عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
مرا مجال سخن، بادهٔ زلال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
که شیشه ره به پریخانهٔ خیال دهد
فسرده از سخن سرد خود ستایانم
سرود مطرب کج نغمه، گوشمال دهد
به غیر جذبهٔ خاطر که خضر این وادی ست
به بحر، قطرهٔ ما را که اتصال دهد؟
به حشر نامهٔ اعمال مجرمی ست سفید
که شستشو به عرقهای انفعال دهد
صدف به ابر چرا تهمت سخا بندد؟
ز گوهری که به سعی کف سؤال دهد
شمیم عشق بود تا به حشر خاک مرا
که بوی باده دیرینه ی سفال دهد
حزین به دولت سودای خال و خط کسی ست
که عنبرین قلمت نافه ی غزال دهد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
خیالش گر چنین در خاطرم جاگیر می گردد
پس از مردن غبارم گرده ی تصویر می گردد
بود تا می جوان، با او به صد جان عشق می ورزم
مریدش می شوم از صدق دل چون پیر می گردد
حذرکن ای سپهر از تیغ آه گریه آلودم
نفس چون آب بردارد، دم شمشیر می گردد
رهین منّت عشقم که افزود اعتبارم را
شکست رنگ بر رخساره ام اکسیر می گردد
غبار خاطرم انبوه شد، لختی فرو گریم
بلی باران شود، چون ابر عالمگیر می گردد
به خوان روزگاران دست خواهش را نیالایم
که آخر کام نعمت خواره از جان سیر می گردد
شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی
به هم این حلقه ها چون بسته شد زنجیر می گردد
فلک طفل دبستان است طبع نکته سنجان را
کبود از سیلی من، روی چرخِ پیر می گردد
حزین از فکر آن شیرین دهن دایم گدازانم
شود چون استخوانم آب، جوی شیر می گردد
پس از مردن غبارم گرده ی تصویر می گردد
بود تا می جوان، با او به صد جان عشق می ورزم
مریدش می شوم از صدق دل چون پیر می گردد
حذرکن ای سپهر از تیغ آه گریه آلودم
نفس چون آب بردارد، دم شمشیر می گردد
رهین منّت عشقم که افزود اعتبارم را
شکست رنگ بر رخساره ام اکسیر می گردد
غبار خاطرم انبوه شد، لختی فرو گریم
بلی باران شود، چون ابر عالمگیر می گردد
به خوان روزگاران دست خواهش را نیالایم
که آخر کام نعمت خواره از جان سیر می گردد
شدم شوریده خاطر از خیال گردش چشمی
به هم این حلقه ها چون بسته شد زنجیر می گردد
فلک طفل دبستان است طبع نکته سنجان را
کبود از سیلی من، روی چرخِ پیر می گردد
حزین از فکر آن شیرین دهن دایم گدازانم
شود چون استخوانم آب، جوی شیر می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
آماده است تا مژهٔ ما به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی توان ز عمر، فریب سراب خورد؟
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
باید نهاد لب به لب تیغ و آب خورد
پیمانهٔ نگاه تو از ما اثر نهشت
این طرفه مجلسی ست که ما را شراب خورد
کوته تر است از نگه نارسای ما
دور از تو بس که رشتهٔ جان پیج و تاب خورد
بر هر چه تافت نور محبّت صفا گرفت
پاک است هر زمین نجس، کآفتاب خورد
عشق از ازل بلای دل و جان بود حزین
آتش غریب نیست که خون کباب خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
هرکس به خاک میکده مست و خراب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
آسوده از ثواب و خلاص از عذاب مرد
چشمی به دور دهر سیه کاسه سیر نیست
اسکندرش به حسرت یک جرعه آب مُرد
اوضاع زشت عالم دون دیدنی نبود
آسوده آنکه در شب مستی به خواب مُرد
از جور بی حساب تو جاوبد زنده ایم
زاهد ز بیم پرسش روز حساب مُرد
خون بی بهاست عاشق حاضر جواب را
جان خواست از حزین لب او، در جواب مُرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
جلوه اش دامن نازی به دل ریش کشید
پادشه رخت به ویرانهٔ درویش کشید
سر به جیب دل آتشکده بردم گفتم
که چها ناوک آن شوخ جفاکیش کشید
فلک افتادهٔ من بود، به هندم انداخت
عاقبت کین ز من عافیت اندیش کشید
پس ازین روبهی دهر نخواهد دیدن
هرکجا کون خری بود فلک پیش کشید
صلح کل کرد حزین ، آنکه به عالم چون من
چه جفاها که ز بیگانه و از خویش کشید
پادشه رخت به ویرانهٔ درویش کشید
سر به جیب دل آتشکده بردم گفتم
که چها ناوک آن شوخ جفاکیش کشید
فلک افتادهٔ من بود، به هندم انداخت
عاقبت کین ز من عافیت اندیش کشید
پس ازین روبهی دهر نخواهد دیدن
هرکجا کون خری بود فلک پیش کشید
صلح کل کرد حزین ، آنکه به عالم چون من
چه جفاها که ز بیگانه و از خویش کشید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
چه شد یا رب که ابر نوبهاران برنمی خیزد؟
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
رگ موجی ز جام میگساران برنمی خیزد؟
مگر دارد نشانِ بوسه لعلِ آبدارِ او
که نقشی از نگین نامداران برنمی خیزد؟
ز چشم سرمه آلودش سیه شد روزگار ما
کدامین فتنه زین دنباله داران برنمی خیزد؟
تغافل پیشهٔ من نگذرد مستانه از راهی
که آهی از دل امّیدواران برنمی خیزد
به دوران طراوت بخشی لعل می آلودش
غبار خط ز روی گلعذاران برنمی خیزد
ز هر کنج خرابات مغان برخاست جمشیدی
کسی از حلقهٔ پرهیزگاران برنمی خیزد
دل نالان من تا خاک شد در راه جانبازی
نوایی از رکاب نی سواران برنمی خیزد
نمک بر داغ خورشید قیامت می زند شورم
چو من شوریده ای از دل فگاران برنمی خیزد
به این مستی که می خیزد صریر خون نوا کلکم
صفیر بلبلی از شاخساران برنمی خیزد
نباشد نوحه گر، مرگ من مردانه همّت را
صدایی از شکست برد باران برنمی خیزد
نمی گردد بلند از کاروان نقش پاگردی
غبار از رهگذار خاکساران برنمی خیزد
کدامین شمع را دیدی سپندآسا درین وادی
که بی تاب از مزار بیقراران برنمی خیزد؟
نباشد ناخنی چون تیشه، در سرپنجهٔ عاشق
که با دعوی به تیغ کوهساران برنمی خیزد
به این شوخی که می خیزد نگاه از دامن مژگان
خدنگ از شست این عاشق شکاران برنمی خیزد
به دل های تنک ظرفان، مده جام محبت را
که دریاکش نهنگ، از چشمه ساران برنمی خیزد
شط خون می رود از دیدهٔ من تا تو می آیی
به این تمکین، نهال از جویباران برنمی خیزد
لبِ پیمانه از لعلِ فروزان برنمی داری
که دود ازگلبن آتش عذاران برنمی خیزد
حزین ، تر شد دماغ خشک زاهد از نوای تو
چنین مستانه بویی از بهاران برنمی خیزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
تا سرو را هوای قدت سرفراز کرد
پا از گلیم ناز چو زلفت دراز کرد
پیچید بوی جان، به دماغ دلم ز دور
مشاطهٔ صبا سرِ زلفت چو باز کرد
کونین را چو مردم چشمم به خون نشاند
آه این چه نغمه بود که عشق تو ساز کرد؟
چشمت به یک کرشمه به روی دلم گشود
هر در که بخت بر رخ جانم فراز کرد
زاهد به ذوق سجدهٔ محراب ابروبت
در کعبه رو به قبلهٔ کویَت نماز کرد
محمود را چو قطع تعلّق شد از حیات
پیوند جان به رشتهٔ زلف ایاز کرد
با ابروی تو پشت به پشت است در جفا
چشمت که دست فتنه در آغوش ناز کرد
چون جان برد ز شست نگاهت دل حزین ؟
نتوان ز زخم تیر قضا احتراز کرد
پا از گلیم ناز چو زلفت دراز کرد
پیچید بوی جان، به دماغ دلم ز دور
مشاطهٔ صبا سرِ زلفت چو باز کرد
کونین را چو مردم چشمم به خون نشاند
آه این چه نغمه بود که عشق تو ساز کرد؟
چشمت به یک کرشمه به روی دلم گشود
هر در که بخت بر رخ جانم فراز کرد
زاهد به ذوق سجدهٔ محراب ابروبت
در کعبه رو به قبلهٔ کویَت نماز کرد
محمود را چو قطع تعلّق شد از حیات
پیوند جان به رشتهٔ زلف ایاز کرد
با ابروی تو پشت به پشت است در جفا
چشمت که دست فتنه در آغوش ناز کرد
چون جان برد ز شست نگاهت دل حزین ؟
نتوان ز زخم تیر قضا احتراز کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
ز آهم بیستون چرخ، آتش تاب می گردد
ز برق تیشهٔ من کوه آهن آب می گردد
ز بس در خود پی آن گوهر نایاب می گردم
گریبان من از سرگشتگی گرداب می گردد
به یاد روی آن گل پیرهن شب چون کشم آهی
کتان طاقتم را پرتو مهتاب می گردد
چه سازد با دل افسردگان شور و نوای من؟
نمک در دیدهٔ غافل نهادان خواب می گردد
حزین ازجوی خاطر سرو کلک جلوه زیب من
چه خون ها می خورد تا مصرعی سیراب می گردد
ز برق تیشهٔ من کوه آهن آب می گردد
ز بس در خود پی آن گوهر نایاب می گردم
گریبان من از سرگشتگی گرداب می گردد
به یاد روی آن گل پیرهن شب چون کشم آهی
کتان طاقتم را پرتو مهتاب می گردد
چه سازد با دل افسردگان شور و نوای من؟
نمک در دیدهٔ غافل نهادان خواب می گردد
حزین ازجوی خاطر سرو کلک جلوه زیب من
چه خون ها می خورد تا مصرعی سیراب می گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
عشق تو که صد برهمن از کیش برآورد
آتش شد و دودم ز دل ریش برآورد
جا در دل تأثیر کند تا لب سوفار
هر ناوک آهی که دل از کیش برآورد
غم یار غریبی ست که دور از وطنان را
بُبرید ز بیگانه و از خویش برآورد
ممنون گرفتاری عشقیم که ما را
از ننگ دل عافیت اندیش برآورد
ز آلایش هستی شده ام پاک که عشقت
صد بار ز ننگ خودیم بیش برآورد
گر چشم تو بیمار بود وآن مژه فصّاد
پس خون دلم را ز چه با نیش برآورد؟
کی چارهٔ دردم شود از وصل که امروز
من پیرم و آن تازه جوان ریش برآورد؟
جام نگهی زد ره تقوای حزین را
مینای می از خرقهٔ درویش برآورد
آتش شد و دودم ز دل ریش برآورد
جا در دل تأثیر کند تا لب سوفار
هر ناوک آهی که دل از کیش برآورد
غم یار غریبی ست که دور از وطنان را
بُبرید ز بیگانه و از خویش برآورد
ممنون گرفتاری عشقیم که ما را
از ننگ دل عافیت اندیش برآورد
ز آلایش هستی شده ام پاک که عشقت
صد بار ز ننگ خودیم بیش برآورد
گر چشم تو بیمار بود وآن مژه فصّاد
پس خون دلم را ز چه با نیش برآورد؟
کی چارهٔ دردم شود از وصل که امروز
من پیرم و آن تازه جوان ریش برآورد؟
جام نگهی زد ره تقوای حزین را
مینای می از خرقهٔ درویش برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عشق آمد و از سینهٔ من دود برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
گلزار خلیل، آتش نمرود برآورد
از آه سریع الاثر خویش چه گویم؟
جانی که به لب بود مرا زود برآورد
یاقوت صفت دود نبود آتش ما را
دود از دلم آن لعل خط آلود برآورد
پیغمبر حُسنیّ و کتاب الله خطّت
اسرار که در پرده نهان بود برآورد
تا رنجه حزین از ستم عشق نگردی
ایّام تو را حادثه فرسود، برآورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
از حرف سست توبه، لب را گزید باید
گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند
مطرب دم رسایی در نی دمید باید
شاید دهد دلش را با دوست آشنایی
در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست
بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
با آفتاب می زد، از یک پیاله شبنم
گر ذوق وصل داری، از خود برید باید
زلف سیه برافشان، شب را به مشک تر گیر
طرف نقاب بگشا،گر صبح عید باید
عشرت به کام خواهی، آیینه را به برگیر
عیش مدام خواهی، لب را مکید باید
این آن غزل که گفته پیش از حزین سنایی
این طرز گفتگو را از وی شنید باید
گر لب نمی کشد می، حسرت کشید باید
در عشق ناخوش و خوش شوریدگان بدانند
مطرب دم رسایی در نی دمید باید
شاید دهد دلش را با دوست آشنایی
در خانقاه صوفی، یک خم نبید باید
آشفته روزگارم، جایی قرار من نیست
بزمی که با حریفان، گفت و شنید باید
با آفتاب می زد، از یک پیاله شبنم
گر ذوق وصل داری، از خود برید باید
زلف سیه برافشان، شب را به مشک تر گیر
طرف نقاب بگشا،گر صبح عید باید
عشرت به کام خواهی، آیینه را به برگیر
عیش مدام خواهی، لب را مکید باید
این آن غزل که گفته پیش از حزین سنایی
این طرز گفتگو را از وی شنید باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
ز فیض روی تو خط کامیاب می باشد
چراغ گوشه نشین ماهتاب می باشد
چه می شود؟ گرو بوسه دل ز من بستان
متاع خانهٔ ملّا، کتاب می باشد
خیال زلف نهفتم به دل، ندانستم
که بوی، پرده دَرِ مشک ناب می باشد
گشاده روی بود، در دل است تا معنی
نفس به چهرهٔ مطلب نقاب می باشد
ز اشک تلخ من احوال دل توان فهمید
همیشه نکهت گل باگلاب می باشد
من از سکوت فلک، ترک مدّعا گفتم
لب خموش، به سائل جواب می باشد
عجب نباشد اگر دل شکسته ایم حزین
شکست با ورق انتخاب می باشد
چراغ گوشه نشین ماهتاب می باشد
چه می شود؟ گرو بوسه دل ز من بستان
متاع خانهٔ ملّا، کتاب می باشد
خیال زلف نهفتم به دل، ندانستم
که بوی، پرده دَرِ مشک ناب می باشد
گشاده روی بود، در دل است تا معنی
نفس به چهرهٔ مطلب نقاب می باشد
ز اشک تلخ من احوال دل توان فهمید
همیشه نکهت گل باگلاب می باشد
من از سکوت فلک، ترک مدّعا گفتم
لب خموش، به سائل جواب می باشد
عجب نباشد اگر دل شکسته ایم حزین
شکست با ورق انتخاب می باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی چه شد که آتش موسی ز می کند؟
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
مطرب کجاست تا دم عیسی به نی کند؟
یک عیش و عشرت است ولی منزلش دوتاست
عاقل به قصر جنّت و مجنون به حی کند
بنگر به فال سعد در اوراق روزگار
تا آگهت ز قصّه کاوس کی کند
وقت عزیز خویش به اندیشه داده ای
غافل که روزنامهٔ عمر تو طی کند
از کاوش زمانه به آزادگی رهی ست
این نیش خدِّ ناقهٔ آمال پی کند؟!
دندان حرص کُند به ترشی نمی شود
چین جبین علاج طمع پیشه کی کند؟
شاهنشهی ست عشق و درفش قلم حزین
تسخیر ملک نظم به اقبال وی کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
اهل قلم فراغت دنیا نمی کنند
کاری که دست می کند اعضا نمی کنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمی کنند
بی آرزو شود دل بی آرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمی کنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتاده اند و تکیه به دنیا نمی کنند
گل نشکفد ز گلبن افسرده خاطران
تا ابر دیده را چمن آرا نمی کنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمی کنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمی کنند
خاک مراد دیده وران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمی کنند
بینا نمی شود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمی کنند
کاری که دست می کند اعضا نمی کنند
تیغ برهنه است کسی کز طمع برید
آزادگان به خلق مدارا نمی کنند
بی آرزو شود دل بی آرزو نصیب
این است دولتی که تمنّا نمی کنند
بر دامن رضاست سر خستگان عشق
افتاده اند و تکیه به دنیا نمی کنند
گل نشکفد ز گلبن افسرده خاطران
تا ابر دیده را چمن آرا نمی کنند
روی نگاه عجز ندارند عاشقان
سر زیر تیغ آن مژه بالا نمی کنند
نقد است قسمت همه دلها ز جور تو
ارباب جود وعده به فردا نمی کنند
خاک مراد دیده وران است گرد غم
این خاک را به کاسهٔ دنیا نمی کنند
بینا نمی شود دل شوریدگان حزین
تا دیده را نقاب تماشا نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بهار اسباب شورم را به سامان کرده می آید
شلایین جلوه و سنبل پریشان کرده می آید
حلالم باد مستیها، مبارک سینه چاکیها
قدح پیموده و گل در گریبان کرده می آید
اثر نگذاشت از چشم و دل من گریهٔ مستی
نگارین خانه ها این سیل، ویران کرده می آید
شود حیران چو طوق قمریان چشم تماشایی
سهی بالای من، دل ها نگهبان کرده می آید
حزین امشب نگاه رهزن میخانه پردازش
ز مستی تکیه هر جانب، به مژگان کرده می آید
شلایین جلوه و سنبل پریشان کرده می آید
حلالم باد مستیها، مبارک سینه چاکیها
قدح پیموده و گل در گریبان کرده می آید
اثر نگذاشت از چشم و دل من گریهٔ مستی
نگارین خانه ها این سیل، ویران کرده می آید
شود حیران چو طوق قمریان چشم تماشایی
سهی بالای من، دل ها نگهبان کرده می آید
حزین امشب نگاه رهزن میخانه پردازش
ز مستی تکیه هر جانب، به مژگان کرده می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
تابی به سر زلف زد و طرّه به خم داد
اسباب پریشانی ما دست به هم داد
ناقوس صنم خانهٔ دل ناله برآورد
چاک عجبی سر به گریبان حرم داد
حسرت شکن ذائقه اشکی ست گلوسوز
نو بادهٔ شیرین، مزهٔ نخل الم داد
فریاد که زاد سفر از خویش ندارم
مطرب ره دوری زد و ساقی می کم داد
عشق است گر افکنده به دل لنگر تمکین
گردون ز گران سنگی این بار، شکم داد
از زهرهٔ شیر آب خورد بیشهٔ معنی
آسان نتوان عرصه به یکران قلم داد
دارایی عشق است که از کلک و دواتم
درکشور پرشور سخن، طبل و علم داد
مژگان تو گرد از دو جهان خواست برآرد
دامان به میان برزد و فرمان به ستم داد
هرگه که به یاد دهنت غنچه نشستم
اندیشه مرا سر به بیابان عدم داد
چون شمع ز هجران تو در آتش و آبم
برقی به رگ و ریشه زد و دیده به نم داد
بر عشق در دیر و حرم هر دو گشوده ست
مشرب به زبانم صمد و دل به صنم داد
غفلت زده عالم آب است چو ماهی
آن را که غلط بخشی ایام، درم داد
پرگشت حزین ازگهرم جیب دو عالم
خجلت قلم من، به رگ ابر کرم داد
اسباب پریشانی ما دست به هم داد
ناقوس صنم خانهٔ دل ناله برآورد
چاک عجبی سر به گریبان حرم داد
حسرت شکن ذائقه اشکی ست گلوسوز
نو بادهٔ شیرین، مزهٔ نخل الم داد
فریاد که زاد سفر از خویش ندارم
مطرب ره دوری زد و ساقی می کم داد
عشق است گر افکنده به دل لنگر تمکین
گردون ز گران سنگی این بار، شکم داد
از زهرهٔ شیر آب خورد بیشهٔ معنی
آسان نتوان عرصه به یکران قلم داد
دارایی عشق است که از کلک و دواتم
درکشور پرشور سخن، طبل و علم داد
مژگان تو گرد از دو جهان خواست برآرد
دامان به میان برزد و فرمان به ستم داد
هرگه که به یاد دهنت غنچه نشستم
اندیشه مرا سر به بیابان عدم داد
چون شمع ز هجران تو در آتش و آبم
برقی به رگ و ریشه زد و دیده به نم داد
بر عشق در دیر و حرم هر دو گشوده ست
مشرب به زبانم صمد و دل به صنم داد
غفلت زده عالم آب است چو ماهی
آن را که غلط بخشی ایام، درم داد
پرگشت حزین ازگهرم جیب دو عالم
خجلت قلم من، به رگ ابر کرم داد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
بر سر تربتم آن نوگل خندان آرید
سست پیمان مرا بر سر پیمان آرید
چاک این سینه به دامان قیامت رفته ست
تاری از زلفش و آن سوزش مژگان آرید
دل بود منتظر و شوق نمی آید باز
هدهد شهر سبا را به سلیمان آرید
زهد و تقوا به در آرید سر، از خرقهٔ من
کفر زلفی به کفم آمده، ایمان آرید
موقع شادی اصحاب و غم اغیار است
محرمان را به سراپردهٔ سلطان آرید
باده نوشان مغان، دیدهٔ انجم شور است
نور چشم قدح از کوری ایشان آرید
بادهٔ سرختر از خون سیاووش کجاست؟
که رخ زرد مرا رنگ به عنوان آرید
چه شود خاطر آشفتهٔ ما جمع شود؟
خبری از سر آن زلف پریشان آرید
خامه شکّرشکن از عارف روم است حزین
طوطیان را به صلا در شکرستان آرید
سست پیمان مرا بر سر پیمان آرید
چاک این سینه به دامان قیامت رفته ست
تاری از زلفش و آن سوزش مژگان آرید
دل بود منتظر و شوق نمی آید باز
هدهد شهر سبا را به سلیمان آرید
زهد و تقوا به در آرید سر، از خرقهٔ من
کفر زلفی به کفم آمده، ایمان آرید
موقع شادی اصحاب و غم اغیار است
محرمان را به سراپردهٔ سلطان آرید
باده نوشان مغان، دیدهٔ انجم شور است
نور چشم قدح از کوری ایشان آرید
بادهٔ سرختر از خون سیاووش کجاست؟
که رخ زرد مرا رنگ به عنوان آرید
چه شود خاطر آشفتهٔ ما جمع شود؟
خبری از سر آن زلف پریشان آرید
خامه شکّرشکن از عارف روم است حزین
طوطیان را به صلا در شکرستان آرید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر دست مرا ساقی به یک رطل گران گیرد
الهی در جهان کام دل از بخت جوان گیرد
سعادتمند را باشد گوارا، سختی عالم
هما را در گلو هرگز ندیدم، استخوان گیرد
چه سان در سینه ام جا می تواند کرد، حیرانم
خدنگت را که دل از خانهء تنگ کمان گیرد؟
به پیش شمع رویت منصب پروانگی دارم
تو چون عارض برافروزی، مرا آتش به جان گیرد
کسی را هر قدر دل شهره باشد در جگر داری
سر ره چون به آن بیگانه خوی سرگران گیرد؟
گداز شرم یکسرژاله سازد نرگسستان را
نظر چون کام خاطر، زان جبین خوی فشان گیرد
حزین از پای ننشینم به راه انتظار او
چو مجنون بر سر شوریده گر مرغ آشیان گیرد
الهی در جهان کام دل از بخت جوان گیرد
سعادتمند را باشد گوارا، سختی عالم
هما را در گلو هرگز ندیدم، استخوان گیرد
چه سان در سینه ام جا می تواند کرد، حیرانم
خدنگت را که دل از خانهء تنگ کمان گیرد؟
به پیش شمع رویت منصب پروانگی دارم
تو چون عارض برافروزی، مرا آتش به جان گیرد
کسی را هر قدر دل شهره باشد در جگر داری
سر ره چون به آن بیگانه خوی سرگران گیرد؟
گداز شرم یکسرژاله سازد نرگسستان را
نظر چون کام خاطر، زان جبین خوی فشان گیرد
حزین از پای ننشینم به راه انتظار او
چو مجنون بر سر شوریده گر مرغ آشیان گیرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
کی از ما چشم صورت بین مردم حال می بیند؟
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند
چه دیگر دیدهٔ آیینه جز تمثال می بیند؟
از آن روزی که من در پای عشق از پای افتادم
غزال چشم شوخ یار در دنبال می بیند
خمار من ندارد دیده در راه می و ساقی
به کف داغ جنون را جام مالامال می بیند
مرا آیینهٔ گیتی نما خشت سر خم شد
ز جام خود اگر جم، صورت احوال می بیند
به چشم سفلگان دهر، ظالم را بود شانی
مگس زنبور را شهباز زرّین بال می بیند
لباسی یافتم، عرفان شیخ خانقاهی را
تصوّف را همین در خرقه های شال می بیند
حزین از جا دل دیوانه ام گر رفت جا دارد
که عالم را پر از بازیچهٔ اطفال می بیند