عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
بدیع نیست به شب دیدن ستاره در آب
بروز بین که سپهری است پر ستاره بر آب
زمین چون آینه صورت نمای گشت مگر
ز گل نماند میان هوا و آب حجاب
گل غنوده به بوی از بهشت یافته بهر
چو نیک بختان برخاست با نشاط از خواب
تو گوئی او را بلبل گه غنودن او
نموده بود به تلقین خواب راه صواب
کسی که رنگ غرابش نماید اندر سر
ز روی عقل نباشد بر او دلیل شتاب
چگونه شد که جوان شدآ زان سپس که نماند
درخت را به سر شاخ برنشان غراب
یکی به مستی بستان نگاه کن گوئی
که ابر ساحت او را شراب داده نه آب
ولیکن آن بین کز حد اعتدال گذشت
مگر که یابد از فرط آب فعل شراب
تو این طراوت و این خرمی به دشت و به باغ
ز سعی میغ مدان و ز یمین شاه بیاب
که میغهای دژم را بخشگ سال اندر
یمین شاه معونت کند به فتح الباب
امیر عادل محمود سیف دولت و دین
که پیشکار دل و دست اوست بحر و سحاب
خدایگانی کز تخت و تاج عالم را
ازو کنند سؤال و بدو دهند جواب
فلک سیاست او بسته بر شهور و سنین
زمانه طاعت او بسته بر قلوب و رقاب
اگر چه در همه کاری به از شتاب درنگ
به جودش اندر یابی به از درنگ شتاب
خدنگ او نه عجب گر شهاب سیر بود
که دیو دولت او را غمی کند چو شهاب
مگر که فرع قوی حال تر ز اصل از آنک
عقاب گیرد تیرش همی به پر عقاب
دل مخالف ملک از نهیب ناچخ او
چو توزیی است بر او تافته به شب مهتاب
ز دست آتش سیماب رنک شمشیرش
روان دشمن او شد جهنده چون سیماب
نشان قبله طاعت شناس بارگهش
نشان قبله طاعت بود بلی محراب
بسی نماند که باران ابر رحمت او
برافکند ز بیابانها غرور سراب
روان رستم اگر با زره به حرب شود
گریز خواهد از او چون کبوتر از مضراب
ز بس عمارت عدلش چنان شود که به دهر
نکرد یار کس را شراب مست خراب
خدایگانا فرمان تو براند و به داشت
زمان به دست عنان و زمین به پای رکاب
توئی که سهم تو برباید از حوادث چنگ
توئی که خشم تو بستاند از نوائب ناب
فرو گرفت چپ و راست بدسکال ترا
سپاه هیبت تو چون حروف را اعراب
همیشه تا به تموز و بدی به کار شود
لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب
جهان تو جوی و ولایت تو گیر و گنج تو بخش
سپه توران و بزرگی تو دار و کام تو یاب
به زیر چتر تو چون سایه ملک را آرام
ز پیش عدل تو چون تیر ظلم را پرتاب
بروز بین که سپهری است پر ستاره بر آب
زمین چون آینه صورت نمای گشت مگر
ز گل نماند میان هوا و آب حجاب
گل غنوده به بوی از بهشت یافته بهر
چو نیک بختان برخاست با نشاط از خواب
تو گوئی او را بلبل گه غنودن او
نموده بود به تلقین خواب راه صواب
کسی که رنگ غرابش نماید اندر سر
ز روی عقل نباشد بر او دلیل شتاب
چگونه شد که جوان شدآ زان سپس که نماند
درخت را به سر شاخ برنشان غراب
یکی به مستی بستان نگاه کن گوئی
که ابر ساحت او را شراب داده نه آب
ولیکن آن بین کز حد اعتدال گذشت
مگر که یابد از فرط آب فعل شراب
تو این طراوت و این خرمی به دشت و به باغ
ز سعی میغ مدان و ز یمین شاه بیاب
که میغهای دژم را بخشگ سال اندر
یمین شاه معونت کند به فتح الباب
امیر عادل محمود سیف دولت و دین
که پیشکار دل و دست اوست بحر و سحاب
خدایگانی کز تخت و تاج عالم را
ازو کنند سؤال و بدو دهند جواب
فلک سیاست او بسته بر شهور و سنین
زمانه طاعت او بسته بر قلوب و رقاب
اگر چه در همه کاری به از شتاب درنگ
به جودش اندر یابی به از درنگ شتاب
خدنگ او نه عجب گر شهاب سیر بود
که دیو دولت او را غمی کند چو شهاب
مگر که فرع قوی حال تر ز اصل از آنک
عقاب گیرد تیرش همی به پر عقاب
دل مخالف ملک از نهیب ناچخ او
چو توزیی است بر او تافته به شب مهتاب
ز دست آتش سیماب رنک شمشیرش
روان دشمن او شد جهنده چون سیماب
نشان قبله طاعت شناس بارگهش
نشان قبله طاعت بود بلی محراب
بسی نماند که باران ابر رحمت او
برافکند ز بیابانها غرور سراب
روان رستم اگر با زره به حرب شود
گریز خواهد از او چون کبوتر از مضراب
ز بس عمارت عدلش چنان شود که به دهر
نکرد یار کس را شراب مست خراب
خدایگانا فرمان تو براند و به داشت
زمان به دست عنان و زمین به پای رکاب
توئی که سهم تو برباید از حوادث چنگ
توئی که خشم تو بستاند از نوائب ناب
فرو گرفت چپ و راست بدسکال ترا
سپاه هیبت تو چون حروف را اعراب
همیشه تا به تموز و بدی به کار شود
لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب
جهان تو جوی و ولایت تو گیر و گنج تو بخش
سپه توران و بزرگی تو دار و کام تو یاب
به زیر چتر تو چون سایه ملک را آرام
ز پیش عدل تو چون تیر ظلم را پرتاب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - ایضاً له
ای تیغ تو کشیده ترا ز تیغ آفتاب
ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب
با همت تو وهم نداند برید راه
با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب
حکم ترا مطیع بود روز و شب فلک
رای ترا نماز برد سال و مه صواب
از اوج حق یقین تو تابنده چون سهیل
بر دیو شرک تیر تو بارنده چون شهاب
کین تو از طبیعت بیرون نهد قدم
مهر تو در بیابان وادی کند سراب
پیش درنک حلم تو عاجز بود درنگ
گاه شتاب جود تو واله بود شتاب
ننهد کمال قدر ترا آفتاب حد
ندهد سوال گرز ترا بیستون جواب
آنجا که از هزاهز حرب و نهیب خصم
برخیزد از میانه شخص و اجل حجاب
این را سلب در آب ندامت بود غریق
وانرا جگر بر آتش حسرت بود کباب
گه دست دیر دیر جدا ماند از عنان
گه پای زود زود فرو ماند از رکاب
گه تیغ کوه حمله پذیرد ز تیغ تو
زخم آری و به زخم گشائی در او شعاب
تیر از گشاد شست تو گر بر خورد به تیر
ناقص کند دبیری و ابتر کند حساب
گوئی که از کمان توکلی جدا شود
هرگه که تیروار نهی روی بر صعاب
هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر
همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب
جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو
نشنید هیچ کس که به خون تشنه گشت آب
ای در عجم سپهبد و ای در عرب امیر
ای هر دو جنس را به هنر مالک الرقاب
عون خدا و سعی تو امسال و پار کرد
بی عون و سعی لشکر بتخانه ها خراب
پاک است شغل خیر تو از روی و از ریا
دور است کار غزو تو از لهو و از شراب
تا بر زمین نبات بود مایه حیات
تا بر سپهر شیر بود برج آفتاب
از بخت هر چه جویی نام بزرگ جوی
وز دهر هر چه یابی عمر عزیز یاب
چون آسمان به تندی با دشمنان بگرد
چون مشتری به خوبی بر دوستان بتاب
ای نجم دین و از تو به کفر اندر اضطراب
با همت تو وهم نداند برید راه
با هیبت تو دهر نیارد چشید خواب
حکم ترا مطیع بود روز و شب فلک
رای ترا نماز برد سال و مه صواب
از اوج حق یقین تو تابنده چون سهیل
بر دیو شرک تیر تو بارنده چون شهاب
کین تو از طبیعت بیرون نهد قدم
مهر تو در بیابان وادی کند سراب
پیش درنک حلم تو عاجز بود درنگ
گاه شتاب جود تو واله بود شتاب
ننهد کمال قدر ترا آفتاب حد
ندهد سوال گرز ترا بیستون جواب
آنجا که از هزاهز حرب و نهیب خصم
برخیزد از میانه شخص و اجل حجاب
این را سلب در آب ندامت بود غریق
وانرا جگر بر آتش حسرت بود کباب
گه دست دیر دیر جدا ماند از عنان
گه پای زود زود فرو ماند از رکاب
گه تیغ کوه حمله پذیرد ز تیغ تو
زخم آری و به زخم گشائی در او شعاب
تیر از گشاد شست تو گر بر خورد به تیر
ناقص کند دبیری و ابتر کند حساب
گوئی که از کمان توکلی جدا شود
هرگه که تیروار نهی روی بر صعاب
هم خواب صلح تو نشناسد همی سپهر
همراه جنگ تو نپذیرد همی ایاب
جز بر سنان رمح تو از تف خشم تو
نشنید هیچ کس که به خون تشنه گشت آب
ای در عجم سپهبد و ای در عرب امیر
ای هر دو جنس را به هنر مالک الرقاب
عون خدا و سعی تو امسال و پار کرد
بی عون و سعی لشکر بتخانه ها خراب
پاک است شغل خیر تو از روی و از ریا
دور است کار غزو تو از لهو و از شراب
تا بر زمین نبات بود مایه حیات
تا بر سپهر شیر بود برج آفتاب
از بخت هر چه جویی نام بزرگ جوی
وز دهر هر چه یابی عمر عزیز یاب
چون آسمان به تندی با دشمنان بگرد
چون مشتری به خوبی بر دوستان بتاب
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعد مسعود بن ابراهیم بن مسعود
عرب را آسمانی حق گذار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح منصور سعید
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروز است
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله
گوئی آتشکده بر زین است
بیشه از سبزه وز جوی و درخت
چون زمین دگر از غزنین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که به باد است درو
چون پیاد است که با نعلین است
بچه ماند به عروسی عالم
که سبک روح و گران کابین است
شه او زیبد منصور سعید
که همین خسرو و آن شیرین است
ذوفنون شاهی کاندر فن ملک
بر شاه عجمش تمکین است
در لفظش چو به سد شاخ انگیز
مشک خطش چو شکر شیرین است
روش تنین دارد قلمش
گرچه تریاک دو صد تنین است
خرد آئین کف رادش دید
مایه رزق جهان گفت این است
چون بها در گهر بیش بها
هنر اندر گهرش تضمین است
آن دبیری است که در جوزا تیر
بار قومش رقم ترقین است
وان سواری است که بر گردون ماه
پیش او چون زین بر خرزین است
نه چنو باشد و ماننده او
او شه و هر که جز او فرزین است
کبک را دل چو دل شاهین نیست
اگرش پر چو پر شاهین است
هست معراج نه چون خدمت اوست
هست بهرام نه چون چوبین است
چنگ در همت او زن که ترا
همتش رهبر علیین است
جود او کعبه زوار شناس
کعبه کش دربی زرفین است
تکیه بر بالش اقبالش دار
که ز تأییدش دار آفرین است
آفرین باد بر آن شخص کز او
حاسد او ز در نفرین است
با بقا ساخته با داش نفس
تا دعا ساخته با آمین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروز است
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله
گوئی آتشکده بر زین است
بیشه از سبزه وز جوی و درخت
چون زمین دگر از غزنین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که به باد است درو
چون پیاد است که با نعلین است
بچه ماند به عروسی عالم
که سبک روح و گران کابین است
شه او زیبد منصور سعید
که همین خسرو و آن شیرین است
ذوفنون شاهی کاندر فن ملک
بر شاه عجمش تمکین است
در لفظش چو به سد شاخ انگیز
مشک خطش چو شکر شیرین است
روش تنین دارد قلمش
گرچه تریاک دو صد تنین است
خرد آئین کف رادش دید
مایه رزق جهان گفت این است
چون بها در گهر بیش بها
هنر اندر گهرش تضمین است
آن دبیری است که در جوزا تیر
بار قومش رقم ترقین است
وان سواری است که بر گردون ماه
پیش او چون زین بر خرزین است
نه چنو باشد و ماننده او
او شه و هر که جز او فرزین است
کبک را دل چو دل شاهین نیست
اگرش پر چو پر شاهین است
هست معراج نه چون خدمت اوست
هست بهرام نه چون چوبین است
چنگ در همت او زن که ترا
همتش رهبر علیین است
جود او کعبه زوار شناس
کعبه کش دربی زرفین است
تکیه بر بالش اقبالش دار
که ز تأییدش دار آفرین است
آفرین باد بر آن شخص کز او
حاسد او ز در نفرین است
با بقا ساخته با داش نفس
تا دعا ساخته با آمین است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - ایضاً له
گر بخت را وجاهت و اقبال رانداست
از خدمت محمد بهروز احمد است
بحری که میغ رزق به جودش مطیر گشت
صدری که سطح ملک برایش محمد است
«آزاده ای که در خور صدر است و بالش است
فرزانه که لایق گاه است و مسند است »
هر فضله ز عزمش رخشی است بادپای
هر وصله ز حزمش درعی مزرد است
با بذل طبع مکرم او آفتاب دون
با ذکر سیر مسرع او ماه مقعد است
گرد سرای مصلح طوف رعایتش
چون گرد جوف کوه بنای مشید است
پیش هوای مفسد سد کفایتش
چون پیش چشم افعی میل زمرد است
شمشیرهای ظلم شیاطین روزگار
یک یک ز بیم ذره عدلش مغمد است
گر در کمین حادثه شیری است منزوی ست
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است
نفسی است نفس همت او مرقدش بلند
کز آسمان کواکب علویش مرقد است
عرضی است عرض حشمت او مسندش قوی
کز التجا به صنع الهیش مسند است
گیتی ز شبه زادن او قالب عقیم
گردون ز جنس کشتن او شخص ابلد است
تا در مشیت است وجود همال او
ذاتش به بی همالی ذاتی مجرد است
دریا گذار مرکب او را گه گذار
دریا سراب و فدفد مهتاب فرقد است
ایدون چو باد نرم گرازان شود بر آب
گوئی که آب جوهر صرح ممرد است
ویحک چه معجز آمد کلکش که سلک او
پر گوهر مسلسل و در مجعد است
از حرفهای ابجد عقدش به راستی
ماننده تر به حرف نخستین ابجد است
با نیک خواه دولت و با بد سگال ملک
شیرین چو شهد و تلخ چو زهر مدود است
آسوده دار دهر است آسوده کار نیست
آری به عون شغل وزارت موید است
تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را
دایم قلم نه کند زبان و نه ادرد است
پاینده باد صاحب در ظل نعمتی
کش دامن مظله ز عز مخلد است
از خدمت محمد بهروز احمد است
بحری که میغ رزق به جودش مطیر گشت
صدری که سطح ملک برایش محمد است
«آزاده ای که در خور صدر است و بالش است
فرزانه که لایق گاه است و مسند است »
هر فضله ز عزمش رخشی است بادپای
هر وصله ز حزمش درعی مزرد است
با بذل طبع مکرم او آفتاب دون
با ذکر سیر مسرع او ماه مقعد است
گرد سرای مصلح طوف رعایتش
چون گرد جوف کوه بنای مشید است
پیش هوای مفسد سد کفایتش
چون پیش چشم افعی میل زمرد است
شمشیرهای ظلم شیاطین روزگار
یک یک ز بیم ذره عدلش مغمد است
گر در کمین حادثه شیری است منزوی ست
ور در فرات فتنه نهنگی است ملحد است
نفسی است نفس همت او مرقدش بلند
کز آسمان کواکب علویش مرقد است
عرضی است عرض حشمت او مسندش قوی
کز التجا به صنع الهیش مسند است
گیتی ز شبه زادن او قالب عقیم
گردون ز جنس کشتن او شخص ابلد است
تا در مشیت است وجود همال او
ذاتش به بی همالی ذاتی مجرد است
دریا گذار مرکب او را گه گذار
دریا سراب و فدفد مهتاب فرقد است
ایدون چو باد نرم گرازان شود بر آب
گوئی که آب جوهر صرح ممرد است
ویحک چه معجز آمد کلکش که سلک او
پر گوهر مسلسل و در مجعد است
از حرفهای ابجد عقدش به راستی
ماننده تر به حرف نخستین ابجد است
با نیک خواه دولت و با بد سگال ملک
شیرین چو شهد و تلخ چو زهر مدود است
آسوده دار دهر است آسوده کار نیست
آری به عون شغل وزارت موید است
تا بر سپهر اعظم نقاش لوح را
دایم قلم نه کند زبان و نه ادرد است
پاینده باد صاحب در ظل نعمتی
کش دامن مظله ز عز مخلد است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضاً له
ای نام تو بخشیده بخشنده ارواح
آیات رسالت را انفاس تو الواح
برنامه دیوان هنر فضل تو عنوان
در کشتی دریای سخا رای تو ملاح
انعام تو بر خسته دل سایل مرهم
احسان تو بر قفل در روزی مفتاح
چون قطب فلک عرض ترا راحت ساکن
چون جرم قمر سیر ترا سرعت سیاح
اقبال تو خواهند بر اشباح طبایع
گرنه نکنند ایشان اقبال بر اشباح
قصاب نیارد که به فتاح دهد رنگ
تا خلق تواند رندمد بوی بفتاح
در جاه عریض تو مساحت ننهد پی
هر چند که به او هم مسیح آمد مساح
توفیق به چنگ آرد جهد تو بتوفیق
ملواح به دام آرد صیاد بملواح
ناخواسته از گنج عروس تو چو شاهان
با خواسته خیزند همی زایر و مداح
تا آینه نجح تو بازار گرفته است
آزار ندیدست بدو صیقل انجاح
گر نطق تو انگیزد مرموز نیارد
مرموزتر از سحر تو بر معجزه ایضاح
ور خشم تو افروزد مصباح نتابد
پروانه مصباح به هنگامه مصباح
بارب چه درخشی ست جهان زیر تو یارب
آن ابلق جوشنده کوشنده کداح
هیهات ز آسیب درخشش گه آسیب
آسان فکند پیل چو شطرنجی طراح
گرداب کند حلقه ناورد خوی او
پس بر لب گرداب نهد گام چو ملاح
گوئی بدنش نیست بدن در خط آورد
گردان شده بی علت روحی است ز ارواح
آنی که رسید است بتأیید الهی
امر تو و نهی تو بافساد و باصلاح
از فضل تو گر بنده امان یابد نشگفت
زین هاویه هایل سوزنده قداح
تا روی به کفار نهد رایت اسلام
تا پشت به عباس کند نسبت سفاح
اندر عمل خیر تنی بادت کوشان
واندر امل خلق دلی بادت مرتاح
دست تو و طبع تو مه و سال و شب و روز
با دسته ریحان زده و با قدح راح
آیات رسالت را انفاس تو الواح
برنامه دیوان هنر فضل تو عنوان
در کشتی دریای سخا رای تو ملاح
انعام تو بر خسته دل سایل مرهم
احسان تو بر قفل در روزی مفتاح
چون قطب فلک عرض ترا راحت ساکن
چون جرم قمر سیر ترا سرعت سیاح
اقبال تو خواهند بر اشباح طبایع
گرنه نکنند ایشان اقبال بر اشباح
قصاب نیارد که به فتاح دهد رنگ
تا خلق تواند رندمد بوی بفتاح
در جاه عریض تو مساحت ننهد پی
هر چند که به او هم مسیح آمد مساح
توفیق به چنگ آرد جهد تو بتوفیق
ملواح به دام آرد صیاد بملواح
ناخواسته از گنج عروس تو چو شاهان
با خواسته خیزند همی زایر و مداح
تا آینه نجح تو بازار گرفته است
آزار ندیدست بدو صیقل انجاح
گر نطق تو انگیزد مرموز نیارد
مرموزتر از سحر تو بر معجزه ایضاح
ور خشم تو افروزد مصباح نتابد
پروانه مصباح به هنگامه مصباح
بارب چه درخشی ست جهان زیر تو یارب
آن ابلق جوشنده کوشنده کداح
هیهات ز آسیب درخشش گه آسیب
آسان فکند پیل چو شطرنجی طراح
گرداب کند حلقه ناورد خوی او
پس بر لب گرداب نهد گام چو ملاح
گوئی بدنش نیست بدن در خط آورد
گردان شده بی علت روحی است ز ارواح
آنی که رسید است بتأیید الهی
امر تو و نهی تو بافساد و باصلاح
از فضل تو گر بنده امان یابد نشگفت
زین هاویه هایل سوزنده قداح
تا روی به کفار نهد رایت اسلام
تا پشت به عباس کند نسبت سفاح
اندر عمل خیر تنی بادت کوشان
واندر امل خلق دلی بادت مرتاح
دست تو و طبع تو مه و سال و شب و روز
با دسته ریحان زده و با قدح راح
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح ابوسعید بابو
صدر بابوئیان سزا باشد
کاندرو عقل را ثنا باشد
آنکه آزاده را پس از ایزد
بندگی کردنش هوا باشد
وانکه بگذشته از پرستش حق
جز پرستیدنش خطا باشد
کنیت شهریار و نام رسول
عرض او را همی عطا باشد
این چنین عرض را شگفت مدار
که (گر) معلاو مصطفا باشد
آفتابی ست رای او که از او
فلک ملک را ضیا باشد
کشت زاری است فضل او که در او
کشته علم را نما باشد
بحر با کف او شمر شمرند
کوه با حلم او هبا باشد
طبعش از فضلها بهار نهد
مدحش از پرده ها نوا باشد
گرد کز نعل مرکبش خیزد
مایه ی کحل و توتیا باشد
نور کز قلب صافیش تابد
صبح ارواح انبیا باشد
جاه جویی که جاه او طلبد
سال و مه در غم و عنا باشد
هر عصائی نه اژدها گردد
هر گیاهی نه کیمیا باشد
ریگ سهمش فرو خورد قلزم
اگر از قلزمش عدا باشد
باد امرش به گردش آرد طور
اگر از طورش آسیا باشد
چون به تدبیر آسمان و زمین
راز تقدیر با فنا باشد
عزم و حزمش به جنبش و به سکون
آسمان و زمین نما باشد
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبه جود مقتدا باشد
مهر او در دل هواست که روح
صورت نفس آن هوا باشد
زایرش را به شکر اقبالش
همه اقبال بر دعا باشد
راجعش را زیوبه رویش
روی بر مهره قفا باشد
کی بود کی که رای بعد مرا
منزل قرب او دوا باشد
خویشتن را چو پیش او دیدم
هر چه پیش آیدم روا باشد
تا جدا مانده ام ز مجلس او
صحت از من همی جدا باشد
به خداوند خویش باز رسم
گر خداوند را رضا باشد
تازیم وام فصل او توزم
به دعائی که بی ریا باشد
در وجودش حیات خضر و مسیح
عضوی از جمله عضوها باشد
گویم آن نعمتش دهی یارب
که کمین جزو آن بقا باشد
کاندرو عقل را ثنا باشد
آنکه آزاده را پس از ایزد
بندگی کردنش هوا باشد
وانکه بگذشته از پرستش حق
جز پرستیدنش خطا باشد
کنیت شهریار و نام رسول
عرض او را همی عطا باشد
این چنین عرض را شگفت مدار
که (گر) معلاو مصطفا باشد
آفتابی ست رای او که از او
فلک ملک را ضیا باشد
کشت زاری است فضل او که در او
کشته علم را نما باشد
بحر با کف او شمر شمرند
کوه با حلم او هبا باشد
طبعش از فضلها بهار نهد
مدحش از پرده ها نوا باشد
گرد کز نعل مرکبش خیزد
مایه ی کحل و توتیا باشد
نور کز قلب صافیش تابد
صبح ارواح انبیا باشد
جاه جویی که جاه او طلبد
سال و مه در غم و عنا باشد
هر عصائی نه اژدها گردد
هر گیاهی نه کیمیا باشد
ریگ سهمش فرو خورد قلزم
اگر از قلزمش عدا باشد
باد امرش به گردش آرد طور
اگر از طورش آسیا باشد
چون به تدبیر آسمان و زمین
راز تقدیر با فنا باشد
عزم و حزمش به جنبش و به سکون
آسمان و زمین نما باشد
طمع خلق مقتدی است بر او
کعبه جود مقتدا باشد
مهر او در دل هواست که روح
صورت نفس آن هوا باشد
زایرش را به شکر اقبالش
همه اقبال بر دعا باشد
راجعش را زیوبه رویش
روی بر مهره قفا باشد
کی بود کی که رای بعد مرا
منزل قرب او دوا باشد
خویشتن را چو پیش او دیدم
هر چه پیش آیدم روا باشد
تا جدا مانده ام ز مجلس او
صحت از من همی جدا باشد
به خداوند خویش باز رسم
گر خداوند را رضا باشد
تازیم وام فصل او توزم
به دعائی که بی ریا باشد
در وجودش حیات خضر و مسیح
عضوی از جمله عضوها باشد
گویم آن نعمتش دهی یارب
که کمین جزو آن بقا باشد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سیف الدوله محمود ابراهیم
باز آمد آنکه ملک بدو کامکار شد
باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عدل دولت او استوار شد
بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت
سرمست بود دهر کنون هوشیار شد
باطل همی نمود سواری پیاده ماند
آری پیاده ماند چون حق سوار شد
زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه
دارالفرار بودی دارالقرار شد
باران رحمت است ملک بر غبار شرک
کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد
آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست
انصاف را به طبع جهان جان سپار شد
نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار
تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد
شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او
صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد
او را رسد که سجده برد قرص آفتاب
کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد
کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار
او را جمال یوسف با ملک یار شد
نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت
از لطف صورتش به هوا بر نگار شد
اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم
بی خاربن شگفته گل و کامکار شد
چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید
یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد
ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای
گیتی به طوع بنده این اختیار شد
بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را
نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد
بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ
بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد
یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید
آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد
یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد
زان مور زور یافت به تدریج مار شد
تا شیر و مرغزار بود پایدار باش
شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد
آن رایت شهی به تو بر پایدار باد
کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد
احکام ملک و شرع به تو استوار باد
چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد
باز آمد آنکه بخت بدو بختیار شد
بر پای ظلم هیبت او پای بند گشت
در دست عدل دولت او استوار شد
بیدار بود فتنه کنون مست خواب گشت
سرمست بود دهر کنون هوشیار شد
باطل همی نمود سواری پیاده ماند
آری پیاده ماند چون حق سوار شد
زان پس که این دیار بر اسلام هشت ماه
دارالفرار بودی دارالقرار شد
باران رحمت است ملک بر غبار شرک
کایدون هوای ملک بدو بی غبار شد
آن شد که هر که خواست همی کرد هر چه خواست
انصاف را به طبع جهان جان سپار شد
نه ماه بی فسار همی تاخت روزگار
تا بر سرش سیاست سیفی فسار شد
شاهی که لفظ سیف به گاه خطاب او
صمصام آبدار شد و ذوالفقار شد
او را رسد که سجده برد قرص آفتاب
کش حفظ بر زمین و زمان سایه دار شد
کس را نبود ملک و جمال از ملوک یار
او را جمال یوسف با ملک یار شد
نقاش و هم صورت او بر هوا نگاشت
از لطف صورتش به هوا بر نگار شد
اول که شاخ گل به وجود آمد از عدم
بی خاربن شگفته گل و کامکار شد
چون دست دوست و دشمن خسرو بدو رسید
یک بهره گل بماند و دگر بهره خار شد
ای کرده اختیار ز گیتی ترا خدای
گیتی به طوع بنده این اختیار شد
بگذشت باد سهم تو بر دل عدوت را
نادیده رنگ باده سرش پرخمار شد
بنمود برق هیبت تو خاصیت به سنگ
بشکافت سنگ و جوهر او پر شرار شد
یک قطره نوش مهر تو چون بر جهان رسید
آن قطره اصل شهد و می خوشگوار شد
یک ذره زهر کین تو گردون به مور داد
زان مور زور یافت به تدریج مار شد
تا شیر و مرغزار بود پایدار باش
شیری تو و زمانه ترا مرغزار شد
آن رایت شهی به تو بر پایدار باد
کز غصه بر عدوی تو چون پای دار شد
احکام ملک و شرع به تو استوار باد
چونانکه ز ابتدا به رسول استوار شد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح علاء الدوله ابو سعد مسعود ابراهیم غزنوی
شاها ترا به شاهی گیتی مرید باد
ایام نیک خواه تو ایام عید باد
بر تخته ای که بیع و شری اختران کنند
اقبال بدسکال تو در من یزید باد
زور آزمای ساعد ملک ترا بروز
از نور ساق عرش خطاب جدید باد
چون همت رفیع تو از ثور برگذشت
پروین قلاده وارش مطوع جید باد
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه وعد و وعید باد
بر حالها وقوفت ز الهام ایزدی
بر رفع و دور مشرف و صاحب برید باد
بی خار شاخ عیش لذیذت گرفته بار
وز بیخ کشت عمر حسودت حصید باد
پاینده دولت تو و بیدار بخت تو
میزان عصرهای عتیق و جدید باد
بوسعد کنیت تو و مسعود نام تو
عنوان قصرهای منیع و مشید باد
هر ساله غزو تو که فتوح است حمل او
چون سیر کرد خالد و جیش ولید باد
خون در تن گداخته شرک و اهل شرک
از بیم تو فسرده چو خون قدید باد
کفران کافران لعین را بسند و هند
تیغت مخالف است و خلافت معید باد
طغیان طاغیان مهین را به شرق و غرب
رایت معالج است و علاجت مفید باد
بی حول نفس و قوت شمشیر تو نشد
باطل ز حق طرید که عیشت طرید باد
بی عون عقل و نصرت تأیید تو نگشت
دیو از هوا فرید که اصلت فرید باد
آنکت نه مدح گوید در لافگاه هجو
هر تیره را نشانه چو شخص یزید باد
وانکت نه شاد خواهد در کربلای غم
هر لحظه بی ثواب شهادت شهید باد
تا چشم بد مؤثر محسود عالم است
چشم بد از شکوه جلالت بعید باد
جای مخالف تو و جای موافقت
آماده تر ز جای شقی و سعید باد
در خدمت تو چرخ به اخلاص بوالحسن
در طاعت تو دهر برشد رشید باد
چون قرص مهر عرصه ملکت عریض گشت
چون سیر ماه مدت عمرت مدید باد
ایام نیک خواه تو ایام عید باد
بر تخته ای که بیع و شری اختران کنند
اقبال بدسکال تو در من یزید باد
زور آزمای ساعد ملک ترا بروز
از نور ساق عرش خطاب جدید باد
چون همت رفیع تو از ثور برگذشت
پروین قلاده وارش مطوع جید باد
بر منبر خطابت عدل تو خلق را
در امر و نهی خطبه وعد و وعید باد
بر حالها وقوفت ز الهام ایزدی
بر رفع و دور مشرف و صاحب برید باد
بی خار شاخ عیش لذیذت گرفته بار
وز بیخ کشت عمر حسودت حصید باد
پاینده دولت تو و بیدار بخت تو
میزان عصرهای عتیق و جدید باد
بوسعد کنیت تو و مسعود نام تو
عنوان قصرهای منیع و مشید باد
هر ساله غزو تو که فتوح است حمل او
چون سیر کرد خالد و جیش ولید باد
خون در تن گداخته شرک و اهل شرک
از بیم تو فسرده چو خون قدید باد
کفران کافران لعین را بسند و هند
تیغت مخالف است و خلافت معید باد
طغیان طاغیان مهین را به شرق و غرب
رایت معالج است و علاجت مفید باد
بی حول نفس و قوت شمشیر تو نشد
باطل ز حق طرید که عیشت طرید باد
بی عون عقل و نصرت تأیید تو نگشت
دیو از هوا فرید که اصلت فرید باد
آنکت نه مدح گوید در لافگاه هجو
هر تیره را نشانه چو شخص یزید باد
وانکت نه شاد خواهد در کربلای غم
هر لحظه بی ثواب شهادت شهید باد
تا چشم بد مؤثر محسود عالم است
چشم بد از شکوه جلالت بعید باد
جای مخالف تو و جای موافقت
آماده تر ز جای شقی و سعید باد
در خدمت تو چرخ به اخلاص بوالحسن
در طاعت تو دهر برشد رشید باد
چون قرص مهر عرصه ملکت عریض گشت
چون سیر ماه مدت عمرت مدید باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
جشن ملک آرای او هر ماه باد
دست بذل از گنج او کوتاه نیست
دست عزل از جشن او کوتاه باد
رأی گردون قدر او را تاج بخش
اوج کیوان صدر او را گاه باد
آفتابش خاکروب و پیل گوش
وآسمانش گنبد و خرگاه باد
ظل عدلش بر سر خلق خدای
پایدار ایدون چو ظل چاه باد
سیر غزوش در بلاد اهل شرک
رهگذار ایدون چو سیر ماه باد
گر ستاره بر براق همتش
اوج خواهد اوج او را کاه باد
ور زمانه بی سلاح نصرتش
جنگ جوید شیر او روباه باد
در فضای شرق و غرب از حزم او
سال و مه منهی و کار آگاه باد
نیک و بد را زو به گاه خیر و شر
نوبت پاداش و بادافراه باد
مشتری با عرض او همنام گشت
عرض او با مشتری هم جاه باد
در جهان فتح او ایام غضر
در جهای مدح در افواه باد
روز حرب از پیش او خرچنگ وار
پس خزیدن عادت بدخواه باد
دم زده کژدم ندیدی زان عمل
اژدها در حرب او جولاه باد
چون خم ایوان کسری در حضر
بر خم قصرش خم درگاه باد
چون بنات النعش صغری در سفر
آخر خیلش صد و پنجاه باد
آنکه از فرمان او گردن کشد
سکنه زو پر ویل و وا ویلاه باد
وآخرش مانند راه کهکشان
بی ستور و بی جو و بی کاه باد
تا بود با نفس نالان ناله جفت
حاسدش را ناله واغوثاه باد
رزم غزو و بزم جشن فرخش
گه سگالش کرده که ناگاه باد
آفرین بر خسرو و بر غزو او
آفرین بر شاه و جشن شاه باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خواجه علی بن حسن
میزان فلک قسم شب و روز جدا کرد
از روز نوا بستد و شب را به نوا کرد
بر سخت به انصاف همین را و همان را
چون هر دو به تقویم رسیدند رها کرد
نی بی سبب آمد به میان اندر میزان
احکام قضا راند و ازین حکم قضا کرد
خود حال بدینگونه کجا ماند فردا
شب نیز دعا گوید چون روز دعا کرد
در ساعت او شرع کند شش مه و شاید
زیرا که جفا بیند هر کس که جفا کرد
ای طبع ره و رسم شب و روز چه دانی
گر عقل بر این داشت ترا عقل خطا کرد
بر خواجه علی بن . . . مدح و ثناگوی
کاوقات شب و روز بر او مدح و ثنا کرد
آن بار خدائی که اهل نهمت عالم
در همت او بسته و تا خواست وفا کرد
صد بار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد
از چرخ مشعبد نخورد شعبده لیکن
خواهنده برو شعبده طمع روا کرد
جودش نه حیائی ست طبیعی و حقیقی است
علت نپذیرد که به تکلیف حیا کرد
آری چو سخاوت را اصل از عرب آمد
نشگفت که با اصل عرب خواجه سخا کرد
آن ست که در دولت او گردش گردون
اصحاب بلا را به بلا جفت عنا کرد
واتست که از حشمت او حادثه دهر
انگشت سرو آنجا کانگشت فرا کرد
او دار و نقیض است به کردار و به دیدار
این شغل ملاراند و آن شغل خلا کرد
از رحمت کردارش با چرخ زمین گشت
چون قدرت دیدارش با آب هوا کرد
ای معجزه عدل تو با جادوی ظلم
آن کرد که با جادوی کفر عصا کرد
از بنده اگر پرسد حاسد که خداوند
این شغل ز تو بنده جدا کرد چرا کرد
تدبیر جز آن نیست که تقصیر نهد عذر
گوید که ندانستم خدمت به سزا کرد
جاوید بقا بادت باعز و بزرگی
کاین عز و بزرگی به بقای تو بقا کرد
بدخواه ترا ظاهر چون روی علا باد
تا با تو چرا باطن خود همچو علا کرد
از روز نوا بستد و شب را به نوا کرد
بر سخت به انصاف همین را و همان را
چون هر دو به تقویم رسیدند رها کرد
نی بی سبب آمد به میان اندر میزان
احکام قضا راند و ازین حکم قضا کرد
خود حال بدینگونه کجا ماند فردا
شب نیز دعا گوید چون روز دعا کرد
در ساعت او شرع کند شش مه و شاید
زیرا که جفا بیند هر کس که جفا کرد
ای طبع ره و رسم شب و روز چه دانی
گر عقل بر این داشت ترا عقل خطا کرد
بر خواجه علی بن . . . مدح و ثناگوی
کاوقات شب و روز بر او مدح و ثنا کرد
آن بار خدائی که اهل نهمت عالم
در همت او بسته و تا خواست وفا کرد
صد بار به چنگ آمد معلوم جهانش
زین دست به چنگ آمد و زان دست عطا کرد
از چرخ مشعبد نخورد شعبده لیکن
خواهنده برو شعبده طمع روا کرد
جودش نه حیائی ست طبیعی و حقیقی است
علت نپذیرد که به تکلیف حیا کرد
آری چو سخاوت را اصل از عرب آمد
نشگفت که با اصل عرب خواجه سخا کرد
آن ست که در دولت او گردش گردون
اصحاب بلا را به بلا جفت عنا کرد
واتست که از حشمت او حادثه دهر
انگشت سرو آنجا کانگشت فرا کرد
او دار و نقیض است به کردار و به دیدار
این شغل ملاراند و آن شغل خلا کرد
از رحمت کردارش با چرخ زمین گشت
چون قدرت دیدارش با آب هوا کرد
ای معجزه عدل تو با جادوی ظلم
آن کرد که با جادوی کفر عصا کرد
از بنده اگر پرسد حاسد که خداوند
این شغل ز تو بنده جدا کرد چرا کرد
تدبیر جز آن نیست که تقصیر نهد عذر
گوید که ندانستم خدمت به سزا کرد
جاوید بقا بادت باعز و بزرگی
کاین عز و بزرگی به بقای تو بقا کرد
بدخواه ترا ظاهر چون روی علا باد
تا با تو چرا باطن خود همچو علا کرد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح علاء الدوله مسعود ابراهیم غزنوی
شاه را روی بخت گلگون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد
جشن آبان بر او همایون باد
هر نفس حرص غزوش افزون است
هر زمان حزم و عزمش افزون باد
اختیارش چو نام او، مسعود
افتتاحش به فتح مقرون باد
روز اسلام نور موکب اوست
بر شب کفر از او شبیخون باد
شعله آتش جهادش را
خانه رای هند کانون باد
وارث او که جفت ضحاک است
بسته فر این فریدون باد
گر فلک جز برای او گردد
الف استوای او نون باد
ور جهان جز به کام او باشد
نوش در کامش آب افیون باد
گنج کان خازنش نه پیراید
خاک خورده چو گنج قارون باد
زر که نامش بر او رقم نکنند
از قبول عیار بیرون باد
اژدهای زمانه را امرش
دم عیسی و خط افسون باد
قلب ادبار و قالب خصمش
حبس ذوالنون و نقش ذوالنون باد
فتنه در خواب امن ازو رفته است
همچنین سال و ماه مفتون باد
آز در حق جور او دون است
این به غایت وجیه و آن دون باد
تا بروید همی ز خاک آلتون
روی خصمش به رنگ آلتون باد
گاو دوشای عمر بدخواهش
بره خوان شیر گردون باد
جشن و ایام عید و عزم سفر
هر سه بر شهریار میمون باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - ایضاً له
خسروا بخت پاسبان تو باد
قاهر دهر قهرمان تو باد
مشتری نامور به نام تو گشت
بشری جانور به جان تو باد
صبر کیوان و تندی بهرام
از رکاب تو و عنان تو باد
منبر عدل و خطبه انصاف
در زمین تو و زمان تو باد
شجر دولت موافق را
نشو در صحن بوستان تو باد
جگر تشنه مخالف را
آب از چشمه سنان تو باد
روش مسرعان سهم الغیب
همه بر شه زه کمان تو باد
لاف پرتابیان شست شهاب
همه از قبضه کمان تو باد
هر چه در ملک روزگار آید
بذل آن پیشه به نان تو باد
هر چه بر عقل مشتبه گردد
کشف آن سخره بیان تو باد
لب دریا به موج خیز اندر
حاکی و راوی جنان تو باد
جرم مه چون هلال و بدر شود
نعل یکران و قرص خوان تو باد
گر قضا آسمان بفرساید
اوج قدر تو آسمان تو باد
ور فنا بر جهان ببخشاید
عرصه فضل تو جهان تو باد
تا کمر صحبت میان طلبد
کمر ملک بر میان تو باد
شکر شکر نعمت ایزد
قسم کام تو و زبان تو باد
فتح قنوج و صید شاه آورد
اصل دستان و داستان تو باد
قاهر دهر قهرمان تو باد
مشتری نامور به نام تو گشت
بشری جانور به جان تو باد
صبر کیوان و تندی بهرام
از رکاب تو و عنان تو باد
منبر عدل و خطبه انصاف
در زمین تو و زمان تو باد
شجر دولت موافق را
نشو در صحن بوستان تو باد
جگر تشنه مخالف را
آب از چشمه سنان تو باد
روش مسرعان سهم الغیب
همه بر شه زه کمان تو باد
لاف پرتابیان شست شهاب
همه از قبضه کمان تو باد
هر چه در ملک روزگار آید
بذل آن پیشه به نان تو باد
هر چه بر عقل مشتبه گردد
کشف آن سخره بیان تو باد
لب دریا به موج خیز اندر
حاکی و راوی جنان تو باد
جرم مه چون هلال و بدر شود
نعل یکران و قرص خوان تو باد
گر قضا آسمان بفرساید
اوج قدر تو آسمان تو باد
ور فنا بر جهان ببخشاید
عرصه فضل تو جهان تو باد
تا کمر صحبت میان طلبد
کمر ملک بر میان تو باد
شکر شکر نعمت ایزد
قسم کام تو و زبان تو باد
فتح قنوج و صید شاه آورد
اصل دستان و داستان تو باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح ابونصر بارسی
با مال جود خواجه بکین باشد
وز جود مال خواجه حزین باشد
آسان از او به رزق رسد هر کس
بخشنده خدای چنین باشد
پیش دل غنی و کف رادش
دریا فقیر و ابر ضنین باشد
عطر نسیم خلقش گرد آید
در ناف آهوئی که به چین باشد
بر شاخ نظم و نثر بر طبعش
سحر حلال و در ثمین باشد
نقش یقین گمانش چنان بیند
گوئی گمانش عین یقین باشد
عامر کند خراب زمین رایش
بنگر که رای او چه رزین باشد
کاندر حیات خاک خراب او
چون نفخ صور بازپسین باشد
بختش مزاج خاتم جم دارد
دنیا و دینش زیر نگین باشد
گر زین همتش بکشد نفسی
بر شیر آسمانش زین باشد
صعبا صهیل مرکب او صعبا
در حق او زبر طنین باشد
که از صدای او به انین آمد
آری صداش جفت انین باشد
هم تک او براق بهشت افتد
گر شیر یال و گور سرین باشد
تا بازمان ثبات زمین بینی
تا در مکان قرار مکین باشد
بر وی سوار باد ابونصری
کز دین پاک ناصر دین باشد
«بروی به تخت باد سرافرازی
کش تخت آسمان به زمین باشد
وز جود مال خواجه حزین باشد
آسان از او به رزق رسد هر کس
بخشنده خدای چنین باشد
پیش دل غنی و کف رادش
دریا فقیر و ابر ضنین باشد
عطر نسیم خلقش گرد آید
در ناف آهوئی که به چین باشد
بر شاخ نظم و نثر بر طبعش
سحر حلال و در ثمین باشد
نقش یقین گمانش چنان بیند
گوئی گمانش عین یقین باشد
عامر کند خراب زمین رایش
بنگر که رای او چه رزین باشد
کاندر حیات خاک خراب او
چون نفخ صور بازپسین باشد
بختش مزاج خاتم جم دارد
دنیا و دینش زیر نگین باشد
گر زین همتش بکشد نفسی
بر شیر آسمانش زین باشد
صعبا صهیل مرکب او صعبا
در حق او زبر طنین باشد
که از صدای او به انین آمد
آری صداش جفت انین باشد
هم تک او براق بهشت افتد
گر شیر یال و گور سرین باشد
تا بازمان ثبات زمین بینی
تا در مکان قرار مکین باشد
بر وی سوار باد ابونصری
کز دین پاک ناصر دین باشد
«بروی به تخت باد سرافرازی
کش تخت آسمان به زمین باشد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح عبدالحمید احمد عبدالصمد
ترتیب ملک و قاعده حلم و رسم داد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
عبدالحمید احمد عبدالصمد نهاد
رایش به مشرق اندر جرمی منور است
خورشید از او برآید هر روز بامداد
بی حلم او بطبع بپرد چو باد خاک
بی امر او ز جای نجنبد چو خاک باد
عقل اوستاد اوست ولیکن کفایتش
بگذشت از آنچه حاجتش آید به اوستاد
زو بختیارتر به فلک بر فلک نبود
زو نامدارتر به جهان در جهان نزاد
برخاست بخل و خواست که با جود برزند
چون دست او بدید ز پای اندر اوفتاد
بنمود خاصیت به هوا کف راد او
ابر از هوا درآمد و باران در ایستاد
یارب گشاد دار همه ساله کار او
چونان که کار غزو به شاه جهان گشاد
این عز و این بزرگی و این جاه وین جمال
تا چرخ پایدار بود پایدار باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً له
این مبارک پی بنای محکم گردون نهان
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
کرده شاگردیش گردون خوانده او را اوستاد
روز و شب در آفتاب و سایه اقبال و بخت
جای ابراهیم بن مسعود ابراهیم باد
مشرق میدان شاه دین فروز دین پرست
دیده بان بارگاه خسرو خسرو نژاد
تا جهان را بیخ و شاخ و برگ و بار اندر بقا
آتش گرم ست و آب سرد و خاک خشگ و باد
شاه ابراهیم نازان بر فراز آن بنا
تن درست و دل قوی و طبع راد و روح شاد
او به جاه از جم گذشته کامران بر تخت ملک
بندگان او رسیده زو بجاه کیقباد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - ایضاً له
چو صاحب طالع خویش است مسعود
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ملک مسعود ابراهیم مسعود
به عدل و فضل و جود و حشمت و جاه
رسانید است عالم را به مقصود
جهانی داندش دانا نه فانی
سپاهی خواندش خوانا نه معدود
نه چون ذاتش بود کوشنده هر ذات
نه چون عود اوفتد بوینده هر عود
به ملک اندر فریدون است و جمشید
به حکم اندر سلیمان ست و داود
«گذشته در جلالش از فلک قدر
سرشته با وجودش از ازل جود»
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضاً له
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سپهسالار بوحلیم زریر شیبانی سپهسالار سلطان مسعود بن سلطان ابراهیم
ز کسب جاه پدر شاد باد و برخوردار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
زریر نجم سپه پروری سپهسالار
عزیز نامی و اصلی که شاخ نسبت او
به جای میوه و گل عز و رفعت آرد بار
سپهر همت او را به اوج برده علم
زمانه حشمت او را بر آب کرده نگار
گه مظالم او حق بلند و باطل پست
بر صلابت او دین عزیز و دنیا خوار
ز گنج او شره و آز فانی او باقی
ز بخت او شغب و فتنه خفته او بیدار
کند به خشم همه عنف ذاتش الا ظلم
کشد به حلم همه رنج عرضش الاعار
ازو لطیف تر اندر عیار چیست بگو
از او شجاع تر اندر مصاف کیست بیار
ببخشد و ننهد منت و نخواهد شکر
بکوشد و ندهد مهلت و نپیچد کار
صهیل تازی کوشای او به قلعه نای
حنین بختی دوشای او به قلعه نار
هنوز رایت منصور او به ظاهر هند
رسید هیبت شمشیر او به دریا بار
ز اصل مولد او طالعی نگاشته یافت
منجمی و فروشد به غور آن هشیار
چه گفت گفت که این شرزه شیر زود نه دیر
به نعل باره بکوبد زمین سکندروار
نه منهال جهد دونه صدومه دینال
نه با سلیق جهد زو نه به شکر و مه بار
فرا شود بسراندیب و رای زرین را
به میخ سیمین دوزد چو نقش بر دیوار
به حرب بار ملک تازد و به نیزه فتح
ز اسک بار برآرد به قهر . . .
یکی خرامد و از فتح زود پیل آرد
چه پیل کرگدن پیل گیر شیر شکار
به پشت عرش سلیمان به سینه هیکل دیو
به گوش قالب صرصر به چشم روژان نار
به کوشش اندر خرطوم او پلنگ افکن
به جوشش اندر حلقوم او نهنگ اوبار
سلاح نصرت و دندانشان فساد صلاح
حصار دولت و بالایشان مترس حصار
نهال فال منجم درخت طوبی گشت
به آب تربیت شهریار گیتی دار
نظام دولت مسعودیان ملک مسعود
که اختیار خدای ست و افتخار تبار
صدای دولت عالی ز کوس او اکنون
به شرق و غرب رساند برید لیل و نهار
اگر مخالف ملکش فرو خزد به زمین
برآرد او را اطراف بسته چون کفتار
کراست از همه شاهان و خسروان جهان
چنین سپهبد رزم آزمای نیزه گذار
روان رستم دستان بسود نتواند
غبار حلقه آورد او گه پیکار
چو نقره خنگ برانگیزد و به خصم رسد
چه یک سوار زره دار خصم او چه هزار
به تیر تلخ کند چشمه مسام زره
به تیغ شور نهد مهره قفای سوار
بزرگ طبعا گردن کشا خداوندا
توئی که فضل تو عام است بر صغار و کبار
توئی که بی تو عطارانه اصل هست و نه فرع
توئی که بی تو سخارانه پود هست و نه تار
خطیب رحم تو گوید دعای مستغفر
طبیب مهر تو داند دوای استغفار
به عون کس نشود بنده تو مستظهر
اگر به عون تو او را نباشد استظهار
همیشه تا به زمین گونه گونه باشد گل
همیشه تا به زمین تیز تیز گردد خار
منش به عیش فرست و هوا به لذت دان
روان به رامش پیوند و دل به لهو سپار
جهان گشای و بر او داغ کامرانی نه
زمین نورد و در او تخم نیکنامی کار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح سپهسالار ابوحلیم زریر شیبانی
از جهان آفرین هزار هزار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار
آفرین باد بر سپهسالار
بو حلیم زریر شیبانی
پیل صفدار و شیر آتش کار
آنکه بفراشت شرع را گردن
آنکه بفزود ملک را بازار
آنکه آسیب تیغ او برسید
از لب سند تا به دریا بار
آنکه در هر هنر مهانل کرد
دشت بی مرد و کوه بی دیوار
آنکه بگذاشت راه با نرسی
ظفر و فتح بر یمین و یسار
آنکه معبود اهل ملهی را
خرد بشکست و ضبط کرد حصار
آنکه بر دل نهاد کی راکی
آنکه در دیده خست خان را خار
آنکه آثار غزوش ار شمرند
عاجز آید ز شرح آن گفتار
فضل ایزد شناس کارش را
که مر آن را پدید نیست کنار
هر که با او برابری طلبد
گو چنین یک دو کار کرد به یار
نیزه بستان و حمله بر بر جای
لشکر دیو پال را بردار
باسها به قلعه شوسوی جنگ
تو به یک پیل از او برآر دمار
«آنگه ره را به دست ساز آئین
در میان هزار و اند سوار»
«دست بردارد از کناره او
گرد کن بارگی بیفکن بار»
کیست امروز دین و دولت را
محتشم تر ز ذات او معمار
نوبهاری ست عدل او خرم
دهر از او شادکام و برخوردار
شربت جود او دهد صحت
هر کرا نیستی کند بیمار
گوئی ارزاق خلق را تقدیر
بر دل و دست او نبشت ادرار
عز او محو کرد کرده ذل
فخر او پاره کرد پرده عار
حاسدش را اگر وفات آید
هم نیابد پس از وفات قرار
جان او را حطب کند آتش
تن او را ادب کند کفتار
ور هوا دار او گذشته شود
نبرد مار تربتش بکوار
زان کجا گردباد هیبت او
برکشد تربتش ز دیده مار
ای چو ذات خرد غنی به شرف
وی چو عرض هنر صحی زعوار
چرخ پست است و همت تو بلند
دهر مست است و رای تو هشیار
نیست در ملک عدل تو مظلوم
نیست در عدل ملک تو آوار
آسمانی ست عزم تو گردان
پاسبانی ست حزم تو بیدار
گردد از مال تو امل منعم
خواهد از تیغ تو اجل زنهار
تا نروید ز جرم آتش گل
تا نخیزد ز طبع آب غبار
همه امسال های دولت تو
بهتر از پار باد و از پیرار
با تو دور فلک به نصرت جفت
با تو جمع فلک به حسبت یار