عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
سنگیندلی که بر دل احرار قادرست
در حسن و در جمال بدیع است و نادرست
در موکب نبرد سواری دلاورست
در مجلس شراب نگاری معاشرست
حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف
گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست
تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است
تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست
او یوسف است و عاشق بیچاره در غمش
یعقوب با تأسف و ایوب صابرست
گر یک زمان به عارض و زلفش نظر کنی
گویی که با قمر شب تاری مقامرست
شب هست جانگزای و قمر هست جانفزای
یک خصم عادل است و یکی خصم جائرست
آن سنگدل ستارهٔ خوبان لشکر است
فریاد از آن ستاره که چون مه مسافرست
ای عاشق جفا زده فریاد شرط نیست
گردوست غایب است غم دوست حاضرست
حاجت نیوفتد که کنی عرض حال خویش
حال تو نزد سید احرار ظاهرست
صافی صفی حضرت سلطان روزگار
بوطاهر آنکه سیرتش از عیب طاهرست
آزاده مهتری که به کلک و بنان خویش
در حل و عقد مملکت استاد ماهرست
رویش به نیک زادی در ملک روشن است
رایش به رادمردی در دهر سایرست
طبع لطیف او فلکی با کواکب است
لفظ شریف او صدفی پرجواهرست
نظارهگاه دولت او شمس ازهرست
آرامگاه خدمت او چرخ عاشرست
در وصف او فصاحت و صاف عاجزست
در مدح او عبارت مداح قاصرست
ای آنکه حضرت تو مکان مکارم است
وی آنکه طلعت تو سرور سرایرست
اندر کفایت آنچه تو دانی بدایع است
واندر بلاغت آنچه تو داری نوادر است
تو خرمی ز دولت و ملک از تو خرم است
تو شاکری زایزد و بخت از تو شاکرست
از مکرمات آخر مدح تو اول است
وز حادثات اول شکر تو آخرست
ناظر بود به طلعت بدخواه تو اجل
تا مشتری به طلعت سعد تو ناظرست
تا مجلس شریف تو شد قبلهٔ قبول
درکعبهٔ قبول دل من مجاورست
غواص دولت است و سعادت چو گوهرست
طبع تو همچو بحر و ضمیر تو تاجرست
از عطر بوی دارد گویی مدیح تو
زیرا که خاطرم به مدیح تو عاطرست
پوشیده نیست بر تو و بر وهم و خاطرم
شکر و ثنات بیشتر از وهم و خاطرست
تا در مدار عالم سفلی هر آنچه هست
از آب و خاک و آتش و باد و عناصرست
دایم معین و ناصر آزادگان تو باش
کایزد تو را همیشه معین است و ناصرست
در حسن و در جمال بدیع است و نادرست
در موکب نبرد سواری دلاورست
در مجلس شراب نگاری معاشرست
حلقه شدست بر دو بناگوش او دو زلف
گویی که بر دو زهره دو هاروت ساحرست
تا بر سمن ز سنبل مشکین سلاسل است
تا بر قمر ز عنبر سارا دوایرست
او یوسف است و عاشق بیچاره در غمش
یعقوب با تأسف و ایوب صابرست
گر یک زمان به عارض و زلفش نظر کنی
گویی که با قمر شب تاری مقامرست
شب هست جانگزای و قمر هست جانفزای
یک خصم عادل است و یکی خصم جائرست
آن سنگدل ستارهٔ خوبان لشکر است
فریاد از آن ستاره که چون مه مسافرست
ای عاشق جفا زده فریاد شرط نیست
گردوست غایب است غم دوست حاضرست
حاجت نیوفتد که کنی عرض حال خویش
حال تو نزد سید احرار ظاهرست
صافی صفی حضرت سلطان روزگار
بوطاهر آنکه سیرتش از عیب طاهرست
آزاده مهتری که به کلک و بنان خویش
در حل و عقد مملکت استاد ماهرست
رویش به نیک زادی در ملک روشن است
رایش به رادمردی در دهر سایرست
طبع لطیف او فلکی با کواکب است
لفظ شریف او صدفی پرجواهرست
نظارهگاه دولت او شمس ازهرست
آرامگاه خدمت او چرخ عاشرست
در وصف او فصاحت و صاف عاجزست
در مدح او عبارت مداح قاصرست
ای آنکه حضرت تو مکان مکارم است
وی آنکه طلعت تو سرور سرایرست
اندر کفایت آنچه تو دانی بدایع است
واندر بلاغت آنچه تو داری نوادر است
تو خرمی ز دولت و ملک از تو خرم است
تو شاکری زایزد و بخت از تو شاکرست
از مکرمات آخر مدح تو اول است
وز حادثات اول شکر تو آخرست
ناظر بود به طلعت بدخواه تو اجل
تا مشتری به طلعت سعد تو ناظرست
تا مجلس شریف تو شد قبلهٔ قبول
درکعبهٔ قبول دل من مجاورست
غواص دولت است و سعادت چو گوهرست
طبع تو همچو بحر و ضمیر تو تاجرست
از عطر بوی دارد گویی مدیح تو
زیرا که خاطرم به مدیح تو عاطرست
پوشیده نیست بر تو و بر وهم و خاطرم
شکر و ثنات بیشتر از وهم و خاطرست
تا در مدار عالم سفلی هر آنچه هست
از آب و خاک و آتش و باد و عناصرست
دایم معین و ناصر آزادگان تو باش
کایزد تو را همیشه معین است و ناصرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۳
ای دلبری که زلف تو دام است و چنبرست
دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست
رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
از حسن و صورت تو تعجب همیکند
هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست
نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست
یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست
از دست خَدّ و قَدّ تو در باغ و بوستان
تشویش لاله وگل و تَشویر عَرعَرست
روشن مه است روی تو بر سرو و جانور
یا آفتاب بر سر سیمین صنوبرست
تا ساختی ز غالیه صد حلقه بر سمن
بس کس که بر امید تو چون حلقه بر درست
عطّارگشت زلف تو کز بوی عِطر او
گویی سرا و مجلس و میدان معطرست
درویش گشت جان من از مایهٔ شکیب
تا روی تو ز نامهٔ خوبی توانگرست
چون شَکّر اندر آب تن من گداخته است
تا لعل آبدار تورا طعم شَکَّرست
یاقوت احمرست به چشم اندرم سِرشک
تا درّ تو نهفته به یاقوت احمرست
گر دُرج گوهرست ز عشق تو چشم من
طبع من از مدیح صفی کان گوهرست
خورشید ملک و سَیّد احرار روزگار
بوطاهر آنکه از همه عیبی مُطَهّرست
آزاده مِهتری که بر آزادگان دهر
از عقل و فضل بارخدای است و مهترست
در پیش رای پاکش و در جنب همتش
خورشید چون ستاره و دریا چو فَرغَرست
پرگار عقل را دل او همچو مرکزست
تصریف جود راکف او همچو مَصدرست
کردار او بهزرّ صنایع مُوَشَّح است
گفتار او به درّ بدایع مُشَجّرَ ست
از رای او مصالح ملک شهنشه است
در رسم او منافع دین پیمبرست
در حَلّ و عَقد هر چه به تدبیر و رای اوست
شایستهٔ شهنشه و دستور کشورست
ای مهتری که بخت تو بر پایهٔ رسید
کز وهم فیلسوف بهصد پایه برترست
تا صورت بدیع تو پیدا نکرد چرخ
معلوم کس نگشت که دولت مُصَوَّرست
از نقش کِلْک تو همه گیتی مُنَقّش است
از نور رای تو همه عالم منوّرست
چون روزگار دولت تو بینهایت است
چون آفتاب همت تو نورگسترست
گر نور پرورند ز پاکی هوا و آب
جود تو همچو آب و هوا نورپرورست
گر دشمن تو هست چو یأجوج باک نیست
تا عزم تو به قوّت سدّ سکندرست
از غایت کرم ضعفا را تویی پدر
شاید که بخت نیک تو را همچو مادرست
آری برادرست تورا بخت ازین قبل
هرکس که برخلاف تو کوشد بر آذر است
ای زیر بار منّت توگردن کِرام
برگردن زمانه مدیح تو زیورست
معلوم رای توست که در شاعری مرا
مدح تو سَر جریده و آغاز دفترست
جانم ز مهر تو فلک پر کواکب است
طبعم ز مدح تو صدف پر زگوهرست
پیوسته آفرین تو خوانم همی به خلق
کان آفرین بهموضع و آن حق به حقورست
این خانه جنت است و تو رضوان جنتی
ایوان تو چو طوبی و دست توکوثرست
ساغر بیار و جام بخواه و بنوش می
کز دست تو حلالتر از شیر مادرست
تا نور هفت اختر باقی است بر فلک
تا بر زمین بقای شه هفت کشورست
عزم تو بر زیادت و کام تو بر مراد
از شاه هفت کشور و از هفت اخترست
خوشباش و شادزیکه تو را عیش خرّم است
می نوش و مال ده که تورا بخت یاورست
دامیّ و چنبری که همه مشک و عنبرست
رخسار توگُل است و بناگوش تو سمن
گل در میان دام و سمن زیر چنبرست
از حسن و صورت تو تعجب همیکند
هرکس که بر طریقت مانیّ و آزرست
نقّاش را ز نقش تو بیکار شد دو دست
یک دست بر دل است و دگر دست بر سرست
از دست خَدّ و قَدّ تو در باغ و بوستان
تشویش لاله وگل و تَشویر عَرعَرست
روشن مه است روی تو بر سرو و جانور
یا آفتاب بر سر سیمین صنوبرست
تا ساختی ز غالیه صد حلقه بر سمن
بس کس که بر امید تو چون حلقه بر درست
عطّارگشت زلف تو کز بوی عِطر او
گویی سرا و مجلس و میدان معطرست
درویش گشت جان من از مایهٔ شکیب
تا روی تو ز نامهٔ خوبی توانگرست
چون شَکّر اندر آب تن من گداخته است
تا لعل آبدار تورا طعم شَکَّرست
یاقوت احمرست به چشم اندرم سِرشک
تا درّ تو نهفته به یاقوت احمرست
گر دُرج گوهرست ز عشق تو چشم من
طبع من از مدیح صفی کان گوهرست
خورشید ملک و سَیّد احرار روزگار
بوطاهر آنکه از همه عیبی مُطَهّرست
آزاده مِهتری که بر آزادگان دهر
از عقل و فضل بارخدای است و مهترست
در پیش رای پاکش و در جنب همتش
خورشید چون ستاره و دریا چو فَرغَرست
پرگار عقل را دل او همچو مرکزست
تصریف جود راکف او همچو مَصدرست
کردار او بهزرّ صنایع مُوَشَّح است
گفتار او به درّ بدایع مُشَجّرَ ست
از رای او مصالح ملک شهنشه است
در رسم او منافع دین پیمبرست
در حَلّ و عَقد هر چه به تدبیر و رای اوست
شایستهٔ شهنشه و دستور کشورست
ای مهتری که بخت تو بر پایهٔ رسید
کز وهم فیلسوف بهصد پایه برترست
تا صورت بدیع تو پیدا نکرد چرخ
معلوم کس نگشت که دولت مُصَوَّرست
از نقش کِلْک تو همه گیتی مُنَقّش است
از نور رای تو همه عالم منوّرست
چون روزگار دولت تو بینهایت است
چون آفتاب همت تو نورگسترست
گر نور پرورند ز پاکی هوا و آب
جود تو همچو آب و هوا نورپرورست
گر دشمن تو هست چو یأجوج باک نیست
تا عزم تو به قوّت سدّ سکندرست
از غایت کرم ضعفا را تویی پدر
شاید که بخت نیک تو را همچو مادرست
آری برادرست تورا بخت ازین قبل
هرکس که برخلاف تو کوشد بر آذر است
ای زیر بار منّت توگردن کِرام
برگردن زمانه مدیح تو زیورست
معلوم رای توست که در شاعری مرا
مدح تو سَر جریده و آغاز دفترست
جانم ز مهر تو فلک پر کواکب است
طبعم ز مدح تو صدف پر زگوهرست
پیوسته آفرین تو خوانم همی به خلق
کان آفرین بهموضع و آن حق به حقورست
این خانه جنت است و تو رضوان جنتی
ایوان تو چو طوبی و دست توکوثرست
ساغر بیار و جام بخواه و بنوش می
کز دست تو حلالتر از شیر مادرست
تا نور هفت اختر باقی است بر فلک
تا بر زمین بقای شه هفت کشورست
عزم تو بر زیادت و کام تو بر مراد
از شاه هفت کشور و از هفت اخترست
خوشباش و شادزیکه تو را عیش خرّم است
می نوش و مال ده که تورا بخت یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۴
اگر سرای لباساتیان خرابات است
مرا میان خراباتیان لباسات است
میان شهر همه عاشقان خراب شدند
مگر نگار من امروز در خرابات است
مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی
که عمر را ز خرابی همه عمارات است
بیار ساغر فرعونی و به دستم ده
که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است
نیفکنم سپر از باده خوردن از پی آنک
مرا میانهٔ میدان عشق دارات است
هر آن مکانکه بود اهل عشق را مأوی
نه جای نکتهٔ طومار و جای طامات است
میان عاشق و معشوق هست آن معنی
که قاصر آید از آن هرکجا عبارات است
من آنکَسَمکه همی سجده پیش عشق برم
بدان سجود وجود مرا کرامات است
هر آن سرود که در عشق عاشقانه بخاست
مرا جون سَبع مثانیّ و چون تَحَیّات است
مرا ز عشق مراعات نیست یک ساعت
که عشق را زدل و جان من مراعات است
به روزگار جوانی اسیر عشق شدم
من این محل زکه جویمکه از محالات است
روم مدام به درگاه آن خداوندی
که سَیّد مَلِکان است و شاه سادات است
جمال عالم فخرالمعالی آن ملکی
که از کمال و سعادات ذوالسّعادات است
ابوعلیّ شرفشاه ابن عِزّالدین
که همچو جعفر برمک ستوده عادات است
شرف ز جعفر و شاهی زکنگرست او را
که جعفری سِیَر و کنگری مقامات است
از آن گرفت سماوات زیر پر جعفر
که همت پسرش برتر از سماوات است
به جود جعفر برمک مثل زنند و مرا
مثل به جود شرفشاه جعفری ذات است
ایا کسی که تورا خدمتش کفایت نیست
ز روزگار تورا مالش و مکافات است
آیا کسی که به درگاه اوست موعد تو
وعید او بِلمِا تُوعَدون هیهات است
تو ای نتیجهٔ دولت نجات احراری
که با تو دولت پاینده را مناجات است
توییکه یوم وصال تو خیر ایام است
تویی که وقت ثنای تو خیر اوقات است
مدار چرخ همه بر مراد توست مدام
تورا موافق دوران او ارادات است
اگر ز خلق مساحات ساحت فلک است
بدان که ساحت جود تو را مساحات است
خبر چگونه توان دادن از مخالف تو
نشان چگونه دهم زانکه او ز اموات است
زمین چو نَطع و قضا و قدر بهسان حریف
مدار چرخ چو شطرنج و در میان مات است
مخالف تو چو شاه است و دولتش فرزین
میان نَطع بهفرزین خویش شه مات است
حسود دیوسرشت تو را شهادت نیست
برین سخن که بگفتم مرا شهادات است
یکی شهادت من این بُوَد که سوگندش
به حق عزّت عزّی و آلت لات ست
میان مجمع فَضّال حجت آرم من
که حضرت تو به از روضههای جنات است
چو باب جنّت خواند رسول قزوین را
بدانکه حضرت تو روضهای ز رَوضات است
به فرّ دولت تو من دلیل بنمایم
که خدمت تو ز عادات وز عبادات است
رضای توست رضای نبی رضای نبی
رضای خالق عرش است وآن زطاعات است
دلایل و حُجَج مِهتری ز مجلس توست
که کعبه و حَجَر و حج اهل حاجات است
به مجلس توشتابد ز شهر و مولد خویش
هر آن حکیم که از دولتش بشارات است
خُذِالمدیح و هاتِالعطا همی گوید
جواب هات ز تو خُذ جواب خُذهات است
بهروز محشر اگر خلق را شفیع تویی
نه بیم حشر و نه بیم عذاب زَلّات است
تو باشی ای ملک داد گر نخست کسی
که روز حشرش با مصطفی ملاقات است
عیان شدست به نزد ملوک سیرت تو
چه جای بهمنی و نوذری حکایات است
رسوم تو همه سرمایهٔ هدایا گشت
ضمیر تو همه پیرایهٔ هدایات است
ز رای ورایت تو تحفهٔ سلاطین است
ز نام و نامهٔ تو نکتهٔ رسالات است
کمال را ز مدار فلک زیادت نیست
کمال همت وجود تورا زیادات است
بلند گشت علامات رای و همت تو
چنانکه اوج زحل زیر آن علامات است
کجا روایت یک مدح تو کند راوی
همه روانی راوی بدان روایات است
به مدحگفتن تو فتنهام خداوندا
که از مدیح تو شغل مرا کفایات است
ز آفرین تو شاها به خاطر عاطر
چو منطقی کنم آن را که از جمادات است
چنانکه فخرملوک است بیت تو ملکا
در آفرین تو بیتم طراز ابیات است
مرا به حکمت و پروردن معانی بکر
نه از شمار دگر شاعران مقالات است
به دولت تو همه شاعران ز من پرسند
هر آن سؤال که مشکلتر از سؤالات است
همیشه تا که مه مهر و تیر و بهرام است
همیشه تاکه مه و سال و روز و ساعات است
خدای جَلّ جَلالهُ ز تو بگرداناد
هر آنچه متصل حادثات و آفات است
ز روزگار تو را نصرت و مساعدت است
زکردگار تو را عصمت و حمایات است
مرا میان خراباتیان لباسات است
میان شهر همه عاشقان خراب شدند
مگر نگار من امروز در خرابات است
مجوی زهد و خرابی کن و خراباتی
که عمر را ز خرابی همه عمارات است
بیار ساغر فرعونی و به دستم ده
که روز وعدهٔ موسی و گاه میقات است
نیفکنم سپر از باده خوردن از پی آنک
مرا میانهٔ میدان عشق دارات است
هر آن مکانکه بود اهل عشق را مأوی
نه جای نکتهٔ طومار و جای طامات است
میان عاشق و معشوق هست آن معنی
که قاصر آید از آن هرکجا عبارات است
من آنکَسَمکه همی سجده پیش عشق برم
بدان سجود وجود مرا کرامات است
هر آن سرود که در عشق عاشقانه بخاست
مرا جون سَبع مثانیّ و چون تَحَیّات است
مرا ز عشق مراعات نیست یک ساعت
که عشق را زدل و جان من مراعات است
به روزگار جوانی اسیر عشق شدم
من این محل زکه جویمکه از محالات است
روم مدام به درگاه آن خداوندی
که سَیّد مَلِکان است و شاه سادات است
جمال عالم فخرالمعالی آن ملکی
که از کمال و سعادات ذوالسّعادات است
ابوعلیّ شرفشاه ابن عِزّالدین
که همچو جعفر برمک ستوده عادات است
شرف ز جعفر و شاهی زکنگرست او را
که جعفری سِیَر و کنگری مقامات است
از آن گرفت سماوات زیر پر جعفر
که همت پسرش برتر از سماوات است
به جود جعفر برمک مثل زنند و مرا
مثل به جود شرفشاه جعفری ذات است
ایا کسی که تورا خدمتش کفایت نیست
ز روزگار تورا مالش و مکافات است
آیا کسی که به درگاه اوست موعد تو
وعید او بِلمِا تُوعَدون هیهات است
تو ای نتیجهٔ دولت نجات احراری
که با تو دولت پاینده را مناجات است
توییکه یوم وصال تو خیر ایام است
تویی که وقت ثنای تو خیر اوقات است
مدار چرخ همه بر مراد توست مدام
تورا موافق دوران او ارادات است
اگر ز خلق مساحات ساحت فلک است
بدان که ساحت جود تو را مساحات است
خبر چگونه توان دادن از مخالف تو
نشان چگونه دهم زانکه او ز اموات است
زمین چو نَطع و قضا و قدر بهسان حریف
مدار چرخ چو شطرنج و در میان مات است
مخالف تو چو شاه است و دولتش فرزین
میان نَطع بهفرزین خویش شه مات است
حسود دیوسرشت تو را شهادت نیست
برین سخن که بگفتم مرا شهادات است
یکی شهادت من این بُوَد که سوگندش
به حق عزّت عزّی و آلت لات ست
میان مجمع فَضّال حجت آرم من
که حضرت تو به از روضههای جنات است
چو باب جنّت خواند رسول قزوین را
بدانکه حضرت تو روضهای ز رَوضات است
به فرّ دولت تو من دلیل بنمایم
که خدمت تو ز عادات وز عبادات است
رضای توست رضای نبی رضای نبی
رضای خالق عرش است وآن زطاعات است
دلایل و حُجَج مِهتری ز مجلس توست
که کعبه و حَجَر و حج اهل حاجات است
به مجلس توشتابد ز شهر و مولد خویش
هر آن حکیم که از دولتش بشارات است
خُذِالمدیح و هاتِالعطا همی گوید
جواب هات ز تو خُذ جواب خُذهات است
بهروز محشر اگر خلق را شفیع تویی
نه بیم حشر و نه بیم عذاب زَلّات است
تو باشی ای ملک داد گر نخست کسی
که روز حشرش با مصطفی ملاقات است
عیان شدست به نزد ملوک سیرت تو
چه جای بهمنی و نوذری حکایات است
رسوم تو همه سرمایهٔ هدایا گشت
ضمیر تو همه پیرایهٔ هدایات است
ز رای ورایت تو تحفهٔ سلاطین است
ز نام و نامهٔ تو نکتهٔ رسالات است
کمال را ز مدار فلک زیادت نیست
کمال همت وجود تورا زیادات است
بلند گشت علامات رای و همت تو
چنانکه اوج زحل زیر آن علامات است
کجا روایت یک مدح تو کند راوی
همه روانی راوی بدان روایات است
به مدحگفتن تو فتنهام خداوندا
که از مدیح تو شغل مرا کفایات است
ز آفرین تو شاها به خاطر عاطر
چو منطقی کنم آن را که از جمادات است
چنانکه فخرملوک است بیت تو ملکا
در آفرین تو بیتم طراز ابیات است
مرا به حکمت و پروردن معانی بکر
نه از شمار دگر شاعران مقالات است
به دولت تو همه شاعران ز من پرسند
هر آن سؤال که مشکلتر از سؤالات است
همیشه تا که مه مهر و تیر و بهرام است
همیشه تاکه مه و سال و روز و ساعات است
خدای جَلّ جَلالهُ ز تو بگرداناد
هر آنچه متصل حادثات و آفات است
ز روزگار تو را نصرت و مساعدت است
زکردگار تو را عصمت و حمایات است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۵
ای شده ملک و دین ز کلک تو راست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَیالخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافتهام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان بهخیر دعاست
کلک تو کار ملک و دین آراست
دل صافیت مَطلع قَدَرست
کفِ کافیت مقتضای قضاست
همت تو محیط چون فلک است
نعمت تو بسیط همچو هواست
دست تو ابر و جود تو مَطَرست
لفظ تو دُرّ و طبع تو دریاست
عادت تو به فخر پیوسته است
سیرت و رسم تو ز عیب جداست
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر عَلَیالخُصوص مراست
هست یکتا به مهر تو دل من
پشت من در پرستش تو دوتاست
صد عطا از تو بیش یافتهام
هر یکی را هزار شکر و ثناست
قصهٔ خویش با تو دانم گفت
حاجت خویش از تو دانم خواست
چون بود روزگار من که مرا
خرج پیدا و دخل ناپیداست
بار بسیار و بارکش اندک
چاکران بیش و مرکبان کم وکاست
دی مرا بود فکرت امروز
بازم امروز فکرت فرداست
گرچه در پایگاه و کیسهٔ من
نه ستورست و نه ستور بهاست
به یک اشتر که تو مرا بدهی
همه کارم تمام گردد راست
برکات سخاوت تو مرا
فتح باب هزارگونه عطاست
از بقای تو دور باد فنا
تا به دهر اندرون بقا و فناست
بر تن و دلت و جانت باد ایجاب
هرچه اندر جهان بهخیر دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
بتیکه قامت او سرو را بماند راست
خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست
ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان
خیال حور بهشت و نشان ماه سماست
نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب
بر من آمد ماهی که ناروَن بالاست
درآمد از سرکوی و در سرای بزد
سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست
به گرد چهرهٔ او در دو زلف او گفتی
کهگرد لاله دو چنبر ز عنبرساراست
همی فشاند سر زلف بر دو عارض خویش
بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست
چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز
که زیر دامن هاروت زُهرهٔ زهراست
چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر
فرو نشست توگویی قیامتی برخاست
ز روی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود
فزود گونهٔ گلنار و از بنفشه بکاست
به گونهٔ رخ او بر سرشک او گفتی
که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست
به مهرگفت بهسوی سفر همی چه روی
که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست
گمان برم که جفا بر حَضَر گزیدستی
که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است
عِنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم
که بر دلم ز غبار تو صدهزار عَناست
نهگر ز وصل من و شهر خویش سیر شدی
پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست
وگر به صحبت یکساله کردهای بیعت
همیکجا شوی اکنون و بیعت توکجاست
جواب دادم کاندر سفر خطر باشد
ولیکن این سفری کش نتیجه نور و نواست
ضرورت است مرا رفتن از حضر به سفر
ضرورت سفر دوستان نشان وفاست
به راه عِزّ و شرف پویم از ره عزلت
که عِزّ و عُزلت هر دو بهم نپاید راست
بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر
ز روزگار امید و زکردگار قضاست
مگر همی نشناسی که در زیادت و جاه
پناه من به خداوند سیدالرؤساست
معین مملکت شهریار نیک اختر
که فرّ دولت نیکاختران بدو پیداست
ابوالمحاسن کاحسان بزرگ نام بدوست
مُحَمّد آنکه محامِد بدو تمام بهاست
بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش
نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بیهمتاست
هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم
که حکم او چو زمیناست و طبع او چو هواست
چو بگذری ز خدای و خدایگان جهان
یقین شناس که بر هرکه هست کامرواست
ستارهٔ کَرَم است و نتیجهٔ خردست
نشانهٔ هنرست و یگانهٔ دنیاست
ز بخت خویشتن و شاه عالم است بزرگ
چو شاه عالم و چون بخت خویشتن بُرناست
حمایلِ سپرش بند چنبر فلک است
کواکبِ کمرش عِقد گردن جَوزاست
بلند بختا، نیک اخترا، خداوندا
در تو قبلهٔ آلاء و کعبهٔ نَعماست
بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را
شریف چون حَجَرالاسوَد و مِنا و صَفاست
اگر لقا و دل اقبال و بخت را سبب است
لقا خجسته تو داریّ و دلگشادهتر است
وجودِ علوی و سِفلی در آنگشاده دَرَست
مراد کلّی و جزئی در آن خجسته لقاست
ز مهتران وکریمان که ما شنیدستیم
کرم تورا سزد و مهتری تورا زیباست
ز دولت تو من این معجزات دیدستم
که هر یکی عَلَم نسل آدم و حوّاست
به نزد مردم عاقل مراد عقل تویی
ز هر چه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست
شکفته شد بهر آنجا که همت تو رسید
به عقل و طبع مگر همت تو باد صباست
از آنکه جود به از تو جواد نشناسد
تورا به جود و به تو جود را همیشه رضاست
تورا ز نعمت عُقبی همی مدد باید
که هر چه هست به دنیا تو را مراد عطاست
چو شب نمایدکِلک تو بر صحیفهٔ روز
اگر ستاره فشاند به تو سپهر، سزاست
زکلک تو به جهان در بدیعتر چه بود
که اَبکَم سخن آرای و اَکمه بیناست
چو دربنان تو پیدا شود گمان که مگر
کلید جنّت فردوس در ید بیضاست
توییکه مرتبهٔ تو بهکبریای شهی است
مخالفان تو را مرتبه به کبر و ریاست
به نصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر
اگر چه خصم تو درگیر و دار چون داراست
نَعَم ز جود تو عزّ ولیّ و ذلّ عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست
نعیم جود تو در سر چو روح نفسانی است
خیال مهر تو در دل چو نقطهٔ سوداست
زکردگار جهان هر چه یافتی امروز
یقین بدان که نشان زیادت فرداست
خرابهای زمین از تو گردد آبادان
به دولت تو شود شهر هرکجا صحراست
عجب مدار که از دولت تو پنج بود
چهار طبع که در زیرگنبد خضراست
بر مبارک تو یافتم جهان هنر
دل تو دریا دیدم که اصل جود و سخاست
به گرد دریا بس چون محیط گشت جهان
اگر محیط به گرد همه جهان دریاست
آیا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن
ثناگر تو زبهر تو مُستَحِقّ ثناست
به دولت تو خداوند در صِناعت شعر
جواز دولت من بنده برتر از جوزاست
همی ز منزلت و جاه من سخن گویند
بهر کجا که در آفاق مَجمعُالشّعراست
اگر به جان و تن از خدمت تو بودم دور
دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست
تو آفتابی و از قوّت تو در هر وقت
بهسان آتش رخشنده طبع من والاست
از آفتاب به قوّت همی رسد آتش
وگرچه گوهر آتش زآفتاب جداست
همیشه تاکه ز حکم خدای وگردش چرخ
گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست
همه فساد و فنا باد دشمنان تو را
که دوستان تو را خود صلاح هست و بقاست
دعای خلق به نیکی رساد در تن تو
که داعی تو بهرحال مُستَجاب دعاست
خمیده زلف گرهگیر او چو قامت ماست
ز روی او برِ صورتگر از خیال و نشان
خیال حور بهشت و نشان ماه سماست
نماز شام که رفت آفتاب سوی نشیب
بر من آمد ماهی که ناروَن بالاست
درآمد از سرکوی و در سرای بزد
سرای وکوی به رویش چو آفتاب آراست
به گرد چهرهٔ او در دو زلف او گفتی
کهگرد لاله دو چنبر ز عنبرساراست
همی فشاند سر زلف بر دو عارض خویش
بر آفتاب تو گفتی همی زره پیداست
چو زلف و روش بدیدم مرا یقین شد باز
که زیر دامن هاروت زُهرهٔ زهراست
چو عزم رفتن من دید و زاد راه سفر
فرو نشست توگویی قیامتی برخاست
ز روی و موی چو گلنار و چون بنفشه نمود
فزود گونهٔ گلنار و از بنفشه بکاست
به گونهٔ رخ او بر سرشک او گفتی
که بر عقیق پراکنده لؤلؤ لالاست
به مهرگفت بهسوی سفر همی چه روی
که در سفر خطر صعب و کارهای خطاست
گمان برم که جفا بر حَضَر گزیدستی
که اختیار سفر بر حضر نشان جفا است
عِنان بتاب و متاب این دلم به آتش غم
که بر دلم ز غبار تو صدهزار عَناست
نهگر ز وصل من و شهر خویش سیر شدی
پس این شتافتن و زود رفتن تو چراست
وگر به صحبت یکساله کردهای بیعت
همیکجا شوی اکنون و بیعت توکجاست
جواب دادم کاندر سفر خطر باشد
ولیکن این سفری کش نتیجه نور و نواست
ضرورت است مرا رفتن از حضر به سفر
ضرورت سفر دوستان نشان وفاست
به راه عِزّ و شرف پویم از ره عزلت
که عِزّ و عُزلت هر دو بهم نپاید راست
بود سفر به سعادت مرا چو بار دگر
ز روزگار امید و زکردگار قضاست
مگر همی نشناسی که در زیادت و جاه
پناه من به خداوند سیدالرؤساست
معین مملکت شهریار نیک اختر
که فرّ دولت نیکاختران بدو پیداست
ابوالمحاسن کاحسان بزرگ نام بدوست
مُحَمّد آنکه محامِد بدو تمام بهاست
بزرگواری کاندر کمال قدرت خویش
نه ایزدست و چو ایزد بزرگ و بیهمتاست
هوا خلاف زمین آمد و عجب دارم
که حکم او چو زمیناست و طبع او چو هواست
چو بگذری ز خدای و خدایگان جهان
یقین شناس که بر هرکه هست کامرواست
ستارهٔ کَرَم است و نتیجهٔ خردست
نشانهٔ هنرست و یگانهٔ دنیاست
ز بخت خویشتن و شاه عالم است بزرگ
چو شاه عالم و چون بخت خویشتن بُرناست
حمایلِ سپرش بند چنبر فلک است
کواکبِ کمرش عِقد گردن جَوزاست
بلند بختا، نیک اخترا، خداوندا
در تو قبلهٔ آلاء و کعبهٔ نَعماست
بزرگ حضرت و درگاه تو بزرگان را
شریف چون حَجَرالاسوَد و مِنا و صَفاست
اگر لقا و دل اقبال و بخت را سبب است
لقا خجسته تو داریّ و دلگشادهتر است
وجودِ علوی و سِفلی در آنگشاده دَرَست
مراد کلّی و جزئی در آن خجسته لقاست
ز مهتران وکریمان که ما شنیدستیم
کرم تورا سزد و مهتری تورا زیباست
ز دولت تو من این معجزات دیدستم
که هر یکی عَلَم نسل آدم و حوّاست
به نزد مردم عاقل مراد عقل تویی
ز هر چه گردون تأثیر کرد و ایزد خواست
شکفته شد بهر آنجا که همت تو رسید
به عقل و طبع مگر همت تو باد صباست
از آنکه جود به از تو جواد نشناسد
تورا به جود و به تو جود را همیشه رضاست
تورا ز نعمت عُقبی همی مدد باید
که هر چه هست به دنیا تو را مراد عطاست
چو شب نمایدکِلک تو بر صحیفهٔ روز
اگر ستاره فشاند به تو سپهر، سزاست
زکلک تو به جهان در بدیعتر چه بود
که اَبکَم سخن آرای و اَکمه بیناست
چو دربنان تو پیدا شود گمان که مگر
کلید جنّت فردوس در ید بیضاست
توییکه مرتبهٔ تو بهکبریای شهی است
مخالفان تو را مرتبه به کبر و ریاست
به نصرت و ظفر اندر تویی چو اسکندر
اگر چه خصم تو درگیر و دار چون داراست
نَعَم ز جود تو عزّ ولیّ و ذلّ عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست
نعیم جود تو در سر چو روح نفسانی است
خیال مهر تو در دل چو نقطهٔ سوداست
زکردگار جهان هر چه یافتی امروز
یقین بدان که نشان زیادت فرداست
خرابهای زمین از تو گردد آبادان
به دولت تو شود شهر هرکجا صحراست
عجب مدار که از دولت تو پنج بود
چهار طبع که در زیرگنبد خضراست
بر مبارک تو یافتم جهان هنر
دل تو دریا دیدم که اصل جود و سخاست
به گرد دریا بس چون محیط گشت جهان
اگر محیط به گرد همه جهان دریاست
آیا ستوده ولی نعمتی که گاه سخن
ثناگر تو زبهر تو مُستَحِقّ ثناست
به دولت تو خداوند در صِناعت شعر
جواز دولت من بنده برتر از جوزاست
همی ز منزلت و جاه من سخن گویند
بهر کجا که در آفاق مَجمعُالشّعراست
اگر به جان و تن از خدمت تو بودم دور
دلم تو داشتی و بر دلم خدای گواست
تو آفتابی و از قوّت تو در هر وقت
بهسان آتش رخشنده طبع من والاست
از آفتاب به قوّت همی رسد آتش
وگرچه گوهر آتش زآفتاب جداست
همیشه تاکه ز حکم خدای وگردش چرخ
گهی صلاح و بقا و گهی فساد و فناست
همه فساد و فنا باد دشمنان تو را
که دوستان تو را خود صلاح هست و بقاست
دعای خلق به نیکی رساد در تن تو
که داعی تو بهرحال مُستَجاب دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
دست دست خسروست و کار کار پادشاست
حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین
هرجه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست
نیک بنگر تا کنون بیطاعت و فرمان شاه
یک مخالف کیست در گیتی و یک قلعه کجاست
دولت عالی چنین بایدکه دارد شهریار
در جهان از جملهٔ شاهان چنین دولت کراست
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بیغایت و نامتنهاست
روزگار فتنه بود اندر خراسان مدتی
تیغ او بفزود امن خلق و آن فتنه بکاست
لاجرمگرد ندامت بر رخ آنکس نشست
کز خلاف او همی اندر خراسان فتنه خواست
گر عصا بفکند موسی وقت سِحْر ساحران
تا بترسیدند و گفتند این عصا چون اژدهاست
فتنه اکنون همچو سِحْر ساحران است از قیاس
شاه چون موسی و تیغ تیز او همچون عصاست
مهر سلطان در دل و دیدار سلطان در نظر
مهتری را مایه و نیکاختری را کیمیاست
حضرت او چشم را روشن کند گویی مگر
گَرد شادُرْوان او در چشم همچون توتیاست
ملک گیتی بیشتر در زیر حکم خسروست
ور همهگیتی بود در زیر حکم او رواست
بیرضا و مهر او زنده نماند هیچکس
ای عجب گویی رضا و مهر او آب و هواست
خسروا، شاها ز مقصودی که حاصل شد تورا
هست از اقبالی که آن اقبال بیچون و چراست
قُوّت دین و صلاح ملک، جُستی سربسر
ایزد دانا برین گفتار و این معنی گواست
لاجرم با مرد و زن زان روز کاین عالم بود
بر تن و جان تو اندر مشرق و مغرب دعاست
تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
راست چون پیروزهگون دولاب و سیمین آسیاست
سایهٔ عدل تو از دنیا و دین خالی مباد
زانکه از عدل تو نفع نعمت و دفع بلاست
در جهانداری بقای دولت و عمر تو باد
کز بقای دولت و عمر تو عالم را بقاست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
دست دست خسروست و کار کار پادشاست
حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین
هرجه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست
نیک بنگر تا کنون بیطاعت و فرمان شاه
یک مخالف کیست در گیتی و یک قلعه کجاست
دولت عالی چنین بایدکه دارد شهریار
در جهان از جملهٔ شاهان چنین دولت کراست
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بیغایت و نامتنهاست
روزگار فتنه بود اندر خراسان مدتی
تیغ او بفزود امن خلق و آن فتنه بکاست
لاجرمگرد ندامت بر رخ آنکس نشست
کز خلاف او همی اندر خراسان فتنه خواست
گر عصا بفکند موسی وقت سِحْر ساحران
تا بترسیدند و گفتند این عصا چون اژدهاست
فتنه اکنون همچو سِحْر ساحران است از قیاس
شاه چون موسی و تیغ تیز او همچون عصاست
مهر سلطان در دل و دیدار سلطان در نظر
مهتری را مایه و نیکاختری را کیمیاست
حضرت او چشم را روشن کند گویی مگر
گَرد شادُرْوان او در چشم همچون توتیاست
ملک گیتی بیشتر در زیر حکم خسروست
ور همهگیتی بود در زیر حکم او رواست
بیرضا و مهر او زنده نماند هیچکس
ای عجب گویی رضا و مهر او آب و هواست
خسروا، شاها ز مقصودی که حاصل شد تورا
هست از اقبالی که آن اقبال بیچون و چراست
قُوّت دین و صلاح ملک، جُستی سربسر
ایزد دانا برین گفتار و این معنی گواست
لاجرم با مرد و زن زان روز کاین عالم بود
بر تن و جان تو اندر مشرق و مغرب دعاست
تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
راست چون پیروزهگون دولاب و سیمین آسیاست
سایهٔ عدل تو از دنیا و دین خالی مباد
زانکه از عدل تو نفع نعمت و دفع بلاست
در جهانداری بقای دولت و عمر تو باد
کز بقای دولت و عمر تو عالم را بقاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۸
خداوندی که تاج دین و دنیاست
بهدولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعلا مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
بههفت اقلیم گیتی آشکار است
ز فر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقرنین و داراست
تو گویی دولت او آفتاب است
که نور او به شرق و غرب پیداست
ز اقبال دعا و همت اوست
که سلطان بر همه خصمان تواناست
ضمیر روشن و اندیشهٔ او
کف موسی و افسون مسیحاست
ز تدبیرش میان پادشاهان
وفا و بیعت و صلح و مداراست
سزاوار نثار مجلس اوست
هر آن گوهرکه اندر کوه و دریاست
همه اقبال و دولت بهرهٔ اوست
همه ادبار و محنت بهر اعداست
برو هر روز خواهد بود خوشتر
که ایزد کار او دارد همی راست
ز دی بودش اشارتهای امروز
در امروزش سعادتهای فرداست
ز فرّ طلعت او طبع گیتی
اگر دی پیر بود امروز برناست
زمین از موکب او جون سپهرست
ثَری از حشمت او چون ثُریّاست
کنون در جامهٔ سبزست هر شاخ
بر آن صورت که در فردوس حوراست
لباس جویبار و فرض کهسار
به زنگار و بقم گویی مطراست
بههر دشتی کنون جای نظاره است
بههر باغی کنون جای تماشاست
از آن صحرا چنین سبزست و خرم
که عالی بارگاه او به صحراست
بهاری فرخ و عیدی خجسته است
به هر دو روزگار او مهناست
مهنا باد دایم روزگارش
که اسباب مراد او مُهیّاست
همیشه تا که بر گردون ستاره
چو سیم ریخته بر روی میناست
به خاتون باد فرخ روز سلطان
که خاتون مادر بیمِثل و همتاست
به سلطان باد روشن چشم خاتون
که سلطان خسروی دانا و زیباست
جهان خالی مباد از شاه سنجر
که تخت خسروی را در یکتاست
بهدولت دین و دنیا را بیاراست
از آن تاجی است در دنیا و در دین
که انعلا مرکب او تاج جوزاست
دلیل دولتش چون روز روشن
بههفت اقلیم گیتی آشکار است
ز فر بخت آن سلطان عالم
به از کسری و ذوالقرنین و داراست
تو گویی دولت او آفتاب است
که نور او به شرق و غرب پیداست
ز اقبال دعا و همت اوست
که سلطان بر همه خصمان تواناست
ضمیر روشن و اندیشهٔ او
کف موسی و افسون مسیحاست
ز تدبیرش میان پادشاهان
وفا و بیعت و صلح و مداراست
سزاوار نثار مجلس اوست
هر آن گوهرکه اندر کوه و دریاست
همه اقبال و دولت بهرهٔ اوست
همه ادبار و محنت بهر اعداست
برو هر روز خواهد بود خوشتر
که ایزد کار او دارد همی راست
ز دی بودش اشارتهای امروز
در امروزش سعادتهای فرداست
ز فرّ طلعت او طبع گیتی
اگر دی پیر بود امروز برناست
زمین از موکب او جون سپهرست
ثَری از حشمت او چون ثُریّاست
کنون در جامهٔ سبزست هر شاخ
بر آن صورت که در فردوس حوراست
لباس جویبار و فرض کهسار
به زنگار و بقم گویی مطراست
بههر دشتی کنون جای نظاره است
بههر باغی کنون جای تماشاست
از آن صحرا چنین سبزست و خرم
که عالی بارگاه او به صحراست
بهاری فرخ و عیدی خجسته است
به هر دو روزگار او مهناست
مهنا باد دایم روزگارش
که اسباب مراد او مُهیّاست
همیشه تا که بر گردون ستاره
چو سیم ریخته بر روی میناست
به خاتون باد فرخ روز سلطان
که خاتون مادر بیمِثل و همتاست
به سلطان باد روشن چشم خاتون
که سلطان خسروی دانا و زیباست
جهان خالی مباد از شاه سنجر
که تخت خسروی را در یکتاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است
در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست
بیش وکم است ملک جهان حون نگهکنی
چندانکه هست ملک جهان بیش وکم توراست
دادست کردار ز گیتی تورا دو بهر
وان بهرهای که ماند سزاوار هم توراست
تا همت تو زیر قدم کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تو راست
بدخواه تو نهفته چو باغارم شدست
تا عالمی شکفته چو باغ ارم توراست
شاهان به دار ملک تق گشتهاند
زیرا که دار ملک چو بیتالحرم تو راست
از حمل وز خراج بزرگان روزگار
هر روز گونهگونه نِعَم بر نِعَم تو راست
سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر به زیر علم تو را است
هستی تو نور بخش و گهر بخش از آنکجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم توراست
حجت ز تیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم توراست
دستور تو به دانش و تدبیر آصف است
زیراکه فر دولت و تایید جم تو را است
تا کام و نام و نعمت هم محتشم ز توست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم توراست
هرکس به قدر خویش نماید همیکرم
لیکن مسلم از همه عالم کرم توراست
نورست با ظُلَم همهکس را درین جهان
نور سعادت ابدی بیظلم تو را است
هرچند خلق را نبود بیعدم وجود
در ملک دین وجود ابد بی عدم تو راست
گردون قسم نهاده به ده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تو راست
جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیراکه ملک و دولت و شاهی بهم توراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است
در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست
بیش وکم است ملک جهان حون نگهکنی
چندانکه هست ملک جهان بیش وکم توراست
دادست کردار ز گیتی تورا دو بهر
وان بهرهای که ماند سزاوار هم توراست
تا همت تو زیر قدم کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تو راست
بدخواه تو نهفته چو باغارم شدست
تا عالمی شکفته چو باغ ارم توراست
شاهان به دار ملک تق گشتهاند
زیرا که دار ملک چو بیتالحرم تو راست
از حمل وز خراج بزرگان روزگار
هر روز گونهگونه نِعَم بر نِعَم تو راست
سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر به زیر علم تو را است
هستی تو نور بخش و گهر بخش از آنکجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم توراست
حجت ز تیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم توراست
دستور تو به دانش و تدبیر آصف است
زیراکه فر دولت و تایید جم تو را است
تا کام و نام و نعمت هم محتشم ز توست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم توراست
هرکس به قدر خویش نماید همیکرم
لیکن مسلم از همه عالم کرم توراست
نورست با ظُلَم همهکس را درین جهان
نور سعادت ابدی بیظلم تو را است
هرچند خلق را نبود بیعدم وجود
در ملک دین وجود ابد بی عدم تو راست
گردون قسم نهاده به ده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تو راست
جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیراکه ملک و دولت و شاهی بهم توراست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۰
ای صاحب اعلی دل تو عالم اعلاست
رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست
گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون
این عید همایون به بقای تو مهناست
عالم به تو خرم شد و گیتی به تو روشن
دولت به تو باقی شد و ملت به تو آراست
شغل همه آفاق به فرمان تو شد خوب
کار همه احرار به کردار تو شد راست
از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت
چندانکه تفاوت ز ثری تا به ثریاست
گر ماه فلک تافته بر روی زمین است
ماه دل تو تافته برگنبد خَضْراست
آن ماه، گهی کاهد و گاهی بفزاید
وین ماه بیفزاید و هرگز نکند کاست
زیر علم دولت تو سایهٔ طوبی است
زیر قدم همت تو تارک جوزاست
شاید که بُوَد خصم تو از لشکر فرعون
تا رای درخشان تو همچون ید بیضاست
آثار کفایت همه از رای تو باقی است
انوار سعادت همه از روی تو پیداست
دیدار تو گویی به مثل مرکز نورست
زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست
کردار تو گویی به مثل اختر سعدست
زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست
گفتار تو گویی به مثل پایهٔ عقل است
زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست
روز همه کس هست ز توفیق تو روشن
تا در قلم تو شب تاریک مجزاست
توقیع تو بینم سبب زندگی خلق
گویی که صریر قلمت باد مسیحاست
ای صدر وزیران جهان بدر زمینی
ای بدر زمین صدر وزارت به تو آراست
من بنده همی تا صفت مدح تو گویم
از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست
شاید که چو دریای محیط است مرا طبع
زیرا که درو مدح تو چون لولو لالاست
با حکم ابد باد بقای تو برابر
ای یافته از حُکم ازل هرچه دلت خواست
بگذار دو صد عید علیرغم عدو را
خوش دار ولی را که تورا دولت والاست
رای تو چو خورشید، درخشنده و والاست
گر دهر مُهَنّاست بدین عید همایون
این عید همایون به بقای تو مهناست
عالم به تو خرم شد و گیتی به تو روشن
دولت به تو باقی شد و ملت به تو آراست
شغل همه آفاق به فرمان تو شد خوب
کار همه احرار به کردار تو شد راست
از ماه فلک تا دل تو هست تفاوت
چندانکه تفاوت ز ثری تا به ثریاست
گر ماه فلک تافته بر روی زمین است
ماه دل تو تافته برگنبد خَضْراست
آن ماه، گهی کاهد و گاهی بفزاید
وین ماه بیفزاید و هرگز نکند کاست
زیر علم دولت تو سایهٔ طوبی است
زیر قدم همت تو تارک جوزاست
شاید که بُوَد خصم تو از لشکر فرعون
تا رای درخشان تو همچون ید بیضاست
آثار کفایت همه از رای تو باقی است
انوار سعادت همه از روی تو پیداست
دیدار تو گویی به مثل مرکز نورست
زیرا که بدو چشم بشر روشن و بیناست
کردار تو گویی به مثل اختر سعدست
زیرا که بدو بخت بشر فرخ و برناست
گفتار تو گویی به مثل پایهٔ عقل است
زیرا که بدو جان بشر عاقل و داناست
روز همه کس هست ز توفیق تو روشن
تا در قلم تو شب تاریک مجزاست
توقیع تو بینم سبب زندگی خلق
گویی که صریر قلمت باد مسیحاست
ای صدر وزیران جهان بدر زمینی
ای بدر زمین صدر وزارت به تو آراست
من بنده همی تا صفت مدح تو گویم
از قوت مدح تو مرا طبع چو دریاست
شاید که چو دریای محیط است مرا طبع
زیرا که درو مدح تو چون لولو لالاست
با حکم ابد باد بقای تو برابر
ای یافته از حُکم ازل هرچه دلت خواست
بگذار دو صد عید علیرغم عدو را
خوش دار ولی را که تورا دولت والاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
آن خداوندی که او بر پادشاهان پادشاست
مستحق عُدّت و مجد و جلال و کبریاست
گر به دل خدمت کنی او را سزای خدمت است
ور بهجان اورا ثناگویی سزاوار ثناست
اوست معبودی به وصف لایزال و لم یزل
لم یَزَل او را سریر و لایزال او را سراست
زنده او را دان و هست او را شناس از بهر آنک
زندهٔ دایم وجود و هست جاویدان بقاست
حکم او بیعلت است و صُنع او بیآلت است
ذات او بیآفت است و ملک او بیمنتهاست
دانش او بیمحال و بخشش او بیعدد
گفته ی او بیمجاز و کرده ی او بیخطاست
از ازل گر بنگری پیوسته بینی تا ابد
قسمتی در هر چه خواهی حکمتی در هرچه خواست
آسمان نیلگون هست آسیای قدرتش
مردم اندر دور او چون گندم اندر آسیاست
ضربت خِذْلان او بر جان مرد مفسدست
شربت توفیق او بر جان مرد پارساست
لطف او بین هرکجا اسباب خلقی ساخته است
قهر او دان هرکجا احوال قومی بینواست
هرکه بدبخت است بیگانه است با اسلام و دین
نیکبخت آن است کاو با دین و اسلام آشناست
راستی و کژّی اندر راه توحیدست و شِرک
هر دو پیوسته نگردد کان جدا و این جداست
هرکه باشد همنشین شرک گیرد راه کج
وان که باشد همره توحید یابد راه راست
با هوای نفس کی باشد رضای حق روا
تا که عصیان در هوای نفس و طاعت در رضاست
قول و فعل خویش را درمعصیت منکر مشو
زانکه هفت اندام تو بر قول و فعل توگواست
سُخرهٔ ابلیس گشت و غرهٔ تَلْبیس شد
هرکه او در معصیت بِفْزود و از طاعت بکاست
گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هرچه از ایزد قضاست
با قضای چیره در دنیا چه جای حیلت است
با نهنگ شرزه در دریا چه جای آشناست
گر سلیمانی که جن و انس در فرمان توست
ور فریدونی که شرق و غرب سرتاسر تو راست
بهرهٔ تو زین جهان چون دامنت گیرد اجل
دهگزی کرباس و لختی خشت و چوب و بوریاست
خوف ما از عدل یزدان و رجا از فضل اوست
زانکه عدل او بلا و فضل او دفع بلاست
در دل مومن همی خوف و رجا باید بهم
مومن پاک است هرکاندر دلش خوف و رجاست
این جهان چون باغ و ما همچون نهالیم و درخت
رحمت و احسان او چون ابر و چون باد صباست
رحمت و حرمان خویش از فضل او داند همی
هرکه در رنجی گرفتار و به دردی مبتلاست
او نکوکارست اگر ما را عبادت اندک است
او خریدارست اگر ما را بضاعت کم بهاست
گر هُدیٰ خواهی گواهی ده که معبودت یکی است
وان یکی بییار و بیهمتا و بیچون و چراست
سَیّد اولاد آدم خاتم پیغمبران
مهتر عالم شفیع روز محشر مصطفاست
نایب پیشین او بوبکر و آنگاهی عمر
بعد ازو عثمان وبعد از وی علی مرتضاست
گر بر این دین و بدین مذهب ز دنیا بگذری
جای تو در جَنّهٔالفِردوس جای اولیاست
ای خداوندی که در وصف وجود جود تو
حجت سنی قوی و حاجت مومن رواست
بر ثنای حق معزی را دعا باید همی
زانکه مقصود معزی را ثنای حق دعاست
مستحق عُدّت و مجد و جلال و کبریاست
گر به دل خدمت کنی او را سزای خدمت است
ور بهجان اورا ثناگویی سزاوار ثناست
اوست معبودی به وصف لایزال و لم یزل
لم یَزَل او را سریر و لایزال او را سراست
زنده او را دان و هست او را شناس از بهر آنک
زندهٔ دایم وجود و هست جاویدان بقاست
حکم او بیعلت است و صُنع او بیآلت است
ذات او بیآفت است و ملک او بیمنتهاست
دانش او بیمحال و بخشش او بیعدد
گفته ی او بیمجاز و کرده ی او بیخطاست
از ازل گر بنگری پیوسته بینی تا ابد
قسمتی در هر چه خواهی حکمتی در هرچه خواست
آسمان نیلگون هست آسیای قدرتش
مردم اندر دور او چون گندم اندر آسیاست
ضربت خِذْلان او بر جان مرد مفسدست
شربت توفیق او بر جان مرد پارساست
لطف او بین هرکجا اسباب خلقی ساخته است
قهر او دان هرکجا احوال قومی بینواست
هرکه بدبخت است بیگانه است با اسلام و دین
نیکبخت آن است کاو با دین و اسلام آشناست
راستی و کژّی اندر راه توحیدست و شِرک
هر دو پیوسته نگردد کان جدا و این جداست
هرکه باشد همنشین شرک گیرد راه کج
وان که باشد همره توحید یابد راه راست
با هوای نفس کی باشد رضای حق روا
تا که عصیان در هوای نفس و طاعت در رضاست
قول و فعل خویش را درمعصیت منکر مشو
زانکه هفت اندام تو بر قول و فعل توگواست
سُخرهٔ ابلیس گشت و غرهٔ تَلْبیس شد
هرکه او در معصیت بِفْزود و از طاعت بکاست
گر تو در دنیا هزاران چاره و حیلت کنی
چیره گردد بر تو آخر هرچه از ایزد قضاست
با قضای چیره در دنیا چه جای حیلت است
با نهنگ شرزه در دریا چه جای آشناست
گر سلیمانی که جن و انس در فرمان توست
ور فریدونی که شرق و غرب سرتاسر تو راست
بهرهٔ تو زین جهان چون دامنت گیرد اجل
دهگزی کرباس و لختی خشت و چوب و بوریاست
خوف ما از عدل یزدان و رجا از فضل اوست
زانکه عدل او بلا و فضل او دفع بلاست
در دل مومن همی خوف و رجا باید بهم
مومن پاک است هرکاندر دلش خوف و رجاست
این جهان چون باغ و ما همچون نهالیم و درخت
رحمت و احسان او چون ابر و چون باد صباست
رحمت و حرمان خویش از فضل او داند همی
هرکه در رنجی گرفتار و به دردی مبتلاست
او نکوکارست اگر ما را عبادت اندک است
او خریدارست اگر ما را بضاعت کم بهاست
گر هُدیٰ خواهی گواهی ده که معبودت یکی است
وان یکی بییار و بیهمتا و بیچون و چراست
سَیّد اولاد آدم خاتم پیغمبران
مهتر عالم شفیع روز محشر مصطفاست
نایب پیشین او بوبکر و آنگاهی عمر
بعد ازو عثمان وبعد از وی علی مرتضاست
گر بر این دین و بدین مذهب ز دنیا بگذری
جای تو در جَنّهٔالفِردوس جای اولیاست
ای خداوندی که در وصف وجود جود تو
حجت سنی قوی و حاجت مومن رواست
بر ثنای حق معزی را دعا باید همی
زانکه مقصود معزی را ثنای حق دعاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۲
ای سروری که قول تو چون وحی منزل است
کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است
عالی دو آیت است علا و بها بهم
در شان دین و دولت تو هر دو منزل است
هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکل است
تا از نسیم خلق تو گیتی معطر است
بازار و کار عطر فروشان معطل است
گر واجب است درخور تفصیل مُجمَلی
تفصیل جود را کف راد تو مُجمَل است
باطل کند حُسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان تو را سِحر مُبطَل است
هنگام مدح مَخلَص اشعار شاعران
بینام و بیخطاب تو موقوف و مُهمَل است
چون دایره است شعرم و مدح تو مرکز است
چون آینه است طبعم و جود تو صیقل است
آن خوبترکه پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قبالهٔ کابین مُسَجَّل است
آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامههای نسیج و مُثَقّل است
اسبی که دادهاند نه از خاص تو مرا
پیرست و بد رواست کهن لنگ و کاهل است
گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام به رفتار تُنبَل است
بالای او به قصر مَشیدَست نردبان
حلقوم او به بِئر مُعَطّل مُرَمَّل است
مالد به قصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی ز فرق تا قدمش گرّ و دُمَّل است
ترکیب او زگونهٔ سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و همطبع صندل است
بالا گهی نبیند گویی که اَعوَرست
گاهی یکی دو بیند گویی که اَحوَلَ است
اسبی قوی است از در گردون کشیدن است
نه از در نشست حکیمان افضل است
در شهر وراه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای مُعَوَّل است
از عین دولت است شکایت درین عطا
کوته کنم حدیث اگر چه مفصل است
زان سان که هست باز فرستادمش به تو
آن را بَدَل فرست که تشریف اوَّل است
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابه خانه موسم کانون و منقل است
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مُکَلَّل است
می خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسل است
کارت چون معجزات رسولان مُرسَل است
عالی دو آیت است علا و بها بهم
در شان دین و دولت تو هر دو منزل است
هر روز بر دوام دهد آفتاب نور
بر آفتاب جود تو گویی موکل است
تا از نسیم خلق تو گیتی معطر است
بازار و کار عطر فروشان معطل است
گر واجب است درخور تفصیل مُجمَلی
تفصیل جود را کف راد تو مُجمَل است
باطل کند حُسام تو چون معجز کلیم
چندانکه حاسدان تو را سِحر مُبطَل است
هنگام مدح مَخلَص اشعار شاعران
بینام و بیخطاب تو موقوف و مُهمَل است
چون دایره است شعرم و مدح تو مرکز است
چون آینه است طبعم و جود تو صیقل است
آن خوبترکه پیش تو آرم عروس مدح
کز جود تو قبالهٔ کابین مُسَجَّل است
آن خلعت شریف که فرموده ای مرا
همتای جامههای نسیج و مُثَقّل است
اسبی که دادهاند نه از خاص تو مرا
پیرست و بد رواست کهن لنگ و کاهل است
گر با فسار و توبره جلدست در علف
با زین و با لگام به رفتار تُنبَل است
بالای او به قصر مَشیدَست نردبان
حلقوم او به بِئر مُعَطّل مُرَمَّل است
مالد به قصر و بر در و دیوار خویشتن
گویی ز فرق تا قدمش گرّ و دُمَّل است
ترکیب او زگونهٔ سرخ و مزاج سرد
همرنگ آب صندل و همطبع صندل است
بالا گهی نبیند گویی که اَعوَرست
گاهی یکی دو بیند گویی که اَحوَلَ است
اسبی قوی است از در گردون کشیدن است
نه از در نشست حکیمان افضل است
در شهر وراه در همه جایی مرا برو
نه جای اعتماد و نه جای مُعَوَّل است
از عین دولت است شکایت درین عطا
کوته کنم حدیث اگر چه مفصل است
زان سان که هست باز فرستادمش به تو
آن را بَدَل فرست که تشریف اوَّل است
تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابه خانه موسم کانون و منقل است
تاج سر قبیله و آل پدر تو باش
کز تو سرش به تاج بزرگی مُکَلَّل است
می خواه از آن صنم که بناگوش و زلف او
کافور مشک پرور و مشک مسلسل است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۴
از زین دین عراق و خراسان مزین است
این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است
حاجت نیایدش به دلیلی و حاجتی
کاقبال او شناخته چون روز روشن است
بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ
کاورا ز مهر و ماه گریبان و دامن است
با دوستان گنبد دوار هست دوست
با دشمنانش کوکب سَیّار دشمن است
از خصم ایمن است که پشت و پناه او
شاهنشه سپهشکنِ دشمن افکن است
آتش ز بیم آنکه بسوزد ز خشم او
ترسیده و گریخته در سنگ و آهن است
از بهر مهر و خدمت او کهترانش را
تن عاشق روان و روان عاشق تن است
شعری که من به حضرت او عرضه کردهام
در شرق و غرب تا به قیامت مدون است
من گفتم آنکه بر دل او بود گاه مدح
او نیز آن کند که در اندیشهٔ من است
کارش به کام باد و جهانش مدام باد
زیرا که عالمی به جمالش مزین است
این را دلیل ظاهر و حجت مبرهن است
حاجت نیایدش به دلیلی و حاجتی
کاقبال او شناخته چون روز روشن است
بر قدّ بخت او سَلَبی دوخته است چرخ
کاورا ز مهر و ماه گریبان و دامن است
با دوستان گنبد دوار هست دوست
با دشمنانش کوکب سَیّار دشمن است
از خصم ایمن است که پشت و پناه او
شاهنشه سپهشکنِ دشمن افکن است
آتش ز بیم آنکه بسوزد ز خشم او
ترسیده و گریخته در سنگ و آهن است
از بهر مهر و خدمت او کهترانش را
تن عاشق روان و روان عاشق تن است
شعری که من به حضرت او عرضه کردهام
در شرق و غرب تا به قیامت مدون است
من گفتم آنکه بر دل او بود گاه مدح
او نیز آن کند که در اندیشهٔ من است
کارش به کام باد و جهانش مدام باد
زیرا که عالمی به جمالش مزین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
تا هست جهان دولت سلطان جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است
عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است
از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است
دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است
لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است
ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَکُالعَرش چنان است
چندین شرف و جاه که ایزد به تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است
هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است
در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است
در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است
با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است
از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است
ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن کلک و بنان است
وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است
خورشید زمینی تو و هر روز به خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است
از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است
اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است
دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است
اندر دل و جان مهر تو گشته است که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است
از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است
شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است
از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است
عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است
از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است
دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است
لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است
ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَکُالعَرش چنان است
چندین شرف و جاه که ایزد به تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است
هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است
در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است
در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است
با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است
از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است
ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن کلک و بنان است
وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است
خورشید زمینی تو و هر روز به خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است
از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است
اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است
دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است
اندر دل و جان مهر تو گشته است که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است
از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است
شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است
از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
سدید ملک ملک عارض خراسان است
صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است
پناه دین خدای و معین شرع رسول
عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است
لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمان است
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جان است
هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است
بر آسمان معالی به برج عز و شرف
همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوان است
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن به مجلس او بر که او سخندان است
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است
ایا خجسته همامی که با تو در همه کار
ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است
عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان
براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است
هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار
عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است
به هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است
صحیفههای تو قانون دولت ملک است
جریدههای تو دستور ملک سلطان است
عراقیان بستایند خط و لفظ تو را
که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است
شگفت نادره مرغی است کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قَطران است
اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او
لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است
به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان
بهابر ماند و او را ز مشک باران است
غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است
بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا
حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است
اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است
خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من
که اندرو گهر قیمتی فراوان است
همی برند به هر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکان است
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو به جای علاج و درمان است
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است
ز هیچکار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت ز همه کارها پشیمان است
علاج سینهٔ من گرچه صَعب و دشوارست
بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است
صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است
پناه دین خدای و معین شرع رسول
عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است
لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمان است
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جان است
هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است
بر آسمان معالی به برج عز و شرف
همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوان است
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن به مجلس او بر که او سخندان است
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است
ایا خجسته همامی که با تو در همه کار
ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است
عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان
براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است
هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار
عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است
به هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است
صحیفههای تو قانون دولت ملک است
جریدههای تو دستور ملک سلطان است
عراقیان بستایند خط و لفظ تو را
که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است
شگفت نادره مرغی است کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قَطران است
اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او
لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است
به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان
بهابر ماند و او را ز مشک باران است
غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است
بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا
حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است
اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است
خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من
که اندرو گهر قیمتی فراوان است
همی برند به هر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکان است
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو به جای علاج و درمان است
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است
ز هیچکار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت ز همه کارها پشیمان است
علاج سینهٔ من گرچه صَعب و دشوارست
بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
تا که اسلام و شریعت به جهان آیین است
رکن اسلام خداوند معزّالدین است
داور عدل ملکشاه، شه روی زمین
که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است
آنکه در طاعت و فرمانش شه توران است
وانکه در بیعت و پیمانش شه غزنین است
بخت هر پادشه از دولت او بیدار است
عیش هر تاجوَر از طلعت او شیرین است
خوان شاهان همه گویند که زرّین باشد
خوان حُجّاب شهنشاه جهان زریّن است
روم و قُسطَنطین زین پیش یکی بتکده بود
چاوش شاه کنون داور قسطنطین است
زان قِبَل تا علم شاه نبیند در خواب
میر اَنطاکیه بیبستر و بیبالین است
ای بهاری که شکفته است به تو روضهٔ ملک
فرّ دین تو جهان را همه فَروَردین است
یوسف ملک تو بیدشمن تو در سَجَنَ است
لیکن آن سِجن چو بهتر نگرم سِجّین است
میجهد همچو کبوتر دل شاهان جهان
که خدنگ جَگر اَو بار تو چون شاهین است
بحر شمشیر تو را مغز نهنگان موج است
ابر پیکان تورا خون پلنگان هین است
سایهٔ تاج تورا مرتبهٔ خورشید است
پایهٔ تخت تورا پایگه پروین است
نعل اسبان تو در وصف چو سیارات است
خاک درگاه تو در قَدر چو عِلییّن است
بخت تو بُرد سواری ز سواران جهان
فلکش مرکب و اَجرام لِجام و زین است
جبرئیلی تو به فتح و ظفر و دشمن تو
همچو ابلیس لعین قاعدهٔ نفرین است
قیصر روم بزرگ است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است
نیست بر روی زمین از همه عالم یک تن
کز تو یک ذرّه مر او را به دل اندرکین است
تا که اَلحَمد شعار تو بود در عالم
حافظ و ناصر تو مالکِ یَومُالدّین است
عالم از عدل تو آراست چو فردوس برین
دفتر مدح تو پیرایهٔ حورالعین است
هرکجا شعر بسنجند به میزان خرد
خاطر بنده معزی چو یکی شاهین است
خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا
فخر من پیش امیران و بزرگان این است
تاکه جان است مرا از خرد و بخت بلند
آفرینت ز خداوند مرا تلقین است
تا که اوصاف بهاری ز مه نیسان است
تاکه آثار خزانی ز مه تشرین است
دل تو باد قوی و تن تو باد درست
که جهانی به کمال آن دل روشنبین است
خلق را باد گشاده به دعای تو زبان
کان دعا را همه از روح امین آمین است
رکن اسلام خداوند معزّالدین است
داور عدل ملکشاه، شه روی زمین
که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است
آنکه در طاعت و فرمانش شه توران است
وانکه در بیعت و پیمانش شه غزنین است
بخت هر پادشه از دولت او بیدار است
عیش هر تاجوَر از طلعت او شیرین است
خوان شاهان همه گویند که زرّین باشد
خوان حُجّاب شهنشاه جهان زریّن است
روم و قُسطَنطین زین پیش یکی بتکده بود
چاوش شاه کنون داور قسطنطین است
زان قِبَل تا علم شاه نبیند در خواب
میر اَنطاکیه بیبستر و بیبالین است
ای بهاری که شکفته است به تو روضهٔ ملک
فرّ دین تو جهان را همه فَروَردین است
یوسف ملک تو بیدشمن تو در سَجَنَ است
لیکن آن سِجن چو بهتر نگرم سِجّین است
میجهد همچو کبوتر دل شاهان جهان
که خدنگ جَگر اَو بار تو چون شاهین است
بحر شمشیر تو را مغز نهنگان موج است
ابر پیکان تورا خون پلنگان هین است
سایهٔ تاج تورا مرتبهٔ خورشید است
پایهٔ تخت تورا پایگه پروین است
نعل اسبان تو در وصف چو سیارات است
خاک درگاه تو در قَدر چو عِلییّن است
بخت تو بُرد سواری ز سواران جهان
فلکش مرکب و اَجرام لِجام و زین است
جبرئیلی تو به فتح و ظفر و دشمن تو
همچو ابلیس لعین قاعدهٔ نفرین است
قیصر روم بزرگ است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است
نیست بر روی زمین از همه عالم یک تن
کز تو یک ذرّه مر او را به دل اندرکین است
تا که اَلحَمد شعار تو بود در عالم
حافظ و ناصر تو مالکِ یَومُالدّین است
عالم از عدل تو آراست چو فردوس برین
دفتر مدح تو پیرایهٔ حورالعین است
هرکجا شعر بسنجند به میزان خرد
خاطر بنده معزی چو یکی شاهین است
خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا
فخر من پیش امیران و بزرگان این است
تاکه جان است مرا از خرد و بخت بلند
آفرینت ز خداوند مرا تلقین است
تا که اوصاف بهاری ز مه نیسان است
تاکه آثار خزانی ز مه تشرین است
دل تو باد قوی و تن تو باد درست
که جهانی به کمال آن دل روشنبین است
خلق را باد گشاده به دعای تو زبان
کان دعا را همه از روح امین آمین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۸
چه گوهرست که کانش خُم دَهاقین است
به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است
به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است
به بزم ناموران مونس ریاحین است
نه آینه است ولیکن درو بهدست بتان
خیال زلف گرهگیر و جَعد پرچین است
ز روی هزل و کنایت عصای پیران است
ز روی جدّ و حقیقت نشاط غمگین است
بدین صفت نبود در همه جهان گهری
مگر شراب که پروردهٔ دهاقین است
چنانکه هست ز فعل شراب قوّت روح
ز تیغ ناصر اسلام نصرت دین است
یمین دولت عالی علاء ملک ملوک
حُسام دین که پسندیدهٔ سلاطین است
ابوالمظفر شمسالمعالی اسمعیل
که خاک پای معالیش ماه و پروین است
خدایگان صفتی کز خدایگان و خدای
نصیب او همه اقبال و عِزّ و تمکین است
به نور و صَفوَت خاطر چو مرد مِعراج است
بهزور و قوت بازو چو مرد صفّین است
نجات مُمتَحَنان است تاکه در بزم است
هلاک اهرمنان است تاکه در زین است
غریق نعمت او شهریار کرمان است
رهین منت او پادشاه غزنین است
رسید همت او از عُلوّ بهجایگهی
که هفتمین فلکش پایهٔ نخستین است
هر آن رکاب که از پای او شرف یابد
سر فریشته را آن رکاب بالین است
نگار نامهٔ او کارساز محتاج است
صریر خامهٔ او دستگیر مسکین است
ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست
فرشته نیست ولیکن فرشته آیین است
ازوست رونق ملک خدایگان جهان
که ملک چهره و او دیدهٔ جهانبین است
عروس مدح و ثنا را سَخاش دامادست
وفاش جلوهگرست و رضاش کابین است
عدوش را ز مساکین همی شمارد چرخ
که در مساکن تیمار چون مساکین است
روا بود که ز خصمان کیش کین نکشد
که روزگار ز خصمش کشنده ی کین است
ایا بزرگ امیری که نقش اَعلامت
طراز مملکت شاه مشرق و چین است
به باغ مملکت از دشمنان خلل نرسد
که رای و حَزم تو آن باغ را چو پروین است
مخالف تو به دنیا و آخرت تَبَه است
که در عقوبت سِجن و عذاب سِجّین است
ز طین پاکسرشت است جوهر تو خدای
زرشک جوهر تو نار دشمن طین است
ز بهر آنکه همه لفظ تو شکربارست
دوگوش مستمع از لفظ تو شکرچین است
گشادهطبع تو همواره همچو دریایی است
که موج او ز طبس تا در فلسطین است
به حسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز
نصیب یابد ازو هر که در نصیبین است
بهنیزهٔ تو شود سفته گوهر مردان
که بازوی تو چو میزان و او چو شاهین است
عجب مدارکه تشبیه اوکنم به شهاب
که در یمین تو سوزندهٔ شیاطین است
اگر نه خامهٔ تو در بنان تو صدف است
چرا همیشه صدفوار گوهرآگین است
به شکل هست چو زوبین و تیر در کف تو
به عقل در دل دشمن چو تیر و زوبین است
به وقت جود فزون است یک فذلک او
زهر حساب که در جملهٔ فرامین است
اگر ز عقل همه راستی بود تلقین
مرا ثنا و مدیحت ز عقل تلقین است
نکوترست به نام تو یک قصیدهٔ من
ز صد قصیدهٔ غرّا که در دواوین است
وگرچه تضمین خوب است در میانهٔ مدح
بَنات فِکرت من خوبتر ز تضمین است
قبول شعر من اندر جهان از آن قِبَل است
که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسین است
گر آفرین تو چون جان و دل نداشتهام
من آنکسمکه تن من سزای نفرین است
به حکم فرمان رفتم به حضرت ملکی
که در پرستش او شاه چین و ماچین است
ز اشتیاق تو ایوان عیش شیرینم
خراب گشته چو ایوان قصر شیرین است
همیشه تا که مه آب پیش ایلول است
همیشه تا بس ایلول ماه تِشرین است
مه سعادت تو از مَحاق خالی باد
وزان حساب که در عقدههای تِنّین است
تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین
که رای تو سبب امن و عدل و تسکین است
به رنگ لالهٔ نَعمان و بوی نسرین است
به مجلس ملکان همنشین زیر و بم است
به بزم ناموران مونس ریاحین است
نه آینه است ولیکن درو بهدست بتان
خیال زلف گرهگیر و جَعد پرچین است
ز روی هزل و کنایت عصای پیران است
ز روی جدّ و حقیقت نشاط غمگین است
بدین صفت نبود در همه جهان گهری
مگر شراب که پروردهٔ دهاقین است
چنانکه هست ز فعل شراب قوّت روح
ز تیغ ناصر اسلام نصرت دین است
یمین دولت عالی علاء ملک ملوک
حُسام دین که پسندیدهٔ سلاطین است
ابوالمظفر شمسالمعالی اسمعیل
که خاک پای معالیش ماه و پروین است
خدایگان صفتی کز خدایگان و خدای
نصیب او همه اقبال و عِزّ و تمکین است
به نور و صَفوَت خاطر چو مرد مِعراج است
بهزور و قوت بازو چو مرد صفّین است
نجات مُمتَحَنان است تاکه در بزم است
هلاک اهرمنان است تاکه در زین است
غریق نعمت او شهریار کرمان است
رهین منت او پادشاه غزنین است
رسید همت او از عُلوّ بهجایگهی
که هفتمین فلکش پایهٔ نخستین است
هر آن رکاب که از پای او شرف یابد
سر فریشته را آن رکاب بالین است
نگار نامهٔ او کارساز محتاج است
صریر خامهٔ او دستگیر مسکین است
ستاره نیست ولیکن ستاره آثارست
فرشته نیست ولیکن فرشته آیین است
ازوست رونق ملک خدایگان جهان
که ملک چهره و او دیدهٔ جهانبین است
عروس مدح و ثنا را سَخاش دامادست
وفاش جلوهگرست و رضاش کابین است
عدوش را ز مساکین همی شمارد چرخ
که در مساکن تیمار چون مساکین است
روا بود که ز خصمان کیش کین نکشد
که روزگار ز خصمش کشنده ی کین است
ایا بزرگ امیری که نقش اَعلامت
طراز مملکت شاه مشرق و چین است
به باغ مملکت از دشمنان خلل نرسد
که رای و حَزم تو آن باغ را چو پروین است
مخالف تو به دنیا و آخرت تَبَه است
که در عقوبت سِجن و عذاب سِجّین است
ز طین پاکسرشت است جوهر تو خدای
زرشک جوهر تو نار دشمن طین است
ز بهر آنکه همه لفظ تو شکربارست
دوگوش مستمع از لفظ تو شکرچین است
گشادهطبع تو همواره همچو دریایی است
که موج او ز طبس تا در فلسطین است
به حسب قدرت اگر بخششی کنی یک روز
نصیب یابد ازو هر که در نصیبین است
بهنیزهٔ تو شود سفته گوهر مردان
که بازوی تو چو میزان و او چو شاهین است
عجب مدارکه تشبیه اوکنم به شهاب
که در یمین تو سوزندهٔ شیاطین است
اگر نه خامهٔ تو در بنان تو صدف است
چرا همیشه صدفوار گوهرآگین است
به شکل هست چو زوبین و تیر در کف تو
به عقل در دل دشمن چو تیر و زوبین است
به وقت جود فزون است یک فذلک او
زهر حساب که در جملهٔ فرامین است
اگر ز عقل همه راستی بود تلقین
مرا ثنا و مدیحت ز عقل تلقین است
نکوترست به نام تو یک قصیدهٔ من
ز صد قصیدهٔ غرّا که در دواوین است
وگرچه تضمین خوب است در میانهٔ مدح
بَنات فِکرت من خوبتر ز تضمین است
قبول شعر من اندر جهان از آن قِبَل است
که از تو شعر مرا اهتزاز و تحسین است
گر آفرین تو چون جان و دل نداشتهام
من آنکسمکه تن من سزای نفرین است
به حکم فرمان رفتم به حضرت ملکی
که در پرستش او شاه چین و ماچین است
ز اشتیاق تو ایوان عیش شیرینم
خراب گشته چو ایوان قصر شیرین است
همیشه تا که مه آب پیش ایلول است
همیشه تا بس ایلول ماه تِشرین است
مه سعادت تو از مَحاق خالی باد
وزان حساب که در عقدههای تِنّین است
تهی مباد زرای تو ملک و دولت و دین
که رای تو سبب امن و عدل و تسکین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۹
تاج دنیا و دین خداوند است
در همه کارها خردمندست
در خراسان و در عراق امروز
کیست کاو را به زهد مانندست
چرخ را با بقای دولت او
تا جهان است عهد و سوگندست
عقل او را قیاس نتوان کرد
کس نداند که عقل او چندست
چشم دین روشن از سعادت اوست
چشم او روشن از دو فرزندست
آن یکی داوری است قلعهگشای
وین دگر خسروی عدو بندست
نازش هر دو پادشاه بدوست
هر دو را مادر و خداوندست
بنده تشریف او همی خواهد
که به مدحشگهر پراکندست
خیر او از جهانگسسته مباد
که نکوکار و نیک پیوندست
در همه کارها خردمندست
در خراسان و در عراق امروز
کیست کاو را به زهد مانندست
چرخ را با بقای دولت او
تا جهان است عهد و سوگندست
عقل او را قیاس نتوان کرد
کس نداند که عقل او چندست
چشم دین روشن از سعادت اوست
چشم او روشن از دو فرزندست
آن یکی داوری است قلعهگشای
وین دگر خسروی عدو بندست
نازش هر دو پادشاه بدوست
هر دو را مادر و خداوندست
بنده تشریف او همی خواهد
که به مدحشگهر پراکندست
خیر او از جهانگسسته مباد
که نکوکار و نیک پیوندست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
صنم من پسری لاله رخ و سیمبرست
سخت زیبا صنم و سخت به آیین پسرست
من و او هر دو به نام ایزد روزافزونیم
هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست
سروجویان و قمرخواهان بسیار شدند
که به بالا و به رخسار چو سرو و قمرست
خلقش از حور و پری باز ندانند همی
راست گویی پریاش مادر و حورش پدرست
با کمان و کمرست آن صنم او رغم مرا
تا بدان است که پشتم چوکمان و کمرست
بت من برد بدو نرگس جادو دل من
وز تف و تاب دلم زلف و لبش در خطرست
گر بترسد ز دلم زلف و لب او نه عجب
زانکه در زلف و لب او همه مشک و شکرست
خوبرویان و ظریفان و بتان بسیارند
لیکن او را صفتی دیگر و حالی دگرست
میر خوبان سپاه است وز خوبی وُ خرد
درخور خدمت درگاه شه دادگرست
شاه اسلام ملکشاه که در شاهی و ملک
عزم او قاعدهٔ نصرت و فتح و ظفرست
سخت زیبا صنم و سخت به آیین پسرست
من و او هر دو به نام ایزد روزافزونیم
هر زمان عشق من و خوبی او بیشترست
سروجویان و قمرخواهان بسیار شدند
که به بالا و به رخسار چو سرو و قمرست
خلقش از حور و پری باز ندانند همی
راست گویی پریاش مادر و حورش پدرست
با کمان و کمرست آن صنم او رغم مرا
تا بدان است که پشتم چوکمان و کمرست
بت من برد بدو نرگس جادو دل من
وز تف و تاب دلم زلف و لبش در خطرست
گر بترسد ز دلم زلف و لب او نه عجب
زانکه در زلف و لب او همه مشک و شکرست
خوبرویان و ظریفان و بتان بسیارند
لیکن او را صفتی دیگر و حالی دگرست
میر خوبان سپاه است وز خوبی وُ خرد
درخور خدمت درگاه شه دادگرست
شاه اسلام ملکشاه که در شاهی و ملک
عزم او قاعدهٔ نصرت و فتح و ظفرست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
کف دست موسای پیغمبرست
و یا آتش اژدها پیکرست
وگر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوح است در هر مصاف
هر آدینه پیرایه منبرست
زبانی است اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه گوهر خسروان را به جنگ
نمودار از آن هندوی گوهرست
چو لوحی نوشت است بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بیسرست
اگر شعله آتش است آبدار
گر آتش همیشه به آب اندرست
درخت است و باران بهخور آورد
شهاب است و پیوند هر اخترست
درخت ملوک است در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
و گر اژدها را زبانی بِرُست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگون است و دشمن نگون
بداندیش بیسر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو به دست ملوک
به دست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دلپرور شاه دینپرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدّم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمسالملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغریبک است
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه کوثرست
یکی رفته در خیبر و دربکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
بهنام علا دوله نام آورست
خلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
به مجلس تو گویی که صد خسروست
به میدان تو گویی که صد لشکرست
به همت نگویم که چون بهمن است
به حشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادم است
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن گویم از تیز رو بارهاش
که در زیر زین همسر صرصرست
به دریا چو باد و به خشکی چو خاک
به هامون چو آب و به کوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتی است
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخ است و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندران است میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل ورای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایهٔ شاعران
مدیح تو پیرایهٔ دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
به مدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری به شعری دلم اَزْهَرست
قبول تو خواهم که تا زندهام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت تورا رهبر و یاورست
و یا آتش اژدها پیکرست
وگر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوح است در هر مصاف
هر آدینه پیرایه منبرست
زبانی است اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه گوهر خسروان را به جنگ
نمودار از آن هندوی گوهرست
چو لوحی نوشت است بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بیسرست
اگر شعله آتش است آبدار
گر آتش همیشه به آب اندرست
درخت است و باران بهخور آورد
شهاب است و پیوند هر اخترست
درخت ملوک است در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
و گر اژدها را زبانی بِرُست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگون است و دشمن نگون
بداندیش بیسر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو به دست ملوک
به دست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دلپرور شاه دینپرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدّم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمسالملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغریبک است
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه کوثرست
یکی رفته در خیبر و دربکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
بهنام علا دوله نام آورست
خلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
به مجلس تو گویی که صد خسروست
به میدان تو گویی که صد لشکرست
به همت نگویم که چون بهمن است
به حشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادم است
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن گویم از تیز رو بارهاش
که در زیر زین همسر صرصرست
به دریا چو باد و به خشکی چو خاک
به هامون چو آب و به کوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتی است
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخ است و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندران است میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل ورای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایهٔ شاعران
مدیح تو پیرایهٔ دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
به مدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری به شعری دلم اَزْهَرست
قبول تو خواهم که تا زندهام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت تورا رهبر و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳
چه صورت است که بیجان بدیع رفتارست
چه پیکرست که بیدل شگفت گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
به تیر ماند و او را بهقیر پیکان است
به مرغ ماند و او را ز قار منقارست
به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست
به تن درست ولیکن به روی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
جرا درست تن است او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
به روز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او به سمن بر همی گهر بارد
چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر ز نافهٔ زرّین همی گهر ریزد
میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست
وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری
جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دین است در دهان هنر
چو در بنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را ز مهتری فلک است
درخت دولت او را ز بهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی
که همگشاده دل است او و هم نکوکارست
اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
ز بخشش مَلکالعرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست
بدو فرست که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن که به نزدیک خلق دشوارست
بهسوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را بهنزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقع است که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیکبخت و موفّق ستوده کردارست
همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست
چه پیکرست که بیدل شگفت گفتارست
مساعد قدرست او و ترجمان قضاست
وزیر عقل و وکیل سپهر دوارست
به تیر ماند و او را بهقیر پیکان است
به مرغ ماند و او را ز قار منقارست
به پای بسته ولیکن به فرق او سر اوست
به تن درست ولیکن به روی بیمارست
بود نشان تن نادرست زردی روی
جرا درست تن است او و زرد رخسارست
نسیم بر تن زرین او نگارگرست
به روز بر سر مشکین او شب تارست
دهان او به سمن بر همی گهر بارد
چون در دهان شبه دارد چرا گهربارست
وگر ز نافهٔ زرّین همی گهر ریزد
میان تختهٔ سیمین جرا نگونسارست
وگر ز عقل و ز فرهنگ نیستش خبری
جرا میانهٔ فرهنگ و عقل معیارست
زبان دولت و دین است در دهان هنر
چو در بنان ادیب رئیس مختارست
محمد آنکه سپهر محامد هنرست
برای پاک سمای نجوم و سیارست
دلش چو مصدر و توفیق همچو تصریف است
کفش چو نقطه و تحقیق همچو پرگارست
شهاب همت او را ز مهتری فلک است
درخت دولت او را ز بهتری بارست
از آن شدند خریدار او خداوندان
که طبع و خاطر او فضل را خریدارست
عزیز شد ز نکوکاری و گشاده دلی
که همگشاده دل است او و هم نکوکارست
اگرچه همت یاری ز بخت نیک بود
خجسته همت او بخت نیک را یارست
ز بخشش مَلکالعرش و گردش فلکی
نصیب دشمن او حسرت است و تیمارست
بدو فرست که تدبیر او کند آسان
هر آن سخن که به نزدیک خلق دشوارست
بهسوی دولت او از بلندی و پاکی
نه عقل را نظرست و نه وهم را بارست
از آنکه هست کرم را بهنزد او مقدار
همیشه پیش بزرگان بزرگ مقدارست
هر آن نگار که پیدا شود ز خامهٔ او
طراز مملکت خسرو جهاندارست
توقع است که منشور من بیاراید
بدان عبارت شیرین که در شهوارست
مرا نوشتن منشور من به از خلعت
که درج پرگهرست آن و گنج دینارست
همیشه تا صفت آذرست و آذریون
همیشه تا صفت آذرست و آزارست
ستوده بادش کردار و نیک بادش بخت
که نیکبخت و موفّق ستوده کردارست
همیشه قبلهٔ اقبال باد و دیدهٔ دین
چنانکه تاج بزرگان و فخر احرارست