عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
گفتی از چیست که شیرین سخنی
ای صنم بسکه توشیرین دهنی
وصف لعل شکرین تو مرا
شهره کرده است به شیرین سخنی
پیش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختنی
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزنی
که شوداگه اگر شهزاده
که چنین فتنه هر انجمنی
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اینکه خوداورا بزنی
تا ببنیم به چشمت چه کند
مختصر گویمت اندر محنی
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بیندت با همه صاحب فطنی
می کند چشم تو را تیر انداز
دهدت منصب ضیغم فکنی
با همه اهرمنی زلف تو را
می دهد قرب اویس قرنی
با همه راهزنی می دهدش
در سپه داری خودمؤتمنی
پیشت آید چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومنی
ای صنم بسکه توشیرین دهنی
وصف لعل شکرین تو مرا
شهره کرده است به شیرین سخنی
پیش زلفت ندهد بوبه مشام
عنبر اشهب ومشک ختنی
گوبه چشمت نکند فتنه بپا
گوبه زلفت نکند راهزنی
که شوداگه اگر شهزاده
که چنین فتنه هر انجمنی
گردن زلف تو راخواهد زد
بهتر است اینکه خوداورا بزنی
تا ببنیم به چشمت چه کند
مختصر گویمت اندر محنی
نه چه گفتم که اگر شهزاده
بیندت با همه صاحب فطنی
می کند چشم تو را تیر انداز
دهدت منصب ضیغم فکنی
با همه اهرمنی زلف تو را
می دهد قرب اویس قرنی
با همه راهزنی می دهدش
در سپه داری خودمؤتمنی
پیشت آید چو بلنداقبالت
مکن آن روز به او ما ومنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
سروقد غنچه دهن گل بدنی
پای تا سر به حقیقت چمنی
گفتمت سروقد ومنفعلم
که تو نسرین بر وسیمین بدنی
گفتمت غنچه دهن در غلطم
که تو شیرین لب و شکر شکنی
گفتمت گل بدنی معذورم
روح پاکی به تن پیرهنی
هر چه حسن است تو داری همه را
عیب این است که پیمان شکنی
یار اغیاری وبار دل یار
دوست با دشمن ودشمن به منی
فتنه دهری و آشوب جهان
شور شهری وعجب راهزنی
خصم هوش وخرد پیر وجوان
آفت جان و دل مرد وزنی
بوسه ای ده به بلنداقبالت
پس بگویش که چه شیرین سخنی
پای تا سر به حقیقت چمنی
گفتمت سروقد ومنفعلم
که تو نسرین بر وسیمین بدنی
گفتمت غنچه دهن در غلطم
که تو شیرین لب و شکر شکنی
گفتمت گل بدنی معذورم
روح پاکی به تن پیرهنی
هر چه حسن است تو داری همه را
عیب این است که پیمان شکنی
یار اغیاری وبار دل یار
دوست با دشمن ودشمن به منی
فتنه دهری و آشوب جهان
شور شهری وعجب راهزنی
خصم هوش وخرد پیر وجوان
آفت جان و دل مرد وزنی
بوسه ای ده به بلنداقبالت
پس بگویش که چه شیرین سخنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
عجب از چشم سیه راهزنی
آفت جان ودل مرد و زنی
هم به خد عبرت ماه فلکی
هم به قد غیرت سروچمنی
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سیم تنی
گو نیارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختنی
جان به در کی برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فنی
شکر از هند نیارند دگر
بسکه شکر لب وشیرین دهندی
اگر ای دل تو بلنداقبالی
دایم ازچیست که اندر حزنی
آفت جان ودل مرد و زنی
هم به خد عبرت ماه فلکی
هم به قد غیرت سروچمنی
نه چه گفتم توکجا ومه وسرو
که تو هم گلرخ وهم سیم تنی
گو نیارند دگر مشک به فارس
که تو از زلف ختا وختنی
جان به در کی برد ازدست تو دل
بسکه جادوگر وپرمکر و فنی
شکر از هند نیارند دگر
بسکه شکر لب وشیرین دهندی
اگر ای دل تو بلنداقبالی
دایم ازچیست که اندر حزنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ز آتشین رخ آتشم تا کی به خرمن می زنی
خرمنم را سوختی تا چند دامن می زنی
پادشاه کشور حسنی برای نظم وملک
زلف را تا سرکشی کرده است گردن می زنی
دل دهانت را دلیل نقطه موهوم گفت
گفتمش داری یقین یا حرفی از ظن می زنی
چاک زخم تیغ ابرویت پذیرد کی رفو
بر دل از مژگان مرا بیهوده سوزن می زنی
از ملاحت سفره بر لیلا وعذرا می کنی
وز لطافت طعنه بر شیرین ار من می زنی
در بیابان دزد اگر ره می زند در تیره شب
تو میان انجمن در روز روشن می زنی
غازیان حفظ تن از پیکان به جوشن می کنند
توبه دل پیکانم از زلف چو جوشن می زنی
ای بلنداقبال گردد نرم کی آن سخت دل
مشت را بیهوده بر سندان آهن می زنی
خرمنم را سوختی تا چند دامن می زنی
پادشاه کشور حسنی برای نظم وملک
زلف را تا سرکشی کرده است گردن می زنی
دل دهانت را دلیل نقطه موهوم گفت
گفتمش داری یقین یا حرفی از ظن می زنی
چاک زخم تیغ ابرویت پذیرد کی رفو
بر دل از مژگان مرا بیهوده سوزن می زنی
از ملاحت سفره بر لیلا وعذرا می کنی
وز لطافت طعنه بر شیرین ار من می زنی
در بیابان دزد اگر ره می زند در تیره شب
تو میان انجمن در روز روشن می زنی
غازیان حفظ تن از پیکان به جوشن می کنند
توبه دل پیکانم از زلف چو جوشن می زنی
ای بلنداقبال گردد نرم کی آن سخت دل
مشت را بیهوده بر سندان آهن می زنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
تو آتشین رخ اگر سر به زیر آب کنی
در آب ماهیکان را همه کباب کنی
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنین خراب کنی
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کنی یا به رخ نقاب کنی
نخورده باده دو چشمت بود چنین بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کنی
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاری رود نه خواب کنی
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهی ار خضاب کنی
به روزگار چومن نیست کس بلنداقبال
اگر ز خیل سگانت مرا حساب کنی
در آب ماهیکان را همه کباب کنی
دلم چوچشم تو از دست چشم توست خراب
که گفت خانه خودرا چنین خراب کنی
نقاب چهره دل گشته غم به هر صورت
ز رخ نقاب کنی یا به رخ نقاب کنی
نخورده باده دو چشمت بود چنین بدمست
نعوذ بالله اگر مستش از شراب کنی
ز بس به زلف تودلها کنند ناله به شب
نه کس به خواب گذاری رود نه خواب کنی
حنا چوخون دل من چگونه رنگ دهد
به دست آر دلم خواهی ار خضاب کنی
به روزگار چومن نیست کس بلنداقبال
اگر ز خیل سگانت مرا حساب کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
بت پرستی می کنم جا در کلیسا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
کعبه خواهد شد کلیسا منزل آنجا گر کنی
از رخ زیبا ید بیضای موسی باشدت
نی عجب از لب هم اعجزا مسیحا گر کنی
زاهد از روز قیامت کی دیگر گوید سخن
از قد وقامت قیامت را تو بر پا گر کنی
غارت دل میکنی ناخورده می از چهر خویش
چون کنی رخساره را گلگون ز صهبا گر کنی
از طبیبان کی دگر منت کشم در روزگار
از لبان خویش دردم را مداوا گر کنی
خوی را ای دل به شمع عارضش پروانه کن
نیستی در عاشقی مردان پروا گر کنی
همچومن شاید بلند اقبال گردی در جهان
ازجهان واله آن ترک تمنا گر کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
چنگی به زلف اوزدم گفتا جسارت می کنی
گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی
گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات
گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی
برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش
گفتا که چون غارتگران تا چند غارت می کنی
من هم زدست جور تو دارم دل ویرانه ای
ویرانه دل ها را اگر میل عمارت می کنی
خنجر ز مژگان می کشد هر کس که بیندمی کشد
با چشم مست خود بگو تا کی شرارت می کنی
من خود به قتل خویشتن خود را بشارت می دهم
وقتی به قتل من اگر بینم اشارت می کنی
گفتی که ترک عاشقی تا جان به تن داری مکن
ای دل بلنداقبال را نیکو وزارت می کنی
گفتم بده بوسی ز لب گفتا حرارت می کنی
گفتم که جان ودل زمن بستان بهای بوسه ات
گفت از که است این مایه ات کاکنون تجارت می کنی
برکف گرفتم غبغبش هی بوسه کردم بر لبش
گفتا که چون غارتگران تا چند غارت می کنی
من هم زدست جور تو دارم دل ویرانه ای
ویرانه دل ها را اگر میل عمارت می کنی
خنجر ز مژگان می کشد هر کس که بیندمی کشد
با چشم مست خود بگو تا کی شرارت می کنی
من خود به قتل خویشتن خود را بشارت می دهم
وقتی به قتل من اگر بینم اشارت می کنی
گفتی که ترک عاشقی تا جان به تن داری مکن
ای دل بلنداقبال را نیکو وزارت می کنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
سروها دیده ام به هر چمنی
نیست همچون تو سرو سیم تنی
همچو زلف ورخ وبرت نبود
سنبل وارغوان ونسترنی
با وجود تو نیست در دل من
خواشه سیر گلشن وچمنی
بود دردلبری اگر چو توئی
نیز در عشق بود همچو منی
چاک دل همچو پیرهن شده ام
دیده ام تا که چاک پیرهنی
دلم ازچشم مور تنگتر است
از غم شکرین لب و دهنی
برده دل ازکف بلند اقبال
چشم مخمور وزلف راهزنی
نیست همچون تو سرو سیم تنی
همچو زلف ورخ وبرت نبود
سنبل وارغوان ونسترنی
با وجود تو نیست در دل من
خواشه سیر گلشن وچمنی
بود دردلبری اگر چو توئی
نیز در عشق بود همچو منی
چاک دل همچو پیرهن شده ام
دیده ام تا که چاک پیرهنی
دلم ازچشم مور تنگتر است
از غم شکرین لب و دهنی
برده دل ازکف بلند اقبال
چشم مخمور وزلف راهزنی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
نظر در آینه کن تا جمال خویش ببینی
ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی
عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی
به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی
میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم
جز اینکه اوست مه اسمان تو ماه زمینی
بگوکه مشک ازین پس کسی به فارس نیارد
که تو به هر خم گیسو هزار تبت و چینی
بدادمت دل وگفتم نگاهداری از او کن
زدی شکستیش آخر مرا گمان که امینی
دگر به حور و به غلمان نگاه می نکند کس
تو را هر آنکه ببیند که در بهشت برینی
دلا اگر شده اقبال تو بلند به عالم
پس از برای چه دایم شکسته بال و غمینی
ز حسن خود شوی آگه به روز من بنشینی
عدوی پیر وجوانی بلای تاب وتوانی
به جلوه دشمن جانی به عشوه آفت دینی
میان ماه وفلک با تو هیچ فرق ندیدم
جز اینکه اوست مه اسمان تو ماه زمینی
بگوکه مشک ازین پس کسی به فارس نیارد
که تو به هر خم گیسو هزار تبت و چینی
بدادمت دل وگفتم نگاهداری از او کن
زدی شکستیش آخر مرا گمان که امینی
دگر به حور و به غلمان نگاه می نکند کس
تو را هر آنکه ببیند که در بهشت برینی
دلا اگر شده اقبال تو بلند به عالم
پس از برای چه دایم شکسته بال و غمینی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
اگر در آینه روزی جمال خویش ببینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
زحال من شوی آگه به روز من بنشینی
زهی به صنعت باری زماه فرق نداری
جز این که اومه گردون بودتوماه زمینی
نه آفتاب ونه نوری و نه پری و نه حوری
نه آدمی نه فرشته هم آن تمام وهم اینی
ندانمت به چه مانی که جان وجان جهانی
نگیری ار به خطایم نگارخانه چینی
چو پا به عشق نهادم دلی به دست تودادم
بگوکجاست چه شد کو تو را که گفت امینی
اگر که ناصر دین شه شود ز حال تو آگه
که خصم دولت وجانی وشورملت ودینی
کند سیاست وگوید که فتنه ای توبه ملکم
بگو جواب چه گویی چو گویدت که چنینی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
ای گدای در توهر شاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
نیست غیر از در توام راهی
نه چمنراست چون قدت سروی
نه فلک راست چون رخت ماهی
نیست الا چه زنخدانت
هست اگردر ره دلم چاهی
نه عجب چون سمندر ار سوزم
بیتواز دل اگر کشم آهی
دل وجان گر طلب کنی دهمت
به خدا نیست هیچم اکراهی
تا ز سوز دلم شوی آگاه
بزن آتش به خرمن کاهی
از تو دارد اگر بلنداقبال
باشدش قدر وعزت وجاهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
به ماه وسرو تو رانسبتی نبودگهی
نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی
مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ
که صف کشیده ز مژگان به گرد اوسپهی
بیا معافر بدار این دل خراب مرا
که از خراب نخواهد خراج هیچ شهی
به یک نگاه دوچشمت دل ازکفم بردند
نکرده آهوی وحشی گهی چنین نگهی
اگر به روی نکویان نگاه هست گناه
تمام عمر به هر لحظه گوکنم گنهی
تویوسفی وبود چاه بر زنخدانت
اگر که یوسف مصری اسیر شد به چهی
چو من نبود کسی درجهان بلنداقبال
گرم به بزم وصال نگار بود رهی
نه سرو راست قبائی نه ماه را کلهی
مگر که چشم تو دارد به عاشقان سرجنگ
که صف کشیده ز مژگان به گرد اوسپهی
بیا معافر بدار این دل خراب مرا
که از خراب نخواهد خراج هیچ شهی
به یک نگاه دوچشمت دل ازکفم بردند
نکرده آهوی وحشی گهی چنین نگهی
اگر به روی نکویان نگاه هست گناه
تمام عمر به هر لحظه گوکنم گنهی
تویوسفی وبود چاه بر زنخدانت
اگر که یوسف مصری اسیر شد به چهی
چو من نبود کسی درجهان بلنداقبال
گرم به بزم وصال نگار بود رهی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
سزد کز حسن در عالم کنی دعوی به یکتائی
که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی
دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما
ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی
روا باشد که عطاران همه بندند دکان را
به آرایش اگر تاب وگره از زلف بگشائی
پریشان حال جمعی منتظر بنشسته در راهت
بیا از پرده بیرون کن تماشای تماشائی
چو رفتی از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت
بیاید آنچه از من رفته باز ار در برم آئی
چه پروائی دگر از روز محشر دارد ای زاهد
کسی کودیده باشد محنت شبهای تنهائی
چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد
نیامد چون به چنگم تاری از آن زلف خرمائی
بلند اقبال وصف از آن لب شیرین مگر گوید
که می بینم دکان رابسته هر جا هست حلوائی
که از آدم نیامد چون توفرزندی به زیبائی
دهانت عارفان را شد دلیل نیستی اما
ز هستی دم زندگاه سخن تا خود چه فرمائی
روا باشد که عطاران همه بندند دکان را
به آرایش اگر تاب وگره از زلف بگشائی
پریشان حال جمعی منتظر بنشسته در راهت
بیا از پرده بیرون کن تماشای تماشائی
چو رفتی از برم رفت از سرم هوش از دلم طاقت
بیاید آنچه از من رفته باز ار در برم آئی
چه پروائی دگر از روز محشر دارد ای زاهد
کسی کودیده باشد محنت شبهای تنهائی
چو چنگ از بار غم افسوس نخل قامتم خم شد
نیامد چون به چنگم تاری از آن زلف خرمائی
بلند اقبال وصف از آن لب شیرین مگر گوید
که می بینم دکان رابسته هر جا هست حلوائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با سنگ بت سنگدلم گفت ز مائی
گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی
هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم
پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی
گویندخدائی وخود آئی به حقیقت
ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئی
دیدم گهی اندر حرمی گه به کلیسا
هر خانه که رفتیم در اوخانه خدائی
خواهی که نگردد کسی آگه ز تو اما
چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائی
شوری ز نمک دور نگشته است ونگردد
شوری ز تو درماست زما از چه جدائی
اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد
گر بر رخ بختم در دولت بگشائی
گفتم عجمی گوی ز آبی نه زمانی
هر سو که نظر می فکنم روی تو بینم
پیدائی وپنهان و ندانیم کجائی
گویندخدائی وخود آئی به حقیقت
ناخواسته اندر بر دلها چوخود آئی
دیدم گهی اندر حرمی گه به کلیسا
هر خانه که رفتیم در اوخانه خدائی
خواهی که نگردد کسی آگه ز تو اما
چون ماه نو از هر طرف انگشت نمائی
شوری ز نمک دور نگشته است ونگردد
شوری ز تو درماست زما از چه جدائی
اقبال بلنداست مرا از تو چه گردد
گر بر رخ بختم در دولت بگشائی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
من به پیش خویش می پنداشتم یارم توئی
آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی
کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر
خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی
هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن
نیستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئی
غم ندارم ز اینکه چشمانت مرا بیمار کرد
شادم از بیماری خود چون پرستارم توئی
من نپندارم که هجران چیست در وصلم مدام
کآنچه روز و شب همی اندر نظر دارم توئی
از خدا خواهم همی شبها که گردد زودصبح
زآنکه چون طالع شودخورشید پندارم توئی
هیچ می دانی بلنداقبال گشتم در چه روز
در همان روزی که گفتی عاشق زارم توئی
آزمایش کردمت یارم نیی بارم توئی
کرده ای روز مرا صد باره از شب تیره تر
خود غلط می گفتمت شمع شب تارم توئی
هر چه می خواهی به آزار دل من سعی کن
نیستم آزرده خاطر چون دل آزارم توئی
غم ندارم ز اینکه چشمانت مرا بیمار کرد
شادم از بیماری خود چون پرستارم توئی
من نپندارم که هجران چیست در وصلم مدام
کآنچه روز و شب همی اندر نظر دارم توئی
از خدا خواهم همی شبها که گردد زودصبح
زآنکه چون طالع شودخورشید پندارم توئی
هیچ می دانی بلنداقبال گشتم در چه روز
در همان روزی که گفتی عاشق زارم توئی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
از چیست ترشروئی بهر چه تلخ گوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
اندر شکستن عهدتا کی بهانه جوئی
کردی سیاه روزم از بس سیاه چشمی
کردی سیاه بختم از بس سیاه موئی
گر درد داری از من درمان چرا نخواهی
ورغم توراست در دل بامن چرا نگوئی
هر چندتندخوئی درعهدو مهر کندی
مریخی از طبیعت با اینکه ماهروئی
حورت اگر بگویم هستی نکوتراز وی
غلمانت ار بخوانم صد باره به از اوئی
عمری بودکه با من باشد بدی شعارت
بدهم نکوست ازتو از بس همی نکوئی
مشکل که کردی ای دل چون من بلنداقبال
زیرا که گاه بیگاه در قید آرزوئی
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۱
قدم زد باز در برج حمل مهر جهان پیما
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
مثال عاشقی کاندر بر معشوق گیردجا
سراسر روی صحرا سبز وخرم گشته پنداری
که فراش صبا گسترده فرش از اطلس ودیبا
ز یک سو بر اشک افشان به سان دیده وامق
به یک جا لاله در بستان مثال عارض عذرا
خمیده شاخ بید از بادهمچون قامت مجنون
دمیده نرگس وسنبل چو چشم و طره لیلا
به کهساران شقایق بسکه رخشنده است پنداری
که باشد جلوه گر نور حق اندر دادی سینا
ز یک سو بر سر سروچمن کوکو زنان قمری
به یک جا خارکن خوانان به شاخ گل هزار آوا
خجل گردد ز اوصافی که گفت از روضه رضوان
فتد ازخانه زاهد را گذر گر جانب صحرا
شده خاک زمین از باد نوروزی چنان خوشبو
که پنداری تومشک اذفر است وعنبر سارا
شب دوشین به کنج حجره بودم با خیالی خوش
نه در دل فکری از امروز ونه اندیشه از فردا
طراقی ناگه از سندان در برخاست کاوازش
چنان بر شد که کر شد گوش اهل عالم بالا
غلامی رفت وگفتا کیستی نامت که کارت چه
که درکوبی چنین گفتا منم پیش آی ودربگشا
صدائی آشنا آمد به گوش من که از شادی
نه سر را از کله دانستمی نه موزه را از پا
دویدم بر رخش در باز کردم ناگهان دیدم
درآمد از درم ماهی چه ماهی ماه مهر آرا
گشودم چشم ودیدم چه سراپا مظهر قدرت
چه قدرت قدرت خالق چه خالق خالق یکتا
به دوشش خم به خم افتاده گیسو وه چه گیسوئی
«عبیر آمیزو عنبر ریز وعنبر بیز وعنبرسا»
نمی گویم که بود از قد وبالا سرو بستانی
کجا کی بوستانی را بودسروی چنان رعنا
دلم در بر طپید از چشم ومژگانش گمان کردم
که خون آشام ترکانند برگردیده از یغما
تعالی الله چه گویم از رخ و زلفش که بودندی
یکی چون روز نوروزی یکی همچون شب یلدا
دوچشم نیمخواب او ربود از دست شش چیزم
قرار و صبر وعقل وهوش وجان ودل به یک ایما
به روی چون مهش پا تا به سر محو آنچنان گشتم
که گفتی او بود خورشید رخشان ومنم حربا
نمی فهمیدم از کیفیت رخسار او سیری
چو از آب زلال آن کس که دارد رنج استسقا
نشست وکردم از رخ گرد ره با آستین پاکش
ز لعل شکرین ناگه به شیرین بذله شد گویا
به دلجوئی بگفتا چون کنی حالت چه سان باشد
شبان هجر را تا صبح چون سر می بری بی ما
بگفتم کانچه با جان وتن من کرده هجرانت
نکرده شعله با خرمن نکرده خاره با مینا
چودیدم گربگویم شرح حال افسرده می گردد
بگفتم هیچ داری میل می گفتا بیاور ها
ز جا برجستم و آوردم وبنهادمش در بر
از آن صهبا که گر پیری خورد از سر شودبرنا
پیاپی چند ساغر خودر از آن می از سر مستی
گریبانم گرفت وگفت میخور گفتمش حاشا
چه لذت برده ای از تلخی می با لب شیرین
نمی ترسی مگر از روز محشر ای بت ترسا
نمی دانی مگر کز می سرای دین شود ویران
نیی آگه مگر کز وی به ملک دل فتد غوغا
گذشته ز این همه فرداست روز عید سلطانی
بر آن عزمم که امشب را نمایم چند شعر انشا
به مدح ساقی کوثر شهنشاه غضنفر فر
امیر فاتح خیبر شه یثرب مه بطحا
گره بر ابروان افکند وبامن گفت ویل لک
نشستن با تو می باشد حرام و راست شداز جا
بدوگفتم که بنشین سرکه مفروش این چنین با من
که از این سرکه هیچم کم نگردد شدت صفرا
مگو تلخ وترش منشین مشو تندای بت شیرین
شدی در پیچ وتاب از چیست همچون طره وحورا
به پاسخ گفت مدح حیدرت کار وننوشی می
ز دست چون منی کز روز محشر باشدم پروا
چه پروا دارداز محشر چه بیمش باشد از آذر
کسی کوراست در دل ذره ای از مهر آن مولا
امیر المؤمنین حیدر وصی نفس پیغمبر
ولی خالق اکبر علی عالی اعلا
عیار سکه ایمان قسیم جنت ونیران
ز بودش هر چه درامکان وجودش علت اشیا
هوالاول هوالاخر هوالباطن هوالظاهر
هوالغایب هوالحاضر هوالمقطع هوالمبدا
زهی رفعت که آخر شافعی مردونشدآگه
که می باشد علی او را خدا یا فرد بی همتا
از آن تیغی که در خیبر بزد بر مرحب کافر
چه می کرد ار سپر از پر نکردی جبرئیل اورا
کسی از اوطلب ننمود چیزی را که گویدنه
نمی بودار تشهد بر زبان جاری نکردی لا
به یک انگشت طرح نه فلک را برکشد قنبر
چه وصف است اینکه تا گویم نمود اورا علی برپا
شنیدستم که برخی راست جا در دوزخ از مهرش
چگونه کی معاذ الله کجا حاشا چه سان کلا
شهنشاها نمی آید کسی از عهده وصفت
سبوئی را کجا باشد همی گنجایش دریا
وجودتوغرض از خلقت اشیا بود ار نه
نه عالم بودودر عالم نه آدم بودو نه حوا
نجی الله از طوفان چه سان می کرد جان سالم
نبودش دستگیر ارجودی جود تودردریا
اگر دلگرم از مهرت نمی بودی خلیل الله
بر او سوزنده آتش می شدی کی لاله حمرا
نمی بودی اگر یعقوب را چشم امید از تو
نصیب اوکجا می شد دوباره دیده بینا
نبودار زیور رخسار یوسف خاک پای تو
زلیخا را چنین میکردکی آشفته وشیدا
نمی کردی اگر همدست خود را با کلیم الله
به خاک پایت عاجز بود زاعجاز ید بیضا
گر ازمهر وتولای توروح الله نمی زددم
کجا کی ازدم وی می شدی عظم رمیم احیا
شها ازحالم آگاهی که عمری می شود اکنون
که درخواب است بخت من چو سارینوس وتملیخا
مخواه آشفته ز این بیشم مر آن از درگه خویشم
که نبود مرمرا دیگر به غیر از درگهت ملجا
بلنداقبال کی از عهده وصفت توان آید
که حیرانند در وصفت هزاران عاقل دانا
بدان می ماند اشعار من وبزم حضور تو
که درکرمان بردکس زیره اندر بصره یا خرما
همیشه ثور و میزان تاکه باشد خانه زهره
هماره تا عطارد راست منزل خوشه جوزا
زخون دیده دایم سرخ بادا روی بدخواهت
چودست وپنجه یارت به روزعید از حنا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۲
سلطان چرخ دوش چوشد سوی خاورا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا
گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا
از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر
صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
یاری که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند یک روان که بود در دوپیکرا
امسال کوکجاست که می نایدت به بر
واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا
با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت
بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا
نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور
تنها همی نه یار من استی ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»
سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا
یک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختیار من همه دردست اهورا
بودیم ما وخادم گرم سخنوری
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رویش به روشنائی چون ماه نخشبا
قدش به دلربائی چون سرو کشمرا
نی نی خطا سرودم چون قدوروی او
نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا
کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا
نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موی سیاهش پسر عما
با ماه بود روی سپیدش برادرا
هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا
زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا
دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار
کردم یقین که هست جهان دار کیفرا
گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر
گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه
گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین
گرد رهش ز روی چوماه منورا
وز روی شادمانی در پیش اوزدم
سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید
گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا
چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی
زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا
میباشدت مگربه میانم میانه ای
کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین
بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا
خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست
رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخی جان توجان من
شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان
گفتم درآتش است حیات سمندرا
القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت
خیز ومی آر می شودت گر میسرا
زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او
گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا
زآن می که گربنوشد بی دانشی از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور
گویدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار
ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا
با ساده روئی آور باکی ز مردما
وز باده خواری آخر شرمی ز داورا
ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو
تو بار سیم داری و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد
ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین
کای آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح
تخم امید کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن
هر صبح و شام روی نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان
ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»
برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا
جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش
گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا
مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ایدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبی که می دهی
نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد یک دومینا صهبای احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا
گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین
نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا
مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا
عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا
شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پیش گلاب مقطرا
پنداشتی که کلبه من دشت چین بود
گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شیرخواره به پستان مادرا
او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی
دادم به دست او ز می صاف ساغرا
او مست گشت از می ومن از دوچشم او
مستی من ز مستی او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعری بود کز او
دلها پریش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی
اما منم پیاده تو شاه مظفرا
گر تو بری ز من بستانی به زور حسن
ور من برم نمی شودم بخت یاورا
زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا
سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادی در پیش روی او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین
وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست
گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا
گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود
بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نیست باورت بشماریم از سرا
گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر
یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا
از کعبتین حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحیران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروی من نظر افکند وگفت هان
چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا
چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی
این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا
تا لعل شکرین تو را دید شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
دیگر نبات را نخرد مشتری کنی
یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا
امشب که با منی بودم به ز روز عید
شامی که بی توام گذرد صبح محشرا
یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئین کند به زیور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا
برخیز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست
کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا
چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین
گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا
گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت
بالله نایدم ز تو این گفته باورا
تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف
ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا
چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک
این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا
شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست
در دهر ما سوی الله از حکمم داورا
شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهی که می توان به یک انگشت برکشد
بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنیا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کین ز سم ستور و صدای کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاری کند به اعدا کآرند هر زمان
یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا
هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا
آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر
خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخی به نار گوینداز مهر او روند
بالله من نمی کنم این قصه باورا
طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت
مهر علی مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل
یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی
فرمود شهر علمم و باشد علی درا
یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دریا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعیفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود
هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالی نمی کنم
پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پویم به راه مهر توکو روی کلمرا
آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا
بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودی غلیگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نیست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا
دارم امید از کرمت اینکه روز حشر
از آتش جحیم نگردم محررا
دارم امید دیگر کز لطف بی شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها
وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن باید به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو
تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال
کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوری به تو
خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا
صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خدیورا
غمهای روزگار مرا در دل ای فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسی نبینم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خویش کیورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره این دردها مسیح
هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش
کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا
آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم
تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا
تا مشک آورند ز چین و در از عدن
تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا
باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
یار تو رامباد به جز عیش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است
نیکوتر است آری قند مکررا
روی سپهر شد ز ثریا مجدرا
چشمم زهجر ان بت بی مهر ماه چهر
اختر گهی شمرد وگهی ریخت اخترا
گاهی ز گریه بودم چون ابر نوبهار
گاهی ز ناله گشتم مانندتندرا
از خون دیده گشت کنارم چولاله سرخ
کردم چو یاد از آن خط سبز چو سعترا
گفتی ز ناله دارم نسبت به ققنا
گفتی ز گریه دارم خویشی به کودرا
از بسکه گریه کردم خود گفتمی مگر
صدچشمه گشته تعبیه درچشم مرمرا
ناگاه خادم آمدوگفتا نگفتمت
مسپار دل به لاله رخان سمنبرا
کز مهر دم زنند وزمردم برنددل
آنگه کنندجور چو بر قحبه شوهرا
یاری که سال پار بدت روز و شب به بر
ماند یک روان که بود در دوپیکرا
امسال کوکجاست که می نایدت به بر
واندر نظر نیاردت از شوکت وفرا
با عاشقی چه کار تو را هان بگویمت
بشنوزمن که عشق تو رانیست در خورا
نشنیده ای مگر ز بزرگان که گفته اند
نبود هر آنکه سر بتراشد قلندرا
ز این گفته شد ز یده مرا خون دل روان
با صدهزار ناله بگفتم به زاورا
دنیا به یک قرار نمانده است غم مخور
تنها همی نه یار من استی ستمگرا
«ناچار هر که صاحب روی نکو بود»
سنگین دل است اگر همه باشد پیمبرا
یک چند صبرکن به غم دل که کردگار
خوش دارد از کسی که به غم هست صابرا
بنازد ار به وصل وگدازد گرم زهجر
هست اختیار من همه دردست اهورا
بودیم ما وخادم گرم سخنوری
ناگه طراق سندان برخاست از درا
جستم زجا ورفتم وگفتم که کیستی
گفتا منم شناختمش کوست دلبرا
در بر رخش گشودم وگفتم چگونه شد
کت یادازمن آمد بخ بخ ز در درا
ترکی ز دردرآمد خوی کرده می زده
چهرش زتاب باده فروزان چواخگرا
رویش به روشنائی چون ماه نخشبا
قدش به دلربائی چون سرو کشمرا
نی نی خطا سرودم چون قدوروی او
نی سرو کشمر ومه نخشب برابرا
کی داشت ماه نخشب زلفی چو سنبلا
کی داشت سروکشمر چشمی چوعبهرا
نه سرو کشمری را بدجامه بر تنا
نه ماه نخشبی را بدتاج بر سرا
هم جامه داشت او به تن از اطلس وحریر
هم تاج داشت او به سر از مشک اذفرا
افتاده زلف او به سر دوش اوچنانک
زاغی نشسته باشد برشاخ عرعرا
با شام بود موی سیاهش پسر عما
با ماه بود روی سپیدش برادرا
هی هی تنش به نرمی خلاق قاقما
بخ بخ رخش به خوبی سلطان نسترا
زلفش دو صد لطیمه از مشک تبتا
چشمش دوصدقنینه از خمر خولرا
دیدم چوزلف اوست پریشان وبیقرار
کردم یقین که هست جهان دار کیفرا
گوهر به یک تکلم لعلش شود حجر
گیرم دگر ز عمان نارندگوهرا
عنبر به یک تحرک زلفش شودگیاه
گیرم دگر نیارند از بحر عنبرا
بنشاندمش به صدر وفشاندم به آستین
گرد رهش ز روی چوماه منورا
وز روی شادمانی در پیش اوزدم
سر بر زمین کله را بر چرخ اخضرا
چون زلف خویش گشت پریشان مرا چودید
گفت ای افغان مگر که به خوابستم اندرا
چونی چه می کنی چه شدت کاینچنین شدی
زرد وضعیف وخسته و رنجور ومضطرا
میباشدت مگربه میانم میانه ای
کاینسان شده است جسم توچون موی لاغرا
چشمان من مگر به توفرمود کاینچنین
بیمار و زار گردی و بی خواب و بی خورا
خواهی کتاب عشق نویسی مگر که هست
رگها عیان به جسم توچون خط مسطرا
گفتم بدو که برخی جان توجان من
شبهای هجر کرده بدین روزم اکثرا
گفتا ز دردهجر نمردی زهی توان
گفتم درآتش است حیات سمندرا
القصه چون که پاسی از شب گذشت گفت
خیز ومی آر می شودت گر میسرا
زآن می که گر بنوشد یک قطره دیو از او
گردد فرشته طینت وهم حورمنظرا
زآن می که گربنوشد بی دانشی از او
درگل فروبماند تا حشر چون خرا
زآن می که قطره ای خورد ار تیره زاغ از او
گردد خجل ز جلوه او طاوس نرا
زآن می که بوی او رسد ار بر مشام مور
گویدغلام درگه ما بد سکندرا
گفتم تو ساده روئیبا با باده ات چه کار
ساقی مخواه وزومطلب باده دیگرا
با ساده روئی آور باکی ز مردما
وز باده خواری آخر شرمی ز داورا
ترسم خدا نکرده به یغما رود زتو
تو بار سیم داری و رندان به معبرا
شهزاده گوش هرکه خورد باده می برد
ترسم خبر شوندت از این سر مضمرا
گفتا به خنده پاسخم از لعل شکرین
کای آسمان دانش از انصاف مگذرا
خوردن شراب بهتر یا درزمین مدح
تخم امید کشتن وبردن جفا برا
خوردن شراب بهتر یا همچون این وآن
هر صبح و شام روی نمودن به هر درا
خوردن شراب بهتر یا هر زمان شدن
در کاخ شاهزاده به صد غرچه همسرا
خوردن شراب بهتر یا همچواهل فارس
کردن نفاق وگشتن از ذره کمترا
خوردن شراب بهتر یا همچون غرچگان
ثلث از وظیفه کسر نهادن ز مضطرا
«از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است»
برخیز ویک دوساغر صهبا بیاورا
جستم ز جا ورفتم درکوی می فروش
گفتم بدوبه لابه مرا ای تو سروا
مهمانکی عزیز مرا کرده سرفراز
از من شراب ناب طلب کرده ایدرا
بستان به رهن خرقه ودستار را ز من
کاین نیمشب نه سیم مرا هست ونه زرا
اما نه چون شراب شرآبی که می دهی
نیمیش آب باشدو نیم دیگر شرا
از من گرفت خرقه ودستار را به رهن
آورد یک دومینا صهبای احمرا
آهسته زوگرفتم وهر جا دمان دمان
تا آمدم به خدمت آن نیک مخبرا
گفتم می است هین بستان گفت هان وچنین
نقلی بیار و ز گل فرشی بگسترا
مشکی بسای چون سر زلفم به هاونا
عودی بسوز چون خم جعدم به مجمرا
آراستم پس آنگه بزمی چنانکه بود
رشک بهشت وحسرت خاقان وقیصرا
شمع وشمامه شاهد و شیرین وشراب
چنگ وچغانه بربط وطنبور ومزمرا
هم کردمش به جام شراب مروقا
هم بردمش به پیش گلاب مقطرا
پنداشتی که کلبه من دشت چین بود
گر دیده بد به هر جهت از بس معطرا
کر گشت گوش زهره چنگی در آسمان
بنواخت بسکه مطرب مزمار ومزمرا
ساغر به نای بلبله ناگه دهان گشود
چون طفل شیرخواره به پستان مادرا
او هی ز من شراب طلب کرد ومن همی
دادم به دست او ز می صاف ساغرا
او مست گشت از می ومن از دوچشم او
مستی من ز مستی او بود برترا
گفت آلت قمار اگرت هست پیش آر
شطرنج و نرد را بنهادمش در برا
گفت ار بری تو من ز لبت می دهم دو بوس
ور من برم بخوان تو یکی قطعه از برا
اما نه همچو شعرم شعری بود کز او
دلها پریش گردد و جانها مکدرا
گفتم مرا تو هر چه کنی شرط حرف نی
اما منم پیاده تو شاه مظفرا
گر تو بری ز من بستانی به زور حسن
ور من برم نمی شودم بخت یاورا
زاین گفته شد چو زلف خود آشفته در غضب
گفت ار بری دهم به خداوند اکبرا
سویم وزیر و بیدق آن شه روان چو کرد
هشتم به پای پیل تن اسبش رخ و سرا
آورد رخ چو پیش من آن شاه حسن شد
شاهش ز غصه مات وفکند از سر افسرا
برجستم وز شادی در پیش روی او
برداشتم سه چار معلق چو کوترا
تنگش به بر کشیدم چون جان نازنین
وز لعل او گرفتم هی بوسه بی مرا
گفتا مگر که آگهیت از حساب نیست
گفتم حساب چیست در این مرز وکشورا
گفتا دو بوسه شرط بکردم چه می کنی
گفتم مگر نه دو بهعدد ده شد ایدرا
گفتا گرفتم اینکه دو ده در عدد شود
بوسیده ای تو اینکم از صد فزون ترا
گفتم سه چار بوسه فزونتر نکردمت
گر نیست باورت بشماریم از سرا
گفتا بیار نرد کز این شاه واین وزیر
یک لخت خون شده است مرا دل به پیکرا
از کعبتین حاصل من بود چار و سه
کوکرد پنج خانه خود را مسخرا
عشقش چار من شد وحیران که چون کنم
کافتادم از دو خالش ناگه به ششدرا
خندان بروی من نظر افکند وگفت هان
چونی کنون بخوان غزلی روح پرورا
چون این بگفت ناگه از فیض سرمدی
این مطلبم بدیهه بیامد به خاطرا
تا لعل شکرین تو را دید شکرا
همچون مگس ز حسرت زد دست بر سرا
دیگر نبات را نخرد مشتری کنی
یکبار اگر تبسم شیرین چو شکرا
امشب که با منی بودم به ز روز عید
شامی که بی توام گذرد صبح محشرا
یکدم وصال روی تو خوشتر بود از آنک
از باختر دهند مرا تا به خاورا
آئین کند به زیور هر کس که خوبروست
توخوب رو ز رخ کنی آئین به زیورا
برخیز تا نشانم بر چشم روشنت
گر حجره چون دلم شده تار ومحقرا
زلفت اگر نه قنبر حیدر بود ز چیست
کز ماه کرده بالین وز مهر بسترا
چون این غزل زمن بشنید آن غزال چین
گفتا که این غزل را گو کیست شاعرا
گفتم که خود بدیهه کنون گفتمی بگفت
بالله نایدم ز تو این گفته باورا
تو مر نه می نکردی از قافیه ردیف
ت مر نه می نکردی سعتر از سغبرا
چون شد که ناگهان شدی اینگونه فاضلا
چندی نرفته چون شدی این سان سخنورا
گفتم بتا من آنچه بدم هستمی ولیک
این قدر وپایه یافتم از مدح حیدرا
شاهی که یافت هستی از هستیش ز نیست
در دهر ما سوی الله از حکمم داورا
شاهی که کمترین خدمش راست ننگ وعار
از فر ز تخت سلجق و ازتاج سنجرا
شاهی که می توان به یک انگشت برکشد
بر هیئتی دگر دو نه افلاک دیگرا
آنکو بر وقارش کوه است چون کها
آنکو بر سخاویش بحر است فرغرا
اسماءهست هر چه بود اوست معنیا
اعراض هست هر چه بود اوست جوهرا
پوشیده ام ز مهرش برجسم جوشنا
بنهاده ام ز عشقش بر فرق مغفرا
در روز کین ز سم ستور و صدای کوس
هم کور گردد ار ملک وهم فلک کرا
کاری کند به اعدا کآرند هر زمان
یاد از عذاب ومحنت واندوه محشرا
هم طبل الرحیل غریود ز ایمنا
هم بانگ الفرار برآید ز ایسرا
آنرا که نیست بهره ای از مهر او به عمر
خیرش همه شر آمد و نفعش همه ضرا
برخی به نار گوینداز مهر او روند
بالله من نمی کنم این قصه باورا
طلق ار به تن بمالی آتش نسوزدت
مهر علی مگر بود از طلق کمترا
آنرا کهذره ای بود از مهر او به دل
یاقوت سان نسوزد جسمش ز آذرا
ای شاه دین پناه که در وصف تو نبی
فرمود شهر علمم و باشد علی درا
یک حرف از صفات تو نتوان نوشت اگر
دریا شود مداد ونه افلاک دفترا
هم با اعانت تو شود مور ضعیفا
هم با اهانت تو شود باز کوترا
خشم تو است مرگ شود گر مجسما
لطف تو است عمر شود گر مصورا
شاخ شجر به مدح تو گردیده ناطقا
قطره مطر به وصف تو گردیده جانورا
لطف تو گرنه شامل حال مسیح بود
هرگز نمی شدی ز دمش زنه عاذرا
پهلو زمهر تو خالی نمی کنم
پهلویم ار چودارا گردد به جمدرا
تازم به دشت عشق تو کو بار ناچخا
پویم به راه مهر توکو روی کلمرا
آن راکه نیست مهر تو در دل به روزگار
هر مو که باشدش به تن آید چو نشترا
بر پا چگونه گشتی طاق سپهر اگر
در کشور وجود نبودی غلیگرا
تا داردم ز مهر تو فانوس شمع دل
غم نی وزد هر آنچه ز آفات صرصرا
من مست جام عشق توام نیست حاجتم
روز جزا به چشمه تسنیم و کوثرا
دارم امید از کرمت اینکه روز حشر
از آتش جحیم نگردم محررا
دارم امید دیگر کز لطف بی شمر
آنکو مراست خواجه تو را هست چاکرا
آنکو تو را سمی شد و زاین فخر می سزد
بر نه فلک اگر کند از رتبه تسخرا
آنکو بود به حکمت ارسط و فلاطنا
آنکو بود به طاعت سلمان وبوذرا
هم داریش نگاه ز هر رنج و محنتا
هم باشیش پناه به هر فتنه وشرا
مدح تو خوانده است به هر روز و هر شبا
وصف تو گفته است به محراب ومنبرا
شعرم هزار طعنه زند بر به گوهرا
طبعم به بحر مدح تو تا شد شناورا
ای آنکه پیش قدر تو الوند شدکها
وی آنکه نزد فضل تو اروند شد لرا
بس قرنها گذشتن باید به روزگار
تا آورد دگر چو تو فرزند مادرا
تو یونسی وحوت است این خاکدان ریو
تو یوسفی وچاه است این دار ششدرا
خصم تو را چه حاجت خنجر زدن بود
کاندر تن است هر سر مویش چو خنجرا
وصف تو را چنانکه توئی چون کنم خیال
کز هر چه آیدم به خیالی فزونترا
آرند آب وآتش اگر داوری به تو
خصمی دگر بهم نکنند آب و آذرا
زاین پس ز بیم تو نشود طالع آفتاب
از ابر تا به سر نکشد تیره چادرا
صدرا سپهر قدرا ای آنکه شخص تو
در ملک فضل و دانش آمد خدیورا
غمهای روزگار مرا در دل ای فغان
ستخوان شده است همچو در انگور تکترا
جز تو کسی نبینم دانا که در جهان
از درد خود شوم بر او خویش کیورا
در ذلت است هر کس به آهنگ وهش بود
با عزت است هر کس باشد لتنبرا
عاجز بود ز چاره این دردها مسیح
هم چاره ای کند مگر الطاف کرکرا
آمد بلنداقبال اخرس به وصف تو
هم اخرس است هر که ازو هست اشعرا
شعرم چو شعر یار چه غم گر بود پریش
کاشفته دل نگشته جز آشفته دیگرا
آن به که بر دعای تو ختم سخن کنم
تا کس نگویدم که فلانی است مهمرا
تا مشک آورند ز چین و در از عدن
تا عنبر از تتار و دیبه هم از ملک ششترا
تا هست چار عنصر ونه چرخ و هشت خلد
تا هست تیر ومشتری و زهره وخورا
باشد سپید تا تن دلدار همچو سیم
زرد است تا که چهره عشاق چون زرا
یار تو رامباد به جز عیش همدما
خصم تو را مباد به جز دردغمخورا
غم نیست گر که قافیه بعضی مکرر است
نیکوتر است آری قند مکررا
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۳
دوش طبع من ملال از بس ز هجر یار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
با دل من تاسحرگه گفتگو بسیار داشت
گفتم ای دل در کجائی هرزه گردی تا به کی
کی دلی غیر از تو هرگز صاحبش را خوار داشت
این بلند اقبال من سوزد که در دور زمان
غیر من هر کس دلی آسوده و غمخوار داشت
در بر من نیستی یک دم کجائی روز وشب
کی کسی در هزره گردی اینهمه اصرار داشت
دل بگفت ای بی خبر از خود ز سوز وشور عشق
هر که عاشق بود دل دایم به پیش یار داشت
من بر یار تو می باشم شب و روز ای عجب
کی کجا دل داشت در بر گر کسی دلدار داشت
گفتمش شب ها مه من درچه کاری بود گفت
داشت بر کف گاه ساغر گاه چنگ وتار داشت
گفتم اندر ساغرش بد خون دلها یا شراب
گفت گه بیرون به رندی گه می خلار داشت
گفتمش گهگاه و کم کم یا دمادم خورد می
گفت نی بر لب پیاپی ساغر سرشار داشت
گفتم ای دل راست گو چون بود رفتارش به تو
گفت می دیدم به من مهری برادر وار داشت
گفتمش چون بودخوی آن نگار خوبروی
گفت درامسال بدخوئی نه همچون پار داشت
گفتمش از مهر او طرفی که بستی چیست گفت
طرفم این کز وصل خویشم بی غم وآزار داشت
گفتم از می مست چون می شد چه می کرد او بگفت
خنجر اندر کف جدلها با درو دیوار داشت
گفتم از حسنش بگو گفتا که اندر چرخ حسن
بود تابان ماهی اما ز لف عنبربار داشت
گفتم از رویش بگو گفتا بیاض عارضش
نقطه شنگرف گون وخطی از زنگار داشت
گفتمش گواز جبینش گفت پیش آفتاب
گوئیا آئینه ای می داشت این آثار داشت
گفتم از نور رخش گو گفت بر کف گوئیا
سوره نور و کتاب مجمع الانوار داشت
گفتم از زلفش بگو شرحی بگفت از زلف او
من چگویم زلف او شرح وبیان بسیار داشت
گفتم از آن طره طرار برگوقصه ای
گفت طولانی است آن شرحی که درطومار داشت
گفتمش چون بود تار طره طرار او
گفت درهر تار چندین تبت وتاتار داشت
گفتم از باریکیش گو گفت می پنداشتی
کزریاضت همسری با خواجه عطار داشت
گفتم از تاریکیش گوگفت گویا نسبتی
با شب هجران یار و با دل کفار داشت
گفتم از بویش بگو گفتا گمانم می رسید
بارها ازمشک وعنبر بسته بر هر تار داشت
گفتم از عطرش بگوگفتا ز عطر بوی او
خویش را عنبر ز عطر بوی خود بیزار داشت
گفتمش گو از درازایش بگفتا یک دوشبر
کوتهی تخمین زدم از شام هجر یار داشت
گفتم ازشکلش بگوگفت از یمین واز یسار
آن بت فرخار می پنداشتی زنار داشت
گفتم از چینش بگوگفتا دو صد چین وختن
زیر هر چین و شکن آن طره طرار داشت
گفتم از زلفش حکایت گو به پیشم موبه مو
گفت پیچ وتاب زلفش مو به مو چون تار داشت
گفتم از حالش بگوگفتا پریشان حال بود
گوئی آن هم همچو ما عشقی بدان رخسار داشت
گفتمش ز آن سیمتن در آن پریشانی چه خواست
گفت گردن کج چو مسکین خواهش دینار داشت
گفتم از نوشین لب لعلش حکایت کن بگفت
نوشداروئی عجب در لعل شکربار داشت
گفتمش گو از دهانش گفت هیچ ازاو مگو
جوهر فردی که می گویند کی آثار داشت
گفتم از دندان او گوگفت از یاقوت سرخ
حقه ای دیدم دو رشته لؤلؤ شهوار داشت
گفتمش گواز زبان درفشان او بگفت
«بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت»
گفتم از سیمین زنخدانش به پیشم گو سخن
گفت چاهی از زنخدان آن بت عیار داشت
گفتم از آن چاه گوگفتا چوا فتادم در او
دل همی دیدم در آن جا ناله های زار داشت
گفتمش چون شد که بیرون آمدی ز آن چاه گفت
طره اش این ستگیری را به من اظهار داشت
گفتم از سرو قدش گوگفت قدش را به سرو
چون دهی نسبت چو قدش سرو کی رفتار داشت
گفتم از چشمش بگو گفت ار چه خود بیمار بود
چون طبیبان در برش دیدم همی بیمار داشت
گفتم از مژگان اوگوگفت آن ابرو نبود
ذوالفقاری بد که درکف حیدر کرار داشت
آن شهی کز باده عشقش هر آنکو مست شد
هم بلند اقبال گشت وهم دلی هشیار داشت
مه راو را در ازل هر کس که در دل جا نداد
دل پر ازحسرت ز بدبختی چوبو تیمار داشت
من چگویم مدح ووصف از این چنین شاهی که او
شبهه در پیش کسان باخالق جبار داشت
گر نصیر او راخدایش خواند چون خورد شد بصیر
احولی را دور از چشم اولوالابصار داشت
شبروی گه در فلک می کرد بر خیل ملک
رهروی گه در زمین با بوذر و عمار داشت
بود شبها پیرزنها را معین و توشه کش
روزها با شیرزنها جنگ وگیر و دار داشت
مرحبا مرحب کش آمد صد هزاران آفرین
دشمنی از امر حق با فرقه کفار داشت
دوستان را نه ز فتح آسوه دل می کرد وبس
دشمنان را هم ز رحم آسوده از زنهار داشت
عالمی گر می شدند از بهر رزمش متفق
نه ملالی خاطرش نه با کی از پیکار داشت
جن وانس ار می شدند اعدای او روز نبرد
کی کجا اندیشه از اعدای بد کردار داشت
هر چه اسرار الهی بود اندر روزگار
اطلاع از کم و کیف آن همه اسرار داشت
بی رضای پاک یزدان هیچ کاری را نکرد
کار یزدان بود در روی زمین گر کار داشت
دل بر این دنیا نبست واف بر این دنیا نمود
روی دل دایم به سوی داور دادار داشت
منکر ملعون او درحقش اقرار ار نکرد
بود از آنرو کو مرجح نار را بر عار داشت
منکرش را گوئیا پروا نبود از سوختن
سوختن را چون سمندر آرزوی نار داشت
او یدالله است وعین الله و وجه الله چرا
منکر او در حق او این همه انکار داشت
بود او صاف وثنای آن امام راستین
آن نواهائی که درمنقار موسیقار داشت
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی
کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
دید از آن سالار درمان گرتنی را درد بود
شد از او هر کار آسان گر کسی دشوار داشت
هر که مهر تو نشد او را عجین در آب و گل
کوکب اقبالش از روز ازل ادبار داشت
د رزمین دل به امید تو تخمی هر که کشت
چون بدیدم صد هزاران خرمن وانبار داشت
هم خدا خشنود از او شد هم پیمبر زو رضا
بر ولی اللهیت هر کس چو من اقرار داشت
رتبه و جاه تو راکس نیست دانا جز خدا
قدردانی از تو شاها احمد مختار داشت
چشم یارت باد روشن روز خصمت باد تار
روز را تا روشن و شب را خدا تا تار داشت
درمذاق مردمان قندمکرر خوشتر است
عیب نبود گر قوافی چند جا تکرار داشت
بلند اقبال : قصاید
شمارهٔ ۴
ای سیه زلف نگار از بس پریشان بینمت
همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بینمت
با وفائی چون ز مرگ من ترا هست آگهی
ز آن سیه پوشیده ای زآنرو پریشان بینمت
روی گندم گون یار من بود باغ بهشت
راه آدم تا زنی مانند شیطان بینمت
آتشین روی نگارم هست نمرود از جفا
اندر آذر چون خلیل الله از آن بینمت
روی یار من کف موسی تو هستی چون عصا
کرده از اعجاز افسونت که ثعبان بینمت
عیسی روح اله ای زلف ار نیی پس از چه رو
روز وشب همخانه با خورشید تابان بینمت
روی او بیت الله وابروی او محراب اوست
گاه راکع گاه ساجد همچو سلمان بینمت
درد دل را چون تونتواند کسی کردن علاج
ای سیه چرده به دانش همچولقمان بینمت
سر به جام لعل یارم برده ای وخورده ای
باده و ز مستی بود کافتان وخیزان بینمت
ای سیه زلف این چنین کافتاده ای برچهر یار
دشمن دین آفت دل غارت جان بینمت
از زنخ دارد تون گوئی یار من گوئی ز سیم
پیش سیمین گوی او دایم چوچوگان بینمت
گر نه تو دزدی وچهر یارم ار نبود عسس
از چه رو در بندی و از چیست لرزان بینمت
چهره سیمین دلدارم بود گنجی ز حسن
بر سر آن گنج چون افعی پیچان بینمت
همچو مهتاب است روی یار مهر افروز من
در بر مهتاب چون عقرب بهجولان بینمت
ماه من هر جا کند رخ رونمائی سوی او
همچو حربا عاشق خورشید رخشان بینمت
خواهد آن مه روکه جور خویش را با مهر من
چونهمی سنجد از آنرو همچو میزان بینمت
حمل داری پاک گوهر ز آن ره ای زلف سیاه
تیره وتاریک همچون ابر نیسان بینمت
بوسه از بس می زنی هر دم به سیمین چهریار
در برم خون گشته دل از رشک نتوان بینمت
در تو از بس باربد سان دل نوا دارد عجب
نیست چون چنگ نکیسا گر درافغان بینمت
ای سیه زلف ار نیی زاهد چرا چون زاهدان
پیش چشم مست او برچیده دامان بینمت
روی یارم را به یزدان عابد ار داند دلیل
نیز من بر اهرمن ای زلف برهان بینمت
گه زنی چون اهرمن ره گه به یزدان رو کنی
گاه کافر یابمت گاهی مسلمان بینمت
نه مسلمانی نیی کافر الا ای زلف یار
زآنکه پیوسته مقیم باغ رضوان بینمت
گه چو هندوئی که دور افتاده باشد از وطن
وز غریبی گشته باشد زار وعریان بینمت
می کشد بر چهره هندو شکل لام ای زلف تو
هندوئی و شکل لام خط فرقان بینمت
گه به هم پیچیده چون خط ترسل یابمت
گاه درهم رفته چون توقیع فرمان بینمت
بس که گردی گاه کج گه راست پیش اوستاد
درگه تعلیم چون طفل سبق خوان بینمت
گه اسیر بندی وگاهی اسیر توست دل
گاه چون بیژن گهی سام نریمان بینمت
در به هر چینت دو صد خاقان چین باشد اسیر
چون کمند پر شکنج پور دستان بینمت
ای سیه زلف نگار از بس دراز وتیره ای
چون شب یلدای در فصل زمستان بینمت
روی یارم نوشکفته بوستانی پر گل است
بر درآن بوستان چون بوستان بان بینمت
گاه همچون سلسله بر دوش دلدار اوفتی
گاه همچون حلقه اندرگوش جانان بینمت
گه به درد بی دوای خویش درمان یابمت
گه به روی نازنین یار دربان بینمت
گر نیی شام محرم از چه چون گردی عیان
باعث افغان خلق از انس واز جان بینمت
تار تارت گه به جنبش باشد وگه در سکون
گاه همچون آورده گاهی چو شریان بینمت
روز وشب پیراهن لعل لب یاری مگر
دشت ظلماتی که گرد آب حیوان بینمت
چون بلنداقبال گاهی سرفراز از وصل دوست
همچو اهل حال گه سر در گریبان بینمت
بالش از مه بستر از خورشید رخشان باشدت
چون غلام درگه شاه خراسان بینمت
همچو خود سرگشته بر رخسار جانان بینمت
با وفائی چون ز مرگ من ترا هست آگهی
ز آن سیه پوشیده ای زآنرو پریشان بینمت
روی گندم گون یار من بود باغ بهشت
راه آدم تا زنی مانند شیطان بینمت
آتشین روی نگارم هست نمرود از جفا
اندر آذر چون خلیل الله از آن بینمت
روی یار من کف موسی تو هستی چون عصا
کرده از اعجاز افسونت که ثعبان بینمت
عیسی روح اله ای زلف ار نیی پس از چه رو
روز وشب همخانه با خورشید تابان بینمت
روی او بیت الله وابروی او محراب اوست
گاه راکع گاه ساجد همچو سلمان بینمت
درد دل را چون تونتواند کسی کردن علاج
ای سیه چرده به دانش همچولقمان بینمت
سر به جام لعل یارم برده ای وخورده ای
باده و ز مستی بود کافتان وخیزان بینمت
ای سیه زلف این چنین کافتاده ای برچهر یار
دشمن دین آفت دل غارت جان بینمت
از زنخ دارد تون گوئی یار من گوئی ز سیم
پیش سیمین گوی او دایم چوچوگان بینمت
گر نه تو دزدی وچهر یارم ار نبود عسس
از چه رو در بندی و از چیست لرزان بینمت
چهره سیمین دلدارم بود گنجی ز حسن
بر سر آن گنج چون افعی پیچان بینمت
همچو مهتاب است روی یار مهر افروز من
در بر مهتاب چون عقرب بهجولان بینمت
ماه من هر جا کند رخ رونمائی سوی او
همچو حربا عاشق خورشید رخشان بینمت
خواهد آن مه روکه جور خویش را با مهر من
چونهمی سنجد از آنرو همچو میزان بینمت
حمل داری پاک گوهر ز آن ره ای زلف سیاه
تیره وتاریک همچون ابر نیسان بینمت
بوسه از بس می زنی هر دم به سیمین چهریار
در برم خون گشته دل از رشک نتوان بینمت
در تو از بس باربد سان دل نوا دارد عجب
نیست چون چنگ نکیسا گر درافغان بینمت
ای سیه زلف ار نیی زاهد چرا چون زاهدان
پیش چشم مست او برچیده دامان بینمت
روی یارم را به یزدان عابد ار داند دلیل
نیز من بر اهرمن ای زلف برهان بینمت
گه زنی چون اهرمن ره گه به یزدان رو کنی
گاه کافر یابمت گاهی مسلمان بینمت
نه مسلمانی نیی کافر الا ای زلف یار
زآنکه پیوسته مقیم باغ رضوان بینمت
گه چو هندوئی که دور افتاده باشد از وطن
وز غریبی گشته باشد زار وعریان بینمت
می کشد بر چهره هندو شکل لام ای زلف تو
هندوئی و شکل لام خط فرقان بینمت
گه به هم پیچیده چون خط ترسل یابمت
گاه درهم رفته چون توقیع فرمان بینمت
بس که گردی گاه کج گه راست پیش اوستاد
درگه تعلیم چون طفل سبق خوان بینمت
گه اسیر بندی وگاهی اسیر توست دل
گاه چون بیژن گهی سام نریمان بینمت
در به هر چینت دو صد خاقان چین باشد اسیر
چون کمند پر شکنج پور دستان بینمت
ای سیه زلف نگار از بس دراز وتیره ای
چون شب یلدای در فصل زمستان بینمت
روی یارم نوشکفته بوستانی پر گل است
بر درآن بوستان چون بوستان بان بینمت
گاه همچون سلسله بر دوش دلدار اوفتی
گاه همچون حلقه اندرگوش جانان بینمت
گه به درد بی دوای خویش درمان یابمت
گه به روی نازنین یار دربان بینمت
گر نیی شام محرم از چه چون گردی عیان
باعث افغان خلق از انس واز جان بینمت
تار تارت گه به جنبش باشد وگه در سکون
گاه همچون آورده گاهی چو شریان بینمت
روز وشب پیراهن لعل لب یاری مگر
دشت ظلماتی که گرد آب حیوان بینمت
چون بلنداقبال گاهی سرفراز از وصل دوست
همچو اهل حال گه سر در گریبان بینمت
بالش از مه بستر از خورشید رخشان باشدت
چون غلام درگه شاه خراسان بینمت