عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
زد حلقه عشق، بر در دولتسرای ما
نقش مراد شد، شکن بوریای ما
از غمزهٔ تو رفت ز خونم فسردگی
جوش نشاط زد، می مرد آزمای ما
سیل عنان گسسته به دنبال می تپد
در وادیی که شوق بود، رهنمای ما
چون موج پی گسسته زند موجِ اضطراب
خاک از تپیدن دل بی دست و پای ما
خوابت شد از فسانهٔ زاهد گران، حزین
بشنو نوایی از دل درد آشنای ما
نقش مراد شد، شکن بوریای ما
از غمزهٔ تو رفت ز خونم فسردگی
جوش نشاط زد، می مرد آزمای ما
سیل عنان گسسته به دنبال می تپد
در وادیی که شوق بود، رهنمای ما
چون موج پی گسسته زند موجِ اضطراب
خاک از تپیدن دل بی دست و پای ما
خوابت شد از فسانهٔ زاهد گران، حزین
بشنو نوایی از دل درد آشنای ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
بیا مستانه چاک پیرهن پیش صبا بگشا
در فیضی به روی دیده های آشنا بگشا
ز ترک التفاتت، کام زهر آلوده ای دارم
به دلجویی زبان غمزهٔ شیرین ادا، بگشا
هوا تا عطسه در مغز غزالان ختن ریزد
به دامان نسیم صبح، زلف مشکسا بگشا
سوالی کن ز من تا در برت راه سخن یابم
گره از غنچهٔ منقار مرغ خوش نوا بگشا
مکن بیگانگی ساقی، حدیث آشنا سر کن
زلال زندگی گر نیست، لعل جانفزا بگشا
چرا تیر تغافل ترک چشمت در کمان دارد؟
به دلهای اسیران، شست مژگان رسا بگشا
خطر بسیار می دارد حزین ، سر در هوا بودن
رَهِ هموار می خواهی، نظر در پیش پا بگشا
در فیضی به روی دیده های آشنا بگشا
ز ترک التفاتت، کام زهر آلوده ای دارم
به دلجویی زبان غمزهٔ شیرین ادا، بگشا
هوا تا عطسه در مغز غزالان ختن ریزد
به دامان نسیم صبح، زلف مشکسا بگشا
سوالی کن ز من تا در برت راه سخن یابم
گره از غنچهٔ منقار مرغ خوش نوا بگشا
مکن بیگانگی ساقی، حدیث آشنا سر کن
زلال زندگی گر نیست، لعل جانفزا بگشا
چرا تیر تغافل ترک چشمت در کمان دارد؟
به دلهای اسیران، شست مژگان رسا بگشا
خطر بسیار می دارد حزین ، سر در هوا بودن
رَهِ هموار می خواهی، نظر در پیش پا بگشا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
درین دریای بی پایان، درین طوفان شورافزا
دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد
که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
ز راه فیض، نتوان دیدهٔ امّید پوشیدن
که باشد کاروان مصر، بوی پیرهن کالا
نکونامان، سر شوریده ای دارم به ننگ اندر
غم آشامان، دل دریاکشی دارم نهنگ آسا
نیاسودم به سر مستی، نیاشفتم به مخموری
به یک حالت سرآوردم، چه در سرّا، چه در ضرّا
تهی دستیم، از سود و زیان ما چه می پرسی؟
درین بازار قلّابی، نه دین داریم و نی دنیا
ز دنیا نفرتی دارم، ز عقبا وحشتی دارم
به این سامان، منم سلطان دارالملک استغنا
تراشد از دل سنگین من بتخانه را آزر
فروزد از شرار من، چراغ دیر را ترسا
به تهمت بوالهوس بر خویش می بندد، نمی داند
که داغ عشق باشد بر جگر چون لاله، مادر زا
سرم از خشک مغزی های زهد آسوده می گردد
به مستی گر دهد ساقی به دستم گردن مینا
به افسونِ لبی، چون نی حزین از خود تهی گشتم
تو آگاهی ز حال بیخودان، یا عالم النّجوا
دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد
که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
ز راه فیض، نتوان دیدهٔ امّید پوشیدن
که باشد کاروان مصر، بوی پیرهن کالا
نکونامان، سر شوریده ای دارم به ننگ اندر
غم آشامان، دل دریاکشی دارم نهنگ آسا
نیاسودم به سر مستی، نیاشفتم به مخموری
به یک حالت سرآوردم، چه در سرّا، چه در ضرّا
تهی دستیم، از سود و زیان ما چه می پرسی؟
درین بازار قلّابی، نه دین داریم و نی دنیا
ز دنیا نفرتی دارم، ز عقبا وحشتی دارم
به این سامان، منم سلطان دارالملک استغنا
تراشد از دل سنگین من بتخانه را آزر
فروزد از شرار من، چراغ دیر را ترسا
به تهمت بوالهوس بر خویش می بندد، نمی داند
که داغ عشق باشد بر جگر چون لاله، مادر زا
سرم از خشک مغزی های زهد آسوده می گردد
به مستی گر دهد ساقی به دستم گردن مینا
به افسونِ لبی، چون نی حزین از خود تهی گشتم
تو آگاهی ز حال بیخودان، یا عالم النّجوا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
زهی از خار خارت شعله در جان، گلستانها را
ز لعلت، مهر خاموشی به لب، سوسن زبانها را
بهار عارضت هر گوشه، صد بی خانمان دارد
زدند آتش ز شوقت، عندلیبان آشیانها را
نه در کنعان نه در بازار مصرت می توان دیدن
بیابان گرد حیرت کرده شوقت، کاروانها را
ندارد مطربی حاجت، سماع ما سبکباران
به شور آرد نسیم آشنایی، نیستان ها را
اگر داری دل سختی، محبت نرم می سازد
نهنگ عشق دردم میگدازد استخوان ها را
به کویت جذبهٔ شوق مرا، رهبر نمی باید
برافکن پرده از عارض، یقین گردان گمان ها را
نهنگ عشق، دردم می گدازد استخوانها را
شتابم در فلاخن می نهد، سنگ نشانها را
ز لعلت، مهر خاموشی به لب، سوسن زبانها را
بهار عارضت هر گوشه، صد بی خانمان دارد
زدند آتش ز شوقت، عندلیبان آشیانها را
نه در کنعان نه در بازار مصرت می توان دیدن
بیابان گرد حیرت کرده شوقت، کاروانها را
ندارد مطربی حاجت، سماع ما سبکباران
به شور آرد نسیم آشنایی، نیستان ها را
اگر داری دل سختی، محبت نرم می سازد
نهنگ عشق دردم میگدازد استخوان ها را
به کویت جذبهٔ شوق مرا، رهبر نمی باید
برافکن پرده از عارض، یقین گردان گمان ها را
نهنگ عشق، دردم می گدازد استخوانها را
شتابم در فلاخن می نهد، سنگ نشانها را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
صبا از منزل سلمی، سلام آورد مستان را
ز زلفش نامهٔ مشکین ختام آورد مستان را
نسیم نو بهار آید، پریشان طرّه، چون سنبل
صبوحی نرگس مخمور جام آورد مستان را
دریدن های جیب غنچه از باد سحرگاهی
برون از خرقهٔ ناموس و نام آورد مستان را
دو عالم خلوت یار است، مطرب پرده ای سر کن
سروش خاص او در بزم عام آورد مستان را
سحر در پای خم بودیم، سرمست جبین سایی
خیال قامت او، در قیام آورد مستان را
لب ساقی خیال صلح شیخ و برهمن دارد
شراب کفر و دین سوزی، به جام آورد مستان را
حزین از عارف رومی، صلای عشرت آورده
که ساقی هر چه دریابد، تمام آورد مستان را
ز زلفش نامهٔ مشکین ختام آورد مستان را
نسیم نو بهار آید، پریشان طرّه، چون سنبل
صبوحی نرگس مخمور جام آورد مستان را
دریدن های جیب غنچه از باد سحرگاهی
برون از خرقهٔ ناموس و نام آورد مستان را
دو عالم خلوت یار است، مطرب پرده ای سر کن
سروش خاص او در بزم عام آورد مستان را
سحر در پای خم بودیم، سرمست جبین سایی
خیال قامت او، در قیام آورد مستان را
لب ساقی خیال صلح شیخ و برهمن دارد
شراب کفر و دین سوزی، به جام آورد مستان را
حزین از عارف رومی، صلای عشرت آورده
که ساقی هر چه دریابد، تمام آورد مستان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گران افتاده لنگر، کوه درد سینه فرسا را
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را
به مجنون تنگ شد دشت جنون، از شور سودایم
به هم پیچد سر شوریده ام، دامان صحرا را
تب گرمی چو شمع داغ آتش طلعتی دارم
پر پروانه سازد نبض من، دست مسیحا را
به کنعان، چشم پاکی در سراغ خویشتن دارد
نمی ماند به کف پیراهن یوسف، زلیخا را
دلم را بی قراری در بغل، آرام می گردد
گران لنگر کند تمکین من، موج سبکپا را
به این شوخی نسوزد هیچکس را اختر طالع
که بختم نیل چشم زخم شد، زلف شب آسا را
عبث ناصح مرا دست تسلّی می نهد بر دل
نیندازد کف از بی طاقتی، شوریده دریا را
حزین ، از خامه ات خیزد، سروش وادی ایمن
تجلی طور می سازد، نی آتش نواها را!
خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را
به مجنون تنگ شد دشت جنون، از شور سودایم
به هم پیچد سر شوریده ام، دامان صحرا را
تب گرمی چو شمع داغ آتش طلعتی دارم
پر پروانه سازد نبض من، دست مسیحا را
به کنعان، چشم پاکی در سراغ خویشتن دارد
نمی ماند به کف پیراهن یوسف، زلیخا را
دلم را بی قراری در بغل، آرام می گردد
گران لنگر کند تمکین من، موج سبکپا را
به این شوخی نسوزد هیچکس را اختر طالع
که بختم نیل چشم زخم شد، زلف شب آسا را
عبث ناصح مرا دست تسلّی می نهد بر دل
نیندازد کف از بی طاقتی، شوریده دریا را
حزین ، از خامه ات خیزد، سروش وادی ایمن
تجلی طور می سازد، نی آتش نواها را!
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
لازم بود مکان طربناک، شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
کردم نهفته، در بغل تاک، شیشه را
حکم خرد به میکده جاری نمی شود
اینجا ز محتسب نبود باک، شیشه را
از غم چو ناتوانی این خسته حال دید
برداشت پیر میکده چالاک، شیشه را
دردت اگر شکافت دلم را شگفت نیست
از زور باده، سینه شود چاک شیشه را
چشمت دلم به گوشهُ ابرو نهاده است
غافل منه به طاق خطرناک شیشه را
دامن ز بزم باده کشیدی و موج می
در جیب پیرهن شده خاشاک شیشه را
فرقی میانه ی دل و یادت پدید نیست
از می نکرد مستیم ادراک، شیشه را
بهر شراب، بدرقه دل برده ای ز من
زلف تو بسته است به فتراک، شیشه را
هشیار دیده است چو ما را، ستیزه خوست
باید کنون نمود به افلاک شیشه را
می بایدم چو منزل بی آب را برید
همراه می برم، به دل خاک شیشه را
ساقی، چنین به صرفه چرا باده می دهی؟
سازی مباد، شهره به امساک شیشه را
دیدم به بزم باده، سرافکنده زاهدی
محراب دیده، ساخته ناپاک شیشه را
دزدی ست دست بسته، مبادا نهان کند
در آستین خرقهُ ناپاک شیشه را
از بزم، تا نهفته رخ، آن دلربا، حزین
افتاده است دیده به کاواک شیشه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
چو لاله با چمن حسن و عشق، خوست مرا
می مجاز و حقیقت به یک سبوست مرا
ز نکهت نفسم می دمد بهار، که دل
ز داغ عشق تو چون نافه مشکبوست مرا
به گرد بام و درم دیر و کعبه می گردد
از آن زمان که به درگاه عشق، روست مرا
ز خود تهی شده ام چون نی و ز ناله پرم
خروش درد تو پیچیده درگلوست مرا
عقیق صبر، زبانم به کام حسرت سوخت
مکیدن لب لعل تو، آرزوست مرا
گدای عشقم و ناید فرو به مهر سرم
می چو آتش سوزنده در سبوست مرا
به راه صبح ندارم چراغ دیده، حزین
که داغ بر جگر و سینه بی رفوست مرا
می مجاز و حقیقت به یک سبوست مرا
ز نکهت نفسم می دمد بهار، که دل
ز داغ عشق تو چون نافه مشکبوست مرا
به گرد بام و درم دیر و کعبه می گردد
از آن زمان که به درگاه عشق، روست مرا
ز خود تهی شده ام چون نی و ز ناله پرم
خروش درد تو پیچیده درگلوست مرا
عقیق صبر، زبانم به کام حسرت سوخت
مکیدن لب لعل تو، آرزوست مرا
گدای عشقم و ناید فرو به مهر سرم
می چو آتش سوزنده در سبوست مرا
به راه صبح ندارم چراغ دیده، حزین
که داغ بر جگر و سینه بی رفوست مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وفاپیشگان، دوستداران خدا را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گناهی نیست عالم سوزی آن آتشین رو را
عنان داری نیارد کرد آتش، گرمی خو را
ز بوی پیرهن، دیدار بیند پیر کنعانی
به هر کسوت شناسد عشق، حسن آشنا رو را
محال است، آب تیغ تند خویی، بر لب خشکی
که داند جوهر شمشیر ناز، آن چین ابرو را
به دور حلقه های زلف او از دفتر خوبی
قلم پرداز قدرت حلقه گیرد، چشم آهو را
من و پیشانی تسلیم و خاک رهگذار او
جبین از صندل بتخانه، گر شاد است هندو را
نجوید دل، تغافل شیوه مژگانش به ایمایی
گران افتاده لنگر، تیغ بازان جفا جو را
نزاع کفر و دین برخاست تا برقع برافکندی
کند شیخ و برهمن، سجده، آن محراب ابرو را
نباشد در خور هر بینوایی گنج باد آورد
به دامان صبا مگشای آن مشکینه گیسو را
به هر آشفته مغزی، بر میفشان عنبرین کاکل
دماغ بو شناسان می شناسد نکهت مو را
می گلگون بخواه از ساقی سنبل بناگوشی
بهار از سبزه خط، کرده زنگاری، لب جو را
حزین از لاف دارد با نی من، همسری بلبل
خدا اجری دهد ما را و انصافی دهد او را
عنان داری نیارد کرد آتش، گرمی خو را
ز بوی پیرهن، دیدار بیند پیر کنعانی
به هر کسوت شناسد عشق، حسن آشنا رو را
محال است، آب تیغ تند خویی، بر لب خشکی
که داند جوهر شمشیر ناز، آن چین ابرو را
به دور حلقه های زلف او از دفتر خوبی
قلم پرداز قدرت حلقه گیرد، چشم آهو را
من و پیشانی تسلیم و خاک رهگذار او
جبین از صندل بتخانه، گر شاد است هندو را
نجوید دل، تغافل شیوه مژگانش به ایمایی
گران افتاده لنگر، تیغ بازان جفا جو را
نزاع کفر و دین برخاست تا برقع برافکندی
کند شیخ و برهمن، سجده، آن محراب ابرو را
نباشد در خور هر بینوایی گنج باد آورد
به دامان صبا مگشای آن مشکینه گیسو را
به هر آشفته مغزی، بر میفشان عنبرین کاکل
دماغ بو شناسان می شناسد نکهت مو را
می گلگون بخواه از ساقی سنبل بناگوشی
بهار از سبزه خط، کرده زنگاری، لب جو را
حزین از لاف دارد با نی من، همسری بلبل
خدا اجری دهد ما را و انصافی دهد او را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ساقی قدحی در ده، از خود بستان ما را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را
مستانه بگو رمزی، بگشای معمّا را
ظلمتکدهٔ عاشق، زان چهره منوّر کن
تا چند به روز آرم تاریکی شبها را
از غنچهٔ لب بگشای، با مرده دلان حرفی
یک ره به دم احیاکن اعجاز مسیحا را
خورشید نهان گردد، در دود کباب دل
از رخ چو برافشانی، آن زلف سمن سا را
پنهان ز نظر گیری، از شیخ و برهمن دل
در پرده چو بنمایی، آن حسن دلارا را
گفتی غم ما خواهی، دل بند و ز جان بگسل
اینک دل و جان بستان، بیعانهٔ سودا را
در ساغر هشیاران، این نشئه نمی گنجد
حیرت زدگان دانند، آن عارض زیبا را
چون سایه به خاک افتد، تب لرزه بر اندامش
گر سرو چمن بیند، آن قامت رعنا را
جایی که به رقص آید، طور از ارنی گفتن
مستان لقا دانند، بیهوشی موسا را
از خود چو نظر بندی، دلدار نماید رو
بیدار دلان دانند، فیض شب اسرا را
ای قاضی اگر خواهی، گردد ز تو حق راضی
روآتش می در زن، این دفتر فتوا را
تا خود نکند فانی، صوفی نشود صافی
اثبات به خود کردم، از نفی خود الّا را
شد عین همه عالم، آن دلبر پنهانی
فرقی نتوان کردن،از اسم مسمّا را
خواهم که نفرسایی، جان از غم هجرانم
اغفرلی و ارحمنی نادیتُکَ غفّا را
با مغبچگان بستی، پیوند حزین آخر
تا در سر می کردی، سجّادهٔ تقوا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
آموخت چو اشکم روش ره سپری را
بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم
پروای نشستن نبود رهگذری را
در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی
دعوی نرسد سلطنت در به دری را
حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد
جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
از کف ندهی رابطهٔ بی خبری را
صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
مهر لب خاموش، علاج است، کری را
بر دوده کلکم نشود شیفته، جاهل
با سرمه صفایی نبود، بی بصری را
آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
از اشک من آموخت چمن غازه گری را
وامانده ام از راهنوردان سبک سیر
تن بار گرانی شده جان سفری را
دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
ممنون سپهرم که شکنج قفس او
نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
در دودهٔ آدم نبود مردمی امروز
بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
شمشاد چه تابیده عبث طرّهٔ دعوی
زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
از حیرت این طرز خرامی که تو داری
رفتار فراموش شود کبک دری را
بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
هنگام وداع است، چراغ سحری را
بستم به میان توشهٔ خونین جگری را
درکوچهٔ دنیا گذر افتاده گذشتم
پروای نشستن نبود رهگذری را
در محکمهٔ شرع بصیرت، به گدایی
دعوی نرسد سلطنت در به دری را
حیرتکده، آیینهٔ آشوب ندارد
جمعیت خاصی ست پریشان نظری را
بی واسطه نتوان در آسوده دلی زد
از کف ندهی رابطهٔ بی خبری را
صوفی اگر از خرقه برآرد دل روشن
پوشد به نمد، آینه روشن نگری را
بگشای زبان، گوش سخن کش چو بیابی
مهر لب خاموش، علاج است، کری را
بر دوده کلکم نشود شیفته، جاهل
با سرمه صفایی نبود، بی بصری را
آرایش گلزار نکرد ابر بهاری
از اشک من آموخت چمن غازه گری را
وامانده ام از راهنوردان سبک سیر
تن بار گرانی شده جان سفری را
دل حوصله ورزید و نم اشک فرو خورد
تا سیر نمک ساخت، کباب جگری را
ممنون سپهرم که شکنج قفس او
نگذاشت به دل حسرت بی بال و پری را
در دودهٔ آدم نبود مردمی امروز
بر باد دهد ناخلف، ارث پدری را
شمشاد چه تابیده عبث طرّهٔ دعوی
زلف تو شکسته ست پر و بال پری را
از حیرت این طرز خرامی که تو داری
رفتار فراموش شود کبک دری را
بر لب نفسی بیش حزین تو ندارد
هنگام وداع است، چراغ سحری را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
ستم، از ملک دل بیرون کند فرمانروایان را
ستمگر دشمن بیگانه سازد، آشنایان را
نماید دور بر کاهل قدم، نزدیکی منزل
ره خوابیده ای در پیش باشد، خفته پایان را
نمی گردد به مردم قدر مرد و مردمی روشن
به نامردان بیفتد کار اگر، مرد آزمایان را
کلید از چاره سازی، بستگی هرگز نمی بیند
نمی افتد گره در کار خود، مشکل گشایان را
به پای نخل حرص خود، چو منعم ارّه نگذارد
چو سوهان می زند، از چین پیشانی گدایان را
زیان، دنیا طلب از پهلوی پویندگی بیند
که رفتن دور می سازد، ره رو بر قفایان را
حسودان را سکوت ما، دهان یاوه گو بندد
ز خاموشی توان زد بخیه، این زخم نمایان را
نوای مختلف، چندانکه از تار جهات آید
بلند آوازه سازد، پردهٔ وحدت سرایان را
اگر حرفی از آن زلف مسلسل در میان آید
شب افسانه ام، هرگز نخواهد دید پایان را
به شرع زهد، حقّ خدمت شایسته ای دارم
که رهن باده کردم خرقه های پارسایان را
اگر می داشتم چون خار در سرپنجه، گیرایی
نمی دادم ز کف، دامان این گلگون قبایان را
ندارد لذّت شوربدگی در پی پشیمانی
جنون دندان نیفشارد به لب، زنجیر خایان را
حزین ، از لطف عشق سر فراز امّید آن دارم
که دور از آستان خود، نسازد جبهه سایان را
ستمگر دشمن بیگانه سازد، آشنایان را
نماید دور بر کاهل قدم، نزدیکی منزل
ره خوابیده ای در پیش باشد، خفته پایان را
نمی گردد به مردم قدر مرد و مردمی روشن
به نامردان بیفتد کار اگر، مرد آزمایان را
کلید از چاره سازی، بستگی هرگز نمی بیند
نمی افتد گره در کار خود، مشکل گشایان را
به پای نخل حرص خود، چو منعم ارّه نگذارد
چو سوهان می زند، از چین پیشانی گدایان را
زیان، دنیا طلب از پهلوی پویندگی بیند
که رفتن دور می سازد، ره رو بر قفایان را
حسودان را سکوت ما، دهان یاوه گو بندد
ز خاموشی توان زد بخیه، این زخم نمایان را
نوای مختلف، چندانکه از تار جهات آید
بلند آوازه سازد، پردهٔ وحدت سرایان را
اگر حرفی از آن زلف مسلسل در میان آید
شب افسانه ام، هرگز نخواهد دید پایان را
به شرع زهد، حقّ خدمت شایسته ای دارم
که رهن باده کردم خرقه های پارسایان را
اگر می داشتم چون خار در سرپنجه، گیرایی
نمی دادم ز کف، دامان این گلگون قبایان را
ندارد لذّت شوربدگی در پی پشیمانی
جنون دندان نیفشارد به لب، زنجیر خایان را
حزین ، از لطف عشق سر فراز امّید آن دارم
که دور از آستان خود، نسازد جبهه سایان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
دیدم صنمی، های صلا، کعبه نشینها
بیعانه ببازید به یادش دل و دینها
در عشق، دل از کوثر و رضوان نگشاید
از دوست تسلی نتوان گشت، به اینها
صید دلم افتاد به صحرای رمیدن
صیّاد نگاهان! بگشایید کمینها
شد خاک، سر سجده بران در قدم تو
بخرام که فرش است به راه تو جبینها
آن کیست که در جلوه گهت رخش بتازد؟
کرده ست تهی، غمزهٔ بی باک تو زینها
در کیش محبت هدف ناوک نازند
ابروی کمان دار تو را چله نشین ها
زیر قلم توست حزین کشور معنی
این نقش ندارند خدیوان به نگینها
بیعانه ببازید به یادش دل و دینها
در عشق، دل از کوثر و رضوان نگشاید
از دوست تسلی نتوان گشت، به اینها
صید دلم افتاد به صحرای رمیدن
صیّاد نگاهان! بگشایید کمینها
شد خاک، سر سجده بران در قدم تو
بخرام که فرش است به راه تو جبینها
آن کیست که در جلوه گهت رخش بتازد؟
کرده ست تهی، غمزهٔ بی باک تو زینها
در کیش محبت هدف ناوک نازند
ابروی کمان دار تو را چله نشین ها
زیر قلم توست حزین کشور معنی
این نقش ندارند خدیوان به نگینها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
داغند، ز رخسار تو ای رشک چمنها
چون لاله، شهیدان به سمن زار کفنها
از شرم، صدف را به دهان مهر خموشی ست
تا شد صدف گوهر نام تو، دهنها
خون در جگر نافهٔ دل چون نشود خشک؟
در هر شکن زلف تو افتاده ختنها
با چاشنی لذت زندان غمت رفت
از خاطر یوسف صفتان، یاد وطنها
نگذاشت به جا آتش عشق تو سپندی
من مانده ام از سوخته جان ها تن تنها
دارد لب خاموش، هم آغوشی معنی
بر چهرهٔ اندیشه نقاب است سخنها
در خاک، حزین یاد عقیق لب او برد
گرد سر این خاک شود، خون یمنها
چون لاله، شهیدان به سمن زار کفنها
از شرم، صدف را به دهان مهر خموشی ست
تا شد صدف گوهر نام تو، دهنها
خون در جگر نافهٔ دل چون نشود خشک؟
در هر شکن زلف تو افتاده ختنها
با چاشنی لذت زندان غمت رفت
از خاطر یوسف صفتان، یاد وطنها
نگذاشت به جا آتش عشق تو سپندی
من مانده ام از سوخته جان ها تن تنها
دارد لب خاموش، هم آغوشی معنی
بر چهرهٔ اندیشه نقاب است سخنها
در خاک، حزین یاد عقیق لب او برد
گرد سر این خاک شود، خون یمنها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نوشیده چمن دردی جام طربش را
با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش
از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را
در رهگذر پیرهن ار دیده سفید است
نگذاشته ام دست ز دامان، طلبش را
غمگین نیم احوالم اگر یار نپرسد
از شمع نپرسیده کسی، تاب و تبش را
بیرون ز سویدای دل ما نتوان کرد
سودای سیه خانهٔ خال عربش را
فریاد، که کردند جدا، تلخ دهانم
از سایهٔ نخلی که نچیدم رطبش را
بگرفت کنار از برم آن ماه سمن بر
کز پردهٔ دل بافته بودم قصبش را
از کوتهی بخت نباشد ز چه باشد؟
رنجیده ز ما یار و ندانم سببش را
در دوزخ عشقیم، اگر عشق گناه است
انصاف چه شد شعله فروز غضبش را؟
کاری به تماشای گل و لاله نداریم
خوش کرده ام از باغ، شراب عنبش را
شد تیره دل، از تیرگی روز فراقت
بی رحم بگو چون به سر آریم شبش را؟
شوریده سر انداخت به صحرای قیامت
دیوانهٔ صحرای تو، شور و شغبش را
بی اصل و نسب، بوالبشر ایجاد از آن شد
تا از گهر خویش طرازد حسبش را
شوق تو حزین ، ازکشش کعبهٔ گل نیست
دل کعبهٔ عشق است، نگهدار ادبش را
با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش
از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را
در رهگذر پیرهن ار دیده سفید است
نگذاشته ام دست ز دامان، طلبش را
غمگین نیم احوالم اگر یار نپرسد
از شمع نپرسیده کسی، تاب و تبش را
بیرون ز سویدای دل ما نتوان کرد
سودای سیه خانهٔ خال عربش را
فریاد، که کردند جدا، تلخ دهانم
از سایهٔ نخلی که نچیدم رطبش را
بگرفت کنار از برم آن ماه سمن بر
کز پردهٔ دل بافته بودم قصبش را
از کوتهی بخت نباشد ز چه باشد؟
رنجیده ز ما یار و ندانم سببش را
در دوزخ عشقیم، اگر عشق گناه است
انصاف چه شد شعله فروز غضبش را؟
کاری به تماشای گل و لاله نداریم
خوش کرده ام از باغ، شراب عنبش را
شد تیره دل، از تیرگی روز فراقت
بی رحم بگو چون به سر آریم شبش را؟
شوریده سر انداخت به صحرای قیامت
دیوانهٔ صحرای تو، شور و شغبش را
بی اصل و نسب، بوالبشر ایجاد از آن شد
تا از گهر خویش طرازد حسبش را
شوق تو حزین ، ازکشش کعبهٔ گل نیست
دل کعبهٔ عشق است، نگهدار ادبش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
به آب از آتش می داده ام خاک مصلّا را
به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را
جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم
به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
برهمن زادهٔ زنّاربندی برده ایمانم
که سودا می کنم باکفر زلفش دبن و دنیا را
نه ماضی هست پیش من نه مستقبل، خوشا حالم
یکی از قطع خواهش کرده ام، امروز و فردا را
ز رنج و راحت گیتیگل مقصود می چینم
برون آورده ام از پای دل، خار تمنّا را
مصفا می کند آیینهٔ دل را نظر بستن
تماشاهاست در هر پرده ای، ترک تماشا را
محبّت بر سر هر سنگ فرهاد دگر دارد
چها در عالم امر است، عشق کارفرما را؟
به لیلی می رساند نسبت آخر، تربت مجنون
به خاک کشتگان عشق، بی پروا منه پا را
به گوش اهل صورت کی رسد آوازهٔ معنی؟
نوای بلبل دیبا، سزد گلهای دیبا را
حیات آن را شمارم، کز خودی بستاندم ساقی
به جام می فروشم، شربت خضر و مسیحا را
حزین، چون موی آتش دیده می گردد رگ خوابم
به مخمل گر شبی سودا کنم، بالین دیبا را
به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را
جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم
به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
برهمن زادهٔ زنّاربندی برده ایمانم
که سودا می کنم باکفر زلفش دبن و دنیا را
نه ماضی هست پیش من نه مستقبل، خوشا حالم
یکی از قطع خواهش کرده ام، امروز و فردا را
ز رنج و راحت گیتیگل مقصود می چینم
برون آورده ام از پای دل، خار تمنّا را
مصفا می کند آیینهٔ دل را نظر بستن
تماشاهاست در هر پرده ای، ترک تماشا را
محبّت بر سر هر سنگ فرهاد دگر دارد
چها در عالم امر است، عشق کارفرما را؟
به لیلی می رساند نسبت آخر، تربت مجنون
به خاک کشتگان عشق، بی پروا منه پا را
به گوش اهل صورت کی رسد آوازهٔ معنی؟
نوای بلبل دیبا، سزد گلهای دیبا را
حیات آن را شمارم، کز خودی بستاندم ساقی
به جام می فروشم، شربت خضر و مسیحا را
حزین، چون موی آتش دیده می گردد رگ خوابم
به مخمل گر شبی سودا کنم، بالین دیبا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
در بغل آرزو کند، تیغ تو تندخوی را
عرضه کنم اگر به گل، زخم شکفته روی را
مشک به کوی بیزدت، طرّه به باد اگر دهی
دل به کنار ریزدت، شانه کنی چو موی را
رشک ریاض خلد شد، دیده ز فیض عارضت
یاد قد تو کردام، سرو کنار جوی را
پرده چه پوشیم که من، در غم دل به عالمی
صبح صفت نموده ام، سینهٔ بی رفوی را؟
هست نقاب دلبران، شرم و حجاب و خال و خط
تیغ برهنه گفته ام، حسن برهنه روی را
دور رسید چون به ما، صاف شراب رفته بود
چرخ کند به ساغرم، درد ته سبوی را
وقت صبوح شد حزین، از می غم به لب چکان
زهر چش ترنّمی، کلک ترانه گوی را
عرضه کنم اگر به گل، زخم شکفته روی را
مشک به کوی بیزدت، طرّه به باد اگر دهی
دل به کنار ریزدت، شانه کنی چو موی را
رشک ریاض خلد شد، دیده ز فیض عارضت
یاد قد تو کردام، سرو کنار جوی را
پرده چه پوشیم که من، در غم دل به عالمی
صبح صفت نموده ام، سینهٔ بی رفوی را؟
هست نقاب دلبران، شرم و حجاب و خال و خط
تیغ برهنه گفته ام، حسن برهنه روی را
دور رسید چون به ما، صاف شراب رفته بود
چرخ کند به ساغرم، درد ته سبوی را
وقت صبوح شد حزین، از می غم به لب چکان
زهر چش ترنّمی، کلک ترانه گوی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
نگارین جلوهٔ من، تا به کی هر جا نهی پا را؟
چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را؟
رکاب از مقدمت جایی که گردیده ست نورانی
چرا بر چشم مشتاقان، به استغنا نهی پا را؟
همان از شوق پابوس تو آتش در سرم سوزد
اگر بر تربتم ای شمع بزم آرا، نهی پا را
به راهت لخت دل افشانده ام تا رشک نگذارد
که بر خاک از غرور حسن، بی پروا نهی پا را
چه نقصان می رسد دامان نازت را اگر باری
چو بوی پیرهن، بر چشم نابینا نهی پا را؟
تواند شدکه فرقم افسر نقش قدم یابد
اگر گامی فرود از اوج استغنا نهی پا را
بکش پا را ز بزم غیر، اینک چشم و دل حاضر
نمی زیبد سرت گردم، که نازیبا نهی پا را
جبین رفتگان خاک است، بی پروا چه می تازی؟
سبک تر نه که بر آیینهٔ سیما نهی پا را
ز طوق عرشیان خلخال بندد ناقهٔ شوقت
اگر مردانه چون ما، بر سر دنیا نهی پا را
نسازد گر به ساحل تخته بندت خشکی مشرب
چو موج خوش عنان، سرمست بر دریا نهی پا را
اگر نعلین جسم تیره را از پا برون آری
به چشم روشنان عالم بالا نهی پا را
ز آب و گل توانی چون مسیحا گر برون آمد
ازین کاخ دنی، بر طارم اعلا نهی پا را
رمیدن هر کجا پیمایدت، جام سبک روحی
زمین رطل گران گیرد، چو بر خارا نهی پا را
اگر پای شرف در دامن غیرت کشیدستی
دریغستت اگر بر دامن دارا نهی پا را
به فرش بوریا، گر چیده ای گل از شکر خوابی
خلد خارت، اگر بر بستر دیبا نهی پا را
توانی تکیه زد پاینده بر تخت سلیمانی
چو بیرون از طلسم جسم جان فرسا نهی پا را
قدم گر در رَهِ دیر مغان سنجیده بگذاری
شود محراب طاعات جبین، هر جا نهی پا را
حزین از رهروان رفته، این مصرع بود یادم
سبک رو آنچنان کامروز، بر فردا نهی پا را
چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را؟
رکاب از مقدمت جایی که گردیده ست نورانی
چرا بر چشم مشتاقان، به استغنا نهی پا را؟
همان از شوق پابوس تو آتش در سرم سوزد
اگر بر تربتم ای شمع بزم آرا، نهی پا را
به راهت لخت دل افشانده ام تا رشک نگذارد
که بر خاک از غرور حسن، بی پروا نهی پا را
چه نقصان می رسد دامان نازت را اگر باری
چو بوی پیرهن، بر چشم نابینا نهی پا را؟
تواند شدکه فرقم افسر نقش قدم یابد
اگر گامی فرود از اوج استغنا نهی پا را
بکش پا را ز بزم غیر، اینک چشم و دل حاضر
نمی زیبد سرت گردم، که نازیبا نهی پا را
جبین رفتگان خاک است، بی پروا چه می تازی؟
سبک تر نه که بر آیینهٔ سیما نهی پا را
ز طوق عرشیان خلخال بندد ناقهٔ شوقت
اگر مردانه چون ما، بر سر دنیا نهی پا را
نسازد گر به ساحل تخته بندت خشکی مشرب
چو موج خوش عنان، سرمست بر دریا نهی پا را
اگر نعلین جسم تیره را از پا برون آری
به چشم روشنان عالم بالا نهی پا را
ز آب و گل توانی چون مسیحا گر برون آمد
ازین کاخ دنی، بر طارم اعلا نهی پا را
رمیدن هر کجا پیمایدت، جام سبک روحی
زمین رطل گران گیرد، چو بر خارا نهی پا را
اگر پای شرف در دامن غیرت کشیدستی
دریغستت اگر بر دامن دارا نهی پا را
به فرش بوریا، گر چیده ای گل از شکر خوابی
خلد خارت، اگر بر بستر دیبا نهی پا را
توانی تکیه زد پاینده بر تخت سلیمانی
چو بیرون از طلسم جسم جان فرسا نهی پا را
قدم گر در رَهِ دیر مغان سنجیده بگذاری
شود محراب طاعات جبین، هر جا نهی پا را
حزین از رهروان رفته، این مصرع بود یادم
سبک رو آنچنان کامروز، بر فردا نهی پا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز لوح حکمت اندیشان بگو خونین درونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را