عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح فیروزشاه گفته و التزام آنچه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده
کو آصف جم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین
پیشش بدل دیو و دام و دد
درهم زده صفهای حور عین
بادی که کشیدی بساط او
بر درگه اعلاش زیر زین
مهری که وحوش و طیور را
در طاعتش آورد بر نگین
از بیم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمین
پای ملخی بیش نی بقدر
در همت او ملک آن و این
بر تخت چو عرش سبای او
از عرش رسولان آفرین
چون صرح ممرد شراب صرف
بی‌ورزش انصاف آب و طین
در سایه پر همای چتر
طی کرده اقالیم ملک و دین
بی‌سابقهٔ وحی جبرئیل
اسرار وجودش همه یقین
بی‌واسطهٔ هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چین
بی‌عهدهٔ عهد پیمبری
آیات کمالش همه مبین
وقتش نشود فوت اگرنه روز
در حال کند از قفا جبین
چون دیو به مزدوری افکند
آنرا که خلافش کند لعین
بر چرخ کشد پایه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرین
چون رای زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمین
چون صف کشد اندر مصاف خصم
شیر علمش را صفت عرین
هم در کتف دایگان رضیع
هم در شکم مادران جنین
از بیعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرین
در جنبش جیشش نهفته فتح
چون موم در اجزای انگبین
در دولت خصمش نهان زوال
چون یاس در ایام یاسمین
عزمش به وفاق فلک ضمان
رایش به صلاح جهان ضمین
گر عزم فلک خود بود وفی
گر رای ملک خود بود رزین
سدش نشود رخنه از غرور
حصنی که چو حزمش بود حصین
زورش نکشد طعنه از فتور
حبلی که چو عهدش بود متین
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین
با بخشش او دست آفتاب
دستی است معطل در آستین
در ملک زمینش نبوده عار
باری چو ملک باشی این چنین
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین
با شین شهی آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شین
مذکور به فرزند تاج‌بخش
آنجا به فریدون شد آبتین
مشهور به فرزند تاجدار
اینجا به ملک شه طغان تکین
روزی که به مردی کنند کار
وقتی که چو مردان کشند کین
چون زخمه گذارند شستها
آید وتر چرخ در طنین
چون حمله پذیرند پر دلان
آید کرهٔ خاک در حنین
وز نعل سمند و سیاه و بور
چون کار درافتد بهان و هین
در خاره فتد عقدها چو عین
در پشته فتد رخنها چو سین
در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفین
وز ابر سنان ژاله‌ها زند
تا سودهٔ ناچخ کند عجین
دیدست به کرات بی‌شمار
در معرکها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ همعنان
با رایت او فتح همنشین
چین گره ابروی اجل
در روی املها فکنده چین
دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتی گزین
از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمین
یک طایفه را نعرها بلند
یک طایفه را ناله‌ها حزین
در قلب چنان ورطهٔ خشن
در عین چنان فتنهٔ سجین
از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بی‌طاقتان انین
وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفیه چو بی‌آلتان کمین
رمحش نه عصای کلیم بود
وز خوردن اعدا نشد بطین
عفوش نه دعای مسیح بود
وز کثرت احیا نشد غمین
تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاین از امین
در غصهٔ این ملک باد رای
در طعنهٔ آن خسروی تکین
ساعات بقای ملک شهور
ایام نفاذ ملک سنین
در بزم شهی یسر بر یسار
در رزم شهان یمن بر یمین
دوران جهان تابع و مطیع
دارای جهان ناصر و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح فخرالسادات مجدالدین ابوطالب نعمه
آیت مجد آیتی است مبین
منزل اندر نهاد مجدالدین
سید و صدر روزگار که هست
ز آل یاسین چو از نبی یاسین
میر بوطالب آنکه مطلوبش
نیست در ملک آسمان و زمین
آنکه در شان او ثنا منزل
وانکه در ذات او کرم تضمین
آنکه بی‌داغ طوع او نکشد
توسن روزگار بار سرین
وانکه از چرخ جود او بشکست
خازن کوهسار مهر دفین
رای او دامن ار بیفشاند
بر توان چیدن از زمین پروین
جاه او مرکب ار برون راند
جو اول دهد به علیین
حلم او جوهرست و خاک عرض
قدر او شاه و آسمان فرزین
بسته دست خلقتنی من نار
باس او بر خلقته من طین
امر او با عناد کردن طبع
کبک پرور برآورد شاهین
نهی او باس تیزه رویی چرخ
روز بد را قفا کند ز جبین
برکشد زور بازوی سخطش
کسوت صورت از نهاد جنین
به مقاصد همیشه پیش رسد
عزمش از مسرع شهور و سنین
قدرتش با قدر مقارن شد
خرد آنرا جدا نکرد از این
خود چو ممزوج شد چگونه کند
شیر و می را ز یکدگر تعیین
رای او را متین نیارم گفت
حاش لله نه زانکه نیست متین
زانکه یک بار جنس این گفتم
ادب آن بیافتم در حین
اندرین روزها که می‌دادم
شعر خود را به مدح او تزیین
نکته‌ای راندم از رزانت رای
عقل را سخت شد بر ابرو چین
گفت خامش چه جای این سخنست
وصف آن رای این بود که رزین
آفتابیست کاسمان نکند
پیش او آفتاب را تمکین
آسمانی که در اثر بیش است
تیغش از آفتاب فروردین
ای بجایی که در هزار قران
چرخ و طبعت نپرورید قرین
اوج قدرت و رای پست و بلند
راز حزمت نهان ز شک و یقین
بحر طبع تو کرده مالامال
درج نطق ترا به در ثمین
فحل وهم تو کرده آبستن
نوع کلک ترا به سحر مبین
طوطی کلک راست گوی تو کرد
عقل را در مضیقها تلقین
رایض بخت کاردان تو کرد
اشهب و ادهم جهان را زین
ای نمودار رحمت و سخطت
آب و حیوان و آتش برزین
دان که در خدمت بساط وزیر
که خدایش مغیث باد و معین
عیش من بنده پار عیشی بود
چون جوانی خوش و چو جان شیرین
گفتم از غایت تنعم هست
دولتم را زمانه زیر نگین
کار برگشت و غم به سکنه گرفت
گوشهٔ مسکن من مسکین
چرخ در بخت من کشید کمان
دهر بر عیش من گشاد کمین
می‌کند رخنه نظم حال مرا
در چنان دار و گیر و هیناهین
لگد فتنه‌ای که رخنه کند
حصن ملکی چو حصن چرخ حصین
دارم اکنون چنان که دارم حال
نتوان گفتنت بیا و ببین
چتوان کرد اگر چنان بنماند
بنماند همیشه نیز چنین
حالی از چور آسمان باری
که نه مهرش به موضع است و نه کین
آن همی بینم از حوادث سخت
که ندیدست هیچ حادثه بین
نشناسم همی یمین ز یسار
تا تهی دارم از یسار یمین
عرصه تنگست و بند سخت و مرا
در همه خان و مان نه غث و سمین
مکرمی نیست در همه عالم
کاضطراب مرا دهد تسکین
گوییا از توالد احرار
شب سترون شد آسمان عنین
توکن احسان که دیگران نکنند
سرانگشت جز فرا تحسین
خود گرفتم کنند و نیز نهند
پای بر پایهٔ الوف و مائین
بهر انگشت کاید اندر سنگ
ار سبک سنگم ار گران کابین
خویشتن پیش ناکسان و کسان
همچو هنگامه گیر و راه‌نشین
گربهٔ به بیوس نتوان بود
هم در این بیشه بوده شیر عرین
شعر من بنده در مدیح به بلخ
این نخستین شناس و باز پسین
تا عروس بهاره جلوه کند
زلف شمشاد و عارض نسرین
بادی اندر بهار دولت خویش
تازه چون گل نه چون بنفشه حزین
آب آتش نمای در جامت
طرب‌انگیزتر ز ماء معین
جاهت اندر امان حفظ خدای
که خداوند حافظست و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - فخرالدین خالد قطعه‌ای به مطلع زیر به انوری نوشته و او را مدح گفته انوری در جواب فخرالدین قصیدهٔ ذیل را گفته و پسر او را که طفل بوده ستوده
و علیک السلام فخر الدین
افتخار زمان و فخر زمین
ای نهفته مخدرات سخنت
چهره از ناقد گمان و یقین
ای تلف کرده منفقان سخات
در هم آوردهٔ شهور و سنین
سخرهٔ داغ و طوق عرق شماست
سخن از گردن و سخا ز سرین
سخنت رفت یا تو خود بردی
به طفیل خودش به علیین
باری از گفتهٔ تو باید گفت
که ز تزویر نیستش تزیین
ناپذیرفته رتبتش هرگز
ننگ احسان و جلوهٔ تحسین
غور ناکرده اندرو منحول
گنج نادیده اندرو تضمین
شربهاییست نطق و لفظ تو عذب
وز معانیش چاشنی متین
پیش خطت که جان بخندد ازو
نه جهان خودش بود نه جان شیرین
خواستم گفت در سخن من و تو
از مکانت نیافتم تمکین
بانگ برزد مرا خرد که خموش
تو که‌ای باری این‌چنین و چنین
شاید ار در مقاومت نکند
شیر بالش حدیث شیر عرین
دست از کار او برون کن هان
از پی کار خویشتن شو هین
آسمان گر به رنگ فیروزه‌ست
تن در انگشتری دهد چو نگین
ای به نسبت جهانیان با تو
حیلهٔ کبک و حملهٔ شاهین
تا نباشد مجال هیچ محال
کرد با دامنت همیشه به کین
آتش خاطرت نموده قیام
به جواب خلقته من طین
کرده ترجیح حشو اشعارت
بارز صیت دیگران ترقین
کفو کو تا بنات طبع ترا
دهد از کاف کن فکان کابین
دیرمان کز وجود امثالت
شد زمان بکر و آسمان عنین
گفته بودم که خود نطق نزنم
خود بر آن عزم جبر کرد کمین
وین دو بیتک نیارم اندر بست
با گرانباری من مسکین
کای به نزدیک مدتی من و تو
در سخی داده داد غث و سمین
وی ز شعر من و شعار تو فاش
سهل ناممتنع چو سحر مبین
تا به دور تو در زمانه نبود
ای زمان تو دور دولت و دین
هیچ در یتیم را هرگز
عقب از بهر عاقبت آیین
دی مگر بر کنار بود ترا
آن همو فتنه و همو تسکین
از زوایای آشیانهٔ قدس
عقل کل‌تان بدید و روح امین
عقل گفتا کلیم با پسر اوست
روح گفتا مسیح با پدر این
صبر کن تا نتیجهٔ خلقت
باز داند شمال را ز یمین
تا ببینی که در نظام امور
دختر نعش را کند پروین
تا ببینی که در عنا و علو
آسمان را قفا کند ز جبین
در صبی از صبای طبع دهد
طبع دی را مزاج فروردین
تو که در چشم تو نیاید کون
این زمانش به چشم خویش مبین
باش تا این پیادهٔ فلکی
بر بساط بقا شود فرزین
باش تا بر براق نطق نهند
رایض نفس ناطقش را زین
باش تا بر قرینه بشناسد
زلف شمشاد از رخ نسرین
تا ز تاثیر صد قران یابند
در خم آسمانش هیچ قرین
نیز در ثمین مخوانش دگر
پایهٔ نازلش مکن تعیین
زان که تا بنگری بگیرد از او
عرصهٔ روزگار در ثمین
اوست آن‌کس که قفل احداثش
بود بعضی هنوز در زرفین
کز پی مهد عهد او تایید
گاه بستر شدی و گه بالین
عالمی در حنین عشقش و او
در میان رحم هنوز جنین
تا که از جان بود حیات بدن
تا که از کان بود جهاز دفین
جان پاکت که کانی از معنی است
در سرای حزن مباد حزین
تو و نخبت که دام عزکما
هر دو در حفظ حافظ‌اند و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - مدح ملک‌الاسخیا ابوالمفاخر امیر فخرالدین
افتخار زمان و فخر زمین
بوالمفاخر امیر فخرالدین
آنکه در دست او سخا مضمر
وانکه در کلک او هنر تضمین
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش زین
آن بلنداختری که پیش درش
خاک‌بوسند اختران به جبین
گفته عقلش به کردها احسنت
کرده حرفش به گفته‌ها تحسین
آن دبیرست کز قلم بفزود
دفتر تیر چرخ را تزیین
وان جوادست کز سخا بشکست
به ترازوی حرص‌بر شاهین
در زوایای دولت از حزمش
حصنها ساخت روزگار حصین
در موالید عالم از جودش
مایها کرد آفتاب عجین
گر عنان فلک فرو گیرد
در رباط کواکب افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هرکجا سایه افکند از حلم
رخت بردارد از طبیعت کین
هرکجا باره برکشد از امن
قفل بیزار گردد از زرفین
عدل او دست اگر دراز کند
دست یابد تذور بر شاهین
سهمش ار مهر بر حواس نهد
نقش با مهر گل فرستد طین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
ز یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو جود خورده یمین
نوک کلک تو رازدار قضا
نور ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
گر ز رای تو قوتی یابد
آفتاب دگر شود پروین
ور ز قدر تو تربیت بیند
خاک سر برکشد به علیین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
ذات تو عین عقل گشت چنان
که خردشان نمی‌کند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو گردند حاسدانت اگر
شیر رایت شود چو شیر عرین
به حسدکی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
یارب آن نقشبند مصری چیست
که بود با انامل تو قرین
هست بیدار و بی‌قرار و ازوست
فتنه را خواب و ملک را تسکین
هست عریان و در صریرش عقل
گنجها دارد از علوم دفین
نه شهابست و بفکند هر روز
سیرش از چرخ ملک دیو لعین
نیست غواص و برکشد هردم
نوکش از بحر غیب در ثمین
ای ترا طرف چرخ طرف ستام
وی ترا مهر چرخ مهر نگین
داشت اندیشه کارد از پی مدح
در مدیح تو شعرهای متین
واندر ابیات او معانی بکر
چون‌خط و زلف تو خوش و شیرین
چون چنان دید روزگار خسیس
که مرو را عزیمتیست چنین
از حسد در دلش کشید کمان
وز جفا بر تنش گشاد کمین
تا تن از حادثات گشت ضعیف
تا دل از نایبات ماند حزین
وانچنان سیر چون رخ شطرنج
به دلش زد به جنبش فرزین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
که چه می‌خواهد از من مسکین
تا چو زین بسترم خلاص دهد
آستان تو باشدم بالین
تا زمین را طبیعتست آرام
تا زمان را گذشتنست آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به مهر باد آمین
عالمت بنده باد و دهر غلام
ایزدت یار باد و چرخ معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح جلال‌الوزرا مجدالدین علی
ای جهان خاتم جان‌بخش ترا زیر نگین
آسمان را ز جمال تو نظر سوی زمین
طیره از طرهٔ خوشبوی تو عطار ختن
خجل از عارض نیکوی تو صورتگر چین
حسن روی تو نماینده‌ترست از طاوس
چنگ عشق تو رباینده‌ترست از شاهین
عقل در کوی تو اعراض نمود از فردوس
طبع با روی تو بیزار شد از حورالعین
دل برآنست که تنها بکشد بار فراق
تو بر این باش که تنها بکشی بار سرین
هوس بار سرین تو بیفزود مرا
که ترا هست همه بار سرین بار سرین
سخن من ز پس پشت منه از پی آنک
روی آن نیست که بی‌روی تو باشم چندین
مسکن درد شد از هجر تو مسکین دل من
مسکن درد همان به که نباشد مسکین
آنکه گفتت که مرا بر سر آتش بنشان
گو دگر جای شو و بی‌خبر از من بنشین
از قرین تو همی رشک برم گرچه مرا
کرد با عز ابد لطف خداوند قرین
صاحب عالم و عادل غرض علم و علو
صدر کونین جلال الوزرا مجدالدین
آنکه در ملک مرادش ز عدم کرد وجود
وانکه در عقل ضمیرش ز گمان ساخت یقین
عقلها را هنرش داد بلاغت تعلیم
تیغها را قلمش کرد شجاعت تلقین
ملکان یافته از طاعت او مسند و گاه
خسروان داشته از دولت او تاج و نگین
رای او داده فلک را خبر سود و زیان
وهم او گفته جهان را سخن غث و سمین
شاد باش ای کف تو مایهٔ صد ابر مطیر
دیر زی ای در تو جلوه‌گه چرخ برین
حق‌گزاران هوای تو قلوب‌اند و رقاب
کارداران رضای تو شهورند و سنین
پر کند نقد سخای تو زمین را دامن
بشکند بار عطای تو فلک را شاهین
بر امید مدد رزق به سوی در تو
هم به اول حرکت سجده کند جان جنین
گر شود عرق زمین ممتلی از هیبت تو
سر برآرد ز مسامش چو عرق یوم‌الدین
در دیاری که بود حشمت تو مالک عنف
خاک را هست به خون ملک‌الموت عجین
اختر بوالعجب از مهر تو می‌نگذارد
زیر نه حقهٔ فیروزه یکی مهرهٔ کین
تا سپر بفکند از خنجر قهر تو جهان
از جگر آب خورد نقش بدش چون زوبین
گر شود قدرت کلک تو مصور در شیر
به نظر آب کند زهرهٔ شیران عرین
صورت دولت تو چون ز ازل رایت ساخت
کرد تقدیر ابد را به ازل در تضمین
کبریای تو چنان قابض ارواح شدست
که وجودش صفت کون و مکان است مکین
کلک تو چون صفت سیر به ایشان بنمود
اضطراب دو جهان مایه گرفت از تسکین
در عالی تو آن سجده‌گه محترمست
که رخ کعبه بود از حسد او پر چین
صاحبا شعر من از مدح تو بفزود بها
من به تفصیل چه گویم سخن این است ببین
نامهٔ تربیت من به همه نوع بخوان
که بود تربیت من مدد شعر متین
آخر از تربیتی قیمت و مقدار گرفت
شعر حسان که همی کرد رسولش تحسین
تا همی طبع بود از لب دلبر می‌خواه
تا همی دیده بود از رخ جانان گل چین
قد اعدا ز عنا خفته همی دار چو لام
دل حساد به غم رخنه همی دار چو سین
در زبانها سخن سال نو و ماه نوست
ناگزیران طرب را طرب و باده گزین
تا بود رایت مدحت به ایادی منصور
تا بود آیت اعزاز به اقبال مبین
دولتت در همه احوال قوی باد قوی
ایزدت در همه آفاق معین باد معین
بر تو میمون و مبارک سر سال و مه نو
لذت عیشت از آن و طرب طبعت از این
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح ملک عضدالدین طغرل تکین
ای جهان را ایمنی از دولت طغرلتکین
جاودان منصور بادا رایت طغرل تکین
نعمت انصاف عالم را ز عدل عام اوست
کیست آنکو نیست اندر نعمت طغرل تکین
تو و ظلمت از حضور و غیبت خورشید دان
امن و تشویش از حضور و غیبت طغرل تکین
خسروان دل برقرار ملک آن گاهی نهند
کاوردشان آسمان در بیعت طغرل تکین
پهلوانان دل ز جان و جاه آنگه برکنند
کافکندشان روزگار از طاعت طغرل تکین
اختیار تاج و تختش نیست ورنه چیست کم
از دگر شاهان شکوه و شوکت طغرل تکین
کو فریدون گو بیا نظاره کن اندر جهان
تا ببینی خویشتن در نسبت طغرل تکین
ملک اگر در دولت سنجر به آخر پیر شد
شد جوان بار دگر در نوبت طغرل تکین
هفت کشور زیر فرمان کرد و هم نوبت سه زد
صبر کن تا پنج گردد نوبت طغرل تکین
قدرت طغرل تکین نوعی است گویی از قدر
بر جهان زان غالب آمد قدرت طغرل تکین
چرخ را گفتم دلیری می‌کنی در کارها
گفت از خود نه ولی از صولت طغرل تکین
کهربا در کاه نتواند تصرف کرد نیز
بی‌اجازت نامه‌ای از حضرت طغرل تکین
لشکر طغرل تکین بر هم زنندی خاک و آب
گرنه ساکن داردیشان هیبت طغرل تکین
تنگ میدان ماندی فتح و نگون رایت طفر
گر نباشندی طفیل نصرت طغرل تکین
از پی آسایش خلقست و آرام جهان
هرچه هست از آلت و از عدت طغرل تکین
ورنه آخر ملک عالم کیست با این طول و عرض
تا بدو مغرور گردد رغبت طغرل تکین
با خرد گفتم که بیرون سپهر احوال چیست
گفت دانی از که پرس از همت طغرل تکین
باز گفتم عادت طغرل تکین در ملک چیست
گفت انصافست و بخشش عادت طغرل تکین
رحمتی دیدی که جویای گنه باشد مدام
رحمت یزدان‌شناس و رحمت طغرل تکین
حاجت از طغرل تکین شاید که خواهی بهر آنک
جز به یزدان نیست هرگز حاجت طغرل تکین
نیست کس را بر جهان منت جز او را گرچه نیست
در عطا منت نهادن سیرت طغرل تکین
قربت طغرل تکین را نیکبختی لازمست
نیک بختا انوری از قربت طغرل تکین
چون خداوندی از این خدمت همی حاصل شود
ما و زین پس آستان و خدمت طغرل تکین
بر جهان چون سایهٔ ابرست و نور آفتاب
بخشش بی‌وعده و بی‌منت طغرل تکین
چون جهان از دولت طغرل تکین دارد نظام
تا جهان باقیست بادا دولت طغرل تکین
مدت طغرل تکین چندان که دوران سپهر
وام خواهد روزگار از مدت طغرل تکین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح امیر طغرل تکین
از در شاهی در طغرل تکین
شحنهٔ دین خنجر طغرل تکین
نوبتی ملک به زین اندرست
تا به ابد بر در طغرل تکین
پشت زمین کرد چو روی سپهر
دست گهر گستر طغرل تکین
روی زمین شست ز گرد ستم
عدل جهان‌پرور طغرل تکین
در شب کین صبحدم فتح را
نور دهد مغفر طغرل تکین
چرخ چو سوگند بمردی خورد
دست نهد بر سر طغرل تکین
فتنه گر اندیشه شود نگذرد
بر طرف کشور طغرل تکین
غصهٔ بیغاره خورد روز بزم
ماه نو از ساغر طغرل تکین
نیست یقین را و گمان را وقوف
بر عدد لشکر طغرل تکین
دور فلک با همه فرماندهی
کیست یکی چاکر طغرل تکین
مه ز فزونی و کمی کی دهد
تا نشود افسر طغرل تکین
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرل تکین
تا به شرف دربود اختر قوی
باد قوی اختر طغرل تکین
پیشرو کارکنان قضا
عزم قضا پیکر طغرل تکین
چشم جهان جست بسی هم نیافت
هیچ شهی همسر طغرل تکین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح پیروزشاه عادل
ای شمس دین و شمس فلک آسمان تو
ای صدر ملک و صدر جهان آستان تو
ای چرخ پست همبر رای رفیع تو
وی ابر زفت همبر بذل بنان تو
آرام خاک تابع پای رکاب تست
تعجیل باد والهٔ دست و عنان تو
اسباب دهر دادهٔ دست سخای تو
اشکال عقل سخرهٔ کشف و بیان تو
ذات مقدس تو جهانیست از کمال
یک جزو نیست کل کمال از جهان تو
گر لامکان روا بودی جای هیچ‌کس
از قدر و از مکان تو بودی مکان تو
ور بر قضا روان شودی امر هیچ‌کس
راه قضا ببستی امر روان تو
رازی که از زمانه نهان داشت آسمان
راند در این زمانه همی بر زبان تو
گر با زمانه کلک تو گوید که در زمین
منظور کیست حکم قضا گوید آن تو
اسرار عالمش به حقیقت شود یقین
هرکو کند مطالعهٔ لوح گمان تو
مریخ رابه خنجر تو سرزنش کند
گر دیدهٔ سپهر ببیند سنان تو
شکل هلال و بدر ز تاثیر شمس نیست
این هست عکس جام تو وان ظل خوان تو
جوزا به پیش طالع سعدت کمر ببست
چون دست تو شده است مگر بر میان تو
واندر مراتب هنر ابنای ملک را
آیین وسان دگر شد از آیین وسان تو
بر ذروهٔ وجود رساند خدنگ خویش
شست شهاب اگر به کف آرد کمان تو
تا شاخ را ز باد صبا تربیت بود
بیخ فنا برآمده از بوستان تو
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - مدح کمال‌الدین ابوالمحاسن نصر
کمال کل ممالک جمال حضرت شاه
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
نظام داد همه کارهاء معظم من
اگرچه بود از این بیش بی‌نظام و تباه
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
صمیم فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شیرزه را روباه
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
ز همت تو سخا مستعار دارد جود
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
تویی که عدل تو گر دست را دراز کند
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت جود تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر قدر
ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه‌کس را ز خصم همچو حرم
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
بزرگوارا این بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بران دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق بیالود خصم پیرهنم
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
یکی موافق رای تو باد در بد و نیک
دگر مسخر حکم تو باد بی‌گه و گاه
به کلک مشکل گردون‌گشای و دشمن‌بند
به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفر به کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح صدر کمال‌الدین محمد
جلال صدر وزارت جمال حضرت شاه
اجل مفضل کامل کمال دین اله
سزای حمد محمد که از محامد او
پیاده بودم فرزین شدم چه فرزین شاه
نظام و رونق و ترتیب داد کار مرا
که بی‌عنایت او بی‌نظام بود و تباه
قضا توان و قدر قدرت و ستاره یسار
فلک عنایت و خورشید رای و کیوان جاه
مثال رفعت گردون به جنب رفعت او
حدیث پستی ماهیست پیش پایهٔ ماه
کلاه داری قدرش به غایتی برسید
که آسمانش سریرست و آفتاب کلاه
ز فوق قدرش گردون نماید اندر تحت
ز اوج جاهش گیتی نماید اندر چاه
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
چو حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
قضا به قوت باران فتح باب کفش
به خاصیت بدماند ز شوره مهر گیاه
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
ضمیر فکرتش از سر اختران منهی
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
اگر به رحم کند سوی شور فتنه نظر
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه
دهد عنایت او شور فتنه را آرام
کند سیاست او شیر شرزه را روباه
ایا موافق حکم ترا زمانه مطیع
و یا متابع امر ترا ستاره سپاه
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
بجز حکایت شکر تو نیست در افواه
از آسمانهٔ ایوان کسری اندر ملک
ترا رفیع‌ترست آستانهٔ درگاه
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
زمین نیابد جز در شکم ترا بدخواه
امان دهد همه‌کس را ز خصم او چو حرم
حریم حرمت تو چون بدو کنند پناه
تویی که دست حمایت اگر دراز کنی
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
بزرگوارا من بنده را به دولت تو
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
اگر نه رای تو بودی به رویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
نظر به چشم کرم کن به هرکه باشد ازآنک
قضا به عین رضا می‌کند سوی تو نگاه
عتاب چون تویی اندر ازای طاعت من
حدیث حملهٔ شیرست و حیلهٔ روباه
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
بر آن دروغ تمامست این قصیده گواه
به خون زرق مرا پیرهن بیالودند
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
همیشه تا که بسیطست خاک را میدان
همیشه تا که محیطست چرخ را خرگاه
بسیط این به مراد تو باد در بد و نیک
محیط آن به رضای تو باد بی‌گه و گاه
نتایج قلمت فتنه‌بند و قلعه‌گشای
لطایف سخنت جان فزای و حاسدکاه
ترا به تربیت من زبان چو سوسن تر
مرا به خدمت تو پشت چون بنفشه دوتاه
به کلک مشکل گردون گشای و دشمن‌بند
به عدل حرمت ایمان‌فزای و کفران‌کاه
موافقت چو موالی ندیم شادی و عز
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح امیر علاء الدین اسحاق
خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقف‌نامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بی‌گه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - مدح سلطان سنجر
ای ممالک را مبارک پادشاه
ای سزای خاتم و تخت و کلاه
تیغ خونخوارت پذیرفتار فتح
عفو جان‌بخشت خریدار گناه
روز کوشش بحر گردون کر و فر
وقت بخشش چرخ دریا دستگاه
شاه احمد نام موسی معرکه
شاه یوسف صدق یحیی انتباه
عز دین و ملک دولت آنکه هست
عز و دین و ملک و دولت را پناه
ساحت عرشست خاک حضرتت
کاندرو جز کبریا را نیست راه
روز بارت خاک‌بوسان ره دهند
آفتاب و سایه را در بارگاه
آسمان چشم حوادث برکند
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
چرخ و ارکان فوق تختی بیش نیست
این به جودت شد مسلم آن به جاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات جاه تو کردی پناه
عرصهٔ تنگ سپهر تنگ چشم
کی تواند دیدن اندر سال و ماه
بر ثبات دولت آثارت دلیل
بر دوام ملک انصافت گواه
بر در ملکت کرا آید شگفت
گر کمر بندد نشابور و هراه
صادقان از خدمتت فارغ نیند
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
تا که دارد آفتاب آسمان
از فلک میدان و از انجم سپاه
آفتاب آسمانت باد تاج
و آسمان آفتابت باد گاه
بخت روزافزون و فرخ روز و شب
جاودان دولت‌فزا و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۱ - در مدح سیدةالخواتین عصمة الدنیا والدین ترکان خاتون
ای به گوهر تا به آدم پادشاه
در پناه اعتقادت ملک شاه
ستر میمونت حریم ایزدست
کاندرو جز کبریا را نیست راه
از سیاست آسمان بندد تتق
گرچه در اندیشه‌سازی بارگاه
ناوک عصمت بدوزد چشم روز
گر کند در سایهٔ چترت نگاه
پیش مهدت چاوشان بیرون کنند
آفتاب و سایه را از شاهراه
بر امید آنکه از روی قبول
رفعت چتر تو یابد جرم ماه
پوشد اندر عرصه‌گاه هر خسوف
کسوتی چون کسوت چترت سیاه
آسمان سرگشته کی ماندی اگر
با ثبات دولتت کردی پناه
گر وجود تو نبودی در حساب
آفرینش نامدی الا تباه
گر کسی انکار این دعوی کند
حق تعالی هست آگاه و گواه
قدر ملکت کی شناسد چرخ دون
شکر جودت کی گذارد دهر داه
منصب احمد چه داند کنج غار
قیمت یوسف چه داند قعر چاه
بوی اخلاقت بروم ار بگذرد
در حجاب جاودان ماند گناه
نسبت از صدق تو دارد در هدی
صبح صادق زان همی خیزد پگاه
گوهر افراسیاب از جاه تو
راند بر تقدیم آدم آب و جاه
خاک ترکستان ز بهر خدمتت
با گهر زاید همی مردم گیاه
خون کانها کینهٔ دستت بریخت
می‌چگویم کون شد بی‌دستگاه
از تعجب هر زمان گوید سخا
اینت دریا دست و کان دل پادشاه
ای ز عدل سرخ‌رویت تا ابد
کهربا را روی زرد از هجر کاه
عدل تو نقش ستم چونان ببرد
کز جهان برخاست رسم دادخواه
تا که دارد خسرو سیارگان
در اقالیم فلک ز انجم سپاه
در سپاهت بر سر هر بنده‌ای
از شرف سیاره‌ای بادا کلاه
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه
سایهٔ سلطان که ظل ایزدست
بر سر این سروری بیگاه و گاه
بخت روزافزون و حزمت شب‌روت
جاودان دولت‌فزای و خصم کاه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۳ - از دوستی قدری ارزن برای فاخته خواسته
ای همای همتت سر بر سپهر افراخته
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
بخت بیدارت خروسان سحرگه‌خیز را
از پگه‌خیزی که هست از چشم صبح انداخته
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
نیک پی آن بنده‌ات ای بندگانت نیک پی
از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بی‌اختیار
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
چون حواصل هیچ سیری می‌ندانند از علف
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
مکرمت کن پاره‌ای ارزن فرستش کز شره
چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷
زهی کارت از چرخ بالا گرفته
حدیثت ز چین تا به صنعا گرفته
رکاب ترا چرخ توسن بسوده
عنان ترا بخت والا گرفته
به نامت هنر فال فرخنده جسته
به یادت خرد جام صهبا گرفته
زهی نعل شبدیز و لعل کلاهت
ز تحت‌الثری تا ثریا گرفته
به هنگام جود و به گاه سخاوت
دل و همتت رسم دریا گرفته
ز لفظ خطیبان مدحت سرایت
همه عرصهٔ عالم آوا گرفته
به یک حمله در خدمت شاه عالم
همه ملک جمشید و دارا گرفته
به فر و به اقبال سلطان عالم
سر و افسر و ملک دنیا گرفته
زمان و زمین را بساط کلامت
چو خورشید بالا و پهنا گرفته
سر تیغت از خون او داج دشمن
ز شنگرف و سیماب سیما گرفته
گه از خون دل رنگ یاقوت داده
گه از رنگ خون رنگ مینا گرفته
تویی سرفرازی که هست آفرینت
ز اقصای چین تا به بطحا گرفته
من مدح‌خوان را شب و روز نکبت
در انواع تیمار تنها گرفته
ز آمیزش عالم و طبع عالم
دلم نفرت و طبع عنقا گرفته
شب محنت من ز امداد فکرت
درازی شبهای یلدا گرفته
مرا صنعت چرخ توسن شکسته
مرا صولت دهر رعنا گرفته
گهم نکبت چرخ اخضر گرفته
گهم حلقهٔ دام سودا گرفته
من از وحشت دل سوی حضرت تو
چو موسی ره طور سینا گرفته
ز خورشید رای تو و نور دستت
همه دهر نور تجلی گرفته
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین دست بیضا گرفته
من اندر شکایات امروز و امشب
در عشوهٔ شب ز فردا گرفته
سر دامن و آستین بلا را
چو وامق سر زلف عذرا گرفته
ز بس دهشت‌جان و دل دست کل را
رها کرده و پای اجزا گرفته
ز قرآن ربوده کمال فصاحت
وز انجیل خط معما گرفته
در خدمتت اختیاری نمانده
در حضرتت جمع غوغا گرفته
همیشه که نامست از حسن یوسف
جهانی حدیث زلیخا گرفته
بمان ای خداوند و مخدوم عالم
که هست از تو دین قدر والا گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح عمادالدین فیروز شاه عادل
ای تیغ تو ملک عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بی‌عناء سکه
در چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بی‌عنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفته‌ای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت
دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاک‌پایت
اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم
ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه
لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ملک معظم فیروشاه عادل
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
ز خسروان چون تویی در زمانه نابوده
جهان به تیغ درآورده جمله زیر نگین
پس از تکبر دامن بدو نیالوده
ز شیر بیشهٔ سلجوقیان به یک جولان
شکاریی که به صد سال کرده بربوده
هزار بار ز بهر طلایهٔ حزمت
بسیط خاک جهان بادوار پیموده
چو دیده نیستیی بی‌سال بخشیده
چو دیده عاجزیی بی‌ملال بخشوده
زبان نداده به جود و عطا رسانیده
وعید کرده به جرم و جزا نفرموده
ز حفظ عدل تو مهتاب در ولایت تو
طراز توزی و تار قصب نفرسوده
به دست فتح و ظفر بر سپهر دولت خصم
سپاهت از گل قهر آفتاب اندوده
دو گشته خانهٔ خورشید کی به روز مصاف
چو شیر رایت تو سر بر آسمان سوده
هنوز مطرب رزمت نبرده زخمه به گوش
که گوش ملک تو تکبیر فتح بشنوده
به روز حرب کسی جز کمان ز لشکر تو
ز هیچ روی به خصم تو پشت ننموده
ز بیم تیغ تو جز بخت دشمن تو کسی
در آن دیار شبی تا به روز نغنوده
اثر ز دود خلافت به روزنی نرسید
که عکس تیغ تو آتش نزد در آن دوده
ز خصم تونرود خون چو کشته گشت که خون
ز رگ چگونه رود کز دو دیده پالوده
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده است
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده
قضاست امر تو گویی که از شرایط او
نه کاسته است فلک هرگز و نه افزوده
ز سعی غنچهٔ پیکان تست گلبن فتح
شکفته دایم و افتاده توده بر توده
شمایل تو به عینه نتایج خردست
که همگنانش پسندیده‌اند و بستوده
ز تست نصرت دین وز خدای نصرت تو
دراز باد سخن‌تان که نیست بیهوده
تو می‌روی و زمین و زمان همی گویند
زهی ز عدل تو خلق خدای آسوده
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح امیر اجل فخرالدین ابوالمفاخر معروف به آبی
دو عیدست ما را ز روی دو معنی
هم از روی دین و هم از روی دنیی
همایون یکی عید تشریف سلطان
مبارک دگر عید قربان و اضحی
به صد عید چونین فلک باد ضامن
خداوند ما را ز ایزد تعالی
امیر اجل فخر دین بوالمفاخر
امیری به صورت امیری به معنی
به پیش کف راد او فقر و فاقه
چو پیش زمرد بود چشم افعی
نتابد بر آن آفتاب حوادث
که در سایهٔ عدل او ساخت ماوی
ایا دست تو وارث دست حاتم
و یا کلک تو نایب چوب موسی
کند چرخ بر احترام تو محضر
دهد دهر بر احتشام تو فتوی
ز امن تودر پای فتنه است بندی
ز عدل تو بر دست ظلمست حنی
شود بر خط عز جاه تو ضامن
کشد بر خط رزق جود تو اجری
ز عدلت زمین است چونان که گویی
فرود آمد از آسمان باز عیسی
دهد حزمت اندر وغا امن و سلوت
دهد عزمت اندر بلا من و سلوی
صریر قلمهای تو نفخ صورست
که آید ازو لازم احیاء موتی
به لب هست خاموش وزو عقل گویا
به تن هست لاغر وزو ملک فربی
نهد کشت قدر ترا ماه خرمن
بود آب تیغ ترا روح مجری
ز آب حسامت به سردی ببندد
مزاج عدو چون به گرمی زدفلی
به سبزی و تلخی چون کسنی است الحق
عجب نیست آن خاصیت زاب کسنی
دل حاسد از باد عکس سنانت
چنانست چون طورگاه تجلی
چو تو حکم کردی قضا هم نیارد
که گوید چنین مصلحت هست یانی
اشارات تو حکمهائیست قاطع
چه از روی فرمان چه از روی تقوی
به تشریف و انعام اگر برکشیدت
چه سلطان اعظم چه دستور اعلی
به تشریف آن جز توکس نیست درخور
به انعام این جز تو کس نیست اولی
چو من بنده در وصف انعام و شکرت
کنم نثری آغاز یا شعری انشی
رسد در ثنای تو نثرم به نثره
کشد در مدیح تو شعرم به شعری
عروسان طبعم کنند از تفاخر
ز نعمت تو رفعت ز مدح تو فخری
چو انشا کنم مدحتی گویی احسنت
چو پیدا کنم حاجتی گویی آری
درآریت مدغم دو صد گونه احسان
در احسنت مضمر دوصد گونه حسنی
روا نیست در عقل جز مدحت تو
چو مدحت همی بایدم کرد باری
الا تا که دوران چرخ مدور
کند بر جهان سعد چون نحس املی
همه سعد و نحس فلک باد چونان
که باشد ز دوران چرخت تمنی
به قدرت مباهات اجرام گردون
به قصرت تولای ایوان کسری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح سیدالسادات جعفر علوی
ای به درگاه تو بر قصه‌رسان صاحب ری
ره‌نشین سر کوی کرمت حاتم طی
اختران در هوس پایهٔ اعلای سپهر
سوی ایوان تو آورده به علیین پی
و آسمان در طلب واسطهٔ عقد نجوم
روی در رای تو آورده که وی شاهد وی
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبیر تو را عروهٔ تقدیر جدی
جاه تست ای ز جهان بیش جهانی که درو
وهم را پر ببرد حیرت و فکرت را پی
چه نبی چون تو کنی یاد پیمبر چه ابی
باز اگر او کند این لطف چه جعفر چه نبی
صاحب و صدر جهانی و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حی
ملک را رای تو معمور چنان می‌دارد
که به تدبیر برون برد خرابی از می
صبح را رای تو گر پردهٔ کتمان بدرد
نیز کس چهرهٔ خورشید نبیند بی خوی
نیل خواهد رخ خورشید مگر وقت زوال
قصر میمون ترا ناقص از آن گردد فی
اندر آن معرکه گر حملهٔ شبگیر قضا
عالم عافیت از دست حوادث شد طی
چرخ می‌گفت که برکیست تلافی وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علی
خویشتن بر نظرت جلوه همی کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکنی رسواهی
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازای نظرت نسیه و نقدش لاشئی
به خلافت پدرت سر چو نیاورد فرود
به وزارت که کند رای ترا قانع کی
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفی که نظیرت ندهد مطلب ای
بر حواشی کمالات تو آید پیدا
گرچه در اصل کشیدند طراز بیدی
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحی از خواب
بر بداندیش تو ظاهر نشود رشد از غی
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبیه دارد مه دی
دشمنت کرمک پیله است که بر خود همه سال
کفن خود تند این را به دهان آن از قی
تا زبان زخمه بود چون به حدیث آید عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آید نی
سرو وش در چمن باغ معالی می‌بال
تا جهانی کمر امر تو بندند چو نی
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروی بازپسین باد برو یعنی کی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در تهنیت عید و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
جشن عید اندرین همایون جای
که بهشتی است در جهان خدای
فرخ و خرم و همایون باد
بر خداوند این همایون جای
مجد دین بوالحسن که طیره کند
چرخ و خورشید را به قدر و به رای
آنکه با عدل او نمی‌گوید
سخن کاه طبع کاه ربای
وانکه با فر او نمی‌فکند
سایه بر کار خویش فر همای
قدر او را سپهر پای سپر
حزم او را زمانه دست‌گزای
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای
کرمش عفوبخش و عذرپذیر
قلمش فتنه‌بند و قلعه‌گشای
در هوای اصابت رایش
آفتاب سپهر ذره‌نمای
در کمیت سیاست کینش
پشه‌ای ز انتقام پیل‌ربای
رعد را ابر گفته پیش کفش
وقت این لاف نیست هرزه ملای
موج را بحر گفته پیش دلش
روز این عرض نیست ژاژ مخای
ذهن او خامه‌ایست غیب‌نگار
کلک او ناطقیست وحی سرای
ای بر اشراف دهر فرمان ده
وی بر ابنای عصر بارخدای
زور عزم تو آسمان قدرت
گل قهر تو آفتاب‌اندای
با کفت حرص را فرو رفته
هر زمانی به گنج دیگر پای
همه عالم عیال جود تواند
وای اگر جود تو نبودی وای
باس تو آتشی است حادثه‌سوز
امن تو صیقلیست فتنه‌زدای
حرمی چون در سرای تو نیست
ایمنی را درین سپنج‌سرای
نیز تبدیل روز و شب نبود
گر تو گویی زمانه را که بپای
دی به رجعت شود به فردا باز
گر اشارت کنی که باز پس آی
گر خیالت نیامدی در خواب
کس ندیدیت در جهان همتای
عقبت نیست زانکه هست عقیم
از نظیر تو چرخ نادره زای
ای صمیم کفت بخیل نکوه
وی صریر دلت دخیل ستای
نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زنگ پالودهٔ سر کویست
امتحانش کن و فرو پالای
دست فرسود جود تو شده گیر
تر و خشک جهان جان‌فرسای
ای اثرهای تو ثناگستر
وی هنرهای تو مدیح‌آرای
گر حسودت بسی است عاجز نیست
اژدها از جواب مارافسای
چون بود دولت تو روزافزون
چه زیان از حسود کارافزای
آب جاه تو روشن است از سر
خصم را گو که باد می‌پیمای
گرچه در عشرتند مشتی لوم
وز چه در اطلسند چند گدای
چه بزرگی بود در آن نه‌نه‌اند
هم در آن آشیان و ماوی جای
بلبلان نیز در سماع و سرود
هدهدان نیز با کلاه و قبای
پدران را ندیده‌اند آخر
این گدازادگان یافه درای
وز پی کاروان جاه شما
از پی نان و جامه ناپروای
آن یکی گه نفیر گرد نفر
وان دگر گه رسیل بانگ درای
چه شد اکنون که در لغتهاشان
آسمان شد سما و ماهش آی
به شب و روزشان سپار که نیست
زین نکوتر دو پوستین پیرای
این یکی شرزه‌ایست خیره شکر
وان دگر گرزه‌ایست هرزه‌گرای
زین سپس بر سپهر گردن‌کش
پس از این با زمانه پهلوسای
تا ز گردش فلک نیاساید
در نعیم جهان همی آسای
مجلس عشرتت به هو یاهو
گریهٔ دشمنت به هایاهای
طبل بدخواه تو به زیر گلیم
وز ندامت ندیم ناله چو نای
هست فرمانت بر زمانه روان
هرچه رایت بود همی فرمای