عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
سبک از جا رود، هر کس که با ما یار می گردد
نسیم گل چرا بر بی دماغان بار می گردد؟
برهمن زاده ای برده ست ایمانم که در عشقش
رگ جان، جسم را شیرازهٔ زنار می گردد
سرت گردم اشارت کن به مژگان، آشنا سازم
مرا حیران نگاهی، گرد دل بسیار می گردد
پریشان زلف و مژگان بی خبر، لب می چکان داری
به این آشفتگی کس بر سر بازار می گردد؟
حزین آهم رسایی می کند، ایّام کوتاهی
لب از بیچارگی شرمندهٔ اظهار می گردد
نسیم گل چرا بر بی دماغان بار می گردد؟
برهمن زاده ای برده ست ایمانم که در عشقش
رگ جان، جسم را شیرازهٔ زنار می گردد
سرت گردم اشارت کن به مژگان، آشنا سازم
مرا حیران نگاهی، گرد دل بسیار می گردد
پریشان زلف و مژگان بی خبر، لب می چکان داری
به این آشفتگی کس بر سر بازار می گردد؟
حزین آهم رسایی می کند، ایّام کوتاهی
لب از بیچارگی شرمندهٔ اظهار می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
خوش آنکه یار، کله گوشهٔ وفا شکند
صف کرشمه، نگه های آشنا شکند
به دیر و کعبه نماند درست پیمانی
به دوش و بر اگر آن طرّهٔ دوتا شکند
شکسته رنگی عشقم رسیده تا جایی
که شرم چهرهٔ من، رنگ کهربا شکند
برآورد به تماشا، سر از دریچه مهر
چو من به دامن عزلت کسی که پا شکند
کمال دولتم از عشق گشته سکّه به زر
ز رنگ کاهی من، نرخ کیمیا شکند
به چاره عقدهٔ دل در میان منه ترسم
که مفت، ناخن فکر گره گشا شکند
فلک به دردکشان، سنگ فتنه می بارد
دنی چو مست شود کاسهٔ گدا شکند
چنین که می نگرم خون عالمیست هدر
رواج جور تو، بازار خون بها شکند
رخ فرنگ تو ایمان به رو نماگیرد
شراب رنگ تو ناموس پارسا شکند
خموشی تو از آن شکوه خوشتر است حزین
که زلف آه تو را بخت نارسا شکند
صف کرشمه، نگه های آشنا شکند
به دیر و کعبه نماند درست پیمانی
به دوش و بر اگر آن طرّهٔ دوتا شکند
شکسته رنگی عشقم رسیده تا جایی
که شرم چهرهٔ من، رنگ کهربا شکند
برآورد به تماشا، سر از دریچه مهر
چو من به دامن عزلت کسی که پا شکند
کمال دولتم از عشق گشته سکّه به زر
ز رنگ کاهی من، نرخ کیمیا شکند
به چاره عقدهٔ دل در میان منه ترسم
که مفت، ناخن فکر گره گشا شکند
فلک به دردکشان، سنگ فتنه می بارد
دنی چو مست شود کاسهٔ گدا شکند
چنین که می نگرم خون عالمیست هدر
رواج جور تو، بازار خون بها شکند
رخ فرنگ تو ایمان به رو نماگیرد
شراب رنگ تو ناموس پارسا شکند
خموشی تو از آن شکوه خوشتر است حزین
که زلف آه تو را بخت نارسا شکند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
چون شمع ز خود گرم شتابم به دمی چند
از قافلهٔ اشک فراتر قدمی چند
حیف است تن و جان شود از وصل حجابت
تا کی به میان فاصله بینی عدمی چند؟
غم می دهد از هر طرفی عرض، سپاهی
کو پرچم آهی که طرازم علمی چند؟
تا وادی شیبم ز کجا سر به در آرد
طی کرده ام از کوچهٔ تن، پیچ و خمی چند
ناموس مسلمانیم ای یأس نگهدار
بر طاق دلم چیده تمنّا، صنمی چند
نو کیسه گمان کرده همانا مژه ما را
کز پارهٔ دل ریخت به دامان درمی چند
نوک قلمم کند شد از موی شکافی
بس شانه زدم زلف پریشان رقمی چند
در وادی گفتار، ز ما پیشتری نیست
این راه سپردیم به پای قلمی چند
محروم حزین ، از در دل کس نتوان کرد
در دامن دریوزه کنان ریز غمی چند
از قافلهٔ اشک فراتر قدمی چند
حیف است تن و جان شود از وصل حجابت
تا کی به میان فاصله بینی عدمی چند؟
غم می دهد از هر طرفی عرض، سپاهی
کو پرچم آهی که طرازم علمی چند؟
تا وادی شیبم ز کجا سر به در آرد
طی کرده ام از کوچهٔ تن، پیچ و خمی چند
ناموس مسلمانیم ای یأس نگهدار
بر طاق دلم چیده تمنّا، صنمی چند
نو کیسه گمان کرده همانا مژه ما را
کز پارهٔ دل ریخت به دامان درمی چند
نوک قلمم کند شد از موی شکافی
بس شانه زدم زلف پریشان رقمی چند
در وادی گفتار، ز ما پیشتری نیست
این راه سپردیم به پای قلمی چند
محروم حزین ، از در دل کس نتوان کرد
در دامن دریوزه کنان ریز غمی چند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
ز مرد کار، دل روزگار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد
خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد
به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد
شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد
ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد
غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد
شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد
کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد
به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد
مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد
خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد
به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد
شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد
ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد
غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد
شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد
کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد
به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد
مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
خورشید بندهٔ توست، اقرار می نماید
داغت به جبهه دارد، رخسار می نماید
حربا، زند به عشقت از مهر نعل وارون
جوزا برهمن توست، زنار می نماید
تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی
در چشم عندلیبان، گل خار می نماید
صافی دلان ندانند آیین پرده پوشی
آیینه زشت و زیبا، ناچار می نماید
مطرب مده به زاهد راه نفس کشیدن
اردی بهشتِ ما را آذار می نماید
خاکستریست غبرا، دودیست آسمانها
دنیاست گلخن امّا، گلزار می نماید
سرمایهٔ دو گیتی از اندک است کمتر
در چشم این لئیمان، بسیار می نماید
تا کی به افسر زر، نازی چو شمع سرکش؟
این آتش است آتش، زر تار می نماید
تاریخ اگر بسنجی، یک روز عمر دنیاست
در چشم کودکانش بسیار می نماید
آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان
گر دیده پاک باشد، دیدار می نماید
قطع نظر محال است از چشم ناتوانش
درمان ماست اما بیما می نماید
خاری که درگریبان باشد توان برآورد
خاری که در دل افتد آزار می نماید
یک حرف بیش نبود، تقطیع بحر ایجاد
چون موج هر چه گفتیم تکرار می نماید
اسرار عشق و مستی ست اشعار عارف روم
گفتار نیست لیکن گفتار می نماید
دارم حزین ارادت باکلک خوش کلامت
در کار خویش این مست، هشیار می نماید
داغت به جبهه دارد، رخسار می نماید
حربا، زند به عشقت از مهر نعل وارون
جوزا برهمن توست، زنار می نماید
تا رفتی از گلستان ای نوبهار خوبی
در چشم عندلیبان، گل خار می نماید
صافی دلان ندانند آیین پرده پوشی
آیینه زشت و زیبا، ناچار می نماید
مطرب مده به زاهد راه نفس کشیدن
اردی بهشتِ ما را آذار می نماید
خاکستریست غبرا، دودیست آسمانها
دنیاست گلخن امّا، گلزار می نماید
سرمایهٔ دو گیتی از اندک است کمتر
در چشم این لئیمان، بسیار می نماید
تا کی به افسر زر، نازی چو شمع سرکش؟
این آتش است آتش، زر تار می نماید
تاریخ اگر بسنجی، یک روز عمر دنیاست
در چشم کودکانش بسیار می نماید
آن ماه عید مستان وان عیش تنگدستان
گر دیده پاک باشد، دیدار می نماید
قطع نظر محال است از چشم ناتوانش
درمان ماست اما بیما می نماید
خاری که درگریبان باشد توان برآورد
خاری که در دل افتد آزار می نماید
یک حرف بیش نبود، تقطیع بحر ایجاد
چون موج هر چه گفتیم تکرار می نماید
اسرار عشق و مستی ست اشعار عارف روم
گفتار نیست لیکن گفتار می نماید
دارم حزین ارادت باکلک خوش کلامت
در کار خویش این مست، هشیار می نماید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
سپهر سفله پرور در شکستم راحتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
همانا این هما از استخوانم لذّتی یابد
به قتلم چون کمربندی، مکن آگه ترحم را
مباد این خصم سنگین دل مجال فرصتی یابد
فرامش می کند ما را به وصلت چون رسد قاصد
شود بیگانه از یاران، دنی چون دولتی یابد
مرا دل کلفت آلود است، در کارش تأمّل کن
مباد از پهلوی من تیغ نازت کلفتی یابد
حزین ، ازگفتگو در زیر لب میخانه ای داری
دل از خود می رود چون با تو راه صحبتی یابد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
بدآموز وفا کی قدر ناز یار می داند؟
دل من لذّت آن غمزهٔ خونخوار می داند
غم من می کند تکلیف چشمش باده پیمایی
غبار خاطرم را ابر دامندار می داند
به یک ساغر برافکن پرده شرم و حیا ساقی
حجاب عشق را دل در میان دیوار می داند
نباشم امّت مشرب، اگر کام امید من
شکرخند تو را از تلخی گفتار می داند
چه گل چینم من آزرده دل از روضهٔ رضوان؟
که دوش بی دماغان بوی گل را خار می داند
ز کف در عاشقی سر رشتهٔ دانش رها کردم
دل من، کافرم گر سبحه و زنّار می داند
حزین تایید دل دیدار بینم روشناس او
نگاه بی ادب را در میان بیکار می داند
دل من لذّت آن غمزهٔ خونخوار می داند
غم من می کند تکلیف چشمش باده پیمایی
غبار خاطرم را ابر دامندار می داند
به یک ساغر برافکن پرده شرم و حیا ساقی
حجاب عشق را دل در میان دیوار می داند
نباشم امّت مشرب، اگر کام امید من
شکرخند تو را از تلخی گفتار می داند
چه گل چینم من آزرده دل از روضهٔ رضوان؟
که دوش بی دماغان بوی گل را خار می داند
ز کف در عاشقی سر رشتهٔ دانش رها کردم
دل من، کافرم گر سبحه و زنّار می داند
حزین تایید دل دیدار بینم روشناس او
نگاه بی ادب را در میان بیکار می داند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دستان زن عشرتکده، فریاد نداند
نالیدن ما، مرغ چمن زاد نداند
ترسم که خراشیده شود آن دل نازک
آهسته بنالید که صیاد نداند
می خندد و از دیدهٔ گریان خبرش نیست
این نوگل خندان، دل ناشاد نداند
ناخن به خراش جگر خویش شکستیم
این کوه کنی تیشهٔ فرهاد نداند
مانند صدف غرقهٔ دریای شراب است
پیمانهٔ مستان خط بغداد نداند
چون سیل ز دیوانه و فرزانه گذشتی
تاراج تو ویرانه و آباد نداند
صد چشمه گشاده ست حزین از رگ دل ها
کار قلمت نشتر فولاد نداند
نالیدن ما، مرغ چمن زاد نداند
ترسم که خراشیده شود آن دل نازک
آهسته بنالید که صیاد نداند
می خندد و از دیدهٔ گریان خبرش نیست
این نوگل خندان، دل ناشاد نداند
ناخن به خراش جگر خویش شکستیم
این کوه کنی تیشهٔ فرهاد نداند
مانند صدف غرقهٔ دریای شراب است
پیمانهٔ مستان خط بغداد نداند
چون سیل ز دیوانه و فرزانه گذشتی
تاراج تو ویرانه و آباد نداند
صد چشمه گشاده ست حزین از رگ دل ها
کار قلمت نشتر فولاد نداند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
از یاد شکّر خنده اش، تلخی هجران شد لذیذ
زان لب به کام زخم ما، شور نمکدان شد لذیذ
شد خوشگوار از جلوه اش نقد دل و جان باختن
با ترک تاز غمزه اش، تاراج ایمان شد لذیذ
آن لعل عیسی دم مرا تا چاره جویی می کند
از دردمندی بیشتر، در عشق درمان شد لذیذ
خونم بحل کز دوریت این تشنهٔ دیدار را
آب دم شمشیر تو چون شیره جان شد لذیذ
بر سفرهٔ دهر دنی کز شکّرش زهر است به
خون دل و لخت جگر در کام مهمان شد لذیذ
با جشم مخمور تو شد، خون جگر خوردن حلال
از ناوک مژگان تو در سینه پیکان شد لذیذ
در کام من شهد سخن شیرین تر از جان شد حزین
طوطی طبعم را دهن زین شکّرستان شد لذیذ
زان لب به کام زخم ما، شور نمکدان شد لذیذ
شد خوشگوار از جلوه اش نقد دل و جان باختن
با ترک تاز غمزه اش، تاراج ایمان شد لذیذ
آن لعل عیسی دم مرا تا چاره جویی می کند
از دردمندی بیشتر، در عشق درمان شد لذیذ
خونم بحل کز دوریت این تشنهٔ دیدار را
آب دم شمشیر تو چون شیره جان شد لذیذ
بر سفرهٔ دهر دنی کز شکّرش زهر است به
خون دل و لخت جگر در کام مهمان شد لذیذ
با جشم مخمور تو شد، خون جگر خوردن حلال
از ناوک مژگان تو در سینه پیکان شد لذیذ
در کام من شهد سخن شیرین تر از جان شد حزین
طوطی طبعم را دهن زین شکّرستان شد لذیذ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
اثر چون نیست در فریاد ما، پاس نفس بهتر
ازین بیهوده نالی صد ره، افغان جرس بهتر
ز هر بلبل نوایی برنخیزد، صید زاغ اولی
همایی کو نبخشد دولتی از وی مگس بهتر
ز جام التفات آن تغافل پیشه در تابم
شراب نارس ای دل از نگاه نیم رس بهتر
نمی خواهم که چرخ سفله باشد با منش مهری
ز داد آسمان فریاد بی فریاد رس بهتر
حزین ، از مردم دنیانیی، پایی به دامن کش
ز باغی کآشیان زاغ شد کنج قفس بهتر
ازین بیهوده نالی صد ره، افغان جرس بهتر
ز هر بلبل نوایی برنخیزد، صید زاغ اولی
همایی کو نبخشد دولتی از وی مگس بهتر
ز جام التفات آن تغافل پیشه در تابم
شراب نارس ای دل از نگاه نیم رس بهتر
نمی خواهم که چرخ سفله باشد با منش مهری
ز داد آسمان فریاد بی فریاد رس بهتر
حزین ، از مردم دنیانیی، پایی به دامن کش
ز باغی کآشیان زاغ شد کنج قفس بهتر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
در حضرت شاهان، دل گمراه نگهدار
پاس ادب خاطر آگاه نگهدار
مستند به یک جرعه حریفان صبوحی
ساقی قدحی نذر شبانگاه نگهدار
مرغی که شکستی پر و بالش به اسیری
خواه از قفس آزاد کنش، خواه نگهدار
بر جور بیفزا، مشکن قدر عزیزان
یوسف مفروش و به ته چاه نگهدار
پا می کشد از بزم تو، دریاب حزین را
دستی به سر شمع سحرگاه نگهدار
پاس ادب خاطر آگاه نگهدار
مستند به یک جرعه حریفان صبوحی
ساقی قدحی نذر شبانگاه نگهدار
مرغی که شکستی پر و بالش به اسیری
خواه از قفس آزاد کنش، خواه نگهدار
بر جور بیفزا، مشکن قدر عزیزان
یوسف مفروش و به ته چاه نگهدار
پا می کشد از بزم تو، دریاب حزین را
دستی به سر شمع سحرگاه نگهدار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
برکف، دل سی پارهٔ عشّاق نگهدار
حرز تن و جان، این کهن اوراق نگهدار
زان تیغ که آلوده به خون دگران است
ما را بکش و غیرت عشاق نگهدار
ترسم که رسد یار و من از خود شده باشم
ای صبر، عنان دل مشتاق نگهدار
در چشم عدو راست نشانتر ز خدنگند
خم گشته قدان را چو کمان، طاق نگهدار
کی چشم و دل بوالهوسان محرم عشق است؟
ناموس غم، ای خسرو آفاق نگهدار
در خلوت آیینه حزین ، جای نفس نیست
با صافدلان صحبت اشراق نگهدار
حرز تن و جان، این کهن اوراق نگهدار
زان تیغ که آلوده به خون دگران است
ما را بکش و غیرت عشاق نگهدار
ترسم که رسد یار و من از خود شده باشم
ای صبر، عنان دل مشتاق نگهدار
در چشم عدو راست نشانتر ز خدنگند
خم گشته قدان را چو کمان، طاق نگهدار
کی چشم و دل بوالهوسان محرم عشق است؟
ناموس غم، ای خسرو آفاق نگهدار
در خلوت آیینه حزین ، جای نفس نیست
با صافدلان صحبت اشراق نگهدار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
کام طمع ز لذت دنیا نگاه دار
امروز، پاس دولت فردا نگاه دار
هر گوشه جوش جلوهٔ یار است، دیده را
آیینه وار محو تماشا نگاه دار
هر عقده ای به عهده تدبیر ناخنی ست
خاری برای آبلهٔ پا نگاه دار
تا وجه بی قراری ما روشنت شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
ایجاد نور فیض، دل زنده می کند
این شمع را به پرده ی شب ها نگاه دار
خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند
دامان دل به رنگ سویدا نگاه دار
یک سر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
داغ وفا مباد، ز دل پا کشد حزین
این لاله ی غریب، به صحرا نگاه دار
امروز، پاس دولت فردا نگاه دار
هر گوشه جوش جلوهٔ یار است، دیده را
آیینه وار محو تماشا نگاه دار
هر عقده ای به عهده تدبیر ناخنی ست
خاری برای آبلهٔ پا نگاه دار
تا وجه بی قراری ما روشنت شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
ایجاد نور فیض، دل زنده می کند
این شمع را به پرده ی شب ها نگاه دار
خواهی چو داغ لاله بهار تو گل کند
دامان دل به رنگ سویدا نگاه دار
یک سر چو شمع جسم تو خواهی که جان شود
آیینه پیش آن رخ زیبا نگاه دار
داغ وفا مباد، ز دل پا کشد حزین
این لاله ی غریب، به صحرا نگاه دار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
ای دل همه لافی سخن حوصله بگذار
دیدی جگر عشق نداری گله بگذار
سرگشتگی ات راهبر کعبهٔ وصل است
گر مرد رهی نقش پی غافله بگذار
خواهی که ز دستت نرود دامن یوسف
دامان وصال هوس اایا ده دله بگذار
دل خنجر مژگان تو سیراب نسازد
یک قطرهٔ خون است درین آبله، بگذر
از حوصله بیش است حزین ، آرزوی تو
با لعل لب یار، حدیث گله بگذار
دیدی جگر عشق نداری گله بگذار
سرگشتگی ات راهبر کعبهٔ وصل است
گر مرد رهی نقش پی غافله بگذار
خواهی که ز دستت نرود دامن یوسف
دامان وصال هوس اایا ده دله بگذار
دل خنجر مژگان تو سیراب نسازد
یک قطرهٔ خون است درین آبله، بگذر
از حوصله بیش است حزین ، آرزوی تو
با لعل لب یار، حدیث گله بگذار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
من خراباتیم ای شوخ، مرا یار مگیر
نیکنامی تو، ره خانه خمّار مگیر
عنبرین طره چه انداخته ای بر سر دوش
کافر عشق تو ماییم، تو زنار مگیر
شمع سان گر سرم از تیغ زنی زنده شوم
کار این سوخته را این همه دشوار مگیر
گل آدم کف تقدیر، چهل روز سرشت
باری از تربیتم دست به یکبار مگیر
من اگر نیکم اگر بد، به صفا آینه ام
که تو را گفت، مرا لایق دیدار مگیر؟
گر به گستاخیم از سینه صفیری زده سر
رحم فرما و به این مرغ گرفتار مگیر
صد سخن گفتم و نشنیده گرفتی و گذشت
یک سخن را به دل نازک خود بار مگیر
عشق نبود عجبی گر به رگ و ریشه دود
آتش است این، نتوان گفت که در خار مگیر
این جواب غزل مرشد روم است که گفت
من به بوی تو خوشم، نافه تاتار مگیر
نیکنامی تو، ره خانه خمّار مگیر
عنبرین طره چه انداخته ای بر سر دوش
کافر عشق تو ماییم، تو زنار مگیر
شمع سان گر سرم از تیغ زنی زنده شوم
کار این سوخته را این همه دشوار مگیر
گل آدم کف تقدیر، چهل روز سرشت
باری از تربیتم دست به یکبار مگیر
من اگر نیکم اگر بد، به صفا آینه ام
که تو را گفت، مرا لایق دیدار مگیر؟
گر به گستاخیم از سینه صفیری زده سر
رحم فرما و به این مرغ گرفتار مگیر
صد سخن گفتم و نشنیده گرفتی و گذشت
یک سخن را به دل نازک خود بار مگیر
عشق نبود عجبی گر به رگ و ریشه دود
آتش است این، نتوان گفت که در خار مگیر
این جواب غزل مرشد روم است که گفت
من به بوی تو خوشم، نافه تاتار مگیر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
می کند دل در خم زلف تو زاری بیشتر
شب چو شد، بیمار دارد بی قراری بیشتر
گر چه به می گردد از پرهیز، هر دردی که هست
درد دین را می کند پرهیزگاری بیشتر
ابر دریا دل کند گل در گریبان خار را
ای خوش آن چشمی که دارد ذوق زاری بیشتر
ناز را عاشق نوازی هاست در خورد نیاز
هرکه را عجز است بیش، امّیدواری بیشتر
نقش شیطان سیرتش را سر نمی آید فرود
می کشد عزّت طلب، هر چند خواری بیشتر
هرکجا پستی ست افزون کشتزار خاک را
می کند دهقان رحمت آبیاری بیشتر
دور خط مستی فزای حسن خوبان شد حزین
می شود در نوبهاران، میگساری بیشتر
شب چو شد، بیمار دارد بی قراری بیشتر
گر چه به می گردد از پرهیز، هر دردی که هست
درد دین را می کند پرهیزگاری بیشتر
ابر دریا دل کند گل در گریبان خار را
ای خوش آن چشمی که دارد ذوق زاری بیشتر
ناز را عاشق نوازی هاست در خورد نیاز
هرکه را عجز است بیش، امّیدواری بیشتر
نقش شیطان سیرتش را سر نمی آید فرود
می کشد عزّت طلب، هر چند خواری بیشتر
هرکجا پستی ست افزون کشتزار خاک را
می کند دهقان رحمت آبیاری بیشتر
دور خط مستی فزای حسن خوبان شد حزین
می شود در نوبهاران، میگساری بیشتر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
از کمال خویش نالم نی ز جور روزگار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
زیر بار خود بود دستم، چو شاخ میوه دار
معصیت را خرد مشمر در دیار بندگی
عالمی را می توان آتش زدن از یک شرار
یاد منگر نگذرد از خاطر او دور نیست
آفتاب آن جا که باشد، سایه را نبود گذار
تهمت عیش از می گلرنگ، بیجا می کشم
گریهٔ خونین بود چون شیشه ما را درکنار
در هوای آنکه بنماید رخ، آن صبح امید
جان به کف دارد حزین ، چون شمع از بهر نثار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
داریم به کف زلفی، محشر به کمین اندر
در هر شکن است آن را صد نافهٔ چین اندر
از سر چو قدم کردم در راه سرکویش
دوزخ به یسار افتاد، جنت به یمین اندر
پیمانهٔ لعلش را کوثر ز سیه مستان
میخانه چشمش را، صد کعبه دین اندر
بتخانهٔ مویش را صد باخته دین بنده
آتشگه رویش را صد شعله جبین اندر
ناخن مزن ای غیرت بر سینهٔ پرداغم
حسرتکده ها دارم، هر گوشه دفین اندر
بلیس شود خیره، آدم چو رخ افروزد
حیرتکده ها داری در یک کف طین اندر
آزاده روی سر کن بنیوش حزین از ما
عیسی به فلک بر شد، قارون به زمین اندر
در هر شکن است آن را صد نافهٔ چین اندر
از سر چو قدم کردم در راه سرکویش
دوزخ به یسار افتاد، جنت به یمین اندر
پیمانهٔ لعلش را کوثر ز سیه مستان
میخانه چشمش را، صد کعبه دین اندر
بتخانهٔ مویش را صد باخته دین بنده
آتشگه رویش را صد شعله جبین اندر
ناخن مزن ای غیرت بر سینهٔ پرداغم
حسرتکده ها دارم، هر گوشه دفین اندر
بلیس شود خیره، آدم چو رخ افروزد
حیرتکده ها داری در یک کف طین اندر
آزاده روی سر کن بنیوش حزین از ما
عیسی به فلک بر شد، قارون به زمین اندر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
مزد تردستی فرهاد رسید آخر کار
بازوی تیشه به فریاد رسید آخر کار
عشق درکشتن عشاق، مدارا می کرد
تیغ ناز تو به امداد رسید آخر کار
عاقبت کلبه ما جنت جاویدان شد
غم عشقت به دل شاد رسید آخر کار
جان به کف، وحشی ما داشت به ره چشم امید
تیغ بی رحمی صیّاد رسید آخر کار
ناله های من مخمور، اثر داشت حزین
غلغل شیشه به فریاد رسید آخر کار
بازوی تیشه به فریاد رسید آخر کار
عشق درکشتن عشاق، مدارا می کرد
تیغ ناز تو به امداد رسید آخر کار
عاقبت کلبه ما جنت جاویدان شد
غم عشقت به دل شاد رسید آخر کار
جان به کف، وحشی ما داشت به ره چشم امید
تیغ بی رحمی صیّاد رسید آخر کار
ناله های من مخمور، اثر داشت حزین
غلغل شیشه به فریاد رسید آخر کار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
سحر ز بستر نسرین سبک عنان برخیز
به پای گل بنشین، مست و می کشان برخیز
کرشمه می برد از حد نهال و جلوه، سمن
نگار من، پی تاراج گلستان برخیز
به چین جبهه نیرزد چو گل دو روز حیات
شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز
بیا به میکده بنشین به کام دل زاهد
شراب کهنه ما نوش کن ، جوان برخیز
بر آستان گدایان شبی سری بگذار
به مدعای دل خویش کامران برخیز
اساس عشق من و حسن یار محکم باد
بهار گو برو و مرغ از آشیان برخیز
بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین
چو شد وصال میسر، خود از میان برخیز
به پای گل بنشین، مست و می کشان برخیز
کرشمه می برد از حد نهال و جلوه، سمن
نگار من، پی تاراج گلستان برخیز
به چین جبهه نیرزد چو گل دو روز حیات
شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز
بیا به میکده بنشین به کام دل زاهد
شراب کهنه ما نوش کن ، جوان برخیز
بر آستان گدایان شبی سری بگذار
به مدعای دل خویش کامران برخیز
اساس عشق من و حسن یار محکم باد
بهار گو برو و مرغ از آشیان برخیز
بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین
چو شد وصال میسر، خود از میان برخیز