عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۸
رفتم شبی به کویش با قامت خمیده
با صد هوس نشستم چون گل به خون طپیده
دوران هنوز از خواب نکشاده بود دیده
آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده
مایل به او فتادن چون میوه رسیده
چشم کرشمه مستش هر جا که خورده باده
ساغر ز دست رفته مینا ز پا فتاده
طرف کله شکسته چون گل بغل کشاده
ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده
کاکل چو شانه کرده در دهر مشک سوده
تنگ شکر شکسته چون پسته لب کشوده
آتش علم کشیده در خانه که بوده
برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده
سنبل ز فکر زلفش سرگشته و پریشان
نرگس ز رشک چشمش بر کار خویش حیران
سرو از حجاب قدش پیچیده پا به دامان
گل ز انفعال رویش در خاک گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده
هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش
رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش
آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده
هر جا سخن گذشته از دستگاه ساعد
آورده پنجه او مه را گواه ساعد
تا شمع طور آرد رو در پناه ساعد
مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده
خالی نیند خوبان در دهر از ملامت
دارد خدای او را ای سیدا سلامت
مانند سرو هر جا افراختست قامت
صایب ندیده خود را تا دامن قیامت
یکبار هر که او را مست و خراب دیده
با صد هوس نشستم چون گل به خون طپیده
دوران هنوز از خواب نکشاده بود دیده
آن خوش پسر برآمد از خانه می کشیده
مایل به او فتادن چون میوه رسیده
چشم کرشمه مستش هر جا که خورده باده
ساغر ز دست رفته مینا ز پا فتاده
طرف کله شکسته چون گل بغل کشاده
ناز بهانه جو را بر یک طرف نهاده
شرم ستیزه خو را در خاک و خون کشیده
کاکل چو شانه کرده در دهر مشک سوده
تنگ شکر شکسته چون پسته لب کشوده
آتش علم کشیده در خانه که بوده
برقی ز ابر جسته هر جا که رم نموده
سروی ز خاک رسته هر جا که آرمیده
سنبل ز فکر زلفش سرگشته و پریشان
نرگس ز رشک چشمش بر کار خویش حیران
سرو از حجاب قدش پیچیده پا به دامان
گل ز انفعال رویش در خاک گشته پنهان
ریحان ز شرم خطش بر خاک خط کشیده
هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش
رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش
آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش
برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش
میدان به طرح داده چون آهوی رمیده
هر جا سخن گذشته از دستگاه ساعد
آورده پنجه او مه را گواه ساعد
تا شمع طور آرد رو در پناه ساعد
مالیده آستین را تا بوسه گاه ساعد
تا ناف پیرهن را چون صبحدم دریده
خالی نیند خوبان در دهر از ملامت
دارد خدای او را ای سیدا سلامت
مانند سرو هر جا افراختست قامت
صایب ندیده خود را تا دامن قیامت
یکبار هر که او را مست و خراب دیده
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۲۹
ای گل امروز تو همبزم حریفان شدهای
شعله جان من بیسر و سامان شدهای
دست بر دست سبو کرده خرامان شدهای
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شدهای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شدهای
ای که در کلبهام از دور چو مه میتابی
گاه در خرمن من آتش و گاهی آبی
با وجودی که چو نرگس همه دم در خوابی
هرچه در خاطر هرکس گذرد مییابی
خوش ادایاب ادافهم و سخندان شدهای
رخ خود را مه تابنده نمیدانستی
به خود این مرتبه زیبنده نمیدانستی
همچو گل حرف پراکنده نمیدانستی
تا پریروز شکرخنده نمیدانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شدهای
غنچه باغ زلیخای ملامتزده است
بوی پیراهن گل گرگ فلاکتزده است
مصر در پیش رخت گلشن آفتزده است
یوسف از قافله حسن تو غارتزده است
به دعای که چنین صاحب سامان شدهای
هیچ حرفی ز کتابی نشنیدی هرگز
ناز تعلیم معلم نکشیدی هرگز
گلی از عکس رخ خویش نچیدی هرگز
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارت که این طور شفاخوان شدهای
داشتی پیشتر ای شوخ به من قهر و ستیز
نرگست عربدهجو بود و دو لب شورانگیز
این زمان با من دلخسته شدی شکرریز
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
میتوان یافت که از کرده پشیمان شدهای
سیدا کرده تماشای بتان را صایب
آرزو برده چو تو موی میان را صایب
عمرها در طلبت گشته جهان را صایب
چون فدای تو نسازد دل و جان را صایب
که همان نوع که میخواست همان سان شدهای
شعله جان من بیسر و سامان شدهای
دست بر دست سبو کرده خرامان شدهای
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شدهای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شدهای
ای که در کلبهام از دور چو مه میتابی
گاه در خرمن من آتش و گاهی آبی
با وجودی که چو نرگس همه دم در خوابی
هرچه در خاطر هرکس گذرد مییابی
خوش ادایاب ادافهم و سخندان شدهای
رخ خود را مه تابنده نمیدانستی
به خود این مرتبه زیبنده نمیدانستی
همچو گل حرف پراکنده نمیدانستی
تا پریروز شکرخنده نمیدانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شدهای
غنچه باغ زلیخای ملامتزده است
بوی پیراهن گل گرگ فلاکتزده است
مصر در پیش رخت گلشن آفتزده است
یوسف از قافله حسن تو غارتزده است
به دعای که چنین صاحب سامان شدهای
هیچ حرفی ز کتابی نشنیدی هرگز
ناز تعلیم معلم نکشیدی هرگز
گلی از عکس رخ خویش نچیدی هرگز
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارت که این طور شفاخوان شدهای
داشتی پیشتر ای شوخ به من قهر و ستیز
نرگست عربدهجو بود و دو لب شورانگیز
این زمان با من دلخسته شدی شکرریز
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
میتوان یافت که از کرده پشیمان شدهای
سیدا کرده تماشای بتان را صایب
آرزو برده چو تو موی میان را صایب
عمرها در طلبت گشته جهان را صایب
چون فدای تو نسازد دل و جان را صایب
که همان نوع که میخواست همان سان شدهای
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۰
چو غنچه تا به تبسم کشادهای لبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گر چه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها
برند نام تو مردم به جای یاربها
ندا کنند به کوی تو زاهدان شبها
زهی به غمزه جانسوز برق مذهبها
به خنده نمکین نوبهار مشربها
شبی که روی خود ای ماه من عیان کردی
الف به سینه گردون ز کهکشان کردی
هلال را ز شفق شاخ ارغوان کردی
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی
هنوز میپرد از شوق چشم کوکبها
خزان رسید و ز باغ اهل عیش و غم رفتند
وداع کرده چمن را به یک قلم رفتند
نسیم و نکهت گل از قفای هم رفتند
سبک روان به نهانخانه عدم رفتند
بر آستانه چو نعلین مانده قالبها
چو شمع بود ز سودای او دلم در تب
رسید بر سر بالینم آن نگار امشب
چو غنچه هست کنون این سخن مرا بر لب
گذشتم از سر مطلب تمام شد مطلب
نقاب چهره مقصود بود مطلبها
چو گردباد کنم سیر دشت و هامون را
زنم به خاک دل غوطه خورده در خون را
دهم به زلف و خط یار جان محزون را
از آن به تیرگی شب خوشم که مجنون را
سیاه خیمه لیلی بود دل شبها
ستاره ها به فلک گر چه شکر و شیرند
برای ریختن خون خلق شمشیرند
همیشه در پی ما اوفتاده چون تیرند
نه روز ثابت سیاره ترک ما گیرند
نه شب به خواب روند این گزنده عقربها
چو سیدا به همه کرده پیروی صایب
نهاده بعد غزل رو به مثنوی صایب
شده به اهل سخن یار معنوی صایب
فتاده تا به ره طرز مولوی صایب
سپند شعله فکرش شدست کوکبها
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۱
تا به می خوردن به گلشن آن گل رعنا نشست
غنچه از خون جگر لبریز در مینا نشست
قمری از خود دست شست و عندلیب از پا نشست
سرو من روزی که با شمشاد و گل یکجا نشست
یک سر و گردن به خوبی از همه بالا نشست
از سر کوی که آن مه با قد دلجو گذشت
از لب بام فلک غوغای های و هو گذشت
شور و محشر شد عیان هر جانب آن بدخو گذشت
رسته خیز انگیخت از چین جبین هر سو گذشت
نوبهار آمیخت با خاک زمین هر جا نشست
داشتم در کنج عزلت مدتی چشم پرآب
رقص می رفتم به روی آب مانند حباب
با من بی کس شبی از آسمان آمد خطاب
رسم و آئین غریبی یاد گیر از آفتاب
صبحدم تنها برآمد شام غم تنها نشست
ای نگاهت دلربایان جهان را دلرباست
قامت رعنای تو بالا بلندان را بلاست
چون تو آشوب زمان و آفت دوران کجاست
تا ز جا برخاستی سر فتنه ای بر پای خاست
تا نشستی در دل من آتشی از پا نشست
ای خطت باشد به چشم سیدا فصل ربیع
قامتت باشد به محشر خاکساران را شفیع
می کنی از یک نگاه گرم شیران را مطیع
آهوی چشم تو را برگرد سر گردد بدیع
کو به زیر تیغ بیداد تو بی پروا نشست
غنچه از خون جگر لبریز در مینا نشست
قمری از خود دست شست و عندلیب از پا نشست
سرو من روزی که با شمشاد و گل یکجا نشست
یک سر و گردن به خوبی از همه بالا نشست
از سر کوی که آن مه با قد دلجو گذشت
از لب بام فلک غوغای های و هو گذشت
شور و محشر شد عیان هر جانب آن بدخو گذشت
رسته خیز انگیخت از چین جبین هر سو گذشت
نوبهار آمیخت با خاک زمین هر جا نشست
داشتم در کنج عزلت مدتی چشم پرآب
رقص می رفتم به روی آب مانند حباب
با من بی کس شبی از آسمان آمد خطاب
رسم و آئین غریبی یاد گیر از آفتاب
صبحدم تنها برآمد شام غم تنها نشست
ای نگاهت دلربایان جهان را دلرباست
قامت رعنای تو بالا بلندان را بلاست
چون تو آشوب زمان و آفت دوران کجاست
تا ز جا برخاستی سر فتنه ای بر پای خاست
تا نشستی در دل من آتشی از پا نشست
ای خطت باشد به چشم سیدا فصل ربیع
قامتت باشد به محشر خاکساران را شفیع
می کنی از یک نگاه گرم شیران را مطیع
آهوی چشم تو را برگرد سر گردد بدیع
کو به زیر تیغ بیداد تو بی پروا نشست
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۳
داد ضیا به عالمی پرده ز رخ کشادنش
پنجه آفتاب شد دست برو نهادنش
برد ز جای خود مرا جلوه کنان ستادنش
بست زبان شکوه ام لب به سخن کشادنش
عذر عتاب گفتن و وعده وصل دادنش
بر سر دست غمزه اش داده ز ابروان کمان
تیر ستمگری زند بر دل زار خستگان
نرگس او بلای دل عشوه او بلای جان
هست جهان جهان فریب از پی قتل عاشقان
آمدن و گذشتن و گشتن و ایستادنش
پیش نهال قد او سرو روان رود ز جا
فاخته زیر بال خود سر کشد از سر حیا
جلوه کنان قدم نهد جانب باغ هر صبا
ناز دماند از زمین عشوه نشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
قامت همچو سرو او گشت به غیر جلوه گر
در ره او چو نقش پا خاک همی کنم به سر
سوی من آن نگار را کس نشدست راهبر
جذب محبتم کشد نیست بهانه دگر
این همه تند گشتن و در پی من فتادنش
شد ز جفای آسمان قامت ماه در کمین
چشم کشاده سیدا گردش چرخ را بوبین
کار فلک به بیدلان هست مدام جور و کین
وحشی اگر چنین بود طور زمانه بعد از این
وای بر آنکه باید از مادر دهر زادنش
پنجه آفتاب شد دست برو نهادنش
برد ز جای خود مرا جلوه کنان ستادنش
بست زبان شکوه ام لب به سخن کشادنش
عذر عتاب گفتن و وعده وصل دادنش
بر سر دست غمزه اش داده ز ابروان کمان
تیر ستمگری زند بر دل زار خستگان
نرگس او بلای دل عشوه او بلای جان
هست جهان جهان فریب از پی قتل عاشقان
آمدن و گذشتن و گشتن و ایستادنش
پیش نهال قد او سرو روان رود ز جا
فاخته زیر بال خود سر کشد از سر حیا
جلوه کنان قدم نهد جانب باغ هر صبا
ناز دماند از زمین عشوه نشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
قامت همچو سرو او گشت به غیر جلوه گر
در ره او چو نقش پا خاک همی کنم به سر
سوی من آن نگار را کس نشدست راهبر
جذب محبتم کشد نیست بهانه دگر
این همه تند گشتن و در پی من فتادنش
شد ز جفای آسمان قامت ماه در کمین
چشم کشاده سیدا گردش چرخ را بوبین
کار فلک به بیدلان هست مدام جور و کین
وحشی اگر چنین بود طور زمانه بعد از این
وای بر آنکه باید از مادر دهر زادنش
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۴
تندخویی آمد و چون لاله داغم کرد و رفت
آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت
بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت
آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت
شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت
بود فردوس برین از مقدم جانانه ام
خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام
هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام
آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام
تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت
صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت
التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت
دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت
آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت
خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت
با دل محزون فتاده روزگار مشکلم
دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم
از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم
تا نهال قامت او رفت از باغ دلم
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد
زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد
عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد
در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد
بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت
آتش هجران او تاراج باغم کرد و رفت
بوی نومیدی فراقش در دماغم کرد و رفت
آنکه لبریز از وصالم داشت داغم کرد و رفت
شربت تلخ جدایی درایا غم کرد و رفت
بود فردوس برین از مقدم جانانه ام
خضر میاید پی درویزه در کاشانه ام
هر زمان می کرد بال افشانی ها پروانه ام
آنکه روشن بود از وصلش چراغ خانه ام
تند باد هجر در کار چراغم کرد و رفت
صفحه دل از خط مشکین او شیرازه داشت
التفات غمزه اش جان را بلند آوازه داشت
دم به دم با من نگاهش لطف بی اندازه داشت
آنکه بادام ترش دایم دماغم تازه داشت
خشکسال ناامیدی در دماغم کرد و رفت
با دل محزون فتاده روزگار مشکلم
دست حسرت بر سر و پای سراغ اندر گلم
از هجوم اشک طوفان خیز باشد منزلم
تا نهال قامت او رفت از باغ دلم
آمد ایام خزان تاراج با غم کرد و رفت
سیدا از خاکساری ها در آن کو شهره شد
زلف مشکین از شکست خود سمن بوشهره شد
عندلیب این چمن از بس که خوشگو شهره شد
در جهان عنقا به کمنامی از آن رو شهره شد
بس که اعرابی در این وادی سراغم کرد و رفت
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۵
هستم از جان بنده رخساره آن پادشاه
رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه
زد معلم سیلی بر عارض مانند ماه
عارضش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رو نامدت رویت سیاه
گشته ام با خاک ره یکسان برای یک نظر
گر بود صد جان مرا سازم فدای آن پسر
نامدت رحم ای معلم با رخ همچون قمر
ای معلم ای خدا ناترس ای بیدادگر
من گرفتم دارد او هم وزن حسن خود گناه
شد دگرگون جان من رخسار همچون ارغوان
آتشی در سینه ام افتاد دل شد در فغان
وحشتی کرده معلم با تو ای شاه جهان
ماه من معذور فرما من نبودم آن زمان
ورنه می کردم به او من زندگانی را تباه
کرد از ابرو اشارت های ناز از بهر عذر
سرمه پیش افگند تا گردد نیاز از بهر عذر
صد نگه دزدیده هر یک دلنواز از بهر عذر
کرد سویت صد نگاه جانگداز از بهر عذر
خونبهای صد چو تو نااهل باشد یک نگاه
سیدا باید زدن آتش درون خرمنش
آن معلم را که وحشت کرده با یار منش
جان من از بهر تو گشتم من اکنون دشمنش
این زمانی غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی برق آه جانگداز و عمر کاه
رفت از مکتب مه من گشت احوالم تباه
زد معلم سیلی بر عارض مانند ماه
عارضش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رو نامدت رویت سیاه
گشته ام با خاک ره یکسان برای یک نظر
گر بود صد جان مرا سازم فدای آن پسر
نامدت رحم ای معلم با رخ همچون قمر
ای معلم ای خدا ناترس ای بیدادگر
من گرفتم دارد او هم وزن حسن خود گناه
شد دگرگون جان من رخسار همچون ارغوان
آتشی در سینه ام افتاد دل شد در فغان
وحشتی کرده معلم با تو ای شاه جهان
ماه من معذور فرما من نبودم آن زمان
ورنه می کردم به او من زندگانی را تباه
کرد از ابرو اشارت های ناز از بهر عذر
سرمه پیش افگند تا گردد نیاز از بهر عذر
صد نگه دزدیده هر یک دلنواز از بهر عذر
کرد سویت صد نگاه جانگداز از بهر عذر
خونبهای صد چو تو نااهل باشد یک نگاه
سیدا باید زدن آتش درون خرمنش
آن معلم را که وحشت کرده با یار منش
جان من از بهر تو گشتم من اکنون دشمنش
این زمانی غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی برق آه جانگداز و عمر کاه
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۶
از شوق تو افتادم در بادیه پیمایی
دارد من مجنون را سودای تو سودایی
رفتی و مرا ماندی در کنج شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتیست که بازآیی
افتاده ام از چشمت در کشور گمنامی
می گریم و می سوزم چون شمع من از خامی
درد تو مرا آورد بالین سرانجامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
روزی که تو را ایام از دیده نهانم کرد
صد شعله بیدادی قصه دل و جانم کرد
گردون نه مرا آن نوع رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد دامان شکیبایی
رخسار تو را از بت آن تاب نمی ماند
چشم سیهت از ناز در خواب نمی ماند
باغ رخ تو تا حشر سیراب نمی ماند
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
تا بر سرت ای سید آن شوخ سوار آمد
افروخته سر تا پا همچون گل نار آمد
فصل غم و محنت رفت ایام بهار آمد
حافظ شب هجران شد بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
دارد من مجنون را سودای تو سودایی
رفتی و مرا ماندی در کنج شکیبایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتیست که بازآیی
افتاده ام از چشمت در کشور گمنامی
می گریم و می سوزم چون شمع من از خامی
درد تو مرا آورد بالین سرانجامی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه تنهایی
روزی که تو را ایام از دیده نهانم کرد
صد شعله بیدادی قصه دل و جانم کرد
گردون نه مرا آن نوع رسوای جهانم کرد
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست نخواهد شد دامان شکیبایی
رخسار تو را از بت آن تاب نمی ماند
چشم سیهت از ناز در خواب نمی ماند
باغ رخ تو تا حشر سیراب نمی ماند
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
تا بر سرت ای سید آن شوخ سوار آمد
افروخته سر تا پا همچون گل نار آمد
فصل غم و محنت رفت ایام بهار آمد
حافظ شب هجران شد بوی خوش یار آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۷
امروز به عالم نبود اهل وفا را غیر از تو پناهی
گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی
تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی
ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی
بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی
عمریست چو من فاخته سرو غلامت با آن قد دلجو
هر حلقه یی از زلف دلاویز تو دامیست بر گردن آهو
از بس که شب و روز تو را باغ مقامست گویند ز هر سو
در خرمن گل مار سیه خفته کدام است با روی تو گیسو
حیف است که همخوابه بود ترک خطا را هندوی سیاهی
شبنم به تمنای تو عمری به سر آورد با دیده بیدار
پیراهن آغشته به خون جگر آورد گل در نظر خار
بلبل به چمن ناله جانسوز برآورد از سینه افگار
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد امروز به گلزار
ای سرو روان نیست مگر باد صبا را در کوی تو راهی
از خون جگر نیست تهی شیشه عاشق چون دیده یعقوب
پیوسته به درد است رگ و ریشه عاشق همچون تن ایوب
گویم به تو امروز اندیشه عاشق از طره محبوب
زاری و زرو زور بود پیشه عاشق یا رحم ز مطلوب
نی زور مرانی از رو نمی رحم شما را بس حال تباهی
عمریست تو را بر سرسید گذری نیست افتاده بزنجیر
با یاد تو از زندگی او اثری نیست چون کودک تصویر
آهوی تو را سوی ایران نظری نیست از ماست چه تقصیر
از حال پریشان کمالت خبری نیست هیهات چه تدبیر
کس نیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی
گیرند برای تو شب و روز دعا را از هر سر راهی
تا چند به زلف تو بگویم نگارا با ناله و آهی
ای ریخته سودای تو خون دل ما را بی هیچ گناهی
بنواز دمی کشته شمشیر جفا را باری به نگاهی
عمریست چو من فاخته سرو غلامت با آن قد دلجو
هر حلقه یی از زلف دلاویز تو دامیست بر گردن آهو
از بس که شب و روز تو را باغ مقامست گویند ز هر سو
در خرمن گل مار سیه خفته کدام است با روی تو گیسو
حیف است که همخوابه بود ترک خطا را هندوی سیاهی
شبنم به تمنای تو عمری به سر آورد با دیده بیدار
پیراهن آغشته به خون جگر آورد گل در نظر خار
بلبل به چمن ناله جانسوز برآورد از سینه افگار
باد سحر از روضه رضوان خبر آورد امروز به گلزار
ای سرو روان نیست مگر باد صبا را در کوی تو راهی
از خون جگر نیست تهی شیشه عاشق چون دیده یعقوب
پیوسته به درد است رگ و ریشه عاشق همچون تن ایوب
گویم به تو امروز اندیشه عاشق از طره محبوب
زاری و زرو زور بود پیشه عاشق یا رحم ز مطلوب
نی زور مرانی از رو نمی رحم شما را بس حال تباهی
عمریست تو را بر سرسید گذری نیست افتاده بزنجیر
با یاد تو از زندگی او اثری نیست چون کودک تصویر
آهوی تو را سوی ایران نظری نیست از ماست چه تقصیر
از حال پریشان کمالت خبری نیست هیهات چه تدبیر
کس نیست که تقریر کند حال گدا را در حضرت شاهی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۸
هر که در غم صبر کرد ایوب می دانیم ما
خو به هجران کرده را یعقوب می دانیم ما
عاشقان را در وفا منصوب می دانیم ما
بی وفایی شیوه محبوب می دانیم ما
نیست خوبان را وفایی خوب می دانیم ما
کوهکن از یاد شیرین ماند سر در کوهسار
فکر لیلی در بیابان کرد مجنون را غبار
این مثل بر صفحه دهر است زایشان یادگار
عاشقان راهست قلاب محبت زلف یار
این کشش از جانب مطلوب می دانیم ما
تا دمیده بر عذارش خط چون مشک ختن
باغبان از سنبل تر بسته دیوار چمن
گر کند دعویی ملک آن یوسف گل پیرهن
زآن خط آشفته خواهد شهرها بر هم زدن
عادت آن ماه شهر آشوب می دانیم ما
آن خداوندی که قربان کرد اسماعیل را
کرده از مژگان به چشم اهل کنعان میل را
با زلیخا هاتفی می گفت این تمثیل را
بهر یوسف در کنار مصر رود نیل را
یادگار از دیده یعقوب می دانیم ما
سیدا دامن کش از بزم شراب نوخطان
بوی خون سر می زند از سنبل زلف بتان
کرده اند این نقش بر سنگ مزار کشتگان
خط خوبان نامه قتل است بهر عاشقان
آصفی مضمون این مکتوب می دانیم ما
خو به هجران کرده را یعقوب می دانیم ما
عاشقان را در وفا منصوب می دانیم ما
بی وفایی شیوه محبوب می دانیم ما
نیست خوبان را وفایی خوب می دانیم ما
کوهکن از یاد شیرین ماند سر در کوهسار
فکر لیلی در بیابان کرد مجنون را غبار
این مثل بر صفحه دهر است زایشان یادگار
عاشقان راهست قلاب محبت زلف یار
این کشش از جانب مطلوب می دانیم ما
تا دمیده بر عذارش خط چون مشک ختن
باغبان از سنبل تر بسته دیوار چمن
گر کند دعویی ملک آن یوسف گل پیرهن
زآن خط آشفته خواهد شهرها بر هم زدن
عادت آن ماه شهر آشوب می دانیم ما
آن خداوندی که قربان کرد اسماعیل را
کرده از مژگان به چشم اهل کنعان میل را
با زلیخا هاتفی می گفت این تمثیل را
بهر یوسف در کنار مصر رود نیل را
یادگار از دیده یعقوب می دانیم ما
سیدا دامن کش از بزم شراب نوخطان
بوی خون سر می زند از سنبل زلف بتان
کرده اند این نقش بر سنگ مزار کشتگان
خط خوبان نامه قتل است بهر عاشقان
آصفی مضمون این مکتوب می دانیم ما
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۳۹
مه من علم به عالم شده ای به دلربایی
همه دم چو سرمه دارم ز تو چشم آشنایی
به فسون غیر گردی ز من ای پسر جدایی
پس ازین بهر سر ره من و عرض بینوایی
بکنم دعای جانت به بهانه گدایی
تو که همچو شمع داری رخ انجمن فروزی
ز غم تو عمرها شد به دلم فتاده سوزی
بنشین دمی که ظاهر بکنم به تو رموزی
همه شب در این خیالم که رسم به وصل روزی
همه روز بر امیدی که شبی به خوابم آیی
به جهان ز خوبرویان غم بی عدد کشیدم
ز می جفای هر یک پی امتحان چشیدم
همه جا چو مهر گردون من خسته دل رسیدم
ز وفا به غیر نامی نشنیدم و ندیدم
ز بتان من آنچه دیدم همه عمر بی وفایی
به لبم ز بزم وصلش نرسیده است جامی
دل تلخ مشرب من نرسیده زو به کامی
نه ازو به من حدیثی نه به او مرا سلامی
نه در آن حریم دارم به مراد دل مقامی
نه در این دیار با او ره و رسم آشنایی
به زمانه سیدا را نبود هوای ساغر
سر خود به جیب برده به هوای وصل دلبر
به زبان خامه هر دم رسد این سخن مکرر
به کمند زلف خوبان نه چنان فتاد حیدر
که به عمر خویش یابد ز کمندشان رهایی
همه دم چو سرمه دارم ز تو چشم آشنایی
به فسون غیر گردی ز من ای پسر جدایی
پس ازین بهر سر ره من و عرض بینوایی
بکنم دعای جانت به بهانه گدایی
تو که همچو شمع داری رخ انجمن فروزی
ز غم تو عمرها شد به دلم فتاده سوزی
بنشین دمی که ظاهر بکنم به تو رموزی
همه شب در این خیالم که رسم به وصل روزی
همه روز بر امیدی که شبی به خوابم آیی
به جهان ز خوبرویان غم بی عدد کشیدم
ز می جفای هر یک پی امتحان چشیدم
همه جا چو مهر گردون من خسته دل رسیدم
ز وفا به غیر نامی نشنیدم و ندیدم
ز بتان من آنچه دیدم همه عمر بی وفایی
به لبم ز بزم وصلش نرسیده است جامی
دل تلخ مشرب من نرسیده زو به کامی
نه ازو به من حدیثی نه به او مرا سلامی
نه در آن حریم دارم به مراد دل مقامی
نه در این دیار با او ره و رسم آشنایی
به زمانه سیدا را نبود هوای ساغر
سر خود به جیب برده به هوای وصل دلبر
به زبان خامه هر دم رسد این سخن مکرر
به کمند زلف خوبان نه چنان فتاد حیدر
که به عمر خویش یابد ز کمندشان رهایی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۰
مصفا سینه را چون مهر انور می توان کردن
به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن
جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن
ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن
شکایت گونه یی زان دست و خنجر می توان کردن
محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را
نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را
به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را
فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را
اگر طلعت نخواهد باز ابتر می توان کردن
بلای جان بود عشاق را رخساره رنگین
ز مجنون رفت عقل و وز زلیخا دور شد تمکین
به خسرو کوهکن می گفت ای شاه کرم آئین
مگو تلخ است خون اهل دل شاید بود شیرین
دم تیغی به رسم امتحان تر می توان کردن
شبی از سوز دل آتش زدم چون گل به پیراهن
به سیر باغ بیرون آمدم از گوشه گلخن
به مرغان گلستان ساختم آن نکته را روشن
به شرع دوستی گلبرگ نتوان چید در دامن
ولی چندان که خواهی خاک بر سر می توان کردن
مه من چند باشند از غمت یاران به تاب و تب
شده در انتظارت مردمان را چشم چون کوکب
شنو این نکته را از سیدا ای شوخ شکر لب
اگر یک قطره خون از دیده طالب چکد امشب
به خون صد شهید غم برابر می توان کردن
به همت مشت خاک خویش را زر می توان کردن
جفاهای تو را طغرای دفتر می توان کردن
ز بیداد تو با دل شکوه یی سر می توان کردن
شکایت گونه یی زان دست و خنجر می توان کردن
محبت با تو حاجتمند کرده سینه ریشان را
نمی پرسی تو از نامهربانی درد کیشان را
به گوشت زلف می گوید سراسر حال ایشان را
فراهم کن یکی اوراق دلهای پریشان را
اگر طلعت نخواهد باز ابتر می توان کردن
بلای جان بود عشاق را رخساره رنگین
ز مجنون رفت عقل و وز زلیخا دور شد تمکین
به خسرو کوهکن می گفت ای شاه کرم آئین
مگو تلخ است خون اهل دل شاید بود شیرین
دم تیغی به رسم امتحان تر می توان کردن
شبی از سوز دل آتش زدم چون گل به پیراهن
به سیر باغ بیرون آمدم از گوشه گلخن
به مرغان گلستان ساختم آن نکته را روشن
به شرع دوستی گلبرگ نتوان چید در دامن
ولی چندان که خواهی خاک بر سر می توان کردن
مه من چند باشند از غمت یاران به تاب و تب
شده در انتظارت مردمان را چشم چون کوکب
شنو این نکته را از سیدا ای شوخ شکر لب
اگر یک قطره خون از دیده طالب چکد امشب
به خون صد شهید غم برابر می توان کردن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۲
نقاب از رخ برافگندی نمودی روی زیبا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
ز غیرت داغ کردی در چمن گلهای رعنا را
به دل دارم من شوریده خاطر این تمنا را
به چشم لطف اگر بینی گرفتاران شیدا را
به ما هم گوشه چشمی که رسوا کرده یی ما را
به جان خسته محزون من هر دم رسد صد نیش
چه سازم این چنین دردی که باشد با من دلریش
نشینم بر سر راه تو من افگنده سر در پیش
به هر جا پا نهی آنجا نهم صد بار چشم خویش
چه باشد آه اگر یک بار بر چشمم نهی پا را
کجا با عیش و عشرت یک سر مویی نظر دارد
چو من هر کس که داغ دلربایی بر جگر دارد
چه سازم ای مسلمانان دلم شوری به سر دارد
عجب دردی که فردا ماه من عزم سفر دارد
بمیرم کاش امروز نبینم روی فردا را
چو جوهر چند بندم آشیان را بر دم خنجر
به حال زار من یک ره به چشم مرحمت بنگر
قدم از کوی تو بیرون نمانم جانب دیگر
مرا گر از تمنای تو آید صد جفا در سر
ز سر بیرون نخواهم کرد هرگز این تمنا را
مه من مرهم داغ دلم از پیش دانستی
به جان سیدا اندوه و غم را بیش دانستی
مرا نادیده از روز ازل دلریش دانستی
هلالی را به یک دیدن غلام خویش دانستی
عجب بینایی داری بنازم چشم بینا را
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۳
چون تاب به کلبه ام ای سیمتن درای
داغم شکفته است به سیر چمن درای
ای شمع بزم سوختگان در سخن درای
یک بار بی طلب به شبستان من درای
چون بوی گل نهفته در این انجمن درای
امروز هوش از من بیمار رفته است
رنگ از رخم پریده به یکبار رفته است
جان خرابم از تن افگار رفته است
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشاده در آغوش من درای
در کنج خانه جا چو اسیران گرفته ایم
خو را به گوشه یی ز حریفان گرفته ایم
چون شانه جا به زلف پریشان گرفته ایم
از دوریی تو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درای
پروانه ها ز شمع جفای تو سوختند
در باغ بلبلان به هوای تو سوختند
گلها و لاله ها ز برای تو سوختند
خونین دلان ز شوق بقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درای
چون سیدا به کوی تو دیگر اسیر نیست
چشم تو را نظر به سوی این فقیر نیست
پرهیز کردن تو ازو دلپذیر نیست
آئینه را ز صحبت طوطی گریز نیست
ای سنگدل به صایب شیرین سخن درای
داغم شکفته است به سیر چمن درای
ای شمع بزم سوختگان در سخن درای
یک بار بی طلب به شبستان من درای
چون بوی گل نهفته در این انجمن درای
امروز هوش از من بیمار رفته است
رنگ از رخم پریده به یکبار رفته است
جان خرابم از تن افگار رفته است
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشاده در آغوش من درای
در کنج خانه جا چو اسیران گرفته ایم
خو را به گوشه یی ز حریفان گرفته ایم
چون شانه جا به زلف پریشان گرفته ایم
از دوریی تو شام غریبان گرفته ایم
از در گشاده روی چو صبح وطن درای
پروانه ها ز شمع جفای تو سوختند
در باغ بلبلان به هوای تو سوختند
گلها و لاله ها ز برای تو سوختند
خونین دلان ز شوق بقای تو سوختند
خندان تر از سهیل به خاک یمن درای
چون سیدا به کوی تو دیگر اسیر نیست
چشم تو را نظر به سوی این فقیر نیست
پرهیز کردن تو ازو دلپذیر نیست
آئینه را ز صحبت طوطی گریز نیست
ای سنگدل به صایب شیرین سخن درای
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۴
به بزم غیر تا سرو تو خود را جلوه گر کرده
نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده
به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده
شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده
به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده
چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد
تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد
چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر
تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر
بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر
رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده
تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته
مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته
تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته
گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته
ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده
می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی
برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی
دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده
کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد
به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد
به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد
تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
نگاه خیره از هر سو تو را مد نظر کرده
به کوه و دشت می گشتم به یادت دیده تر کرده
شنیدم آه سردی با تو گستاخانه سر کرده
به چشم نازکت بیماریی چشمت اثر کرده
چمن از خواب شب هر صبحدم چشمی که وا سازد
تو را از یک طرف بلبل ز یکسو گل دعا سازد
چو شبنم از برای دیدنت از دیده پا سازد
به امیدی که با نبض تو دستی آشنا سازد
مسیح از خانه خورشید آهنگ سفر کرده
سر زلف کجت از تار ایمان است نازکتر
تو را رنگ از رخ گلهای بستان است نازکتر
بتان را دست اگر از شاخ مرجان است نازکتر
رگ دست تو صد بار از رگ جان است نازکتر
طبیب بی مروت بوسه گاه نیش تر کرده
تنت ای سرو تا بر بستر گل همنشین گشته
مرا بهر رعایت دست بیرون زآستین گشته
تو را رنگ از حرارت همچو رنگ یاسمین گشته
گل رخسارت از دل سوزیی تب آتشین گشته
ملاقات لبت بتخاله را تنگ شکر کرده
می نابی که شب تا روز در میخانه می خوردی
برغم آشنا با مردم بیگانه می خوردی
دل عشاق را چون چشم خود مستانه می خوردی
خمار خون مظلومان که بی قیدانه می خوردی
سر بی مهریت را آشنایی درد سر کرده
کسی را سیدا بخت و سعادت هست خوش باشد
به هر جا گر بود کارش عبادت هست خوش باشد
به چشم یار اگر ذوق ارادت هست خوش باشد
تو را صایب اگر پای عیادت هست خوش باشد
که ما را این خبر از هستی خود بی خبر کرده
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۵
عشق چون آمد به دل در سینه غم نامحرم است
در دیار حاکم عادل ستم نامحرم است
اهل دل را نقش پا گر در حرم نامحرم است
من به جایی می روم کانجا قدم نامحرم است
وز مقامی حرف می گویم که دم نامحرم است
خویش را ای گل به چشم عندلیبان جا مکن
دیده اغیار را روشن به خاک پا مکن
بهر طعن ما اسیران دفتری انشا مکن
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
هر که چون من دیده خود را کند بر روی دوست
سجده گاه او نباشد جز خم ابروی دوست
بوالهوس را نیست ره در صحبت دلجوی دوست
جای هر تر دامنی نبود حریم کوی دوست
پاکدامن هر که نبود در حرم نامحرم است
ساقیا از عشرت می پیش من بکشا دهن
چون صراحی خنده یی دارم به حال خویشتن
خون دل می نوشم و با کس نمی گویم سخن
ای انیس عشق طعن بی غمی بر من مزن
حالتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
بس که می ریزد به چشم خون حسرت بر کنار
بر سر مژگان من چون شمع باشد شعله یار
در فراق یوسف گل پیرهن یعقوب وار
خوشدلم گر دیده من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان دیده هم نامحرم است
سیدا از صحبت ما دردمندان غافلند
باده گلبرگ در جوش است و رندان غافلند
ما چنین با عیش مشغولیم و یاران غافلند
عرفی از بزم نشاط ما حریفان غافلند
هر کجا ما جام می گیریم جم نامحرم است
در دیار حاکم عادل ستم نامحرم است
اهل دل را نقش پا گر در حرم نامحرم است
من به جایی می روم کانجا قدم نامحرم است
وز مقامی حرف می گویم که دم نامحرم است
خویش را ای گل به چشم عندلیبان جا مکن
دیده اغیار را روشن به خاک پا مکن
بهر طعن ما اسیران دفتری انشا مکن
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است
هر که چون من دیده خود را کند بر روی دوست
سجده گاه او نباشد جز خم ابروی دوست
بوالهوس را نیست ره در صحبت دلجوی دوست
جای هر تر دامنی نبود حریم کوی دوست
پاکدامن هر که نبود در حرم نامحرم است
ساقیا از عشرت می پیش من بکشا دهن
چون صراحی خنده یی دارم به حال خویشتن
خون دل می نوشم و با کس نمی گویم سخن
ای انیس عشق طعن بی غمی بر من مزن
حالتی دارم به یاد او که غم نامحرم است
بس که می ریزد به چشم خون حسرت بر کنار
بر سر مژگان من چون شمع باشد شعله یار
در فراق یوسف گل پیرهن یعقوب وار
خوشدلم گر دیده من شد سفید از انتظار
کز پی دیدار جانان دیده هم نامحرم است
سیدا از صحبت ما دردمندان غافلند
باده گلبرگ در جوش است و رندان غافلند
ما چنین با عیش مشغولیم و یاران غافلند
عرفی از بزم نشاط ما حریفان غافلند
هر کجا ما جام می گیریم جم نامحرم است
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۷
به میدان آمدی و گوی و چوگان باختی رفتی
کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی
پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی
گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی
کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی
به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی
به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی
به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی
مرا اول به معراج قبول بندگی بردی
در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی
به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم
به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم
ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم
تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم
شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی
مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا
نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا
به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا
چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا
ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی
نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع
بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع
بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع
جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع
فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی
کشیدی تیغ و خونم ریختی و تاختی رفتی
پس از کشتن مرا بر سر علم افراختی رفتی
گذشتی بر مزارم شورشی انداختی رفتی
کف خاک مرا صحرای محشر ساختی رفتی
به هوش از بزرگان افزون تری در سال اگر خوردی
به صورت بیژنی با زور بازو رستم گردی
به اوج آستانت چون هلالم رخت گستردی
مرا اول به معراج قبول بندگی بردی
در آخر همچو نقش پا به خاک انداختی رفتی
به جستجوی تو شبنم صفت از دیده پا کردم
به کویت آمدم از خان و مان خود را جدا کردم
ز من دل خواستی در خدمتت جان را فدا کردم
تمام عمر خود را صرفت ای ناآشنا کردم
شدی بیگانه و حق وفا نشناختی رفتی
مرا افتاده از عشق تو بر جان آتش سودا
نکردی هیچ چون پروانه بر احوال من پروا
به شاخ شعله مانند سمندر کرده ام مأوا
چو شمع از بی کسی سوختم ایستاده بر یکجا
ز تاب آتش غم پیکرم بگداختی رفتی
نمی کردی تو هرگز ناله عشاق را سامع
بود پیوسته از دست نگاهت خنجر قاطع
بگفت سیدا هرگز نگشتی از ستم مانع
جفا کردی جفا کردی نکردی رحم بر جامع
فگندی بر زمین و نیم بسمل ساختی رفتی
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۴۹
شبی ای رشک یوسف بی تو از بیت الحزن رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم
به چشم گوهرافشان همچو شبنم از وطن رفتم
به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین
ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین
ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
ز موج گریه غم آستینم گشت دریایی
شد از چاک گریبان سینه ام دامان صحرایی
به کوی عاشقی امروز چون من نیست رسوایی
نه در سر شور مجنونی نه سامان زلیخایی
ازین هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
حدیث روی آتشناک او گفتند در گلشن
کبود از سیلی باد صبا شد چهره سوسن
شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم
زبان غنچه را ای سیدا پیچیده گفتارش
ز پا افگنده سرو باغ را مستانه رفتارش
شود نظاره آب از پرتو خورشید رخسارش
ولی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
گریبان چاک هر جانب چو بوی پیرهن رفتم
به چشم گوهرافشان همچو شبنم از وطن رفتم
به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
مرا رسم وفاداری تو را باشد جفا آئین
ز من مهر است و دلسوزی نباشد از تو غیر از کین
ز شب تا روز باشد این سخن ورد من مسکین
تو ای گل بعد ازین با هر که می خواهد دلت بنشین
که من چون لاله با داغ جفایت زین چمن رفتم
ز موج گریه غم آستینم گشت دریایی
شد از چاک گریبان سینه ام دامان صحرایی
به کوی عاشقی امروز چون من نیست رسوایی
نه در سر شور مجنونی نه سامان زلیخایی
ازین هنگامه آخر شرمسار مرد و زن رفتم
حدیث روی آتشناک او گفتند در گلشن
کبود از سیلی باد صبا شد چهره سوسن
شتاب آلوده و چون سرو چیده از زمین دامن
بگشت باغ رفت آن شاخ گل با تای پیراهن
منش همچون نسیم از پی به بوی پیرهن رفتم
زبان غنچه را ای سیدا پیچیده گفتارش
ز پا افگنده سرو باغ را مستانه رفتارش
شود نظاره آب از پرتو خورشید رخسارش
ولی می باید و صبری که آرد تاب دیدارش
فغانی گر دلی داری تو باش اینجا که من رفتم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۰
آب و تاب دوستی در سنبل موی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
رنگ و بوی آشنایی بر گل روی تو نیست
شیوه عهد و وفا در چشم جادوی تو نیست
یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست
از وصال خویش با من هر زمان دم می زنی
دم به دم بر آتشم آبی چو شبنم می زنی
چشم می پوشی و عالم را به عالم می زنی
می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست
آخر از دست تو پا بر دین و ایمان می نهم
دل به طاق کوچه آتش پرستان می نهم
از غم زلف تو سر در کوی گبران می نهم
پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
بر سرم می آیی و افگنده در خون می روی
همره اغیار با رخسار گلگون می روی
هر طرف مانند شاخ بید مجنون می روی
بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست
می روی با غیر و می سوزی من دیوانه را
می کنی با آشنا ترجیح هر بیگانه را
مست میایی و آتش می زنی کاشانه را
از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندیی خوی تو نیست
تا یکی باشد تو ای پیمان شکن ناآشنا
آستانت کرده ام عمریست با خود متکا
ای مه من گوش کن امروز حرف سیدا
آفتاب من عزیزش دار تا روز جزا
غیر صایب خاکساری بر سر کوی تو نیست
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۳
بهار آمد بکش در باغ رخت کامرانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را
ز عکس باده گلگون ساز رنگ زعفرانی را
اگر چون خضر می خواهی حیات جاودانی را
مده از دست در پیری شراب ارغوانی را
شراب کهنه از دل می برد یاد جوانی را
دلا در عشق خود را با غم و اندوه پروردی
سر پر درد خود را در چمن بیهوده آوردی
عبث بر گرد شمع خویش ای پروانه می گردی
به عاشق می دهی تعلیم جان دادن چه بی دردی
چراغ صبح می داند طریق جانفشانی را
فلک با من هلال خویش را تا چند بنماید
گره از رشته من ناخن تدبیر بگشاید
به هر کس هر چه می سازم هماندم پیش میاید
ندامت چون لب من در ته دندان بفرساید
چو گل در خنده کردم صرف ایام جوانی را
به سر شب تا سحر سودای آن روی چو مه دارم
به کنج ناامیدی شکوه از بخت سیه دارم
درون سینه همچون داغ ته بر ته دارم
چه خونها می خورم در پرده دل تا نگه دارم
ز چشم سوزن نامحرم این راز نهانی را
نقاب زلف از رخسار خود روزی که بگشایی
ز حسن خویش معجزها با هل شوق بنمایی
چه باشد گر به سوی ما قدم را رنجه فرمایی
به امیدی که چون باد بهار از در برون آیی
چو گل در دوست خود داریم نقد زندگانی را
مرا دوران اگر تا روز محشر می دهد محنت
به خود می نوشم و ماننده گل می کنم عشرت
در این گلزار نتوانم کشیدن از خسی منت
زبون کس نیم چون باد صبح از پرتو همت
وگرنه یاد می دادم به شمع آتش زبانی را
شبی در خانه من آمد آن گلگون قبا صایب
زجا چون سیدا برخاستم کردم دعا صایب
به تیغش وقت کشتن بس که کردم ماجرا صایب
عجب دارم که بر دارد دگر عذر تو را صایب
به جان آزرده ام از خویشتن آن یار جانی را