عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۲ - دلبر من با رخ چون آفتاب
دلبر من با رخ چون آفتاب
نیمشب آمد بر من بی نقاب
طره او ریخته بر دوش او
شد دل وجان واله و مدهوش او
قامت او طوبی وکوثر لبش
برتنم افتاد تب از غبغبش
چهره او سوره والشمس بود
از کف خلقی دل وجان می ربود
طره اومعنی واللیل کرد
پرسش او را دل ما میل کرد
بر رخ حالم در عشرت گشاد
مرهمی او بر دلم ریشم نهاد
گفت که با جان تو هجرم چه کرد
گفتمش از هجر تومردم زدرد
نامده رفت از بر من آن نگار
گفتمش ای آفت صبر وقرار
بینمت آیا دگر آمد جواب
در برت آیم شبی اما به خواب
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۹ - در شرح حال خود گوید
به فردوس استاد منشاد باد
ز ابجد الی ضظغم داد یار
پس از آن مرا فارسی خان نمود
کلام عرب پس به درسم فزود
چو از صرف و ازنحو گشتم خبر
بدیدم بهحالم ندارد ثمر
چواز فقه ومنطق شدم مستفیض
ندیدم شفائی به حال مریض
ز اعداد ورمل ونجوم وحساب
ندیدم به احوال خودفتح باب
بنستم از این علم ها هیچ طرف
به باطل همه عمر من گشت صرف
چو از علم عشق آگهم کرد دوست
بدیدم که علمی اگر هست اوست
در آنجا همه بحث از وحدت است
نه از ارث اموات و از قسمت است
چوآگاه گردیدم از علم عشق
بس اسرار را دیدم ازعلم عشق
غرض اینکه علم ار بود عاشقی است
کسیرا که این علم نبود شقی است
اگر علم خواهی بخوان علم عشق
بیا تا نمایم بیان علم عشق
در آنجا همه مبحث از دلبر است
که غائب زچشم و چو جان در بر است
در او وصفها باشد از روی دوست
پریشان سخنها ز گیسوی دوست
حکایت ز وصل است واز اشتیاق
شکایت ز بخت است ودرد فراق
در آنجا سخن نیست از کفر ودین
نه از دوزخ ونه زخلد برین
نه از نیک وزشت وحلال وحرام
نه ازدیر و کعبه نه از ننگ ونام
همه باب و فصل وی از وحدت است
عدد یک بودهر چه درکثرت است
کسی دارد ار روی دل با یکی
شده است آگه از علم عشق اندکی
شود بیخود از علم عشق آنچنان
که خود را نبیند دیگر درمیان
کنداحوالی دور از چشم او
رود علت کوری از چشم او
به عالم نبیند به جز روی دوست
به هر سوکند روهمی بیند اوست
ولی هر که دم زد ز اسرار عشق
شود همچو منصور بردار عشق
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۷ - در اسرار حکایت شمع و پروانه
شمع این نوری که بر سر باشدش
پرتوی از روی دلبر باشدش
هست شاهان را به نورش احتیاج
چهره دارد سندروسی تن چوعاج
جان دهد هر کس از او برند سر
شمع را نازم بود رسم دگر
زنده تر می گردد از گردن زن
جان عالم را مگر دارد به تن
در تن شمع است این نور تمام
بر سرش بگرفته است از احترام
محرم میر وفقیر از آن شده
همدم برنا وپیر از آن شده
بزم آرای گدا و شه بود
خضر ظلمات ودلیل ره بود
هرکه را نوری به بر باشدچو شمع
سوزی اورا در جگر باشد چوشمع
پرتوی از نور چهر دلبران
جلوه گر گردیده گویا اندر آن
ظلمتی از شب چوبر پا کرده اند
شمع هم بهرت مهیا کرده اند
تا شودظلمت ز نو راو هلاک
شمع چون هست از شب تارت چه باک
آنچه بینی شمع را باشد بسر
عاشقان رانیز باشد در جگر
اشک ریزی میکند از ان همی
کو جدا گردد ز وصل همدمی
حیرت از پروانه دارم درجهان
کو کی آگه شد ازین سر نهان
شمع در هرجا که گردد جلوه گر
آید و سوزد به پیشش بال وپر
هیچ پروا نیستش از سوختن
باید از اوعلم عشق آموختن
یک شبی بودیم با هم چار تن
غصه با من بود وشمعی با لکن
نور بخشی شمع چون آغاز کرد
گرد او پروانه ای پرواز کرد
گفتگوئی شمع با پروانه کرد
کزجواب اومرا دیوانه کرد
گفت با پروانه رو پروا نکن
ورکنی پروا بکن پروانه کن
آتشی سوزنده باشد نورما
دورش ار گردی بگرد از دور ما
توکجا وعاشقی با نورما
نیستی موسی میا درطور ما
عاشقی بسیار کاری مشکل است
آنکه عاشق می شود دریا دل است
پنجه میریزد در این ره شیر نر
مرد این مدیان نیی رو در گذر
سوزمت از نرو سربازی مکن
گفتمت با شیر نر بازی مکن
عشق بازی نیست کار هر کسی
کشته گردیدند در این ره بسی
عاشقی با چون خودی کن گرکنی
کایدازدستت که با او سر کنی
عشق تو با ما بسی دور از هم است
فی المثل چون آفتاب وشبنم است
در دلخود عشق پروردن چرا
دشمنی با جان خود کردن چرا
توکجا کی عاشق دل خسته ای
عشق را بر خود به تهمت بسته ای
عاشق ار هستی ادبهای توکو
ناله های نیم شبهای توکو
من به هر جا می نشینم حاضری
هرکجا بزمی است آنجا ناظری
پیش ما ناخواسته آئی همی
خود بگو با ما که دادت محرمی
از که داری اذن کاینجا آمدی
وندر این مجلس چرا داخل شدی
گفت پروانه چه میجوئی ادب
من کجا دارم خبر از روز و شب
منتو را جویم کنم گردش بسی
تا تو را پیدا کنم درمجلسی
چون تو رابینم به خود هم ننگرم
پر زنان آیم که تا سوزد پرم
مست وبیخود میشوم از دیدنت
پیشت ایم تا بگیرم دامنت
تاخلاصم سازی از دردفراق
تا کنی پاک از رخم گرد فراق
عاشقی سوزد زهجران ماه وسال
عاشقی از آتش شوق وصال
خوب اگر خواهی ندانم عشق چیست
من همی دانم که کس غیر از تونیست
حاضرم یا ناظرم از بهر توست
هر کجا پا میگذارم شهر توست
محرمم یامجرمم ز آن تو ام
گوسفند عید قربان توام
کیست غیر از توکه گیرم اذن از او
نور رخسار توفرمود ادخلو
شمع گر سر گیرداورا اف مکن
درگه خاموشی او راپف مکن
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۵ - یا علی ای محرم یزدان پاک
یا علی ای محرم یزدان پاک
ازغم هجران توگشتم هلاک
ای شه با کر وفر دادگر
بر من آشفته دل آور نظر
علت ایجاد دو عالم توئی
در بر حق خازن محرم توئی
چون شود ای شه صف محشر به پا
دادرس الا توکه باشد به ما
با دل پر حسرت وحال تباه
بر درت آورده ام ای شه پناه
گل نیم اما خس باغ توام
بلبل باغ تونه زاغ توام
از می عشقت همه مستی کنیم
هم ز توما دعوی هستی کنیم
نام توشد در دل وجان ذکر من
مدح تو شد بیگه وگه فکر من
رحم کن از لطف بر احوال من
تا زتوبرتر شود اقبال من
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۶ - ای بت مه طلعت پیمان گسل
ای بت مه طلعت پیمان گسل
ای مه تابان بررویت خجل
آتش عشق رخ توبرفروخت
هستی ما را همه یکسر بسوخت
شعله عشقت بزدآتش به جان
سوختم از آتش دل الامان
نیستی آگه غم عشقت چه کرد
در دلم از حسرت واندوه ودرد
از غم عشق رخ نیکوی تو
شددلم آشفته تر از موی تو
تا شدی از پیش من ای یار دور
تنگتر آمددلم از چشم مور
هجر تو زد بر دل من آتشی
من خوشم از سوختن ار تو خوشی
وصل تو روزی شود ار روزیم
به بود از روزی هر روزیم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۷ - فی التنبیه
شبی یاددارم که شمع و لگن
بگفتندبا بی زبانی سخن
من افتاده در پیش ایشان خموش
بداده بگفتارشان گوش هوش
لکنگفت با شمع روشن ضمیر
که ای مجلس آرای میر وفقیر
چرا سوزی اینسان به هر انجمن
بگوشرح احوال خود را به من
چرا اشک ریزی شبان تا سحر
چرا تن گدازی ز پا تا به سر
گناهت چه کافتاده ای درعذاب
به اوشمع سوزان بگفتا جواب
که ای مونس هر شب و روز من
که سوزددلت بر من وسوز من
مرا عاشقی بود پروانه نام
که او را بهمن بود عشقی تمام
شبی پیشم آمد به کاشانه ای
ز خود بی خبر همچو دیوانه ای
همی پرزنان گشت بر دور من
نترسید هیچ ازمن و جور من
چو اوسوخت از آتش من پرش
ز پا تا به سر سوزم از کیفرش
ساقی از آن باده یاقوت گون
یک دوسه مینا زخم آور برون
پس بکن اندر قدح از آن به جام
ده به من از صبح از آن تا به شام
تا غم دیرینه ام از دل رود
کشتی من بر لب ساحل رود
خیز و می آور مکن آهستگی
کن به در از خاطر من خستگی
در پی این کار سر از پا مکن
کوتهی از دادن صهبا مکن
از کرم ار می ز خم آرم شوی
داروی اندوه وخمارم شوی
می بده ای ساقی نیکو سیر
زودتر آر وغمم از دل ببر
باده ده ای ساقی فرخنده خو
بر دل صد چاک من آور رفو
هوش من از سر بر ومستیم ده
مستیم از می ده وهستیم ده
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۹ - درپنهان داشتن راز
تو با دوست هم راز خود را مگو
که تا دشمن آگه نگردد از او
رسانی اگر راز دل را به لب
شود از عجم فاش تا درعرب
شنو تا که پندیت بدهم نکو
به دلهم بیا راز خود را مگو
که منچون شدم عاشق روی یار
زمن رفت آرام و صبر وقرار
چوتاب وتوان از تنم بست رخت
شد از عشق بر من بسی کار سخت
دل من خبر گشت از راز من
بدوگفتم ای یار دمساز من
بر اسرارم از مهر سرپوش نه
که هرکس فزون گشت سر پوش به
دو روزی نشد دل برم گشت خون
بشد خون و از دیده ام شد برون
رخم را زخون سرخ چون آل کرد
برمردوزن شرح احوال کرد
شدند آگه از حال من مردوزن
بشد قصه مرد وزن راز من
غرض اینکه اسرار دل بارها
بشدداستان ها به بازارها
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - قطعه
آنچنان تنگ گشته دل به برم
که اگر یابد آگهی دلدار
آید و گوید این دهان من است
که تو دزدیده ای به من بسپار
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه
سه رسدکرده پریشانی عالم را چرخ
دو به من داده یکی را به خم طره یار
تنگتر گشته مرا دل به بر از دیده مور
تلختر گشته مرا کام ز زهر دم مار
زرد رخ گشته ام ار رنج والم همچو ترنج
خون جگر گشته ام از غصه وغم همچو انار
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - قطعه
دلکی دارم وزهر طرفش
می برد دلبری و دلشادم
کاشکی داشتیم هزاران دل
تا به هر دلبری دلی دادم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - قطعه
گرچه به ملک سخنوری شهم اما
غیر طلبکارها سپاه ندارم
کفش ندارم کلاه چون شودم نو
کفش چو نو گرددم کلاه ندارم
مال بود مار وجاه چاه از آنرو
مال نخواهم هوای جاه ندارم
سینه ام از بس ز درد وغصه بود تنگ
آه که در سینه جای آه ندارم
هرکه توبینی بو رهیش به جائی
من به جز از کوی دوست راه ندارم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - قطعه
کاش با تو آسمان میکرد یک کار از دو صورت
چار روزی بلکه من آسوده در کنجی نشینم
یا کند کورت که تو روی مرا دیگر نبینی
یا دهد مرگت که من روی ترا دیگر نبینم
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - قطعه
نیست ازجان ودل عزیزتری
خواستم پیشکش کنم دل وجان
عقل گفت ای بری ز هوش وخرد
مانده ام در کمال تو حیران
نبرد سوی بصره کس خرما
نبرد زیر ه کس سوی کرمان
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - قطعه
ای رخت چون گل از لطافت ولون
آرزوی دلم توئی به دوکون
نه چوزلف تو سنبل است از بو
نه چورخسار توگل است از لون
رویت از روشنی کف موسی
مویت از تیرگی دل فرعون
به وصالت رسد بلند اقبال
شودش گر خدای عالم عون
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۴
زلفکان تومگر عطارند
کاینهمه مشک به دامان دارند
مشت موئی نه فزونند از بو
گوئی از مشک دو صد خروارند
گر بگوئیم که مشکند خطاست
که به هر تار دوصدتاتارند
شب هجران تو یا بخت منند
که چنین تیره بدین سان تارند
شرح آشفتگی حال مرا
از ازل تا به ابد طومارند
اوفتندت ز یمین و ز یسار
گاه چون رشته گهی زنارند
نوشدارو طلبند از لب تو
مگرازعشق رخت بیمارند
از درازی چو شب یلدایند
وز سیاهی چو دل کفارند
برده اند از کف خلقی دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحارند
گر نه طاووس چرا در خلدند
گر سمندر نه چرا در نارند
گرنه عقرب زچه در جولانند
ورنه افعی ز چه پر آزارند
گزنه دزدند چرا دربندند
از چه لرزند نه گر عیارند
گرنه مشکند چرا مشک افشان
ورنه عنبر ز چه عنبر بارند
مارکانند که در بستانند
زاغکانند که درگلزارند
زنگیانند که از زنگ به روم
ارمغان در بر قیصر آرند
یادو هندوست که در باغ ارم
گاه گلچین وگهی گلکارند
گنج حسن است رخ وزلفینت
زده چنبر به سرش چون مارند
پی تاراج دل وغارت دین
سپه حسن تو را سالارند
سر ز ایشان مبر ای یار ارچه
سرکش وراهزن و طرارند
که غلامی ز غلامان شهند
سایه افکن به سر مهر ومهند
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۵
ز زلف بی‌قرار یار دارم دل پریشان‌تر
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچان‌تر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالان‌تر از رعدم بسی از ابر گریان‌تر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیل‌رفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیران‌تر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگین‌دل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسان‌تر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلة‌القدر ار ز چشم خلق پنهان‌تر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزان‌تر
دل‌آزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوخته‌دل زآتش و برق است سوزان‌تر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریان‌تر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادان‌تر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۷
بس که ای زلف عنبرین موئی
عنبر افشان وعنبرین بوئی
گفتمت مشک چین خطا گفتم
که تو صد مشک چین به هر موئی
درشکنجی وپیچ وتاب مگر
عاشق آن بت جفاجوئی
از درازی شب زمستانی
وز سیاهی پر پرستوئی
حلقه حلقه شکن شکن خم خم
از بر دوش تا به زانوئی
زنخ یار گوئی از سیم است
توچوچوگان به پیش او گوئی
بی قراری به روی یار چرا
گرنه آشفته رخ اوئی
تا بسنجی وفا ومهر مرا
شده آونگ چون ترازوئی
لام برچهره می کشد هندو
شکل لا می توگر چه هندوئی
با وجودی که بوی مشک تو راست
بر دل ریش نوشداروئی
روزم از تیره شب سیاه تر است
زآنکه دایم حجاب آن روئی
هرکه در بند بیندت گوید
که چودزدان بسته باروئی
کرده ای جا به دوش یار مگر
مار ضحاک دوش جادوئی
آفتاب است زیر سایه تو
مر چو منشاه را ثنا گوئی
شیریزدان امیر اژدر در
شافع حشر خواجه قنبر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
تا ز خاک مقدمت کردیم روشن دیده را
چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را
خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد
دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را
تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل
وای اگر بیدار باشد در قفا خوابیده را
پس نخواهد داد دلها را، که گلچین در جهان
کی بشاخ آویزد از نو غنچه های چیده را؟
(صابر) آسا می توان در صبر کوشد، گر کسی
نرم سازد رد کف دست آهن تفتیده را
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
دو چشم مست تو، بی‌مِی، خراب‌تر ز من است
چنان که طالع خوابیده، خواب‌تر ز من است
شبی نشد که نباشم به پیچ و تاب غمت
اگرچه زلف تو پرپیچ‌و‌تاب‌تر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضرجواب‌تر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طی راه ادب
هلال عمر که پا در رکاب‌تر ز من است
کسی سخن ز من امروز خوب‌تر گوید
که از جمال تو او کامیاب‌تر ز من است
کسی که خواند مرا بی‌کتاب در ره عشق
مرا کتابی و او بی‌کتاب‌تر ز من است
کنون به دولت فقرم حسد برد (صابر)
کسی که منعم و عالی‌جناب‌تر ز من است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آنکه چون آئینه نبود محو رخسار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
من که می دانم بهر محفل گرفتار تو کیست؟
هر چه باشد می دهد بلبل تمیز خار و گل
آنکه یار تست می داند که اغیار تو، کیست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نیافت
آنکه بیرون شد تهی دامن گلزار تو کیست؟
(صابر)! از این بی حقیقت مردم دنیا پرست
آنکه ننهاده است باری بر سر بار تو کیست؟