عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
من که در صورت خوبان همه او میبینم
تو مپندار که من روی نکو میبینم
نیست در دیده من هیچ مقابل همه اوست
تو قفا مینگری من همه رو میبینم
هر کجا می‌نگری دیده بدو می‌نگرد
هر چه میبینم ازو جمله بدو میبینم
تو بیک سوش نظر میکنی و من همه سو
تو ز یک سو و منش از همه سو میبینم
می باقیست که بیجام و سبو مینوشم
عکس ساقی است که در جام و سبو میبینم
گاه با جمله و گه جمله ازو می‌دانم
گاه او جمله و گه جمله در او میبینم
بوی گلزار تو از باد صبا می‌شنوم
سرو بستان ترا بر لب جو میبینم
مغربی آنکه تواش میطلبی در خلوت
من عیان برسر هر کوچه و کو میبینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
منم که روی ترا بی‌نقاب میبینم
منم که در شب و روز آفتاب میبینم
توئی که پرده ز رخسار خود برفکندی
که تا جمال ترا بیحجاب میبینم
عجب عجب که به بیداری توان دیدن
مگر مگر که من این را بخواب میبینم
خیال جمله جهانرا بنور چشم یقین
بجنب بحر حقیقت سراب میبینم
ندانم از چه سبب تشنه ام چو من خود را
بذات و نعت و صفت عین آب میبینم
اگر شوند ز من مست عالمی چه عجب
از آنکه من همه خود را شراب میبینم
مرا بهیچ کتابی مکن حواله دگر
که من حقیقت خود را کتاب میبینم
چه باده خورد دل مغربی که من خود را
بسان نرگس مستت خراب میبینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ما از ازل مقامر و خمار آمدیم
دردی کشان میکده یار آمدیم
خورشید باده بر سر ذرّات ما بتافت
از روی مهر، سرخوش و خمار آمدیم
در خلوت عدم می هستی از جام دوست
کردیم نوش و مست به بازار آمدیم
زنار زلف ساقی باقی چو شد عیان
هر یک کمر ببسته بزنار امدیم
ناگاه حلقه زد سر زلفش ب گِرد ما
ما در میان حلقه گرفتار امدیم
از بهر خاطر دل مختار مصطفی
روزی دو سه که عاقل و هشیار آمدیم
کاری بغیر عشق نداریم در جهان
عشق است کار ما و بدین کار آمدیم
بودیم یکوجود ولیکن که ظهور
بسیار در مظاهر بسیار آمدیم
از یار مغربی سخنی در ازل شنید
ما جمله زان حدیث بگفتار آمدیم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
دیده وا گشته، به رویت نگرم
زانکه شایسته ی دیدار تو نبود نظرم
چون ترا هر نفسی جلوه به جنسی دگر است
هر نفس زان نگران در تو به چشمی دگرم
توئی از منظر چشمم نگران بر رخ خویش
که توئی مردمک دیده و نور بصرم
هرکه بی‌رسم و اثر گشت برویش پی برد
من بی‌رسم و اثر ناشده پی می‌نبرم
تا زمن هست اثر، از تو نیابم اثری
کاشکی در دو جهان هیچ نبودی اثرم
نتوان برسر کوی تو نمودن پرواز
تا ز اقبال تو حاصل نبود بال و پرم
بوی جانبخش تو همراه نسیم سحر است
زان سبب مرده ی انفاس نسیم سحرم
یار هنگام سحر بر دل ما کرد گذر
گفت چون جلوه کنان بر دل تو می گذرم
مغربی آینه ی دل ز غبار دو جهان
پاک بزدای که پیوسته در او می نگرم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
صنما هر نفسی در گذرت می بینم
بر دل و دیده و جان جلوه‌گرت می بینم
گرچه صدبار کنی جلوه مرا هر نفسی
لیک هر لحظه به جنسی دگرت می بینم
گرچه از منزل خود هیچ برون می‌نایی
لیک پیوسته تو را در سفرت می بینم
بر سپهر دل و بر چرخ روان تابنده
گاه چون شمس و گهی چون قمرت می بینم
دایم از غایت پیدایی خود پنهانی
گرچه تابنده تر از ماه و خورت می بینم
غایب از دیده نه ای،زانکه به صد کسوت خوب
هر‌ زمانی گذران بر نظرت می بینم
توئی نور بصرم گرچه نهان از نظری
زانکه در دیده چو نور بصرت می بینم
مغربی از ملک و از فلکی بالاتر
گرچه دایم به لباس بشرت می بینم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
گه چو چنگم و گاه چو نی بنوازم
گه به هر ساز که سازی تو مرا می سازم
چون نیم در تو دمی در من بیچاره بدم
می نیاید به طرب هیچکس از آوازم
کبر و نازی که کنی بر من از آن مفتخرم
در میان همه عشاق از آن می‌نازم
عاشقی به ز منت کو که به وی پردازی؟
دلبری به ز توام کو که به وی پردازم؟
حسن مجموع بتان در نظرم می آید
چون نظر بر رخ زیبای تو می‌اندازم
چونکه هر لحظه ز تو حسن دگر می بینم
با تو هر لحظه از آن عشق دگر میبازم
شاهباز تو بدم، دست تو پروازم داد
باز بر دست تو آیم چو بخوانی بازم
بلبل روضه ی بستان و گلستان توام
هم به گلزار تو آیم، چو دهی پروازم
مغربی نقطه آخر چو به اوّل پیوست
دیدم انجام من آنجاست که بود آغازم
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
ای روی تو در حجاب کَونین
بردار ز رخ نقاب کَونین
حیف است که بحر تو نهان است
وانگاه عیان حجاب کَونین
با بحر وجود تو نشاید
ای دوست دمی سراب کَونین
برقی به جهان ز مهر رویت
بشکافت ز هم سراب کَونین
نی‌نی غلطم که هست رویت
ظاهر تر از آفتاب کَونین
محجوب هستم و مانده ام دور
از روی تو در حجاب کَونین
سرچشمه ی چشم من به کلی
پوشیده شد از تراب کَونین
عمریست که تشنه ی توام من
سیراب شده ز آب کَونین
برتافت عنان جان و دل را
از جانب تو حباب کَونین
خواهم که شوم خراب چشمت
تا کی بشوم خراب کَونین
زین بیش مدار بیقرارم
سرگشته در انقلاب کَونین
از گردن مغربی به لطفت
بگشا گره طناب کَونین
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
ای نهان در ذات پاکت ذات کَون
وی عیان نور تو در مرآت کَون
مدتی بی مدت دور زمان
بود دایم با تو خوش اوقات کَون
میگذشتی روز و شب بی روز و شب
بر مراد خویشتن ساعات کَون
محو بودی هم به وصف و هم به ذات
در همه حالات تو حالات کَون
علم ذاتت اندر آن محو وجود
گاه کردی محو گه اثبات کَون
عین علمت دید اعیان همه
چون نگاهی کرد در غایات کَون
بود ذات کَون محتاج وجود
پس برآورد از کرم حاجات کَون
ای گرفته حسنت از بهر ظهور
شکل و وضع و صورت و هیات کَون
وی ز جیب موسی سر برزده
رب ارنی گفته در میقات کَون
برده سلطان ظهورت ناگهان
سوی صحرا لشکر و آیات کَون
از ظهور آفتاب روی تو
گشته ظاهر جمله ذرّات کَون
از فروغ نور مصباح رخت
کوکب درّی شده مشکوت کَون
دیده اسرار صفات ذات تو
مغربی در مصحف آیات کَون
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ار رخت پنهان بنور خویشتن
روت مخفی در ظهور خویشتن
با دو عالم بی دو عالم دایماً
عشق بازی در ظهور خویشتن
در ظهورت هر دو عالم بر دوام
در همیخواهد ظهور خویشتن
مدتی با کس نمیکرد التفات
حسن رویت از غرور خویشتن
باز چندی در تماشاگه ذات
جنّت خود بود و حور خویشتن
از تماشای بحر ذات خود
بود حور و قصور خویشتن
خود بخود دارد خود بدتاز خود
بشنود هر دم زبور خویشتن
تا کند بر خود تجلی هم ز خود
موسی خود بود و طور خویشتن
چون شعوری یافت بر غایات ذات
گشت عاشق بر شعور خویشتن
دید در خود بحر های بیکران
حیرت آورد از بحور خویشتن
جمله کارستان خود در خود بدید
در عجب مان از امور خویشتن
زان سبب در وی سرورس شد پدید
منبسط گشت از سرور خویشتن
عزم سحرا کرد ناگاه از سرور
آن سلیمان با طیور خویشتن
بر سر ره بیخبر افتاده دید
مغربی را در عبور خویشتن
آن بت عیار من بی ما و من
عشق بازد دائماً با خویشتن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خود پرستی پیشه دارد روز و شب
هست خود را که ضم گاهی ثمن
جمله گی ذات او گردد زبان
چون بوصف خود درآید در سخن
یوسف حسنش چو آید در لباس
گردد او را هر دو عالم پیرهن
سر ز جیب هر دو عالم سر زند
در خود آراید لباس جان و تن
چون لباس جان و تن در خود کشید
پر ز خود بیند هزاران انجمن
لشکر خود را چو بر صحرا کشد
پر شود عالم ز آشوب و فتن
شور و غوغایی برآید از جهان
چون سپاه حسنش آرد تاختن
در شب تیره بر آرد آفتاب
روی او از زیر زلف پر شکن
زلف رویش شور و آشوب افکند
در خطا و چین و بلغار و ختن
مظهر خورشید حسن او شود
کودک و پیر و جوان و مرد و زن
تا بهر گوشش حدیث خویش را
بشنود گویا شود در هر دهن
عشق چو بیند جمال خود عیان
در لباس و در نقاب ما و من
غیرت آرد حسن را گوید که زود
جامه اغیار برکن از بدن
حسن خود را در لباس آرد برون
باز در ذات حوش سازد وطن
کثرت کونین را در خود کشد
بحر وحدت چونکه گردد موج زن
کس نماند غیر ذات مغربی
نی زمین ماند در آندم نی زمان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ز چشم من توئی در جمال خود نگران
چرا جمال تو از خویشتن شود پنهان
چو حسن روی ترا کس ندید جز چشمت
پس از چه روی، من خسته گشته ام حیران
اگر نه در خم چوگان زلف تست دلم
بگوی تا که چرا شد گوی سرگردان
مپوش روی ز چشمم مشو ز من پنهان
نمی سزد که نهان گردد از گدا سلطان
چه قدر و قرب بود ذرّه بر خورشید
چه وسع و گنج بود قطره را بر عمان
ز قطره نبود بحر بیکران کم و بیش
ز ذرّه نپذیرد کمال خور نقصان
اگر بغیر تو کردم نظر در این عمرم
بیا و جرم و غرامت ز دیده ام بستان
چگونه به غیر تو بیند کسی که غیر تو نیست
بدان سبب که توئی عین جمله اعیان
بیا و جلوه گری جمال یار بنگر
ز قد و قامت این و ز چشم و ابروان
کجاست دیده که خورشید روی او بیند
ز روی روشن ذرات کاینات عیان
هزار عشوه و دستان و کبر و ناز کند
بدان سبب که رباید ز مغربی دو جهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
کو جذبه که آن بستاند مرا از من
کو جرعه که تا گردم فارغ از من
کو باده ئی که تا بخورم بیخبر شوم
از خویشتن که سخت ملولم ز خویشتن
کو آن عزیز مصر ملاحت که تا دمد
یک دم خلاص یوسف جان را از جنس تن
کو ساقی موءید باقی که در ازل
بودی مدام نقل و میم زان لب و دهن
در حالتی چنین که منم دردمند عشق
درمان دردمن نبود غیر درد من
ای ساقی که مستی از باب دل تست
از روی مرحمت نظری بر دلم فکن
چشمت بیک کرشمه تواند خلاص داد
چون من هزار خسته درون را از این فتن
مشکن دل شکسته مارا که پیش از این
از خود شکسته است از آن زلف پر شکن
در حلق جان مغربی انداز زلف خود
اورا بدست خویش برار از چه بدن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دلی دارم که باشد جای جانان
مدام از دل بود ماوای جانان
دلی دارم چو آینه که دائم
در او بینم رخ زیبای جانان
سویدائیست آندل را که دائم
نباشد خالی از سودای جانان
دلم را نیست پروای دل و جان
که ناپرواست از پروای جانان
درونی دارم از غوغای عالم
شده خالی پر از غوغای جانان
بسان کشتی اندر انقلاب است
مدام از جنبش دریای جانان
دماغ جانان همیدارد معطر
نسیم زلف مشک آسای جانان
روان مغربی پر شور دارد
لب شیرین شکر خای جانان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گنج های بینهایت یافتم در کنج دل
کنج جانرا بین که چون شد کان گنج بیکران
جان من از عالم نام و نشان آمد برون
بی نشان شد تا درآمد در جهان بی کران
تا کی آمد در حزاب آباد دل کنجی بدید
تا خراب آباد دل شد سربسر معموراران
چونکه شهرستان دل معمور شد در هر نفس
کاروان ها گردد از حق سوی شهرستان روان
دل نبرده هیچ رنجی برسر گنجی رسید
آمدش تا که بدست از غیب کنجی بیکران
در شب تاریک در زمین دل فرود آمد ز چرخ
تا زمین را بگذرانید از هزاران آسمان
تا تجلی کرد مهر مشرقی در مغربی
مغربی را جمله ذرات عالم شد نهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
ایدوست بیا بر نظر ما نظری کن
بر دیده جان و دل شیدا نظری کن
اول به‌رخ خویش مدد بخش جلائی
وانگاه دران عین مجالی نظری کن
تاریک بود آینه از رخ ننماید
زنگ از رخ آن آینه بزد آنظری کن
از زنگ و جهان چونکه شود پاک و مصفا
بر آینه پاک و مصفا نظری کن
از دیده وامق که بود مظهر عشقت
بر حسن خود اندر رخ عذرا نظری کن
هر لحظه بدل صورت زیبای دگر بخش
وانگاه دران صورت زیبای نظری کن
صحرای دلم هست تماشاگه حسنت
بخرام بتماشا نظری کن
دل مظهر ذات تو و اسماست درو سنگ
بر چهره ذات همه اسما نظری کن
چون آینه اسم مسمای تو آمد
در آینه بر اسم مسما نظری کن
بی آینه آنسان که تو هستی بحقیقت
خود را بخود و آینه بنما نظری کن
بحریست دل مغربی از لولو لالا
بحر بحر دل از لولو لالا نظری کن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
قطره ائی از قعر دریا دم مزن
ذره‌ئی از مهر والا دم مزن
مرد امروزی هم از امروز گوی
از پری و دی و فردا دم مزن
چون نمیدانی زمین و آسمان
بیش ازین از زیر و بالا دم مزن
چون اصول طبع موسیقیت نیست
از تنا و ناو تاتا دم مزن
درگذر از نفی و اثبات ای پسر
هیچ از الّا و از لا دم مزن
گر بگویندت که جانرا کن فدا
رو فدا کن جان، خود را دم مزن
تا نمیدانی من و مارا که کیست
باش خاموش از من و ما دم مزن
همچو آدم علم اسما را زحق
تا نگیری هیچ ز اسما دم مزن
آنکه عین جمله اشیا گشته است
مغربی را گفت ز اشیا دم‌مزن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چه ساقی است که مست مدام اوست جهان
چه باده است که ندانم که جام اوست جهان
چه ماهیست که در شست کاینات افتاد
چه دانه است و چه مرغی که دام اوست جهان
دلم رسید بروزی که روزها شب اوست
بدید چهره صبحی که شام اوست جهان
ظهور دوست بعالم تام افتاده است
برای آنکه ظهور تمام اوست جهان
نظر ز سایه عالم بدو رود بنگر
هنوز او که ظلال و ظلام اوست جهان
بیا بدیده تحقیق درنگر بشناس
که کیست آنکه بر خلق نام اوست جهان
هر آنکه توسن نفس عنان کشش رایست
یقین بدان بحقیقت که رام اوست جهان
جهان غلام کسی شد که آن غلام ویست
از آن سبب که غلام غلام اوست جهان
چه کامرانی و عیشی که مغربی دارد
که مدتی است که دایم بکام اوست جهان
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ایدل اینجا کوی جانان است از جان دم مزن
از دل و جان جهان در پیش جانان دم مزن
گر تو مرد درد اویی هیچ از درمان مگو
درد او را به ز درمان دان ز درمان دم مزن
کفر ایمان را به اهل کفر و ایمان واگذار
باش مستغرق درو از کفر و ایمان دم مزن
لب بدوز از گفتگو چون نیست وقت گفتگوی
جای حیران است در وی باش حیران دم مزن
چون یقین آید رها کن قصه شک و گمان
چون عیان بنمود رخ دیگر ز برهان دم مزن
قصه کوران به پیش بینا مگوی
بیش ازین در پیش بینایان ز کوران دم مزن
علم بیدینان رها کن جهل حکمت را مجوی
از خیالات و ظنون اهل یونان دم مزن
آب حیوان را گر انسانی بحیوانی کن رها
پیش دریای حیات از آب حیوان دم مزن
وصل و هجران نیست الّا وصف خاص عاشقان
مغربی گر عارفی از وصل و هجران دم مزن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
پیش و قد ریش از سر و گلستان دم مزن
در تماشای بهار و باغ و بستان دم مزن
چون دل دیوانه در زنجیر زلف دلبر است
حلقه زنجیر آن مجنون بجنبان دم مزن
ایدل سرگشته و حیران بدان زلف و رخش
همچنان میباش سر گردان و حیران دم مزن
با لب میگون و روی خوب و زلف دلکشش
از شراب و شاهد و شمع و شبستان دم مزن
جان ندارد قیمتی بسیار از جان وا مگو
گرچه جان درباختی در راه جانان دم مزن
کفر و ایمانرا به پیش زلف و رویش کن رها
پیش زلف و روی او از کفر و ایمان دم مزن
چونکه با او می نیازی بودن از وصلش مگو
چونکه بی او هم نمیبازی ز هجران دم مزن
وصف کفر زلف او در پیش روی او مگو
هیچ از آن کافر به پیش این مسلمان دم مزن
روی خوبان چونکه حسن روی اورا مظهر است
پیش حسن روی او از روی خوبان دم مزن
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
بیا ز چهره خوبان جمال خود را ببین
ز خط و خال بتان خط و خال خود را بین
ز شکل و هیاءت و رخسار و ابروی خوبان
به بدر خویش نظر کن هلال خود را بین
بیا بعزم تماشا بکاینات نظر
ظهور صورت علم و خیال خود را بین
دلم که هست ترا آینه در او بنگر
اگرچه مثل ندارد ندارد مثال خود را بین
ز اعتدال قد سرو هر پریرویی
بقدر خویش مگر اعتدال خود را بین
بسوی دل نظری کن که حال دل عجب است
ز حال طرفه او طرفه حال خود را بین
بحال چاره گری حسن کامل خود را
نگر در آینه دل کمال خود را بین
بفقر و فاقه و ذل و تواضعش منگر
غنا و عزت و جاه و جلال خود را بین