عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۲
هرکس که نظر باز به آن زلف دوتا شد
درحلقهٔ زنجیر نظر بند بلا شد
هر ذرهٔ خاکیست جدا تشنهٔ خونی
رحم است بران قطره که از بحر جدا شد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۷
ز معراج خریّت، خواجه سنگین بار می آید
به تمکین تمام، این خرس از کهسار می آید
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۸
حاصلی که خرمن شد، نذر خوشه چین دارم
برق اگر سری نکشد، آه آتشین دارم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶۶
ز شمع خامه، هر جا در میان افسانه اندازم
شرر در دامن بال و پر پروانه اندازم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
چو بحر نامتناهیست دایما موّاج
حجاب وحدت دریاست کثرت امواج
جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست
ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج
دلم که ساحل بینهایت اوست
بود مدام بامواج بحر او محتاج
علاج درد دلم غیر موج دریا نیست
چو طرفه درد که موحش بود در او علاج
بهر خسی برسد زین محیط در و گهر
یکی بخس رسد از وی یکی بگوهر باج
از این محیط که عالم بجنّت اوست سراب
مراست عذب و فرات و تراست ملح اجاج
بلون و طعم اگر مختلف همی گردد
ز اختلاف محل است و انحراف مزاج
هر آنچه مغربی از کاینات حاصل کرد
بگرد بحر محیطش بیکزمان تاراج
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۰
چون مهر پری ز خاتم جم برداشت
دلتنگی از اهل عالم برداشت
پرسیدم از او که ای صنم نام تو چیست
در حال نگین از سر خاتم برداشت
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۷
گویند که جمشید به کف داشت مدام
جامی که جهان نمای بود آن را نام
در پارس که تخت گاه جمشید آمد
امروز تو جمشیدی و بر دست تو جام
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳
ای آنکه کمان تست پنجاه منی
پنجاه بسی گیر و دو چندان باقی ست
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۱
گنگ کور ار دو دیده بگشاید
ماه نو را به خلق بنماید
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳۴
کرده‌ای ای عماد ماهی گیر
چشمه را دام و آب را چشمه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چرخ از آن روزی که سرگردانی خود دیده است
راستی با دشمن و با دوست کین ورزیده است
پیش چشم اهل استغنا دو روزی بیش نیست
دستگاهی را که نه افلاک بر خود چیده است
سربلندی‌ها در آواز سبکباری بود
نیست بیجا سرو اگر بر خویشتن بالیده است
تا به روز حشر در زندان اسیر بند باد
گردنی کز طوق فرمان تو سر پیچیده است
گر چکد از پنجه مژگان ز حسرت دور نیست
پیش رخسار تو دل چون موم آتش دیده است
خوار چون مینای خالی در نظرها می‌شود
هرکه در بزم محبت یک‌نفس خندیده است
در رهش قصاب بر هر جانبی کردم نگاه
بسملی دیدم که پا تا سر به خون غلطیده است
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۸ - فی رثاء علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان لیلی
نه عجب که گشته مجنون دل ناتوان لیلی
ز دو چشم روشن شاه برفت یک فلک نور
چه ز خیمه شد روان، با که ز تن روان لیلی
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نوای بانوان حرم و فغان لیلی
ز حدیث شور قمری بگذر که برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان لیلی
پر و بال طائر سدره نشین بریخت زین غم
چه همای عزت افتاد ز آشیان لیلی
چه فتاد نخلۀ طور تجلی الهی
بفلک بلند شد آه شرر فشان لیلی
چه بخون خضاب شد طرۀ مشگسای اکبر
بسرود مو کنان مویه کنان زبان لیلی
که ز حسرت تو ای شمع جهان فروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان لیلی
نه چنان ز پنجۀ گرگ دغا تو چاکچاکی
که نشانه جویم از یوسف بی نشان لیلی
بامید پروردیم چه تو شاخۀ گلی را
ندهد فلک نشان چون گل بوستان لیلی
که بزیر سایۀ سرو تو کام دل بیابم
اسفا سر تو بر نی شده سایبان لیلی
تو به نی برابر من، من اسیر بند دشمن
بخدا نبود این حادثه در گمان لیلی
من و آرزوی دامادی یک جهان جوانی
که برفت و دود برخاست ز دودمان لیلی
من و داغ یک چمن لالۀ دلگشای گیتی
من و سوز یک جهان شمع جهانستان لیلی
من و یاد سیرو اندام عزیز نامرادم
من و شور تلخی کام شکر دهان لیلی
نه عجب ز شور بانو بنوای غم نوازد
دل زار مفتقر بندۀ آستان لیلی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۹ - در صفت پیدایش هنونت
شنو اح وال خود ز آغاز و انجام
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
کمر از تار جان باید بران نازک میان
کی از هر رشته ای آن دسته گل می توان بستن
بزور رعشه شوق اضطرابی آرزو دارم
که مغزم را نباشد فرصت در استخوان بستن
بروز ار عندلیم، شام چون پروانه خاموشم
دران کو صرفه من نیست خواب پاسبان بستن
علاج اضطراب دل نمی آید ز من ورنه
بافسون می توانم لرزه آب روان بستن
همیشه پیشه من عجز و کار اوست استغنا
ز گلچین در زدن می آید و از باغبان بستن
دکان گلفروشم رونق من موسمی دارد
بخود نتوان گل داغ جنونرا در خزان بستن
جرس این ناله را از پهلوی دلبستگی دارد
نبایستی ز اول خویش را بر کاروان بستن
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخونریز اسیران اینچنین باید میان بستن
کلیم از یک الف زخم اینهمه بهر چه مینالی
سخن کوتاه کن تا کی ز حرفی داستان بستن
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بر پیل سپیدت که مبیناد گزند
شد بخت بلند هر که او دیده فکند
چون شاه جهان بر آن برآید گوئی
خورشید شد از سپیده صبح بلند
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹
چون سبزه دمیده شد به بستان رخت
بشکفت بنفشه در گلستان رخت
دارد همه روز و شب فغان بلبل مست
کافسوس که زاغ شد نگهبان رخت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣٢
سیه باد روی سپهر کبود
که با کینه جفتست و با مهر طاق
بعیسی مریم خری میدهد
بکون خری میدهد صد یراق
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶١
بچنگ شیر تن خویش را رها کردن
ز مار و افعی در بادیه عصا کردن
شراب ساختن از زهر قاتل و ز حمیم
ز تف تیره و آب سیه غذا کردن
بنوک هر مژه آتش کشیدن از دوزخ
میان خون دل خویشتن شنا کردن
کشیدن همه آسانترست بر عاقل
از آنکه خدمت بد اصل ناسزا کردن