عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در مدح صاحب دیوان
حق تعالی میان هر عصری
از سعادت بنا کند قصری
اندر آن جایگه نهد گاهی
بر نشاند به مسندش شاهی
صحن عالم ازو کند مامن
چشم دولت بدو کند روشن
سایهاش نور مرحمت باشد
چار دیوار و شش جهت باشد
دولت ملک و دین تمام کند
کار آفاق با نظام کند
ز بر تخت حکم شاه شود
پشت اسلام را پناه شود
تا ازو در زمانه وا گویند
دایمش مرد و زن دعا گویند
خود ببین ظاهرش درین دوران
حضرت صاحب زمین و زمان
سرور سروران روی زمین
خواجهٔ روزگار شمسالدین
صدر اسلام، صاحب اعظم
افتخار عرب، جمال عجم
آصف روزگار، صدر جهان
شاه را خواجه، صاحب دیوان
آنکه اندر سرای کون و فساد
مثل او مادر زمانه نزاد
فلک مملکت بدو معهود
سعد اکبر ز طالعش مسعود
دین و دولت به صحبت او شاد
ملک حکمت به همتش آباد
سایهٔ او چو قبهٔ خضرا
هست هجدههزار عالم را
عدلش آراسته جهان چو ارم
هم به انصاف و هم به جود و کرم
جود او عاشق است بر سایل
کرمش سابق است بر مایل
به کفش نسبتی چو کرد سحاب
زان شد آبستن او به در خوشاب
ذات او گوهر است و ملک صدف
از کف جود اوست کان چون کف
دل مستغنیش به بخشش و جود
از خزاین بسی نماند وجود
نظر لطف او مرارت سم
انگبین کرده بر لب ارقم
طبع موزون او سرشته ز نور
از مناهی و از ملاهی دور
ذات پاکش، که از علوم غنی است
از صفات و مدیح مستغنی است
زانکه در وصف او هنرمندان
هر چه گویند هست صد چندان
خوبرو را چه حاجت زیور؟
وصف خود خویشتن کند گوهر
چیست کان نیست ذات پاکش را؟
تا بخواهم من از خدا به دعا
گوهر کان و بحر معدلت است
پایهٔ او ورای منزلت است
ای چو خورشید نور ورز جلال
وی چو بدر منیر محض کمال
هست رای تو نور امن و امان
که بدو روشن است جمله جهان
درگه تو چو مجمع فضلاست
سایهٔ حق ز نور تو پیداست
هر خدنگی، که شست قهر گشاد
هدفش جان دشمنان تو باد
چشم معنی ز صورتت روشن
تا شود کور دیدهٔ دشمن
از سعادت بنا کند قصری
اندر آن جایگه نهد گاهی
بر نشاند به مسندش شاهی
صحن عالم ازو کند مامن
چشم دولت بدو کند روشن
سایهاش نور مرحمت باشد
چار دیوار و شش جهت باشد
دولت ملک و دین تمام کند
کار آفاق با نظام کند
ز بر تخت حکم شاه شود
پشت اسلام را پناه شود
تا ازو در زمانه وا گویند
دایمش مرد و زن دعا گویند
خود ببین ظاهرش درین دوران
حضرت صاحب زمین و زمان
سرور سروران روی زمین
خواجهٔ روزگار شمسالدین
صدر اسلام، صاحب اعظم
افتخار عرب، جمال عجم
آصف روزگار، صدر جهان
شاه را خواجه، صاحب دیوان
آنکه اندر سرای کون و فساد
مثل او مادر زمانه نزاد
فلک مملکت بدو معهود
سعد اکبر ز طالعش مسعود
دین و دولت به صحبت او شاد
ملک حکمت به همتش آباد
سایهٔ او چو قبهٔ خضرا
هست هجدههزار عالم را
عدلش آراسته جهان چو ارم
هم به انصاف و هم به جود و کرم
جود او عاشق است بر سایل
کرمش سابق است بر مایل
به کفش نسبتی چو کرد سحاب
زان شد آبستن او به در خوشاب
ذات او گوهر است و ملک صدف
از کف جود اوست کان چون کف
دل مستغنیش به بخشش و جود
از خزاین بسی نماند وجود
نظر لطف او مرارت سم
انگبین کرده بر لب ارقم
طبع موزون او سرشته ز نور
از مناهی و از ملاهی دور
ذات پاکش، که از علوم غنی است
از صفات و مدیح مستغنی است
زانکه در وصف او هنرمندان
هر چه گویند هست صد چندان
خوبرو را چه حاجت زیور؟
وصف خود خویشتن کند گوهر
چیست کان نیست ذات پاکش را؟
تا بخواهم من از خدا به دعا
گوهر کان و بحر معدلت است
پایهٔ او ورای منزلت است
ای چو خورشید نور ورز جلال
وی چو بدر منیر محض کمال
هست رای تو نور امن و امان
که بدو روشن است جمله جهان
درگه تو چو مجمع فضلاست
سایهٔ حق ز نور تو پیداست
هر خدنگی، که شست قهر گشاد
هدفش جان دشمنان تو باد
چشم معنی ز صورتت روشن
تا شود کور دیدهٔ دشمن
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۶
امیر داد گستر خان عادل
دلیر عدل پرور شاهرخ خان
خدیو کامران کز یاری بخت
نپچید آسمانش سر ز فرمان
برای قطع نخل هستی خصم
تبرزینی به دستش داد دوران
تبرزین نه کلید فتح و نصرت
تبرزین نه نشان شوکت و شان
تبرزین نه رگ ابری شرر بار
که انگیزد ز خون خصم طوفان
تبرزین نه عقابی صیدپیشه
که قوت اوست مغز اهل عدوان
کسی کو گیردش بر کف نماند
چو موسی و ید بیضا و ثعبان
ز آسیبش پریشان باد دایم
سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
دلیر عدل پرور شاهرخ خان
خدیو کامران کز یاری بخت
نپچید آسمانش سر ز فرمان
برای قطع نخل هستی خصم
تبرزینی به دستش داد دوران
تبرزین نه کلید فتح و نصرت
تبرزین نه نشان شوکت و شان
تبرزین نه رگ ابری شرر بار
که انگیزد ز خون خصم طوفان
تبرزین نه عقابی صیدپیشه
که قوت اوست مغز اهل عدوان
کسی کو گیردش بر کف نماند
چو موسی و ید بیضا و ثعبان
ز آسیبش پریشان باد دایم
سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۰
ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بیمماثل
معجونی ساز بیهمانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بیمماثل
معجونی ساز بیهمانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۴
بهارا! بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۶
ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدیبنالحسن ستودهٔ یزدان
شاه علمآفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار
فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش
دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی
بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگراناند و بتپرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی
بیتو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را بهپا کن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بیخبران را
جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی
از حد ترک تا مداین و مدین
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدیبنالحسن ستودهٔ یزدان
شاه علمآفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار
فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش
دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی
بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگراناند و بتپرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی
بیتو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را بهپا کن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بیخبران را
جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی
از حد ترک تا مداین و مدین
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۸۹
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۱
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲۲
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه
کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش
نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن
کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما
اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید
زمین بر من زبان بهر مبارک باد بگشاید
به خاک از رشحهٔ خون نقش شیرین آید ولیلی
رگ فرهاد و مجنون را اگر فصاد بگشاید
خط پرویز را از عشق خود در وادی شیرین
که هر جا مشکلی در ره بود فرهاد بگشاید
زبان عجز بگشاید که ای شاه جفا پیشه
کز استیلا کمین بر صید و خود صیاد بگشاید
قضا پیش از محل تیر بلائی گر کند پرکش
نگهدارد که روزی بر من ناشاد بگشاید
در حرمان که دارد صبر دخلی در گشاد آن
کلیدش هست چون بر گشته بیداد بگشاید
گره از تار زلفش محتشم نتوان گشود اما
اگر توفیق باشد کور مادرزاد بگشاید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
به مرگ کوه کن کزوی المها یاد میآید
هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد میآید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد میآید
بد من گر به گوشت خوش نمیآید چه سراست این
که بد گوی من از کوی تو دایم شاد میآید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو
اگر بیداد میآید ز من هم داد میآید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم
که خود را میکنم آزاد تا صیاد میآید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی
تو را چون یک یک از حالات مستی یاد میآید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا
که این کار از زبان خنجر جلاد میآید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم
خوش آن یاری که از وی این قدر امداد میآید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده
که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد میآید
هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد میآید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را
که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد میآید
بد من گر به گوشت خوش نمیآید چه سراست این
که بد گوی من از کوی تو دایم شاد میآید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو
اگر بیداد میآید ز من هم داد میآید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم
که خود را میکنم آزاد تا صیاد میآید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی
تو را چون یک یک از حالات مستی یاد میآید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا
که این کار از زبان خنجر جلاد میآید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم
خوش آن یاری که از وی این قدر امداد میآید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده
که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد میآید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
زهی ز سلطنتت روزگار منت دار
شکار کرده خلقت دل صغار و کبار
جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش
سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیهدار
قضا ز لطف تو بر سائلان عطیهفشان
قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار
ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنهات
فتاده غلغله در هفت گنبد دوار
هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر
خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار
شکار کرده خلقت دل صغار و کبار
جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش
سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیهدار
قضا ز لطف تو بر سائلان عطیهفشان
قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار
ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنهات
فتاده غلغله در هفت گنبد دوار
هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر
خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد
به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند
سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت
به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد
به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
ز ممکنات سبک باری گران باران
ز گرم خونی و غمخواری تو کار حسد
به این رسیده که خونم خورند غمخواران
مدد که درین ملک رتبه سنجانند
سبک کنندهٔ قدر بزرگ قداران
نوشت نسخهٔ امساک و صبر هر که گرفت
به جز تو در مرض فقر نبض بیماران
جهان به چشم مبیناد محتشم من بعد
به جز تو گر بودش چشم یاری از یاران
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله فی مدیح نواب ولی سلطانبن محمدخان
ناگهان بر گرد بخت ملک سر از مهد خواب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
میشود سیماب وش پنهان ز بیم ار میجهد
از کمان چرخ بیفرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بیسکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب
ناظران را نسخهٔ ایام میشد ذات او
نسخهٔهای آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یک سر مو کم شمردن یک جهان بیدانشی است
کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب
کاسههای هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمهگاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمههای بیطناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو
و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را میهای ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب
تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لمیزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بیریب ارتکاب
از کسی جز وی نمیآید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب
چشم تا میزد جهان بر هم برآمد آفتاب
آفتاب مشرق دولت که باشد نوربخش
شرق و غرب و بحر و بر را گر فرو گیرد سحاب
آفتاب مطلع رفعت که خواهد قرص مهر
بهر خود شکل هلالی تا شود او را رکاب
والی یم دل ولی سلطان که در دوران او
دفتر احسان حاتم را سراسر برد آب
داور دارا حشم دریا کف صاحب کرم
سرور بیضا علم گردنکش گردون جناب
بر سمند سخت سم گردافکنان لشگرش
لرزه در گورافکنان رستم و افراسیاب
میشود سیماب وش پنهان ز بیم ار میجهد
از کمان چرخ بیفرمان او تیر شهاب
بر زبردستان کند گر زیر دستان را دلیر
از عقاب و صعوه خیزد بانک و زنهار از عقاب
باد پروازش کند گوی زمین را بیسکون
گر نویسد بر پر خود آیت عونش ذباب
عنکبوتی را کند گر تقویت بالا کشد
چون شترکش گاو ماهی را به زنجیر لعاب
ناظران را نسخهٔ ایام میشد ذات او
نسخهٔهای آفرینش یافت صد بار انتخاب
پر شود در روز روشن عالم از خفاش ظلم
آفتاب عدلش ار یکدم بماند در نقاب
امتیاز بزم سلطانیش این بس کاندران
خون بدخواهش شرابست و دل خصمش کباب
گنج تمکینش که پا افشرده بر جا همچو کوه
باشد اندر خانه خود گر شود عالم خراب
اتفاق افتد ملک را صحبت مرغا بیان
آتش قهرش گر آید بر زمین در التهاب
ای ز رفعت سروران دهر را صاحب رئوس
وی ز شوکت گردنان ملک را مالک رقاب
یک سر مو کم شمردن یک جهان بیدانشی است
کامکاری چون تو را از خسروان کامیاب
کاسههای هفت دریا از کف در پاش تو
خالیند و سرنگون و باد در کف چون حباب
انتقامت پای پیچیده است در دامان صبر
بخششت سر کرده بیرون از گریبان شتاب
خاطر خصم تو را تسکین توان دادن ز خوف
گر توان بردن برون از طبع سیماب اضطراب
از ثبات خیمهگاه دشمن آرا که نه ای
روی دریا نیست پر از خیمههای بیطناب
تا عنان برتافتی زین بلده سرگردان شدند
چون سگ گم کرده صاحب صد گروه از شیخ شاب
منت ایزد را که آب رفته باز آمد به جو
و آمد از هر گلبنی بیرون به جای گل گلاب
کارهای خام یعنی پخته گردیدند و صبر
غوره را انگور کرد انگور را میهای ناب
وان دعاها را که بد پای اجابت در وحل
یافت چون فرصت محل گشتند یک یک مستجاب
ای تو را هر راست پیمانی به ملکی در گرو
وی ترا هر لطف پنهانی به جائی در حساب
رخت عالم گشته بیش از حدتر از باران ظلم
آفتاب عالمی زین بیش به سر عالم به تاب
تا سمر گردی به اعجاز مسیحائی بریز
شربت لطفی به کام زهر نوشان عتاب
محتشم در پاس این دولت که بادا لمیزل
دعوتی کز حق گذاری کرده بیریب ارتکاب
از کسی جز وی نمیآید که شب بیداریش
آشنائی برده بیرون از مزاج چشم و خواب
تا شهان را ملک گردد منقلب دل مضطرب
ای ز شاهان کم نه کشور داریت در هیچ باب
تا محل کر و فر صور بادا مطمئن
خاطرت از اضطراب کشوری از انقلاب
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - وله ایضا
اگر چه مادر ایام خوش نتیجه فتاد
درین زمان پسری به نزاد از بهزاد
مه سپهر حکومت که در زمانهٔ او
زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد
گل بهار سخاوت که در محل کرم
درم چو برگ خزان میدهد کفش بر باد
بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت
به دست او نیش اگر زند فصاد
گرفته کشور دلها که هست بر بازوش
دو فتحنامه ز دست کریم و طبع بداد
به آن محیط کرم نسبت ملال ز بذل
چنان بود که به حاتم کنند بخل اسناد
زبان به شکوهٔ او هیچ دادخواه نراند
به غیر ظلم که از عدل اوست در فریاد
خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند
بماند در دهن انگشت تیشهٔ فرهاد
به روی کشور ما تنگ از آن که منصب اوست
امارتی که زخانی و خسرویست زیاد
جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر
چو بر کف املش ساغر مراد نهاد
فلک نمود به زیر پرش چو بیضهٔ مرغ
همای رفعت او بال ابهت چو گشاد
چه حاجتست که او طایران دولت را
به دانه ریزی و دامافکنی شود صیاد
که بهر صید مرادش درین کمند گاهند
نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد
نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست
صلاح و رای وی اندر جهان کون و فساد
چو آمد آن نصفت کیش داد گر به وجود
کشید رخت به سر منزل عدم بیداد
بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت
به دستیاری این دولت قوی بنیاد
ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او
ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد
ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود
بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد
به جز درش که نه جای وقوع بیداد است
ندیده کس در دارالامارتی بیداد
اگر شود متوجه به رفع ضدیت
دهند دست معیت به یکدیگر اضداد
ز لطف خاص خود این بلدهاش خدای علیم
که شهر خاص علی بود بی مضایقه داد
جز او که والی معمورهای چنین شده است
ندیده گنج کسی در اماکن آباد
عنان به دست ندادش چنان که بستاند
که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد
متاع هرکه چو نظم منش رواجی نیست
به عهد او شده بازار کاسدیش کساد
چو ظلم گشت درین بلده کم وز یاوریش
اساس داوریش را خدا زیاد کند
رسید عید و دل جمله تهنیت گویان
ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد
تو را چو پای روان نیست محتشم که روی
به سده بوسی آن نیر سپهر سداد
به دستیاری نظمی که عزت تو ازوست
زبان خامه بجنبان پی مبارکباد
امید آن که بود تا ز کعبه نام و نشان
که هست بر درش امروز ازدحام عباد
بود جناب معلای او مطاف انام
به مصطفای معلا و عترت امجاد
درین زمان پسری به نزاد از بهزاد
مه سپهر حکومت که در زمانهٔ او
زمانه را فزع دادخواه رفت از یاد
گل بهار سخاوت که در محل کرم
درم چو برگ خزان میدهد کفش بر باد
بجای خون همه یاقوت و لعل خواهد ریخت
به دست او نیش اگر زند فصاد
گرفته کشور دلها که هست بر بازوش
دو فتحنامه ز دست کریم و طبع بداد
به آن محیط کرم نسبت ملال ز بذل
چنان بود که به حاتم کنند بخل اسناد
زبان به شکوهٔ او هیچ دادخواه نراند
به غیر ظلم که از عدل اوست در فریاد
خراش ناخن عدلش چو کوه ظلم بکند
بماند در دهن انگشت تیشهٔ فرهاد
به روی کشور ما تنگ از آن که منصب اوست
امارتی که زخانی و خسرویست زیاد
جمال باز گرفتن نیافت ساقی دهر
چو بر کف املش ساغر مراد نهاد
فلک نمود به زیر پرش چو بیضهٔ مرغ
همای رفعت او بال ابهت چو گشاد
چه حاجتست که او طایران دولت را
به دانه ریزی و دامافکنی شود صیاد
که بهر صید مرادش درین کمند گاهند
نه آسمان سبب انگیز و بخت در امداد
نقیض سوز و مخالف گداز و ضد کاهست
صلاح و رای وی اندر جهان کون و فساد
چو آمد آن نصفت کیش داد گر به وجود
کشید رخت به سر منزل عدم بیداد
بنای ظلم و تعدی ضعیف بنیان گشت
به دستیاری این دولت قوی بنیاد
ز سهم ناوک آهن گداز هیبت او
ز موج گشته زره پوش از ازل پولاد
ز بوسه کاری سکان آسمان فرمود
بهر مکان که ازو سایه بر زمین افتاد
به جز درش که نه جای وقوع بیداد است
ندیده کس در دارالامارتی بیداد
اگر شود متوجه به رفع ضدیت
دهند دست معیت به یکدیگر اضداد
ز لطف خاص خود این بلدهاش خدای علیم
که شهر خاص علی بود بی مضایقه داد
جز او که والی معمورهای چنین شده است
ندیده گنج کسی در اماکن آباد
عنان به دست ندادش چنان که بستاند
که کرد بخت بلندش سوار رخش مراد
متاع هرکه چو نظم منش رواجی نیست
به عهد او شده بازار کاسدیش کساد
چو ظلم گشت درین بلده کم وز یاوریش
اساس داوریش را خدا زیاد کند
رسید عید و دل جمله تهنیت گویان
ز دیدن رخ او کامیاب و خرم و شاد
تو را چو پای روان نیست محتشم که روی
به سده بوسی آن نیر سپهر سداد
به دستیاری نظمی که عزت تو ازوست
زبان خامه بجنبان پی مبارکباد
امید آن که بود تا ز کعبه نام و نشان
که هست بر درش امروز ازدحام عباد
بود جناب معلای او مطاف انام
به مصطفای معلا و عترت امجاد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - تجدید مطلع
ملک اگر جسم و عدل جان باشد
ملک و عدل خدایگان باشد
شهسواری که نعل شبرنگش
افسر شاه خاوران باشد
سرفرازی که گرد نعلینش
زینت افسر سران باشد
آن که از صدمت عدالت او
دزد چاوش کاروان باشد
وانکه از هیبت سیاست او
گرگ یاغی سگ شبان باشد
ای فلک رتبهٔ کابلق حکمت
همه جا مطلقالعنان باشد
فارس دولت تو را دوران
همه یک ران به زیر ران باشد
نرسد سه فتنه را خللی
گر نه تیغ تو در میان باشد
روز هیجا همای تیر تو را
طعمه از مغز استخوان باشد
در زمانی که از هجوم سپاه
رستخیز از دو حد عیان باشد
بر هوا گرد تیره از چپ راست
آتش فتنه را دخان باشد
در زمینی که از غبار مصاف
چهرهٔ آسمان نهان باشد
گه ز دست یلان تیرانداز
لرزه در پیکر کمان باشد
گه ز سهم خدنگ طایر روح
مرغ گم کرده آشیان باشد
در کمان تیر جان شکار بود
در کمین مرگ ناگهان باشد
عکس پیکان ناوک پران
ماهی چشمه سنان باشد
هرکجا چاشنی چشاند گرز
مرد را مغز در دهان باشد
هرکه را شربتی دهد شمشیر
سیر از شربت روان باشد
هرچه در خاطر اجل گذرد
تیغ را بر سر زبان باشد
چو عنان فرس به جنبانی
رعشه در جسم انس و جان باشد
اولین حمله تو را در پی
فتنهٔ آخرالزمان باشد
ملکالموت هم فتد به گمان
کز قتالت نه در امان باشد
خویش را زان میان کشد به کران
جان خود را نگاهبان باشد
رمحت آن گاه قبض روح کند
تیغت آن وقت جانستان باشد
هم شتاب تو یک زمان در حرب
فتح را عمر جاودان باشد
هم درنگ تو یک نفس در جنگ
مهلت صد هزار جان باشد
رایت آن عقدهای که بگشاید
گره ابروی کمان باشد
سهمت آن شعلهای که بنشاند
علم اژدها نشان باشد
گرنه وصف حدید تیغ توام
سبب حدت لسان باشد
این معانی که نکتههای بدیع
تنگ در قالب بیان باشد
ای بسان قضا قدر فرمان
خود به فرما روا چهسان باشد
که حجر رونق گوهر شکند
لؤلؤ ارزان خزف گران باشد
خاک را قیمت عبیر بود
کاه را نرخ زعفران باشد
لقب بوریا بود زربفت
نام کرباس پرنیان باشد
بلبل اندر قفس بود محبوس
زاغ در باغ و بوستان باشد
من چنان شمع معنی افروزم
کانوری مستنیر از آن باشد
دیگران را به مجلس انور
سایهٔوش با تو اقتران باشد
روی خصم از شکست من تا کی
رشگ گلنار و ارغوان باشد
استخوان ریزههای من تا چند
غرقه در خون چه ناردان باشد
محتشم رخش شکوه گرم مران
کاتش آتش دخان دخان باشد
خود چه نسبت تو را به خصم زبون
گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن
چه گزندت ز ماکیان باشد
کی به طبع بلند آید راست
که آسمان همچو ریسمان باشد
اینک الماس نظم بسمالله
هر که را میل امتحان باشد
گر به سوی عرایس سخنت
نظر شاه نکتهدان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت
سرمهٔ چشم همگنان باشد
داورا تا به کی ز زاری دل
بی دلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی
همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند
تنگ دل چون خلال دان باشد
ملک جانش بخر به نیم نظر
عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار
باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه را ریاض دولت تو
بینشان از پی خزان باشد
باد باطل به تو گمان زوال
تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر
تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را
هستیت ملک بیکران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین
تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ
تا بر افلاک کهکشان باشد
ملک و عدل خدایگان باشد
شهسواری که نعل شبرنگش
افسر شاه خاوران باشد
سرفرازی که گرد نعلینش
زینت افسر سران باشد
آن که از صدمت عدالت او
دزد چاوش کاروان باشد
وانکه از هیبت سیاست او
گرگ یاغی سگ شبان باشد
ای فلک رتبهٔ کابلق حکمت
همه جا مطلقالعنان باشد
فارس دولت تو را دوران
همه یک ران به زیر ران باشد
نرسد سه فتنه را خللی
گر نه تیغ تو در میان باشد
روز هیجا همای تیر تو را
طعمه از مغز استخوان باشد
در زمانی که از هجوم سپاه
رستخیز از دو حد عیان باشد
بر هوا گرد تیره از چپ راست
آتش فتنه را دخان باشد
در زمینی که از غبار مصاف
چهرهٔ آسمان نهان باشد
گه ز دست یلان تیرانداز
لرزه در پیکر کمان باشد
گه ز سهم خدنگ طایر روح
مرغ گم کرده آشیان باشد
در کمان تیر جان شکار بود
در کمین مرگ ناگهان باشد
عکس پیکان ناوک پران
ماهی چشمه سنان باشد
هرکجا چاشنی چشاند گرز
مرد را مغز در دهان باشد
هرکه را شربتی دهد شمشیر
سیر از شربت روان باشد
هرچه در خاطر اجل گذرد
تیغ را بر سر زبان باشد
چو عنان فرس به جنبانی
رعشه در جسم انس و جان باشد
اولین حمله تو را در پی
فتنهٔ آخرالزمان باشد
ملکالموت هم فتد به گمان
کز قتالت نه در امان باشد
خویش را زان میان کشد به کران
جان خود را نگاهبان باشد
رمحت آن گاه قبض روح کند
تیغت آن وقت جانستان باشد
هم شتاب تو یک زمان در حرب
فتح را عمر جاودان باشد
هم درنگ تو یک نفس در جنگ
مهلت صد هزار جان باشد
رایت آن عقدهای که بگشاید
گره ابروی کمان باشد
سهمت آن شعلهای که بنشاند
علم اژدها نشان باشد
گرنه وصف حدید تیغ توام
سبب حدت لسان باشد
این معانی که نکتههای بدیع
تنگ در قالب بیان باشد
ای بسان قضا قدر فرمان
خود به فرما روا چهسان باشد
که حجر رونق گوهر شکند
لؤلؤ ارزان خزف گران باشد
خاک را قیمت عبیر بود
کاه را نرخ زعفران باشد
لقب بوریا بود زربفت
نام کرباس پرنیان باشد
بلبل اندر قفس بود محبوس
زاغ در باغ و بوستان باشد
من چنان شمع معنی افروزم
کانوری مستنیر از آن باشد
دیگران را به مجلس انور
سایهٔوش با تو اقتران باشد
روی خصم از شکست من تا کی
رشگ گلنار و ارغوان باشد
استخوان ریزههای من تا چند
غرقه در خون چه ناردان باشد
محتشم رخش شکوه گرم مران
کاتش آتش دخان دخان باشد
خود چه نسبت تو را به خصم زبون
گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن
چه گزندت ز ماکیان باشد
کی به طبع بلند آید راست
که آسمان همچو ریسمان باشد
اینک الماس نظم بسمالله
هر که را میل امتحان باشد
گر به سوی عرایس سخنت
نظر شاه نکتهدان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت
سرمهٔ چشم همگنان باشد
داورا تا به کی ز زاری دل
بی دلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی
همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند
تنگ دل چون خلال دان باشد
ملک جانش بخر به نیم نظر
عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار
باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه را ریاض دولت تو
بینشان از پی خزان باشد
باد باطل به تو گمان زوال
تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر
تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را
هستیت ملک بیکران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین
تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ
تا بر افلاک کهکشان باشد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - وله من جواهر المنظوماته فی مدح محمدخان ترکمان گفته
زمانه را دگر آبی به روی کار آمد
که آب روی سلاطین روزگار آمد
صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا
ز پای تخت سلیمان کامکار آمد
عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش
به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد
چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون
سمند عزم برون رانده از غبار آمد
تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه
قرار بخش اسیران بیقرار آمد
تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا
به توتیا کشی چشم انتظار آمد
تو ای صبا که زره میرسی نوید آلود
ببر به شهر بشارت که شهریار آمد
مهین خدیو سلاطین کامکار رسید
خدایگان خواقین نامدار آمد
قوام ضابطه شش جهت محمدخان
که هفت دایرهٔ چرخ را مدار آمد
چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان
ز خسروان جهاندار در شمار آمد
بلند رتبهسواری که نعل شبرنگش
سر اکاسره را تاج افتخار آمد
سپهر سده امیری که شرفه قصرش
فراز غرفه این بیستون حصار آمد
ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان
ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد
ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار
ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد
به پیش رای جهانگیر او مخالف را
جهان سپار نگویم که جان سپار آمد
طریق شیر شکاری به کائنات نمود
اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد
ایا به عقل گران لنگری که در جنبت
خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد
تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت
همه موافقت تقدیر کردگار آمد
صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود
دل مفتون دشمن به زینهار آمد
سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز
نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد
توقف ارچه گره گشت کار نصرت را
محل کار ولی بیشتر به کار آمد
ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب
اگر امید تو را دیر در کنار آمد
عدو چو پنجهٔ قدرت به پنجهٔ تو فکند
چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد
به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا
اساس دولت و نصرت که استوار آمد
خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن
تمام ناشده فصل خزان بهار آمد
برای جان عدو قهرت آتشی افروخت
که کار شعلهٔ دوزخ زهر شرار آمد
ولی چو حلم تواش بر در انابت دید
بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد
جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل
جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد
نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت
نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد
درین محیط پرآشوب زورق که و مه
ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد
اگرچه بود به گردت حصارهای دعا
دعای محتشمت بهترین حصار آمد
پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد
که نام آن کنف آفریدگار آمد
که آب روی سلاطین روزگار آمد
صبا به عزم بشارت بگرد شهر سبا
ز پای تخت سلیمان کامکار آمد
عجب اگر دو جهان تن دهد به گنجایش
به این شکوه که آن یکه شهسوار آمد
چو آفتاب که آید ز ابر تیره برون
سمند عزم برون رانده از غبار آمد
تو عیش ساز کن ای جان مضطرب که ز راه
قرار بخش اسیران بیقرار آمد
تو دیده باز کن ای بخت منتظر که صبا
به توتیا کشی چشم انتظار آمد
تو ای صبا که زره میرسی نوید آلود
ببر به شهر بشارت که شهریار آمد
مهین خدیو سلاطین کامکار رسید
خدایگان خواقین نامدار آمد
قوام ضابطه شش جهت محمدخان
که هفت دایرهٔ چرخ را مدار آمد
چه خان جهان جلالت که از جلالت و شان
ز خسروان جهاندار در شمار آمد
بلند رتبهسواری که نعل شبرنگش
سر اکاسره را تاج افتخار آمد
سپهر سده امیری که شرفه قصرش
فراز غرفه این بیستون حصار آمد
ز تنگ ظرفی خود دارد انفعال جهان
ز ذات او که به غایت بزرگوار آمد
ز زیرکی به غلامیش هر که کرد اقرار
ز نیک بختی و اقبال بختیار آمد
به پیش رای جهانگیر او مخالف را
جهان سپار نگویم که جان سپار آمد
طریق شیر شکاری به کائنات نمود
اگرچه پنجه نیالوده از شکار آمد
ایا به عقل گران لنگری که در جنبت
خرد به آن همه دانش سبک عیار آمد
تو آن دقیقه شناسی که حسن تدبیرت
همه موافقت تقدیر کردگار آمد
صلاح رای تو در فتنه بس که صبر نمود
دل مفتون دشمن به زینهار آمد
سحاب تیغ مطر ریزی نکرده هنوز
نهال فتح ز دهقانیت به بار آمد
توقف ارچه گره گشت کار نصرت را
محل کار ولی بیشتر به کار آمد
ز ناز خوی بتان دارد آرزو چه عجب
اگر امید تو را دیر در کنار آمد
عدو چو پنجهٔ قدرت به پنجهٔ تو فکند
چه تا بهاش که در دست اقتدار آمد
به جای ماند دو روزی ولی نرفت از جا
اساس دولت و نصرت که استوار آمد
خوشا سحاب صلاح تو کز ترشح آن
تمام ناشده فصل خزان بهار آمد
برای جان عدو قهرت آتشی افروخت
که کار شعلهٔ دوزخ زهر شرار آمد
ولی چو حلم تواش بر در انابت دید
بر او ز ابر ترحم عطیه بار آمد
جهان فدای شعورت که تا به قوت عقل
جهان ستان ز عدوی ستم شعار آمد
نه در ضمیر کسی فکر کارزار گذشت
نه بر زبان کسی حرف گیر و دار آمد
درین محیط پرآشوب زورق که و مه
ز لنگری که تو را بود بر کنار آمد
اگرچه بود به گردت حصارهای دعا
دعای محتشمت بهترین حصار آمد
پناه جان تو آن حصن سخت بنیان باد
که نام آن کنف آفریدگار آمد
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - قصیدهٔ در مدح نظامشاه پادشاه دکن
چون شاه نطق دست به تیغ زبان کند
فتح سخن به مدح شه کامران کند
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
اول ستایش شه گیتی ستان کند
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس
ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
نقدش نثار بر ملک نکتهدان کند
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
نشر جهان ستانی شاه جهان کند
طغرای فتحنامهٔ اندیشه را خرد
نامی ز نام خسرو صاحبقران کند
طوق افکن رقاب سلاطین نظامشاه
که ایام بندگیش به از بندگان کند
دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را
در بطن روزگار بدر توامان کند
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را
بر مرکب گلین به صبا همعنان کند
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض
در گردن عدالت نوشیروان کند
رایش محققی است که آیندهٔ روزگار
در کتم غیب هرچه نماید عیان کند
گر صعوهای به گوشه بامش کند مقام
چرخش لقب همای سپهر آشیان کند
ور ذرهای به نعل سمندش شود قرین
از سرکشی به نیر اعظم قران کند
باشد نظر به نعمت او قوت لایموت
گر خلق را به نزل بقا میهمان کند
آن قبله است در گه گردون نظیر شه
کش آستان مقابله با کهکشان کند
نگذاشت چون فلک که سر من برابری
با آسمان به سجده آن آستان کند
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر
کارایش خزاین هفت آسمان کند
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاجبخش
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
هم تابداده پنجهٔ گیرای خانیان
نقد برادرم به سوی من روان کند
هم نقدی از خزانهٔ احسان به جایزه
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر
کایام روزیش اجل ناگهان کند
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد
نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند
من مرد کمبضاعت و او طفل پرهوس
با این دو وضع مرد معیشت چسان کند
چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی
از چشم من به گریه جهان را نهان کند
پشتم به اوست راست ولی وقت بیزری
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
پایم روان ازوست ولی چون بیطلب
گیرد مرا میان روش از من کران کند
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر
دست آردم به جیب دلم را طپان کند
ادبار بین که بی درمی چون من از عراق
نظمی روان به جانب هندوستان کند
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود
وصف فصاحتش به دو صد داستان کند
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او
از بهر نکتهدان کف و دل بحر و کان کند
وز رای چارهساز به اندک توجهی
قادر بود که در بدن مرده جان کند
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش
حاجت روائی من بیخانمان کند
وان گه کند تغافل و آید رسول من
نوعی که از جفای مقارض فغان کند
خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر
وز بار قرض پشت فقیرم گران کند
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه
آرد کسی به نیت سود و زیان کند
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را
تا کار من به عهدهٔ یک کاردان کند
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من
تا شه به وقت خود کرم بیکران کند
یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه
نورده کس که به اصلهٔ او را روان کند
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری
نگذاشته که چاره این ناتوان کند
یا دزد برده جایزهٔ من و گرنه چون
شاهی چنین رعایت مادح چنان کند
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا
ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا
هرجا اشارهٔ تو بود او نشان کند
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر
افشانی آستین که بر او ترک جان کند
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل
غم را به دل به خوشدلی جاودان کند
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار
ترتیب کار و بار بهار و خزان کند
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم
خوان تو سازگاری پیر و جوان کند
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک
همواره سایه گستری خسروان کند
ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال
بر فرق آفتاب فلک سایبان کند
فتح سخن به مدح شه کامران کند
چون خسرو سخن ز قلم برکشد علم
اول ستایش شه گیتی ستان کند
چون فارس خیال زند بانگ بر فرس
ورد زبان ثنای خدیو زمان کند
بر ملک شعر تاخت چه آرد شه شعور
نقدش نثار بر ملک نکتهدان کند
چون شهسوار طبع جهاند سمند فکر
نشر جهان ستانی شاه جهان کند
طغرای فتحنامهٔ اندیشه را خرد
نامی ز نام خسرو صاحبقران کند
طوق افکن رقاب سلاطین نظامشاه
که ایام بندگیش به از بندگان کند
دانادلی که تربیتش سنگ ریزه را
در بطن روزگار بدر توامان کند
فرماندهی که تمشیتش جسم مرده را
بر مرکب گلین به صبا همعنان کند
عدلش مدققی است که زنجیر اعتراض
در گردن عدالت نوشیروان کند
رایش محققی است که آیندهٔ روزگار
در کتم غیب هرچه نماید عیان کند
گر صعوهای به گوشه بامش کند مقام
چرخش لقب همای سپهر آشیان کند
ور ذرهای به نعل سمندش شود قرین
از سرکشی به نیر اعظم قران کند
باشد نظر به نعمت او قوت لایموت
گر خلق را به نزل بقا میهمان کند
آن قبله است در گه گردون نظیر شه
کش آستان مقابله با کهکشان کند
نگذاشت چون فلک که سر من برابری
با آسمان به سجده آن آستان کند
کردم روان بدرگهش از نظم یک گهر
کارایش خزاین هفت آسمان کند
گفتم مگر به قیمت آن شاه تاجبخش
فرق مرا بلندتر از فرقدان کند
هم تابداده پنجهٔ گیرای خانیان
نقد برادرم به سوی من روان کند
هم نقدی از خزانهٔ احسان به جایزه
افزون بر آن ز دست جواهر فشان کند
ناگه پس از دو سال فرستاده فقیر
کایام روزیش اجل ناگهان کند
آورده نقد نقد برادر ولی چه نقد
نقدی که دخل کیسه ز خرجش زیان کند
من مرد کمبضاعت و او طفل پرهوس
با این دو وضع مرد معیشت چسان کند
چشمم به اوست باز ولی روز مفلسی
از چشم من به گریه جهان را نهان کند
پشتم به اوست راست ولی وقت بیزری
قد من از کشاکش خواهش کمان کند
پایم روان ازوست ولی چون بیطلب
گیرد مرا میان روش از من کران کند
آرام بخشم اوست ولی چون برغم زر
دست آردم به جیب دلم را طپان کند
ادبار بین که بی درمی چون من از عراق
نظمی روان به جانب هندوستان کند
کاندر چهار رکن فصیحی که بشنود
وصف فصاحتش به دو صد داستان کند
وآن نظم مدح نکته شناسی بود که او
از بهر نکتهدان کف و دل بحر و کان کند
وز رای چارهساز به اندک توجهی
قادر بود که در بدن مرده جان کند
ممکن بود که نیم اشارت ز حاجبش
حاجت روائی من بیخانمان کند
وان گه کند تغافل و آید رسول من
نوعی که از جفای مقارض فغان کند
خواهد کرایه دو سره یک سر از فقیر
وز بار قرض پشت فقیرم گران کند
حاشا که جنس شعر به بازار جودشاه
آرد کسی به نیت سود و زیان کند
گویا ندیده خسرو عهد آن قصیده را
تا کار من به عهدهٔ یک کاردان کند
یا دیده و نخواهد ز اشغال سلطنت
تا خود رسد به دردم و درمان آن کند
یا خوانده و نکرده تحمل رسول من
تا شه به وقت خود کرم بیکران کند
یا کرده او تحمل و دیگر به یاد شاه
نورده کس که به اصلهٔ او را روان کند
یا شه بیاد داشته و ز کین مصابری
نگذاشته که چاره این ناتوان کند
یا دزد برده جایزهٔ من و گرنه چون
شاهی چنین رعایت مادح چنان کند
عالم مطیع دادگرا چرخ چاکرا
ای کانقیادا امر تو گردون به جان کند
تیر قدر گهی که نهد در کمان قضا
هرجا اشارهٔ تو بود او نشان کند
زخمی اگر ز چرخ مقوس خورد کسی
او را خرد ز لطف تو مرهم رسان کند
تیغ قضا دمی که کشد به هر کس قدر
افشانی آستین که بر او ترک جان کند
پس محتشم که دارد ازو صد هزار زخم
قطع طمع ز مرهم لطفت چسان کند
دستی ز روی مرحمتش گر نهی به دل
غم را به دل به خوشدلی جاودان کند
تا باغبان صنع درین سبز مرغزار
ترتیب کار و بار بهار و خزان کند
لطف تو دست شیخ و صبی گیرد از کرم
خوان تو سازگاری پیر و جوان کند
تا دور بر فراز و شیب بسیط خاک
همواره سایه گستری خسروان کند
ظل تو را ز فرط بلندی هزار سال
بر فرق آفتاب فلک سایبان کند
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - ایضا فی مدح مختارالدوله میرزا شاه ولی
سدهٔ آصفیش بود سلیمان به سجود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانهاش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بیخواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو میکرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی میداند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
بهنوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
میرزا شاه ولی والی اقلیم وجود
آن که از واسطهٔ باس خلایق خالق
قامت دولتش آراست به تشریف خلود
وانکه از بهر نگهبانی ذاتش همه را
کرد پا بست و داد ابدی حی ودود
آن که خاک در کاخش متغیر شده است
بس که رخسارهٔ خود سوده به رو چرخ کبود
کسوت دولت او را ز بقای ابدی
گشته ایام و لیالی همه تار و همه پود
بدر گردید هلال از پی تحصیل کمال
بس که بر نعل سم توسن او ناصیه سود
خط آزادی خود خواسته کیوان از وی
که به این جرم رخش کرده قضا قیراندود
جود شاهانهاش آن دم که کند قسمت مال
پشت شاهین ترازو خمد از بار نقود
مادر دهر چو زادش به بزرگی و بهی
برخیا زاده آصف لقب اقرار نمود
بود سرگشته به میدان وزارت گوئی
دولت او ز کنار آمد و آن گوی ربود
ای مه بار گه افروز که هر صبح کند
آفتابت ز کمال ادب از دور سجود
از ضمیر تو چراغ شب و روز افروزند
گر نتابد مه و خورشید نباشد موجود
بود در ناصیه شان تو پیدا که خدا
کارفرمائی دوران به تو خواهد فرمود
بر در قصر وزارت فلک ار ضابطه زد
قفل دشوار گشائی که به نام تو گشود
کار آن نیست که سازند به خواهش ز عباد
کار آنست که بیخواست بسازد معبود
نصب و عزل همه تقدیر چو میکرد رقم
عزل را از پی نصب تو خطا دید و زدود
نیست ز افسانه موحش غمش از خواب ملال
چشم بخت تو که هرگز نتوانست غنود
صحن درگاه جلالت فلک از مساحی
به خط نامتناهی نتواند پیمود
از اجلای جهان هرچه درین مدت کاست
بعد الحمد که بر شان تو معبود فزود
بود در شان تو ای اشرف اشراف زمین
هر درودی که سروش از فلک آورد فرود
تا نهاده است قضا قاعدهٔ طاعت تو
راستان را همه دم کار قیام است و قعود
قیمت گوهر ذات تو کسی میداند
کافریده است وجودت همه از گوهر جود
آن چه بر عظم تو جا کرده درین دایرهٔ تنگ
پای افشردن دیوار جهانست و حدود
ثقل بر روی زمین گر نپسندد رایت
کوه گردد متصاعد به سبک خیزی دود
گر گدائی شود از صدق ستایندهٔ تو
پادشاهان جهانش همه خواهند ستود
محتشم گرچه زد امروز ثنای تو رقم
مدح خود دوش ز سکان سماوات شنود
چه شور گو تو هم از جایزهٔ مدحت خویش
رفعت پایهٔ قدرش بنمائی به حسود
تا کمین ذرهٔ ذرات وجودش گردد
نجم خورشید طلوع و مه برجیس صعود
گرچه دیوان وی آمد دو جهان را زینت
مدحت ای زیب جهان زینت آن خواهد بود
بهنوازش که شود تا ابدت مدح سرا
رود را چون بنوازی کند آغاز سرود
تا ز تاثیر عدالت که زوالش مرساد
خلق در سایهٔ حکام توانند آسود
بر سر خلق خدا سایهٔ عدل تو بود
تا زمان ابد انجام قیامت ممدود
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - وله ایضا قصیده
بر آصف سخی دل به اذل بود سه عید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظرهٔ اعظم مجید
جانآفرین که زیب حکومت به عدل داد
یک فرد را به معدلت او نیافرید
بر زد سنان تیرهٔ غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضهٔ ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطرهای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکهٔ جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ میدرید
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستین به صد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بندهات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت به سویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آمادهٔ خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران میتوان خرید
اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی میشود پدید
با نور آفتاب بود سایهات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
چون عهد او مبارک و فرخنده و سعید
عید نخست عید مه روزه که آمده
شکل هلال او در فردوس را کلید
عید دوم حکومت شهری که صاحبش
فتاح خیبر آمده ذوالقدة الشدید
عید سوم وزارت نواب کامیاب
شهزادهٔ بزرگ نسب مرشد رشید
گر خیل آصفان سلیمان وقار داد
کاشان به آن حذیو فریدون فر فرید
یعنی سمی احمد یثرب حرم که هست
از خاک رو به حرمش دیده مستفیذ
بر پیشطاق خویش رقم کرده اسم او
عرش بلند منظرهٔ اعظم مجید
جانآفرین که زیب حکومت به عدل داد
یک فرد را به معدلت او نیافرید
بر زد سنان تیرهٔ غیرت سر از زمین
هر جا که داد او سر بیداد را برید
مرغی که بود بیضهٔ ظلمش بزیر پر
منقار عدل بیضه شکن دیده بر پرید
حرف وقار او به قلم چون سپرد عرش
تا خواست نقش لوح کند قامتش خمید
ازشرم حلم او به حجاب عدم گریخت
چون مجرمان عناد دل دشمن عنید
بهر عدوی تو جسد از آتش آورد
جان را به تن چو عود دهد مبدئی معید
از گرمی ملایمت او برون رود
در صلب کان طبیعت صلبیت از حدید
سعی کف کفایت اکسیر سیرتش
از قطرهای هزار محیط آورد پدید
ای شام تو چو شام پسین مه صیام
وی صبح تو چو صبح نخستین روز عید
فرش تو عرش رفت و هزار احترام یافت
مدح تو دهر گفت و هزار آفرین شنید
مژگان دشمن از اثر زهر چشم تو
گردید نیش عقرب و در چشم او خلید
یاجوج ظلم را ز ازل گشته سنگ راه
گرد عدالت تو که سدیست بس سدید
بردند بس که دست به دست اهل روزگار
نقش نگین حکم تو چون سکهٔ جدید
بگرفت کار بوسه رواجی که از شفا
افتاد شغل حرف زدن یک جهان بعید
دست تظلم دو جهان کاندرین زمان
دامان هفت پرهین چرخ میدرید
چون شد زمان حکم قضا منتقل به تو
خود را در آستین به صد آهستگی کشید
ای رای محتشم حشم نامور که هست
هر بندهات یگانه و هر چاکرت فرید
گوئی ز صبح روز ازل صبح فطرتش
هم پیشتر برآمد و هم پیشتر دمید
شد گر چه محتشم ملک خسروان نظم
در انقیاد صد چو خودش بندگی گزید
سودای خدمتت به سویدای خاطرش
شد بیش از آن فرو که به کنهش توان رسید
آمادهٔ خریدن او شو که جنس خوب
ارزان اگر چه نیست گران میتوان خرید
اما به یک نظر نه به زر کاین متاع راست
قیمت به مخزنی که خدا داردش کلید
صلب جهان پر است ز اقران او ولی
در صد هزار قرن یکی میشود پدید
با نور آفتاب بود سایهات قریب
وز جرم آفتاب جهان تا جهان بعید
از آفتاب دولت شاهی مباد بعد
ظل تو را که دید جهان بر خرد مدید
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضا فی مدح شاهزاده مظفرلوا سلطان حمزه میرزا گفته
ز پرگار فلک نقشی به روی کار میآید
کزو کاری به یاد دور بیپرگار میآید
جهان عالی بنائی مینهد کز ارتفاع آن
اساس قوت شاهی به پای کار میآید
چو نقد مهر اینک میدود در مشرق و مغرب
در این دارالعیار آن زر که پر معیار میآید
سواری میکند زین رخش ناهموار دوران را
که از دهشت بزیر ران او هموار میآید
همایون گلبنی سر میکشد زین گلستان کزوی
به دست دوست گل در چشم دشمن خار میآید
در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان
نوآئین یوسفی دیگر به این بازار میآید
ز باغ پادشاهی صد نهال آمد به بار اما
به بار این بار زرین نخل گوهر بار میآید
شه شهزادههای دهر سلطان حمزه غازی
که بختش را ز تاج و تخت کسری عار میآید
به هر جا مینهد پا بر زمین در گوش اقبالش
مبارک باد شاهی از در و دیوار میآید
به بام بار گاه او به تقریب کشک داری
قمر هر شب فروزین گنبد دوار میآید
به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی
به پای خویش روزی بردرش صدبار میآید
عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان
ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار میآید
سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش
که در چشم کیاست بس گران مقدار میآید
به ملک خصم حالا میرود آوازهٔ تیغش
چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار میآید
جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری
زر ز مش بوی رزم حیدر کرار میآید
دو پیکر میکند در یک نفس صد کوه پیکررا
چو با شمشیر بران بر سر پیکار میآید
به سهمی فرد و یکتا میشود توسن سوار اکنون
که بر وی آفرین از واحد قهار میآید
اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن
به دست فتح آن گیتیستان ناچار میآید
امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را
مراد اندر کنار آرزو دشوار میآید
در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون
که از سرعت به دهر امسال بیش از پار میآید
ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم
کزوالحال کار صد جهان سالار میآید
هلالی میشود پیدا به زیر دامن گردون
چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار میآید
ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن
به صد ضعف سها در دیدهٔ پندار میآید
در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین
زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری میآید
در آفاق آن چه ابر دست او برخلق میبارد
حساب آن زدست خالق جبار میآید
اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو
به جنبش بهر بیع گوهر اشعار میآید
تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن
کز انهار نوالش بحر در زنهار میآید
به مدت گرچه شد سیسال کز نزد شهنشاهان
برایت نقد و جنس از اندک و بسیار میآید
بشارت باد کایندم روی دربخشندهای داری
که عارش از عطای درهم و دینار میآید
زری و خلعتی هربار میآمد تماشا کن
که چون با خلعت زر اسب زین انبار میآید
به شاهان تا به اولاد جهانبان نوبت شاهی
مدام از اقتضای دولت بسیار میآید
همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا
که خوش زیبنده در چشم اولوالابصار میآید
کزو کاری به یاد دور بیپرگار میآید
جهان عالی بنائی مینهد کز ارتفاع آن
اساس قوت شاهی به پای کار میآید
چو نقد مهر اینک میدود در مشرق و مغرب
در این دارالعیار آن زر که پر معیار میآید
سواری میکند زین رخش ناهموار دوران را
که از دهشت بزیر ران او هموار میآید
همایون گلبنی سر میکشد زین گلستان کزوی
به دست دوست گل در چشم دشمن خار میآید
در آیین بندی مصر دل افزائید کز کنعان
نوآئین یوسفی دیگر به این بازار میآید
ز باغ پادشاهی صد نهال آمد به بار اما
به بار این بار زرین نخل گوهر بار میآید
شه شهزادههای دهر سلطان حمزه غازی
که بختش را ز تاج و تخت کسری عار میآید
به هر جا مینهد پا بر زمین در گوش اقبالش
مبارک باد شاهی از در و دیوار میآید
به بام بار گاه او به تقریب کشک داری
قمر هر شب فروزین گنبد دوار میآید
به عنوان تقاضا دولت پر صولت شاهی
به پای خویش روزی بردرش صدبار میآید
عنان رخش اگر تا بد ز جولانگه سوی بستان
ز شوق اندر رکابش سرو در رفتار میآید
سبک وزن است سنگ پادشاهی در ترازویش
که در چشم کیاست بس گران مقدار میآید
به ملک خصم حالا میرود آوازهٔ تیغش
چوبانگ سیل شهرآشوب کز کوهسار میآید
جهان بادا به او نازان که در بدو جهانگیری
زر ز مش بوی رزم حیدر کرار میآید
دو پیکر میکند در یک نفس صد کوه پیکررا
چو با شمشیر بران بر سر پیکار میآید
به سهمی فرد و یکتا میشود توسن سوار اکنون
که بر وی آفرین از واحد قهار میآید
اگر باشد حصار چار رکن عالم از آهن
به دست فتح آن گیتیستان ناچار میآید
امل پای ظهورش در میان آورده کاغذ را
مراد اندر کنار آرزو دشوار میآید
در استقبال عهدش وقت را سعیست روزافزون
که از سرعت به دهر امسال بیش از پار میآید
ز وی ای دهر ایمن باش در سالاری عالم
کزوالحال کار صد جهان سالار میآید
هلالی میشود پیدا به زیر دامن گردون
چو با چتر شهنشاهی سلیمان وار میآید
ولی تابان هلالی کافتاب اندر جوار آن
به صد ضعف سها در دیدهٔ پندار میآید
در آئین جهانداری ازین خرد بزرگ آئین
زیاد از صد جم و دارا و کسری کاری میآید
در آفاق آن چه ابر دست او برخلق میبارد
حساب آن زدست خالق جبار میآید
اگر صد بحر احسان محتشم من بعد از هر سو
به جنبش بهر بیع گوهر اشعار میآید
تو از همت باب لطف این شهزاد لب تر کن
کز انهار نوالش بحر در زنهار میآید
به مدت گرچه شد سیسال کز نزد شهنشاهان
برایت نقد و جنس از اندک و بسیار میآید
بشارت باد کایندم روی دربخشندهای داری
که عارش از عطای درهم و دینار میآید
زری و خلعتی هربار میآمد تماشا کن
که چون با خلعت زر اسب زین انبار میآید
به شاهان تا به اولاد جهانبان نوبت شاهی
مدام از اقتضای دولت بسیار میآید
همین شهزاده تا روز جزا زیب جهان بادا
که خوش زیبنده در چشم اولوالابصار میآید