عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای دوست که با چهرة زردیم از تو
چون نالة خود تمام دردیم از تو
کاری که گمان نبود دیدیم از خویش
صبری که نداشتیم کردیم از تو
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
از پیش من ای ماه جهان گرد مرو
وی غنچة نازِ نازپرورد مرو
در عشق تو با من نفسی بیش نماند
یک لحظه غنیمت است، بیدرد، مرو
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
دلگیر بود نالة بلبل بی‌تو
پر دردسرست نشئة مل بی‌تو
بی‌تاب بود طرّة سنبل بی‌تو
نوبر نکند شکفتگی گل بی‌تو
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
آمد سر زلف بند بند افکنده
چین در خم طرّة کمند افکنده
هر عقده که برداشته از کار دلی
بر گوشة ابروی بلند افکنده
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
رفتی رفتی ز پیشم ای جان رفتی
چون صبح طرب ز شام هجران رفتی
آلودگی صحبت ما ننگت بود
چون شعله ز ما کشیده دامان رفتی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
ای آنکه دو لب به نشئة مل داری
شیرین دهنی چون غنچة گل داری
معشوقی و عاشقانه می‌خوانی شعر
با آنکه گلی، زبان بلبل داری
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای آنکه به چهره کمتر از باغ نیی
در دل سیهی چو لالهٔ داغ نیی
از جستن صیدی چون من از بند غمت
داغم من و داغم که چرا داغ نیی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
خواهم که نشینم خوش برطرف گلستانی
چون چین سر زلفی با جمع پریشانی
هر جا که پریشانیست دارد بدلم پیوند
مانند گره کافتد بر زلف پریشانی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب (ع)
ای بررخ رنگینت زآن طره مشکینا
در دامن روح القدس یک گله شیاطینا
افزون رخت ازخورشید کمتر لبت از ذره
وآن ذره ات آبستن از خوشه پروینا
مشنو که دلم یابد بی وصف لبت آرام
فرهاد کی آرامد بی قصه شیرینا
حاشاکه رهد عاشق از مژه خون ریزت
کی صرفه برد گنجشگ از پنجه شاهینا
تا کس ننماید باز از نافه سخن آغاز
بگشا گرهی از ناز زان سنبل پرچینا
بنشین که زنم جامی بریاد خطت آری
می بیش دهد مستی برطرف ریاحینا
سر پنجه ات از نرمی آرد بمن آن گرمی
کز وصل سقنقوراست در مردم عنینا
گر از غم لیلی گشت مجنون هم اندر دشت
عشق لب تو انباشت شهری ز مجانینا
افسونگریم نبود لیک از غم زلفینت
پیچم همه شب با مار تا صبح به بالینا
ای داغ دل لاله در گلشن رعنائی
وی شعله جواله اندر زبر زینا
هرگز نکند نسرین خون در دل کس چندین
گیرم که توئی از حسن نوباوه نسرینا
ایمه که خورد سوگند بر شکر لعلت قند
وی روی تو را پیوند با روح بساتینا
تا چند بسیر باغ پیچی تو عنان از راغ
ترسم ننماید فرق گل را زتو گلچینا
تو زاده از حوری تو لمعه از نوری
بگذار که با غ آید نزدت پی تزیینا
خود سبزه چه حد دارد کز کام تو یابد کام
جائیکه بود نرگس با چشم تو مسکینا
گر باغ همی خواهی تا بهره بری از گل
در آینه بین گلها زان چهره رنگینا
نی آینه را منگرکو آلت خود بینی است
بیزار بود حیدر از مردم خود بینا
شاه ملکوتی صدر خورشید جنود بدر
آن کاسر اهل غدر آن صفدر صفینا
نامد حرم ار زاول شایسته میلادش
قومی نشد از سجیل رخت افکن سجینا
در نعمت او موسی زد مائده از سلوی
در ملکت او یونس پرورده یقطینا
در مهد درید اژدر بی شبهه زدم تا دم
گوباش خوارج را اهمال بتحسینا
آن دست که شست دیونا گشته تولد بست
نشگفت شد ار در مهد درنده تنینا
گر آذر شمشیرش نگداخت روان شرک
بد کعبه کنون همسنگ با آذر برزینا
گر طینتش از جان نیست عالم بدوجو چون داد
نگذشت زیک گندم آدم که بد از طینا
ای کز بر اشباه نازند هدات راه
همچون کلمات الله از سوره یاسینا
تدبیر حبیب تو هم پله با تقدیر
تمجید عدوی تو هم رتبه توهینا
بر جای تو کش راکع جان فلک تاسع
هر کس که بحق ننشست شد باذل تسعینا
ذاتت نتوان سنجید کاین گوهر قدوسی
تن در ندهد هرگز در حیز تخمینا
در کعبه اگر رکنی است از فخر قدوم تست
ورنه چه ثمر گفتن ارکان با ساتینا
یکذره زمهر تو سنجند اگر در حشر
صد بار دهد میزان اشکست بشاهینا
اندر ره تو سالک هرگز نشود هالک
غسلش دهد ارمالک اندر خم غسلینا
منظور کلیم الله درکوی تو ماندن بود
با آنکه نهادش نام میقات ثلاثینا
در امت او چون کس نشناخت خدا از گاو
در وصف تو نتوانست اعلان مضامینا
الحمد که در ظلت مرا امت احمد راست
هوشی که شود تکمیل هر ساعت ازو دینا
سر حلقه این امت شاهی است که از همت
بخشد کف او نعمت بر خیل سلاطینا
شه ناصر دین راد فرخنده بدید و زاد
کش کاخ فلک بنیاد مسجود خواقینا
در دهر ز اعلامش تا بنده علاماتا
در ملک زیاسایش پاینده قوانینا
هر نکته که کس تا حال تبیان نتوانستش
او نیک برون آمد از عهد تبیینا
بزمش که باهل ارض شد خدمت بر وی فرض
ویسی است که افلاکش از جان شده رامینا
بخشی است زلطف حق بخشی که بود او را
این نیست عروسی کش گیرند بکابینا
ایشاه ملایک جان وی خسرو چرخ ارکان
کز دور تو شد دوران مشحون زمیامینا
تو کافل ارزا قی اندر ملکان طاقی
جود کف تو از سبع نشناخته سبعینا
دانی تو سرایر را گوئی تو ضمایر را
مانا که شود از غیب بر نطق تو تلقینا
روزی که چو برق از میغ بکشی زنیام آن تیغ
بهرام فروخشکد چون هیکل چوبینا
آنرا که بطبع اندر رعب تو کند تبرید
دوزخ شودش عاجز زاندیشه تسخینا
رمح تو نیندیشد از بارقه ابطال
ثعبان نکند پروا از سعی خراطینا
شاها نگر از رحمت کاین بنده ات از زحمت
آراست حجال نظم زین بکر خواتینا
تا مهر چمد بر عکس از دور فلک چونان
موری که رود وارون از سیر طواحینا
سازند دعایت ورد هم ثابت وهم سیار
جبریل امین هم نیز گوینده آمینا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله
کی نرم میتوان دل جانان را
من خیره مشت کوبم سندانرا
نی نی بدین همه سختی نیست (؟)
در شیشه نازکی دل جانانرا
چون طره اش بکف نفتد ازچه
قوت دهم خیال پریشانرا
پیش لبش کسی که بود انسان
جوید چگونه چشمه حیوانرا
نزد رخش تنی که بود آدم
ننهد مقام روضه رضوانرا
جان رقصدم بتن چو ببر گیرم
آن پیکر لطیف تر از جانرا
کتان گهی بپوشد و من ترسم
کآید مصادم آن مه تابانرا
کآن نازنین بدن که بوی دانم
مشکل کند تحمل کتانرا
زد خنده برق وش برهم چون من
کردم وداع خطه طهرانرا
با آن خضاب کرده دو سیمین دست
بگرفت تنگ مقود یکرانرا
گفتی یگانه ایزدم اندر راه
بگشود در هزار گلستانرا
تا گوش توسنم بگهر آمیخت
بس ریخت اشک چون در غلطانرا
تا یال مرکبم بعبیر آکند
بس کند موی غالیه افشانرا
گفت از چو من حبیب غزلخوانی
بگذشته بین ادیب سخندانرا
هرگز که دید ادیب سخندانی
دل بر کند حبیب غزلخوان را
دانستم ارکه آخر کار این است
با تو نبستم اول پیمان را
غلمان بدلفریبی من نبود
بعد ازمن ار گزینی غلمانرا
کنعان مهی ندارد مانندم
جای من آری ارمه کنعانرا
بی من بود سیاه شبستانت
گر پرکنی ز مهر شبستانرا
آنم که چین هندوی گیسویم
درچین شکسته صولت خاقانرا
بس شد که بهر شام سر زلفم
چون صبح بر دریده گریبانرا
بس تا جور که بی گل رخسارم
بر پر نیان گزیده مغیلان را
در حیرتم که نیستی ارمسحور
بر وصل چون پسندی هجرانرا
گفتم بتا سری که از تو پیچد
رخ تافته است قادر سبحانرا
لیکن ز چشمها که تو داری من
ترسم فساد عرصه امکان را
گر بهر دزدی دل اهل راه
نگشا ئی آن دو سنبل پیچانرا
هین رو سوار بر یدک من شو
تا با هم اسپریم بیابانرا
ناچار کرد عهد و چو راکب شد
راندیم آن دو ابرش ختلانرا
هر منزلی که قصد اقامت رفت
حسنش قیامتی بنمود آن را
این بانگ زد بدان که بیا بنگر
جبریل همسفر شده شیطانرا
آن چون پری گرفته فغانها کرد
کاهریمنی ربوده سلیمان را
گه شد هجوم طا یفه کاین ترک
کشت از مژه رعیت سلطانرا
گاهی یکی دوان که بگو این بت
دل پس دهد گروه مسلمانرا
من با هزار جنگ وگریز آخر
کردم حصار آن مه زنجانرا
اینک دلم طپد که نشوراند
اقلیم غم خسرو ایران را
رکن جهان مهین عضدالدوله
کز افسرش قوام است ارکانرا
کیوان خدم شهی که زاورنگش
خجلت کلاه گوشه کیوانرا
ایوان طراز بدری کز قدرش
پر از سپهر بینی ایوانرا
محکم دل است بسکه بگاه کین
گوئی بسینه دارد ثهلانرا
بر یک وجب زبان سنان بسته
هفت اژدری زبانه نیرانرا
در بیشه از صلابت رمح وی
ناخن فتد ضیاغم غژمانرا
مانا که از کمندش برقربوس
ز البرز کرده آون ثعبانرا
گردون کند پذیره احکامش
چونان که گوی طاعت چوگانرا
بر ملک شه زتندی صمصام
دم کند شد صوارم برانرا
ای آنکه بازوان تو دارد گرم
پشت مهین خدیو جهانبانرا
چونان که از برادری هارون
دل گرم بود موسی عمرانرا
خفتان چو بهر کین به بدن پوشی
پر اژدها نمائی خفتانرا
شاها بسبک فکرت جیحون بین
کآزرم داده لؤلؤ عمانرا
با میزبانی کرمت دریاب
این کهنه رند نادره مهمانرا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح قاطع برهان و شریک قرآن واهب الفتح و النصرحجت عصر (ع)
جز او که وسمه بر ابروی دلستان کشدا!
گمان مدار که صد رستم این کمان کشدا!
هر آنکه نقش وجودم و عدم کشد شیرین
سزد که آیتی از آن لب و دهان کشدا
مصوری که کشد شکل هیچ را نازک
روا بود که مثالی از آن میان کشدا
ور از تنش هوس مشق میکند نقاش
نخست باید بی حرف طرح جان کشدا
ولی گر از ذقنش نسخه جوست صورتگر
عبث بچاه فتد کاین نمیتوان کشدا
بباغ اگر بفروزد جمال خلد مثال
چه طعنه ها که گل از دست باغبان کشدا
زسعتری خط اولاف زد مگر سوسن
که گلشنش ببرون از قفا زبان کشدا
مها بیا و بکش پرده زان رخی کزحسن
سهیل را بزمین بوس از آسمان کشدا
نمای چهره چو غلمان که حور از رضوان
برای سجده ات از خلدمو کشان کشدا
بلند طره تو عمر جاودان و مرا
دلم بعشق تو بر عمر جاودان کشدا
شگرف چهره تو باغ ارغوان و رواست
گرم هوای توزی باغ ارغوان کشدا
به خور کسی نکشد چتر و سایه بان وترا
زنافه زلف بخور چتر و سایه بان کشدا!
کشد زنور کتان پوش پیکر تو قمر
همان ستم که زنور قمر کتان کشدا
رخت جنان و مرا زاشتیاق اوست جنون
خوش آن جنون که کسی را سوی جنان کشدا
گر اعتدال قدت سرو بوستان یابد
دلم به بندگی سرو بوستان کشدا
وگر نسائم جعدت بضیمران گذرد
سرم بچنبر سودای ضیمران کشدا
چنین که صاحب مشک است هر زمان گیسوت
یقین بخاک ره صا حب الزمان کشدا
امام قائم بر حق خلیفه مطلق
که عهد وی زلل از مهد کن فکان کشدا
شهی که از حجر الاسودش حرم عمریست
که بهر محفل وی سنگ آستان کشدا
وزان حجر بود اسود که پیش درگاهش
سیاه روئی از آن کاخ عرش سان کشدا
سلیل آدم و صد جد چو آدم خاکی
زکلک صنع بر این لوح خاکدان کشدا
زهی چنین پسری کز اراده صد چو پدر
عیان بامرکن از پرده نهان کشدا
ظهور او بر دانا بود بروز خدای
چو رایتش زنهان مهچه بر عیان کشدا
میان ممکن و واجب عقول راذاتش
گهی براه یقین گه سوی گمان کشدا
چو ممکنش نگری ذوق هی رکاب زند
چو واجبش شمری عقل پس عنان کشدا
بطیلسان غیاب است و برتر از مکان
تو واجبش شمر ارسر زطیلسان کشدا
شها توئی که نفاذت در اهتدای معاد
دوباره جلد غریری بر استخوان کشدا
مکان مظهر حقی و بلکه مظهر حق
وزان تتق زتو انوار لامکان کشدا
غبار رایض خنگ تو گاو زرین را
زغیب سوی شهود افصح البیان کشدا
تحیر جبر و تت کلیم یزدان را
زنیست جانب هست اخرس اللسان کشدا
عجوزی از در تو صد هزار یوسف را
بطوق بیع خود از یک دو ریسمان کشدا
شگفت نه که دهد دیو را سلیمانی
ز هدهدی که ببام تو آشیان کشدا
هوای کوی تو داود را زملک عدم
سوی وجود چو عشاق نغمه خوان کشدا
زنسل باب قضا در مشیمه مام قدر
اوامر تو و حق را بتوامان کشدا
بهر زمین که تو دست خدای بنهی پای
چه طنزها که ازو فرق فرقدان کشدا
زمهر تو نه عجب گر خلیل را نمرود
ببارگه پی خدمت دوان دوان کشدا
شها منم که ز یمن مدایح تو ملک
بعرش شعر من از فرش ارمغان کشدا
بر بداعت اشعار نغز من شعری
سزد که خط بمقالات باستان کشدا
ولی زجود تو ارجو که زورق جیحون
بسمت جودی اجلال بادبان کشدا
همیشه تا که ذقن را خمیده زلف بتان
همان گوی بلورین به صولجان کشدا
سری که نیست به جولانگه ولای تو گوی
به صولجان اجلش جان مستهان کشدا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح کنزالامجاد و فخرالاوتاد مروج الادباء آقا علی آقا زید عزه
بسکه شیرین حرکات آن پسر سیمبر است
پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - وله
رخشد از چهره همی جلوه شمس و قمرت
مگر از مهر بود ما در و از مه پدرت
پدر و مادرت از ماه و زمهر است مگر
که برخساره بود جلوه شمس و قمرت
تو بدین طره و رخسار بهر جا گذری
سنبل و لاله همی بردمد از رهگذرت
دل صد خیل بموی تو و مو بر بن گوش
وین عجب تر که نی از ناله ایشان خبرت
من بیک دل جگرم خون شده ازغصه تو
چون کنی با دل صد خیل بنازم جگرت
تو بمن دشمن و من زان رخ نیکو که تراست
دوست تر دارم هر روز ز روز دگرت
همه دم بیشتر از پیشترم دل ببری
چون نخواهم همه دم بیشتر از پیشترت
سروی اما ننهی پای بهر گلشن و کوی
مهی اما نتوان دید بهر بام و درت
گرنه مه زچه در کف نفتد دامن تو
ورنه سرو چرا بر نخوریم از ثمرت
در بهر پرده بدین مو که که تو داری مگریز
که شود بوی به از نافه او پرده درت
گر بمغرب تو بدین موی گریزی ازمن
که بمشرق من از او بوی برم بر اثرت
با وصالت بزمستان نفروزم آتش
که بگرمی نگرم ثانی سوزان شررت
در حضورت ببهاران نکنم یاد چمن
که بنرمی شمرم تالی نسرین ترت
خواهمت بوسه زنم گه بقدم گاه بفرق
کز خدا ختم نکوئی است بسیمینه برت
پای تا سرهمگی درخور بوسی وکنار
نه شگفت ارنکنم فرق زپا تا بسرت
چند گوئی که مجو از لب شیرینم کام
ورنه گویم سخنی تلخ و بد و جان شکرت
تو کجا و سخن تلخ که شیرین گردد
چون برآید زمیان لب همچون شکرت
یاد داری که بمستی شبکی پرسیدی
که من و ماه کدامیم به اندر نظرت
گفتم ازمه تو بهی لیک اگر بپسندد
از پی خدمت خود داور والا گهرت
راد شهزاده آراسته سیف الدوله
که شود چرخ غلامت بگزیند اگرت
وارث تخت شهی آنکه سپهرش گوید
کای مه و منطقه قربان کلاه وکمرت
دید تیغش چو ببر دهر بدو داد پیام
که بزی خوش که بود تابع فرمان ظفرت
یافت کلکش چو بکف چون بدو برد نماز
که بمان شاد که شد سخره قدرت قدرت
که زمن مژده بسوی عضدالدوله برد
کز نیاکان تو افزود شکوه پسرت
این پسر را که تو داری نه عجب گر رضوان
آید از خلد پی تهنیت از بوالبشرت
ای محمد سیر و نام کز اخلاق نکو
گشته ضرب المثل اندر همه عالم سیرت
توئی آن دوحه گلزار فتوت که بود
مردمی شاخ و شرف برگ و فتوحات برت
ور بدنیاست وجود تو بعقبی مانند
واندر او لطف و غضب جای جنان و سقرت
جانب کوه وری چند بکین تازی اسب
که دمد نام خدا چرخ بدفع خطرت
سینه اسب تو پرشد مگر ازکشتی نوح
که جهانیش بطوفان و نباشد حذرت
گرتو با این دل و این زهره سوی بیشه چمی
روبهم گر ننهد پنجه همی شیر نرت
سخت تر از تو دلیری نشنیدم به نبرد
خلق کرده است مگر بار خدای از حجرت
که برازنده تر از تست بهیجا که بود
توسن از چرخ و سپر ازمه و مغفر زخورت
توئی آن سرو سهی قامت فرخنده لقا
که بود کاخ فلک ناصردین کاشمرت
چشم شه بر رخ تو گوش تو برگفته شاه
که ایازیست بنزد شه محمود فرت
داورا چاکر دیهیم تو تاج الشعر است
که خجل ماند ه زالطاف برون ازشمرت
لطف تو پیش ملک پایه من بس بفزود
که بسی پایه فزاید ملک دادگرت
شه کجا بنده کجا بحر کجا قطره کجا
لطفها میکنی ای تاج سرم خاک درت
تا بود ارض وسما باش تو چون بحر وسحاب
گفت دلکش گهرت بخش فراوان مطرت
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در تهنیت عید قربان
عید قربان بود و حاج به درک عرفات
ماو کوی صنمی کش عرفات از غرفات
شور زمزم بسر حاج و خلیلی است مرا
که زند جوش بچاه ذقنش آب حیات
حاج اگر در جمراتند برجم شیطان
تا مناسک را محرم شده اندر میقات
ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیم
لو رمتنا یده المشرقه رمی الجمرات
حاج آویخته در پرده بیت الله و ما
پرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات
پرده کعبه دهد حاجت و در محفل وی
لوذنت مهجتنا لاحترقت من سبحات
باز آن ترک بحج آمد و از طلعت او
خانه کعبه شد انباشه از لات و منات
دلی از آهن باید حجرالاسود را
تاز خجلت بر خال و رخ او ناید مات
عجبم از حجر آید که چرا آب نشد
زاستلام رخ آن بت که به است از مرات
زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوش
دست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات
بس خوش افتاده براندام لطیفش احرام
سیئات الشرفافاقت فوق الحسنات
هست سیمین تنش ازجامه احرام پدید
راست چون نورسماوی ز بلورین مشکات
چون نشنید بعذارش عرق از طوف حرم
زرع الانجم خداه بطرف الغلوات
تا صفای رخش از هر وله زد لاف منی
نه منار است قرار و نه صفا راست ثبات
او کند هر وله و زلف و رخش بطحا را
سنبل وگل شکفاند ز زمینهای موات
تاصمد گوشده آن لعبت خورشید جبین
زاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرات
گر صلوه همه کس برطرف کعبه بود
کعبه استاده کنون برطرف او بصلات
سعی حاج امسال از زلف وخط اوست هدر
که زعشقش نشناسند عشا را زغدات
بصفا عارضش آن گونه مشاعر را برد
که بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
کس نیارد بسقایت شدن اندر برحاج
کآتش انگیزد آب رخش از جام سقات
ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزو
نیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات
کاش زی خانه ِیزدان چمدی داور یزد
تا زعدلش دل ما یابد از آن ترک نجات
بانی کعبه انصاف براهیم خلیل
که ستم را زوی آمد شکن عزی و لات
بر در جود عمیمش چه فقیر وچه غنی
در برکف کریمش چه الوف وچه مآت
شمس را با رخ زیباش اضائت اندک
بحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فکرتش از حد رموز
مهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات
شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلق
کاغنیا راست بر امصار دگر حمل زکات
ای مهین قسوره غاب فتوت که برزم
پر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات
از بنات آورد اقبال تو اطوار بنین
در بنین افکند اجلال تو آثار بنات
بس با حیای روان فرقت (؟)جهد تو بلیغ
نه عجب زنده شود گرستخوانهای رفات
صحت مردم ملک تو بحدی که بنقد
جز بدامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور بخاک محن ارخواهد کس
سازدش لطف تو مرفوع علی رغم نحات
گر چه فرمانده ما جمله زشه بد همه وقت
لیک نامد چو تو یکتن فطن فرخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست
لیک مصحف بودش قدر فزون از تورات
رایت آنگاه که رایت زند از بهر کمال
گل دماند ز جماد و سخن آرد ز نبات
حکمت آنگاه که حکمت نگرد ز امرمحال
سلب پوید ره ایجاب وکند نفی اثبات
عرش در قصر تو منت کشد از رفعت فرش
نجم درکوی تو حسرت خورد از نور حصات
تیغت اندرجگر داغ نصیب دشمن
همچو درکوره حداد حدید محمات
بود از حسن بیان خامه جان پرورتو
همچو خضری که مرآن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جیحونم
که ز رشک سخنم جامه به نیل است فرات
کهن آید اگر از دهر بیوت ملکان
من زمدح تو همی تازه فرستم ابیات
من برای توکنم چامه سرائی نه صله
گر همه قافیه شعرصلاتست و برات
شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظم
بتلافی سزد ارعفو رود بر مافات
کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراست
تن نوان قلب طپان هوش رمان ازعورات
نشد ار جود تو سدره جیحون دریزد
ماورا النهر سرودی هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیل
بزیارت عجم و تازی و ترک آید و تات
خوف دارنده از سهم عبید تو عباد
طوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وله
خوش بتو نقاش طرحی دلستان افکنده است
گرچه نقش آن کمر را از میان افکنده است
جان اگر نبود مصور پس مصور ازکجا
اندر آئینه رخت تصویر جان افکنده است
صبح آسا جلوه توای مهر زمین
ماه و پروین را ز چشم آسمان افکنده است
گوئی از آن چشم تیرانداز و طاق ابروان
ترک در محرابی از مستی کمان افکنده است
بس سبک دزدید مشکین زلفت از عشاق دل
عا قبت بردوش تو باری گران افکنده است
ای برخ باغ جنان بیماهت اینک سالهاست
کز فراقت دهر داغم برجنان افکنده است
زرد چهرم سخت غم افزا شد آخر ای شگفت
سستی بختم خواص از زعفران افکنده است
پایمالم چون رکاب و چار میخم همچو نعل
تا که با هجرت قضایم همعنان افکنده است
چرخ خرگاه (و) زمین اورنگ (و) عریانی لباس
خوب بختم وضع فری جاودان افکنده است
دیده ام زینسان که لؤلؤ بیز گشته گوئیا
خود نظر بر دست شاه کامران افکنده است
ناصرالدوله حمیدالدین که تیغش طرح نظم
هم بکرمان هم بآذربایجان افکنده است
چون مهندس کرد قصد بزم جاهش از ازل
این اساس چرخ را در امتحان افکنده است
ورنه معمار قدر بنیاد قصر رفعتش
آن طرف از حیز کون و مکان افکنده است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - وله
ای که زلف تو ولی نعمت مشک ختن است
وز لطافت بدنت جلوه گر از پیرهن است
بس زشرم دهنت غنچه لب خویش گزید
اینک آلوده بخوناب لبانش دهن است
بیستون تیشه زدن کوهکنی نیست ولیک
هرکس اندردل تو را رخنه کند کوهکن است
مردم از چاه برند آب و مرا زآتش عشق
آبرویم برد آن چه که تو را بر ذقن است
گز ز زلفت نبرد شانه شکن رنجه مباش
که درستی سر زلف تو اندر شکن است
خونم ار زلف تو پامال کند سر مبرش
کاین گناه از طرف بخت سیه روی من است
بدلم زآتش جورت نبود آه بلی
دود از آن ملک نخیزد که تواش راهزن است
چه فسون خوانده ای سرو که بر دیده ما
فعل خار آید از آن رخ که به از یاسمن است
گر تور افتنه کنم نام مرا خرده مگیر
کز جمال تو دلیلیم بوجه حسن است
نارون را اگرش جای بباغ است چرا
باغ رخسار تو برآن قد چون نارون است
فتنه زینسان که بچشمان تو آورده پناه
غالب الظن من از سطوت شاه زمن است
ناصرالدوله ملک زاده آزاد حمید
کش زپیروزی و نصرت همه جانست وتن است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - وله
چون ماه من به جانب لب ساغر آورد
خورشید نقل بزم وی از اختر آورد
هان نقل زاخترش سزد و باده زآفتاب
چون ماه من بجانب لب ساغر آورد
شکر فروش لعل وی آمد چو در سخن
از حسرت آب در دهن شکر آورد
عنبر فشان کلاله همی بشکند بدوش
تا روسیاهی از شکنش عنبر آورد
زیور کند ز اطلس و من خوشتر آیدم
کو رو بمن برهنه تن از زیور آورد
در بستر آنکه برد چو او سر وسیمبر
پر از هزار خرمن گل بستر آورد
از مادر این چنین پسر آید بر پدر
حق مرحمت بهر پدر و مادر آورد
لیکن ازو دریغ که گفت دروغ خلق
از ساده لوحیش همه راباور آورد
دیشب چو مست گشت بمن گفت هفته ایست
کاندر برم یکی سمن و عبهر آورد
گویند فلان امیر اسیر کمند تست
گر برخورد ز سیم تو بهرت زر آورد
هر روز برتن تو خز و پرنیان کند
هر شام بهر تو می و رامشگر آورد
من آنچه رای می نهم امروز بایدم
اندیشه از دمی که رخم خط برآورد
هر مرد را که نیست بگنج آگهی ز رنج
وقت آیدش که چرخ اسف بیمر آورد
گفتم بتا کلام تو نمرود فرعنت
جان خلیل خویش پر از آذر آورد
کم تجربت جوانی و رندان پرفنند
کآهنگشان بمجلس رقص اختر آورد
هستند فرقه که بروم از قلندری
افسونشان بره پسر قیصر آورد
این وعدها که داده امیریت دلفریب
بی پا شود چو با تو شبی برسر آورد
با ساغر سفال گدایی چو من بساز
کاین گل شکستها بکیی ساغر آورد
فی الجمله نقصی اربود اوضاع را مرنج
تکمیل آن مدیح مهین داور آورد
سرهنگ شاه خان ملک منزلت حسین
کافلاک سجده اش بتراب درآورد
یک ذره از وقار وی ار بر فلک نهند
صد جا شکست بر کمر محور آورد
بخ له آن حدیقه که این دوحه پرورد
طوبی له آن درخت که چونین برآورد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - وله
میم دهان لعبتی نخواهنده ابجد
قامت ما دال کرد از آن الف قد
جیم دو زلفش بعین دوستی از من
برده چنان دل که می ندانم ابجد
خد نکو را کنند برمه تشبیه
لیک بت من ز ماه به بودش خد
مه که ز حد بگذرد پذیرد نقصان
آن مه تکمیل شد چو بگذشت از حد
در همه عضوش ز ساق خوشترم آید
کاینجا راهی برد بجانب مقصد
گر رخ امرد بدل فزاید قوت
ضعف دل من چراست زان رخ امرد
یکدم صد بار اگر جمالش بینم
باز بذوق اندرم نگشته مجدد
جلوه دندان اوست در برعشاق
چون سخن میر به زدر منضد
داور فرخ نژاد با دل باذل
سیف الدوله امیرزاده محمد
آنکه یک اقدام او بملک گشاید
به زهزار ازدحام خیل مجند
سودد ازو سر بلند شد بر مردم
مردم اگر سر بلند گشته زسودد
گاه غضب در رخش چو بینی گوئی
شعله نیران جهد زخلد مخلد
مهر و مهش دو ایاغ احمر و اصفر
روز و شبش دو غلام ابیض و اسود
ایکه بنازد زفر محمدت چرخ
همچو بنی هاشم از میامن احمد
باقی آرند فاضلان بر فضلت
گردند ارجمع یا که مفرد مفرد
آری آنجا که آفتاب بتابد
کس نکند التماس نور زفرقد
سطری از دفتر حیای تو نبود
گر بنویسد کسی هزار مجلد
کی ببرزگی کند بر تو نمایش
آنکه بآرایش است نور مقید
نیست همی کار خواجگی بتجمل
خواهد قول درست وعزم مشید
رای تو ز الواح روزکار بخواند
آنچه فراز آید از زمان مبعد
سیلی کآرد هزار سال دگرروی
تو برش امروز استوار کنی سد
سرمد چون خیرخلق یزدان جستی
یزدان دادت بخلق فره سرمد
صد حصن ازیک نهیب تیغ تو مفتوح
مانا دارد بفتح عهد موکد
تا که بود در خجسته لعل کواعب
سی و دو لؤلؤی جانفرای مسند
قصر جلالت بحول و قوت ایزد
برتر از این طاق نه رواق زبرجد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - وله
نگار من چو بخیزد بنارون ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - درتهنیت عید غدیر و منقبت مولای متقیان علی بن ابیطالب علیه السلام
بت من که از لطافت بودش ز روح عنصر
نه چنان لطیف کآید بخیال یا تصور
بر قامتش بطوبی شکن آورد کروبی
بر طلعتش ز خوبی بمزاج گل تکسر
بودش بدوش کاکل چو بسر و ناز سنبل
رخکش چو خرمنی گل لبکش چو حقه در
نه عجب دل ار زعالم بجفای اوست خرم
چوویی برای من کم چو منی برای وی پر
قدمی که در تحرک سوی او شود تبرک
سزد ارهمی بتارک کند آن قدم تفاخر
همه گر چه در تجرع نتوان از او تمتع
بدو طره اش تواضع بدو چهره اش تکبر
برغیر با تلطف زده باده تالف
همه برمنش تکلف همه با منش تغیر
دم خلد در وصالش دل نافه برده خالش
جگر گل از جمالش بگداخت در تحسر
صنما غدیرخم شد گه می زدن زخم شد
دل خصم از اشتلم شد بتزاید تکدر
هله آنکه را حسد بد بنشست برخرخود
چو نبی بامر حق شد ز بر جهاز اشتر
نه چنان ولی ذوالمن ز رسول شد معین
که بود برای یک تن ره طفره وتعذر
شه دین علی عالی دل حق ولی والی
که از و علی التوالی بفلک شودتذکر
مه برج آفرینش جلوات شمس بینش
ثمر درخت دانش در لجه تبحر
شرر دل ضیاغم بشر ملک قوایم
که باژدهای صارم برد ازیلان تنمر
نه بکشورش تناهی نه بلشکرش ملاهی
زده کوس لا الهی به ارائک تجبر
ملکا امیر نحلا اسد الاسود فحلا
زتوجه تو رحلا بعوالم تکنر
زکلیم رب ارنی که بطور گفت و دانی
پس نفی لن ترانی توئی آن ولیکن انظر
ازل و ابد غلامت مه و مهر کاس و جامت
نتوان زد از مقامت دم خبرت از تفکر
جبروت خرگه تو ملکوت جرگه تو
بغبار درگه تو بود آیت تبصر
حرم خدای سبحان کند استلامش ازجان
کل کوی تو بدوران بپذیرد ارتحجر
رخ تست قبله کن همه سوئیش تمکن
نه سزد بوی تیامن نه بود در او تیاسر
زنقود و صفت ارجو که شوم بعز خواجو
برشه اگر نکور و بدر آید از تعیر
شرف البقا وجودش تحف التقا سجودش
لب عالمی زجودش به تحمد و تشکر
فرحت به المحاضر علم الجهار والسر
هومن افاخم البر هومن اکارم الحر
نفر ازد از قضا قد نفروزد از قدرخد
چو نشیند او بمسند بفضایل تدبر
زهی ای ستوده کیشت فر از آفتاب بیشت
طپد آسمان به پیشت چو تذرو نزد سنقر
سخطت جنود اخگر سخنت عقود اختر
علم تو جالب الشر قلم تو کاشف الضر
سمن مراد چهرت چمن خدم سپهرت
نسمات صبح مهرت بارم کند تمسخر
خهی آن نجیب توسن که شوی برآن در اوژن
بود از سم چو آهن شخ و دره کوب و ره بر
ز درنگ رخ چو تابد بوغا چنان شتابد
که بعقل هم نیابد صفتی از او تبادر
نه باوج فایض نه سکونش از حضایض
ظفرش غلام رایض فلکش امیر آخور
هله تا که اهل سنت بمباحت امامت
نزنند گوی دولت بر شیعی از تشاجر
بتو التجا جهان را زتو ارتقا زمان را
به سعادت اختران را پی جاه تو تظاهر