عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۹
هر دم ز پس پرده دل و دین بربائی
ای وای گر از پرده تجلی بنمائی
تا هیچکسی از تو خبردار نگردد
هر دم به لباس دگر ای دوست برآیی
گفتی چو نقابی بگشائی همه سوزند
من سوخته ی آنکه نقابی نگشائی
چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
ای گل که از این غنچه ی صدتو به درآیی
تو شاه جهانی و جهانی بتو محتاج
بر درگه تو پیشه من، هست گدائی
نشگفت گرت میل جدائی بود از من
جان را بود آری ز بدن رسم جدائی
پارینه حسین از قدمت داشت صفائی
ای یار وفا پیشه ام امسال کجائی
ای وای گر از پرده تجلی بنمائی
تا هیچکسی از تو خبردار نگردد
هر دم به لباس دگر ای دوست برآیی
گفتی چو نقابی بگشائی همه سوزند
من سوخته ی آنکه نقابی نگشائی
چون لاله جگر سوخته از داغ فراقم
ای گل که از این غنچه ی صدتو به درآیی
تو شاه جهانی و جهانی بتو محتاج
بر درگه تو پیشه من، هست گدائی
نشگفت گرت میل جدائی بود از من
جان را بود آری ز بدن رسم جدائی
پارینه حسین از قدمت داشت صفائی
ای یار وفا پیشه ام امسال کجائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۰
ای سرو ناز رونق بستان عالمی
وی نور دیده شمع شبستان عالمی
جان منی و بی تو مرا نیست زندگی
تنها نه جان من که تو خود جان عالمی
با خوی خوش چو عالم دلها گرفته ای
اکنون درست گشت که سلطان عالمی
بیمار خویش را ز لب روح بخش خویش
در ده شفا که عیسی دوران عالمی
گفتار تلخ از آن لب شیرین چو شکر است
ای جان من که خسرو خوبان عالمی
گریان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
ای تازه رو که نوگل خندان عالمی
گر در نظم من شودت گوشوار جان
می زیبدت که شاه سخندان عالمی
چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
ای دل غریب نیست که حیران عالمی
مقصود وصل همنفسان است ای حسین
زین عمر پنج روزه که مهمان عالمی
وی نور دیده شمع شبستان عالمی
جان منی و بی تو مرا نیست زندگی
تنها نه جان من که تو خود جان عالمی
با خوی خوش چو عالم دلها گرفته ای
اکنون درست گشت که سلطان عالمی
بیمار خویش را ز لب روح بخش خویش
در ده شفا که عیسی دوران عالمی
گفتار تلخ از آن لب شیرین چو شکر است
ای جان من که خسرو خوبان عالمی
گریان چو ابر از تو و خندان چو لاله ام
ای تازه رو که نوگل خندان عالمی
گر در نظم من شودت گوشوار جان
می زیبدت که شاه سخندان عالمی
چون عالمست مظهر حسن و جمال دوست
ای دل غریب نیست که حیران عالمی
مقصود وصل همنفسان است ای حسین
زین عمر پنج روزه که مهمان عالمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷۱
گلی نازک ز گلزار معانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی
شکفته بود بر شاخ جوانی
دریغا کانچنان گل یافت آفت
از آسیب دم سرد خزانی
دریغا در فراق روی آن گل
خزان شد نوبهار زندگانی
گل از دستم بدر رفت و نرفته است
ز پای جان من خار نهانی
تو ای آسوده دل زخمی نخورده
ز حال زار مجروحان چه دانی
کجائی ای انیس خاطر من
که مقصود دل و مطلوب جانی
تو بودی کام جانم چون برفتی
نخواهم من از این پس زندگانی
ز پا افتاده ام لطفی بفرمای
اگر دستم گرفتن می توانی
حسین آماده کن زاد ره خویش
دو سه روزی که اینجا میهمانی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - فی الترجیعات
طلع العشق ایها العشاق
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبی المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدری
که نه بیند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهی که از او
پر ز خورشید گشت هفت طباق
مهوشان پیش طاق ابرویش
دعوی حسن در نهاده بطاق
یارب این ماه را مباد افول
یارب این وصل را مباد فراق
گرچه دیوانه گشته ای ای دل
زان پری صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه یار یابی بار
پس تو بینی بدیده عشاق
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
عشق رایات سلطنت افراخت
پس اقالیم عقل غارت ساخت
آن یکی را بسان عود بسوخت
واندگر را مثال چنگ نواخت
شاهد روی پوش حجله غیب
پرده کبریا ز روی انداخت
تا نیاید بچشم ما جز دوست
بر سر غیر تیغ غیرت آخت
جانم از غیرتش چو آگه شد
خانه و دل ز غیر او پرداخت
دل من در قمارخانه عشق
بیکی ضربه هر چه داشت بباخت
پیش صراف عشق قلب بود
دل که در بوته بلا بگداخت
عالمی بنده شهی است که او
علم عشق در جهان افراخت
در هوای هویتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
از کرم دوست چون تجلی کرد
گوید آنکس که سر عشق شناخت
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
طلعت عشق اگر عیان بینی
روی جانان بچشم جان بینی
از تلون اگر برون آئی
نقش یکرنگی جهان بینی
گر ز حبس خرد توانی رست
ساحت عشق بیکران بینی
منگر جز بوحدت نقاش
تا بکی نقش این و آن بینی
خانه دل ز غیر خالی کن
تا در او روی دلستان بینی
بی نشان شو ز خویشتن ای دل
تا نشانی ز پی نشان بینی
در هوای هویت ار بپری
جان جولان ز لامکان بینی
طایر دل چو بال بگشاید
عرش را کمتر آشیان بینی
کوش اسرار چین بدست آور
تا ز هر ذره ترجمان بینی
گر ترا آرزوی دلدار است
دیده بگشای تا عیان بینی
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ای بدرگاه تو نیاز همه
روی تو قبله نماز همه
پرده از روی خویشتن برگیر
تا حقیقت شود مجاز همه
گاه گاهی دل مرا بنواز
ای شهنشاه دلنواز همه
ما غباری ز خاکپای توایم
از پی تست ترک و تاز همه
گر چه بیچاره ایم باکی نیست
کرم تست چاره ساز همه
نازنینا ز بی نیازی تست
با چنان ناز تو نیاز همه
عاشقان گر چه راز دارانند
زین سخن فاش گشت راز همه
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
هر که را دل ز عاشقی خون شد
محرم بارگاه بیچون شد
آنکه درمان خرید و دردش داد
پیش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم لیکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشین
با لباس قیود بیرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته این چرا و آن چون شد
وندر آئینه مظاهر خلق
روی خود را چو دید مفتون شد
از سر ناظری و منظوری
گاه لیلی و گاه مجنون شد
بگسل ای دل ز خویشتن که مسیح
از تجرد بسوی گردون شد
دل ز قید صور چو یافت خلاص
نوبت این حدیث اکنون شد
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ای همه کائنات مست از تو
خورده جانها می الست از تو
تا تو ساقی دردی دردی
زاهدان گشته می پرست از تو
آخر ای شاهباز سدره نشین
طایر جان ما نرست از تو
چون مگس میزنند شهبازان
بر سر خویشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خویش
کرد چستی ولی نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو ورای اشارتی چکنم
گر چه بالا پرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نیست گردد ز خویش و هست از تو
عرش و کرسی ز عشق تو مستند
ما نه تنها شدیم مست از تو
چون تو اظهار خویشتن کردی
در دل خسته نقش بست از تو
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ساقیا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزای از تو و هزار جنون
جرعه ای زان شراب و صد شر و شور
زان شرابی که از نسیمش خاست
های و هوئی ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه ای افشان
تا هویدا شود صفات نشور
با می و طلعت تو ای ساقی
فارغیم از بهشت و چهره حور
هر کسی را نظر به مهروئی
ما نداریم غیر تو منظور
احول است او که جز تو می بیند
آنچنان چشم بد ز روی تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
دیده ای کز رخ تو دارد نور
تا بکی راز خود نهان داریم
مستی ما نمی شود مستور
در قیود صور مباش حسین
تا رسد سر این سخن بظهور
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ما که دردی کشان خماریم
جام جم در نظر نمیآریم
گشته در فکر دوست مستغرق
وز دو عالم فراغتی داریم
او چو ناز آورد نیاز آریم
ور بیازارد او نیازاریم
سر ما گر چه پایمال شود
دامن او ز دست نگذاریم
گر بجنت تجلئی نکند
از نعیم بهشت بیزاریم
ور در آتش رویم همچو خلیل
با خیالش درون گلزاریم
آه کز ناشناسی و حیرت
یار با ما و طالب یاریم
بنده ماست هر کجا شاهی ست
تا اسیر کمند دلداریم
گر نه بینیم غیر او چه عجب
ما که از واقفان اسراریم
ور بگویم مسیح عیبی نیست
از تجلی چو غرق انواریم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
مدتی شد که مبتلای توایم
تو شهنشاه و ما گدای توایم
تا تو خورشیدوش همی تابی
ما چو ذرات در هوای توایم
از شرف تاج تارک عرشیم
زانکه ایدوست خاکپای توایم
می نبندیم جز تو هیچ نگار
ما که عشاق بینوای توایم
میکش ایدوست تیغ و میکش باز
زانکه ما طالب رضای توایم
در وفایت طمع نمی بندیم
شکر کاندر خور جفای توایم
هر کسی از برای دلداری ست
ما شکسته دلان برای توایم
قاصریم از ادای شکر هنوز
روز و شب گر چه در ثنای توایم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
و استنارت بنوره الافاق
رش من نور شوقه و به
اشرقت ارض قلبی المشتاق
پرتو افکند آنچنان بدری
که نه بیند ز دور چرخ محاق
شده طالع چنان مهی که از او
پر ز خورشید گشت هفت طباق
مهوشان پیش طاق ابرویش
دعوی حسن در نهاده بطاق
یارب این ماه را مباد افول
یارب این وصل را مباد فراق
گرچه دیوانه گشته ای ای دل
زان پری صورت ملک اخلاق
دست در زن بشوق دوست که اوست
بهر معراج اهل عشق براق
چون بدرگاه یار یابی بار
پس تو بینی بدیده عشاق
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
عشق رایات سلطنت افراخت
پس اقالیم عقل غارت ساخت
آن یکی را بسان عود بسوخت
واندگر را مثال چنگ نواخت
شاهد روی پوش حجله غیب
پرده کبریا ز روی انداخت
تا نیاید بچشم ما جز دوست
بر سر غیر تیغ غیرت آخت
جانم از غیرتش چو آگه شد
خانه و دل ز غیر او پرداخت
دل من در قمارخانه عشق
بیکی ضربه هر چه داشت بباخت
پیش صراف عشق قلب بود
دل که در بوته بلا بگداخت
عالمی بنده شهی است که او
علم عشق در جهان افراخت
در هوای هویتش جولان
کند آن کس که اسب همت تاخت
از کرم دوست چون تجلی کرد
گوید آنکس که سر عشق شناخت
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
طلعت عشق اگر عیان بینی
روی جانان بچشم جان بینی
از تلون اگر برون آئی
نقش یکرنگی جهان بینی
گر ز حبس خرد توانی رست
ساحت عشق بیکران بینی
منگر جز بوحدت نقاش
تا بکی نقش این و آن بینی
خانه دل ز غیر خالی کن
تا در او روی دلستان بینی
بی نشان شو ز خویشتن ای دل
تا نشانی ز پی نشان بینی
در هوای هویت ار بپری
جان جولان ز لامکان بینی
طایر دل چو بال بگشاید
عرش را کمتر آشیان بینی
کوش اسرار چین بدست آور
تا ز هر ذره ترجمان بینی
گر ترا آرزوی دلدار است
دیده بگشای تا عیان بینی
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ای بدرگاه تو نیاز همه
روی تو قبله نماز همه
پرده از روی خویشتن برگیر
تا حقیقت شود مجاز همه
گاه گاهی دل مرا بنواز
ای شهنشاه دلنواز همه
ما غباری ز خاکپای توایم
از پی تست ترک و تاز همه
گر چه بیچاره ایم باکی نیست
کرم تست چاره ساز همه
نازنینا ز بی نیازی تست
با چنان ناز تو نیاز همه
عاشقان گر چه راز دارانند
زین سخن فاش گشت راز همه
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
هر که را دل ز عاشقی خون شد
محرم بارگاه بیچون شد
آنکه درمان خرید و دردش داد
پیش ارباب عشق مغبون شد
سوخت جانم ز داغ غم لیکن
شوقم از درد عشق افزون شد
شاهد عشق بود حجله نشین
با لباس قیود بیرون شد
آنکه آزاد بود از چه و چون
بسته این چرا و آن چون شد
وندر آئینه مظاهر خلق
روی خود را چو دید مفتون شد
از سر ناظری و منظوری
گاه لیلی و گاه مجنون شد
بگسل ای دل ز خویشتن که مسیح
از تجرد بسوی گردون شد
دل ز قید صور چو یافت خلاص
نوبت این حدیث اکنون شد
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ای همه کائنات مست از تو
خورده جانها می الست از تو
تا تو ساقی دردی دردی
زاهدان گشته می پرست از تو
آخر ای شاهباز سدره نشین
طایر جان ما نرست از تو
چون مگس میزنند شهبازان
بر سر خویشتن دو دست از تو
عقل کل با کمال دانش خویش
کرد چستی ولی نجست از تو
داغها دارد از تو مه در دل
زانکه بازار او شکست از تو
تو ورای اشارتی چکنم
گر چه بالا پرست و پست از تو
خرم آن دل که در کشاکش عشق
نیست گردد ز خویش و هست از تو
عرش و کرسی ز عشق تو مستند
ما نه تنها شدیم مست از تو
چون تو اظهار خویشتن کردی
در دل خسته نقش بست از تو
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ساقیا بهر چاره مخمور
اسق خمرا مزاجها کافور
غمزای از تو و هزار جنون
جرعه ای زان شراب و صد شر و شور
زان شرابی که از نسیمش خاست
های و هوئی ز مردگان قبور
بر سر خاک جرعه ای افشان
تا هویدا شود صفات نشور
با می و طلعت تو ای ساقی
فارغیم از بهشت و چهره حور
هر کسی را نظر به مهروئی
ما نداریم غیر تو منظور
احول است او که جز تو می بیند
آنچنان چشم بد ز روی تو دور
نتواند ترا شناخت مگر
دیده ای کز رخ تو دارد نور
تا بکی راز خود نهان داریم
مستی ما نمی شود مستور
در قیود صور مباش حسین
تا رسد سر این سخن بظهور
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
ما که دردی کشان خماریم
جام جم در نظر نمیآریم
گشته در فکر دوست مستغرق
وز دو عالم فراغتی داریم
او چو ناز آورد نیاز آریم
ور بیازارد او نیازاریم
سر ما گر چه پایمال شود
دامن او ز دست نگذاریم
گر بجنت تجلئی نکند
از نعیم بهشت بیزاریم
ور در آتش رویم همچو خلیل
با خیالش درون گلزاریم
آه کز ناشناسی و حیرت
یار با ما و طالب یاریم
بنده ماست هر کجا شاهی ست
تا اسیر کمند دلداریم
گر نه بینیم غیر او چه عجب
ما که از واقفان اسراریم
ور بگویم مسیح عیبی نیست
از تجلی چو غرق انواریم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
مدتی شد که مبتلای توایم
تو شهنشاه و ما گدای توایم
تا تو خورشیدوش همی تابی
ما چو ذرات در هوای توایم
از شرف تاج تارک عرشیم
زانکه ایدوست خاکپای توایم
می نبندیم جز تو هیچ نگار
ما که عشاق بینوای توایم
میکش ایدوست تیغ و میکش باز
زانکه ما طالب رضای توایم
در وفایت طمع نمی بندیم
شکر کاندر خور جفای توایم
هر کسی از برای دلداری ست
ما شکسته دلان برای توایم
قاصریم از ادای شکر هنوز
روز و شب گر چه در ثنای توایم
که جهان مظهر است و ظاهر دوست
همه عالم پر از تجلی اوست
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - ترجیع بند دوم
ای حریف شرابخانه عشق
نوش بادت می مغانه عشق
جان تو شاهباز سدره نشین
دل تو مرغ آشیانه عشق
تو با فسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق
کی بساحل رسد دلم هیهات
در چنین بحر بی کرانه عشق
بر جهان آستین برافشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق
چون بعشقند عاشقان زنده
ما نمیریم در زمانه عشق
آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بیک زبانه عشق
ای سواری که توسن دل را
کرده ای رام تازیانه عشق
عشق صیاد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق
ای مقید بقید هستی خویش
بشنو این قول از ترانه عشق
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها
عشق مطلق ز غیب روی نمود
تا از او کاینات یافت وجود
بر عدمهای محض روی آورد
تا شدند از عطای او موجود
از یکی شاهدی که نیست جز او
گشت پیدا حدیث بود و نبود
عشق گاهی نیاز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوی تا ز عشق آدم یافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپای عشق شود
عرش و کرسی بر او کنند سجود
بر در عشق مستقیم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر یکی ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غیب تا بشهود
آه از آن لحظه ای که بردارد
از رخ خویش پرده های قیود
ای به هستی خویشتن مغرور
مگر این نکته گوش تو نشنود
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها
گنج پنهان عشق پیدا شد
جای او کنج هر سویدا شد
از هویت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هویدا شد
یار ما با کمال معشوقی
اولا عاشق دل ما شد
از رخ خود چو برگرفت نقاب
دیده دل بدوست بینا شد
وندر آن آینه مصیقل دل
حسن خود را چو دید شیدا شد
چون بیامیخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه لیلی شد
گر چه در پرده های شکل و صور
دوست مستور چون هیولا شد
لمعات جمال او بدرید
پرده خلق و آشکارا شد
عشق از غیرت آتشی افروخت
تا بسوزد هر آنچه پیدا شد
چون از این سر حسین شد آگه
بزبان فصیح گویا شد
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
آه کز روی دوست مهجوریم
یار با ما و ما از او دوریم
طور هستی است مانع دیدار
همچو موسی اگر چه بر طوریم
ای مسیحای عشق بر کش تیغ
که ز هستی خویش رنجوریم
ساقیا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموریم
ما ز صهبای عشق سرمستیم
نی حریف شراب انگوریم
ما بدیدار دوست مشتاقیم
نی طلبکار روضه و حوریم
نصرت پایدار چون ز فناست
طالب پای دار منصوریم
نظر از غیر دوست دوخته ایم
ما که حیران روی منظوریم
سود و سرمایه گو برو از دست
چون بسودای دوست مشهوریم
ایکه مشغول هستی خویشی
گر بگوئیم با تو معذوریم
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستی ها
در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهیچ نستانند
گر چه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان میدانند
اسب همت بتازیانه شوق
بسوی لامکان همی رانند
ملک عالم به نیم جو نخرند
کاندر اقلیم فقر سلطانند
دیده از کل کون بردوزند
لیکن از روی دوست نتوانند
چون در آن آستانه ره یابند
آستین بر دو عالم افشانند
دل ز غیرت بغیر او ندهند
خود جز و در جهان نمیدانند
در رخ ساقئی که میدانی
سالها شد که مست و حیرانند
آخر ای خستگان کوی وجود
چون مسیحای وقت ایشانند
از برای علاج اهل قیود
دمبدم زیر لب همی خوانند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
حال دل هر کسی کجا داند
سر هر سینه را خدا داند
عقل بیگانه است در ره عشق
شرح این نکته آشنا داند
هر که فانی شود ز کبر و ریا
ره بدرگاه کبریا داند
آنکه جان در ره نیاز دهد
لذت ناز دلربا داند
آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند
در بلا هر که سوزد و سازد
حال این زار مبتلا داند
خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسی چو توتیا داند
دل من غیر او نمیداند
چون همه اوست خود کرا داند
هست احول کسی که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند
ای دل آن احول خطا بین را
بنصیحت بگوی تا داند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
ما که حیران روی جانانیم
جان بدیدار او برافشانیم
آه کز غایت تحیر خویش
دوست با ما و ما نمیدانیم
چون رخش گاه شمع هر جمعیم
گه چو زلفین او پریشانیم
گه ز هجران یار میسوزیم
گاه در روی دوست حیرانیم
خاک پایت اگر بدست آریم
بر سر و چشم خویش بنشانیم
عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطیع فرمانیم
کمر بندگیش چون بستیم
اندر اقلیم عشق سلطانیم
یکنفس نیست غایب از بر ما
آنچه پیوسته طالب آنیم
ای گرفتار درد هستی خویش
چون طبیبان عالم جانیم
پیش ما آی و چشم جان بگشا
تا بگوش دلت فرو خوانیم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
تا بنازت نیاز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که یکبار حسن روی تو دید
چون ز عشق تو باز دارد دل
پیش محراب ابرویت شب و روز
میل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طریق جواز دارد دل
از هوای جمال و قامت یار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غیر یار خالی کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسی را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئی دل حسین کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ایکه آگه نه ئی ز وحدت عشق
از تو یک این نیاز دارد دل
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
گشت شیدا دل بلا جویم
از که پرسم ترا کجا جویم
خلق بیگانه اند از غم عشق
بروم یار آشنا جویم
درد یار من است درمانم
با چنان درد کی دوا جویم
تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از دیگری شفا جویم
چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جویم
او که چون پرده قیود درید
بعد از این این و آن چرا جویم
با وجود اشعه خورشید
سهو باشد اگر سها جویم
من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جویم
ای مقید بنامرادی خویش
این مراد از تو دائما جویم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
هر که در راه عشق صادق نیست
مطلع بر چنین دقایق نیست
آدمی برگرفت امانت عشق
آدمی نیست هر که عاشق نیست
دم مزن جز بعشق یار ای دل
که جز او همدم موافق نیست
بت بود غیر دوست در ره عشق
بت پرستیدن از تو لایق نیست
بلبل از گلستان گلی جوید
ورنه او بسته حدایق نیست
کوی او جوی و روی او بنگر
گر ترا روضه و شقایق نیست
هر که یکذره غیر می بیند
در ره عشق جز منافق نیست
چون ز قید زمان برون جستی
لاحق از پیش رفت و سابق نیست
گفتی گفتمی ولی چکنم
وقت افشای این حقایق نیست
مانع وصل دیدن من و تست
بشنو از من گرت علایق نیست
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرسیتها
همه عالم پر است از دلدار
لیس فی الدار غیره دیار
نیست پوشیده آفتاب رخش
دیده ای جوی در خور دیدار
تا بسوزد ظلام قید وجود
آفتابی برآمد از اسرار
چون تو از خویشتن فنا گشتی
گشت عالم پر از تجلی یار
از خودی خودت کناری گیر
تا تو بینی نگار خود بکنار
اصل اعداد جز یکی نبود
باسامی اگر چه شد بسیار
بی عدد زان سبب شدست عدد
که یکی آن همی کنی تکرار
قطع تکرار بایدت کردن
تا بجز یک نیایدت بشمار
بگذر از بار نامه هستی
تا در آن بارگاه یابی بار
کشف اسرار بس دراز کشید
بهمین مختصر کنم گفتار
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
نوش بادت می مغانه عشق
جان تو شاهباز سدره نشین
دل تو مرغ آشیانه عشق
تو با فسون عقل گوش منه
بشنو از عاشقان فسانه عشق
کی بساحل رسد دلم هیهات
در چنین بحر بی کرانه عشق
بر جهان آستین برافشانم
گر نهم سر بر آستانه عشق
چون بعشقند عاشقان زنده
ما نمیریم در زمانه عشق
آتش اندر نهاد دوزخ زد
دل عاشق بیک زبانه عشق
ای سواری که توسن دل را
کرده ای رام تازیانه عشق
عشق صیاد مرغ جان من است
زلف و خال تو دام و دانه عشق
ای مقید بقید هستی خویش
بشنو این قول از ترانه عشق
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها
عشق مطلق ز غیب روی نمود
تا از او کاینات یافت وجود
بر عدمهای محض روی آورد
تا شدند از عطای او موجود
از یکی شاهدی که نیست جز او
گشت پیدا حدیث بود و نبود
عشق گاهی نیاز و گه ناز است
گاه از آن عابد است و گه معبود
پرتوی تا ز عشق آدم یافت
زان ملک ساجد آمد او مسجود
هر که او خاکپای عشق شود
عرش و کرسی بر او کنند سجود
بر در عشق مستقیم بمان
تا ترا عاقبت شود محمود
هر یکی ذره پرده رخ اوست
از رصدگاه غیب تا بشهود
آه از آن لحظه ای که بردارد
از رخ خویش پرده های قیود
ای به هستی خویشتن مغرور
مگر این نکته گوش تو نشنود
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستیها
گنج پنهان عشق پیدا شد
جای او کنج هر سویدا شد
از هویت چو دوست کرد نزول
همه عالم بدو هویدا شد
یار ما با کمال معشوقی
اولا عاشق دل ما شد
از رخ خود چو برگرفت نقاب
دیده دل بدوست بینا شد
وندر آن آینه مصیقل دل
حسن خود را چو دید شیدا شد
چون بیامیخت ظاهر و باطن
گاه مجنون و گاه لیلی شد
گر چه در پرده های شکل و صور
دوست مستور چون هیولا شد
لمعات جمال او بدرید
پرده خلق و آشکارا شد
عشق از غیرت آتشی افروخت
تا بسوزد هر آنچه پیدا شد
چون از این سر حسین شد آگه
بزبان فصیح گویا شد
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
آه کز روی دوست مهجوریم
یار با ما و ما از او دوریم
طور هستی است مانع دیدار
همچو موسی اگر چه بر طوریم
ای مسیحای عشق بر کش تیغ
که ز هستی خویش رنجوریم
ساقیا زان خم آر دفع خمار
کز شراب الست مخموریم
ما ز صهبای عشق سرمستیم
نی حریف شراب انگوریم
ما بدیدار دوست مشتاقیم
نی طلبکار روضه و حوریم
نصرت پایدار چون ز فناست
طالب پای دار منصوریم
نظر از غیر دوست دوخته ایم
ما که حیران روی منظوریم
سود و سرمایه گو برو از دست
چون بسودای دوست مشهوریم
ایکه مشغول هستی خویشی
گر بگوئیم با تو معذوریم
که مبین اختلاف هستی ها
بگذر از ما و من پرستی ها
در خرابات عشق مستانند
که دو عالم بهیچ نستانند
گر چه از جمله آخر آمده اند
سابق از فارسان میدانند
اسب همت بتازیانه شوق
بسوی لامکان همی رانند
ملک عالم به نیم جو نخرند
کاندر اقلیم فقر سلطانند
دیده از کل کون بردوزند
لیکن از روی دوست نتوانند
چون در آن آستانه ره یابند
آستین بر دو عالم افشانند
دل ز غیرت بغیر او ندهند
خود جز و در جهان نمیدانند
در رخ ساقئی که میدانی
سالها شد که مست و حیرانند
آخر ای خستگان کوی وجود
چون مسیحای وقت ایشانند
از برای علاج اهل قیود
دمبدم زیر لب همی خوانند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
حال دل هر کسی کجا داند
سر هر سینه را خدا داند
عقل بیگانه است در ره عشق
شرح این نکته آشنا داند
هر که فانی شود ز کبر و ریا
ره بدرگاه کبریا داند
آنکه جان در ره نیاز دهد
لذت ناز دلربا داند
آنچنان کس ز عشق برنخورد
که بلا را کم از عطا داند
در بلا هر که سوزد و سازد
حال این زار مبتلا داند
خاک درگاه عشق را ز شرف
روح قدسی چو توتیا داند
دل من غیر او نمیداند
چون همه اوست خود کرا داند
هست احول کسی که در ره عشق
عاشقان را ز حق جدا داند
ای دل آن احول خطا بین را
بنصیحت بگوی تا داند
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
ما که حیران روی جانانیم
جان بدیدار او برافشانیم
آه کز غایت تحیر خویش
دوست با ما و ما نمیدانیم
چون رخش گاه شمع هر جمعیم
گه چو زلفین او پریشانیم
گه ز هجران یار میسوزیم
گاه در روی دوست حیرانیم
خاک پایت اگر بدست آریم
بر سر و چشم خویش بنشانیم
عشق شاه است در ممالک جان
ما بجانش مطیع فرمانیم
کمر بندگیش چون بستیم
اندر اقلیم عشق سلطانیم
یکنفس نیست غایب از بر ما
آنچه پیوسته طالب آنیم
ای گرفتار درد هستی خویش
چون طبیبان عالم جانیم
پیش ما آی و چشم جان بگشا
تا بگوش دلت فرو خوانیم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
تا بنازت نیاز دارد دل
درد و سوز و گداز دارد دل
هر که یکبار حسن روی تو دید
چون ز عشق تو باز دارد دل
پیش محراب ابرویت شب و روز
میل عقد نماز دارد دل
کار دل عاقبت شود محمود
که طریق جواز دارد دل
از هوای جمال و قامت یار
بخت و عمر دراز دارد دل
تا نهد سر بر آستانه دوست
عزم راه حجاز دارد دل
خانه از غیر یار خالی کن
زانکه با دوست راز دارد دل
هر کسی را دل از کجا باشد
عاشق پاکباز دارد دل
چند گوئی دل حسین کجاست
آن بت دلنواز دارد دل
ایکه آگه نه ئی ز وحدت عشق
از تو یک این نیاز دارد دل
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
گشت شیدا دل بلا جویم
از که پرسم ترا کجا جویم
خلق بیگانه اند از غم عشق
بروم یار آشنا جویم
درد یار من است درمانم
با چنان درد کی دوا جویم
تا ابد کم مباد رنج دلم
گر من از دیگری شفا جویم
چون بلا نقد عشق را محک است
من بلا را به از عطا جویم
او که چون پرده قیود درید
بعد از این این و آن چرا جویم
با وجود اشعه خورشید
سهو باشد اگر سها جویم
من نه صورت پرست بطالم
بخدا بنده خدا جویم
ای مقید بنامرادی خویش
این مراد از تو دائما جویم
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
هر که در راه عشق صادق نیست
مطلع بر چنین دقایق نیست
آدمی برگرفت امانت عشق
آدمی نیست هر که عاشق نیست
دم مزن جز بعشق یار ای دل
که جز او همدم موافق نیست
بت بود غیر دوست در ره عشق
بت پرستیدن از تو لایق نیست
بلبل از گلستان گلی جوید
ورنه او بسته حدایق نیست
کوی او جوی و روی او بنگر
گر ترا روضه و شقایق نیست
هر که یکذره غیر می بیند
در ره عشق جز منافق نیست
چون ز قید زمان برون جستی
لاحق از پیش رفت و سابق نیست
گفتی گفتمی ولی چکنم
وقت افشای این حقایق نیست
مانع وصل دیدن من و تست
بشنو از من گرت علایق نیست
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرسیتها
همه عالم پر است از دلدار
لیس فی الدار غیره دیار
نیست پوشیده آفتاب رخش
دیده ای جوی در خور دیدار
تا بسوزد ظلام قید وجود
آفتابی برآمد از اسرار
چون تو از خویشتن فنا گشتی
گشت عالم پر از تجلی یار
از خودی خودت کناری گیر
تا تو بینی نگار خود بکنار
اصل اعداد جز یکی نبود
باسامی اگر چه شد بسیار
بی عدد زان سبب شدست عدد
که یکی آن همی کنی تکرار
قطع تکرار بایدت کردن
تا بجز یک نیایدت بشمار
بگذر از بار نامه هستی
تا در آن بارگاه یابی بار
کشف اسرار بس دراز کشید
بهمین مختصر کنم گفتار
که مبین اختلاف هستیها
بگذر از ما و من پرستیها
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - ترجیع بند سوم
کس نشد آگه از بدایت عشق
نیست جز نیستی نهایت عشق
عشق را پایدار یکپای است
خود تو بین تا کجاست غایت عشق
همه چیز آیت نشان دارد
بی نشان گشتن است غایت عشق
تا کی از قال و قیل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکایت عشق
اشگ من لعل کرد و رویم زرد
هست از این وجه ها کفایت عشق
به خدا هیچ طالبی به خدا
ره نبرده ست بی هدایت عشق
دفتر درد عشق را کافی ست
در هدایه مجو روایت عشق
شدن کار عالمی به نظام
هست موقوف یک عنایت عشق
هر زمانی بگوش جان حسین
این خطاب آید از ولایت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
ای رخت آفتاب روشن دل
غم تو طایر نشیمن دل
بس قبای بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشی در زده به خرمن دل
رام گشته به تازیانه ی شوق
دلدل تیز گام توسن دل
دل بدام بلا ز دیده فتاد
من مسکین ز شیوه فن دل
آه از این دل که اوست دشمن من
وای از این دیده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز دیده نخواست
ماند خونم بتا به گردن دل
هدف ناوکی است جان حسین
که گذر میکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سرای
غلغلی میفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پیدا
اثری از جهان نشد پیدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پیدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بی نشان نشد پیدا
کنت کنزا بیان این نکته است
آه کین نکته دان نشد پیدا
عشق تا جلوه بدیع نکرد
زین معانی بیان نشد پیدا
دوستان بشنوید نکته عشق
که چنین داستان نشد پیدا
هیچ عاشق کنار دوست نیافت
عشق تا در میان نشد پیدا
تا جهان است فتنه ای چون عشق
در زمین و زمان نشد پیدا
تا حسین از حدیث عشق نگفت
در بر این و آن نشد پیدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نیست
دم نیارم زدن که همدم نیست
تو بتو صد جراحت جان هست
که یکی را امید مرهم نیست
خلفی صدق از خلیفه حق
در خلافت سرای آدم نیست
شادئی میکنم بدولت عشق
که گرم هیچ نیست غم هم نیست
من چو بیگانه ام ز خویش مرا
سر خویشی هر دو عالم نیست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کیمیا کم نیست
نازنینا حسین را دریاب
که بنای حیات محکم نیست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بمیرم ز مردنم غم نیست
دل من خاتم سلیمان است
که جز این نکته نقش خاتم نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پیشوا یابی
ره بدرگاه کبریا یابی
در ره عشق اگر گدا گردی
دولت قرب پادشا یابی
گر کنی چاک خرقه هستی
از بقای ابد قبا یابی
این سعادت بجستجو یابند
جان من پس بجوی تا یابی
آستین بر جهان گر افشانی
بر سر عرش استوا یابی
این مقام نیازمندانست
نازنینا تو این کجا یابی
درد نادیده کی دوا بینی
رنج نابرده چون شفا یابی
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا یابی
گوشه ای گیر و گوش دار حسین
تا ز هر گوشه این ندا یابی
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازی طریق بازی نیست
بجز از سوز و جان گدازی نیست
خرقه کانرا بخون نمی شویند
در ره عاشقی نمازی نیست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ایازی نیست
باری اندر حریم خلوت ناز
بار هر مروزی و رازی نیست
بنده عشق شو کز این بهتر
پادشاهی و سرفرازی نیست
تو بدو دل نداده ای ورنه
کار او غیر دلنوازی نیست
کشته عشق گشته ام آری
چون من و او شهید و غازی نیست
چون حسین ار فنای عشق شوی
بعد از این این سخن مجازی نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه ای عشق رهنمای منی
دشمن جان مبتلای منی
از تو یابم دوای هر دردی
گر چه تو درد بی دوای منی
اثری از دلم نشد پیدا
تا تو ای عشق دلربای منی
گر بصد عشوه خون من ریزی
راضیم زانکه خونبهای منی
از تو جاوید زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزای منی
گشته ام من ز خویش بیگانه
زان نفس باز کاشنای منی
پادشاه جهان شوم چو حسین
گر بگوئی که تو گدای منی
در بیان صفات خویش ای عشق
هم تو برگو که تو بجای منی
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه میگویم ای نگار امروز
نه بخویشم فرو گذار امروز
شهریاری مرا ربود از من
که ندارد بشهریار امروز
توتیائی برد ز خاک رهش
دیده دیده انتظار امروز
سوخت اغیار ز آتش غیرت
که تجلی نمود یار امروز
دل شوریده هر چه میطلبید
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پای دار مرا
هست اقبال پایدار امروز
در خرابات عشق هست حسین
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بیخویشی
سر این نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بیدل و مست
میروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پی جرعه ای ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتیان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپای اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشیار
نیست نابوده کی توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از میانه بجست
پیش هر کس درست گشت این قول
که حسین شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جریده عشق
در دلم نقش این حدیث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
نیست جز نیستی نهایت عشق
عشق را پایدار یکپای است
خود تو بین تا کجاست غایت عشق
همه چیز آیت نشان دارد
بی نشان گشتن است غایت عشق
تا کی از قال و قیل اهل مقال
بشنو از عاشقان حکایت عشق
اشگ من لعل کرد و رویم زرد
هست از این وجه ها کفایت عشق
به خدا هیچ طالبی به خدا
ره نبرده ست بی هدایت عشق
دفتر درد عشق را کافی ست
در هدایه مجو روایت عشق
شدن کار عالمی به نظام
هست موقوف یک عنایت عشق
هر زمانی بگوش جان حسین
این خطاب آید از ولایت عشق
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
ای رخت آفتاب روشن دل
غم تو طایر نشیمن دل
بس قبای بقا که چاک زده ست
دست عشقت گرفته دامن دل
سوخت از آه جان سوختگان
آتشی در زده به خرمن دل
رام گشته به تازیانه ی شوق
دلدل تیز گام توسن دل
دل بدام بلا ز دیده فتاد
من مسکین ز شیوه فن دل
آه از این دل که اوست دشمن من
وای از این دیده کوست دشمن دل
غم تو خون دل ز دیده نخواست
ماند خونم بتا به گردن دل
هدف ناوکی است جان حسین
که گذر میکند ز جوشن دل
هر دم از بلبلان نغمه سرای
غلغلی میفتد بگلشن دل
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
تا که عشق نهان نشد پیدا
اثری از جهان نشد پیدا
تا دل از سوز نار عشق نسوخت
پرتو نور جان نشد پیدا
عشق تا جان ما نشانه نکرد
خبر از بی نشان نشد پیدا
کنت کنزا بیان این نکته است
آه کین نکته دان نشد پیدا
عشق تا جلوه بدیع نکرد
زین معانی بیان نشد پیدا
دوستان بشنوید نکته عشق
که چنین داستان نشد پیدا
هیچ عاشق کنار دوست نیافت
عشق تا در میان نشد پیدا
تا جهان است فتنه ای چون عشق
در زمین و زمان نشد پیدا
تا حسین از حدیث عشق نگفت
در بر این و آن نشد پیدا
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
آه کاندر زمانه محرم نیست
دم نیارم زدن که همدم نیست
تو بتو صد جراحت جان هست
که یکی را امید مرهم نیست
خلفی صدق از خلیفه حق
در خلافت سرای آدم نیست
شادئی میکنم بدولت عشق
که گرم هیچ نیست غم هم نیست
من چو بیگانه ام ز خویش مرا
سر خویشی هر دو عالم نیست
صرف کردم بعشق مس وجود
که محبت ز کیمیا کم نیست
نازنینا حسین را دریاب
که بنای حیات محکم نیست
بفراقم مکش که در قدمت
گر بمیرم ز مردنم غم نیست
دل من خاتم سلیمان است
که جز این نکته نقش خاتم نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
اگر از عشق پیشوا یابی
ره بدرگاه کبریا یابی
در ره عشق اگر گدا گردی
دولت قرب پادشا یابی
گر کنی چاک خرقه هستی
از بقای ابد قبا یابی
این سعادت بجستجو یابند
جان من پس بجوی تا یابی
آستین بر جهان گر افشانی
بر سر عرش استوا یابی
این مقام نیازمندانست
نازنینا تو این کجا یابی
درد نادیده کی دوا بینی
رنج نابرده چون شفا یابی
کارت از خلق گشت بر تو دراز
بگذر از خلق تا خدا یابی
گوشه ای گیر و گوش دار حسین
تا ز هر گوشه این ندا یابی
که مراد از همه جهان عشق است
همه عالم تن است و جان عشق است
عشقبازی طریق بازی نیست
بجز از سوز و جان گدازی نیست
خرقه کانرا بخون نمی شویند
در ره عاشقی نمازی نیست
هر کرا عاقبت نشد محمود
هرگز او قابل ایازی نیست
باری اندر حریم خلوت ناز
بار هر مروزی و رازی نیست
بنده عشق شو کز این بهتر
پادشاهی و سرفرازی نیست
تو بدو دل نداده ای ورنه
کار او غیر دلنوازی نیست
کشته عشق گشته ام آری
چون من و او شهید و غازی نیست
چون حسین ار فنای عشق شوی
بعد از این این سخن مجازی نیست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
گرچه ای عشق رهنمای منی
دشمن جان مبتلای منی
از تو یابم دوای هر دردی
گر چه تو درد بی دوای منی
اثری از دلم نشد پیدا
تا تو ای عشق دلربای منی
گر بصد عشوه خون من ریزی
راضیم زانکه خونبهای منی
از تو جاوید زنده خواهم بود
که تو جانان و جانفزای منی
گشته ام من ز خویش بیگانه
زان نفس باز کاشنای منی
پادشاه جهان شوم چو حسین
گر بگوئی که تو گدای منی
در بیان صفات خویش ای عشق
هم تو برگو که تو بجای منی
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
هر چه میگویم ای نگار امروز
نه بخویشم فرو گذار امروز
شهریاری مرا ربود از من
که ندارد بشهریار امروز
توتیائی برد ز خاک رهش
دیده دیده انتظار امروز
سوخت اغیار ز آتش غیرت
که تجلی نمود یار امروز
دل شوریده هر چه میطلبید
دارد آن جمله در کنار امروز
همچو منصور پای دار مرا
هست اقبال پایدار امروز
در خرابات عشق هست حسین
مست آن چشم پر خمار امروز
وه که خواهد شدن ز بیخویشی
سر این نکته آشکار امروز
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشق است
در خرابات عشق بیدل و مست
میروم روز و شب سبو در دست
گرو عشق کرده جامه جان
از پی جرعه ای ز جام الست
گشته از درد درد مست و خراب
با خراباتیان باده پرست
از سر هر چه بود دل برخاست
تا شود خاکپای اهل نشست
محرم بزم اهل درد نشد
تا دل از بند ننگ و نام نرست
مست ناگشته کس نشد هشیار
نیست نابوده کی توان شد هست
عشق در ملک دل چو سلطان شد
شحنه عقل از میانه بجست
پیش هر کس درست گشت این قول
که حسین شکسته توبه شکست
چون گشادم سر جریده عشق
در دلم نقش این حدیث به بست
که مراد از همه جهان عشق است
جمله عالم تن است و جان عشقست
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - ترجیع بند چهارم
ای رند شرابخانه عشق
وی خورده می مغانه عشق
رسوای زمانه گشت امروز
بر یاد می شبانه عشق
از هستی خویش بی نشان شو
گر میطلبی نشانه عشق
افسون خرد چه می نیوشی
از ما بشنو فسانه عشق
میدان که کناره نیست پیدا
در لجه بیکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
ای دل بیکی زبانه عشق
گر سر طلبی بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوی حضرت
تا زنده بتازیانه عشق
شهباز دل حسین بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون یافت نوا مقام عشاق
از قول نی و ترانه عشق
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای ساقی اهل عشق برخیز
در جام صفا می وفا ریز
زان باده که گر بحال توبه
ساقی چو توئی چه جای پرهیز
ز آمیزش خلق اگر چه پاکی
چون شیر و شکر بما درآمیز
رخساره باهل زهد بنمای
صد فتنه بعشوه ای برانگیز
بر آتش ما بریز آبی
هر دم چه دمی در آتش تیز
با من نفسی بساز ای بخت
چون دور فلک تو نیز مستیز
ای دل چو ره وفا سپردی
از جور و جفای دوست مگریز
فرهاد شناخت عشق شیرین
از درد خبر نداشت پرویز
ای کرده دل حسین غارت
با غمزه و طره دل آویز
بنشین که هزار فتنه برخاست
نی نی چه حکایتی است برخیز
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای از تو پر آفتاب خانه
بگشای در شرابخانه
در ده قدحی ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل ای سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
ای کرده نسیم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خویش تا نماند
بی پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بی دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
یکدم شودم خراب خانه
از مهر شبی بتاب بر من
وانگاه میان تابخانه
گر دیده بآستین نگیرم
از اشگ شود خراب خانه
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جان فزای باقی
ساقی قدحی بده بمخمور
زان می که مزاج اوست کافور
از باده پایدار کز وی
شد طالب پای دار منصور
آن می که ز یک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن می که ز بوی جرعه او
افتاد کلیم و پاره شد طور
ایساقی اهل درد در ده
زان می که ز هستیم کند دور
رندی که بمیکده ترا یافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضی نشود بقصر قیصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالی
در هستی خود من از تو مهجور
عمری است که از شراب عشقت
مستی حسین نیست مستور
تا چند در انتظار باشیم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
آمد می عشق باز در جوش
ای رند بیا و باده مینوش
آن دردی درد کز شمیمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقی
بستان می عشق و خویش بفروش
چون ترک وجود خویش گوئی
بینی همه آرزو در آغوش
در میکده با مهی که دانی
مینوش شراب و پند منیوش
آفاق پر است از او ولیکن
اشکال و صور شده است روپوش
پیش آی بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق می حسن
می نوش حسین و باش خاموش
نی نی چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوری جوش
گوئی به نگار باده پیمای
کز بهر خدای چون شب دوش
پرکن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما توبه زهد را شکستیم
در میکده مغان نشستیم
رسوای جهان ز دست عشقیم
باری بنگر که از چه رستیم
ما ترک وجود خویش کردیم
زیرا که صنم نمی پرستیم
با یار چو خلوتی گزیدیم
در بر رخ غیر او به بستیم
هر چند از او جفا کشیدیم
جستیم رضایش و بجستیم
با دردی درد او بسازیم
چون محرم مجلس الستیم
مانند حسین خسته هرگز
ما سینه هیچکس نخستیم
ساقی ز شرابخانه عشق
در ده قدحی که نیم مستیم
ای آفت دین و غارت عقل
باز آی که توبه ها شکستیم
تا چند طریق زهد ورزیم
اکنون که ز ننگ و نام رستیم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
مانند قلندران قلاش
با یک دو حریف رند و اوباش
خواهیم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائیم و شراب و عشقبازی
هر چند که سر دل شود فاش
بیگانه شدم ز خویش و دیدم
در نقش وجود خویش نقاش
خورشید جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشید اگر چه هست پیدا
دیدن نتوان بچشم خفاش
بردی بکرشمه ای دل و دین
ایساقی اهل عشق شاباش
تندی مکن ای نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسین نقد هستی
آنگاه بدان نگار جماش
میگوی بصد نیازمندی
کز بهر حریف رند قلاش
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
از کعبه و دیر برکناریم
جز میکده منزلی نداریم
چون غمزه دوست نیم مستیم
چون طره یار بیقراریم
پوینده نه از پی بهشتیم
سوزنده نه از شرار ناریم
آزاد ز دوزخیم و جنت
چون بنده اختیار یاریم
مائیم و حیواة جاودانی
جان در قدمش اگر سپاریم
در ده قدحی ز باده دوش
ای ساقی جان که در خماریم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماریم
ای مونس جان نوازشی کن
ما را که غریب این دیاریم
از بخشش بی کرانه تو
مانند حسین امیدواریم
چون از پی جرعه ای از این می
عمری است که ما در انتظاریم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای عشق که آفت زمانی
سرمایه فتنه جهانی
وز تو نتوان نمود پرهیز
مانند قضای آسمانی
افزون ز تخیلات و وهمی
بیرون ز تصورات جانی
گه آفت عقل بوالفضولی
گه غارت جان ناتوانی
عالم ز تو ظاهر است لیکن
در عین ظهور خود نهانی
آفاق پر از نشانه تست
با این همه پرتو از نشانی
ای در یتیم از چه بحری
وی لعل مذاب از چه کانی
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجینه عالم معانی
مشتاق جمال تست عاشق
تا کی ز حدیث لن ترانی
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کانی
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما محرم عالم بقائیم
جوینده دولت لقائیم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنین طلسم مائیم
از کبر و ریا نفور گشتیم
چون واقف سر کبریائیم
مائیم خزانه معانی
در صورت اگر چه بی نوائیم
از شاهی دهر عار داریم
هر چند که از صف گدائیم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نمیگشائیم
هر چند جفا نماید آن یار
ما غیر وفا نمی نمائیم
بینیم جفا و مهر ورزیم
آخر نه مرید بوالوفائیم
گوینده نکته بلی ئیم
جوینده دولت بلائیم
مانند حسین تا بکلی
از هستی خویشتن برآئیم
وی خورده می مغانه عشق
رسوای زمانه گشت امروز
بر یاد می شبانه عشق
از هستی خویش بی نشان شو
گر میطلبی نشانه عشق
افسون خرد چه می نیوشی
از ما بشنو فسانه عشق
میدان که کناره نیست پیدا
در لجه بیکرانه عشق
آتش بجهان جان درانداز
ای دل بیکی زبانه عشق
گر سر طلبی بصدق درنه
سر بر در آستانه عشق
شد دلدل دل بسوی حضرت
تا زنده بتازیانه عشق
شهباز دل حسین بنشست
بر گوشه آستانه عشق
چون یافت نوا مقام عشاق
از قول نی و ترانه عشق
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای ساقی اهل عشق برخیز
در جام صفا می وفا ریز
زان باده که گر بحال توبه
ساقی چو توئی چه جای پرهیز
ز آمیزش خلق اگر چه پاکی
چون شیر و شکر بما درآمیز
رخساره باهل زهد بنمای
صد فتنه بعشوه ای برانگیز
بر آتش ما بریز آبی
هر دم چه دمی در آتش تیز
با من نفسی بساز ای بخت
چون دور فلک تو نیز مستیز
ای دل چو ره وفا سپردی
از جور و جفای دوست مگریز
فرهاد شناخت عشق شیرین
از درد خبر نداشت پرویز
ای کرده دل حسین غارت
با غمزه و طره دل آویز
بنشین که هزار فتنه برخاست
نی نی چه حکایتی است برخیز
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای از تو پر آفتاب خانه
بگشای در شرابخانه
در ده قدحی ز باده عشق
تا وا رهم از کتابخانه
شد غرق عرق گل ای سمنبر
از شرم تو در گلابخانه
ای کرده نسیم سنبل تو
بر نکهت مشک ناب خانه
بنما رخ خویش تا نماند
بی پرتو ماهتاب خانه
جنت که مقام راحت آمد
بی دوست بود عذابخانه
خواهم که چو ساکن خرابات
یکدم شودم خراب خانه
از مهر شبی بتاب بر من
وانگاه میان تابخانه
گر دیده بآستین نگیرم
از اشگ شود خراب خانه
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جان فزای باقی
ساقی قدحی بده بمخمور
زان می که مزاج اوست کافور
از باده پایدار کز وی
شد طالب پای دار منصور
آن می که ز یک فروغ جامش
آفاق جهان شود پر از نور
آن می که ز بوی جرعه او
افتاد کلیم و پاره شد طور
ایساقی اهل درد در ده
زان می که ز هستیم کند دور
رندی که بمیکده ترا یافت
رغبت نکند بروضه و حور
راضی نشود بقصر قیصر
قانع نبود بتاج فغفور
با من همه عمر در وصالی
در هستی خود من از تو مهجور
عمری است که از شراب عشقت
مستی حسین نیست مستور
تا چند در انتظار باشیم
از بهر علاج جان مخمور
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
آمد می عشق باز در جوش
ای رند بیا و باده مینوش
آن دردی درد کز شمیمش
روح القدس است و عقل مدهوش
گر دست دهد ز دست ساقی
بستان می عشق و خویش بفروش
چون ترک وجود خویش گوئی
بینی همه آرزو در آغوش
در میکده با مهی که دانی
مینوش شراب و پند منیوش
آفاق پر است از او ولیکن
اشکال و صور شده است روپوش
پیش آی بمنزل خرابات
دل گشته خراب و عقل مدهوش
تو با قدح حدق می حسن
می نوش حسین و باش خاموش
نی نی چو خم شراب اکنون
وقت است اگر برآوری جوش
گوئی به نگار باده پیمای
کز بهر خدای چون شب دوش
پرکن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما توبه زهد را شکستیم
در میکده مغان نشستیم
رسوای جهان ز دست عشقیم
باری بنگر که از چه رستیم
ما ترک وجود خویش کردیم
زیرا که صنم نمی پرستیم
با یار چو خلوتی گزیدیم
در بر رخ غیر او به بستیم
هر چند از او جفا کشیدیم
جستیم رضایش و بجستیم
با دردی درد او بسازیم
چون محرم مجلس الستیم
مانند حسین خسته هرگز
ما سینه هیچکس نخستیم
ساقی ز شرابخانه عشق
در ده قدحی که نیم مستیم
ای آفت دین و غارت عقل
باز آی که توبه ها شکستیم
تا چند طریق زهد ورزیم
اکنون که ز ننگ و نام رستیم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
مانند قلندران قلاش
با یک دو حریف رند و اوباش
خواهیم نشست در خرابات
صد طعنه ز اهل زهد گو باش
مائیم و شراب و عشقبازی
هر چند که سر دل شود فاش
بیگانه شدم ز خویش و دیدم
در نقش وجود خویش نقاش
خورشید جهان فروز چون تافت
حاجت نبود بشمع و فراش
خورشید اگر چه هست پیدا
دیدن نتوان بچشم خفاش
بردی بکرشمه ای دل و دین
ایساقی اهل عشق شاباش
تندی مکن ای نگار و مخروش
وانگه دل اهل درد مخراش
بفروش حسین نقد هستی
آنگاه بدان نگار جماش
میگوی بصد نیازمندی
کز بهر حریف رند قلاش
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
از کعبه و دیر برکناریم
جز میکده منزلی نداریم
چون غمزه دوست نیم مستیم
چون طره یار بیقراریم
پوینده نه از پی بهشتیم
سوزنده نه از شرار ناریم
آزاد ز دوزخیم و جنت
چون بنده اختیار یاریم
مائیم و حیواة جاودانی
جان در قدمش اگر سپاریم
در ده قدحی ز باده دوش
ای ساقی جان که در خماریم
تو بنده خود شمار ما را
هر چند که ما نه در شماریم
ای مونس جان نوازشی کن
ما را که غریب این دیاریم
از بخشش بی کرانه تو
مانند حسین امیدواریم
چون از پی جرعه ای از این می
عمری است که ما در انتظاریم
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ای عشق که آفت زمانی
سرمایه فتنه جهانی
وز تو نتوان نمود پرهیز
مانند قضای آسمانی
افزون ز تخیلات و وهمی
بیرون ز تصورات جانی
گه آفت عقل بوالفضولی
گه غارت جان ناتوانی
عالم ز تو ظاهر است لیکن
در عین ظهور خود نهانی
آفاق پر از نشانه تست
با این همه پرتو از نشانی
ای در یتیم از چه بحری
وی لعل مذاب از چه کانی
کنج دل عاشق از تو گشته
گنجینه عالم معانی
مشتاق جمال تست عاشق
تا کی ز حدیث لن ترانی
در مجلس دوستان محرم
هر لحظه برسم دوست کانی
پر کن قدح و بیار ساقی
زان باده جانفزای باقی
ما محرم عالم بقائیم
جوینده دولت لقائیم
او گنج و جهان طلسم اعظم
مفتاح چنین طلسم مائیم
از کبر و ریا نفور گشتیم
چون واقف سر کبریائیم
مائیم خزانه معانی
در صورت اگر چه بی نوائیم
از شاهی دهر عار داریم
هر چند که از صف گدائیم
چون لاله اگر چه داغ دل هست
چون غنچه دهن نمیگشائیم
هر چند جفا نماید آن یار
ما غیر وفا نمی نمائیم
بینیم جفا و مهر ورزیم
آخر نه مرید بوالوفائیم
گوینده نکته بلی ئیم
جوینده دولت بلائیم
مانند حسین تا بکلی
از هستی خویشتن برآئیم
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۵ - ترجیع بند پنجم
الا ای گوهر بحر مصفا
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
که در عالم توئی پنهان و پیدا
وجودت بهر اظهار کمالات
چو از غیب هویت شد هویدا
برای جلوه عشق جهانسوز
بسی آئینه ها کردی ز اشیاء
ز هر آئینه دیداری نمودی
بهر چشمی در او کردی تماشا
جهان آسوده در کتم عدم بود
برآوردی ز عالم شور و غوغا
گهی با جان مجنون عشق بازی
گهی دلها بری با حسن لیلا
تو هم عشقی و معشوقی و عاشق
تو هم دردی و هم اصل مداوا
توئی پیرایه معشوق دلبر
توئی سرمایه عشاق شیدا
نیاز وامق بیچاره از تست
هم از تو عشوه ها و ناز عذرا
بچشم عارفانت می نماید
جهان جمله تن و تو جان تنها
ولیکن عاشقان با دیده دوست
جهان گم دیده در نور تجلا
شناسندت بفردانیت امروز
که حاجت نیست ایشانرا بفردا
سخن مستانه میگوید حسینت
که دادش ساقی عشق تو صهبا
منم معذور ای عشق ار بگویم
چو چشمم گشت در نور تو بینا
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو شاه عشق مطلق رایت افراخت
ز صحرای عدم لشگر روان ساخت
بمیدان شهادت روی آورد
ز ملک غیب چون رایت برافراخت
خزینه خانه اسم و صفت را
چو در بگشاد و خلق کون بنواخت
بحسن خود تجلی کرد اول
که میبایست گوی عاشقی باخت
دل عشاق را از آتش شوق
چو زر خالص اندر بوته بگداخت
شهنشه را در این جلباب صورت
بوحدت هیچکس چون یار نشناخت
در این عالم برای سلب روپوش
ز عشق آوازه یغما درانداخت
صور چون گشت زایل جان عاشق
دل از اغیار بهر یار پرداخت
چو تیغ غیرت آن شاه یگانه
برای کشتن بیگانه می آخت
حسین آن دید و در میدان معنی
سمند بادپا زینگونه میتاخت
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
چو با عشق جمالت یار گشتم
بجان خویشتن اغیار گشتم
چو دیدم هستی جاوید مطلق
من از هستی خود بیزار گشتم
مقام از آشیان عشق کردم
مقیم خانه خمار گشتم
گشادم پر و بال جان چو عنقا
بکوه قاف چون طیار گشتم
زمانی در پس ظل خیالات
چو خفته بسته بیزار گشتم
چو خورشید جمالت تافت بر من
از آن خواب گران بیدار گشتم
به بوئی گشته عمری قانع از گل
سراسیمه بگرد خار گشتم
چو گلزار جمال خود نمودی
چو بلبل بر رخ گل زار گشتم
کجا در چشم من آیند اغیار
چو با عشق تو یار غار گشتم
چو دیدم عیسی دلخسته گانی
من آشفته دل و بیمار گشتم
چو با هستی مقید بودم اول
بگرد هر دری بسیار گشتم
چو حلقه پیش در خود را بمانده
ندیدم خلوت اسرار گشتم
حسین آسا اگر گویم عجب نیست
چو از دیدار برخوردار گشتم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
بیا ای قبله اهل معانی
که تو جان همه خلق جهانی
جهان را زندگی از تست زیرا
همه عالم تن و در وی تو جانی
تو جانی لیک از جسمی منزه
تو ماهی لیک اندر لامکانی
تو در پنهانی خویشی هویدا
تو در عین هویدائی نهانی
تو مستوری ز چشم اهل غفلت
اگر چه پیش اهل دل عیانی
ز قدوسی خود برتر ز عقلی
ز صبوحی برون از هر گمانی
جهان پر آیت حسن تو لیکن
چنین آیات خواندن تو توانی
ز خود فانی شو ای دل در ره عشق
که تا یابی بقای جاودانی
صدفهای قوالب چون شکستی
نماید گوهر بحر معانی
چو اندر عشق محو یار باشی
شناسی اینک او را نیست ثانی
جمالش چون بچشم او ببینی
بگوئی هم بطور ترجمانی
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ای برده آرام و قرارم
که من بی تو سر عالم ندارم
بسوزد عالم و آدم بیکبار
اگر آهی ز سوز دل برآرم
شب دوشینه در خمخانه عشق
ز درد درد میدادی عقارم
بده امروز جام دیگر ایدوست
که از دردی دردت در خمارم
تو ای عذرا چو از چشمم برفتی
من وامق چگونه خون نبارم
مرا معذور دار ای مردم چشم
بخون دل همی شوید عذارم
مرا ای عشق برگیر از میانه
که تا دلدار آید در کنارم
گر از بیگانه و خویشم برآری
چه غم دارم توئی خویش و تبارم
گر از شادی عالم بی نصیبم
چه غم چون هست دردت غمگسارم
ز غم شاید که مستانه بگویم
چو از نور تجلی مست یارم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و مافی الدار غیرالله دیار
بیا ساقی که از عشق تو مستم
ز مستی رفت دین و دل ز دستم
بلی مستی من مستور نبود
که من سرمست صهبای الستم
چگونه برنخیزم از سر عقل
چو در خمخانه عشقت نشستم
چو تو یکبار روی خود نمودی
دو چشم از دیدن غیر تو بستم
بسوزان هستی من زاتش عشق
اگر دانی که یکدم بی تو هستم
چو نور هستی مطلق بدیدم
ز قید هستی خود باز هستم
منم پنجاه ساله عاشق ایماه
چو ماهی کی بود پروای شستم
نخواهم جست غیر قید عشقت
بچستی چون ز جوی عقل جستم
من دلخسته ضربتها چشیدم
ولی هرگز دل مردم نخستم
بلند است اختر اقبال و بختم
که بر درگاه تو چون خاک هستم
حسین آسا بگویم بی تحاشا
چو از جام تجلای تو مستم
که در عالم نمی بینم بجز یار
و ما فی الدار غیرالله دیار
زهی جانی که جانانش تو باشی
خوشا دردی که درمانش تو باشی
قدم سازند از سر عاشقانت
در آن راهی که پایانش تو باشی
بزخم تیغ دشمن طالب دوست
کجا میرد اگر جانش تو باشی
خلیل الله زاتش کی هراسد
چو در آتش نگهبانش تو باشی
چرا یوسف به تنگ آید ز زندان
چو راحت بخش زندانش تو باشی
همیشه عاقبت محمود باشد
در آن کاری که سامانش تو باشی
نباشد میل شاهی دو عالم
گدائی را که سلطانش تو باشی
بعالم کی نظر اندازد آن کس
که نور چشم گریانش تو باشی
چو پروانه چرا عاشق نسوزد
اگر شمع شبستانش تو باشی
چو جانان خلوتی در جان گزیند
دلا باید که دربانش تو باشی
چو عید اکبر ار دیدار یابی
به تیر عشق قربانش تو باشی
اگر فرمان بجانبازی کند دوست
غلام بنده فرمانش تو باشی
حسین از عشق هر ساعت بگوید
اگر یار سخندانش تو باشی
که در عالم نمی بینم بجز یار
وما فی الدار غیرالله دیار
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - ترجیع بند ششم
طلع العشق من ورای حجاب
فافتحوالعین یا اولی الالباب
همه آفاق از تجلی عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بی حجاب نشست
عینوالحافظین عند الباب
صار دارالسلام منه البیت
فاد خلوا فیه ایها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدین یا اصحاب
بی ادب بر بساط پای منه
عشق خود چیست سربسر آداب
بهر مهمانیش مهیا ساز
از دل و دیده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسین
گنج شاهی بجو بکنج خراب
عشق معنی شناس پیدا کن
بعد از آن این حدیث را دریاب
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار عشق دلربا داری
سر سودای خود چرا داری
در طریق وفا ز روی صفا
جان کن ایثار اگر وفا داری
دلق فانی اگر برفت چه باک
کز بقای ابد قبا داری
بگسل از غیر دوست از غیرت
تو بجز دوست خود کرا داری
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کیمیا داری
یار اندر کنار میکشدت
زو جدائی چرا روا داری
او چو یک لحظه نیست از تو جدا
چند خود را از او جدا داری
نیست کبر و ریا سزاوارت
که صفتهای کبریا داری
چند گوئی که هیچ نیست مرا
همه داری چو عشق ما داری
بگذر از صورت و بگوی حسین
دل بمعنی چو آشنا داری
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
عشق جز پرتو ولایت نیست
جز صفای دل و عنایت نیست
دفتر درد عشق را کافی است
در هدایه از او روایت نیست
دامن عشق گیر در ره دوست
که جز او رهبر هدایت نیست
در مقامیکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفایت نیست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره یوسفی یک آیت نیست
کی شناسی رموز ما اوحی
گر در آیت ترا درایت نیست
عشق چون از صفات بیچونست
هرگزش ابتدا و غایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
علم عشق را نهایت نیست
هر دم از درد او بنال حسین
در ره دوستی شکایت نیست
چون بمعنی رسیده ای ای دل
فاش گو حاجت کنایت نیست
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکینه بخش از راح
روح راحت نیابد ار نرسد
راح قدسی ز عالم ارواح
مطر با زخمه ای بزن که از اوست
طایر روح را جناح نجاح
ساقیا جرعه های غیب بریز
بر سر خاکیان نمی افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ایم قداح
سینه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهای ما بعالم غیب
تو برحمت گشای ای فتاح
کشف سر کی برآید از کشاف
قفل دل کی گشاید از مفتاح
لوح دل را بشو حسین از غیر
تا به بینی نوشته بر الواح
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار آشنای این کوئی
وصل بیگانگان چه میجوئی
بگذر از خود که در حریم وصال
در نگنجی اگر چه یک موئی
شسته گردد گلیم اقبالت
دست از خویشتن اگر شوئی
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بمیدان عشق چون گوئی
جوی جویان بسوی دریا رو
از چه سرگشته اندر این جوئی
چون بدان بحر آشنا گشتی
بکش از تن لباس در توئی
غرقه بحر وحدت ار باشی
خود نماند توئی و هم اوئی
رو سوی لامکان بیار حسین
تا بری ره بسوی بی سوئی
چون بمعنی رسیدی از صورت
از تو زیبا بود اگر گوئی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
طرفه بی نام و بی نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خویشتن گرفتاری
کی شناسی مرا چنان که منم
بخدا نیم چو نمی ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنین بحر بیکران که منم
جمله از من خبر دهند ولیک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نمیدانی
آنچه دانسته ای بدان که منم
بسته باشد همیشه راه فنا
در چنین ملک جاودان که منم
گفتی ام از حسین گیر کنار
کو کنار اندر این میان که منم
ای معانی شناس نیست بدیع
گر بگویم در این بیان که منم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل مبتلای هر جائی
اندر این خاکدان چه میپائی
کمترین آشیانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائی
قدسیان بر تو جمله رشک برند
گر تو یکدم جمال بنمائی
وصف ذاتت نمی توانم گفت
که تو اندر صفت نمی آئی
قطره ای چون ببحر غرقه شوی
گاه موجی و گاه دریائی
خود ز دریا شنو که میگوید
ما توئیم ای حبیب تو مائی
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئینه مصفائی
بلکه هم ناظری و هم منظور
اندر آن مرتبت که یکتائی
از تو زیبد حسین اگر گوئی
چون بچشم حبیب بینائی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
مظهر سر کبریا مائیم
سایه رحمت خدا مائیم
تو مس ناسره بما بسیار
آنگهی بین که کیمیا مائیم
قطره ای گوهری کنیم از آنک
بحر فیاض با صفا مائیم
خضر از ما چشید آب حیات
زانکه سرچشمه بقا مائیم
راه دریای وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائیم
نقش دیدار دوست در ما بین
زانکه آئینه لقا مائیم
در اقالیم اجتبا امروز
صاحب رایت و لوا مائیم
هر مریضی ز ما شفا یابد
که مسیحای جانفزا مائیم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نیاریم گفت تا مائیم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آخر ایجان جمله اشیا تو
هم نهانی و هم هویدا تو
پرده از کاینات ساخته ای
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده های گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقامیکه نفی و اثباتست
ما همه لای محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام ای عشق
تا نمائی جمال خود را تو
تو بهر چهره ای نموده جمال
هم بهر دیده گشته بینا تو
از سر ناظری و منظوری
گاه مجنون و گاه لیلا تو
وز طریق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار دیگر بگوی چون هستی
بزبان حسین گویا تو
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
فافتحوالعین یا اولی الالباب
همه آفاق از تجلی عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بی حجاب نشست
عینوالحافظین عند الباب
صار دارالسلام منه البیت
فاد خلوا فیه ایها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدین یا اصحاب
بی ادب بر بساط پای منه
عشق خود چیست سربسر آداب
بهر مهمانیش مهیا ساز
از دل و دیده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسین
گنج شاهی بجو بکنج خراب
عشق معنی شناس پیدا کن
بعد از آن این حدیث را دریاب
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار عشق دلربا داری
سر سودای خود چرا داری
در طریق وفا ز روی صفا
جان کن ایثار اگر وفا داری
دلق فانی اگر برفت چه باک
کز بقای ابد قبا داری
بگسل از غیر دوست از غیرت
تو بجز دوست خود کرا داری
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کیمیا داری
یار اندر کنار میکشدت
زو جدائی چرا روا داری
او چو یک لحظه نیست از تو جدا
چند خود را از او جدا داری
نیست کبر و ریا سزاوارت
که صفتهای کبریا داری
چند گوئی که هیچ نیست مرا
همه داری چو عشق ما داری
بگذر از صورت و بگوی حسین
دل بمعنی چو آشنا داری
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
عشق جز پرتو ولایت نیست
جز صفای دل و عنایت نیست
دفتر درد عشق را کافی است
در هدایه از او روایت نیست
دامن عشق گیر در ره دوست
که جز او رهبر هدایت نیست
در مقامیکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفایت نیست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره یوسفی یک آیت نیست
کی شناسی رموز ما اوحی
گر در آیت ترا درایت نیست
عشق چون از صفات بیچونست
هرگزش ابتدا و غایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
علم عشق را نهایت نیست
هر دم از درد او بنال حسین
در ره دوستی شکایت نیست
چون بمعنی رسیده ای ای دل
فاش گو حاجت کنایت نیست
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکینه بخش از راح
روح راحت نیابد ار نرسد
راح قدسی ز عالم ارواح
مطر با زخمه ای بزن که از اوست
طایر روح را جناح نجاح
ساقیا جرعه های غیب بریز
بر سر خاکیان نمی افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ایم قداح
سینه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهای ما بعالم غیب
تو برحمت گشای ای فتاح
کشف سر کی برآید از کشاف
قفل دل کی گشاید از مفتاح
لوح دل را بشو حسین از غیر
تا به بینی نوشته بر الواح
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار آشنای این کوئی
وصل بیگانگان چه میجوئی
بگذر از خود که در حریم وصال
در نگنجی اگر چه یک موئی
شسته گردد گلیم اقبالت
دست از خویشتن اگر شوئی
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بمیدان عشق چون گوئی
جوی جویان بسوی دریا رو
از چه سرگشته اندر این جوئی
چون بدان بحر آشنا گشتی
بکش از تن لباس در توئی
غرقه بحر وحدت ار باشی
خود نماند توئی و هم اوئی
رو سوی لامکان بیار حسین
تا بری ره بسوی بی سوئی
چون بمعنی رسیدی از صورت
از تو زیبا بود اگر گوئی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
طرفه بی نام و بی نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خویشتن گرفتاری
کی شناسی مرا چنان که منم
بخدا نیم چو نمی ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنین بحر بیکران که منم
جمله از من خبر دهند ولیک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نمیدانی
آنچه دانسته ای بدان که منم
بسته باشد همیشه راه فنا
در چنین ملک جاودان که منم
گفتی ام از حسین گیر کنار
کو کنار اندر این میان که منم
ای معانی شناس نیست بدیع
گر بگویم در این بیان که منم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل مبتلای هر جائی
اندر این خاکدان چه میپائی
کمترین آشیانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائی
قدسیان بر تو جمله رشک برند
گر تو یکدم جمال بنمائی
وصف ذاتت نمی توانم گفت
که تو اندر صفت نمی آئی
قطره ای چون ببحر غرقه شوی
گاه موجی و گاه دریائی
خود ز دریا شنو که میگوید
ما توئیم ای حبیب تو مائی
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئینه مصفائی
بلکه هم ناظری و هم منظور
اندر آن مرتبت که یکتائی
از تو زیبد حسین اگر گوئی
چون بچشم حبیب بینائی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
مظهر سر کبریا مائیم
سایه رحمت خدا مائیم
تو مس ناسره بما بسیار
آنگهی بین که کیمیا مائیم
قطره ای گوهری کنیم از آنک
بحر فیاض با صفا مائیم
خضر از ما چشید آب حیات
زانکه سرچشمه بقا مائیم
راه دریای وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائیم
نقش دیدار دوست در ما بین
زانکه آئینه لقا مائیم
در اقالیم اجتبا امروز
صاحب رایت و لوا مائیم
هر مریضی ز ما شفا یابد
که مسیحای جانفزا مائیم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نیاریم گفت تا مائیم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آخر ایجان جمله اشیا تو
هم نهانی و هم هویدا تو
پرده از کاینات ساخته ای
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده های گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقامیکه نفی و اثباتست
ما همه لای محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام ای عشق
تا نمائی جمال خود را تو
تو بهر چهره ای نموده جمال
هم بهر دیده گشته بینا تو
از سر ناظری و منظوری
گاه مجنون و گاه لیلا تو
وز طریق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار دیگر بگوی چون هستی
بزبان حسین گویا تو
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱ - مناجات
خداوندا ز جام عشق کن مست
که در مستی فشانم برجهان دست
لبالب بر لبم نه جام امید
که باشد جرعه حسن طاس خورشید
میی کز بوی او موسی شد از هوش
نه آن می کز دلِ ساغر زند جوش
از آن می نشئه ای در جام انگیز
که گردم همچو می از شوق لبریز
بنوشم باده گر همدم تو باشی
چه بهتر زانکه ساقی هم تو باشی
ز دست دوست خواهم دوستگانی
چه باشد خضر و آب زندگانی
ندانم چون کشم ساغر منِ مست
کز آبِ دست ساقی رفتم از دست
گل داغم، بخندان بی گل باغ
نشان ز الماس شبنم بر گل داغ
کرامت کن دلِ پرودهٔ درد
به خونِ دل نگارین چهرهٔ زرد
جگر کن چاک چاک از خنجر ناز
نمک را مرهم ریش جگر ساز
به تیغ عشق کن رنگین کفن را
زیارت کن شهید خویشتن را
شهید تو نخواهد شمع از کس
تو شمع تربت من باش زان پس
مراهم شمع از نور تو باید
تجلی ختم بر موسی نشاید
اناالحق گفتنم بر تو چه بارست
دو منصوریم گویا قحط دار است
خلافت دادی آدم را به عالم
به من ده حصۀ میراث آدم
ببخشا بر دلم کز غم حزین است
خداوندا! خداوندی همین است
گناهم گرچه عین بی رضایی است
گذشت از وی چه نقصان خدایی است ؟
به بخشایش مکن ممنون رحمت
ز دریا آب می بخشی، چه منّت !
بجز لطف تو موری جم نگردد
خدایی هم به لطفی کم نگردد
ضعیفم خوانده وز غفلت شکایت
ز کج دار و مریز است این حکایت
چرا لطفت نپردازد به کارم
تهی دستی، ترا معذور دارم؟
به نومیدی چه رانی از در خویش
مرانم، شرم دار از چشم درویش
نگردم باز محروم از در تو
ز تو انعام خواهم در خور تو
ز حق رحمت سزد، از بنده تقصیر
عیار بوی آن مشک آمد این سیر
عطایت از خطایم گشت مشهور
چراغ از ظلمت شام است پر نور
امیدی بر تو آنگه بیم محشر
نیازارد پسر گفتار مادر
بفرما تا چه سازد جان رنجور؟
خداوندا زمین سخت آسمان دور
ولی زین ناسپاسی سوخت جانم
چه جای کس که بر خود هم گرانم
که دامان تو گیرد گر نبخشی؟
کریمی گر ببخشی ور نبخشی
گناه من به ترسیدن نیرزد
نمی گویم به بخشیدن نیرزد
گناه بنده بخشیدن چه دشوار
نخواهد بودن از عفو تو بسیار
عتابِ خود مکن ضایع به یکبار
که مشتی خاک را سازی گرفتار
ولی بنده به یک حرفست خرسند
که نومیدی بود کفر از خداوند
سیه نامه که بر عصیان گواه است
جمال عفو را خال سیاه است
به قول و فعل ما دقّت مفرمای
اگر کفرست ور ایمان ببخشای
مسلمان گر ترا جوید به طاعات
به کفر خود کند کافر مناجات
ترا بر نیک و بد فرمان روان است
هر آنچ آید ز تو، نیکی همان است
به فردوس ار نزیبد این کهن چوب
کرم فرمای دوزخ خانگی روب
به آن طاقت که گر آزرده باشم
دمی شکر عذابت کرده باشم
اگر ندهی دلِ صبر از ذمایم
ز شکر دوزخ تو چون برآیم
مسیح از ناامیدی چند افسوس
خدا داری چه غم داری بزن کوس
که در مستی فشانم برجهان دست
لبالب بر لبم نه جام امید
که باشد جرعه حسن طاس خورشید
میی کز بوی او موسی شد از هوش
نه آن می کز دلِ ساغر زند جوش
از آن می نشئه ای در جام انگیز
که گردم همچو می از شوق لبریز
بنوشم باده گر همدم تو باشی
چه بهتر زانکه ساقی هم تو باشی
ز دست دوست خواهم دوستگانی
چه باشد خضر و آب زندگانی
ندانم چون کشم ساغر منِ مست
کز آبِ دست ساقی رفتم از دست
گل داغم، بخندان بی گل باغ
نشان ز الماس شبنم بر گل داغ
کرامت کن دلِ پرودهٔ درد
به خونِ دل نگارین چهرهٔ زرد
جگر کن چاک چاک از خنجر ناز
نمک را مرهم ریش جگر ساز
به تیغ عشق کن رنگین کفن را
زیارت کن شهید خویشتن را
شهید تو نخواهد شمع از کس
تو شمع تربت من باش زان پس
مراهم شمع از نور تو باید
تجلی ختم بر موسی نشاید
اناالحق گفتنم بر تو چه بارست
دو منصوریم گویا قحط دار است
خلافت دادی آدم را به عالم
به من ده حصۀ میراث آدم
ببخشا بر دلم کز غم حزین است
خداوندا! خداوندی همین است
گناهم گرچه عین بی رضایی است
گذشت از وی چه نقصان خدایی است ؟
به بخشایش مکن ممنون رحمت
ز دریا آب می بخشی، چه منّت !
بجز لطف تو موری جم نگردد
خدایی هم به لطفی کم نگردد
ضعیفم خوانده وز غفلت شکایت
ز کج دار و مریز است این حکایت
چرا لطفت نپردازد به کارم
تهی دستی، ترا معذور دارم؟
به نومیدی چه رانی از در خویش
مرانم، شرم دار از چشم درویش
نگردم باز محروم از در تو
ز تو انعام خواهم در خور تو
ز حق رحمت سزد، از بنده تقصیر
عیار بوی آن مشک آمد این سیر
عطایت از خطایم گشت مشهور
چراغ از ظلمت شام است پر نور
امیدی بر تو آنگه بیم محشر
نیازارد پسر گفتار مادر
بفرما تا چه سازد جان رنجور؟
خداوندا زمین سخت آسمان دور
ولی زین ناسپاسی سوخت جانم
چه جای کس که بر خود هم گرانم
که دامان تو گیرد گر نبخشی؟
کریمی گر ببخشی ور نبخشی
گناه من به ترسیدن نیرزد
نمی گویم به بخشیدن نیرزد
گناه بنده بخشیدن چه دشوار
نخواهد بودن از عفو تو بسیار
عتابِ خود مکن ضایع به یکبار
که مشتی خاک را سازی گرفتار
ولی بنده به یک حرفست خرسند
که نومیدی بود کفر از خداوند
سیه نامه که بر عصیان گواه است
جمال عفو را خال سیاه است
به قول و فعل ما دقّت مفرمای
اگر کفرست ور ایمان ببخشای
مسلمان گر ترا جوید به طاعات
به کفر خود کند کافر مناجات
ترا بر نیک و بد فرمان روان است
هر آنچ آید ز تو، نیکی همان است
به فردوس ار نزیبد این کهن چوب
کرم فرمای دوزخ خانگی روب
به آن طاقت که گر آزرده باشم
دمی شکر عذابت کرده باشم
اگر ندهی دلِ صبر از ذمایم
ز شکر دوزخ تو چون برآیم
مسیح از ناامیدی چند افسوس
خدا داری چه غم داری بزن کوس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲ - فی مناجات
به هستی دیده چون نگشوده بودم
به خواب نیستی آسوده بودم
نه از همخوا به منّت، نی ز بستر
نه از افسانه، نی از بالش پر
نه در خواب پریشان اضطرابی
نه وسواسی پیِ تعبیر خوابی
ز دزد و پاسبان بی غم غنوده
نه در بسته، نه اسبابِ گشوده
صدای لطف تو سوی خودم خواند
شکر خوابی عدم بر من بشوراند
گدای خفته را بیدار کردن
عطایا دادن است آزار کردن
سلیمانی دها ! من کم ز مورم
به رنج از چه که ای پر زر و زورم
کرم خواهی درم ده بهر محتاج
به منعم گر دهی نامش نهد باج
چو من بی مایه را ده گنج و گوهر
که حاجت نیست بخشیدن به محشر
مرا جز باد نقدی نیست بر دست
ولی نازم که چ ون تو خازنی هست
سخی گنجی که در گنجینه دارد
گدا در کیسۀ خود می شمارد
دلی دارم ز آهن صد قدم بیش
به مغناطیس قدرت کش سوی خویش
خسی را وا رهان زین ورطۀ غم
نه جذب عشق توست از کهربا کم
تهی کن دل به عشق از جمله وسواس
که در سندان نگیرد جا جز الماس
ز طفلی بازی من عشقبازی است
چنین عشقی که بازی شد مجازی است
جوانی گشت صرف باده و جام
شدم پامال ناز هر گل اندام
به پیری خوش ندارم ناز مخلوق
نخواهم عاشقی را جز تو معشوق
ولی این ذره مهوش زان نهادست
که بر لطف و قبولش اعتمادست
بلی همت ازان هر ذره نازد
که با خورشید تابان عشق بازد
به لطف شه فزونی گر ادب نیست
به لطف چون تو می نازم عجب نیست
به طاعت کز تو خواهم چند حاجت
مرا انعام ده بی مزد طاعت
ز طاعت رشوتی خواهی به کارم
بکن، گویا مکن، رشوت ندارم
ز دستم برنیاید یک جوی کار
بدی کردم به جان خویش بسیار
اگر بندم کنی در بند بندم
گناه خویشتن گو بر که بندم؟
به درگاه تو بازآیم به زنهار
شفیعم روی زرد و اشک خونبار
ببین روز سیاهم روی زردم
پشیمانم کنون از آنچه کردم
پشیمانی ندارد سود هر چند
تو آن کن آنچه شاید از خداوند
ندانم زشت و زیبائی کم و بیش
کرم کن انتخاب نعمت خویش
ازآن پس حا جتی خواهم ز درگاه
که باید داد او را خواه ناخواه
گدایی را کرم فرما تمامی
به تاج خسروی تخت نظامی
به لفظم بخت معنی نوجوان ساز
بر اقلیم سخن صاحبقران ساز
کهن فیض نظامی کن چنان نو
که خود را باز نشناسم ز خسرو
مگر حرفی تراود از زبانم
که ماند یادگاری از زمانم
ز خوش لفظی چو دادی گنج بسیار
موافق ساز کردا رم به گفتار
به خواب نیستی آسوده بودم
نه از همخوا به منّت، نی ز بستر
نه از افسانه، نی از بالش پر
نه در خواب پریشان اضطرابی
نه وسواسی پیِ تعبیر خوابی
ز دزد و پاسبان بی غم غنوده
نه در بسته، نه اسبابِ گشوده
صدای لطف تو سوی خودم خواند
شکر خوابی عدم بر من بشوراند
گدای خفته را بیدار کردن
عطایا دادن است آزار کردن
سلیمانی دها ! من کم ز مورم
به رنج از چه که ای پر زر و زورم
کرم خواهی درم ده بهر محتاج
به منعم گر دهی نامش نهد باج
چو من بی مایه را ده گنج و گوهر
که حاجت نیست بخشیدن به محشر
مرا جز باد نقدی نیست بر دست
ولی نازم که چ ون تو خازنی هست
سخی گنجی که در گنجینه دارد
گدا در کیسۀ خود می شمارد
دلی دارم ز آهن صد قدم بیش
به مغناطیس قدرت کش سوی خویش
خسی را وا رهان زین ورطۀ غم
نه جذب عشق توست از کهربا کم
تهی کن دل به عشق از جمله وسواس
که در سندان نگیرد جا جز الماس
ز طفلی بازی من عشقبازی است
چنین عشقی که بازی شد مجازی است
جوانی گشت صرف باده و جام
شدم پامال ناز هر گل اندام
به پیری خوش ندارم ناز مخلوق
نخواهم عاشقی را جز تو معشوق
ولی این ذره مهوش زان نهادست
که بر لطف و قبولش اعتمادست
بلی همت ازان هر ذره نازد
که با خورشید تابان عشق بازد
به لطف شه فزونی گر ادب نیست
به لطف چون تو می نازم عجب نیست
به طاعت کز تو خواهم چند حاجت
مرا انعام ده بی مزد طاعت
ز طاعت رشوتی خواهی به کارم
بکن، گویا مکن، رشوت ندارم
ز دستم برنیاید یک جوی کار
بدی کردم به جان خویش بسیار
اگر بندم کنی در بند بندم
گناه خویشتن گو بر که بندم؟
به درگاه تو بازآیم به زنهار
شفیعم روی زرد و اشک خونبار
ببین روز سیاهم روی زردم
پشیمانم کنون از آنچه کردم
پشیمانی ندارد سود هر چند
تو آن کن آنچه شاید از خداوند
ندانم زشت و زیبائی کم و بیش
کرم کن انتخاب نعمت خویش
ازآن پس حا جتی خواهم ز درگاه
که باید داد او را خواه ناخواه
گدایی را کرم فرما تمامی
به تاج خسروی تخت نظامی
به لفظم بخت معنی نوجوان ساز
بر اقلیم سخن صاحبقران ساز
کهن فیض نظامی کن چنان نو
که خود را باز نشناسم ز خسرو
مگر حرفی تراود از زبانم
که ماند یادگاری از زمانم
ز خوش لفظی چو دادی گنج بسیار
موافق ساز کردا رم به گفتار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳ - ایضا فی مناجات
به نام ساقی دور پیاپی
که هم جام است و هم مستی و هم می
حریف خلوت هر درد آشام
سرانجام خمارِ بی سرانجام
نه از بد مستیِ کس در شکایت
نه از کج نغمگی بوی کنایت
چنین ساقی و ما مخمور تا چند؟
ز بزم شاهد خود دور تا چند؟
اگر هشیار و مخمور میی هست
مدار از دامن ساقی خود دست
مسیحا ! رو زبان زین نغمه بر بند
مشو مغرور ز الطاف خداوند
ز لطف شاه نبود اعتباری
بسان بنده باید کردگاری
حذر کن از زبان تیغ گوهر
که از تیغ زبان تیغ است بر سر
نمی گویم زبان زین نغمه درکش
همین پرده به آهنگ دگرکش
دهان از چشمۀ حیوان بشویم
پس آنگه نام پاکش باز گویم
به جان گر وا دهان خویش کردم
هم از یاد تو با من می زند دم
حلاوت داد ذکرش کام جان را
شکر رشوت دهم شیرین زبان را
به نام نکته گیر نکته دانان
زبان دان زبان بی زبانان
ز بحر قدرتش گردون حبابی
ز نیل رحمتش دریا سرایی
چنان رحمت به لطف او گواه است
که طاعت نزد عفو او گناه است
گنه طاعت شود چون او پسندد
ملک عاصی چو لطفش در ببندد
به دست لطف او نازان گنهکار
چو من عاصی به بخشایش سزاوار
ز بیم قهر او سرگشته عالم
چه جبریل و چه ابلیس و چه آدم
که آدم را خلافت بخش انعام
که همچون مرغ سازد دا نه اش دام
عتابد نوح را بی جرم چندان
که از چشمش گشاید موج طوفان
شکار قدرتش دان کز هوائی
به دام عنکبوت افتد همائی
رخ گل کرد بی گلگونه گ لرنگ
قبای لاله پرخون ساز بی جنگ
کشیده سرمه، چشم آهوان را
خبر نی میل را نی سرمه دان را
چو در صورتگری صنعت بپرداخت
ز آب و خون چمن زار ارم ساخت
زبان را داد ذوق جانفشانی
که شد لب ریز آب زندگانی
به گوش از سمع داد آن نوش بر نوش
که چون فرهاد گشت از ذوق بیهوش
به چشم از نور بینش بخشد آن دست
که از گل چیدن نظاره شد مست
لبالب ساخت دل از گنج گوهر
ز خاموشی نهاده قفل بر در
سپرده پس کلیدی آن زبان را
که تا بخشد زکات بحر و کان را
نمک دار حدیث خوش زبانان
شکر ریز لب شیرین دهانان
جدا با هر دلی ناز و نیازش
کسی آگاه نی از کنه رازش
ز مادر و ز پدر صد چند دلسوز
نوشته وی برات رزق امروز
کریمی شیوهٔ خواهش گزیده
کند بخشش ره خواهش ندیده
به شادی پر از و در بی گناهی
به بازی طفل زو در پادشاهی
کند عفوش گنه را عذر خواهی
گناهی نیست غیر از بی گناهی
اگر مه یافت از خور روشنایی
نه خور از خود گرفته کدخدایی
ز مهرش روز روشن گرم بازار
شب از ستّاری او پرده بردار
تو دادی صبح را این تازه رویی
تو بخشی شام را آشفته مویی
نه زلف شب شکستی بر رخ روز
که گیرد آفتاب عالم افروز
نبندی گر تو زلف شب که بندد؟
سحر را نا نخندانی نخندد
به دست گل نهی گلدستۀ داغ
وزان گلدسته سوزی سینۀ باغ
به خشم از چشم گر کس را برانی
بر او هم گوشۀ چشمت نهانی
به توحید تو خاکی را چه یارای
ز بیکاری زنم خشتی به دریای
ترا نشناخت غیر از تو دگر کس
ولی مخصوص خود دانست هرکس
جه باشم من که عاجز شد پیمبر
که گوید حمد تو غیر از تو دیگر
ز دست بنده کار حق نیاید
به حقّ خویش خود گوهر چه شاید
و گر گویم زبانم باد معذور
که مردودست اناالحق گوی منصور
ز خاک مصطفی نه بر سرم تاج
که بوسد عرش خاک من به معراج
به نعت مصطفی نامی ست نامم
کزین معنی به یزدان هم کلامم
نکو کاری به عالم پیش کردی
که رحمت را وکیل خویش کردی
میان خلق تو غیرت نگنجد
اگر گنجد جز این رحمت نگنجد
که هم جام است و هم مستی و هم می
حریف خلوت هر درد آشام
سرانجام خمارِ بی سرانجام
نه از بد مستیِ کس در شکایت
نه از کج نغمگی بوی کنایت
چنین ساقی و ما مخمور تا چند؟
ز بزم شاهد خود دور تا چند؟
اگر هشیار و مخمور میی هست
مدار از دامن ساقی خود دست
مسیحا ! رو زبان زین نغمه بر بند
مشو مغرور ز الطاف خداوند
ز لطف شاه نبود اعتباری
بسان بنده باید کردگاری
حذر کن از زبان تیغ گوهر
که از تیغ زبان تیغ است بر سر
نمی گویم زبان زین نغمه درکش
همین پرده به آهنگ دگرکش
دهان از چشمۀ حیوان بشویم
پس آنگه نام پاکش باز گویم
به جان گر وا دهان خویش کردم
هم از یاد تو با من می زند دم
حلاوت داد ذکرش کام جان را
شکر رشوت دهم شیرین زبان را
به نام نکته گیر نکته دانان
زبان دان زبان بی زبانان
ز بحر قدرتش گردون حبابی
ز نیل رحمتش دریا سرایی
چنان رحمت به لطف او گواه است
که طاعت نزد عفو او گناه است
گنه طاعت شود چون او پسندد
ملک عاصی چو لطفش در ببندد
به دست لطف او نازان گنهکار
چو من عاصی به بخشایش سزاوار
ز بیم قهر او سرگشته عالم
چه جبریل و چه ابلیس و چه آدم
که آدم را خلافت بخش انعام
که همچون مرغ سازد دا نه اش دام
عتابد نوح را بی جرم چندان
که از چشمش گشاید موج طوفان
شکار قدرتش دان کز هوائی
به دام عنکبوت افتد همائی
رخ گل کرد بی گلگونه گ لرنگ
قبای لاله پرخون ساز بی جنگ
کشیده سرمه، چشم آهوان را
خبر نی میل را نی سرمه دان را
چو در صورتگری صنعت بپرداخت
ز آب و خون چمن زار ارم ساخت
زبان را داد ذوق جانفشانی
که شد لب ریز آب زندگانی
به گوش از سمع داد آن نوش بر نوش
که چون فرهاد گشت از ذوق بیهوش
به چشم از نور بینش بخشد آن دست
که از گل چیدن نظاره شد مست
لبالب ساخت دل از گنج گوهر
ز خاموشی نهاده قفل بر در
سپرده پس کلیدی آن زبان را
که تا بخشد زکات بحر و کان را
نمک دار حدیث خوش زبانان
شکر ریز لب شیرین دهانان
جدا با هر دلی ناز و نیازش
کسی آگاه نی از کنه رازش
ز مادر و ز پدر صد چند دلسوز
نوشته وی برات رزق امروز
کریمی شیوهٔ خواهش گزیده
کند بخشش ره خواهش ندیده
به شادی پر از و در بی گناهی
به بازی طفل زو در پادشاهی
کند عفوش گنه را عذر خواهی
گناهی نیست غیر از بی گناهی
اگر مه یافت از خور روشنایی
نه خور از خود گرفته کدخدایی
ز مهرش روز روشن گرم بازار
شب از ستّاری او پرده بردار
تو دادی صبح را این تازه رویی
تو بخشی شام را آشفته مویی
نه زلف شب شکستی بر رخ روز
که گیرد آفتاب عالم افروز
نبندی گر تو زلف شب که بندد؟
سحر را نا نخندانی نخندد
به دست گل نهی گلدستۀ داغ
وزان گلدسته سوزی سینۀ باغ
به خشم از چشم گر کس را برانی
بر او هم گوشۀ چشمت نهانی
به توحید تو خاکی را چه یارای
ز بیکاری زنم خشتی به دریای
ترا نشناخت غیر از تو دگر کس
ولی مخصوص خود دانست هرکس
جه باشم من که عاجز شد پیمبر
که گوید حمد تو غیر از تو دیگر
ز دست بنده کار حق نیاید
به حقّ خویش خود گوهر چه شاید
و گر گویم زبانم باد معذور
که مردودست اناالحق گوی منصور
ز خاک مصطفی نه بر سرم تاج
که بوسد عرش خاک من به معراج
به نعت مصطفی نامی ست نامم
کزین معنی به یزدان هم کلامم
نکو کاری به عالم پیش کردی
که رحمت را وکیل خویش کردی
میان خلق تو غیرت نگنجد
اگر گنجد جز این رحمت نگنجد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴ - فی نعت سرور کائنات صلی الله علیه و آله و سلم
دل از عشق محمد ریش دارم
رقابت با خدای خویش دارم
حقیقت ناز دارد بر مجازم
به معشوق خدای عشقبازم
درین میدان نیامد همچو من مرد
به عشقم عاشقی ها می توان کرد
رسول اندر حقیقت جز خدا نیست
بدین پیغام جبریل آشنا نیست
چو خورشید نخستین شد گل اندود
محمد نام کردش بخت محمود
محمد نیست جز آئینه ای بیش
تو در وی می نمایی جلوهٔ خویش
بدان جلوه به جان خاطر نهادی
به داد حسن خود انصاف دادی
نیاز خودکنی در بی نیازی
به خود نازی اگر بر خویش نازی
ببین آیینه و بر خویش می ناز
جهان قربان ازین هم بیش می ناز
ز عشق خود شدی شرمنده خویش
که خود را نام کردی بندهٔ خو یش
و گر نه کی پسندد عقل مخلوق
که خالق عاشق و مخلوق معشوق
درین جا دم ز مایی و تویی نیست
شمارم شد غلط ورنه دویی نیست
دو بیند هر یکی را چشم کم نور
تو خواهی اولم خوان خواهی ام کور
ندارد کس ز تو بیشی و پیشی
اگر عینی و گر عکس آن خویشی
ز جزء و کل سخن گفتن ندانم
پیامت را فدا یی باد جانم
ترا بشناسد آن کو حق شناس است
خدایا این چه تغییر لباس است !
اگر کفر است حرفم گو مکن گوش
ازین گفتن نخواهم ماند خاموش
بنازم کز کمال مهربانی
پیام خویشتن خود می رسانی
بسا باشد که شاه هفت کشور
گدایانه لباس فقر در بر
به شب گرد د نهان هر سو گدا وار
ز هر نیک و بد عالم خبردار
در آن دم هر که بشناسد که شاه است
اگر گوید که تو شاهی گناه است
چو خاموشی رضای شاه داند
ز بهر مصلحت خاموش ماند
گشایم چند راز دل چو مستان
من و نعت تو چون ظاهر پرستان
رقابت با خدای خویش دارم
حقیقت ناز دارد بر مجازم
به معشوق خدای عشقبازم
درین میدان نیامد همچو من مرد
به عشقم عاشقی ها می توان کرد
رسول اندر حقیقت جز خدا نیست
بدین پیغام جبریل آشنا نیست
چو خورشید نخستین شد گل اندود
محمد نام کردش بخت محمود
محمد نیست جز آئینه ای بیش
تو در وی می نمایی جلوهٔ خویش
بدان جلوه به جان خاطر نهادی
به داد حسن خود انصاف دادی
نیاز خودکنی در بی نیازی
به خود نازی اگر بر خویش نازی
ببین آیینه و بر خویش می ناز
جهان قربان ازین هم بیش می ناز
ز عشق خود شدی شرمنده خویش
که خود را نام کردی بندهٔ خو یش
و گر نه کی پسندد عقل مخلوق
که خالق عاشق و مخلوق معشوق
درین جا دم ز مایی و تویی نیست
شمارم شد غلط ورنه دویی نیست
دو بیند هر یکی را چشم کم نور
تو خواهی اولم خوان خواهی ام کور
ندارد کس ز تو بیشی و پیشی
اگر عینی و گر عکس آن خویشی
ز جزء و کل سخن گفتن ندانم
پیامت را فدا یی باد جانم
ترا بشناسد آن کو حق شناس است
خدایا این چه تغییر لباس است !
اگر کفر است حرفم گو مکن گوش
ازین گفتن نخواهم ماند خاموش
بنازم کز کمال مهربانی
پیام خویشتن خود می رسانی
بسا باشد که شاه هفت کشور
گدایانه لباس فقر در بر
به شب گرد د نهان هر سو گدا وار
ز هر نیک و بد عالم خبردار
در آن دم هر که بشناسد که شاه است
اگر گوید که تو شاهی گناه است
چو خاموشی رضای شاه داند
ز بهر مصلحت خاموش ماند
گشایم چند راز دل چو مستان
من و نعت تو چون ظاهر پرستان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵ - ایضاً فی نعت
مهین پیغمبری از نسل آدم
جهان رحمت از یزدان مجسم
معمای خرد نازان به نامش
دو عالم جرعه ای از درد جامش
یتیمی ناز پرورد الهی
فقیری پشت پا بر تاج شاهی
سریر آرای تخت لامکانی
گهر پیرای تاج کن فکانی
رواج نقد توحید از عیارش
طفیلش گنج هستی، بل نثارش
زمین در زیر کفشش عرش افلاک
خدا طغرای عرشش خواند لولاک
زبان بهر ستایش گشت موجود
ز خیل آفرینش اوست مقصود
ز عدلش دست چرخ از ظلم کوتاه
که انصاف کتان بستاند از ماه
فلک چون نیل خاکش کرد بر سر
ملک جاروب راهش ساخت شهپر
به جیب مه فکنده چاک ز انگشت
نشان مهر حق آورد بر پشت
نشان پای او بر دست موسی
نهاد از پیشدستی پای بالا
سلیمان را به لطف ار پیش خوانی
برآرد پر چو مور از شادمانی
خداوند جهان عشق تو بازد
زهی نقشی که بر نقّاش نازد
جهان رحمت از یزدان مجسم
معمای خرد نازان به نامش
دو عالم جرعه ای از درد جامش
یتیمی ناز پرورد الهی
فقیری پشت پا بر تاج شاهی
سریر آرای تخت لامکانی
گهر پیرای تاج کن فکانی
رواج نقد توحید از عیارش
طفیلش گنج هستی، بل نثارش
زمین در زیر کفشش عرش افلاک
خدا طغرای عرشش خواند لولاک
زبان بهر ستایش گشت موجود
ز خیل آفرینش اوست مقصود
ز عدلش دست چرخ از ظلم کوتاه
که انصاف کتان بستاند از ماه
فلک چون نیل خاکش کرد بر سر
ملک جاروب راهش ساخت شهپر
به جیب مه فکنده چاک ز انگشت
نشان مهر حق آورد بر پشت
نشان پای او بر دست موسی
نهاد از پیشدستی پای بالا
سلیمان را به لطف ار پیش خوانی
برآرد پر چو مور از شادمانی
خداوند جهان عشق تو بازد
زهی نقشی که بر نقّاش نازد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
به چشم خویش دیدم عاشق مست
چو جان نقشی نهاده بر کف دست
به جان آن نقش بیجان را خریدار
وزان صورت به حیرت نقش دیوار
بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر
به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
شدم نزدیک آن از خویش آزاد
مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
بگفتم کز کسی این یادگار است
بگفتا: نامه نی، کین عین یار است
بگفتم باز گو از سر به تفصیل
بگفتن شد زبان یکسر به تعجیل
بگفتا: نقشبندی بی نظیرم
که مانی جان فشاند بر حریرم
یکایک صورتی زینسان کشیدم
ز دست خویش دیدم آنچه دیدم
کنون در عشق آن جان می دهم جان
یکی خود کرده را خود نیست درمان
به نقشش آفرین را لب گشادم
به انصافش دو صد انصاف دادم
بگفتم دل به عشقش زان نهادی
که خود انصاف دست خویش دادی
مسیح از خام طبعی لب نبستی
ادب باید درین جا گرچه مستی
خدا نعت محمد داند و بس
نیاید کار مردان از دگر کس
چو جان نقشی نهاده بر کف دست
به جان آن نقش بیجان را خریدار
وزان صورت به حیرت نقش دیوار
بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر
به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
شدم نزدیک آن از خویش آزاد
مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
بگفتم کز کسی این یادگار است
بگفتا: نامه نی، کین عین یار است
بگفتم باز گو از سر به تفصیل
بگفتن شد زبان یکسر به تعجیل
بگفتا: نقشبندی بی نظیرم
که مانی جان فشاند بر حریرم
یکایک صورتی زینسان کشیدم
ز دست خویش دیدم آنچه دیدم
کنون در عشق آن جان می دهم جان
یکی خود کرده را خود نیست درمان
به نقشش آفرین را لب گشادم
به انصافش دو صد انصاف دادم
بگفتم دل به عشقش زان نهادی
که خود انصاف دست خویش دادی
مسیح از خام طبعی لب نبستی
ادب باید درین جا گرچه مستی
خدا نعت محمد داند و بس
نیاید کار مردان از دگر کس
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷ - در صفت شب معراج
شبی سرمایۀ اقبال جاوید
ز نورش جرعه ای در جام خورشید
نهفته گنج اسرار الهی
چو آب زندگانی در سیاهی
سوادش صیقل نور تجلّا
چو روز وصل سر تا پا تمنّا
وفا را از هوایش گرم بازار
درو معشوق عاشق را خریدار
به نور حق منور شمع مهتاب
ز کوثر خلد را رضوان زده آب
در رحمت گشاده خازن غیب
کرم خامه زده بر نامۀ عیب
به صلح آسوده با ه م آتش و آب
قصب شسته ز خاطر بیم مهتاب
قضا جام عنایت کرده در دست
زمین و آسمان از بوی او مست
چو شد آرایش خلوت کماهی
در آمد نامه بر مرغ الهی
طلب فرمود آن سلطان دین را
همان دانندهٔ علم الیقین را
در آن شب آن همای لامکانی
ز سایه داد تاج ام هانی
به ذکر حق دلش سبوح کرده
زبان فرسوده لب مجروح کرده
درون بیدار بیرون از شکر خواب
نمودش دولت بیدار در خواب
پی تعبیر خوابش بخت برخاست
بگفتا : مژده اکنون کار شد راست
همان دم جبرئیل از جان ثنا ریز
بگفت: ای چشم بخت از خواب برخیز
به شوق مژدهٔ پیغام دلدار
شد از بوی گل اخلاص بیدار
بگفتش جبرئیل ای خواجه! بشتاب
وصال دوست را دریاب دریاب
به پیش آورد پس ناموس اکبر
فلک پیما براق روح پیکر
چو آیین وفا در پایداری
چو عشق نو، سراپا بیقراری
ز روح صرف جسمی آفریده
چو روح از ذوق رفتن کس ندیده
ز مرغ وهم اندیشه سبک سیر
چو پیش از مژده آید نامۀ خیر
چو رهوار نظر در خوش عنانی
به جان مشتاق رفتن چون جوانی
گه جولان نموده سبقت خویش
چو همت صد قدم از خویشتن پیش
به دولت پا نهاد اندر رکایش
سعادت جان فدا شد بر رکابش
ملایک در رکابش میل در میل
گرفته غاشیه بر دوش جبریل
به طوف بیت اقصی شد زخانه
امام انبیا شد در دو گانه
پس آنگه تنگ بر بسته میان را
شرف داده نخستین آسمان را
چو سوی ملک بالا عزمش افتاد
فلک در نعلبندی نقد مه داد
به دیوان دوم چون جلوه گر شد
عطارد را نفاق از دل بدر شد
سوم خلوت ندیمش گشت ناهید
سعادت یافت زو انعام جاوید
به قصد تخت چارم پا چو برداشت
پی تعظیم او خور جای بگذ اشت
به پنجم شهر چون بگرفت آرام
به تیغ خویش قربان گشت بهرام
ششم منظر چو زو شد گرم بازار
به جان شد مشتری او را خریدار
علم زد چون به هفتم دیر رهبان
زحل پیرانه سر شد نو مسلمان
به هشتم آسمان گشتند یکبار
ثوابت بهر استقبال سیار
ز کرسی پس قدم بر عرش بنهاد
ز اوج سدره هم بگذشت چو باد
ز سدره چون هوای لامکان جست
ز پریدن پر جبریل شد و سست
سرافیل آمد و شد همعنانش
مشرف گشت رفرف پس به رانش
ز دل گرمی مهر حق تعالی
بخار آب رحمت گشت بالا
خودی را باز ماند از همعنانی
برآمد بر سریر لامکانی
مکانی برتر از گفتار و اوصاف
هوایش از غبار شش جه ت صاف
در و دریای رحمت موج در موج
عنایت صف کشیده فوج در فوج
جمالی دید فوق از وسع دیدار
متاعی برتر از نقد خریدار
نه تنها میهمان شد بر سر خوان
که صاحب سفره تنها کم خورد نان
بر آن باده که پیش آورد ساقی
بخورد از بهر امت ماند باقی
چنان جذب محبت یکجهت ساخت
که خود را عاشق از معشوق نشناخت
حدوثش را قدم طرح نو انگیخت
به خود همچون گلاب و می درآمیخت
به شاخ اصل نوپیوند شد گل
شده جز بار دیگر شامل کُ ل
خیال نقش امکان موج بشکست
به دریای وجوب آن قطره پیوست
به شوق شعلۀ شمع شب ا فروز
شود پروانه خود آتش دمِ سوز
مسیحا دم بخود زین رمز مستور
نمی بینی چه پیش آمد به منصور
به روح پاک او هر لحظه صد بار
تحیتها ازین با خود گرفتار
درود جاودان زو پس به تقریب
بر اولاد و بر اصحابش به ترتیب
ز نورش جرعه ای در جام خورشید
نهفته گنج اسرار الهی
چو آب زندگانی در سیاهی
سوادش صیقل نور تجلّا
چو روز وصل سر تا پا تمنّا
وفا را از هوایش گرم بازار
درو معشوق عاشق را خریدار
به نور حق منور شمع مهتاب
ز کوثر خلد را رضوان زده آب
در رحمت گشاده خازن غیب
کرم خامه زده بر نامۀ عیب
به صلح آسوده با ه م آتش و آب
قصب شسته ز خاطر بیم مهتاب
قضا جام عنایت کرده در دست
زمین و آسمان از بوی او مست
چو شد آرایش خلوت کماهی
در آمد نامه بر مرغ الهی
طلب فرمود آن سلطان دین را
همان دانندهٔ علم الیقین را
در آن شب آن همای لامکانی
ز سایه داد تاج ام هانی
به ذکر حق دلش سبوح کرده
زبان فرسوده لب مجروح کرده
درون بیدار بیرون از شکر خواب
نمودش دولت بیدار در خواب
پی تعبیر خوابش بخت برخاست
بگفتا : مژده اکنون کار شد راست
همان دم جبرئیل از جان ثنا ریز
بگفت: ای چشم بخت از خواب برخیز
به شوق مژدهٔ پیغام دلدار
شد از بوی گل اخلاص بیدار
بگفتش جبرئیل ای خواجه! بشتاب
وصال دوست را دریاب دریاب
به پیش آورد پس ناموس اکبر
فلک پیما براق روح پیکر
چو آیین وفا در پایداری
چو عشق نو، سراپا بیقراری
ز روح صرف جسمی آفریده
چو روح از ذوق رفتن کس ندیده
ز مرغ وهم اندیشه سبک سیر
چو پیش از مژده آید نامۀ خیر
چو رهوار نظر در خوش عنانی
به جان مشتاق رفتن چون جوانی
گه جولان نموده سبقت خویش
چو همت صد قدم از خویشتن پیش
به دولت پا نهاد اندر رکایش
سعادت جان فدا شد بر رکابش
ملایک در رکابش میل در میل
گرفته غاشیه بر دوش جبریل
به طوف بیت اقصی شد زخانه
امام انبیا شد در دو گانه
پس آنگه تنگ بر بسته میان را
شرف داده نخستین آسمان را
چو سوی ملک بالا عزمش افتاد
فلک در نعلبندی نقد مه داد
به دیوان دوم چون جلوه گر شد
عطارد را نفاق از دل بدر شد
سوم خلوت ندیمش گشت ناهید
سعادت یافت زو انعام جاوید
به قصد تخت چارم پا چو برداشت
پی تعظیم او خور جای بگذ اشت
به پنجم شهر چون بگرفت آرام
به تیغ خویش قربان گشت بهرام
ششم منظر چو زو شد گرم بازار
به جان شد مشتری او را خریدار
علم زد چون به هفتم دیر رهبان
زحل پیرانه سر شد نو مسلمان
به هشتم آسمان گشتند یکبار
ثوابت بهر استقبال سیار
ز کرسی پس قدم بر عرش بنهاد
ز اوج سدره هم بگذشت چو باد
ز سدره چون هوای لامکان جست
ز پریدن پر جبریل شد و سست
سرافیل آمد و شد همعنانش
مشرف گشت رفرف پس به رانش
ز دل گرمی مهر حق تعالی
بخار آب رحمت گشت بالا
خودی را باز ماند از همعنانی
برآمد بر سریر لامکانی
مکانی برتر از گفتار و اوصاف
هوایش از غبار شش جه ت صاف
در و دریای رحمت موج در موج
عنایت صف کشیده فوج در فوج
جمالی دید فوق از وسع دیدار
متاعی برتر از نقد خریدار
نه تنها میهمان شد بر سر خوان
که صاحب سفره تنها کم خورد نان
بر آن باده که پیش آورد ساقی
بخورد از بهر امت ماند باقی
چنان جذب محبت یکجهت ساخت
که خود را عاشق از معشوق نشناخت
حدوثش را قدم طرح نو انگیخت
به خود همچون گلاب و می درآمیخت
به شاخ اصل نوپیوند شد گل
شده جز بار دیگر شامل کُ ل
خیال نقش امکان موج بشکست
به دریای وجوب آن قطره پیوست
به شوق شعلۀ شمع شب ا فروز
شود پروانه خود آتش دمِ سوز
مسیحا دم بخود زین رمز مستور
نمی بینی چه پیش آمد به منصور
به روح پاک او هر لحظه صد بار
تحیتها ازین با خود گرفتار
درود جاودان زو پس به تقریب
بر اولاد و بر اصحابش به ترتیب
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸ - در بیان اوصاف پیر خود
سعادت نامۀ اختر بلندی
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
به ذکر پیر یابد ارجمندی
نمودار پیمبر در دو عالم
محمد باقر آن روح مجسم
ز نام او سرافرازی بقا را
به ذاتش تازه دین مصطفی را
مناجاتش به یزدان همکلامی
زبانش نو بهار نیکنامی
شه ملک شفاعت وارث بخت
کلاهش افسر و سجاده اش تخت
چو بر آیینۀ زانو نهد سر
همان بیند، کز آیینه سکندر
ز دل راز نهان چندان شنید ه ست
که در جام جهان بین جم ندیده ست
نه زو برکس به غیر از نفس آزار
جهاد اکبرش با نفس پیکار
غذای نفس را بر فاقه داده
غلط گفتم که نفس مرده زاده
شده از کعبه در گردون ستایش
که بیت الله بود قبله نمایش
ز خُلق خویش با رحمت برادر
به چشمش مور و جم با هم برابر
قناعت زاد راه عصمت او
توکّل خانه زاد همت او
دعایش را اجابت حلقه در گوش
نه بل عیب اجابت را خطا پوش
زبانش در دعا و ورد خوانی
کلید فتح باب آسمانی
ز رویش روز روشن ظلمت شب
جهان جنباند از جنباندن لب
به مقصد رهنما یزدانیا ن را
امام حق صف روحانیان را
فرشته چون تواند خواند اوراد
که جبریل از مریدش یافت ارشاد
درونش رازدار پردهٔ غیب
برونش چون درونش پاک و بی عیب
به جان شغل دوگانه کرد در پیش
یگانه با خدا بیگانه از خویش
به تلقینش حیات دین یزدان
دهد ایمان چو عیسی مرده را جان
ز شادی وحی آمد هر زمانی
که دارد چون زبانش ترجمانی
زده دست صفا در دامن صدق
صفا را جسم جان اندر تن صدق
نرفته غیر حرف حق به گوشش
ازان تا حق نکویی هست هوشش
گهی چون ابر بر بادش مصلا
گهی چون باد بر دریا نهد پا
کشد هشیار جام شوق پیوست
نه چون منصور کز بویی شود مست
ولایت با نبوت ساخت انباز
کرامت زد بدو سبقت بر اعجاز
ز خود دانم که او می بخشد ایمان
که چون من کافری شد زو مسلمان
مسیح آزاد عالم بندهٔ تست
هم از بد بندگی، شرمندهٔ تست
الا ای خاصۀ ایزد تعالی
محمد نام اسم با مسمی
من و دامان تو این نامرادی
مرا زین نامرادیهاست شادی
که در جان کندن و هول قیامت
که برناکرده کار آید ندامت
ندارم جز محمد با کسی کار
خدایم بس گواه صدق گفتار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰ - در صفت معشوق
سخن معشوقۀ عاشق مزاج است
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
سخن نا دردمندان را علاج است
خزانی نیست گلزار سخن را
بهار جان پ رستار این چمن را
خدا را کس به چشم خود ندیدست
ز پیغمبر سخن هرکس شنیدست
سخن گر یک قدم ماندی ز خود پس
خدا و مصطفی نشناختی کس
سخن گر نیست آب زندگانی
چرا بخشد حیات جاودانی
سخن فرق است ز انسان تا به حیوان
که باشد بی زبان حیوان ز انسان
سخن خوش حلّه است از باغ رضوان
که حور مدعا ی اوست عریان
سخن جاوید دارد در جهان نام
سخن شد توأمان با وحی و الهام
محیط عقل را آب گهر اوست
مزاج روح را طعم شکر اوست
دهد او باغ دانش را گلِ تر
عروس نغمه را او بست زیور
سخن بود آنکه با موسی به شب بود
سخن بود آنکه عیسی را به لب بود
سخن را عاشق آمد هر که مخلوق
چه حس است اینکه شدمعشوقِ معشوق
ز چندین گفتگو کاندر جهان خاست
سخن مقصود شد، باقی سخنهاست
سخن را دوست دارد دشمن و دوست
که تخم دوستی و دشمنی اوست
نماید رنگ خشم و مهربانی
به دست اوست مرگ و زندگانی
گهی گوید پیام آشنائی
گه از صد تیغ نپذیرد جدائی
گهی برّد دل از دل آن چنان پاک
که بعد از مرگ نامیزد بهم خاک
سخن بس شاخ طوبی وار دارد
که هر شاخش هزاران بار دارد
سخن شد چون معانی ختم بر هند
که طوطی و شکر خیزند در هند
مرا هم چون سخن هند است م اوا
که هم در هم صدف خیزد ز دریا
دلم را با خرد شد چون سر و کار
زبانم را سخن باشد پرستار
زمین هند گلگشت معانی
سوادش رشک آب زندگانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۲ - در مذمت حساد
در افکندم به میدان گوی دعوی
به صوفی صورت ابلیس معنی
که بی دین خوانَدم ز افسانۀ رام
هدف سازم کنون از تیر الزام
نه پیر مجتهد اقوال کفّار
بخواند تا نویسد رد آن زار
گران ناید چنین افسانه بر شرع
که نقل کفر نبود کفر در شرع
خلیل الله خواهد نور اسلام
نبود آن گفتگو جز بهر الزام
نه در بتخانه رفت از بهر تعظیم
برای بت شکستن شد براهیم
چو من سجاده بافم پاک زانم
گر از زنار باشد ریسمانم
دلت ساکن به کفر ما یقین است
بگو پروانه باری در چه دین است
چو بلبل گرچه باغ و گل ندارد
دلی دارد که صد بلبل ندارد
به بلبل گل چسان خواند وفادار
خزان نادیده بگریزد ز گلزار
نه بوی خوش کند پروانه نی رنگ
به جان در دامن آتش زند چنگ
کند بر پای آتش جان فشانی
بشوید دست ز آب زندگانی
مگو کافر که هست از امت عشق
به مردن زنده دارد سنّت عشق
چو در عشق است سنّت جان سپردن
بباید بی غرض مردانه مردن
مگس هم جان دهد بر شهد و روغن
ولی پروانه را سوزیست روشن
دلم را نیز چون پروانه انگار
خدا را بگذر و بازم میازار
نه آتش بهر هوم افروخت ستم
که بید و برهمن را سوختستم
دهید انصاف ای نازیرکی چند !
که چون مؤمن نمودم مشرکی چند؟
دلا بی غم نشین از طعنۀ غیر
بنا کن کعبه از سنگ و گل دیر
برهمن هم تو منصف باش مارا
مکن کافردلی یکدم خدا را !
بگو باری چو داری عقل و فرهنگ
بت سیمین نکوتر یا بت سنگ
جمادی را پرستیدن نه نیکوست
بت سیمین پرستیدن چه آهو ست؟
به تو کافر چه گویم ماجرا را
که نی بت را شناسی نی خدا را
بود عاشق برهمن بر رخ ماه
دلش آتشکده، ناقوس زن آه
کند زنّار جان مشکین طنابش
رخش هم بت بود هم آفتابش
چنین بت گر بیا بم ای برهمن
اگر عاشق نگردم کافرم من
دمی هشیار باش ای دل ز مستی
به کفر عشق کی یزدان پرستی
که دل بی چاشنی عشق تنگ است
مرا زین دل که بی درد است ننگ است
به پیش ما چه گیری عشق را نام
به پیغمبر مده تعلیم اسلام
نفهمد سرّ وحدت غیر عاشق
که گردد کعبه گرد دیر عاشق
نه عاشق کافر است و نی مسلمان
که داند عشق را خود دین و ایمان
به عشق اندر کسی صادق ندیدم
پرستم هر کرا عاشق شنیدم
نه من دارم به کفر و دین شان کار
به عشق افسانه چشمم گشت خونبار
ندیدم حسن لیلی، ناز شیرین
ندانم کو به دوزخ رفت یا این
نخواهم سوختن در آتش رام
نه اندر گور مجنون خواب و آرام
کسی جز حق، مآل کس نداند
جز این کز حال خود افسانه خواند
ولی ز انصاف خود را نیست چاره
بباید کردن از عبرت نظاره
نه افسانه است این عشقی که گفتم
چو خورشیدست هر گوهر که سفتم
دروغ افسانه نتوان بست نتوان
نشاید در جناب عشق بهتان
اثر در آه بی دردان نباشد
دل خود دیده را افغان نباشد
توان نوشید آب از ساغر می
ولیکن مستی می نیست در وی
توان معلوم کرد از قصۀ رام
که خون باده دارد عشق در جام
نه داغی ماندگان بر دل نماندش
نه باغی کز گلی او نش کفاندش
به درد و غم بسا ثابت قدم کرد
به مردی و جوانمردی علم کرد
ازان هر کار کز دستش برآمد
نه ز آدم کز فرشته برتر آمد
محال است این که کس بر روی دریا
ببندد پل گشاید شهر لنکا
خرد زین نکته تا آگاه گشته
نشان پل زیارت گاه گشته
هنوز آثار آن پل هست بر پا
تماشاگاه سیاحان است آنجا
مگو کان نزد عاقل هست دشوار
که از اعجاز عشق آسانست هر کار
به صوفی صورت ابلیس معنی
که بی دین خوانَدم ز افسانۀ رام
هدف سازم کنون از تیر الزام
نه پیر مجتهد اقوال کفّار
بخواند تا نویسد رد آن زار
گران ناید چنین افسانه بر شرع
که نقل کفر نبود کفر در شرع
خلیل الله خواهد نور اسلام
نبود آن گفتگو جز بهر الزام
نه در بتخانه رفت از بهر تعظیم
برای بت شکستن شد براهیم
چو من سجاده بافم پاک زانم
گر از زنار باشد ریسمانم
دلت ساکن به کفر ما یقین است
بگو پروانه باری در چه دین است
چو بلبل گرچه باغ و گل ندارد
دلی دارد که صد بلبل ندارد
به بلبل گل چسان خواند وفادار
خزان نادیده بگریزد ز گلزار
نه بوی خوش کند پروانه نی رنگ
به جان در دامن آتش زند چنگ
کند بر پای آتش جان فشانی
بشوید دست ز آب زندگانی
مگو کافر که هست از امت عشق
به مردن زنده دارد سنّت عشق
چو در عشق است سنّت جان سپردن
بباید بی غرض مردانه مردن
مگس هم جان دهد بر شهد و روغن
ولی پروانه را سوزیست روشن
دلم را نیز چون پروانه انگار
خدا را بگذر و بازم میازار
نه آتش بهر هوم افروخت ستم
که بید و برهمن را سوختستم
دهید انصاف ای نازیرکی چند !
که چون مؤمن نمودم مشرکی چند؟
دلا بی غم نشین از طعنۀ غیر
بنا کن کعبه از سنگ و گل دیر
برهمن هم تو منصف باش مارا
مکن کافردلی یکدم خدا را !
بگو باری چو داری عقل و فرهنگ
بت سیمین نکوتر یا بت سنگ
جمادی را پرستیدن نه نیکوست
بت سیمین پرستیدن چه آهو ست؟
به تو کافر چه گویم ماجرا را
که نی بت را شناسی نی خدا را
بود عاشق برهمن بر رخ ماه
دلش آتشکده، ناقوس زن آه
کند زنّار جان مشکین طنابش
رخش هم بت بود هم آفتابش
چنین بت گر بیا بم ای برهمن
اگر عاشق نگردم کافرم من
دمی هشیار باش ای دل ز مستی
به کفر عشق کی یزدان پرستی
که دل بی چاشنی عشق تنگ است
مرا زین دل که بی درد است ننگ است
به پیش ما چه گیری عشق را نام
به پیغمبر مده تعلیم اسلام
نفهمد سرّ وحدت غیر عاشق
که گردد کعبه گرد دیر عاشق
نه عاشق کافر است و نی مسلمان
که داند عشق را خود دین و ایمان
به عشق اندر کسی صادق ندیدم
پرستم هر کرا عاشق شنیدم
نه من دارم به کفر و دین شان کار
به عشق افسانه چشمم گشت خونبار
ندیدم حسن لیلی، ناز شیرین
ندانم کو به دوزخ رفت یا این
نخواهم سوختن در آتش رام
نه اندر گور مجنون خواب و آرام
کسی جز حق، مآل کس نداند
جز این کز حال خود افسانه خواند
ولی ز انصاف خود را نیست چاره
بباید کردن از عبرت نظاره
نه افسانه است این عشقی که گفتم
چو خورشیدست هر گوهر که سفتم
دروغ افسانه نتوان بست نتوان
نشاید در جناب عشق بهتان
اثر در آه بی دردان نباشد
دل خود دیده را افغان نباشد
توان نوشید آب از ساغر می
ولیکن مستی می نیست در وی
توان معلوم کرد از قصۀ رام
که خون باده دارد عشق در جام
نه داغی ماندگان بر دل نماندش
نه باغی کز گلی او نش کفاندش
به درد و غم بسا ثابت قدم کرد
به مردی و جوانمردی علم کرد
ازان هر کار کز دستش برآمد
نه ز آدم کز فرشته برتر آمد
محال است این که کس بر روی دریا
ببندد پل گشاید شهر لنکا
خرد زین نکته تا آگاه گشته
نشان پل زیارت گاه گشته
هنوز آثار آن پل هست بر پا
تماشاگاه سیاحان است آنجا
مگو کان نزد عاقل هست دشوار
که از اعجاز عشق آسانست هر کار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۳ - در حسب حال خود
اگرچه خاطرم دریای رازست
که دریا را به غواصیم نازست
نگویم خسروم یا خود نظامی
که تابد از دلم معنی تمامی
سخن را آن خدا هست این پیمبر
شود ز انکارشان اندیشه کافر
به غواصان دریای خدایی
چه لافد خاک بیزی در گدایی
بود مر خاک شو را قسمت زر
ولی خاکست پیش کیمیاگر
خدا از گل تواند کرد آدم
چه شد گر شد کلال استاد عالم
نگردد کس نبی ز افسون و تلبیس
مگر جبریل بتراشد ز ابلیس
به آن نیرو که دا رد گنجفه باز
چو موسی کی برآرد دست اعجاز
چو شهباز خدایی بر زند پر
بود عنقا به چشمش صید لاغر
شکار عنکبوتان جز مگس نیست
چه چاره بیش زان چون دسترس نیست
نچیند ه نس جز در دانه دانه
غنیمت داند ارزن مرغ خانه
و لیکن همتم شد کار فرمای
که در میدان مردان می نهم پای
مدد از کردگار ، از بنده همت
بحمدالله که از کس نیست منّت
چنین کز همتم فرمانروایی است
گدایی را خیال پادشاهی است
به هست و نیست، همت آشنا نیست
که همت پادشاه است و گدا نیست
تهی دستی نشد نقصان همت
که بس کافی بود زو شان همت
چو همت از ازل زادم تهی دست
اگر چیزی ندارم همتم هست
چو خورشیدم تهی دست زرافشان
که پر سازم به گوهر دامن کان
بدین همت که هست این بینوا را
مگر خود را ببخشد یا خدا را
سر خامه چو مشک آل وده کردم
حقیقت را مجاز اندوده ک ردم
عروس مهر در زیور کشیدم
پس از عنبر برو معجر کشیدم
معنبر معجرش افکنده بر سر
چو دود مشک تاج کان عنبر
جز اهل دل حدیثم کس نخواند
اشارتهای گنگان، گنگ داند
دلم را با خموشی خوش سر و کار
زبان نغمه سنجم مست گفتار
به ماتم گر چه نبود جای رقّاص
ملال است از نشستن پای رقّاص
بزن ای تشنه لب بر ساغرم دست
اگر آبی ندارد شربتی هست
به خون، تیغ زبان را آب دادم
به زخمی کشور دلها گشادم
شدم گه شمع گه پروانۀ عشق
نمودم روشنی در خانۀ عشق
به شمعستان دهم پروانه را بار
خلیلم عندلیبِ شعله گلزار
ز نخل نی برآرم شعلۀ نور
ببین ای موسی عشق آتش طور
سخن را از معانی تاج دادم
معانی را به جان معراج دادم
مسیحی ساختم تیغ زبان را
حیات جاودان و مردگان را
جهانی زندگانی زین زبان یافت
عجب تیغی کزو بس مرده جان یافت
نه مشّاطه شدم بر دلبر نو
شراب کهنه لیکن ساغر نو
ز بحر شوق چون رودی گشودم
چراغ افروز آهنگی سرودم
ز دلسوزی خرد بس منع فرمود
ولی پروانه مستی کار خود بود
سرتاریخ هندی زان گشادم
که اندر جادوی هندی نژادم
نصیب از بخت من بگریست صد بار
که از کردار پردازم به گفتار
که دریا را به غواصیم نازست
نگویم خسروم یا خود نظامی
که تابد از دلم معنی تمامی
سخن را آن خدا هست این پیمبر
شود ز انکارشان اندیشه کافر
به غواصان دریای خدایی
چه لافد خاک بیزی در گدایی
بود مر خاک شو را قسمت زر
ولی خاکست پیش کیمیاگر
خدا از گل تواند کرد آدم
چه شد گر شد کلال استاد عالم
نگردد کس نبی ز افسون و تلبیس
مگر جبریل بتراشد ز ابلیس
به آن نیرو که دا رد گنجفه باز
چو موسی کی برآرد دست اعجاز
چو شهباز خدایی بر زند پر
بود عنقا به چشمش صید لاغر
شکار عنکبوتان جز مگس نیست
چه چاره بیش زان چون دسترس نیست
نچیند ه نس جز در دانه دانه
غنیمت داند ارزن مرغ خانه
و لیکن همتم شد کار فرمای
که در میدان مردان می نهم پای
مدد از کردگار ، از بنده همت
بحمدالله که از کس نیست منّت
چنین کز همتم فرمانروایی است
گدایی را خیال پادشاهی است
به هست و نیست، همت آشنا نیست
که همت پادشاه است و گدا نیست
تهی دستی نشد نقصان همت
که بس کافی بود زو شان همت
چو همت از ازل زادم تهی دست
اگر چیزی ندارم همتم هست
چو خورشیدم تهی دست زرافشان
که پر سازم به گوهر دامن کان
بدین همت که هست این بینوا را
مگر خود را ببخشد یا خدا را
سر خامه چو مشک آل وده کردم
حقیقت را مجاز اندوده ک ردم
عروس مهر در زیور کشیدم
پس از عنبر برو معجر کشیدم
معنبر معجرش افکنده بر سر
چو دود مشک تاج کان عنبر
جز اهل دل حدیثم کس نخواند
اشارتهای گنگان، گنگ داند
دلم را با خموشی خوش سر و کار
زبان نغمه سنجم مست گفتار
به ماتم گر چه نبود جای رقّاص
ملال است از نشستن پای رقّاص
بزن ای تشنه لب بر ساغرم دست
اگر آبی ندارد شربتی هست
به خون، تیغ زبان را آب دادم
به زخمی کشور دلها گشادم
شدم گه شمع گه پروانۀ عشق
نمودم روشنی در خانۀ عشق
به شمعستان دهم پروانه را بار
خلیلم عندلیبِ شعله گلزار
ز نخل نی برآرم شعلۀ نور
ببین ای موسی عشق آتش طور
سخن را از معانی تاج دادم
معانی را به جان معراج دادم
مسیحی ساختم تیغ زبان را
حیات جاودان و مردگان را
جهانی زندگانی زین زبان یافت
عجب تیغی کزو بس مرده جان یافت
نه مشّاطه شدم بر دلبر نو
شراب کهنه لیکن ساغر نو
ز بحر شوق چون رودی گشودم
چراغ افروز آهنگی سرودم
ز دلسوزی خرد بس منع فرمود
ولی پروانه مستی کار خود بود
سرتاریخ هندی زان گشادم
که اندر جادوی هندی نژادم
نصیب از بخت من بگریست صد بار
که از کردار پردازم به گفتار