عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در تعریف قصر و عمارتی که ناصرالدین در باغ ساخته بود
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد
هم سپهر از رفعت سقفت خجل
هم بهشت از غیرت صحنت به درد
اشک این چون آب شنگرف تو سرخ
روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد
آسمان چون لاجوردت حل شده
در سرشک از غبن سنگ لاجورد
ساکنی ورنه چه مابین است و فرق
از تو تا این گنبد گیتینورد
جنتی در خاصیت زان چون ملک
وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد
رستنیهای تو بیسعی نما
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد
بلبلت را نیست استعداد نطق
ورنه دایم باشدی در ورد ورد
باز و کبکت بیتحرک در شتاب
پیل و گرگت بیعداوت در نبرد
پرده و آهنگ مطرب را صدات
کرده ترکیب از طریق عکس و طرد
آسمانی و آفتابت صاحبست
آفتابی کاسمانی چون تو کرد
آفتابی کاسمان ساکن شود
گر نفاذ امر او گوید مگرد
آفتابی کز کسوف حادثات
دامن جاهش نپذرفتست گرد
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد
دست رادش کرده در اطلاق رزق
ممتلی مر آز را از پیش خورد
فاضل روزی به عقبی هم برد
هرکرا آن دست باشد پایمرد
تا نباشد آسمان ار دور دور
تا نگردد آفتاب از نور فرد
باد همچون آسمان و آفتاب
در نظام کل وجودش ناگزرد
گشته گرد مرکز تدبیر او
گاه تدبیر آسمان تیز گرد
بوده در نرد فرح نقشش به کام
تا فرح تاریخ این نقشست و نرد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد
هم سپهر از رفعت سقفت خجل
هم بهشت از غیرت صحنت به درد
اشک این چون آب شنگرف تو سرخ
روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد
آسمان چون لاجوردت حل شده
در سرشک از غبن سنگ لاجورد
ساکنی ورنه چه مابین است و فرق
از تو تا این گنبد گیتینورد
جنتی در خاصیت زان چون ملک
وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد
رستنیهای تو بیسعی نما
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد
بلبلت را نیست استعداد نطق
ورنه دایم باشدی در ورد ورد
باز و کبکت بیتحرک در شتاب
پیل و گرگت بیعداوت در نبرد
پرده و آهنگ مطرب را صدات
کرده ترکیب از طریق عکس و طرد
آسمانی و آفتابت صاحبست
آفتابی کاسمانی چون تو کرد
آفتابی کاسمان ساکن شود
گر نفاذ امر او گوید مگرد
آفتابی کز کسوف حادثات
دامن جاهش نپذرفتست گرد
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد
دست رادش کرده در اطلاق رزق
ممتلی مر آز را از پیش خورد
فاضل روزی به عقبی هم برد
هرکرا آن دست باشد پایمرد
تا نباشد آسمان ار دور دور
تا نگردد آفتاب از نور فرد
باد همچون آسمان و آفتاب
در نظام کل وجودش ناگزرد
گشته گرد مرکز تدبیر او
گاه تدبیر آسمان تیز گرد
بوده در نرد فرح نقشش به کام
تا فرح تاریخ این نقشست و نرد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تقاضای تشریف از مخدوم
ای خداوندی که هرکه از طاعتت سربرکشد
روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد
گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد
جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد
ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد
دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد
رونق عالم تصرفهای کلکت میدهد
ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد
بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست
تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد
تیر گردون کیست باری در همه روی زمین
کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد
گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست
بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد
صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست
تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد
کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو
ذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشد
آسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهی
در زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشد
تا عروس بوستان را دست انصاف بهار
از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد
رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست
کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد
روزگارش خط خذلان تا ابد بر سر کشد
گر سموم قعر تو بر موج دریا بگذرد
جاودان از قهر دریا باد خاکستر کشد
ور نسیم لطف تو بر شعلهٔ دوزخ وزد
دلو چرخ از دوزخ آب زمزم و کوثر کشد
رونق عالم تصرفهای کلکت میدهد
ورنه تاثیر حوادث خط به عالم درکشد
بر مسیر کلک تو ترتیب عالم واجبست
تا به استحقاقش اندر سلک نفع و ضر کشد
تیر گردون کیست باری در همه روی زمین
کو به دیوان قدر یک حرف بر دفتر کشد
گر ز بهر تیر شه گلبن کند پیکان رواست
بید باری کیست کاندر باغ شه خنجر کشد
صاحبا گر بنده را تشریف خاصت آرزوست
تا بدان دامن ز جیب آسمان برتر کشد
کیست آخر کو نخواهد کز پی تشریف تو
ذیل تاریخ شرف در عرصهٔ محشر کشد
آسمان را گر نوید جامهٔ سگبان دهی
در زمان ذراعهٔ پیروزه از سر برکشد
تا عروس بوستان را دست انصاف بهار
از ره مشاطگی در حیله و زیور کشد
رونق بستان عمرت باد تا این شعر هست
کابر آذاری همی در بوستان لشکر کشد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح امیر علاء الدین محمد
هرکرا در دور گردون ذکر مقصد میرود
یا سخن در سر این صرح ممرد میرود
یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود
همچو خاتونان درین فیروزه مرقد میرود
یا در آن حورا نسب کودک شروعی میکند
کز تصنع گه مخطط گاه امرد میرود
یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام
از تحرک میل و تحریک مجدد میرود
بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست
ذکر دوران علاء الدین محمد میرود
آنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید را
در نشستن گفتوگوی صدر و مسند میرود
وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب
رایتش بر چرخ منصور و مید میرود
گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار
ساکنان خاک را انعام بیحد میرود
هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون
حاطهالله زو به یک احسان مفرد میرود
عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری
کز دو عالم گوهرافشانان مجرد میرود
طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند
کاندر آن نسبت زمان گویی مقید میرود
دست اورا در سخا تشبیه میکردم به ابر
عقل گفت این اصل باری ناممهد میرود
پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود
بر زبان رعد او تکرار ابجد میرود
خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد
تا به گاه چرخ موزون نامعدد میرود
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود
وصف میکردم سمندش را شبی با آسمان
گفتم این رفتار بین کان آسمان قد میرود
گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی
آفتابستی که سوی بعد ابعد میرود
ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه
گفت آیا تا حدیث نعل و مقود میرود
ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت
دولت من سروقد یاسمین خد میرود
جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست
کز کمالش طعنه در عیش مخلد میرود
ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی
در تو این دعوی به صد برهان مکد میرود
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا
بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد میرود
نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر
راستی باید سخن در صد مجلد میرود
چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو
فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد میرود
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد میرود
تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر
در حریر ابیض و در شعر اسود میرود
وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار
زانکه در اوقاف احکام مبد میرود
حاجب بارت سپهداری که در میدان چرخ
حزم را پیوسته با تیغ مهند میرود
ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر
لهو را همواره با صرف مورد میرود
یا سخن در سر این صرح ممرد میرود
یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود
همچو خاتونان درین فیروزه مرقد میرود
یا در آن حورا نسب کودک شروعی میکند
کز تصنع گه مخطط گاه امرد میرود
یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام
از تحرک میل و تحریک مجدد میرود
بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست
ذکر دوران علاء الدین محمد میرود
آنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید را
در نشستن گفتوگوی صدر و مسند میرود
وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب
رایتش بر چرخ منصور و مید میرود
گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار
ساکنان خاک را انعام بیحد میرود
هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون
حاطهالله زو به یک احسان مفرد میرود
عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری
کز دو عالم گوهرافشانان مجرد میرود
طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند
کاندر آن نسبت زمان گویی مقید میرود
دست اورا در سخا تشبیه میکردم به ابر
عقل گفت این اصل باری ناممهد میرود
پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود
بر زبان رعد او تکرار ابجد میرود
خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد
تا به گاه چرخ موزون نامعدد میرود
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد میرود
وصف میکردم سمندش را شبی با آسمان
گفتم این رفتار بین کان آسمان قد میرود
گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی
آفتابستی که سوی بعد ابعد میرود
ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه
گفت آیا تا حدیث نعل و مقود میرود
ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت
دولت من سروقد یاسمین خد میرود
جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست
کز کمالش طعنه در عیش مخلد میرود
ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی
در تو این دعوی به صد برهان مکد میرود
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا
بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد میرود
نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر
راستی باید سخن در صد مجلد میرود
چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو
فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد میرود
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد میرود
تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر
در حریر ابیض و در شعر اسود میرود
وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار
زانکه در اوقاف احکام مبد میرود
حاجب بارت سپهداری که در میدان چرخ
حزم را پیوسته با تیغ مهند میرود
ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر
لهو را همواره با صرف مورد میرود
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید
نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت
هم گام من به معبد پیر و جوان رسید
این دود عود شکر که جانست مجمرش
بدرید آسمانه و بر آسمان رسید
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادی بزاد و منفعت او به جان رسید
رنجور بادیه به فضای ارم گریخت
مقهور هاویه به هوای جنان رسید
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت
گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح
وز فر او اثر به زمین و زمان رسید
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش
از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید
عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت
صاحب هنر به درگه صاحبقران رسید
دستور شهریار جهان مجد دین که دین
از جاه او به منفعت جاودان رسید
محسود خسروان علیبن عمر که عدل
از رای او به رؤیت نوشیروان رسید
آن شهنشان که قدرت شمشیر سرفشان
در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید
نقش بقا چو جلوهگری یافت از ازل
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو
در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
حالی به سایهٔ علم کاویان رسید
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو
میبودش این گمان که بدو در توان رسید
از کبریاء تو خبری هم نمیرسد
آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد
از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
هر لقمهای که خصم ترا در دهان رسید
دولت وصال عمر ابد جست سالها
دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید
در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد
چون التفات تو به جهان جهان رسید
در کردهٔ خدای میاور حدیث رد
کام از حرم به چنین خاکدان رسید
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو
اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید
سلطانی از نیاز در خواجگی زند
چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد
چون در علو به کارگه امتحان رسید
تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود
توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید
در عشق مال آز روان شد به سوی تو
هم در نخست گام به دریا و کان رسید
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت
چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید
صدرا به روزگار خزان دست طبع من
در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود
این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان
از آسمان گذشت و به این آستان رسید
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو
آوازه درفکند که جاری زبان رسید
نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن
تا خام قلتبانتر از این مدح خوان رسید
این است و بس که از قبل بخت نیست شد
از بادهٔ محبت تو سرگران رسید
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت
از باختر ثنای تو تا قیروان رسید
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق
نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید
وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را
از دولت تو بهره دل شادمان رسید
نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت
هم گام من به معبد پیر و جوان رسید
این دود عود شکر که جانست مجمرش
بدرید آسمانه و بر آسمان رسید
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادی بزاد و منفعت او به جان رسید
رنجور بادیه به فضای ارم گریخت
مقهور هاویه به هوای جنان رسید
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت
گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح
وز فر او اثر به زمین و زمان رسید
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش
از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید
عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت
صاحب هنر به درگه صاحبقران رسید
دستور شهریار جهان مجد دین که دین
از جاه او به منفعت جاودان رسید
محسود خسروان علیبن عمر که عدل
از رای او به رؤیت نوشیروان رسید
آن شهنشان که قدرت شمشیر سرفشان
در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید
نقش بقا چو جلوهگری یافت از ازل
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو
در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
حالی به سایهٔ علم کاویان رسید
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو
میبودش این گمان که بدو در توان رسید
از کبریاء تو خبری هم نمیرسد
آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد
از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
هر لقمهای که خصم ترا در دهان رسید
دولت وصال عمر ابد جست سالها
دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید
در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد
چون التفات تو به جهان جهان رسید
در کردهٔ خدای میاور حدیث رد
کام از حرم به چنین خاکدان رسید
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو
اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید
سلطانی از نیاز در خواجگی زند
چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد
چون در علو به کارگه امتحان رسید
تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود
توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید
در عشق مال آز روان شد به سوی تو
هم در نخست گام به دریا و کان رسید
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت
چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید
صدرا به روزگار خزان دست طبع من
در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود
این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان
از آسمان گذشت و به این آستان رسید
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو
آوازه درفکند که جاری زبان رسید
نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن
تا خام قلتبانتر از این مدح خوان رسید
این است و بس که از قبل بخت نیست شد
از بادهٔ محبت تو سرگران رسید
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت
از باختر ثنای تو تا قیروان رسید
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق
نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید
وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را
از دولت تو بهره دل شادمان رسید
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در مدح وزیر علاء الدین بوبویه
چو زیر مرکز چرخ مدور
نهان شد جرم خورشید منور
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدایی تمام و نه مستر
چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا
چو شست ماهیی در بحر اخضر
در اجسام زمین سیرش مؤثر
وز اجرام فلک ذاتش مؤثر
دبیری بود از او برتر بفکرت
چو فکرت بینیاز از کلک و دفتر
بسی اسرار جزوی کرده معلوم
بسی احکام کلی کرده از بر
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دو پیکر
بتی بر غرفهٔ دیگر خرامان
چو بترویان چین زیبا و دلبر
ز فرقش تا قدم در ناز و کشی
ز پایش تا به سر در زر و زیور
به دستی بربطی با صوت موزون
به دیگر ساغری پر خمر احمر
برازوی صحن دیگر بود خالی
چو لشکرگاه بیسلطان ولشکر
گمانی آمدم کانجا کسی نیست
به ظاهر از مجاور یا مسافر
خرد گفت این حریم پادشاهیست
به شاهی برتر از خاقان و قیصر
ز عدل او همی بارد هوا نم
ز فیض او همی زاید زمین زر
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد
چنان عادل که نه خشک است و نه تر
ولیکن دیدن او نیست ممکن
که شب ممکن نباشد دیدن خور
وزین بربود دیوانی و در وی
دلاور قهرمانی ترک اشقر
به روز جنگ با دستان رستم
به پیش خصم با پیکار حیدر
درآرد از عدم عنقا به ناوک
ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر
برازوی خواجهٔ چونان ممکن
که تمکین بودش از تمکین مسخر
ز عونش از عنایت چار عنصر
ز سیرش با سعادت هفت کشور
غنی و نعمت او دانش ودین
سخی و بخشش او حشمت وفر
وزو بر پیر دیگر بود هندی
بزرگ اندیشهای چونان معمر
که ذاتش داشت بر آرام پیشی
که زادش بود با جنبش برابر
وفاق او صلاح اهل عالم
خلاف او فساد کون و جوهر
خیالات ثوابت در خیالم
چنان آمد همی بیحد و بیمر
که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب
هزاران در و مروارید و گوهر
شهاب تیزرو چون بسدین تیر
گذاره کرده از پیروزه مغفر
مجره گفتیی تیغ گهردار
نهادستی بزنگاری سپر بر
به شاخ ثور بر شکل ثریا
چو مرواریدگون بار صنوبر
بناتالنعش گرد قطب گردان
گهی از جرم زیر و گاه از بر
چو گرد مرکز رای خداوند
قضای ایزد دادار داور
وزیر ملک سلطان معظم
نصیر دین یزدان و پیمبر
جهان حمد محمود آنکه از جاه
جهان حمدش گرفت از پای تا سر
مؤخر عهد و در دانش مقدم
مقدم عقل و در رتبت مؤخر
به جنب رایش اجرام سماوی
چو با خورشید اجرام مکدر
نه اوج قدر او را هیچ پستی
نه بحر طبع او را هیچ معبر
ندارد عقل بیعونش هدایت
نگیرد باز بیسعیش کبوتر
یقینی چون گمان او نباشد
نباشد دیدهٔ احوال چو احور
به وهمش قدرت آن هست کز دهر
بگرداند بد و نیک مقدر
به قدرش قوت آن هست کز سهم
کشد پیش قضا سد سکندر
کفش بحرست و موجش جود و بخشش
خطش تارست و پودش مشک و عنبر
اگرنه نهی کردستی ز اسراف
خدای و نهی او نهیی است منکر
ز افراط سخای او شدستی
جهان درویش و درویشی توانگر
سموم قهرش اندر لجهٔ بحر
نسیم لطفش اندر شورهٔ بر
برآرد از مسام ماهی آتش
برآرد از غبار تیره عرعر
نه با آرام حلمش خاک را صبر
نه با تعجیل امرش باد را پر
به جنب آن خفیف، اثقال مرکز
به پیش این کسل، اعجال صرصر
گرش بهتان نهد خصم بداندیش
ورش عصیان کند چرخ ستمگر
لعاب آن شود چون آب افیون
نجوم این شود چون جرم اخگر
اگرنه کلک او شد ناف آهو
وگرنه طبع او شد ابر آذر
چرا بارد به نطق آن در دریا
چرا ساید به نوک این مشک اذفر
در این جنبش اگر جز قوت نفس
فلک را علتی یابند دیگر
نظام کار او باشد که او را
همی از باختر تازد به خاور
ایا طبع تو بر احسان موفق
و یا بخت تو بر اعدا مظفر
تویی آنکس که گر کوشی، برآری
به قهر از صبح عالم شام محشر
تویی آنکس که گر خواهی برانی
به لطف از دود دوزخ آب کوثر
نیاوردست پوری بهتر از تو
جهان از نه پدر وز چار مادر
تو عقلی بودهای در بدو ابداع
هدایت را چنان لابد و درخور
که جز نور تو تااکنون نبودست
هیولی را به صورت هیچ رهبر
زمین پیش وقار تو مجوف
جهان پیش کمال تو محقر
خرد جز در دماغ تو شمیده
سخن جز در ثنای تو مزور
تو بیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در لفظ ابتر
کند با لطف تو دوران گردون
چنان چون با سمندر طبع آذر
بود با تو هدر وسواس شیطان
چنان چون با پسر تعلیم آزر
حوادث چون به درگاهت رسیدند
نزاید بیش از ایشان فتنه و شر
که شب را تیرگی چندان بماند
که رخ پیدا کند خورشید ازهر
جهان از فتنه طوفانست و در وی
پناه و حلم تو کشتی و لنگر
اگر پیروزیی بینی ز خود دان
بزیر دور این پیروزه چادر
وگر من بنده را حرمان من داشت
دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
چو دارم حلقهٔ عهد تو در گوش
به یک جرمم مزن چون حلقه بر در
تو مخدوم قدیمی انوری را
چنان چون بوالفرج را بوالمظفر
مرا درگاه تو قبله است و در وی
اگر کفران کنم چه من چه کافر
نمیگویم که تقصیری نرفته است
درین مدت که نتوان کرد باور
ولیکن اختیار من نبودست
که مجبور فلک نبود مخیر
از این بیپا و سر گردون گردان
به سرگردانیی بودستم اندر
که گر تقریر آن بودی در امکان
زبانم اندکی کردی مقرر
به ابرامی که دادم عذر نه زانگ
بود گستاختر دیرینه چاکر
همیشه تا بود دی پیش از امروز
همیشه تا بود دی بعد آذر
همه آذرت با دی باد مقرون
همه امروز از دی باد خوشتر
به هر چت رای بگراید مهیا
به هر چت کام روی آرد میسر
حساب عمر تو چون دور گردون
به تکراری که سر ناید مکرر
چنان چون مرجع اجزا سوی کل
چو کان بادست رادت مرجع زر
نکوخواهت نکونام و نکوبخت
بداندیشت بدآیین و بداختر
همه روزت چو روز عیداضحی
همه سالت نشاط جام و ساغر
نهان شد جرم خورشید منور
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدایی تمام و نه مستر
چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا
چو شست ماهیی در بحر اخضر
در اجسام زمین سیرش مؤثر
وز اجرام فلک ذاتش مؤثر
دبیری بود از او برتر بفکرت
چو فکرت بینیاز از کلک و دفتر
بسی اسرار جزوی کرده معلوم
بسی احکام کلی کرده از بر
هزاران پیکر جنی و انسی
ز نور پیکر او در دو پیکر
بتی بر غرفهٔ دیگر خرامان
چو بترویان چین زیبا و دلبر
ز فرقش تا قدم در ناز و کشی
ز پایش تا به سر در زر و زیور
به دستی بربطی با صوت موزون
به دیگر ساغری پر خمر احمر
برازوی صحن دیگر بود خالی
چو لشکرگاه بیسلطان ولشکر
گمانی آمدم کانجا کسی نیست
به ظاهر از مجاور یا مسافر
خرد گفت این حریم پادشاهیست
به شاهی برتر از خاقان و قیصر
ز عدل او همی بارد هوا نم
ز فیض او همی زاید زمین زر
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد
چنان عادل که نه خشک است و نه تر
ولیکن دیدن او نیست ممکن
که شب ممکن نباشد دیدن خور
وزین بربود دیوانی و در وی
دلاور قهرمانی ترک اشقر
به روز جنگ با دستان رستم
به پیش خصم با پیکار حیدر
درآرد از عدم عنقا به ناوک
ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر
برازوی خواجهٔ چونان ممکن
که تمکین بودش از تمکین مسخر
ز عونش از عنایت چار عنصر
ز سیرش با سعادت هفت کشور
غنی و نعمت او دانش ودین
سخی و بخشش او حشمت وفر
وزو بر پیر دیگر بود هندی
بزرگ اندیشهای چونان معمر
که ذاتش داشت بر آرام پیشی
که زادش بود با جنبش برابر
وفاق او صلاح اهل عالم
خلاف او فساد کون و جوهر
خیالات ثوابت در خیالم
چنان آمد همی بیحد و بیمر
که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب
هزاران در و مروارید و گوهر
شهاب تیزرو چون بسدین تیر
گذاره کرده از پیروزه مغفر
مجره گفتیی تیغ گهردار
نهادستی بزنگاری سپر بر
به شاخ ثور بر شکل ثریا
چو مرواریدگون بار صنوبر
بناتالنعش گرد قطب گردان
گهی از جرم زیر و گاه از بر
چو گرد مرکز رای خداوند
قضای ایزد دادار داور
وزیر ملک سلطان معظم
نصیر دین یزدان و پیمبر
جهان حمد محمود آنکه از جاه
جهان حمدش گرفت از پای تا سر
مؤخر عهد و در دانش مقدم
مقدم عقل و در رتبت مؤخر
به جنب رایش اجرام سماوی
چو با خورشید اجرام مکدر
نه اوج قدر او را هیچ پستی
نه بحر طبع او را هیچ معبر
ندارد عقل بیعونش هدایت
نگیرد باز بیسعیش کبوتر
یقینی چون گمان او نباشد
نباشد دیدهٔ احوال چو احور
به وهمش قدرت آن هست کز دهر
بگرداند بد و نیک مقدر
به قدرش قوت آن هست کز سهم
کشد پیش قضا سد سکندر
کفش بحرست و موجش جود و بخشش
خطش تارست و پودش مشک و عنبر
اگرنه نهی کردستی ز اسراف
خدای و نهی او نهیی است منکر
ز افراط سخای او شدستی
جهان درویش و درویشی توانگر
سموم قهرش اندر لجهٔ بحر
نسیم لطفش اندر شورهٔ بر
برآرد از مسام ماهی آتش
برآرد از غبار تیره عرعر
نه با آرام حلمش خاک را صبر
نه با تعجیل امرش باد را پر
به جنب آن خفیف، اثقال مرکز
به پیش این کسل، اعجال صرصر
گرش بهتان نهد خصم بداندیش
ورش عصیان کند چرخ ستمگر
لعاب آن شود چون آب افیون
نجوم این شود چون جرم اخگر
اگرنه کلک او شد ناف آهو
وگرنه طبع او شد ابر آذر
چرا بارد به نطق آن در دریا
چرا ساید به نوک این مشک اذفر
در این جنبش اگر جز قوت نفس
فلک را علتی یابند دیگر
نظام کار او باشد که او را
همی از باختر تازد به خاور
ایا طبع تو بر احسان موفق
و یا بخت تو بر اعدا مظفر
تویی آنکس که گر کوشی، برآری
به قهر از صبح عالم شام محشر
تویی آنکس که گر خواهی برانی
به لطف از دود دوزخ آب کوثر
نیاوردست پوری بهتر از تو
جهان از نه پدر وز چار مادر
تو عقلی بودهای در بدو ابداع
هدایت را چنان لابد و درخور
که جز نور تو تااکنون نبودست
هیولی را به صورت هیچ رهبر
زمین پیش وقار تو مجوف
جهان پیش کمال تو محقر
خرد جز در دماغ تو شمیده
سخن جز در ثنای تو مزور
تو بیش از عالمی گرچه درویی
چو رمز معنوی در لفظ ابتر
کند با لطف تو دوران گردون
چنان چون با سمندر طبع آذر
بود با تو هدر وسواس شیطان
چنان چون با پسر تعلیم آزر
حوادث چون به درگاهت رسیدند
نزاید بیش از ایشان فتنه و شر
که شب را تیرگی چندان بماند
که رخ پیدا کند خورشید ازهر
جهان از فتنه طوفانست و در وی
پناه و حلم تو کشتی و لنگر
اگر پیروزیی بینی ز خود دان
بزیر دور این پیروزه چادر
وگر من بنده را حرمان من داشت
دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
چو دارم حلقهٔ عهد تو در گوش
به یک جرمم مزن چون حلقه بر در
تو مخدوم قدیمی انوری را
چنان چون بوالفرج را بوالمظفر
مرا درگاه تو قبله است و در وی
اگر کفران کنم چه من چه کافر
نمیگویم که تقصیری نرفته است
درین مدت که نتوان کرد باور
ولیکن اختیار من نبودست
که مجبور فلک نبود مخیر
از این بیپا و سر گردون گردان
به سرگردانیی بودستم اندر
که گر تقریر آن بودی در امکان
زبانم اندکی کردی مقرر
به ابرامی که دادم عذر نه زانگ
بود گستاختر دیرینه چاکر
همیشه تا بود دی پیش از امروز
همیشه تا بود دی بعد آذر
همه آذرت با دی باد مقرون
همه امروز از دی باد خوشتر
به هر چت رای بگراید مهیا
به هر چت کام روی آرد میسر
حساب عمر تو چون دور گردون
به تکراری که سر ناید مکرر
چنان چون مرجع اجزا سوی کل
چو کان بادست رادت مرجع زر
نکوخواهت نکونام و نکوبخت
بداندیشت بدآیین و بداختر
همه روزت چو روز عیداضحی
همه سالت نشاط جام و ساغر
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیرکبیر ضیاء الدین مودود احمد عصمی
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن
با چشم نیمخواب جهانسوز پرخمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات پرسم و خود کی رسیدهای
چونی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی
بودم چو زیر چنگ تو با نالههای زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز
آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار
میگفت و میگریست که آخر چو درگذشت
بیتو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان
گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری
بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن
رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست
گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی
دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب
آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر
دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بیجان که در صبی
بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب
آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست
بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار
گفتم قصیدهای اگرت امتحان کنم
در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت
کمگوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش
آن یار ناگزیر و رفیق سخنگزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت
بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار
با زلف تابدار دلاویز پر شکن
با چشم نیمخواب جهانسوز پرخمار
جستم ز جای و پیش دوید و سلام کرد
واوردمش چو تنگ شکر تنگ در کنار
گفت از کجات پرسم و خود کی رسیدهای
چونی بماندگی و چگونست حال و کار
گفتم که حالم از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار
تا همچون چنگ تو به کنارم نیامدی
بودم چو زیر چنگ تو با نالههای زار
بنشست و ماجرای فراق از نخست روز
آغاز کرد و قصهٔ آن گوی و اشکبار
میگفت و میگریست که آخر چو درگذشت
بیتو ز حد طاقت من بار انتظار
منت خدای را که به هم باز یک نفس
دیدار بود بار دگرمان در این دیار
القصه از سخن به سخن شد چو یک زمان
گفتیم از این حدیث و گرفتیم اعتبار
افتاد در معانی و تقطیع شاعری
بر وزنهای مشکل و الفاظ مستعار
گفتا اگرچه مست و خرابم سؤال کن
رمزی دو زین نمط نه نهان بل به آشکار
گفتم که چیست آنکه پس دور چرخ ازوست
گر زیر دور چرخ یمین است یا یسار
در بزم رشک برده برو شاخ در خزان
در بذل شرم خورده از او ابر در بهار
اصل وجود اوست که از بیخ فرع اوی
دارد همان نظام که از هفت و از چهار
گفتا که دست نایب سلطان شرق و غرب
آن از جهان گزیده و دستور شهریار
مودود احمد عصمی کز نفاذ امر
دارد زمام گیتی در دست اختیار
گفتم که چیست آن تن بیجان که در صبی
بودی صباش دایه و مادرش جویبار
زو موج فتنه ساکن و او روز و شب دوان
زو ملک شاه فربه و او سال و مه نزار
گه در مزاج حرف نهد نفس ناطقه
گه در کنار نطق کند در شاهوار
گفتا که کلک نایب دستور شرق و غرب
آن لطف گاه بر و سیاست به روز بار
مودود احمد عصمی کز مکان اوست
بنیاد دین و قاعدهٔ دولت استوار
گفتم قصیدهای اگرت امتحان کنم
در مدح این خلاصهٔ مقصود روزگار
طبعت بدان قیام تواند نمود گفت
کمگوی قصه، خیز دوات و قلم بیار
برخاستم دوات و قلم بردمش به پیش
آن یار ناگزیر و رفیق سخنگزار
برداشت کلک و کاغذ و فرفر فرونوشت
بر فور این قصیدهٔ مطبوع آبدار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در مدح صدرالزمان علاء الدین محمود خراسانی
باد شبگیری نسیم آورد باز از جویبار
ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار
این چو پیکان بشارتبر، شتابان در هوا
وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم
گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی
روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار
مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان
حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار
ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی
باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بیقرار
مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست
چهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار
رونق بازار بترویان بشد زیرا که بود
بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لالهزار
باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت
لاله میروید ز خارا گل همی روید ز خار
باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح
توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار
بر گل سوری می صافی حلالست و مباح
خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار
مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش
زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار
عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست
افتخار روزگار و اختیار شهریار
دست جود آسمان از دست جودش مایهخواه
نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کمعیار
عقل پروردست گویی روح او را در ازل
روح پروردست گویی شخص او را برکنار
راستکاری پیشه کردست از برای آنکه نیست
در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار
کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش
کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار
زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور
چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار
خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان
هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار
خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد
کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار
ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین
تا قیامت با درم آید برون دست چنار
ای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پست
وی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تار
دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل
این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار
در پناه درگه اقبال و بام قدرتست
هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار
ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست
این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پردهدار
فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین
رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار
هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت
رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف
ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار
حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ
چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار
هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو
نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار
مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست
زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار
هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد
مرد کو صورت پرست آمد بود معنیگذار
لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای
پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار
طبع گنگش بیزبان گویا شود چون کلک تو
گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بندهوار
گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست
گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار
سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی
طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار
تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم
تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار
شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز
شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار
چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد
سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار
شادمان در دولت عالی و جاه بیکران
کامران از نعمت باقی و عمر بیکنار
ابر آذاری علم افراشت باز از کوهسار
این چو پیکان بشارتبر، شتابان در هوا
وان چو پیلان جواهرکش خرامان در قطار
گه معطر خاک دشت از باد کافوری نسیم
گه مرصع سنگ کوه از ابر مرواریدبار
بوی خاک از نرگس و سوسن چو مشک تبتی
روی باغ از لاله و نسرین چو نقش قندهار
مرحبا بویی که عطارش نباشد در میان
حبذا نقشی که نقاشش نباشد آشکار
ابر اگر عاشق نشد چون من چرا گرید همی
باد اگر شیدا نشد چون من چرا شد بیقرار
مست اگر بلبل شدست از خوردن مل پس چراست
چهرهٔ گل با فروغ و چشم نرگس پر خمار
رونق بازار بترویان بشد زیرا که بود
بوی خطشان گلستان و رنگ رخشان لالهزار
باده خور چون لاله و گل زانکه اندر کوه و دشت
لاله میروید ز خارا گل همی روید ز خار
باده خوردن خوش بود بر گل به هنگام صبوح
توبه کردن بد بود خاصه در ایام بهار
بر گل سوری می صافی حلالست و مباح
خاصه اندر مجلس صدر جهان فخر کبار
مجلس عالی علاء الدین که از دست سخاش
زر ز کان خواهد امان و در ز دریا زینهار
عالم علم و سپهر جود محمود آنکه هست
افتخار روزگار و اختیار شهریار
دست جود آسمان از دست جودش مایهخواه
نقد جاه اختران بر سنگ قدرش کمعیار
عقل پروردست گویی روح او را در ازل
روح پروردست گویی شخص او را برکنار
راستکاری پیشه کردست از برای آنکه نیست
در قیامت هیچکس جز راستکاران رستگار
کی شود عالم از او خالی که از بهر بقاش
کرد ایزد روز مولودش فنا را سنگسار
زاب و آتش برد روح و رای او پاکی و نور
چون ز باد و خاک طبع و حلم او لطف و وقار
خواستند از حلم و رای او زمین و آسمان
هریکی در خورد خود چیزی ز روی افتخار
خود او چون زان سؤال آگه شد اندر حال داد
کوه این را خلعت و خورشید آنرا یادگار
ابر جودش گر به نیسان قطره بارد بر زمین
تا قیامت با درم آید برون دست چنار
ای به جنب همت تو پایهٔ اجرام پست
وی به پیش طلعت تو چشمهٔ خورشید تار
دارد از لطف تو برجیس و ز قهر تو زحل
این سعادت مستفاد و آن نحوست مستعار
در پناه درگه اقبال و بام قدرتست
هفت کوکب در مسیر و نه سپهر اندر مدار
ورکسی گوید نشاید بود گویم پس چراست
این نه آنرا پاسبان وان هفت این را پردهدار
فضل یزدان هست سال و مه یسارت را یمین
رای سلطان هست روز و شب یمینت را یسار
هر لباسی کز شرف پوشید شخص دولتت
رفعتش بودست پود و عصمتش بودست تار
گر شود در سنگ پنهان دشمنت همچون کشف
ور شود در خاک متواری حسودت همچو مار
حزم تو آنرا چو ناقه آورد بیرون ز سنگ
چو عزیمت هیبت و خشمت برآرد زان دمار
هست مضمر گویی اندر طاعت و عصیان تو
نام و ننگ و خیر و شر و لطف و قهر و فخر و عار
مادحت را گر معانی سست و الفاظ ابترست
زاهل معنی لاجرم کس نیست او را خواستار
هرکه در بند صور ماند به معنی کی رسد
مرد کو صورت پرست آمد بود معنیگذار
لیک ار یک روز بر درگاه تو باشد به پای
پایگاهی یابد از اقران فزون در روزگار
طبع گنگش بیزبان گویا شود چون کلک تو
گرچه کلک تو کمر بندد به پیشت بندهوار
گرچه نزد هیچ دیار این زمان مقبول نیست
گردد از تعریف تو صاحب قبول این دیار
سغبهٔ او باشد امروز آنکه منکر بود دی
طاعت او دارد امسال آنکه عصیان داشت پار
تا زند باد خزان بر شاخها زر و درم
تا کند باد صبا در باغها نقش و نگار
شاخ اقبالت چو باغ از ابر نیسان باد سبز
شخص بدخواهت چو برگ از باد دی زرد و نزار
چهرهٔ بدخواهت از انده چو آبی باد زرد
سینهٔ بد گوت پر خون از تفکر چون انار
شادمان در دولت عالی و جاه بیکران
کامران از نعمت باقی و عمر بیکنار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۳ - در تعریف عمارت و مدح صاحب ناصرالدین طاهر
ای به خوبی و خرمی چو بهار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکناند و هم طیار
بلعجب عرصهای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بینزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
میپرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتشسوز
تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بیاضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمیرسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بیگنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بیسبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بیبهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک
خانهپرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حقگستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند میتراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیمدل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت مینخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطقتر
دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بیزبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهرهرخان
باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
گشته در دیدها بهار نگار
عرصهٔ صحن تو بهشت هوا
ذروهٔ سقف تو سپهر عیار
از سپهرت به رفعت آمده ننگ
وز بهشتت به نزهت آمده عار
گشته باطل ز عکس دیوارت
آن دورنگی که داشت لیل و نهار
در تو از مشکلات موسیقی
هرچه تقریر کرده موسیقار
کرده زان پس مکرران صدات
هم بر آن پرده سالها تکرار
معتدل عالمی که در تو طیور
همه هم ساکناند و هم طیار
بلعجب عرصهای که در تو وحوش
همه هم ثابتند و هم سیار
کرگ تو پیل کشته بر تارک
باز تو کبک خسته در منقار
شیر و گاو تو بینزاع و غضب
ابدالدهر مانده در بیکار
تیغ ترکان رزمگاه ترا
آسمان کرده ایمن از زنگار
جام ساقی بزمگاه ترا
میپرستان نه مست و نه هشیار
موج در جوی تو فلک سرعت
مرغ بر بام تو ملک هنجار
با تو رضوان نهاده پیش بهشت
چند کرت عصا و پا افزار
عمرها در عمارتت بوده
دهر مزدور و آسمان معمار
سحر نقش ترا نموده سجود
مردم دیدها هزار هزار
بزمگاه ترا هلال قدح
همه وقتی پر آفتاب عقار
دیلم و ترک رزمگاه ترا
هیچ کاری دگر نه جز پیکار
رمح این چون شهاب آتشسوز
تیغ آن چون مجره گوهردار
وحش و طیر شکارگاه ترا
خامه بیاضطراب داده قرار
سایهٔ تو چنان کشیده شدست
کافتابش نمیرسد به کنار
پایهٔ تو چنان رفیع شدست
کاسمان را فرود اوست مدار
آسمان زیر دست پایهٔ تست
ورنه کردی ستاره بر تو نثار
باغ میمونت را نشسته مدام
همچو مرغان فرشته بر دیوار
طارم قدر تو چو گردون نه
چمن صحن تو چو ارکان چار
رستنیهاش چون نبات بهشت
فارغ از گردش خزان و بهار
سوسنش همچو منهیان گویا
نرگسش همچو عاشقان بیدار
یک دم از طفل و بالغش خالی
دایهٔ نشو را نبوده کنار
پنجهٔ سرو او به خنجر بید
بیگنه بر دریده سینهٔ نار
سایهٔ بید او به چهرهٔ روز
بیسبب در کشیده چادر قار
صدف افکنده موج برکهٔ او
همه اطراف خویش دریاوار
فضلهٔ سرخ بید او مرجان
لؤلؤ سنگ ریز او شهوار
در عالیش بر زبان صریر
مرحبا گوی ز ایران هموار
نابسوده در او ز پاس وزیر
سر زلف بنفشه دست چنار
آن قدر قدرت قضا پیمان
آن ملک سیرت ملوک آثار
ناصرالدین که شاخ نصرت و دین
ندهد بیبهار عدلش بار
طاهربن مظفر آنکه ظفر
همه بر درگهش گذارد کار
آنکه بفزود کلک را رونق
وانکه بشکست تیغ را بازار
وانکه جز باس او ندارد زرد
فتنهای زمانه را رخسار
دست رایش بکوفت حلقهٔ غیب
برکشیدند از درون مسمار
دولتش را چو چرخ استیلا
همتش را چو بحر استظهار
بوی باسش مشام فتنه نیافت
رخت برداشت رنگش از رخسار
نه معالیش پایمال قیاس
نه ایادیش زیردست شمار
کار عزمش به ساختن آسان
غور حزمش به یافتن دشوار
دست جودش همیشه بر سر خلق
پای خصمش مدام بر دم مار
کرده چرخش به سروری تسلیم
داده دهرش به بندگی اقرار
رایت او به جنبش اندک
خانهپرداز فتنهٔ بسیار
روزگارش به طبع گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
بسته با حکم از قضا بیعت
گفته با کلک او قدر اسرار
داشته شیر چرخ را دایم
سایهٔ شیر رایتش به شکار
به بزرگیش کاینا من کان
داده یک عزم و یک زبان اقرار
کرده دوش یهود را تهدید
احتساب سیاستش به غیار
تا جهان لاف بندگیش زدست
سرو ماندست و سوسن از احرار
از عجب لا اله الا الله
چون کنند آفتاب را انکار
ای قضا بر در تو جویان جاه
وی قدر بر در تو خواهان بار
مسرع حکم تو زمانه نورد
شعلهٔ باس تو ستاره شرار
کوه را با طلایهٔ حلمت
گشته قایم جهادهای وقار
جیش عزمت دلیل بوده بسی
فتنه را در مضیقها به عثار
رایتت آیتی است حقگستر
قلمت معجزیست باطل خوار
رتبت کلک دست تو بفزود
تا جهان را مشیر گشت و مشار
چه عجب زانکه خود مربی نیست
کلک را در جهان چو دریا بار
دهرش از انقیاد گفته بگیر
هرچه رایش به حکم گفته بیار
صاحبانی چرا از آنکه فلک
دارد از من بدین سخن آزار
اندرین روزها به عادت خویش
مگر اندر میان خواب و خمار
بیتکی چند میتراشیدم
زین شتر گربه شعر ناهموار
منشی فکرتم چو از دو طرف
گشت معنی ستان و لفظ سپار
گفتمت صاحبا فلک بشنید
گفت هان ای سلیمدل زنهار
این ندا هیچ در سخن منشان
وین سخن بیش بر زبان مگذار
آنکه توقیع او کند تعیین
خسرو و صاحب و سپهسالار
وانکه دارند در مراتب ملک
بندگانش ملوک را تیمار
آنکه امرش دهد به خاک مسیر
وانکه نهیش دهد به باد قرار
وانکه هرگز به هیچ وجه ندید
فلکش جز به آب و آینه یار
وانکه از روی کبریا دربست
نه به عون سپاه و عرض سوار
وانکه جز عزم او نجنباند
رایت فتح را به گیر و به دار
تخت خاقان بگوشهٔ بالش
تاج قیصر به ریشهٔ دستار
صاحبش خوانی ای کذی و کذی
هان گرت مینخارد استغفار
ای در آن پایه کز بلندی هست
از ورای ولایت گفتار
نیست از تیر چرخ ناطقتر
دست از نطق زید و عمرو بدار
به خدای ار بدین مقام رسد
هم شود بیزبانتر از سوفار
من دلیری همی کنم ورنه
بر بساط تو از صغار و کبار
هیچ صاحب سخن نیارد کرد
این چنین بر سخنوری اصرار
تا بود بزم زهروی را گل
تا بود تیر عقربی را خار
فلک مجلست ز زهرهرخان
باد چونان که بشکفد گلزار
دور فرمان دهیت همچو ابد
پای بیرون نهاده از مقدار
داعیان دوام دولت تو
انس و جان بالعشی و الابکار
جاهت از حرز و حفظ مستغنی
جانت از عمر و مال برخوردار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - در عذر کمخدمتی ومدح امیر مودود احمد عصمی
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همی
نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز
از موالید جهانم من و در کل جهان
چیست کان را متغیر نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز
در بنیآدم چونان که صوابست خطاست
کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز
این معانی همه معلوم خداوند منست
چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش
پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت
که در کس به سلامی مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض
به خدایی که جز او را نتوان برد نماز
پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم
تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا
بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم
صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب
آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به
تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت
که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا
از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز
نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست
نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن
دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر
شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز
نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
در مزید شرف و دولت و پیروزی و ناز
باد معلوم خداوند که من بنده همی
نیستم جمله حقیقت چو نیم جمله مجاز
از موالید جهانم من و در کل جهان
چیست کان را متغیر نکند عمر دراز
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم و ناز و نیاز
در بنیآدم چونان که صوابست خطاست
کو ز خاک است و همه خاک نشیبست و فراز
این معانی همه معلوم خداوند منست
چون چنین است به مقصود حدیث آیم باز
زیبد ار رمز دو از سر هوای دل خویش
پیش تو باز نمایم به طریق ایجاز
اولا تا که ز خدام توام نتوان گفت
که در کس به سلامی مثلا کردم باز
خدمت تو چو نمازست مرا واجب و فرض
به خدایی که جز او را نتوان برد نماز
پایم از خطهٔ فرمان تو بیرون نشود
سرم ار پیش تو چون شمع ببرند به گاز
در همه ملک تو انگشت به کاهی نبرم
تا نیابم ز رضای تو به صد گونه جواز
نیست بر رای تو پوشیده که من خدمت تو
از برای تو کنم نز پی تشریف و نواز
چون چنین معتقدم خدمت درگاه ترا
بهر آزار دلی از در عفوم بمتاز
درخیال تو نه بر وفق مرادت چو دهم
صورت ساحت من قاعدهٔ کینه مساز
گیرم از روی عیانش نتوان کرد عتاب
آخر از وجه نصیحت بتوان گفت به راز
قصه کوتاه کنم غصه بپردازم به
تا نجاتی بودم باشد ازین گرم و گداز
دی در آن وقت که بر رای رفیعت بگذشت
که فلان باز حدیث حرکت کرد آغاز
گرهی گشت بر ابروی شریفت پیدا
از سیاست شده با عقدهٔ گردون انباز
نه مرا زهرهٔ آن کز تو بپرسم کان چیست
نه گمانی که کند گرد ضمیرت پرواز
ساعتی بودم و واقف نشدم رفتم و دل
در کف غم چو تذروی شده در چنگل باز
گر به تشریف جوابم نکنی آگه از آن
دهر بر جامهٔ عمرم کشد از مرگ طراز
تا بود نیک و بد و بیش و کم اندر پی هم
تا بود سال و مه و روز و شب اندر تک و تاز
روز و شب جز سبب رافت و انصاف مباش
سال و مه جز ندب دولت و اقبال مباز
داده بر باد رضای تو فلک خرمن دهر
شسته از آب خسخای تو جهان تختهٔ آز
نامهٔ عمر ترا از فلک این باد خطاب
زندگانی ولی نعمت من باد دراز
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۵ - در مدح شمسالدین بهروز
ای بر اعدا و اولیا پیروز
در مکافات این و آنشب و روز
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کینتوز
بذل نزدیک همت تو چو وام
کرمت وام تو ز شکر اندوز
داده بیمیل و کرده بیکینه
دور این مایهساز صورتسوز
قالب دوستانت را دل شیر
حال دشمنانت را سگ و یوز
ای بحق هر دو تصرف تو
مالک هر دوی بدر و بدفوز
زانکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جانافروز
گفتمش هان چگونه داری حال
زیراین ورطه تاب حادثهسوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز
حدثان کرد رای پایافزار
آسمان گشت مرغ دستآموز
شب محنت به آخر آمد و شد
شب من روز و روز من نوروز
روزم از روز بهترست اکنون
از مراعات شمس دین بهروز
باد عمرش چو جاه روز افزون
عمر اعداش عمر روز سپوز
حاسدانش همیشه سرگردان
غم بر ایشان ز بخت بد فیروز
وقت بر آبریز سبلتشان
آنکه گویند صوفیانش گوز
جاودان از فلک خطابش این
کای بر اعداد و اولیا پیروز
در مکافات این و آنشب و روز
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کینتوز
بذل نزدیک همت تو چو وام
کرمت وام تو ز شکر اندوز
داده بیمیل و کرده بیکینه
دور این مایهساز صورتسوز
قالب دوستانت را دل شیر
حال دشمنانت را سگ و یوز
ای بحق هر دو تصرف تو
مالک هر دوی بدر و بدفوز
زانکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جانافروز
گفتمش هان چگونه داری حال
زیراین ورطه تاب حادثهسوز
گفت ویحک خبر نداری تو
که بگو بازگشت آخر گوز
حدثان کرد رای پایافزار
آسمان گشت مرغ دستآموز
شب محنت به آخر آمد و شد
شب من روز و روز من نوروز
روزم از روز بهترست اکنون
از مراعات شمس دین بهروز
باد عمرش چو جاه روز افزون
عمر اعداش عمر روز سپوز
حاسدانش همیشه سرگردان
غم بر ایشان ز بخت بد فیروز
وقت بر آبریز سبلتشان
آنکه گویند صوفیانش گوز
جاودان از فلک خطابش این
کای بر اعداد و اولیا پیروز
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
چون مراد خویش را با ملک ری کردم قیاس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشتزار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس
در خراسان تازه بنهادم اقامت را اساس
چون غنیمت را مقابل کرده شد با ایمنی
عقل سی روز و طمع ماهی بود راسابراس
ای طمع از خاک رنگین گر تهی داری تو کیس
وی طرب از آب رنگین گر تهی داری تو کاس
وی دل ار قومی نکردند از تو یاد اندر رحیل
عیب نبود زانکه از اطوار نسناسند ناس
تا خداوندی چو مجد دولت و دین بوالحسن
حقشناس بندگان باشد چه غم او را شناس
آنکه از کنه کمالش قاصرست ادراک عقل
راست چونان کز کمال عقل ادارک حواس
آکه با جودش سبکساری نیاید ز انتظار
وانکه با بذلش گرانباری نباشد از سپاس
یابد از یک التفاتش ملک استغنا نیاز
همچنان کز کیمیا ترکیب زر یابد نحاس
خواستم گفتن که دست و طبع او بحرست و کان
عقل گفت این مدح باشد نیز با من هم پلاس
دست او را ابر چون گویی وآنجا صاعقه
طبع او را کان چرا خوانی و آنجا احتباس
دهر و دوران در نهاد خویش از آن عالیترند
کز سر تهمت منجمشان بپیماید به طاس
در لباس سایه و نور زمان عقلش بدید
گفت با خود ای عجب نعمالبدن بساللباس
ای نداده چرخ جودت تن درین سوی شمار
وی نهاده دخل جاهت پای از آن روی قیاس
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ پاس
عالم قدرت مجسم نیست ورنه باشدی
اندرونی سطح او بیرون عالم را مماس
مرگ بیرون ماند از گیتی چو تقدیر محال
گر درو سدی کشی از خاک حزم و آب باس
بر تو حاجت نیست کس را عرض کردن احتیاج
زانکه باشد از همه کس التماست التماس
انظرونا نقتبس من نورکم کی گفت چرخ
کافتاب از آفتاب همتت کرد اقتباس
ختم شد بر تو سخا چونان که بر من شد سخن
این سخن در روی گردون هم بگویم بیهراس
دور نبود کاین زمان بر وفق این دعوی که رفت
در دماغش خود شهادت را همی گردد عطاس
شاعری دانی کدامین قوم کردند آنکه بود
ابتداشان امرء القیس انتهاشان بوفراس
واینکه من خادم همی پردازم اکنون ساحریست
سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس
از چه خیزد در سخن حشو از خطا بینی طبع
وز چه خیزد پرزه بر دیبا ز ناجنسی لاس
تا بود سیر السوانی در سفر دور فلک
واندران دوران نظیر گاو او گاو خراس
گاو گردون هرگز اندر خرمن عمرت مباد
تا مه کشتزار آسمان را هست داس
تا که باشد این مثل کالیاس احدی الراحتین
بادی اندر راحتی کورا نباشد بیم یاس
دامن بخت تو پاک از گرد آس آسمان
وز جفای آسمان خصم تو سرگردان چو آس
بیسپدهدم شب خذلان بدخواهت چنانک
تا به صبح حشر میگوید احاد ام سداس
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ناصرالدین طاهربن مظفر
زهی دست تو بر سر آفرینش
وجود تو سر دفتر آفرینش
فضا خطبهها کرده در ملک و ملت
به نام تو بر منبر آفرینش
چهل سال مشاطه کون کرده
رسوم ترا زیور آفرینش
طرازی نه چون طاهربن مظفر
به عهد تو در ششتر آفرینش
اگر فضلهٔ گوهر تو نبودی
حقیر آمدی گوهر آفرینش
گشاد نفاذ تو گردون فطرت
بپردازد از دفتر آفرینش
وگر اختر تو نبودی نگشتی
سعادترسان اختر آفرینش
به باد عدم بردهد گر بخواهد
خلاف تو خاکستر آفرینش
فنا بارها کرد عزم مصمم
که تا بشکند چنبر آفرینش
شکوه تو دریافت آن کار اگرنه
بکردی فنا در خور آفرینش
به دیوان جاهت گذارند انجم
خراج نهم کشور آفرینش
وز اقطاع جودت رسانند ارکان
وجوب همه لشکر آفرینش
تو ای سرور آفرینش نبینی
که هر دم قضا مادر آفرینش
به زجر تمام از طبیعت بپرسد
که هم به نشد سرور آفرینش
ترا کردگار از برای تحفظ
موکل کند بر سر آفرینش
تکسر چه باشد که با چون تو شحنه
بگردد به گرد در آفرینش
حوادث چرا بستری گستردکان
به معنی بود بستر آفرینش
گوا میکنم بر تو هان ای طبیعت
درین داوری داور آفرینش
که تا گرم و سردی برویش نیاری
که این است خشک و تر آفرینش
الا تا مزاج عناصر به نسبت
زیادت کند پیکر آفرینش
تو بادی که جز با تو نیکو نیاید
قبای بقا در بر آفرینش
دوام ترا بیخ در آب و خاکی
کزو رست برگ و بر آفرینش
بقای تو چندان که در طول و عرضش
نشاید به جز محور آفرینش
وجود تو سر دفتر آفرینش
فضا خطبهها کرده در ملک و ملت
به نام تو بر منبر آفرینش
چهل سال مشاطه کون کرده
رسوم ترا زیور آفرینش
طرازی نه چون طاهربن مظفر
به عهد تو در ششتر آفرینش
اگر فضلهٔ گوهر تو نبودی
حقیر آمدی گوهر آفرینش
گشاد نفاذ تو گردون فطرت
بپردازد از دفتر آفرینش
وگر اختر تو نبودی نگشتی
سعادترسان اختر آفرینش
به باد عدم بردهد گر بخواهد
خلاف تو خاکستر آفرینش
فنا بارها کرد عزم مصمم
که تا بشکند چنبر آفرینش
شکوه تو دریافت آن کار اگرنه
بکردی فنا در خور آفرینش
به دیوان جاهت گذارند انجم
خراج نهم کشور آفرینش
وز اقطاع جودت رسانند ارکان
وجوب همه لشکر آفرینش
تو ای سرور آفرینش نبینی
که هر دم قضا مادر آفرینش
به زجر تمام از طبیعت بپرسد
که هم به نشد سرور آفرینش
ترا کردگار از برای تحفظ
موکل کند بر سر آفرینش
تکسر چه باشد که با چون تو شحنه
بگردد به گرد در آفرینش
حوادث چرا بستری گستردکان
به معنی بود بستر آفرینش
گوا میکنم بر تو هان ای طبیعت
درین داوری داور آفرینش
که تا گرم و سردی برویش نیاری
که این است خشک و تر آفرینش
الا تا مزاج عناصر به نسبت
زیادت کند پیکر آفرینش
تو بادی که جز با تو نیکو نیاید
قبای بقا در بر آفرینش
دوام ترا بیخ در آب و خاکی
کزو رست برگ و بر آفرینش
بقای تو چندان که در طول و عرضش
نشاید به جز محور آفرینش
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح امام بزرگ شیخ قطب الدین ابوالمظفر العبادی
ای شادی جان آفرینش
وی گوهر کان آفرینش
ای محرم خلوتی که آنجا
محسود نشان آفرینش
ای بلبل بوستان تجرید
در شورهستان آفرینش
در جلوه کشیده کشف نطقت
اسرار نهان آفرینش
در بدو وجود گفته پیرت
کای بخت جوان آفرینش
ناجسته ز فکرتت روانتر
تیری ز کمان آفرینش
آزاد مراتب یقینت
زاسیب گمان آفرینش
بیفاتحهٔ ثنا نبرده
نام تو زبان آفرینش
در شیوهٔ اختراع و ابداع
با تاب و توان آفرینش
گم کرده گران رکابی تو
تیزی عنان آفرینش
در بیجهتی هلال قدرت
فارغ ز بنان آفرینش
در بیصفتی علو نعتت
برتر ز بیان آفرینش
نابسته نبوده تا که بوده
پیش تو میان آفرینش
صیت تو گرفته صد ولایت
زانسوی جهان آفرینش
ده یازده قبول داری
بر کل مکان آفرینش
بیش است زکوة مایهٔ تو
از سود و زیان آفرینش
سوگند به جان تو خورد عقل
یعنی که به جان آفرینش
ای نازده آفرینشت راه
عبادی و آن آفرینش
هر نوبت مجلست بهاریست
در فصل خزان آفرینش
سر گم شده نعرهٔ مریدانت
نواب فغان آفرینش
افتاده بر آستانهٔ سمع
مست از تو روان آفرینش
لوزینهٔ استعارت تست
آرایش خوان آفرینش
نقد سخنت چو رایج افتاد
در داد و ستان آفرینش
صراف سخن که نفس کلیست
بر طرف دکان آفرینش
پرسید ز عقل کل که آن چیست
گفتا همه دان آفرینش
تا ابلق تند دهر رامست
اندر خم ران آفرینش
در خدمت دور دولتت باد
دوران و زمان آفرینش
شیرین ز زبان شکرینت
تا حشر دهان آفرینش
وی گوهر کان آفرینش
ای محرم خلوتی که آنجا
محسود نشان آفرینش
ای بلبل بوستان تجرید
در شورهستان آفرینش
در جلوه کشیده کشف نطقت
اسرار نهان آفرینش
در بدو وجود گفته پیرت
کای بخت جوان آفرینش
ناجسته ز فکرتت روانتر
تیری ز کمان آفرینش
آزاد مراتب یقینت
زاسیب گمان آفرینش
بیفاتحهٔ ثنا نبرده
نام تو زبان آفرینش
در شیوهٔ اختراع و ابداع
با تاب و توان آفرینش
گم کرده گران رکابی تو
تیزی عنان آفرینش
در بیجهتی هلال قدرت
فارغ ز بنان آفرینش
در بیصفتی علو نعتت
برتر ز بیان آفرینش
نابسته نبوده تا که بوده
پیش تو میان آفرینش
صیت تو گرفته صد ولایت
زانسوی جهان آفرینش
ده یازده قبول داری
بر کل مکان آفرینش
بیش است زکوة مایهٔ تو
از سود و زیان آفرینش
سوگند به جان تو خورد عقل
یعنی که به جان آفرینش
ای نازده آفرینشت راه
عبادی و آن آفرینش
هر نوبت مجلست بهاریست
در فصل خزان آفرینش
سر گم شده نعرهٔ مریدانت
نواب فغان آفرینش
افتاده بر آستانهٔ سمع
مست از تو روان آفرینش
لوزینهٔ استعارت تست
آرایش خوان آفرینش
نقد سخنت چو رایج افتاد
در داد و ستان آفرینش
صراف سخن که نفس کلیست
بر طرف دکان آفرینش
پرسید ز عقل کل که آن چیست
گفتا همه دان آفرینش
تا ابلق تند دهر رامست
اندر خم ران آفرینش
در خدمت دور دولتت باد
دوران و زمان آفرینش
شیرین ز زبان شکرینت
تا حشر دهان آفرینش
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹ - در مدح صفوةالدین مریم خاتون
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگی ز آسمان شده بیش
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش
تو ز اندیشه آن سویی و جهان
همه زین سوی عقل دوراندیش
باد بر سدهٔ تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش
وهم را بین که طیره برگشتست
پر بیفکنده پای ز ابله ریش
ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش
بیتو رفتست ورنه در زنبور
در پی نوش کی نشستنی نیش
لطف ار پای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش
آسمان گر سلاح بربندد
تیر تدبیر تو نهد در کیش
ماهتاب از مزاج برگدد
گر به حلق تو بر بمالد خیش
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنهٔ چوبها شود آدیش
جان نو دادهای جهانی را
فرق ناکرده اهل مذهب و کیش
این نه خلقست نور خورشیدست
که به بیگانه آن رسد چو به خویش
شاد باش ای به معجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش
تا نگویی که شعر مختصرست
مختصر نیست چون تویی معنیش
بخدای ار کس این قوافی را
به سخن برنشاندی به سریش
وز بزرگی ز آسمان شده بیش
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش
تو ز اندیشه آن سویی و جهان
همه زین سوی عقل دوراندیش
باد بر سدهٔ تو هم نرسد
باد فکرت نه باد خاک پریش
وهم را بین که طیره برگشتست
پر بیفکنده پای ز ابله ریش
ای توانگر ز تو بسیط زمین
وز نظیر تو آسمان درویش
بیتو رفتست ورنه در زنبور
در پی نوش کی نشستنی نیش
لطف ار پای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش
آسمان گر سلاح بربندد
تیر تدبیر تو نهد در کیش
ماهتاب از مزاج برگدد
گر به حلق تو بر بمالد خیش
ور کند چوب آستان تو حکم
شحنهٔ چوبها شود آدیش
جان نو دادهای جهانی را
فرق ناکرده اهل مذهب و کیش
این نه خلقست نور خورشیدست
که به بیگانه آن رسد چو به خویش
شاد باش ای به معجزات کرم
مریمی از هزار عیسی بیش
تا نگویی که شعر مختصرست
مختصر نیست چون تویی معنیش
بخدای ار کس این قوافی را
به سخن برنشاندی به سریش
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح صاحب اوحدالدین اسحق
دوش سرمست آمدم به وثاق
با حریفی همه وفا و وفاق
دیدم از باقی پرندوشین
شیشهای نیمه بر کنارهٔ طاق
می چون عهد دوستان به صفا
تلخ چون عیش عاشقان به مذاق
هر دو در تاب خانهای رفتیم
که نبد آشنا هوای رواق
بنشستیم بر دریچگکی
که همی دید قوسی از آفاق
بر یمینم ز منطقی اجزاء
بر یسارم ز هندسی اوراق
همه اطراف خانه لمعهٔ برق
زان رخ لامع و می براق
شکر و نقل ما ز شکر وصال
جرعهٔ جام ما ز خون فراق
نه مرا مطربان چابکدست
نه مرا ساقیان سیمین ساق
غزلکهای خود همی خواندم
در نهاوند و راهوی و عراق
ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق
به سخن درشدیم هر سه بهم
چون سه یار موافق مشتاق
ماه را نیکویی همی گفتیم
که دریغی به اجتماع و محاق
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصهٔ چرخ ازرق زراق
گفتم آیا کسی تواند کرد
در بساط زمین علی الاطلاق
منع تقدیر او به استقلال
کشف اسرار او به استحقاق
نه در آن دایره که در تدویر
نتوانند زد نطق ز نطاق
نه از آن طایفه که نشناسد
معنی احتراق از احراق
ماه گفتا که برق وهمی بود
که برین گنبد آمدی به براق
در خراسان ز امتش دگریست
که برو عاشقست ملک عراق
عصمت ایزدی رکاب و عنانش
مدد سرمدی ستام و جناق
دانی آن کیست واحدالدین است
آن ملک خلقت ملوک اخلاق
گفتم ای ماه نام تعیین کن
گفت مخدوم و منعمت اسحق
آسمان رتبتی که سجده برند
آسمانهاش خاضع الاعناق
مکنتش بسته با قضا پیمان
قدرتش کرده با قدر میثاق
خلف صدق قدر اوست قدر
چون شود در نفاذ حکمش عاق
فکرتش نسخهٔ وجود آمد
راز گردون درو خط الحاق
رایش ار آفتاب نیست چراش
سفر آسمان نیاید شاق
بوی کبریت احمر صدقش
از عطارد ببرده رنگ نفاق
لغو سبع مثانی سخنش
لغت منهیان سبع طباق
خرفهپوشیست چرخ ارنه زدیش
رفعت بارگاه او مخراق
رای عالیش فالق الاصباح
دست معطیش ضامنالارزاق
بینیازی عیال همت اوست
صدق او در سخا بجای صداق
رغبتش رغم کان و دریا را
جار تکبیر کرده و سه طلاق
کرمش آز را که فاقه زدست
ز امتلا اندر افکند به فواق
خون کانها بریخت کین سخاش
کوه از آن یافت ایمنی ز خناق
به کرم رغبتش بدان درجه است
که به نظاره رغبت احداق
کم نگردد که کم نیارد شد
طول و عرض هوا به استنشاق
بیش گردد که بیش داند شد
شرح بسط سخن به استنطاق
تا زمان همچو روز باشد و شب
تا عدد همچو جفت باشد و طاق
روز و شب جفت کبریا بادا
در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق
عز او در ازاء عز وجود
ناز معشوق و نالهٔ عشاق
با حریفی همه وفا و وفاق
دیدم از باقی پرندوشین
شیشهای نیمه بر کنارهٔ طاق
می چون عهد دوستان به صفا
تلخ چون عیش عاشقان به مذاق
هر دو در تاب خانهای رفتیم
که نبد آشنا هوای رواق
بنشستیم بر دریچگکی
که همی دید قوسی از آفاق
بر یمینم ز منطقی اجزاء
بر یسارم ز هندسی اوراق
همه اطراف خانه لمعهٔ برق
زان رخ لامع و می براق
شکر و نقل ما ز شکر وصال
جرعهٔ جام ما ز خون فراق
نه مرا مطربان چابکدست
نه مرا ساقیان سیمین ساق
غزلکهای خود همی خواندم
در نهاوند و راهوی و عراق
ماه ناگه برآمد از مشرق
مشرقی کرد خانه از اشراق
به سخن درشدیم هر سه بهم
چون سه یار موافق مشتاق
ماه را نیکویی همی گفتیم
که دریغی به اجتماع و محاق
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصهٔ چرخ ازرق زراق
گفتم آیا کسی تواند کرد
در بساط زمین علی الاطلاق
منع تقدیر او به استقلال
کشف اسرار او به استحقاق
نه در آن دایره که در تدویر
نتوانند زد نطق ز نطاق
نه از آن طایفه که نشناسد
معنی احتراق از احراق
ماه گفتا که برق وهمی بود
که برین گنبد آمدی به براق
در خراسان ز امتش دگریست
که برو عاشقست ملک عراق
عصمت ایزدی رکاب و عنانش
مدد سرمدی ستام و جناق
دانی آن کیست واحدالدین است
آن ملک خلقت ملوک اخلاق
گفتم ای ماه نام تعیین کن
گفت مخدوم و منعمت اسحق
آسمان رتبتی که سجده برند
آسمانهاش خاضع الاعناق
مکنتش بسته با قضا پیمان
قدرتش کرده با قدر میثاق
خلف صدق قدر اوست قدر
چون شود در نفاذ حکمش عاق
فکرتش نسخهٔ وجود آمد
راز گردون درو خط الحاق
رایش ار آفتاب نیست چراش
سفر آسمان نیاید شاق
بوی کبریت احمر صدقش
از عطارد ببرده رنگ نفاق
لغو سبع مثانی سخنش
لغت منهیان سبع طباق
خرفهپوشیست چرخ ارنه زدیش
رفعت بارگاه او مخراق
رای عالیش فالق الاصباح
دست معطیش ضامنالارزاق
بینیازی عیال همت اوست
صدق او در سخا بجای صداق
رغبتش رغم کان و دریا را
جار تکبیر کرده و سه طلاق
کرمش آز را که فاقه زدست
ز امتلا اندر افکند به فواق
خون کانها بریخت کین سخاش
کوه از آن یافت ایمنی ز خناق
به کرم رغبتش بدان درجه است
که به نظاره رغبت احداق
کم نگردد که کم نیارد شد
طول و عرض هوا به استنشاق
بیش گردد که بیش داند شد
شرح بسط سخن به استنطاق
تا زمان همچو روز باشد و شب
تا عدد همچو جفت باشد و طاق
روز و شب جفت کبریا بادا
در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق
عز او در ازاء عز وجود
ناز معشوق و نالهٔ عشاق
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - در مناجات باری تعالی
مقدری نه به آلت به قدرت مطلق
کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق
نه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازار
نه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونق
به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق
حصار برشده بیآب و گل ولیک به صنع
به گرد او زده از بحر بیکران خندق
نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب
نه از نشیب توان دید جایگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سیاره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط
میان آب چنین خاک تودهٔ معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بیآلت
گواه بس بود ای شوربخت خام خلق
چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند
گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق
نه بینمایش خلاق شد مهیا خلق
نه بیکفایت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارکالله از آن قادری که قدرت او
دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق
گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزار
گهی ز باد کند باز لاله را یلمق
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر
گهی هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تویی ملکدار و ملکبخش
ترا سزای خدایی به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس
ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلق
به دفع زهر به دانا نمودهای تریاق
به نفع طبع به بیمار دادهای سرمق
به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بیامان تو آهو
نه در هوای پرده بیرضای تو عقعق
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید
ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق
تو نام سید سادات بگذرانیدی
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پیام که آورد کردهام تصدیق
به هرچه از تو رسیدست گفتهام صدق
نه در پیام تو لا گفتهام به هیچ طریق
نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی
نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آینهگون
ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب
شداز هدایت فضل تو گفتهام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار نشاید دق
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
یکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق
کند ز شکل بخاری چو گنبد ازرق
نه خشت و رشتهٔ معمار را درو بازار
نه چوب و تیشهٔ نجار را درو رونق
به حکمتی که خلل اندرو نیابد راه
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بیرق
حصار برشده بیآب و گل ولیک به صنع
به گرد او زده از بحر بیکران خندق
نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق
نه از فراز توان کرد حیلت مرکوب
نه از نشیب توان دید جایگاه نفق
درو به حکم روان کرده هفت سیاره
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسق
میان گنبد فیروزه رانده بحر محیط
میان آب چنین خاک تودهٔ معلق
بدانکه مبدع ابداع اوست بیآلت
گواه بس بود ای شوربخت خام خلق
چو ظن بری که به خود برشد آسمان بلند
گهی ز گردش او روشنی و گاه غسق
نه بینمایش خلاق شد مهیا خلق
نه بیکفایت وراق شد نگار ورق
جز او به صنع که آرد چو عیسیی ازدم
جز او به لطف که سازد چو موسیی ز علق
که برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفق
که بارد از دهن ابر بر صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطق
تبارکالله از آن قادری که قدرت او
دهان و دیده نماید ز عبهر و فستق
گهی ز آب کند تازه چهرهٔ گلزار
گهی ز باد کند باز لاله را یلمق
گهی ذلیل کند قوم فیل را از طبر
گهی هلاکت نمرود را گمارد بق
تراست ملک و تویی ملکدار و ملکبخش
ترا سزای خدایی به هر زمان الحق
ز دست باد تو بخشی به بوستان سندس
ز چشم ابر تو باری به دشت استبرق
به حکم ماردمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمهٔ راسو و لقمهٔ لقلق
به دفع زهر به دانا نمودهای تریاق
به نفع طبع به بیمار دادهای سرمق
به باغ بلبل بر یاد تو گشاده زبان
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبق
دوات در طلب آب لطف تو دلخون
قلم ز هیبت نام بزرگ تو سرشق
نه در کنام چرد بیامان تو آهو
نه در هوای پرده بیرضای تو عقعق
ز مار مهره تو آری، ز ابر مروارید
ز گاو عنبرسارا، ز یاسمین زنبق
تو نام سید سادات بگذرانیدی
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبق
به هر پیام که آورد کردهام تصدیق
به هرچه از تو رسیدست گفتهام صدق
نه در پیام تو لا گفتهام به هیچ طریق
نه در رسالت او منکرم به هیچ نسق
نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در امامت فاروق در مجال نطق
نه در نشستن عثمان چو رافضی بدگوی
نه در شجاعت حیدر چو خارجی احمق
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق
ز زخم خنجر صمصام فعل آینهگون
ز تیر ناوک زهر آب داده خسته حدق
مهیمنا چو به توحید تو گشادم لب
شداز هدایت فضل تو گفتهام مغلق
سواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
کنند فخر رشیدی و صابر و عمعق
اگرچه عادت دق نیست انوری را لیک
به درگه تو کند یارب ار نشاید دق
چو در مدیح امیر و وزیر عمر گذشت
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطق
منم سوار سخن گرچه نیستم در زین
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلق
یکی جریدهٔ اعمال خود نکردم کشف
هزار کس را کردم به مدح مستغرق
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در وصف کوشک صدر سعید ابوالحسن عمرانی
حبذا کارنامهٔ ارتنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کدره نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت بصورت و بصفت
همه همراز در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغ از پرتاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایران درت بصریر
هم ز یک خطوه و ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده و در آن آهنگ
لب ناییت میسراید نای
دست چنگیت مینوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مزاج و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کدره نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت بصورت و بصفت
همه همراز در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغ از پرتاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایران درت بصریر
هم ز یک خطوه و ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده و در آن آهنگ
لب ناییت میسراید نای
دست چنگیت مینوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مزاج و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ناصرالدین طاهر و وصف ربیع
جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پای به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد
جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزههای نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود موالید و جودش گفتند
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر
وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بیکف دستت باطل
وی قوانین سخن بیسر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز به محل قابل
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بیبالش تو صدر وزارت خالی
بود بیحشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید
خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعدهها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع
هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمیباید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
کوه را از مدت سایهٔ ابر و نم شب
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
لاله را پای به گل در شود اندر منهل
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
شحنهٔ نفس نباتیش درآرد به عمل
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد
جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
همچو از معجزههای نبوی زرق و حیل
طبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوث
عقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقل
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
روز مولود موالید و جودش گفتند
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر
وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت
چه عجب رایحهٔ گل ببرد روح جعل
ای دعاوی سخا بیکف دستت باطل
وی قوانین سخن بیسر کلکت مختل
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
شعر نیکو نبود جز به محل قابل
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
بود بیبالش تو صدر وزارت خالی
بود بیحشمت تو کار ممالک مهمل
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
کهربا چون گرهٔ ابروی باس تو بدید
خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
راست شد قاعدهها همچو خطوط جدول
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
رویش از غصهٔ ایام بر دشمن و دوست
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
گوش کاره شود از قصهٔ او لاتسمع
هوش واله شود از غصهٔ او لاتسال
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
دولت خفتهٔ او را ز چنان خواب کسل
لله الحمد که تا حشر نمیباید بست
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰ - در مدح کمالالدین ابیسعد مسعود بن احمدالمستوفی
خدای خواست که گیرد زمانه جاه و جلال
جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود
نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر
به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد
به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال
چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر
گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
سپر برشده را رای او به خدمت خواند
کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند
به وقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازویی که بدان بار بر او سنجند
سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند
همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام
و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول
شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام
ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس
تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
به دست حزم بمالی همی مخالفت را
زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشتهام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
قصیدههات بیاورد می چو آب زلال
به جای دیگر اگر اول التجا کردم
بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس
به عمر خویش ندیدست از آن سمجتر حال
ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا
بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال
بدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاق
وزین قیاس تویی مهتر به استقلال
نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است
شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر معزی چه خوب میگوید
حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی به وجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات
همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
جمال داد جهان را به جود و جاه و کمال
سپهر معنی مسعود کز قران سعود
نزاد مادر گیتی چو او ستوده خصال
قضا توان و قدر قدرت و ستاره محل
زمانه بخشش و کان دستگاه و بحر نوال
به جنب قدر رفیعش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به نوک حامه ببندد ره قضا و قدر
به تیر نکته بدوزد لب صواب و محال
گر ابر خاطر او قطره بر زمین بارد
به جای برگ زبان بردمد ز شاخ نهال
چو رای روشن او باشد آفتاب سپهر
گر آفتاب امان یابد ز کسوف و زوال
هلال چرخ معالیش منخسف نشود
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
سپر برشده را رای او به خدمت خواند
کمر ببست به جوزا چو بندگان به دوال
ز حرص خدمت او سرنگون همی آیند
به وقت مولد از ارحام مادران اطفال
ز شاخ بادرم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال
ترازویی که بدان بار بر او سنجند
سپهر کفهٔ او زیبد و زمین مثقال
ز حرص آنکه ازو سائلان سؤال کنند
همی سؤال بخواهد ز سائلان به سؤال
ایا محامد تو نقش گشته در اوهام
و یا مؤثر تو وقف گشته بر اقوال
خطر ندید هر آنکو ندید از تو قبول
شرف نیافت هر آنکو نجست با تو وصال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
زمانه سال و مه از خدمت تو جوید نام
ستاره روز و شب از طلعت تو گیرد فال
تو آدمی و همه دشمنان تو ابلیس
تو مهدیی و همه حاسدان تو دجال
به دست حزم بمالی همی مخالفت را
زمانه نیز نبیند چو تو مخالف مال
اگرنه کین تو کفرست پس چرا دارد
سپهر خصم ترا خون مباح و مال حلال
عدو حرارت بیم تو دارد اندر دل
ز دست مردمک دیده زان زند قیفال
بزرگوارا شد مدتی که من خادم
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
نه آنکه از دل و جان مخلصت نبودستم
گواه دارم، وان کیست ایزد متعال
ز مجلس تو گر ابرام دور داشتهام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال
وگرنه در دو سه موسم ز طبع چون آتش
قصیدههات بیاورد می چو آب زلال
به جای دیگر اگر اول التجا کردم
بدیدم آنچه مبیناد هیچ کس به خیال
خدای داند و کس چون خدای نیست که کس
به عمر خویش ندیدست از آن سمجتر حال
ثنا قبول به همت کنند اهل ثنا
بلی که مرد به همت پرد چو مرغ به بال
بدین دلیل تویی خواجهٔ به استحقاق
وزین قیاس تویی مهتر به استقلال
نه هرکرا به لقب با کسی مشابهت است
شبیه اوست چنان چون یمین شبیه شمال
که دال نیز چو ذال است در کتابت لیک
به ششصد و نود و شش کمست دال از ذال
ببین که میر معزی چه خوب میگوید
حدیث هیات بینو و شکل کعب غزال
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی به وجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک زین به نگیندان کشند از آن به جوال
همیشه تا که بود نعت زلف در ابیات
همیشه تا که بود وصف خال در امثال
سری که از تو بپیچد بریده باد چو زلف
دلی که از تو بگردد سیاه باد چو خال
هزار سال تو مخدوم و دهر خدمتگار
هزار جای تو ممدوح و بنده مدح سگال
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح صدرالامم کمالالدین محمود
ای به هستی داده گیتی را کمال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را به تو
هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تایید تو ملک لایزال
در مقاتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلکت به عدوی شد به خصم
کلک را گو کار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه برتابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفیالله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبود و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رای روشنت
سوی چارم چرخ رای انتقال
از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون به درگاهت رسند
این از آن میپرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو میسگال
چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندان که خواهی باش و فال
طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال
برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن
کو به سیارات ننماید جمال
جرعهٔ رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال
ملک را فرخنده هر روز از تو فال
صدر دنیایی و دنیا را به تو
هست هر ساعت کمالی بر کمال
چون وزارت آسمان رفعت شود
هر کرا جاه تو افزاید جلال
بخت بیدار تو حی لاینام
ملک تایید تو ملک لایزال
در مقاتب آفتابت زیردست
در معالی آسمانت پایمال
اوج جاهت را ثوابت در جوار
غور حزمت را حوادث در جوال
ملک را حزم تو دفع چشم بد
فتنه را دور تو دور گوشمال
اصل اوتاد زمین شد حزم تو
زان چنین ثابت اساس آمد جبال
چیده گوش از نطق تو در ثمین
دیده چشم از کلک تو سحر حلال
ناله از کلکت به عدوی شد به خصم
کلک را گو کار خود کردی منال
هر کجا امرت سبک دارد عنان
چرخ بستاند رکاب امتثال
هر کجا قهرت گران دارد رکاب
کوه برتابد عنان احتمال
چون گره بر ابروی قهرت زدند
آسمان گوید کفیالله القتال
نیستی یزدان، چرا هست ای عجب
مثل و مانند ترا هستی محال
عفو تو تعیین کند عذر گناه
جود تو تلقین کند حسن سؤال
ای جوانمردی که در ایام تو
هست کمتر ثروت آمال مال
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال
گر شود محسوس دریای دلت
اخترش گوهر بود طوبیش نال
اختران را سعیت ار حامی شود
فارغ آیند از هبود و از وبال
آسمان را نهیت ار منعی کند
منفصل گردد زمان را اتصال
ور کند خورشید رای روشنت
سوی چارم چرخ رای انتقال
از سواد شب نماند گرد روز
آن قدر کاید رخش را زلف و خال
اختران کز علمشان خارج نجست
بر جهان بادی و کی بودی محال
جمله اکنون چون به درگاهت رسند
این از آن میپرسد آیا چیست حال
ای بجایی کز تحیر وصف تو
طوطی نطق مرا کردست لال
چون فلک نسگالدت جز نیکویی
بدسگالت را بدی گو میسگال
چون روان بر آفرینش قول تست
قیل گو چندان که خواهی باش و فال
طبل را کی سود دارد ولوله
چون باول نافریدندش دوال
ذره گر پنهان کند روی از شعاع
نام هستی هم بر او آید زوال
صاحبا تا شمع و تا پروانه هست
این غرورانگیز و آن صاحب جمال
برنخیزد گفت و گوی و جست و جوی
گرچه سوزد خویشتن را پر و بال
گوش را از انفعال این سخن
باز خر گو ایهاالساقی تعال
جام مالامال نوش از دست آن
کو به سیارات ننماید جمال
جرعهٔ رخسار او از روی عکس
پر می رنگین کند جام هلال
تا که باشد سمت میل آفتاب
گه جنوب از روی دوران گه شمال
سال و مه دورانت اندر سایه باد
ای طفیل دور عمرت ماه و سال
جاودان محروس و محفوظ از هموم
زانکه معصوم آمدستی از همال
سرو اقبال تو تر وز عرق او
باغ دولت را نهال اندر نهال
سد دشمن رخنه چون دندان سین
پشت حاسد کوز چون بالای دال
معتدل اقبال بادی کو چرا
زانکه بنیاد بقا شد اعتدال