عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۵
توان به خامشی از عمر کام دل بردن
دراز می شود این رشته از گره خوردن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱۹
ای خط سبز کز لب جانان دمیده ای
بر آب زندگی خط باطل کشیده ای
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳۵
هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل
در حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیل
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳۸
لازم یکدیگر افتاده است ناکامی و کام
بیشتر از فصل ها در فصل گل باشد زکام
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۴۷
چند دل ز اندیشه بیش و کم روزی خوریم؟
دیگران روزی خورند و ما غم روزی خوریم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۵۳
مرا که هست میسر سبو به دوش کشم
چرا کباده خمیازه تا به گوش کشم؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۲
پیوسته ما ز فکر دو عالم مشوشیم
ما از دو خانه همچو کمان در کشاکشیم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۷۷
هست با قد دو تا برگ اقامت ساختن
زیر دیوار شکسته رخت خواب انداختن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰۲
خرقه بر دوشان از فرزند و زن بگسیخته
شوره پشتانند از بار گران بگریخته
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۰
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
که روز هم شب تارست بر گدای چراغ
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۹
اینجا به خواب غفلت و آنجا به خواب مرگ
چون مخمل دوخوابه به روی نهالی ام
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۰
لنگر نکرده ایم چو گوهر درین محیط
از بوستان دهر چو شبنم گذشته ایم
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۴
چراغ زندگی را می کند مستغنی از روغن
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را
بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد
نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک
دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را
پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس
زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
چون تو شدی از میان از تو به روز دگر
جمله فرامش کنند یاد کن آن روز را
خود چو بدیدی که رفت عمر بسان پریر
از پی فردا مدار حاصل امروز را
نقد تو امشب خوش است زانکه چو فردا به روز
قدر نباشد به روز شمع شب افروز را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر
دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم
روح اللهم نباید از بهر همدمی را
از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم
زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
از شاخ عیش ما را برگی نماند برجا
گویی خزان در آمد گلزار خرمی را
با هر غمی که آید راضی شو، ای دل، آن را
ما را نیافریدند از بهر بی غمی را
زان ره که تو گذشتی چون سرو خوش خرامان
خسرو به یاد پایت می بوسد آن زمی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
می نوش که دور شادمانیست
خوش باش که روز کامرانیست
سر بر مکش از شراب کایام
از تیغ اجل به سر فشانیست
این دل که ز عشق می خورد خون
با دشمن خود به دوستگانیست
مغرور مشو به بانگ نایی
کاواز درای کاروانیست
هر دم که به خوشدلی برآید
سرمایه حاصل جوانیست
ساقی دل مرده زنده گردان
زان می که چو آب زندگانیست
عشق آمد و عقل رخت بر بست
این هم ز کمال کاردانیست
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
خسرو به گزاف چند لافی
بانگ دهل از تهی میانیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چون به گیتی هر چه می آید، روان خواهد گذشت
خرم آن کس کو نکو نام از جهان خواهد گذشت
ناوک گردون که آید از همه نظاره کن
کز کیان بگذشت تا نیز از کیان خواهد گذشت
جز ز یک کس نگذرد یک تیر بین در کیش چرخ
کش یکی تیر است، لیک از همگنان خواهد گذشت
آن که می گوید که خواهم دید پایان جهان
بس که بر بالای ما پیر و جوان خواهد گذشت
گر جوان گر پیر، چون ما بگذریم از این جهان
گر بخواهی دید گو تا بر چسان خواهدگذشت
چون گریزم از جفای آسمان، چون عاقبت
سیل کز بام آید اندر ناودان خواهد گذشت
کاروان دوستان بسیار بگذشت و هنوز
بین کزین ره چند ازینسان کاروان خواهد گذشت
هر که هست آخر نه در زیر زمینش رفتن است
خود گرفتم در بلندی ز آسمان خواهد گذشت
مهر جانی و بهاری کایدت، خوش باش، از آنک
چند چند از نوبهار و مهر جان خواهد گذشت
خسروا، بستان متاعی در دکان روزگار
کاین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
هر که راکن مکن هوش و خرد در کارست
مشنو، از وی سخن عشق که او هشیارست
ای که بر جان ننهی منت تیر خوبان
پای ازین دایره گرد آر که ره پر خارست
نامه گو باش سیه روی هم از رسوایی
دل کشیدن ز خط خوش پسران دشوارست
ای مؤذن که مرا جانب مسجد خوانی
کار خود کن که مرا با می و شاهد کارست
تن که بر وی نوزد باد هوایی، مرده ست
دل که در وی نبود زندگیی، مردارست
غازی پیر کند ریش به خون سرخ و منم
مفسد پیر و خضابم می چون گلنارست
از پی دارو در دیده کشد خلق شراب
داروی دیده من خاک در خمارست
بت پرستم من گمره که تو زاهد خوانی
وین که تسبیح به دستم نگری زنارست
خسروا، در دل افسرده نگیرد غم عشق
هست جایی اثر سوز نمک کافگارست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خوش خلعتی ست جسم، ولی استوار نیست
خوش حالتی ست عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی ست عرصه روی زمین، دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
هر چند بهترین صور شکل آدمی ست
لیکن همه چو سرو قد گلعذار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
مردی که در شمار بود این زمان کجاست؟
کو را درین زمانه غم بیشمار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا به دست هیچ کسی اختیار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست
که می زند دم بیگانگی و همدم نیست
تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند
که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست
به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر
وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر
ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست
یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد
مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست
به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است
درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست