عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۹ - پرسیدن رام از بسوامتر حقیقت گنگ که چگونه از آسمان بر زمین آمده و جواب دادن او
ز دانش داد زاهد پاسخ رام
که رایی بود در ستجگ، سگر نام
چو شاه اختران صاحب کلاهی
چو ماه آسمان انجم سپاهی
به فرمانش همه اقلیم ها رام
چو حکم جان روان بر هفت اندام
نبودش در خزانه نقد فرزند
دلش زین غم همیشه بود در بند
به پیش زاهدی رفت آن جهاندار
که فرزندیش در خواهد ز دادار
نی ت در دل که زاهد در بشارت
به یک فرزن د داد اول اشارت
که از یک زن ترا یک گوهر آید
زن دیگر هزاران بیش زاید
شمار هر هزارانش بود شصت
چنین دول ت به زود آید فرادست
سگر را نقش گشت آن مژده در جان
که شک نبود به میعاد کریمان
دوان بوسید پای آن یگانه
ز دیر زاهد آمد سوی خانه
به مشکو همچوجاسوس ازسرِهوش
به مژده ماند بر دیوار و در گوش
به ناگه مژده ای دادند شه را
که ماند امید از بخشش دو مه را
چو روز وعده بشمارند عشّاق
حساب مه گرفتی شاه مشتاق
ز بس شادی شکار ماه می کرد
به خواهش عمر خود کوتاه می کرد
به شادی عمرخود زان رو همی کاست
که عمر ج اودان ز اولاد می خواست
چو اندر آرزو بگذشت نه ماه
یکی مه پاره زاد از یک زن شاه
شه از شادی نثارش کرد صد گنج
برهمن دید نامش ماند اسمنج
چو وقت زادن آن دیگر آمد
سرود حیرت از بام و درآمد
یکی ابریق وش زائید بر فور
پر از بیضه بسان بیضۀ مور
ز وضع حمل حیران ماند دایه
خبر شد پیش تخت عرش سایه
شه آگاه بد زهر یک بیضۀ مور
که خواهد شد نهنگ و اژدها زور
چو دل شاگردی مرغ خرد کرد
به حکمت بیضۀ قدرت بپرورد
هزاران خم مهیا شد شباشب
همه از روغن کنجد لبالب
به روغن بیضه ها شاهی ظفریاب
چو ماهی بیضه ها پرورد در آب
جدا در هر خمی یک بیضه بنهاد
ز هر یک بیضه طفل موروش زاد
شدند از خورد روغن هر یک افزون
چو طفل اندر رحم از خوردن خون
نگهبانان خم استاده بر پای
به حکم رای گشته روغن افزای
کزان روشن شود هر یک چراغش
شود سیرابی گلهای باغش
ز روغن شیر و از خم گاهواره
بدین گشتند طفلان شیرخواره
کلان گشتند آن خردان بسیار
پس از سالی به قد طفل نانخوار
به حکم شه ز خم جستند بیرون
تو گفتی کز رحم زادند اکنون
برآمد هر یکی چون از زمین گنج
بسان قد و خوبیهای اسمنج
پدر مرهر یکی را گشته دمساز
نمودش پرورش در نعمت و ناز
به تن گشتند پیل افکن دلیران
جوان و حمله زن چون نره شیران
ز قدرتهای یزدان زان صف مور
شده هر یک در آخر اژدها زور
ولی اس منج را رای جوانمرد
ز خردی داشت چون گ ل ناز پرورد
ز طفلی نازش از اندازه بگذشت
جوان نازک مزاج و تند خو گشت
شرابِ ناز بد مستیش آموخت
چو ناز دلبران دلها همی سوخت
جوان و سرکش و خودرأی و خودکام
زبانش تلخ تر از میوهٔ خام
به کینه از جفاکاری عیان تر
به بیداد از بلا نامهربان تر
چو حسن بی وفا شد مردم آزار
چو عشق خانه برهم زن ستمکار
چو چشم مست خوبان فتنه انگیز
چو شمشیر نگاه گرم خون ریز
چو آب از میل پستی یار هرخس
چو آتش بی سبب دشمن به هرکس
ز جور او به ملک او خلل شد
که در بیداد کردنها مثل شد
ز کَلجگ شد بتر س تجگ ز اسمنج
رعایا داد خواه آمد ز بس رنج
به گوش رای شد فریاد مظلوم
فساد او پدر را گشته معلوم
حکیمانه علاجش بین که چون کرد
به اخراج از تن ملکش برون کرد
ز ملک اسمنج بیرون رفت ناکام
ازو فرزند مانده انسمان نام
مرض رفت از بدن بیرون شفا ماند
فنا فانی شد و باقی بقا ماند
چو گوهر زاد از سنگ و گل از خار
چو مهره ز اژدها و نور از نار
جهاندار و خبردار و وفادار
کم آزار و گرانبار و گهربار
نکونام و نکو رأی و نکو گوی
نکو طبع و نکو کیش و نکور روی
دمید از صبح کاذب صبح صادق
چو نیلوفر برو خورشید عاشق
ازان باد بهار جان فشانی
جهان شد باغ باغ از تازه جانی
ز سر گلگل شده دلهای غمناک
تو گویی زهر خورده یافت تریاک
چو از حال نبیره جد خبر یافت
به چشم نور کم کرده بصر یافت
عصای پیری از قدش گزیده
چو عینک داشتی بالای دیده
به کارش جد همی کردی به جان جهد
خطابش داد فرزندی ولیعهد
به شکر آنچنان انعام جاوید
به خود و اجب گرفتی جگ اسمید
تمام اسباب جگ کرده مهیا
رها شد باد پای باد پیما
ز بند اصطبل را بگشاد صرصر
که گردد باد سان کشور به کشور
جهان پیما شد آن رخش ظفر سم
به دنبالش سپهداران دمان دم
فرس در پیش چون باد خزانی
سپه در پس جهانی در جهانی
سری کو سرکشی خویش بگزید
به یکدم برگ ریز عمر خود دید
کسی کز عجز بوسیده به جان خاک
توانگر شد به زر چون در خزان خاک
بدین تدبیر در شهر و ده و دش ت
بسانِ ابلقِ ایام می گشت
زمین بوسان شهان هفت اقلیم
خراج آورده و کردند تعظیم
دوان پی در پی اس ب جهانگیر
سپهداران جهان کردند تسخیر
چو دولت در رکاب اسپ شاهی
به دارالسلطنه گشتند راهی
قضا را آن لوند آهنین سم
قریب تخت گاه رای شد گُم
به یکدم از نظر چون وهم بگریخت
هوا شد با هوا گرمی درآمیخت
مگر بادش به لطف جان رسیده
که در رفتن ندیده هیچ دیده
همه شب پاسبان بیدار ناگاه
ربوده دزد دستارش سحرگاه
چو غواصی که آرد در شهوار
ز دریا باز کم سازد به بازار
سپه حیران ز روبه بازی دهر
خجل بی مدعا رفتند در شهر
سگر بی اسب درمانده به شاهی
که بی باد است کشتی در تباهی
دلش پر انفعال از آتش هوم
ازین حیرت به خود بگداخت چون موم
نیامد باد پا آتش نیفروخت
به یاد باد، بی آتش همی سوخت
دلش خون جگر خواری نهفتن
چو نقش غنچه نومید از شکفتن
ز اولاد سگر پر بود عالم
چو صحرای وجود از تخم آدم
ز فرزندان نه پنداری سگر بود
جهان را آدم ثانی مگر بود
سگر با لشکر اولاد خود گفت
که اسب جگ با هر کس که بنهفت
بباید بسته پیش از اسبش آورد
به شمشیرش همی شاید سزا کرد
درین کوشش کمر بندید پر تنگ
که اسپ جگ زود آید فرا چنگ
کنون باید به کوه و بحر و بر گشت
تجسس ها نمودن در ده و دشت
به هر تقدیر سعیی کرده باید
کزان تدبیر کارِ ما برآید
اگر آن اسب بر روی زمین است
به اندک سعی تان آید فرادست
ضرورت ورنه رفتن در ته خاک
برآوردن زکان درِ خطرناک
نکرده کار پس نائید زنهار
که چشمم را بود از رویتان عا ر
به فرمان پدر افواج اولاد
بسیط خاک پیمودند چون باد
جهان گشتند محنت ها کشیدند
نشان اسب گم گشته ندیدند
ضرورت پیلها در دست کردند
به کاویدن زمین را پست کردند
زهر یک ضربت پیل گران سنگ
زمین برکنده می شد چند فرسنگ
زمین کاوان به زور آسمان بال
همی رفتند تا پیلانِ دکپال
فلک تمثال پیلان هشت زنجیر
زمین بر فرق ایشان ماند تقدیر
به فرقشان زمین زان گرد کمتر
که از خرطوم ریزد پیل بر سر
تحیر ماند پی لان زان دلیری
که خوش از جان خود کردند سیری
دعای بد برایشان یادکردند
اجابت شد چو آیین یاد کردند
ز پیلان هم فرو کندند بس میل
که اسب خویش می جستند نی پیل
فراوان جانور را دل پریشان
که زیر خا ک بوده جای ایشان
بسا جاندار ارضی گشت بد حال
بسا مور و ملخ گشتند پامال
برایشان بد دعا کردند و نفرین
به جان رنجیده حیوانات مسکین
طبقهای زمین هر هفت کندند
که تا زیر رساتل جا پسندند
به کاوش خاک را دلریش کردند
تو گویی حفر گور خویش کردند
ته هفتم زمین دیدند باغی
ارم را هر گلش بر سینه داغی
ز مینو دل گشا تر سبزه زارش
ز کوثر جانفزاتر جویبارش
یکی خوش حجره در صحن گلستان
بعینه چون قصور باغ رضوان
کَپِل زاهد درو ماوا گزیده
ز عزلت پای در دامن کشیده
به طاعت بود هفصد قرن بی دار
ز بیداری چو نرگس گشته بیمار
پس از عمری نهاده سر به بالین
به دیده وقف کرده خواب نوشین
به خوابِ خوش درون چشم پر خواب
چو تشنه کرد سرد از شربت آب
شه روحانیان از غایت هوش
به باغش بسته بود اس بِ سیه گوش
خلل می خواست در جگ آشکارا
کز آنجا چون برد کس باد پا را
چو اسبِ خویش را در باغ دیدند
چو اسب از بس نشاط از جان جهیدند
که دزد اس ب جگ ماست زاهد
کج اندیش است این ناراست زاهد
ز ایذاها نکرده هیچ تقصیر
زبانِ طعنه بگشادند با پیر
که ای صد دانه سبحه دام کرده
معایب را محاسن نام کرده !
فرشته رویی و ابلیس خویی
نکویی چون بتان فتنه جویی
ز ریش ت و نکو تر ریش بز نر
به است از طیلسان تو جل خر
سر و ریشش چو پشم خایه کندند
که بز ریشان برای ریش بندند
کَپِ ل اندر بلا ی بد گرفتار
چو در مستان و صهبا محتسب خوار
بدی کردند ناحق مدبری چند
بدین حق اهانت کافری چند
چو زاهد سر ز خواب دیر برداشت
نخست آزارشانرا خ وب پنداشت
که با من خود کسی را نیست کینه
به خوابم دست چپ آمد به سینه
سبب کم دید جور بی سبب را
غضب جوشید مرد کم غضب را
چو بی موجب ز کس آزار باشد
حکیمان را غضب بسیار باشد
ز لت خواری رسیده تا به مردن
چو آتش گرم گشت از چوب خوردن
نگاه گرم چون آتش بی فروخت
ضلالت پیشه را پروانه وش سوخت
ز ظلمِ کفر ناحق برفتادند
درین عالم به دوزخ درفتادند
شدند اندر جزای فعل ناخوش
کف خاکستران طوفان آتش
بدینسان ماجرا بگذشت شش ماه
کسی زان راز پنهان کم شد آگاه
سگر را هیچ ازین قص ه خبر نه
ز اسب جگ و فرزندان اثر نه
ز غم دلتنگ تر شد رای دلتنگ
نیامد استخوان رفته در گنگ
شکاری را هوس بریانی غاز
ندانست اینکه از دستش برد باز
به دل اندیشه فرمود آن صف آرا
ضرورت بود جستن باد پا را
ولیعهد اُنسمان را داد فرمان
که بی اس ب است کارم نا بسامان
به جان کوشش نما کین کار دین است
ز تو خواهد شدن ما را یقین است
ز حرف جد نبیره شادگر دید
به گوش خویش فال نیک بشنید
ظفر درخواست از دادار داور
ز خوشنودی دلها ساخت لشکر
دعای خلق بر فوجش طلایه
ز چتر هم تش بر فرق سایه
قدم در ره نهاد آن در یکتا
مسافر گشت چون خورشید تنها
به راه کندهٔ عمها روان شد
به جست و جوی اس ب بی نشان شد
به راه رفته ایشان کرده آهنگ
گریزان زان ره و آیین به فرسنگ
پی ایشان گرفت اندر تک و دو
نه اندر گمرهی شان گشت پیرو
به هرکس شد دچار آن را خبر نیست
به منت آرزو می کرد از نیست
تفال خواست از پیلان دگپال
چه جای پیل کز موران پامال
بدین خوشخویی آن مرد گزیده
به گلگشت کپل زاهد رسیده
به باغش یافت اسبی باد رفتار
چو باد نوبهاری در چمن زار
کپل در صومعه مشغول حق بود
عبادت را جبین بر خاک می سود
ادب کرد انسمان بر پای استاد
چو فارغ شد کپل از ورد و اوراد
به خاک سجدهٔ اخلاص درو یش
همه تن شد جبین چون سایۀ خویش
رضای او گرفت و اسب بگرفت
دعای او گرفت و اس ب بگرفت
همانجا محرق عمهای او بود
زیارت را روان شد آن غم اندود
چو بر خاکستر عم های خود رفت
ز بس زاری چو اشک ازجای خود رفت
ز خورشید احتراق اختران دید
ستاره سوخته زان زار نالید
ز خاکستر بسر بر خاک می زد
ز چاک دل گریبان چاک می زد
گران زاری زمانی بیش می کرد
چه آن آتش که دوزخ می شدی سرد
نجات از سوختن شان دادی آسان
تنوری را چه یارا پیش طوفان
ولیکن رفت نقد فرصت از دست
نیامد باز تیر رفته در شست
سحرگه مار خورده مرده ناکام
چه سود اشکی گوزنان ریختن شام
چو دوشم کرد آتش خانمان سوز
چه کار آید مرا این آب امروز
به دل گفتا بباید دادن آبی
به روح شان رسانیدن ثوابی
روان شد تا دهد آب آن جگر تاب
ز مژگان گرچه صد ره داده بود آب
ولی سیمرغ مانع آمد و گفت
به گوشش در راز سفتنی سفت
که عمهایت همی بودند بی دین
کپل شان سوخت زان در آتش کین
به مردن سوی دوزخ رو نهادند
ازین آتش به آن آتش فتادند
به روحشان چه سود این آب دادن
که کار بسته را نتوان گشادن
شتابی چون کنی کار درنگ است
علاج تشنگیشان آب گنگ است
همه آبِ جهان لخت سراب است
که جاتک تشنۀ آبِ حباب است
صدف جز قطرهٔ نیسان نخواهد
خضر جز چشمۀ حیوان نخواهد
ولی مشکل که گنگ ازتان نهان است
نیاید بر زمین بر آسمان است
اگر در دامنِ همت زنی چنگ
که آری بر زمین از آسمان گنگ
یقین دان کار مردان کرده باشی
به خویشان نیز احسان کرده باشی
کنی آسان عذابِ آن جهانی
ز زندان خانۀ آتش رهان ی
کسی کو تن به آب آن بشوید
ز خاکش گلبن توحید روید
شود آمرزش چندین گنهکار
فرو شوید ز جامه داغ ادبار
فراوان دوزخی یابند جنّت
ترا باشد ثواب اندر حقیقت
چو پند او به گوش آنسمان شد
نداد آب و گرفت اسب و روان شد
سگر زان مژده شادان گشت و خرسند
برون آمد به استقبال فرزند
بهار جان به آن باد بهاری
رسیدند از ره امیدواری
رود با باد هرجای ی که خوشبوست
خوش آن بویی که ب ادآورده اوست
خلاص از بند دیو آمد به جولان
به پیش تخت شد باد سلیمان
چو مرغِ بسته پر پرواز یابد
چو مرده عمر رفته باز یابد
ز سرو یاس چیده بار امید
سگر را شد ثواب جگ اسمید
گرفت اسب و به کار جگ بپرداخت
قر ان آنجهان صاحبقران ساخت
ازان پس انسمان را جانشین کرد
به ترک سلطنت خلوت گز ین کرد
هوای گنگ در دل انسمان را
چو عشق آب بوده تشنه جان را
ازو فرزندی آمد پاک جوهر
چنان کز ابر نیسان پاک گوهر
شراب خوشدلی در جام کرده
دلیپ آن را به هندی نام کرده
پس از عمری چو فرزندش جوان شد
مجیب آروزی اُنسمان شد
وصایا داده و کردش ولی عهد
روان شد با هوای گنگ با جهد
بسا مدت بسان گوشه گیران
ریاضت کرده چون فرمان پذیران
نخورده هیچ روز و نی به شب خفت
برهما تا برو حاضر شد و گفت
که گر گَنگ است مقصود تو ای مرد
ازین طاعت به حسرت باز پس گرد
ولی ز اولاد تو فرزندی آید
کزو این قفل بسته برگشاید
به نومیدی روان شد رای زاهد
سوی فرزند ملک آرای زاهد
وصیت نامه بنوشته به اولاد
که از نسلم همان باشد خلف زاد
که طاعت را کند بر خویشتن فرض
نهد گنگ از سما در دامن ارض
دلیپ از اُنسمان نقد سخن را
گره بر بست چون در عدن را
ازو فرزند نیکو سیر ت آمد
که نام نیکوش باگیرت آمد
ز گلبن نو گل خندان دمیده
ز نیلوفر برمها سر کشیده
ز رویش تافتی فرّ الهی
دلیپ او را سپرده کار شاهی
عبادت را سوی دیر پدر شد
به شغلش نیز القص ه بسر شد
بروهم خواند برما آیت بید
ز مقصد بازگردانید نومید
درآمد نوبت باگیرت سعد
که بودش صورت و هم سیرت سعد
به آبادان ی از احسان خود ملک
سپرده بر ولیعهدان خود ملک
ره جد و پدر را پیش کرده
توکّل بر خدای خویش کرده
به طاعت بر نهاده دل ز هر چیز
به راه آن دو کس شد این سوم نیز
مثلث شکل سعد کهنه دیر است
مثل هم در جهان ثالث به خیر است
به دعوی شخص ثالث اختیار است
سوم حکم شهان بر اعتبار است
امانت را سوم جا می گذارند
سوم را نیک دانسته سپارند
به طّی روزه شب خشک است ناهار
بجز سیوم نباشد وقت افطار
به سال یکهزارش از عبادت
برمها کرد لطف از حد زیاد ت
بشارت داد کای با عقل و فرهنگ
فرستم بهر تو از آسمان گنگ
ولیکن خود زمین را نیس ت آن تاب
که ماند پای بر جا پیش آن آب
شکافد تیزی آبش زمین را
چو آب تیز خنجر مرد کین را
برون سازد ز جرم خاک گستاخ
چو از تیزاب گردد دست سوراخ
به دادن نیست از ما هیچ تقصیر
ترا لیکن بباید کرد تدبیر
چو افشردی در این راه سخت پا را
به کرسی بر نشان این مدعا را
به یاری خواستن با گیرت نیو
از آنجا شد به درگاه مهادیو
ز بهر بندگی چون سرو آزاد
دو سال بیش بر یک پای استاد
مهادیو از کرم چون مهربان شد
به هر نیک و بد کارش ضمان شد
غرض کان عر ض او بر سر پذیرفت
به برما رفت ب اگیرت خبر گفت
گشاده دیده بر ما چون درِ تنگ
روان بگشاد قفل چشمه گنگ
جدا از ابر شد باران رحمت
نه باران آیتی از شان رحمت
معلق شر شر آبی از هوا ریخت
ز دست قدرت خاص خدا ریخت
چو گنگ از آسمان در عالم افتاد
مهادیو اولاً بر فرق جا داد
به مار مویهایش شد نهانی
به جای زهر آب زندگانی
چو جان زندانی اندر طرهٔ یار
همی پیچید بر خود گنگ چون مار
که از رفتن توقف چون گزینم
ز ریش آیم به سبلت بر نشینم
سفر ما را لطافت می فزاید
به یکجا هم نشین خوش نیاید
سراسیمه همی گشتی دو ادو
ندیده خویش را راه پدر رو
دران ژولیده مویش مانده پنهان
برون ناید ز ظلمت آب حیوان
خزیده ماند در وی تا به یکسال
کمالی یافت زور او به هر حال
مهادیو آن زمان زان جعد پر خم
گره بگشاد کرده حلقه ای کم
چو مخلص یافت زآنجا آب جاری
روان شد نرم چون باد بهاری
روان با گیرت از پیش و پس گنگ
رسیده غلغل جوشش به فرسنگ
شد از کشور به کشور فیض عامش
ز سر باگیرتی افتاد نامش
به دریا رفت از آنجا در ته خاک
شده سیراب خاک قوم غمناک
چو زاهد قصه از سر گفت با رام
به پا افتاد رامِ نیک فرجام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۰ - در بیان وفات کردن راجه جسرت در فراق رام
چو پیش آمد بران رای خردمند
ز عشق زن بلای هجر فرزند
ز روبه بازی این گرگ اخضر
پدر شد یوسف خود را برادر
ندانست این که بی دیدار محبوب
رود جانش بسان چشم یعقوب
ز حیرت در دهانش ماند انگشت
چو مستی کو ز مستی خویش را کُشت
برای واپسین نظار هٔ رام
چو جان، آخر برآمد بر لب بام
به چشم خویش دید آن رفتنِ جان
چو نرگس، زار چشمش ماند حیران
گهی دیدن به رو اشکش روان شد
چو نور چشم، چشمش هم روان شد
چو شد نزدیک آن کز رفتن دور
ز چشم مست گردد باده مستور
دلش گشت از خمار هجر بیتاب
در آن بیتابی آمد آخرین خواب
نگه بر روی جانان بود دمساز
ک مرغ روحش از تن کرد پرواز
نشد پنهان هنوز از چشم خونبار
که روز زندگانی شد شب تار
چو هجر دوست نگذارد به تن جان
خوشا کو جان دهد در وصل جانان
دران جان دادنش حیرانی از چیست
که جانش رفت بی جان چون توان زیست
چو جسرت در فراق رام جان داد
ز غم در خان و مانش آتش افتاد
برت گریان به رسم خویش و آیین
مهیا ساخته تجهیز و تکفین
به دوش خویشتن برد آن جنازه
به طفلی دید برت این داغ تازه
به رسم هندوان در جای موعود
تلی آراسته از صندل و عود
ز عشقش آتشی کردند بس وام
چشاندند آن شراب صرف بی جام
ندانم عاشق از طالع چه اندوخت
به مرگ و زندگانی بایدش سوخت
شد آتش مجمر زر، جسم او عود
مشام عشق، خوشبو گشت از آن د ود
بران خاکستری از آتش دل
زدند آتش دو باره اهل محفل
خراب عشق گشت از شعله معمور
چو شمع از سوختن شد جمله تن نور
ازان آتش که عشق از دم برافروخت
اگر شمع و اگر پروانه بد سوخت
تنش هم سوخت زان آتش چو جانش
به آبِ گنگ بردند استخوانش
حبابی گشت تاج کجکلاهی
هما را استخوان خوردند ماهی
مگر شه گشت شمشیر ظفریاب
که کارش بود با آن آتش و آب
خراب آباد گیتی کم خراج است
درینجا نقد هستی بی رواج است
ازین ویرانۀ بی گنجِ پر مار
برو چون شیر مردان جان نگهدار
دو ساغر دارد این نیلی خُم دون
یکی پر زهر و آن دیگر پر از خون
ز بزم و دور آن پرهیز باید
که جام زهر و خون خوردن نشاید
کند تا ماتم رای یگانه
از آنجا برت باز آمد به خانه
زچشمش خون دل چون چشمه زد جوش
چو آب زندگانی شد سیه پوش
چو نور دیده اش بود آن گزیده
سیه پوشیده همچون نور دیده
سپه یکسر سیه پوشید و گریان
شب آید چون شود خورشید پنهان
پریچهران به ماتم چهره خستند
چو خورشید و شفق در خون نشستند
به ماتم داشت مهر گیتی افروز
خسوف ماه و سیاره چهل روز
اگرچه برت سوگش داشت بسیار
کمک گفتم که چندان نیست در کار
چه در سوگ کسان باید نشس تن
مرا بر خود بسی باید گرستن
ندانم تا اگر خوانم به شیون
ندارم هیچ کس ای وای بر من
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۲ - رخصت کردن رام برت را با کفش چوبین و تعریف سلوک پادشاهی او
برت آن کفش چوبین بست بر سر
عزیزش داشت از صد تاج گوهر
به نومیدی از آنجا باز گردید
نیامد رام تنها باز گردید
برون شهر اود آمد بایستاد
ستر گن را به شهر اندر فرستاد
که تو در قلعه پیش مادران باش
به خدمتگاری شان پاسبان باش
مرا در شهر رفتن خوش نیاید
که از رفتن به جان وحشت فزاید
به شهر اکنون چه بینم رفته جسرت
به آنجا خود نه رام است و نه جسرت
همان بهتر که بی دیدار خویشان
نبیند چشم پر خون جای ایشان
همانجا خانه کرد و ماند یک چند
به یاد رام جانش بود خرسند
نهادی کفش او بر تخت ناموس
سحرگاه آمدی کردی زمین بوس
ستاده دست بسته با وزیران
صلاح ملک جستی از امیران
شنیدی گفتۀ ایشان کماهی
بدین تدبیر راندی کار شاهی
به هجر رام از بس مبتلا بود
طعامش بی نمک برگ گیا بود
بسان رام مو ژولیده بر سر
گلیم فقر چون او کرده در بر
زمین خواب شب کندیده خفتی
به نزدیکان خود این راز گفتی
که هر گه رام را خاکست بالین
مرا باید از او خوابید پایی ن
از آن سازم مغاک این خوابگه را
که نتوانم برابر خفته شه را
نیاید از ادب بر سر خاک خوابم
که پیش رام من کی در حسابم؟
بدینسان می شدی بود و غنودش
هزاران آفرین بر ماند و بودش
ز بعد رخصتش؟ رام صف آرا
به لچمن گفت کین زهاد صحرا
به خود سر گ وشی ای دارند هر یک
همانا از من آزارند بی شک
وگرنه وحشت شانرا سبب چیست
مزاحم خلوت شانرا دگر کیست؟
برادر گفت کاین یزدان شناسان
ز دیوانند روز و شب هراسان
جگر زان فتنه کیشان ریش دارند
غم ما از غم خود بیش دارند
صریح این حرف با ما می نگویند
نهان لیکن صلاح وقت جوین د
که یا از مفسدان کن پاک صحرا
و یا رو، جای دیگر ساز مأوا
شنید و ماند خاموش آن وفا جو
ز بعد چند روزی گفت با او
به دل دارم کنون عزم روارو
زمن این کنکش معقول بشنو
درین صحرا مناسب نیست بودن
درِ آزار خود نتوان گشودن
ز چترِکوت باید رفت بس دور
به نزدیک است ازینجا اود معمور
دهد آزارِ ما آمد شد خلق
کجا طاعت، کجا آمد شد خلق
هجوم خلق بس درد سر آرد
خلل در عزلت از طاعت برآرد
دگر آن زاهدان اینجا نماندند
ز همت مرکب دل پیش راندند
در آن صحرا دگر نگرفت آرام
به سیر دشت وندک کرن زد گام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۳ - رفتن رام از چترکوت به صحرای اتره زاهد و دیدن سیتا زن او را و فرود آمدن حله ها از عالم بالا برای سیتا به دعای زن زاهد
چو سیاحان به عزم جای دیگر
صنم همره روان شد با برادر
به هر صحرا و کوه و دشت و وادی
شدی مشغول سیر نام رادی
به ترک دولت از دلدار دلخوش
چو از دولت شود محنت فرامش
به روی دوست بر جا راه پیمود
نگاهش مرغ گلزار ارم بود
دلش جمع از پریشانی و اندوه
ز بی آبی برّ و سختی کوه
به هر وادی که بودی آب نایاب
به لعل نوش خندش بود سیراب
ز کوه سخت زان رو غم نمی خورد
تجلی خدا همراه می برد
ز بس زان گل شگفت آن مرغ آزاد
به خوابش پادشاهی نامدی یاد
چنان رفتی به جانان شاد خندان
که هنگام خلاصی اهل زندان
به ذوق یک نگاه آن پری رو
فدا کردی هزاران باغ مینو
به هر گامی ز صحرا صد چمن کاشت
گلستان روان همراه خود داشت
به کوه از سایۀ آن سرو گلرنگ
به لعل آتشی شد چون ز خور سنگ
به هر خاری که آن گلرنگ بگذشت
چو نخل خشک مریم بارور گشت
غزال مشک شد آهو ز بویش
که صد چین داشت هر یک تار مویش
به حیرت ماند زو کبکان در آن راه
که در دامان گرد افتاد چون ماه
میان رام و لچمن جای سیتا
چو گل کرده میان رنگ و بو جا
روان رام و برادر چون با گنگ
میان هر دو سیتا سرستی رنگ
چو لعل سفته مابین دو گوهر
چو ماه طالع از برج دو پیکر
مهش تابان میا ن رام و لچمن
چو حقی کز دو شاهد گ شته روشن
تماشاهای صحرا دیده دیده
به جای آتره عابد رسیده
تکلف بر طرف بر خ وان زاهد
به شهد و میوه شد مهمان زاهد
زنش را نیز کرد آنجا زیارت
که سیصد قرن کارش بود طاعت
زن زاهد به رسم میهمانی
به سیتا کرد بی حد مهربانی
پس از لطف و کرم با آن گل اندام
نصیحت کرد بهر خدمت رام
چه مردانه مثل زد آن مثل زن
که دلجوییِ شوی است طاعت زن
بسی پرسید سرو سیمتن را
ستایش کرد و گفت آن حور زن را
تویی اندر زنان چون ماه بی عیب
ازان کردم دعا کز عالم غیب
بهشتی حله های کسوت حور
معطر چون گل اندر مشک و کافور
مرصع زیور ی لولوی لالا
برای تو فرود آید ز بالا
سمنبر با تواضع کرد در بر
لباس فاخر و انواع زیور
مگر از بسکه بود آن مه به عفت
به داد عصمتش، حق داد خلعت
نگنجید ازطرب چون غنچه در پوست
به خوبی جلوه گر شد در بر دوست
فراوان شادمانی ها نمودند
به حسن و عشق خود هر یک فزودند
همانجا شب به جانان بود دمساز
سحر گه کرد آهنگ سفر باز
ز ذوق سیر با یار دل افروز
نمی ماندی چو مه یکجا شب و روز
همانا داشت زانرو لذت سیر
که یار خویش را می دید با غیر
چو خورشید آن جوانمرد جهانگرد
وداع همت از یاران طلب کرد
در آن صحرا شکارافکن شب و روز
گوزن و شیر و گور و آهو و یوز
همی رفتی به منزل چند فرسنگ
جهان زو بر پلنگ و اژدها تنگ
ز سهمش از وطن هر سو گریزان
گوزنان اشک زهرآلوده ریزان
هژبر از بیمِ تیرش با دل ریش
به کام خویش بردی سبلت خویش
غزال سرمه چشم اندر بیابان
به گرد خود ز تیرش یافت مژگان
صنم یک روز با سروِ سر افراز
ز دلسوزی نصیحت کرد آغاز
که تنگ آمد ز صیدت مرغ و ماهی
به درویشی نزیبد کار شاهی
چه باعث شد ترا بر شیوهٔ صید
که سرگردان همی گردی و بی قید؟
شکار از حد فزون، سازد سیه دل
که هست از خون ناحق غیر حاصل
مکن بر گور و آهو ترکتازی
به جان دیگران تا چند بازی؟
زبان بگشاد شیرین لقمۀ شور
مکن بر بی زبانان این قدر زور
مجو آزار کس، کاین سهل کار است
کم آزاری، رضای کردگار است
صنم را داد پاسخ سروِ آزاد
که صید دام زلفت جان من باد
مفرما منع صیدم تا توانی
که تقریبِ شکار من ندانی
مرا در ضمنِ آن کارست بسیار
وگر نه نیستم راضی به آزار
که می کردند دیوان قصد جان را
به شکل وحش و طیر این زاهدان را
من از بهر نگهبانی این جمع
زنم این وحشیان را تیر بی طمع
پری داد آفرین بر نکته دانی
لبش بوسید زان شیرین زبانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۴ - رفتن رام در منزل سرسکه بر بتک زاهد و دیدن اندر را در آنجا و رفتن زاهد به عالم بالا
بهر جا کش سراغ عابدی یافت
برای دیدنش مشتاق بشتافت
بدین آیین در آمد با سمنبر
به منزلگاه سربتک رکیسر
جوانی خوش لقا با روی ساده
معلق در هوا دید ایستاده
چو خور می تافت بر پیشانیش نور
به گردش حلقه کرده لشکر حور
به دست هر یکی زان ماه سیما
ز اسباب شهنشاهی مهیا
به حیرت ماند ازو رام و برادر
که غائب شد ز چشم آن روح پیکر
به پیش عابد آمد خاک بوسید
ز شخص غائب از وی حال پرسید
که بود آن مرد روحانی سر و شکل
ملک آیین نورانی سر و شکل
به چشم دل رخش بود آشنا رو
جوابش داد زاهد کان ملک خو
شه روحانیان خود اندر بوده ست
به میعاد ملاقاتت نموده ست
دریغ آمد ترا دیدن بدین حال
که خواهد دیدنت در عز و اقبال
چو عزم عالم بالا به جان بود
مرا در ره رفیق مهربان بود
ولیکن چون تو مهمان عزیزی
سفر دور است از صاحب تمیزی
بود مهمان پرستی فرض آداب
خردمندی ز من این نکته دریا ب
ز عابد بعد از آن رام جهانگرد
ز بهر بودن خود جا طلب کرد
جوابش داد زاهد تا دو ساعت
تو باش اینجا که تا من بعد طاعت
بسوزانم در آتش بی کم و بیش
به عزم عالمِ علوی تن خویش
چو بار تن فرو ریزد ز جانم
سبکروحی کند مرغِ روانم
برآید زین قفس جانِ غم اندیش
رود بر آشیانِ اصلی خویش
چو خاکستر بمانَد من نمانم
به آب گنگ، در کن استخوانم
ستیچن نام دیگر عابدی هست
برو آنجا که بر فرقت نهد دست
سخن گفت و به معبد آتش افروخت
فسون خواند و بخور هوم هم س وخت
ز آتش نوجوان گشت و برآمد
جوان چه بلکه جان گشت و بر آمد
نه چون آتش پرستان قبله گه ساخت
که چون پروانه خود را در وی انداخت
دعای رام کرده بر هوا رفت
سبک پرواز چون مرغ دعا رفت
چو فارغبال شد رام از وصیت
به دیگر عابدانش افتاد صحبت
در آن معبد هزاران عابدان بیش
به روحانی و نورانی ز جان بیش
یکی غلطان چو گل بر بستر خار
ز تیغ عشق صد جا سینه افگار
یکی را چون بنفشه سر به زانو
یکی چون بید مجنون کرده گیسو
یکی خود را فروتن کرده چون گل
نمازی دیگری معکوس چون دل
یکی جز یاد حق حرفی نخوانده
ز ذکر اره بر خود اره رانده
یکی از روزه گشته لاغر و زار
پس از سالی به یک جو کرده افطار
به ذکر حق یکی چون ح قه ذاکر
یکی بر درد وغم چون عشق شاکر
یکی دیده زیان خویشتن سود
به خوردن همچو خانه قانع دود
یکی چون دل ز بند خویش جسته
زخود بینی یکی چون دیده رسته
یکی را زآتشِ دل سینه در تاب
نخوردی همچو تیغ تیز جز آب
یکی خود را لبالب دید چون نور
که زو در خامشی صد طبل منصور
یکی بر تن ز آتش زنده کرده
سمندر را ز خود شرمنده کرده
به حیرت ماند رام از طاعت شان
هزاران آفرین بر همت شان
ز رام آن عابدان چون گل شکُفتند
به لطفش التجا آورده گفتند
که کرده داد بخش داد خواهان
نگهبان رعایا پادشاهان
اگر در شهر و دشت و کوه و غاریم
نه آخر در پناه شهریاریم
فزون زین طاعت شه نیست معلوم
که از ظالم ستاند داد مظلوم؟
ز دیوان عمرها آزار دیدیم
بسی محنت ز جورشان کشیدیم
نمانده طاقت آن جور اک نون
جگرها داغ گشت و دیده ها خون
به جانها بیش ازین مپسند آزار
طفیل خویش ازان فتنه نگهدار
بسی خونابه های دل فشاندند
دم دیگر دران معبد نماندند
ز چشم بد به کوه و نیل رفتند
چو مور از رهگذارِ پیل رفتند
ضرورت رام را شد همعنانی
که از دیوان نماند پاسبانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۵ - خلاصی یافتن اهلیا زن گوتم که به دعای شوهر سنگ شده بود از قدم مبارک رام
چنین تا بر در دیری رسیدند
بتی افتاده اندر خاک دیدند
به خواری و خس و خاشاک گمنام
چنان اکنون بتان در شهر اسلام
نه چون دیگر بتان سنگین بنا بود
زنی گوت م رکیشر اهلیا بود
به جرم آنکه با اندر زنا کرد
برای مسخ او زاهد دعا کرد
اجابت شد دعای صدق درویش
همه تن سنگ شد همچون دل خویش
به میعادی که چون رام آید اینجا
شود باز آدمی آن سنگ خارا
ندانسته قدم زد رام بر وی
بهاران دید سر زد سبزهٔ وی
بت سنگین، بت سیمین بدن شد
شکفته چون گل و دیرش چمن شد
چو دیدش رام در لب کرده خنده
مسیحا مرده ای را ساخت زنده
به حیرانی صنم در حور زن دید
که بی آیینه نقش خویشتن دید
در آن غیرت چو گل در دست پژمرد
که از خود هم به جانان رشک می برد
خزید اندر کنار و کرد فریاد
که می ترسم ز آسیب پریزاد
جواب آن کنایت بی تکلم
کفایت کرد رام از یک تبس م
نرنجد تا ز غیرت دلستانش
به زودی داد رخصت همچو جانش
هم آغوش صنم شد باز در دشت
که سازد دشت را خوشتر ز گلگشت
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۹ - ملاقات رام با سهیل وقت برگذشتن سهیل از آسمان به زمین
چو مژده یافت زان اقبال جمشید
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۴ - در بیان احوال سیتا
ز سوز رام تا طبعم سخن راند
زبانم چون زبانه آتش افشاند
لب از ذکر صنم جنبانم اکنون
که از خارا گشایم چشمۀ خون
به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر
شد از اکسیر غم بر گونۀ زر
به رویش اشک خون گلگونه پرداز
سیه روزی به چشمش سرمه انداز
تنی چون موی چنگ از زیر و زاری
ولی چون نبض برق از بیقراری
هلال آسا شده بدر از نحیفی
سراپا چشم خود گشت از ضعیفی
هر اشکی کان ز مژگانش شکستی
زمین را تکمه ای از لعل بستی
نشیمن گاه ماهی ن رگس شنگ
شبستان سمندر سینۀ تنگ
به چشم نیم خواب از دل دو لختی
نمکسا گشته اشک شور بختی
ندانم شب به چشمش چون گذشتی
که روزش چون شفق در خون نشستی
دهان غنچه سان از برگ پان سرخ
چو زخم از خوردن خونها دهان سرخ
نه سرخی داشت آن مه پاره بر فرق
زده ابر بلا بر تارکش برق
کف پای حنائی رنگ طوبی
ز بیخ آتش در افتاده به طوبی
صبوحی چون کشیدی نالۀ درد
تب خورشید بستی از دم سرد
درِ آتش ز آهش سرد گشتی
گل سرخ از نسیمش زرد گشتی
چو بی طاقت شدی ز افغان و زاری
ز زیور خواستی در ناله یاری
که رسم است اینکه روز محنت و غم
مؤید نوحه گر با اهل ماتم
نقاب روی رخشان کرده خس را
لباس ناله پوشانده نفس را
فکند از سایه آن ماه قصب پو ش
زمین را زعفرانی حله بر دوش
تراشیدی به ناخن خال رو را
خراشیدی دل و می کند مو را
ز بس حسرت گزیدی لب به دندان
که بی او خسته بادا لب نخندان
ز زلف عنبرین مانده دل افگار
چو در مشتی فسونگر خستۀ مار
به کنج غم چو دل تنها نشسته
درِ آمد شدن بر خلق بسته
به ماتم بزم شیون ساز کرده
سرود غم بلند آواز کرده
ز لب در وز مژه الماس می سفت
به دلتنگی به داغ یاس می گفت
خیال رام با جان دوش بر دوش
به حسرت جان دهم بر باد آغوش
فزاید تشنه لب را در جگر تاب
چو عکس خویش بیند غرق در آب
تو در دل من به خون صد بار غلطم
گل اندر بستر و بر خار غلطم
مباد این حسرت از جانم فراموش
که می در ساغر و خون می کنم نوش
خیالت حاضر و آن نیز خوابست
غلط پنداشتم آب و سرابست
چو میمونم خیال خام در سر
که در وی حبه را پندارد اخگر
چو بی کرمی نباشد حب ه کارش
نیرزد حب ه ای صد حب ه زارش
به کوزه گر کنی صد کشت شبنم
نگردد تشنه را دامان لب نم
یقین دانم که هستی در دل ریش
ولی چون من درآیم در دل خویش
تو گنجی و دلم ویرانۀ تست
مزن آتش که آخر خانۀ تست
بیا و تازه جان کن دوستان را
ز نو شادابیی ده بوستان را
به تن بیگانه با جان آشنا باش
مرا باش، ای سرت گردم ! مرا باش
بزن دستی که در دریا فتادم
نه آن گاهی که جان بر باد دادم
بهارانت چو دهقانست کارم
چو کشتم خشک شد م نت ندارم
چو میرم سود نبود تشنه جانی
که شویندم به آب زندگانی
غلط گفتم که بس آشفته رایم
تو باقی مان، همین باشد بقایم
جز این کاری نمی آید ز دستم
که جای بت، خیالت می پرستم
کیم من دور زان لعل شکر خند
مگس بودم که بیرون گشتم از قند
ندارد جان کنون از هیچ رویی
بجز پروانه گشتن آرزویی
جوانمردی که شد محبوس ناکس
هلاک خود غنیمت داند و بس
زبانش گر نه نام یار بردی
به دندان خود زبان ببریده مردی
چو من جان برلب خونابه باری
به عشق از هستی خود شرمساری
نه خود بو د آنکه بهر یار دلریش
وفا را یادگاری ماند از خویش
وفا را گشته کاخی آن دل افروز
پرستش گاه چون دیر صنم سوز
دو چشم نیم خواب از گریه بیمار
حزین چون آهوان نو گرفتار
نه آخر دیده از خوابست سیراب
چرا شد چشم پر خون دشمن خواب
بود در خواب دزدان را سرو کار
غمش دزدیده خواب از چشم بیدار
نه عشق از کیمیا اندوخته حال
که گشت از پای او زر سیم خلخال
بر آتش برنهاده روز و شب نعل
به گوش از تاب دل گوهر شدی لعل
به جان خوش کرده کیش آتش پرستی
که آموزد به خویش آتش پرستی
عجب کان دل کباب شعله پرورد
ز آتش چون برآوردی دم سرد
جگر خون شد به داغ حسن خوشنود
به زخمش مرهم الماس بگشود
گهی مهوش به مه شد کاهش آموز
گهی ماهی چو خورشید آتش افروز
چه حیرانی که هر جا عشق زد راه
شود ماه، آتشین خورشید جانکاه
دل و رنگ رخش هر دو شکسته
بهم اندر شکستن عهد بسته
چو دیوانه به سر شوریده رایش
شده زلف سیه، زنجیر پایش
دران زندان شده با جان دلریش
بلایی از بلاهای دگر بیش
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۶ - روان شدن هنونت با جمع میمونان و رفتن در غار و یافتن سوم برتهارا
کهن تاریخدان عشق نامه
چنین جنباند خونی نوک خامه
که چون بهر دلاسای دلارام
گرفت انگشتری هنونت از رام
هزاران کس ز میمونان چیده
برای همرهی خود بر گزیده
دگر جامون و انگد نیز چون باد
روان گشتند با او بهر امداد
نخستین چون پری را جست وجو کرد
سوی در بند کوهی بنده رو کرد
بسی جستند لیک از جستن کوه
نشد پیدا ز مقصد غیر اندوه
به پیش آمد بیابانِ دگر باز
که پایانش ندیده وهم تکتاز
سراسر چون دل عاشق خرابی
چو چشم بیغمان، نادیده آبی
بجزخورشید و گردون دیده در خواب
ندید آنجا نشان سبزه و آب
ز سایه دور همچون سایه از نور
بجز وحشت در آنجا کس نه معمور
هوایش دشمن جان رستنی را
زمین خورده قسم آبستنی را
نه دشتی، دیولاخی بود جانکاه
که سر غول بیابان را زدی راه
گرس نه تشنه، جستندی شتابان
بجز گردی ندیدند از بیابان
به صد سختی ز دشت محنت آن روز
برون بردند جان در سه شباروز
همی جستند کوه و دشت و صحرا
بپیمودند راه شیب و بالا
بسی گشتند تا در آخر کار
به غارستان در افتادند چون مار
دران غاران قضا را بود غاری
مهیب و سهمگین چون تیر ه ماری
سیه تر از درون زردگوشان
چون زندان خانۀ بیدادکوشان
چه قعر غار تنگ و تیره منزل
چو چشم حاسد و دلهای مدخل
درو راهی چو رمز عشق باریک
چو گور ظالمان پر تنگ و تاریک
شدند آن رستمان در چاه بیژن
بسان نقب زن در نقب کان کن
گرفته دست یکدیگر دران راه
چو میمونان به وقت آب در چاه
در آن ظلمتکده رفتند پر دور
ندیده چشم شان تا هفته ای نور
عیان شد زان سیاهی پس سفیدی
چو صبحی بعد شام نا امیدی
در آن غار سیه دیدند ماهی
مثال یوسفی در قعر چاهی
پری زادی چو در شب شبچراغی
نشسته در میان شاه باغی
درون باغ زرین قصر و بامش
پری را سوم برنا بود نامش
سوی شان کرد رو آن حورزاده
که اینجاتان گذر چون او فتاده؟
چو میمونان سخن زان بت شنفتند
جواب آنچه بشنفتند گفتند
بدو گفتند کاین جنت سرا چیست
تو خود گو کیستی وین گلشن از کیست؟
صنم گفتا که من یزدان پرستم
به گوهر دختر من دیو هستم
پریزادم ندانم شیوه ریو
که جز طاعت نبوده کارِ من دیو
هزاران سال طاعت کرده درخواست
چنین جایی که نتوان کردنش راست
دعای او اجابت یافت آسان
درین عالم بهشتش داد یزدان
چو این گلگشت جا خلوت سرایست
کسی آگاه نی کین جا چه جایست؟
صبا را نیز بارِ آ مدن نیست
وگر آید ره بیرون شدن نیست
درینجا نیست مهر و ماه را راه
که دارد از رخم هم مهر و هم ماه
ز شمع عارضم اینجاست روشن
یقین است این سخن دیگر مبر ظن
مرا زین حسن بر خورشید ناز است
که گاه سجده بر خاک نیاز است
سخن گفت و در حیرت گشوده
به یک حیرت دو صد حیرت فزوده
ز باغ خویش شهد و میوه و آب
نمود آن ماه وقف جمع احباب
چو مهمانان ز خوردن سیر گشتند
ز عجز روبهی چون شیر گشتند
بگفتا چشم بندید آن مه نو
که بنمایم کنون راه بدر رو
چو دیده بسته یکدم آرمیدند
به دم خود را فراز کوه دیدند
چو مشرف بود کوه شان به دریا
نشد ممکن سفرها پیش ازینجا
به دل کردند، گرما باز گردیم
نکرده کار یار خود، نه مردیم
که رام جان به لب، چشم است در راه
چو با بی حاصلی رفتیم ناگاه
به نومیدی دهد جان رام در غم
ز مرگ او بمیرد مادرش هم
درین صورت یقین بد کرده باشیم
هلاک رام ما خود کرده باشیم
به تدبیر حیات آن یگانه
بباید کرد ترک آب و دانه
اجل چون وام جان از ما ستاند
برین امید شاید زنده ماند
قسم خوردند کان کو اهل نام است
بجز غم، خوردنی بر وی حرام است
چو انگد بود زایشان ناز پرورد
نخستین ضعف دل در وی اثر کرد
از آن ضعف دل انگد گشت بیهوش
غم خود همگنان را شد فراموش
نشسته زار میمونان سردار
پی تیمار بر بالین بیمار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۹ - در صفت پیدایش هنونت
شنو اح وال خود ز آغاز و انجام
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۳ - دادن هنونت انگشتری رام را به سیتا و فرستادن سیتا لعل خود برای تسلّی خاطر رام
چو روشن گشت شب را جان تاریک
به دیده شد فروغ صبح نزدیک
شدند آن تلخ گویان در شکر خواب
به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
هنون چون آشنا با ماه کم بود
به دانایی خرد را کار فرمود
همه افسانۀ ماه جگر سوز
به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
صنم چون سرگذشت درد بشنی د
برآورده سر و روی هنون دید
شه روحانیان یک هفته زان بیش
تسلّی را به آن ح ور غم اندیش
نهانی کرده بود از حالش آگاه
که مانا قاصد رام است در راه
که چون بیند بدانسان با شکیبش
بدان صورت دهد دیگر فریبش
از آن شادی به خود چون می نگنجید
نهان لیکن ز مکر دی و ترسید
به حال باز پرسش کرد تأخیر
زند بر دوغ دم کو سوزد از شیر
به حیرانی به خود در ماند خورشید
چو ایمان در میان بیم و امید
هجوم شوق چون گشتنش زیادت
زدل بر صدق او جسته شهادت
ز عشق و دل گواهی یافت بر صدق
چو خود در عشق راسخ یافت در صدق
پرند از ماه، بند از لعل ب گشاد
به مژده گوش دل بر گوش بنهاد
که ای آن کس که بردی رام را نام
دلم را تازه گرداندی به پیغام
هنوزم گر چه نیکو نیست روشن
که تا فرقت کنم از دوست و دشمن
نقاب از رخ، حجاب از دل گشودم
به نام رام دیدارت نمودم
طفیل دوست کردم جانفشانی
دگر خود دشمنی راون تو دا نی
هنون دریافت مهر آن بت سیم
ز بالای درختش کرد تعظیم
فرود آمد برای پای بوسش
فزود اندیشۀ راون فسوسش
نقاب افکند، مه را باز پوشید
ز چشمش رو، ز گوشش راز پوشید
بگفتا باد لعنت بر تو ای دیو
که نشناسی دگر کاری بجز ریو
هنون انصاف داده بر وفایش
ولی ترسید پنهان از دعایش
بسان هدهد از پیغام زد دم
نشان جم پری را داد خاتم
نگین دید و پری پرسید گریان
از آن هدهد نشانهای سلیمان
ز رنج راه، بر جستن ز دریا
فراوان آفرینها داد سیتا
که گر صد جان و دل سازم فدایت
برون نایم ز شکر عذر پایت
مبادا چشم من محروم زان خار
که پایت دیده زو در راه آزار
گشاد آنگه چو غنچه درج مرجان
جمال از پرده راز از پردهٔ جان
به حالی دید مه را زار میمون
که گر گویم کنون دلها شود خون
دلش رشک کتان ماه دیده
به گلبرگش هزار آفت رسیده
مهش همچون گل پژمرده بی رنگ
ز غم، آیینۀ خورشید در زنگ
نشسته حلقه مانا با دل ریش
هلال عید اند ر ماتم خویش
فتاده یوسف اندر چنگ گرگان
سرشکش خنده زن بر موج طوفان
نه موج گریه با حسنش قرین بود
که دریا ماه را زیر نگین بود
به بحر غم فتاده گوهر عشق
چو خور سر تا قدم غرق زر عشق
دمادم بر خیال روی جانان
ز چهره زر، ز دیده گوهر افشان
سرانگشتش به دندان گشته رنگین
به ناخن کنده از مه خال مشکین
نشانده داغ حسرت نائب خال
فغانش یادگار بانگ خلخال
عیار غم ز ر رخساره او
الم در عسرت از نظار هٔ او
به انواع کسوف آماده خورشید
به اقسام وبال آواره ناهید
بت آواره را میمون دانا
چو دلسوزان بسی داده دلاسا
مکن دلتگ اندر شام تاریک
که شب را صبح اقبال است نزدیک
که رام و لچمن و سگریو میمون
سپاهی جمع کردند از حد افزون
کمر بستند بهر فتح لنکا
خلاصت می کنند امروز فردا
چو اخبار تو ای ماه اندرین بوم
نبوده تاکنون بر رام معلوم
از آن در آمدنها گشت تقصیر
مهیا بود ورنه جمله تدبیر
کنون از من چو یابد این خبر رام
به دم لنکا کند زیر و زبر رام
پریرو شد به گفتار هنون شاد
چو خنده غنچۀ گل از دم باد
صنم سیتا چو نام رام بشنفت
گل پژمرده دیگر بار بشگفت
فسرده چون چراغ ن یم روشن
رسیدش ناگهان از غیب روغن
دلش گشت از سخنهای هنون شاد
نگین دوست دید وغم شد از یاد
بران شد تا ز خود هم یادگاری
فرستد بهر آن دلسوز یاری
به نزد خور فرستاد آن سیه روز
ز کاکل بند خود لعل شب افروز
ز دود عنبرین، اخگر برآورد
ز شام تیره جان اختر برآورد
بداد آن ماهرو فرزند خورشید
سرشک خون چکید از چشم نومید
به تریاک تسل ی بهر دلدار
به افسون بر کشید آن مهره از مار
هنون را پس زبانی داد پیغام
زمین بوسیده باید گفت با رام
بده یادش از آن روزی که در باغ
که پور اندر شده بر صورت زاغ
ز آزارش به تو کردم شکایت
تو چشمش دوختی با صد کفایت
کنون ای مهر تابان غیرتت کو
چهرشد مهر تو و آن غیرتت کو
پری را دیو چون دارد به زندان
تو خود گو این چه جرمست از سلیمان
غلط گفتم چو در آتش فتد خس
ز طالع بایدش نالید نز کس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۹ - دیدن راون لشکر رام را به بالای قصر و عتاب کردن وزیران خود را
ز قصر خویش راون در نظاره
بدید آن لشکر آتش عیاره
نه لشکر، یک جهان ی قابض روح
به کشتن توأمانی قابض روح
گلویش را نفس زد تیغ زهراب
چراگاه کله پر شد ز قصاب
از آن دهشت دلش از پا در افتاد
چو نخجیری که بیند فوج صیاد
به کار خویشتن در ماند حیران
ز غفلتهای سابق شد پشیمان
دلش اندیشه مند از بیم دشمن
عتابش بر وزیران آتش افکن
که دشمن پل به دریا بست و بگذشت
ز حال او کسی آگاه کم گشت
ز رام اکنون چه مشکل فتح لنکا
نه آسان بود پل بستن به دریا
اگر کین آورم عذر کنش هست
که جای صد هزاران سرزنش هست
نخواهد شد ز دستتان دگر کار
کنون من خود شوم از خود خبردار
دگر باره نظر بر لشکر انداخت
سپاه نیم بیش از لشکرش تاخت
عتاب همگنان کرده فراموش
به تدبیر عدو بنشست خاموش
ز لب درج سخن را باز بگشود
به ساز قلعه بندی حکم فرمود
ز عشق مه بیندیشید در دل
کز امروز است بر من کار مشکل
خداوندا که روز جنگ د شمن
شود در معرکه او کشته یا من
چه خوشتر زانکه یکدم گیرم آرام
گلی چینم ز وصل آن گل اندام
به بر تا آن گل اندامم نیاید
به خواب مرگ آرامم نیاید
کنون وقت است مهر چاره سازی
کزان با ماه بازم مهره بازی
نه آسان بسته کاری برگشاید
به نیرنگ و فسون کوشیده باید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۴ - آمدن هنونت به کوه شمالی و جنگ کردن او با دیوان و کشته شدن سیصد هزار دیوان از دست هنونت
شنید این حرف هنونت نکونام
ندیده انتظار رخصت رام
شباشب رفت سوی کوه موعود
که آرد نوشداروی گیا زود
ولی راون به دیوان داد فرمان
که در کوه آتش افروزند چندان
که نشناسد گیا ، میمون سرکش
غلط خوانَ د کتاب شمع ز آتش
وگر بشناسد آن جاسوس چالاک
شکار مدعا بندد به فتراک
چو باز آید سر راهش ببن دند
ز آگاهی به غفلت خوش بخند ند
بهر جا کو نفس ره مانده گیرد
به هر نوعی که خاطرها پذیرد
شما یکبارگی بر وی بتازید
به ضرب و زور کار او بسازید
ز فرمانش سپاه دیو زادان
شتابیدند هریک بد نهادان
دوان پیش از هنون کردن د گلزار
ز آتش لاله گون دامان کهسار
بدید آن کوه را هنونت مشتاق
چو آتشخانۀ دلهای عشاق
ز بس کاتش فروزان جابه جا دید
ز امکان دور، تشخیص گیا دید
چنان آمد برای آن صف آرای
که از بن کوه را برکند از جای
بر انگشتی نهاد آن کوه بیباک
به شاخ گاو بر چون مرکز خاک
ز کوه انگشت او از روی تمثیل
چو شهرستان لوط و پرّ جبریل
چو پیل مس ت در چنگال عنقا
چو کشتی گران بر موج دریا
چو کشتی گشته کوه از بس روانی
نموده پور بادش بادبانی
چنان برخشک راندی کشتی کوه
که دریا گشت غرق موج اندوه
سبک برداشت کُه را آن نکونام
دل دانا چو محنتهای ای ام
زبار کوه دستش را زیان نی
چو غم بر خاطر عاشق گران نی
به حکم رام گویی توأمان بود
که کوه اندر رکاب او دوان بود
ز حلمش کوه بی پا از تحمل
که کوهی را روان برداشت چون گل
بسان تند باد ی کو برد دود
به زودی کوه را از جای بربود
به دستش کوه شد بی پا و بی صبر
به فرمان موکل سر نهد ابر
قیامت رفت بر دیوان ناساز
که کوه اندر هوا آمد به پرواز
سپاه دیو زادان از کمین گاه
چو بر وی حمله آوردند ناگاه
به دستی کوه، دستی تختۀ سنگ
دران ره کرد با دیوان بسی جنگ
ز خونِ بد رگان بس چشمه بگشاد
به دستش کوه همچون گوی فصاد
زبس بارید دستش سنگ باران
فزون تر گشت از ششصد هزاران
به صد دل حمله آورده به یک دست
سپاه دیو زادان جمله بشکست
پس از فتح و ظفر با خاطر شاد
دوان در وعده گاه آمد با ستاد
به شبگیری شباشب از سحر پیش
برفت و کوه را آورد ب ا خویش
چو اندیشه به کارش کرد تمییز
به حیرت ماند رام و لشکرش نیز
زبان آفرینش برگشادند
فزون از گفتنم انصاف دادند
سبک هر داوری کان بود در کار
به دست آمد ازان کوه گرانبار
دوان بر زخمهای خسته بستند
چنان به شد که پنداری نخستند
به دم برخاست هر یک خسته از جای
چو گردد مرده روز حشر بر پای
خداوندی که تاثیر گیا داد
گیا داد و به لچمن هم شفا داد
برادر را به صحبت دید چون رام
به شکر حق زبان جنباند در کام
جبین ساییده بهر سجده بر خاک
فراوان کرد شکر ایزد پاک
سپه کردند هر یک تهنیت باد
غمستان گشت در دم عشرت آباد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۵ - بیدار کردن کنب کرن برادر خود را از خواب برای جنگ رام و بیدار شدن کنب کرن
کمر بشکست راون را ز اندوه
که چون آورد هنونت آنچنان کوه
به دل گفتا که وقت کنب کرن است
که این ساعت گران بر ما چو قرن است
کنم بیدار از خواب گرانش
که دشمن خسپد از تیغ و سنانش
گران خوابش، یقین خواب عدم نیست
ولی زو در درازی هیچ کم نیست
بود پیوسته با خوابش سر و کار
چو چشم عاشقان همواره بیدار
چنان چشمش ز بیداری رمیده
که جز در خواب بیداری ندید ه
به راون کنب کرن آ تشین تاب
برادر بود همچون مرگ با خواب
به خفتن داشت عشق آن مرگ پیکر
برادر را بود مهر برادر
چو بخت بد همیشه بود در خواب
ز غفلت همچو مرده سر به سر خواب
بسا کس نامزد شد بهر این کار
که گردد کنب کرن از خواب بیدار
که روزی مرگ آید خواب تا کی ؟
جهانی غرق شد، این آب تا کی؟
اگرچه خفته در خواب گران بود
دمش با نعرهٔ صد پاسبان بود
دمش را نفخ صور انگاشت صد بار
ز خواب مرگ می شد مرده بیدار
کسی کو تا در قصرش رسیدی
چو برگ باد از دم پریدی
فرستاده برون در بماندند
پریشان خاطر و اب ت ر بماندند
فکندند از عقب دیوار خانه
درون رفتند آخر زین بهانه
هزاران بوق و کوس طبل شاهی
به گوشش کوفتندی خود کماهی
از آن غوغا که گشتی گوشها ریش
چو از افسانه می شد خواب او بیش
گل آتش به بستر برفشاندند
هزاران پیل بر سینه دواندند
نمک در دیده اش سودند چندان
که چون دریا نمک را دیده شد کان
به بیداری نکرده دیده اش رو
نه غلطیده خود از پهلو به پهلو
ازان خواب گران دلگیر راون
به دیوان کرد این تقریر راون
جزین تدبیر دیگر نیست معلوم
که این آهن به آن آتش شود موم
بباید برد چندین حور منظر
معطر کسوت اندر مشک و عنبر
به خوبی بر همه با ماه خویشان
به مغزش چون در آید بوی ایشان
ازان نکهت ز خواب خوش بر آید
پی نظاره چشمان برگشاید
به شهر اندر زنی کو نازنین بود
اگر مستور در محفل گزین بود
بسان غنچه عطر اندود گشته
روان در خلوت موعود گشته
ز بس در جلوه هر سو پیکر ماه
به موج نور تنگ آمد گذرگاه
خرامیدند کبکان حصاری
به رنگ و بو چو گلهای بهاری
به بوی گلرخان عطرپیرای
از آن خواب گران برخاست از جای
مگر دور قمر آمد پدیدار
کزان خواب گران شد فتنه بیدار
چو آن دیوانه دیو از خواب برخاست
ستون آسمان از قامت آراست
صبوحی بهر او کردند موجود
طعام و باده بر آیین معهود
هزاران خم شراب ارغوانی
سب وی خود فزون تر ز آنچه دانی
برای نقل او کرده مهیا
طعامی توده توده کوه بالا
ز دریا بیش خورده بادهٔ خون
برو ن قل و کباب از کوه افزون
هم ازخون و هم از می گشت بد مست
به پیش تخت راون رفت بنشست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۳ - در آتش انداختن رام سیتا را جهت امتحان پاکی او و سلامت بر آمدن او
کشید از دل بس آهی آتش اندود
زمین پر شعله کرده چرخ پر دود
نبود از شک تاب سینه سوزی
اجازت داد بر آتش فروزی
بس آن گه گفت عاشق دلستان را
که آتش می فروزم امتحان را
نه سیمابی که گردد قائم النار
ز سیم و زر بهایش هست بسیار
کسی کو را گزند از آتش آید
بجز آتش علاج او نشاید
چو جانم سوختی ز آتش میندیش
جزای سوزش من آمده پیش
در آتش رو به آیین سیاوش
برون کن از دلت کین سیاوش
به اطمینان دل در شعله کن جای
ز آتش آبروی خود بیفزای
به صدق پاکیت شا هد همین است
به زر آتش عیار و آتشین است
گل عشقم ز شبنم روی برتاب
ز جوی شعله باید خوردنت آب
به دم فرمان بران بر جای موعود
نمودند آتش نمرود موجود
لوای شعله چون آتش برافراخت
خلیل خویش را در آتش انداخت
به بحر آتش افکند آن گهر را
نهان کرده به برگ آن گلشکر را
زده بر شعله خود را آن جگرخون
طبرزد ۲ شد هم آغوش طبر خون
به آتش در شده دانی که چون شد
درون بیرون شد و بیرون درون شد
چو یاقوتی که گیرند امتحانش
نکرده آتش سوزان زیانش
به اذن عشق کرده جانفشانی
به آتش غسل آب زندگانی
در آتش پیکر آن سرو گلفام
خیالش بود گویی در دل رام
به دوزخ گشت جا چون آن صنم را
چمن شد شعله گلزار ارم را
در آتش جلوه کرد آن تازه شمشاد
ز حسنش آتشی در آتش افتاد
تقدم یافت آتش راحت جان
که در جسم لطیفش در شد آن جان
بر آب خضر آتش جست پیشی
به کوثر شعله ثابت کرد خویشی
چو عکس ساقی اندر ساغر مل
چو از خون سیاووشان دمد گل
ز تاب روی آن خورشید رخشان
شد آتش معدن لعل بدخشان
به سایه سرو سیمین لاله پرورد
سهیل اندر عقیقستان گذر کرد
به برج آتشین شد جای ناهید ۲
تو گویی عشق کرده جگ اسمید
به گردش گشت آتش همچو گرداب
شفق را هاله بر خود ساخت مهتاب
ز رنگ و روی نور نار پوشید
ز شعله کسوت گلنار پوشید
به لعل شب چراغ گوهر افشان
فلک ز آتش نموده درج مرجان
تجلّی کرد حسن آن پری وش
تنور حسن بر موسی زد آتش
شده شعله چو میغ آتش پرستَش
سمندر چون دل پروانه مستش
به شعله داد گنج روشنایی
شد آتش خازن نور خدایی
امانت ماند نور خویش و آن گاه
در آتش همچو نور خویش در ماه
به گیتی ساخت روشن عصمت خویش
به آتش شست داغ تهمت خویش
چو مشاطه بود عشق ستمگر
ز خون غازه ۳ دهد وز شعله زیور
به عصمت بس که بود آن مه یگانه
شهادت را زمان داده زبانه
چه حیرت گرچه آتش سوز پاکست
خلیل عشق را از وی چه باکست؟
از آن آتش چراغ عصمت افروخت
چو پروانه درون حاسدان سوخت
برون آمد سلامت آن سمن بر
به رنگ لاله آتش سرخ روتر
بر آمد ز آتش آب زندگانی
کزو برد از پری در پاک جانی
جهان بر عصمت او آفرین کرد
دل عاشق فدای عقل و دین کرد
چو ماه چارده را یافت فی الحال
فرامش کرد رنج چارده سال
نشاط دل پریشانی برون تافت
تو گویی جم نگین گم شده یافت
شد آخر مدت اخراج او هم
در آمد وقت تخت و تاج او هم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۲ - زاییدن سیتا پسر در خانۀ بالمیک زاهد
یکی زاهد در آنجا داشت ماوا
در آن قاف قناعت کرد عنقا
به حق مشغول مرد عزلت آهنگ
چو صندل سود پیشانی به هر سنگ
وجود پاکش از طاعت سرشته
عبادت قوت او همچون فرشته
رباضت بود کارش صبح تا شام
خجسته بالمیک زاهدش نام
صنم ناگاه نالان از سوی دشت
سراسیمه به طرف کوه بگذشت
ز آهش ناله کرده ک وهساران
اثر دارد فغان سوگواران
صنم را دید نالان زاهد کوه
به زیر کوه بر دل کوه اندوه
سخن پرسید زان حور غم اندیش
صنم برخواند محنت نامۀ خویش
ز شرح درد آن درماند درماند
به شفقت دختر خود خواند برخواند
تسلّی داده، جا در معبدش داد
به ذکر و طاعت حق کردش ارشاد
پری را دل ز عشق رام برکند
به ذکر و طاعت حق گشت خرسند
چو زاهد معتکف بود اندران دشت
چنین تا بر سرش نه ماه بگذشت
پسر زایید ماه حور عصمت
چو زاهد نیکنامی از مروت
صنم را دل به غربت زان پسر شاد
نیاوردی ز شادی وطن یاد
شدش مه دایه چون ابر بهاران
به کشت خویش کردی شیر باران
بهشتی باغ بود آن تازه گلزار
درو بایست جوی شیر ناچار
بجر پرور دنش کاری نکردی
نگهبان گشتی از هر گرم و سردی
سحر چون خاستی از بستر خواب
برای غسل کردن بر لب آب
به سرما طفل را با خود نبردی
به گهواره بدان عابد سپردی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۵ - بیان فراق رام
چو رام غافل از سیتا جدا ماند
به پشت پای خود دولت ز در راند
خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد
که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
به کفر عشق شد منسوب عاشق
خجل از کرده خود چون منافق
چو کاری کرد چون ناکرد کاران
خزان آورد بر گل نو بهاران
پشیمان شد ز آزار آخر کار
ز آزارش دو چندان گشت آزار
ز دل بر کند بیخ شادمانی
چو هجران گشت خصم زندگانی
به راحت خوش نخورده یکدم آب
به کام دل نکرده یک مژه خواب
به هجر یار کرده عیش پدرود
ز غم در دل شبی اندیشه بنمود
که ضایع گشت عمر نازنینم
به جای مه بت دیگر گزینم
دگر معشوقۀ خویش ب ایدم خواست
که تنهایی مسلم مر خدا راست
اگر مه پاره سیتا رفت از دست
مرا امکان خورشید دگر هست
دگر ره کرد در دل فکر معقول
بیندیشید از معقول منقول
کزین اندیشه جانم را غرض چیست
پری جان بود مر جان را عوض کیست؟
چو بر سیتا اگر گیرم دگر زن
زمین و آسمان خندند بر من
اگر بی روی او بینم به گلزار
مژه در دیده من بشکند خار
چو از کوثر بدل خواهم شرابی
نشانم ذره جای آفتابی
براقی پی کنم در راهواری
کنم زان پس به میدان خرسواری
چه افزایم به دل آزار دیگر
بباید کرد فکر کار دیگر
کنونم آنچه در راه صوابست
همین اسمید جگ کار ثوابست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲۱ - فرو رفتن سیتا در زمین و همکلام بودن با رام
گریبان زمین شد ناگهان چاک
در آمد همچو جان در قالب خاک
فرو شد همچو تخم کشت در گل
نهان چون راز دانا ماند در دل
پری زاد پری پیکر پری وار
ز پیش دیده غا یب شد به یکبار
همه تن روح گشت آن جوهر پاک
به نقل روح شد در پیکر خاک
عیار جان گدازش داشت کامل
چو زر نابود اندر بوتۀ گل
مگر شخصی زمین تشنه شد و مرد
که آب زندگانی را فرو برد
صنم یوسف شکاف چاک شد چاه
به چاه افتاد یوسف آه صد آه
به کان خویش در شد لعل شب تاب
ز لعلش خاک تشنه گشت سیراب
به گل پوشیدن خود بود مشکل
نهان چون شد چنین خورشید در گل
شکسته خاطر آن پاره چون برق
به یکدم در زمین خشک شد غرق
حضیض ماه تا گاو زمین شد
به گاو آسمان زهره قرین شد
چو حور پردگی در پرده در شد
به پرده عالمی را پرده در شد
فشانده ماه خاک تیره بر سر
که زیر خاک شد خورشید خاور
غریو از خفتگان خاک برخاست
که بود از حق قیامت وعده راست
به خاک از سر به روز حشر یزدان
امانت ماند گنج آب حیوان
به اظهار عتاب پاک جانی
به سندان در شده الماس کانی
فرو شد در زمین حور شکر لب
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
ز رنگ و بوی او سرمایه اندوخت
زمین نق اشی و عطّ اری آموخت
کشد گلگونه زان بر عارض گل
معطر زان نماید زلف سنبل
فغان برداشت خور با سینه چاکی
وبال ماه شد در برج خاکی
قیامت شد به جان رام مشتاق
که مشرق گشت پیش شرق اشراق
هلال ابرسان ان در دمیدن
ز دیده شد نها ن در عین دیدن
صنم محمل سوی قعر زمین راند
ازو دنبالۀ کاکل برون ماند
به صید مرغ جام رام آزاد
فکنده دام پنهان گشت صی اد
ز مویش روز روشن شد شب فام
عجب روز سیاه افتاد بر رام
ره و رسم قدیم روزگار است
غروب خور، طلوع شام تار است
خَضر بی آب حیوان گشته ماهی
فتاد آشفته کارش با سیاهی
کشان دنبال زلف یار بگرفت
به روزن رفته نیم مار بگرفت
به دستش کاکل دلدار مانده
ز خانه گنج رفته مار مانده
گرفته رام موی دلربا را
که برهاند ز غرق آن آشنا را
صنم گفتا مکن دلسوزی زرق
که با غیرت کشیده گشته ام غرق
جوانمردا! ز بهر من مکش رنج
که گنجم من، به زیر خاک نه گنج
به صد زاری به جا عاشق فرو ماند
به فرق خویش آب از دیده می راند
چنین بارید باران سحابی
که زلف یار گشتش مار آبی
ز سر مژگانش، در یاس می سفت
گرفته مار زلف یار و می گفت
ز بس کاندر غم حسرت گرفتم
که تا زهراب شد مویت به دستم
غریقم چون تو ای مار گزیده
تو اندر خاک من در آب دیده
تو هم دانی غریقی تا نمیرد
به نومیدی گیاه آب گیرد
چه جای حیرتست ای عقل هشیار
کزین سان کارکرده عشق بسیار