عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
منت نکشد همّتم از دست دعایی
زد غیرت من هر دو جهان را سرپایی
غم پرده در و صبر ز ما گوشه گرفته ست
ای مطرب کوته نفس آواز رسایی
گر زیر فلک تنگ شود دامن دل هست
از دل نفسی تا بکشم نیست فضایی
با عشق چه پاید خس و خاشاک وجودم؟
این شعله مبادا که کند نشو و نمایی
خوش خرقه ی سالوس به ما تنگ گرفته ست
ای چاک گریبان دل، امروز کجایی؟
در کوی تو چون شعله که از طور کشد سر
از نالهٔ عشّاق بلند است نوایی
داده ست غمت رخصت شبگیر به آهم
شاید رسد این قاصد بی درد به جایی
خود کیست حزین تا که ازو رنجه کنی دل؟
دریوزه پرست نگهی، عشوه گدایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
تو گر ابر نقاب از روی آتشناک برداری
چو شبنم، عالم افسرده را از خاک برداری
چه کم خواهد شد از گیرایی مژگان چالاکت
زکات چشم، اگر افتاده ای از خاک برداری؟
صف محشر به هم خواهد زد آسان چون صف مژگان
اگر دست از عنان غمزهٔ بی باک برداری
صفای وقت، بر روی تو بگشاید در جنت
غبار جسم اگر، ز آیینهٔ ادراک برداری
میفشان تخم سعی از حرص، در دنیای بی حاصل
که ترسم دانه ی دل ریزی و خاشاک برداری
سلامت کی توانی در گریبان کفن بردن
سر تسلیم اگر، زان حلقه ی فتراک برداری
زمین در سینهٔ افلاک، می گردد تپان چون دل
مبادا سایه ی سنگین خویش از خاک برداری
حمایل سازمت، دست دعای می پرستان را
به بدمستی اگر خواهی، سری چون تاک برداری
بیا در سایهٔ داغ جنون و سرفرازی کن
چرا باید به گردن، منت افلاک برداری؟
نوای عشق را، در پرده سنجیدن اثر دارد
مبادا چون جرس، دست از دل صد چاک برداری
حزین ، از گریه ات صد کوچه خالی می کند طوفان
دمی گر آستین از دیدهٔ نمناک برداری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
چرا ازشام زلف آن صبح تابان بر نمی آری؟
دمار از روزگار کفر و ایمان برنمی آری؟
نمی سازی چرا آزاد، از قید خودی ما را؟
دل از امّید و بیم وصل و هجران برنمی آری
ز چشمت، موج بی پروا نگاهی، برنمی خیزد
چه دیدی کز نیام این تیغ عریان برنمی آری؟
نمی سوزی به خاک نامرادی، تخم امّیدی
که دود از خرمنم، ای برق جولان، برنمی آری
به شکر خنده، نگشایی لب زخم اسیران را
که شور محشر از خاک شهیدان برنمی آری
دو روزی مانده باقی ساقی، ایام بهاران را
ز قید توبه ام تاکی، پشیمان برنمی آری؟
شب وصل است ای دل، از جمالش دیده روشن کن
سری چون شمع، تا کی از گریبان بر نمی آری؟
نمی بخشی گشاد، از شست بی باکی، نگاهی را
که آهی از دل گبر و مسلمان برنمی آری
حزین از کهنه دیر جسم، جان را، خیمه بیرون زن
چرا این کعبه را از کافرستان برنمی آری؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
ز دام طره، شکنهای دلربا بنمای
نوازشی به من محنت آزما بنمای
حدیث نرگس مست تو می کنم، عمریست
ز یک نگه، گل صد گونه مرحبا، بنمای
هزار عقده فزون است، در رگ جانم
ز چین زلف، نسیم گره گشا، بنمای
ز زهد خشک، به تنگ است خاطرم، ساقی
هلال ابروی جام جهان نما، بنمای
به دور نرگس او، محتسب، مرنج از من
جهانیان همه مستند، پارسا بنمای
علاج درد من از پرسشی توان کردن
فسونی از لب لعل کرشمه زا بنمای
حزین ، چو غنچه، چرا مهر بر دهان زده ای؟
ترنمی به هزاران خوشنوا، بنمای
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
تا شکن از دور روزگار نیابی
بار، در آن زلف تابدار نیابی
تا نظر از کاینات، بازنگیری
نشئهٔ آن چشم پرخمار نیابی
تا ندهی سینه را به داغ محبّت
روی دلی زان سمن عذار نیابی
گلبن عیشت، شکفتگی نپذیرد
تا به دل از عشق، خارخار نیابی
تا دلت از تیغ غمزه، چاک نگردد
بویی از آن زلف تابدار نیابی
تا نبرد شور عشق، تاب و شکیبت
راحت دلهای بی قرار نیابی
گر نکنی صرف می پرستی و شادی
نشئهٔ این عمر مستعار نیابی
صرصر غم گر به هم زند دو جهان را
در دل آزادگان، غبار نیابی
تا نفشانی به خاک، جام هوس را
ساغر عشق از کف نگار نیابی
تا قدم از سر چو آفتاب نسازی
سایهٔ آن سرو پایدار، نیابی
تا نکشی صد هزار ساغر خون را
چاشنی لعل میگسار نیابی
تا نکنی خویش، از میانه به یک سو
شاهد مقصود، در کنار نیابی
تا نخوری زخم تیغ ناز نکویان
لذت جان و دل فگار نیابی
گر کند آن شوخ، یک کرشمه به کارت
دست و دل خویش را به کار نیابی
گر نکشی خویش را به عالم مستی
مهلتی از دهر بی مدار نیابی
در خم چوگان فکنده، شحنهٔ عشقش
گر سر منصور را به دار نیابی
ای که طلبکار کعبه ای، به حقیقت
جز دل درویش حق شعار نیابی
ای که زدی راه خستگان محبت
دارم امیدی، که وصل یار نیابی
رفته حزین و ازو به صفحهٔ دوران
جز سخن عشق، یادگار نیابی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
بکش خون دلم تا مستی بی دردسر یابی
گل داغ مرا بو کن، که بوی عشق دریابی
عیار حسن را آیینهٔ حیران، کند کامل
مگردان از نگاهم رو، که اکسیر نظر یابی
نهان زخم دلم را در نمکزار تبسّم کن
که از تیمار حسرت پروران اجر دگر یابی
بیا در دیده تا بینی، رساییهای ضعفم را
سر نظّاره را، در دامن مژگان تر یابی
در آن وادی که من افشرده ام، پای تحمّل را
دل آواره، از ریگ بیابان بیشتر یابی
ره دور و دراز بیخودی، منزل نمی دارد
نشان را پی سپر بینی، خبر را بی خبر یابی
خیال زلف و رویی را، خلیل آتش دل کن
که نسرین تا گریبان، موج سنبل تا کمر یابی
رگ افسرده را با یاد مژگانی حوالت کن
که آب زندگی، از جویبار نیشتر یابی
اگر ای ابر، داری در نظر همراهی چشمم
بهارگریه ام را، در سمن زار سحر یابی
به مستی بی گزک منشین، بکن دستی به مژگانم
که در هر قطره اشک شور من، لخت جگر یابی
حزین از خود بیفشان دامنی، سیر دو عالم کن
سبکباری اگر چون بوی گل فیض سفر یابی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
خواست شاهد می پرستم، یللی
آنچه او می خواست هستم، یللی
دست رقصم آستینی بیش نیست
دست یار افشاند دستم، یللی
چون حباب از آه کارم شد درست
بحر گشتم، تا شکستم یلّلی
توبهٔ نشکسته نگذارم درست
عهد با پیمانه بستم یللی
سوز من سازد دماغ چرخ، ساز
عود این نه مجمرستم یللی
خضر می باید که تعمیرم کند
من همان دیوار پستم یللی
نغمهٔ مطرب چواز خویشم برد
آید آواز الستم، یللی
چشم ساقی می پیاپی می دهد
مست مست مست مستم یللی
این غزل از فیض مولانا، حزین
در گشاد بال بستم یلّلی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
دوشینه دلم داشت به یاد تو سرودی
کز دیدهٔ مرغان حرم خواب ربودی
هر چشم زدن، دیدهٔ دریا نسبم را
غمهای تو از گریه سبکبار نمودی
غافل ز تو یک دم دل مشتاق نگردد
اذ لیس سوی وجهک فی عین شهودی
وقت است که خورشید رخت جلوه گر آید
قد قام من لبین، ظلامات وجودی
بار غم کونین، حزین افکند از دوش
در پای خم باده، کند هر که سجودی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
به قید آب وگل ای جان ناتوان چونی؟
دپن کهن قفس ای سدره آشیان، چونی؟
تو شمع محفل انسی به تیره وحشتگاه
تو زبب ىسند قدسی، بر آستان چونی؟
عنان گسسته، تو را بحر جود میجوید
به ریگ بادیه، ای ماهی تپان چونی؟
زلال خضر، تو را، سینه چاک می طلبد
نفس گداخته، دنبال کاروان چونی؟
به جلوه بود، مدار تو شوخ چشم شرار
نشسته در دل سنگ، ای سبک عنان چونی؟
تو رشک یوسف مصری، فتاده در چه تن
تو بازکنگر عرشی، به خاکدان چونی؟
فروغ حسن تو را آفت زوال نبود
به عقده ذنب ای مهر خاوران چونی؟
هلاک شیوه شوخی شوم که گفت، حزین
جدا ز وصل من ای زار خسته جان چونی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
حین طفت حول الحی اذ مررت بالجانی
رهزن دل و دین شد، چشم نامسلمانی
آفت مسلمانی، زلف دین براندازش
زیر هر شکنجش دل، دیر و پیر رهبانی
دیده ام به خونریزی، غمزه و نگاهش را
ترک سخت بازویی، شوخ سست پیمانی
شب که با هزار افغان، در فراق یوسف خویش
داشتم به سینه دلی، رشک پیرکنعانی
غیرتم صلا زد و گفت، دامنی بزن به میان
تا به کى فرومانده، در طلسم حیرانی؟
فکر زاد راه طلب، رسم ره نوردان نیست
بس بود شکسته دلی، با درست پیمانی
زین سروش فرخنده، هوش در سماع آمد
تن ز شوق جانان شد، پای تا به سر جانی
از ادب به جای قدم، دیده قطره زن کردم
ناگهان به پیش آمد، سهمگین بیابانی
خورد هرکف خاکش، مغز شرزه شیران را
جادهٔ خطرناکش، اژدهای پیچانی
حالتی غریب افتاد، حیرتی عجب، رو داد
کشتی تحمّل شد، لطمه سنج طوفانی
در تف تب و تابم، درد دوری، افکنده
نه رهی نه همراهی، نه دلی نه درمانی
موج خیز وحشت را، بی کرانه می دیدم
پهن دشت حیرت را، نه سری نه پایانی
داشتم در آن حیرت، برگ و ساز جمعیت
حسرت فراوانی، خاطر پریشانی
گشته شمع بالینم، تیره شام دیجوری
کرده اشک پروینم، پیش پا چراغانی
لاله داغ دیرینم، سینه سوزی آیینش
گل، کنار خونینم، غنچه اشک غلتانی
خانه سوز هستی شد، آه آتش آلودم
انما الحشی ذابت، من لهیب نیرانی
عاشقانه نالیدم، عاجزانه می گفتم
این جمع اصحابی، وین ربع خلّانی
خضر پی خجستهٔ من، وقت دستگیری هاست
هر طرف دد و دامی، هر قدم مغیلانی
ساکنی ربا نجد، این رکب ربعکم
کان شوق حضرتکم، سائقاً لأضعانی
دوری اختیاری نیست، عشق و دل گواه منند
ما طویت کشح القلب، عنکم بسلوانی
پر در عدن چشمم، کرده بود وادی را
اذ بدت خیام الحی، من اهیل عدنانی
بیخودی ز خاطر داشت، لوح وصل و هجران را
در سرم هوا نگذاشت، ذوق کفر و ایمانی
کاروان مصر آمد، بوی پیرهن کالا
قال لی لک البشری، یا بکیت احزانی
رایگان برافشانند، خسروان عطایا را
نقّلوا مطایاکم، یا کرامَ جیرانی
شب حزین لایعقل، شیخ و برهمن را گفت
اینما تولیتم، ثم وجه عرفانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
خرابم از ادای شیوهٔ مستانهٔ چشمی
خمارآلوده ام، از گردش پیمانهٔ چشمی
شراب شوق هر کس جلوه در پیمانه ای دارد
که مجنون محو لیلی بود و من دیوانهٔ چشمی
چه کیفیّت بود در ساغر، این چشم سخن گو را؟
به خواب بیخودی، دل رفته از افسانهٔ چشمی
نگاه گرم ترسا زاده ای سرگشته ام دارد
که می آید سیه مستانه، از میخانه چشمی
حزین ، نبود چو من مستی، خرابات محبّت را
پیاپی می زنم پیمانه، از میخانهٔ چشمی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
به دستم داده دستی، برده در خونم فرو، دستی
به چاک سینه دارد غمزه دستی، در رفو دستی
خوشا عهدی که با کوتاه دستان، لطفها بودش
حمایل داشتم در گردن آن تندخو دستی
کدامین دست، خالی داشتم تا سبحه گردانم؟
که دستی رهن ساغر بود و در دست سبو دستی
دل مجروح را، شور قیامت در گریبان کن
سرت گردم، بکش گاهی، به زلف مشکبو دستی
سراپا ناز من، از تربتم دامنکشان مگذر
مبادا غافل از خاکم، برآرد آرزو دستی
زکم ظرفی به یک ساغر، خمارم نشکند چون گل
بود در خم مرا پیوسته دستی، در کدو دستی
کفم را در دعا، وصل تمنّا مدعا نبود
حزین از شرم عصیان، می گذارم پیش رو دستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بود می خانه ها، در چشم شهلای تو ای ساقی
هلال جام می گردد، به ایمان تو ای ساقی
ز رنگت آتشین شد گل، ز لعلت ارغوانی، مل
نگه را می کشد در خون، تماشای تو ای ساقی
شکر بفکن، قدح بشکن، به شیرین خنده لب بگشا
می و نقل است، با لعل شکرخای تو ای ساقی
تو چون در جلوه آیی، لنگر تمکین نمی ماند
دلم را می برد از جا، تماشای تو ای ساقی
بود آیین عشقت می کشی و کوچه گردیها
خرد را، سر به صحرا داده، سودای تو ای ساقی
نسیم پیرهن، صد پیرهن می بالد از بویت
قبای ناز میزیبد به بالای تو ای ساقی
حزین راگر به کف نامد، ز بخت نارسا، زلفت
نداد از دست، دامان تمنّای تو ای ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ابرکفت بنازم، فیضی ببار ساقی
گرد سرت بگردم، جامی بیار، ساقی
برخیز و جلوه سرکن، بگشای جعد مشکین
باد از دم بهاران، شد مشکبار، ساقی
ساغر بده که آید، آبی به روی کارم
از زهد خشک دارم، بر دل غبار، ساقی
از شیوهٔ نگاهت، وز جلوهٔ جمالت
می در پیاله دارم، گل در کنار ساقی
اوراق زهد و تقوا، بر باد ده حزین را
از خون توبهٔ ما، بشکن خمار، ساقی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ابر، تر دامن و سرد است هوا ای ساقی
خوش بود بادهٔ خورشید لقا، ای ساقی
دردسر می کشی از نالهٔ مخمور، چرا؟
می توان بست به جامی، لب ما ای ساقی
به در میکده، از خشکی زهد آمده ایم
نشود تر نشود دامن ما ای ساقی
باطن پاک بزرگان همه جا یارت باد
به خم باده سپردیم تو را ای ساقی
ابر احسان تو دریا دل و ما سوخته جان
شرم بادت ز لب تشنهٔ ما، ای ساقی
گر چه با ابر کفت، دم زدن ما بیجاست
جام اگر می دهیم، هست به جا ای ساقی
عمرها شد که ز خونین جگران است حزین
به اسیران وفا، چند جفا ای ساقی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
خموشی گزین در دبستان معنی
که لفظ است، خارگریبان معنی
ندارند ربطی به هم، آتش و نی
قلم کی بود، مرد میدان معنی؟
بریدیم پیوند لفظ آشنایان
کشیدیم سر در گریبان معنی
وفا نیست در گلشن حسن صورت
به صد چشم، گشتیم حیران معنی
نباشم چرا سرخوش و پای کوبان؟
به دست است، زلف پریشان معنی
اگر حسن را باشد آیینه داری
بود چشم شاهدپرستان معنی
شود ظلمت لفظ، چون سایه باطل
برآید چو خورشید تابان معنی
فلک کیست تا رخش دعوی بتازد
به میدان چابک سواران معنی؟
سراب است لفظی که جان در تنش نیست
لبی تر کن از آب حیوان معنی
حزین از دل روشنت غرق نوریم
چراغیست در زیر دامان معنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
من صیدم و دام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
توکز رخ شمع طور و چشم جان، نور نظر باشی
چه خواهد شد سرت گردم، شب ما را سحر باشی؟
دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد
نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی
سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت
مرا ای هدهد جان زنده کردی، خوش خبر باش
برآ از خود، فضای بیخودی را هم تماشا کن
چرا چون برق، درقید حیات مختصر باشی؟
سَرِ پایی بزن مستانه، سامان دو عالم را
چرا از فکر صندل، در خمار دردسر باشی؟
پریشانی بود موج خطر، پرشور دریا را
کنی گردآوری گر قطرهٔ خود را، گهر باشی
حزین ، افشاندن دامن، ندارد این قدر کاری
برای خردهٔ جان، چند لرزان، چون شرر باشی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
حیران لقایی شدم امروزکه دانی
باقی به بقایی شدم امروز که دانی
یار آمد و جان گشت فدای قدم او
قربان وفایی شدم امروز که دانی
فیض نظر پیر خرابات، بنازم
خاک کف پایی شدم امروز که دانی
زنگ تن، از آیینهٔ جان پاک زدودم
یعنی به صفایی شدم که امروز که دانی
بگرفت مرا از خود و خود را به عوض داد
ممنون عطایی شدم امروز که دانی
از شرک دویی، ترک خودی کرد خلاصم
از خود به خدایی شدم امروز که دانی
کوته نظری حلقهٔ بیرون درم داشت
محرم، به سرایی شدم امروز که دانی
فقر شب هستی، چو گدا دربدرم داشت
آسوده به جایی شدم امروز که دانی
از شیوهٔ آن حسن، خبردار نبودم
مفتون ادایی شدم امروز که دانی
هر پرده که نی راست، حزین از دم نایی ست
بیخود به نوایی شدم امروز که دانی