عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷
بهاری ‌کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری‌کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد
رخش ‌سیمین‌سپر بینم‌ خطش چون چنبر مشکین
شنیدی چنبر مشکین‌ که از سیمین سپر خیزد
به نابینای مادر زاد اگر رخساره بنماید
به نور روی او از چشم نابینا بصر خیزد
دهان تنگ آن دلبر به تنگی هست چون خاتم
وگر خواهد میانش را هم از خاتم‌ کمر خیزد
ازآن سنگین‌دلش خیزد همی رنگین سرشک من
بدین معنی درست آمد که یاقوت از حجر خیزد
به دندانش نگه‌ کردم دو چشم من چو دریا شد
مرا دریا زگوهر خاست وز دریا گهر خیزد
یکی دیباست روی او که پیش او شود کاسد
هر آن دیبا که از بغداد و روم و کاشغر خیزد
به بازار نکو رویان اگر قیمت‌کنند او را
خریدارش عمادالملک شاه دادگر خیزد
قسیم عدل ابوالقاسم که از اقلام و اَ‌علامش
به‌دیوان در قضا زاید به میدان در قَدَر خیزد
هنرمندی بزرگ است او که دارد یاری دولت
کجا دولت کند یاری بزرگی از هنر خیزد
ز طبع او به‌بزم اندر همه‌ لِعب و طَرب زاید
ز عزم او به رزم اندر همه فتح و ظفر خیزد
زمیدان و درِ او جوی پیروزی و بهروزی
که پیروزی و بهروزی از آن میدان و در خیزد
ز عالی رای او خیزد همیشه حجت عقلی
چنان چون حجت شرعی زآیات و سُوَر خیزد
قوام دین پیغمبر بدو نازد ز فرزندان
چنین واجب کند فرزند کز چونان پدر خیزد
نکرد ابلیس آدم را ز بدبختی یکی سجده
نمی‌دانست کز آدم همی چونان پسر خیزد
فری زان کلک میمونش که در دست همایونش
سحابی را همی ماندکزو مشکین مَطَر خیزد
مخالف را ازو همواره خوف بی‌رجا باشد
موافق را ازو مادام نفع بی‌ضرر خیزد
خداوندا نگه کن خویشتن را گر ندیدستی
جهانی باکفایت کز جهانی مختصر خیزد
ز تو خیرست ناصح را ز تو شرست حاسد را
تو گردونی و از تأثیر گردون خیر و شر خیزد
همه عالم به روز حشر خیزند از زمین یکسر
مگر بدخواه مسکینت که از نار سقر خیزد
من آن شایسته مداحم‌که در مدح معزالدین
زباغ طبع من هر روزگوناگون شجر خیزد
نه از دیدار من آزادگان را رنج دل باشد
نه ازگفتار من آسودگان را دردسر خیزد
به‌گاه‌ گفتن مدحت چو یک معنی به دست آرم
زمهر تو مرا در طبع صد معنی دگر خیزد
به اقبالت مرا هر روز باشد تیزتر خاطر
چو خاطر تیزتر باشد معانی بیشتر خیزد
همیشه تا نگیرد آب طبع‌ گوهر آتش
از آن خیزد بخار و موج وز این دود و شرر خیزد
بسان زهره و برجیس ناظر باش هر جایی
که شادیها و خوبیها از آن فَرُّخ نظر خیزد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸
ز فَرّ باد فروردین جهان چو خلد رضوان شد
همه‌ حالش دگرگون‌ شد همه‌ رسمش دگرسان شد
توانگر گشت و خوش‌طبع و جوان از عدل فروردین
اگر درویش‌ و ناخوش طبع و پیر از جور آبان شد
حلی بست و حلل پوشید باز اندر مه نیسان
اگر در ماه تشرین از حلی وز حله عریان شد
گل اندر گل مرکب کرد بوی باد نوروزی
چو از گل‌ گل پدید آمد گلستان چون‌ گلستان شد
مگر باد صبا مینا و مرجان داد گلبن را
که برگش جمله مینا گشت و بارش جمله مرجان شد
مگر رشکست‌ پروین‌ را و نسرین‌ را ز یکدیگر
که این بر خاک پیدا شد چو آن بر چرخ پنهان شد
میان باغ و ابر اندر خلافی هست پنداری
که روی باغ خندان شد چو چشم ابر گریان شد
چو از چشمش فرو بارید مروارید عمّانی
زمروارید او هرباغ چون بازار عمّان شد
سرشک ابر چون می‌گشت و گل چون جام یاقوتین
چمن چون بزمگاه شاه و بلبل چون غزلخوان شد
اگر چون موم گشت آهن به روی آب برشاید
که چون داود پیغمبر هزار آوا خوش‌ الحان شد
شقایق بر سر هر کوه چون رخسار دلبر شد
بنفشه بر لب هر جوی چون زلفین جانان شد
نگارینی که تا زلفش چو چوگان شد به عارض بر
دلم در خم آن چوگان به‌ سان‌ گوی گردان شد
کجا بر گوی زخم آید ز چوگان زود بگریزد
چه‌ گوی‌ است‌ اینکه‌ چون‌ زخم‌ آمدش‌ نزدیک چوگان‌ شد
دل من در زنخدانش نگه‌کرد از سر زلفش
بدان مشکین رسن‌، مسکین‌، سوی چاه زنخدان شد
ندانم چون برآرم من دل از چاه زنخدانش
که خالش بر لب آن چاه دلها را نگهبان شد
مگر دانست زلفش حِرز ابراهیم بِن آزر
که چون بنشست بر آتش‌ بر او آتش‌ گلستان شد
مگر باده‌است عشق او که هم دردست و هم‌درمان
کرا یک روز درد افزود دیگر روز درمان شد
دلی بود از همه دنیا مرا همواره فرمانبر
ز فرمانم برون آمد چو عشقش را به‌ فرمان شد
چه‌ نازم زانکه عشقش بر دلم سلطان شد از قدرت
از آن نازم‌ که او بر ملک هفت اقلیم سلطان شد
شهنشاه مظفر بوالمظفرکاو به پیروزی
معز دولت پیروز و رکن دین یزدان شد
بلند اختر شهنشاهی که بر تخت شهنشاهی
امیرالمؤمنین را همچو جد خویش برهان شد
سعادت عهد و پیمان بست با او تا گه محشر
قضای ایزدی در عهدهٔ آن عهد و پیمان شد
مسخر شد هر آن شاهی‌ کجا بشیند نامش را
به تعظیم ایدر آن نامش مگر مهر سلیمان شد
به‌ طلعت هست خورشیدی‌ که او جمشید عالم شد
به بخشش هست دریایی‌که او دارای دوران شد
نبود از پادشاهان چون معزالدین جهانداری
معزالدین اگر بگذشت رکن‌الدین جهانبان شد
چو بنشست او به‌ سلطانی سپاهان بود در عهدش
کنون بنگر که در عهدش همه عالم سپاهان شد
بهر فتحی همی‌کردست با ایزد مناجاتی
که اسبش طور سینا گشت و او موسی عمران شد
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد
حسودانی کجا کردند در ملکش همی دعوی
بر ایشان تا به روز حشر خاک و آب زندان شد
به خاک اندر یکی همخانهٔ بلعام و قارون شد
به‌ آب اندر یکی همسایهٔ فرعون و هامان شد
ایا شاهی که اقبالت دلیل اهل دولت شد
و یا شیری که شمشیرت امان اهل ایمان شد
رود پیوسته با تدبیر تو تقدیر یزدانی
بدان ماند که تدبیر تو با تقدیر یکسان شد
صواب آید همی پیکان تیر تو چو تدبیرت
مگر جزوی ز تدبیر تو بر تیر تو پیکان شد
سعادت نامه‌ای فرمود در شاهی و سلطانی
همه اَجْرام‌ کُتّاب و همه افلاک دیوان شد
چو بنشستند و بنوشتند دولت مهر کرد آن را
به شاهی و به سلطانی بر او نام تو عنوان شد
بیامد فتح و جولان‌ کرد گرد سُم شبدیزت
چو شبدیز تو روز رزم در ناورد و جولان شد
به نیروکردن لشکر تنت‌گویی همه دل شد
به یاری دادن یزدان دولت‌ گویی همه جان شد
ز گرد لشگرت ابری پدید آمد که بارانش
بر احباب تو رحمت شد بر اعدای تو طوفان شد
عجب ابری‌ که رعد از کوس و برق از تیغ بود او را
که او چون رعد بخروشید و این چون برق رخشان‌ شد
همانکس‌ کامد اندر رزم با پرخاش و با دعوی
از آن پرخاش‌ کیفر برد از آن دعوی پشیمان شد
اگر چون رستم دستان همی مردی نمود اول
به‌دستش باد بُد آخر چو کارش مکر و دستان شد
به‌صف کارزار اندر زبدعهدی و بدمهری
دل از سختی چو سندان ‌کرد و اندر زیر خفتان شد
چنان‌ شد سوخته در تف چنان‌ شد کوفته در صف
که خفتانش همه خَف گشت و سندانش سپندان شد
توآن شاهی‌ که مهر وکین تو بر دوست و بر ‌دشمن
یکی چون سعد برجیس و دگر چون نحسن‌ کیوان شد
چه مشکل بود در گیتی که اقبالت نکرد آسان
به اقبال تو هرکاری که مشکل بود آسان شد
سپه بردی به‌پیروزی ز ایران تا دَرِ توران
بر آن طالع که کیخسرو زتوران سوی ایران شد
ز صد لشکر پناهت داشت در غزنین و در کرمان
هرآن نامه‌ کزین حضرت به غزنین و به‌کرمان شد
فرستادت به خدمت آنچه خاقان داشت از نعمت
به فرمانی و پیغامی‌ کزین درگه به ‌خاقان شد
ز عدل و رحمت تو در خراسان‌ گشت آبادان
هر آن شهری‌که از بیداد و از تاراج ویران شد
فرستاد آسمان باران زیادت زانکه هر سالی
زمین برداد بسیاری و نرخ نعمت ارزان شد
ز بیهق تا در تِرمَذ بهر شهری که بگذشتی
زرای ورایت تو چشمه و چشم خراسان شد
همیشه تا که خواننده ز دفترها همی خواند
که ذوالقرنین در ظلمت ز بهر آب حَیو‌ان شد
می دینارگون چون آب حیوان باد بر دستت
که مجلس‌گاه تو خرم چو نزهتگاه رضوان شد
تو بر تخت جهانداری چو یوسف شادمان بادی
که چون یعقوب بدخوا تو اندر بَیْت اَحْزان شد
امیران آمده خرم به‌ درگاه تو هر روزی
بدان زینت که اول روز کسری سوی ایران شد
شده محکم به‌شمشیر تو بنیاد مسلمانی
که شمشیر تو در ملت پناه هر مسلمان شد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹
شه مشرق ملک سنجر به دارالملک باز آمد
سپاس و شکر یزدان را که شاد و سرفراز آمد
ز دارالملک غایب شد ز بهر فتح و پیروزی
کنون با فتح و پیروزی به دارالملک باز آمد
اثرهای ملک سلطان چو دیبای منقش شد
ظفرهای ملک سنجر بر آن دیبا طراز آمد
چو سلجق صید گیر آمد چو یبغو جنگجوی آمد
چو طغرل شیربند آمد چو جغری خصم تاز آمد
از آن شد سوخته خصمش‌ که‌ کینش خصم سوز آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جمالش حق فروز آمد کمالش حق پژوه آمد
وز آن شد ساخته کارش که بختش کارساز آمد
جهان از داد او پرگشت و خالی شد ز بیدادی
که داد او حقیقت گشت و بیدادی مجاز آمد
بداندیشان او رفتند و او باقی است تا محشر
که‌ عمر جمله‌ کوته گشت و عمر او دراز آمد
اگرچه محترَز باشد ز دوران فلک مرگش
بقای او ز دوران فلک بی‌احتراز آمد
و گرچه حرص و آز ما فزون است از همه چیزی
عطای او که بخشش فزون از حرص و آز آمد
طرب با جام زرینش به بزم اندر برابر شد
ظفر با ماه منجوقش به رزم اندر براز آمد
ز دولت بهرهٔ طبعش همه لهو و سرور آمد
ز گردون قسمت خصمش همه‌ گرم و گداز آمد
روا باشد که عالم را نیاز آید به احسانش
که او در دولت و شاهی ز عالم بی‌نیاز آمد
ستم‌ گرگ است و عدل‌ او شبان‌ است و جهان‌ صحرا
خلایق‌گوسفندانند و حکم او نُهاز آمد
به خورشید و به چرخ او را کنم تشبیه از آن معنی
که خورشید کمندانداز و چرخ‌ نیزه باز آمد
سلاح و آلت او چون ز ایوان سوی میدان شد
کمند شست باز و نیزهٔ پنجاه باز آمد
خدنگ او چو باز آمد دل دشمن کبوتر شد
چو ایران‌ گشت باز او کبوتر صید باز آمد
سر شمشیر او برندهٔ چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهٔ یَشک‌ گراز آمد
کجا گرد مصاف او جهان شب کرد بر اعدا
شب آن قوم چون روز قیامت دیر باز آمد
گرفتار آمدند آخر به چنگ جنگیان او
سپاهی‌کز بلاساغون و خانی‌ کز طراز آمد
ایا بخشنده کف شاهی که از احسان و از جودت
شهان را نام و نان آمد یلان را برگ و ساز آمد
درفشت در خراسان و سپاهت بر در ماچین
رکیبت در نشابور و نهیبت در حجاز آمد
اگر ملت ز بدعت در نشیب افتاد یکچندی
کنون ازدولت عدلت نشیبش برفراز آمد
وگر دیدند یک‌چندی رعیت رنج و دشواری
رعیت را کنون هنگام آسانی و ناز آمد
ز طبع مدح‌گویانت به نزدیک خردمندان
سخن درخورد احسنت و سزای اهتزاز آمد
به شعر اندر بود واجب به نامت ابتدا کردن
که نام تو به شعر اندر چو تکبیر نماز آمد
همیشه تا خبر باشدکه مر محمود غازی را
نشاط و شادی از زلف و بناگوش ایاز آمد
تو از دست ایاز خویش بستان بادهٔ روشن
که چون محمود شد هر کاو به درگاهت فراز آمد
اجازت ده به توقیع شریف خویش دولت را
که توقیع تو دولت را سوی جوزا جواز آمد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱
ماه من جَزع مرا بر زر عقیق افشان‌کند
چون به‌ زیر لعل مروارید را پنهان کند
سازد از زلف و زَنَخ هر ساعتی چوگان و گوی
تا دل و پشت مرا چون‌ گوی و چون چوگان کند
چون بتابد زلف او بر عارضش‌گویی همی
بر مه روشن شب تاریک مشک افشان کند
گر نیارد کرد جولان بر مه تابنده شب
پس چرا زلفش همی بر عارضش جولان‌ کند
گر چه از هجران او دشوارگردد کار من
وصل او بر من همه دشوارها آسان‌ کند
ور مرا دردی دهد زنجیر عنبر بار او
لعل‌ شکََّر بار او آن درد را درمان‌ کند
عشق او قصد دلم کرد و نگشتم زو جدا
هم نگردم زو جدا گر نیز قصد جان‌ کند
حاش‌لله عشق را بر جان نباشد هیچ دست
خاصه بر جان‌ کسی کاو خدمت سلطان کند
سید شاهان ملکشاه آن جهانداری که چرخ
نام او برنامهٔ دولت همی عنوان کند
راست گر گویی قیاس مه کند بر آفتاب
هرکه با عدلش قیاس عدلِ نوشِروان کند
خندهٔ تیغش سبب شد گریهٔ بدخواه را
چون بخندد تیغ او بدخواه راگریان کند
خدمتش چون طاعت یزدان به ما بَر واجب است
هرکه این خدمت کند هم طاعت یزدان کند
جان و دل بی‌شکر و مدح او مدار از بهر آنک
شکر و مدحش جان و دل پرعقل و پر ایمان‌ کند
هر که او مومن بود مدحش شفای دل کند
هرکه او عاقل بود شُکرش غذای جان‌ کند
بندگان در خدمت او چون خداوندان شوند
از بس اِکرام و خداوندی که با ایشان کند
خدمت او از میان جان‌ کند هر بنده‌ای
وان که باشد دشمنش هم از بُن دندان کند
خسروا هر کس که نصرت جوید از پیکار تو
زخم پیکار تو نصرت را بر او خِذلان‌ کند
وان‌که از بهر زیادت بر تو پیمان بشکند
عکس تیغ تو زیادت را برو نقصان‌کند
هرچه آبادست بر روی زمین از عدل توست
وانچه ویران است هم عدل تو آبادان کند
وان کجا دشمن‌کند آباد و بنشیند درو
یا بسوزد آتش خشم تو یا ویران‌ کند
چنبر گر‌ون به فرمان تو باد از بهر آنک
تا بگردد چنبر او هر چه خواهی آن کند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲
ترک من چون زلف بگشاید جهان مشکین‌ کند
هرکه بویش بشنودگوید که آن مشک این‌ کند
ور نسیم خط و رخسارش رسد بر آسمان
سنبله پرسنبل و نثره پر از نسرین‌ کند
ورگذر یابد زمانی بر لبش باد صبا
هر نبات تلخ را باد صبا شیرین‌کند
چون ز جعد زلف بنماید نگارین روی خویش
خانه‌ها را چون نگارستان هندوچین کند
گه به خم زلف پشت بیدلان پر خم‌ کند
گه به چین جعد روی عاشقان پرچین‌ کند
در لب او آب حیوان است و عشق او همی
با دل عشاق فعل آذر برزین‌ کند
من چو از عشقش بنالم ناله چون خسرو کنم
او چو از خوبی بنازد ناز چون شیرین کند
گر وصال او همی چون کیمیا ناید به‌ دست
پس چرا هجران او رویم همی زرین کند
خنجر و زوبین سلاح چشم او شد تا مرا
کشتهٔ خنجر کند یا خستهٔ زوبین کند
روستم با شاه ترکان از جفا هرگز نکرد
آنچه بر دلها همی پروردهٔ تکسین‌کند
صد هزاران صاعقه پیدا کند در هر دلی
چون دو بیجاده به عمدا پردهٔ پروین کند
گر به حورالعین نماند پس چرا وصاف او
چون جمال او ببیند وصف حورالعین‌کند
از بهشت آمد مگرتا از جمال روی خویش
روز عید آرایش بزم نظام‌الدین‌کند
آفتاب فتح ابوالفتح آنکه بر درگاه او
دست‌گردون هر زمانی اسب دولت زین‌کند
هر غباری‌ کز سم اسبش به‌ گردون بر شود
دولت آنرا توتیای چشم روشن‌بین‌کند
آسمان حشمت دهد او را که او حشمت دهد
مشتری تمکین دهد او راکه او تمکین‌کند
چون قدم بر مجلس عالی نهد هر بامداد
مجلس عالی به همت همچو عِلییّن‌کند
عالمی پر زر شود چون وقت بخشش هان‌ کند
کشوری پرخون شود چون روزکوشش هین‌کند
هیچ تاوان نیست برگفتار و برکردار او
کایزدش تعلیم و اقبالش همی تلقین کند
مهر او چون تندرستی روح را شادان‌ کند
کین او چون تنگدستی طبع را غمگین‌کند
گرچه فردا وعده کردستند در عقبی بهشت
او همی امروز دنیا را بهشت آیین ‌کند
گرکفایت را یکی معیار سازد روزگار
ازکف او کَفّه و از کلک او شاهین ‌کند
ور ببندد نامه بر پای‌ کبوتر دست او
هرکجا پَرَّد کبوتر صید چون شاهین کند
ای جوانبختی‌که شاخ دولت و عمر تورا
کردگار از حفظ و از عصمت همی تزیین‌کند
کرد یزدان بر تو در دنیا فراوان نیکویی
باش تا آن نیکویی بینی ‌که یَوم‌الدّین ‌کند
برزمین شایدکه‌گرید دشمن مسکین تو
کاسمانْ خندد همی بر هر چه آن مسکین ‌کند
صورت اقبال داری بر بساط مملکت
کیست کاو با صورت اقبال قصد کین کند
کس نیارد باختن با بخت تو شطرنج ملک
کاو به یک بیدق همه شهمات را تعیین‌کند
بیدقی‌کز دست بخت تو رود برنَطع ملک
لِعب‌اسب و پیل‌و جولان رخ‌و فرزین‌کند
تا نه بس مدت به‌تدبیر تو سلطان جهان
در صف ‌کفار جنگ صاحب صفین کند
خطه فرماید به‌نام خویش در انطاکیه
وز در انطاکیه آهنگ قُسطَنطین‌ کند
باد را بر بت‌پرستان چون تَف دوزخ‌کند
خاک را بر خاکساران چون دم تنّین ‌کند
سقف قسطنطین ز بتخانه‌کشد سوی عراق
بارگاه مملکت را تخت او برزین ‌کند
در دل میمند و ماچین آتش افروزد به تیغ
روز ا‌بر میمند از سجیل تاا سجین‌ کند
خیمه‌ها را میخ فرماید ز رُ‌محِ رومیان
زین‌ها را از صلیب کافران خرزین ‌کند
من‌ز فتح ‌و نصرت او آنقدرگویم همی
او به‌ عالی رای تو أرجو که صد چندین ‌کند
ای خداوندی که چون احسنت‌گویی بنده را
شعر او را مشتری بر آسمان تحسین‌کند
عَقد سازد لفظ با معنی همی هر ساعتی
تا عروسان سخن را جود او کابین ‌کند
بندهٔ مخلص معزی را همی باید همی
کاستان درگهت را هر شبی بالین کند
او همی خواهد که آرد جان شیرین را به‌کف
تا چو گوید مدح تو جان اندرو تضمین‌ کند
تاکه ایام بهاران ابر فروردین همی
برکشد لؤلؤ ز دریا در کنار طین کند
باد در بخشش مبارک دست راد تو چِنانْکْ
در بهاران خدمت او ابر فروردین کند
طایر میمون شب و روز آفرین‌گوی تو باد
کاختر وارون همی بر دشمنت نفرین کند
باد در عمرت دعاهای خلایق مُسْتجاب
کان دعاها را همی روحُ‌الاْمین آمین‌کند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
این شوخ سواران‌ که دل خلق ستانند
گویی ز که زادند و بخوبی به که مانند
ترکند به اصل اندرو شک نیست ولیکن
از خوبی و زیبایی خورشید زمانند
میران سپاهند و عروسان وثاقند
گردان جهانند و هژبران دمانند
مشکین خط و شیرین سخن و غالیه زلفند
سیمین بر و زرین‌کمر و موی میانند
شیرند به زور و به ‌هنر گر چه غزالند
پیرند به عقل و به خرد گرچه جوانند
کی‌ گویم حاشا که چو ماهند و چو سروند
والله‌که به مطلق نه چنین و نه چنانند
سروند ولیکن همه چون بدر منیرند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند
چون راحت روحند چو با ساغر راحند
چون حِصن حَصینند چو بر پشت حِصانند
پدرام تر و خوبتر از سرو بهارند
بی‌شرم‌تر و سوخ‌تر از باد خزانند
مانند تذروند چو با جام شرابند
مانند هژبرند چو با تیغ و سِنانند
از خشم و رضا همچو زمینند و زمانند
وز نطق و دهن همچو یقینند و گمانند
شیرند به بیشه در چون تیغ‌گذارند
ماهند به‌گردون بر چون اسب دوانند
در معرکه سوزنده‌تر از نار جحیمند
در مجلس سازنده‌تر از حور جنانند
زان بابت روحندکه بایسته چو عمرند
زان مایهٔ عمرند که شایسته چو جانند
جز برگل وبر لاله همی مشک نریزند
جزبر دل وبر دیده همی آب نرانند
در باده چو خورشیدی یا آب حیاتند
در باره چو طاوسی یا کوه گرانند
درخنده چو یاقوت مُعَصفَر بگشایند
وز گرد چو زنجیر مُعَنبَر بفشانند
صد سنبله از سنبل بر لاله نگارند
سی‌کوکبه ازکوکب بر ماه نشانند
چون سیم همه پاک تن و پاک جبینند
چون سنگ همه سخت دل و سخت‌کمانند
با قُرطهٔ رومی همه چون بدر منیرند
بر مرکب تازی همه چون باد وزانند
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند
بی‌عطر همه مشک خط و مشک عذارند
بی خشم همه تنگ‌دل و تنگ دهانند
چون غالیه دانست دهانشان و همه سال
در غالیه‌گون تاب سر زلف نهانند
مالند چرا غالیه بر رخ‌ که همه خود
بی‌غالیه با غالیه و غالیه دانند
با جام و قدح بابت بوسند و کنارند
با کفش وکمر بابت خوفند و امانند
از جَعد و قفا همچو ظَلامند و ضیاء‌اند
از زرّ و قبا همچو بهارند و خزانند
شاهان جهان در کفشان جمله اسیرند
شیران عرین با دلشان جمله عَرانند
در رزم به جز تیغ زدن رای نبینند
در بزم به جز دل سِتَدَن ‌کار ندانند
مانندهٔ ایشان که بود در همه عالم
کاندر دو جهان مایهٔ سودند و زیانند
هرگاه ‌کز ایشان صنمی بینم با خویش
گویم خُنک آنراکه چنین نوش لبانند
این مذهب آنهاست که این سیمبران را
ایشان به ‌زر و سیم خریدن بتوانند
بادا همه را جمله فدا جان و روانم
کایشان همه خود جمله مرا جان و روانند
ترکان به‌بها گرچه‌ گرانند و همه‌کس
در حسرت ایشان چو منی دایم از آنند
اَرجو که به اقبال خداوند بیابم
ز اینان صنمی‌ گر به بها نیک ‌گرانند
سلطان جهان خسرو گیتی که غلامش
از محتشمی هر یک چون قیصر و خانند
آن شاه که اندر حال آیند به خدمت
شاهان و خَدیوان که در اطراف جهانند
آنان که به تیر از شب ظلمت بربایند
و آنان که به تیغ از مه‌ گرزن بستانند
چون رایت منجوق ملکشاه ببینند
چون نامهٔ طغرای ملکشاه بخوانند
تسبیح ملک بر دل ز ایزد بپذیرند
تا نام ملکشاه حو تسبیح بخوانند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴
بتان چین و ختن سروران درگاهند
سزای تاج و سریرند و درخور گاهند
مبارزان مصاف و یلان رزم‌ْ گهند
دلاوران سپاه و سران درگاهند
همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند
همه به لشکر چین بر ز نیکوی شاهند
اگر ز قامت ایشان خبر دهم‌ْ سروند
وگر ز طلعت ایشان نشان دهم‌ ماهند
چو سرو در چمن اندر میان میدانند
جو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند
به روز جنگ بداندیش را بدْ اندیشند
به روز صلح نکوخواه را نکوْ خواهند
چو روی حاسد خسرو به جعد پر شِکنند
چو عمر دشمن دولت به زلف کوتاهند
به وقت ناز و لَطَف خوش لبند و خوش سخنند
به ‌گاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند
به موکب اندر کشورستان و داد دهند
به مجلس اندر شادی فزا و غم‌ کاهند
همه نتیجهٔ تأ‌یید و نصرت و ظفرند
همه نشانهٔ اقبال و حشمت و جاهند
به جاه و حشمت ایشان ملوک را شرف است
که بندگان مَلِک بوعلی شرفشاهند
ستوده فخر معالی امیر عالی را
شهی ‌که از سپهش پنج تن چو پنجاهند
از آنکه جامهٔ شیرانش موی روباه است
به پیش او همه شیران زبون چو روباهند
همی چو کوه نماید سمند باد تکش
ز باد کوه نمایش مخالفان کاهند
کند به‌آهن شمشیر جان از ایشان فرد
ز هول آهن او جفت ناله و آهند
مباد کس که به‌ راه خلاف او گذرد
که مرگ و محنت و اِدْبار هر سه در راهند
ز بیم آتش تیغش ‌که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش‌ گمراهند
ایا شهی‌که زاقبال تو به خلد بربن
رسول و حیدر و طیار و جعفر آگاهند
تویی‌ که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بُن چاهند
هر آن گروه که بودند همچو زرٌ طَلی
به درگه تو چو سیم نَبهْره درگاهند
کرام پیش تو هستند بنده‌وار مطیع
نه زیر جبر و تعدی و بند واکراهند
ز شبه عَبهر چشمت خرد کند شبهی
اگر ملوک زمانه تو را ز اشباهند
دیار توست چو افواه و شیعت و خَدَمت
همه چو نطق پسندیده اندر افواهند
به آخر آمد شاها توقف حکما
همه به فر تو چون مه به نیمهٔ ماهند
همیشه تا بود اِنباه عاقلان ز خرد
همه به قوت عقلی قرین انباهند
بقات باد و ز توکردگار راضی باد
که خسروان به کمال از رضای اللهند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵
ز بهر عید نگارا همی چه سوزی عود
چرا شراب نپیمایی و نسازی عود
بساز عود و بده یک شراب وصل مرا
که من بسوختم از هجر تو چو زآتش دود
چرا به من ندهی بادهٔ چو آب حیات
که نیست باده چو آب حیات ناموجود
قدح به چنگم و آواز چنگ در گوشم
به از نگین سلیمان و نغمهٔ داود
بیار چنگ‌ که پشت من از رکوع و سجود
خمیده‌ گشته چو چنگت ز بس قیام و قعود
پیاله را سزد اکنون همی قعود و قیام
قِنینه را سزد اکنون همی رکوع و سجود
سزد که حال دل خویش بر تو عرضه‌ کنم
که رفت موسم اعراض و روزگار صدود
چون من به نعمت معبود شاد و خشنودم
سزا بود که‌ کنم شکر نعمت معبود
چه نعمت است فزون زین‌ که من زحضرت شاه
به‌کام خویش رسیدم به مقصد و مقصود
چه مقصدست و چه مقصود بیش ازین‌که مرا
همی ز بُرج شرف تابد آفتاب سعود
به فرّ طلعت مسعود تاج دین هُدی
نصیر ملک ملک مجد دولت مسعود
سپهر احسان خورشید گوهر حَسّان
رئیس و صدر خراسان منیع بن مسعود
یگانه بار خدایی که جاودانه بماند
به جاه و حشمت او نام والد و مولود
بزرگی و شرف او را سزد که تازه به دوست
بزرگواری آباء و احتشام جدود
نه ممکن است‌که هرگز به جهد و چاره ی خلق
مکارم پدر و جدّ او شود محدود
به جهد قطعهٔ باران‌ کجا شود معلوم
به چاره برگ درختان کجا شود معدود
عقیدت و دل صافی همیشه عُدّت اوست
اگرچه عُدّت شاهان خزانه است و جُنود
صفای خاطر اوگاه معرفت بِِبَرَد
کدورت از دل نصرانی و مَجُوس و یهود
همه نُحوست چرخ از وجود شد به عدم
کجا سعادت او آمد از عدم بوجود
هزار سیف بود در سنان او گه جنگ
هزار مَعن‌ بود در بنان او گه جود
ایا ز سر تو سوی فلک رسیده بیام
و یا به شکر تو پیش ملک رسیده وفود
تو آن ستوده امیری که روز حشر روند
به زیر رایت بخت تو شاهد و مشهود
کنند بر سر تو درّ شاهوار نثار
از آن درخت‌ کجا طَلْح او بود مَنْضود
اگر نکوهش خصم تو و ستایش تو
طلب کنیم ز گفتار کردگار وَدوُد
بود ستایش تو شاه شاکر النعمهٔ
بود نکوهش خصمت لِرّبِه لَکَنود
اگرنتیجهٔ فکرست مدح تونه عجب
عسل نتیجهٔ نَخْل است و قزّ نتیجهٔ دود
ز قحط فتنه بود روزگار درویشان
چنانکه از حسد توست روزگار حسود
حسدکنند حسودان تو را به اصل و به نفس
بدین دو چیز بود مرد محتشم محسود
به رزم جسم عدو بر سنان نیزهٔ تو
چنانکه مرغ بود کشته ‌گشته بر سفوّد
اگر به کین تو صدگونه کیمیا سازد
به روز کین تو چون ‌کیمیا شود مفقود
وگر به ساحری از سامری سَبَق ببرد
ز مِطْرَد تو شود همچو سامری مطرود
فری سمند تو کاندر نبرد گردش اوست
چو گاه سیل ز کهسار گردش جُلمود
نه در رگش ضربان ‌کم شود به ضرب سیوف
نه با دلش خفقان ضَم شود ز ضیق بتود
کند چو سونش پیکان به‌زیر تو زکمان
عِظامِ کالبدِ دشمنان به زیر جلود
اگر کنند سروگردن و شکم پنهان
به خُود و جوشن و خُفتان مخالفان حقود
دریده و زده و کوفته کنی همه را
شکم به نیزه و گردن به تیغ و سر به عمود
بزرگوارا دانی که پیش ازین بودست
به مدح و خدمت تو عهد من طراز عهود
چو عهد تازه شد اکنون توقع است مرا
همان قبول که بودست پیش ازین معهود
به حضرت تو کنم عرضه محضر دل خویش
که نیست موضع انکار و نیست جای جحود
گوا سنین و شهورست و پایدارترست
خط شهور و سنین از خط عدول و شهود
به مجلس پدرت عسجدی ز بهر طمع
مدیح برد به ایام جغری و مودود
به مجلس تو من آورده‌ام ز بهر شرف
عزیز عقدی بگزیده از میان عقود
مرا بهشت جمالت به از بهشت بقاست
مرا شراب وصالت به از شراب خلود
که این بهشت کنون حاضرست و آن غایب
که این شراب‌کنون حاصل است و آن موعود
همیشه تا زنبی مقریان همی خوانند
حدیث صالح و هود و حدیث عاد و ثمود
عدوت باد چو عاد و ثمود جفت بلا
ولیت جفت سلامت به سان صالح و هود
نماز و روزهٔ تو باد یک‌بهٔک مقبول
نماز و روزهٔ خصمانت سربه‌سر مردود
بقات دائم وکارت به‌کام و بخت بلند
تنت درست و دلت شاد و عاقبت محمود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶
ایا شهی‌ که چو تو کس ندید و کس نشنود
چو تو نباشد در عالم و نه هست و نه بود
کدام شاه تو را دید در میانهٔ صدر
که بر بساط تو بوسه نداد و چهره نسود
هر آنکه تافت بر او آفتاب دولت تو
به زیر سایهٔ اقبال تو فرو آسود
تویی که تیغ تو آن گوهر ستاره‌نمای
هزار روز به بدخواه تو ستاره نمود
تویی که دیده ز چشم عدو برون آری
به نوک نیزهٔ سندان گداز زهرآلود
میان خنجر تو آتشی است کان آتش
همی زدودهٔ اعدای تو برآرد دود
تن حسود تو را باد در ربود چو کاه
ز بس که بر سر خود باد را همی پیمود
خدایگانا بخشایش آر بر تن من
از آنکه رای تو بر صد هزار تن بخشود
چو زیر خاک نهان شد خلیل حضرت تو
میان جان من افروخت آتش نمرود
ز درد آنکه بپالود زیر خاک تنش
دلم چو خون شد و از دیدگان فرو پالود
رسید نوبت سرما و فصل‌گرما رفت
بکاست صبر من و سردی هوا بفزود
غنود دیدهٔ بلبل ز باد شهریور
ز شهریار چرا چشم من شبی نغنود؟
ربود حسرت و تیمار زاغ باد خزان
نسیم جود تو تیمار من چرا نربود؟
دروده‌ گشت زمین هرکجا و همت تو
نهال حسرت و بیماریم چرا ندرود؟
زدوده رنگ درختان سپهر آینه‌ گون
کمال عدل تو زنگ دلم چرا نزدود؟
غریب شهر توام بشنو از من این قصه
که مصطفی به‌کرم قصهٔ غریب شنود
روم که گر نروم باشم اندرین هفته
به خون جملهٔ خویشان خویشتن ماخوذ
رضای مادر و خشنودی پدر جویم
که درکتاب خود ایزد مرا چنین فرمود
اگر بزودی یابم ز شاه دستوری
شوند جمله ز من مادر و پدر خشنود
نگاه دار شها حق خدمت پدرم
که از کمال ارادت تو را به جان بستود
به حق خدمت برهانی و ارادت او
که شغل بنده بدین هفته برگذاری زود
همیشه تا که بود اختری جهان‌فرسا
همیشه تا که بود صورتی زمین فرسود
مخالفان تو را باد بی‌طرف همه غم
موافقان تو را باد بی‌زیان همه سود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸
اگر چه خرمی عالم از بهار بود
همیشه خرمی من ز روی یار بود
چو من به‌ خوبی و آرایش رُخش نگرم
چه جای خوبی آرایش بهار بود
سرشک ابر اگر افزون بود به‌ وقت بهار
سرشک من بَدَل هر یکی هزار بود
اگر زآب بود بر هوا همیشه بخار
مرا ز عشق به‌ چشم اندرون بخار بود
بخار آب همه دُرفشان بود ز هوا
بخار عشق ز چشمم عقیق بار بود
کنار من ز عقیق آن زمان تهی‌گردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود
ز بهر باغ نهم داغ عشق بر دل خویش
اگرچه صورت او باغ را نگار بود
به لاله‌زار شوم پیش لاله ناله کنم
اگرچورنگ رخش رنگ لاله‌زار بود
به جویبار شوم پیش سرو سجده‌ برم
اگرچه قامت او سرو جویبار بود
بنفشه گرچه بدیع است از او چه اندیشد
کسی که بستهٔ آن زلف تابدار بود
وگرچه نرگس خوب است از او نیارد یاد
کسی‌ که فتنهٔ آن چشم پرخمار بود
اگرچه عشق عظیم است از او ندارد باک
کسی که بندهٔ درگاه شهریار بود
جلال دولت عالی که از جلالت او
همیشه قاعدهٔ دولت استوار بود
بزرگوار و عزیزست و قصد خدمت او
کسی‌ کند که عزیز و بزرگوار بود
هر آن مثال که از رسم او شود موجود
دلیل دولت و فهرست افتخار بود
هر آن مرادکه از رأی او شود حاصل
جمال عالم و تاریخ روزگار بود
خدای عرش چنین آفرید دولت او
که تا قیامت پیروز و کامکار بود
به باغ ملک درختی است رایتش که بر او
همیشه از ظفر و فتح برگ و بار بود
خجسته مرکب او ابر و باد را ماند
هر آنگهی‌ که شَهَنْشَه بر او سوار بود
به ابر ماند چون در صف نبرد بود
به باد ماند چون در تک شکار بود
اَیا شهی که تویی اختیار خلق جهان
بود به فر تو هر شاه‌ کاختیار بود
عجب نباشد اگر بختیار خوانندت
چو اختیار بود مرد بختیار بود
کجا ستایش تو نیست نام ننگ بود
کجا پرستش تو نیست فخر عار بود
بلند بی‌ اثر نعمت تو پست بود
عزیز بی‌نظر همت تو خوار بود
تو آن شهی که تو را گرد مشرق و مغرب
مدار باشد تا چرخ را مدار بود
تو آن شهی‌که تو را بر سریر پادشهی
قرار باشد تا خاک را قرار بود
سری‌که سوده شود بر زمین به خدمت تو
ز یک قبول تو تا حشر تاجدار بود
سری که از خط فرمان تو شود بیرون
نه تاجدار بود بلکه تاجِ دار بود
مبارزان بگریزند و بفکنند سپر
چو روز رزم تو را عزم کارزار بود
به شیر مانی کاندر مصاف روز نبرد
ز کارزار تو بر خصم کار زار بود
خدایگانا گر پار فتح بود تو را
به‌ دولت تو که امسال بِه ز پار بود
اگر به غرب در از لشکر تو بود غبار
به شرق نیز هم از لشکرت غبار بود
ز جوش جَیش و تف خنجر تو زود نه دیر
هوای شهر بخارا پر از بخار بود
همیشه تاکه بود بر چهار طبع جهان
چهار چیز تو مانند آن چهار بود
ز حلم و طبع تو تأثیر خاک و باد بود
زجود و خشم تو تاثیر آب و نار بود
دلیل تو به همه وقت بخت نیک بود
مُعین تو به همه حال‌ کردگار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹
تا دلم عاشق آن لعل شکربار بود
دیدهٔ من صدف لؤلؤ شهوار بود
صدف لؤلؤ شهوار بود دیدهٔ آنک
دل او عاشق آن لعل شکر بار بود
نَخَلد ناوک آن نرگس خونخوار دلم
تا سلیح دلم آن زلف زره‌دار بود
اگر آن زلف زره‌دار سلاحش نبود
خستهٔ ناوک آن نرگس خونخوار بود
بینی آن بت که ز پیراستن طُرهٔ او
خانه خوشبوی‌تر از کلبهٔ عطار بود
عاشقان را دل از آن طُرّه نگه باید داشت
کانچنان طرّه که او دارد طَرّار بود
خوابم از دیده و آرام ز دل باشد دور
تا که آن دلبر عیار مرا یار بود
خواب و آرام کجا باشد در دیده و دل
هر که را یار چنین دلبر عیار بود
دارد آن ماه دل‌آزاری و دلبندی خوی
دیده ای ماه که دلبند و دل‌آزار بود!
سرو را ماند و بارش همه مشک و سمن است
دیده‌ای سرو که مشک و سمنش بار بود!
عاشقم شاید اگر شیفته و زار شوم
عاشق آن به که چو من شیفته و زار بود
ای نگاریده نگاری که ز تو مجلس من
گه چو کشمیر بود گاه چو فَرخار بود
گر گنه‌کار نشد زلف تو بر عارض تو
چون پسندی که همه ساله نگونسار بود
ور گنه کرد چرا یافت به خُلد اندر جای
خُلدِ آراسته کی جای گنه‌کار بود
در هر آن خانه که از هم بگشایی لب و زلف
شکر و مشک در آن خانه به خروار بود
به سر تو که توانگر بود از مشک و شَکَر
هرکه را با سر زلف و لب تو کار بود
من خریدار توام گرچه بهای چو تویی
درج گوهر بود و بَدرهٔ دینار بود
از بهای تو خریدار تو عاجز نبود
تا خریدار تو را شاه خریدار بود
رکن دنیا که بهر کار که او عزم کند
حافظ و ناصر او ایزد جبار بود
بوالمظفر که در اندیشهٔ او روز ظفر
نصرت ملت پیغمبر مختار بود
بر کیارق که به هنگام دلیری و نبرد
دل او همچو دل حیدر کرّار بود
پادشاهی که اگر دولت او جسم بود
شکل آن جسم مه از گنبد دوّار بود
مرکبی را که گران گشت رکیب از قدمش
نعل او را شرف کوکب سیار بود
هر کجا جمع شوند از امرا قافله‌ای
حاجب درگه او قافله سالار بود
کارهایی به فراست بشناسد دل او
که هنوز آن همه در پردهٔ اسرار بود
حشمت افزون بود از بار خدایان جهان
بنده‌ای را که سوی حضرت او بار بود
آلت شاهی اگر با کمر و تیغ و نگین
تاج و تخت و علم و لشکر جَرّار بود
این همه روزی او کرد و چنین خواست خدای
که سزاوار به‌ نزدیک سزاوار بود
ناصر دین خدای است و به‌ توفیق خدای
چون سوی غَز‌و شود قاهر کفار بود
تا نه بس دیر ببندد کمر خدمت او
هر که در روم میان بسته به‌زنار بود
گر ندیدی اجل اندر سر منقار عقاب
تیر او بین چو گه‌ کینه و بیکار بود
تیر او هست عقابی که چو پروازگرفت
اجل دشمنش اندر سر منقار بود
ای شه روی زمین تا که زمین نقطه بود
گرد آن نقطه ز فرمان تو پرگار بود
تا بود ملک چو آراسته باغی به‌بهار
اندر آن باغ ‌گل عمر تو بی‌خار بود
فرِّهی بود الهی پدر و جدّ تورا
شاه باید که بر او فرّه دادار بود
چون تو بر تخت نشینی و نهی بر سر تاج
فرّه جدّ و پدر بر تو پدیدار بود
آنچه رفته است در ایام تو گر شرح کنند
شرح آن بیش از اندیشه وگفتار بود
نهد اخبار تورا فضل بر اخبار ملوک
آن که داننده و خوانندهٔ اخبار بود
گرچه در عالمی ای شاه بهی از عالم
گرچه در نار بود نور به از نار بود
اندر ایوان تو از بس که زمین بوسه دهند
بر بساط تو نشان لب و رخسار بود
سَر احرار ز پای تو همی نشکیبد
هرکجا پای تو باشد سر احرار بود
هر که را سایهٔ عدل تو نباشد بر سر
آفتاب املش بر سر دیوار بود
وان که بر سر نهد افسر نه به‌ دستوری تو
سر آن خیره سر اندر خور افسار بود
آن کسی را بود اقرار به پیروزی تو
که به یزدان و به پیغمبرش اقرار بود
وانکس از عهد و وفای تو کند بیزاری
که ز یزدان و زپیغمبر بیزار بود
مدح بر نام تو سرمایهٔ مدّاح بود
شعر در مدح تو پیرایهٔ اشعار بود
بی‌پرستیدن تو حال رهی بود چنان
که صفت‌کردن آن مشکل و دشوار بود
خواست دستوری ده روز ز صد علت صعب
صد و ده روز ندانست که بیمار بود
عذرهای دگرش هست و نگوید زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود
پار اگر پیش تو در شاعری اعجاز نمود
سر آن دارد کامسال به از پار بود
تاکه هشیار بود در همه کاری دل مرد
چون نصیحت‌گر او دولت بیدار بود
مر تورا دولت بیدار نصیحت‌گر باد
تا تو را در همه کاری دل هشیار بود
باد در دایرهٔ حکم تو دیّار و دیار
تا ز مردم به دیار اندر دیّار بود
شب و روز تو چنان باد که در مجلس تو
رامش حرّه و بوبکری و بَشّار بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰
تا بنفشستان جانان گرد لالستان بود
عاشق از جانان بنفشستان و لالستان بود
تا دل عشاق را رویش همی آتش دهد
آب دادن دیدهٔ عشاق را پیمان بود
تاب زلفش تا همی پیدا بود بر عارضش
بس دل عاشق‌ که زیر زلف او پنهان بود
زلف او ماند به‌چوگان و زنخدانش به‌گوی
گوی چون کافور باشد غالیه چوگان بود
با پری ماند نگارم‌گر پری را هر زمان
جعد عنبر بار باشد زلف مشک افشان بود
ماه در مجلس بود هرگه که در مجلس بود
سرو در میدان بود هرگه که در میدان بود
سرو و مه را عاشقان بسیار خیزدگر چنو
ماه برگردون بود یا سرو در بستان بود
فتنهٔ جانان منم زیراکه دارم عشق او
هرکه دارد عشق جانان فتنهٔ جانان بود
گر همی دیدار جانان شادی جان آورد
بهتر از دیدار جانان خدمت سلطان بود
سایهٔ یزدان که از عدل آفتاب عالم است
آفتابی دیده‌ای کاو سایهٔ یزدان بود
پادشاهی بر معز دین و دنیا وقف شد
وین شرف زو برنگردد تا فلک گردان بود
هرچه هست از پادشاهی گر شود چون نامه‌ای
رکن اسلام و معز دین بر او عنوان بود
تا روان است و روا بازار عدل شهریار
گرگ با میش و بره در دست بازرگان بود
لشکر اندر نعمت و دولت به‌کام و بخت رام
عالم آباد و رعیت شاد و نرخ ارزان بود
بیشه بر شیران ز بیم شاه باشد چون حصار
از نهیبش بر پلنگان کوه چون زندان بود
پیش شمشیرش چه جای سد اسکندر بود
پیش‌ فرمانش چه جای عدل نوشروان بود
چون ببخشد روز بزم و چون بکوشد روز رزم
عیسی مریم بود یا موسی عمران بود
از دل و جان هرکه سر بر خط شاهنشه نهد
ماندن اندر طاعت او از بن دندان بود
بیم شمشیرش نباشد گر برد فرمان شاه
ور ز فرمان سرکشد شمشیر را قربان بود
هرکجا خوانند شاهان نامهٔ فتح ملک
داستان رستم دستان همه دستان بود
کی بود چون فتح سلطان داستان کودکان
نامهٔ مانی‌کجا چون مُصحَف قرآن بود
شهریارا تیر تو بر سنگ و سندان بگذرد
گر نشانه پیش تیرت سنگ یا سندان بود
از سر پیکانت‌ بدخواه تو نتواند گریخت
تا به ‌رزم اندر اجل تیر تو را پیکان بود
در شهنشاهی تو را یزدان ز عالم برگزید
هرکه یزدان برگزیدش برگزیده آن بود
روم و ترکستان تو را رام است و در سال دگر
کشور هندوستان چون روم و ترکستان بود
بندهٔ مخلص معزی‌ را به فر بخت‌ تو
از فتوح تو هزاران دفتر و دیوان بود
عنصری محمود را گفته است شعری همچنین‌:
«‌تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود»
آن قصیده شاعران را گر نگار دفترست
این قصیده شهریاران را نگار جان بود
تا که در تازی محرم باشد از پیش صفر
تا که اندر پارسی آذر پس از آبان بود
رایت ملکت چنین خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ عمرت چنین خواهم که بی‌پایان بود
عهد تو خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل تو چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱
تا جهان باشد خداوندش ملک سلطان بود
وز ملک‌ سلطان جهان چون روضهٔ رضوان بود
تاکه از یزدان بود پیروزی هر دولتی
هم دلیلش دولت و هم ناصرش یزدان بود
تا قضا و بخت باشد با بقا و عمر او
هم قضا در بیعت و هم بخت در پیمان بود
با بقای او همه تیمارها شادی بود
با لقای او همه دشوارها آسان بود
مهر او جزوی است از ایمان و اندر شرق و غرب
دل ز مهر او نتابد هرکه با ایمان بود
هرکه جویدکین او زنده نماند یک نفس
ور بماندکالبد بر جان او زندان بود
تا قیامت‌گوی شاهی در خم چوگان اوست
فرّخ ‌آن خسرو که در دستش خَم چوگان بود
دولتی دارد بِحمدِالله که در هر لحظه‌ای
پیشش از دولت به خدمت چرخ را دوران بود
همتی دارد به نام ایزد که در هر ساعتی
گرد آن همت به حیله وهم را جولان بود
راست‌گویی دست و تیغ او دو ابرند از قیاس
گاه بزم و گاه رزمش هر دو را باران بود
دست او در بزم زر افشان بود بر بندگان
تیغ او بر حاسدان در رزم خون‌افشان بود
تا که از فتحش نشان در حد قسطنطین بود
تاکه از عدلش خبر در حدِّ ترکستان بود
پیش فتح او چه جای فتح اسکندر بود
پیش عدل او چه جای عدل نوشروان بود
شهریارا گر تو فرمایی بدین حضرت رسد
هر هنرمندی که در ایران و در توران بود
گرد شادروان این حضرت به چشم اندرکشم
زانکه نور چشم او زین ‌گرد شادُرْوان بود
گر عصا در دست موسی پیکر ثعبان بود
گاه نصرت درکف تو تیغ چون ثعبان بود
چوب‌ کم باشد ز آهن لیک اندر معجزات
تیغ تو همچون عصای موسی عمران بود
هر که عاصی‌ گشت در تو مدبر و مخذول شد
در تو عاصی‌گشتن از اِدبار و از خذلان بود
هم بدین سان مدبر و مخذول باشد بی خلاف
کرکسی را زین سبب اندیشهٔ عصیان بود
هرکه ‌دین دارد رهی باشد تورا از جان و دل
ور ز جان و دل نباشد از بن دندان بود
هر چه اندیشه درو بندی بیابی از خدای
زانکه تدبیر تو و تقدیر او یکسان بود
عدل و احسان دولت و ملک تو دارد پایدار
ملک و دولت پایدار از عدل و از احسان بود
در جهانداری و شاهی هرچه زایزد خواستی
پیش از این آن بود و زین پس هر چه خواهی آن بود
گر جدا ماندم خداوندا ز خدمت مدتی
عذرها دارم بگویم ‌گر ز تو فرمان بود
نیز ازین خدمت نخواهم بود یک ساعت جدا
جان و تن پیش تو دارم تا تنم را جان بود
هر که جوید دُرّ معنی یابد از دیوان من
تاکه اندر مدح و فتح تو مرا دیوان بود
نایب پیغمبری شاها نباشد بس عجب
گر مرا در خدمت تو حشمت حسّان بود
از زمین بر چرخ تابان باد ماه رایتت
تاکه مهراز چرخ بر روی زمین تابان بود
شادی و خلق جهان از همت و عدل تو باد
کاین جهان از همت و عدل تو آبادان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳
تاگه عز بندگآن در دین و در ایمان بود
عز و دین اندر بقای دولت سلطان بود
طاعت و پیمان او را بخت در بیعت بود
دولت و اقبال او را چرخ در فرمان بود
هر ندیمی زان او با فر افریدون بود
هر غلامی زان او با عدل نوشروان بود
کمترین خدمتگزارش برتر از قیصر بود
کمترین طاعت نمایش برتر از خاقان بود
بندگان شاه عالم مُقبل و یکتا بود
هر یکی را مشتری زیبد که سعدافشان بود
همت هر یک روا باشد که برگردون بود
دولت هر یک سزا باشد که برکیوان بود
تا قیامت سرفرازد بر بزرگان جهان
بنده‌ای کاو را چو سلطان جهان مهمان بود
میرحاجب را نثار نعمت است از بهر شاه
ور روا دارد همی او را نثار جان بود
تاکه باشد آفتاب اندر بروج آسمان
آن یکی باشد روان و آن دگرگردان بود
ساحت فتح ملک خواهم که بی‌غایت بود
بایهٔ تخت ملک خواهم که بی‌بایان بود
عدل او خواهم که چون رضوان بیاراید جهان
تا جهان از عدل او چون روضهٔ رضوان بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴
آمد آن فصلی ‌کزو طبع جهان دیگر شود
هر زمین از صنعت او آسمان پیکر شود
باغ او مانند صورتخانهٔ مانی شود
باغ ازو مانند لعبت‌خانهٔ آزر شود
کوهسار از چادر سیماب‌گون آید برون
چون عروس باغ در زنگارگون چادَر شود
گاه پرکوکب شود بی‌گنبد اخضر درخت
گاه بی‌کوکب چمن چون‌گنبد اخضر شود
سرو همچون منبری گردد ز مینا ساخته
شاخ‌گل مانندهٔ بیجاده گون چنبر شود
گاه بازیگر شود قمری‌گهی بلبل خطیب
آن جهد بیرون ز چنبر وین سوی منبر شود
ابر چون اندر دهان لاله اندازد سرشک
لولو اندر لاله پنداری همی مضمر شود
نغز باشد لؤلؤ اندر لالهٔ معشوق من
چون بخندد لؤلؤ اندر لاله پر شَکَر شود
نور با ظلمت قرین و فر با ایمان ندیم
مر مرا پیدا همی بر روی آن دلبر شود
گاه ظلمت بر بساط نور رقاصی‌کند
گاه بر اطراف ایمان کفر بازیگر شود
جام باده بر کف من نِهْ‌ که جانان حاضرست
تا مرا بر روی جانان باده جان پرور شود
بس‌که بی او دیدگان من به خواب اندر نشد
بر کنار او مگر یک ره به‌ خواب اندر شود
مجلسی بی‌داوری با او نخواهم ساختن
بیش‌ تا خصمش خبر یابد سوی داور شود
مر مرا از داور و خصمش نباشد هیچ باک
گر نظام دین پیغمبر مرا یاور شود
صاحب عادل مظفر آنکه عدل او همی
حجت قول خدای و قول پیغمبر شود
فتح اگرگفتارگردد کنیتش معنی بود
ور ظفر تصریف‌گردد نام او مصدر شود
گر نسیم جود او برکوه و صحرا بگذرد
سنگ آن یاقوت‌گردد خاک آن عنبر شود
ور به چشم همت اندر آب دریا بنگرد
موج آن دریا برآید اوج‌ کیوانْ تر شود
نه هر آن صاحب‌ که بردارد قلم چون او شود
نه هر آن غازی‌که تیغی برکشد حیدر شود
در صدف بسیار بارد قطرهٔ باران همی
لیکن از صد قطره یک قطره همی‌گوهر شود
بر بساط جنت ابراهیم را باید نشست
تا به‌زیر پایش آتش سوسن و عَبْهر شود
ملک و دین را سید دنیا سزد فخرو نظام
تا بنای ملک و دین هر روز عالی‌تر شود
هرکه اندر سایهٔ اقبال او گیرد پناه
گر زنی دیوار سازد سدّ اسکندر شود
وان که خواهد تا برآرد برخلافش یک نفس
آن نفس در حنجرش بر‌ّان تر از خنجر شود
ای سخاگستر خردمندی که هرکاو ساعتی
با تو بنشیند خردمندی سخاگستر شود
ای جهانداری کز عالی درگهت سوی ملوک
نامه‌ای چندان اثر داردکه صد لشکر شود
گرتورا چون رستم زال آید اندر پیش خصم
از فَزَع موی سرش چون فَرق زال زر شود
از دهن افسارگردد هرکه با تو سرکشد
وانکه سر بر خط نهد شایستهٔ افسر شود
گرزمدح تو بلند اختر شدم نشگفت ازآنک
مادح از ممدوحِ نیک‌اختر بلند اختر شود
هر عَرَض کاندر مدیحت بگذرد بر خاطرم
روی یوسف باشد اندر حسن اگر جوهر شود
پیش تو در نیک عهدی عرضه‌کردم محضری
هرکه این محضر فرو خواند نکومحضر شود
غیبهٔ من بنده از تشریف تو پر جامه شد
کیسه هم بایدکه از اِنعام تو پر زر شود
گفتم این مدحت بدانسانی که گوید عنصری‌:
«‌باد نوروزی همی در بوستان بتگر شود»
تا همی اشعار زیبا زیور دیوان شود
تا همی الفاظ نیکو زینت دفتر شود
جاو‌ان بادت بقا تا دفتر و دیوان ما
از ثنا و مدح تو پرزینت و زیورشود
هرکه بر مهرت در دل بسته دارد خَسته باد
تا ز درد آواز او همچون صریر در شود
باد بزمت چون سپهری کاندرو هر ساعتی
ماه ساقی‌ گردد و ناهید خنیاگر شود
بر تو فرخ باد سیصد جشن تا در هر یکی
مجلس تو جنت و می اندرو کوثر شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه اَ‌فْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بی‌افسون شود
هر چه ‌مخلوقات‌ و اجناس‌ است دریک دایره‌ است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه‌ دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم‌ کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت به‌ باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود
سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تاکه در ‌نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
چیست آن آبی‌ که رخ را گونهٔ آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد
تلخ دیدستی‌ که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد
آفتاب است او که مجلس گرم‌ گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد
جنّتی بیند در او هم‌ کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم‌ که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آن‌که چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده‌ای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من‌ گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی‌ گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان‌ گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه‌ گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک‌
ماه را بر چرخ‌گردون روشنایی خور دهد
گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد
گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر ‌کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب‌ گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ‌ کُه پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به‌ روم
روم را مالش به تیغ هندوی‌ گوهر دهد
تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیده‌ای نیلی‌ که دل را رنگ نیلوفر دهد
هرکجا بر وصف رزم او روان‌ گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغام‌گاه از بام وگاه از در دهد
حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج‌ گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد
گر به‌پیش تخت او در حاجبی‌ گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون‌ پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی‌ که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین ‌و دنیا آفرین ‌و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر به محشر برد خواهد بی‌نهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد
مرد زن ‌گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهر‌ست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد
تاکه ‌کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد
بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَب‌هایی‌که در آذار و در آذر دهد
باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷
تا شه عالم به بهروزی و پیروزی رسید
باغ پیروزی شکفت و صبح بهروزی دمید
کرد باید سروران را در چنین روزی نشاط
خورد باید بندگان را در چنین وقتی نبید
فرخ آمد طلعت سلطان برین فرخنده باغ
هرکه او را دید بی‌شک صورت اقبال دید
شاه سنجر پادشاه عالم پیروز بخت
کایزد جان آفرین از آفرینش آفرید
نام او مشهور گشت از مرز چین تا قیروان
بنده گشت او را هر آن خسرو که نام او شنید
چون به ملک اندر قدم بر تخت سلطانی نهاد
ملک با او شد مقیم و تخت ‌با او آرمید
ایزد او را دادگنج و ملک و لشکر در جهان
زانکه‌ گنج و ملک ولشکر در جهان او را سزید
شد مظفر چون ز نعل مرکبانش روز رزم
در عراق و در خراسان گَرد برگردون رسید
تخت و بخت دشمنان را هر دو از هم درگسست
چون به ‌یک حمله مصاف دشمن ازهم بر درید
نیزهٔ او در صف هَیْجا در نُصرت ‌گشاد
بود گفتی نیزهٔ او قفلِ نصرت را کلید
گر شوند امروز پیدا رستم و اسفندیار
هر دو نتوانند در میدان کمان او کشید
چون به‌ جنگ اندر شود رخشان سِنان و ناچخش
با سِنان و ناچخ او شیر نتواند چَخید
مار نتواند گَزیدن تا نیاید نزد مرد
کین او ماری بود کز دور بتواند گزید
ملک او از طعنهٔ خصمان‌کجا یابد خلل
آب دریا از دهانِ سگ‌ کجا گردد پلید
جَنَّتی شد هرکجا ابر وفاق او گذشت
دوزخی شد هرکجا باد خلاف او وزید
کین او چون دام‌ گشتُ و دشمنان را پایْ بست
وهم او چون تیغ‌گشت وگمرهان را پی برید
ای جهانداری که همچون خضر جاویدان بماند
هرکه او از آب اقبال تو یک شربت چشید
بو نافع تر ز باران بهاری ‌کشت را
قطر‌ه‌ای کز آب جودت بر کف مفلس چکید
از همه شاهان گیتی سایهٔ یزدان تویی
سایهٔ انصاف برگیتی تو دانی گسترید
شاهِ ملک‌افروزِ لشکردار در عالم تویی
کارهای ملک و لشکر را تودانی پرورید
هرکه او از چنبر پیمانت‌ بیرون برد سر
سرو او از بیم شمشیر تو چون چنبر خمید
مایهٔ اقبال هرکس دولت پیروز توست
گشت مُقْبِل هرکه او را دولت تو برگزید
بر زمین بی‌عدل تو یک مور نتواند گذشت
در هوا بی‌امر تو یک مرغ نتواند پرید
هرکسی را از چمیدن وز چریدن چاره نیست
هرکسی در خدمت تو هم چمید وهم چرید
گر به زر باید خریدن‌ گوهر دریا و کان
گوهر مدح و ثنای تو به‌ جان باید خرید
تا چو روی دوستانت سرخ باشد ارغوان
تا چو روی دشمنانت زرد باشد شنبلید
سبز باداگلبن عمرت که هر روز از طرب
صد هزاران گل بر آن گلبن بخواهد بشکفید
از گل مهر تو احباب تو را بادا نسیم
زانکه خار کینه ی تو در دل اعدا خلید
باد بخت تو به‌کام و باد ملک تو مدام
باد رای تو رفیع و باد عیش تو مدید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸
جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه‌ که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین‌ که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه‌ گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکس‌که در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ‌ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه ‌کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بی‌کلید
آن‌ کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس‌ که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم به‌دست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو به‌تارک همی دوید
معلوم خلق‌گشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت‌ گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹
برمعین دین پیغمبر مبارک باد عید
چشم بد باد از جمال و ازکمال او بعید
صاحب دنیا ابونصر احمد آن کز طلعتش
هست فال و طالع آزادگان سعد و سعید
عالم آرای و مبارک رای دستوری که هست
امر او اثبات عدل و نهی او نفی و وعید
پیش شاهنشه مَحَلّ و جاه او افزونترست
از محلّ و جاه مأمون پیش هارون‌الرشید
چون دگر اصحاب دیوان پیش او خدمت کنند
گر شوند امروز راجع صاحب و اِبن العَمید
در جهان چون پایهٔ او را بلندی و شرف
می ندانم پایه‌ای جز بایهٔ عرش مجید
همت او در بزرگی در دوگیتی نَنْگرد
گر دو گیتی پیش چشم او بود بر من‌ یزید
ور ببخشد هر چه از دور فلک پیدا شود
همت عالیْش‌ْ گوید ای فلک هل مِن مزید
چون براند کلک فخر آرد به‌کلک او قَصَب
چون بگیرد تیغ فخر آرد به ‌تیغ او حدید
آمد اندر شأن‌کلک و تیغ اوگویی مگر
سورهٔ نون و القلم یا آیه بأساً شدید
عمر خلق از مَدِّکلک او همی یابد مدد
هرکه بیند مدّ کلکش عمر او گردد مدید
خاک پایش هست نافعتر ز باران و درخت
کایزد آن را گفت در قرآن لها طلع نضید
بدسِگال و نیکخواه او دو مسکن یافتند
آن یکی ‌بئر معطّل و آن دگر قصر مشید
از هنرمندان عصر او را کسی مانند نیست
زانکه هست او از هنرمندی به عصر اندر وحید
وز جوانمردی هِمال او نبیند چشم دهر
تخت او زیبد مراد و آسمان باید مرید
تاکه‌گردون پیر باشد بخت او باشد جوان
تاکهن باشد جهان اقبال او باشد جدید
شاکرند از همت او مادحان روزگار
نیست ممدوحی که دارد ماد‌حان را مستزید
گر بتابد دولت او بر دل مرد بخیل
ور برافتد سایهٔ او بر سر مرد بلید
آن بخیل اندر سخاوت حاتم و نُعمان شود
وین بلید اندر فصاحت‌ گردد ا‌عشی و لبید
گر بود باران مفید اندر بهاران‌کشت را
هست ‌کشت ملک را کلک تو چون باران مفید
ای موکد درکف احباب تو حبل‌ا‌لمتین
ای معطل در تن اعدای تو حبل‌الورید
تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعل الله مایشاء ‌یحکم الله ما یرید
بر زمین بادند امرت را طبایع چون خدم
بر فلک بادند حکمت ‌را کواکب چون عبید
بر تو فرخ باد روز عید از اقبال شاه
روزگارت باد سرتاسر همه چون ‌روز عید
خرم و شاد از تو در انشاء و استیفاء و عرض
روز و شب هم فخر ملک وهم نصیر و هم سدید