عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
شتابان از جهان چون برق رفتن خوش بود ما را
که از داغ عزیزان نعل بر آتش بود ما را
گریبان را به دست عقل دادن نیست دانایی
درین وادی جنونی تا گریبانکش بود ما را
لب تفسیده را چون خضر تنهاتر نمی سازم
که آب زندگی بی دوستان آتش بود ما را
کتان طاقتی از رشتهٔ جان سخت تر باید
که تاب دیدن آن عارض مهوش بود ما را
حزین از باغ دل روییده گر نخل تمنّایی
خیال جلوهٔ آن شعلهٔ سرکش بود ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
خوشا روزی که صحرای جدایی طی شود ما را
غزال وحشی دل، خضر فرخ پی شود ما را
دروغی بسته زاهد از زبان یار اوا می خواهد
که تسکین دل پراضطراب از وی شود ما را
شعار عشق اگر این است کز خون می دهد ساغر
مکن باور که دیگر آرزوی می شود ما را
لب جانبخش اوا گلزار جمالی در نظر دارم
تمنای بهشت و آب کوثر کی شود ما را؟
سر کافر شدن داریم، کو بتخانهٔ عشقی
که ناقوسش به جای نغمهٔ یا حی شود ما را؟ ا
حزین از آه بی تأثیر دلتنگم، خوشا بزمی
که ساز بی نواییها، سرود نی شود ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
نمی فتد به دل، از محشر اضطراب مرا
به زیر سایهٔ تیغ تو، برده خواب مرا
لب سؤال مرا مهر بوسه، خاموشی ست
چرا نمی دهد آن کنج لب جواب مرا؟
حصار عافیتم، چون حباب، خاموشی ست
کشیدن نفسی، می کند خراب مرا
به ساغر نگهی مست کن مرا، ساقی
که اشک شور، نمک ریخت در شراب مرا
نظر به سرمهٔ توحیدم آشناست، حزین
شکوه ذرّه کند کار آفتاب مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تا فکند از نظرآن سروسرافراز مرا
شده هر شاخ گلی، چنگل شهباز مرا
نه سپند است، ندانم دل بی طاقت کیست؟
سوخت در بزم تو، از شعلهٔ آواز مرا
من که از دل شده ام در غم صیاد اسیر
چه ضرور است شکستن، پر پروز مرا
خون دل خواستم از عشق تو درپرده خورم
کرد رسوای جهان، دیدهٔ غمّاز مرا
کششی کز نگه کافر او می بینم
ترسم از کعبه به بتخانه برد باز مرا
می برد نغمه حافظ، دلم از هوش حزین
اینقدر نشئه نبخشد، می شیراز مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
داغ سودای تو دارد، دل دیوانهٔ ما
کعبه لبیک زند بر در بتخانهٔ ما
عشق را کعبهٔ مقصود، سویدای دل است
لیلی از خودکند ایجاد، سیه خانهٔ ما
شور دیوانگی و شیوهٔ اطفال یکی ست
هست سربازی ما، بازی طفلانهٔ ما
شمع ظلمتکده و کعبه و بتخانه یکی ست
عالم آراست، فروغ رخ جانانهٔ ما
هر چه هستی، غمی از نیک و بد خویش مخور
دُرد را صاف کند، ساقی میخانهٔ ما
ما و دل از دو جهان دور، کناری داریم
سیل را راه نیفتاده به ویرانهٔ ما
کاوش دیده، دل از سینهٔ ما بیرون کرد
خانه پرداز بود گریهٔ مستانهٔ ما
سر نیاری بدر، از حرف پریشان سخنان
آشنا تا نشود، معنی بیگانهٔ ما
دو جهان تنگتر از دیدهٔ مور است حزین
در گشاد نظر همّت مردانهٔ ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
افسر شاهی ما، بی سر و سامانی ما
گوشهٔ خاطر ما، ملک سلیمانی ما
بس که سودیم به راه تو جبین را چو صدف
استخوانی ست به جا مانده، ز پیشانی ما
خوبش تا گم نکنی، راه به جایی نبری
خضر راه است درین بادیه، حیرانی ما
خطر عقل فرومایه، فزون از جهل است
وای بر دانش ما، آه ز نادانی ما
چه غم از سیل حوادث، دل دریا دارد؟
یاد ساحل نکند، کشتی طوفانی ما
خار این بادیه را برده ز کف گیرایی
تا گریبان هوس بر زده، دامانی ما
کرده از درد سرم، گوشه عزلت فارغ
خاک کاشانهٔ ما صندل پیشانی ما
شور سیلاب، به ما خانه به دوشان چه کند؟
سیل اشک است که دارد، سر ویرانی ما
صد هزاران بت اندیشه، به دل جلوه گر است
کو برهمن که بخندد به مسلمانی ما؟
می کند دیدهٔ ذرات جهان را روشن
نکهت پیرهن یوسف کنعانی ما
هست در گوش خیال همه شمشاد قدان
حلقهٔ بندگی سرو گلستانی ما
غم هجران تو مستغرق وصلم دارد
غنچهٔ بندگی سرو گلستانی ما
اشک دایم بودم بر سر مژگان یعنی
حسرت تیر تو دارد، دل پیکانی ما
به لب از غنچه حزین ، مهر خموشی زده اند
عندلیبان همه در فصل غزل خوانی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گیرد شرار عبرت، از بی بقایی ما
برق آستین فشاند، بر خودنمایی ما
ای عجز همّتی کن، تا بال و پر بریزیم
صیاد ما ندارد، فکر رهایی ما
تا بود ناله ای بود، چون نی در استخوانم
امروز تازه نبود، درد آشنایی ما
هر چند ما و شبنم، از پا فتادگانیم
دارد سراغ جایی، بی دست و پایی ما
از خون ما نکردی، سرخ آن کف نگارین
گیرد مگر رکابت، اشک حنایی ما
ما و تو در حقیقت، چون آتش و سپندیم
ای عشق از تو آید، مشکل گشایی ما
لب هرزه نال می شد، از آرزو گذشتیم
شرمنده دعا نیست، بی مدعایی ما
ای برهمن نداری، در پیش ما وقاری
برتر نشیند ازکفر، زهد ریایی ما
غیرت اگر نمی شد، مهر لب سپندم
می سوخت عالمی را، آتش نوایی ما
گر دیر و کعبه دادیم، درگاه عشق داریم
این آستان نرنجد، از جبهه سایی ما
کرده ست در جوانی، اقبال پست پیرم
شد حلقه ساز قامت، کوته عصایی ما
جانا خبر نداری، از خسته حزینت
داد از جراحت دل، آه از جدایی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای شور خیالت، نمک زخم جگرها
مجنون بیابان سراغ تو، نظرها
بی عشق ز دل ها نرود ریشهٔ غفلت
خورشید بر آرد رگ خامی، ز ثمرها
ای مرغ بهشتی، به کدامین لب بامی
پر می زند از شوق تو، آغوش نظرها
جایی که بود در دل هر ذره مقامت
خالی نگذاری صدف پاک گهرها
دردا که نداری سر افسانهٔ عاشق
تا در شب زلفت بسراییم، سمرها
ای آنکه نداری قدرایا رحم به خاطر
مشتاق وصالیم چه دانی، چه قدرها؟
بگشای حزین طبلهٔ عطار و صلا دِه
تا غوطه زند تلخی جانها، به شکرها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ز لوح سینه ستردیم، علم فتوا را
به آب میکده شستیم، لوث تقوا را
به بوی سنبل خلد، آستین فشان بینم
مقیدان سر زلف عنبرآسا را
میان ما و تو مشکل حکایتی ست که نیست
مرا دل و تو ندانسته ای، مدارا را
به یاد لالهٔ رخسار آتشین رویی
ز خون دیده دهم آب، کوه و صحرا را
خراب نرگس مست سهی قدان گردم
که داده اند به تاراج غمزه دلها را
به نسبت تو مگر خاطرم بیاساید
که سر به کشور دل داده شور و غوغا را
به ارمغان برسان ای صبا شمیم گلی
که سر عشق بود فاش، پیر دانا را
دلم ز جلوه ی این خلق بی اصول گرفت
خدا کند که ببینیم، رقص مینا را
ز خاک صومعه ها، بوی شید می آید
کشم به دیده، غبار در کلیسا را
ز بس رمیده دل از اهل خانقاه، حزین
به دیده می سپرم راه دیر ترسا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
همسر بوالهوس مدان، عاشق پاکباز را
ز هر چش جفا مکن، مشرب امتیاز را
سینه حریف چون شود، آن مژهٔ دراز را
دشنه شکسته در جگر، چنگل شاهباز را
گر نبود قبول تو، جنس کساد دین و دل
از چه به غمزه داده ای، منصب ترکتاز را
تا ره هوش را زند، رطل گران بیخودی
میکده کرشمه کن، نرگس نیم باز را
زاهد حق پرست من، منکر برهمن مشو
بی خبر از حقیقتی، چاشنی مجاز را
عار ز سجدهٔ منت، چیست خدای را بگو؟
چون ز ازل تو کرده ای، ناصیه سا، نیاز را
پردهٔ هوش می درد، نغمهٔ دلکشت، حزین
بند نقاب وا مکن، خلوتیان راز را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
فریاد ناله، گر نخراشد درون ما
گرد و غبار خاطر ما، بیستون ما
جان از کسی مضایقه هرگز نکرده ایم
چون آب، بی دریغ روان است خون ما
باید ز عشق جلوهٔ برق کرشمه ای
از سوز سینه پخته نگردد جنون ما
مفت من است عشق، اگر رایگان بود
ای دل چه می کنی سخن از چند و چون ما؟
روز وصال یار، بود عید عاشقان
سال نو است و گرد تو گشتن، شگون ما
ای عشق تیشه بر سر افسردگان مزن
خوابیده چون شرر، به دل سنگ خون ما
بودیم دوش، گوش بر آواز دل حزین
دارد نوای یا صنمی، ارغنون ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برق بگریخت نفس سوخته، از کشور ما
شعله گردی ست که برخاست ز خاکستر ما
کیست کز شعلهٔ خورشید، برآرد شبنم؟
دل به افسانه، جدا کی شود از دلبر ما؟
لب اگر باز کنی، چهره اگر بنمایی
گل کند جنّت ما، موج زند کوثر ما
این که در دامن صحرای جنون می بینی
لاله نبود، که گل انداخته، چشم تر ما
زندگی بخش بود مرده دلان را چون صبح
مگذر از فیض صفای دم جان پرور ما
گریه ساکن نکند آتش ما را در عشق
شعله یک نیزه گذشته ست چو شمع از سر ما
باده از پردهٔ شب، ساقی ما صاف کند
شفق صبح بود دُرد تَهِ ساغر ما
این سیاهی به سر ما، نه ز داغ است حزین
پرتو انداخته بر تارک ما، اختر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دهقان نبرد حاصلی از بوم و بر ما
سرویم و بود عقده خاطر ثمر ما
از ناز، کله گوشه به خورشید شکستیم
افکنده جنون، سایهٔ داغی به سر ما
دیگر لبش از شادی دل غنچه نگردید
هر زخم که خندید، به روی جگر ما
خوب آمدی ای شور نمکدان قیامت
می جست تو را داغ پریشان نظر ما
از قطره زدن باز فتد گام نخستین
گر ابر شود همنفس چشم تر ما
ما چون ز خرابات جهان پاک برآییم؟
آلوده برون رفت ز جنت، پدر ما
دستی که می ام داد، تو را بست به خشکی
زاهد چه زنی طعنه به دامان تر ما؟
خواهیم حزین ، آنقدر از خویش رمیدن
کاوازه به جایی نرساند خبر ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بر فرازد چو علم، آه سحرگاهی ما
دو جهان پر شود از کوکبه شاهی ما
در حقیقت بر ما، بت شکنی خودشکنی ست
صیت اسلام بود، بانگ انا اللّهی ما
بس که بار غم هجر تو، گران افتاده ست
سایه، از ضعف ندارد سر همراهی ما
چون دل عرش جناب، آینه داری داریم
کو سکندر که زند کوس فلک جاهی ما؟
صف مژگان تو گر سایه به دریا فکند
خار قلاب شود در بدن ماهی ما
پیش چشم تو، ز غم گر بگدازیم چو شمع
بر تو روشن نشود محنت جانکاهی ما
حیرت عالم آب، آینه ماست حزین
ساغر باده بود صیقل آگاهی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا شفقی کرده ای رخ نمکین را
گل عرق آلود شرم کرده جبین را
وحشت دلهای آرمیده عجب نیست
غمزهٔ صید افکنت گشاده کمین را
کرده خرابات، چشم باده پرستت
خاطر پاک هزار گوشه نشین را
عرش برین شد زمین،که رفعت کویت
قاعده بر هم زد، آسمان و زمین را
من چه حریفم که ازتطاول زلفت
متقیان باختند ملت و دین را
دل نشود چون ز تاب رشک گزیده؟
مور خط افتاده آن لب شکرین را
در صف بزم تو نیست حاجت مطرب
زمزمه گرم است ناله های حزین را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بیابان مرگ حسرت کرده ای مشت غبارم را
به باد دامنی روشن نما، شمع مزارم را
نمی آید به لب افسانهٔ بخت سیاه من
نگاه سرمه سایی، تیره دارد روزگارم را
نگاهی کن که فارغ گردم از درد سر هستی
بیا ساقی به یک پیمانه می بشکن خمارم را
درین بستان سرا از سرد مهری، چون گل رعنا
خزان رنگ زردی در میان دارد بهارم را
حزین از اضطراب دل به کوی یار می ترسم
تپیدنها به باد آخر دهد، مشت غبارم را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
سواد هند، خاطرخواه باشد بی کمالان را
نماید خانهٔ تاریک، روشن چشم عریان را
درین محفل، سپندم بر دل بی تاب می لرزد
مباد از غنچهٔ لب بشکفاند، راز پنهان را
همین تنها نه من در خاک و خون غلتیدهٔ اویم
نهاد آن زلف مشکین بر زمین، ناف غزالان را
به محفل از می گلگون، چراغ شیشه روشن شد
بشارت باد از ما، زاهد گم کرده ایمان را
سر زلفی به چنگ خود، شبی چون شانه می دیدم
نمی دانم چه تعبیریست، این خواب یریشان را
ز فیض خط، بهار حسن گردد از خزان ایمن
ز صرصر نیست پروایی، چراغ زیر دامان را
حزین آب زلال جویبار کلک جان بخشت
به تاریکی نهان دارد، ز خجلت آب حیوان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خداوندا تسلی کن، دل امّیدواران را
به الفت آشتی ده، آن قرار بی قراران را
غم دیرینه دارد الفتی با چشم گریانم
شراب کهنه مشتاق است، ابر نو بهاران را
نمک پروردهٔ عشقیم اوا داربم از لبت شوری
به مرهم آشنایی نیست، داغ دلفگاران را
سلوکم در طریق عشق با یاران به آن ماند
که مور لنگ همراهی کند، چابک سواران را
گریبان چاک باشد دلق ما تردامنان تا کی؟
به می آلوده گردان، خرقهٔ پرهیزگاران را
دل عاجز، حریف ترک چشمت کی تواند شد؟
به خون غلتانده مژگانت، صف خنجرگذاران را
حزین آسودگی صورت نبندد با سخن سنجی
کمند از ییچ و تاب خود بود، معنی شکاران را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بلا شد گوشهٔ چشم ترحم بی گناهان را
نگه٬ تیغ سیه تاب است٬ این مژگان سیاهان را
ز چشم مست دارد یاد، ساقی باده پیمایی
درٻن مجلسکه ساض داد، یارب خرشنگاهال را؟
سر تسلیم می سایم، به خاک عجز و می ‎کنم
شکست دل مبارک باد، خیل کج کلاهان را
ندارد بت پرستی عیب و عار خود پرستیدن
خدا توفیق کیش کفر بخشد، دین پناهان را
به هر خاری به دشت آتش زدم از گرم رفتاری
چراغی داشتم در پیش پا، گم کرده راهان را
توان این نکته فهمید از ادای چشم قربانی
که هستی در تماشا محو شد، حیرت نگاهان را
حزین از دیده می پالم نگاه حسرت آلودی
که از آغوش مژگان داده ام، خاک صفاهان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
از ساده رخان در تب و تاب است دل ما
زبن آتش بی دود کباب است دل ما
جا در صدف حوصلهٔ کون و مکان نیست
آن گنج گهر را که خراب است دل ما
یک جذبه ز خورشید جهانگیر تو باید
چون شبنم گل، پا به رکاب است دل ما
ما جزوه کش عقل سیه نامه نگردیم
پیغمبر عشقیم و کتاب است دل ما
پیداست که در کان گهر نرخ خزف چیست
با داغ غمت، در چه حساب است دل ما؟
آیینه صفت، گرچه بود، صبح تجلی
چون درنگری، پردهٔ خواب است دل ما
ما بی خبران بادیه پیمای خیالیم
دریا کش یک دشت سراب است دل ما
بگشا به شکر خندهٔ رنگین، لب میگون
کز لعل تو در آتش و آب است دل ما
یوسف صفتان چاره ز آیینه ندارند
بستان که به بازار تو باب است دل ما
زین شعله صفیران که قفس زادهٔ عشقند
از آه حزین تو، کباب است دل ما