عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧١ - قصیده فی مدح پادشاه عالی مقدار تاج الدین علی
یا رب این خرم نسیم از عالم جان میرسد
یا ز بستان ارم یا باغ رضوان میرسد
یا دم پیراهن یوسف شده همراه او
از برای نور چشم پیر کنعان میرسد
یا مشام جان پاک مصطفی را از یمن
همدم آه اویس انفاس رحمان میرسد
یا ز بهر شادی دلهای غم فرسودگان
از خم زلفین مشک افشان جانان میرسد
یا برای راحت ارواح محنت دیدگان
چون دم روح القدس با روح و ریحان میرسد
یا بشارت میدهد کز قتلگاه دشمنان
بر مراد دوستان رایات سلطان میرسد
تاج ملک و دین علی کآنچ از مطالب آرزوست
بودش اکنون با حصول و بیشتر زان میرسد
جان فدای این بشارت کاهل دلرا خوشترست
زان بشارت کز صبا نزد سلیمان میرسد
بر مبشر دوستان او زر افشان میکنند
از نشاط آنک شاهنشاه ایران میرسد
مردم چشم عدو هم میکند گوهر نثار
وین عجب نبود ازو کز بحر عمان میرسد
در صف هیجا ز بهر قهر بدخواهان او
لشکرش را دمبدم تأیید یزدان میرسد
روی خصم از تیغ سبزش گر چه زرد آمد چو زر
لیک در سرخی سرشک او بمرجان میرسد
سعد و نحس آسمان چون خیر و شر قسمت کند
قسم او و خصم او هر یک دگر سان میرسد
از سعادت افسر و اورنگ میافتد بدو
وز شقاوت خصم او را بند و زندان میرسد
از سنان آبدار او بدشمن آن رسد
کز شهاب آتشین پیکر بشیطان میرسد
حاسدش را آرزوی رتبتش باشد ولی
کی زهاب پارگین در آب حیوان میرسد
عدل او گشتست شامل خلق عالم را ولیک
از دل و دستش ستم بر بحر و برکان میرسد
با عطای بحر دست درفشانش قطره ایست
آنچه عالم را ز فیض ابر نیسان میرسد
رتبتی میجست خصمش عقل گفت آهسته باش
آهت آخر بسکه بر گردون گردان میرسد
تا همی رانم سخن در ارتفاع قدر او
از بلندی شعر من بر اوج کیوان میرسد
گر چه اهل فضل را از صدمت گردون دون
زخم بی اندازه و رنج فراوان میرسد
آفتاب لطف او چون سایه دارد بر سرم
دمبدم درد مرا دارو و درمان میرسد
با چنین الطاف بیغایت که بادا بر مزید
بر تواتر بنده را از شاه شاهان میرسد
زود گویند اهل فریومد بهم کابن یمین
اینک از تکلیف دیوان گشته تر خان میرسد
شهریارا خاطر وقاد من در مدح تو
بر سر معنی مشکل گر چه آسان میرسد
لیک خواهم از ثنا سوی دعا آمد و لیک
هست نا ممکن که آن دفتر بپایان میرسد
تا فلک دایر بود باد اقتضای دور تو
آنچنان کت هر زمان ملکی ز دوران میرسد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٣ - قصیده
باد بهار میوزد از روی مرغزار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل در آمدست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۴ - وله
بعزم سفر شاه جمشید فر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۵ - قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۶ - قصیده
خرم صباح آنکه او ز اول که بگشاید نظر
بیند همایون طلعت کشور گشای بحر و بر
صاحبقران بیقرین شاه زمان ماه زمین
سلطان نظام ملک و دین فرخ رخ فرخنده فر
آنکو ز عدل بیکران کردست عالمرا چنان
کافتاده خلقی در گمان کآمد امام منتظر
بگشاد شرم رأی وی از پیکر خورشید خوی
آورد صیتش زیر پی از خاوران تا باختر
تا گشت دولت یار او رفت از جهان اغیار او
پیوسته باشد کار او ایصال خیر و دفع شر
افکند دور روزگار بدخواه او را در کنار
ناید چنین شایسته کار الا ز صنع دادگر
آئینه رخسار ماه از زنگ شد ز آنسان سیاه
بس کز دل اعداش آه بر آسمان دارد گذر
هر گاه کآن سلطان نشان از بهر کار دوستان
بر سر زند دست آنزمان بینی بیکجا بر و بحر
باشد قضای آسمان بر وفق رأی او چنان
کردن خلافش چون توان داند قضا خود این قدر
بابوی خلق او صبا گر بگذرد سوی خطا
آهو زرشکش نافه را پرخون کند بار دگر
چون تیغ کین پیدا کند گر حمله بر خارا کند
ماننده جوزا کند پیکر دو نیمش تا کمر
با رفعت جاهش فلک چون باسماک اندر سمک
زین غصه شد بی هیچ شک کار فلک زیر و زبر
از روی مهر آن بر خورد گر سوی گردون بنگرد
زنگ کلف بیرون برد رأیش ز مرآت قمر
گیرد سپاهش روز کین ز آنسان همه روی زمین
کاعدای او را بعد ازین جائی نماند جز سقر
با رأی او خورشید را چون ذره بینی در ضیا
با دست او وقت سخا دریا نماید چون شمر
تا رام کرد انعام را بگرفت خاص و عام را
کردند شاهان نام را از خاک پایش تاج سر
از خسروان نامجو چون مکرمت او راست خو
ابن یمین را کس جز او نرهاند از بوک و مگر
ایخسرو خسرو نشان کردی جهانرا آنچنان
کز آشتی باز آشیان گردد کبوتر مستقر
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یکچشمه سازند آبخور
خصمت که خون بادا دلش افتاد کار مشکلش
از دل نگردد زایلش سهم تو چون نقش از حجر
بر دستبوست یکنفس چون خاتم آنکو دسترس
یابد نگین وش زان سپس دایم بود با سیم و زر
طوطی طبع را دمن زان شد چنین شیرین سخن
کش هست دائم در دهن از شکر الطافش شکر
تا روز و شب را در جهان با هم نبیند کس قران
بادت یکایک این و آن از یکدگر فرخنده تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٨ - وله ایضاً در مدح و تهنیت قدوم پادشاه
دوش وقت صبحدم آمد نسیمی مشکبار
مژده جانپرورم داد از قدوم شهریار
گفت کآمد رایت منصور شاه شرق و غرب
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
شاه شاهان جهان کو را توان گفتن بحق
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
چون رسانید این بشارت باد صبح آنگاه گفت
خیز کآمد قبله حاجات حاجت عرضه دار
گفتمش ابن یمین را چون بوجه یک شبه
گر چه طبعی در فشان دارد نمیبینم یسار
چون رود دست تهی جائیکه شاهان جهان
جان بجای زر کنند از بهر فخر آنجا نثار
گفت کز دریای موج آمیز طبع درفشان
رو بغواصی فکرت گوهر موزون برآر
پس بتأیید سعادت پیش رو بی دهشتی
بر جنابش گوهر افشانی کن اندر روز بار
خسروا بنگر که چاکر چون بآئین میکند
در مدیحت مجلس آرائی بدر شاهوار
ایفلک قدری که رایت را زروی اقتدار
شد مسلم سروری اندر جهان خورشید وار
ماه نو با نعل یکران تو ماند زین شرف
آسمان بهر تفاخر سازد از وی گوشوار
تا بزیر سایه رأیت درآمد آفتاب
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
برق تیغ آبدارت روز کین مانند باد
میفروزد آتش اندر جان خصم خاکسار
لاله و بید از پی قتل عدوت از راغ و باغ
با سنان آتشین آیند و تیغ آبدار
گر سپاهت بگذرد بر هفت دریا روز عرض
هشت گردد آسمان از بس که بر خیزد غبار
رسم مستی حزم هشیارت بر افکند آنچنانک
تا ابد نرگس نخواهد رست از رنج خمار
گر نسیم صبح را با نفحه اخلاق تو
اتفاق افتد بسوی بیشه شیران گذار
عقل را ناید شگفت ارزانکه مشک افشان شود
کام شیر شرزه همچون ناف آهوی تتار
غصه ها دارد ز دریای کفت ورنه چراست
ابر نیسان با دل سوزان و چشم اشکبار
کو ببین در روز هیجا تیغ بران در کفت
هر که در دست علی خواهد که بیند ذوالفقار
گر نسیم لطف او بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
زو جهد بیرون کواکب همچو از آتش شرار
بهر افزونی رتبت گرچه خود را دشمنت
در صف آرد لیک همچون صفر باشد در شمار
خسرو گر جاودان گویم صفات ذات تو
ذره ئی و قطره ئی دان از جبال و از بحار
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد ازین خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار
تا بهار و مهرگان از عدل شاه اختران
راستی پیدا شود در پله لیل و نهار
در صفا و خرمی بادا برین آئین که هست
لیک تو همچون نهار و مهرگانت چون بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٩ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
دوش بی هیچ خبر کوکبه باد سحر
بر در حجره من کرد بصدلطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر
دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود
مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره زر
با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد
کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر
کار امسال برونق ز تو هم پار شدست
ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببو کست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨١ - قصیده در مدح
زهی حیران ز قد و خط و دندان و لب دلبر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٣ - وله ایضاً
زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
ز فر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه ساراوکوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اندو نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزارگونه فتوح اندرین ستوده سفر
ز هر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی ز صورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
ز بحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بهجت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مر این دو اختر فرخنده راز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم و نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم وز زهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوتسرایشان بر در
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۴ - قصیده در مدح معزالدین حسین کرت
شکر این دولت که یارد گفت ز اهل روزگار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهر بارش نبینی در جهان
هیچ دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد بر کنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری ز لطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم ز بحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گر چه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
ایجنابت قبله اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
ز آب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه آب حیا باشد مدام
بس که میگردد ز بحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد ز شوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده خود در گذار
وز کرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملامت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا ز تاج و دار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هریک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۵ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
عید آمد ای نگار بده جام خوشگوار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۶ - قصیده در مدح امیر تالش
فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٧ - ایضاً در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٠ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
نا پسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زر فشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زر بر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور ز دیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را ز بهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ما حضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او ز مرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شبا روزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا ز دیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٢ - قصیده
نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار
رستم از مازندران وز هفت خوان اسفندیار
آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش
بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
خسرو گیتی ستان سلطان نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه زر مغربی از آفتاب رأی او
گر نگیرد گو نه آید بر محکها کم عیار
و آنکه مهر و کین او یارند کرد از خاصیت
دوستانرا تاجدار و دشمنانرا تاج دار
روز رزم ار شیر بیند تیغ آتشبار او
ناخن از بیمش کند در پنجه پنهان گربه وار
همچو شاه اختران بگرفت عالم را چنانک
همچو شاه اختران آمد بخود خنجر گذار
روزگار پیر ازین پس خواهد آسودن ز خود
ز آنکه با بخت جوان او حوالت کرد کار
شاد باش ای شهریار تاجبخش تخت گیر
کاولین فتحست این ز آنها که داری در شمار
چشم حاسد دور باد از روزگار دولتت
کین چنین دولت نبیند تا قیامت روزگار
دولت بوسیدن میمون رکابت را بسی
بر سر راه امید ابن یمین کرد انتظار
چون رسید آنوقت کان دولت بیابد خود نبود
از پریشانی طالع بر مرادش اقتدار
عرضه دارم کز چنان دولت چرا محروم ماند
ز آنکه خود لنگست و اسبی هم ندارد راهوار
تا ز ماه نو بود بر سبز خنگ چرخ زین
تا شتروش روزهای هفته باشد بر قطار
سبز خنگ چرخ بادت زیر زین دوستان
دشمنانت را چو اشتر کرده در بینی مهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٣ - قصیده در مدح طغایتمورخان
هر چند مدتی شدم از روی اضطرار
دور از جناب حضرت میمون شهریار
شاه جهان پناه که بر تخت خسروی
یک تا جور ندید چو او چشم روزگار
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
آورده ز ابر معدلت آبی بروی کار
اما امید هست که بار دگر کشم
در دیده خاک درگه عالیش سرمه وار
من بنده را امید بدین گونه دولتی
دانی که از کجاست پس از فضل کردگار
ز آنجا که رأی سرور گردنکشان عهد
کرد التفات سوی من زار دلفکار
آن سروریکه مملکت شاه را بدو
لابل که ملک جمله جهانراست افتخار
پشت و پناه ملت و دارای مملکت
سر دفتر نتایج این هفت و آن چهار
والا نظام ملت و دین آنکه در جهان
تا گرد این مدر بود افلاک را مدار
ممکن نباشد آنکه چو او هیچ صفدری
پیش سپاه شاه کند رایت آشکار
من بنده را بدر گه عالی خویش خواند
با لطف بی نهایت و با بر بی شمار
تا در رکاب موکب کشور گشای او
بوسم جناب حضرت سلطان کامکار
سلطان تاج بخش و شهنشاه تخت گیر
کزوی گرفت افسر و اورنگ اشتهار
ای شاه کامیاب توئی آنکه یافتی
هر آرزو که خواست دلت ز آفریدگار
اینک سعادتی که ندارد نهایتی
کامروز بندگی ترا کرد اختیار
آن شهسوار عرصه مردی که در نبرد
بر اسب پیلتن چو شود روز کین سوار
رمحش سواد دیده رباید ز چشم مور
تیغش سر عدوت کند چون زبان مار
اخلاص من نهفته همانا نمانده است
بر رأی دوست پرور شاه عدو شکار
زین مخلصی بدست نیاید بقرنها
کو ملک را بتیغ کند کار چون نگار
ای آفتاب عالم ازو سایه بر مگیر
کز تیغ او برآید از اعدای تو دمار
و آنگه نظر بابن یمین کن که تا شود
قلبش ز کیمیای تو همچون زر عیار
تا اهل عقل را بود اجماع و اتفاق
کاندر فصول سال خزان آید و بهار
بادا بهار دولت خصم تو چون خزان
بادا خزان عیش تو خرمتر از بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۴ - مطلع ثانی
دولت بود مساعد و اقبال و بخت یار
آنرا که کرد بندگی شاه اختیار
آن شاه داد بخش که دوران دولتش
آرد بمهرگان ستم عهد نو بهار
سلطان شرق و غرب شهنشاه بحر و بر
خورشید ملک سایه الطاف کردگار
شاه جهان طغایتمور خان که آفتاب
دایم بزیر سایه چترش کند مدار
رأیش فکند در دل خورشید آتشی
کانرا ز ثابتات فروزنده شد شرار
بر اسب پیلتن خرد او را چو دید گفت
بر شیر آسمان شه سیاره شد سوار
در عرض اگر بلجه دریا گذر کنند
خیل و سپاه او که برونند از شمار
گردد شمار چرخ فلک یکعدد فزون
از روی آب بس که رود بر هوا غبار
از رأی پیرو قوت بخت جوان شدست
تا حد قیروانش مسخر ز قندهار
شهباز همتش چو بپرواز برشود
سیمرغ زرنگار فلک را کند شکار
میپرورد بمهر دل اندر صمیم کان
گردون ز بهر بخشش عامش زر عیار
در روزگار معدلت او گوزن و میش
با شیر گشته همبر و با گرگ همکنار
گر منجنیق قهر بگردون روان کند
گردد ز خاک پست تر این نیلگون حصار
شاها توئی که خسرو سیاره هر بگاه
بوسد جناب جاه تو از بهر افتخار
حزم تو رسم مستی از آن گونه برفکند
کز چشم دلبران نرود تا ابد خمار
در مصر هر دلی شده مانند زر عزیز
ز آنرو که زر بود بر تو همچو خاک خوار
گر ذره ئی ز رأی تو عکسی بر آسمان
اندازد آفتاب دگر گردد آشکار
باد ار فشاند از تف قهرت شراره ئی
بر آب بحر خیزد ازو دود چون بخار
جولان کنان بعرصه میدان آسمان
روزی فتاد باره قدر تو را گذار
نعلی فتاد از سم گردون نورد تو
زودش فلک ز بهر شرف کرد گوشوار
ای خسروی که بر درت از سروران عهد
صفها بود کشیده ز هر سو بروز بار
هر یک بصفدری و بگردی و پهلوی
از پور زال برده سبق روز کار زار
ز آنجمله سروران سر گردنکشان ملک
چون کرد شاه بنده نوازش بزرگوار
برباید از جلالت رتبت بفر شاه
از فرق آفتاب فلک تاج زرنگار
والا نظام دولت و ملت که در جهان
دارد چو آفتاب جهانگیر اشتهار
فرخنده طالعی که شهنشاه عهد راست
کو را چنین خجسته مطیع است و دوستدار
شاها نظام ملت و دین چون بجان کمر
در پای تخت فرخ تو بست بنده وار
گردونش دید پیش تو بر رسم تهنیت
گفت ای ستوده شاه ز شاهان روزگار
غیر از تو بنده ئی که بود شه نشان که داشت
چشم بد از تو دور وزان گرد نامدار
او را نواز و تربیت از وی مدار باز
تا مملکت بملک در افزایدت هزار
ختم ثنا کنم پس از این بر دعای خیر
نی بهر آنک بر سخنم نیست اقتدار
اما چو بنده ابن یمین نیک واقف است
بر نازکی طبع تو ای شاه کامکار
آن به که تا ملالت خاطر نباشدت
اطناب را بدل کند اکنون باقتصار
تا ز آب و خاک و آتش و با دست در جهان
ترکیب هر چه زیر فلک باشدش قرار
بادا قرار در کنف عدل رأفتت
هر چیز را که هست مرکب ازین چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۶ - قصیده
بر من در سعادت و دولت کشاد باز
گردون پس از مشقت و اندوه دیرباز
بگشاد دیده باز همای سعادتم
ز آندم که چشم بسته همی دیدمش چو باز
از سعی دور اختر و توفیق لطف حق
بخت رمیده روی سوی من نهاد باز
بستم بسوی قبله اقبال عالمی
احرام تا بصدق دلش آورم نماز
یعنی جناب داور و دارای ملک و دین
خورشید دادگستر و جمشید دلنواز
قطب ملوک قدوه شاهان روزگار
فرزانه شمس دولت و دین شاه سرفراز
مهدی نشان محمد حیدر توان که اوست
محمود عهد و بنده جهانیش چون ایاز
شاید که شهسوار سپهر آنکه روز کین
کاریلان ازو بود اندر جهان بساز
پای و رکاب و دست و عنان بوسدش از آنک
از دیر باز میکند این فرصت انتهاز
بر تارک عدو ز کفش گر ز گاو سار
کوپال بیژنست روان بر سر گراز
چون رام اوست توسن افلاک بعد ازین
اسب مراد بر شه سیاره گو بتاز
ایخسروی که گر نه ز انوار رأی تو
پروانه ضیا برد این شمع نا گداز
جرم وی از دو عقده رأس و ذنب مدام
همچون زبان شمع بود در دهان گاز
بخت جوان بس است که با رأی پیر او
پنهان نماند در صدف غیب هیچ راز
نشگفت اگر ز تیغ تو دشمن سپر فکند
چون روز کین بود اجل از وی در احتراز
رمح ترا اگر چه ز کوشش در استخوان
رمزی نماند کم نکند هیچ از اهتزاز
دائم مدار چرخ بگرد مراد تست
وین بر حقیقت است که گفتم نه بر مجاز
چندین هزار مهره ز بهر تفرجت
هر شب بجلوه آورد این چرخ حقه باز
ای سروری که قاعده رأی انورت
باشد میان باطل و حق کردن امتیاز
چون همت تو مفتی شرع مکارم است
دانم که نزد تو نبود رخصت جواز
کآنکس که بود برهنه تن مدتی چو سیر
جود تو کرد جمله تنش جامه چون پیاز
و آنکس که بر کنار هنر مدتی مدید
در ناز پروریده کنون میکشد نیاز
گر بکر فکر ابن یمین را بجلوه گاه
از گوهر قبول تو حاصل شود جهاز
دارم امید آنک ز اقبال تو رسد
بر شاهدان حجله قدسش هزار ناز
کوته کنم سخن همه کامیت حاصل است
آن خواهم از خدای که عمرت بود دراز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٨ - وله ایضاً قصیده در مدح ملک معزالدین کرت
منت خدیرا که پس از هجر دیر باز
بخت رمیده روی بوصلم نهاد باز
اقبال بهر رونق کارم میان ببست
دولت در مراد برویم گشاد باز
چشم مرا چو چشمه خورشید نور داد
خاک جناب حضرت شاه رهی نواز
سلطان معز دولت و دین آنکه صد هزار
محمود زیبدش که بود بنده چون ایاز
آنشاه شه نشان که بود نام سروری
بر ذات او حقیقت و بر دیگران مجاز
شاهنشه زمانه که از خاک پای او
سازند تاج سر همه شاهان سرفراز
درگاه اوست قبله حاجات وزین قبل
مانند قبله می بردش عالمی نماز
با عدل او شبان عجب ارز آنکه گرگ را
در حفظ گوسفند کند از سگ امتیاز
در عهد او بقهقهه خندد ز خوشدلی
کبک دری چو بشنود آواز طبل باز
از بیم تیغ هندی او در جهان کسی
جز چشم دلبران نکند عزم ترکتاز
از بوته هوان ندهد خصم را خلاص
تا سر بسان زر نبرد از تنش بگاز
از رغبتی که هست دل شاه را برزم
خندان لبست تیغش و رمحش در اهتزاز
با اهتزاز و خنده که در تیغ و رمح اوست
باشد اجل ز حیرت ایشان در احتراز
شاها چه گوید ابن یمین از جفای چرخ
دوران عمر کوته و شرح غمم دراز
با اینهمه بدیش چه غم زو که کار من
آخر نکو شدست بتوفیق کار ساز
شد خسروی مربی من کآفتاب وار
در سایه عنایت خود داردم بساز
یعنی معز دولت و ملت که ملک را
باشد بخسرویش چو تن را بجان نیاز
تا وقت سور و شیون از آواز ساز و سوز
دلرا رسد نوازش و جانرا بود گداز
بنگاه دشمنان وی و بزم دوستان
خالی مباد یکدم از آواز سوز و ساز