عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
سیمین تن و خارا دلی، گر گفتنم یارا بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
گر بت نه ای، کی در بشر تن سیم و دل خارا بود؟
عنبر چسان نسبت کنم با زلف تو، کز زلف تو
بوی دل آید وین کجا در عنبر سارا بود؟
ناز و کرشمه آفت است از بهر دلها در بتان
ورنه به زیبایی چه کم نقشی که بر دیبا بود
گفتم که گر همتای خود خواهی مه و خورشید بین
گفتا که بینم آینه، گر این هوس با ما بود
خفتن نه تنها در لحد راحت بود، فریاد از آن
خوابی که دور از دوستان مشتاق را تنها بود
خسرو، گر از عشقت بود رنجی، مرنج از نیکوان
باشد گنه چشم مرا نه روی زیبا را بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
چند ز دور بینمت، وه که دلم کباب شد
چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد
شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر
چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد
دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی
در نظر که آمدی، خانه من خراب شد
سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون
سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد
رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا
هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد
گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟
قصه من ز روز بد در خور این جواب شد
خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی
دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد
چند ز غصه خون خورم، وای که خونم آب شد
شورش بخت هست خود، خنده نمی زنی دگر
چند هنوزت این نمک، چون جگرم کباب شد
دی که کله نهاده کژ، مست و خراب می شدی
در نظر که آمدی، خانه من خراب شد
سوخته بود دل ز تو حسن رخ تو شد فزون
سوخته تر شود کنون، چون مهت آفتاب شد
رخت وجود من همه غارت فتنه گشت تا
هندوی طره توام رهزن خورد و خواب شد
گر غم خویش گویمت، خشم کنی، چه حیله، چون؟
قصه من ز روز بد در خور این جواب شد
خسرو خسته درد خود گفت شبی به مجلسی
دیده روشنان همه غرقه به خون ناب شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
سال نو است و عشق نو عشرت یار من چه شد
بین که ز زاری و فغان شخص نزار من چه شد
گر فلک ستیزه گر، مهر نمای کینه گر
بست به کین من کمر مهر نگار من چه شد
گر تن من ز خشم تو خسته تیر غمزه شد
باد فداش گو برد جان فگار من چه شد
آه من ار ز بیخودی می نرسد به گوش او
تا خبرش کند ز من ناله زار من چه شد
غم رخ چون زر مرا سود بر آستان او
گیر که خاک شد زرم، سنگ عیار من چه شد
خسروم و چو طوطیان، در هوس شکر لبان
تا شکری به من دهد، خنده یار من چه شد
بین که ز زاری و فغان شخص نزار من چه شد
گر فلک ستیزه گر، مهر نمای کینه گر
بست به کین من کمر مهر نگار من چه شد
گر تن من ز خشم تو خسته تیر غمزه شد
باد فداش گو برد جان فگار من چه شد
آه من ار ز بیخودی می نرسد به گوش او
تا خبرش کند ز من ناله زار من چه شد
غم رخ چون زر مرا سود بر آستان او
گیر که خاک شد زرم، سنگ عیار من چه شد
خسروم و چو طوطیان، در هوس شکر لبان
تا شکری به من دهد، خنده یار من چه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ای خوش آن وقتی که آن بدعهد با ما یار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
تا جهان بود، از جهان هرگز دلم خرم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل ز دست من برفت و آرزوی دل بماند
وز من اندر هر سر کو گفتگوی دل بماند
هر کجا بینم غم دل گویم و گویم از آنک
بر زبان افسانه های آرزوی دل بماند
کی خورد دربانش آبی خوش کنون کز چشمها
بر در آن آشنا سیلی ز جوی دل بماند
چشم تو می کرد چو گان بازی از ابرو، ولی
عقل و جان لاف حریفی زد، ز بوی دل بماند
نرخ جانم یک نظر شد، بین یکی زین سو، ازانک
دیر شد کاین رخت کاسد پیش روی دل بماند
شرمسارم از سگان کوی تو زان کز رهی
دل تو بردی و به گرد کوی بوی دل بماند
بر سر کوی تو می ترسم که جان هم گم کند
عاشق گم گشته کاندر جستجوی دل بماند
دل به زلفت خو گرفت و عشق غم بر من گماشت
یادگار این فتنه ها بر من ز خوی دل بماند
خسروا، گر دل کشی، سهل است، از بند قضا
کاین رسن ناید برون کاندر گلوی دل بماند
وز من اندر هر سر کو گفتگوی دل بماند
هر کجا بینم غم دل گویم و گویم از آنک
بر زبان افسانه های آرزوی دل بماند
کی خورد دربانش آبی خوش کنون کز چشمها
بر در آن آشنا سیلی ز جوی دل بماند
چشم تو می کرد چو گان بازی از ابرو، ولی
عقل و جان لاف حریفی زد، ز بوی دل بماند
نرخ جانم یک نظر شد، بین یکی زین سو، ازانک
دیر شد کاین رخت کاسد پیش روی دل بماند
شرمسارم از سگان کوی تو زان کز رهی
دل تو بردی و به گرد کوی بوی دل بماند
بر سر کوی تو می ترسم که جان هم گم کند
عاشق گم گشته کاندر جستجوی دل بماند
دل به زلفت خو گرفت و عشق غم بر من گماشت
یادگار این فتنه ها بر من ز خوی دل بماند
خسروا، گر دل کشی، سهل است، از بند قضا
کاین رسن ناید برون کاندر گلوی دل بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کافر خونخواه دنبال شکاری می رود
پس نمی بیند که آخر بیقراری می رود
از دل آواره عمری شد نمی یابم نشان
بسکه در دنبال دیوانه سواری می رود
خون همی گرید دلم بر جان پیروزی خویش
آن زمان کز خون او تیر شکاری می رود
گریه را بر دیده منت هاست کاندر آه او
گرد ایشان سو به سو فرسنگ واری می رود
جان نمی خواهد کزین عالم ره آوردی برد
اینک اینک در پیش بهر غباری می رود
آب چشمی می دوانم کار من این است و بس
نیکبخت آن کس که از دنبال کاری می رود
دی شنیدم می رود در جستنم تا بکشدم
ای فدایش جان خسرو وه که یاری می رود
پس نمی بیند که آخر بیقراری می رود
از دل آواره عمری شد نمی یابم نشان
بسکه در دنبال دیوانه سواری می رود
خون همی گرید دلم بر جان پیروزی خویش
آن زمان کز خون او تیر شکاری می رود
گریه را بر دیده منت هاست کاندر آه او
گرد ایشان سو به سو فرسنگ واری می رود
جان نمی خواهد کزین عالم ره آوردی برد
اینک اینک در پیش بهر غباری می رود
آب چشمی می دوانم کار من این است و بس
نیکبخت آن کس که از دنبال کاری می رود
دی شنیدم می رود در جستنم تا بکشدم
ای فدایش جان خسرو وه که یاری می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
از دل غمگین هوای دلستانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود
غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم
جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود
بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار
داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود
گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر
زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود
قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی
نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود
یا سر سودای آن سرو روانم چون رود
تا توانایی بدم، بار غمش بردم به جان
خود کنون عشقش ز جان ناتوانم چون رود
از دلم نیش جفایش گر رود، نبود عجب
لذت دشنام او هرگز ز جانم چون رود
غمزه قصاب او می ریزدم خون، شاکرم
جای شکرست، این شکایت بر زبانم چون رود
بعد مردن، گر شوم خاک و تنم گردد غبار
داغ مهر او ز مغز استخوانم چون رود
گر ز پا افتم دران کوی و رود تیغم به سر
زینقدر از دل غم آن دلستانم چون رود
قد یارم از نظر گه گه رود خسرو، ولی
نقش روی او ز چشم خونفشانم چون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد
من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان
چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد
من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم
وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد
می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق
خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟
ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟
کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد
چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟
بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد
زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز
کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد
از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی
ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد
خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش
آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
هر کسی را در بهاران دل به گلزاری کشد
وین دل بدروز من سوی جفا کاری کشد
وقتی، ار این زارمانده دل به باغی خوش کنم
موکشان بازم غمش در کنج دیواری کشد
راز آن بت با که گویم چون مسلمانی نماند
کز تن این بت پرستی کهنه زناری کشد
محرم عاشق بود غمگین تر از عاشق بسی
تندرستش مشمر آن کو رنج بیماری کشد
ماه در محمل چه داند، از گرانی دلم؟
زحمت اشتر کسی داند که او باری کشد
ای به خواب خوش بگویم با تو از شبهای خویش
غم مباد این سرمه را در چشم بیماری کشد
گفتیم بار دگر کن پیش خوبان دگر
نیست این سوزن که از پای دلم خاری کشد
چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان
خرم آن کو آشکارا باده با یاری کشد
آستان بوس خرابات است خسرو را هوس
کین مصلا خدمتی در پیش خماری کشد
وین دل بدروز من سوی جفا کاری کشد
وقتی، ار این زارمانده دل به باغی خوش کنم
موکشان بازم غمش در کنج دیواری کشد
راز آن بت با که گویم چون مسلمانی نماند
کز تن این بت پرستی کهنه زناری کشد
محرم عاشق بود غمگین تر از عاشق بسی
تندرستش مشمر آن کو رنج بیماری کشد
ماه در محمل چه داند، از گرانی دلم؟
زحمت اشتر کسی داند که او باری کشد
ای به خواب خوش بگویم با تو از شبهای خویش
غم مباد این سرمه را در چشم بیماری کشد
گفتیم بار دگر کن پیش خوبان دگر
نیست این سوزن که از پای دلم خاری کشد
چند تن در مسجد و دل گرد کوی شاهدان
خرم آن کو آشکارا باده با یاری کشد
آستان بوس خرابات است خسرو را هوس
کین مصلا خدمتی در پیش خماری کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
برهم بماند دیده، کس ازان سوار نامد
خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد
چه کنم، اگر چو نرگس نکنم سفید دیده
که ز شاخ آرزویم به جز انتظار نامد
منم و نوای ناله، شب هجر و رقص گریه
چه کنم سرود شادی که دل فگار نامد
به نهال صبر عمری ز دو دیده آب دادم
تو ز بخت شور من بین که کهی به بار نامد
به چه بندم این دو دیده که دو رخنه بلا شد
ز ره تو با صبا هم قدری غبار نامد
به جفا مگو دلم را که کجا رسیدی اینجا؟
به کمند برد زلفت که به اختیار نامد
دل خلق پاره پاره نگری ز نالش من
که به جز جراحت دل ز فغان زار نامد
بشکست قلب ما را صف کافران غمزه
حشم خرد روان شد که به هیچ کار نامد
به دلم نشسته پیکان، مزن، ای حکیم، طعنه
که ترا به پای نازک خله ای ز خار نامد
نه که بیهده ست خسرو، دل رفته باز جستن
که ز رفتگان آن کو یکی از هزار نامد
خبری ز خود ندام که خبر زیار نامد
چه کنم، اگر چو نرگس نکنم سفید دیده
که ز شاخ آرزویم به جز انتظار نامد
منم و نوای ناله، شب هجر و رقص گریه
چه کنم سرود شادی که دل فگار نامد
به نهال صبر عمری ز دو دیده آب دادم
تو ز بخت شور من بین که کهی به بار نامد
به چه بندم این دو دیده که دو رخنه بلا شد
ز ره تو با صبا هم قدری غبار نامد
به جفا مگو دلم را که کجا رسیدی اینجا؟
به کمند برد زلفت که به اختیار نامد
دل خلق پاره پاره نگری ز نالش من
که به جز جراحت دل ز فغان زار نامد
بشکست قلب ما را صف کافران غمزه
حشم خرد روان شد که به هیچ کار نامد
به دلم نشسته پیکان، مزن، ای حکیم، طعنه
که ترا به پای نازک خله ای ز خار نامد
نه که بیهده ست خسرو، دل رفته باز جستن
که ز رفتگان آن کو یکی از هزار نامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
رسم خونریز در آن خوی جفاساز بماند
این کله بر سر آن ترک سرانداز بماند
گفتمی نام تو و زیستمی هر دم پیش
که ز لب کم نشود کام تو و گاز بماند
گه رود جان و گهی باز بیاید در تن
گه به تاباک در اندیشه آن ناز بماند
باد چستی که بر آید سر عشاق ز دوش
این هوا در سر آن سرو سرافراز بماند
بستن چشم ندانم که چه باشد، آنگاه
که برفت از نظر و دیده من باز بماند
زاهدی در تو نظر کرد، صلاحش بردی
به یکی بازی ازان چشم دغابار بماند
ناله ناخوش خسرو که ز غم می آید
خجل آواز که چون مطرب ناساز بماند
این کله بر سر آن ترک سرانداز بماند
گفتمی نام تو و زیستمی هر دم پیش
که ز لب کم نشود کام تو و گاز بماند
گه رود جان و گهی باز بیاید در تن
گه به تاباک در اندیشه آن ناز بماند
باد چستی که بر آید سر عشاق ز دوش
این هوا در سر آن سرو سرافراز بماند
بستن چشم ندانم که چه باشد، آنگاه
که برفت از نظر و دیده من باز بماند
زاهدی در تو نظر کرد، صلاحش بردی
به یکی بازی ازان چشم دغابار بماند
ناله ناخوش خسرو که ز غم می آید
خجل آواز که چون مطرب ناساز بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
خوبرویان به دل سوخته ساغر ندهند
به جز از خون جگر شربت دیگر ندهند
ای خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر
تیغ بر دست رقیبان ستمگر ندهند
در نگیرد به بتان گریه گرم و دم سرد
کاین درختان به چنین آب و هوا بر ندهند
عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند
چه متاعی ست دو عالم که صلا در ندهند!
ماه و خور چون تو نه اند، ای دل و جان منزل تو
کان ولایت که تو داری به مه و خور ندهند
غمزه را کار مفرمای به شهر اسلام
که مسلمانان شمشیر به کافر ندهند
ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد
چشمه روزی خضر شد به سکندر ندهند
ای صبا، زان سر کو منتظران را گردی!
تا بدین دیده دگر زحمت آن در ندهند
به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار
زانکه خسرو به گدایی در و گوهر ندهند
به جز از خون جگر شربت دیگر ندهند
ای خوشا کشته شدن بر در خوبان که اگر
تیغ بر دست رقیبان ستمگر ندهند
در نگیرد به بتان گریه گرم و دم سرد
کاین درختان به چنین آب و هوا بر ندهند
عاشقان در نظر دوست چو جان افشانند
چه متاعی ست دو عالم که صلا در ندهند!
ماه و خور چون تو نه اند، ای دل و جان منزل تو
کان ولایت که تو داری به مه و خور ندهند
غمزه را کار مفرمای به شهر اسلام
که مسلمانان شمشیر به کافر ندهند
ما به خون خوردن و او بادگران چتوان کرد
چشمه روزی خضر شد به سکندر ندهند
ای صبا، زان سر کو منتظران را گردی!
تا بدین دیده دگر زحمت آن در ندهند
به نظر بس کن و ذکر لب و دندان بگذار
زانکه خسرو به گدایی در و گوهر ندهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
هر شب از سینه من تیر بلا می گذرد
تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد
گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست
گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو
شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد
یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد
تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد
خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ایام بلا می گذرد
تو چه دانی که برین سینه چها می گذرد؟
دل، اگر سنگ بود طاقت آتش نبود
آنچه از غمزه او بر دل ما می گذرد
گر جفایی کند آن شوخ، مرا عیبی نیست
گو بکن، لیک ز اندازه چرا می گذرد؟
عاشقان را همه عمر از پی نظاره تو
شب به زاری و سحرگه به دعا می گذرد
یارب، این باد سحر از چه چنین خوش بوی است؟
مگر اندر سر آن زلف دو تا می گذرد
تو چه مرغی کاثرت نیست که از سوز دلم
سوخت هر مرغ که بر روی هوا می گذرد
خسروا، بگذر از اندیشه خوبان کامروز
موسم فتنه و ایام بلا می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
شب ز سوزی که برین جان حزین می گذرد
شعله آه من از چرخ برین می گذرد
منم و گریه خون هر شب و کس آگه نیست
با که گویم که مرا حال چنین می گذرد
سوزم آن نیست که از تشنگیم سینه بسوخت
آنست سوزم که به دل ماء معین می گذرد
زاهد، از صومعه زنهار که بیرون نروی
که ازان سوی بلای دل و دین می گذرد
می گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد
کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد
باد از بوی تو مست است دلیریش نگر
که دوان پیش شه تخت نشین می گذرد
قطب دنیا که فلک هر چه کند کار تمام
همه در حضرت آن رای متین می گذرد
گر کنی جور وگر تیغ زنی بر خسرو
همچنان دان که همان نیز و همین می گذرد
شعله آه من از چرخ برین می گذرد
منم و گریه خون هر شب و کس آگه نیست
با که گویم که مرا حال چنین می گذرد
سوزم آن نیست که از تشنگیم سینه بسوخت
آنست سوزم که به دل ماء معین می گذرد
زاهد، از صومعه زنهار که بیرون نروی
که ازان سوی بلای دل و دین می گذرد
می گذشتی شب و از ماه برآمد فریاد
کاین چه فتنه است که بر روی زمین می گذرد
باد از بوی تو مست است دلیریش نگر
که دوان پیش شه تخت نشین می گذرد
قطب دنیا که فلک هر چه کند کار تمام
همه در حضرت آن رای متین می گذرد
گر کنی جور وگر تیغ زنی بر خسرو
همچنان دان که همان نیز و همین می گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
باشد آن روز که آن فتنه به ما باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت، تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا، از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که ز جا رفت به جا باز آید!
یارب، این سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آید
چند روز است کزین سو گذری می نکند
باز گویید، مگر جانب ما باز آید!
خسروا، رفتن او نه ز پیش آمدن است
به دعا ساز، خدایا، به دعا باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت، تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا، از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که ز جا رفت به جا باز آید!
یارب، این سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آید
چند روز است کزین سو گذری می نکند
باز گویید، مگر جانب ما باز آید!
خسروا، رفتن او نه ز پیش آمدن است
به دعا ساز، خدایا، به دعا باز آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
بس که خون جگر از راه نظر بیرون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
دل نمی باید ازین ورطه ره بیرون شد
ناوک چشم تو تا خون دلم ریخت ز چشم
در میان دل و چشم من آن دم خون شد
از تب هجر بمردیم به کنج غم و هیچ
کس نپرسید که آن خسته غمگین چون شد
تا چو ماه نو ازان مهر جدا افتادم
عمر من کم شد و مهر رخ او افزون شد
گر نه زنجیر دل از طره خوبان کردند
زلف لیلی ز چه رو سلسله مجنون شد
یار چون درج عقیقی به تبسم بگشاد
چشم خسرو چو صدف پر ز در مکنون شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
هر کسی سبزه و صحرا و گلستان خواهد
دل بیچاره ترا چون دل من آن خواهد
نیک تنگ آمدم از خود، ز پی کشتن من
خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد
خواندیم از پی قربان چو به مهمانی وصل
آمدم اینک، اگر وصل تو قربان خواهد
چشم تو کشت مرا، غم دیت از دل طلبید
تیغ هندو کشد و تیغ مسلمان خواهد
در غم زلف تو دل می دهم و می ترسم
که نباید که مرا دل دهد و جان خواهد
رنجه شد دوش خیال تو به پرسیدن من
چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد
خواستم شب ز تو یک بوسه به جانی بخرم
شرمم آمد که چنین تحفه کس ارزان خواهد
حال خسرو ز غمت گشت پریشان، آری
عشق خوبان همه گر حال پریشان خواهد
دل بیچاره ترا چون دل من آن خواهد
نیک تنگ آمدم از خود، ز پی کشتن من
خنده گو کز لب خونخوار تو فرمان خواهد
خواندیم از پی قربان چو به مهمانی وصل
آمدم اینک، اگر وصل تو قربان خواهد
چشم تو کشت مرا، غم دیت از دل طلبید
تیغ هندو کشد و تیغ مسلمان خواهد
در غم زلف تو دل می دهم و می ترسم
که نباید که مرا دل دهد و جان خواهد
رنجه شد دوش خیال تو به پرسیدن من
چشم را گو که ز من عذر فراوان خواهد
خواستم شب ز تو یک بوسه به جانی بخرم
شرمم آمد که چنین تحفه کس ارزان خواهد
حال خسرو ز غمت گشت پریشان، آری
عشق خوبان همه گر حال پریشان خواهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
دوش در خواب مرا بابت خودکاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود
بت پرستی را در خدمت بت یاری بود
کفر زلفش به رگ و پوست چنانم در رفت
که از او هر رگ من رشته زناری بود
گفتمش، بود غم مات گهی، آن بدمهر
از برای دل ما نیز بگفت، آری بود
دل گمگشته همی جستم در هر مویش
خنده می کرد به شوخی که دلت باری بود
سرگذشت دل خود گفتم در پیش خیال
محرم راز شب تیره و دیواری بود
زلف بنمودش آلوده به خون، گفت، آری
یادمی آیدم آنجا که گرفتاری بود
می تراوید از چشم ترم اندک اندک
هر کجا در جگر سوخته آزاری بود
شمع بگریست زمانی و زهر سوز بمرد
سوزم از گریه همی مرد که بسیاری بود
هر که خسرو را دید از تو جدا، گفت به درد
وقتی این بلبل شوریده به گلزاری بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
باز یاد آن شبم دیوانه کرد
کان پسر با من به خواب افسانه کرد
شد خراب این دیده و سلطان حسن
از کجا منزل درین ویرانه کرد؟
کم مبادش مویی، ار چه زلف را
بهر آزار دل من شانه کرد
شمع مهمان داشت چون پروانه را
مرغ بریانش هم از پروانه کرد
جان من آن آشنا، گویی تویی
کو مرا از جان خود بیگانه کرد
من نمی دانم که چون باشد پری
شکل تو باری مرا دیوانه کرد
از دل خسرو چه پرسی حال، کو
قبله را در کار این بتخانه کرد
کان پسر با من به خواب افسانه کرد
شد خراب این دیده و سلطان حسن
از کجا منزل درین ویرانه کرد؟
کم مبادش مویی، ار چه زلف را
بهر آزار دل من شانه کرد
شمع مهمان داشت چون پروانه را
مرغ بریانش هم از پروانه کرد
جان من آن آشنا، گویی تویی
کو مرا از جان خود بیگانه کرد
من نمی دانم که چون باشد پری
شکل تو باری مرا دیوانه کرد
از دل خسرو چه پرسی حال، کو
قبله را در کار این بتخانه کرد