عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
گفتمش خواهم که بینم مر ترا ای نازنین
گفت اگر خواهی مرا بینی برو خود را ببین
گفتمش با تو نشستن آرزو دارد دلم
گفت اگر این آرزو باشد ترا با خود نشین
گفتمش بی پرده با تو گر سخن گویم رواست
گفت در پرده نشاید گفت باما بیش از این
گفتمش از کفر و دین اندیشه دارم گفت رو
در جهان باید زدن اندیشه را از کفر و دین
گفتمش گفتی که آدم جمع کل عالم است
گفت آدم عالم است و جمع رب العالمین
گفتمش کان نقش گوئی در مثال نقش نیست
گفت ظاهر شد ز نقش خویشتن نقش آفرین
گفتمش با تو حدیثی گفت خواهم بی‌گمان
گفت هر‌چه بیگمان گوئی بود بی‌شک یقین
گفتمش من هم توام هم جمله تو خندید گفت
بر تو و بر دیدنت بادا هزاران آفرین
گفتمش گر آفتا مشرقی جویم نشان
گفت از وی سایه باقی است ابر روی زمین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
ای همه صفات من آینه صفات تو
نیست حیات من بجز شعبه ای از حیات تو
جام جهان نمای من صورت توست گرچه هست
جام جهان نمای تو صورت کائنات تو
گنج توئی، طلسم من ذات تویی و اسم من
حل شده از ظهور تو جمله مشکلات تو
با عدم و وجود خودخفته بدم سحرگهی
داد ندای بندگی حی علی الصلات تو
زو در عقل خاستم چونکه شنیدم این ندا
عشق فکنده خلعتی در برم از صفات تو
سوی وجود آمدم خوش به سجود آمدم
بود سجودگاه من مسجد کائنات تو
مسجد کائنات تو بود پر از جماعتی
جمله گرفته سربسر صورت مبدعات تو
لوح وجود سربسر پر ز حروف و نقش شد
گشت مفصلا عیان جمله مجملات تو
گشت جهان آب و گل نقش جهان جان دل
گشت جهان جان و دل نقش صفات ذات تو
یوسف جان چو دور ماند از پدر وجود خویش
کرد مقیدش بکل مصر تو و بنات تو
در جهتی از آن جهت در جهتش طلب کنی
بی جهتی بببینی ار محو شود جهات تو
بود وجود مغربی لات و منات او بود
نیست بتی چو بود او در همه سومنات تو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هیچکس بخویشتن ره نبرد به سوی او
بلکه بپای او رود هر که رود بکوی او
پرتو مهر روی او تا نشود دلیل جان
جان نکند عزیمت دیدن مهر روی او
دل کششی نمیکند هیچ مرا بسوی او
تا کششی نمی‌رود سوی دلم ز سوی او
تا که شنیده ام کا او دارد آرزوی من
نمی رود ز خاطرم یک نفس آرزوی او
چون ز‌زبان ماست او ۶ر نفسی بگفتگو
پس همه گفت‌گوی ما باشد گفت‌گوی او
تا که نبد ازو طلب طالب او کسی نشد
این همه جستجوی ما جمله ز‌ جست‌جوی او
هست همه‌ی دل جهان در سر زلف او نهان
هرکه دلی طلب کند کو بطلب ز موی او
بسکه نشسته روبرو با دل خوپذیر من
دل بگرفت جملگی عادت و خلق و خوی او
قدر نبات یافت آب از اثر مصاحبت
گُل چو شود قرین گِل گیرد رنگ و بوی او
مستوو خراب او منم جام شراب او منم
نیست بغیر من کسی میکده و ببوی او
می ز سبوی او طلب آی ز جوی او طلب
بحر شود اگر کسی آب خورد ز جوی او
مغربی از شراب او گشت چنانکه از سحر
تا بفلک همی‌رسد نعره و های و هوی او
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
آنکه عمری درپی او میدویدم سو‌بسو
ناگهانش یافتم بادل نشسته روبرو
آخرالامرش بدیدم معتکف در کوی دل
گرچه بسیاری دویدم از پی او کو‌بکو
دل گرفت آرام چون آرام جان در بر گرفت
جان چو جانان را بدید آسوده گشت از جستجو
ایکه عمری آرزوی وصل او بودت چرا
از پی آن آرزو نگذشتی از هر آرزو
تابکی سرچشمه خود را بگِل انباشتن
جوی خود را پاک کن تا آیدت آبی بجو
آب حیوان در درون وانگه برای قطره ای
ریخته در پیش هر دانا و نادان آبرو
مطرب آن مجلسی خود را مکن هر جا گرو
طالب آن باده بشکن صراحی و سبو
ناظر آن منظری بردار از عالم نظر
عاشق آن شاهدی بردار چشم از غیر او
نیست بی او چونکه نائی روی از وی برمتاب
بی رویت چون نیست آبی دست را از وی مشو
دارم از دل سرفرازی کاو ز عالی همتی
درد و عالم جز بقدسش سر بکس نارد فرو
مغربی چون آفتاب و مشتری در جَیب جست
باید اکنون سر بجَیب خویشتن بردن فرو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
صفت و شکل و دهانش بزبان هیچ مگو
بیقینش چو بدیدی بگمان هیچ مگو
گر مرا هیچ از آن ذوق دهان حاصل شد
بر پی ذوق از آن ذوق دهان هیچ مگو
از میان خوش بکنار آی و بگیرش بکنار
چو گرفتی بکنارش ز میان هیچ مگو
تو که بی نام و نشان هیچ نگشتی در وی
بکسی دیگر ازو نام و نشان هیچ مگو
یار هر لحظه بشکلی دگر آید بیرون
تو بهر شکل که بینیش روان هیچ مگو
حرفهایی که بر اوراق جهان مستورند
هست آنجمله خط دوست بخوان هیچ مگو
آنکه در کسوت هر پیر و جوانست نهان
چون عیان گشت پرریروی جوان هیچ مگو
چون ترا خازن اسرار نهانی کردند
سر نگهدار ز اسرار نهان هیچ مگو
مغربی آنچه توان گفت بهر کس میگوی
وآنچه گفتن نتوان بهمه کس هیچ مگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
بیا دلا به کجا خورده شراب بگو
ز خمّ مست که گشتی چنین خراب بگو
میان بادیه شوق چون شدی تشنه
کجا شدی و چه دیدی که دادت آب بگو
چه حکیمت است دلا در سوال روز الست
که بود آنکه بلی گفت در جواب بگو
جهان بشکل سرابست پیش آب وجود
بشکل آب چرا شد عیان سراب بگو
از انقلاب زمانه نمی‌شوی ساکن
علی‌الدوام چرایی در انقلاب بگو
تو کشتی که از امواج بحر ضطربی
کدام باد فکندت در اضطراب بگو
بیا چو غیر تو کس نیست تا ترا بیند
چراست روی تو پیوسته در نقاب بگو
بگو که مغربی آمد حجاب مغربیت
درو که گشت زخت را دگر حجاب بگو
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
آن مرغ بلند آشیانه
چون کرد هوای دام و دانه
پرواز گرفت گشت ظاهر
از سایه تیر او زمانه
مرغی که دو کون سایه اوست
در سایه خویش کرده خانه
مرغ دل ما ز هر دوعالم
اندر پی او گرفت لانه
ان مرغ شگرف ذات عشق است
بسمل و مقدس و یگانه
اوراست نعوت بی نهایت
اوراست صفات بیکرانه
بحریست که هر زمان ز موجش
صد بحر دگر شود روانه
با عشق همیشه عشق بازد
با خویشتن است جاودانه
معشوقه و عشق و عاشق آمد
آینه و روی و زلف و شانه
بر صورت خویش گشته عاشق
بر غیر نهاده صد بهانه
آواز خودش شنیده از خود
تهمت بنهاده بر چغانه
از نغمه خود سماع کرده
بی‌مطرب و بی‌دف و ترانه
فی‌الجمله ز غیر نیست پیدا
هم نام و نشان و هم نشانه
ایمغربی ضعیف و ناچیز
یاری تو گه درین میانه
بردار خودی خود ز‌خود تا
در دهر بمانی جاودانه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
آن که خود را مینماید در رخ خوبان چو ماه
میکند از دیده عشاق در خوبان نگاه
وانکه حسنش را بود از روی هر مرد ظهور
هست عشقش را دل عشاق مسکین جلوه گاه
عشقش از معشوق بر عاشق کند آغاز جور
تا که عاشق از بهای او بعشق ارد پناه
چون وجود این بانست و ظهور آن به این
این چو محو عشق گردد آن شود بی این تباه
عقد کثرت برنتابد پیش او باشد یکی
یوسف و گرگ و زایخا و عزیز و جاه و چاه
هم ننمایند انج در فروغ آفتاب
همچنان کز غایت نزدیکی خورشید و ماه
عشق او چون کرد با خود آنچه کرد و میکند
پس نباشد عاشق و معشوق را جرم گناه
خیمه بیرون زد پی اظهار خود سلطان عشق
تا که شد بر وحدتش برمثلیش کثرت گواه
تا نه بر کثرت بود موجومحیط وحدتش
پاک شست از لوح هستی اسم و رسم ما سواه
موج او خاشاک بود و مغربی را در ربود
از سر ره زانکه بود از بود او ناپاک راه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
لب ساقی مرا هم نقل و هم جام است و هم باده
مدامم از لب ساقی بود مجموع آماده
برای عکس رخسارش ولی دارم چو آیینه
که همچون باده و جام است هم صافی و همساده
مرا مستی که از ساقی بود بگذار تا باشد
سر قرابها بسته در میخانه بگشاده
نهان از خویش و بیگانه بروی از دیر و میخانه
لب ساقی می باقی مرا همدم فرستاده
الا ای زاهد عابد من و دیر و تو و مسجد
مرا از نار می زیبد ترا تسبیح و سجاده
ندادی دل بدلداری چه دانی رسم جانبازی
که راه و رسم جانبازی نداند غیر دلداده
بتاب از مشرق جانم الا ای مهر تابانم
مرا بر تخت دل بنشین الا آن شاه شهزاده
توئی چون مردم دیده از آن نامت بود انسان
ولی چون مانده اشکی ز چشم مردم افتاده
ترا در بندگی آزاده چون مغربی باید
که بهر بندگی مردی بباید سخت آزاده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
منم ز یار نگارین خود جدا مانده
بدست هجر گرفتار و بینوا مانده
نخست گوهر با قیمت و بها بودی
بخاک تیره فرو رفته بی‌بها مانده
فتاده دور ز خاصان بارگاه ازل
اسیر خاک ابد گشته در بلا مانده
مقرب در درگاه کبریا بوده
بدست کبر گرفتار و در ریا بوده
به چار میخ طبیعت بدوخته محکم
به حبس شش جهت کون مبتلا مانده
هر‌آنکه دید مرا گفت در چنین حالت
ببین ببین ز کجا آمده و کجا مانده
شب است و راه بیابان و من ز قافله دور
غریب عاشق و مسکین ضعیف وامانده
کجاست پرتو حسنت که رهنما گردد
که هست جان من از راه و راهنما مانده
شده ز دوری خورشید مغربی حقیر
بسان ذرّه سرگشته در هوا مانده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای در پس هر لباس و پرده
بر دیدهء دیده جلوه کرده
خود را بلباس هر دو عالم
آورده بهر زمان و برده
در دیده ما بجز یکی نیست
گر هست عدد هزار ورده
ما را ز شمرده گشت معلوم
آن چیز که هست ناشمرده
ای بیضه مرغ لامکانی
ای هم تو سفید و هم تو زرده
کی مرغ شوی و باز گردی
آیی بدر از لباس و پرده
در جنبش و جوش و در خروش آی
تا کی باشی چنین فشرده
بگشای کفن بیفکن این پوست
چون روح برآ ز جسم مرده
بگشای دو بال و پس برون پر
از گنبد چرخ سالخورده
هرگز نرسد کسی به منزل
نارفته طریق ناسپرده
ای مغربی کی رسی بسیمرغ
بر قله قاف پی نبرده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
آغاز مشتریست ببازار آمده
خود را ز دست خویش خریدار آمده
آن گل رخت سوی گلستان روان شده
وان بلبل است جانب گلزار آمده
از قد و قامت همه خوبان دلربا
آن سرو قامت است برفتار آمده
پنهان از این جهان ز سرا پرده نهان
یاری است در لباس چو اغیار آمده
محبوب گشته است محب جمال خود
مطلوب خویش راست طلبکار آمده
از روی اوست این همه مومن اعیان شده
وز موی اوست این همه کفار آمده
آن یک ز روی اوست به تسبیح مشتغل
وین یک ز موی اوست به زنّار آمده
عالم ز یک حدیث پر از گفتگو شده
زان نکته است جمله به گفتار آمده
رویش به پیش زلف مقر آمده است لیک
زلفش به پیش روی با نگار آمده
یک باده بیش نیست در اقداح کاینات
ز اقداح باده مختلف آثار آمده
عالم مثال علم و ظلال صفات اوست
آدم ز جمله است نمودار آمده
آن تر تنگ چشم که امساب شد پدید
از تازه تازه نیست به دیدار آمده
آن شاه تیز بست که در روم قیصر است
و آن ماه رومی است عرب کار آمده
یکذات بیش نیست که هست از صفات خویش
گه در ظهور و گاه در اظهار آمده
از ذات اوست این همه اسما اعیان شده
و از نور اوست این همه انوار آمده
هم اسم و رسم و نعمت و صفت آمده پدید
هم عین و غیر اندک و بسیار آمده
این نقشه ها هست سراسر نمایش است
اندر نظر چو صورت پندار آمده
این کثرتی است لیک ز وحدت شده عیان
این وحدتی است لیک به تکرار آمده
تکرار نیست چونکه کتابی است مختلف
وین موج ها ز قلزم ز خار آمده
از موج اوشده است عراقی و مغربی
وز جوش او سنائی و عطار آمده
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
مرا آن لبت خندان تازه
بتن هردم فرستد جان تازه
بچشم جان تازه هر زمانی
ناید چهره جانان تازه
دهد هر ساعتی طفل دلم را
نگارین شیر از پستان تازه
ز دریای دل و جانم برآرد
دمادم لولو مرجان تازه
برون آید مرا در جان و در دل
هزاران روضه و بستان تازه
نماید هر زمانی معجزی نو
بیارد حجت و برهان تازه
ولیعهد خودش سازد دگر بار
نویسد بهر او فرمان تازه
قدیمی عهد را سازد مجدد
کند با مغربی پیمان تازه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
آنچه میدانم از آن یار بگویم یا نه
و آنچه بنهفته ز اغیار بگویم یا نه
دارم از اسرار بسی در دل و در جان مخفی
اندکی زانهمه بسیار بگویم یا نه
گرچه از عالم اطوار برون آمده ام
سخنی پند باطوار بگویم یا نه
سخنی را که در آن یار بگفتم با تو
هست اجازت که درین بار بگویم یا نه
معنی حسن گل و صورت عشق بلبل
همه در گوش دل خار بگویم یا نه
وصف آنکس که درین کوچه و این بازار است
در سر کوچه و بازار بگویم یا نه
آنکه اقرار همی کرد چرا منکر شد
علت و موجب انکار بگویم یا نه
سبب آنکه یکی در همه عالم ظاهر
گشت در کسوت بسیار بگویم یا نه
سر این نقطه که او هر نفسی دایره ای
مینماید نه بتکرار بگویم یا نه
مغربی جمله گفتار بگفتی یا نه
آنچه گفتی تو بگفتار بگویم یا نه
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز چشم من چو تو ناظر بحسن خود بینی
چرا نقاب ز رخسار خود نمیفکنی
من و تو چونکه یکی بود بپیش اهل شهود
نهان زمن چه شوی چونکه من توام تو منی
چو رو باینه کاینات اوردی
برای جلوه گری شد پدید ما و منی
نه ئی ز خلوت و از انجمن دمی خالی
که هم بخلوت خویشی و هم بانجمنی
اگر بصورت غیری وگر بکسوت عین
بهر صفت که برائی برای خویشتنی
ز روی ذات نه جانی و نی جهان و نه تن
ولی ز روی صفت هم جهان و جان و تنی
ز روی لات و منات آنکه یار بود که بود
من الذّی بتجلی لعابد الوتنی
دلا ز عالم کثرت بوحدت آوردی
که وحدتست وطن گر تو عازم وطنی
چو مغربی بخور از دست کاینات شراب
که پیش ساقی باقی بود شراب هنی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
چو تافت بر دل و بر جانم آفتاب تجلی
بسان ذرّه شدم در فروغ و تاب تجلی
رهیدم از شب دیجور نفس و ظلمت تن
ز عکس پرتو انوار آفتاب تجلی
تنی چو طور و دلی چون کلیم میباید
که آورد بمیقات دوست تاب تجلی
از این حدیث چه کشته است حادث از حدسان
طهارتی نتوان یافت جز بآب تجلی
چو شد خراب تجلی دلم طهارت یافت
خوشا عمارت آندل که شد خراب تجلی
نقاب ما و من از پیش دیده‌ام برخاست
چو رخ نمود مرا یار از نقاب تجلی
دلا بمجلس رندان پاکباز درآ
ز دست ساقی باقی بخور شراب تجلی
شراب ناب تجلی رهاندت از خود
دلا مباش دمی بی‌شراب ناب تجلی
ز مغربی نتوان یافت هیچ نام و نشان
از آنزمان که نهان گشته در قباب تجلی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
زد حلقه دوش بر دل ما یار معنوی
گفتم که کیست گفت که در باز کن توی
گفتم که من چگونه توام گفت ما یکیم
از بهر روی پوش نهان گشته در دوی
ما و منی و او و توئی شد حجاب تو
از خود بدینحجاب چو محجوب میشوی
خواهی که ما و او بشناسی که چون یکیست
بگذار زین منی و ازین مایی و توی
بگذر از این جهان که درین کهنه و نو است
آنگه ببین یکیست درین کهنه و نوی
نقش و نگار نقش نگار است بیگمان
مائی نهان شده است درین نقش با توی
جز مطربی بدان که درین پرتو خوش سر است
گر صد هزار نغمه و اواز بشنوی
نی‌نی غلط که مهر سپهر حقیقتی
گرچه گهی چو ذرّه و گاهی چو پرتوی
ایمغربی تو سایه خورشید مشرقی
زان سایه وارد ز پی خورشید میدوی
آنچه تو جویای آنی گر شوی بی‌تو توئی
در مثال سایه خورشید در پی میدوی
تا تو غیری را تصور کرده‌ای جویای من
کی توانی گشت یکتا با چنین شرک و دوی
دیده بگشا باری اندر خود نظر کن گر کنی
در جمالت وحدت خود شو چو یکتا میشوی
عزلتی گر زانکه میگیری بگیر از خویشتن
منزوی گر میشوی باری هم از خود منزوی
تا هر آنجا هست که میجوئی ز ‌خود گردد روا
تا هر آنچیزی که میپرسی هم از خود بشنوی
رهروانرا راه به پایان کجا پایان رسد
تا بساط راه بار هرو نگردد منزوی
رهرو و ره را بدور انداز بی هر دو برو
چونکه میدانی حجاب تست راه رهروی
تا تو با خویشی گدا و بینوا و مفلسی
تا تو بی‌خویشی قباد و کیقباد و خسروی
گرچه از خورشید تابان نیست پرتو منفصل
مغربی را خود تو خورشیدی و خود پرتوی
الغرض در مقطع از مطلع شهیدی آورم
آنچه تو جویای آنی گر شوی بیخود توی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
سبو بشکن که آبی بی‌سبوئی
زخود بگذر که دریایی نه‌جویی
سفر کن از من و مائی و مائی
گذر کن از تو و اوئی که اوئی
چرا چون آس گرد خود نگردی
چو آب آشفته سرگردان چو جوئی
پشیمانی بود در هرزه گردی
پشیمانی بود در سو بسوئی
تو باری از خود اندر خود سفر کن
بگرد عالم اندر چند پوئی
ز خود او را طلب هرگز نگردی
اگر چه سالها در جست‌جویی
گرامی بینی و از خود نپرسی
کرا گم کرده آخر نکوئی
کلاه فقر را برسر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگویی
کجا فقر را بر سر نیابی
مگر وقتی که ترک سر بگوئی
کجا برکوی او رفتن توانی
که طفلی در پی چوگان و گویی
تو یکرو شو که آیینه چو طومار
سیه رو کرد آخر از دوروئی
نصیب ایمغربی از خوان وصلش
نیابی تا که دست از خود نشوئی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پیش شیران دعوی شیری مکن چون روبهی
نا خوش است از زشت و لاغر لاف حسن و فربهی
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن
زشت باشد با گدائی لاف و دعوی شهی
تو سلیمانی ولیکن دیو دارد خاتمت
یوسفی اما عزیز من هنوز اندر چهی
دعوی ناکرده خودرا از خودی خود بخود
خلق را دعوی بخود کردن بود از ابلهی
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی
ابتدائی نیست ره را پس تو چونی مبتدی
انتهایی نیست حق را پس تو چونی منتهی
ابتدا و انتها بود آن او نه از تو است
بگذری از هر دو یکباره و از خود وارهی
طفل راهی رو طلز کن پیر ره بینی بحق
تا زمام اختیار خود بدست او دهی
روز و شب در نور ارشادش همی رو ره را
تا قدم از ظلمت آباد دل بیرون نهی
بعد از آن چون مغربی از راه و هرهرو فارغ است
رهرو و ره را بدور انداز اگر مرد رهی
ای دیده بگو از چه سبب مست و خرابی
ول دل تو چنین مست و خراب از چه شرابی
ای سینه بی کینه تو مجروح چرایی
سوزان جگر از چه چنین گشته کبابی
ای ماه شب افروز چرا زار و نزاری
وی مهر درخشنده چرا در تب و تابی
ای چرخ چرا یک نفس آرام نگیری
در چرخ چرائی و چرا بی‌خور و خوابی
آن آب کدام است که از وی تو بخاری
وان بحر چه بحر است که از وی تو حبابی
ای یار چه در پرده نهان میشوی خود
چون غیر توئی عین توئی و تو حجابی
با مغربی ار زانکه عیانی کنی ای دوست
در آینه با عکس رخ خود متابی
چون ناظر رخسار تو جز دیده تو نیست
سرو ز چه روی تو فرو هشته نقابی
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دارد نشان یارم هر دلبری و یاری
بینم جمال رویش از روی هر نگاری
جز روی او نبینم از روی هر نگاری
جز خط او نخوانم از خط هر عذاری
عکسی از آن جمال است هر حسن و هر جمالی
نقشی از آن نگار است هر نقش و هر نگاری
او در دیار خاتم بوده همیشه ساکن
من گشته در پی او سرگشته هر دیاری
چون یار در دل من دائم قرار دارد
پس از چه رو ندارد دل یک‌زمان قراری
چون دست برفشاند من جان براو فشانم
نبود ز بهر جانان بهتر ز‌جان نثاری
گر میروی رها کن دلرا بیادگارت
خوش باش ار بماند از دوست یادگاری
بر جویبار گیتی بخرام تا بروید
از سرو قامت تو هر سرو جویباری
روز شمار دانم اندر حساب نایم
از سرو قامت تو هر سرو جویباری
جایی که هردو عالم از هیچ کمترانند
من خود چه چیز باشم یا همچو من بزاری
روی ترا بیارم از هیچ کمترانند
از رهگذار عالم بر دیده ام غباری
با گلشن جمالت خاریست هر دو عالم
تا کی رسی به گلشن تا نگذری ز خاری
تا گشته نیست هستیت بر کنج ره بمانی
زان رو که تا تو هستی بر کنج اوست ماری
مگذار مغربی را تا در میان درآید
تا او درین میانست از تست برکناری