عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
دلا اگر نفسی می زنی به صدق و صفا
به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا
به هر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی
بیا و قبله گزین از قبیله ی لیلا
چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد
غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا
اگر تو لذت ناز حبیب می دانی
شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم به دوست گریز
کجا رود به جهان وامق از در عذرا
مجوی جانب جانان ز عقل راهبری
که عشق دوست بود سوی دوست راهنما
میان شب به چراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پیدا
به پای مورچه نتوان به کوه قاف رسید
برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا
طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
به جان بکوش که باشی غلام اهل وفا
به هر قبیله چه گردی اگر تو مجنونی
بیا و قبله گزین از قبیله ی لیلا
چو تشنه لب به بیابان هلاک خواهی شد
غنیمتی شمر ای دوست صحبت دریا
اگر تو لذت ناز حبیب می دانی
شفا ز رنج بجوی و ز درد خواه دوا
اگر ستم رسد از دوست هم به دوست گریز
کجا رود به جهان وامق از در عذرا
مجوی جانب جانان ز عقل راهبری
که عشق دوست بود سوی دوست راهنما
میان شب به چراغ آفتاب نتوان جست
که آفتاب هم از نور خود شود پیدا
به پای مورچه نتوان به کوه قاف رسید
برو تو تعبیه کن خویش در پر عنقا
طریق عقل رها کن بعشق ساز حسین
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶
هر دم بناز میکشد آن نازنین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
ناگشته از کرم نفسی همنشین مرا
آن ترک نیم مست که دارد بغمزه تیر
ز ابرو کمان کشیده و کرده کمین مرا
جانا بجان عشق بر آنم که دوزخ است
بی پرتو جمال تو خلد برین مرا
جنت برای دیدن دیدارم آرزوست
ورنه چه حاصل است از این حور عین مرا
فردا که هر کسی بنشانی شود پدید
داغ غلامی تو بود بر جبین مرا
منت ز آفتاب نیارم کشید از آنک
روشن به تست دیده دیدار بین مرا
نزدیک شد که عشق تو ای جان برآورد
آشفته وار از غم دنیی و دین مرا
جانم ز سر عشق تو هرگه که دم زند
حقا که جبرئیل نزیبد امین مرا
دیوانه گشته ام چو حسین ای پری نژاد
زنجیر نه ز سلسله عنبرین مرا
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای بر دل شکسته ز درد تو داغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
در سینه ام ز آتش عشقت چراغها
چون هر دلی شده که بداع تو مبتلاست
نگشاید از تفرج گلزار و باغها
جانهای ما بداغ جدائی بسوختی
باشد که رخت خویش شناسی بداغها
در ورطه بلای تو دل گمشده است و جان
شد سالها که میکند از وی سراغها
شرح شمایل تو حسین ار کند شود
ز انفاس جانفزاش معطر دماغها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸
ای آنکه جانم سوختی با داغ محنت بارها
دارم من آشفته دل با سوز عشقت کارها
گر چه میان آتشم با داغ درد تو خوشم
عاقل اگر چه میکند بر حال من انکارها
با یادت ای پیمان گسل خالی شد از اغیار دل
آیینه صافی کی شود بی صیقل از زنگارها
من سوی تو بشتافتم روی از دو عالم تافتم
چون نور ایمان یافتم بگسستم این زنارها
آیی به هنگام چمن ور نیز بگزیدی وطن
و اندر دل پر درد من از غم نشاندی خارها
از شوق تو ای دل ربا آتش فتد در جان ما
چون آورد باد صبا بوی تو از گلزارها
بگذر حسین از علم تن بشناس جان خویشتن
ناحق دهد صد علم و فن بگذر از این گفتارها
دارم من آشفته دل با سوز عشقت کارها
گر چه میان آتشم با داغ درد تو خوشم
عاقل اگر چه میکند بر حال من انکارها
با یادت ای پیمان گسل خالی شد از اغیار دل
آیینه صافی کی شود بی صیقل از زنگارها
من سوی تو بشتافتم روی از دو عالم تافتم
چون نور ایمان یافتم بگسستم این زنارها
آیی به هنگام چمن ور نیز بگزیدی وطن
و اندر دل پر درد من از غم نشاندی خارها
از شوق تو ای دل ربا آتش فتد در جان ما
چون آورد باد صبا بوی تو از گلزارها
بگذر حسین از علم تن بشناس جان خویشتن
ناحق دهد صد علم و فن بگذر از این گفتارها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای روی دلارایت آتش زده در جان ها
درد غم سودایت سرمایه ی دوران ها
چون از غم عشق تو صد جامه ی جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گریبان ها
صد طایر جان هردم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعی به شبستان ها
گل چاک زده جامه بر بوی تو در گلشن
از بهر خریداری از پرده به دامان ها
در میکده ی وحدت چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو آمیخته با جان ها
کوی تو و روی تو چون کعبه و عید آمد
جان های نکوکیشان در پیش تو قربان ها
عقلم همه فن ها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از یاد برفت آنها
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد
هر بیت از او شاید سر دفتر دیوان ها
درد غم سودایت سرمایه ی دوران ها
چون از غم عشق تو صد جامه ی جان چاکست
عشاق چه غم دارند از چاک گریبان ها
صد طایر جان هردم پروانه صفت سوزد
گر همچو رخت باشد شمعی به شبستان ها
گل چاک زده جامه بر بوی تو در گلشن
از بهر خریداری از پرده به دامان ها
در میکده ی وحدت چون شیر و شکر ای جان
درد و غم عشق تو آمیخته با جان ها
کوی تو و روی تو چون کعبه و عید آمد
جان های نکوکیشان در پیش تو قربان ها
عقلم همه فن ها را آراسته بود اول
چون عشق تو برخواندم از یاد برفت آنها
شعری که حسین ای جان در وصف تو پردازد
هر بیت از او شاید سر دفتر دیوان ها
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰
به صدر صفحه ی دولت کجا رسد اصحاب
اگر دری نگشاید مفتح الابواب
عزیز من به ادب باش تا صفا یابی
از آن که هست تصوف به جملگی آداب
زدند قافله ی راه عشق کوس سفر
اگر نه مرده دلی دیده ها بمال از خواب
به هرزه عمر گرانمایه را ز دست مده
دو روزه عمر که باقی است قدر آن دریاب
اگر سعادت دیدار دوست می جویی
ز آستانه ی اصحاب درد روی متاب
اگر مشاهده خواهی ز خویشتن بگذر
که غیر هستی تو در میانه نیست حجاب
حسین دیده ی دیداربین به دست آور
که برگرفت حبیب از جمال خویش نقاب
اگر دری نگشاید مفتح الابواب
عزیز من به ادب باش تا صفا یابی
از آن که هست تصوف به جملگی آداب
زدند قافله ی راه عشق کوس سفر
اگر نه مرده دلی دیده ها بمال از خواب
به هرزه عمر گرانمایه را ز دست مده
دو روزه عمر که باقی است قدر آن دریاب
اگر سعادت دیدار دوست می جویی
ز آستانه ی اصحاب درد روی متاب
اگر مشاهده خواهی ز خویشتن بگذر
که غیر هستی تو در میانه نیست حجاب
حسین دیده ی دیداربین به دست آور
که برگرفت حبیب از جمال خویش نقاب
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
زهره ام ساقی و مه جام مدام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است این دم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
می کنم جامه ی ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا به سحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ی آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غم دیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
می دهد دشمنم از غصه به ناکامی جان
که من دل شده را دوست به کام است امشب
تا سحر در هوس پسته ی شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ی ما دار سلام است امشب
فلکم چاکر و خورشید غلام است امشب
باده در مذهب عشاق حلال است این دم
خواب بر عاشق مشتاق حرام است امشب
می کنم جامه ی ازرق گرو باده مدام
که تنم را هوس جام مدام است امشب
ساقیا تا به سحر جام دمادم در ده
زانکه ما را نه غم ننگ و نه نام است امشب
شمع را گو ننشانند که در مجلس ما
شمع رخساره ی آن ماه تمام است امشب
شاد باش ای دل غم دیده که در عین بلا
الف قد حسود تو چو لام است امشب
می دهد دشمنم از غصه به ناکامی جان
که من دل شده را دوست به کام است امشب
تا سحر در هوس پسته ی شکر بارش
طوطی طبع مرا ذوق کلام است امشب
از فروغ رخ آن حور پریچهره حسین
کنج کاشانه ی ما دار سلام است امشب
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲
تا بکی ناله و فریاد که آن یار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
همه آفاق پر از یار شد اغیار کجاست
آتش غیرت عشق آمد و اغیار بسوخت
چشم بازی که نبیند بجز از یار کجاست
سر توحید ز هر ذره عیان میگردد
پر نیازی که بود واقف اسرار کجاست
همه ذرات جهان آینه مطلوبند
خورده بینی که بود طالب دیدار کجاست
یوسف مصری ما بر سر بازار آمد
ای عزیزان وفا پیشه خریدار کجاست
عیسی خسته دلان میرسد از عالم غیب
سر بیمار که دارد دل بیمار کجاست
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست
چند گوئی که مگو سر غم عشق حسین
خود من سوخته را طاقت گفتار کجاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
خلق عالم بجمالت نگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
وز غمت نعره زنان جامه درانند ای دوست
ما بر آنیم که مانند تو منصوری نیست
همه ارباب نظر نیز بر آنند ای دوست
عاقلانی که ملامت ز غم عشق کنند
مگر از حسن رخت بیخبرانند ای دوست
زاهدان سرمه ز خاک قدمت گر نزنند
ظاهر آنست که بس بی بصرانند ای دوست
مخلصانی که نظر بر چو تو منصور کنند
نی چو اصحاب هوا کج نظرانند ای دوست
خاک پائی که بجان زینت افسر سازند
سرورانی که همه تاج ورانند ای دوست
چون حسین از همه مخلص تر و بیچاره تر است
از چه مخصوص عنایت دگرانند ای دوست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
الا ای کعبه دولت مرا خاک سر کویت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرویت
اگر در روی مهروئی بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهی که هست آیینه رویت
ز عشق روی گل بلبل نکردی ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل ندیدی نکهت رویت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا یابد از او هر دم گذر بر چین ابرویت
صبا دکان عطاری گشادن کی توانستی
که او را نیستی هر دم گذر بر سنبل مویت
بصورت گه گه ار روئی بسوی غیرت آوردم
ز غیرت رخ متاب از من که دارم روی دل سویت
ز مژگان زن حسین خویش را از گوشه تیری
که میدانم نخواهد بد کمان او ببازویت
ندارد جان من قبله بجز محراب ابرویت
اگر در روی مهروئی بمهر دل نظر کردم
نکردم جز بدان وجهی که هست آیینه رویت
ز عشق روی گل بلبل نکردی ناله و غلغل
اگر اندر نهاد گل ندیدی نکهت رویت
دلم وقت گل و سنبل هوادار صبا زان شد
که تا یابد از او هر دم گذر بر چین ابرویت
صبا دکان عطاری گشادن کی توانستی
که او را نیستی هر دم گذر بر سنبل مویت
بصورت گه گه ار روئی بسوی غیرت آوردم
ز غیرت رخ متاب از من که دارم روی دل سویت
ز مژگان زن حسین خویش را از گوشه تیری
که میدانم نخواهد بد کمان او ببازویت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
تا عشق توام بدرقه راه حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
اندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیم
در هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که از آتش سودای تو چون شمع
کار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام است
کوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوق
گه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیدا
آفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیک
از روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابند
در جان حسین آرزوی عزم حجاز است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹
ایکه جز حسن رخت پیرایه آفاق نیست
جز جمالت آرزوی خاطر مشتاق نیست
گر کشی تیغ و کشی عشاق را در هیچ باب
از سر کوی تو رفتن مذهب عشاق نیست
زخم کز پیش تو آید نوش جان افزای ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از تریاق نیست
ما به میثاق الست از تو بلا در خواستیم
از بلا بگریزد آن کو بر سر میثاق نیست
در نوشتم دفتر هستی و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نیست
موج عشقت تخته هستی ما را در ربود
کار ما اکنون در این دریا جز استغراق نیست
میوه معراج چیند اهل دل از نخل عشق
کین شجر عرشی است لیکن تکیه اش بر ساق نیست
قید هستی را بهل گر وصل میجوئی حسین
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نیست
جز جمالت آرزوی خاطر مشتاق نیست
گر کشی تیغ و کشی عشاق را در هیچ باب
از سر کوی تو رفتن مذهب عشاق نیست
زخم کز پیش تو آید نوش جان افزای ما است
زهر کز دست تو باشد کمتر از تریاق نیست
ما به میثاق الست از تو بلا در خواستیم
از بلا بگریزد آن کو بر سر میثاق نیست
در نوشتم دفتر هستی و اوراق خرد
زانکه علم عشق اندر دفتر و اوراق نیست
موج عشقت تخته هستی ما را در ربود
کار ما اکنون در این دریا جز استغراق نیست
میوه معراج چیند اهل دل از نخل عشق
کین شجر عرشی است لیکن تکیه اش بر ساق نیست
قید هستی را بهل گر وصل میجوئی حسین
زانکه خوف فرقت اندر حالتت اطلاق نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۰
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱
هر که شد بنده عشق تو ز خلق آزاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمایه روح و راحت
ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کیش و بجان منقاد است
ز آتش عشق بسوز ای دل و خاک ره شو
زانکه جز شیوه عشق آنچه شنیدی باد است
عمر باقی طلب از عشق که این چند نفس
که بر آنست حیات همه بی بنیاد است
قدر خود را بشناس ای دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ایجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شیرین مرا شیفته چون فرهاد است
رسم جانبازی عشاق بیاموز حسین
که در این شیوه ترا حسن رخش استاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشد شاد است
الم و درد تو سرمایه روح و راحت
ستم عشق تو پیرایه عدل و داد است
عشق تو شاه سراپرده ملک ازل است
کانچه فرمود بجان کیش و بجان منقاد است
ز آتش عشق بسوز ای دل و خاک ره شو
زانکه جز شیوه عشق آنچه شنیدی باد است
عمر باقی طلب از عشق که این چند نفس
که بر آنست حیات همه بی بنیاد است
قدر خود را بشناس ای دل و ارزان مفروش
که وجودت شرف کارگه ایجاد است
خسروان خاک رهش تاج سر خود سازند
هر که شیرین مرا شیفته چون فرهاد است
رسم جانبازی عشاق بیاموز حسین
که در این شیوه ترا حسن رخش استاد است
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲
منم و شورش و غوغا ز غمت تا بقیامت
چو سلام تو شنیدم چه برم راه سلامت
دل من مست بقا کن ز تجلیت فنا کن
چو دلم می نشکیبد چو کلیمی بکلامت
چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته یارم نه هراسم ز ملامت
ز غم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحی درد بنوشم ببر ایماه تمامت
تو مرا واله خود کن ز میم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت
بده ای دوست صبوحی که توام راحت روحی
همه احسان و فتوحی همه فضلی و کرامت
ببر از خویش چنانم که دگر هیچ ندانم
که مرا بند ره آمد خرد و علم و شهامت
بکشم درد و بلایت طلبم جور و جفایت
که کسی راز دل و جان نبود هیچ سلامت
دل خود کرد حسین از همه اغیار مصفا
که در او جز تو کسی را نبود جای اقامت
چو سلام تو شنیدم چه برم راه سلامت
دل من مست بقا کن ز تجلیت فنا کن
چو دلم می نشکیبد چو کلیمی بکلامت
چو غمت برد قرارم خبر از طعنه ندارم
چو دل آشفته یارم نه هراسم ز ملامت
ز غم عشق بجوشم چکنم گر نخروشم
قدحی درد بنوشم ببر ایماه تمامت
تو مرا واله خود کن ز میم مست ابد کن
همه را غرق احد کن نه نشان مان نه علامت
بده ای دوست صبوحی که توام راحت روحی
همه احسان و فتوحی همه فضلی و کرامت
ببر از خویش چنانم که دگر هیچ ندانم
که مرا بند ره آمد خرد و علم و شهامت
بکشم درد و بلایت طلبم جور و جفایت
که کسی راز دل و جان نبود هیچ سلامت
دل خود کرد حسین از همه اغیار مصفا
که در او جز تو کسی را نبود جای اقامت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶
عید در موسم نوروز بسی روح افزاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
روح جانبخش ریاحین چمن راحت زاست
موسم عیش و زمان طرب آمد لیکن
بر دل سوختگان هر نفسی داغ بلاست
عندلیب چمن از ناله نمی آساید
مگر او نیز چو من از گل صد برگ جداست
روز نوروز محبان اثر طلعت دوست
عید عشاق وفا پیشه تجلی لقاست
کیمیای نظر اهل وفا جوی ای دل
که مراد از دو جهان یک نظر اهل وفاست
خاک این در شو اگر ذوق و صفا میطلبی
زانکه این منزل جان بر در اصحاب صفاست
اگر این صومعه با روضه کند دعوی حسن
پیش اهل نظرش از در و دیوار گواست
در پس پرده تو ای دوست جهان میسوزی
پرده چون برفکنی طاقت دیدار که راست
خانمان سوختگانیم که ما را چو حسین
سوختن از غم تو به ز بهشت اعلاست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷
کدام جان گرامی که مبتلای تو نیست
کدام طایر قدسی که در هوای تو نیست
کدام سر نه سراسیمه است در قدمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
ز دل چسود مرا گر ز عشق خون نشود
ز جان چه حاصلم ای جان اگر فدای تو نیست
مرا بقا ز برای لقای تو باشد
بقای خویش نخواهم اگر لقای تو نیست
مباد یک نفس از عمر خویش برخوردار
کسی که عمر گرامیش از برای تو نیست
کراست شورش جانی که نیست آرزویت
کجاست شاه جهانی که او گدای تو نیست
رضای تو اگر اندر هلاک من باشد
بیا بکش که مرادم بجز رضای تو نیست
وفا نمی طلبم راضیم بجور و جفا
کدام ذوق و نشاطی که در جفای تو نیست
حسین از همه عالم شده است بیگانه
هنوز چیست ندانم که آشنای تو نیست
کدام طایر قدسی که در هوای تو نیست
کدام سر نه سراسیمه است در قدمت
کدام دل هدف ناوک بلای تو نیست
ز دل چسود مرا گر ز عشق خون نشود
ز جان چه حاصلم ای جان اگر فدای تو نیست
مرا بقا ز برای لقای تو باشد
بقای خویش نخواهم اگر لقای تو نیست
مباد یک نفس از عمر خویش برخوردار
کسی که عمر گرامیش از برای تو نیست
کراست شورش جانی که نیست آرزویت
کجاست شاه جهانی که او گدای تو نیست
رضای تو اگر اندر هلاک من باشد
بیا بکش که مرادم بجز رضای تو نیست
وفا نمی طلبم راضیم بجور و جفا
کدام ذوق و نشاطی که در جفای تو نیست
حسین از همه عالم شده است بیگانه
هنوز چیست ندانم که آشنای تو نیست
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
دوش از حضور تو دل ما خوش سرور داشت
وز منظر تو چشم نظر باز نور داشت
در کنج این خرابه دلم با تو ای پری
نی آرزوی روضه نه سودای حور داشت
بر خدمت تو صحبت حور بهشت را
زاهد از آن گزید که عقلش قصور داشت
چون دیده دید ماه جمالت زیاده شد
مهری که با تو جان ستمکش ز دور داشت
از پرتو تجلی انوار عارضت
هم دیده روشنائی و هم دل سرور داشت
شب تا سحر ز شام خط و صبح عارضت
خاطر همان حکایت موسی و طور داشت
در حلقه های زلف پریشان دلکشت
تا بامداد حلقه دلها حضور داشت
می یافت گوش جان من از صوت دلگشت
آن لذتی که نغمه صاحب زبور داشت
امروز حاسدان تو در ماتمند از آنک
با تو حسین دلشده دوشینه سور داشت
وز منظر تو چشم نظر باز نور داشت
در کنج این خرابه دلم با تو ای پری
نی آرزوی روضه نه سودای حور داشت
بر خدمت تو صحبت حور بهشت را
زاهد از آن گزید که عقلش قصور داشت
چون دیده دید ماه جمالت زیاده شد
مهری که با تو جان ستمکش ز دور داشت
از پرتو تجلی انوار عارضت
هم دیده روشنائی و هم دل سرور داشت
شب تا سحر ز شام خط و صبح عارضت
خاطر همان حکایت موسی و طور داشت
در حلقه های زلف پریشان دلکشت
تا بامداد حلقه دلها حضور داشت
می یافت گوش جان من از صوت دلگشت
آن لذتی که نغمه صاحب زبور داشت
امروز حاسدان تو در ماتمند از آنک
با تو حسین دلشده دوشینه سور داشت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۸
به یک لطیفه که دوشینه ذوالجلال انگیخت
میان ما و تو بنگر که چون وصال انگیخت
چه لطف بود که دور سپهر از سر مهر
میان مشتری و ماه اتصال انگیخت
هزار طایر جان را شکار کرد رخت
چو دام و دانه ی مشکین ز خط و خال انگیخت
غلام قدرت آنم که از کمال کرم
جمال روی تو در غایت جلال انگیخت
چو بر صحیفه ی دل نقش بند فکرت من
مثال پیکرت ای ماه بیمثال انگیخت
خط از بنفشه رخ از لاله قد ز سرو سهی
دهن چو شکر شیرین لب از زلال انگیخت
حسین اگر چه خیالی شود ز ضعف رواست
چو نقش حسن تو در صفحه ی خیال انگیخت
میان ما و تو بنگر که چون وصال انگیخت
چه لطف بود که دور سپهر از سر مهر
میان مشتری و ماه اتصال انگیخت
هزار طایر جان را شکار کرد رخت
چو دام و دانه ی مشکین ز خط و خال انگیخت
غلام قدرت آنم که از کمال کرم
جمال روی تو در غایت جلال انگیخت
چو بر صحیفه ی دل نقش بند فکرت من
مثال پیکرت ای ماه بیمثال انگیخت
خط از بنفشه رخ از لاله قد ز سرو سهی
دهن چو شکر شیرین لب از زلال انگیخت
حسین اگر چه خیالی شود ز ضعف رواست
چو نقش حسن تو در صفحه ی خیال انگیخت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
گر در هلاک من بود الحق رضای دوست
بادم هزار جان گرامی فدای دوست
آن دولت از کجا که شوم خاک درگهش
من خاک آن کسم که شود خاک پای دوست
جبریل وار یک قدم ار پیشتر نهم
جانم بسوزد از سبحات لقای دوست
کبر و ریا گذار که کس با غرور نفس
محرم نگشت در حرم کبریای دوست
بیگانگی گزیده ام از عقل خویشتن
تا گشته است جان و دلم آشنای دوست
بستم در سراچه ی دل را به روی غیر
زیرا مقام عامه نشاید سرای دوست
گر میکشد مرا به جفا هیچ باک نیست
گر بی دلی بمرد ببادا بقای دوست
در پیش هر که عاشق صادق بود خوشست
جور و جفای یار چو مهر و وفای دوست
گر میکشد حسین جفا بس غریب نیست
آری کشد غریب ستمکش جفای دوست
بادم هزار جان گرامی فدای دوست
آن دولت از کجا که شوم خاک درگهش
من خاک آن کسم که شود خاک پای دوست
جبریل وار یک قدم ار پیشتر نهم
جانم بسوزد از سبحات لقای دوست
کبر و ریا گذار که کس با غرور نفس
محرم نگشت در حرم کبریای دوست
بیگانگی گزیده ام از عقل خویشتن
تا گشته است جان و دلم آشنای دوست
بستم در سراچه ی دل را به روی غیر
زیرا مقام عامه نشاید سرای دوست
گر میکشد مرا به جفا هیچ باک نیست
گر بی دلی بمرد ببادا بقای دوست
در پیش هر که عاشق صادق بود خوشست
جور و جفای یار چو مهر و وفای دوست
گر میکشد حسین جفا بس غریب نیست
آری کشد غریب ستمکش جفای دوست