عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ای دل اگر یار منی در عشق شو ثابت قدم
ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم
از درد وغم گر خون شوی وز دیده ام بیرون شوی
افزون تر از اکنون شوی در نزدجانان محترم
رو درپی آن نازنین درهر صباح وهر پسین
درهر زمان وهر زمین گر دیر باشد یا حرم
گر آن نگار تندخو شد ترش روی و تلخ گو
باید که اندر پیش او نه لا بگوئی نه نعم
هستی اگر پابست وی یا مست چشم مست وی
ساغر بنوش از دست وی هست ار به جای باده سم
باید ز توصدق وصفا یار ار کند جور وجفا
کزتونشاید جز وفا وزاونباید جز ستم
از دل ز اهل حال شو چون من بلند اقبال شو
ساکت ز قیل وقال شو غمگین مباش از بیش وکم
ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم
از درد وغم گر خون شوی وز دیده ام بیرون شوی
افزون تر از اکنون شوی در نزدجانان محترم
رو درپی آن نازنین درهر صباح وهر پسین
درهر زمان وهر زمین گر دیر باشد یا حرم
گر آن نگار تندخو شد ترش روی و تلخ گو
باید که اندر پیش او نه لا بگوئی نه نعم
هستی اگر پابست وی یا مست چشم مست وی
ساغر بنوش از دست وی هست ار به جای باده سم
باید ز توصدق وصفا یار ار کند جور وجفا
کزتونشاید جز وفا وزاونباید جز ستم
از دل ز اهل حال شو چون من بلند اقبال شو
ساکت ز قیل وقال شو غمگین مباش از بیش وکم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم
به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم
ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز
من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم
چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من
نه از شهر عجم خیزد نه درملک عرب دیدم
سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازی
که از درد وغم هجرت بسی رنج وتعب دیدم
زند گه چنگ در گوشت کندگه جای بر دوشت
مگر زلف توبدمست است کو را بی ادب دیدم
به رویت ماه اگر از روشنی گفتم مرنج از من
ندیدم خوب رویت را چو درتاریک شب دیدم
مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد
بلنداقبال را امروز در وجد وطرب دیدم
به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم
ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز
من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم
چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من
نه از شهر عجم خیزد نه درملک عرب دیدم
سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازی
که از درد وغم هجرت بسی رنج وتعب دیدم
زند گه چنگ در گوشت کندگه جای بر دوشت
مگر زلف توبدمست است کو را بی ادب دیدم
به رویت ماه اگر از روشنی گفتم مرنج از من
ندیدم خوب رویت را چو درتاریک شب دیدم
مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد
بلنداقبال را امروز در وجد وطرب دیدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یک آه اگر از دل صد چاک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نه میل سیر گلشن نه تقاضای چمن دارم
که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری
چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل این آشفته حالی را از آن آشفته مو دارد
من این شیرین کلامی را از آن شیرین دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون یوسفی از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پیچ وتاب افکنده ای گفتا
به تدبیر دل دیوانه ات مشکین رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداری
نه من هستم بجای خودتورا در پیرهن دارم
شنیدم قیمت یک بوسه از لب جان ودل کردی
بده بستان ز منکاین هر دو را بر کف ثمن دارم
بیا ساقی بیاور می به بانگ رود وچنگ ونی
چه بیم ازعارف وعامی چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گوید که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جانی به تن دارم
که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری
چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل این آشفته حالی را از آن آشفته مو دارد
من این شیرین کلامی را از آن شیرین دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون یوسفی از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پیچ وتاب افکنده ای گفتا
به تدبیر دل دیوانه ات مشکین رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداری
نه من هستم بجای خودتورا در پیرهن دارم
شنیدم قیمت یک بوسه از لب جان ودل کردی
بده بستان ز منکاین هر دو را بر کف ثمن دارم
بیا ساقی بیاور می به بانگ رود وچنگ ونی
چه بیم ازعارف وعامی چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گوید که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جانی به تن دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تعالی الله زجانانی که دارم
ز جانان است این جانی که دارم
به سیر سرو بستانم چه حاجت
از این سرو خرامانی که دارم
به نور ماه وخورشیدم چه خواهش
از این شمع شبستانی که دارم
از آن ترسم که شهری را برد سیل
از این چشمان گریانی که دارم
عجب نی گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزانی که دارم
به من گفتی که چون بخت توآمد
من این برگشته مژگانی که دارم
بلند اقبال هم گوید ز زلفت
بود حال پریشانی که دارم
ز جانان است این جانی که دارم
به سیر سرو بستانم چه حاجت
از این سرو خرامانی که دارم
به نور ماه وخورشیدم چه خواهش
از این شمع شبستانی که دارم
از آن ترسم که شهری را برد سیل
از این چشمان گریانی که دارم
عجب نی گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزانی که دارم
به من گفتی که چون بخت توآمد
من این برگشته مژگانی که دارم
بلند اقبال هم گوید ز زلفت
بود حال پریشانی که دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
من همی گویم که عاشق بر رخ آن دلبرم
آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم
یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت
عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر
من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق
دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل
پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک
پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم
وصلت امشب کرده روزی کرکرم
ده ز لب یک بوسه داری گر کرم
رخ نمی تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوی چشم توباشد شیر گیر
نی عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گویم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهی بوسی گرم
آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم
یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت
عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر
من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق
دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل
پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک
پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم
وصلت امشب کرده روزی کرکرم
ده ز لب یک بوسه داری گر کرم
رخ نمی تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوی چشم توباشد شیر گیر
نی عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گویم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهی بوسی گرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
من از فراق توتاچندسوزم وسازم
بکن به وصل خود آخر دمی سرافرازم
گهی چوباد صبا گر به سوی من گذری
نثار پای تو راجای زر سراندازم
مرا به بزم حضور توره دهندکجا
مگر که باد به گوشت رساندآوازم
کجا وصال توروزی شود مرا که به هجر
چوپرشکسته کبوتر به چنگ شهبازم
نمی کشد دل من از قمار عشق تودست
مگر که هستی خود هر چه هست دربازم
ز راه دیده دلم ریخت خون بسی به کنار
دلم هم از غم تو نیست محرم رازم
تو چون بهفوج نکویان دهر سرهنگی
به پایت ار همه سلطان شوم که سربازم
اسیر عالم جسمم شوم سراپا جان
دمی که از قفس تن دهند پروازم
روا بود که ز عشق توچون بلنداقبال
به مهر وماه زنم طعنه بر فلک نازم
بکن به وصل خود آخر دمی سرافرازم
گهی چوباد صبا گر به سوی من گذری
نثار پای تو راجای زر سراندازم
مرا به بزم حضور توره دهندکجا
مگر که باد به گوشت رساندآوازم
کجا وصال توروزی شود مرا که به هجر
چوپرشکسته کبوتر به چنگ شهبازم
نمی کشد دل من از قمار عشق تودست
مگر که هستی خود هر چه هست دربازم
ز راه دیده دلم ریخت خون بسی به کنار
دلم هم از غم تو نیست محرم رازم
تو چون بهفوج نکویان دهر سرهنگی
به پایت ار همه سلطان شوم که سربازم
اسیر عالم جسمم شوم سراپا جان
دمی که از قفس تن دهند پروازم
روا بود که ز عشق توچون بلنداقبال
به مهر وماه زنم طعنه بر فلک نازم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم
از پریشانی خودنیست خبردار دلم
تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا
شست یکباره دل ودست ز هر کار دلم
بلکه از شربت لعل توشفائی یابد
شده از چشم توچون چشم تو بیمار دلم
دیده تا دیده من طره ورخسار تو را
نیست آسوده دمی از غم و آزار دلم
بی توخارند به چشمم همه گل های چمن
نکند بی رخ تومیل به گلزار دلم
دل سنگین توتا چند نگردد راضی
که شوداز غم هجر تو سبکبار دلم
دلم از بسکه ز هرکس طلبد وصل تو را
درنظرهای خلایق شده بس خوار دلم
خون چرا دادبه چشمم که بریزد به کنار
هم به عشقت نبودمحرم اسرار دلم
تاخبر شد که ز عشق تو بلنداقبالم
شد منادی به همه کوچه وبازار دلم
از پریشانی خودنیست خبردار دلم
تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا
شست یکباره دل ودست ز هر کار دلم
بلکه از شربت لعل توشفائی یابد
شده از چشم توچون چشم تو بیمار دلم
دیده تا دیده من طره ورخسار تو را
نیست آسوده دمی از غم و آزار دلم
بی توخارند به چشمم همه گل های چمن
نکند بی رخ تومیل به گلزار دلم
دل سنگین توتا چند نگردد راضی
که شوداز غم هجر تو سبکبار دلم
دلم از بسکه ز هرکس طلبد وصل تو را
درنظرهای خلایق شده بس خوار دلم
خون چرا دادبه چشمم که بریزد به کنار
هم به عشقت نبودمحرم اسرار دلم
تاخبر شد که ز عشق تو بلنداقبالم
شد منادی به همه کوچه وبازار دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای دل آزار مباش از پی آزار دلم
که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان
چشم توهستم گر بر سر پیکار دلم
ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من
که خدا باد ازین فتنه نگهدار دلم
دل من بختی مست است وندارد پروا
هر چه خواهی بکن ای دوست ز غم بار دلم
چشم بیمار توکرده است دلم را بیمار
جز غم عشق توکس نیست پرستار دلم
دل من خون شد و از دیده من بیرون شد
آفرین بر دل من باد وبه کردار دلم
ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد
نه فلک از تف یک آه شرر بار دلم
دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم
هر چه ناصح به نصیحت کندآزار دلم
هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعیش
من دل داده از آن رو است چنین خوار دلم
ای که پرسی ز دلم مر نه سپردم به تودل
دل بر توست نیی ازچه خبر دار دلم
به گرفتاری دل چاره گری کن ورنه
همه دانندطبیبا که گرفتار دلم
تاچوجان در دل من جای گرفتی ای دوست
شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم
با رگ وریشه برون آرمش از پیکر خویش
تا نگردد کسی آگاه ز اسرار دلم
دیده دل شده روشن چوبلنداقبالم
شده تا عارض توشمع شب تار دلم
که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان
چشم توهستم گر بر سر پیکار دلم
ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من
که خدا باد ازین فتنه نگهدار دلم
دل من بختی مست است وندارد پروا
هر چه خواهی بکن ای دوست ز غم بار دلم
چشم بیمار توکرده است دلم را بیمار
جز غم عشق توکس نیست پرستار دلم
دل من خون شد و از دیده من بیرون شد
آفرین بر دل من باد وبه کردار دلم
ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد
نه فلک از تف یک آه شرر بار دلم
دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم
هر چه ناصح به نصیحت کندآزار دلم
هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعیش
من دل داده از آن رو است چنین خوار دلم
ای که پرسی ز دلم مر نه سپردم به تودل
دل بر توست نیی ازچه خبر دار دلم
به گرفتاری دل چاره گری کن ورنه
همه دانندطبیبا که گرفتار دلم
تاچوجان در دل من جای گرفتی ای دوست
شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم
با رگ وریشه برون آرمش از پیکر خویش
تا نگردد کسی آگاه ز اسرار دلم
دیده دل شده روشن چوبلنداقبالم
شده تا عارض توشمع شب تار دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
از فراقت نه چنان تنگ دلم
که توان گفت چه سان تنگ دلم
به چه سان تنگ بود دیده مور
تنگ گردیده چنان تنگ دلم
گر به محشر ببرندم به بهشت
بی تو درقصر جنان تنگ دلم
با همه تنگ دلی کوه غمی
جای بگرفته در آن تنگ دلم
هر کسی تنگدل است از جهتی
من از آن تنگ دهان تنگ دلم
شکوه ها از غم هجران میگفت
داشت گر نطق وبیان تنگ دلم
اگرم نام بلندا قبال است
از چه این سان به جهان تنگ دلم
نیست ای دل چوتو صاحب نظری درعالم
که جز از دوست نبینی دگری درعالم
پی کاری مروار اهل دلی عاشق شو
که به از عشق نباشد هنری درعالم
بت به بتخانه بسی هست ولی نیست چوتو
آهنین دل صنم سیم بری در عالم
دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما
نیست آه دل ما را اثری در عالم
درجان پرتوحسنت چو تجلی فرمود
به جز از عشق نباشدخبری در عالم
دیده ام بس سحر وشام ندیدم گاهی
چون رخ وزلف تو شام وسحری در عالم
همچوقند لبت ای شوخ نداردهرگز
شهدوشیرینی و لذت شکری درعالم
به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت
برسر سرو ندیدم قمری درعالم
همچوگیسوی خم اندر خم مشک افشانت
سر زد از نافه کجا مشک تری درعالم
می توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم
دهد ار نخل امیدم ثمری درعالم
که توان گفت چه سان تنگ دلم
به چه سان تنگ بود دیده مور
تنگ گردیده چنان تنگ دلم
گر به محشر ببرندم به بهشت
بی تو درقصر جنان تنگ دلم
با همه تنگ دلی کوه غمی
جای بگرفته در آن تنگ دلم
هر کسی تنگدل است از جهتی
من از آن تنگ دهان تنگ دلم
شکوه ها از غم هجران میگفت
داشت گر نطق وبیان تنگ دلم
اگرم نام بلندا قبال است
از چه این سان به جهان تنگ دلم
نیست ای دل چوتو صاحب نظری درعالم
که جز از دوست نبینی دگری درعالم
پی کاری مروار اهل دلی عاشق شو
که به از عشق نباشد هنری درعالم
بت به بتخانه بسی هست ولی نیست چوتو
آهنین دل صنم سیم بری در عالم
دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما
نیست آه دل ما را اثری در عالم
درجان پرتوحسنت چو تجلی فرمود
به جز از عشق نباشدخبری در عالم
دیده ام بس سحر وشام ندیدم گاهی
چون رخ وزلف تو شام وسحری در عالم
همچوقند لبت ای شوخ نداردهرگز
شهدوشیرینی و لذت شکری درعالم
به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت
برسر سرو ندیدم قمری درعالم
همچوگیسوی خم اندر خم مشک افشانت
سر زد از نافه کجا مشک تری درعالم
می توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم
دهد ار نخل امیدم ثمری درعالم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
گفتم که مهی گفت که ماهست غلامم
گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم
گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت
گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم
گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر
گفتاز رخ چون صبح وز گیسوی چوشامم
گفتم خم ابروی تو مانند هلال است
گفتا بهرخ بین وبخوان ماه تمامم
گفتم قد من ازچه چنین خم شده چون دال
گفت از الف قامت واز زلف چولامم
گفتم که ز جا خیز وبده جام شرابی
گفتا نخورد کس به جز از زهر ز جامم
گفتم که بلنداز چه شداقبل من این سان
گفتا به توقاصد چورسانید پیامم
من اگر خارم اگر گل جا بوددرگلستانم
من اگر نیکم اگر بد بنده این آستانم
خودنمی دانم چه هستم هوشیارم یاکه مستم
گر چنین دانی چنینم ور چنان خوانی چنانم
بشنوم تا خود صدایت را ز سر تا پای گوشم
تا همی گویم ثنایت را ز سر تا پا زبانم
بهتر از داروست جانا از تو آید گر که دردم
خوشتر از سوداست یارا از توباشد گر زیانم
سوزم از عشق تواما هیچ پیدا نیست دودی
کاتشین رخسارت آتش زد به مغز استخوانم
پیش از اینت بیش از این می بود با من مهربانی
توا گر با من نه آنی با تومن بالله همانم
آسمان پیش بلند اقبال من پستی نماید
بشمری در آستان خود اگر از چاکرانم
گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم
گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت
گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم
گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر
گفتاز رخ چون صبح وز گیسوی چوشامم
گفتم خم ابروی تو مانند هلال است
گفتا بهرخ بین وبخوان ماه تمامم
گفتم قد من ازچه چنین خم شده چون دال
گفت از الف قامت واز زلف چولامم
گفتم که ز جا خیز وبده جام شرابی
گفتا نخورد کس به جز از زهر ز جامم
گفتم که بلنداز چه شداقبل من این سان
گفتا به توقاصد چورسانید پیامم
من اگر خارم اگر گل جا بوددرگلستانم
من اگر نیکم اگر بد بنده این آستانم
خودنمی دانم چه هستم هوشیارم یاکه مستم
گر چنین دانی چنینم ور چنان خوانی چنانم
بشنوم تا خود صدایت را ز سر تا پای گوشم
تا همی گویم ثنایت را ز سر تا پا زبانم
بهتر از داروست جانا از تو آید گر که دردم
خوشتر از سوداست یارا از توباشد گر زیانم
سوزم از عشق تواما هیچ پیدا نیست دودی
کاتشین رخسارت آتش زد به مغز استخوانم
پیش از اینت بیش از این می بود با من مهربانی
توا گر با من نه آنی با تومن بالله همانم
آسمان پیش بلند اقبال من پستی نماید
بشمری در آستان خود اگر از چاکرانم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
اگر بداگر خوبم از دوستانم
اگر گل اگر خارم از بوستانم
دلش خواست باشم چنین این چنینم
اگر گفت گردم چنان آنچنانم
به هرجا که بدهدنشانم نشینم
به هر سو که گوید روان شو روانم
اگر گفت شوگوشوم در برش گو
وگر گفت شوصولجان صولجانم
از آن عنبرین طره در پیچ وتابم
وز آن آتشین چهره آتش به جانم
چوگردد وصالش میسر بهارم
چو گردم گرفتار هجرش خزانم
از آنتار وپودم بپاشیده از هم
که در پیش مهتاب رویش کتانم
جلال مرا گر که خواهی ببینی
ببین چون که بیرون برند از جهانم
بلنداست اقبال من شکر لله
که شیر خدا را سگ آستانم
اگر گل اگر خارم از بوستانم
دلش خواست باشم چنین این چنینم
اگر گفت گردم چنان آنچنانم
به هرجا که بدهدنشانم نشینم
به هر سو که گوید روان شو روانم
اگر گفت شوگوشوم در برش گو
وگر گفت شوصولجان صولجانم
از آن عنبرین طره در پیچ وتابم
وز آن آتشین چهره آتش به جانم
چوگردد وصالش میسر بهارم
چو گردم گرفتار هجرش خزانم
از آنتار وپودم بپاشیده از هم
که در پیش مهتاب رویش کتانم
جلال مرا گر که خواهی ببینی
ببین چون که بیرون برند از جهانم
بلنداست اقبال من شکر لله
که شیر خدا را سگ آستانم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زنده دور از روی آن سیمین تنم
من عجب آهن دل وروئین تنم
حال دل از من چه می پرسی زهجر
کن به رخسارم نگاه وبین تنم
از غم هجران وبار عشق دوست
خسته شد جانم از آن از این تنم
گشت خون از آن لب میگون دلم
شدچومو زآن موی مشک آگین تنم
ده زیاقوتی شراب لعل خویش
روح روح وراحت مسکین تنم
نگذرم از مهرت از ابروی خویش
خنجر آجین گر کنی از کین تنم
چون بلنداقبال از امید وصال
زنده دور از روی آن سیمین تنم
من عجب آهن دل وروئین تنم
حال دل از من چه می پرسی زهجر
کن به رخسارم نگاه وبین تنم
از غم هجران وبار عشق دوست
خسته شد جانم از آن از این تنم
گشت خون از آن لب میگون دلم
شدچومو زآن موی مشک آگین تنم
ده زیاقوتی شراب لعل خویش
روح روح وراحت مسکین تنم
نگذرم از مهرت از ابروی خویش
خنجر آجین گر کنی از کین تنم
چون بلنداقبال از امید وصال
زنده دور از روی آن سیمین تنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گفتمش دیوانه ام گفتا که زنجیرت کنم
گفتمش ویرانه ام گفتا که تعمیرت کنم
گفتم ازعشق توچون زلف توپرچین شد رخم
گفت درعهدجوانی خواستم پیرت کنم
گفتمش تا چندباشم تشنه دیدار تو
گفت زآب کوثر لب غم مخور سیرت کنم
گفتم ازخیل سگان درگهت خواهم شوم
گفت اگرگردی سگ این آستان شیرت کنم
گفتمش داری ز مژگان تیر وا ز ابروکمان
گفت هستم درخیال اینکه نخجیرت کنم
گفتم اندر پای تو خواهم کهتا میرم ز عشق
گفت تا میری در اقلیم بقا میرت کنم
چون بلنداقبال گفتم هر زمانم حالتی است
گفت میخواهم که تا آگه زتقدیرت کنم
گفتمش ویرانه ام گفتا که تعمیرت کنم
گفتم ازعشق توچون زلف توپرچین شد رخم
گفت درعهدجوانی خواستم پیرت کنم
گفتمش تا چندباشم تشنه دیدار تو
گفت زآب کوثر لب غم مخور سیرت کنم
گفتم ازخیل سگان درگهت خواهم شوم
گفت اگرگردی سگ این آستان شیرت کنم
گفتمش داری ز مژگان تیر وا ز ابروکمان
گفت هستم درخیال اینکه نخجیرت کنم
گفتم اندر پای تو خواهم کهتا میرم ز عشق
گفت تا میری در اقلیم بقا میرت کنم
چون بلنداقبال گفتم هر زمانم حالتی است
گفت میخواهم که تا آگه زتقدیرت کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
ز آب چشم از بسکه روز و شب زمین را تر کنم
مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید
کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم
خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم
از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر
تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم
شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس
شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم
پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم
با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش
از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم
مشت خاکی دست ندهد کز غمت بر سر کنم
کاسه چشم است وافغان دل وخون جگر
بی تو گر مطرب طلب یا باده در ساغر کنم
گشته ام درانتظار از بس ز وصلت ناامید
کافرم گر چون دل آئی در برم باور کنم
خون شودبی شک چو اول روز کاندر نافه بود
وصف زلفت را اگر در پیش مشک تر کنم
از سیاهی چون محک زلفت چو آید در نظر
تا بدوسایم رخی رخ را به زردی زرکنم
شعر من آشفته دیوانم پریشان شد زبس
شرح مشکین طره ات را ثبت دردفتر کنم
پیش سرو قامتت نه نامی از طوبی برم
با می لعل لبت نه یادی از کوثر کنم
آسمان را رشکها از دامنم باشد به دل
دامنم را شب ز اشک از بسکه پراختر کنم
زهره اندر چرخ با یاران خود می گفت دوش
از بلنداقبال کوشعری که تا از برکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
تونوبهار منی نوبهار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
به پیش عارض تو لاله زار را چکنم
توسروقد به کنارم نشسته ای شب وروز
صفای سرو ولب جویبار راچکنم
به باغ رفتم وشیدا شدم ز صوت هزار
توچون به صوت درآئی هزار راچکنم
قرار از دل من زلف بیقرار توبرد
به بی قراری زلفت قرار راچکنم
ز چین زلف تو دامان من پر است از مشک
عبیر وعنبر و مشک تتار را چکنم
شنیده ام که تو را بر سر است عزم سفر
توگر روی به سفر من دیار را چکنم
به ناله ها که زدل می کشد بلند اقبال
دگر نوای نی وچنگ وتار را چکنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
تا که خود را زبر دوست جدا می بینم
مبتلای غم ودر بند بلا می بینم
دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست
که بقای همه رامن به فنا می بینم
می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا می بینم
سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب یار دوا می بینم
پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما می بینم
به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست
این همه نور که با مهر سما می بینم
هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم
کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیض هایی که من از باد صبا می بینم
دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم
گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را این همه با فرو بها می بینم
گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا می بینم
مبتلای غم ودر بند بلا می بینم
دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست
که بقای همه رامن به فنا می بینم
می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا می بینم
سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب یار دوا می بینم
پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما می بینم
به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست
این همه نور که با مهر سما می بینم
هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم
کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیض هایی که من از باد صبا می بینم
دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم
گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را این همه با فرو بها می بینم
گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا می بینم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم
خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم
به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم
مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین
نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم
شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی
شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم
کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم
توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم
ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم
تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن
زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم
خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم
به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم
مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین
نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم
شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی
شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم
کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم
توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم
ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم
تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن
زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
تا گدای درتوام شاهم
شاه را رشک آید از جاهم
مهر وماهم مطیع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بی خبر گر چه از خودم لیکن
از بدونیک دهر آگاهم
من خلیل نشسته درآذر
یوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم ای دل ز رازهای نهان
سخنی بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمی دانی
محرم خاص خلوت شاهم
ای خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشینیم ما و اوباهم
شاه را رشک آید از جاهم
مهر وماهم مطیع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بی خبر گر چه از خودم لیکن
از بدونیک دهر آگاهم
من خلیل نشسته درآذر
یوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم ای دل ز رازهای نهان
سخنی بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمی دانی
محرم خاص خلوت شاهم
ای خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشینیم ما و اوباهم