون گذشتی از این دو سرا احد است
گذر از گوش سر که سرشنوی
بهل این پای تن که راه روی
نیست قدری در آن سفر سر را
بی سر و پای ج و چنان در را
کله است این نه سر دو چشم گشا
اندر این سرسر است سر بخودآ
مغز باشد ز گرد کان مقصود
پوست را از خری مکن معبود
نقش بیرون بود یقین همه پوست
در درون سیر کن ببین رخ دوست
جمع نادان که نیستشان نظری
هیچ از ین قومشان نشد خبری
بیخبر زین که عالم ایشانند
همچو چشمه ز عشق جوشانند
بر فلک با ملک چو خویشان اند
چون مه و مهر نور افشانند
هر سحر مست عشق تا شام اند
بی شب و روز باده آشام ‌ اند
علمشان آید از جهان عدم
زان کتابی که خوانده بود آدم
گشت عالم تمام بر اسما
از مسما برفت در اسما
اصل هر چیز را بدیده تمام
هر یکی را نهاده زان پس نام
تو همین اسم را همی دانی
کی بدین اسم آن طرف رانی
هیچ کس ره بنام اسب برید
یا کسی بی درم متاع خرید
هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
سیر گشته است اندر این دوران
علمشان را مجو ز راه زبان
بی زبان علم میکنند بیان
علم خلقان صدای آن علم است
پیش آن علم و ح ک م این خلم است
علم بر رسته آن مردان است
علم بر بسته آن سردانست
علم مردان بود چو آب روان
زندگی بخشد آن بعقل و روان
علم و حکمت ز جانشان جوشد
دلشان باده بی قدح نوشد
علم خلقان بود بیات و قدید
علم مردان بود طری و جدید
علم این خلق مکتسب آمد
علم آن قوم بی سبب آمد
آن مردان عطا بودنی کسب
رانده از جمله پیشتر بی اسب
لقمه ها میخورند بی لب و ف م
زنده با آن دم اندنی از دم
نور حق اند در لباس بشر
زده سر از ظلام شب چو سحر
جسمشان گرچه بود همچون شب
عین شب روز شد ز جلوۀ رب
کیمیا چون رسید بر مس حس
زر صافی شد از ورودش مس
جسمها گشت از آن عطا مبدل
چشم یک بین شد و نشد احول
گرچه یک را بدید احول دو
چون حول رفت یک نماید رو
هر که یک دید آن یگانه بود
دایما در یکی روانه بود
در دل پاک او عدد نبود
قبلۀ او بجز احد نبود
همه میراث برده از رسل اند
رهبر راستین هر سبل اند
وارث انبیا خود ایشان اند
کز ره گفت نور افشانند
علم ایشان دهد بدلها نور
قرب یا بد ز گفتشان هردور
طالبان را که پیششان آیند
بصفات خدا بیارایند
جانها را خلع بپوشانند
از شراب طهور نوشانند
راسخون در علوم مردانند
که سر از امر حق نگردانند
هر یکی حجت اند و برهان اند
تاز جهل و خودیت برهانند
از خودیی که آن حجاب ره است
حال تو دمبدم از آن تبه است
هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
میبرد از نعیم سوی جحیم
از چنین دشمنی که بست تو را
زان بلندی فکند پست تو را
آب جان دلت که پاک بده است
پیش از آب و گلت ز عهد الست
از ستمهای او شده است نجس
زر صافت از اوست آهن و مس
برهانندت آن گروه از او
ببرندت روان بحضرت هو
همچو خود شاه و پیشوات کنند
در جهان حبر و مقتدات کنند
نه لند ت درون مجلس فسق
بنشانند خوش بمق ع د صدق
ب س کن و باز گرد از این گفتن
وز در مدح اولیا سفتن
شرح انکار آن مریدان کن
صفت آن فریق بیجان کن
که چسان ترهات میگفتند
از غم و غصه شب نمیخفتند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هر چه دارد همی دهد با او
از زر و سیم و جامه ‌ های نکو
پیش از این جاش بود صف نعال
فخر کردی ز مامیان رجال
چون شود این که ماورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
بر چنین عار نار بگزینیم
تا که جان در تن است ننشینیم
زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای اینچنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
سرببازیم و زنده اش نهلیم
چون از آ ن جان فکار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گ زین را ئی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد بود یقین بیدین
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت این حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند ازره کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این بشه صلاح الد ّ ین
نور چشم و چراغ هرره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهی اند بی ایمان
نیستند اینقدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
چون ک هی ز امر کبریا جن ب د
کوه بی امر او کجا جنبد
چون تواند کسی مرا کشتن
یا بخاک و بخونم آغشتن
چون خدا مر مرا نگهبان است
حارس و حافظ تن و جان است
گرچه اندر جهان چنان خوارم
همچو خورشید عین انوارم
نقش جسمم اگرچه خرد بود
از دلم قطرها چو بحر شود
همچو مغزم نهفته در بادام
قشر بادام شد بر ایشان دام
حق مرا از چه روی پنهان کرد
زانکه جان را قرین جانان کرد
چون شهم خواند اندرون سرا
کی شوم بر در سرا پیدا
همچو شه باشم از همه پنهان
آنکه پیداست هست او دربان
گر مرا هر کسی بدانستی
در حق من کجا توانستی
اینچنین فکرهای بد گ ردن
خویشتن را بدان زدن کردن
از خری میزنند قوم لگد
بر کسی کوست خاص خاص احد
رحمت محضم ار نه من بنفس
نهلم زنده در جهان یک کس
کرد من کرد کردگار بود
اینچنین کس چگونه خوار بود
می برنجند از اینکه مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته اینکه آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می ‌ بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود است
ببرد گر کسی گمان مبر که بداست
وحدت است این دوئی نمیگنجد
نیست شو چون توئی نمیگنجد
تا خودی با تو است کی گنجی
توئیت چون دو است کی گنجی
منزل آخرین بود وحدت
تا رسیدن بدان گزین خدمت


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۶ - در بیان آنکه حق تعالی عبادت و خدمت را بر بندگان جهت آن نهاد تا اندک اندک خدا پرست شوند و از خودپرستی وارهند همچنانکه اطفال رضیع را مادران از هر طعامی بانگشت میچشانند تا بدان خو گیرند و عاقبت از شیر بریده شوند و قوتشان عوض شیر نان و گوشت و طهامهای دیگر گردد دنیا و خوشیهای آن همچون شیر است و طاعت حق و معرفت و حکمت همچون طعام. پس این پنج نماز را جهت آن نهادند که آهسته آهسته آدمی بدان خو کند و مستعد نماز دایم گردد که وفی صلاتهم دائمون آنها که قیام و زندگی و قوتشان از این قوت است قایم باللّه اند هرگز نمیرند و آنها که در این پنج نماز ماندند و ذوق نمازدایم نیافتند و مستعد آن نشدند که آن طعام قوت ایشان شود زنده و قایم بشیر دنیا اند لاجرم بمیرند و فانی شوند
خدمت از بهر آن نهاد خدا
تا شوی از خودی تمام جدا
از دل آن خدا شوی وز جان
او بود در تو آشکار و نهان
نی که آن طفل را دهند طعام
اندکی تا شدن زمان فطام
اندک اندک زهر خورش خورد او
تا شود خوردن طعامش خو
اندر آخر ز شیر و از پستان
وا رهد رو نهد بخوردن نان
گونه گونه نعم خورد هر دم
شیر ما در نمایدش چون سم
دائماً در جهان خورد نعمت
شیر خوردن برش بود نقمت
هست طاعت طعام و دنیا شیر
اهل دنیا چو طفلگان صغیر
روز و شب میخورند از دنیا
بی خبر جمله از خور عقبی
پنج وقت نماز را بنهاد
تا بدین شیوه شان کند ارشاد
ذوق طاعات را چو دریابند
وارهند از جهان پر غل و بند
زنده گردند ازین طعام قدیم
دائماً با خدا شوند ندیم
سر طاعات این بود میدان
که رهی زین جهان چون زندان
روی آری تمام سوی خدا
فارغ آئی از این جهان فنا
کلی آن سوروی و زین برهی
پر شوی از حق وز خویشی تهی
چونکه عشق خدا بود در تو
از چنین غرقه بر کنی سر تو
شعلۀ عشق پرده سوز بود
عشق پیوسته دل فروز بود
مرد بی عشق مرده جان باشد
مانده در گور تن از آن باشد
تن ز جان زنده است و جان بخدا
جان پژمرده را مجو بخود آ
زنده جان در دو کون مرد خداست
جوی او را چو در تو درد خدا است
آتش عشق رهنما باشد
عشق بر جمله نورها پ اشد
هر کرا عشق حق قرین گردد
عاقبت پیش حق گزین گردد
عشق چون رهبرت شود بخدا
برسی ور نه ببستی بخودا
مثل نقره ‌ ای تو اندر خاک
تا نجوشی چگونه گردی پاک
یا بود دل چو سنگ و عشق چو خور
لعل را نور خور بود در خور
عشق چو کیمیاست تن چون مس
زر شود از ورود او هر حس
نقره بی کوره کی ز خاک رهید
مرد بیطاعت از سقر بجهید
طاعت ظاهر ار ترا نبود
گنج باطن میسرت نشود
مغز از قشر میشود پیدا
پس بود اصل قشرای جویا
جوز اول نه قشر بیمغز است
لیک هر کش بپرورد نغز است
وانکه این قشر را ز جهل شکست
نرسد او بمغز و ماند پست
مغز از قشر میشود حاصل
قشر را گیر تا شوی واصل
چونکه از قشر جوز مغز دمید
گشت در قشر پخته نیک رسید
بعد از آن گر شود ز قشر جدا
قدرش افزون شود بر دانا
همچنین بیضه های مرغان را
از عقاب و هما و از عنقا
نارسیده اگر کسی شکند
نشود مرغ و بال و پر نزند
تا نگردی تو مغز پوست مهل
پوست چون میبرد بدوست مهل
گرچه دارد خدا چنین قدرت
که ز محنت بر آورد رحمت
بی عمل بخشدت مقام سنی
کندت مرد اگرچه کم ززنی
ما در مطلق است کز عدمی
کند ایجاد صد جهان بدمی
کمرین بنده را کند جمشید
ذرۀ خوار را مه و خورشید
دوزخی را کند بحکم بهشت
وای کودامنش ز دست بهشت
لیک سنت بدین چنین ننهاد
که شود خانه بی ز گل بنیاد
این که دادت نظر که گل سازی
خانه ها را بخشت پردازی
قدرت اینست تو نمی بینی
زان درین راه بی خروزینی
عقل و دانش ز خانه به باشد
عقل باغ است و خانه به باشد
عقل دادت که تا بدانی چون
بایدت کرد کار ها موزون
نوع نوع از سرا و باغ و قصور
بهر عشرت دف و نی و طنبور
گونه گون جامه ها ز قطن و حریر
خوردنی از حویج و نان ز خمیر
نیست این جنس را حدوپایان
باقیش را بفهم و عقل بدان
تا ازین قطره علم و قدرت خود
پی بری قدرت چو بحر احد
بچه قدرت سماست بی استن
ایستاده بامر قائل کن
وین زمین چون بساط گسترده
آگه و خویش کرده چون مرده
گر نبود آگه از خدای ودود
ز امر موسی چگونه برد فرود
همچو یک لقمه جسم قارون را
جنس او صد هزار ملعون را
چون بد اود کوه گشت رسیل
گشت خون هم بامر موسی نیل
گردهی با زمین امانت جو
بیست چندان ز کهنه بدهد نو
دانه ‌ های دگر اگر کاری
از زمین عین دانه برداری
همچنین چار عنصر آگاهند
همه تسبیح خوان اللّه اند
عرش کان هم بود دو صد چو سما
پیش آن قدرت است کم زسها
وان جهان را که خلق نشنیدند
جز مگر کاولیا عیان دیدند
خیره مانی در آن عجب قدرت
طلبی هر دمی زرب قدرت
قدرت خویش را عدم بینی
قدرت حق چو دمبدم بینی
چون کنی فهم این تو آن ببری
چون کنی تن فداش جان ببری
گر نبودیت اندکی قدرت
کی شدی حاصلت چنان دولت
ترک چه کرده ‌ ای تو در خور آن
تا شدی این عطا برابر آن
هستیت داد تا که نیست شوی
از بلندی بسوی پست روی
پ ست شو زود خویش را کن نیست
سوی حق پ وی درخودی مکن ایست
گر ترا هستئی ندادی او
بهر او نیستی بدی تو بگو
عقل دادت که تا شوی مجنون
بهر او وز خودی روی بیرون
هوش دادت که تا شوی بیهوش
هوش را کن فداش و زان می نوش
همچنین داد حق ترا قدرت
که فزاید ز شوکتت قدرت
از عمل جنتی کنی پیدا
قصر جاوید گرددت مأوی
آلتت داد تا که کار کنی
بعد از آن عیش بیشمار کنی
در عمل جوی عمر باقی را
در عمل جوی خمر و ساقی را
دائماً در عمل بجوش و بکوش
بی لب و کام جام عشق بنوش
قدرت خانه ساختن حق داد
تا تو از خویشتن نهی بنیاد
بهر آن قدرتی مکرم تو
بی عمل کی رسی بحضرت هو
چند روزی که زنده ای بجهان
از عمل خویش را ز دام جهان
قبض و تنگی که داری اندر جان
نیش دام است باش آگه ازان
هین بذکر و نماز و آه سحر
برهان خویش را زناز سقر
س ق رت این جهان و تو غافل
هست روشن بنزد صاحبدل
دام و دانه است این جهان میدان
زیر دانه اش نهاده دام نهان
دانه ‌ ای کاندرون دام بود
خوردنش بیگمان حرام بود
دا رد آن دانه حکم داد یقین
آنچنان دانه را ز حرص مچین
تا نیفتی چو مرغ در دامش
زهر قاتل نبود از جامش
خوشی این جهان چو دانه بود
هرکه خوردش سوی جحیم رود
دانه ‌ ای کاندرو نباشد دام
رو از آن دانه خور که یابی کام
آن چنان دانه را بجو ز عمل
تا رهد حلق تو زتیغ اجل
شرح این بیحد است و بی پایان
قصۀ شه صلاح دین را خوان
گفت او چون شنید این پیغام
که رسیدش ز قوم جاهل عام
مشفقم من بر آن همه چو پدر
خواسته از خدا و پیغمبر
که رهند از بلای نفس عدو
کارهاشان چو زر شود نیکو
عاقبت جمله اولیا گردند
با خدا یارو آشنا گردند
برهند از جهان که چون دام است
دانه ‌ اش پردۀ چنان کام است
پنج حسی که آلت بشراند
پردۀ آن لقا و آن نظرند
خوشی و لذت زمانه بدان
هست مانع ز لطف الرحمن
بهر حق هر که کرد ترک هوی
باشدش در بهشت بهتر جا
گنج جان زیر رنج تن میدان
نقره بی رنج کی برند از کان
سر صوم و صلوة و حج و زکات
بهر این است رو فزای عنات
اجر تو قدر رنج خواهد بود
گر کنی بیش گنج خواهد بود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۷ - در بیان این حدیث که اشدالبلاء علی الانبیاء ثم علی الاولیاء الاقرب فالاقرب
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۹ - در تفسیر این آیه که الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لاهم یحزنون
اولیا را از این خدا فرمود
نیستشان خوف از فنای وجود
در پناهم ز هر بلا ایمن
خوش وسرمست در لقا ساکن
خنک آنکس که حق ورا یار است
جان او مست و غرق انوار است
هر دمش از خدا رسد کامی
برتر از دو جهان برد گامی
از ورای زمین و هفت سما
سوی جانان روانه در بیجا
در جهانی که آن ندارد حد
اندر او نیست ضد ّ و ند و عدد
گذر از چون که یار بیچون است
هر که در چون بماند آن دون است
هرکه بگذشت از ح جاب صور
نوع دیگر بود ورا کر و فر
نفس سرکش ورا زبون گردد
ایزدش یار و رهنمون گردد
هر که حق را بود بجان جویان
حق ورا هست همچنان جویان
بلکه آن جستجوی عشق و قلق
اندرو پست شد ز بر تو حق
چون کنی فهم این سر از ایمان
پس بدانی که نیست کس جویان
جز خدای علیم در دو جهان
نیست جوینده آشکار و نهان
هست از نامهاش یک طالب
طلب جمله عکس آن غالب


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۰ - در بیان آنکه اگر سرمعنی را چنانکه هست ولی خدابیان کند و بنماید آسمان و زمین نماند زیرا که جماداند حکم برف و یخ را دارند سر ولی که آفتاب قیامت است چون ظاهر گردد جمادات بگدازند و آب شوند و محو گردند همچون چراغی که در خانۀ تاریک درآید ظلمت خانه را چون لقمه‌ای بخورد و نیست گرداند و محو کند
شرح این را اگر کنم بزبان
آنچنان کو نبشت در دل و جان
آسمان و زمین ز هم بدرد
هر دو را جان چو لقمه ‌ ای بخور
همه هستی فنا شود در حال
همچنان کز جواب راست سؤال
نی زبان ماند و نه قیل و نه قال
نی صور ماند و نه نقش و خیال
آنچنانکه چراغ در خانه
ظلمتش را خورد چو یکدانه
کر بود همچو خرمنی ظلمت
کم ز یک دانه گردد آنساعت
چو ببیند چراغ را تابان
شود او نیست چون نفس بجهان
همچنین دان عصای موسی را
تا کنی فهم سر معنی را
صد هزاران عصا و حبل بخورد
آن همه نی فزود نی کم کرد
چون خروس آن عصا بوقت نبرد
همچو یکدانه هر چه یافت بخورد
کوه و صحرا اگر شود پر برف
کندش حور فنا بکمتر حرف
همچو برف است این جهان جماد
که ورا نیست اصل و نی بنیاد
ز آفتاب خدا شود لاشی
همچو کز تاب حور نماند فی
آسمان و زمین شود ویران
مه و خور گردد آن زمان ریزان
کوهها سست همچو پشم شوند
مردمان سوی حق بترس روند
همه از گورها چو برخیزند
بی موکل روند و نگریزند
زانکه دانند که گریز از او
نیست ممکن کنند سویش رو
هیبت حق زند بر آن جمله
خشگ گردند در زمان جمله
چون قیامت شود ز تابش او
برف هستی شود روانه چو جو
هر جمادی که بود آب اول
هم شود آب از آفتاب حمل
در سخن بیش از این نمیگنجد
در سبو بحر دین نمیگنجد
نیست این را ولد نهایت وحد
بنه آن آینه درون نمد
یاد کن قصۀ صلاح الدین
که چه گفت آن خدیو چرخ و زمین


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۱ - باز رجوع کردن بقصۀ شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره و شنیدن او عداوت منکران را و فرمودن که ایشان ابلهند و جاهل، من در خیر ایشان میکوشم و در حق ایشان سعادت ابدی میخواهم، بایستی که جان فدا کردن، بشکرانۀ آن خود عوض عداوت مینمایند
گفت من نیکخواه ایشانم
مهربان با همه چو خویشانم
این سزای من است و کردارم
عوض گل خلند چون خارم
وای بر قوم اگر کنم نفرین
همه را مال و سررود هم دین
راستین شیخ همچو سر باشد
غیر او قالب بشر باشد
زنده بیسر کسی کجا ماند
پای بی سر ره از کجا داند
دست و پائی که شد جدا از تن
گرچه جنبد ولی ندارد فن
جنبش از وی رود شود ساکن
عضو مرده یقین بود ساکن
خلق بیدین بدان جدازسراند
نقششان چون بشر ولیک خراند
زندگیشان دراز خود نکشد
ملک الموت جمله را بکشد
سر بریده اگر شود جنبان
تو در آن حال ساکنش میدان
زانکه هر جنبشی که بیمدد است
زود ساکن شود چو بیصدد است
وقت جنبش ورا تو ساکن بین
هرچه مقدور گشت کائن بین
اهل دل را حیاتشان باقیست
جانشان هم شراب و هم ساقیست
مرگ ایشان چو نقل از خانه است
رفتن از جان بسوی جانانه است
صدر جنت شده است جای همه
حق در آن گشته کدخدای همه
مدتی بود خانه شان دنیا
مرگشان باز برد در عقبی
اینچنین مرگ را مگوی تو مرگ
بلکه گو بینوا رسید ببرگ
خشمگین شد از آن گروه لئیم
گشت واقف ز راز شیخ علیم
هر دو با هم ز قوم گردیدند
صحبت جمله را چو گ ردیدند
ره ندادند دیگر ایشان را
آن لئیمان کور بیجان را
مدتی چون بر این حدیث گذشت
جمله را خشک گشت روضه و کشت
مدد از حق بدو بریده شد آن
لاجرم بر نرست در بستان
همه گشتند سرد از آن گرمی
رویشان سخت شد ز بیشرمی
معرفتشان نماند و بسته شدند
همگان دلفکار و خسته شدند
روزشان گشت همچو شب تاریک
گردن جمله شد ز غم باریک
روزها شیخ را نمیدیدند
همه شب خواب بد همیدیدند
آخر کار جمله دانستند
همچو ماتم زده بهم شستند
هر یکی دست خود همیخائید
از دلش غصه ها همیزائید
گفته با هم اگر چنین ماند
چه شود حال ما خدا داند
پیش از آنکه رویم جمله ز دست
چاره سازیم تا رهیم ز شست
سوی ایشان رویم توبه کنان
وصل جوئیم تا رود هجران
همه جمع آمدند بر در او
مینهادند بر زمین سرو رو


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۲ - در بیان آنکه چون مولانا و شیخ صلاح الدین قدسنا اللّه بسرهما العزیز از مریدان منکر روی گردانیدند و ایشان زیان های آن را در خود مشاهده کردند و دیدند که کلی محروم خواهند شدن بردر ایشان بفغان آمدند و توبه و استغفار پیش آوردند
گفته از صدق ما غلامانیم
شاه خود را بعشق جویانیم
عاشقانیم سوی دوست رویم
آن اوئیم پس برکه رویم
لابه ها کرده زین نسق شب و روز
با دو چشم پر آب از سرسوز
گریۀ زارشان چو رفت از حد
بانگ و افغانشان گذشت از ع د ّ
اشک چشمانشان چو جیحون شد
جانهاشان ز هجر پر خون شد
چونکه دشمن بجانشان نگریست
کرد رحمت بر آن گروه و گریست
سنگ چون موم شد ز آتششان
بلکه بگداخت شد چو آب روان
چون شنیدند هر دو زاری را
ساز کردند چنگ یاری را
در گشادند و راهشان دادند
قفل های ببسته بگشادند
توبه هاشان قبول شد آن دم
شاد گشتند و رفت از ایشان غم
باز خوش پر و بال بگشادند
باز از نو ز مادران زادند
باز از نو جهان جان دیدند
خویش را بی جسد روان دیدند
حکمت از سینه شان بجوش آمد
عوض جهل عقل و هوش آمد
همه ظلم ت بدند نور شدند
همه ماتم بدند سور شدند
خار انکارشان شده گلشن
شب تاریکشان چو مه روشن
همه گشتند صافی و چالاک
چون ملک رفته جمله بر افلاک
همه را گشت چشمها بینا
همه عالم شدند بر اسما
باز مقبول آن دو شاه شدند
باز ایمن در آن پناه شدند
سر آن رشته را که گم شده بود
یافتند و زیانشان شد سود
بندۀ شه صلاح دین گشتند
باز عشق ورا رهین گشتند
شیخ شد باز از همه خشنود
باز از نو گناهشان بخشود
دادشان از کرم عطائی نو
از رخ خوب خود لقائی نو
عمرده روزشان هزاران شد
بلکه خود بیشمار و پایان شد
کفرشان را ز لطف کردایمان
جان جمله رسید در جانان
جانشان از بلای هجر رهید
باز هر عاشقی بوصل رسید
درد از درد دوست صاف شود
مس دون زرکی از گزاف شود
کیمیا هر کسی نداند ساخت
علم عشق کم کسی افراخت
کیمیا چیست سر فدا کردن
دائماً رو بمرگ آوردن
کیمیا دان که کشتن نفس است
هرکه کشتش ز حبس هستی رست
کیمیا مردن است چون مردی
صاف نوشی شراب بی دردی
مرده شو زیر پای مرد خدا
تا شوی زنده وروی بالا
نظرش هست کیمیای جلال
مس تو زر شود از او در حال
سوی ب ی سوی کم سواری تاخت
در ره عشق نادری سر باخت
هر که سر باخت او شود سرور
زنده باشد همیشه بی پیکر
سر بی سر سزای افسار است
سر بی سر شه و جهاندار است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۳ - در بیان این حدیث مصطفی صلی اللّه علیه و اللّه و سلم موتوا قبل ان تموتوا
هرکه او پیشتر ز مرگ بمرد
زنده گشت از خدا و جان را برد
رمز موتوا رسول از آن فرمود
خنک او را که امر حق بشنود
مردنش زندگی جاوید است
گر سها بود به ز خورشید است
هرکه او مرد پیشتر از مرگ
گر گدا بود یافت صد بر و برگ
در لقا رفت و از فنا برهید
وز چنین دام پر عنا بجهید
زین جهان فنا چو کرد سفر
گشت ایمن ز سوز نار سقر
صدر جنت شدش همین جا جا
نسیه ‌ اش نقد شد ز داد خدا
پیش او شد معاینه موعود
گشت موجود هرچه بد مفقود
نفس و هم مال را بحق چو فروخت
برد جنت عوض وزان افروخت
در چنین بیع چون که کرد او سود
گشت جانش غنی و خوش آسود
مرگ تبدیل خلق بد باشد
خلق بد غفلت از احد باشد
نی تواضع بخلق و خوش بودن
دوستان را بلطف افزودن
آنچنان خلق این جهانی است
بهر این خلق و زندگانی است
خلق نیکو بحق مؤانست است
این چنین خلق از مجانست است
روز و شب در حضور و در طاعت
یافتن صد سرور و صد راحت
دایم از صدق و عشق بالیدن
روز و شب ز اشتیاق نالیدن
غرضم زین نماز ظاهر نیست
آن نداند کسی که طاهر نیست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۴ - در بیان آنکه دین و نماز و طاعت معنئی است بیچون و چگونه و تعلقی است که آدمی را از ازل با خدا بود که الست بربکم قالوا بلی نماز حقیقی آن بود که از آن نور است و از آن نور میخورد و زان نور می‌بالد چون انبیا علیهم السلام ظاهر شدند آن نماز را بصور مختلفه آوردند هر یکی بصورتی، هر کرا تمیزی است بظاهر نماز فریفته نشود. اگر در او جانی باشد قبول کند زیرا که تشنه کوزه را جهت آب طلبد اگر در کوزه آب نباشد بچه کارش آید، همچنانکه انبیاء علیهم السلام آن نماز را در هر صورتی بخلق رسانیدند اولیاء نیز برهمان نسق آن نماز حقیقی را در صورت سماع و معارف از نظم و نثر بعالمیان رسانیدند هرکه طعام شناس باشد و طعام قوت او باشد از کاسه ها و ظروف بغلط نیفتد، داند که اگر کاسه دیگر باشد طعام همان است
هر نبی را جدا نمازی بود
جمله را گرچه یک نیازی بود
آن نیازو نماز روحانی
که بده است آن چو روح پنهانی
هر زمانی بصورتی بنمود
می جان را بهر قدح پیمود
گه بدیگ و گهی بکاسه و جام
تا رسد در دهان و اندر کام
کاسه و کوزه عین می نبود
گرچه در کاسه ها و کوزه رود
کاسه مبدل شود ولی می نی
همه میرند جز خدا حی نی
گرچه صورت بدل شود بجهان
هست معنی یک و نگردد آن
کوزه و ساغر ار بود دیگر
می صافی کجا شود دیگر
از قدم بود این نماز بدان
گرچه بنمود آدمش بجهان
بعد هر دور گشت صورت آن
لیک معنی نگشت نیک بدان
آن نماز ار تو را بود در جان
زنده باشی همیشه جاویدان
غیر طاعت تو را نباید هیچ
عیش دنیا تو را نپاید هیچ
این بود خلق نیک تا دانی
غیر این خود بود گران جانی
دمبدم از خودی همیکاهی
تا شود از خدات آگاهی
تا نمانی تو و نماند او
بی حجاب دوی نماید رو
که من و ما حجاب این راه است
پردۀ بارگاه الله است
من و ما چیست گر نمیدانی
بشنو از من مکن گرانجانی
بد و نیکی که آن نه بهر خداست
تو یقین دان که آنهمه من و ماست
منزل آخرین بود وحدت
تا نمیری تو کی شود وحدت
هرکه پیش از فنا کند شیخی
قند او را اثر بود تلخی
همچو مردی که نان و سیر خورد
هر دمی نام عود و مشک برد
بوی آن سیر در مشام آید
گرچه ذو لفظ مش گ میزاید
بخلافش یکی دهان پر مشگ
بوی مشگ آید ار چه گوید پشگ
ور نگوید که سیر از آن گفتار
بزند بر تو بوی مشگ تتار
روح چون پاک شد زوصف بشر
بدو نیک ورا چو مشگ شمر
ور نشد پاک نیکی او را
کل بدی دان که زایدان ز هوا
کفر حلاج به ز توحید است
زانکه بی پرده شاه را دیده است
گفت واصل بسوی وصل کشد
گفت فاصل بسوی فصل کشد
هرچه مرد خدا کند نیکوست
زانکه او مرده است و فاعل هوست
کفر او را پذیر چون ایمان
درد او بهتر از دو صد درمان
اندر او پیچ تا شوی آزاد
گرچه زشتی از او شوی کش و راد
صحبت شیخ به زهر عمل است
هرکه با اونشست در عمل است
آن عمل همچو راز پنهان است
رهبرت سوی وصل جانان است
هرکه او خدمت شهان دریافت
سوی ایشان ز جان و دل بشتافت
یافت چیزی که کس بدان نرسید
دید شاهی که هیچ دیده ندید
قدرت و صنع حق چو خور پیداست
علمهای چو نم از آن دریاست
همه نام ورا ز جان خوانند
همه اش خالق جهان دانند
همه او را مسیح اند از جان
ز پری و ز دیو و از انسان
ز کلوخ و ز سنگ وزکه و کوه
از همه چیزها گروه گروه


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۵ - در بیان آنکه حق تعالی را دانستن و شناخت سهلتر است از شناختن اولیاء زیرا که حق تعالی از آفتاب ظاهرتر است چنانکه بیان کردیم که هر شخص را بهنر و صنعتش فهم کنند و بدانند همه عالم صنع حق است چون پنهان باشد بلکه هفتاد و دو ملت مقراند بخدائی او اما شناخت اولیاء مشکل است زیرا که صنعت و هنر ایشان همچو ایشان پنهان است که اولیاء الله تحت قبابی لایعرفهم غیری
لیک ایشان که اهل دل باشند
گرچه در جسم آب و گل باشند
یافتنشان بود عزیز و عظیم
نی خ ضر را بعشق جست کلیم
نی محمد که بود شاه زمن
بوی حق میکشید خوش زیمن
از یمن بوی جان شه قرنی
بدلش چون رسید گفت ارنی
هم همیگفت او که وا شوقا
سوی اخوان رسان مرا و لقا
پیش اصحاب صفه چون رفتی
سر دل را بگوششان گفتی
ز آنکه ایشان بدند محرم راز
از ازل بود دیدۀ همه باز
رازهای عجب از ایشان او
بشنیدی و خوش شدی زان او
مست گشتی ز گفتشان بی می
آفتابی شدی عیان بی فی
خبر است این که کردگار وجود
بمحمد ز جود میفرمود
کاولیا زیر قبه های منند
مانده پنهان ز چشم مرد و زن ‌ اند
نشناسد کسی دگرشان هیچ
غیر من گرفتد بپیچاپیچ
زانکه جمله ز نور من زادند
گر چه اینجا بغربت افتادند
نور را غیر نور کی بیند
دیدۀ دیو حور کی بیند
جنس باید که جنس را داند
غیر کاتب نوشته کی خواند
ظاهر و باطن اولیا جان اند
زان چو جان آن گروه پنهان ‌ اند
اولیا را بجهد نتوان دید
مگر ایشان کنند خویش بدید
گر نمایند روی خود ز کرم
شود از نطفشان جحیم ارم
آنچنان د ولتی کرا باشد
که بشه شسته در سرا باشد
شده همزانوی چنان سلطان
هر دو همکاسه گشته در یک خوان
همچو صدیق و مصطفی در غار
گفته در گوش همدگر اسرار
هر دو در غار رفته از اغیار
کرده ز اغیارشان نهان ستار
آن کسی را که پاسبان بود او
نکشد هیچگونه رنج بد او
شود ایمن ز حادثات زمان
نی خطر ماندش نه خوف بدان
بلکه هم امن و خوف پیش کسان
از بر او روند در دو جهان
زآنکه آن بنده خوی شه دارد
همچو حق گه برد گهی آرد
گه کند مرده گه کند زنده
گه کند شاه و گه کند بنده
هر کرا خواند برد فوق سما
هرکرا راند ماند تحت ثری
نایبی کش بود خدای منوب
هرچه آید از او بود همه خوب
کژی او صواب باشد و راست
زانکه کژ را چو راست او آراست
هر کرا او کشد کند زنده
شود اطلس بامر او ژنده
سقر از حکم او ج نان گردد
ز امر او خار گلستان گردد
گنج پنهانیند درویشان
خنک آن کو نشست با ایشان
خویش ج و ید لقای خویشان را
هر کسی کی بیاید ایشان را
ای برادر غلام مردان باش
گرد ایشان چو چرخ گردان باش
بندگیشان خلاصۀ عمل است
هر که روشان بدید در امل است
بامیدی همیکند شادی
که بپذیرد خراش آبادی
بی یقنیی همیرود در راه
حال او گاه نیک و گاه تباه
نظر مرد حق بر او نفتاد
دل کورش دو چشم جان ن گشاد
نظر مرد حق یقین بخشد
نفس را فهم و عقل و دین بخشد
بزند نور راستی بر تو
برسد در مشام تو زان بو
عکس نورش پذیر و ساکن باش
همچو تیشه ز هر شجر متراش
گنج جان را مجوی از هر تن
دامنش گیر و گرد او می تن
که ورا هم بنور او بینی
نچشی ذوق دین چو بیدینی
چون نداری تو نور در دیده
کی شود نور او ترا دیده
گوش تو گربدی بهوش انباز
چشم بسته شدی ز گوشت باز
کی پذیری ز شیخ کامل راز
چونکه هستی زابلهی طناز
سست پائی و لنگ در ره دین
مرد چون نیستی چو زن بنشین
صدق پای است چون نداری پا
کی توانی بریدن این ره را
دادن جان در این ره است سخا
جان فدا کن و گرنه ژاژ مخا
عاشقانی که رند و سر بازاند
همه اندر شکار شهباز اند
عاشقان چون ز عشق حق میرند
زنده گردند و ملک جان گیرند
چونکه در مرگ زندگی دیدند
دائما گرد مرگ گردیدند
نیست کشتند جمله از هستی
بگزیدند پستی و مستی
خود بلندی درون این پستی است
نیست گردد کسی که در هستی است
باژگون نعل را ببین دریاب
زود بیدار شو چه ای در خواب
که بد و نیک این جهان خواب است
چون سرابی که در نظر آب است
نی که در خواب هر چه بیند مرد
از خوش و ناخوش و ز خار و ز ورد
بمعبر چو گوید آن تعبیر
عکس آن میکند بوی تقریر
گوید او را اگر بدی غمگین
شاد خواهی شدن یقین دان این
ور بخواب اندرون همیمردی
دان که عمر دراز را بردی
اینچنین است خواب غفلت هم
عاقبت شادیت شود همه غم
چونکه روز اجل شوی بیدار
تو از این خواب عکس بینی کار
خواب غفلت قویتر است از خواب
آن چو بحراست این چو قطرۀ آب
زین بیک بانگ آدمی بیدار
میشود لیک از آن ببانگ هزار
هیچیک ز آدمی نمیخیزد
کز خودی در خدای آویزد
انبیا را گلو گرفت از بانگ
تا که شد سنگ در شگفت از بانگ
هیچ در غافلان نکرد اثر
وز چنان بانگشان نگشت خبر
بانگ چون سیلشان نمود سراب
زانکه بودند جمله غرقۀ خواب
اولیا هم ببانگ و افغان اند
خفتگان را بحق همیخوانند
کس از ایشان نمیشود بیدار
آه از این خواب صعب بی زنهار
تا چه خواب است یارب این پندار
که کسی زین نمیشود بیدار
این همه نعره ها و بانگ و خروش
هیچگونه نرفت در یک گوش
عمرشان آخر آمد و یکدم
اندر ایش ا ن اثر نکرد آن دم
زان دمی که دهد بمرده حیات
جان ایشان نیافت هیچ نجات


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۶ - مناجات
ای خدا دستگیر خلقان شو
یک دم از لطف سوی ایشان شو
رحمت خویش را مداردریغ
ماه خود را نهان مکن در میغ
همه رانی تو آفریدستی
جمله را نه از عدم خریدستی
نی که صنع تواند هر زن و مرد
برهان جمله را از این غم و درد
همه را غرق کن برحمت خویش
همه را وارهان ز زحمت خویش
بیدریغ است بخشش عامت
خاص و عام اند غرق انعامت
لیک از آن حال نیستند آگاه
دیدۀ جمله را گشا ای شاه
چونکه غیرتو آشکار و نهان
نیست پروردگار در دو جهان
غیر این ملک صد هزار جهان
هست شاهیت را بعالم جان
کاین جهان پیش او چو موئی نیست
پیش آن بحر این سبوئی نیست
زان نهادی تو نام در قرآن
خویش را ای پناه هر دو جهان
مالک یوم دین که روز جزا
بر همه حکم تو شود پیدا
تا که دانند در جهان بقا
غیر تو نیست حاکم و والا
نبود پرده تا کسی گوید
این از آنست و سوی او پوید
پرده و اسباب تن شوند عدم
تو بمانی نه بیش ماند و نه کم
بی حجابی در آن جهان عیان
تو کنی حکم بر کهان و مهان
همگان همچو روز دریابند
که گشاد از تو است و هم پابند
حکمت دیگر آنکه این دنیا
هست دون پیش عالم عقبی
ننهادی محل دنیا را
بگزیدی شهی عقبی را
که بر شاهیت نمود حقیر
این جهان بزرگ با توقیر
گر بسلطان کسی شه گلخن
گویدش گرچه راست است سخن
لیک تعظیم شاه را نه رواست
این چنین خواندنش بداست و خطاست
ای که پراست از تو ارض و سما
بی حجابی بحجله روی نما
ای علیمی که علم تو شامل
گشته بر عالم است و بر عامل
ای قدیری که نیست عجز ترا
از تو شد حل محال در دو سرا
ای منور ز تو جنان و جنان
وی مزین ز تو زمین و زمان
ای ز تو مؤمنان درون نعیم
وی ز تو کافران مقیم جحیم
ای که بر کافران چو بخشائی
جانشان را بدین بیارائی
آن خطاها همه صواب شوند
وان گنه ها همه ثواب شوند
ای رحیمی که بر عزیز و ذلیل
شده ای از عطا وجود دلیل
چون برحمت نظر کنی در ما
در دی ما بدل شود بصفا
ای حلیمی که حلم چون دریات
کرده لطفی کزان همه اعدات
مثل اولیا خر امان اند
چون گلستان شکفته خندان ‌ اند
همه ایمن روانه بی خوفی
همه گرد فضول در طوفی
جرمها میکنند روز و شبان
بی خطر میروند سوی زیان
بجز از انبیا و خ اصانت
که ز جان میبرند فرمانت
باقیان جمله غرق نفس و هوی
مانده ‌ اند از حلیمی تو شها
حلم تو بینهایت ار بندی
هیچ مغرور خویش کس نشدی
ای کریمی که از کم ین کرمت
بس چو حاتم پدید شد زیمت
ای حکیمی که حکمت تست روان
بر همه روحها و بر ابدان
حکمت بینهایت است عظیم
اندکی کرده ای بما تعلیم
حد ما نیست یا رب این انعام
لیک الطاف تست بر همه عام
دستگیرا ز دست نفس لئیم
تو رهانی مگر ز جود قدیم
ورنه از دست او کسی نرهد
کس ببازوی خویش از او نجهد
اینچنین بند سخت را از ما
کی گشاید بجز تو ای مولا
اینچنین قفل را چو تو مفتاح
نیست اندر دو عالم ای فتاح
ما ز خود سوی تو رویم هلا
زانکه تو اقربی ز ما بر ما
این دعا هم ز لطف بخشش تست
ور نه در گلخن از چه گلهارست
عقل و فهم اندرون روده و خون
از کرمهای تست ای بیچون
بحر نور از دو پیه پ اره روان
گشته و موج آن گرفته جهان
پاره ‌ ای گوشت را زبان کردی
سیل حکمت از او روان کردی
از دو سوراخ گوشها تا جان
کرده ای شاهراه بی پایان
کان بود اصل جمله موجودات
زو پذیرد روان مرده حیا ت
ای که از یک منی گندیده
شاهدی ساختی پسندیده
همچو لیلی و وی س ه و شیرین
بیعدد خوب چون شکر شیرین
باقد سرو و با جبین چو ماه
با رخ ارغوان و چشم سیاه
با لب لعل و لؤلؤ دندان
با مژۀ تیر و ابروان کمان
با دو گیسوی مشگ چون زنجیر
با زنخدان سیب و بر چو حریر
با تن نازک و میان نزار
عالمی را ببرده صبر و قرار
هر یکی صد هزار چون مجنون
کرده بر خویش واله و مفتون
خان و مان باد داده بیسر و پا
گاه بگرفته کوه و گه صحرا
ببریده ز خویش و از پیوند
گشته بیزار از زن و فرزند
باخته در هوای ایشان سر
شده فارغ ز ملک و زیور و زر
دین ود نیا و نام و ننگ بباد
داده و گفته هرچه بادا باد
عشقشان را خریده ازدل و جان
دردشان را گزیده بر درمان
ای نموده ز قطره ای عمان
وز کمین ذره ای خ ور تابان
در چنین جسم پر ز خلط و ز خون
پرتو حسن تست کان موزون
مینماید وگرنه دل گل را
چون رباید چه نسبت است شها
ذره ‌ ای حسن از آب و گل چو نمود
دل و جان جهانیان بربود
خور بیحد حسنت ار تابد
تاب آن را بگو که برتابد
در گل تیره چون چنین است آب
چون بود بی گل ای شه وهاب
یا مغیث العبید فی الاخطار
فی البراری مدی و فی الابحار
جاعل النار للخلیل جنان
کرده ای آن بر او گل و ریحان
خطرة منک روضة العرفان
تلک فی الغیر منبع النیران
عند ظن العبید انت مقیم
یک ز ظن در امان و یک در بیم
بعضهم ساکنون فی طرب
بعضهم ذاهبون فی کرب
بعضهم سالبون من سلب
دائماً غانمون من طلب
بعضهم هالکون فی الاحزان
سرمداً غارقون فی الطوفان
یحرکم فیه ارتیاح الحو ت
فیه ماء الحیات نعم القوت
واه فیه یموت طیر الارض
انما اذی ّ ت ما علی الفرض
بعد هذا علیکم التفتیش
اطلبوا العیش واترکوا التشویش
ای خوش آن دم که آب را بی گل
فاش نوشید و شاد گردد دل
تا چو ماهی شوید در جولان
اندر آن بحر بیحد و پایان
برهید از بلا و رنج وجود
باز گردید آن طرف موجود
بی لب و کام باده ها نوشید
همچو شیره درون خم جوشید
عشرت جاودان ز سر گیرید
بی حجابی ورا ببر گیرید
این دو سه روزه عیش بگذارید
باز با اصل خویش رو آرید
تا که با ما روید این ره را
جمله بینید روی آن شه را
همگان در جهان جان تازید
همگان جان خویش در بازید
این جهان نیست خانۀ جانها
جای جانست عالم بیجا
تن ما راست این جهان مأوی
جانها راست جنة المأوی
از کجا ما و این جهان ز کجا
چون که داریم جای در بیجا
ما در این جایگاه مهمانیم
تو مپندار این طرف مانیم
ب از آنجا رویم آخر کار
باز واصل شویم با دلدار
بهر کاری تو گر ز خانۀ خویش
بدر آئی از آستانۀ خویش
بر وی کار را تمام کنی
باز روئی سوی مقام کنی
در ره و کوچه ‌ ها کجا پائی
بی گمانی بخانه باز آئی
اولیا همچنین ز حضرت هو
بهر کاری بیامدند این سو
چون شود آن تمام بازروند
بی ملاقات دوست کی غنودند
آسمان و زمین که برکاراند
روشنائی از اولیا دارند
اولیا نور آفتاب حق اند
زان گذشته ز هفتمین طبق ‌ اند
اولیا صاف و باقیان درداند
غیر حق را ز سینه بستردند
اندر ایشان همه خدا را بین
گر ترا هست باز چشم یقین
ورنداری برو از ایشان جوی
پی ایشان چو ب ندگان میپوی
ت ا ببخشند چشم حق بینت
تا فزاید ز دادشان دینت
سنگ را آفتاب لعل کند
مگر آن سوی سایه نقل کند
سنگ را گر نهند در سایه
نپذیرد ز تاب خور مایه
شیخ چون آفتاب و تو چون سنگ
کی پذیری ز دیگری آن رنگ
غیر او را چو سایه دان بگریز
تا شوی لعل اندر او آویز
صحبت شیخ را ز جان بگزین
هیچ ازوی جدا مباش و مبین
کاخر کار از او چو آن گردی
گر بدی جسم جمله جان گردی
تن خاکیت از او چو زر گردد
زر چی بحر پر گهر گردد
صحبت او برد ترا بی پا
هر نفس چون مسیح سوی سما


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۷ - در بیان آنکه بی جهدی و عملی در حضور شیخ کار مرید گزارده میشود و بمقصود میرسد چنانکه یکی در کشتی فارغ خفته باشد ناگهان سر بولایتی میزند که اگر بخشگی رفتی ماهها بآنجا نرسیدی و دربیان آنکه شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره ولد را فرمود که بجز از من شیخی را نظر مکن که شیخ راستین منم که صحبت شیخان دیگر زیان مند است زیرا نظر ما آفتاب است و مرید سنگ لابد که سنگ قابل در نظر آفتاب لعل شود و نظر ایشان سایه است چون سنگ قابل از نظر آفتاب در سایه رود لعل نشود.
همچو کشتی ببحر مردم را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ‌ ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۹ - در تفسیر این آیت که ارض اللّه واسعة ارض معنوی است که بیحد است و کران، همه عقول و ملائکه و ارواح در آن ارض ساکن‌اند و مقیم و در بیان آنکه شیخ را کرامتهای عالی است که مرید از آن مستفید گردد و از تأثیر نظر شیخ بینا شود و روشن و صافی و از حبس تن برهد و از شمشیر اجل خلاص یابد کسی که این نوع کرامتها از شیخ دیده باشد بکرامتهای دیگر که تعلق بدنیا دارد و در آنجا او را فایده‌ای نیست کی التفات کند. مثلا مرید کاری کرد مثل خوردن و خفتن چون شیخ بوی گوید که فلان چیز خوردی او را آن چه فایده خواهد بودن چون خود میداند که چه خورده است از آن گفت او را علمی نو حاصل نشود. لیکن چون او را از اسرار غیب که بیخبر بود آگاه گرداند در آنجا ویرا فایدۀ عظیم باشد هر که چنین کرامت اعلی را دیده باشد بکرامت ادنی سر فر
کارض واسع بخواند اللهش
نتوان رفت بی فنا راهش
چه جهانها کنند هست از نیست
بی وجود بلند و پست از نیست
بی زمین و فلک جهان عجب
که نه روز است اندر آن و نه شب
صد هزاران چو این جهان و فزون
بدرآ رد ز هر شکن بیرون
این جهان چون تن است و آن چون جان
این جهان چون کفی بر آن عمان
چه زند کف به پیش بحر صفا
از کمین موج لاشی است وفنا
شیخ را اینچنین کرامتهاست
وین از او خود کمین کرامتهاست
بر مریدی که افکند نظری
دل سنگ و را کند گهری
قطرۀ خو ن بسته در جائی
زو شود موج زن چو دریائی
نظرش بخشد ارچه کور بود
ور ستاره است ماه و هور شود
آنکه از او اینچنین کرامت دید
گونه گون سرهای غیب شنید
زین قوی تر کرامتی جوید
خوب تر زین علامتی جوید
گرچه هر چه که مردمان ورزند
ز اجنبی وز خویش و از فرزند
همه را داند و بپوشاند
گر نگوید مگو نمیداند
هر کرا فهم و عقل بانظر است
داند این کو ز جمله با خبر است
این کرامت که داند او کردت
یا چه خواهی و چیست در خوردت
طالب آش و نان و حلوائی
یا کسی را بصدق جویائی
این کرامت بدان نه چندان است
این کرامت نصیب ابدان است
هرچه کردی تو خود همیدانی
از دعا ها و از نگهبانی
زین کرامات هیچ نفزودی
بود معلومت آنچه بشنودی
زانچه از چشم تست ناپیدا
گر کند آگهت بود بینا
گر بخانه ات بود بیک کنجی
از زر و نقره و گهر گنجی
تو ندانی که آن دفینه کجاست
گه سوی چپ روی و گه سوی راست
هر که بنمایدت کجاست دفین
گنجنامه است او ورا بگزین
زانکه ضالۀ وی است حکمت اوی
هرچه گم کرده ‌ ای از او میجوی
یک از آن کالها که گم کردی
چون بتو داد از جوانمردی
خدمتش کن که تا دگر دهدت
از یم روح خود گهر دهدت
تا بری گنجهای بس بسیار
بنده شو خویش را بوی بسپار
پیش او مهر تا که میر شوی
وز همه واقف و خیبر شوی
در جوارش شوی ز خوف ایمن
برتر از طور دور ای مؤمن
در جهان عدم شود جایت
حضرت حق معین و ملجایت
تا که حق هست هست باشی تو
بر همه خلق نور پاشی تو
پیش او هر که مرد زنده شود
چون ملایک بسوی عرش رود
لیک اگر نعل واژگونه زند
بهر ر و پ وش کرد جهل تند
تو از آنها مرم میفت از اسب
زو همیکن علوم حق را کسب
دامنش را مهل پیش میرو
هر طرف که رود بدان سو شو
هر چگونه ‌ ات که خواهد او آن شو
هر سوئی کود و اند آن سودو
رنج او را بکش که گنج بری
پای او بوس تا سزی بسری
هر که گشتش غلام شاه شود
ملک و انس را پناه شود
باده پیمانه است و شه چون می
خنک آن جان که گشت پر از وی
نظرش کیمیاست جسم چو مس
زو خدا بین شود یقین هر حس
درنمکلان چو اوفتد مردار
میشود خوب و پاک و با مقدار
نی نمک لان کمین غلام وی است
هر چه در وی فتد نه رام وی است
صفت خود هلد شود چون او
بر مثال نجاست اندر جو
بر نجس چونکه غالب آب بود
زان نجس آب را ز ی ان نشود
دل نجس چون که محو آب شود
پاکی جسم شیخ و شاب شود
چون بر او غالب است آب روان
نرسد از نجس بآب زیان
باز با شه صلاح دین آئیم
همچو طوطی زقند او خائیم
با ولد گفت شو مرید مرا
دلت از جان اگر خرید مرا
گفتش او در جواب کای سلطان
نیست مثلت کسی در این دوران
تو ز عزت ز خلق پنهانی
هر که داناست داندت کانی
کردیم صاف با یکی دردی
چون شدم مست دل ز من بردی
دل من شد بدست تو چون باز
هر کجا را نیم بیایم باز
عین راندن بود مرا خواندن
تا چو آ ی م برت فزایم من
قل تعالوا بگفت الرحمن
تا ز دانا شود جدا نادان
تا هر آن کوز عهد روز الست
بود از بادۀ وصالش مست
چون خ مار فراق را بکشد
باز گردد می وصال چشد
وان کز اینجا نرفت چون آید
قرب را هر خسی کجا شاید
بعد هجران وصال شیرین است
هر که از این نیست شاد غمگین است
قطرۀ من چو شد ز تو دریا
گوهر وصل را شوم جویا
دایمم بین ز عشق اندر جوش
موجها بحر را شده روپوش
تا نظرها فتد بر آن امواج
خیره مانند اندران افواج
صنع از بهر صانع است چو موج
گر بپستی بود و گر بر اوج
پرده شد صنع تا نبینندش
صنع را همچو جان گزینندش
اهل بینش بعکس این دانند
هر دم از صنع سوی حق رانند
در بد و نیک روی او بینند
عشق او را بصدق بگزینند
نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
خواه از لطف گیر و خواه از قهر
جنت و دوزخ است ازو پیدا
دو صفت دارد او جفا و وفا
هست لطف و وفای او جنت
عکس این شد جفای او محنت
قهر و لطف است در جهان ز خدا
این دو هستند در نهاد شما
از یکی صد جهان شود گلشن
وز یکی باغ و روضه ‌ ها گلخن
گفت یارا ز موعظه بگذر
بجز از وصف من مگو دیگر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۰ - در بیان موعظه و معرفت گفتن ولد در خدمت شیخ صلاح الدین عظم الله ذکره و فرمودن او که خواهم که تو نمانی تا از تو موعظه و معرفت من گویم که در عالم وحدت دوی نمیگنجد و مثل آوردن
تا بدانم یقین کز آن منی
عاشقی و برون ز ما و منی
تو نئی در میان منم تنها
نیست هرگز دورا در این گنجا
نشنیدی حکایت آن شیخ
فن و علم و کفایت آن شیخ
که چو آمد مرید بر در او
در بزد گفت کیستی تو بگو
گفت او را منم غلام ای شاه
گفت رو از درم ندادش راه
در زمان بازگشت بیچاره
رفت و یک سال بود آواره
چونکه یک سال در سفر سرزد
سال دیگر بیامد و در زد
بازگفت او که کیست گفت منم
گفت در بر تو باز می نکنم
سالها بد ز شیخ او محروم
پخته شد گشت آخرش معلوم
باز آمد چو شد ز هجر دو تو
در بزد گفت کیست گفتش تو
گفت او در جواب چون که منم
از برون حلقۀ دراز چه زنم
در بر او باز کرد و گفت د را
چون توئی رفت از تو ای بینا
چونکه تو نیستی منم تنها
خانه ‌ ام ملک تست ای دانا
عالم وحدت است منزل ما
دو نگنجد درونۀ دل ما
پس بیا ای که من شدی بر من
چون گلی اندرآ در این گلشن
در عددهای گل کجاست دوی
چون شدی گل نماند خار توی
شرح این را اگر بگویم فاش
میر و خواجه شوند از اوباش
همه میخوار و عشق باره شوند
همه رخشنده چون ستاره شوند
همه چون جان شوند بی سر و پا
همه از جا روند در بی جا
همه از عشق دوست بگدازند
بر بد و نیک کس نپردازند
همه صافی شوند چون یم عشق
همگان دم زنند از دم عشق
گفتمش چون که نیستم اغیار
شد عیان این مرا که هستم یار
در حقیقت یقین از آن توام
چون که از صدق مهربان توام
دوستی در میان جنس بود
دیو را میل کی بانس بود
چون ترا سخت دوست میدارم
روز و شب رو سوی تو میآرم
مرده بودم ز تو شدم زنده
تو شهنشاهی و منم بنده
من مثال تنم تو همچون جان
تو مثال دلی و من چو زبان
آنچه خواهی تو من همان گویم
هر کجا رانیم ز جان پویم
و چو نقاش و من چو پرکارم
گاه و بیگاه از تو برکارم
گر گلی آرم از تو باشد آن
ور دهم خار هم ز بنده مدان
من نیم در میانه جمله توئی
در بد و نیک من نمانده دوئی
نی خدا نیک و بد ز هرچه کند
بیگنه را بچوب قهر زند
کافران را دهد بسی نعمت
مؤمنان را فرستد او نقمت
هر که این هر دو را نبیند یک
نیست او را یقین بود در شک
کافرش خوان مخوان مسلمانش
گر بود زنده مرده دان جانش


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۱ - در بیان آنکه هرچه از شیخ واصل آید آن را از خدای تعالی باید دیدن زیرا که شیخ پیش از مرگ مرده است و حق در او تصرف میکند و در دست قدرت حق همچون آلت مرده است چنانکه تیشۀ و اره بدست نجار و کلک و قلم بدست نقاش و در بیان آنکه چون ماجرا میان ولد و شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره دراز کشید ولد را معلوم شد که بفکر و معرفت آنچه خلاصۀ کار است نخواهد روی نمودن از آن حالت بگذشت.
هر چه آید ز شیخ ای دانا
همچنان دان ز حق که نیست جدا
هرچه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را برخوان
گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار
هرچه آید از او مبین ازوی
کو ز خود مرده است و از من حی
جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار
چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا
اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ
گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق میکن اگر نئی چون خر
اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور
وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد
سر حق است هر ولی بجهان
بیگمان سر بود ز عام نهان
سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد
گر شوی آگه ازولی خدا
دانکه گردی تو جان ارض و سما
مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور پاشی
هرکشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است
هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید
زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زانکه ناجنس جنس را ن س زید
زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت
آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم
سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است
گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است
گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست
آن چنان گفت نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز ادمیان
نی که هرچه پ ری زده گوید
از بدو نیک هر طرف پوید
همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان ازاین دو سخت بری است
همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد
همه گویند کو نمی گوید
آن سخنها ز باده میروید
بادۀ حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست
چون کسی مس ت از آن شراب شود
تو یقین دانکه بس خراب شود
هستی کوه او کهی گردد
گاه بیخود شود گهی گردد
گردش و بیخودیش یک باشد
زانکه آن خمر هر سوش پاشد
گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید
نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن
مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند
زانکه او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار
رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت
این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان
گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی زمن دم زن


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۲ - در بیان آنکه چون ولد از قیل و قال عقلی و نقلی بگذشت جان او چون دریا بجوش آمد و امواج سخن از دل او جوشیدن گرفت
لب ببستم ز گفتگوی تمام
پشت کردم بسوی فضل و کلام
پیش آن بحر علم گوش شدم
پس چو دریا از او بجوش شدم
چونکه گشتم مقیم در خمشی
از درون رو نمود بحر خوشی
در وصلش درون آن دریا
گشت رخشان چو آفتاب سما
چه بود تاب آفتاب سما
که بود شبه آن فروغ و ضیا
پیش آن نور این بود ناری
فرق میکن اگر نه اغیاری
آنهمه نور و این سراسر نار
آن چو گلزار و این سراسر خار
آن بود جان و این بود قالب
آن بود روز و این بود چون شب
آن چو دریا و این چو یک قطره
آن چو خورشید و این چو یک ذره
بحر جان آسمان و آن در خور
ت افته بی حجاب زیر و زبر
نور او پر شده در آن دریا
مثل آفتاب در صحرا
سر هارا نموده بس روشن
خار هر روح گشته زو گلشن
باغها اندر او برون ز شمار
میوه هاشان عزیز و با مقدار
هر سوئی حوریان فزون از ریگ
آشها پخته دائما بی دیگ
قصر های بلند هر طرفی
هر خسی یافته در او شرفی
چار جویش روانه همچون تیر
از می و آب و انگبین و ز شیر
مطربانش بصد هزار الحان
درسرود و رباب و چنگ زنان
شاخ و برگ ثمارشان زنده
همچو گل هر نبات در خنده
شاخ با میوه در سلام و کلام
سرو بابید در رکوع و قیام
زنده زانند آن حبوب و کروم
که بری اند از خصوص و عموم
همه ز اعمال نیک هست شدند
خشت هر قصر را ز ذکر زدند
ذکر و ورد و نماز زندگی است
صدق و سوز و نیاز زندگی است
زانکه از زندگی است بنیادش
عمل زنده کرد آبادش
بس بود زنده هم تر و خشگش
نطق زاید ز عود و از مشگش
بخلاف عمارت دنیا
که جماد است اصل آن ز بنا
سنگ و خشتش جماد و بیجان ‌ اند
نیک و بد را از آن نمیدانند
لاجرم این جهان بود مرده
هر که ماند این طرف شد افسرده
صورت از بهر ماندن نامد
دل بصورت چگونه آرامد
خیمۀ چرخ را اگر چه زدند
بی ستون بر هوا عظیم بلند
چونکه نقش است صورت آخر کار
نیست گردد نماندش آثار
گذر از نقش و جوی معنی را
اصل گهر و گذار دعوی را
عمل تو بهشت تست بدان
از جنان تو رسته است جنان
از صفا و وفا و صدق دلت
رود اندر بهشت آب و گلت
آب و گل از عمل شود صافی
همچو نادان ز عاقلی کافی
آب و گل را کنند صاف چو دل
نی منی شد نگار خوب چگل
نی که شد دانه زیر خاک درخت
میوه و برگ داد و شد پر رخت
هیچ ماند درخت با دانه
یا که نطفه بمرد مردانه
دانه کی داشت شاخ و برگ و نوا
شد هزار ار چه بود یک تنها
صد هزاران چنین درین صحرا
کرد حق بر تو روشن و پیدا
تخم ریحان وسوسن و نسرین
تخم کاهو و شلجم و یقطین
هیچ مانند با نبات بگو
از که بردند آن صلات بگو
هم از آن کس رسد عطای تو نیز
چیز گردی اگر شوی ناچیز
نیست این را کران بگو کان شاه
چون نمودی بیار رهرو راه


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۳ - رجوع کردن بشرح صحبت مولانا و شیخ صلاح الدین قدسنا اللّه بسرهما که نایب و خلیفۀ مولانا بود و یاران از وجود هر دو مدت ده سال مستفید میشدند بی زحمتی و تشویشی چون شیر و شکر بهم آمیخته و در بیان رنجور شدن شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره بعد ده سال و رنجش دراز کشیدن و از حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره درخواست کردنش که مرا دستوری فمرا تا نقل کنم و قبول یافتن التماس او بحضرت مولانا و سه روز بعیادتش نارفتن و معلوم شدن که او را وقت نقل است و نقل فرمودن بصفای تمام و پیوستن بمقصود بی حجابی و پرده‌ای که المؤمنون لایموتون بل ینقلون من دار الی دار
شیخ با او چو در دو تن یک جان
بود آسوده و خوش و شادان
مست از همدگر شده ده سال
داشته بی خمار هجروصال
جمع یاران بگردشان زده صف
آن دو چون بحر و باقیان چون کف
همه چون اختران و آن دو چو ماه
همه چون بندگان و آن دو چو شاه
همه از هر دو مستفید شدند
قفلها باز بی کلید شدند
همه را کارو بار چون زر شد
همه را قطره ‌ ها چو گوهر شد
همه دانا شدند ناگفته
همه را گشت در جان سفته
گشت هر یک چو بحر در جوشش
راهها شد بریده بی کوشش
حاملان جمله زان نظر محمول
گشته و بندها شده محلول
دیده ‌ های درونشان شد باز
جانهای چو جغدشان شد باز
همه ز اکسیرشان شدند چو زر
یافت هر یک بجای پای دوپر
بر فلک چون ملک بپریدند
همه آن ماه را عیان دیدند
در چنین عیش ودولت و نزهت
در چنین جاه و ملک و زینت
ناگهان شد صلاح دین رنجور
گشت از صحبت بدن مهجور
رنج جسمش کشید سخ ت دراز
دمبدم نیست میشد او ز گداز
نور او میفروخت همچون خور
بر سر طالبان سعد اختر
تن او میگداخت همچون شمع
گشت روشن ز نور او دل جمع
شیخ چون می نداد دستوری
که رود شد دراز رنجوری
چونکه رنجوریش دراز کشید
ناله و کربتش بچرخ رسید
گفت با شیخ کای شه قادر
این لباس وجود را بر در
تا رهم زین عنا شوم آزاد
بروم آن طرف خوش و دلشاد
سوی آن بحر جان فزای روم
سوی آن قصر دلگشای روم
تا روم زین جهات بیرون من
تا رهم از چرا و از چون من
کرد از وی قبول و گفت رواست
از سر بالشش سبک برخاست
شد روانه بسوی خانۀ خویش
گشت مشغول مرهم آن ریش
چون دو سه روز با عیادت او
نامد و کرد رو بحضرت هو
گشت بر شه صلاح دین روشن
گفت جان میشود جدا از تن
شد یقین رفتنم ز دار فنا
سوی بیسوی در جهان بقا
این که نامد اشارتست که رو
اهل دین را بشارت است که رو
زانکه روز کنارشان مرگ است
ذوق و شوق و سرارشان مرگ است
مرگشان را حیات باقی دان
دمبدمشان صلات باقی دان
نی کنون مرگ را همی بینند
نی کنون دانه اش همیچینند
بارها مرده اند در دنیا
دیده صد گون حیات در عقبی
مرگ کلی رهیدن است ازدام
همه وصل و رسیدن است بکام
مرگ را هر که باهش و رای است
داند او نقل کردن از جای است
رفتن از خانه ای بسوی سرا
از جهان فنا بملک بقا
در جهانی که اصل هستیهاست
واندر و بی خمار مستیهاست
هر نفس در جهان نو مهمان
بهر از همدگر در او نقلان
نی در او خفتن و نه بیداری
نی در او بیهشی نه هشیاری
نی در او صحت و نه رنجوری
نی در او مستی و نه مخموری
نی درو شب نه روز نی مه و سال
ضد ّ و ند ّ را در او مجال محال
بی بلندی و پستی و چپ و راست
بی پس و پیش و بی خلا و ملاست
زان چنان عالمی که بیحد ّ است
شهرها و قلاع بی عّ د است
هیچ دانی چرا شدی محجوب
مانده ای دور از چنان محبوب
زانکه تن گشته است حایل آن
بهر این نیستی تو مایل آ ن
اندکی گشت پردۀ بسیار
ذره ای آفتاب را ستار
از دو چشم تو این بزرگ جهان
دو سر انگشت خرد کرد نهان
از سر انگشتهای خرد حقیر
این جهان بزرگ گشت ستیر
اینچنین ارض و این بلند سما
فهم کن نیک اگر نئی اعمی
چه عجب گر تو هم ز اصبع جهل
تا ابد کور مانی و نا اهل
می نبینی جهان بیحد را
عمر و عیش دراز سر مدرا
هستی و جهل چون سرانگشتان
دور کن پس ببین بچشم عیان
آن یمی کاین جهان از او قطره است
وان خوری کاسمان از او ذره است
فهمها تیز نیست بگذر ازین
گو که چون رفت شه صلاح الدین
رایت عزم آن جهان افراخت
سوی ارواح بی فرس بر تاخت
کرد چشمان فراز و رفت بناز
ناز نازان بصد هزار اعزاز
تا که از نو جهان جان را باز
بدهد حسن و زیب و فر و طراز
همچنانکه جهان تن را او
داده جان و دو چشم بینا او
صدهزاران عطا دهد آنجا
بغنی و فقیر و شاه و گدا
از قدومش ملایک افزایند
هم روانهای پاک آسایند
زانکه برتر ز جمله است بقدر
همه چون اختراند و او چون بدر
حق ورا کرد شاه در دو سرا
تا که و مه از او برند عطا
دو سرا را چو پادشاه وی است
رونق و زینت و پناه وی است
هر طرف کو رود شود معمور
هرکجا پانهد کند پرنور
کرد از جان جهان تن را ترک
تا شود باغ جان پ ر از بر و برگ
اولیا را بود ز مرگ حیات
زانکه در مرگ دیده اند نجات
صورة الموت رحمة و حیات
هی للروح راحة و نجات
ظاهر الموت موصل العشاق
و علی العکس مهلک الفساق
موتهم فی هوائه طرب
تحت ظل لوائه طربوا
روحهم فی مماتهم یعلو
قلبهم فی جواره یجلو
جسمهم فی التراب ان یفنی
روحهم فی سمائۀ یبقی
قفص الجسم حین ما انکسرا
منه جمع الطیور انتشرا
کل طیر یطیر فی جهة
کل روح یقیم فی صفة
منزل البعض فی ضیاء العرش
مسکن البعض فی ظلام الفرش
منزل البعض عرضه الاعلی
مسکن البعض فرشه الادنی
والذی فی مقامه اعلی
هو بالحمد و الثنا اولی
قطب حق نایب است در دو جهان
هست در ظل او همین و همان
این جهان از برش برد نوعی
وان جهان هم از او خورد نوعی
طعمۀ هر کسی است لایق او
صنعت هر یکی مطابق او
آنچه از حق رسد محمد را
کی رسد گو بمن تو هر کدرا
نگر از مور تا سلیمان تو
همه هستند رزق خوار از او
میبرد زو توانگر و درویش
هر یکی روزئی موافق خویش
شیخ فرمود در جنازۀ من
دهل آرید و کوس بادف زن
سوی گورم برید رقص کنان
خوش و شادان و مست و دست افشان
تا بدانند کاولیای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا
مرگشان عیش و عشرت و سور است
جایشان خلد عدن پ رحوراست
اینچنین مرگ باسماع خوش است
چون رفیقش نگار خوب کش است
عرضهای جهان مجاز دل اند
پیش آن جان و دل چو آب و گل ‌ اند
همه از جان و دل وصیت را
بشنیدند بی ریا بصفا
همه شهر آمدند جامه دران
بجنازه اش بصد هزار افغان
همه خایان دو دست از حسرت
همه حیران و مست از حسرت
همه گویان بدیم از او غافل
چون بود گل چو رفت از وی دل
هر کسی نوحه لایق سوزش
کرده در هجرت دل افروزش
جسم پاک ورا چو اندر خاک
بنهادند رفت پاک به پاک


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۴ - در بیان آنکه چون شیخ صلاح الدین زرکوب قدس اللّه سره العزیز رحلت کرد خلافت به چلبی حسام الدین ابن اخی ترک رسید
بود راضی وی از حسام الدین
داده بودش هزار گنج گزین
مرشد جمله بود مولانا
آن خدیو یگانه در دو سرا
رتبت هر یکی بر او روشن
گشته همچون میان روح و بدن
گفت چون خور برفت زان شب زاغ
عوض آمد رسید وقت چراغ
ماه چون شد نهان بابر اندر
روشنی کی دهد بجز اختر
نی که اختر نمود در دریا
راه را همچو ماه در صحرا
آن یکی باز گفت مولانا
زین سه نایب کدام بود اعلی
گفتش اندر جواب کای همراه
شمس چون مهر بد صلاح چو ماه
چون ستاره است شه حسام الحق
زانکه گشته است با ملک ملحق
همه را یک شناس چونکه ترا
میرسانند هر یکی بخدا
دامن هر یکی که گیری تو
زنده گردی دگر نمیری تو
چونکه رفت از جهان صلاح الدین
شیخ گفت ای حسام حق آئین
بعد از این نایب و خلیفه توئی
زانکه اندر میانه نیست دوئی
شیخ این را بجای آن بنشاند
بر سرش نورها نثار افشاند
گفت اصحاب را که سر بنهید
پیش او عاجزانه پ ر بنهید
همه امرش ز دل بجا آرید
مهر او را درون جان کارید
دستگیر شماست در علام
پای از وی نهید بر عالم
چشمها را کنید از او روشن
در چنین جوی و باغ پر گلشن
هر کرا کارها تمام نشد
حالتش خوب و با نظام نشد
زو شود کارشان چو برکار اوست
باده شان او دهد چو خمار اوست
هر کرا نیست سر سرش دهد او
هر کرا نیست پر پرش دهد او
همه را عشق راه بین بخشد
همه را صدق و عشق و دین بخشد
معدن رحمت است و نور خدا
خود خدا هیچ از او نبود جدا
هرکه او مظهر خدا باشد
کی ز فعلش خدا جدا باشد
فعل و قولش ز حق بود نه از او
آلت است او بدست حضرت هو
و هو معکم شنو تو از قرآن
هست با جمله خالق دو جهان
این چو عام است خاص چون باشد
آن معیت ز جان برون باشد
با همه است او ولی بدان فرق است
فرق هر یک ز غرب تا شرق است
زان عطا کو دهد بمقبولان
نرسد شمه ‌ ای بمخذولان
گرچه حق با همه است نیست جدا
دائماً روز و شب خلا و ملا
لیک با اولیاست نوع دگر
چشم بگشا در این نکو بنگر
کاولیا را چگونه میدارد
در درونشان چه تخم میکارد
میبردشان فراز عرش برین
میدهد شان هزار گنج دفین
میکند شان ز راه جان آگاه
میدهدشان بمنزل دل راه
عالم غیب را همی بینند
میوه هاش بهشت می چینند
چشمۀ حکمت از دل همگان
جوش کرد و روانه شد ز زبان
بر همه گنج وصل پیدا کرد
چشمشان را بخویش بینا کرد
تا شدند از بلا و خوف ایمن
شادمان در جوار حق ساکن
بنمودند بس کرامتها
آشکارا و نهان علامتها
همه را منصب و خلافت داد
جمله را کرد پر ز لطف و ز داد
ساکنان سما برند سبق
همه افلاک تا به ف ت طبق
و اهل روی زمین که خلقان ‌ اند
از خدا بیخبر چو حیوان اند
همه از دادشان فرشته شوند
همگان عاقبت بچرخ روند
که و مه در پناهشان باشند
پست و بالا سپاهشان باشند
خلق عالم برند درس و سبق
همه ز ایشان و آن گروه از حق
همه شان چشمۀ وصال جلال
تشنگان را دهند آب زلال
زاسمان وجودشان خورشید
تافته بر سما و بر ناهید
آسمانها ز نورشان روشن
شده از تابشان زمین گلشن
هست با اولیا مدام چنین
حق تعالی گشاد و چشم و ببین
گرچه با خلق هم بود خلاق
دائماً در وصال قرب تلاق
لیک این نوع نیست تا ایشان
ندهدشان وصال درویشان
لایق حالشان عطا بخشد
گاهشان درد و گه دوا بخشد
پروردشان بخواب و بیداری
کند از نان و آب معماری
صحت تن دهد بدل شادی
تا کنند از عطاش آزادی
اینچنین است اله با ایشان
نیستشان حظ دیگر از یزدان
آن معیت باین چه می ماند
آن بلند این به پست میراند
آن بود همچو مهر و این چوسها
این بود همچو ارض و آن چو سما
ناله کن از دل و بگو یارب
گرچه تو با منی بروز و بشب
مینمائی بمن از ایشان رو
دمبدم آشکار و پنهان رو
لیک بنما ز لطف آن دیدار
که نمودی باولیای کبار
باش با ما چنانکه با ایشان
دار ما را ز سلک درویشان
تا چو ایشان شویم خاص و ندیم
در سرای جلال وصل مقیم
خویشتن را بما چنان بنما
که نمودی باهل عشق و صفا
تا که شاکر شویم از آن دیدار
تا رهیم از حجاب آن پندار
در جهان یقین روان گردیم
بی سپهر و زمین دوان گردیم
همه گردیم جان و جان بخشیم
بگدا گنج شایگان بخشیم
بندگی را هلیم و شاه شویم
دستگیر و جهان پناه شویم
شود از حکم ما فلک گردان
صد چنین است شاهی مردان
پس یقین دان که در حسام الدین
همه هستند همچو گنج دفین
نیستند اولیا از او بیرون
پیش او ذکرشان بود ز جنون
در حضور شکر مگو ز شکر
چون دوی نیست زین شکر میخور
تا بدانم که تو شکر خواری
ور کنی ذکر آن شکر خواری
تشنه از آب اگر بجوید آب
یا شود طالب سؤال و جواب
جمله دانند از آب بیگانه است
آبخور نیست بند افسانه است
حظش از آب جز حکایت نیست
تشنه او جز که بر روایت نیست
اولیا چونکه جمله یک ذات اند
از خدا زنده وز خود مات اند
هرکه یک را دو بیند او ز حول
کور و کر ماند آخر و اول
همه درج اند اندر او بیشک
نیست چیزی در او بجز آن یک
شرح او را بحرف نتوان گفت
در جان را کسی بگفت نسفت
جمله را واجب است ازدل و جان
که غلامش شوند در دو جهان
همه یاران مطیع او گشتند
آب لطف ورا سبو گشتند
هر یکی زخم خورده بود اول
شده نادم از آن خطا و زلل
گشته بودند با ادب جمله
زان نکردند هم بر این حمله
خورده بودند زخمها ز انکار
همه کردند زان خطر اقرار
ز اولین ضربت قوی خوردند
در دوم فتنه کمترک کردند
در سوم نرم و با ادب گشتند
بی حسد رام مرد رب گشتند
کس از آن قوم سرکشی ننمود
هر یکی امر را ز جان بشنود
سالها شادمان بهم بودند
کامران جمله بی ستم بودند


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده ‌ اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر