عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۲
مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۸
ز مطلب در حجابی تا نظر بر مدعا داری
نگردی آشنای خویش تا یک آشنا داری
گهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجم
به دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داری
گل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خود
همان خاری که در پیراهن از نشو و نما داری
تامل راه ناهموار را هموار می سازد
خطر داری ز راه راست تا سر در هوا داری
ازان چون طایر یک بال کوتاه است پروازت
که دستی بر کمر از ناز و دستی در دعا داری
گهی از بحر گوهر، گاه از کان لعل می جویی
نمی دانی درین یک مشت گل پنهان چها داری
ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک این گلشن
تو از شبنم درین بستانسرا چمن وفا داری
در اول گام خواهی پشت پا زد سایه خود را
اگر دانی که چون راه درازی پیش پا داری
به مقدار تعلق بر تو آفت دست می یابد
خطر از آتش سوزان به قدر بوریا داری
عبث خون می خورم، بیهوده بر سر خاک می ریزم
تو با آن حسن بی پروا کجا پروای ما داری؟
نبینی روی ظلمت در شبستان فنا صائب
اگر گم کرده راهان را چراغی پیش پا داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۹
اگر از موج خطر چشم به ساحل داری
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳۴
تا تو چون شانه دل چاک مهیا نکنی
پنجه در پنجه آن زلف چلیپا نکنی
بر کلاه خرد و هوش اگر می لرزی
به که نظاره آن قامت رعنا نکنی
روزگارت شود از آب گهر شیرین تر
چون صدف گر حذر از تلخی دریا نکنی
دست چون موج به گردن نکنی ساحل را
تا درین قلزم خونخوار کمر وانکنی
می شود درددل از سر به هوایان افزون
دفتر شکوه چو گل پیش صبا وانکنی
نقد اوقات عزیزست گرامی دارش
روز خود پوچ ز اندیشه فردا نکنی
رشته گوهر سنجیده عبرتها را
با خبر باش که ضایع به تماشا نکنی
خانه در چشم تو سازد چو مگس رو یابد
به که با مردم بی شرم مدارا نکنی
نشوی طعمه شاهین حوادث چون کبک
اگر از ساده دلی خنده بیجا نکنی
با دل چاک بساز ای صدف خام طمع
تا تو باشی دهن خود به گهر وانکنی!
نیست ممکن به تو دنیای دنی رو آرد
تا چو آزاده روان پشت به دنیا نکنی
می شود درد جگرسوز تو درمان صائب
از تنک ظرفی اگر فکر مداوا نکنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۳
عیش فرش است در آن محفل روح افزایی
که فتد شیشه می جایی و ساقی جایی
گرد کلفت ننشیند به جبین در بزمی
که بود دست فشان سرو سهی بالایی
مردمک مهر خموشی است نظربازان را
در حریمی که نباشد نظر گویایی
یوسف از قحط خریدار دل خود می خورد
حسن مغرور تو می داشت اگر پروایی
چشم ازان حسن جهانگیر چه ادراک کند؟
در حبابی چه قدر جلوه کند دریایی؟
در تماشای تو افتاد کلاه از سر چرخ
خبر از خویش نداری چه قدر رعنایی
سر خورشید درین راه به خاک افتاده است
که به افتادگی سایه کند پروایی؟
کوه را ناله من سر به بیابان داده است
نیست در دامن این دشت چو من شیدایی
جلوه بیهده ضایع مکن ای باغ بهشت
که من از گوشه دل یافته ام مائوایی
تنگی خاک مرا بر سر آن می آرد
کز غبار دل خود طرح کنم صحرایی
عشرت روی زمین خانه به دوشان دارند
جای رشک است بر آن کس که ندارد جایی
هر کف خاک ز اسرار حقیقت لوحی است
صائب از سرمه توفیق اگر بینایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۷
هزار حیف که از رهگذار بی بصری
نیافتم خبری از جهان بی خبری
درین بهار که فصل چراندن نظرست
در آشیانه به سر بردم از شکسته پری
فغان که خرج زمین شد تمام در خامی
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذری
همان ز بیم شکستن به خویش می لرزد
اگر چه شیشه بود در دکان شیشه گری
رسید بید به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بی ثمری
به نور عاریه فربه مشو که عمر هلال
به یک دو هفته ز ایام می شود سپری
مخور ز دل سیهی بر دل سحرخیزان
که هست تیغ دودم آه و ناله سحری
ز من توقع پیغام و نامه بی خبری است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفری
به آفتاب رسانید خویش را شبنم
به نیم چشم زدن از طریق دیده وری
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفای چهره بدیهی و حسن خط نظری
عیار حسن گلوسوز را چه می دانند؟
ندیده اند گروهی که چهره شکری
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خویش ندارم خبر ز بی خبری
دراز کن به اثر عمر خویش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بی اثری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۳
قدم برون مگذار از حصار خاموشی
که خواب امن بود در دیار خاموشی
ز خامشی دهن غنچه مشکبو گردید
خوشا لبی که بود مهردار خاموشی
اگر خمش نشوی حرف زن شمرده که هست
نفس شمرده زدن در شمار خاموشی
سفینه ای است که از دست داده لنگر را
سبکسری که ندارد وقار خاموشی
زبان چو برگ خزان دیده خاک می لیسد
در آن چمن که کند گل بهار خاموشی
ز چار موجه رد و قبول یافت نجات
رسید هر که به دارالقرار خاموشی
سخن که تیغ زبانها ازوست جوهردار
خسی است در قدح خوشگوار خاموشی
به چار بالش دل تکیه کرده است نفس
ز آرمیدگی روزگار خاموشی
سخن اگر چه متین است بادپیمایی است
نظر به لنگر کوه وقار خاموشی
چو کودکی که کند در کنار مادر خواب
به خواب رفته زبان در کنار خاموشی
چه فارغند ز شکر و شکایت عالم
نفس گداختگان دیار خاموشی
که دیده است گره را گرهگشا باشد؟
گشاده شد دل من از شعار خاموشی
شهید زخم ندامت نمی شود هرگز
هر آن لبی که بود پرده دار خاموشی
در خزینه اسرار را کلید شود
زبان هر که شود رازدار خاموشی
به حرف و صوت مرا متهم مساز که هست
دهن گشودن من از خمار خاموشی
گرفته است زبان را به قند چون بادام
حلاوت لب شکر نثار خاموشی
بهای گوهر ناسفته می کند فریاد
که هست به ز سخن اعتبار خاموشی
ز انقلاب خزان و بهار آسوده است
هوای مملکت بی غبار خاموشی
خموشیی که بود خارخار حرف در او
به کیش ما نبود در شمار خاموشی
سخن که شاهسوار قلمرو هستی است
شکست می خورد از کارزار خاموشی
شود به میوه مقصود بارور صائب
ز برگریز زبان شاخسار خاموشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۴
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۹
من کیستم، چو پل دل خود آب کرده ای
آغوش باز در ره سیلاب کرده ای
در جستجوی ماهی سیمین لباس او
تن را درین محیط چو قلاب کرده ای
چون طفل، گوش هوش به افسانه داده ای
در رهگذار سیل فنا خواب کرده ای
درگاه خلق را به خدا برگزیده ای
بتخانه را تصور محراب کرده ای
چون ابر، دامن از کف دریا کشیده ای
دل در هوای وصل گهر آب کرده ای
از صحبت هدف ز هواهای مختلف
قطع نظر چو ناوک پرتاب کرده ای
دست از جهان بشوی، چه فارغ نشسته ای؟
صائب ترا که هست دل آب کرده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۱
تا چهره گلگل از می گلفام کرده ای
صد مرغ دل اسیر به گلدام کرده ای
چشم بدت مباد، که نقل و شراب من
آماده از دو چشم چو بادام کرده ای
از روی ناز تا به لب خود رسانده ای
خونها ز باده در جگر جام کرده ای
رام کسی اگر نشوی از تو دور نیست
کز رم هزار دلشده را رام کرده ای
لعل لب ترا چه کمی از حلاوت است؟
کز بوسه اختصار به پیغام کرده ای
زان خط مشکفام، که روزش سیاه باد!
صبح امید سوختگان شام کرده ای
روی زمین قلمرو سیلاب آفت است
در رهگذار سیل چه آرام کرده ای؟
سرمایه تو نیست به غیر از کف تهی
رنگین دکان خویشتن از وام کرده ای
روی تو چون سیاه نگردد، که چون نگین
هموار خویش را ز پی نام کرده ای
از روز و شب دو اسبه سفر می کند حیات
صائب چه اعتماد به ایام کرده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۴
تیغ تو در نیام کند قطع زندگی
از آب ایستاده که دید این برندگی؟
باشد عیار بینش هر کس به قدر شرم
نرگس تمام چشم شد از سرفکندگی
فرمان پذیر باش که هیچ آفریده ای
با اختیار جمع نکرده است بندگی
افکنده ام چو نافه ز خود دور سایه را
آهو به گرد من نرسد در دوندگی
دریا به جای قطره ز نیسان گهر گرفت
نقصان نکرده است کسی از دهندگی
در چشم خلق سبز نگردد ز انفعال
تنها چو خضر هر که خورد آب زندگی
استادگی حیات ندانسته است چیست
ریگ روان نفس نکشد در روندگی
در بندگی است صائب اگر هست عزتی
یوسف عزیز مصر شد از راه بندگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۷
حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۲
ما صلح نمودیم ز گلزار به بویی
چشمی چو عرق آب ندادیم ز رویی
چشمی نچراندیم درین باغ چو شبنم
چون سرو فشردیم قدم بر لب جویی
با موی سفید اشک ندامت نفشاندیم
در صبح چنین تازه نکردیم وضویی
شوخی مبر ای تازه خط از حد که دل من
آویخته چون برگ خزان دیده به مویی
از جوش زدن در دل خم سوخت شرابم
رنگین نشد از باده من دست سبویی
گویاست به بی جرمی من پیرهن چاک
محتاج نیم چون مه کنعان به رفویی
شد چون صدف آب رخ ما خرج بهاران
از آب گهر تر ننمودیم گلویی
هر چند که گردید چو کافور مرا موی
دل سرد نگردید ز دنیا سرمویی
صائب نکند روی به آیینه چو طوطی
آن را که بود از دل خود آینه رویی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶۹
تجلی سنگ را نومید نگذاشت
مترس از دورباش لن ترانی
خموشی را امانت دار لب کن
پشیمانی ندارد بی زبانی
شراب کهنه و یار کهن را
غنیمت دان چو ایام جوانی
به حرف عشق سرگرم که باشد
حیات شمع از آتش زبانی
اگر عاشق نمی بودیم صائب
چه می کردیم با این زندگانی؟
زهی رویت بهار زندگانی
به لعلت زنده نام بی نشانی
دو زلفت شاهراه لشکر چین
دو چشمت خوابگاه ناتوانی
دو روزی شوق اگر از پا نشیند
شود ارزان متاع سرگرانی
بدآموز هوس عاشق نگردد
نمی آید ز گلچین باغبانی
مکن چون خضر بر خود راه را دور
که نزدیک است راه جانفشانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۴
افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی
در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی
عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت
چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی
ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم
آخر گران نگردد دیوانه ای به سنگی
از صلح و جنگ عالم آسوده ایم و فارغ
ما را که هست با خود هر لحظه صلح و جنگی
از خود برون دویدیم دیوانه وار صائب
هر طفل را که دیدیم در دست داشت سنگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۵
اکسیر شادمانی است خاک دیار طفلی
بازیچه ای است عشرت از رهگذار طفلی
شیرافکنان غم را در چشم خاک ریزد
بر هر طرف که تازد دامن سوار طفلی
در عالم مکافات هرباده را خماری است
تلخی زندگانی باشد خمار طفلی
در برگریز پیری شد رخنه های آفت
هر خنده ای که کردیم در نوبهار طفلی
خطی کشید بر خاک گردون کینه پرور
هر جلوه ای که کردیم در روزگار طفلی
شد از فشار گردون موی سفید و سرزد
شیری که خورده بودیم در روزگار طفلی
هر چند گرد پیری بر رخ نشست ما را
مشغول خاکبازی است دل بر قرار طفلی
شد عمر و خارخارش در دل هنوز باقی است
هر چند بوده ده روز صائب بهار طفلی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۶
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۲
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱۳
عمر گیچدی، سفر اسبابینی آماده قیلین
هرنه سیزدن کسه تیغ اجل اوندان کسیلین
قلزم عشقدن ای آیری دوشن شبنملر
دوشمه میشکن یولا سیلاب بهاری یغیلین
تا سیزی دور زمان ایلمیوپدور پامال
گون ساری شبنم گل تک بوچمندن چکیلین
اولمایان چرخ آرا پرواز رواندن غافل
بوکول ایلن قرالان گوزگولری صاف قیلین
گوگ فضاسی نه مقام پرو بال آچماقدور
دانه نارکیمی بیر بیرینزه قیسیلین
گر اومارسیز که جوانبخت اولاسیز آخر عمر
قوجالار قدرینی زنهار ایگیدلیکده بیلین
آرتورور گرد معاصینی قورو استغفار
بو زمین گیر توزینی اشک ندامتله سیلین
یاش قیلور خم قوجالار قامتینی طاعت سیز
اگمه میشکن سیزی بو چرخ مقوس اگیلین
دوتا گر غنچه کیمی چوره نزی نشتر خار
ویرمیین گل کیمی الدن قدح می ایچیلین
کیم که ساغر کیمی آغزین آچا سیز میناتک
گوله گوله کرم ایلن اونی معمور قیلین
باده نین جوشی اونون سوز کلامیندن دور
صائبین قدرینی ای اهل خرابات، بیلین؟