عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
لعلت از کوثر به معنی پاک تر
دل ز کوهست فی المثل بی باک تر
چشم تو صد دل ربود از یک نظر
وین کسی دیدست از او چالاک تر
گر تو ر ا بس عاشق غمناک هست
در همه نبود ز من غمناک تر
خاک پایت چون به معنی توتیاست
دیده ما باد از او بر خاک تر
چاک شد بس پیرهن در حسرتت
شاهدی را جبه جان چاک تر
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
تا خیال قامتت بگذاشت ما را در ضمیر
با علو همت قد تو طوبی در قصیر
من نه تنها بسته زنجیر زلفین توام
بسته ای بر هر سر مویی چو من چندین اسیر
ما فقیرانیم بر درگاهت ای شاه کرم
از کمال لطف خود گه گه نظر کن بر فقیر
گرچه داری تو فراغت از دل پردرد ما
هست دل را مرهم تیر تو فردا ناگزیر
شاهدی تا کی زند این طبل پنهان در غمت
طشت من افتاد از بام و برآوردم نفیر
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ای دل ز خودی خود جدا باش
بگذر ز خودی و با خدا باش
بیگانه شو از هوا و هستی
با دلبر خویش آشنا باش
خونین جگرم ز درد هجران
واقف ز درون درد ما باش
ای صوفی اگر ز درد صافی
در کش می صاف و در صفا باش
ای شاهدی ار تو عقل داری
دیوانه شو و ز غم جدا باش
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
مرا خوش است به درد خود و جراحت خویش
رو ای طبیب رها کن مرا به لذت خویش
چو در زمانه رفیق شفیق ممتنعست
کشیم گنج قناعت به کنج عذلت خویش
نعیم دهر به یک منتی نمی ارزد
خوش است نان ز بازو و بار منت خویش
مرا ز روز ازل درد و عشق شد قسمت
خوشا تلذذ ریزا به قسمت خویش
نعیم عشق تو را شاهدی میسر شد
بساز با غم هجران و شکر نعمت خویش
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
با نی شکر بگو که ننازد به قند خویش
گر بایدش لب تو بر آید ز بند خویش
ما را به درد ما بگذار ای طبیب درد
خوش خاطریم ما ز دل دردمند خویش
زاهد تو راست سایه طوبی و باغ خلد
ما و کنار آبی و سرو بلند خویش
دل را خلاص نیست ز زنجیر زلف تو
آه ار کنی به گردن جان هم کمند خویش
شد خاک راه تو سر پر شوق شاهدی
گه گه بتاز بر سر خاکش سمند خویش
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خونم از مستی طریق عقل را گم میکنم
میکشم خون صراحی روی در خم میکنم
با سگان کوی تو من بعد خواهم یار شد
عقل بی آرام پیش خود به مردم می کنم
بس که می پاشم به هر سو کوکب اشک از دو چشم
هر شبی روی زمین را پر ز انجم می کنم
گربود صد چشم و گریه بر گناهم کم بود
چیست این غفلت که هر دم من تبسم می کنم
شاهدی در عقد زلفش رشته جان را ببند
ورنه در هر تار او سر رشته را گم می کنم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
بر خاک رهت ما سر تسلیم نهادیم
در عشق قدم از ره تعلیم نهادیم
در اوج شرف راست چو شکل الف آمد
از قد تو شکلی که به تقویم نهادیم
در عشق تو ما از سر و جان جمله گذشتیم
سر در ره عشق تو نه از بیم نهادیم
زاهد به ره زهد کشد دل به خرابات
ما از دل خود زهد به یک نیم نهادیم
جز دفتر حسن تو نخوانیم بر استاد
تا رو به ره مکتب تعلیم نهادیم
با شاهدی استاد ازل گفت که خوش باش
ارزاق خلایق چو بتقسیم نهادیم
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
به پیش عارض او عرض آفتاب مکن
که آفتاب از او ذره ایست بی سر و بن
محبت من و دلدار سابق از ازل است
از آن زمان که قلم رفت بر صحیفه کن
به فکر آن دهن اندیشه کرده عقل بسی
نیافت در ره این نکته هیچ جای سخن
شراب کهنه بده ساقیا که هست لطیف
به نوبهار گل تازه و شراب کهن
چو شاهدی ز ره زهد و توبه باز آمد
به رغم مدعیان ساقیا قدح پرکن
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
آمد نگار بر در دل دیده باز کن
بنشین به عیش و در ز رقیبان فراز کن
با یار نازنین چو بیابی مقام امن
چندانکه ناز بیش کند تو نیاز کن
مطرب بیا که یار ندیم است و گل ببار
آهنگ عاشقانه در این پرده ساز کن
از سیر آن دهن که نیاید سخن چه سود
ای دل که گفت با تو که افشای راز کن
جانا چو عفو می کنی از جرم ما بگیر
ور می کشی به جانب ما دیده باز کن
ای شاهدی مراد دل از هیچ کس مجوی
روی نیاز را به در بی نیاز کن
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جانا به لطف خویش به ما یک سخن بگو
با اهل راز یک خبری زان دهن بگو
زاهد ز عشق و محنت او نیست با خبر
این نکته را به عاشق زار چو من بگو
با زاغ و با زغن صفت گل نه لایق است
اوصاف گل به بلبل شیرین سخن بگو
با پیرهن چه حاجت وصف حیات و موت
اوصاف عمر و دولت جان را به تن بگو
تندی مکن به شاهدی ای مرشد نصوح
با او به حسن و لطف ز وجه حسن بگو
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ماییم ز عشق مست رفته
فارغ ز هر آنچه هست رفته
بر درگه شاه ملک خوبی
با ذلت و با شکست رفته
از جمله علایق و عوایق
یکبار بشسته دست رفته
با قامت تو صنوبر و سرو
هر یک زده لاف و پست رفته
در زلف تو بسته شاهدی دل
بنگر چه بگیر و بست رفته
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا مردمک دیده من حسن تو دیده
دیگر رقمی از اثر خواب ندیده
با نور رخت مجلس ما ساز منور
ای چشم و چراغ من و ای نور دو دیده
از باغ جمال تو خجل گشته ریاحین
تا خط تو بر گرد گل و لاله دمیده
آیا برسد بر اثر نعل سمندت
این خیل سرشکم که همه عمر دویده
اندر عجبم زاهد آن چشم که شیران
از سهم خدنگ مژه‌اش جمله رمیده
منکر مشو ای شیخ ز افغان دل چنگ
هست از رگ جان ناله آن پیر خمیده
ای شاهدی از نظم تو جانها به سماعند
زیرا که بود میوه خوش طعم رسیده
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بگو به یار که کاشانه که می پرسی
منم خراب تو ویرانه که می پرسی
حدیث زلف تو امشب حکایتی است دراز
تو خابناک ز افسانه که می پرسی
منم که خلوت دل کردم از غم آبادت
تو از غم که و غمخوانه که می پرسی
ز جام عشق تو خلق جهان همه مستند
تو از تواضع مستانه که می پرسی
گدای کوی تو شد شاهدی و شاهی یافت
بگو دگر در شاهانه که می پرسی
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۹ - در نبوت و امامت
اما چون در دهور طوال و مرور ایام لطف مزاج زیادت شد و نوبت بفرجهٔ رسید که میان عناصر و افلاک بود انسان در وجود آمد.
هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همه حیوانات پادشاه شد و جمله را در تحت تصرف خود آورد از عالم جماد جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد و از آهن و روی و مس و سرب و ارزیز اوانی و عوامل خویش ساخت و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد و از هرسه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد.
این همه تفوق اورا بچه رسید؟ بدانکه معقولات را بشناخت و بتوسط معقولات خدای را بشناخت و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
پس این عالم بسه قسم آمد:
یک قسم آن است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیان که خود همت ایشان بیش از آن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت ودفع مضرت.
باز یک قسم اهل بلاد ومدائن اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند.
باز یک قسم آنند که ازین همه فراغتی دارند لیلا و نهارا سرا و جهارا کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدید آرندهٔ ما کیست یعنی که از حقائق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از رفتن تفکر که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن.
و باز این قسم دو نوع اند:
یکی نوع آنند که باستاد و تلقف و تکلف و خواندن و نبشتن بکنه این مأمول رسند و این نوع را حکما خوانند.
و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن بمنتهای این فکرت برسند و این نوع را انبیا خوانند.
و خاصیت نبی سه چیز است:
یکی آنکه علوم داند نا آموخته و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال وقیاس و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببرد و صورت دیگر آرد.
این نتواند الآ آنکه او را با عالم ملائکه مشابهتی بود. پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود و فرمان او بمصالح عالم نافذ بود که هر چه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند یعنی پیوستن بعالم ملائکه و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم بامت همی‌نماید بفرمان باری عز اسمه
و بواسطهٔ ملائکه و چون بانحلال طبیعت روی بدان عالم آرد از اشارات باری عزاسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش [و ویرا] نائبی باید هر آینه تا شرع و سنت او بر پای دارد و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و اورا امام خواند.
و این امام بآفاق مشرق و مغرب و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل لابد اورا نائبان بایند که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند.
لابد سائسی باید و قاهرى لازم آید آن سائس و قاهر را ملک خوانند اعنی پادشاه
و این نیابت را پادشاهی پس پادشاه نائب امام است و امام نائب پیغامبر و پیغامبر نائب خدای عز وجل و خوش گفته در این معنی فردوسی:
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری
و خود سید ولد آدم می فرماید:
الدین والملک توامان دین و ملک دو برادر همزادند که در شکل و معنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.
پس بحکم این قضیت بعد از پیغامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قوی تر از ملک نیست.
پس نزدیکان او کسانی بایند که حل و عقد عالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رای و تدبیر ایشان باز بسته بود و باید که هر یکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.
اما دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چارهٔ نیست قوام ملک بدبیر است و بقاء اسم جاودانی بشاعر و نظام امور بمنجم و صحت بدن بطبیب
و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم حکمت است دبیری و شاعری از فروع علم منطق است و منجمی از فروع علم ریاضی و طبیبی از فروع علم طبیعی.
پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:
اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل
دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
سوم ، در ماهیت علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
چهارم ، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او
پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لائق بود آورده شد و بعد از آن ده حکایت طرفه از نوادر آن باب و از بدائع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خرد کاریست و شاعری نه اندک شغلى و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتى ناگزیر و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص دبیر و شاعر و منجم و طبیب.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۵ - حکایت سه - عنصری در وصف ایاز
عشقی که سلطان یمین الدولة محمود را بر ایاز ترک بوده است معروف است و مشهور آورده‌اند که سخت نیکو صورت نبود لیکن سبز چهرهٔ شیرین بوده است متناسب اعضا و خوش حرکات و خردمند و آهسته و آداب مخلوق پرستی او را عظیم دست داده بوده است و در آن باره از نادرات زمانهٔ خویش بوده است و این همه اوصاف آن است که عشق را بعث کند و دوستی را بر قرار دارد و سلطان یمین الدولة محمود مردی دین دار و متقی بود و با عشق ایاز بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حریت قدمی عدول نکرد شبی در مجلس عشرت بعد از آنکه شراب درو اثر کرده بود و عشق درو عمل نموده بزلف ایاز نگریست عنبری دید بر روی ماه غلتان سنبلی دید بر چهرهٔ آفتاب پیچان حلقه حلقه چون زره بند بند چون زنجیر در هر حلقهٔ هزار دل در هر بندی صد هزار جان عشق عنان خویشتن داری از دست صبر او بربود و عاشق‌وار در خود کشید محتسب آمنا و صدقنا سر از گریبان شرع برآورد و در برابر سلطان یمین الدولة بایستاد و گفت هان محمود عشق را با فسق میامیز و حق را با باطل ممزوج مکن که بدین زلت ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیوفتی و بعناء دنیای فسق درمانی سمع اقبالش در غایت شنوائی بود این قضیت مسموع افتاد ترسید که سپاه صبر او با لشکر زلفین ایاز بر نیاید کارد برکشید و بدست ایاز داد که بگیر و زلفین خویش را ببر ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم گفت از نیمه ایاز زلف دو تو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آورد و هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد گویند آن فرمان برداری عشق را سبب دیگر شد محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت ایاز را بخشش کرد و از غایت مستی در خواب رفت و چون نسیم سحرگاهی برو وزید بر تخت پادشاهی از خواب درآمد آنچه کرده بود یادش آمد ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد و خمار عربده بر دماغ او مستولی گشت می خفت و می خاست و از مقربان و مرتبان کس را زهرهٔ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست تا آخر کار حاجب علی قریب که حاجب بزرگ او بود روی بعنصری کرد و گفت پیش سلطان درشو و خویشتن بدو نمای و طریقی بکن که سلطان خوش طبع گردد عنصری فرمان حاجب بزرگ بجای آورد و در پیش سلطان شد و خدمت کرد سلطان یمین الدولة سر برآورد و گفت ای عنصری این ساعت از تو می اندیشیدم می بینی که چه افتاده است ما را درین معنی چیزی بگوی که لائق حال باشد عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت
کی عیب سر زلف بتان از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
جای طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است
سلطان یمین الدولة محمود را با این دو بیتی بغایت خوش افتاد بفرمود تا جواهر بیاوردند و سه بار دهان او پر جواهر کرد و مطربان را پیش خواست و آن روز تا بشب بدین دو بیتی شراب خوردند و آن داهیه بدین دو بیتی از پیش او برخاست و عظیم خوش طبع گشت و السلام، اما بباید دانست که بدیهه گفتن رکن اعلی است در شاعری و بر شاعر فریضه است که طبع خویش را بریاضت بدان درجه رساند که در بدیهه معانی انگیزد که سیم از خزینه ببدیهه بیرون آید و پادشاه را حسب حال بطبع آرد و این همه از بهر مراعات دل مخدوم و طبع ممدوح می باید و شعرا هر چه یافته‌اند از صلات معظم ببدیهه و حسب حال یافته‌اند،
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۸ - حکایت هفت - پیش‌بینی امام عمر خیامی دربارهٔ آرامگاهش
در سنهٔ ست و خمسمایة بشهر بلخ در کوی برده فروشان در سرای امیر ابو سعد جره خواجه امام عمر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم در میان مجلس عشرت از حجة الحق عمر شنیدم که او گفت گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چنوئی گزاف نگوید چون در سنهٔ ثلثین بنشابور رسیدم چهار (چند - ن) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سفلی ازو یتیم مانده و او را بر من حق استادی بود آدینهٔ بزیارت او رفتم و یکی را با خود ببردم که خاک او بمن نماید مرا بگورستان حیره بیرون آورد و بر دست چپ گشتم در پایین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده و درختان امرود و زردآلو سر از آن باغ بیرون کرده و چندان بر شکوفه بر خاک او ریخته بود که خاک او در زیر گل پنهان شده بود و مرا یاد آمد آن حکایت که بشهر بلخ ازو شنیده بودم گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون اورا هیچ جای نظیری نمیدیدم ایزد تبارک و تعالی جای او در جنان کناد بمنه و کرمه،
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱
بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب
لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب
رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست
بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب
از شام لشکری که سیاهی همی نمود
با تیغ حمله کرد بر آن لشکر آفتاب
میدان آسمان ز شفق موج خون گرفت
از بس که ریخت خون ز سر خنجر آفتاب
جام جهان نمای بدادش سپهر از آن
مستانه می فتاد به بام و در آفتاب
برساز زهره راست همی کرد این غزل
از رشک سوخت برخود چون مجمر آفتاب
ای برکشیده رایت خوبی بر آفتاب
از ذرّه هست با رخ تو کمتر آفتاب
روشن در آتش است چو پروانه بر سپهر
از رشک شمع آن رخ جان پرور آفتاب
ای بس که زرد و سرخ بر آید ز خجلتت
گر رنگ روی خوب تو افتد بر آفتاب
گر در کلاه گوشه حسنت نظر کند
از طیره بر زمین فکند افسر آفتاب
از عشق خاک کوی تو اندر هواست باد
وز رشک آب روی تو در آذر آفتاب
زان رو که روی می نکنی جز در آینه
آینه می نماید از خاور آفتاب
در جستن حیات ز سرچشمه لبت
ظلمت گشای گشت چو اسکندر آفتاب
تا خوشه چین خرمن حسن تو شد جلال
بر سایر کواکب شد سرور آفتاب
از روی تو پذیرد مه نور و روشنی
وز رای شاه گیرد زیب و فر آفتاب
اعظم جمال دولت و دین آنکه گویدش
گردون که ای ضمیر ترا چاکر آفتاب
در آسمان رفعت و در برج خاطرش
هم مدغم است گردون هم مضمر آفتاب
ای خسرو زمانه که در چشم همّتت
افلاک بیضه ای ست در آن اصفر آفتاب
تو اعظمی ز شهنشاه هفت فلک
ز آن رو که اعظم است ز هفت اختر آفتاب
گر تیغ حکم رای تو بر آسمان کشد
خنجر بیفکند پس ازین در بر آفتاب
با رای تو چو گرم برآمد از آن فزع
لرزان فتاده است به خاک در آفتاب
گر نوعروس رای تو برقع برافکند
بر رو فروهلد ز ضیا معجر آفتاب
گردون ز خوان جود تو بر بود این دو نان
یک قرص هست ماه و یکی دیگر آفتاب
نوری ست در ضمیر منیرت نهان که هست
از شعله شعاعش یک اخگر آفتاب
رای تو آفتاب نخوانم از آن جهت
کز سادگی خویش کند باور آفتاب
سرگشته ای ست گرم روی چشم خیره ای
با رای تو چگونه بود همسر آفتاب
اندر پناه سایه تو نیست دهر را
با آفتاب عدل تو اندر خور آفتاب
تا خطبه زمانه بخواند به نام تو
زان رفته است بر سر این منبر آفتاب
وجهش همیشه روشن از آن شد که ثبت کرد
منشی کلک جود تو در دفتر آفتاب
بر آستان قدر تو از سیم حلقه ای ست
بر اوج سقف گنبد نیلوفر آفتاب
بر چهره بساط تو گردی که شب نشاند
گردون به جعد مهر بروبد هر آفتاب
خصمت ز باد قهر چو شمع فلک بگشت
در ماتمش نشست به خاکستر آفتاب
پروانگی شمع ضمیرت گزید از آنک
عالم گرفته است به زیر پر آفتاب
در خاک پست گشت چو ظلمت غبار ظلم
از عدل تو چو یافت جهان انور آفتاب
تا از عدوی بدرگ تو قصد جان کند
زین قصد تیز کرد سرنشتر آفتاب
عالم به زخم تیغ چو آتش گرفته ای
گیرد همه جهان به یکی اختر آفتاب
شاها! اگر چنان که مرا تربیت کنی
کز تربیت ز خاک کند جوهر آفتاب
فرمای کاین نکوتر یا آنکه گفته اند
خیز ای سپهر حسن تو را اختر آفتاب
هر سال ده قصیده ز ایران روان کنم
با حضرتت که دارد ازو مظهر آفتاب
وین نام در زمانه بماند به نام شاه
تا آن زمان که تابد ازین منظر آفتاب
گفتم خدایگانا زین سان قصیده ای
کآورده ام ردیفش سرتاسر آفتاب
زیبد اگر ز خجلت خوبان خاطرم
بر سر کشد ز صبح کنون چادر آفتاب
در سایه عنایت خود جای کن مرا
کز دور چرخ هستم سوزان در آفتاب
آن را ز زمهریر حوادث چه غم که هست
از التفات رای تواش بر سر آفتاب
در عرصه گاه تخته ایجاد تا که هست
مانند مهره ای ز پس ششدر آفتاب
از بهر انتظام جهان تا کی می نهد
در بحر و کان دفینه زر و گوهر آفتاب
در دور هفت جام فلک تا کی افکند
از نور باده در افق ساغر آفتاب
باد افکنده نزد عروس جلال تو
بر روی خاک جمله زر و زیور آفتاب
گردون ز دستبرد تو از پا درآمده
بر درگهت به خاک نهاده سر آفتاب
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۶
وقت است که گل گوی گریبان بگشاید
بر صحن چمن باد صبا غالیه ساید
چون ناله عاشق سحر از شوق رخ دوست
مرغ سحری بر گل سوری بسراید
چون طفل بود غرقه به خونش همه اندام
هر بچّه گل کز رحم خار بزاید
پیری ست چمن دیده ریاضت که به هر دم
چیزی دگر از غیب بَرو روی نماید
هر جا که سبک روحی و آزاده نهادی ست
زین پس چو گل و سرو سوی باغ گراید
شد بنده آزادگیی میر جهان سرو
هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید
دریا چه بود با کف رادش که خسی چند
در حال بگیرند هر آنچش به کف آید
ای آنکه گر از فرط خلاف توعدو را
در کام رود شهد چو زهرش بگزاید
رای تو تواند که به سر پنجه قدرت
این نه گره از چنبر گردون بگشاید
چرخ اطلس خود در رهت انداخت چو دانست
کآن نیست قبایی که به بالای تو شاید
ایوان تو جایی ست که کیوان چو ببیند
از فرط تحیّر سرانگشت بخاید
گر رمح تو آغاز کند درست درازی
نُه قبّه چرخ از سر عالم برباید
با رای تو هفت اختر و با قدر تو نُه چرخ
این هیچ بننماید و آن هیچ نپاید
تیغ خضرت چون که کند راهنمایی
هر کس که بدان ره برود باز نیاید
گیتی ز کفت جست هر آن چیز که بایست
کایزد به تو داده است هر آن چیز که باید
من مدح جز از بهر تو مِن بعد نگویم
فرزند علی غیر علی را نستاید
در مدح تو با صوت حزین های ضمیرم
سحبان به مثل همچو درا هرزه درآید
از هر چه جهان مدّت قدر تو فزون باد
کز قاعده چرخ زمن هیچ نیاید
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۷
دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید
برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید
ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو
معنی باریک روشن در خیال آمد پدید
با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل
از غرایب چشمه آب زلال آمد پدید
شعله برق است ز ابر نیلگون پیدا شده
چشمه نور است کز تیه ظلال آمد پدید
گوی باشد در خم چوگان و این صورت به عکس
در خم گوی فلک چوگان مثال آمد پدید
داس زرّین است کاندر مرغزار افتاده است
لاله زرد است کز نیلی سفال آمد پدید
یا مگر مغرب نشیمنگاه عنقا شد کز او
پیش چشم ناظران ابروی زال آمد پدید
چون خرد این چند معنی کرد از من استماع
گفت واجب شد جوابت چون سؤال آمد پدید
دوش خسرو حلقه ای در گوش گردون کرده است
زان فلک را این همه جاه و جلال آمد پدید
شاه عادل شیخ ابواسحق کز القاب او
ملک و دین و حسن و دولت را جمال آمد پدید
خسرو گیتی ستان کز نوبهار عدل او
در مزاج چارعنصر اعتدال آمد پدید
جویبار و باغ عالم را ز لطف و خلق او
آب حیوان شد روان، باد شمال آمد پدید
آن که چون قدرش فراز صدر مسند تکیه زد
آسمان آن لحظه در صفّ نعال آمد پدید
ای خداوند جهان! کاندر زمان دولتت
در جهان آثار لطف ذوالجلال آمد پدید
ز آستانت حلقه ای بردند بر قصر فلک
گم شد اندر گوش هفتم کوتوال آمد پدید
در مهمّات ممالک سال و ماه و روز و شب
از تو فرمان وز زمانه امتثال آمد پدید
با کمالت اعتراف آورده بر نقصان خویش
عقل کل کز ابتدا صاحب کمال آمد پدید
نام دست گوهر افشان تو تا بشنید بحر
در عرق شد غرق بس کش انفعال آمد پدید
هر سحر سر می نهد بر آستانت آفتاب
هم ز حکم تست کاو را این مجال آمد پدید
مرغ نصرت کز هوای رایتت پر می زند
هم ز رایات تو او را پرّ و بال آمد پدید
خون دشمن می خورد تیغت از آن صافی دل است
زانکه روزی وی از وجه حلال آمد پدید
خسروا دارم به اقبال ثنایت خاطری
کز وی ام هر لحظه صد گنج لئآل آمد پدید
چون خرد معنی پاک و لفظ عذبم دید گفت:
انوری شد زنده و دیگر کمال آمد پدید
یک غزل از گفته من برد بر گردون ملک
در صف روحانیون صد گونه حال آمد پدید
حضرتت را گر به مدحت کم مصدّع می شوم
تا نپنداری که در طبعم کلال آمد پدید
لیکن از اشعار بد وز ازدحام شاعران
راستی آنست کز شعرم ملال آمد پدید
تا نبیند کس که از مغرب برآید آفتاب
تا نگوید کس که در چرخ اختلال آمد پدید
سایه ات چون چرخ بر فرق جهان پاینده باد
کآفتاب عمر دشمن را زوال آمد پدید
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۸
به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
ز بس گهر که ببارید ابر گوهربار
عروس غنچه سوی حجله می رود گویی
که فرش جمله حریر است و راه جمله نثار
ز خاک تیره هوا را به دل غباری بود
درآمد ابر و به کلّی فرونشاند غبار
سپیده دم گذری کن به باغ تا بینی
ز رنگ و بوی ریاحین طراوت گلزار
اگر نه غالیه سوده ست خاکدان چمن
چراست غالیه بو هر گلی که آرد بار
به شکل لاله نظر کن که گویی افکندند
درون حلقه لعل بدخش مشک تتار
فروغ چهره گل بین و مهد زنگاری
چو آفتاب برین چرخ لاجوردی کار
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار
کنند شام و سحر همچو عاشق و معشوق
شکوفه خنده شیرین و ابر گریه زار
بدین صفت که جهان سبز گشت و خرّم شد
نه از نسیم شمال است و اعتدال بهار
به دور تربیت عدل شاه ملک آرای
به چارسوی جهان سبز شد در و دیوار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که آستان در اوست قبله احرار
خدا یگان فلک حشمت ستاره حشم
جهان پناه ممالک ستان گیتی دار
قضا نفاذ و قدر قدرت و فلک شوکت
زمانه حکم و زمین حلم و آسمان مقدار
سماک رمح و سها ناوک و هلال کمان
زحل مکان و قمر عزم و مشتری دیدار
ستاره شرف و کان جود و بحر سخا
سپهر لطف و جهان وفا و کوه وقار
بشسته چشمه تیغش سپیدی از رخ روز
زدوده خنجر تیزش سیاهی از شب تار
زهی نعوت جلالت برون ز حدّ بیان
خهی صفات کمالت فزون ز حدّ شمار
ز خطبه تو بلند است پایه منبر
ز کنیت تو درست است سکه دینار
مثال کلک تو جاری ست بر سیاه و سپید
ز شرق و غرب جهان تا به روم و هندوبار
ز رشک سرعت کلک و نفاذ منشورت
همی بپیچد بر خود سپهر چون طومار
به نزد همّت تو نه فلک چه وقع آرد
بلی حباب چه وزن آورد به جنب بحار
ز حکم و حلم تو پیدا شد آسمان و زمین
بدان دلیل که آن ثابت است و این سیّار
قضا که هیچ کس آگه نشد ز اسرارش
نهاده است کنون با تو در میان اسرار
زفان فتنه ز قدر تو هست یک نقطه
محیط دایره این هفت قبّه دوّار
منم که مادح این حضرتم به شام و سحر
منم که داعی این دولتم به لیل و نهار
مراست در دو جهان نیم جانی و آن نیز
به خاک نعل سمند تو کرده ام ایثار
درین جهان به وجود تو دارم آسایش
در آن جهان به تولاّت دارم استظهار
چو خاطر تو بر اسرار غیب مطّلع است
چه حاجت است که اخلاص خود کنم اظهار
به حضرت تو فلک را مجال قربت نیست
هزار شکر که دارم بر آستان تو بار
مرا که طوق غلامی ات هست بر گردن
عجب مدار ز من کز سپهر دارم عار
هزار سال اگر شکر نعمتت گویم
هنوز هرچه بگویم یکی بود ز هزار
مرا که سایه تو بر سر است غم نخورم
که چرخ با من و بخت من کند پیکار
به خواب در نرود چشم بخت من هرگز
که پاسبانی من کرد دولت بیدار
همیشه تا که بود خاک را ثبات و درنگ
همیشه تا که بود چرخ را مسیر و مدار
به رکن تخت تو بادا قرار دولت و دین
به گرد چتر تو بادا مدار هفت و چهار
جهان به کام و ستاره غلام و دولت رام
فلک مطیع و سعادت قرین و دولت یار
هزار قرن تو سلطان و من کمینه غلام
هزار سال تو مخدوم و بنده خدمتکار