عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۰ - تاج انما
شاهی که نه فلک،چو بساطی ست زیر پایش
ایزد عطا نموده به سر، تاج انماش
سایند سروران، به درش جبههٔ نیاز
داده است سروری، به همه سروران خداش
تا دست صنع بافت قماش وجود خلق
در کارگه نداشت از این خوبتر قماش
گر خوانمش خدای بود این سخن خطا
وین هم خطا بود که جدا دانم از خداش
آن شب که مصطفی به سوی غار ثور رفت
با صد شعف به جای نبی خفت در فراش
چون ذوالفقار برکشد از قهر، روز جنگ
افتد ز هیبتش به تن خصم ارتعاش
چون زد به عمر عبدوداز قهر تیغ
روح الامین ز جانب حق گفت مرحباش
شاها! منم که «ترکی» مدحت گر توام
مداحی توام شده در روزگار فاش
دست من است و دامن حب تو یاعلی
فردا به روز محشر، به قولم گواه باش
باشد ز فرق تا قدمم غرق در گناه
در محشرم به نزد خدا عذر خواه باش
سوز دلم به حال جگرگوشه ات حسین
کوشد شهید از ستم قوم بد معاش
ای شیر کردگار! حسین تو شد شهید
با اشک از نجف، قدمی نه به کربلاش
بتگر که چون حسین تو رادر کنار نهر
لب تشنه سر برید زکین، شمر از قفاش
آن سر که جبرئیل ز مویش غبار شست
خولی زکینه داد به خاک تنور جاش
عباس پور صف شکنت را نگر که چون
از پیکر شریف، جداگشت دستهاش
آغشته گشت سنبل اکبربه خون و ماند
چون لاله داغ بر دل لیلا و عمه هاش
در قتلگه به زینب دل خسته ات نگر
ژولیده مو، سیاه به سر، چهره پرخراش
از ظلم کوفیان ستم پیشهٔ دنی
یک تن به جا نماند ز انصار و اقرباش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۱۶ - محب علی
به سر هر که سودای حیدر ندارد
نشانی ز دین پیمبر ندارد
ننوشد کس اژ باده یعشق حیدر
به محشر نصیبی زکوثر ندارد
مسلمان نباشد کسی کو به گیتی
به دل مهر آن پاک گوهر ندارد
چو بیرون نهد پا از این دار فانی
دگر خوفی از روز محشر ندارد
علی باشد آن کس که در روز هیجا
به مردانگی کفو و همسر ندارد
خرد بهر اثبات کراری او
دلیلی به از فتح خیبر ندارد
محب علی گر برندش رگ و پی
ز حب علی باز دل برندارد
شها! ای که در بندگی بعد احمد
خدا بنده ای از تو بهتر ندارد
جلال و جوان مردی قنبرت را
نجاشی و خاقان و قیصر ندارد
تو را در جهان بعد احمد
کسی هم چو سلمان و بوذر ندارد
به خواب ار عدو ذوالفقار تو بیند
ز بیم تو از خواب، سر بر ندارد
خبر داری آیا ز حال حسین ات
که در کربلا یار و یاور ندارد
به کرب و بلا آی و بنگر حسینت
که بر تن سر و، سر به پیکر ندارد
بیابان پر از لشگر شام و کوفه
حسینت علمدار و لشگر ندارد
حسینی که بد بسترش دامن تو
به جز خاک ره فرش و بستر ندارد
شهی کز شهان تاج و افسر گرفتی
به تن سر، به سر تاج و افسر ندارد
به پیکر حسینت به گل فرش مقتل
به جز زخم شمشیر و خنجر ندارد
فراوان بود بر تنش زخم و بر دل
به جز داغ عباس و اکبر ندارد
دم جان سپردن حسینت به بالین
کسی غیر شمر ستمگر ندارد
دمی دیده بگشای ای غیرت اله!
ببین زینبت یار و یاور ندارد
سوی شام زینب رود بر اسیری
به دل جز خیال برادر ندارد
زند شمر سیلی یه روی سکینه
به دل رحم آن شوم کافر ندارد
شها! در عزای حسین تو «ترکی»
شب و روز جز دیدهٔ تر ندارد
به محشر امید از تو دارد شفاعت
که غیر از تو مولای دیگر ندارد
عزادار و مرثیه گوی حسینت
تنش تاب سوزنده اخگر ندارد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۷ - پاک گوهر
شاهی که بارگاه وی از عرش برتر است
در شهر طوس قبهٔ ایرانش از زر است
سلطان شرق و غرب، شهنشاه دین رضا
فرزند برگزیدهٔ موسی بن جعفر است
حکمش روان به جمله سلاطین روزگار
بی جیش و طیش ملک جهان را مسخر است
این سبز خیمهٔ فلک از حکم کردگار
بر آستان درگه او سایه گستر است
سایند سروران جهان جبههٔ نیاز
بر درگهی که مدفن آن پاک گوهر است
آنجا که آفتاب جلالش کند طلوع
خورشید چرخ در برش از ذره کمتر است
خورشید کسب روشنی از نور او کند
کز سمت طوس مطلع خورشید خاور است
حقا که اوست سید سادات روزگار
زیرا که جده فاطمه جدش پیمبر است
هر کس که بر امامت وی بر دلش شکی ست
بی شک و شبه نسل زنا هست و کافر است
عشری اگر نویسم ز اعشار علم او
مطلب شود مفصل و دفتر محقر است
در غربت ای دریغ! غریبانه جان سپرد
شاهی که برگزیدهٔ خلاق داور است
رفت از جهان، به شهر خراسان رضا غریب
وز بهر غربتش دل عالم پر آذر است
یاران غریب نیست رضا در دیار طوس
به اله غریب بابش موسی جعفر است
زین هر دو تن، غریب تری آمدم بیاد
کو را نه اقربا و نه یار و نه یاور است
دانی غریب کیست؟ گل احمدی حسین
کو راست مام فاطمه و باب حیدر است
باشد کسی غریب که در حال احتضار
نه مادرش به سر، نه پدر، نه برادر است
باشد کسی غریب که بی غسل و بی کفن
در دشت کربلا تنش افتاده بی سر است
باشد کسی غریب که از ظلم اهل جور
جسمش به کربلا و سرش جای دیگر است
باشد کسی غریب که از جور کوفیان
سر از تنش جدا شده صد پاره پیکر است
باشد کسی غریب که از ظلم شامیان
در بحر خون چو ماهی بسمل شناور است
باشد غریب آنکه میان دو نهر آب
سیراب ز آب خنجر شمر ستمگر است
«ترکی» به پای بوسی این هر سه تن غریب
پیرانه سر هوای جوانیش بر سر است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۷ - سیل اشک
شکر خدا کز امت پاک پیمبرم
سر خوش ز جام مهر و تولای حیدرم
هستم غلام فاطمه و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به را نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دین حسین
از جان غلام حضرت سجاد و باقرم
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم
ثابت قدم به مذهب و آیین جعفرم
موسی جعفر است مرا هفتمین امام
در این سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دین رضا
کز یاد غربتش به دل پرز آذرم
من بنده ام تقی و نقی را زجان و دل
از کودکی گدای در آن دو سرورم
خواهم ز روضهٔ حسن عسگری مراد
زیرا بر او مریدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدی هادی امام عصر «عج»
از جان کمینه بنده و دیرینه چاکرم
جز این چهارده تن اگر حب دیگری
باشد مرا به دل، ز سگی نیز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان وای بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نیست
کاین چهارده تن اند شفیعان محشرم
آید چو از مصیبت هر یک مرا به یاد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبی و علی وآل
تیغ برنده ای ست زبان سخنورم
یاد آمدم ز واقعهٔ دشت کربلا
با الله حیف بود کز این نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پیمبر به کوفیان
کای کوفیان مگر نه من اولاد حیدرم
ننهاده ام به دین نبی بدعتی جدید
نه من یهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علی ولی شیر کردگار
جدم نبی و حضرت زهراست مادرم
آیا روا بود که لب تشنه ای گروه
جان زیر تیغ و نیزه و شمشیر بسپرم؟
یک چند بود بسترم آغوش مصطفی
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتید اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم شهید بود تا به اصغرم
بشکافتید پهلویم از ضربت سنان
گردید پاره پاره ز شمشیر، پیکرم
چون می شود که جرعهٔ آبی مرا دهید
کز سوز تشنگی شده خشکیده حنجرم
ای کوفیان شوم، که از تیغ ظلم تان
در خون تپیده قامت چون سرو اکبرم
یک دم امان دهید که از بهر دیدنم
آید به جای مادرم از خیمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب ای دریغ
با آنکه نور دیدهٔ ساقی کوثرم
« ترکی » ز سیل اشک تو ترسم در این عزا
یکباره غرق خون شود اوراق دفترم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۸ - هلال ماه ماتم
باز بر طرف چمن، یا رب چه شد کآبر بهار
بر خلاف رسم و عادت گشته اینسان ژاله بار
گل به صد حسرت، گریبان صبوری کرد چاک
بلبل اندر شاخ گل، گردیده از غم بی قرار
جامهٔ نیلی به تن پوشیده سوسن، در چمن
گیسوان کرده پریشان، سنبل اندر مرغزار
نسترن افکنده گویا چادر ماتم به سر
نارون آورده گویا میوهٔ حسرت ببار
بلبلان گویا عزادارند بر طرف چمن
عندلیبان، نوحه خوانانند اندر شاخسار
شور در صحن چمن، افکنده گیسو عندلیب
نوحه خوان، شیون کنان از یک طرف گشته هزار
خلق را بینم سیه در بر، گروه اندر گروه
نوحه خوانان وا حسینا گو قطار اندر قطار
شور محشر گوییا بر پا شده اندر جهان
کاین چنین غوغا همی خیزد ز هر شهر و دیار
گوییا ماه محرم، شد عیان درآسمان
یا هلال ماه ماتم، گشت گویی آشکار
آه از آن دم که ماه برج دین در کربلا
بر زمین افتاد جسم انورش خورشید وار
بر دلش از یک طرف، داغ عزیزان بی حساب
بر تنش از یک طرف، زخم لعنیان بی شمار
بر زمین بنهاد گاهی پهلو از بی طاقتی
گاه بر خاک سیه بنهاد رخ آن گل عذار
گیسویی از خون بشد رنگین که جبریل امین
شست وشو می کرد ز آب سلسبیل از وی غبار
از چه یارب آسمان از هم نپاشید آن زمان
کوفتاد از صدر زین، آن خسرو گردون وقار
جای اشک از دیده گر خون دل آید اندک است
در عزای سبط احمد در همه لیل و نهار
« ترکیا » در ماتم شاه شهیدان، روز و شب
دست غم بر سر زن و، خون دل از مژگان ببار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۳ - مهر درخشنده
چون شه تشنه لبان، بی کس بی یاور شد
وقت جان بازی شهزاده علی اکبر شد
همچنان سرو خرامان، ببر مادر شد
صدف دیده اش از اشک، پر از گوهر شد
دست بر سینه بر مادر خود کرد قیام
غنچهٔ لب بگشود و به ادب کرد سلام
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش از بن گوش
ریخته حلقه به حلقه چو کمند از سر دوش
برده چشم سیهش از دل و سر، طاقت و هوش
دلش از غصه ملول و لبش از گفته خموش
به تکلم لب چون لعل، ز هم باز نمود
کرد با مادر غمدیده چنین گفت و شنود
گفت ای مادر نیک اختر و غم پرور من!
بنشین لحظه ای از راه وفا در بر من
دمی از مهر بنه بر سر زانو سر من
سیر بنگر تو سر و زلف و رخ انور من
که دلم از غم ایام، به تنگ آمده است
شیشهٔ طاقتم از غصه، به سنگ آمده است
سخت در دل هوس رفتن میدان دارم
سر جان باختن، اندر ره جانان دارم
شوق دیدار رخ ختم رسولان دارم
سر در این کار نهم تا که به تن، جان دارم
پدرم بی کس و بی یار و مدد کارشده
روز در چشم من اینک، چو شب تار شده
آه لیلا ز پسر، رفتن میدان، چو شنید
رنگ از چهرهٔ آن مادر غمدیده پرید
رفت از هوش و، به هوش آمده و، او صیحه کشید
گیسوان کرد پریشان و گریبان بدرید
از مژه اشک، به رخسارهٔ خود جاری کرد
به سرو صورت خود لطمه زد و، زاری کرد
گفت ای ماه جبین یوسف گل پیرهنم
گل خوشبوی من ای اکبر شیرین سخنم!
تو مرو از بر من، ای مه نازک بدنم!
تو روی جانب میدان و رود جان ز تنم
گر روی جانب میدان، تو ایانیک صفات
منهم آیم به تماشای تو اینک ز قفات
پای مهد تو چه شبها که به روز آوردم
طفل بودی و تو را تازه جوانی کردم
من که یک عمر تو را از دل و جان پروردم
هان! منه داغ جدایی به دل پر دردم
تو جوان هستی و من مادر زار و پیرم
تو اگر کشته شوی من ز غمت می میرم
گفت شهزاده که ای مادر فرخنده سیر
بده انصاف که در روز جزا ای مادر!
جده ام فاطمه پرسد اگر از تو که مگر
بود لیلا علی اکبر ز حسینم بهتر
چه جوابش دهی و، عذر چه خواهی آورد
پیش جدم تو خجالت زده ام خواهی کرد
زین سخن مادر دل سوخته اش گشت خموش
لیک در سینهٔ او خون جگر می زد جوش
رفت در خیمه و افتاد و، ز غم شد بی هوش
پس زجا جست و گرفتش ز وفا در آغوش
بنشست و سر او بر سر زانو بنهاد
ریخت اشک از مژه و، رخصت میدانش داد
کرد از سرمه سیه نرگس شهلایش را
شانه از مهر زد آن زلف سمن سایش را
ساخت از غالیه خوشبو همه اعضایش را
دا زینت ز کفن، قامت رعنایش را
بعد از آن کرد روانش بسوی قربانگاه
گفت لا حول ولا قوه الا بالله
کرد شهزاده وداعی به همه اهل حرم
اذن بگرفت پس از خسرو بی خیل و حشم
از سرا پرده سوی معرکه بنهاد قدم
قد مردانگی از بهر غزا کرد علم
تیغ بگرفت و رجز خواند و برانگیخت عقاب
حمله ور گشت اسد وار، بر آن خیل کلاب
الغرض می زد و می کشت از آن بی دینان
تا گرفتند لعینان، چو نگینش به میان
زخم بسیار زدندش به تن از تیغ و سنان
جوی خون، از بدن اطهر او گشت روان
ناگهان منغذ بی دین، ز کمینگه بشتافت
تیغی از قهر زد و تارک او را بشکافت
کوفیان جمله کمان های ستم کرده به زه
تیرباران بنمودند ز کین شهزاده
کفن اندر بر او گشت مشبک چو زره
گریه شد در گلوی او ز غم و غصه گره
نازنین قامتش از خانهٔ زین، گشت نگون
فرق بشکافته و زلف و رخش غرقه به خون
کرد رو سوی خیام و ز سر سوز و گداز
گفت کی باب گرامی من ای میر حجاز!
لحظه ای بنده نوازی کن ایا بنده نواز
ای که باشد بسویت باز مرا چشم نیاز!
ای شه بی سپه کرب و بلا ادرکنی
وی گل سر سبد باغ ولا ادرکنی
شه دین نالهٔ او را چو شنید از جا جست
شد سوار فرس و قبضهٔ شمشیر به دست
لشکر کوفی شامی همه درهم بشکست
آمد و بر سر بالین جوانش بنشست
چهره بر چهره پرخون جوانش بنهاد
گشت بی هوش و کشید از دل غمگین فریاد
حیف از آن مهر درخشنده که شد خاک نشین
حیف از آن قد دل آرا که فتاد از سر زین
حیف از آن قامت رعنا که نگون شد به زمین
حیف از آن زلف سمن سا که ز خون شد رنگین
نظم «ترکی» نه همین قلب پیمبر سوزد
کز شرار سخنش، خامه و دفتر سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۴ - اکبر گل پیرهن
دید شاه شهدا چون بدن اکبر را
لعل سان دید زخون، آن تن چون گوهر را
در بغل تنگ کشید آن بدن اطهر را
بوسه زد ماه رخ اکبر سیمین بر را
گفت ای مهر جبین، نور دو چشم تر من!
ای به خون خفته! علی اکبر مه پیکر من!
تیغ بیداد که بشکافته از هم سر تو
سرخ از خون سرت کرده رخ انور تو
پاره پاره که نموده است ز کین، پیکر تو
داغ مرگت که نهاده به دل مادر تو
تیشهٔ ظلم که سرو قدت افکنده ز پا
لاله سان پیکر تو گشته ز خون سرخ چرا؟
ای به پیش ادبت گشته خجل شرم و حیا!
پدرت آمده ای جان پسر خیز ز جا
دیده بگشا به رخم لحظه ای از راه وفا
با من ای جان پدر! لب به تکلم بگشا
پدر پیر تو از روی تو شرمنده بود
تو مپندار که بعد از تو دگر زنده بود
مرگ پیش از تو مرا کاش که دریافته بود
پنجهٔ عمر مرا دست اجل یافته بود
آفتاب از پس مرگم به بدن تافته بود
تیغ بیداد خسان فرق تو نشکافته بود
زندگی بعد تو بسیار به من دشوار است
بی تو یک لحظه حیاتم به جهان بسیار است
زخم های بدنت گر چه ز حد افزون است
مادر پیر تو لیلا ز غمت مجنون است
عمه ات زینب کبری ز غمت محزون است
خواهر زار تو از غصه دلش پر خون است
مادر و عمه و خواهر ز غمت بی تابند
هر سه از زلف تو پرپیچ تر و پرتابند
خیز از جای خود ای بلبل شیرین سخنم!
شاخهٔ نسترن و اکبر گل پیرهنم
به حرم پای نه ای کشته گلگون کفنم
تا که از سوزن مژگان، به سرت بخیه زنم
آه و افسوس ندیدم به جهان، شادی تو
خفت در برکهٔ خون قامت شمشادی تو
حیف زود از برم ای سرو روان رفتی تو!
با لب تشنه از این دار جهان رفتی تو
من شدم پیر و دریغا که جوان رفتی تو
چشم بستی ز جهان،سوی جنان رفتی تو
نه همین «ترکی» افسرده از این غم سوزد
کاین شراری ست که خشک و تر عالم سوزد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۵ - در اشک
شد وقت آن که باز کنم گریه زار زار
ریزم سرشک از مژه چون ابر نوبهار
بلبل صفت کشم ز جگر آه آتشین
کز سوزه آه من شرر افتد به شاخسار
دیوانه وار، روی کنم سوی کوه و دشت
نالم چنان ناله برآید ز کوهسار
هر بامداد، ناله کنم از غم حبیب
هر شام، ساز گریه کنم از فراق یار
گر فی المثل به گلشنی افتد، گزار من
گل ها تمام در نظر آید مرا چو خار
در بوستان، به سرو گر افتد نگاه من
از دیده اشک بارم چون ابر نوبهار
هرگه که یاد واقعهٔ کربلا کنم
چون نی به بند بند من افتد ز غم شرار
یاد آورم ز غربت و مظلومی حسین
سیلاب خون روان کنم از چشم اشکبار
آه از دمی که نوبت قربان شدن رسید
بر نوجوان تازه خط شاه تاج دار
اکبر جوان سرو قد شاه دین حسین
کز جد و باب بود پدر را به یادگار
دست ادب به سینه نهاد آن شکوه شرم
آمد به نزد آیینهٔ عصمت و وقار
گفتا که ای پدر! ز جهان سیر شد دلم
خواهم روم به خدمت جد بزرگوار
شرح غریبی تو بگویم به جد خویش
لختی کنم شکایت از این قوم نابکار
تا چند بی کسی تو را بینم ای پدر!
بی یاری تو برده مرا از کف اختیار
بر غربت تو کون و مکان بی قرار شد
دیگر به جا نمانده مرا طاقت و قرار
اذنم بده که جانب میدان روم پدر
جان عزیز را به قدومت کنم نثار
من زنده باشم و لب خشک تو بنگرم
با دیدگان تر، به لب آب خوشگوار
از اکبر این سخن چو شه تشنه لب شنید
از دیده دراشک فرو ریخت بر عذار
او را به پیش خواند و چون جان در برش کشید
زد بوسه بر لبش به دو چشمان اشکبار
گفت از هزار سال کنم زندگی، چه سود
این زندگی ز بعد تو ای پور نامدار
هر گه نظر به چهر تو می کردم ای پسر
می آمدم به یاد زجد بزرگوار
چندان به نزد باب جزع کرد وناله کرد
او اذن داد و، رفت به میدان کارزار
شمشیر بر کشید و، رجز خواند و، جنگ کرد
با آن گروه زشت و، بد آیین و، نابکار
آن سان بر آن گروه ستمکار حمله کرد
گفتی که حیدر است و به کف تیغ ذوالفقار
صف ها از هم درید ز پیشش گریختند
چون خیل رو بهان که کنند از اسد فرار
لشکر تمام، جانب وی حله ور شدند
یک فرقه از یمینش و یک فرقه از یسار
با تیغ و، تیر و، خنجر، ز راه کین
آن ظالمان، زدند به وی زخم بی شمار
ناگاه ظالمی ز کمینگاه در رسید
زد ضربتی به فرق وی از تیغ آبدار
چون تارکش شکافت ز شمشیر خصم دون
آن دم حدیث شق قمر، گشت آشکار
از پشت زین، به روی زمین، گشت سر نگون
فریاد بر کشید که ای باب غمگسار
دریاب اکبرت که ز پا اوفتاده است
دستی برای یاریش ازآستین برآر
آمد صدای نالهٔ او چون به گوش شاه
شد رهسپار معرکه آن شاه باوقار
از اسب شد پیاده و، آه از جگر کشید
بگرفت از وفا سر فرزند در کنار
بنهاد رو به رویش و گفتا که یا بنی
ای بی تو روز روشن من همچو شام تار
تو رفتی و، ز مرگ تو سرو قدم خمید
داغ جدایی ات به دلم ماند بر قرار
بسترد محاسن خود خونش از جبین
وز سیل اشک، شست ز رخساره اش غبار
پس برگرفت آن تن صد چاک را ز خاک
گفتا به خیمه چون برم این جسم زخمدار
اهل حرم، تمام شدند از حرم برون
شد دیده شان ز اشک، به مانند جویبار
از ناله و فغان زنان، بر در خیام
گفتی مگر که روز قیامت، شد آشکار
به اله که اشک، قابل این شاهزاده نیست
«ترکی» به جای اشک، بیا خون زدیده بار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۶ - زلف گره گشا
خیز ز جای ای پسر، جان و تنم فدای تو
غرق به خون چرا شده گیسوی مشک سای تو
بر سر زانویم دمی، از ره مهر سر بنه
تا که ز دود دل کشم، سرمه به چشم های تو
تو در زمین کربلا شدی دچار صد بلا
از چه نصیب من نشد درد تو وبلای تو
تیغ جفا ز کین چو زد خصم به تارکت علی
کاش که بود جای تو مادر بی نوای تو
کاش که گیسوان من، سرخ شدی ز خون سر
غرق به خون نمی شد این زلف گره گشای تو
مادر غم رسیده و داغ عزیز دیده ام
ناله کنم برای خود گریه کنم برای تو
در دم جان سپردنت آه به سر نبودنت
تا که کشم من ای پسر!جانب قبله پای تو
داغ تو در دلم نهان، زخم تو بر تو تنت عیان
گریه کنم به حال دل، یا که به زخم های تو
بسکه به جسم نازکت تیر و سنان رسیده است
رخنه به رخنه چون زره گشته ببر قبای تو
از سر کشتهٔ توام نیست سر جدا شدن
لیک امان نمی دهد قاتل بی حیای تو
خصم امان نمی دهد یک شب و روزم ای پسر
تا که بپا کنم در این دشت بلا عزای تو
گربه مدینه رو کنم گو که جواب چون دهم
تا چه دهد خدای من، روز جزا جزای تو
«ترکی » زین نمط اگر، رشته به گوهر آوری
غیرت بحر و کان شود دفتر کم بهای تو
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۱۷ - قاسم گلگون عذار
باز غم از چارسو، ریخت به جانم شرار
در نظرم گشت روز، تیره تر از شام تار
چرخ ستم پیشه باز، در حق آل نبی
آنچه به دل کینه داشت، کرد همه آشکار
نیست عجب گر چکد، خون دل از دیده ام
بسکه ز غم روز وشب، گریه کنم زار زار
یاد چو آید مرا واقعه کربلا
دل شودم غرق خون، دیده شود اشکبار
آه از آن دم که شد عازم میدان جنگ
سرو ریاض حسن قاسم گلگون عذار
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنین، کای تو مرا غمگسار
بر در خیمه دگر، منتظر من مباش
وعدهٔ دیدار ما ماند به روز شمار
تاخت به میدان سمند، تیغ کشید از کمر
یکتنه زد خویش را بر صف چندیدن هزار
ریخت به هم یکتنه میسره بر میمنه
قلب سپه را درید، یکسره کرباس وار
این بلا تیر بار، دست قضا تیغ زن
یک تن و، وآنگاه طفل، خیل عدو صد هزار
خشک لبش از عطش، دیده اش ازاشک تر
درد دلش بی حساب، زخم تنش بی شمار
بر بدن نازکش هر که رسیدی زدی
تیغ یکی از یمین، نیزه یکی از یسار
از دم شمشیر تیز، گشت تنش ریز ریز
گیسوی مشکین او گشت ز خونش نگار
بسکه به جسمش زدند زخم از پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمین سایه وار
پیکرش از صدر زین، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل بر کشید کی عم والا تبار
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالین من، زود قدم رنجه دار
سرور دین چون شنید، نالهٔ آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
جنگ کنان بر سرکشتهٔ قاسم رسید
دید که از خون او گشته زمین لاله زار
پای کشید از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مهر و وفا هشت سرش در کنار
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستین
شست ز سیل سرشک، از سر و مویش غبار
بر رخ سلطان دین، دیده گشود و به بست
طایر روحش نمود، از قفس تن فرار
زینب کبری چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
ناله ز دل بر کشید جامه به تن بر درید
بدر نخست از هلال، ریخت گهر بر عذار
مادر غمدیده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختیار
عمهٔ دل خسته اش شد ز غمش ناشکیب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
«ترکی» این نظم تو بسکه بود جان گداز
نیست دلی در جهان، کو نبود داغدار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۳ - روز عاشورا
«کربلا شد خزان گلستانش
که شکفت ارغوان ز دامانش»
فلک از دست تو مرا در دل
هست دردی که نیست درمانش
در دلم درد بی دوایی هست
که نه پیداست حد و پایانش
بر زبانم نمی شود جاری
غیر ذکر حسین و یارانش
یادم آمد که روز عاشورا
گرمی آفتاب سوزانش
مرغ اگر پر زدی درآن صحرا
می نمود آفتاب، بریانش
سرور دین، ز صدر زین افتاد
خاک بگرفت سر به دامانش
آه از آن دم که اوفتاد به خاک
بدن چاک چاک عریانش
زخم برتن ز اختر افزون داشت
بسکه کردند تیربارانش
شمر ببرید از قفا سراو
در میان دو نهر، عطشانش
برد خولی سرش به خانهٔ خویش
کرد اندر تنور، پنهانش
سر او در تنور و، در صحرا
جسم مجروح بهتر از جانش
زین مصیبت فغان به بزم یزید
پیش چشم زنان و طفلانش
سر سلطان دین، به طشت و یزید
چوب می زد به لعل مرجانش
بوسه گاه رسول را آزرد
آن ستمگر ز چوب خزرانش
روز وشب « ترکی » از برای حسین
خون دل می چکد ز مژگانش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۵ - جگر گوشهٔ مصطفی
چو در کربلا خسرو نشاتین
شهید به خون خفتهٔ دین حسین
ز جور فلک بی کس و یار شد
در آن دشت بی یار و انصار شد
نماند اندر آن وادی پربلا
ز پیر و جوان زنده یک تن به جا
علی اکبر آن نوجوان دلیر
که در رزم بودی چو غرنده شیر
سر نازنینش شد از تیغ چاک
بیفتاد جسمش به دامان خاک
سپهدار عباس پیل افکنش
شد از کین جدا هر دو دست از تنش
ز نوک سنان و دم تیغ تیز
درآن دشت شد پیکرش ریز ریز
یتیم حسن قاسم مه لقا
ز دار فنا شد به ملک بقا
درآن دشت یک تن نبد یاورش
ز اکبر بشد کشته تا اصغرش
امام مبین کرد هر سو نگاه
کشید آه وگفتا که وا غربتاه
پس آنگه وداعی به اهل حرم
نمود و روان شد دلی پر ز غم
سوی قتلگه با دلی پر ملال
دو چشمش ز خون جگر مال مال
نگاهی نمود از یمین و یسار
زخون دید آن دشت را لاله زار
جوانان مه روی سیمین بدن
فتاده درآن دشت صد پاره تن
حسین آه سرد از جگر برکشید
به رخساره خون از دو چشمش چکید
به حسرت برون آمد از قتلگاه
روان شد سوی عرصهٔ رزمگاه
عنان را کشید و چو کوه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
چنین گفت کی قوم بی عار و ننگ
که دارید با من در این دشت جنگ
مگر من نه اولاد پیغمبرم
مگر نیست عمامه اش بر سرم
مرا باب شیر خدا حیدر است
که داماد و بن عم پیغمبر است
مگر مادرم نیست خیرالنسا
که پرورده از شیره جان مرا
حلالی نکردم به دنیا حرام
گناهم چه ای قوم و جرمم کدام؟
که کشتید اصحاب و یاران من
فکندید از پا جوانان من
به رویم ببستید از کینه آب
شدند از عطش کودکانم کباب
چه کردم من ای مردم تیره بخت!
که کردید بر من چنین کارسخت
شما را مگر از خدا شرم نیست
به چشم شما هیچ آزرم نیست
ولی باز ای قوم بی آبرو
نباشد مرا با شما گفتگو
مرا ره دهید ای گروه لعین
که بیرون کشم رخت از این سرزمین
اگر بر شما کرده ام عرصه تنگ
کنم رو به سوی دیار فرنگ
نگیرم در این ملک یکدم قرار
روم در حبش یا که در زنگبار
گذشتم ز خون علی اکبرم
هم از خون عباس نام آورم
مرا از عطش مرغ دل شد کباب
به کامم رسانید یک قطره آب
جوابش بگفتند آن ناکسان
که ای گشته آواره از خانمان
تو فرزند دلبند پیغمبری
جگر گوشه حیدر صفدری
هر آنچه که گفتی شنیدیم ما
ولیکن به حکم یزیدیم ما
همه ملک عالم بگیرد گرآب
نخواهی چشید آب الا به خواب
تو یا دست بیعت دهی با یزید
و یا با لب تشنه گردی شهید
شه تشنه لب این سخن چون شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی حمله افکند چون شیر غاب
بر آن فرقهٔ زشت تر از کلاب
به هر سو که می تاختی ذوالجناح
شکستی صف قلب را بر جناح
ز هر سو همی حمله کرد آن جناب
تو گفتی مگر زنده شد بوتراب
زدی هر که را بر کمر ذوالفقار
دو نیمش نمودی در ان کارزار
همی ریخت از تن سر پردلان
چو برگ درختان، زباد خزان
ز شمشیر آن خسرو پاک دین
روان جوی خون شد به روی زمین
زبس ریخت بر روی هم کشته ها
شد آن دشت از کشته ها پشته ها
چنان شور در شامیان اوفتاد
که شد جنگ صفینشان هم زیاد
ز هم بر سر یکدگر ریختند
به هم مرد و مرکب درآمیختند
سر جنگ جویان پرخاشجوی
به هر سو روان بود مانند گوی
بسی گرد برخاست از رزمگاه
که شد چشم خورشید تابان سیاه
بیفکند بر خاک با ذوالفقار
ازآن لشکر دون، هزاران هزار
به دست یدالله آن شهسوار
همی خون چکید از دم ذوالفقار
ز بیم آن گروه سیه روزگار
نمودند تا پشت کوفه فرار
نبودی به ایشان دل بازگشت
پریشان شدند اندر آن پهن دشت
شه تشنه کامان به میدان جنگ
چو شیر ژیان، کرد لختی درنگ
که ناگه ندایی به گوشش رسید
که ای قفل هر مشکلی را کلید
تو را گشته گویا فراموش عهد
که در جنگ داری چنین جد و جهد
بدینسان اگر جنگ خواهی نمود
جهان را به هم بر دری تار و پود
بهعهدی که بستی تو روز ازل
به آن عهد باید نمایی عمل
تو باید به فیض شهادت رسی
شوی کشته از خنجر ناکسی
تو باید شوی کشته از تیغ و تیر
شود اهل بیت تو یکسر اسیر
شه ملک دین این ندا چون شنید
زجان شست دست آن فروغ امید
به یکباره برداشت دست از مصاف
نهان کرد شمشیر را درغلاف
ز درج دهان، درنا سفته سفت
سپاس خدا کرد و لا هول گفت
به ناگاه آن لشگر کینه جو
گرفتند گرد وی از چارسو
یکی نیزه می زد به پهلوی او
یکی خنجر از کین، به بازوی او
زدند آنقدر تیر بر آن جناب
که جسمش برآورد پر چون عقاب
ز بس خون شد از جسم پاکش روان
نماندش دیگر هیچ تاب وتوان
نگون گشت ناگاه از صدر زین
تن ناز پرورد او بر زمین
چو از صدر زین، بر زمین اوفتاد
تزلزل به عرش برین اوفتاد
در آن لحظه قاتل امانش نداد
چه گویم که چون کرد آن بد نهاد
پی کشتنش خنجر از کین کشید
لب تشنه سر از قفایش برید
چو از خنجرش بر زمین ریخت خون
زمین بی سکون شد هوا قیرگون
به نی شد سر آن شه تاج دار
تفو بر تو ای چرخ ناپایدار
دریغا از آن جسم همچون حریر
که شد پاره پاره ز شمشیر و تیر
دریغا از آن پیکر تابناک
که گردید از تیغ کین، چاک چاک
شب وروز «ترکی» برای حسین
بود نوحه گر در عزای حسین
سزد گر شب و روز، خلق جهان
ببارند خون دل از دیدگان
برای جگر گوشهٔ مصطفی
که جان کرد در راه امت فدا
ز امت چنین جور بیحد کشید
سرو جان بداد و شفاعت خرید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۶ - داستان غم فزا
باز بر جان عشقم آتش برفروخت
خانهٔ عقل مرا یکسر به سوخت
عشق آمد عقل کرد از وی فرار
می دویدم هر طرف، دیوانه وار
عشق زد بر جان افگارم شرر
می دویدم هر طرف، اسیمه سر
شد دلیل راه من عشق از وفا
برد یکسر تا به دشت کربلا
یادم آمد آن زمان، کز صدر زین
شاه دین افتاد بر روی زمین
ساعتی آن تشنه لب، بی هوش بود
از شراب عشق حق،مدهوش بود
ذوالجناح آن مرکب خاص حسین
بود گرم جست و خیز و شور و شین
ابن سعد آن بی حیای بد سیر
گفت با آن کوفیان خیره سر
کاین فرس را زود بر چنگ آورید
تا بریمش ارمغان بهر یزید
خیل دشمن ناگهان از چارسو
حمله ور گشتند بهر اخذ او
دم علم کرد آن سمند باوفا
حمله ور شد بر گروه اشقیا
کوفیان را می ربود از صدر زین
می زد از خشم آن تکاور بر زمین
زان گروه بی حیا ننمود پشت
تا چهل تن زان لعینان را بکشت
بعد از آن آمد به بالین حسین
اشک خونینش روان از هر دو عین
یال و کاکل را، ز خونش کرد رنگ
کرد بر بالین او قدری درنگ
پس به امر آن امام رهنما
شد شتابان رو بسوی خیمه ها
آن سمند باوفای ناامید
می دوید و شیهه از دل می کشید
از صدای شیهه آن خسته دم
پیشبازش آمدند اهل حرم
مرکبی دیدند زینش واژگون
یال او از خون راکب غرق خون
ذوالجناح اندر میان، مانند شمع
دورا و پروانه سان گشتند جمع
هر یکی از اسب با اشک دو عین
پرسشی می کرد از حال حسین
آن یکی می گفت چون شد صاحبت
ای نکو مرکب،کجا شد راکبت
دیگری می گفت ای فرخنده بال!
بود در میدان حسینم در چه حال
پس سکینه با دو چشم پر ز آب
کرد با آن اسب بی صاحب خطاب
ذوالجناها! باب غمخوارم چه شد
آن ضیاء چشم خونبارم چه شد
ذوالجناها! کوشه مهر افسرم
از چه ناوردی تو او را دربرم
ذوالجناها! واژگون زینت چراست؟
صاحب با عز و تمکینت کجاست؟
ذوالجناها! گو تو شبل بوتراب
تشنه لب جان داد یا نوشید آب
یال، از خون که رنگین ساختی
در کجا باب مرا انداختی
این بگفت و از سخن خاموش شد
دست غم بر سر زد و بی هوش شد
شهربانو با دو چشم اشکبار
در حرم بنشسته با حال فگار
آمد از خیمه برون با اضطراب
لرز لرزان پا نهاد اندررکاب
گفت ای زینب ! حلالم کن حلال
که مرا آمد زمان ارتحال
کرد زینب شهربانو را صدا
کی عروس مادرم خیرالنسا
از حسینم دل چرا؟ برداشتی
جسم او را بر زمین بگذاشتی
بر سر نعشش نکردی جامه چاک
پیکر او را تو نسپردی به خاک
رفت و ما را پریشان ساختی
از فراقت دیده گریان ساختی
بود امیدم که اندر راه شام
همزبان باشی تو با من، صبح و شام
در مصیبت ها مرا یاری کنی
عابدینت را پرستاری کنی
رفتی و هجرت مرا از پا فکند
تو رها گشتی، من افتادم به بند
شهربانو با دو چشم اشکبار
گفت ای بی بی! مرا معذور دار
من نخواهم رفت از این سرزمین
لیک مامورم به امر شاه دین
این بگفت و خونش ازرخ می چکید
وز نظرها چون پری شد ناپدید
رفت رفته طی منزل می نمود
رفت آنجا که امامش گفته بود
« ترکیا » این داستان غم فزا
کی رود از یاد، تا روز جزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۸ - کبوتران حرم
به دشت کرب وبلا ازجفای شمر شریر
شهید گشت عزیز دل بشیر و نذیر
هزار ونهصد و پنجاه زخم بر تن داشت
ز تیر و نیزه و زوبین وخنجر وشمشیر
قتیل شد همه انصار او، ز پیر و جوان
شهید شد همه اعوان، او صغیر وکبیر
یکی فتاده ز پا، با قدی، چو سرو روان
یکی طپیده به خون با رخی، چو بدر منیر
به دست وپای گرفته یکی خضاب ز خون
فرو بسته دهان، کودکی از خوردن شیر
ز راه کینه گروه دغا جدا کردند
دو دست از تن عباس نامدار دلیر
علی اصغر مه طلعتش ز شوق مکید
به جای شیر، ز پستان مرگ، ناوک تیر
شدند آل پیمبر به کربلا سیراب
همه ز چشمهٔ تیر و، ز جدول شمشیر
سپاه کوفی و شامی در آن زمین بلا
کبوتران حرم را زدند جمله به تیر
خیام او همه بر باد رفت ز آتش کین
عیال او همه گشتند خوار و زار و اسیر
ریاض کرب و بلا شد ز بلبلان خالی
به شاخه های گل و سرو ناکشیده صفیر
دریغ شمع شرر پوش بزم عرفان را
ز راه کینه کشیدند در غل و زنجیر
فتاد شورشی اندر حریم آل رسول
چنان که گوش فلک کر شد از فغان نفیر
فغان اهل حرم رفت تا به عرش برین
خروش اهل ولا رفت تا به چرخ اثیر
نبود قوت دل افسردگان در آن وادی
به غیر آه سحرگاه و، نالهٔ شبگیر
به غیر گریهٔ بر آل مصطفی «ترکی»
خرابی دل ما را که می کند تعمیر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۲۹ - محراب عشق
نهاد شمر چو بر خاک، ماه روی حسین
ستاره ریخت فلک بر غبار کوی حسین
حیا نکرد ز روی نبی و فاطمه خصبم
نهاد خنجر بیداد، بر گلوی حسین
به سجده رفت به محراب عشق، روح نماز
به جای آب شد از خون سر، وضوی حسین
ندانم آنکه به زینب چها گذشت آن دم
که کرد با دل خونین نظر، به سوی حسین
سوار بر شتر بی جهاز شد زینب
به شام رفت و به دل ماندش آرزوی حسین
چسان به آتش دوزخ برند «ترکی» را
که هست آب رخ او، ز خاک کوی حسین
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۰ - قره العین نبی
زیر خنجر شه دین، گر ندهد سر چکند؟
حنجر نازک او با دم خنجر چکند؟
عرصهٔ شام پر از لشگر شام است و عراق
شه دین یک تنه با این همه لشگر چکند
به اسیری به سوی شام رود زینب لیک
با تن ناشده مدفون برادر چکند؟
با دل خستهٔ کلثوم ندانم یا رب
غم بی دستی عباس دلاور چکند؟
خود گرفتم که سکینه شود از گریه خموش
با جفا و ستم شمر ستمگر چکند؟
گر کند صبر به بیماری خود زین عباد
با غل و جامعه آن سید و سرور چکند؟
گیرم از شام، اسیران به وطن برگردند
لیک لیلا به فراق علی اکبر چکند؟
سر خونین حسین از وسط طشت طلا
با سر چوب یزید و می ساغر چکند؟
قره العین نبی را زجفا کشت یزید
زین عمل، روز جزا در بر داور چکند؟
نظم چون آتش «ترکی» که دل عالم سوخت
عجب اینجاست که با خامه و دفتر چکند؟
گر نباشد به سرش سایهٔ الطاف حسین
با دل سوخته در گرمی محشر چکند؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۳ - فزون از ستاره زخم
شاهی که جان سپرد و، ببر مادرش نبود
جز خاک گرم کرب و بلا بسترش نبود
لب تشنه جان سپرد میان دو نهرآب
گویا که آب، مهریهٔ مادرش نبود
در حال احتضار، به هر سو نظر نمود
غیر از سنان و شمر، کسی بر سرش نبود
بر سینه اش که داشت فزون از ستاره زخم
اما چو زخم داغ علی اکبرش نبود
از بس رسیده بود به جسمش سنان و تیر
جای درست در همهٔ پیکرش نبود
پوشیده بود بر تن خود کهنه پیرهن
آن جامه بعد کشته شدن، در برش نبود
احساس بین که او به غمستان کربلا
غیر از غم سکینه غم دیگرش نبود
شمر لعین برید سرش را زتن مگر
خوف از خدا و شرم ز پیغمبرش نبود
آه از دمی که زینب کبری ز کربلا
می رفت سوی شام و، به سر افسرش نبود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۴ - مژهٔ چشم تر
شوری که حسین بهر شهادت به سرش بود
از روز ازل کشته شدن، در نظرش بود
بگذاشت قدم تا که به میدان شهادت
دل جای دگر، دیده به جای دگرش بود
تیری که رها می شدی از شست مخالف
در مقتل خون سینهٔ آن شه سپرش بود
آن دم که بریدند، لب تشنه سرش را
سیلاب روان از مژهٔ چشم ترش بود
گر پیکر او داشت بسی زخم روی زخم
اما به دل غمزده زخم دگرش بود
زخمی که به تن داشت ز شمشیر و سنان بود
زخمی که به دل داشت ز داغ پسرش بود
بر خاک سیه کرد مکان، با تن صد چاک
شاهی که مکان، دامن خیرالبشرش بود
افسوس پس از قتل، به بردند به یغما
آن کهنه لباسی که کفن سان ببرش بود
جان داد لب تشنه، لب آب، ز بیداد
شاهی که علی ساقی کوثر پدرش بود
شد دربدر اطفال امامی که به طفلی
جبریل امین، خادم و دربان درش بود
از تیشهٔ اهل ستم، از پای درآمد
نخل قد اکبر که زمان ثمرش بود
قوت سحر و شام سکینه به ره شام
از نالهٔ شبگیر و فغان سحرش بود
نظمش ز چه در اهل عزا شور بپا کرد
نه اگر شور حسینی به سرش بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۵ - طایر باغ جنان
ای شهیدی که لب تشنه بریدند سرت را!
سوختند از پی یک قطرهٔ آبی جگرت را
گر چه خواندند به مهمانیت از شهر مدینه
کوفیان از چه بریدند لب تشنه سرت را
طایر باغ جنان بودی و، با سنگ شقاوت
بشکستند به هم دوزخیان، بال و پرت را
نه شکستند همین صدر تو را از سم اسبان
که شکستند دل مادر و جد و پدرت را
کوفیان از پدرت شرم نکردند و بریدند
با دم تیغ ستم، رشتهٔ عمر پسرت را
لعن حق باد بر آن طایفهٔ زشت نهادی
که نمودند خم از مرگ برادر کمرت را
کاش از کرب و بلا قاصدی از مهر رساندی
در نجف نزد علی ساقی کوثر خبرت را
کی علی یک نظر ازلطف سوی کرب و بلا کن!
غرق در خون بنگر پیکر شمس و قمرت را
کاش در آن دم آخر که ز تن، رفت روانت
مادرت بود که بستی ز وفا چشم ترت را
ترسم ای خسرو خوبان! که برد «ترکی» مسکین
به لحد همره خود آرزوی خاک درت را
روز و شب، پیشهٔ او نیست بجز نوحه سرایی
ناامید از سر کویت منما نوحه گرت را
از تو آن روز که بر فرق نهی تاج شفاعت
چشم دارد که ز وی باز نگیری نظرت را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۳۷ - شافع محشر
که گمان داشت خزان، گلشن حیدر گردد
که گمان داشت که گل ها همه پرپر گردد
که گمان داشت که از ضربت شمشیر جفا
لاله گون تارک نورانی اکبر گردد
که گمان داشت لب تشنه لب آب، جدا
دست عباس علمدار، ز پیکر گردد
که گمان داشت که قاسم به مصاف ایثار
پاره پاره تنش از نیزه و خنجر گردد
که گمان داشت که شاه شهدا با لب خشک
خنجرش از دم شمشیر، ز خون تر گردد
که گمان داشت که در کوفه، سر شاه حجاز
میهمان، خانهٔ خولی ستمگر گردد
که گمان داشت پس از قتل حسین بی علی
به سوی شام روان زینب اطهر گردد
که گمان داشت سکینه به ره شام بلا
همسفر با پسر سعد بد اختر گردد
این همه جور و جفا دید حسین بی علی
تا که در روز جزا، شافع محشر گردد