عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافیالدین عم خویش
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - مطلع دوم
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین
وصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین
در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
تشنه به جز من که دید آبخورش آتشین
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین
عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین
چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین
ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین
نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین
خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟
گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین
عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»
ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین
گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین
از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین
ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین
بنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکین
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین
سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی
مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین
کی رسد آلودهای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین
گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این
حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین
گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین
بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین
وصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین
در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
تشنه به جز من که دید آبخورش آتشین
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین
عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین
چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین
ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین
نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین
خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟
گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین
عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»
ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین
گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین
از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین
ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین
بنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکین
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین
سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی
مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین
کی رسد آلودهای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین
گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این
حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین
گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین
بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح پیغمبر اکرم (ص)
عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است
جرعهکش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او
ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس
قفل زر افکندهای بر در زندان او
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است
جرعهکش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او
ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس
قفل زر افکندهای بر در زندان او
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - مطلع دوم
لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او
ابلق روز و شب است نامزد ران او
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد
نعل بها داد عمر بر سر میدان او
غم که درآید به دل بنگری آسیب آن
کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت
میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او
و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد
دور ز ما درگرفت ساقی دوران او
جرعهای از دست او کشتن ما را بس است
این همه بر پای چیست بلبله گردان او
آمد باران غم پول سلامت ببرد
بر سر یک مشت خاک تا کی باران او
پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار
کز احد و بوقبیس باید غضبان او
آتش غم پیل را درد برارد چنانک
صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا
آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او
والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او
سرو هنر چون تویی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او
حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی
کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او
ابلق روز و شب است نامزد ران او
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد
نعل بها داد عمر بر سر میدان او
غم که درآید به دل بنگری آسیب آن
کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت
میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او
و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد
دور ز ما درگرفت ساقی دوران او
جرعهای از دست او کشتن ما را بس است
این همه بر پای چیست بلبله گردان او
آمد باران غم پول سلامت ببرد
بر سر یک مشت خاک تا کی باران او
پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار
کز احد و بوقبیس باید غضبان او
آتش غم پیل را درد برارد چنانک
صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا
آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او
والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او
سرو هنر چون تویی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او
حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی
کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم
دهر سیه کاسهای است ما همه مهمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در عزلت و فقر و قناعت و تجرید
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه
اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفسی مهربان مخواه
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در دل محیط درافتی کران مخواه
از جوهر زمانه خواص وفا مجوی
وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه
از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور
وز سفرهٔ جهان سیهکاسه نان مخواه
گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه
دل گوهر بقاست به دست جهان مده
گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه
عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد
آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه
همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه
خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست
عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه
زان پس که چار صحف قناعت بخواندهای
خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه
دل را قرابهوار مل اندر گلو مکن
تن را پیالهوار کمر بر میان مخواه
در گوشهای بمیر و پی توشهٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه
گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای
زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه
از بهر تب بریدن خود دست آز را
از نیستان هیچکسی تبستان مخواه
داری کمال عقل پی زور و زر مشو
زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه
چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است
ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه
وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی
تنها نشین و همدمی از دودمان مخواه
چون دیدهای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه
سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان
آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه
در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه
این مرغ عرشی ار طلب دانهای کند
آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوی
با خویشتن بساز و ز همدم نشان مخواه
اندر قمارخانهٔ چرخ و رباط دهر
جنسی حریف و همنفسی مهربان مخواه
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در دل محیط درافتی کران مخواه
از جوهر زمانه خواص وفا مجوی
وز تنگنای دهر خلاص روان مخواه
از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور
وز سفرهٔ جهان سیهکاسه نان مخواه
گر خرمن امید سراسر تلف شود
از کیل روزگار تلافی آن مخواه
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه
دل گوهر بقاست به دست جهان مده
گوگرد سرخ تعبیه در خاکدان مخواه
عزلت تو را به کنگرهٔ کبریا برد
آن سقفگاه را به ازین نردبان مخواه
همت کفیل توست، کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست، نم از ناودان مخواه
خاصانه چون خزینهٔ خرسندی آن توست
عامانه از فرشتهٔ روزی ضمان مخواه
زان پس که چار صحف قناعت بخواندهای
خود را ز لوح بوطمعی عشر خوان مخواه
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه
دل را قرابهوار مل اندر گلو مکن
تن را پیالهوار کمر بر میان مخواه
در گوشهای بمیر و پی توشهٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه
بل تا پری ز خوان بشر خواهد استخوان
تو چون فرشته بوی شنو استخوان مخواه
گو درد دل قوی شو و گو تاب تب فزای
زین گلشکر مجوی و از آن ناردان مخواه
از بهر تب بریدن خود دست آز را
از نیستان هیچکسی تبستان مخواه
داری کمال عقل پی زور و زر مشو
زرادخانه یافتهٔ دوکدان مخواه
چون شحنهٔ نیاز ز دست تو یاوگی است
ترس از تکین مدار و پناه از طغان مخواه
وحدت گزین و محرمی از دوستان مجوی
تنها نشین و همدمی از دودمان مخواه
چون دیدهای که یوسف از اخوان چه رنج دید
هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه
سرگشتگی زمان نگر و محنت مکان
آسایش از زمان و فراغ از مکان مخواه
در چار سوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوت سرای انس جز از لامکان مخواه
این مرغ عرشی ار طلب دانهای کند
آن دانه جز ز سنبلهٔ آسمان مخواه
خاقانیا زمانه زمام امل گرفت
گر خود عنان عمر بگیرد امان مخواه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
همسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
همسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم
ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته
اختران تعویذ سیمین بیکران انگیخته
شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفلوار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته
شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهرهها وز مه کمان انگیخته
زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است
نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته
گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک
گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته
نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست
دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته
پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ
زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته
شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر
کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته
در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست
وز مجره شب درفش کاویان انگیخته
پنبه زاری بر فلک بیآب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبهزارش ریسمان انگیخته
چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته
شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتیشان اورمزد مهربان انگیخته
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته
چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته
نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته
مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته
وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز
لشکر شروانشه صاحب قران انگیخته
اختران تعویذ سیمین بیکران انگیخته
شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفلوار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته
صحف مینا را ده آیتها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته
شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهرهها وز مه کمان انگیخته
زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است
نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته
گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک
گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته
نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست
دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته
پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ
زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته
شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر
کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته
در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست
وز مجره شب درفش کاویان انگیخته
پنبه زاری بر فلک بیآب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبهزارش ریسمان انگیخته
چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته
شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتیشان اورمزد مهربان انگیخته
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته
چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته
نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته
مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته
وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز
لشکر شروانشه صاحب قران انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان
به خراسان شوم انشاءالله
آن ره آسان شوم انشاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم انشاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم انشاءالله
ایمن از کوهنشینان به گذر
باد آبان شوم انشاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم انشاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم انشاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم انشاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم انشاءالله
چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم انشاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم انشاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم انشاءالله
خاک شوره شدهام جهد کنم
کب حیوان شوم انشاءالله
بکنم دیو دلیها به سفر
تا سلیمان شوم انشاءالله
چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم انشاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم انشاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم انشاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم انشاءالله
خشک چون شاخ درمنه شدهام
تازه ریحان شوم انشاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم انشاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم انشاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم انشاءالله
چون ز شربت به جلاب آمدهام
به ز بحران شوم انشاءالله
به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم انشاءالله
وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم انشاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم انشاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم انشاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشاءالله
بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم انشاءالله
گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم انشاءالله
آن ره آسان شوم انشاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم انشاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم انشاءالله
ایمن از کوهنشینان به گذر
باد آبان شوم انشاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم انشاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم انشاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم انشاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم انشاءالله
چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم انشاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم انشاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم انشاءالله
خاک شوره شدهام جهد کنم
کب حیوان شوم انشاءالله
بکنم دیو دلیها به سفر
تا سلیمان شوم انشاءالله
چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم انشاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم انشاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم انشاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم انشاءالله
خشک چون شاخ درمنه شدهام
تازه ریحان شوم انشاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم انشاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم انشاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم انشاءالله
چون ز شربت به جلاب آمدهام
به ز بحران شوم انشاءالله
به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم انشاءالله
وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم انشاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم انشاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم انشاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم انشاءالله
بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم انشاءالله
گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم انشاءالله
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مطلع دوم
سر تابوت مرا باز گشائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - در مدح غیاث الدین محمد مسعود ملکشاه
ما فتنه بر توایم و تو فتنه بر آینه
ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقتر آینه
از روی تو در آینه جانها شود خیال
زین روی نازها کند اندر سر آینه
وز نور روی و صفوت لعل تو آورد
در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه
ای ناخدای ترس مشو آینهپرست
رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه
کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را
صورت هر آینه بنماید هر آینه
در آینه دریغ بود صورتی کز او
بیند هزار صورت جان پرور آینه
صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک
رخسار او نگر صنما منگر آینه
از رای شاه گیرد نور وضو آفتاب
وز روی تو پذیرد زیب و فر آینه
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه
شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست
هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه
ز اقبال عدلپرور او جای آن، بود
کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونهای است به هر کشور آینه
سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش
دارد شجاع روز وغا در بر آینه
گر منظر تو نور بر آئینه افکند
روح القدس نماید از آن منظر آینه
گرد خلافت ار برود در دیار خصم
بیکار ماند آنجا تا محشر آینه
ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه
من آینه ضمیرم و تو مشتری همم
از تو جمال همت و از چاکر آینه
در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک
گردد سیاه روی چو گردد تر آینه
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه
طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند
هرگه که شکل خویش ببیند در آینه
گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست
کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه
ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه
گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک
مردم ضرورتی کند از خنجر آینه
دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک
گهگه کند پاک به خاکستر آینه
از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک
ناید همی ز آهن بد گوهر آینه
شاید که ناورم دل مجروح بر درت
زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه
گر نه ردیف شعر مرا آمدی به کار
مانا که خود نساختی اسکندر آینه
این را نقیضهای است که گفتم بدین طریق
گر ذرهای ز نور تو افتد بر آینه
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبحدم برآورد از خاور آینه
حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض
کز مس کند برای وی آهنگر آینه
ما رانگاه در تو، تو را اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقتر آینه
از روی تو در آینه جانها شود خیال
زین روی نازها کند اندر سر آینه
وز نور روی و صفوت لعل تو آورد
در یک مکان هم آتش و هم کوثر آینه
ای ناخدای ترس مشو آینهپرست
رنج دلم مخواه و منه دل بر آینه
کز آه دل بسوزم هر جا که آهنی است
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
قبله مساز ز آینه هر چند مر تو را
صورت هر آینه بنماید هر آینه
در آینه دریغ بود صورتی کز او
بیند هزار صورت جان پرور آینه
صورت نمای شد رخ خاقانی از سرشک
رخسار او نگر صنما منگر آینه
از رای شاه گیرد نور وضو آفتاب
وز روی تو پذیرد زیب و فر آینه
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه
شاهنشهی که بهر عروس جلال اوست
هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آینه
ز اقبال عدلپرور او جای آن، بود
کز ننگ زنگ باز رهد یکسر آینه
ای خسروی که خاطر تو آن صفا گرفت
کز وی نمونهای است به هر کشور آینه
سازد فلک ز حزم تو دایم سلاح خویش
دارد شجاع روز وغا در بر آینه
گر منظر تو نور بر آئینه افکند
روح القدس نماید از آن منظر آینه
گرد خلافت ار برود در دیار خصم
بیکار ماند آنجا تا محشر آینه
ماند به نوک کلک تو و جان بد سگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه
باشد چو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه
من آینه ضمیرم و تو مشتری همم
از تو جمال همت و از چاکر آینه
در خدمت تو تر نتوان آمدن از آنک
گردد سیاه روی چو گردد تر آینه
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از جوهر آینه
طوطی هر آن سخن که بگوئی ز بر کند
هرگه که شکل خویش ببیند در آینه
گر لطف تو خرید مرا بس شگفت نیست
کاهل بصر خزند به سیم و زر آینه
ور ناکسی فروخت مرا هم روا بود
کاعمی و زشت را نبود درخور آینه
گر جز تو را ستودم بر من مگیر از آنک
مردم ضرورتی کند از خنجر آینه
دانم تو را ز من نگزیرد برای آنک
گهگه کند پاک به خاکستر آینه
از نیم شاعران هنر من مجوی از آنک
ناید همی ز آهن بد گوهر آینه
شاید که ناورم دل مجروح بر درت
زیبد که ننگرم به رخ اصفر آینه
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه
گر نه ردیف شعر مرا آمدی به کار
مانا که خود نساختی اسکندر آینه
این را نقیضهای است که گفتم بدین طریق
گر ذرهای ز نور تو افتد بر آینه
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبحدم برآورد از خاور آینه
حاسد ز دولت تو گرفتار آن مرض
کز مس کند برای وی آهنگر آینه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران
در این منزل اهل وفائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ قدوة الحکما کافی الدین عم خود
گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیدههای بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی
یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی
ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن
کو سخندان مهین تا بر سخن بگریستی
مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی
گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست
جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی
زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی
کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی
کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی
کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن
دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی
هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی
آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی
کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی
کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی
تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی
کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی
تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت
آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی
او همائی بود، بیاو قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
بر دل من مرغ و ماهی تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیدههای بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من، بر حال من بگریستی
آنچه از من شد گر از دست سلیمان گم شدی
بر سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی
یاسمن خندان و خوش زان است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمن، بگریستی
تنگدل مرغم گرم بر بابزن کردی فلک
بر من آتش رحم کردی، باب زن بگریستی
ای دریغا طبع خاقانی که وا ماند از سخن
کو سخندان مهین تا بر سخن بگریستی
مقتدای حکمت و صدر ز من کز بعد او
گر زمین را چشم بودی بر زمن بگریستی
گوهری بود او که گردونش به نادانی شکست
جوهری کو تا بر این گوهر شکن بگریستی
زاد سروی، راد مردی بر چمن پژمرده شد
ابر طوفان بار کو تا بر چمن بگریستی
شعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی
کو پیمبر تا همی سوک بحیرا داشتی
کو سکندر تا به مرگ برهمن بگریستی
کو شکر نطقی که از رشک زبانش هر زمان
نحل از آب چشم بر آب دهن بگریستی
کو صبا خلقی که از تشویر جاه و جود او
هم بهشت عدن و هم بحر عدن بگریستی
کو فلک دستی که چون کلکش بهم کردی سخن
دختران نعش یک یک بر پرن بگریستی
هر زمان از بیم نار الله ز نرگس دان چشم
کوثری بر روی و موی چون سمن بگریستی
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی
آنت مومین دل که گر پیشش بکشتندی چراغ
طبع مومینش چو موم اندر لکن بگریستی
کاشکی گردون طریق نوحه کردن داندی
تا بر اهل حکمت و ارباب فن بگریستی
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی
کاشکی خضر از سر خاکش دمی برخاستی
تا به خون دیده بر فضل و فطن بگریستی
کاشکی آدم به رجعت در جهان باز آمدی
تا به مرگ این خلف بر مرد و زن بگریستی
آتش و آب ار بدانندی که از گیتی که رفت
آتش از غم خون شدی، آب از حزن بگریستی
او همائی بود، بیاو قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین کو؟ تا بر دمن بگریستی
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱ - در مدح فخر الدین ابوالفتح منوچهر شروانشاه
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینهٔ سکندری
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت به هر دریچهای آقچه زر شش سری
غالیهسای آسمان سود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخههای عنبری
یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و میکند
یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری
گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب
زان می آفتابوش یاد صبوحیان خوری
درده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقی
طلق حلال پروران، طلق روان گوهری
طفل مشیمهٔ رزان، بکر مشاطهٔ خزان
حاملهٔ بهار از آن باد عقیم آذری
چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد
عطسهٔ عنبرین دهد مغز چمانه از تری
رفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خون
راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری
چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می
چنگ نهاده ربعوش بر بر و چهره برتری
چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان
تا شوی از بلای او شیفتهٔ بلا دری
کرتهٔ فستقی فلک چاک زند چو فندقش
هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری
زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد
چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری
چشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نی
کاتش و قند او دهد با نی و باد یاوری
چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت
اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری
سال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئی
می که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبری
گاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر او
تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری
می به سفال خام نوش، اینت چمانهٔ طرب
لب به کلوخ خشک مال، اینت شمامهٔ طری
تیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟
در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهری
گنبد آبگینهگون نیست فرشته خوی و رو
سنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پری
در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان
پای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سری
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسندهاند
ما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوری
ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما
بد پسران خانه کن، باد سران سرسری
از پس کنیت سگی چیست به شهر نام ما
درد کش ملامتی، سیم کش قلندری
لیک به دولت ملک بر ملکوت میرود
بهر عروس طبع ما نامزد سخنوری
خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستین
کرده طراز آستین از ردی پیمبری
حیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگین
رایض رای اسمان، صیقل جاه مشتری
در نفس مبارکش سفتهٔ راز احمدی
در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری
کز ظلمات بحر جست آینهٔ سکندری
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت به هر دریچهای آقچه زر شش سری
غالیهسای آسمان سود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخههای عنبری
یوسف روز جلوه کرد از دم گرگ و میکند
یوسف گرگ مست ما دعوی روز پیکری
گرچه صبوح فوت شد کوش که پیش از آفتاب
زان می آفتابوش یاد صبوحیان خوری
درده کیمیای جان، ز آتش جام زیبقی
طلق حلال پروران، طلق روان گوهری
طفل مشیمهٔ رزان، بکر مشاطهٔ خزان
حاملهٔ بهار از آن باد عقیم آذری
چون ز دهان بلبله در گلوی قدح چکد
عطسهٔ عنبرین دهد مغز چمانه از تری
رفت قنینه در فواق، از چه ز امتلای خون
راست چو پشت نیشتر خون چکدش معصفری
چنگی آفتاب روی از پی ارتفاع می
چنگ نهاده ربعوش بر بر و چهره برتری
چون نگهش کنی کند در پس چنگ رخ نهان
تا شوی از بلای او شیفتهٔ بلا دری
کرتهٔ فستقی فلک چاک زند چو فندقش
هر سر ده قواره را زهره کند به ساحری
زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد
چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتری
چشم سهیل و ناخنه، ناخن آفتاب و نی
کاتش و قند او دهد با نی و باد یاوری
چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت
اینت نسیم مشک پاش، اینت فقاع شکری
سال نوست ساقیا، نوبر سال ماتوئی
می که دهی سه ساله ده، کو کهن و تو نوبری
گاو سفالی اندر آر آتش موسی اندر او
تا چه کنند خاکیان گاو زرین سامری
می به سفال خام نوش، اینت چمانهٔ طرب
لب به کلوخ خشک مال، اینت شمامهٔ طری
تیغ فراسیاب چه؟ خون سیاوشان کدام؟
در قدح گلین نگر، عکس گلاب عبهری
گنبد آبگینهگون نیست فرشته خوی و رو
سنگ بر آبگینه زن، دیو دلی کن ای پری
در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان
پای طرب سبک بر آر ارچه ز می گران سری
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسندهاند
ما و سه پنج کعبتین، داو به هفده آوری
ما که و اختیار چه، کاین شجره است آن ما
بد پسران خانه کن، باد سران سرسری
از پس کنیت سگی چیست به شهر نام ما
درد کش ملامتی، سیم کش قلندری
لیک به دولت ملک بر ملکوت میرود
بهر عروس طبع ما نامزد سخنوری
خسرو کعبه آستان، ملک طراز راستین
کرده طراز آستین از ردی پیمبری
حیدر آسمان حسام، احمد مشتری نگین
رایض رای اسمان، صیقل جاه مشتری
در نفس مبارکش سفتهٔ راز احمدی
در سفن بلارکش معجز تیغ حیدری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵ - در مدح ابوالمظفر جلال الدین شروانشاه اخستان
پیش که صبح بر درد شقهٔ چتر عنبری
خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر
بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زرهگری
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه میکند بر تن چرخ زیوری
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خندهنی
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری
روز به روزت از فلک نزل دو صبح میرسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری
نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت به نوبری
فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری
نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری
عمر پلی است رخنهسر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری
آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری
آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری
برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جستهای خوش ترش و گران سری
خواب تو مینشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سری است بر سری
برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری
بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری
منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانهکش خوانچهٔ زر چه میبری
جز جگری نخوردهای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت
عمر تو میخورد تو هم در غم خوانچهٔ زری
کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزمودهای
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری
در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان
کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری
تیره شد آب اختران ز آتش روز و میکند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری
چرخ کبود جامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری
آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده
کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری
در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی
در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری
ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه
او نرمد ز جام اگر ز آینه میرمد پری
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوی است آن در بر گاو سامری
از قطرات جرعهها ژالهٔ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری
کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی
کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری
مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری
نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری
روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپید چادری
در عرفات بختیان بادیه کرده پیسپر
ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری
در عرفات عاشقان بختی بیخبر توئی
کز همه بارکشتری وز همه بیخبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگری
ور سوی مشعر الحرام آمدهاند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری
ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد
خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در
ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری
ور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنان
ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان
ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهای
پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد
روی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری
گر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره میکنیم از در خسرو سری
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
خیز مگر به برق می برقع صبح بر دری
پیش که غمزه زن شود چشم ستارهٔ سحر
بر صدف فلک رسان خندهٔ جام گوهری
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزار میخ از سر چرخ چنبری
ساخت فرو کند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زرهگری
زآنکه برهنگی بود زیور تیغ صبح فش
صبح برهنه میکند بر تن چرخ زیوری
گاه چو حال عاشقان صبح کند ملونی
گه چو حلی دلبران مرغ کند نواگری
چون به صبوح بلبله قهقهه کرد و خندهنی
خنده کند نه قهقهه، صبح چو نوگل طری
روز به روزت از فلک نزل دو صبح میرسد
صبح سه گردد ار به کف جام صبوحی آوری
نوبر صبح یک دم است، اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که میدهد صبحدمت به نوبری
فرض صبوح عید را کز تو به خواب فوت شد
صدره اگر قضا کنی تا ز صبوح نشمری
نیست ز نامده خبر وز دم رفته حاصلی
حاصل وقت را نگر تا دم رفته ننگری
عمر پلی است رخنهسر، حادثه سیل پل شکن
کوش که نارسیده سیل، از پل رخنه بگذری
آنکه غم جهان خورد، کی ز حیات برخورد
پس تو غم جهان مخور، تا ز حیات برخوری
آهوکا! سگ توام می خور و گرگ مست شو
خواب پلنگ نه ز سر گرچه پلنگ گوهری
برگ می صبوح کن، سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب جستهای خوش ترش و گران سری
خواب تو مینشاندم بر سر آتش هوس
کان همه مشک بر سرت وین همه مغز را تری
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله درکشی جام گلاب عبهری
هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک
با همه درد دل مرا درد سری است بر سری
برق تویی و بید من، سوختهٔ توام کنون
سوخته بید خواه اگر رواق عید پروری
رقص کنان نگر خره لعل غبب چو روی تو
طوق کشان سرودمش چون خطت از معنبری
بر غبب و دم خزه خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری
منتظری که از فلک خوانچهٔ زر برآیدت
خوانچه کن و چمانهکش خوانچهٔ زر چه میبری
جز جگری نخوردهای بر سر خوانچهٔ زر برآیدت
عمر تو میخورد تو هم در غم خوانچهٔ زری
کردهٔ چرخ جو به جو دیده و آزمودهای
کرده به جور جو جوت هم به جوال او دری
در ده از آن چکیده خون ز آبلهٔ تن رزان
کبلهٔ رخ فلک، برد عروس خاوری
از پس زر اختران کامده بر محک شب
رفت سیاهی از محک، ماند سپید پیکری
تیره شد آب اختران ز آتش روز و میکند
بر درجات خط جام آب چو آتش اختری
چرخ کبود جامه بین ریخته اشکها ز رخ
تا تو ز جرعه بر زمین جامهٔ عید گستری
آن می و جام بین بهم گوئی دست شعبده
کرده ز سیم ده دهی صرهٔ زر شش سری
در کف ساقی از قدح حقهٔ لعل آتشی
در گلوی قدح ز کف رشتهٔ عقد عنبری
ساقی بزم چون پری جام به کف چو آینه
او نرمد ز جام اگر ز آینه میرمد پری
در کف آهوان بزم آب رز است و گاو زر
آتش موسوی است آن در بر گاو سامری
از قطرات جرعهها ژالهٔ زرد ریخته
یافته چون رخ فلک پشت زمین مجدری
دختر آفتاب ده در تتق سپهر گون
گشته به زهرهٔ فلک حامله هم به دختری
کرده به جلوه کردنش باد مسیح مریمی
کرده به نقش بستنش نار خلیل آزری
مطرب سحرپیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری
نای عروسی از حبش ده ختنش به پیش و پس
تاج نهاده بر سرش از نی قند عسکری
چنگ برهنه فرق را پای پلاس پوش بین
خشک رگی کشیده خون ناله کنان ز لاغری
دست رباب و سر یکی بسته به ده رسن گلو
زیر خزینهٔ شکم کاسهٔ سر ز مضطری
چنبر دف شکارگه ز آهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت ازو هیچ شکار نشکری
روز رسید و محرمان عید کنند زین سبب
روز چو محرمان زند لاف سپید چادری
در عرفات بختیان بادیه کرده پیسپر
ما و تو بسپریم هم بادیهٔ قلندری
در عرفات عاشقان بختی بیخبر توئی
کز همه بارکشتری وز همه بیخبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شد
چون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگری
ور سوی مشعر الحرام آمدهاند محرمان
محرم می شویم ما میکده کرده مشعری
ور به منی خورد زمین خون حلال جانوران
ما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسد
خیز و ببر گلوی دل، کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین به جمره در
ما همه جان فشان کنیم از پی خم به می خوری
ور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنان
ما و تو و طواق دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیان
ما همه بوسه گه کنیم آن سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهای
پای تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام درخورد
روی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبو کشان
بخشش اصل دان همه، ما و تو از میان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور است
داورتان خدای بس، اینهمه چیست داوری
گر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره میکنیم از در خسرو سری
خاطر خاقانی از آن کعبه شناس شد که او
در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸ - در حکمت و قناعت و عزلت
چو گل بیش ندهم سران را صداعی
کنم بلبلان طرب را وداعی
نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم
صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی
ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم
چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی
منم گاو دل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی
مرا طالع ارتفاعی است دیدم
کز این هفت ده نایدم ارتفاعی
کنم قصد نه شهر علوی که همت
ازین هفت سفلی نمود امتناعی
ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی
ازین شقه بر قد همت چه برم
که پیمودمش کمتر است از ذراعی
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی
نه روشندلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی
نهم چار بالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی
ز انسان گریزم کدام انس ایمه
که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی
من و سایه همزانو و همنشینی
من و ناله همکاسه و هم رضاعی
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم بهر صفحهای لایباعی
کرم مرد پس مرثیت گویم او را
ندارم به مدحت دل اختراعی
شب بخل سایه برافکند و اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی
علیالقطع نپذیرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعی
چو مار و نعامه خورم خاک و آتش
بمیر و نعیمش ندارم طماعی
چو نانند کون سوخته و آب رفته
من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی
نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی
نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی
ندارم سپاس خسان، چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی
به او نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی
کتابت نهادن به هر مسجدی به
که جستن به هر مجلسی اصطناعی
مؤدب شوم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی
به صف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی
ور از فقه درمانم آیم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی، نه مال و متاعی
نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی
که مستغنیم دارد از انتجاعی
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جائی بباید به خیر البقاعی
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی
بر این اختصار است دیگر نجویم
معاشی که مفرد بود یا مشاعی
کنم بلبلان طرب را وداعی
نه از کاس نوشم، نه از کس نیوشم
صبوحی میی، بوالفتوحی سماعی
ز مه جام و ز افلاک صوت اسم و دارم
چو عیسی بر آن صوت و جام اطلاعی
منم گاو دل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر لرزد دل هر شجاعی
مرا طالع ارتفاعی است دیدم
کز این هفت ده نایدم ارتفاعی
کنم قصد نه شهر علوی که همت
ازین هفت سفلی نمود امتناعی
ولی خانه بر یخ بنا دارد ار من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی
ازین شقه بر قد همت چه برم
که پیمودمش کمتر است از ذراعی
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
ازین تنگ چشمی، ازین تنگ باعی
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی
نه روشندلی زاید از تیره اصلی
نه نیلوفری روید از شوره قاعی
نهم چار بالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی
چو یوسف برآیم به تخت قناعت
درآویزم از چهره زرین قناعی
ندارم دل جمعیت، تفرقه به
ببین تا چه بیند مه از اجتماعی
ز انسان گریزم کدام انس ایمه
که وحشی صفاتی، بهیمی طباعی
من و سایه همزانو و همنشینی
من و ناله همکاسه و هم رضاعی
کنم دفتر عمر وقف قناعت
نویسم بهر صفحهای لایباعی
کرم مرد پس مرثیت گویم او را
ندارم به مدحت دل اختراعی
شب بخل سایه برافکند و اینک
نماند آفتاب کرم را شعاعی
علیالقطع نپذیرم اقطاع شاهان
من و ترک اقطاع و پس انقطاعی
چو مار و نعامه خورم خاک و آتش
بمیر و نعیمش ندارم طماعی
چو نانند کون سوخته و آب رفته
من از آب و نانشان چه سازم ضیاعی
نه نان است پس چیست؟ نار الجحیمی
نه آب است پس چیست؟ سر الضباعی
ندارم سپاس خسان، چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی
به او نشاط شراب آن نیرزد
که آخر خمارم رساند صداعی
کتابت نهادن به هر مسجدی به
که جستن به هر مجلسی اصطناعی
مؤدب شوم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی
به صف النعال فقیهان نشینم
که در صدر شاهان نماند انتفاعی
ور از فقه درمانم آیم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی
ولیکن گرفتم که هرگز نجویم
نه ملک و منالی، نه مال و متاعی
نه ترکی و شاقی، نه تازی براقی
نه رومی بساطی، نه مصری شراعی
هم آخر بنگزیرد از نقد و جنسی
که مستغنیم دارد از انتجاعی
نه جامه بباید ز خیر الثیابی
نه جائی بباید به خیر البقاعی
به روزی دو بارم بباید طعامی
به ماهی دو وقتم بباید جماعی
بر این اختصار است دیگر نجویم
معاشی که مفرد بود یا مشاعی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰ - امام مطلق نجم المله والدین ابوالفضایل احمد سیمگر در مدح خاقانی گفته بود