عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٣ - قصیده ایضاً له در مدح طغا یتمور خان و تهنیت ورود او
ایدل بیار مژده که شاه جهان رسید
فرمانده ملوک زمین و زمان رسید
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
چون او رسید با تن آزرده جان رسید
چون عز پایبوس شهنشاه یافت تخت
پایش ز قدر بر سر هفت آسمان رسید
از خرمی بسان دل گل گل دلم
بشکفت چون شهنشه گیتی ستان رسید
جان من ضعیف ز محنت خلاص یافت
صد گونه راحتم بدل ناتوان رسید
منت خدایرا که سوی جویبار ملک
شاه جهانپناه چو سرو روان رسید
با مسند جلالت و با تخت خسروی
از رأی پیرو قوت بخت جوان رسید
از گلشن مکارم او بوی نوبهار
اهل زمانه را بگه مهرگان رسید
بودیم در کشاکش دوران روزگار
شاه آمد و بشارت امن و امان رسید
چون مه بر اوج مسند عزت نهاد پای
گفتی که گل بگلشن و گوهر بکان رسید
کو مطربی که گه گه این غزل عذب آبدار
گوید زنا ز آنکه شه کامران رسید
ای ترک می بیار که فصل خزان رسید
نی نی بهار عشرت صاحبدلان رسید
زین پس بآب رز بنشان آتش دلم
شادی اینخبر که شه شهنشان رسید
خورشید می زمشرق خم چون طلوع کرد
صد روشنی بعالم عقل و روان رسید
شیرینی نشاط شد اندر مذاق دل
چون تلخی شراب بکام و زبان رسید
گنج طرب نهاد می اندر دل خراب
گوئی که چاشنی بوی از زعفران رسید
رطل گران طلب کن ایا ترک میگسار
بزم طرب بساز که شاه جهان رسید
در ده میی که خنده زند همچو نوبهار
خاصه کنون که نوبت جشن خزان رسید
باد خزان بباغ بر اوراق شاخسار
چون دست شه ببزم درون زرفشان رسید
شاهی که بر مشارب جودش ز سایلان
بس کاروان که بر اثر کاروان رسید
شاها اگر چه ابن یمین بود پیش ازین
نالان چنانکه بر فلک از وی فغان رسید
اکنون بفر مقدم میمون شهریار
هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
دانم که بعد ازین نکند سوی او بکین
گردون دون نظر چو شه مهربان رسید
عمرش دراز باد که از یمن دولتش
هر آرزو که هست بدان میتوان رسید
فرمانده ملوک زمین و زمان رسید
شاه جهان طغایتمور خان که ملک را
چون او رسید با تن آزرده جان رسید
چون عز پایبوس شهنشاه یافت تخت
پایش ز قدر بر سر هفت آسمان رسید
از خرمی بسان دل گل گل دلم
بشکفت چون شهنشه گیتی ستان رسید
جان من ضعیف ز محنت خلاص یافت
صد گونه راحتم بدل ناتوان رسید
منت خدایرا که سوی جویبار ملک
شاه جهانپناه چو سرو روان رسید
با مسند جلالت و با تخت خسروی
از رأی پیرو قوت بخت جوان رسید
از گلشن مکارم او بوی نوبهار
اهل زمانه را بگه مهرگان رسید
بودیم در کشاکش دوران روزگار
شاه آمد و بشارت امن و امان رسید
چون مه بر اوج مسند عزت نهاد پای
گفتی که گل بگلشن و گوهر بکان رسید
کو مطربی که گه گه این غزل عذب آبدار
گوید زنا ز آنکه شه کامران رسید
ای ترک می بیار که فصل خزان رسید
نی نی بهار عشرت صاحبدلان رسید
زین پس بآب رز بنشان آتش دلم
شادی اینخبر که شه شهنشان رسید
خورشید می زمشرق خم چون طلوع کرد
صد روشنی بعالم عقل و روان رسید
شیرینی نشاط شد اندر مذاق دل
چون تلخی شراب بکام و زبان رسید
گنج طرب نهاد می اندر دل خراب
گوئی که چاشنی بوی از زعفران رسید
رطل گران طلب کن ایا ترک میگسار
بزم طرب بساز که شاه جهان رسید
در ده میی که خنده زند همچو نوبهار
خاصه کنون که نوبت جشن خزان رسید
باد خزان بباغ بر اوراق شاخسار
چون دست شه ببزم درون زرفشان رسید
شاهی که بر مشارب جودش ز سایلان
بس کاروان که بر اثر کاروان رسید
شاها اگر چه ابن یمین بود پیش ازین
نالان چنانکه بر فلک از وی فغان رسید
اکنون بفر مقدم میمون شهریار
هرچ آن مراد بود دلش را بدان رسید
دانم که بعد ازین نکند سوی او بکین
گردون دون نظر چو شه مهربان رسید
عمرش دراز باد که از یمن دولتش
هر آرزو که هست بدان میتوان رسید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - قصیده در مدح محمد بیک ارغونشاه
امیری کو سزای گاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر ز اطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
ز دامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسرتر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندرگاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجز تر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
ز منزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
ترا میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
ز دورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
محمد بیک ارغونشاه باشد
جهانداری که از اورنگ شاهی
چو بر گردون گردان ماه باشد
قبا گر ز اطلس گردونش دوزند
بقد همتش کوتاه باشد
عروس مملکت در عقد غیری
اگر روزی بصد اکراه باشد
ز دامادی او چون یادش آید
حدیثش جمله واشوقاه باشد
نه چون فیض کفش بخشد عطا ابر
که این پیوسته آن گه گاه باشد
بجنب حلم او کوه گران سنگ
سبکسرتر بسی از کاه باشد
چو می الطاف عذبش از لطافت
نشاط افزای و انده کاه باشد
عدو در بوته قهرش گدازان
بکردار زر اندرگاه باشد
بروز رزم اگر شیر آیدش پیش
بسی عاجز تر از روباه باشد
از آن بگرفت زنگ آئینه ماه
که آن گویا نه دولتخواه باشد
بشرق و غرب صیت مکرماتش
زبان کردار در افواه باشد
خرد هر چند میگوید محال است
که شاهی مثل او برگاه باشد
ولی آئینه شبهش می نماید
خدایست آنکه بی اشباه باشد
جوان بختا توئی آنکس که رأیت
ز راز چرخ پیر آگاه باشد
سپهر ملک را ماهی که او را
ز منزلها یکی خرگاه باشد
نه ماهی بلکه خورشید سپهری
اگر خورشید ظل الله باشد
ترا میزیبد این دیهیم و اورنگ
که کم شاهی چو تو با جاه باشد
نه هر شاهی سزای تاج و تختست
بشطرنج اندرون هم شاه باشد
محمد سیر تا ابن یمین را
بعالی درگهت گر راه باشد
ندارد آرزوی دل بجز آنک
بجان حسان این درگاه باشد
همیشه تا کنند افلاک دوری
که هر سی روز او یک ماه باشد
ز دورانت مسلم باد شاهی
که اوج ماه تا از چاه باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - وله
با شاه بین چه مرحمتست این که حق نمود
دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص
نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
حالش بدان رسید که ناگه بگوش هوش
توبوا الی الله از لب کر و بیان شنود
مصحف گشاد و دولت و اقبال بهر فال
در خط اول آیت الصلح خیر بود
دانست شاه عهد که در کشتزار عمر
تخمی که کشت حاصل آن بایدش درود
زد آتش محبت خاصان ملک فقر
در باطنش زبانه و فی الحال همچو دود
بشتافت سوی آنکه بمیدان معرفت
از جمله اولیا قصب السبق در ربود
یعنی جناب حضرت شیخی که همتش
بر فرق فرقد از ره رفعت قدم بسود
شیخ از کرم بصیقل نور یقین خویش
زنگ شکوک ز آینه رأی شه زدود
با آنکه کس نیافت زیان زین مصالحت
آمد ز جانبین بسی رنج دل به سود
آنکس که سعی کرد درین صلح با صفا
جاوید خواهدش همه خلق جهان ستود
منبعد عقده ئی که فتد در امور ملک
روشن شدست ابن یمین را که زود زود
گردد بیمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود
بیدار باد دولت اسلام تا ابد
باشد یکی که شرک بیکبارگی غنود
دنیاش داده بود کنون دین بر آن فزود
دادش کلیم وار ز بیدای شک خلاص
نور یقین ز وادی ایمن بمن نمود
حالش بدان رسید که ناگه بگوش هوش
توبوا الی الله از لب کر و بیان شنود
مصحف گشاد و دولت و اقبال بهر فال
در خط اول آیت الصلح خیر بود
دانست شاه عهد که در کشتزار عمر
تخمی که کشت حاصل آن بایدش درود
زد آتش محبت خاصان ملک فقر
در باطنش زبانه و فی الحال همچو دود
بشتافت سوی آنکه بمیدان معرفت
از جمله اولیا قصب السبق در ربود
یعنی جناب حضرت شیخی که همتش
بر فرق فرقد از ره رفعت قدم بسود
شیخ از کرم بصیقل نور یقین خویش
زنگ شکوک ز آینه رأی شه زدود
با آنکه کس نیافت زیان زین مصالحت
آمد ز جانبین بسی رنج دل به سود
آنکس که سعی کرد درین صلح با صفا
جاوید خواهدش همه خلق جهان ستود
منبعد عقده ئی که فتد در امور ملک
روشن شدست ابن یمین را که زود زود
گردد بیمن همت این قطب اولیا
یکسر گشاده چون ره صدق و صفا گشود
بیدار باد دولت اسلام تا ابد
باشد یکی که شرک بیکبارگی غنود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٧ - وله ایضاً
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٨ - وله ایضاً قصیده در مدح امیر محمد بیک
چون نگارم گوی مه از غالیه چوگان کند
عاشقانرا دل زغم چون گوی سرگردان کند
گر نسیم صبحدم بر خاک کویش بگذرد
قیمت مشک ختائی در جهان ارزان کند
هر کرا مار سر زلفین پر تابش بخست
لعل چون تریاق او هم در زمان درمان کند
هست خورشید ار بود خورشید را ابرو هلال
هست ماه ار مه ز پروین رسته دندان کند
خط میناگون بگرد لعل شکر بار او
خضر را ماند که قصد چشمه حیوان کند
عکس آن یاقوت شکرنوش گوهر پاش او
جزع دربار مرا هر دم عقیق افشان کند
من همیگریم چو ابر و او همی خندد چو گل
گر نگرید ابر گل رخسار کی خندان کند
دل فکندم در خم زلفین مشکینش از آنک
گاه این دیوانه را زنجیر با انسان کند
هندوی زلفین ترکم گوئیا پروانه است
زانکه دائم گرد شمع عارضش جولان کند
هر که بیند قامت و بالاش چون سیمین الف
جای او همچون الف اندر میان جان کند
ترکش تیر بلا کرد آن کمان ابرو دلم
سر ز پایش برنگیرم جانم ار قربان کند
هرسحر زین سرگرفته آشیان یعنی دلم
طوطی جانم هوای شکر جانان کند
دل ربود از من ندانم تا چه پشتی یافته است
کاین ستم در عهد عدل خسرو ایران کند
خسرو عادل محمدبیگ آن کز قدر و جاه
خاک پایش افسری بر تارک کیوان کند
گوهر معنی که دشوار آید اندر سلک نظم
خامه مشکین زبانش آن آسان کند
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
آتش قهرش همی با خاک ره یکسان کند
عکس اشک لعل فام دشمنش از خاصیت
رنگ زرد کهربا را سرخ چون مرجان کند
آفتاب عدل او چون شد بگیتی آشکار
فتنه همچون ذره اندر سایه رخ پنهان کند
چون کند آهنگ جولان شهسوار همتش
عرصه ئی کز لامکان برتر بود میدان کند
دست استاد طبیعت هر بهاری بهر ابر
سازد از گلها سپر از غنچه ها پیکان کند
شاه انجم همچو بریانگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند
دفتر یکروزه خرج همت بی انتهاش
سالها مستوفی افلاک را حیران کند
ماه نو خواهد که پایش را ببوسد چون رکاب
هر مهی خود را رکاب آسا ز بهر آن کند
خسروا از یمن مدحت خاطر ابن یمین
هست بحری خاطر ار خواهد گهر افشان کند
گر کفت پاشد برو زر همچو باد مهرگان
در فشانی بر مثال ابر در نیسان کند
با وجود اینچنین نظمی که در بازار فضل
قیمت در بشکند نرخ شکر ارزان کند
چون بدرگاه تو میآرد سخن ماند بدان
با گهر بهر تجارت رخ سوی عمان کند
بعد از آن این به که طبعم تا نیفزاید صداع
این ثنا را بر دعای دولتت پایان کند
هر یکی ز آن هفت آبا گرد اینچار امهات
بهر مولود سه تا پیوسته تا دوران کند
مقتضای دور او در خیر و شر و نفع و ضر
آنچنان بادا که رأی انورت فرمان کند
باد دایم سر نهاده در شکم چون استره
هر که موی بندگانت را ز سر نقصان کند
عاشقانرا دل زغم چون گوی سرگردان کند
گر نسیم صبحدم بر خاک کویش بگذرد
قیمت مشک ختائی در جهان ارزان کند
هر کرا مار سر زلفین پر تابش بخست
لعل چون تریاق او هم در زمان درمان کند
هست خورشید ار بود خورشید را ابرو هلال
هست ماه ار مه ز پروین رسته دندان کند
خط میناگون بگرد لعل شکر بار او
خضر را ماند که قصد چشمه حیوان کند
عکس آن یاقوت شکرنوش گوهر پاش او
جزع دربار مرا هر دم عقیق افشان کند
من همیگریم چو ابر و او همی خندد چو گل
گر نگرید ابر گل رخسار کی خندان کند
دل فکندم در خم زلفین مشکینش از آنک
گاه این دیوانه را زنجیر با انسان کند
هندوی زلفین ترکم گوئیا پروانه است
زانکه دائم گرد شمع عارضش جولان کند
هر که بیند قامت و بالاش چون سیمین الف
جای او همچون الف اندر میان جان کند
ترکش تیر بلا کرد آن کمان ابرو دلم
سر ز پایش برنگیرم جانم ار قربان کند
هرسحر زین سرگرفته آشیان یعنی دلم
طوطی جانم هوای شکر جانان کند
دل ربود از من ندانم تا چه پشتی یافته است
کاین ستم در عهد عدل خسرو ایران کند
خسرو عادل محمدبیگ آن کز قدر و جاه
خاک پایش افسری بر تارک کیوان کند
گوهر معنی که دشوار آید اندر سلک نظم
خامه مشکین زبانش آن آسان کند
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
آتش قهرش همی با خاک ره یکسان کند
عکس اشک لعل فام دشمنش از خاصیت
رنگ زرد کهربا را سرخ چون مرجان کند
آفتاب عدل او چون شد بگیتی آشکار
فتنه همچون ذره اندر سایه رخ پنهان کند
چون کند آهنگ جولان شهسوار همتش
عرصه ئی کز لامکان برتر بود میدان کند
دست استاد طبیعت هر بهاری بهر ابر
سازد از گلها سپر از غنچه ها پیکان کند
شاه انجم همچو بریانگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند
دفتر یکروزه خرج همت بی انتهاش
سالها مستوفی افلاک را حیران کند
ماه نو خواهد که پایش را ببوسد چون رکاب
هر مهی خود را رکاب آسا ز بهر آن کند
خسروا از یمن مدحت خاطر ابن یمین
هست بحری خاطر ار خواهد گهر افشان کند
گر کفت پاشد برو زر همچو باد مهرگان
در فشانی بر مثال ابر در نیسان کند
با وجود اینچنین نظمی که در بازار فضل
قیمت در بشکند نرخ شکر ارزان کند
چون بدرگاه تو میآرد سخن ماند بدان
با گهر بهر تجارت رخ سوی عمان کند
بعد از آن این به که طبعم تا نیفزاید صداع
این ثنا را بر دعای دولتت پایان کند
هر یکی ز آن هفت آبا گرد اینچار امهات
بهر مولود سه تا پیوسته تا دوران کند
مقتضای دور او در خیر و شر و نفع و ضر
آنچنان بادا که رأی انورت فرمان کند
باد دایم سر نهاده در شکم چون استره
هر که موی بندگانت را ز سر نقصان کند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٠ - قصیده
دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد
گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر
آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد
خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان
کز غم اعدای او شد دل احباب شاد
قاعده عدل را کرد ممهد چنانک
تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد
روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او
لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد
پرچم رایات فتح طره هرشام اوست
مطلع ارباب نصر غره هر بامداد
عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک
گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد
در نظر اهل عقل با خبر عدل او
نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد
کامروا خسروا درهمه باب از هنر
مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد
دشمن اگر میزند با تو دم همسری
کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد
دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری
بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد
گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان
کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد
لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار
آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد
زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست
از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد
هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود
نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵١ - قصیده
رسید خسرو عادل بطالع مسعود
بمنتهای مراد و بغایت مقصود
سر ملوک زمان شهریار روی زمین
خدایگان سلاطین وجیه دین مسعود
چو آفتاب جهان سروری جهانگیری
که باد سایه عالیش تا ابد ممدود
جواز بر رخ ماه ار بخط او نبود
طریق منزل اول بر او بود مسدود
صحیفه ئی که نه در مدحتش نویسد تیر
چو حکم حاکم معزول میشود مردود
بیاد مجلس او زهره گر نسازدچنگ
شود ز بزم دل افروز آسمان مطرود
اگر بسایه جاهش درآمدی خورشید
گه کسوف کجا نقد او شدی مفقود
سوار عرصه میدان پنجمین بهرام
که روز رزم لجوج است و گاه بزم حقود
کمر ببندگی او بدان طمع بندد
که در عداد عبیدش مگر شود معدود
ز بهر کسب سعادت غبار مرکب او
کشد بدیده درون مشتری ام سعود
فراز کنگره قصر جاه او کیوان
یکی بود ز فرومایگان صف قعود
فلک بمهر دل از بهر وجه موهبتش
صمیم سینه کان را بیا کند بنقود
اگر روایح گلزار خلق او ندمد
نسیم خوش که نهد در مزاج صندل وعود
جهان مکرمت آباد از وجود وی است
که هست عنصر پاکش همه سخاوت وجود
ضمیر او بسر انگشت فکر بگشاید
ز کار ملک بیک لحظه صدهزار عقود
ببوسه دادن خاک درش روان بینی
چو سوی کعبه اسلامیان وفود وفود
ز بهر نصرت اسلام در متابعتش
مجوس باشد و ترسا کسیکه نیست جهود
جهان پناه امیرا توئی که طره فتح
بذیل پرچم رایات تو بود معقود
یکیست این ز همه فتحها که روز الست
شدست کوکبه کبریات را موعود
بگرد حیله بر آمد بسی عدو و نیافت
برون شدن بجز از رفتن از جهان وجود
لگد زن ار چه بود نره گور و دندان گیر
ولی نداردش آن سود در مصاف آسود
سر عدوی تو شد پایمال هیبت تو
چه جای قوت عاد است یا نبوت هود
اگر چه خصم تو را ساختست سوخته به
بآتشی که بود سنگ و آدمیش وقود
بیان عقل بوصف کمال او نرسد
بلی چگونه توان شد محیط با محدود
چنانکه مثل تو ممدوح در جهان نبود
چو من مدیح سرا نیز کم بود موجود
بپرور ابن یمین را و جاودانه بمان
که هست زنده ز گفتار عنصری محمود
همیشه تا ز ره ذوق اهل معنی را
طرب فزای بود بانگ چنگ و نغمه عود
تن عدوی ترا خشگ باد پوست چو چنگ
چو عود بر سر آتش نشسته باد حسود
بمنتهای مراد و بغایت مقصود
سر ملوک زمان شهریار روی زمین
خدایگان سلاطین وجیه دین مسعود
چو آفتاب جهان سروری جهانگیری
که باد سایه عالیش تا ابد ممدود
جواز بر رخ ماه ار بخط او نبود
طریق منزل اول بر او بود مسدود
صحیفه ئی که نه در مدحتش نویسد تیر
چو حکم حاکم معزول میشود مردود
بیاد مجلس او زهره گر نسازدچنگ
شود ز بزم دل افروز آسمان مطرود
اگر بسایه جاهش درآمدی خورشید
گه کسوف کجا نقد او شدی مفقود
سوار عرصه میدان پنجمین بهرام
که روز رزم لجوج است و گاه بزم حقود
کمر ببندگی او بدان طمع بندد
که در عداد عبیدش مگر شود معدود
ز بهر کسب سعادت غبار مرکب او
کشد بدیده درون مشتری ام سعود
فراز کنگره قصر جاه او کیوان
یکی بود ز فرومایگان صف قعود
فلک بمهر دل از بهر وجه موهبتش
صمیم سینه کان را بیا کند بنقود
اگر روایح گلزار خلق او ندمد
نسیم خوش که نهد در مزاج صندل وعود
جهان مکرمت آباد از وجود وی است
که هست عنصر پاکش همه سخاوت وجود
ضمیر او بسر انگشت فکر بگشاید
ز کار ملک بیک لحظه صدهزار عقود
ببوسه دادن خاک درش روان بینی
چو سوی کعبه اسلامیان وفود وفود
ز بهر نصرت اسلام در متابعتش
مجوس باشد و ترسا کسیکه نیست جهود
جهان پناه امیرا توئی که طره فتح
بذیل پرچم رایات تو بود معقود
یکیست این ز همه فتحها که روز الست
شدست کوکبه کبریات را موعود
بگرد حیله بر آمد بسی عدو و نیافت
برون شدن بجز از رفتن از جهان وجود
لگد زن ار چه بود نره گور و دندان گیر
ولی نداردش آن سود در مصاف آسود
سر عدوی تو شد پایمال هیبت تو
چه جای قوت عاد است یا نبوت هود
اگر چه خصم تو را ساختست سوخته به
بآتشی که بود سنگ و آدمیش وقود
بیان عقل بوصف کمال او نرسد
بلی چگونه توان شد محیط با محدود
چنانکه مثل تو ممدوح در جهان نبود
چو من مدیح سرا نیز کم بود موجود
بپرور ابن یمین را و جاودانه بمان
که هست زنده ز گفتار عنصری محمود
همیشه تا ز ره ذوق اهل معنی را
طرب فزای بود بانگ چنگ و نغمه عود
تن عدوی ترا خشگ باد پوست چو چنگ
چو عود بر سر آتش نشسته باد حسود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٢ - قصیده در مدح خواجه علاءالدین محمد
زهی بسلسله زلف مشگبار مجعد
دل شکسته چون من هزار کرده مقید
ربوده گوی لطافت بصولجان سر زلف
ز دلبران سهی قد و شاهدان سمن خد
گشاده هندوی زلفت بتاب دست تطاول
کشیده غمزه ترکت ز جفن تیغ مهند
صبا ز روی تو شبگیر نسخه ئی بچمن برد
عروس گل بتماشا برون دوید ز مسند
ببرده رونق نرگس بدان دو غمزه جادو
شکسته قیمت سنبل بدان دو زلف مجعد
شگفت نیست که در پیش سرو سرکش قدت
فرو شود بگل از رشک پای سر و سهی قد
جواب تلخ ز شیرین لبت شنیدم و گفتم
ز شور بختی من شد شرنگ نار طبر زد
بغیر از آتش عشق تو کیمیا که نشان داد
که اشک دیده عاشق چو عسجدست و چو بسد
غلام آنلب لعلم که چون بخنده در آید
چو کلک صاحب اعظم نشاند در منضد
خدیو عالم رادی که کان لعل فشانرا
زغیرت کف او در دل است خون معقد
محیط مرکز رفعت سپهر جاه و جلالت
علاء دولت و ملت محمد بن محمد
وزیر شاه نشان آنکه دولت ابدی را
جناب او بود از کاینات مرجع و مقصد
ببوی جود وی آیند سایلان بجنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمدش ند
خرد فتاد بحیرت زکار نامه وردش
که روی ملک بآب سیاه کرده مورد
اگر بعقد ثریا کند نگاه بغیرت
شود ز غیرت او چون بنات نعش مبدد
نسیم لطفش اگر بگذرد بر آتش دوزخ
شوند دوزخیان در ریاض خلد مخلد
زهی رفیع جنابی که زیبد ار بتفاخر
زخاک پای تو سازند تاج تارک فرقد
برات رزق خلایق از آن همیشه روانست
که میشود بعلامات همت تو مؤکد
بعهد عدل تو فتنه چنان بخواب فروشد
که بر نخیزد از این پس بهیچوقت ز مرقد
اگر شود چو الف قامت حسود تو ممدود
ز تیغ قهر تو باشد کشیده بر سر او مد
ز خوف تیغ تو نگذشته هیچ حرف ندانم
که در مطاوی آن مدغم است ملک مؤبد
حسود سر سبک ار سرکشد ز حکم روانت
نهند بر سرش اره بسان حرف مشدد
عجب مدار که از روی تست کوری خصمت
که هست کوری افعی بخاصیت ز زمرد
هزار یک نشود گفته از صفات تو هرگز
اگر بوصف تو مشحون کنم هزار مجلد
اگر چه قافیه دالست یک دو جای درینشعر
غرض ز شعر تو دانی نه قافیه است مجرد
ز فر مدح تو آرم بدست دولت باقی
که بود دولت حسان ز یمن دولت احمد
ولی چو پیشتر از من مهندسان فصاحت
بنای شعر برین شیوه کرده اند مشید
روا بود که بزرگان فضل خورده نگیرند
چو اقتداست که کردم نه مذهبی است مجدد
دعای جاه تو گفتن مهم تر ابن یمین را
ز عذر قافیه گفتن بدینطریق ممهد
همیشه تارخ خورشید همچو صورت بلقیس
جهانفروز بود بر فراز صرح ممرد
نظام کار تو ای آصف زمانه چنان باد
کزو روان سلیمان برد خجالت بیحد
دل شکسته چون من هزار کرده مقید
ربوده گوی لطافت بصولجان سر زلف
ز دلبران سهی قد و شاهدان سمن خد
گشاده هندوی زلفت بتاب دست تطاول
کشیده غمزه ترکت ز جفن تیغ مهند
صبا ز روی تو شبگیر نسخه ئی بچمن برد
عروس گل بتماشا برون دوید ز مسند
ببرده رونق نرگس بدان دو غمزه جادو
شکسته قیمت سنبل بدان دو زلف مجعد
شگفت نیست که در پیش سرو سرکش قدت
فرو شود بگل از رشک پای سر و سهی قد
جواب تلخ ز شیرین لبت شنیدم و گفتم
ز شور بختی من شد شرنگ نار طبر زد
بغیر از آتش عشق تو کیمیا که نشان داد
که اشک دیده عاشق چو عسجدست و چو بسد
غلام آنلب لعلم که چون بخنده در آید
چو کلک صاحب اعظم نشاند در منضد
خدیو عالم رادی که کان لعل فشانرا
زغیرت کف او در دل است خون معقد
محیط مرکز رفعت سپهر جاه و جلالت
علاء دولت و ملت محمد بن محمد
وزیر شاه نشان آنکه دولت ابدی را
جناب او بود از کاینات مرجع و مقصد
ببوی جود وی آیند سایلان بجنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمدش ند
خرد فتاد بحیرت زکار نامه وردش
که روی ملک بآب سیاه کرده مورد
اگر بعقد ثریا کند نگاه بغیرت
شود ز غیرت او چون بنات نعش مبدد
نسیم لطفش اگر بگذرد بر آتش دوزخ
شوند دوزخیان در ریاض خلد مخلد
زهی رفیع جنابی که زیبد ار بتفاخر
زخاک پای تو سازند تاج تارک فرقد
برات رزق خلایق از آن همیشه روانست
که میشود بعلامات همت تو مؤکد
بعهد عدل تو فتنه چنان بخواب فروشد
که بر نخیزد از این پس بهیچوقت ز مرقد
اگر شود چو الف قامت حسود تو ممدود
ز تیغ قهر تو باشد کشیده بر سر او مد
ز خوف تیغ تو نگذشته هیچ حرف ندانم
که در مطاوی آن مدغم است ملک مؤبد
حسود سر سبک ار سرکشد ز حکم روانت
نهند بر سرش اره بسان حرف مشدد
عجب مدار که از روی تست کوری خصمت
که هست کوری افعی بخاصیت ز زمرد
هزار یک نشود گفته از صفات تو هرگز
اگر بوصف تو مشحون کنم هزار مجلد
اگر چه قافیه دالست یک دو جای درینشعر
غرض ز شعر تو دانی نه قافیه است مجرد
ز فر مدح تو آرم بدست دولت باقی
که بود دولت حسان ز یمن دولت احمد
ولی چو پیشتر از من مهندسان فصاحت
بنای شعر برین شیوه کرده اند مشید
روا بود که بزرگان فضل خورده نگیرند
چو اقتداست که کردم نه مذهبی است مجدد
دعای جاه تو گفتن مهم تر ابن یمین را
ز عذر قافیه گفتن بدینطریق ممهد
همیشه تارخ خورشید همچو صورت بلقیس
جهانفروز بود بر فراز صرح ممرد
نظام کار تو ای آصف زمانه چنان باد
کزو روان سلیمان برد خجالت بیحد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٣ - وله قصیده در مدح طغا یتمور خان
زلف تو بر دو هفته قمر چون مقر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین ز چه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم ز عاشقان تو بر سرکلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمور خان نظر کند
در سایه رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی و عدو گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کار زار ز خون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا ز کثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد ز اطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر ز بحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پر گهر کند
تصدیع بیش ازین ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سر او پی سپر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین ز چه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم ز عاشقان تو بر سرکلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمور خان نظر کند
در سایه رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی و عدو گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کار زار ز خون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا ز کثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد ز اطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر ز بحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پر گهر کند
تصدیع بیش ازین ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سر او پی سپر کند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - قصیده در مدح نظام الدین یحیی کرایی
شاه عالم روز کین چون قصد دشمن میکند
تیغش از یکتن دو و تیر از دو یکتن میکند
شاه شاهان جهان آنکو بگرز گاو سار
شیر مردانرا بگاه حمله چون زن میکند
سرور گردنکشان سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین ازو فرش مزین میکند
آب تیغش می دهد چون خاک خصمش را بباد
همچو آتش گر چه حصن از سنگ و آهن میکند
روز رزم از بس که ریزد خون بدخواهان ملک
شاخ و برگ سبزه را چون بیخ روین میکند
گر سپرداری بود عادت عدو را همچو ماه
ور چو ماهی بر تن خود پوست جوشن میکند
روز کین با وی کند تیر از کمان سخت شاه
آنچ با برد یمانی نوک سوزن میکند
در دل خصمش که باشد خانه تاریک و تنگ
تیغ روشن گوهرش صد گونه روزن میکند
سینه دشمن چو گندم میشکافد خنجرش
وز وجودش هر جوی صد دانه ارزن میکند
هر که با خسرو پرستان می زید گرگین صفت
خشم شه بر وی جهان چون چاه بیژن میکند
سائلانرا گاه بزم و بد دلانرا روز رزم
همتش قارون و دلگرمیش قارن میکند
میدهد بیشک عنان مرکب دولت ز دست
از رکاب عزش آنکو عزم رفتن میکند
با سرخود هم بدست خود همی آرد صداع
ابلهی کز بیخ اشتر خار چندن میکند
دوستدارش را زلطفش وقت شیون هست سور
دشمن از عنفش بگاه سور شیون میکند
باد اگر بوئی ز خلقش سوی دوزخ میبرد
گلخنشرا چون بهشت از لطف گلشن میکند
ای شهنشاهی که درگاه ترا از حادثات
هر که بختش رهنمائی کرد مأمن میکند
شد مجره چون فلاخن آسمان از مهر و ماه
بهر زخم دشمنش سنگ فلاخن میکند
نکته ئی کو بود مخفی تاکنون از سر غیب
کلک سا آنرا بآب تیره روشن میکند
هر که میگوید که بزمت هست چون باغ ارم
گلشن فردوس را نسبت بگلخن میکند
گر دهد گردون بخصمت نعمتی هیچش مگوی
از پی کشتن چو مرغ او را مسمن میکند
شهریارا خاطر ابن یمین از مدح تو
چون فصاحت را بصد برهان مبرهن میکند
گوش میگردد در اصغا چون بنفشه جمله تن
هر که دائم ده زبانی همچو سوسن میکند
تا بگیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی در خور معین میکند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون میکند
تیغش از یکتن دو و تیر از دو یکتن میکند
شاه شاهان جهان آنکو بگرز گاو سار
شیر مردانرا بگاه حمله چون زن میکند
سرور گردنکشان سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین ازو فرش مزین میکند
آب تیغش می دهد چون خاک خصمش را بباد
همچو آتش گر چه حصن از سنگ و آهن میکند
روز رزم از بس که ریزد خون بدخواهان ملک
شاخ و برگ سبزه را چون بیخ روین میکند
گر سپرداری بود عادت عدو را همچو ماه
ور چو ماهی بر تن خود پوست جوشن میکند
روز کین با وی کند تیر از کمان سخت شاه
آنچ با برد یمانی نوک سوزن میکند
در دل خصمش که باشد خانه تاریک و تنگ
تیغ روشن گوهرش صد گونه روزن میکند
سینه دشمن چو گندم میشکافد خنجرش
وز وجودش هر جوی صد دانه ارزن میکند
هر که با خسرو پرستان می زید گرگین صفت
خشم شه بر وی جهان چون چاه بیژن میکند
سائلانرا گاه بزم و بد دلانرا روز رزم
همتش قارون و دلگرمیش قارن میکند
میدهد بیشک عنان مرکب دولت ز دست
از رکاب عزش آنکو عزم رفتن میکند
با سرخود هم بدست خود همی آرد صداع
ابلهی کز بیخ اشتر خار چندن میکند
دوستدارش را زلطفش وقت شیون هست سور
دشمن از عنفش بگاه سور شیون میکند
باد اگر بوئی ز خلقش سوی دوزخ میبرد
گلخنشرا چون بهشت از لطف گلشن میکند
ای شهنشاهی که درگاه ترا از حادثات
هر که بختش رهنمائی کرد مأمن میکند
شد مجره چون فلاخن آسمان از مهر و ماه
بهر زخم دشمنش سنگ فلاخن میکند
نکته ئی کو بود مخفی تاکنون از سر غیب
کلک سا آنرا بآب تیره روشن میکند
هر که میگوید که بزمت هست چون باغ ارم
گلشن فردوس را نسبت بگلخن میکند
گر دهد گردون بخصمت نعمتی هیچش مگوی
از پی کشتن چو مرغ او را مسمن میکند
شهریارا خاطر ابن یمین از مدح تو
چون فصاحت را بصد برهان مبرهن میکند
گوش میگردد در اصغا چون بنفشه جمله تن
هر که دائم ده زبانی همچو سوسن میکند
تا بگیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی در خور معین میکند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - قصیده در مدح طغا یتمور خان
شاه جهان چو رخش بمیدان در آورد
مه را چو گوی درخم چوگان در آورد
آنشاه دین پناه که ارباب کفر را
تیغش بعنف از در ایمان در آورد
نوشیروان و حاتم و داد و دهش ولیک
در کینه رسم رستم دستان در آورد
شاهی که از هوای عدم باز همتش
سیمرغ را بیک لگد آسان در آورد
گردد پیاده ابلق گردون سوار چرخ
چون پا باسب بر سر میدان در آورد
اعداش را زمانه بخونابه سرشک
هر دم چو قوم نوح بطوفان در آورد
گر باشدش عنایت او کاه و دانه را
از سنبله بخرمن دهقان در آورد
نسر سپهر اگر چه که طایر بود و لیک
تیر شه از هواش به پیکان در آورد
رسمی که دین و ملک برونق از آن شود
شاه جهان طغایتمور خان در آورد
شاهی که آفتاب بود بر اسد سوار
هنگام کین چو پای بیکران در آورد
شاها نسیم گلشن خلق تو مرده را
همچون دم مسیح بتن جان در آورد
با ابر در فشان کفش طالب گهر
کشتی چرا بلجه عمان در آورد
با تاج گردد از تو چو طاوس هر که سر
قمری صفت بر بقه فرمان در آورد
خصمت چو یوسف ار چه که باشد عزیز مصر
قهر تو خوارش از در زندان در آورد
شاید که از حمل شه انجم چو مطبخی
بر سر بگاه بزم تو بریان در آورد
خورشید رأی تست که در سایه سپهر
صد روشنی بکار خراسان در آورد
چون حلقه بر درست خرد از دماغ آن
گر مثل او بحیز امکان در آورد
در بارگاه جاه تو روزی که مدحتی
ابن یمین برسم ثنا خوان در آورد
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش بناله و افغان در آورد
با اینهمه چو بر تو سخن عرضه میکند
ماند بدانکه زیره بکرمان در آورد
بپذیر نقدش ار چه که قلبست از آنکه مور
پای ملخ به پیش سلیمان در آورد
چندانک در زمانه شب و روز را فلک
در طی سال و ماه بدوران در آورد
بادا مدار روز و شب و سال و مه چنانک
اینت مراد دل ز پی آن درآورد
مه را چو گوی درخم چوگان در آورد
آنشاه دین پناه که ارباب کفر را
تیغش بعنف از در ایمان در آورد
نوشیروان و حاتم و داد و دهش ولیک
در کینه رسم رستم دستان در آورد
شاهی که از هوای عدم باز همتش
سیمرغ را بیک لگد آسان در آورد
گردد پیاده ابلق گردون سوار چرخ
چون پا باسب بر سر میدان در آورد
اعداش را زمانه بخونابه سرشک
هر دم چو قوم نوح بطوفان در آورد
گر باشدش عنایت او کاه و دانه را
از سنبله بخرمن دهقان در آورد
نسر سپهر اگر چه که طایر بود و لیک
تیر شه از هواش به پیکان در آورد
رسمی که دین و ملک برونق از آن شود
شاه جهان طغایتمور خان در آورد
شاهی که آفتاب بود بر اسد سوار
هنگام کین چو پای بیکران در آورد
شاها نسیم گلشن خلق تو مرده را
همچون دم مسیح بتن جان در آورد
با ابر در فشان کفش طالب گهر
کشتی چرا بلجه عمان در آورد
با تاج گردد از تو چو طاوس هر که سر
قمری صفت بر بقه فرمان در آورد
خصمت چو یوسف ار چه که باشد عزیز مصر
قهر تو خوارش از در زندان در آورد
شاید که از حمل شه انجم چو مطبخی
بر سر بگاه بزم تو بریان در آورد
خورشید رأی تست که در سایه سپهر
صد روشنی بکار خراسان در آورد
چون حلقه بر درست خرد از دماغ آن
گر مثل او بحیز امکان در آورد
در بارگاه جاه تو روزی که مدحتی
ابن یمین برسم ثنا خوان در آورد
منشی چرخ اگر شنود نام عذب او
رنج دلش بناله و افغان در آورد
با اینهمه چو بر تو سخن عرضه میکند
ماند بدانکه زیره بکرمان در آورد
بپذیر نقدش ار چه که قلبست از آنکه مور
پای ملخ به پیش سلیمان در آورد
چندانک در زمانه شب و روز را فلک
در طی سال و ماه بدوران در آورد
بادا مدار روز و شب و سال و مه چنانک
اینت مراد دل ز پی آن درآورد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده در مدح امیر تالش
شاد باش ای دل که بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطر سائی میکند
نفحه اخلاق او در چین ز خون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خود نمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سرگرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد ز دریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر میشود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گر یافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد ز رشک خاطرم
گر چه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بر وی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
سوی نوئین جهانت رهنمائی میکند
خسرو خسرو نشان تالش که از بهر خدای
اهل دانش را بمردی کدخدائی میکند
آن سرافرازی که خاک پای گردونسای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
و آنک شمع خاوری از رأی او پروانه ایست
کاندرین منظر همیشه روشنائی میکند
آفتاب از بندگان رأی ملک آرای اوست
زان برین تخت زمرد پادشائی میکند
با درون آزردگان صدمت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از نسیم لطف او باد بهاری شمه ایست
زان سبب در صحن بستان عطر سائی میکند
نفحه اخلاق او در چین ز خون سوخته
در میان نافه ها مشک ختائی میکند
خسرو سیارگان را ملک حسن اندر زوال
زان همی افتد که با وی خود نمائی میکند
چون ید بیضا نماید از هنر در روز رزم
رنگ لعل دشمنانرا کهربائی میکند
روز کین چون تیغ او بیگانگی دید از غلاف
با رقاب دشمنانش آشنائی میکند
گردد اندر روز رزمش شیر شرزه پایمال
زانک گرز گاو سارش سرگرائی میکند
تیغ میناگون گوهر دار او هنگام رزم
نیزه بیجان بدستش اژدهائی میکند
گر سموم عنف او بر آب حیوان بگذرد
آب حیوان همچو آتش جانگزائی میکند
ور نسیمی از ریاض لطفش آید در جهان
چون دم عیسی مریم جانفزائی میکند
ابر میخواهد ز دریای کفش دایم عطا
آنهمه شور و فغان از بینوائی میکند
گر چه ناید از مسام ابر جز آب حیات
با کفش گر در چکاند بیحیائی میکند
با وجود خاکپایش مر فلک را مشتری
مشتری گر میشود از بی بهائی میکند
خواست دشمن تا شود چون او بکام دوستان
خود نمی داند که آن لطف خدائی میکند
خسروا ابن یمین بر گلبن اوصاف تو
همچو بلبل روز و شب مدحتسرائی میکند
از قبولت زیوری گر یافت فکر بکر من
شد بخوبی شهره و اکنون دلربائی میکند
تیر گردون در کمان باشد ز رشک خاطرم
گر چه با من گه گهی لطفی ریائی میکند
هر که را آئینه دل زنگ محنت یافتست
صیقل الطاف او محنت زدائی میکند
بر درت گردون کمر بسته غلام ازرقست
حمله زن بر وی که با من بیوفائی میکند
خسروا عمرت مخلد باد و کارت بر مراد
خود چنین باشد چو بختت پیشوائی میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٨ - وله در مدح طغا یتمور خان
شاه جهان چو پای فرا پیش صف نهاد
دشمن برای تیر وی از جان هدف نهاد
دارای دین طغایتمور خان که بر دلش
ایزد بروز کین رقم لاتخف نهاد
از زخم تیر کرد عدو را چو خارپشت
وانگه سرش بسینه درون چون کشف نهاد
در عهدش آنکه داشت بیکجو ستم روا
در زیر چوب معدلتش تن چو کف نهاد
بر روی ماه شحنه انصاف و عدل او
از شبروی شناس که داغ کلف نهاد
قصر جلال اوست مگر حصن آسمان
کاستاد صنعش از مه و از خور شرف نهاد
هر روز رتبتی زبر رتبتیش داد
آنکس که در بهشت غرف بر غرف نهاد
طبع جواد اوست که بر خود فریضه کرد
احیاء سنت کرمی کش سلف نهاد
تشبیه ابر چون بکف او کنم که ابر
یکسر بنای بخشش خود بر صلف نهاد
در یکزمان بداد کفش هر ذخیره ئی
کآنرا بصد قران فلک اندرکنف نهاد
از بیهشی مگر فلک عاق مدتی
تیغ مراد در کف هر ناخلف نهاد
امروز با هش آمد و بر دل ز مهر او
صد مهر دوستداری و داغ شعف نهاد
گر خواست ورنه خاک کف پاش بوسه داد
آن کش زمانه سرور و صاحب طرف نهاد
شاها کف تو وقت سخا بر سر آمدست
از بحر بهر آن خردش نام کف نهاد
دریا شنید قصه در پاشی کفت
بر روی خود ز خجلت جود تو کف نهاد
در آرزوی تاج تو شد گوهری نفیس
هر قطره ئی که ابر درون صدف نهاد
تشبیه آفتاب برأیت کسی که کرد
پهلوی جام جم قدحی از خزف نهاد
نالان چو نای خصم تو شد ز آنکه نامراد
گردن به پیش سیلی دوران چو دف نهاد
ماهی فزون نیافت فلک مدت حیات
خصم ترا از آنش میان منتصف نهاد
برجان بنده ابن یمین گر چه مدتی
ایام درد فرقت و داغ اسف نهاد
اما سپاس حق که قضا باز بر سرش
افسر ز خاک پای تو بهر شرف نهاد
بهر نثار گر چه نبودش زری از آنک
زین پیش رندوش همه را در تلف نهاد
اما ز بحر خاطر خود دانه های در
در بندگی شاه برسم تحف نهاد
طبعش چو داد زینت بزم مدایحت
بر هر طرف ز صنعت خود صد طرف نهاد
تا در میان خلق بود آنکه مصطفی
احکام انبیا همه برطرف رف نهاد
پیش خدای عرش ترا دستگیر باد
شاهی که پای بر سر خاک نجف نهاد
دشمن برای تیر وی از جان هدف نهاد
دارای دین طغایتمور خان که بر دلش
ایزد بروز کین رقم لاتخف نهاد
از زخم تیر کرد عدو را چو خارپشت
وانگه سرش بسینه درون چون کشف نهاد
در عهدش آنکه داشت بیکجو ستم روا
در زیر چوب معدلتش تن چو کف نهاد
بر روی ماه شحنه انصاف و عدل او
از شبروی شناس که داغ کلف نهاد
قصر جلال اوست مگر حصن آسمان
کاستاد صنعش از مه و از خور شرف نهاد
هر روز رتبتی زبر رتبتیش داد
آنکس که در بهشت غرف بر غرف نهاد
طبع جواد اوست که بر خود فریضه کرد
احیاء سنت کرمی کش سلف نهاد
تشبیه ابر چون بکف او کنم که ابر
یکسر بنای بخشش خود بر صلف نهاد
در یکزمان بداد کفش هر ذخیره ئی
کآنرا بصد قران فلک اندرکنف نهاد
از بیهشی مگر فلک عاق مدتی
تیغ مراد در کف هر ناخلف نهاد
امروز با هش آمد و بر دل ز مهر او
صد مهر دوستداری و داغ شعف نهاد
گر خواست ورنه خاک کف پاش بوسه داد
آن کش زمانه سرور و صاحب طرف نهاد
شاها کف تو وقت سخا بر سر آمدست
از بحر بهر آن خردش نام کف نهاد
دریا شنید قصه در پاشی کفت
بر روی خود ز خجلت جود تو کف نهاد
در آرزوی تاج تو شد گوهری نفیس
هر قطره ئی که ابر درون صدف نهاد
تشبیه آفتاب برأیت کسی که کرد
پهلوی جام جم قدحی از خزف نهاد
نالان چو نای خصم تو شد ز آنکه نامراد
گردن به پیش سیلی دوران چو دف نهاد
ماهی فزون نیافت فلک مدت حیات
خصم ترا از آنش میان منتصف نهاد
برجان بنده ابن یمین گر چه مدتی
ایام درد فرقت و داغ اسف نهاد
اما سپاس حق که قضا باز بر سرش
افسر ز خاک پای تو بهر شرف نهاد
بهر نثار گر چه نبودش زری از آنک
زین پیش رندوش همه را در تلف نهاد
اما ز بحر خاطر خود دانه های در
در بندگی شاه برسم تحف نهاد
طبعش چو داد زینت بزم مدایحت
بر هر طرف ز صنعت خود صد طرف نهاد
تا در میان خلق بود آنکه مصطفی
احکام انبیا همه برطرف رف نهاد
پیش خدای عرش ترا دستگیر باد
شاهی که پای بر سر خاک نجف نهاد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٩ - قصیده در مدح علاءالدین محمد هندو وزیر
صبا بهر شکن از زلف او که تاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چو بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
ز شرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا ز تو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی روی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او ز رقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره ز پستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گرگذر کند بر آب
صدف ز سورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
ز کاسه سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فرا طناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان ز دل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس ز شرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا ز پی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره او تاب آفتاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چو بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
ز شرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا ز تو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی روی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او ز رقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره ز پستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گرگذر کند بر آب
صدف ز سورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
ز کاسه سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فرا طناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان ز دل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس ز شرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا ز پی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره او تاب آفتاب دهد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٠ - ایضاً له قصیده در مدح طغایتمور خان
صبح سعادت از افق خرمی دمید
ساقی بیار باده که وقت طرب رسید
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبید
بهر گشاد کار بده جام خوشگوار
قفل مراد را نبود همچو می کلید
دانی که برد سود ز بازار روزگار
آنکو فروخت انده و شادی دل خرید
برنه بدست ابن یمین جام خسروی
کزوی شود چو لاله رخ همچو شنبلید
تا درکشد بدولت شاهنشه جهان
کآنرا کسی دگر نتواند چو او کشید
شاه جهان طغایتمورخان که آسمان
هر چند گشت گرد زمین مثل او ندید
مانند خضر زنده جاوید ماند آنک
ز آبحیات رأفت او شربتی چشید
گر خصم او ز اطلس گردون لباس کرد
مانند کرم قز کفن خویشتن تنید
در باغ ملک چون گل اقبال او شکفت
پشت عدو بنفشه وش از بار غم خمید
هر کو بساط حضرت میمونش بوسه داد
و آن پرسش و نوازش دلجوی او شنید
از شوق شکر سخن دلگشای او
طوطی جانش از قفس تن برون پرید
نرد مراد باختن آغاز کرد خصم
چون کم زد او اول ازو مهره باز چید
پرواز باز رایت او دشمنی که دید
در گوشه همچو زاغ کمان بایدش خزید
چون از صفای رأی وی آگاه گشت صبح
زد آه سرد از حسد و پیرهن درید
آمد بجوش خون عدوش و بسر نرفت
گفتی که موی او چو زرو خونش برمکید
شاها ز یمن عدل تو امروز در جهان
آن شد که گرگ از نظر میش می رمید
تا در پناه دولت بیدار تست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید
چندان ز بحر دست تو شد ابر شرمسار
کزوی بجای خوی همه آب حیا چکید
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل الله است کش نتواند کسی برید
ز آواز کوس و طبل تو بدخواه را برزم
دیدم که دل چو رایت خفاق میطپید
شاها کمینه بنده میمون جناب تو
کز کاینات حضرت عالیت را گزید
شیرین نکرد از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
وقتست اگر برین دل رنجور ناتوان
خواهد نسیم گلشن الطاف او وزید
تا ماه و آفتاب برین کاخ زر نگار
خواهند روز و شب ز پی یکدگر دوید
عمر تو همچو ماه نو ای آفتاب ملک
بادا اگر چه قافیه دالست بر مزید
ساقی بیار باده که وقت طرب رسید
خیز آتش گداخته در آب بسته ریز
یعنی که آبگینه ملون کن از نبید
بهر گشاد کار بده جام خوشگوار
قفل مراد را نبود همچو می کلید
دانی که برد سود ز بازار روزگار
آنکو فروخت انده و شادی دل خرید
برنه بدست ابن یمین جام خسروی
کزوی شود چو لاله رخ همچو شنبلید
تا درکشد بدولت شاهنشه جهان
کآنرا کسی دگر نتواند چو او کشید
شاه جهان طغایتمورخان که آسمان
هر چند گشت گرد زمین مثل او ندید
مانند خضر زنده جاوید ماند آنک
ز آبحیات رأفت او شربتی چشید
گر خصم او ز اطلس گردون لباس کرد
مانند کرم قز کفن خویشتن تنید
در باغ ملک چون گل اقبال او شکفت
پشت عدو بنفشه وش از بار غم خمید
هر کو بساط حضرت میمونش بوسه داد
و آن پرسش و نوازش دلجوی او شنید
از شوق شکر سخن دلگشای او
طوطی جانش از قفس تن برون پرید
نرد مراد باختن آغاز کرد خصم
چون کم زد او اول ازو مهره باز چید
پرواز باز رایت او دشمنی که دید
در گوشه همچو زاغ کمان بایدش خزید
چون از صفای رأی وی آگاه گشت صبح
زد آه سرد از حسد و پیرهن درید
آمد بجوش خون عدوش و بسر نرفت
گفتی که موی او چو زرو خونش برمکید
شاها ز یمن عدل تو امروز در جهان
آن شد که گرگ از نظر میش می رمید
تا در پناه دولت بیدار تست ملک
در خواب رفت فتنه و آشوب آرمید
چندان ز بحر دست تو شد ابر شرمسار
کزوی بجای خوی همه آب حیا چکید
از باغ ملک بوی بهی خاست لاجرم
همچون انار خصم ترا دل ز غم کفید
زلف عروس ملک تو کش نام پرچم است
حبل الله است کش نتواند کسی برید
ز آواز کوس و طبل تو بدخواه را برزم
دیدم که دل چو رایت خفاق میطپید
شاها کمینه بنده میمون جناب تو
کز کاینات حضرت عالیت را گزید
شیرین نکرد از عسل روزگار کام
تا کی زمانه منج صفت خواهدش گزید
وقتست اگر برین دل رنجور ناتوان
خواهد نسیم گلشن الطاف او وزید
تا ماه و آفتاب برین کاخ زر نگار
خواهند روز و شب ز پی یکدگر دوید
عمر تو همچو ماه نو ای آفتاب ملک
بادا اگر چه قافیه دالست بر مزید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٢ - قصیده در مدح معزالدین حسین کرت و تهنیت عید
عید نو بر خسرو خسرو نشان فرخنده باد
رأی ملک آرای او را شاه انجم بنده باد
خسرو جمشید رتبت سایه یزدان حسین
کآفتاب قدرش از برج شرف تابنده باد
قصر جاه او که کیوان میسزد چوبک زنش
چون بنای طارم نیلوفری پاینده باد
هر سعادت کز وجود سعد اکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد
زهره زهرا که بزم آسمان خرم ازوست
عود را در بزم او سوزنده و سازنده باد
هر خطا و هر عطا کاندر خیال آرد خرد
همتش بر دوستان پوشنده و پاشنده باد
کسوت اقبال را بر قد چون سرو سهیش
تا ابد خیاط لطف ایزدی دوزنده باد
در مزاج بدسگال جاهش آب زندگی
همچو آتش از طریق خاصیت سوزنده باد
دایم اندر جویبار دیده بد خواه او
نیزه های جانستان بر سان نی روینده باد
حاسد چون گل دو رویش از ره تر دامنی
همچو نیلوفر سپر بر روی آب افکنده باد
در ریاض ملک خصم او که شاخ بی بر است
از هبوب صرصر نکبت زبن برکنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان رفعت تا ابد زنده باد
در نقاب خط مشکین روی فکر بکر او
همچو آب زندگی در تیرگی رخشنده باد
تا بخندد گل ز لطف گریه مژگان ابر
از دل خرم دهانش غنچه وش پر خنده باد
تا بود نام از مکارم زنده اهل جود را
در جهان از جود او نام مکارم زنده باد
هر دعا را کز میان جان و دل ابن یمین
گویدش روح الامین آمین ز پی گوینده باد
رأی ملک آرای او را شاه انجم بنده باد
خسرو جمشید رتبت سایه یزدان حسین
کآفتاب قدرش از برج شرف تابنده باد
قصر جاه او که کیوان میسزد چوبک زنش
چون بنای طارم نیلوفری پاینده باد
هر سعادت کز وجود سعد اکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد
زهره زهرا که بزم آسمان خرم ازوست
عود را در بزم او سوزنده و سازنده باد
هر خطا و هر عطا کاندر خیال آرد خرد
همتش بر دوستان پوشنده و پاشنده باد
کسوت اقبال را بر قد چون سرو سهیش
تا ابد خیاط لطف ایزدی دوزنده باد
در مزاج بدسگال جاهش آب زندگی
همچو آتش از طریق خاصیت سوزنده باد
دایم اندر جویبار دیده بد خواه او
نیزه های جانستان بر سان نی روینده باد
حاسد چون گل دو رویش از ره تر دامنی
همچو نیلوفر سپر بر روی آب افکنده باد
در ریاض ملک خصم او که شاخ بی بر است
از هبوب صرصر نکبت زبن برکنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان رفعت تا ابد زنده باد
در نقاب خط مشکین روی فکر بکر او
همچو آب زندگی در تیرگی رخشنده باد
تا بخندد گل ز لطف گریه مژگان ابر
از دل خرم دهانش غنچه وش پر خنده باد
تا بود نام از مکارم زنده اهل جود را
در جهان از جود او نام مکارم زنده باد
هر دعا را کز میان جان و دل ابن یمین
گویدش روح الامین آمین ز پی گوینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٣ - ایضاً له مدح طغایتمورخان
فروغ صبح سعادت جهان منور کرد
نسیم نصرت حق ملک جان معطر کرد
فتاد نیک و بد کار خلق با شاهی
که در امور جهان ایزدش مخیر کرد
شهی که خنجر او کرد در مساکن خصم
که ذوالفقار علی در حصار خیبر کرد
محیط مرکز شاهنشهی طغایتمور
که مشکلات جهان ایزدش میسر کرد
خدیو مشرق و مغرب که ملک هفت اقلیم
برأی و دولت پیر و جوان مسخر کرد
بکارخانه تقدیر نقشبند قضا
طراز رایت او در ازل مظفر کرد
دوات وار شود پر ز تیرگی شکمش
که بندگی نه چو کلکش بتارک سر کرد
خدای عزوجل ذات او ز نور سرشت
بدست خود چو گل بوالبشر مخمر کرد
بوقت قسمت اعمال ایزد متعال
برو خلافت خود در جهان مقرر کرد
زهی خجسته جنابی که خاک درگه او
فلک بدیده چو کحل الجواهر اندر کرد
ز شرم رأی تو پیوسته آفتاب فلک
حریر ازرق گوهر نگار در بر کرد
بروز معرکه اندر دماغ دشمن ملک
خیال تیغ تو نقش اجل مصور کرد
کسیکه بوسه نه بر خاک آستان تو داد
فلک چو حلقه ز دار البقاش بر در کرد
بموسمی که فلک زازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد
رسید زهره بجائیکه طیلسان بربود
ز مشتری و بسر برفکند و چادر کرد
حکیم رأی تو در بوته هوان جهان
بکیمیای خرد کار جمله چون زرکرد
خلیل وار بت اهل شرک را بشکست
بقدر مرتبه مقدارها مقرر کرد
نظیر بعین عنایت بسوی اهل هنر
فکند و تربیت هر کسی فراخور کرد
گزید ابن یمین را و بر هنرمندان
بدین قصیده غرای عذب سرور کرد
جهان بکام دلت باد و خود چنین باشد
که هر چه خواست برایش خدای داور کرد
نسیم نصرت حق ملک جان معطر کرد
فتاد نیک و بد کار خلق با شاهی
که در امور جهان ایزدش مخیر کرد
شهی که خنجر او کرد در مساکن خصم
که ذوالفقار علی در حصار خیبر کرد
محیط مرکز شاهنشهی طغایتمور
که مشکلات جهان ایزدش میسر کرد
خدیو مشرق و مغرب که ملک هفت اقلیم
برأی و دولت پیر و جوان مسخر کرد
بکارخانه تقدیر نقشبند قضا
طراز رایت او در ازل مظفر کرد
دوات وار شود پر ز تیرگی شکمش
که بندگی نه چو کلکش بتارک سر کرد
خدای عزوجل ذات او ز نور سرشت
بدست خود چو گل بوالبشر مخمر کرد
بوقت قسمت اعمال ایزد متعال
برو خلافت خود در جهان مقرر کرد
زهی خجسته جنابی که خاک درگه او
فلک بدیده چو کحل الجواهر اندر کرد
ز شرم رأی تو پیوسته آفتاب فلک
حریر ازرق گوهر نگار در بر کرد
بروز معرکه اندر دماغ دشمن ملک
خیال تیغ تو نقش اجل مصور کرد
کسیکه بوسه نه بر خاک آستان تو داد
فلک چو حلقه ز دار البقاش بر در کرد
بموسمی که فلک زازدحام حادثه ها
صفای مشرب اهل هنر مکدر کرد
رسید زهره بجائیکه طیلسان بربود
ز مشتری و بسر برفکند و چادر کرد
حکیم رأی تو در بوته هوان جهان
بکیمیای خرد کار جمله چون زرکرد
خلیل وار بت اهل شرک را بشکست
بقدر مرتبه مقدارها مقرر کرد
نظیر بعین عنایت بسوی اهل هنر
فکند و تربیت هر کسی فراخور کرد
گزید ابن یمین را و بر هنرمندان
بدین قصیده غرای عذب سرور کرد
جهان بکام دلت باد و خود چنین باشد
که هر چه خواست برایش خدای داور کرد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - وله قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
گاه آن آمد که بر کف ساقیان ساغر نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
واندر او ساغر بجای چشمه کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر ز خاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
ز ابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را ز بهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر بر آرد قدر او
ما حضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چو ژه ئی کآرد برون
گر بنامت ماکیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم ز مدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
رخت اندوه دل آزادگان بر در نهند
مجلس عشرت کنند از خرمی همچون بهشت
واندر او ساغر بجای چشمه کوثر نهند
مطربان خوش نوا بنیاد عیش و خرمی
بر ثنای حضرت شاه فریدون فر نهند
شاه شرق و غرب تاج دولت و ملت علی
آنکه پای تخت او بر تارک اختر نهند
و آن خضر تدبیر کاندر پیش یأجوج فتن
فکرهای صائب او سد اسکندر نهند
و آن فلک رفعت که دائم از برای افتخار
خسروان بر سر ز خاک پای او افسر نهند
پیل سطوت خسروی کاختاجیان قدرتش
زین چو شاه اختران بر پشت شیر نر نهند
هر شبی بهر نثار پای گردون سای او
صد هزاران در بدین صحن زمرد بر نهند
صبح چون از رأی او روشن نشانی میدهد
آفتابش در دهن زینرو درست زر نهند
آفتاب از رقص همچون ذره ننشیند گرش
در صفا با رأی ملک آرای او همبر نهند
دارد از رفعت محل آنکه فراشان صنع
مسند جاهش بر این سیمابگون منظر نهند
ملک او را بین که مساحان گردون حد آن
ز ابتدای باختر تا غایت خاور نهند
می نیارد گاه بخشش هیچ وزنی بر کفش
هر چه اندر بر و بحرش نام خشگ و تر نهند
کلک و تیغش را ز بهر دشمنان و دوستان
اهل دانش مظهر آثار نفع و ضر نهند
کلک او نقشی که بر کاغذ کشد دانی که چیست
چون نگارست آنکه از کافور بر عنبر نهند
گر بمیدان روز هیجا برگ میگیرد بدست
در وی از نیروی دستش تیزی خنجر نهند
ور بمهمانی گردون سر بر آرد قدر او
ما حضر بر گرد خوانش قرص ماه و خور نهند
گاه کوشش چون دلیران با عنانهای سبک
در رکاب سر گرانش پا بمیدان در نهند
گر نهنگانند خصمان از نهیبش هر زمان
پای را خرچنگ وار از پیش صف پستر نهند
ای هنرمندیکه باشد مستفاد از طبع تو
در هنر وضعی که شاهان هنر پرور نهند
در هنر بازی بود هر چو ژه ئی کآرد برون
گر بنامت ماکیان را بیضه زیر پر نهند
خسروا چون وصف الطافت کند ابن یمین
نظم او را در لطافت بهتر از گوهر نهند
ور بیاد خلق تو طوطی نطقش دم زند
اهل ذوق الفاظ او را خوشتر از شکر نهند
با دعا آیم ز مدح اکنون که در کشتی نظم
بادبان از مدح گیرند از دعا لنگر نهند
تا بنای ملک و دین را ابتدا شاهان عصر
بر قلم سازند و بر تیغ پرند آور نهند
نظم کارت آنچنان بادا که شاهان چون قلم
بر خط فرمانبری از بیم تیغت سر نهند
کار دین و ملک بادا برقرار از تو چو قطب
تا مدار چرخ را بنیاد بر محور نهند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - قصیده در مدح طغایتمورخان
مرا خدای اگر عمر جاودان بدهد
بجای هر سر مویم دو صد زبان بدهد
بصد هزار لغت هر زبان سخن گوید
چنانک داد فصاحت گه بیان بدهد
بدان لغات درینمدت ار دلم خواهد
که داد شرح شهنشاه کامران بدهد
بصد هزار صفت گر چه بیش نتواند
که شرح عشر عشیر یکی از آن بدهد
پناه اهل زمین و زمان طغایتمور
که نقد هفت زمین را بیک زمان بدهد
بنزد همت رادش قراضه ئی چند است
زری که شاخ رزان درگه خزان بدهد
سنان او شود اندر دل عدوش نهان
ز بیم آنکه کفش گوهر سنان بدهد
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام
بعهد معدلتش شفقت شبان بدهد
ز بهر خاتم او تا نگین حکم کند
عدو زدیده یواقیت و بهرمان بدهد
قضیم مرکب او را فلک شگفت مدار
که جو ز سنبله راه کهکشان بدهد
از آنکه خسرو سیاره مفرد و راداست
فلک ز باخترش تا بخاوران بدهد
شهنشها توئی آن زرفشان که همت تو
نریزد آب رخ آنکه وجه نان بدهد
بعهد عدل تو گنجشگ را عجب نبود
درون چشم خود اربازش آشیان بدهد
ز نور رأی تو هر ذره بر بسیط زمین
خواص پیکر خورشید آسمان بدهد
کنونک عدل تو والی ربع مسکونست
سزد اهالی آنرا خط امان بدهد
ز عدل تو بره و گرگ بچه را با هم
زمانه شاید اگر مهر توأمان بدهد
ز ترک رهزن بهرام نام از پی حزم
سپهر بدرقه راه کاروان بدهد
در آنزمان که ز صفرای خامه تو فلک
رخ عدوی ترا آب زعفران بدهد
عدو ز دیده برای نشاندن صفرا
ز ثقبه عنبی آب ناردان بدهد
گهی که ابن یمین در سواد مدحت تو
ز کلک ژرده صفت مرکب بنان بدهد
عجب مدار اگر تیر چرخ را دوران
ز رشک آن وطن از خانه کمان بدهد
همیشه تا بود آئین روزگار چنان
که جان از این بستاند بدان جهان بدهد
جهان بکام دل دوستان همی گذران
که خود ز غصه این دشمن تو جان بدهد
بجای هر سر مویم دو صد زبان بدهد
بصد هزار لغت هر زبان سخن گوید
چنانک داد فصاحت گه بیان بدهد
بدان لغات درینمدت ار دلم خواهد
که داد شرح شهنشاه کامران بدهد
بصد هزار صفت گر چه بیش نتواند
که شرح عشر عشیر یکی از آن بدهد
پناه اهل زمین و زمان طغایتمور
که نقد هفت زمین را بیک زمان بدهد
بنزد همت رادش قراضه ئی چند است
زری که شاخ رزان درگه خزان بدهد
سنان او شود اندر دل عدوش نهان
ز بیم آنکه کفش گوهر سنان بدهد
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام
بعهد معدلتش شفقت شبان بدهد
ز بهر خاتم او تا نگین حکم کند
عدو زدیده یواقیت و بهرمان بدهد
قضیم مرکب او را فلک شگفت مدار
که جو ز سنبله راه کهکشان بدهد
از آنکه خسرو سیاره مفرد و راداست
فلک ز باخترش تا بخاوران بدهد
شهنشها توئی آن زرفشان که همت تو
نریزد آب رخ آنکه وجه نان بدهد
بعهد عدل تو گنجشگ را عجب نبود
درون چشم خود اربازش آشیان بدهد
ز نور رأی تو هر ذره بر بسیط زمین
خواص پیکر خورشید آسمان بدهد
کنونک عدل تو والی ربع مسکونست
سزد اهالی آنرا خط امان بدهد
ز عدل تو بره و گرگ بچه را با هم
زمانه شاید اگر مهر توأمان بدهد
ز ترک رهزن بهرام نام از پی حزم
سپهر بدرقه راه کاروان بدهد
در آنزمان که ز صفرای خامه تو فلک
رخ عدوی ترا آب زعفران بدهد
عدو ز دیده برای نشاندن صفرا
ز ثقبه عنبی آب ناردان بدهد
گهی که ابن یمین در سواد مدحت تو
ز کلک ژرده صفت مرکب بنان بدهد
عجب مدار اگر تیر چرخ را دوران
ز رشک آن وطن از خانه کمان بدهد
همیشه تا بود آئین روزگار چنان
که جان از این بستاند بدان جهان بدهد
جهان بکام دل دوستان همی گذران
که خود ز غصه این دشمن تو جان بدهد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٠ - وله ایضاً در مدح امیر یحیی
یکچند بکام دلم ایام زمان داد
تا عاقبتم قبله اقبال نشان داد
المنه لله که مرا درگه پیری
لطف ازلی بار دگر بخت جوان داد
اینست جوانبختی من کین فلک پیر
توفیق زمین بوس سرافراز جهان داد
سلطان فلک مرتبه یحیی که نشانی
از رفعت حالش بحقیقت نتوان داد
برتر ز فلک وهم بسی سال سفر کرد
آخر خبر از پایه قدرش نتوان داد
طبعش بکرم ابر بهار است ولیکن
زر وقت سخا بر صفت باد خزان داد
عدلش به دل کینه ور گرگ ستمگر
در پرورش بره نر مهر شبان داد
سیمرغ فلک را ملک از سکه عدلش
در گوشه وطن بر صفت زاغ کمان داد
بدخواه وی از آتش غم تشنه جگر بود
آبش فلک از چشمه شمشیر و سنان داد
ای سرور عالم ز معالی و جلالت
آن رتبه که جستی ز خدا بیش از آن داد
رازی که پس پرده زنگاری چرخ است
آئینه رأیت خبر از جمله عیان داد
دایم ز خطای فلک ایمن بود آنکس
کورا زحوادث کرمت خط امان داد
با تربیت عدل تو نشگفت که گویند
مهتاب بکتان و قصب تاب و توان داد
شمشیر تو برندگی تیغ اجل کرد
گوئی که طبیعت گهرش از دبران داد
برنده چنین تیغ تو زانست که چرخش
از سنگ سیاه دل اعدات فسان داد
در معرکه از غرش کوست بدل خصم
چون رایت خفاق تو هیبت خفقان داد
خصم تو در آتشکده یعنی جگر خویش
سیاف صفت تیغ ترا آب روان داد
ای سایه حق یکدمه انعام تو نبود
هر نقد که خورشید همه عمر بکان داد
هر کس که ترا دست ببوسید چو خاتم
بر تخت زرش بخت نگین وار مکان داد
امروز در آفاق بسی خلق که خود را
شهرت بثنا گوئی تو شاهنشان داد
اما تو بانصاف نگه کن که از آنها
جز ابن یمین کیست که او داد بیان داد
توهم بدهش داد که فهرست سعادات
اینست که گویند فلان داد فلان داد
از داد تو جان تازه شدست اهل جهانرا
زان دم که بتو خالق جان ملک جهان داد
تا هست جهان جان تو بادا و بود ز آنک
از بهر به افتاد جهان حق بتو جان داد
تا عاقبتم قبله اقبال نشان داد
المنه لله که مرا درگه پیری
لطف ازلی بار دگر بخت جوان داد
اینست جوانبختی من کین فلک پیر
توفیق زمین بوس سرافراز جهان داد
سلطان فلک مرتبه یحیی که نشانی
از رفعت حالش بحقیقت نتوان داد
برتر ز فلک وهم بسی سال سفر کرد
آخر خبر از پایه قدرش نتوان داد
طبعش بکرم ابر بهار است ولیکن
زر وقت سخا بر صفت باد خزان داد
عدلش به دل کینه ور گرگ ستمگر
در پرورش بره نر مهر شبان داد
سیمرغ فلک را ملک از سکه عدلش
در گوشه وطن بر صفت زاغ کمان داد
بدخواه وی از آتش غم تشنه جگر بود
آبش فلک از چشمه شمشیر و سنان داد
ای سرور عالم ز معالی و جلالت
آن رتبه که جستی ز خدا بیش از آن داد
رازی که پس پرده زنگاری چرخ است
آئینه رأیت خبر از جمله عیان داد
دایم ز خطای فلک ایمن بود آنکس
کورا زحوادث کرمت خط امان داد
با تربیت عدل تو نشگفت که گویند
مهتاب بکتان و قصب تاب و توان داد
شمشیر تو برندگی تیغ اجل کرد
گوئی که طبیعت گهرش از دبران داد
برنده چنین تیغ تو زانست که چرخش
از سنگ سیاه دل اعدات فسان داد
در معرکه از غرش کوست بدل خصم
چون رایت خفاق تو هیبت خفقان داد
خصم تو در آتشکده یعنی جگر خویش
سیاف صفت تیغ ترا آب روان داد
ای سایه حق یکدمه انعام تو نبود
هر نقد که خورشید همه عمر بکان داد
هر کس که ترا دست ببوسید چو خاتم
بر تخت زرش بخت نگین وار مکان داد
امروز در آفاق بسی خلق که خود را
شهرت بثنا گوئی تو شاهنشان داد
اما تو بانصاف نگه کن که از آنها
جز ابن یمین کیست که او داد بیان داد
توهم بدهش داد که فهرست سعادات
اینست که گویند فلان داد فلان داد
از داد تو جان تازه شدست اهل جهانرا
زان دم که بتو خالق جان ملک جهان داد
تا هست جهان جان تو بادا و بود ز آنک
از بهر به افتاد جهان حق بتو جان داد