عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۵
ای صلاح ملک و دین در عالم کون و فساد
دین یزدان را پناه و ملک سلطان را عماد
در جلالت نیست پیش بخت توکوه بلند
در سخاوت نیست دریا پیش جود تو جواد
از معالی هست کردارت همیشه منتخب
وز معانی هست گفتارت همیشه مستفاد
ایزد دارنده را و گنبد گردنده را
هستی از تقدیر و از تاثیر مقصود و مراد
اختیارت کرد سلطان از ندیمان همچنانک
صاحب عادل ز فرزندان و یزدان از عِباد
هر که دارد در ره دولت نهاده یک قدم
مهر توست او را دلیل و شکر تو اِنعام و زاد
هر مسلمان اعتقادی دارد اندر مهر تو
خاصه من خادم کجا دارم خلوص اعتقاد
حضرت تو هست کعبه خدمت تو هست حج
من رهی هستم چو مُحرِم مانده اندر اجتهاد
گرچه از دیدار تو محروم ماندم یک دو بار
مُحرِم محروم را بر همت توست اعتماد
تاکه اندر جان و تن وصفکثیف است و لطیف
تا که اندر روز و شب نَعت بیاض است و سواد
تیره بادا از بقای عمر تو چشم فنا
بسته بادا بر صلاح کار تو دست فساد
دین یزدان را پناه و ملک سلطان را عماد
در جلالت نیست پیش بخت توکوه بلند
در سخاوت نیست دریا پیش جود تو جواد
از معالی هست کردارت همیشه منتخب
وز معانی هست گفتارت همیشه مستفاد
ایزد دارنده را و گنبد گردنده را
هستی از تقدیر و از تاثیر مقصود و مراد
اختیارت کرد سلطان از ندیمان همچنانک
صاحب عادل ز فرزندان و یزدان از عِباد
هر که دارد در ره دولت نهاده یک قدم
مهر توست او را دلیل و شکر تو اِنعام و زاد
هر مسلمان اعتقادی دارد اندر مهر تو
خاصه من خادم کجا دارم خلوص اعتقاد
حضرت تو هست کعبه خدمت تو هست حج
من رهی هستم چو مُحرِم مانده اندر اجتهاد
گرچه از دیدار تو محروم ماندم یک دو بار
مُحرِم محروم را بر همت توست اعتماد
تاکه اندر جان و تن وصفکثیف است و لطیف
تا که اندر روز و شب نَعت بیاض است و سواد
تیره بادا از بقای عمر تو چشم فنا
بسته بادا بر صلاح کار تو دست فساد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
بقای شهریار تاجور باد
پناهش کردگار دادگر باد
دلیلش دولت و بخت جوان باد
ندیمش نصرت و فتح و ظفر باد
ز رزم شاه در مشرق نشان باد
ز بزم شاه در مغرب خبر باد
خدنگ شاه را هنگام رفتن
ز مرگ دشمنان پیکان و پر باد
کجا بندد کمر بر کینِ دشمن
میان دشمنش همچون کمر باد
بر آن گونه که شارستان لوط است
حصار خصم او زیر و زبر باد
به نعمت مختصر شد خصم سلطان
کنون زین پس به دولت مختصر باد
ز خشم شاه چشم خصم کورست
ز کوس شاه گوش خصم کر باد
شه آفاق هست اندر خراسان
نهیب و بیم او در کاشْغر باد
هر آن کوکب کزو باشد سعادت
بهسوی طالع شاهش نظر باد
شعار دیدهٔ شاهیّ و شادی
مبارک رای تو همچون بصر باد
چو آبی کاندرو آتش فروزد
ز خون دشمنان تیغ تو تَر باد
جهانداران و شاهان جهان را
کجا پای تو باشد فرق سر باد
تن اقبال را جود تو جان باد
درخت ملک را جُود تو بر باد
ز اقبال تو طبع بنده دریاست
در آن دریا ز مدح تو گهر باد
اگر روزه تو را فرخنده بودست
ز روز عید تو فرخندهتر باد
تویی سازندهٔ کار همه خلق
خدایت کارساز و راهبر باد
تورا نصرت برادر باد جاوید
تورا دولت همه ساله پدر باد
پناهش کردگار دادگر باد
دلیلش دولت و بخت جوان باد
ندیمش نصرت و فتح و ظفر باد
ز رزم شاه در مشرق نشان باد
ز بزم شاه در مغرب خبر باد
خدنگ شاه را هنگام رفتن
ز مرگ دشمنان پیکان و پر باد
کجا بندد کمر بر کینِ دشمن
میان دشمنش همچون کمر باد
بر آن گونه که شارستان لوط است
حصار خصم او زیر و زبر باد
به نعمت مختصر شد خصم سلطان
کنون زین پس به دولت مختصر باد
ز خشم شاه چشم خصم کورست
ز کوس شاه گوش خصم کر باد
شه آفاق هست اندر خراسان
نهیب و بیم او در کاشْغر باد
هر آن کوکب کزو باشد سعادت
بهسوی طالع شاهش نظر باد
شعار دیدهٔ شاهیّ و شادی
مبارک رای تو همچون بصر باد
چو آبی کاندرو آتش فروزد
ز خون دشمنان تیغ تو تَر باد
جهانداران و شاهان جهان را
کجا پای تو باشد فرق سر باد
تن اقبال را جود تو جان باد
درخت ملک را جُود تو بر باد
ز اقبال تو طبع بنده دریاست
در آن دریا ز مدح تو گهر باد
اگر روزه تو را فرخنده بودست
ز روز عید تو فرخندهتر باد
تویی سازندهٔ کار همه خلق
خدایت کارساز و راهبر باد
تورا نصرت برادر باد جاوید
تورا دولت همه ساله پدر باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۷
همیشه دولت و اقبال شاه سنجر باد
به بزم و رزم کفش جفت جام و خنجر باد
ز جشن عید همه جشنهاش خوبترست
ز روز عید همه روزهاش خوشتر باد
همیشه کُنیت و نام و خطاب و القابش
جمال خطبه و فخر خطیب و منبر باد
بلند همت او از فلک گذشته شدست
بلند رایت او با فلک برابر باد
ز دار ملک به هر مملکت که روی نهد
چو نام خواجه بر آن مملکت مظفر باد
خدایگان جهان حقورست و مُلک حق است
ز بهر امن جهان حق بهدست حقور باد
به خسروی و شهنشاهی از خلیفهٔ حق
سزای خاتم و عهد ولوا و افسر باد
ز نیکبختی و نیکاختریش در دو جهان
تفاخر پدر و نازش برادر باد
چنانکه هست زمانه منور از خورشید
ز فر طلعت او ملک و دین منور باد
به شرق و غرب کجا ظالمی و مظلومی است
میان هر دو به انصاف و عدل داور باد
رسوم او شرف دولت سلاطین باد
فتوح او علم ملت پیمبر باد
سِنان نیزهٔ او را قضا مُتابع باد
عنان مرکب او را صبا مسخر باد
به روز رزم چوگردون تنش توانا بود
به روز بزم چو دریا دلش توانگر باد
به ترک و روم یسار غنیمت و سپهش
زگنجخانه ی خانان و قصر قیصر باد
بر آن زمین که جنود عدو مقام کنند
ز چرخ تا گه محشر نهیب محشر باد
در سعادت و دولت گشاده باد بر او
عدوی او ز مذلت چو حلقه بر در باد
اگر زمانه چو بحرست و ملک چون صدف است
فضایل و هنرش در صدف چو گوهر باد
چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی
کجا به رزم نهد روی پشت لشکر باد
شعاع رایت رایش به هفت گردون باد
شکوه نامه و نامش به هفت کشور باد
سریر بارگه او ز شاخ طوبی باد
شراب بزمگه او ز آب کوثر باد
نگار مجلس میمون و جشن فرخ او
چو نقش آزر و عید خلیل آزر باد
منم ثناگر او روز و شب به جان و به دل
هزار بنده چو من پیش او ثناگر باد
بقاش باد و همه خلق خود همیگویند
که تا بقاست جهان را بقای سنجر باد
به بزم و رزم کفش جفت جام و خنجر باد
ز جشن عید همه جشنهاش خوبترست
ز روز عید همه روزهاش خوشتر باد
همیشه کُنیت و نام و خطاب و القابش
جمال خطبه و فخر خطیب و منبر باد
بلند همت او از فلک گذشته شدست
بلند رایت او با فلک برابر باد
ز دار ملک به هر مملکت که روی نهد
چو نام خواجه بر آن مملکت مظفر باد
خدایگان جهان حقورست و مُلک حق است
ز بهر امن جهان حق بهدست حقور باد
به خسروی و شهنشاهی از خلیفهٔ حق
سزای خاتم و عهد ولوا و افسر باد
ز نیکبختی و نیکاختریش در دو جهان
تفاخر پدر و نازش برادر باد
چنانکه هست زمانه منور از خورشید
ز فر طلعت او ملک و دین منور باد
به شرق و غرب کجا ظالمی و مظلومی است
میان هر دو به انصاف و عدل داور باد
رسوم او شرف دولت سلاطین باد
فتوح او علم ملت پیمبر باد
سِنان نیزهٔ او را قضا مُتابع باد
عنان مرکب او را صبا مسخر باد
به روز رزم چوگردون تنش توانا بود
به روز بزم چو دریا دلش توانگر باد
به ترک و روم یسار غنیمت و سپهش
زگنجخانه ی خانان و قصر قیصر باد
بر آن زمین که جنود عدو مقام کنند
ز چرخ تا گه محشر نهیب محشر باد
در سعادت و دولت گشاده باد بر او
عدوی او ز مذلت چو حلقه بر در باد
اگر زمانه چو بحرست و ملک چون صدف است
فضایل و هنرش در صدف چو گوهر باد
چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی
کجا به رزم نهد روی پشت لشکر باد
شعاع رایت رایش به هفت گردون باد
شکوه نامه و نامش به هفت کشور باد
سریر بارگه او ز شاخ طوبی باد
شراب بزمگه او ز آب کوثر باد
نگار مجلس میمون و جشن فرخ او
چو نقش آزر و عید خلیل آزر باد
منم ثناگر او روز و شب به جان و به دل
هزار بنده چو من پیش او ثناگر باد
بقاش باد و همه خلق خود همیگویند
که تا بقاست جهان را بقای سنجر باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۸
جاودانگیتی به حکم شاهگیتی دار باد
جایگاه بدسگال شاه گیتی دار باد
جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد
دست و تیغش هر دو گوهردار و گوهر بار باد
بر سر شاهی که ز ایزد مر جهان را رحمت است
جبرئیل از آسمان هر روز رحمت بار باد
عز دین و عز دنیا هر دو از شاهنشه است
هرکه عز او نخواهد تا قیامت خوار باد
در میان کفر و دین فرمان او سَدّی قوی است
در میان نیک و بد شمشیر او دیوار باد
هرجه دشوارست آسان باد بر شاه جهان
هرچه آسان است بر بدخواه او دشوار باد
روز و شب با دوستانش سَعد را تعبیر باد
سال و مه با دشمنانش نحس را پیکار باد
خلق را چندانکه هست اندیشه و گفتار نیک
شاه را اندر هنرها سیرت و کردار باد
چون شهاب از چرخ و برق از میغ و تقدیر از حجاب
تیر او را از کمان در هر وطن رفتار باد
خواب امن روزگار از دولت بیدار توست
بخت خصمش خفته باد و دولتش بیدار باد
کار شاهانگر شکار و شادی و میخوردن است
با می و شادی و شاهی و شکارش کار باد
بزم او از موی و روی دلبران قند لب
خرم و خوش چون بنفشستان و چون گلزار باد
در بر او دلبری همجهرهٔ خورشید باد
در کف او ساغری همگونهٔ گلنار باد
جون صلاح کار خلق اندر بقای عمر اوست
تا جهان باشد ز عمر خویش برخوردار باد
کار ساز عالم است و یار دین ایزدست
دولت او را کارساز و ایزد او را یار باد
جایگاه بدسگال شاه گیتی دار باد
جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد
دست و تیغش هر دو گوهردار و گوهر بار باد
بر سر شاهی که ز ایزد مر جهان را رحمت است
جبرئیل از آسمان هر روز رحمت بار باد
عز دین و عز دنیا هر دو از شاهنشه است
هرکه عز او نخواهد تا قیامت خوار باد
در میان کفر و دین فرمان او سَدّی قوی است
در میان نیک و بد شمشیر او دیوار باد
هرجه دشوارست آسان باد بر شاه جهان
هرچه آسان است بر بدخواه او دشوار باد
روز و شب با دوستانش سَعد را تعبیر باد
سال و مه با دشمنانش نحس را پیکار باد
خلق را چندانکه هست اندیشه و گفتار نیک
شاه را اندر هنرها سیرت و کردار باد
چون شهاب از چرخ و برق از میغ و تقدیر از حجاب
تیر او را از کمان در هر وطن رفتار باد
خواب امن روزگار از دولت بیدار توست
بخت خصمش خفته باد و دولتش بیدار باد
کار شاهانگر شکار و شادی و میخوردن است
با می و شادی و شاهی و شکارش کار باد
بزم او از موی و روی دلبران قند لب
خرم و خوش چون بنفشستان و چون گلزار باد
در بر او دلبری همجهرهٔ خورشید باد
در کف او ساغری همگونهٔ گلنار باد
جون صلاح کار خلق اندر بقای عمر اوست
تا جهان باشد ز عمر خویش برخوردار باد
کار ساز عالم است و یار دین ایزدست
دولت او را کارساز و ایزد او را یار باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۹
خدایگان جهانی خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاهدار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر بهسان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
سعادت ابدی جفت روزگار توباد
چو روز رزم بُوَد یُمن بر یَمین تو باد
چو روز بزم بود یُسْر بر یَسار تو باد
به هر کجا که زنی تیغ دست دست تو باد
به هرکجا که نهی پای، کار کار تو باد
تو اختیار خدایی و پادشاه جهان
همیشه عدل و نکوکاری اختیار تو باد
کنون که سوی خراسان همی سپاه کشی
هزار شاه چو کسری سپاهدار تو باد
چو باز سوی سپاهان نهی به نصرت روی
هزار بنده چو قیصر امیر بار تو باد
شکار تو همه شیر است و یار تو همه فتح
اگرچه شیر شود خصم تو شکار تو باد
ز سنگ و آهن اگر خصم تو حصارکند
خجسته دولت تو گِرد تو حِصار تو باد
وگر بهسان سکندر برآورد سدّی
بلند سدّ تو شمشیر آبدار تو باد
همه سلامت عمر جهانفروز تو باد
همه سعادت بخت بزرگوار توباد
خدای داد تو را ملک وکامکاری و بخت
هزار رحمت بر بخت کامکار تو باد
نثار کردی بر زایران خزانهٔ خویش
خزانهٔ ملکان سربسر نثار تو باد
به روز رزم کجا کارزار خواهی کرد
شکسته خصم تو از پیش کارزار تو باد
همیشه تا به فلک بر بود قرار نجوم
به تخت دولت و اقبال برقرار تو باد
اگر شویّ وگراییّ و هرکجا باشی
ظفر ندیم تو باد و خدای یار تو باد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱
دولت و دین را خدای فر و بها داد
مُلک مَلِک را نظام و نور و نوا داد
قاعدهٔ نو نهاد کارِ جهان را
حق به کف حقور و سزا به سزا داد
ملک پدر چون ملک زبخت عطا یافت
جای پدر فخر ملک را به عطا داد
قدر وزارت فزود چون ملک شرق
صدر وزارت به سیدالوزرا داد
اینت مبارک اشارتی که قَدَر کرد
وینت همایون بشارتی که قضا داد
دهر بدین فخر کرد و ملک شرف یافت
شاه بدین حکم کرد و خواجه رضا داد
مرتبه و فخر خواجه داد به حضرت
آنچه به عالم نسیم باد صبا داد
خواجه چو در باغ ملک تخم هنر کشت
دشمن او را زمانه سر به گیا داد
گشت مُنوَر همه جهان به ضمیرش
زانکه ضمیرش چو آفتاب ضیا داد
هیچ ندانیم تا چگونه گزاریم
شکر چنین صاحبی که بخت به ما داد
فخر کنید ای جهانیان که جهاندار
صدر جهان را به پادشاه شما داد
بار خدایا خدای ما که زمین را
تازگی و زندگی به آب و هوا داد
آب و هوا را ز بهر راحت ارواح
از دل و طبع تو روشنی و صفا داد
تا که ملک با تو دست مهر وفا برد
چرخ به دست تو مهر عهد و وفا داد
تا که زمین از وزارت تو خبر یافت
رای تو اندر سمو خبر ز سما داد
تا شده پای تو در رکاب وزارت
دهر به دست عدو عنان عنا داد
دور فلک جز به تو پس از پدر تو
خط وزارت به هرکه داد خطا داد
گر به دعا جان به مرده داد مسیحا
مالش خصمان کلیم اگر به عضا داد
تو به قلمکن هر آنچه او به عصاکرد
تو به کرم ده هر آنچه او به دعا داد
عدل کن اندر جهان که خالق عالم
بر پدرت عدل را به خلد جزا داد
بهرهٔ تو مشتری دهاد سلامت
زانکه زحل بهرهٔ عدوت بلا داد
باد بقای تو در جهان سعادت
زانکه جهان را سعادت تو بقا داد
بنده معزی چو پیش تو گهر آورد
گوهر او جود تو خرید و بها داد
مُلک مَلِک را نظام و نور و نوا داد
قاعدهٔ نو نهاد کارِ جهان را
حق به کف حقور و سزا به سزا داد
ملک پدر چون ملک زبخت عطا یافت
جای پدر فخر ملک را به عطا داد
قدر وزارت فزود چون ملک شرق
صدر وزارت به سیدالوزرا داد
اینت مبارک اشارتی که قَدَر کرد
وینت همایون بشارتی که قضا داد
دهر بدین فخر کرد و ملک شرف یافت
شاه بدین حکم کرد و خواجه رضا داد
مرتبه و فخر خواجه داد به حضرت
آنچه به عالم نسیم باد صبا داد
خواجه چو در باغ ملک تخم هنر کشت
دشمن او را زمانه سر به گیا داد
گشت مُنوَر همه جهان به ضمیرش
زانکه ضمیرش چو آفتاب ضیا داد
هیچ ندانیم تا چگونه گزاریم
شکر چنین صاحبی که بخت به ما داد
فخر کنید ای جهانیان که جهاندار
صدر جهان را به پادشاه شما داد
بار خدایا خدای ما که زمین را
تازگی و زندگی به آب و هوا داد
آب و هوا را ز بهر راحت ارواح
از دل و طبع تو روشنی و صفا داد
تا که ملک با تو دست مهر وفا برد
چرخ به دست تو مهر عهد و وفا داد
تا که زمین از وزارت تو خبر یافت
رای تو اندر سمو خبر ز سما داد
تا شده پای تو در رکاب وزارت
دهر به دست عدو عنان عنا داد
دور فلک جز به تو پس از پدر تو
خط وزارت به هرکه داد خطا داد
گر به دعا جان به مرده داد مسیحا
مالش خصمان کلیم اگر به عضا داد
تو به قلمکن هر آنچه او به عصاکرد
تو به کرم ده هر آنچه او به دعا داد
عدل کن اندر جهان که خالق عالم
بر پدرت عدل را به خلد جزا داد
بهرهٔ تو مشتری دهاد سلامت
زانکه زحل بهرهٔ عدوت بلا داد
باد بقای تو در جهان سعادت
زانکه جهان را سعادت تو بقا داد
بنده معزی چو پیش تو گهر آورد
گوهر او جود تو خرید و بها داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
دولت موافقان تو را جاه و مال داد
گردون مخالفان تورا گوشمال داد
اختر شناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان فرخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
بر گونهٔ فریشتگان پر و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم
بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
ای شاه شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کین عز و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلعت حسن و جمال داد
زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
گردون مخالفان تورا گوشمال داد
اختر شناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان فرخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
بر گونهٔ فریشتگان پر و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیخت رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین تو جست خصم
بر باد داد خویش و سر اندر محال داد
ای شاه شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کین عز و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلعت حسن و جمال داد
زلف دراز و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳
شهی که گوهر و دینار رایگانی داد
هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد
عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش
به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد
نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد
یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که به او ملک این جهانی داد
هر آن شهیکه ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد
ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد
لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد
حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد
بسا مخالف دولتکه شاه مالِشِ او
به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد
شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان به عطا گنج شایگانی داد
نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل
چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد
به آفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد
به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد
به زندگانی خضرم که شهریار جهان
ز جام خویش مرا آب زندگانی داد
ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او به همه خلق شادمانی داد
همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد
هرآنچه داد خدایش خدایگانی داد
عزیزکرد بدو دین و داد و بگزیدش
به دین و دادش ده چیز و رایگانی داد
نگین و افسر و شمشیر و تخت و تاج وکمر
سپاه و دولت و پیروزی و جوانی داد
یقین بدان که دهد آن جهانیش فردا
فزون از آن که به او ملک این جهانی داد
هر آن شهیکه ظفر یافت بر مخالف خویش
زآسمان و زسیارگان نشانی داد
ز بخت خویش نشان داد شاه روز ظفر
نه از ستاره و دوران آسمانی داد
لطیف طبع ملک داد باد را سَبُکی
چنانکه حلم ملک خاک را گرانی داد
حصار دولت از آن آمد استوار و بلند
که تیغ را مَلِک شرق پاسبانی داد
بسا مخالف دولتکه شاه مالِشِ او
به تیر و ناوک آن تیغ هندوانی داد
شهان به زیر زمین گنج را نهان کردند
خدایگان به عطا گنج شایگانی داد
نداد هیچ کسی خاک رایگان به مثل
چنانکه شاه جهان زر به رایگانی داد
به آفرین ملک من رهی همی نازم
که آفرینش لفظ مرا معانی داد
به بزم خویش مرا پیش خاصگان بنشاند
به دست خویش به من بنده دوستگانی داد
به زندگانی خضرم که شهریار جهان
ز جام خویش مرا آب زندگانی داد
ز عدل باد دلش شادمان و برخوردار
که عدل او به همه خلق شادمانی داد
همیشه شاه جهان باد کامران و عزیز
که بخت را هنرش عِزّ و کامرانی داد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴
هرکس که دل بر آن صنم دلستان نهاد
جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد
آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان
ناگه بنفشه بر طرف گلستان نهاد
دو دایره زغالیه بر مشتری کشید
صد سلسله ز مورچه بر ارغوان نهاد
تا بر دو عارضش خط عنبر فشان نوشت
بس کس که سر بر آن خط عنبر فشان نهاد
انبار کرد دیدهٔ من صد هزار در
تا آن نگار سی و سه دُر در دهان نهاد
یک روز بامداد که خورشید از زمین
مانند مهره در دهن آسمان نهاد
با آن صنم به هم به یکی بوستان شدیم
کاماجگاه خویش در آن بوستان نهاد
چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او
گفتی که قد خویش مرا بر میان نهاد
پنداشتم ز عشق که بر من همی زند
هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد
باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام
طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد
او میهمان من بدو من میزبان او
مهمان نشست و خوان به بر میزبان نهاد
رسمی است خوان و کاسه نهادن ز میزبان
آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد
صد بوسه داد بیش مرا بر لب ای عجب
تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد
با من چو خوش زبان بگشاد آن دهان تنگ
گفتی که کردگار یقین برگمان نهاد
فارغ ز نان شدیم و بشستیم دست را
ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد
چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ
برجست و کَند رخت و بُنِه در میان نهاد
آگه شدم که بود فسون و فریب و فن
هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد
گفتم به داستان مبر از دوستان خویش
دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد
بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من
رخت و بُنه بِنِه برِ من گر توان نهاد
گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت
کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد
گر غیبدان نیم به هوس نشمرم غلط
اندیشهای که در دل من غیبدان نهاد
چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار
کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد
گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش
هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد
تر کرد زآب چشم سر آستین خویش
چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد
بیرون شد از سرای چو سرو روان به باغ
وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد
وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد
پس بازگشت و روی سویکاروان نهاد
او رفت و ماند وسوسهٔ دیو عشق او
زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد
از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم
دولت ز عقل بر سر من قهرمان نهاد
عقلم به مدح سید سادات مرتضی
دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد
بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب
کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد
صدر ملک صفت که به هفتم فلک ملک
او را لقب سلالهٔ حیدر نشان نهاد
از همت و کمال جهانی مصورست
تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد
زو خاندان احمد مختار فخر کرد
چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد
ای دولت مؤیّد تو ترجمان عقل
دولت ز عقل پیش دلت ترجمان نهاد
کرد از تو روزگار به عمر ابد ضَمان
و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد
گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر
هر دو تورا میان رکاب و عنان نهاد
گویی عناصرست عطای تو کاسمان
یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد
از روی عقل دون زمان است هر مکان
و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد
تمثال دوستان تو و دشمنان تو
گویی خدای عزوجل داستان نهاد
از نَعتِ دوستان تو وصف بهار کرد
در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد
تیغی که روزگار تو را داد روز جنگ
رُمحی که کردگار تو را زیر ران نهاد
گردون بر آن یکی ز شجاعتگهر فشاند
گیتی برین یکی ز سیاست سِنان نهاد
هر عالمی که پیش تو با طیلسان رسید
سر بر زمین ز خجلت طی لسان نهاد
برداشت طیلسان تفاخر ز روی خویش
وز خِجلت تو باز یکی طیلسان نهاد
هرچند هر یک از حکما شعر خویش را
بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد
نگذاشت همت تو کسی را ز شاعران
کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد
از جود خون سرشت و ز دین لَحم و شَحمکرد
وز عِلم و حِلم جلد و رگ و استخوان نهاد
چون راستکرد شخص تورا از چهار چیز
از کبریای محض در آن شخص جان نهاد
ای مهتری که مدح تو گوید علی الدّوام
انکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد
مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو
تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد
هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر
چو نانکه حشمت پدر البارسلان نهاد
تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون
گویی خدای حادثه این از آن نهاد
بادا همیشه قاعدهٔ عمر تو قوی
کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد
جان در بلا فکند و تن اندر هَوان نهاد
آن دلستان که هست بر او رخ چو گلستان
ناگه بنفشه بر طرف گلستان نهاد
دو دایره زغالیه بر مشتری کشید
صد سلسله ز مورچه بر ارغوان نهاد
تا بر دو عارضش خط عنبر فشان نوشت
بس کس که سر بر آن خط عنبر فشان نهاد
انبار کرد دیدهٔ من صد هزار در
تا آن نگار سی و سه دُر در دهان نهاد
یک روز بامداد که خورشید از زمین
مانند مهره در دهن آسمان نهاد
با آن صنم به هم به یکی بوستان شدیم
کاماجگاه خویش در آن بوستان نهاد
چون بر کمان نهاد بتم تیر تیز او
گفتی که قد خویش مرا بر میان نهاد
پنداشتم ز عشق که بر من همی زند
هر تیر کان نگار همی بر کمان نهاد
باز آمدیم هر دو سوی خانه شادکام
طباخ رفت و زود در آن خانه خوان نهاد
او میهمان من بدو من میزبان او
مهمان نشست و خوان به بر میزبان نهاد
رسمی است خوان و کاسه نهادن ز میزبان
آن روز خوان و کاسه همی میهمان نهاد
صد بوسه داد بیش مرا بر لب ای عجب
تا در دهان خویش یکی لقمه نان نهاد
با من چو خوش زبان بگشاد آن دهان تنگ
گفتی که کردگار یقین برگمان نهاد
فارغ ز نان شدیم و بشستیم دست را
ساقی شراب در کف آن دلستان نهاد
چون دید رنگ باده ز رویش برفت رنگ
برجست و کَند رخت و بُنِه در میان نهاد
آگه شدم که بود فسون و فریب و فن
هر عهد کان سمنبر نامهربان نهاد
گفتم به داستان مبر از دوستان خویش
دستان گرفت هر که چنین داستان نهاد
بفشان غبار غربت و بنشین به نزد من
رخت و بُنه بِنِه برِ من گر توان نهاد
گفتا که خانمان نتوانم فرو گذاشت
کایزد صلاح شغلم در خانمان نهاد
گر غیبدان نیم به هوس نشمرم غلط
اندیشهای که در دل من غیبدان نهاد
چون این سخن بگفت مرا گشت آشکار
کاو عذر کار خویش همی در میان نهاد
گفتم ببند رخت و به سود و زیان بکوش
هرچند بخت سود من اندر زیان نهاد
تر کرد زآب چشم سر آستین خویش
چون پای خویش بر در و بر آستان نهاد
بیرون شد از سرای چو سرو روان به باغ
وان رخت بسته بر سر سرو روان نهاد
وقت رحیل سوی من آمد وداع کرد
پس بازگشت و روی سویکاروان نهاد
او رفت و ماند وسوسهٔ دیو عشق او
زنجیر قهر خویش مرا بر روان نهاد
از قهر دیو عشق چو دیوانه شد سرم
دولت ز عقل بر سر من قهرمان نهاد
عقلم به مدح سید سادات مرتضی
دفتر به دست داد و قلم در بنان نهاد
بوهاشم آفتاب رئیسان شرق و غرب
کز عدل در دهان ولایت زبان نهاد
صدر ملک صفت که به هفتم فلک ملک
او را لقب سلالهٔ حیدر نشان نهاد
از همت و کمال جهانی مصورست
تقدیر لایزال جهان در جهان نهاد
زو خاندان احمد مختار فخر کرد
چون او پی خجسته در آن خاندان نهاد
ای دولت مؤیّد تو ترجمان عقل
دولت ز عقل پیش دلت ترجمان نهاد
کرد از تو روزگار به عمر ابد ضَمان
و اقبال و جاه و حشمت تو در ضمان نهاد
گویی سعادت ابدی نصرت و ظفر
هر دو تورا میان رکاب و عنان نهاد
گویی عناصرست عطای تو کاسمان
یک جزو از آن عناصر در هر مکان نهاد
از روی عقل دون زمان است هر مکان
و ایزد مکان تخت تو فوق زمان نهاد
تمثال دوستان تو و دشمنان تو
گویی خدای عزوجل داستان نهاد
از نَعتِ دوستان تو وصف بهار کرد
در وصف دشمنان تو فصل خزان نهاد
تیغی که روزگار تو را داد روز جنگ
رُمحی که کردگار تو را زیر ران نهاد
گردون بر آن یکی ز شجاعتگهر فشاند
گیتی برین یکی ز سیاست سِنان نهاد
هر عالمی که پیش تو با طیلسان رسید
سر بر زمین ز خجلت طی لسان نهاد
برداشت طیلسان تفاخر ز روی خویش
وز خِجلت تو باز یکی طیلسان نهاد
هرچند هر یک از حکما شعر خویش را
بر نام و کنیت تو بهای گران نهاد
نگذاشت همت تو کسی را ز شاعران
کاندر سرای تو قدم رایگان نهاد
پاینده عالمی که منزه بود ز عیب
ایزد نهاد شخص تو گویی چنان نهاد
از جود خون سرشت و ز دین لَحم و شَحمکرد
وز عِلم و حِلم جلد و رگ و استخوان نهاد
چون راستکرد شخص تورا از چهار چیز
از کبریای محض در آن شخص جان نهاد
ای مهتری که مدح تو گوید علی الدّوام
انکس که عقل پیش وی این امتحان نهاد
مقبل شد این حکیم جوان از قبول تو
تا بخت رخت پیش حکیم جوان نهاد
هست از تو منتظر که نهی حشمتش به سر
چو نانکه حشمت پدر البارسلان نهاد
تا بر فلک قران بود و بر زمین قرون
گویی خدای حادثه این از آن نهاد
بادا همیشه قاعدهٔ عمر تو قوی
کایزد بنای دولت تو جاودان نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵
تا نگار من ز سنبل بر سمن پر چین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند
جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد
آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت
قُوت عشّاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد
هر دلیکز سرکشی ننهاد سر برهیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط مشکین نهاد
من غلام آن خط مشکین ک هگویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل نسرین نهاد
تا نبوسیدم لب شیرین او نشناختم
کایزد آب زندگانی در لب شیرین نهاد
موبد آذرپرستان را دل من قبلهگشت
زانکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد
هر که از رنج من و از کار او آگاه شد
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
حال خویش اندر بلای او دل مسکین من
خود تبه کرد و گنه بر چشم روشن بین نهاد
خواب خویش اندر غم او چشم روشنبین من
دوش گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد
چشم و دل را من ملامت چون کنم از عشق خویش
بند بر جان من آن پروردهٔ تکسین نهاد
نیکبخت آنکسکه دل در بند عشق او نبست
پر گرفت از عشق او بر مدح شمسالدین نهاد
آن امامی کاو شهاب ثاقب است اسلام را
وان شهابی کاو قَدَم بر تارک پروین نهاد
عبد رزّاق آن که اندر سایهٔ اقبال او
بخت عالی رای بر بالای علیین نهاد
روز اول کاو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد
کرد در خلد برین روحالامین او را دعا
حور آمین کر و رضوان گوش بر آمین نهاد
اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد
کرد دولت آستان دولتش بالین خویش
جفت دولت شد کسی کاو سر بر آن بالین نهاد
مشتری سعدست چون کین توزد از اعدای خویش
آفتاب او را لقب مریخ کیوان کین نهاد
هر که در گیتی بنای کین او آغاز کرد
آن بنا را قاعده بر لعنت و نفرین نهاد
فخرکردیگر نشستی ساعتی بر خوان او
آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد
سَجده کردی گر بدیدی تخت و باروزین او
آنکه از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد
گرچه اکنون در عجم هستند ارادانا بیقیاس
روز رادی بخشش بیمنت او آیین نهاد
ورچه در عهد نبی بودند شیران بیشمار
روز مردی پای در صف صاحب صِفّین نهاد
ای برار زادهٔ صدری که دولت را اساس
از زمین کاشغر تا بحر قُسطَنطین نهاد
او به عقبی رفت و اندر قلعهٔ اقبال خویش
از علوم تو ذخیره حشمت و تمکین نهاد
ساخت او از گوهر شکر تو تاجی قیمتی
در بهشت آن تاج را بر فرقِ عِلّیین نهاد
آسمان کز باد فروردین زمین را زنده کرد
لطف و طبع تو مگر در باد فروردین نهاد
نار پیش طین سجود از رشک نور تو نکرد
کاو همی دانست کایزد نور تو در طین نهاد
آرزو آمد فلک را تا بسنجد عقل تو
کردگار اندرکف او کفهٔ شاهین نهاد
تا که در دست تو پیدا شد کلید گنج علم
دشمنت قفل جهالت بر دل غمگین نهاد
تا همی دم زد بداندیش تو اندر سِجن بود
چون دمش بگسست با از سِجن در سِجّین نهاد
تیزی خنجر نهاد اندر سر اقلام تو
آنکه اندر چوب موسی هیئت تِنّین نهاد
واندر اقلام تو از بهر هلاک دشمنان
قد تیر و شکل رُمح و پیکر زوبین نهاد
مهترا از ضربت گردون دل من خسته شد
لطف تو بر خستهٔ من مرهم و تسکین نهاد
تا ضمیرم یافت در مدح تو تلقین از خرد
دام فکرت بر ره معنی بر آن تلقین نهاد
همت عالیت چون بشنید گفتار مرا
کرد تحسین و ز احسان مهر بر تحسین نهاد
چون دلت را آن پسند آمد عروس شعر من
جودت او را مبلغی هر سال برکابین نهاد
عاجز آید زین سخن گر زنده گردد آن که او
داستان بیژن و افسانهٔگرگین نهاد
تا که باشد در نبی نام و نشان آن نبی
کاو پسر را گاه قربان بر گلو سِکّین نهاد
بر تو فرخ باد عید آن نبی کاندر جهان
دین تازی را شریعت تا به یومالدین نهاد
کرد ایزد هم صلات و هم صیام از تو قبول
وز تو راضی جان آنکاندر شریعت این نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد
زلف او برگل ز عود خام خَم در خَم فکند
جَعد او بر مه ز مشک ناب چین بر چین نهاد
آنکه در یاقوت مشک آگین او شکّر سرشت
قُوت عشّاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد
هر دلیکز سرکشی ننهاد سر برهیچ خط
زیر زلف او کنون سر بر خط مشکین نهاد
من غلام آن خط مشکین ک هگویی مورچه
پای مشک آلود بر برگ گل نسرین نهاد
تا نبوسیدم لب شیرین او نشناختم
کایزد آب زندگانی در لب شیرین نهاد
موبد آذرپرستان را دل من قبلهگشت
زانکه عشقش در دل من آذر برزین نهاد
هر که از رنج من و از کار او آگاه شد
نام من فرهاد کرد و نام او شیرین نهاد
حال خویش اندر بلای او دل مسکین من
خود تبه کرد و گنه بر چشم روشن بین نهاد
خواب خویش اندر غم او چشم روشنبین من
دوش گم کرد و بهانه بر دل مسکین نهاد
چشم و دل را من ملامت چون کنم از عشق خویش
بند بر جان من آن پروردهٔ تکسین نهاد
نیکبخت آنکسکه دل در بند عشق او نبست
پر گرفت از عشق او بر مدح شمسالدین نهاد
آن امامی کاو شهاب ثاقب است اسلام را
وان شهابی کاو قَدَم بر تارک پروین نهاد
عبد رزّاق آن که اندر سایهٔ اقبال او
بخت عالی رای بر بالای علیین نهاد
روز اول کاو سواری کرد در میدان علم
روزگار از بهر او بر اسب دولت زین نهاد
کرد در خلد برین روحالامین او را دعا
حور آمین کر و رضوان گوش بر آمین نهاد
اختران با بخت او شطرنج رفعت باختند
بخت او هر هفت را اسب و رخ و فرزین نهاد
کرد دولت آستان دولتش بالین خویش
جفت دولت شد کسی کاو سر بر آن بالین نهاد
مشتری سعدست چون کین توزد از اعدای خویش
آفتاب او را لقب مریخ کیوان کین نهاد
هر که در گیتی بنای کین او آغاز کرد
آن بنا را قاعده بر لعنت و نفرین نهاد
فخرکردیگر نشستی ساعتی بر خوان او
آن که او بر خوان سیمین کاسه زرین نهاد
سَجده کردی گر بدیدی تخت و باروزین او
آنکه از آغاز رسم تخت و بار و زین نهاد
گرچه اکنون در عجم هستند ارادانا بیقیاس
روز رادی بخشش بیمنت او آیین نهاد
ورچه در عهد نبی بودند شیران بیشمار
روز مردی پای در صف صاحب صِفّین نهاد
ای برار زادهٔ صدری که دولت را اساس
از زمین کاشغر تا بحر قُسطَنطین نهاد
او به عقبی رفت و اندر قلعهٔ اقبال خویش
از علوم تو ذخیره حشمت و تمکین نهاد
ساخت او از گوهر شکر تو تاجی قیمتی
در بهشت آن تاج را بر فرقِ عِلّیین نهاد
آسمان کز باد فروردین زمین را زنده کرد
لطف و طبع تو مگر در باد فروردین نهاد
نار پیش طین سجود از رشک نور تو نکرد
کاو همی دانست کایزد نور تو در طین نهاد
آرزو آمد فلک را تا بسنجد عقل تو
کردگار اندرکف او کفهٔ شاهین نهاد
تا که در دست تو پیدا شد کلید گنج علم
دشمنت قفل جهالت بر دل غمگین نهاد
تا همی دم زد بداندیش تو اندر سِجن بود
چون دمش بگسست با از سِجن در سِجّین نهاد
تیزی خنجر نهاد اندر سر اقلام تو
آنکه اندر چوب موسی هیئت تِنّین نهاد
واندر اقلام تو از بهر هلاک دشمنان
قد تیر و شکل رُمح و پیکر زوبین نهاد
مهترا از ضربت گردون دل من خسته شد
لطف تو بر خستهٔ من مرهم و تسکین نهاد
تا ضمیرم یافت در مدح تو تلقین از خرد
دام فکرت بر ره معنی بر آن تلقین نهاد
همت عالیت چون بشنید گفتار مرا
کرد تحسین و ز احسان مهر بر تحسین نهاد
چون دلت را آن پسند آمد عروس شعر من
جودت او را مبلغی هر سال برکابین نهاد
عاجز آید زین سخن گر زنده گردد آن که او
داستان بیژن و افسانهٔگرگین نهاد
تا که باشد در نبی نام و نشان آن نبی
کاو پسر را گاه قربان بر گلو سِکّین نهاد
بر تو فرخ باد عید آن نبی کاندر جهان
دین تازی را شریعت تا به یومالدین نهاد
کرد ایزد هم صلات و هم صیام از تو قبول
وز تو راضی جان آنکاندر شریعت این نهاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶
بتی کاو نسبت از نوشاد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز شیرین
مرا عاشقتر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
دلم هر ساعت از نو، شاد دارد
به روی خویش کوی و برزن من
چو لعبت خانهٔ نوشاد دارد
به صورت هست نیکوتر ز شیرین
مرا عاشقتر از فرهاد دارد
بر آن بت هست مادر زاد عشقم
که این بت حسن مادر زاد دارد
رخ او هست چون بغداد و چشمم
نشان دجلهٔ بغداد دارد
به سرخی چهرهٔ او ارغوان است
به گرد ارغوان شمشاد دارد
به نرمی سینهٔ او پرنیان است
به زیر پرنیان پولاد دارد
بر آن عاشق نیارد کرد بیداد
که او مهر امیر راد دارد
معین دولت سلطان عادل
که طبع پاک و دست راد دارد
سپهداری که اندر لشکر خویش
هزاران گرد چون کشواد دارد
به رای پاک خویش آزادگان را
ز بند روزگار آزاد دارد
به رزم اندر ز سهم هیبت خویش
همه فولاد دشمن لاد دارد
بدان ماند که تیغ آب رنگش
فروغ آزر خرّاد دارد
چو کفّار از تف دوزخ مخالف
ز تَفّ تیغ او فریاد دارد
زمانه سال عمر هر تنی را
اگر هفتاد اگر هشتاد دارد
ولیکن سال عمر دادبک را
صد و هفتاد ره هفتاد دارد
امیرا خانهٔ مجد و مروت
ز عقل و عدل تو بنیاد دارد
کسی کاو دین و داد و دانش آموخت
دل و طبع تو را استاد دارد
زعدل و جود نوشِروان و حاتم
هر آنکس کاو حدیثی یاد دارد
کجا عدل تو و جود تو بیند
حدیث هر دو یکسر باد دارد
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نَفّاذ دارد
ز شعر آورد نزد تو عروسی
که از اقبال تو داماد دارد
همیشه تا هوا سردی و گرمی
ز ماه بهمن و خرداد دارد
بنای عمر تو آباد داراد
که عمرت دین و ملک آباد دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
ترکیکه دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد
دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد
خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد
دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد
سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او
بر رویگهرگویی دو تَنک شَکر دارد
گوهر گهر ار دارد گیرد ز شعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دوگهر دارد
باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد
در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای به ره دارد دو دست به سر دارد
من نامهٔ نام او پیوسته ز بر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته ز بر دارد
امروز به شهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد
ای دلبر سیمین بر هستی توکمر زرین
عاشق ز غم هجرت رخسار چو زر دارد
بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز حشر دارد
خصم تو منم جانا رفتم بهسوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد
یابد به در داور پیروزی و بهروزی
هر خصمکه او پشتی از میر عمر دارد
فرزند قوامالدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد
قزوین به همه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره به جاه اندر صد نور و صُوَر دارد
هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فرّ خرد دارد هم جاهِ پدر دارد
با او به همه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوامالدین در پیش سپر دارد
در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی که بصر دارد
هرگز نبود گویی گردش به سپهر اندر
بیآنکه به ایامش سَعدین نظر دارد
بُران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد
فرض است رضا دائم و ایزد به رضا او را
در روضه ملک دین پاینده شجر دارد
چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد
صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر ز مدیح او اقبال و خطر دارد
او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کآثار بشر دارد
یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخاگویی بیرون ز فَکَر دارد
هر فِکر که محکمتر هر گنج که عالی تر
فرمانش هبا دارد اِمعانش هدر دارد
دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که به رسم اندر تعیین صور دارد
ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حَشر نفر دارد
تا جوهر ناری را مرکز ز اثیر آید
گویی به اثیر اندر چشم تو اثر دارد
هرچند حذر دارد هرکس ز تف آتش
آتش ز تف خشمت حقا که حذر دارد
تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه تو را گردون در زیر مدر دارد
برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد
چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت ز پدر هر وقت آن به که پسر دارد
از من نبود میرا مخلصتر و خادمتر
هرکس که بر این عالی درگاه گذر دارد
تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مَطَر دارد
خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد
خواهمکه تو را دولت با فتح و ظفر دارد
در مجلس تو اجرام از سعد گذر دارد
بر درگه تو ایام از فتح خبر دارد
دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد
خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد
دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد
سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او
بر رویگهرگویی دو تَنک شَکر دارد
گوهر گهر ار دارد گیرد ز شعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دوگهر دارد
باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد
در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای به ره دارد دو دست به سر دارد
من نامهٔ نام او پیوسته ز بر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته ز بر دارد
امروز به شهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد
ای دلبر سیمین بر هستی توکمر زرین
عاشق ز غم هجرت رخسار چو زر دارد
بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز حشر دارد
خصم تو منم جانا رفتم بهسوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد
یابد به در داور پیروزی و بهروزی
هر خصمکه او پشتی از میر عمر دارد
فرزند قوامالدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد
قزوین به همه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره به جاه اندر صد نور و صُوَر دارد
هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فرّ خرد دارد هم جاهِ پدر دارد
با او به همه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوامالدین در پیش سپر دارد
در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی که بصر دارد
هرگز نبود گویی گردش به سپهر اندر
بیآنکه به ایامش سَعدین نظر دارد
بُران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد
فرض است رضا دائم و ایزد به رضا او را
در روضه ملک دین پاینده شجر دارد
چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد
صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر ز مدیح او اقبال و خطر دارد
او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کآثار بشر دارد
یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخاگویی بیرون ز فَکَر دارد
هر فِکر که محکمتر هر گنج که عالی تر
فرمانش هبا دارد اِمعانش هدر دارد
دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که به رسم اندر تعیین صور دارد
ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حَشر نفر دارد
تا جوهر ناری را مرکز ز اثیر آید
گویی به اثیر اندر چشم تو اثر دارد
هرچند حذر دارد هرکس ز تف آتش
آتش ز تف خشمت حقا که حذر دارد
تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه تو را گردون در زیر مدر دارد
برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد
چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت ز پدر هر وقت آن به که پسر دارد
از من نبود میرا مخلصتر و خادمتر
هرکس که بر این عالی درگاه گذر دارد
تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مَطَر دارد
خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد
خواهمکه تو را دولت با فتح و ظفر دارد
در مجلس تو اجرام از سعد گذر دارد
بر درگه تو ایام از فتح خبر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به دست آمد
بهخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانهای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
به تیغ اندر قضا دارد بهکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکلکمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکسکاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
به بزماندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران گیتی اگرگیتی گذر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همیگیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزرگ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به دست آمد
بهخاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانهای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان گویی
به تیغ اندر قضا دارد بهکلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکلکمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکسکاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل و جانش گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنانکاندر مه نیسان گلستان از مطر دارد
به بزماندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران گیتی اگرگیتی گذر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۹
ز مشرق تا حد مشرق شناسد هرکه دین دارد
که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد
امام الحق که او را آفرینگوی است درگیتی
هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد
گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت
ز بهر آنکه او نور امامت بر جبین دارد
جهان تنگ است بر اعدا به سان حلقهٔ حاتم
اکه انگشت جهانبانی همی زیر نگین دارد
زهر عاقل شنیدستم کجا باشد شب آبستن
گمان آمد مراکاین لفظ معنی نامتین دارد
چو دیدم رایت شبرنگ او زایندهٔ نصرت
بدانستم که لفظ عاقلان معنی چنین دارد
به کعبه در حجر بوسند دینداران اگر ایدر
بباید آستین او ببوسد هرکه دین دارد
به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آنکه در اسلام تحقیق و یقین دارد
یکی گویی نهان کردست در زیر حَجَر ایزد
دگرگویی امیرالمؤمنین در آستین دارد
بر او هرگز حوادث را نباشد راه تا محشر
که از تأیید یزدانی یکی حِصْن حَصین دارد
هر آنکس را که رای او کند تمکین در این حضرت
خدایش در مکان عِزّ و فیروزی مکین دارد
به شرع اندر هر آن برهانکه باید مرخلاقت را
زاصل او پدید آمدکه تاریخ مبین دارد
چه باید بیش ازین برهان که اندر اصل جد آن را
یکی چون مُعْتَصَم دارد یکی چون مُسْتَعین دارد
امام راستین است او و شاه راستان سلطان
ولایت تیغ آن دارد شریعت کلک این دارد
بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان
که شاه راستان عهد امام راستین دارد
به اقبال امام الحق بود در یک زمان حاصل
هر اندیشه که در خاطر شهِنشاه زمین دارد
بود جفت یمین او همیشه طایر میمون
ز بهر آنکه سلطان مُعَظَّم را یمین دارد
جهان از فتنه و بدعت به فر او امان یابد
که فَرّ اوست چون پری کجا رُوحالامین دارد
به خاک اندر دفین دارند شاهانگنج و شاهنشه
به جایگنج دشمن را بهخاب اندر دفین دارد
به فَرّ او بگیرد شاه روم و هند و چین یکسر
که در طالع نشان فتح روم و هندو چین دارد
خلاف او مخالف را چو روباهی کند عاجز
وگرچه در دلیری قوت شیر عرین دارد
خدای او را ز بهروزی دهد هر روز منشوری
که آن منشور توقیع از کِرامُالْکاتبین دارد
ز بهر عز و پیروزی معزی اندرین حضرت
زبانی پردعا دارد دلی پرآفرین دارد
شگفت ار خاطر و طبعش بهبغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی همگل و هم یاسمین دارد
الا تاگونهٔ پیری جهان از ماه دی دارد
چنان چون فَرِّ برنایی ز ماه فرودین دارد
مُعینش باد یزدان تا بماند بخت او عالی
که عالی بخت باشد هرکه یزدان را معین دارد
که دین رونق به تأیید امیرالمؤمنین دارد
امام الحق که او را آفرینگوی است درگیتی
هر آن کو طاعتِ یزدانِ گیتی آفرین دارد
گرفتارند گمراهان میان ظلمت و بدعت
ز بهر آنکه او نور امامت بر جبین دارد
جهان تنگ است بر اعدا به سان حلقهٔ حاتم
اکه انگشت جهانبانی همی زیر نگین دارد
زهر عاقل شنیدستم کجا باشد شب آبستن
گمان آمد مراکاین لفظ معنی نامتین دارد
چو دیدم رایت شبرنگ او زایندهٔ نصرت
بدانستم که لفظ عاقلان معنی چنین دارد
به کعبه در حجر بوسند دینداران اگر ایدر
بباید آستین او ببوسد هرکه دین دارد
به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آنکه در اسلام تحقیق و یقین دارد
یکی گویی نهان کردست در زیر حَجَر ایزد
دگرگویی امیرالمؤمنین در آستین دارد
بر او هرگز حوادث را نباشد راه تا محشر
که از تأیید یزدانی یکی حِصْن حَصین دارد
هر آنکس را که رای او کند تمکین در این حضرت
خدایش در مکان عِزّ و فیروزی مکین دارد
به شرع اندر هر آن برهانکه باید مرخلاقت را
زاصل او پدید آمدکه تاریخ مبین دارد
چه باید بیش ازین برهان که اندر اصل جد آن را
یکی چون مُعْتَصَم دارد یکی چون مُسْتَعین دارد
امام راستین است او و شاه راستان سلطان
ولایت تیغ آن دارد شریعت کلک این دارد
بود زین دولت و ملت خمیده پشت بدخواهان
که شاه راستان عهد امام راستین دارد
به اقبال امام الحق بود در یک زمان حاصل
هر اندیشه که در خاطر شهِنشاه زمین دارد
بود جفت یمین او همیشه طایر میمون
ز بهر آنکه سلطان مُعَظَّم را یمین دارد
جهان از فتنه و بدعت به فر او امان یابد
که فَرّ اوست چون پری کجا رُوحالامین دارد
به خاک اندر دفین دارند شاهانگنج و شاهنشه
به جایگنج دشمن را بهخاب اندر دفین دارد
به فَرّ او بگیرد شاه روم و هند و چین یکسر
که در طالع نشان فتح روم و هندو چین دارد
خلاف او مخالف را چو روباهی کند عاجز
وگرچه در دلیری قوت شیر عرین دارد
خدای او را ز بهروزی دهد هر روز منشوری
که آن منشور توقیع از کِرامُالْکاتبین دارد
ز بهر عز و پیروزی معزی اندرین حضرت
زبانی پردعا دارد دلی پرآفرین دارد
شگفت ار خاطر و طبعش بهبغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی همگل و هم یاسمین دارد
الا تاگونهٔ پیری جهان از ماه دی دارد
چنان چون فَرِّ برنایی ز ماه فرودین دارد
مُعینش باد یزدان تا بماند بخت او عالی
که عالی بخت باشد هرکه یزدان را معین دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰
بتی که او نسب از لعبتان چین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد
به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه رشته بر اطراف یاسمین دارد
ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او ز سرینش بهرنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکیگداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ گل و تلّ یاسمین دارد
به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد
سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد
ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثاقش به زیر زین دارد
به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید موید او جود بیکران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد
یقین اهل جهان استگر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلیالیَقین دارد
ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد
دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به جاه و مال تو را ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه بههنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیکاختری مکین دارد
به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد
به روز پاک بر از شب هزار چین دارد
شب سیاه نباشد قرین روز سفید
بس او چگونه شب و روز را قرین دارد
به زلف و جعد همه سال پرخم و شکن است
خم و شکن همه بر عارض و جبین دارد
ز درد حرمان پشت مرا چنان دارد
ز داغ هجران روی مرا چنین دارد
عقیق بارم بر زر ز عشق آن صنمی
که زیر لعل درون لؤلؤ ثَمین دارد
به زعفران بر کافور دارم ارغم از آنک
بنفشه رشته بر اطراف یاسمین دارد
ز هجر او بگدازم چو موم و این نه عجب
ز بهر آنکه لبش طعم انگبین دارد
میان او ز سرینش بهرنج بینم از آنک
میان خویش نه اندر خور سرین دارد
یکیگداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تَلّ گل و تلّ یاسمین دارد
به چهره ماه زمین است و عاقلان دانند
که اصل حسن و ملاحت مه زمین دارد
چنانکه اصل سخاوت امیر عزالملک
حسین بن رضی میر مؤمنین دارد
بزرگ بارخدایی که روز مجلس و بار
جمال معتصم و فرّ مُستَعین دارد
سخن چو حلقهٔ انگشتری شناس و بدان
که او ز عقل در انگشتری نگین دارد
ز روزگار بترس و خلاف او مسگال
که با مخالف او روزگار کین دارد
اگرچه صورت او ایدرست همت او
قدم ز مرتبه بر چرخ هفتمین دارد
فلک ندارد کاری جز آنکه اسب ظفر
همیشه پیش وثاقش به زیر زین دارد
به دعوی هنر اندر میان اهل هنر
خدای حجت و برهان او مبین دارد
ید موید او جود بیکران دارد
دل منوّر او وهم دوربین دارد
یقین اهل جهان استگر به مجلس شاه
قبول دولت عالی عَلیالیَقین دارد
ز حادثات زمین عزم او نفرساید
که عزم خویش چو قطب فلک متین دارد
سپهر بر دل بدخواه او زنحس زحل
هزار بار به یک دم زدن کمین دارد
چو روز رزم بود در یسار دارد یُسر
چو روز بزم بود یُمن در یَمین دارد
دو دست او سبب نور وگوهرست مگر
دو آفتاب و دو دریا در آستین دارد
بزرگوارا گردون به قدر جاه و شرف
تو را ستارهٔ نسل قوام دین دارد
معین و ناصر تو ایزدست و هر مهتر
به جاه و مال تو را ناصر و معین دارد
یکی خزانه نهادست کردگار از عقل
بر آن خزانه ضمیر تو را امین دارد
درست شد که تو داری سعادت ابدی
جو قدرتِ ازلی عالم آفرین دارد
لطافت سخن و فر خجسته طلعت تو
به مهر تو همه ساله دلم رهین دارد
هر آن قصیده که در مدح تو بگویم من
جمال و مرتبت عقد حور عین دارد
به مجلس تو چو دریاست طبع من لیکن
به جای درّ و گهر مدح و آفرین دارد
همیشه تا که جهان را سپهر پیر و کهن
جوان و تازه بههنگام فرودین دارد
من از خدای بخواهم که در مکان شرف
تورا به دولت و نیکاختری مکین دارد
به زیر سایهٔ عدل معز دین خدای
قبول حشمت تو تا به یوم دین دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱
هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گوییکه همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی استکه از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بهسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گوییکه همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی استکه از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی بهسوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳
آن خداوند که آفاق به یک فرمان کرد
ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد
در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد
همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد
حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد
خانهٔ همت او را ز هنر قاعده کرد
مرکب دولت او را ز ظفر میدان کرد
سایهٔ عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد
ساخت از دانش و از بخشش کلّی گهری
وان گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد
سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ به کام دل او دوران کرد
نتوان گفت به صد سال به تفصیل و به شرح
آنچه با شاه ز احسان و کرم یزدان کرد
کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد
آفرین باد بر آن شاه که فرماندهٔ خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران کرد
آفتاب کرم و سایهٔ عدل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد
چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد
آنچه کردند به صد لشکر ازین پیش ملوک
او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد
هرکه با دولت او بست به پیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بیجان کرد
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بیسر و بیسامان کرد
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد
یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال
با فلانکرد شه عالم و با بهمان کرد
عبرتی بود جهان را چه بهشرق و چه بهغرب
آنجه از پیش همه با ملک کرمان کرد
هم ز اقبال نشان بود و ز اعجاز دلیل
آنچه با ترمذ و خیل چِگِل و خَتلانکرد
بازکار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه درگنجه و ارمینیه وارّان کرد
باز هم نادره بود آنچه بهفرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد
یا ز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتانکرد
باز در دولت و دین بود عجایب به سه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حرّانکرد
باز اصل ظفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقانکرد
نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هرچهگوییم شناسیم که صد چندان کرد
آنکه او شرح ظفرنامهٔ افریدون گفت
وانکه او وصف هنرنامهٔ نوشروان کرد
متفق گشت کزین بیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد
ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد
نیست بر تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هرچه کرد این عجبی تیغ تو بیتاوان کرد
بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر
وز معالیّ و شرف کنگرهٔ ایران کرد
مرد وصّاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای تورا دیوان کرد
گر بدیع است که عیسی به دعا افسون کرد
ور شگفت استکه موسی به عصا ثعبان کرد
تو به شمشیرکنی آنچه به ثعبان اینکرد
تو به اقبال کنی آنچه به افسون آن کرد
شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد
آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
به بدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد
از کفِ طرفه نگاری که نگارین رخ او
مجلس بزم تو را همچو نگارستان کرد
زَنَخ و زلفش گوییکه یکی جادوی نغز
از سمن گوی وز شمشاد و شَبَه چوگان کرد
آنکند با دل عشاق همین غمزهٔ او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد
جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد
پایهٔ خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایهٔ اقبال تو بیپایان کرد
عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عَدوت
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد
ملک آفاق به فرمان ملک سلطان کرد
در ازل کرد قضا از قبل دولت او
تا به پیروزی و اقبال فلک دوران کرد
همه عالم چو یکی نامه به معنی بنگاشت
کنیت و نام شهنشاه برو عنوان کرد
حکم سلطانی و دعوی شهنشاهی را
خنجر و بازوی او معجزه و برهان کرد
خانهٔ همت او را ز هنر قاعده کرد
مرکب دولت او را ز ظفر میدان کرد
سایهٔ عدلش بر روی زمین پیدا کرد
پیکر خصمش در زیر زمین پنهان کرد
ساخت از دانش و از بخشش کلّی گهری
وان گهر را کف راد و دل پاکش کان کرد
سر شاهان همه در چنبر فرمانش کشید
چنبر چرخ به کام دل او دوران کرد
نتوان گفت به صد سال به تفصیل و به شرح
آنچه با شاه ز احسان و کرم یزدان کرد
کرد احسان و کرم با همه کس شاه جهان
لاجرم یزدان با او کرم و احسان کرد
آفرین باد بر آن شاه که فرماندهٔ خلق
زیر فرمانش همه مملکت ایران کرد
آفتاب کرم و سایهٔ عدل و نظرش
دهر ویران شده را خرم و آبادان کرد
چون کمر بست به پیروزی عالم بگشاد
همه دشوار جهان دولت او آسان کرد
آنچه کردند به صد لشکر ازین پیش ملوک
او به یک حاجب و یک نامه و یک فرمان کرد
هرکه با دولت او بست به پیکار کمر
تیغ تن پیکر او پیکر او بیجان کرد
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه را بیسر و بیسامان کرد
ای بسا خصم که با شیر همی زد دندان
خدمت او به ضرورت ز بن دندان کرد
یاد کن آنچه به شمشیر در این پانزده سال
با فلانکرد شه عالم و با بهمان کرد
عبرتی بود جهان را چه بهشرق و چه بهغرب
آنجه از پیش همه با ملک کرمان کرد
هم ز اقبال نشان بود و ز اعجاز دلیل
آنچه با ترمذ و خیل چِگِل و خَتلانکرد
بازکار عجب و تهنیتی بود بزرگ
آنچه درگنجه و ارمینیه وارّان کرد
باز هم نادره بود آنچه بهفرمان قضا
دم او با سر بلکاوتن عثمان کرد
یا ز برهان کرم بود و خداوندی و عفو
آنچه با مسلم و نجاری و با جرتانکرد
باز در دولت و دین بود عجایب به سه سال
آنچه با جعبر و انطاکیه و حرّانکرد
باز اصل ظفر و مایه ی پیروزی بود
آنچه با خانه و ملک و سپه خاقانکرد
نتوان گفت فنون و هنر شاه تمام
هرچهگوییم شناسیم که صد چندان کرد
آنکه او شرح ظفرنامهٔ افریدون گفت
وانکه او وصف هنرنامهٔ نوشروان کرد
متفق گشت کزین بیش ظفر نتوان کرد
معترف گشت کزین بیش هنر نتوان کرد
ای بلند اختر شاهی که تو را بار خدای
شاه ایران و خداوند همه توران کرد
نیست بر تیغ تو تاوان ظفر و نصرت و فتح
هرچه کرد این عجبی تیغ تو بیتاوان کرد
بارگاهت را دولت ز بقا کرد سریر
وز معالیّ و شرف کنگرهٔ ایران کرد
مرد وصّاف نپیوسته گهرهای سخن
چون هنرها و ظفرهای تورا دیوان کرد
گر بدیع است که عیسی به دعا افسون کرد
ور شگفت استکه موسی به عصا ثعبان کرد
تو به شمشیرکنی آنچه به ثعبان اینکرد
تو به اقبال کنی آنچه به افسون آن کرد
شاه عالم تویی از عالم و از هر چه در اوست
داد بستان که جهان داد تو چون بستان کرد
آن گهر خواه کجا خاطر شاعر صفتش
به بدخشی و عقیق یمن و مرجان کرد
از کفِ طرفه نگاری که نگارین رخ او
مجلس بزم تو را همچو نگارستان کرد
زَنَخ و زلفش گوییکه یکی جادوی نغز
از سمن گوی وز شمشاد و شَبَه چوگان کرد
آنکند با دل عشاق همین غمزهٔ او
که سر تیغ تو با جان بداندیشان کرد
جاودان همت میمون تو زرافشان باد
که فلک خدمت آن همت زرافشان کرد
پایهٔ خسروی از پای تو آراسته باد
که قضا پایهٔ اقبال تو بیپایان کرد
عمر تو چون مه نو باد که شد عمر عَدوت
چون مه پانزده و روی سوی نقصان کرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴
ازگل همی نگارم سنبل برآورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم بهپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بهسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو میکوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دینکه مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزمگَهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنهکند به دولت و پارهکند بهعزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مِغفر آورد
خصمانش را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را بهسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روحالامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکتهها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوهکند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آوردهام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
هرگز گلی که دید که سنبل برآورد
برگل هر آنچه آورد از سنبل آن نگار
نغز آورد جو خویستن و دلبر آورد
دارد به توده عنبر و دارد به رشته دُرّ
باروی خوب هر دو همی درخور آورد
دریاست روی خوبش و دریا هر آینه
هم در پاک زاید و هم عنبر آورد
غَوّاص گشت عشقش و هر روز و هر شبی
از دل به راه دیده همی گوهر آورد
گوهر ز قعر آب برآرند و عشق او
گوهر همی ز شعلهٔ آتش برآورد
از چهره هر زمان بنماید گلی دگر
وز خنده هر زمان شکری دیگر آورد
گر مردمان به شکر و گل درد دل برند
او درد دل مرا زگل و شکر آورد
چون درکمند یافتهٔ او زنم دو دست
تاب از کمند بافته در عرعر آورد
گوید بر آورم به خط دوستیت سر
سر بر نهم بهپایش اگر سر برآورد
زلفش رسن شدست و قدم چنبر رسن
گرچه دراز سر بهسوی چنبر آورد
هر روز بامداد که دارد سر صبوح
وز میکده به بزم می و ساغر آورد
ایدون گمان برم که همی آید از بهشت
وآن سرخ لب میی چو میکوثر آورد
یا حور در عقیق همی شربت رحیق
پیش نصیر ملت پیغمبر آورد
میر اجل مؤیّد ملک آنکه دولتش
گر خواهد از فلک به زمین اختر آورد
فرخ شهاب دینکه مظفر شود به عزم
گر روز رزم روی به صد لشکر آورد
در لطف جوهرش متحیر شود همی
آنکس که صحبت عَرَض و جوهر آورد
جودش دعای عیسی مریم بود از آنک
جان شده همی به سوی پیکر آورد
مهرش به عفو از آذر آب آورد همی
کینش همی به خشم ز آب آذر آورد
وصف نشان رزمگَهش در دل عدو
سهم و نهیب عرصه گه محشرآورد
رخنهکند به دولت و پارهکند بهعزم
گر روی سوی بارهٔ اسکندر آورد
کرده ز بیم روی دلیران به رنگ زرد
چون او به رزم حملهٔ زال زر آورد
در هر زمان حسد برد از معجر و حریر
خصمی که پیش او زره و مِغفر آورد
خصمانش را طلایهٔ مالک زهاویه
در دیده و جگر شرر و اخگر آورد
کاریز خون زدیدهٔ دشمن کند روان
هر گه که دست را بهسوی خنجر آورد
از رنگ خون دشمن و از رنگ خنجرش
گویی همی شقایق و نیلوفر آورد
ای جودپروری که تو را هر زمان ز چرخ
دولت یکی بشارت جان پرور آورد
نشگفت اگر ز بهر ستایشگران تو
روحالامین ز خُلد برین منبر آورد
باد قضا سفینهٔ امید خلق را
در بحر فتنه گرچه همی منکر آورد
از غرق ایمن است که عزم تو هر زمان
از عصمت خدای یکی لنگر آورد
نسل نظام ملک به کردار دفتری است
کاقبال نکتهها همه زان دفتر آورد
لیکن بود نتیجهٔ رای صواب تو
هر نکته کان نکوتر و زیباتر آورد
آن کاو همی به قلعهٔ خیبر زند مثل
واندر مثل همی سخن از حیدر آورد
از تو همی حکایت حیدر کند به جنگ
در سیستان همی خبر از خیبر آورد
گر حاجب تو تاختن آرد سوی عزیز
ور چاوش تو روی سوی قیصر آورد
آن آورد بر اشتر مهد عزیز مصر
وین تاج و تخت قیصر بر استر آورد
هر کس که جفت او پسری زاید از شکم
در خانه سور و شادی و رامشگر آورد
رامشگر آورند همی دشمنان تو
هرکس که زوجشان ز شکم دختر آورد
در اصل باطل است حسود تو پس چرا
از خویشتن همی شرف و مفخر اورد
نشناسد آن که بهره نیابد ز روشنی
آن کس که کوری از شکم مادر آورد
مندیش از آنکه خیره سری از مخالفانت
مکر و فریب سازد و سر درسر آورد
ایدر تو شاد باش که وهم تو تانه دیر
در بند و سلسله همه را اندر آورد
ای سروری که شخص جمال و کمال را
عقل از مدایح تو همی زیور اورد
مداح تو چو جلوهکند نقش آزری
در وقت معجزهٔ پسر ازر اورد
کاندر میان آتش خاطر ز مدح تو
نسرین و یاسمین و گل و مجمر آورد
فخر آورم همی ز سم اسب تو چنانک
عیسی پرست فخر ز سمّ خر آورد
آوردهام به حضرت تو محضری چنانک
مرد صلاح پیشه سوی داور آورد
باشد همیشه بر صفت نیک محضری
هر کاو به حضرت تو چنین محضر آورد
تا ماه رخت خویش برد سوی باختر
تا آفتاب رخت سوی خاور آورد
بادی چنانکه گردون از ماه و آفتاب
بر دست و بر سرت قدح و افسر آورد
پاینده باد عمر تو تا چرخ ملک را
دولت ز خامهٔ تو خط محور آورد
نامت به هفت کشور عالم رسیده باد
تا دولت تو روی به هر کشور آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
چیست آنگوهرکه ارکان دست خمّار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تاثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر بهدی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔگلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی آزاده را در بذل دینار آورد
خار بیوردست بیاو مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بیخار آورد
راستگویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظامالدین بهگفتار آورد
صاحب عادل که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطرهای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرینپر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظامالدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بیدستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بیافسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظامالدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهیوار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به زنهار آورد
گر بهرای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد بهخدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن کهگردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به خاطر بگذرد
ای بسا غَدریکه بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زینگونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تاثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر بهدی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔگلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی آزاده را در بذل دینار آورد
خار بیوردست بیاو مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بیخار آورد
راستگویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظامالدین بهگفتار آورد
صاحب عادل که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطرهای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرینپر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظامالدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بیدستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بیافسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظامالدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهیوار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به زنهار آورد
گر بهرای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد بهخدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن کهگردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به خاطر بگذرد
ای بسا غَدریکه بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زینگونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶
بر گل از سنبل نگارم دام مادام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد
سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها برگل از سنبل به اندام آورد
هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد
نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد
چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد
روی من زرین تو را از هر جام کو گیرد به دست
اشک من رنگینتر از هر می که در جام آورد
مادر او را گر به گاه شام آرد سوی در
دایه او را گر به وقت بام بر بام آورد
عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد
هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد
سید حکام دنیا کز پی احکام دین
از امام حق همی منشور و احکام آورد
نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد
سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت به روی مرد ایام آورد
با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد
واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد
کار دین و ملک رونقگیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد
حکم سال و حکم فال او بهپیروزی کند
هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد
غاشیه بر دوش گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک گام آورد
سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم
هر سه هنگام کتابت زیر اقلام آورد
آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد
شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین
از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد
وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد
سام را فرمود باید رزم اژدرها بهطوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد
گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد
قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا به دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد
عهد شاهان را سبب باید رضیّ الحَضرتین
تا ز حضرت مهد خاتونی بههنگام آورد
کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد
در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد
گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است
کز خجالت خُوی همی بر رویگلفام آورد
بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ گلبن هر شب اجرام آورد
ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد
نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد
آن یکی گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد
هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد
با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد
بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد
چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد
گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد
اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاهگاه از بس که ابرام آورد
نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم
قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد
ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد
گر بود بایسته هر مدحی که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمیکه نَظّام آورد
کان یکیگویی همی وحی سماوی آورد
وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد
تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد
قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ آیین عبید و رسم خدّام آورد
باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد
روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست
مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد
تا چو صیادان دلم را پای در دام آورد
سرو سیم اندام چون دعوی صیادی کند
دام دلها برگل از سنبل به اندام آورد
هرکجا خواهد به زرق و حیله و رنگ و فریب
از دلم بیرون برد آرام و آرام آورد
نقشهای مانوی را بر دو گلنار آورد
سحرهای سامری را بر دو بادام آورد
چون مرا بی می همیشه مست دارد عشق او
حاجتم ناید که پیش من می و جام آورد
روی من زرین تو را از هر جام کو گیرد به دست
اشک من رنگینتر از هر می که در جام آورد
مادر او را گر به گاه شام آرد سوی در
دایه او را گر به وقت بام بر بام آورد
عشق او هر روز شوری در دل خاص افکند
هجر او هر شب بلایی بر سر عام آورد
هرکه خواهد تا سلامت ماند از شور بلا
دل ز عشق او به مدح زین اسلام آورد
سید حکام دنیا کز پی احکام دین
از امام حق همی منشور و احکام آورد
نامور بوسعد بن نصربن منصور آن که او
سعد و حمد اندر جهان از کنیت و نام آورد
سهل گردد با عنایتهای او هم در زمان
هر چه از محنت به روی مرد ایام آورد
با قبول او تذرو اندر هوا گیرد عقاب
در پناه او گوزن از بیشه ضَرغام آورد
واندر آن صحرا که باد حشمت او بگذرد
گرگ نتواند که روی از سوی اَغنام آورد
کار دین و ملک رونقگیرد از تدبیر او
کز صواب و از صلاح آغاز و انجام آورد
حکم سال و حکم فال او بهپیروزی کند
هر منجم کو حدیت از علم احکام آورد
غاشیه بر دوش گیرد بخت پیش او سبک
چون مبارک پای بر پشت سبک گام آورد
سِحر صرف و مشک ناب و لؤلؤ مکنون به هم
هر سه هنگام کتابت زیر اقلام آورد
آن رسول است او که هر سال از پی تجدید عهد
از خلیفه سوی شاهنشاه پیغام آورد
شاه و لشکر را ز به هر نصرت اسلام و دین
از امیرالمومنین تشریف و اِنعام آورد
وز جوانمردی بهر شهری زخاص مال خویش
دوستان را تحفهٔ احسان و اکرام آورد
سام را فرمود باید رزم اژدرها بهطوس
تا بر اژدرها شبیخون ناچَخ سام آورد
گاه مردی کرد باید نامزد بهرام را
تا کمین بر شیر و کین بر تیر و بهرام آورد
قاهر اعدای دولت ناصر ملت سزد
تا به دولت فرق اعدا زیر اَقدام آورد
عهد شاهان را سبب باید رضیّ الحَضرتین
تا ز حضرت مهد خاتونی بههنگام آورد
کی بود هنگام از این خوشتر که نقاش قضا
در جهان هر روز رنگ نقش اصنام آورد
در هوا هر ساعتی گردون ز رعد و ابر و برق
ژنده پیلان شگرف وکوس و صمصام آورد
گل به زیر قطرهٔ باران تو گویی لعبتی است
کز خجالت خُوی همی بر رویگلفام آورد
بر شود هر روز گویی بر فلک باد صبا
وز فلک بر شاخ گلبن هر شب اجرام آورد
ای نکو عهدی که از گردون بیابد کام خویش
هرکه سر در چنبر عهدت به ناکام آورد
نقص تو گفتن عدو را نیش در حلق آورد
شکر توگفتن ولی را نوش درکام آورد
آن یکی گویی دلیل از سعد برجیس آورد
وین دگر گویی نشان از نحس بهرام آورد
از دل و جان هرکه با تو دل ندارد چون الف
از بن دندان به خدمت پشت چون لام آورد
هر شجر کز کینه و خشم تو دارد بیخ و شاخ
تا قیامت برگ و بر نفرین و دشنام آورد
با رسالت های تو نشگفت اگر شاه جهان
بر نشاط و غزو روی از جانب شام آورد
بر زمین شام در چشم فرنگان لعین
تیغ صبح آسای تو تاریکی شام آورد
چون از این فارغ شود رایت سوی مغرب برد
عالمی از سوی مغرب زیر اَعلام آورد
گرچه آرد مرد بسیاری بدایع در سخن
هر چه آرد در بر فضل تو سرسام آورد
اندرین مجلس معزی گرچه دارد انبساط
شرم دارد گاهگاه از بس که ابرام آورد
نوک اقلامش چو دَرجی را بیاراید به نظم
قیمتی دُرجی بود کز دَرج اوهام آورد
ور شود ممکن که اِفضال تو را آرد عدد
آن عدد بیش از ضمیر و نطق و افهام آورد
گر بود بایسته هر مدحی که مداح آورد
ور بود شایسته هر نظمیکه نَظّام آورد
کان یکیگویی همی وحی سماوی آورد
وین دگر گویی همی اَضغاث اَحلام آورد
تا چو صُنع ایزدی اجسام را آرد پدید
لطف او ارواح صافی را به اجسام آورد
قدر و جاه تو چنان بادا که اندر خدمتت
چرخ آیین عبید و رسم خدّام آورد
باد عزمت رایض ایام تو پیش ملوک
توسن آشفته را آهسته و رام آورد
روزگارت باد فرخ تا به میمون مجلست
مژده هر ساعت به سعدی بخت پدرام آورد