عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز لوح حکمت اندیشان بگو خونین درونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تو اگر به شعله شویی خط سرنوشت، ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نخواهد برد از ما صرفهای خصم عنید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
جبین از خون قاتل سرخ می سازد شهید ما
به گوش نغمه سنجان چمن بیگانه می آید
برون از پرده دل چون فتد گفت و شنید ما
ثمر در عالم انصاف ازین بهتر نمی باشد
تن آزادگان می پرورد در سایه، بید ما
مغانی باده ریزد، خانقاهی می به دور آرد
اگر پیر خرابات مغان گردد مرید ما
سیه روزی ما را اعتباری نیست چندانی
به بازی جامه را در نیل زد، بخت سفید ما
بیاگر مرد ساز و سوز عشقی نالهای بشنو
که آتش می زند در خشک و تر، طرز نشید ما
گشاد کار خود را دیده ام در عشق و رسوایی
حزین ، از سینهٔ چاک است درگاه امید ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زان شراری که نهان در دل خارا می سوخت
شمع در انجمن و لاله به صحرا می سوخت
بود از ساقی ما دوش، ز بس مجلس گرم
رنگ در ساغر گل، باده به مینا می سوخت
رخ ز می با که برافروخته بودی که ز رشک
طرفه آتشکده ای، در دل شیدا می سوخت؟
مست من کاش ز میخانه برون می آمد
مفتی مدرسه را، دفتر فتوا می سوخت
سینهٔ چاک ز بس آتش سودای تو داشت
آب در آبلهٔ بادیه پیما می سوخت
کفر دین را نگهت، برق به خرمن زده است
شیخ در صومعه، ترسا به کلیسا می سوخت
شمع سان روی تو در چشم ترم آتش زد
خس و خار مژه ام، در دل دریا می سوخت
عشق در سینهٔ من نقش تعلّق نگذاشت
دل گرمم، خس و خاشاک تمنّا می سوخت
ز آتش جلوهٔ من، شهر کباب است حزین
آه ازین برق که در خرمن دلها می سوخت
شمع در انجمن و لاله به صحرا می سوخت
بود از ساقی ما دوش، ز بس مجلس گرم
رنگ در ساغر گل، باده به مینا می سوخت
رخ ز می با که برافروخته بودی که ز رشک
طرفه آتشکده ای، در دل شیدا می سوخت؟
مست من کاش ز میخانه برون می آمد
مفتی مدرسه را، دفتر فتوا می سوخت
سینهٔ چاک ز بس آتش سودای تو داشت
آب در آبلهٔ بادیه پیما می سوخت
کفر دین را نگهت، برق به خرمن زده است
شیخ در صومعه، ترسا به کلیسا می سوخت
شمع سان روی تو در چشم ترم آتش زد
خس و خار مژه ام، در دل دریا می سوخت
عشق در سینهٔ من نقش تعلّق نگذاشت
دل گرمم، خس و خاشاک تمنّا می سوخت
ز آتش جلوهٔ من، شهر کباب است حزین
آه ازین برق که در خرمن دلها می سوخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می عشق است که عالم همه میخانهٔ اوست
خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد
خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار
کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
از من بی سر و پا، چشم مدارید شکیب
دل خراب نگه نرگس مستانهٔ اوست
این چه نوریست که از طور تجلَیست بلند؟
شمع جانهای مقدَس، همه پروانهٔ اوست
جز حدیث سر زلفش نکند یاد، حزین
شب نشینان همه را گوش بر افسانهٔ اوست
خرد پیر، خراباتی دیوانهٔ اوست
همه جا جلوه گه لیلی صحرایی ماست
هر کجا چشم غزالیست سیه خانهٔ اوست
یارب آن لعل شکرخا همه جا نوشش باد
خون ما بی گنهانی که به پیمانهٔ اوست
حیرت افزا صنمی،کز دل ما برده قرار
کعبه هم سنگ نشان ره بتخانهٔ اوست
از من بی سر و پا، چشم مدارید شکیب
دل خراب نگه نرگس مستانهٔ اوست
این چه نوریست که از طور تجلَیست بلند؟
شمع جانهای مقدَس، همه پروانهٔ اوست
جز حدیث سر زلفش نکند یاد، حزین
شب نشینان همه را گوش بر افسانهٔ اوست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
روزی که حجت از خلق، خواهند در قیامت
روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر
کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی
اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن
لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
در کوی او کشیدیم، چون کوه پا به دامن
گر تیغ بارد اینجا، ما و سر اطاعت
جور و جفا ببینیم، مهر و وفا ندانیم
غرقیم در محبت، نه شکر و نی شکایت
در کوی نیکنامان، رسوای خاص و عامیم
زاهد بهل ملامت، صوفی برو سلامت
کی می شود به دوران، مه در محاق ماند
محروم کی گذارند، از پرتو عنایت؟
تیغ برهنه باشد، تن در کفن حزین را
چون بگذری ز خاکش، مگذر به رسم عادت
روی تو حجّت ماست، ای قبله گاه حاجت
بر گرد خویش سالک، پیوسته می کند سِیر
کز نقطهٔ بدایت، سر بر زند نهایت
عاشق چو از خرابات بر بست رخت هستی
اوّل قدم درین ره، شد منزل اقامت
نتوان به تیغ، دل را از مهر او بریدن
لایقطع المحبّون من جرحهٔ الملامت
در کوی او کشیدیم، چون کوه پا به دامن
گر تیغ بارد اینجا، ما و سر اطاعت
جور و جفا ببینیم، مهر و وفا ندانیم
غرقیم در محبت، نه شکر و نی شکایت
در کوی نیکنامان، رسوای خاص و عامیم
زاهد بهل ملامت، صوفی برو سلامت
کی می شود به دوران، مه در محاق ماند
محروم کی گذارند، از پرتو عنایت؟
تیغ برهنه باشد، تن در کفن حزین را
چون بگذری ز خاکش، مگذر به رسم عادت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کون و مکان به زیر نگین قناعت است
مور مرا به ملک سلیمان چه حاجت است
جوش گل است و شارع میخانه بسته نیست
صوفی، به خانقاه نشستن حماقت است
در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست
برخیز ای حریف که هنگام طاعت است
زاهد، به آب تیغ گلو تر کن و ببین
کوثر کجا به لذت شهد شهادت است
گلشن کسی به گوشه گلخن نمی دهد
رفتن به جنت از سرکویت شناعت است
با خلق روزگار به شفقت مدار کرد
آری حزین خسته سزای ملامت است
مور مرا به ملک سلیمان چه حاجت است
جوش گل است و شارع میخانه بسته نیست
صوفی، به خانقاه نشستن حماقت است
در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست
برخیز ای حریف که هنگام طاعت است
زاهد، به آب تیغ گلو تر کن و ببین
کوثر کجا به لذت شهد شهادت است
گلشن کسی به گوشه گلخن نمی دهد
رفتن به جنت از سرکویت شناعت است
با خلق روزگار به شفقت مدار کرد
آری حزین خسته سزای ملامت است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
می به بزم ما امشب، از رمیده هوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
نی ز بی نواییها، کوچه خموشان است
رگ چو شمع می سوزد، در تنم ز تشنه لبی
آب سرد تیغی کو، خون گرم جوشان است
چشم مست اگر باشد، زهد پارسایی کیست؟
کفر زلف اگر خواهد، دل ز دین فروشان است
تار اگر برید از چنگ، محتسب زیانی نیست
گوش پرده سنجان را هر رگی خروشان است
رایگان حزین ندهی، عهد نوبهاران را
در چمن قدح بستان، گل ز باده نوشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نقاب از چهره بگشا تا ز غربت جان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
برافشان زلف را تا زاهد از ایمان برون آید
دهد گر لعل سیرابت منادی، جانگدازان را
خضر لب تشنه از سرچشمهٔ حیوان برون آید
فرو خوردم ز بیم خویت از بس اشک خونین را
ز چشمم جای مژگان، پنجهٔ مرجان برون آید
قدم از وادی شوقت کشیدن، نیست مقدورم
مرا گر خار پا از دیده چون مژگان برون آید
سپند من ندارد تاب روی گرم، چون شبنم
چه خواهم کرد اگر آن آتشین جولان برون آید؟
عبیرآمیز می آید ز کویَت قاصد آهم
صبا آلوده بوی گل از بستان برون آید
به زندان غریبی بایدش خون جگر خوردن
نمی بایست یوسف از چه کنعان برون آید
به محشر کشتهٔ شمشیر ناز لاله رخساران
چو گل خونین کفن از عرصهٔ میدان برون آید
زند چون خار خار عشق سرکش شعله در جانی
خلیل آسا سلامت ز آتش سوزان برون آید
نباشد پیش روشندل فروغی اهل دعوی را
فتد شمع از زبان، چون مهر نورافشان برون آید
چه عنوان از نیام آید برون تیغ سیه تابش؟
نگه خون ریزتر، زان نرگس فتان برون آید
حزین ، از جلوهٔ مستانهٔ ساقی بگو رمزی
که شیخ خانقاه از پاکی دامان برون آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ز خاموشی دلم را پاس الفت مدعا باشد
دمی هرگز نمی خواهم دو لب از هم جدا باشد
نگه دارد چرا در سینه، سالک عقدهٔ دل را
در آن وادی که خارش، ناخن مشکل گشا باشد
فرو ریزد اگر ایوان گردون، نیست پروایی
خرابات ارم بنیاد ما، عالی بنا باشد
به جرم بت پرستی از نظر افکنده ای ما را
چرا کس ای صنم این گونه کافر ماجرا باشد؟
حزین خسته دل را کشتی از بی التفاتی ها
چرا با آشنا، کس اینقدر دیرآشنا باشد؟
دمی هرگز نمی خواهم دو لب از هم جدا باشد
نگه دارد چرا در سینه، سالک عقدهٔ دل را
در آن وادی که خارش، ناخن مشکل گشا باشد
فرو ریزد اگر ایوان گردون، نیست پروایی
خرابات ارم بنیاد ما، عالی بنا باشد
به جرم بت پرستی از نظر افکنده ای ما را
چرا کس ای صنم این گونه کافر ماجرا باشد؟
حزین خسته دل را کشتی از بی التفاتی ها
چرا با آشنا، کس اینقدر دیرآشنا باشد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
دل آزاده، باخدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
دل چو خالی شد از خیال خودی
حرم خاص کبریا باشد
می رسد هر نفس نسیم وصال
خنک آن دل، که آشنا باشد
ای رخت قبله گاه مشتاقان
کس مباد از درت جدا باشد
عاشق از دست غمزه ات تا کی
کشته تیغ ابتلا باشد؟
جلوه تا چند در جهات کنی؟
از تو هر گوشه فتنه ها باشد
کفر زلف تو راهزن گردد
نور روی تو رهنما باشد
رخ برافروز تا فرو سوزد
ذره هایی که در هوا باشد
جلوه کن در لباس یکتایی
تا من و ما، تمام لا باشد
می توحید را به ساغرکن
خرقهٔ زهد،گو قبا باشد
هر چه عاشق کند، خدا کرده ست
نکته بر عاشقان خطا باشد
هرکه فانی شود ز خویش حزین
مَن رَانی فَقَد رَا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
دل چو خالی شد از خیال خودی
حرم خاص کبریا باشد
می رسد هر نفس نسیم وصال
خنک آن دل، که آشنا باشد
ای رخت قبله گاه مشتاقان
کس مباد از درت جدا باشد
عاشق از دست غمزه ات تا کی
کشته تیغ ابتلا باشد؟
جلوه تا چند در جهات کنی؟
از تو هر گوشه فتنه ها باشد
کفر زلف تو راهزن گردد
نور روی تو رهنما باشد
رخ برافروز تا فرو سوزد
ذره هایی که در هوا باشد
جلوه کن در لباس یکتایی
تا من و ما، تمام لا باشد
می توحید را به ساغرکن
خرقهٔ زهد،گو قبا باشد
هر چه عاشق کند، خدا کرده ست
نکته بر عاشقان خطا باشد
هرکه فانی شود ز خویش حزین
مَن رَانی فَقَد رَا باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
سر رشته صبری که ز دل رفت و نهان شد
ما را رگ جان گشت و تو را موی میان شد
اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را
این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد
در شام غریبی مطلب لقمه بی رنج
موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد
مشکل به شط باده شود زاهد سگ، پاک
بیجا دو سه جامی می پاکیزه، زیان شد
گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم
رفتی ز نظر، خون دل از دیده روان شد
گفتم شکنم توبه، خزان آمد و گل رفت
رفتم که به می روزه گشایم، رمضان شد
با طبع کهن چیست حزین ، این همه شوخی؟
در عشق عجب نیست، اگر پیر جوان شد
ما را رگ جان گشت و تو را موی میان شد
اورنگ نشین بوده ام اقلیم بقا را
این جسم فرومایه مرا دشمن جان شد
در شام غریبی مطلب لقمه بی رنج
موسی چو برون از وطن افتاد شبان شد
مشکل به شط باده شود زاهد سگ، پاک
بیجا دو سه جامی می پاکیزه، زیان شد
گفتی سخن از هجر و گشودی لب زخمم
رفتی ز نظر، خون دل از دیده روان شد
گفتم شکنم توبه، خزان آمد و گل رفت
رفتم که به می روزه گشایم، رمضان شد
با طبع کهن چیست حزین ، این همه شوخی؟
در عشق عجب نیست، اگر پیر جوان شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چند پرسی نگهش با دل افگار چه کرد
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
برق بی باک عیان است که با خار چه کرد
در بساطم اثری از دل و دین نیست به جا
به من ساده دل آن طرّهٔ طرّار چه کرد
گر بگویم، دل سنگین صدف گردد آب
که به روشن گهران چرخ جفاکار چه کرد
جلوه در خانهٔ آیینه به خود ننمایی
گر بدانی که به دل حسرت دیدار چه کرد
گر بگویم، رگ خوابت بگدازد چون شمع
که شب هجر تو با دیده بیدار چه کرد
زآنچه جز مذهب عشق است بپردازی دل
گر بدانی که به من سبحه و زنّار چه کرد
کرد داغم، نگه زاهد خاموش حزین
چه بگویم به من این صورت دیوار چه کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
پای بستند و ره سعی نشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
دست و بازو بشکستند و کمانم دادند
جان سختم حذر از دوزخ جاوید نداشت
خانه در کوچهٔ آسوده دلانم دادند
العطش زاست درین وادی تفسیده دلم
جگری گرمتر از ریگ روانم دادند
بر رخ خرقه کشان هم در رحمت باز است
بار در انجمن باده کشانم دادند
شمعها برده ام از صدق به خاک شهدا
تا دل و دیدهٔ خونابه چکانم دادند
اجر صبری که به حرمان گلستان کردم
چمن آرایی آن سرو روانم دادند
همّت از ابر نمی گشت طلبکار حزین
رگ ابر قلم ژاله فشانم دادند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
مطرب ره مستی زد هشیار نباید شد
افسانه چو خوش باشد بیدار نباید شد
چون کوه تراشیدم بر فرق زنم تیشه
درکارگه صورت بیکار نباید شد
اندام درشتان را درکار بود سوهان
انگاره چو بد بینی هموار نباید شد
گر حق نتوانی شد یکباره مشو باطل
چون سبحه نگردیدی زنار نباید شد
بیکار خمش باشد از یاوه درا بهتر
کردار چو نتوانی گفتار نباید شد
از عجز و تن آسایی از دوش کسی باری
برداشت چو نتوانی خود بار نباید شد
سر مستی دولت را سخت است خمار آخر
زین ساغر مردافکن، سرشار نباید شد
با آبله نگذارد یک عقده ی نگشوده
در راه وفا کمتر از خار نباید شد
از میکده تا کعبه از کعبه به میخانه
آسان نتوان رفتن، دشوار نباید شد
موزون نیی و داری دعوای سخن سنجی
نا سخته عیاری تو، معیار نباید شد
آسایش منزل را دنباله روی دارد
چون راه نمی دانی، سالار نباید شد
ترسم به اجل میرد بی غمزهٔ او زاهد
قربانگه عشق است این، مردار نباید شد
چون مهر نیفزودی ای ناله مرنجانش
بی درد، میان ما دیوار نباید شد
گل می شنود خندان نالیدن بلبل را
از زاری ما جانان بیزار نباید شد
می گویم و می گریم، می گریم و می گویم
بی یار نباید شد، بی یار نباید شد
از هجر چو می ترسی باید نشوی عاشق
از مرگ هراسانی، بیمار نباید شد
از یاد حزین ندهی، مصراع سنایی را
از یار به هر زخمی، افگار نباید شد
افسانه چو خوش باشد بیدار نباید شد
چون کوه تراشیدم بر فرق زنم تیشه
درکارگه صورت بیکار نباید شد
اندام درشتان را درکار بود سوهان
انگاره چو بد بینی هموار نباید شد
گر حق نتوانی شد یکباره مشو باطل
چون سبحه نگردیدی زنار نباید شد
بیکار خمش باشد از یاوه درا بهتر
کردار چو نتوانی گفتار نباید شد
از عجز و تن آسایی از دوش کسی باری
برداشت چو نتوانی خود بار نباید شد
سر مستی دولت را سخت است خمار آخر
زین ساغر مردافکن، سرشار نباید شد
با آبله نگذارد یک عقده ی نگشوده
در راه وفا کمتر از خار نباید شد
از میکده تا کعبه از کعبه به میخانه
آسان نتوان رفتن، دشوار نباید شد
موزون نیی و داری دعوای سخن سنجی
نا سخته عیاری تو، معیار نباید شد
آسایش منزل را دنباله روی دارد
چون راه نمی دانی، سالار نباید شد
ترسم به اجل میرد بی غمزهٔ او زاهد
قربانگه عشق است این، مردار نباید شد
چون مهر نیفزودی ای ناله مرنجانش
بی درد، میان ما دیوار نباید شد
گل می شنود خندان نالیدن بلبل را
از زاری ما جانان بیزار نباید شد
می گویم و می گریم، می گریم و می گویم
بی یار نباید شد، بی یار نباید شد
از هجر چو می ترسی باید نشوی عاشق
از مرگ هراسانی، بیمار نباید شد
از یاد حزین ندهی، مصراع سنایی را
از یار به هر زخمی، افگار نباید شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کجا پاس حجاب از زاهد بی پیر می آید؟
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
که تا میخانه هم با خرقهٔ تزویر می آید
مزن دم با من آتش نفس در شکر افشانی
تو را ای صبح خام، از کام بوی شیر می آید
دلا آسان نمی آید به کف سامان آزادی
اگر از عقل رستی، عشق دامنگیر می آید
نظربازی مرا گرم است با خورشید رخساری
که آب از دیدنش در دیدهٔ تصویر می آید
ندارم فرصت آن تا جواب نامه باز آید
رسد بر لب مرا جان زود و قاصد دیر می آید
اجل کی می زند مهر خموشی بر لب مردان؟
مزار ما نیستان گشت و بانگ شیر می آید
حزین آوازهٔ مجنون فرو ننشست و ننشیند
که از شور بیابان نالهٔ زنجیر می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
از حرف سست توبه، لب را گزید باید
گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند
مطرب دم رسایی در نی دمید باید
شاید دهد دلش را با دوست آشنایی
در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست
بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
با آفتاب می زد، از یک پیاله شبنم
گر ذوق وصل داری، از خود برید باید
زلف سیه برافشان، شب را به مشک تر گیر
طرف نقاب بگشا،گر صبح عید باید
عشرت به کام خواهی، آیینه را به برگیر
عیش مدام خواهی، لب را مکید باید
این آن غزل که گفته پیش از حزین سنایی
این طرز گفتگو را از وی شنید باید
گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند
مطرب دم رسایی در نی دمید باید
شاید دهد دلش را با دوست آشنایی
در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست
بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
با آفتاب می زد، از یک پیاله شبنم
گر ذوق وصل داری، از خود برید باید
زلف سیه برافشان، شب را به مشک تر گیر
طرف نقاب بگشا،گر صبح عید باید
عشرت به کام خواهی، آیینه را به برگیر
عیش مدام خواهی، لب را مکید باید
این آن غزل که گفته پیش از حزین سنایی
این طرز گفتگو را از وی شنید باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
من چشمم و عالم همه خار است ببینید
چشمی که به خارش سر و کار است ببینید
هرگز نشود پی نفس سوخته را گم
دل تا لب من آبله دار است ببینید
از نرگس او دیده وران مست و خرابند
این نشئه که در جام خمار است ببینید
گردیده زره، پوست براندام شهیدان
مژگان کسی دشنه گذار است ببینید
بخشیده خط سبز که، تشریف قبولش؟
این حله که بر دوش بهار است ببینید
هر برگ خزان، دفتر صد رنگ گشاده ست
طراح بهاران به چه کار است ببینید
حاجت به گواهی نبود قتل حزین را
دستی که ز خونش به نگار است ببینید
چشمی که به خارش سر و کار است ببینید
هرگز نشود پی نفس سوخته را گم
دل تا لب من آبله دار است ببینید
از نرگس او دیده وران مست و خرابند
این نشئه که در جام خمار است ببینید
گردیده زره، پوست براندام شهیدان
مژگان کسی دشنه گذار است ببینید
بخشیده خط سبز که، تشریف قبولش؟
این حله که بر دوش بهار است ببینید
هر برگ خزان، دفتر صد رنگ گشاده ست
طراح بهاران به چه کار است ببینید
حاجت به گواهی نبود قتل حزین را
دستی که ز خونش به نگار است ببینید