عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - در ستایش علمی که بدان مستفیذ می توان شد
علم باید که ره نمای بود
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری
نه فضولی شره فزای بود
جهل در داست علم درمان است
علم آب درخت ایمان است
زاب گردد درخت تازه و تر
خلق را منتفع کند ز ثمر
میوه آن درخت طوبی وش
ورع وطاعت است و خلقی خوش
علما شمع مجلس افروزند
خلق را علم و حکمت آموزند
گرچه در صورت مساکینند
ملک اسلام را سلاطینند
هست انفاس عالم عامل
همچو باد بهار با حاصل
هردو مشکین و جان فزاینده
از ره لطف حق نماینده
از یکی گل به نعمت آبستن
وز دگر دل به حکمت آبستن
خورده هریک چوخضر آب حیات
از حلاوت حدیثشان چو نبات
جان که ره بر سر معانی یافت
همچو خضر آب زندگانی یافت
علم جان دگر به جان بخشید
کز فنا جاودان امان بخشید
هر که از عین علم شد سیراب
جان او را اجل ندید به خواب
چون شود منقطع نفس زنفس
برهد مرغ جان ز بند قفس
گر ز علم و عمل نیابد پر
باشد او را ز خاک تیره مقر
اور دو بالش بود به علم و عمل
وقت پرواز بگذرد ززحل
حضرتش ارجعی همی گوید
خنک آن جان که دوست می جوید
هر که یزدان دو گام علم و عمل
داد وی را به خطوتین و صل
از خداوند علم نافع خواه
که دل غافلت کند آگاه
نشود حاصل آن علوم مگر
از کلام خدا و پیغمبر
بعد از آن از حدیث یارانش
همنشینان و دوستارانش
سخن اولیای دین نبی
نایبان محمد عربی
ره نمایی کند دل و جان را
تازه دارد درخت ایمان را
علم از وحی و کسب مقتبس است
هذیان مجادلان هوس است
سخن خوب و لهجه شیرین
گر نداری تو با کسی منشین
سخنی گو که شرع فرماید
تا از آن مستمع بیاساید
هم به اندازه گوی آن را نیز
که ز کم گفتن است مرد عزیز
سخن خوب چون شود بسیار
خوار گردد نیاورند به کار
تشنگان را مده تو چندان آب
کاب را در نظر نماند آب
خیر گویان چو در حدیث آیند
مستمع را حیات افزایند
نفس نیک نفس خوش گفتار
روح بخش است چون نسیم بهار
بوی جان زان دهن همی آید
که زبان جز به خیر نگشاید
از دهانی که شد روان هذیان
مبرز دیو خوانمش نه دهان
آن سخن نیست گوز شیطان است
زحمتش بر دماغ انسان است
سخن بد چو گند مردار است
جای بدگوی بر سر دار است
چون زبان حکیم گویا شد
مظهر سر عقل دانا شد
آن زمانی که عقل را قلم است
در بیانش فواید و حکم است
می نویسد علوم را به دهان
می کند تازه آدمی را جان
از ره سمع سوی دل ز اسرار
می رساند فواید بسیار
سیرت نطق بین که زو انسان
یافته ست امتیاز از حیوان
منبع آب زندگی ست زبان
چون از وعلم و حکمت است روان
از سخن تا سخن بسی فرق است
سخنی وحی و دیگری زرق است
سخنی ره نمای مرد و زن است
سخنی دام دیو راه زن است
سخنی هست چون نسیم بهار
که سحرگاه آید از گلزار
راحت روح و عطر بخش مشام
عاشقان را از و نصیب تمام
سخنی چون سموم آتش بار
که کند نفس آدمی افکار
هر که دارد به بند عقل زبان
باشد اندر پناه امن و امان
به سخنهای سخت دل مشکن
سنگ خارا بر آبگینه مزن
با لطیفان سخن مگوی درشت
صورت خوب نیست لایق زشت
ای دماغت مسخر سودا
به سخن مایلی چنان که تو را
به زبان کار بر نمی آید
قلمی دیگرت همی باید
تا زبان تو را دهد یاری
حبابی در خزینه نگذاری
هم زبان هم قلم نگه دارند
هر دو در جای خود به کار آرند
کافریننده در جهان صور
دو قلم ساخت از وجود بشر
در معانی یکی به کار آید
وان دگر خود صور نگار آید
قلمی بر صحایف اذهان
می نویسد فواید دو جهان
قلمی دیگر از درون بطون
می نماید نقوش گوناگون
کاتب هردو عقل و دین باید
تا کتابت کرامت افزاید
به زبان کار بر نمی آید
عضوها هم به کار می باید
هست هر عضوی آلت کاری
روح را گشته هریکی یاری
تن چوشهری وحاکمش جان است
مدد جان ز عقل و ایمان است
جان زبان را می کند گویا
تا نماید به خلق راه خدا
ره چو بنمود راه باید رفت
بنده را پیش شاه باید رفت
تا به کی ساکن جهان بودن
بی خبر از جهان جان بودن
سفری کن ز گلخن دنیی
گذری کن به گلشن معنی
عشق با شاهدان علوی باز
شاهبازی به آشیان رو باز
حیف باشد زمان تلف کردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
عمر ضایع مکن به گل کاری
کاردانی که چیست دلداری
تا تو از کار گل بپردازی
کرده باشد زمانه صد بازی
جان بپرور به عقل و دانش و دین
تا رسی از زمین به علیین
تا تو در بند چار ارکانی
حال روحانیان کجا دانی
از خود این قید را چو برداری
با تو جویند قدسیان یاری
تو چو در خانه یی ودر نگری
سقف بینی ز چرخ بیخبری
قدم از خانه چون نهی بر بام
ماه و خورشید بینی و بهرام
گفتن از بهر کار در کار است
ورنه اینجا چه جای گفتار است
بار دیوان مباش چون او باش
طالب صحبت سلیمان باش
سر یزدان مگوی با اغیار
جوهرینه بگنج باز گذار
گوهری گر تو را به دست آید
به شهان ده که گنج را شاید
خرج کن نقدهای بازاری
تا متاعی به خانه باز آری
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح واعظان متدین
واعظانی که اهل تحقیقند
به مواعظ کلید توفیقند
یافتند از خدای عز و جل
عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
روز و شب کار بندگی دارند
وز بیان آب زندگی بارند
از نفس چون مسیح جان بخشند
مایه علم از زبان بخشند
همه گویند آنچه باید گفت
روحشان با عروس معنی جفت
مایه دار حدیث و قرآنند
علم دانستنی نکو دانند
چون شروعی کنند در تفسیر
عقل حیران شود از ان تقریر
خوش حدیثند و دلپذیر همه
هم فقیهند و هم فقیر همه
پادشاهان گدای ایشانند
سروران خاک پای ایشانند
در ره دین به جان همی کوشند
دین به دنیا و حرص نفروشند
آب روی از برای نان نبرند
به سخن نان ناکسان نخورند
زین تختند و منبر و محفل
فاضل و کاملند و صاحب دل
سخن این مذکران بشنو
همه تن گوش باش و آن بشنو
تا رسی در سعادت عقبی
بار یابی به جنت المأوی
کرده ای باد در بروت که چه
کبر و مستی زمن یموت که چه
ای تو اندر سرای پیچا پیچ
هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
که غرض ز آفرینش بشر است
جسم چون زان لطیفه شد خالی
زیر خاکش نهان کنی حالی
زان همه خسروان روی زمین
زان همه موبدان با تمکین
زان همه صف دران شیراوژن
که شکستند شیر را گردن
زان همه عالمان روشن دل
هریکی همچو بحر بی ساحل
زان حکیمان که فکر ایشان راه
برد بالای هفتمین خرگاه
زان همه خواجگان با نعمت
زان همه محسنان با خدمت
همه شاعران پاک سخن
که سخنشان زمان نکرد کهن
زان همه مطربان خوب آواز
زان همه عاشقان شاهد باز
زان همه شاهدان سیمین بر
از مه و آفتاب نیکوتر
اثری در جهان نمی بینم
هست نامی نشان نمی بینم
همه را عاقبت زوالی بود
گشت معلوم کان خیالی بود
هیچ خواندن خیال را چه عجب
آنچه گفتم نبود ترک ادب
غرض من ازین سخن صور است
حال معنی و کار آن دگر است
که فنا سوى آن نیابد راه
حبذا جان مردم آگاه
به مواعظ کلید توفیقند
یافتند از خدای عز و جل
عقل و ایمان وذوق وعلم وعمل
روز و شب کار بندگی دارند
وز بیان آب زندگی بارند
از نفس چون مسیح جان بخشند
مایه علم از زبان بخشند
همه گویند آنچه باید گفت
روحشان با عروس معنی جفت
مایه دار حدیث و قرآنند
علم دانستنی نکو دانند
چون شروعی کنند در تفسیر
عقل حیران شود از ان تقریر
خوش حدیثند و دلپذیر همه
هم فقیهند و هم فقیر همه
پادشاهان گدای ایشانند
سروران خاک پای ایشانند
در ره دین به جان همی کوشند
دین به دنیا و حرص نفروشند
آب روی از برای نان نبرند
به سخن نان ناکسان نخورند
زین تختند و منبر و محفل
فاضل و کاملند و صاحب دل
سخن این مذکران بشنو
همه تن گوش باش و آن بشنو
تا رسی در سعادت عقبی
بار یابی به جنت المأوی
کرده ای باد در بروت که چه
کبر و مستی زمن یموت که چه
ای تو اندر سرای پیچا پیچ
هیچ تن هیچ تن هزاران هیچ
غیر ازین تنه لطیفه یی دگر است
که غرض ز آفرینش بشر است
جسم چون زان لطیفه شد خالی
زیر خاکش نهان کنی حالی
زان همه خسروان روی زمین
زان همه موبدان با تمکین
زان همه صف دران شیراوژن
که شکستند شیر را گردن
زان همه عالمان روشن دل
هریکی همچو بحر بی ساحل
زان حکیمان که فکر ایشان راه
برد بالای هفتمین خرگاه
زان همه خواجگان با نعمت
زان همه محسنان با خدمت
همه شاعران پاک سخن
که سخنشان زمان نکرد کهن
زان همه مطربان خوب آواز
زان همه عاشقان شاهد باز
زان همه شاهدان سیمین بر
از مه و آفتاب نیکوتر
اثری در جهان نمی بینم
هست نامی نشان نمی بینم
همه را عاقبت زوالی بود
گشت معلوم کان خیالی بود
هیچ خواندن خیال را چه عجب
آنچه گفتم نبود ترک ادب
غرض من ازین سخن صور است
حال معنی و کار آن دگر است
که فنا سوى آن نیابد راه
حبذا جان مردم آگاه
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - فی التواضع
دل ربایی به دل نوازی کن
پایها بوس و سرفرازی کن
کز تواضع بلند قدر شوی
در نظرها چو ماه بدر شوی
مه چو در آسمان زیر نشست
بافت از مهر تربیت پیوست
مهرش از نور خلعتی بخشید
ظلمت جرم مه بپوشانید
بود چون روی هندوان بی نور
در جهان شد به نیکویی مشهور
مقبلی را که هست نقد خرد
کرم و مردمی به جان بخرد
فخر آن کاو رسد به مسکینی
خود شناسی بود نه خود بینی
پای کمتر کسی نهد بر روی
نکند کم نظر زیک سر موی
ابلهان سرکشان بی مغزند
لاجرم خاک ره نمی ارزند
شاخ کز میوه مایه دار شود
از هوا سر به زیر خاک نهد
میوه از شاخ چون کنند جدا
باز سر می کند به سوی هوا
گره ز معنی تو مایه دار شوی
همچو آن شاخ پر ز بار شوی
به تواضع سری فرود آری
به کرم خاطری نگه داری
ور نصیبی نداری از معنی
او ز تکبر همی کنی دعوی
شاخ بی برگ و میوه ات خوانم
سرکش و بی مرونت دانم
دوست نام آزموده ایم بسی
همه یارند و بار نیست کسی
هریکی را تو دوست پنداری
دشمن است او چو پرده برداری
یار بی مهر جسم بی جان است
مرده کش در جهان فراوان است
وان که او یار مهربان یابد
از آدمی در جهان نشان یابد
بندگی چیست توبه کار شدن
ز آرزوها و مرد کار شدن
بندگی نیست جسم پروردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
بنده یی کاو مطیع فرمان است
ایمن از زخم تیغ سلطان است
بنده آن کس بود که همچو قلم
باشد او را یکی زبان و قدم
مرد صحبت کسی ست کز سخنش
ذوق دلها بود ز انجمنش
تلخ گویان ترش پیشانی
در مجالس کنند ویرانی
هر که را زهد باگران جانی ست
او نه رحمانی است شیطانی ست
ناخوشان را ز اهل حق مشمار
مجلس شاه و جغد و بوتیمار
هر که چون طوطی سخندان است
یا چو بلبل هزار دستان است
یا چو طاووس دل نواز بود
با هنرمند همچو باز بود
لایق چشم و گوش شاه آید
یا سر دست شاه را شاید
پایها بوس و سرفرازی کن
کز تواضع بلند قدر شوی
در نظرها چو ماه بدر شوی
مه چو در آسمان زیر نشست
بافت از مهر تربیت پیوست
مهرش از نور خلعتی بخشید
ظلمت جرم مه بپوشانید
بود چون روی هندوان بی نور
در جهان شد به نیکویی مشهور
مقبلی را که هست نقد خرد
کرم و مردمی به جان بخرد
فخر آن کاو رسد به مسکینی
خود شناسی بود نه خود بینی
پای کمتر کسی نهد بر روی
نکند کم نظر زیک سر موی
ابلهان سرکشان بی مغزند
لاجرم خاک ره نمی ارزند
شاخ کز میوه مایه دار شود
از هوا سر به زیر خاک نهد
میوه از شاخ چون کنند جدا
باز سر می کند به سوی هوا
گره ز معنی تو مایه دار شوی
همچو آن شاخ پر ز بار شوی
به تواضع سری فرود آری
به کرم خاطری نگه داری
ور نصیبی نداری از معنی
او ز تکبر همی کنی دعوی
شاخ بی برگ و میوه ات خوانم
سرکش و بی مرونت دانم
دوست نام آزموده ایم بسی
همه یارند و بار نیست کسی
هریکی را تو دوست پنداری
دشمن است او چو پرده برداری
یار بی مهر جسم بی جان است
مرده کش در جهان فراوان است
وان که او یار مهربان یابد
از آدمی در جهان نشان یابد
بندگی چیست توبه کار شدن
ز آرزوها و مرد کار شدن
بندگی نیست جسم پروردن
چون بهایم به خفتن و خوردن
بنده یی کاو مطیع فرمان است
ایمن از زخم تیغ سلطان است
بنده آن کس بود که همچو قلم
باشد او را یکی زبان و قدم
مرد صحبت کسی ست کز سخنش
ذوق دلها بود ز انجمنش
تلخ گویان ترش پیشانی
در مجالس کنند ویرانی
هر که را زهد باگران جانی ست
او نه رحمانی است شیطانی ست
ناخوشان را ز اهل حق مشمار
مجلس شاه و جغد و بوتیمار
هر که چون طوطی سخندان است
یا چو بلبل هزار دستان است
یا چو طاووس دل نواز بود
با هنرمند همچو باز بود
لایق چشم و گوش شاه آید
یا سر دست شاه را شاید
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - فی الموعظه
همنفس شد سگ شبان با گرگ
گله باسگ خوردکنون یاگرگ
دزد و خازن چو یار غار شوند
آفت مال شهریار شوند
شیخ چون با مرید باده خورد
آب روی مربیان ببرد
چون که قواده گشت خواجه سرای
پرده بکسل در حرم بگشای
با معلم چو گشت همبازی
طفل بازی بود به هم بازی
گاو و خره کرده باغبان در باغ
بانگی دارد که برد جوزی زاغ
باغبان گرنه پاسبان باشد
زاغ بهتر زباغبان باشد
ابلهان را میان اهل خرد
چه تفاوت کند ز گفتن بد
گر خری را به مرغزار بری
بر سر برگ گل رید زخری
ابلهان را حریف خویش مساز
عیش با زنگیان زشت مباز
گله باسگ خوردکنون یاگرگ
دزد و خازن چو یار غار شوند
آفت مال شهریار شوند
شیخ چون با مرید باده خورد
آب روی مربیان ببرد
چون که قواده گشت خواجه سرای
پرده بکسل در حرم بگشای
با معلم چو گشت همبازی
طفل بازی بود به هم بازی
گاو و خره کرده باغبان در باغ
بانگی دارد که برد جوزی زاغ
باغبان گرنه پاسبان باشد
زاغ بهتر زباغبان باشد
ابلهان را میان اهل خرد
چه تفاوت کند ز گفتن بد
گر خری را به مرغزار بری
بر سر برگ گل رید زخری
ابلهان را حریف خویش مساز
عیش با زنگیان زشت مباز
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱ - نیایش و عرض شکوی
پرتو روی تو را نیست جهان پرده دار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
امتلأ الخافقین شارق ضوء النهار
ای من و بهتر ز من، بندهٔ فرمان تو
گر دل و گر دین بری، این لنا الاختیار؟
عالم اگر دشمن است چون تو پناهی چه غم؟
رد شطاط الذی، عند ذوی الاقتدار
لطف تو بیگانه نیست، از چه شفیع آورم؟
بائسک المستجیر، عزتک المستجار
لاله گلزار توست، سینه اخگرفروز
واله دیدار توست دیده اخترشمار
زاهد گر باهشی، باده کش و توبه کن
از خرد دوربین وز هوس نابکار
گوش به حکم توایم، مرد زبان نیستیم
طاعت اگر ردکنی، حاش لنا الاختیار
عربده افزون کند حادثه با گوشه گیر
لطمه زند بیشتر، موج به دریا کنار
وه که ندارد درنگ، گردش گردنده چرخ
شهد کند در شرنگ، ساغر لیل و نهار
زحمت بیهوده دید ناخن اندیشه ام
آه که جز باد نیست، در گره روزگار
این به دمی بسته است وان به غمی می رود
هستی بد عهد بین، شادی بی اعتبار
همسر دیرینه اند، دیده گشا و ببین
خنده رنگین گل، گریه ابر بهار
آه چه سازد کسی با تب و تابی چنین؟
چهره روز آتشین، طره شب تابدار
خار به چشمم خلد، از گل و ربحان او
روی جهان دیدنی نیست درین روزگار
از فلک پشت خم، شد قد دونان علم
کار جهان شد بهم، گشت هنر عیب و عار
تافت به فن زال دهر، دست قوی چیرگان
همچو کمان حلقه شد، بازوی خنجرگذار
تاب تحمّل نماند، یا لجاالهاربین
علم ستیرالجبین، جهل خلیع العذار
پشت جوانمرد را بار لئیمان شکست
ریخت جو برگ خزان، پنجهٔ گوهرنثار
بار خران چون برد، دوش غزال حرم؟
شیر ژیان چون کشد ناز سگ جیفه خوار؟
هر طرفی یکّه تاز، کودن دون فطرتی ست
تکیه زنان هر خری ست جای صدور کبار
خامه همان به که رو تابد ازین گفتگو
نیست به شکر نکو، حنظل ناخوشگوار
رونق بستان بود شور صفیرت حزین
بلبل دستان شود، چون تو یکی از هزار
چون که پی امتحان با مژه خون چکان
خامه نهی در بنان، صفحه کشی در کنار
مایه به معدن دهد کلک جواهر رقم
نکته به دامن برد طبع بدایع نگار
صبح قیامت دمید از جگر سوخه
خوشترم آمد درین گرم صفیر اختصار
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در توحید باری تعالی
غیر، نفی غیرت یکتای بی همتاستی
نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان
غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود
سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی
عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد
آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی
چشمهٔ چشم تو را لای حجاب انباشته ست
ورنه خود جام جهان را دیده بیناستی
بی خبر باشد فرشته، بشنو از لا تعلمون
آدمی دانای راز عَلَّمَ الاسماستی
نقش های بوالعجب در زیر چون پیدا شدی؟
گر نه نقّاش زبردستی در آن بالاستی
تو ز بالا پای معنی گیر و بگذر از جهات
رتبه اش بالاست وز کون و مکان والاستی
هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد
انبساط ار نیست امّا سخت روح افزاستی
عالمی باشد که عقل و جان از آن آمد به ما
نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی
مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود
آنچه ما داریم پنهان، پیش او پیداستی
چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود
از وجود این قالب جان را چرا پیراستی؟
گفت دانا: قابل جان بود قالب در جهان
بُخل دور از فضل فیّاض جهان آراستی
بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن
کژ مدان و کژ مبین و کژ مگو گر راستی
هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض
نقص ما عاید به ما، این است اوا حق بی کاستی
هریکی را بود از احسان او چثشم وجود
گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی
داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند
گر چه ما محکوم، گویا او به حکم ماستی
شد محک فرمان حق نقاد ونقد قلب را
کاین مس استی، آهن ستی، یا زَرِ حَمراستی
خواهش و رعنایی از ما بندگان زیبنده نیست
آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی
ما گدا او پادشا، ما بنده، او فرمانرو
رستخیز از ما گر انگیزد که حکم او راستی
دل به غیر از عروه الوثقای حق هرگز مبند
فیض او عام است، اگر امروز و گر فرداستی
ملک دنیا نیست غیراز داغ حسرت سوختن
ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی
ملک آن می دان که پایندهست نه پایان پذیر
عاریت عار است اگر خود ملکت داراستی
با همه آلودگیها گفته ای، دل پارساست
پارسا دل کی چنین استی؟ بت ترساستی
بیت معمورت شکم شد خانهٔ دینت خراب
کعبهء دل جوی، تاکی بر در دلهاستی؟
هرکه فانی شد ز خود، باقی به حق خواهد شدن
گر توانی بگسلی از خویشتن، یکتاستی
تا گرفتار خودی، در دوزخ نقد خودی
از خودی گر فارغی، در جنّت المأواستی
یا حبیبی انت فرج کربت القلب الحزین
عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی
رحم فرما، یک نظر بر سینه چاکش نگر
در خرابات محبّت عاشق رسواستی
صفحه را دریای خون کردی بیفکن خامه را
آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی
نقش لا در چشم وحدت بین من الاستی
فرقهٔ اشراقیان و زمرهٔ مشائیان
غوطه در حیرت زدند، این چشمه حیرت زاستی
غوص این دریا دمی در خود فرو رفتن بود
سر برآری گر ز خود، قطره نه ای دریاستی
عالم از خورشید رخسارش تجلی زار شد
آفتابی در دل هر ذرّه ای پویاستی
چشمهٔ چشم تو را لای حجاب انباشته ست
ورنه خود جام جهان را دیده بیناستی
بی خبر باشد فرشته، بشنو از لا تعلمون
آدمی دانای راز عَلَّمَ الاسماستی
نقش های بوالعجب در زیر چون پیدا شدی؟
گر نه نقّاش زبردستی در آن بالاستی
تو ز بالا پای معنی گیر و بگذر از جهات
رتبه اش بالاست وز کون و مکان والاستی
هست بالا وصف آن عالم که نبود امتداد
انبساط ار نیست امّا سخت روح افزاستی
عالمی باشد که عقل و جان از آن آمد به ما
نه غلط گفتم که دایم عقل و جان آنجاستی
مولوی گفت از ازل حال ابد معلوم بود
آنچه ما داریم پنهان، پیش او پیداستی
چون ز ما جز فعل زشت اینجا نیامد در وجود
از وجود این قالب جان را چرا پیراستی؟
گفت دانا: قابل جان بود قالب در جهان
بُخل دور از فضل فیّاض جهان آراستی
بال شاهین نظر را آسمان پرواز کن
کژ مدان و کژ مبین و کژ مگو گر راستی
هست هستی خیر محض و بخشش او جود محض
نقص ما عاید به ما، این است اوا حق بی کاستی
هریکی را بود از احسان او چثشم وجود
گر گل و لعلستی و گر خار و گر خاراستی
داد حکمش هر چه را اعیان ثابت خواستند
گر چه ما محکوم، گویا او به حکم ماستی
شد محک فرمان حق نقاد ونقد قلب را
کاین مس استی، آهن ستی، یا زَرِ حَمراستی
خواهش و رعنایی از ما بندگان زیبنده نیست
آنچه آن سلطان زیبایان کند زیباستی
ما گدا او پادشا، ما بنده، او فرمانرو
رستخیز از ما گر انگیزد که حکم او راستی
دل به غیر از عروه الوثقای حق هرگز مبند
فیض او عام است، اگر امروز و گر فرداستی
ملک دنیا نیست غیراز داغ حسرت سوختن
ملک دین جو، چشم آخر بین گرت بیناستی
ملک آن می دان که پایندهست نه پایان پذیر
عاریت عار است اگر خود ملکت داراستی
با همه آلودگیها گفته ای، دل پارساست
پارسا دل کی چنین استی؟ بت ترساستی
بیت معمورت شکم شد خانهٔ دینت خراب
کعبهء دل جوی، تاکی بر در دلهاستی؟
هرکه فانی شد ز خود، باقی به حق خواهد شدن
گر توانی بگسلی از خویشتن، یکتاستی
تا گرفتار خودی، در دوزخ نقد خودی
از خودی گر فارغی، در جنّت المأواستی
یا حبیبی انت فرج کربت القلب الحزین
عمرها شد در هوایت بی سر و بی پاستی
رحم فرما، یک نظر بر سینه چاکش نگر
در خرابات محبّت عاشق رسواستی
صفحه را دریای خون کردی بیفکن خامه را
آستینت جوی خون و دیده خون پالاستی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت رسول اکرم
پیوند بود با رگ جان خار ستم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان
دارد قدمم، درگره آبله یم را
ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح
ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
کوه دل خارا جگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
من باده کش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
شد خون دل از توبهٔ بی صرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را
از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم
خون در رگ اندیشه، زریر است بقم را
خونباری اشک مژه ام گر چه به یک دم
بی صرفه کند خرج دل فیض شیَم را
ار چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تنک حوصله، یم را؟
اشکم مژه را ریخت به امّید و ندانست
کز ناز، سر ما نبود خار ستم را
زد جاذبهٔ عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کرده ام از بی خبری دیر و حرم را
تا جان بود ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
کردیم درین دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
نازیم به افسردگی خویش که کرده ست
در عرصهٔ هستی سپری راه عدم را
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
شادمکه قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شان دگر افزوده رقم را و قلم را
آن در گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهٔ یم را
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
آن کعبهٔ امّید که تب لرزهٔ بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین اوا حکم را
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمرخشم و غضبش تخم ستم را
آن پرده نشین دل و جان کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
بخروش حزین کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
امّی لقبا، آمده ای تا به تکلّم
تقویم کهن ساخته ای معجز دم را
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
حیرت زدهٔ حوصلهٔ صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو، هم را
شوریده ام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را
در دل دهیم، گوشهٔ چشمی ز تو باید
تا جاذبهٔ شوق، نهد پیش قدم را
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بی طاقت من سوخته دم را
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را
با جود تو کش هر دو جهان صورت لایی است
نشنیده کسی از دهن آز، نعم را
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
از سابقهٔ ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بود لام قسم را
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
فریادرسا، شکوه فشرده ست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگرهٔ طارم افلاک علم را
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وانگه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
گر لایق دیدار نیم لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بود زنگ ظلم را
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد
هش دار و مدر پردهٔ ناموس همم را
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
شاها بود امّید دلم اینکه به محشر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
کرده ست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهٔ من ساز، نغم را
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باد دهم نکهت گلزار ارم را
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عرب زاده و شیرین عجم را
از لجّهٔ احسان تو دریوزهٔ لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمی ها، قلم غالیه دم را
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
کرده ست سخن، غاشیه داران کمیتم
فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را
صبح دوم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جان بخش مسیحای دو دم را
لیلی نسبان ماشطهٔ طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
در مکتب مدحتگریت داد به دستم
استاد سخن بخش ازل، لوح و قلم را
زبن رو که بود مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
می زیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
دعوی به حسب یا به نسب در همه عالم
سرمایهٔ عزت بود اصناف امم را
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراسته ام مصطبهٔ فضل و کرم را
لب را ز ستایش گری خویش گزیدم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم
خواندیم ریاض السّحر این تازه رقم را
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را
کو گریه که شاداب کند، کشت الم را؟
صد شکرکه در وادی تفسیدهٔ حرمان
دارد قدمم، درگره آبله یم را
ای فتنه، سر عربده بردارکه چون صبح
ما تیغ کشیدیم و گشودیم علم را
بخت ار نبود قوت بازوی هنر هست
پیچد قلمم پنجه شیران اجم را
کوه دل خارا جگران را طرب آموخت
نظمم که زبور آمده داوود نغم را
من باده کش کهنه سفال دل خویشم
بر تارک خورشید زنم ساغر جم را
از هر دو جهان با دل آزاده گذشتیم
دیوانه، نه بتخانه شناسد نه حرم را
سودای الست است که مغرور زبانیم
بستند میان دل و غم بیع سلم را
شد خون دل از توبهٔ بی صرفه حلالم
ریزم همه در ساغر خود اشک ندم را
از هیبت رنگینی سیلاب سرشکم
خون در رگ اندیشه، زریر است بقم را
خونباری اشک مژه ام گر چه به یک دم
بی صرفه کند خرج دل فیض شیَم را
ار چین نفتد موج کدورت به جبینم
کی تیره کند حرص تنک حوصله، یم را؟
اشکم مژه را ریخت به امّید و ندانست
کز ناز، سر ما نبود خار ستم را
زد جاذبهٔ عشق رَهِ ملّت و کیشم
گم کرده ام از بی خبری دیر و حرم را
تا جان بود ای عشق، تقاضایی کامم
بر لب نفسی هست، بکش تیغ ستم را
کردیم درین دایره از تنگی فرصت
با صبح صبا، دست و بغل شام هرم را
ما بستهٔ دامیم پی رشک، صفیری
از ما برسان حلقهٔ مرغان حرم را
نازیم به افسردگی خویش که کرده ست
در عرصهٔ هستی سپری راه عدم را
صحرای مغیلان هوس طی شدنی نیست
در دامن تجرید شکستیم قدم را
وحشتگه اضداد کجا مجلس انس است؟
الفت نتوان داد به هم شادی و غم را
شادمکه قضا ساخته محراب جبینم
درگاه خداوند عرب را و عجم را
سلطان رسل احمد مرسل که ز نعتش
شان دگر افزوده رقم را و قلم را
آن در گرانمایه که امواج ظهورش
انداخته از چشم جهان، زادهٔ یم را
آن رایت اقبال که خورشید جلالش
بر خاک کشد موی کشان پرچم جم را
آن کعبهٔ امّید که تب لرزهٔ بیمش
از طاق دل برهمن، انداخت صنم را
آن شمع هدایت که کند نور جبینش
هم منصب پروانه براهین اوا حکم را
آن آیت رحمت که تب و تاب سپند است
در مجمرخشم و غضبش تخم ستم را
آن پرده نشین دل و جان کآتش عشقش
در سینه نفس سوخته حسّان عجم را
بخروش حزین کز نفس سینه خراشت
نشترکده گردید جگر، مرغ حرم را
امّی لقبا، آمده ای تا به تکلّم
تقویم کهن ساخته ای معجز دم را
گر لعل شکرریز گشایی به تسلّی
با چاشنی شهد کشم تلخی سم را
حیرت زدهٔ حوصلهٔ صبر و غروریم
نشناخته بودیم من و ناز تو، هم را
شوریده ام و دل به تولّای تو جمع است
بر هم نزند حادثه، پیوند قدم را
با تیغ توام نسبت اخلاص درست است
تا ناف بریدند، غزالان حرم را
در دل دهیم، گوشهٔ چشمی ز تو باید
تا جاذبهٔ شوق، نهد پیش قدم را
خود گو چه ز مجنون سراسیمه گشاید؟
بر نشکند ار شاهد حی، طرفِ خِیَم را؟
در آتش عشق تو به لب آه ندارم
کاوّل دل بی طاقت من سوخته دم را
دل خام طمع نیست اگر غرق امید است
یکسان چمن و شوره بود ابر کرم را
با جود تو کش هر دو جهان صورت لایی است
نشنیده کسی از دهن آز، نعم را
باشد به کف راد تو ای گلبن احسان
خاصیّت اوراق خزان دیده، درم را
از سابقهٔ ربط که با نام تو دارد
قسمت همه جا فتح بود لام قسم را
نفس دنی خصم تو از بس که پلید است
با فربهی تن ننهد فرق ورم را
گرگان سر خونریز اسیران تو دارند
واجب شمرد حزم شبان، پاس غنم را
فریادرسا، شکوه فشرده ست گلویم
چون نی ز کفم برده نگهداری دم را
بپذیر و کرم کن اگر از ناله فرازم
بر کنگرهٔ طارم افلاک علم را
بشنو ز نفس، بوی کباب جگر من
در دل بهم انداخته ام آتش و دم را
کلک چو منی را رقم شکوه غریب است
وانگه چو تویی چهره گشا عدل و کرم را
گر لایق دیدار نیم لیک به لطفت
زآیینه طمع بیش بود زنگ ظلم را
دانم که ز آلایش دامان جهانی
تنگی نکند حوصله، دریای کرم را
تا چند حزین از سخنت شکوه طرازد
هش دار و مدر پردهٔ ناموس همم را
ای صبح، نفس ضامن فرصت نتوان بود
باری به فراغت بکش این یک دو سه دم را
شاها بود امّید دلم اینکه به محشر
در ظلّ لوای تو کشم قامت خم را
کرده ست به آهنگ ثنای تو جهانگیر
مضراب زن خامهٔ من ساز، نغم را
از صولت نیروی مدیحت، نی کلکم
ناخن کند از پنجه برون شیر اجم را
در نعت تو هر گه که نفس راست نمایم
بر باد دهم نکهت گلزار ارم را
حسن نمکینِ سخنم ساخته مجنون
لیلیِّ عرب زاده و شیرین عجم را
از لجّهٔ احسان تو دریوزهٔ لطفم
سازد صدف دُرّ عدن، جذر اصم را
جولانگهِ دشت ختن نعت تو آموخت
مشکین رقمی ها، قلم غالیه دم را
بر عرش سخن صور سرافیل دمیدم
آوازه بلند است ز ما نای قلم را
انصاف رقم کرد به نام قلم من
طغرای نواسنجی گلزار ارم را
دوران جهانگیری این کلک و دوات است
دادند خدیوانه به ما طبل و علم را
کرده ست سخن، غاشیه داران کمیتم
فرسان عرب، نغمه سرایان عجم را
صبح دوم از پرتو انفاس شناسی
نازد دم جان بخش مسیحای دو دم را
لیلی نسبان ماشطهٔ طلعت خویشند
زلف و رخ لوح و قلم، آراسته هم را
در مکتب مدحتگریت داد به دستم
استاد سخن بخش ازل، لوح و قلم را
زبن رو که بود مولد و دیرینه مقامم
نازش به عراق است، صنادید عجم را
می زیبدم امّا به نسب نامه ننازم
من آدم دهرم، نشناسم اب و عم را
دعوی به حسب یا به نسب در همه عالم
سرمایهٔ عزت بود اصناف امم را
گر نجدت دیرینه به میراث ندارد
این سالبه عام است اخص را و اعم را
جز من که ز فیض شرف نسبت آبا
آراسته ام مصطبهٔ فضل و کرم را
لب را ز ستایش گری خویش گزیدم
حسرت نگزد تا دل حُسّاد دژم را
پاسی ز شب این نامه بانجام رساندیم
خواندیم ریاض السّحر این تازه رقم را
هفتاد و سه گوهر ز سحاب قلمم ریخت
خشکی نفشارد رگ این ابر کرم را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله
مرغ شب پیشتر از آنکه برآرد آواز
دل شوریده نوا، زمزمه ای کرد آغاز
می سرایید دل و کلفت آواز نبود
ایمن از فتنه گریهای زبان غمّاز
دادم از شور جنون بال و پر شوق به هوش
کردم از شوق درون، روزنهٔ گوش فراز
تا چه راز است که از پرده برون می آید؟
تا چه تار است که اندیشه، کشیده ست به ساز؟
از طرب صومعه دارانِ دماغ آوردند
سر برون از حجب عنصری کاخ مجاز
شوق در گرم عنانیّ و طلب در جستن
مژه در بال فشانی و نگه در پرواز
زخمه بر عود اثر زد دل و من سنجیدم
او سراینده و من پرده نیوشندهٔ راز
من ز عاشق سخنی، گوش برآواز خبر
او به جادو نفسی، عشوه فروش اعجاز
من به آتش جگری موسی مشتاق سروش
او به دلکش خبری شعلهٔ طور اعزاز
من به حسرت شکنی منتظر بوی یمن
او به شیرین دهنی، خسرو خوبان طراز
نکته سربسته تر از غنچه راز محمود
پرده پیچیده تر از طرّهٔ مُشکینِ ایاز
نمک اندوزتر از پسته ٔ شور لیلی
سینه پردازتر از ناله مجنون به گداز
حالتی بوالعجب آمد ز سماعم در پیش
بی خودی را نتوان کرد بیان با خود باز
ناگهان مرغ شباهنگ برآورد خروش
هم صفیران چمن سیر، کشیدند آواز
مست پیمانه اوا آتش، من و شمع سحری
می پرستان به می و قبله پرستان به نماز
دل مرا گفت که مستانه نوایی سر کن
تو هم آخر ز غم آن بت عشّاق نواز
پاسخش دادم ازین مصرع سنجیده خویش
آنچه انجام ندارد چه نمایم آغاز؟
باز دل گفت که مشتاق سخنهای توام
ای بلاغت ز کلام تو مطرّز به طراز
بکش ای بحر نوال، از رگ نیسان قلم
گهری چند به گوشم، چه حقیقت چه مجاز
الله الله که نتابی رخ ازین ملتمسم
ای صریر قلمت را به نواسنجان ناز
گفتم از عذر و تعلل نشماری ز رهی
تازه عهدی ست مرا با ملک بی انباز
که نگویم به جز از نعت رسول عربی
خواجهٔ هر دو سرا، دادرس بنده نواز
باعث خلقت کل، هادی ارباب سبل
سر و سرخیل رسل، محرم خلوتگه راز
بخششش عام چو احسان خداوند کریم
برنگردد تهی از درگه او دست نیاز
با ردای کرمش، قامت امّید قصیر
خلعت رحمت او بر قد تقصیر دراز
صیت شرعش، به ملاهی چو زند بانگ غضب
نغمه خون گردد و با زخمه چکد از رگ ساز
دولت از همّت او لطمه خور دست لئیم
سیر چشم از رشحات کف فیّاضش آز
دردم نزع به خاطر گذرد گر یادش
سوی تن جان به لب آمده، می گردد باز
آبرویی که مرا در دو جهان هست آن است
که به اقبال جبین سایی اویم ممتاز
سرو را از اثر معنی اخلاص است این
که گهر ریزدم از خامهٔ صورت پرداز
نفسم همسفر قافلهء بوی یمن
نالهٔ من حدی دشت نوردان حجاز
با دم پاک من افسانه گر آرند خسان
پورمریم نشود لعبتی لعبت باز
نکهت عنبر سارا نشود عالمگیر
گر برون بر ندهد بوی خود از پردهٔ ساز
گر بود بی خردی زادهٔ دربا گهران
نتواند به گرانمایه دلان شد انباز
رنج بی فایده از سعی نخواهد بردن
ماکیان گر نکند پرورش بیضهٔ غاز
جانگزا زهر شود نکتهٔ شیرین منش
نیشکر، عقرب جراره شود در اهواز
رَه خطیر است حزین، این همه بی باک مکن
به کمیت قلم ارجاع عنان در تک و تاز
وقت آن است که در بزم محبّت من و دل
برفروزیم به محراب دعا، شمع نیاز
شام احباب تو روشن، ز دل نورانی
دشمن جاه تو را سر بود اندر دم گاز
دل شوریده نوا، زمزمه ای کرد آغاز
می سرایید دل و کلفت آواز نبود
ایمن از فتنه گریهای زبان غمّاز
دادم از شور جنون بال و پر شوق به هوش
کردم از شوق درون، روزنهٔ گوش فراز
تا چه راز است که از پرده برون می آید؟
تا چه تار است که اندیشه، کشیده ست به ساز؟
از طرب صومعه دارانِ دماغ آوردند
سر برون از حجب عنصری کاخ مجاز
شوق در گرم عنانیّ و طلب در جستن
مژه در بال فشانی و نگه در پرواز
زخمه بر عود اثر زد دل و من سنجیدم
او سراینده و من پرده نیوشندهٔ راز
من ز عاشق سخنی، گوش برآواز خبر
او به جادو نفسی، عشوه فروش اعجاز
من به آتش جگری موسی مشتاق سروش
او به دلکش خبری شعلهٔ طور اعزاز
من به حسرت شکنی منتظر بوی یمن
او به شیرین دهنی، خسرو خوبان طراز
نکته سربسته تر از غنچه راز محمود
پرده پیچیده تر از طرّهٔ مُشکینِ ایاز
نمک اندوزتر از پسته ٔ شور لیلی
سینه پردازتر از ناله مجنون به گداز
حالتی بوالعجب آمد ز سماعم در پیش
بی خودی را نتوان کرد بیان با خود باز
ناگهان مرغ شباهنگ برآورد خروش
هم صفیران چمن سیر، کشیدند آواز
مست پیمانه اوا آتش، من و شمع سحری
می پرستان به می و قبله پرستان به نماز
دل مرا گفت که مستانه نوایی سر کن
تو هم آخر ز غم آن بت عشّاق نواز
پاسخش دادم ازین مصرع سنجیده خویش
آنچه انجام ندارد چه نمایم آغاز؟
باز دل گفت که مشتاق سخنهای توام
ای بلاغت ز کلام تو مطرّز به طراز
بکش ای بحر نوال، از رگ نیسان قلم
گهری چند به گوشم، چه حقیقت چه مجاز
الله الله که نتابی رخ ازین ملتمسم
ای صریر قلمت را به نواسنجان ناز
گفتم از عذر و تعلل نشماری ز رهی
تازه عهدی ست مرا با ملک بی انباز
که نگویم به جز از نعت رسول عربی
خواجهٔ هر دو سرا، دادرس بنده نواز
باعث خلقت کل، هادی ارباب سبل
سر و سرخیل رسل، محرم خلوتگه راز
بخششش عام چو احسان خداوند کریم
برنگردد تهی از درگه او دست نیاز
با ردای کرمش، قامت امّید قصیر
خلعت رحمت او بر قد تقصیر دراز
صیت شرعش، به ملاهی چو زند بانگ غضب
نغمه خون گردد و با زخمه چکد از رگ ساز
دولت از همّت او لطمه خور دست لئیم
سیر چشم از رشحات کف فیّاضش آز
دردم نزع به خاطر گذرد گر یادش
سوی تن جان به لب آمده، می گردد باز
آبرویی که مرا در دو جهان هست آن است
که به اقبال جبین سایی اویم ممتاز
سرو را از اثر معنی اخلاص است این
که گهر ریزدم از خامهٔ صورت پرداز
نفسم همسفر قافلهء بوی یمن
نالهٔ من حدی دشت نوردان حجاز
با دم پاک من افسانه گر آرند خسان
پورمریم نشود لعبتی لعبت باز
نکهت عنبر سارا نشود عالمگیر
گر برون بر ندهد بوی خود از پردهٔ ساز
گر بود بی خردی زادهٔ دربا گهران
نتواند به گرانمایه دلان شد انباز
رنج بی فایده از سعی نخواهد بردن
ماکیان گر نکند پرورش بیضهٔ غاز
جانگزا زهر شود نکتهٔ شیرین منش
نیشکر، عقرب جراره شود در اهواز
رَه خطیر است حزین، این همه بی باک مکن
به کمیت قلم ارجاع عنان در تک و تاز
وقت آن است که در بزم محبّت من و دل
برفروزیم به محراب دعا، شمع نیاز
شام احباب تو روشن، ز دل نورانی
دشمن جاه تو را سر بود اندر دم گاز
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت رسول اکرم(ص)
از چاک سینه چون جرس آوا برآورم
تا شهریان عقل به صحرا برآورم
کشتی دل فسرده به خشکی فکنده است
این قطره را فشرده و دریا برآورم
تا کار داغ عشق به سامان کنم تمام
چون شمع ز آستین ید طولا برآورم
نقد است نسیه های جهان پیش عارفان
امروز سر ز روزن فردا برآورم
احرام کوی دوست به پاکان میسر است
غسلی به خون دل، شفق آسا برآورم
قد خمیده، ناخن تدبیر عقده هاست
خار شکسته، با مژه از پا برآورم
مستی روا به معتکف خانقاه نیست
از رهن باده، دلق و مصلا برآورم
رهبان نیم، به سر چه کشم طیلسان شب؟
چون صبح، سر ز دلق مطرا برآورم
کو جذبه ای که از تپش خویش بال و پر
چون نیم بسمل، از همه اعضا برآورم
آشفته حال را سخن آشفته خوشتر است
دیوان دل خوش است، مجزا برآورم
سودای زلف، خانه خدای دلم شده ست
از کعبه بهتر آن که چلیپا برآورم
در بوتهٔ گداز نهم حرص و آز را
دودی ز آه سرد تمنا برآورم
کیخسروم چه زنده به گور جهان بود؟
سر زین نهفته دخمهٔ خضرا برآورم
بخت جوان نسازد با عجز کودکی
چون صبح شیرخواره، ثنایا برآورم
خفاش جهل عربده بنیاد کرده است
چون آفتاب تیغ به هیجا برآورم
آزرده است بس که دل از نقش آب و گل
دست ار دهد که دست به یغما برآورم
زین نقش هرزه، ساده کنم لوح جزو و کل
هر صورتی بود ، ز هیولا برآورم
ملک حوادث است به یغماییان حلال
گرد از نهاد مرکز غبرا برآورم
نصرت یدک بود علم کاویانیم
از نخل آه، رایت علیا برآورم
جان را ز چار میخ طبایع کنم رها
جبریل رابه عرش معلا برآورم
تا کی توان نهفت غم عشق را به دل؟
این آتش از شکنجهٔ خارا برآورم
خال لبی کجاست که از ذوق دعوتش
گلبانگ یا بلالِ آرحْنا برآورم؟
ای نازنین صنم به هوای تو سوختم
نبود عجب چو شعله، که غوغا برآورم
بفشان به صبر دامن ناز اوا کرشمه ای
تا شور محشر از دل شیدا برآورم
بگشا دهان چو غنچه به رنگین تبسمی
تا کام از آن لبان شکرخا برآورم
گویند اگر ز لطف تو، گردم زبان شکر
پرسند اگرزجورتو، حاشا برآورم
چون آفتاب، تیغ به فرقم اگر کشی
گردن نهم، زبان به اطعنا برآورم
دامن کشان اگر گذری بر مزار من
دستی زدل به عرض تمنا برآورم
گر دم زنم ز آتش جانسوز دوستی
آه از نهاد مؤمن و ترسا برآورم
حرف شب فراق اگر سرکنم چو شمع
دود از زبان خامه ی انشا برآورم
طوفان کنم ز دیده به درگاه مصطفی
دریا ز خاک یثرب و بطحا برآورم
از شش جهت ندا بک یا سید الرسل؟
بپذیر اگر خروش اغثنا برآورم
پای مجرّدان کشم از قید آب و گل
تحت الثری به اوج ثریا برآورم
عقل شریف در خور نفس خسیس نیست
چون اسم اعظمش ز معمّا برآورم
نفس یهود دشمن انفاس عیسویست
انجیل را ز دیر سکوبا برآورم
نور نظر ز طرّهٔ شب تیرگی گرفت
خورشیدرابه طلعت غرا برآورم
خوناب دل به جام سفالین زلال نیست
این دردی از شراب مهنّا برآورم
تا کی عزیز مصر به کنعان جفا کشد؟
یوسف ز حبس دار یهودا برآورم
آغشته در بخار دمن، نفخه ی یمن
این بوی گل زنکبت نکبا برآورم
شمس الضّحیٰ ز وادی مغرب علم کشید
شمّاس را ز صوم عذارا برآورم
هین سبطیان صلا که به اعجاز موسوی
سیل ازمسام صخرهٔ صمّا برآورم
خورشید سر ز شرم به جیب سحرکشد
از آستین اگر ید بیضا برآورم
جان بخش نغمه ای زنم از طبع پاک جیب
روح اللّهی ز مریم عذرا برآورم
حوری وشان ز خلوت مینو مثال دل
در حله های سندس و خارا برآورم
عنوان طرازنامه شوم چون ز نام تو
ازجیب خامه، عنبرسا را برآورم
خاکم سرشته است به آب ولای تو
تا باشدم نفس به تولّا برآورم
داغ غلامیت که بود بر جبین مرا
مهر مسلّمی ست که فردا برآورم
چشم حزین خسته به انعام عام توست
زین بحر فیض، کام تمنّا برآورم
تا شهریان عقل به صحرا برآورم
کشتی دل فسرده به خشکی فکنده است
این قطره را فشرده و دریا برآورم
تا کار داغ عشق به سامان کنم تمام
چون شمع ز آستین ید طولا برآورم
نقد است نسیه های جهان پیش عارفان
امروز سر ز روزن فردا برآورم
احرام کوی دوست به پاکان میسر است
غسلی به خون دل، شفق آسا برآورم
قد خمیده، ناخن تدبیر عقده هاست
خار شکسته، با مژه از پا برآورم
مستی روا به معتکف خانقاه نیست
از رهن باده، دلق و مصلا برآورم
رهبان نیم، به سر چه کشم طیلسان شب؟
چون صبح، سر ز دلق مطرا برآورم
کو جذبه ای که از تپش خویش بال و پر
چون نیم بسمل، از همه اعضا برآورم
آشفته حال را سخن آشفته خوشتر است
دیوان دل خوش است، مجزا برآورم
سودای زلف، خانه خدای دلم شده ست
از کعبه بهتر آن که چلیپا برآورم
در بوتهٔ گداز نهم حرص و آز را
دودی ز آه سرد تمنا برآورم
کیخسروم چه زنده به گور جهان بود؟
سر زین نهفته دخمهٔ خضرا برآورم
بخت جوان نسازد با عجز کودکی
چون صبح شیرخواره، ثنایا برآورم
خفاش جهل عربده بنیاد کرده است
چون آفتاب تیغ به هیجا برآورم
آزرده است بس که دل از نقش آب و گل
دست ار دهد که دست به یغما برآورم
زین نقش هرزه، ساده کنم لوح جزو و کل
هر صورتی بود ، ز هیولا برآورم
ملک حوادث است به یغماییان حلال
گرد از نهاد مرکز غبرا برآورم
نصرت یدک بود علم کاویانیم
از نخل آه، رایت علیا برآورم
جان را ز چار میخ طبایع کنم رها
جبریل رابه عرش معلا برآورم
تا کی توان نهفت غم عشق را به دل؟
این آتش از شکنجهٔ خارا برآورم
خال لبی کجاست که از ذوق دعوتش
گلبانگ یا بلالِ آرحْنا برآورم؟
ای نازنین صنم به هوای تو سوختم
نبود عجب چو شعله، که غوغا برآورم
بفشان به صبر دامن ناز اوا کرشمه ای
تا شور محشر از دل شیدا برآورم
بگشا دهان چو غنچه به رنگین تبسمی
تا کام از آن لبان شکرخا برآورم
گویند اگر ز لطف تو، گردم زبان شکر
پرسند اگرزجورتو، حاشا برآورم
چون آفتاب، تیغ به فرقم اگر کشی
گردن نهم، زبان به اطعنا برآورم
دامن کشان اگر گذری بر مزار من
دستی زدل به عرض تمنا برآورم
گر دم زنم ز آتش جانسوز دوستی
آه از نهاد مؤمن و ترسا برآورم
حرف شب فراق اگر سرکنم چو شمع
دود از زبان خامه ی انشا برآورم
طوفان کنم ز دیده به درگاه مصطفی
دریا ز خاک یثرب و بطحا برآورم
از شش جهت ندا بک یا سید الرسل؟
بپذیر اگر خروش اغثنا برآورم
پای مجرّدان کشم از قید آب و گل
تحت الثری به اوج ثریا برآورم
عقل شریف در خور نفس خسیس نیست
چون اسم اعظمش ز معمّا برآورم
نفس یهود دشمن انفاس عیسویست
انجیل را ز دیر سکوبا برآورم
نور نظر ز طرّهٔ شب تیرگی گرفت
خورشیدرابه طلعت غرا برآورم
خوناب دل به جام سفالین زلال نیست
این دردی از شراب مهنّا برآورم
تا کی عزیز مصر به کنعان جفا کشد؟
یوسف ز حبس دار یهودا برآورم
آغشته در بخار دمن، نفخه ی یمن
این بوی گل زنکبت نکبا برآورم
شمس الضّحیٰ ز وادی مغرب علم کشید
شمّاس را ز صوم عذارا برآورم
هین سبطیان صلا که به اعجاز موسوی
سیل ازمسام صخرهٔ صمّا برآورم
خورشید سر ز شرم به جیب سحرکشد
از آستین اگر ید بیضا برآورم
جان بخش نغمه ای زنم از طبع پاک جیب
روح اللّهی ز مریم عذرا برآورم
حوری وشان ز خلوت مینو مثال دل
در حله های سندس و خارا برآورم
عنوان طرازنامه شوم چون ز نام تو
ازجیب خامه، عنبرسا را برآورم
خاکم سرشته است به آب ولای تو
تا باشدم نفس به تولّا برآورم
داغ غلامیت که بود بر جبین مرا
مهر مسلّمی ست که فردا برآورم
چشم حزین خسته به انعام عام توست
زین بحر فیض، کام تمنّا برآورم
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح حضرت امیر مؤمنان
ای موی تو را غالیه سا عنبر سارا
چون نافه سیه روزم از آن زلف شب آسا
دیدار تو را چهره گشا دیده ی حق بین
رخسار تو را روی نما، نور تجلّا
هم روی تو پیرایهٔ صد مسأله حکمت
هم موی تو سرمایهٔ صد مرحله سودا
شیرازهٔ آرام، ز زلف تو مشوّش
سی پارهٔ ایام به عهد تو، مجزا
طرف سمنت داده نشان از گل سوری
دور نگهت گوشه نشین، بادهٔ حمرا
چون صبح دل افروز تو آید به تجلّی
خاموش شود، شمع شب افروز مسیحا
سوسن ز زبان نگهت نرگس الکن
روزن ز سنان مژهت سینهٔ خارا
ناهید بود بلبله دار تو به میزان
خورشید بود بسته نطاق تو به جوزا
چشم سیهت دست برآورده به غارت
ترک نگهت باره درافکنده به یغما
بنهاده ام ابروی سیه تاب تو را سر
افتاده ام از موی دلاویز تو در پا
درمانده ی پا درگلیم، آه سبک سیر
شرمندهٔ خارا دلیت صخرهٔ صمّا
تو قبلهٔ ایمانی و من جبههٔ تسلیم
تو یوسف کنعانی و من پیر کلیسا
مرغ دل من لخت کبابی ست بر آذر
یاد لب لعل تو، شرابی ست مصفا
تا ماه تو افروخت سحرگاه تجلّی
تا آه من افراخت سر رایت علیا
از شرم روان شد، قمر ناصیه سیمین
در زنگ نهان شد فلک آینه سیما
بی جرم مسوز این همه ای شعلهٔ سرکش
آشوب مساز این همه ای فتنه، به بالا
نیرنگ مباز این قدر ای گلشن خوبی
بر حسن مناز این همه ای گلبن زیبا
لعب است گر ایّام، چه داند کسی امروز
تا خود چه برون آورد از پردهٔ فردا ؟
هشیاردلان را نسزد این همه مستی
از ساغر هستی که حبابی ست به دریا
خاتم چه شد و تخت سلیمان به کجا رفت؟
کو اختر اسکندر و کو افسر دارا؟
چون نافه سیه روزم از آن زلف شب آسا
دیدار تو را چهره گشا دیده ی حق بین
رخسار تو را روی نما، نور تجلّا
هم روی تو پیرایهٔ صد مسأله حکمت
هم موی تو سرمایهٔ صد مرحله سودا
شیرازهٔ آرام، ز زلف تو مشوّش
سی پارهٔ ایام به عهد تو، مجزا
طرف سمنت داده نشان از گل سوری
دور نگهت گوشه نشین، بادهٔ حمرا
چون صبح دل افروز تو آید به تجلّی
خاموش شود، شمع شب افروز مسیحا
سوسن ز زبان نگهت نرگس الکن
روزن ز سنان مژهت سینهٔ خارا
ناهید بود بلبله دار تو به میزان
خورشید بود بسته نطاق تو به جوزا
چشم سیهت دست برآورده به غارت
ترک نگهت باره درافکنده به یغما
بنهاده ام ابروی سیه تاب تو را سر
افتاده ام از موی دلاویز تو در پا
درمانده ی پا درگلیم، آه سبک سیر
شرمندهٔ خارا دلیت صخرهٔ صمّا
تو قبلهٔ ایمانی و من جبههٔ تسلیم
تو یوسف کنعانی و من پیر کلیسا
مرغ دل من لخت کبابی ست بر آذر
یاد لب لعل تو، شرابی ست مصفا
تا ماه تو افروخت سحرگاه تجلّی
تا آه من افراخت سر رایت علیا
از شرم روان شد، قمر ناصیه سیمین
در زنگ نهان شد فلک آینه سیما
بی جرم مسوز این همه ای شعلهٔ سرکش
آشوب مساز این همه ای فتنه، به بالا
نیرنگ مباز این قدر ای گلشن خوبی
بر حسن مناز این همه ای گلبن زیبا
لعب است گر ایّام، چه داند کسی امروز
تا خود چه برون آورد از پردهٔ فردا ؟
هشیاردلان را نسزد این همه مستی
از ساغر هستی که حبابی ست به دریا
خاتم چه شد و تخت سلیمان به کجا رفت؟
کو اختر اسکندر و کو افسر دارا؟
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۸ - تجدید مطلع
ای نفس کجا بود تو را مولد و منشا؟
بر تودهٔ غبرا چه کنی منزل و مأوا
در مهبط ادنیٰ به خساست چه نشینی؟
ای گشته فراموش تو را، مصعد اعلی
تا چند به پیمایش این شیب و فرازی؟
بالاتر از این بود تو را پایه والا
زندانی جسم کهنم رَبِّ ترحّم
اقبل بقَبول حَسَنِ ربِّ دعانا
دوشینه مرا بود به سر آتش شوقی
می سوختم از گرم روی، خار ته پا
ناگه رهم افتاد به خاکی که ملایک
از دیدن آن آب دهد چشم تماشا
جنتکده شد دیده ز نظاره آن کوی
حیرت زده شد چشم خرد، آینه آسا
در پرده برافکندن این صورت مبهم
لب مست سوال آمد و دل گرم تقاضا
گفتم به بیانی همه عجز و همه زاری
گفتم به زبانی همه خوف و همه بشری
ای کوی فرح بخش کدامی که ز غیرت
چون بیت حرم سرشکن قدسی و رضوی؟
روح القدسم بانگ زد و گفت که هشدار
این روضه بود بارگه قبلهٔ دلها
سلطان قضا، میر قدر، حیدر صفدر
بازوی پیمبر علی عالی اعلی
آن عرش جنابی که نماید پی تعظیم
بر سده او سجده بری کعبه علیا
کامل ز کمال هنرش دوده آدم
روشن ز جمال گهرش دیدهٔ حوا
بر خاک فتد در قدمش اطلس گردون
بیآب شود باکرمش همّت دربا
نازان به فروغ گهرش طینت خورشید
ریان ز بهار نظرش گلشن خضرا
بیمار بود در هوسش نرگس اشهل
بر باد رود از نفسش نطق مسیحا
روشن شود از خاک رهش دیده معنی
گلشن بود از فیض ولایش دل دانا
از رشح کفش دامن نیسان گهرآگین
وز خلق خوشش باد بهاران به مواسا
ای جزیه ده خار رهت سدره و طوبی
وی سجده برِ خاک درت مسجد اقصی
دیوان ابد ساخته از عدل تو قانون
عنوان ازل یافته از نام تو طغرا
از هیبت تو آب شود زهره رستم
بر طاق نهد معدلتت شهرت کسری
خیره، بر تیغ و قلمت، معجز موسی
دریوزه گر فیض نوالت ید بیضا
چون افعی رُمح تو بکاود دل دشمن
چون ضیغم تیغ تو بدرد صف هیجا
بر اجری محرومی کونین اعادی
آب دم تیغ تو نویسد خط اجرا
از همّت والاست که هرگز نفتاده
مجموعه املای تو را قافیه لا
بر دوش پیمبر چو نهادی قدم، آمد
معراج تو بالاتر ازو یک قد و بالا
درگاه تو را چون نکنم ناصیه سایی؟
هم کعبهٔ دین آمده، هم قبلهٔ دنیا
افکنده به آوارگیم حسرت کویت
بر آتش مجنون چه زنی دامن صحرا؟
انوار دلارای تو در دیدهٔ وامق
شد جلوه گر از آینهٔ طلعت عذرا
از روی تو تا مشعله ای دزدکی افروخت
شد گرم به خورشید، نظربازی حربا
گر شمع جمال تو نمی کرد تجلی
پروانهٔ یوسف نشدی جان زلیخا
چون حسن تو شد جامع اطوار نکویی
مجنون دل آشوفته شد فتنه به لیلی
گر رابطهٔ فیض تو پیوند نمی کرد
صورت نگرفتی ره الفت به هیولی
از فیض تو گردید مخمّر گل آدم
معلول پذیرد اثر، از علّت اولی
پر سوخته پروانهٔ شمع حرم توست
عیسی اگر از مهر کند مسند اسنی
سیلی خور دریای نوالت، رخ امّید
شوربدهٔ سودای خیالت دل شیدا
وحشی شود از خاک درت رام تسلّی
شیرین شود از شهد غمت کام تمنا
لب تشنه نوازا، ز حزین باز نگیری
آن جرعه کزو چهرهٔ جان گشت مطرّا
لالای کمین است که در مدح تو گردد
در گوش و کنار دو جهان لولویِ لالا
از دولت دیرینه غلامیّ تو، تا سر
افراشته ام بر فلک از رفعت آبا
آزاده دلم ننگ برد ز اختر دولت
شوریده سرم عار کند ز افسر دارا
منّت که به تقلید و به تعلیم کسی نیست
این شیوه که دارم به ثنای تو ز انشا
آموخته ای با قلمم طرز ستایش
افروختهای در شجرم آتش موسی
شمعم ز دم سرد خسان باک ندارد
خورشید ز صرصر نکند هیچ محابا
از دل چو برآید نفس شعله نهادم
در خلد رسد گرمی ما خور به حورا
بر سینه اعدای تو تا پای بیفشرد
برکرد سنان قلمم سر ز ثریا
بر خاک ره عجز، کشد پرچم رامح
در مدح تو گیرم چو به کف کلک فلک سا
تا فاخته بر سرو زند پردهٔ قمری
تا صوت عنادل بسراید ره عنقا
در طنطنهٔ مدح سراییت همیشه
گوش فلک از خامهٔ من باد پر آوا
بر تودهٔ غبرا چه کنی منزل و مأوا
در مهبط ادنیٰ به خساست چه نشینی؟
ای گشته فراموش تو را، مصعد اعلی
تا چند به پیمایش این شیب و فرازی؟
بالاتر از این بود تو را پایه والا
زندانی جسم کهنم رَبِّ ترحّم
اقبل بقَبول حَسَنِ ربِّ دعانا
دوشینه مرا بود به سر آتش شوقی
می سوختم از گرم روی، خار ته پا
ناگه رهم افتاد به خاکی که ملایک
از دیدن آن آب دهد چشم تماشا
جنتکده شد دیده ز نظاره آن کوی
حیرت زده شد چشم خرد، آینه آسا
در پرده برافکندن این صورت مبهم
لب مست سوال آمد و دل گرم تقاضا
گفتم به بیانی همه عجز و همه زاری
گفتم به زبانی همه خوف و همه بشری
ای کوی فرح بخش کدامی که ز غیرت
چون بیت حرم سرشکن قدسی و رضوی؟
روح القدسم بانگ زد و گفت که هشدار
این روضه بود بارگه قبلهٔ دلها
سلطان قضا، میر قدر، حیدر صفدر
بازوی پیمبر علی عالی اعلی
آن عرش جنابی که نماید پی تعظیم
بر سده او سجده بری کعبه علیا
کامل ز کمال هنرش دوده آدم
روشن ز جمال گهرش دیدهٔ حوا
بر خاک فتد در قدمش اطلس گردون
بیآب شود باکرمش همّت دربا
نازان به فروغ گهرش طینت خورشید
ریان ز بهار نظرش گلشن خضرا
بیمار بود در هوسش نرگس اشهل
بر باد رود از نفسش نطق مسیحا
روشن شود از خاک رهش دیده معنی
گلشن بود از فیض ولایش دل دانا
از رشح کفش دامن نیسان گهرآگین
وز خلق خوشش باد بهاران به مواسا
ای جزیه ده خار رهت سدره و طوبی
وی سجده برِ خاک درت مسجد اقصی
دیوان ابد ساخته از عدل تو قانون
عنوان ازل یافته از نام تو طغرا
از هیبت تو آب شود زهره رستم
بر طاق نهد معدلتت شهرت کسری
خیره، بر تیغ و قلمت، معجز موسی
دریوزه گر فیض نوالت ید بیضا
چون افعی رُمح تو بکاود دل دشمن
چون ضیغم تیغ تو بدرد صف هیجا
بر اجری محرومی کونین اعادی
آب دم تیغ تو نویسد خط اجرا
از همّت والاست که هرگز نفتاده
مجموعه املای تو را قافیه لا
بر دوش پیمبر چو نهادی قدم، آمد
معراج تو بالاتر ازو یک قد و بالا
درگاه تو را چون نکنم ناصیه سایی؟
هم کعبهٔ دین آمده، هم قبلهٔ دنیا
افکنده به آوارگیم حسرت کویت
بر آتش مجنون چه زنی دامن صحرا؟
انوار دلارای تو در دیدهٔ وامق
شد جلوه گر از آینهٔ طلعت عذرا
از روی تو تا مشعله ای دزدکی افروخت
شد گرم به خورشید، نظربازی حربا
گر شمع جمال تو نمی کرد تجلی
پروانهٔ یوسف نشدی جان زلیخا
چون حسن تو شد جامع اطوار نکویی
مجنون دل آشوفته شد فتنه به لیلی
گر رابطهٔ فیض تو پیوند نمی کرد
صورت نگرفتی ره الفت به هیولی
از فیض تو گردید مخمّر گل آدم
معلول پذیرد اثر، از علّت اولی
پر سوخته پروانهٔ شمع حرم توست
عیسی اگر از مهر کند مسند اسنی
سیلی خور دریای نوالت، رخ امّید
شوربدهٔ سودای خیالت دل شیدا
وحشی شود از خاک درت رام تسلّی
شیرین شود از شهد غمت کام تمنا
لب تشنه نوازا، ز حزین باز نگیری
آن جرعه کزو چهرهٔ جان گشت مطرّا
لالای کمین است که در مدح تو گردد
در گوش و کنار دو جهان لولویِ لالا
از دولت دیرینه غلامیّ تو، تا سر
افراشته ام بر فلک از رفعت آبا
آزاده دلم ننگ برد ز اختر دولت
شوریده سرم عار کند ز افسر دارا
منّت که به تقلید و به تعلیم کسی نیست
این شیوه که دارم به ثنای تو ز انشا
آموخته ای با قلمم طرز ستایش
افروختهای در شجرم آتش موسی
شمعم ز دم سرد خسان باک ندارد
خورشید ز صرصر نکند هیچ محابا
از دل چو برآید نفس شعله نهادم
در خلد رسد گرمی ما خور به حورا
بر سینه اعدای تو تا پای بیفشرد
برکرد سنان قلمم سر ز ثریا
بر خاک ره عجز، کشد پرچم رامح
در مدح تو گیرم چو به کف کلک فلک سا
تا فاخته بر سرو زند پردهٔ قمری
تا صوت عنادل بسراید ره عنقا
در طنطنهٔ مدح سراییت همیشه
گوش فلک از خامهٔ من باد پر آوا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیر مؤمنان (ع) و شکوه از غربت
آمد سحر ز کوی تو دامن کشان صبا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
اهدی السّلام منک عَلی تابع الهدا
جز عشق هر چه هست ضلال است و گمرهی
از بنده راه راست، ز عشق است تا خدا
شد زان سلام زنده، عظام رمیم من
گفتم به صد نیاز که اهلاً و مرحبا
داری اگر دگر سخن از یار بازگو
گفتا زیاد ازین نبود هوش آشنا
دارم حکایتی اگر از خویش می روی
خواهی شنیدنش به اشارات غمزدا
گشتم ازین ترانهٔ دلکش به صد طرب
چون نی تهی ز خویش، من زارِ بی نوا
بیگانهام چو دید ز خود، در دلم دمید
در پرده هر چه داشت نواهای آشنا
آن خوش نسیم کرد چو آهنگ بازگشت
باز آمدم به خویش از آن سکر دلگشا
یک دامن اشک در قدمش ریختم به عجز
گفتم به او نهفتهکه روحی لک الفدا
چون می کنی زیارت آن خاک آستان
چون می رسی به درگه آن کعبهٔ صفا
از من بکن به خاک درش عرض سجدهای
گردد اگر قبول، زهی عز و اعتلا
پس بعد از آن زمین ادب بوسه ده، بگو
کاین خسته نیست بی تو دمی از غمت جدا
گر زیست درجداییت، ازجان سخت اوست
ور مرد در غم تو لک العز و البقا
مطرب ترانهٔ دگر از پرده ساز کن
زیرا که حرف عشق نمی دارد انتها
یک شمّه بی بقایی ایام بازگو
افسانهای بسنج ز یاران بی وفا
بیهوده نیست قصّهٔ این تیره خاکدان
در چشم عبرت، این کف خاک است توتیا
در سایه اش نبوده کسی را فراغتی
تا بوده است بر سر پا این کهن بنا
یکرنگ در زمانه کسی نیست با کسی
یک گل درین چمن ندهد بویی از وفا
سنگ مزارها نبود سر به سر، که هست
در چشم عبرت، آینه هایی بدن نما
هر نوک خار، ناوک مژگان دلبریست
هر مشت خاک، پیکر شوخیست دلربا
هر غنچهای ز تنگ دهانی نشان دهد
رخسار نو خطیست، ز هرجا دمدگیا
هر لاله ای نمونه ی حسن برشته ای ست
هرسنبلی خبر دهد از زلف مشکسا
مضمون تازه، مصرع موزون قامتیست
هر جا دمید سروی ازبن عاربت سرا
عبرت بود نصیب من از حادثات چرخ
روشن شود چراغ من از گرد آسیا
از تاب اگرگره نفتد بر زبان من
حرفی ز حال در هم خود می کنم ادا
روزیکه بود درکف من دامن وطن
پایم همین به دامن خود بود آشنا
هرگز نبود خلوتم از اهل دل تهی
در دیده بود، کلبه ی من باغ دلگشا
چون آفتاب، نور ز هر خشت می دمید
هر صفحه داشت همچو دل صوفیان صفا
بود ار چه در کفم همه سامان عشرتی
بودم نشسته بی همه، با نقش مدعا
آشوب دهر، زد سرپا بر بساط من
بگرفت ذره ذره کف خاک من هوا
برداشت صرصر، از سر شاخ آشیان من
افکند هر طرف خس و خاشاک من جدا
حاجت روای شاه و گدا بود درگهم
اکنون فکنده در به درم چرخ، چون گدا
خوش نعمتیست دولت دنیا به شرط بذل
خوش دولتی است نعمت و خوش لذتی سخا
اکنون چو بید با کف خالی نشسته ام
شرمندگیست حاصلم از خویش و آشنا
در حیرتم که چون شده در یک مقام جمع
این همّت رسای من و دست نارسا؟
آسودگی چگونه کنم در بساط فقر؟
نی می کند به ناخن شیران ز بوریا
هر چند هست شعلهٔ غیرت زبانه زن
با آنکه هست پایهٔ همّت سپهرسا
شد سرد، دل ز رغبت دنیا و آخرت
از بس که گرم بود تبم، سوخت اشتها
برتافتهست، روی دلم از بلند و پست
وجهت للذی فطر الارض و السما
یا واهب المواهب، ذوالجود والمنن
یا منزل الرّغایب، ذاالفضل والعطا
هر چند مدتی در بیگانگی زدم
یا رب به محرمیت دلهای آشنا
مگذر پایمال دیار مذلتم
یا باریء البریه، یا رافع السما
بودم به کنج بیت حزن با دل حزین
یعقوب وار از همه کس رو در انزوا
بر روی دل گشاده در باغ وحدتم
پوشیده دیده از خس و خاشاک ماسوا
دیشب صبا نهفته به گوش دلم دمید
کای خامه ات ز نافهٔ مشکین گره گشا
طبع سخنور تو بهار شکفتگیست
چون غنچه، سر به جیب فرو بردهای چرا؟
آموخت کبک مست به دشت ازتو قهقهه
در باغ، بلبلان به تو دارند اقتدا
قفل در دل است زبان، چون بود خموش
باشد ز دل، گشودن این قفل مدعا
سرکن رَهِ ستایش شاهنشهی که هست
نعلین پای زایر او، تاج عرشسا
نفس نبی، علی ولی، حجت جلی
صاحب لوای هر دو سرا شاه اولیا
جانم ز هوش رفت ازین خوش ادا سروش
بیگانه ساخت از خودم این حرف آشنا
زد جوش، آب و رنگ بهار طراوتم
شد شاخِ خشک خامهٔ من، گلبنِ ثنا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - تجدید مطلع
ای نور دیده را به غبار تو التجا
خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
چشم من است و دست تو یا معدن الکرم
دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا
زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند
بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا
توفیق شد رفیق که چندی به کام دل
سودم جبین به خاک تو یا سید الورا
روی فلک سیاه که از بی مروتی
افکنده دورم از درت ای کعبه صفا
دوری به یک طرف که به خاک سیاه هند
انداختهست تیرگی بخت من مرا
یوسف نیم، چرا به سیه چاه محنتم؟
بختم به حبس هند چرا کرد مبتلا؟
هرگز ندیده است کسی کعبه در فرنگ
در مرو، مروه کی شده و در حبش، صفا؟
آیینهٔ سپهر به خاکسترم نشاند
این تیره جا وگرنه کجا و من ازکجا؟
تا کی کنم مقام درین خاک تیره دل؟
تاکی کشم مذلت ازبن خلق بی حیا؟
عار است همنشینی شان روی یک زمین
عیب است هم عنانی شان زبر یک سما
بار غم است بر دل و جان، ناز زشت رو
داغی بود به کیسه ی دل، مهر پردغا
باشد ز دیو غمزه، ز دد، عشوه جان گسل
غنج و دلال غول بود طرفه خوش ادا
خون شد دلم ز کاوش این قوم پرگزند
تنگ آمدم ز صحبت این خلق جان گزا
از بس گزیده ام ز رفیقان بدگهر
گویاکه هست سایه مرا در پی اژدها
از بس کشیده ام ز دغاپیشگان خطر
وز بس که دیده ام ز دغل سیرتان خطا
دیگر نمی شود دل رم خورده رام من
طبعم کند ز سایه خود وحشت اقتضا
می بینم آسمان و زمینی بسی عجب
خلقی در آن میان همه در ظلمت عما
دل بی فروغ و سینه پر از جهل و دیده کور
نه ز ابتدای کار خود آگه نه ز انتها
ماندم عجب ز کجروشیهای آسمان
کردم صدا که فاعتبروا یا اولی النها
یاران حذر کنید ازین چرخ سفله دوست
ای دوستان کناره ازین دهر فتنه زا
ای عمر تا به کعبهٔ کویش رسیدنم
من بنده ِی وفای تو،گر می کنی وفا
خاکم به سر که روضهٔ رضوان طلب کنم
گر کام دل برآید از آن خاک دلگشا
آیینه دار دوست شود چشم جان من
روشن کنم چو دیده از آن روح کیمیا
هر چند عرض شوق نهایت پذیر نیست
در حضرتت کنم به همین مطلع اکتفا
خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
چشم من است و دست تو یا معدن الکرم
دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا
زین پیش اگر چه از مدد طالع بلند
بودم بر آستانه ات از صدق جبهه سا
توفیق شد رفیق که چندی به کام دل
سودم جبین به خاک تو یا سید الورا
روی فلک سیاه که از بی مروتی
افکنده دورم از درت ای کعبه صفا
دوری به یک طرف که به خاک سیاه هند
انداختهست تیرگی بخت من مرا
یوسف نیم، چرا به سیه چاه محنتم؟
بختم به حبس هند چرا کرد مبتلا؟
هرگز ندیده است کسی کعبه در فرنگ
در مرو، مروه کی شده و در حبش، صفا؟
آیینهٔ سپهر به خاکسترم نشاند
این تیره جا وگرنه کجا و من ازکجا؟
تا کی کنم مقام درین خاک تیره دل؟
تاکی کشم مذلت ازبن خلق بی حیا؟
عار است همنشینی شان روی یک زمین
عیب است هم عنانی شان زبر یک سما
بار غم است بر دل و جان، ناز زشت رو
داغی بود به کیسه ی دل، مهر پردغا
باشد ز دیو غمزه، ز دد، عشوه جان گسل
غنج و دلال غول بود طرفه خوش ادا
خون شد دلم ز کاوش این قوم پرگزند
تنگ آمدم ز صحبت این خلق جان گزا
از بس گزیده ام ز رفیقان بدگهر
گویاکه هست سایه مرا در پی اژدها
از بس کشیده ام ز دغاپیشگان خطر
وز بس که دیده ام ز دغل سیرتان خطا
دیگر نمی شود دل رم خورده رام من
طبعم کند ز سایه خود وحشت اقتضا
می بینم آسمان و زمینی بسی عجب
خلقی در آن میان همه در ظلمت عما
دل بی فروغ و سینه پر از جهل و دیده کور
نه ز ابتدای کار خود آگه نه ز انتها
ماندم عجب ز کجروشیهای آسمان
کردم صدا که فاعتبروا یا اولی النها
یاران حذر کنید ازین چرخ سفله دوست
ای دوستان کناره ازین دهر فتنه زا
ای عمر تا به کعبهٔ کویش رسیدنم
من بنده ِی وفای تو،گر می کنی وفا
خاکم به سر که روضهٔ رضوان طلب کنم
گر کام دل برآید از آن خاک دلگشا
آیینه دار دوست شود چشم جان من
روشن کنم چو دیده از آن روح کیمیا
هر چند عرض شوق نهایت پذیر نیست
در حضرتت کنم به همین مطلع اکتفا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - تجدید مطلع
گردی ز آستان تو یا مبدء النعم
چشم امیدوار مرا منتهی الرّجا
سر کی فرود آیدم، الا به طوق تو؟
لالای کمترین توام، خالص الولا
بر جبهه داغ بندگیم بر تو روشن است
ای آفتاب پیش ضمیرت کم از سها
پروای آفتاب قیامت نمی کنم
در سایهٔ لوای تو، یا صاحب اللّوا
شرح محامدت که از آن قاصر است عقل
کلک زبان بریدهٔ من چون کند ادا؟
شاها تویی که از کرمت خاطر حزین
دارد ز خوشدلی به رخ صبح خنده ها
هر صبحدم به صیقل مهر تو آسمان
آیینهٔ ضمیر مرا می دهد جلا
اکنون همای صبح سعادت گشود پر
دل می پرد به بال دعاهای بی ربا
کامی که هست، از تو طلب می کند دلم
چون ذات توست واسطهٔ رحمت خدا
باشد دوام وصل تمنای خاطرم
اذ لیس عند ربک صبح و لامسا
دیگر امید آن که دهی سرفرازی ام
گردد سرم ز سجده به خاک تو، عرش سا
خواهم طلب کنی من آواره را ز لطف
ای من سگ درت به کجا آرم التجا؟
مپسند بیش ازین تو که غمخوار عالمی
کز بار غم شود الف قامتم دو تا
این بود مطلبم، به جناب تو عرض شد
گردد اگر قبول، دگر نیست مدعا
با یار مهربان ز دل دردکش حزین
آهی بس است، طول سخن می دهی چرا؟
افتاده در صوامع افلاک غلغله
از بس رسا بود نی کلک تو را نوا
ختم سخن نما به دعایی ز روی صدق
اکنون که هست صبح اجابت جبین گشا
تا هست مست شور تو سرهای سرخوشان
تا هست گرم عشق تو دلهای آشنا
از جوش ذکر و غلغل زوّارِ روضه ات
پیوسته باد گنبد افلاک پرصدا
بیگانه نیست در نظر ره روان عشق
گر نام این قصیده نهم، منهج الولا
چشم امیدوار مرا منتهی الرّجا
سر کی فرود آیدم، الا به طوق تو؟
لالای کمترین توام، خالص الولا
بر جبهه داغ بندگیم بر تو روشن است
ای آفتاب پیش ضمیرت کم از سها
پروای آفتاب قیامت نمی کنم
در سایهٔ لوای تو، یا صاحب اللّوا
شرح محامدت که از آن قاصر است عقل
کلک زبان بریدهٔ من چون کند ادا؟
شاها تویی که از کرمت خاطر حزین
دارد ز خوشدلی به رخ صبح خنده ها
هر صبحدم به صیقل مهر تو آسمان
آیینهٔ ضمیر مرا می دهد جلا
اکنون همای صبح سعادت گشود پر
دل می پرد به بال دعاهای بی ربا
کامی که هست، از تو طلب می کند دلم
چون ذات توست واسطهٔ رحمت خدا
باشد دوام وصل تمنای خاطرم
اذ لیس عند ربک صبح و لامسا
دیگر امید آن که دهی سرفرازی ام
گردد سرم ز سجده به خاک تو، عرش سا
خواهم طلب کنی من آواره را ز لطف
ای من سگ درت به کجا آرم التجا؟
مپسند بیش ازین تو که غمخوار عالمی
کز بار غم شود الف قامتم دو تا
این بود مطلبم، به جناب تو عرض شد
گردد اگر قبول، دگر نیست مدعا
با یار مهربان ز دل دردکش حزین
آهی بس است، طول سخن می دهی چرا؟
افتاده در صوامع افلاک غلغله
از بس رسا بود نی کلک تو را نوا
ختم سخن نما به دعایی ز روی صدق
اکنون که هست صبح اجابت جبین گشا
تا هست مست شور تو سرهای سرخوشان
تا هست گرم عشق تو دلهای آشنا
از جوش ذکر و غلغل زوّارِ روضه ات
پیوسته باد گنبد افلاک پرصدا
بیگانه نیست در نظر ره روان عشق
گر نام این قصیده نهم، منهج الولا
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - و نیز در مدح آن بزرگوار (ع)
یک پرده نشید است صلا گوش اصم را
ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن
سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم
روزی که گشودند در دیر و حرم را
صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم
از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
غلتانده به خونم خم ابروی عتابت
تا چند به زهر آب دهی تیغ دو دم را؟
دل با دوجهان غم نکند جرات آهی
کآشفته مبادا کند آن زلف بخم را
در کشور خوبی به از آیین وفا نیست
بی رحم چرا آخته ای تیغ ستم را؟
تا قصهٔ عشق تو درآمد به نوشتن
بی چاک ندیدیم گریبان قلم را
ای عشق نداری سر انصاف وگرنه
دل می کشد اندازهٔ خود بار الم را
ازکوه کنی تیشهٔ فرهاد فرو ماند
داری به خراش دل ما ناخن غم را
با قدّ دوتا، چون مَهِ نو زادم و رفتم
نگذاشت غمت، راست کنم قامت خم را
در ساغر ما هر چه کَفَت ریخت کشیدیم
نه شهد شناسیم به ذوق تو نه سم را
دریا ز چه رو قطره زند با نم اشکم؟
داده ست به طوفان مژه ام شورش یم را
افسرده، حزین می گذرد نغمه شوقت
نقشی نمکین تر بزن این تازه رقم را
شرح غم عشق است، به خاموشی ادا کن
این قصه دراز است، نگهدار قلم را
در قصر فلک بانگ ستایش گری افکن
سلطان عرب، شاه عجم، فخر امم را
نور ازلی نفس نبی شاه جهان بخش
کٙز فیضِ کَفَش زنده بود، نام کرم را
مقصود قضا، شیر خدا، قاضی فردا
کاول رقم آمد سبقش لوح و قلم را
فراش جلالش چوکند پرده گشایی
بر تارک گردون، زند اوتاد خیم را
جایی که سخن کش طلبد، لعل مسیحش
از سامعهٔ جذر برد عیب صمم را
گر دوستیش قاید اقبال نگردد
رضوان نگشاید درگلزار ارم را
من کیستم و در چه شمار است نیازم؟
ای سجده به خاک درت اقطاب امم را
مانند صدفها کف امّید گشادهست
دربوزهٔ خاک رهت ارباب همم را
ز اوّل قدم خویش که بر فرق نهادی
سودی به فلک کنگرهٔ بیت حرم را
با جسم نبی جزتوکه داری شرف سر
بر دوش پیمبر که نهاده ست قدم را؟
کونین پشیزی نشمارد کف جودت
در دیده گدای تو نیارد کی و جم را
از خلق تو دارد مگر ارشاد، بهاران
نشمرده کند در گره غنچه، درم را
هرکس که نبرده است ز گلزار تو بویی
از نکهتِ خُلدش نرسد غالیه، شم را
شاهان همه از رشک غلامیِّ تو داغند
نام تو خراشیده جگر، خاتم جم را
یاد تو هر آن دل که در آرد به تلاطم
اول شکند کشتی طوفانی غم را
زد فاش به نام تو قضا نوبت شاهی
زد جاه تو بر کنگرهٔ عرش علم را
شاها کرمت نیست عجب گر بنوازد
قلب چو من زار نکوهیده شیم را
از قلب وجودم که به اکسیر تو شاد است
پرداخته نقاد قضا، سلک خدم را
آواره ام از خاک درت ساخته عمری ست
آوخ چه توان کرد ببین بخت دژم را؟
سرگشته در اقطار جهان قطره زنانم
جز کوی تو دل خوش نکند باغ ارم را
خوناب شکایت ورق خاک بشوید
بگشاید اگر زخم دلم پیش تو دم را
از طالع واژون چه بگویم که ندانی؟
ای علم تو شامل، چه وجود و چه عدم را
دربای عطایی تو و من غرق تمنا
از جود تو راضی نشوم قسمت کم را
خواهم که کنی نام، گدای در خویشم
در راه تو درباخت هام خیل و حشم را
یکبار دگر آرزوی طوف تو دارم
مگذار که در خاک برم قصد اهم را
عالم نکند جلوه به مرآت ضمیرم
در کعبه کسی جا ندهد نقش صنم را
دنیا نه مقامی ست که چینند بساطی
زالی ست که پیچیده به هم مسند جم را
در جنب جلالت نهلد شرم قصوری
تا خامه دهد جلوه، قوانین حکم را
کام دگرم هست که در حشر برآری
بر تارک من جای دهی ظل علم را
ناقوس صنم خانه و لبیک حرم را
از بتکده تا کعبه رهی نیست، برهمن
سدِّ ره خود ساخته ای سنگ صنم را
در عشق، بتی را دل و دین باخته بودیم
روزی که گشودند در دیر و حرم را
صیّاد به گیرایی چشم تو ندیدیم
از یاد غزالان برد آهوی تو، رم را
غلتانده به خونم خم ابروی عتابت
تا چند به زهر آب دهی تیغ دو دم را؟
دل با دوجهان غم نکند جرات آهی
کآشفته مبادا کند آن زلف بخم را
در کشور خوبی به از آیین وفا نیست
بی رحم چرا آخته ای تیغ ستم را؟
تا قصهٔ عشق تو درآمد به نوشتن
بی چاک ندیدیم گریبان قلم را
ای عشق نداری سر انصاف وگرنه
دل می کشد اندازهٔ خود بار الم را
ازکوه کنی تیشهٔ فرهاد فرو ماند
داری به خراش دل ما ناخن غم را
با قدّ دوتا، چون مَهِ نو زادم و رفتم
نگذاشت غمت، راست کنم قامت خم را
در ساغر ما هر چه کَفَت ریخت کشیدیم
نه شهد شناسیم به ذوق تو نه سم را
دریا ز چه رو قطره زند با نم اشکم؟
داده ست به طوفان مژه ام شورش یم را
افسرده، حزین می گذرد نغمه شوقت
نقشی نمکین تر بزن این تازه رقم را
شرح غم عشق است، به خاموشی ادا کن
این قصه دراز است، نگهدار قلم را
در قصر فلک بانگ ستایش گری افکن
سلطان عرب، شاه عجم، فخر امم را
نور ازلی نفس نبی شاه جهان بخش
کٙز فیضِ کَفَش زنده بود، نام کرم را
مقصود قضا، شیر خدا، قاضی فردا
کاول رقم آمد سبقش لوح و قلم را
فراش جلالش چوکند پرده گشایی
بر تارک گردون، زند اوتاد خیم را
جایی که سخن کش طلبد، لعل مسیحش
از سامعهٔ جذر برد عیب صمم را
گر دوستیش قاید اقبال نگردد
رضوان نگشاید درگلزار ارم را
من کیستم و در چه شمار است نیازم؟
ای سجده به خاک درت اقطاب امم را
مانند صدفها کف امّید گشادهست
دربوزهٔ خاک رهت ارباب همم را
ز اوّل قدم خویش که بر فرق نهادی
سودی به فلک کنگرهٔ بیت حرم را
با جسم نبی جزتوکه داری شرف سر
بر دوش پیمبر که نهاده ست قدم را؟
کونین پشیزی نشمارد کف جودت
در دیده گدای تو نیارد کی و جم را
از خلق تو دارد مگر ارشاد، بهاران
نشمرده کند در گره غنچه، درم را
هرکس که نبرده است ز گلزار تو بویی
از نکهتِ خُلدش نرسد غالیه، شم را
شاهان همه از رشک غلامیِّ تو داغند
نام تو خراشیده جگر، خاتم جم را
یاد تو هر آن دل که در آرد به تلاطم
اول شکند کشتی طوفانی غم را
زد فاش به نام تو قضا نوبت شاهی
زد جاه تو بر کنگرهٔ عرش علم را
شاها کرمت نیست عجب گر بنوازد
قلب چو من زار نکوهیده شیم را
از قلب وجودم که به اکسیر تو شاد است
پرداخته نقاد قضا، سلک خدم را
آواره ام از خاک درت ساخته عمری ست
آوخ چه توان کرد ببین بخت دژم را؟
سرگشته در اقطار جهان قطره زنانم
جز کوی تو دل خوش نکند باغ ارم را
خوناب شکایت ورق خاک بشوید
بگشاید اگر زخم دلم پیش تو دم را
از طالع واژون چه بگویم که ندانی؟
ای علم تو شامل، چه وجود و چه عدم را
دربای عطایی تو و من غرق تمنا
از جود تو راضی نشوم قسمت کم را
خواهم که کنی نام، گدای در خویشم
در راه تو درباخت هام خیل و حشم را
یکبار دگر آرزوی طوف تو دارم
مگذار که در خاک برم قصد اهم را
عالم نکند جلوه به مرآت ضمیرم
در کعبه کسی جا ندهد نقش صنم را
دنیا نه مقامی ست که چینند بساطی
زالی ست که پیچیده به هم مسند جم را
در جنب جلالت نهلد شرم قصوری
تا خامه دهد جلوه، قوانین حکم را
کام دگرم هست که در حشر برآری
بر تارک من جای دهی ظل علم را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح امیر مومنان حضرت علی بن ابیطالب
در زیر لب آوازه شکستیم فغان را
گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید
دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم
شیرازه فروریخته اوراق خزان را
چون صبح اگر سینه، دم سرد گشاید
خاکی به دهان ریز ملامت نگران را
دور عجبی گردش این دایره دارد
وقت است که گردون بگذارد دوران را
اکنون اثر تربیت دهر بر آن است
تا صورت خرمهره دهد نطفه ى کان را
زین گاو و خرانی که درین مرتع خارند
حیرت سبل نور نظر شد دبران را
برخاسته زین شور زمین، چند بخاری
یک سر به کف غول هوا داده عنان را
خجلت دِهِ طبع دژم از صورت شخصی
بدنام کن از نسبت نوعی، حیوان را
این تیره نهادان که درین دایره هستند
جا تنگ نمودند میان را و کران را
کردند ز تجدید رسوم این رمه ى شوم
عزل از عمل خود خرد قاعده دان را
سیمرغ خود و قوّت پرواز مگس نیست
بال و پر این هیچ کسان همه دان را
بردند ز ما مفت و به ما باز فروشند
بیعانه ى این شرم توان داد جهان را
یاد است مرا این سخن از تجربه کاران
رخساره شجاعت نسبی حیز جبان را؟!
افسرده دلی بر خرد پیر چه آرد؟
اوضاع جهان پیر کند طبع جوان را
پیر خردم گفت ازین کار بکش دست
سرمایه به دامان نتوان کرد زیان را
این گلخنیان گرسنه از مایه ى جهلند
از نکهت گل باز ندانند دخان را
دیو امّت دعوى ست، سلیمان نبی کو؟
بنگر به کیان داده فلک جای کیان را
در جیب خریدار بها گرد کسادی ست
سودت بود آنگه که کنی تخته دکان را
با لخت جگر رخنه ى منقار فروبند
دود نفس داغ، گرفته ست جهان را
ناخن به خراش دل خوددارکه عار است
دم لابهء روبه صفتان، شیر ژیان را
خونابه مریز این همه، آن به که به خشکی
بندد رگ تاکِ قلمت رَه، سیلان را
بر طاق بلندی قلم از دست فکندم
بازوی که تا می کشد این سخت کمان را؟
من دست به دل داده به پیمان خموشی
عشق آمد و از سینه به لب ریخت فغان را
کای صبح نفس روزنه ى فیض نبندی
ز آهنگ سگان ره نگذارد سیران را
گو اشرف خر، جمع کند مظلمهٔ خلق
انصاف مبدّل نکند سیرت وشان را
گر خربطی آواز دهد، وقت مشوران
از نغمهٔ چغزان چه زیان آب روان را
بر خود ستمی کرده، نه بر نکهت عنبر
گنده بغلی، گر شکند غالیه دان را
در کشور معنی تویی امروز سکندر
از صورت زشتان چه غم آیینه گران را؟
بر علم چه نقصان اگر از جهل بلافند
این مشت عوان زاده که عارند جهان را؟
خر عرعر و کبک از لب پرخنده زند دم
از قهقهه فرق است فراوان غثیان را
تا حقد و حسد هست، پریشان سخنی هست
هنجار نفس راست نباشد خفقان را
رنجور حسد چاره ای از خبث ندارد
بیمار نهفتن نتواند هذیان را
نبود عجبی از سگ دیوانه گزیدن
عقرب به سر نیش گشاید رگ جان را
معذور بود جاهل دیوانه، که باشد
اوهام خیالات بسی خواب گران را
بگذار به هم بادیه و بادیه گردان
در کعبه دل یافته ای امن و امان را
طوطی به شکر می تند و زاغ به جیفه
گرگ است پی کاری و کاری ست شبان را
بلبل به گلستان برد آغوش گشاده
در بیشهٔ خود، نیک جعل بسته میان را
خر، گرم نهیق است به ارشاد طبیعت
بیچاره چه سازد که نیاموخت زبان را؟
در صیدگه، ارزان گوزنان شکر و شیر
مه نور خورد، مور برد ذرهٔ خوان را
از قسمت فیّاض ازل تعبیه دارد
معنی به لسان نی کلکت بلسان را
یا از اثر مدح شهنشاه عطابخش
کردهست لبت، طبلهٔ پرنوش، دهان را
آن شاه که در صید معانی ثنایش
چنگال به جایی نرسد ببر بیان را
سالار هدی، عروهٔ وثقای الهی
اورنگ نشین، مملکت عزت و شان را
یعسوب جهان حیدر کرّار که نامش
در کام، به شیرینی جان کرده زبان را
جست از صف کین، لمعه ی خورشید ثنایش
زد در بدن ابر، رگ برق دمان را
سرپنجه ی شیران عجم، مور بتابد
رحمش به ضعیفان چو دهد تاب وتوان را
منعش چو دهد حادثه را تاب عتابی
بر گوشه نهد ابلق دوران جولان را
خلقش چو کند تربیت طبع رذایل
رونق، ملخ حرص دهد مزرع جان را
بر کوه کند سایه اگر ابر حسامش
از ژاله ستاند دیت لاله ستان را
بردارد اگر باد کفش دست تسلی
گیرد دل دریا، تب و تاب عطشان را
شرع کهن ناطقه را نسخ نماید
جایی که گشاید لب اعجاز بیان را
گر خاک درش سرمه کند دیدهء اعمی
خواند به شب از لوح قضا راز نهان را
بیجاده اگر همّت آن حوصله یابد
بی وزن تر از سرمه، کشد کوه گران را
بی نشئهٔ فیض نظر خاک ره او
تعمیر نکردند خرابات مغان را
خاکستر آن شمع که در روضهء او سوخت
شد غالیه سا، طرّهٔ خیرات حسان را
ریزد پر جبریل به جولانگه مدحش
هان، ای نفس گرم نگهدار عنان را
شاها تویی آن بنده نوازی که غلامت
غیر از تو ندانسته، نه بهمان نه فلان را
در پیش من از دولت و اقبال تو گیتی
خاکی ست که در کاسه کنم قیصر و خان را
تا داشته ای بر سر من دست حمایت
بر تارک خورشید زنم چتر کیان را
مه کاسهٔ دریوزه اگر پیش تو دارد
مهتاب شود مرهم ناسور، کتان را
گر خلق تو جانی به تن نامیه بخشد
بیرون کند از باغ جهان، رسم خزان را
بیچاره نصیری چه کند، مرد یقین کیست؟
پی گم شده در راه ولای تو گمان را
آوازهٔ بازوی عدو گیر تو از بیم
ناخن کند از پنجه برون، شیر ژیان را
روزی که به ناورد هژبران قوی چنگ
پرواز دهد دست تو شاهین کمان را
گیسوی ظفر تاب دهد طرهٔ پرچم
سرخاب عدو غازه کشد، مهچهٔ آن را
شمشیر نباید خم ابروی پر از چین
خنجر بجهاند مژهٔ آفت جان را
با زخمه برد گوش به تن چرم گوزنان
حلقوم درد نای پرآوازه دهان را
از هم گسلد خام رگ اندر تن گردان
در هم شکند گرز گران بُرز یلان را
فتح آید و مستانه دهد بوسه رکابت
چرخ آید و قربان شود آن دست و عنان را
شاها منم آن بندهٔ دیرینه که نامم
چون شهرت خورشید گرفته ست جهان را
امروز دو قرن است کزین خامه عطارد
دریوزه کند فیض و برد نفع قران را
در شش جهت این کوس که اقبال هنر کوفت
آوازهٔ بیهوده فروشد ملکان را
در معرکه ها، بحر یسار است، یمینم
بی آب کند خامهٔ من تیغ یمان را
گردد لب جادو نفسان زخمی دندان
گیرم چو به کف خامهٔ اعجاز نشان را
از دولت مدحت همه سود است زیانم
نتواند ادا کرد دلم شکر زیان را
چون صوفی شوریده درون در طرب آرد
گلبانگ صریر قلمم سرو نوان را
هر جا که برآید دم جان پرور کلکم
در طبله کند آن نفس مشک فشان را
در شقّ انامل چو بجنبد قلم من
کور از رگ خارا بشمارد ضربان را
در تیره شب هند شود راه نفس گم
با آن که لبم شعله فروز است، فغان را
در سرمهٔ این خاک سیه، خفته خروشم
وین زمزمه شورانده زمین را و زمان را
سرچشمهٔ حیوان کلامم به سیاهی ست
وین آب روان بخش گرفته ست جهان را
از طنطنهٔ باد بهار نفس من
چون غنچه کنون قافیه تنگ است خزان را
مجنون تو روزی که به صحرای نجف بود
دل سجده بر از ذوق مکین، را و مکان را
بر تارک عزّت گل تجرید شکفتم
نشناخته پای شرفم خار هوان را
آتش به نهاد فلک افتاد ز رشکم
در قبضهٔ آوارگیم داد عنان را
خصمانه حسد برد برآن ناز و تنعّم
بازوی قضا تیر به زِه داشت کمان را
القصّه، درین بتکده افتاده ام امروز
مالیده به رخسار چو صندل یرقان را
بر دوش دل عاجز بی تاب و تحمّل
بربسته ز بار غم خود کوه گران را
خواهم که به کوی تو رسد باز غبارم
پیرانه سر، آغوش گشا بخت جوان را
دور از تو بسی تلخی ایّام چشیدم
دانی تو که یارای بیان نیست زبان را
از رفعت شانم، هدف تیر حوادث
گردن کشی از پای درآورد نشان را
شرم عدم ناطقه و شعلهٔ شوقت
ریزد عرق از ناصیه، حسّان زمان را
لیکن چه کنم، چون نبود صبر و قناعت
در مدح و ثنایت دل شوریده بیان را؟
مشتاب حزین این همه گستاخ، عنان کش
میدان غمت هیچ ندانسته کران را
دستی به دل تنگ نه ای شور قیامت
از خامه شدی چهره گشا باغ جنان را
هر حادثه بگذشته و بگذشته حساب است
پایندگی این است جهان گذران را
چندان که درین کارگه انواع موالید
از عالم ارواح پذیرد سریان را
تا ماه برد مایهٔ اشراق ز خورشید
تا مهر دهد نور سریر سرطان را
در پیکر والاگهران نور فزاید
از فیض تولّای تو آیینهٔ جان را
گوشی بنما تا بگشاییم زبان را
شد سامعه ها چشمهٔ سیماب، گشاید
دیگر صدف ما به چه امّید دهان را؟
افتاده ز جمع آوری، آشفته حواسم
شیرازه فروریخته اوراق خزان را
چون صبح اگر سینه، دم سرد گشاید
خاکی به دهان ریز ملامت نگران را
دور عجبی گردش این دایره دارد
وقت است که گردون بگذارد دوران را
اکنون اثر تربیت دهر بر آن است
تا صورت خرمهره دهد نطفه ى کان را
زین گاو و خرانی که درین مرتع خارند
حیرت سبل نور نظر شد دبران را
برخاسته زین شور زمین، چند بخاری
یک سر به کف غول هوا داده عنان را
خجلت دِهِ طبع دژم از صورت شخصی
بدنام کن از نسبت نوعی، حیوان را
این تیره نهادان که درین دایره هستند
جا تنگ نمودند میان را و کران را
کردند ز تجدید رسوم این رمه ى شوم
عزل از عمل خود خرد قاعده دان را
سیمرغ خود و قوّت پرواز مگس نیست
بال و پر این هیچ کسان همه دان را
بردند ز ما مفت و به ما باز فروشند
بیعانه ى این شرم توان داد جهان را
یاد است مرا این سخن از تجربه کاران
رخساره شجاعت نسبی حیز جبان را؟!
افسرده دلی بر خرد پیر چه آرد؟
اوضاع جهان پیر کند طبع جوان را
پیر خردم گفت ازین کار بکش دست
سرمایه به دامان نتوان کرد زیان را
این گلخنیان گرسنه از مایه ى جهلند
از نکهت گل باز ندانند دخان را
دیو امّت دعوى ست، سلیمان نبی کو؟
بنگر به کیان داده فلک جای کیان را
در جیب خریدار بها گرد کسادی ست
سودت بود آنگه که کنی تخته دکان را
با لخت جگر رخنه ى منقار فروبند
دود نفس داغ، گرفته ست جهان را
ناخن به خراش دل خوددارکه عار است
دم لابهء روبه صفتان، شیر ژیان را
خونابه مریز این همه، آن به که به خشکی
بندد رگ تاکِ قلمت رَه، سیلان را
بر طاق بلندی قلم از دست فکندم
بازوی که تا می کشد این سخت کمان را؟
من دست به دل داده به پیمان خموشی
عشق آمد و از سینه به لب ریخت فغان را
کای صبح نفس روزنه ى فیض نبندی
ز آهنگ سگان ره نگذارد سیران را
گو اشرف خر، جمع کند مظلمهٔ خلق
انصاف مبدّل نکند سیرت وشان را
گر خربطی آواز دهد، وقت مشوران
از نغمهٔ چغزان چه زیان آب روان را
بر خود ستمی کرده، نه بر نکهت عنبر
گنده بغلی، گر شکند غالیه دان را
در کشور معنی تویی امروز سکندر
از صورت زشتان چه غم آیینه گران را؟
بر علم چه نقصان اگر از جهل بلافند
این مشت عوان زاده که عارند جهان را؟
خر عرعر و کبک از لب پرخنده زند دم
از قهقهه فرق است فراوان غثیان را
تا حقد و حسد هست، پریشان سخنی هست
هنجار نفس راست نباشد خفقان را
رنجور حسد چاره ای از خبث ندارد
بیمار نهفتن نتواند هذیان را
نبود عجبی از سگ دیوانه گزیدن
عقرب به سر نیش گشاید رگ جان را
معذور بود جاهل دیوانه، که باشد
اوهام خیالات بسی خواب گران را
بگذار به هم بادیه و بادیه گردان
در کعبه دل یافته ای امن و امان را
طوطی به شکر می تند و زاغ به جیفه
گرگ است پی کاری و کاری ست شبان را
بلبل به گلستان برد آغوش گشاده
در بیشهٔ خود، نیک جعل بسته میان را
خر، گرم نهیق است به ارشاد طبیعت
بیچاره چه سازد که نیاموخت زبان را؟
در صیدگه، ارزان گوزنان شکر و شیر
مه نور خورد، مور برد ذرهٔ خوان را
از قسمت فیّاض ازل تعبیه دارد
معنی به لسان نی کلکت بلسان را
یا از اثر مدح شهنشاه عطابخش
کردهست لبت، طبلهٔ پرنوش، دهان را
آن شاه که در صید معانی ثنایش
چنگال به جایی نرسد ببر بیان را
سالار هدی، عروهٔ وثقای الهی
اورنگ نشین، مملکت عزت و شان را
یعسوب جهان حیدر کرّار که نامش
در کام، به شیرینی جان کرده زبان را
جست از صف کین، لمعه ی خورشید ثنایش
زد در بدن ابر، رگ برق دمان را
سرپنجه ی شیران عجم، مور بتابد
رحمش به ضعیفان چو دهد تاب وتوان را
منعش چو دهد حادثه را تاب عتابی
بر گوشه نهد ابلق دوران جولان را
خلقش چو کند تربیت طبع رذایل
رونق، ملخ حرص دهد مزرع جان را
بر کوه کند سایه اگر ابر حسامش
از ژاله ستاند دیت لاله ستان را
بردارد اگر باد کفش دست تسلی
گیرد دل دریا، تب و تاب عطشان را
شرع کهن ناطقه را نسخ نماید
جایی که گشاید لب اعجاز بیان را
گر خاک درش سرمه کند دیدهء اعمی
خواند به شب از لوح قضا راز نهان را
بیجاده اگر همّت آن حوصله یابد
بی وزن تر از سرمه، کشد کوه گران را
بی نشئهٔ فیض نظر خاک ره او
تعمیر نکردند خرابات مغان را
خاکستر آن شمع که در روضهء او سوخت
شد غالیه سا، طرّهٔ خیرات حسان را
ریزد پر جبریل به جولانگه مدحش
هان، ای نفس گرم نگهدار عنان را
شاها تویی آن بنده نوازی که غلامت
غیر از تو ندانسته، نه بهمان نه فلان را
در پیش من از دولت و اقبال تو گیتی
خاکی ست که در کاسه کنم قیصر و خان را
تا داشته ای بر سر من دست حمایت
بر تارک خورشید زنم چتر کیان را
مه کاسهٔ دریوزه اگر پیش تو دارد
مهتاب شود مرهم ناسور، کتان را
گر خلق تو جانی به تن نامیه بخشد
بیرون کند از باغ جهان، رسم خزان را
بیچاره نصیری چه کند، مرد یقین کیست؟
پی گم شده در راه ولای تو گمان را
آوازهٔ بازوی عدو گیر تو از بیم
ناخن کند از پنجه برون، شیر ژیان را
روزی که به ناورد هژبران قوی چنگ
پرواز دهد دست تو شاهین کمان را
گیسوی ظفر تاب دهد طرهٔ پرچم
سرخاب عدو غازه کشد، مهچهٔ آن را
شمشیر نباید خم ابروی پر از چین
خنجر بجهاند مژهٔ آفت جان را
با زخمه برد گوش به تن چرم گوزنان
حلقوم درد نای پرآوازه دهان را
از هم گسلد خام رگ اندر تن گردان
در هم شکند گرز گران بُرز یلان را
فتح آید و مستانه دهد بوسه رکابت
چرخ آید و قربان شود آن دست و عنان را
شاها منم آن بندهٔ دیرینه که نامم
چون شهرت خورشید گرفته ست جهان را
امروز دو قرن است کزین خامه عطارد
دریوزه کند فیض و برد نفع قران را
در شش جهت این کوس که اقبال هنر کوفت
آوازهٔ بیهوده فروشد ملکان را
در معرکه ها، بحر یسار است، یمینم
بی آب کند خامهٔ من تیغ یمان را
گردد لب جادو نفسان زخمی دندان
گیرم چو به کف خامهٔ اعجاز نشان را
از دولت مدحت همه سود است زیانم
نتواند ادا کرد دلم شکر زیان را
چون صوفی شوریده درون در طرب آرد
گلبانگ صریر قلمم سرو نوان را
هر جا که برآید دم جان پرور کلکم
در طبله کند آن نفس مشک فشان را
در شقّ انامل چو بجنبد قلم من
کور از رگ خارا بشمارد ضربان را
در تیره شب هند شود راه نفس گم
با آن که لبم شعله فروز است، فغان را
در سرمهٔ این خاک سیه، خفته خروشم
وین زمزمه شورانده زمین را و زمان را
سرچشمهٔ حیوان کلامم به سیاهی ست
وین آب روان بخش گرفته ست جهان را
از طنطنهٔ باد بهار نفس من
چون غنچه کنون قافیه تنگ است خزان را
مجنون تو روزی که به صحرای نجف بود
دل سجده بر از ذوق مکین، را و مکان را
بر تارک عزّت گل تجرید شکفتم
نشناخته پای شرفم خار هوان را
آتش به نهاد فلک افتاد ز رشکم
در قبضهٔ آوارگیم داد عنان را
خصمانه حسد برد برآن ناز و تنعّم
بازوی قضا تیر به زِه داشت کمان را
القصّه، درین بتکده افتاده ام امروز
مالیده به رخسار چو صندل یرقان را
بر دوش دل عاجز بی تاب و تحمّل
بربسته ز بار غم خود کوه گران را
خواهم که به کوی تو رسد باز غبارم
پیرانه سر، آغوش گشا بخت جوان را
دور از تو بسی تلخی ایّام چشیدم
دانی تو که یارای بیان نیست زبان را
از رفعت شانم، هدف تیر حوادث
گردن کشی از پای درآورد نشان را
شرم عدم ناطقه و شعلهٔ شوقت
ریزد عرق از ناصیه، حسّان زمان را
لیکن چه کنم، چون نبود صبر و قناعت
در مدح و ثنایت دل شوریده بیان را؟
مشتاب حزین این همه گستاخ، عنان کش
میدان غمت هیچ ندانسته کران را
دستی به دل تنگ نه ای شور قیامت
از خامه شدی چهره گشا باغ جنان را
هر حادثه بگذشته و بگذشته حساب است
پایندگی این است جهان گذران را
چندان که درین کارگه انواع موالید
از عالم ارواح پذیرد سریان را
تا ماه برد مایهٔ اشراق ز خورشید
تا مهر دهد نور سریر سرطان را
در پیکر والاگهران نور فزاید
از فیض تولّای تو آیینهٔ جان را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح امیر مؤمنان (علیه السلام)
بریده لذّت دردت ز دل تمنّی را
نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد
لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
به جیب پیرهن از آستین برآورده ست
صفای ساعدت امروز دست موسی را
توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست
نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
تو مست آمدی و ناز پارسایی رفت
به شط باده کشیدیم، دلق تقوی را
به طور دل چقدر طاقت و توان دارم؟
رخ تو برق به خرمن زند تجلی را
خیال کن که به محشر فتد شکایت من
کسی دراز کشد از چه کار دنیی را؟
قیامت از شب زلف تو تیره ترگردد
زنم چو شانه به گیسوی آه، دعوی را
من آن نواگر دیرین باغ و بستانم
که داشت تازه لبم باز، طرز انشی را
کنون چو بلبل افسرده دل به بهمن و دی
ملال بسته به نطقم ممال املی را
نهفته داشت غبار غم فراق مرا
به کاوش مژه جویان دیار سلمی را
که ناگهان به مشامم نسیم وصل رسید
نمود ناطقه طی، ناله های شکوی را
نشان وادی ایمن به دیده گشت پدید
صبا دمید به گوشم حدیث بُشری را
رواق روضه شاهی که کرده از تعظیم
هوای سجدهٔ او خم، سپهر اعلی را
وصی ختم رسل، شاه اولیا که بود
غبار رهگذرش، نور دیده اعمی را
اگر نه دل به تولایش آرمیده شود
کسی چگونه کند رام دل، تسلی را؟
عجب نباشد اگر غاصب آب دین ببرد
که حرص در دلش افروخت نار حمّی را
ز حق، کجا دل آگاه دیده می پوشد؟
دهد به باطل اگر روزگار فتوی را
بسیط ملک بود ملک سروری که سزد
امیر دنیی و عقبی ملک تعالی را
ستردن هوس آید ز سینه، از دستی
که بسترد زحرم لوث لات و عزّی را
قدم به جای پیمبر کسی تواند هشت
که هم به دوش نبی هشته پای تقوی را
جهان نواز خدیوا، به گوشهٔ نظری
چه باشد ار بنوازی کمینه مولی را؟
به درگه تو تهی کیسگان نقد کرم
مثل زنند به امساک، معن و یحیی را
به لفظ خازن جود تو نگذرد معنی
مگر ز صورت معنی جدا کند نی را
حدیث نطق تو هر جا در اهتزاز آید
جنین مسیج شود درمشیمه حُبلی را
عتاب تلخ تو را با دل آن موافقت است
که با طبیعت محرور، آب کسنی را
چراغ داغ تو را با دل آن معاشرت است
که هست با دل مجنون خیال لیلی را
سزای غیر ثنای تو هم بود کلکم
توان به گلخن اگر برد شاخ طوبی را
ز جنس درد گرانمایه ات دکان دلم
شکسته رونق بازار قدس و رضوی را
اگر نه پای ثنای تو در میان باشد
ز یکدگر گسلد ربط، لفظ و معنی را
شها منم که جبینم ز داغ بندگیت
کشد به ناصیهٔ آفتاب طغری را
غبار راه توام در نظر نمی آرم
شکوه خرگه جمشید و تخت کسری را
بلند همّتم از دولت گدایی تو
کنم به کاسهٔ افلاک خاک دنیی را
ز بیم جرم و ز امّید طاعت آزادم
گذاشتم به ولای تو کار عقبی را
ز مشرق قلمم چون سهیل نقطه دمد
یمن به غرب نویسد برات شعری را
به نکته، ننگ من از طرز انوری ست که گفت:
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
به هر کجا که صریر نیم نوا سنجد
هوای رقص برآرد ز خاک موتی را
زبان ز خجلت دستان سرایی قلمم
جری به نکته نگردد جریر و اعشی را
نه حَدِّ شمع زبان آوری ست، تا کلکم
شکسته در به لسانش لسان دعوی را
به صفحه نقش پریشان سواد خامهٔ من
نمونه ای است بناگوش و زلف لیلی را
به مدح شاه میامیز لاف خویش حزین
به شهد نحل میالا، لعاب افعی را
همیشه تا که بهاران بود به غازه گری
خزان برد ز سرانگشت غنچه حنّی را
بود شکفته و رنگین رخ غلامانت
چو گل به تارک عزّت گرفته مأوی را
نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد
لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
به جیب پیرهن از آستین برآورده ست
صفای ساعدت امروز دست موسی را
توان ز عشوهٔ درد تو و دلم دانست
نیازمندی مجنون و ناز لیلی را
تو مست آمدی و ناز پارسایی رفت
به شط باده کشیدیم، دلق تقوی را
به طور دل چقدر طاقت و توان دارم؟
رخ تو برق به خرمن زند تجلی را
خیال کن که به محشر فتد شکایت من
کسی دراز کشد از چه کار دنیی را؟
قیامت از شب زلف تو تیره ترگردد
زنم چو شانه به گیسوی آه، دعوی را
من آن نواگر دیرین باغ و بستانم
که داشت تازه لبم باز، طرز انشی را
کنون چو بلبل افسرده دل به بهمن و دی
ملال بسته به نطقم ممال املی را
نهفته داشت غبار غم فراق مرا
به کاوش مژه جویان دیار سلمی را
که ناگهان به مشامم نسیم وصل رسید
نمود ناطقه طی، ناله های شکوی را
نشان وادی ایمن به دیده گشت پدید
صبا دمید به گوشم حدیث بُشری را
رواق روضه شاهی که کرده از تعظیم
هوای سجدهٔ او خم، سپهر اعلی را
وصی ختم رسل، شاه اولیا که بود
غبار رهگذرش، نور دیده اعمی را
اگر نه دل به تولایش آرمیده شود
کسی چگونه کند رام دل، تسلی را؟
عجب نباشد اگر غاصب آب دین ببرد
که حرص در دلش افروخت نار حمّی را
ز حق، کجا دل آگاه دیده می پوشد؟
دهد به باطل اگر روزگار فتوی را
بسیط ملک بود ملک سروری که سزد
امیر دنیی و عقبی ملک تعالی را
ستردن هوس آید ز سینه، از دستی
که بسترد زحرم لوث لات و عزّی را
قدم به جای پیمبر کسی تواند هشت
که هم به دوش نبی هشته پای تقوی را
جهان نواز خدیوا، به گوشهٔ نظری
چه باشد ار بنوازی کمینه مولی را؟
به درگه تو تهی کیسگان نقد کرم
مثل زنند به امساک، معن و یحیی را
به لفظ خازن جود تو نگذرد معنی
مگر ز صورت معنی جدا کند نی را
حدیث نطق تو هر جا در اهتزاز آید
جنین مسیج شود درمشیمه حُبلی را
عتاب تلخ تو را با دل آن موافقت است
که با طبیعت محرور، آب کسنی را
چراغ داغ تو را با دل آن معاشرت است
که هست با دل مجنون خیال لیلی را
سزای غیر ثنای تو هم بود کلکم
توان به گلخن اگر برد شاخ طوبی را
ز جنس درد گرانمایه ات دکان دلم
شکسته رونق بازار قدس و رضوی را
اگر نه پای ثنای تو در میان باشد
ز یکدگر گسلد ربط، لفظ و معنی را
شها منم که جبینم ز داغ بندگیت
کشد به ناصیهٔ آفتاب طغری را
غبار راه توام در نظر نمی آرم
شکوه خرگه جمشید و تخت کسری را
بلند همّتم از دولت گدایی تو
کنم به کاسهٔ افلاک خاک دنیی را
ز بیم جرم و ز امّید طاعت آزادم
گذاشتم به ولای تو کار عقبی را
ز مشرق قلمم چون سهیل نقطه دمد
یمن به غرب نویسد برات شعری را
به نکته، ننگ من از طرز انوری ست که گفت:
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
به هر کجا که صریر نیم نوا سنجد
هوای رقص برآرد ز خاک موتی را
زبان ز خجلت دستان سرایی قلمم
جری به نکته نگردد جریر و اعشی را
نه حَدِّ شمع زبان آوری ست، تا کلکم
شکسته در به لسانش لسان دعوی را
به صفحه نقش پریشان سواد خامهٔ من
نمونه ای است بناگوش و زلف لیلی را
به مدح شاه میامیز لاف خویش حزین
به شهد نحل میالا، لعاب افعی را
همیشه تا که بهاران بود به غازه گری
خزان برد ز سرانگشت غنچه حنّی را
بود شکفته و رنگین رخ غلامانت
چو گل به تارک عزّت گرفته مأوی را
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت امیر مومنان علیه السلام
شد جان و هوش و صبر و خرد را ز کار دست
مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار
تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
دادم ز دست حلقهٔ درگاه کعبه را
اما نمی کشم ز خم زلف یار دست
پهلو به بستری ننهم دور از آن میان
یکشب که با غمی نکنم در کنار دست
گیرم به کف چگونه حریفان پیاله را؟
زین سان که رعشه دار بود از خمار دست
دست ار نمی نهی به دلم حق به دست توست
کاین دل در آتش است و تو را در نگار دست
مشنو مپرس قصّهٔ این تاب و تب مرا
از دور هم ز آتش من دور دار دست
نوبت به دست بی سر و پایان نمی رسد
یک طرف دامن است تو را و هزار دست
شمشاد من ببالکه صدبار برده است
دستِ نگار بسته ات از نوبهار دست
دست زیار رفتهٔ ما راگناه چیست؟
چون بهله کرده برکمرت استوار دست
نتوان شکست بیعتِ یار قدیم را
چون درکشد ز دست سبو، میگسار دست؟
ساقی به عشق یار که در دِه پیاله ای
مطرب ترانه سرکن و در زن به تار دست
افسرده ام، بخوان غزل عاشقانه ای
تا با حریف شوق کنم در کنار دست
از بس نهفته گرد غمم، گر نفس کشم
خورشید پیش دیده نهد از غبار دست
مشکل دهد دگر به هم این هر چهار دست
دست ای سبو مکش ز حریفان درین خمار
تا عهد کهنه تازه نمایم بیار دست
دادم ز دست حلقهٔ درگاه کعبه را
اما نمی کشم ز خم زلف یار دست
پهلو به بستری ننهم دور از آن میان
یکشب که با غمی نکنم در کنار دست
گیرم به کف چگونه حریفان پیاله را؟
زین سان که رعشه دار بود از خمار دست
دست ار نمی نهی به دلم حق به دست توست
کاین دل در آتش است و تو را در نگار دست
مشنو مپرس قصّهٔ این تاب و تب مرا
از دور هم ز آتش من دور دار دست
نوبت به دست بی سر و پایان نمی رسد
یک طرف دامن است تو را و هزار دست
شمشاد من ببالکه صدبار برده است
دستِ نگار بسته ات از نوبهار دست
دست زیار رفتهٔ ما راگناه چیست؟
چون بهله کرده برکمرت استوار دست
نتوان شکست بیعتِ یار قدیم را
چون درکشد ز دست سبو، میگسار دست؟
ساقی به عشق یار که در دِه پیاله ای
مطرب ترانه سرکن و در زن به تار دست
افسرده ام، بخوان غزل عاشقانه ای
تا با حریف شوق کنم در کنار دست
از بس نهفته گرد غمم، گر نفس کشم
خورشید پیش دیده نهد از غبار دست
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
آلودهای به خون من جان نثار دست
کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
باید نوازشی دل بی طاقت مرا
گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال
گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش
دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
گر جویبار عاطفتش موج زن شود
هرگز به پنبه زار نیابد شرار دست
شیرازهٔ ولایش اگر در میان نبود
با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست
یک نقش پاست در قدمش، نازد از چه رو؟
عزمش پی گشودن این نه حصار دست
خورشید بر دمد ز بُن ناخنِ هلال
گیرد اگر به پیش کَفَش ز افتقار دست
بخشد اگر عنایت او خلعت بقا
هرگز نمی شود به گریبان دچار دست
گر ناورد به ذیل تولّایش اعتصام
درکارگاه صنع نیاید به کار دست
صیت ورع دهد چو به عالم مهابتش
خشکد چو شانه در شکن زلف یار دست
گردد چو موج زن کف دریا عطای او
بر سر زند ز پنجهٔ مرجان، بحار دست
گر دست قدرتش ننهد پای در میان
ترکیب را به هم ندهد پود و تار دست
مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود
معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست
شد یار، دست و بازوی خیبرگشای او
روزی که جمله را شده بودی ز کار دست
ای مدّعی بگو، ز حریفان دگر کِه بود
تا بر زند به معرکهٔ گیر و دار دست؟
بی حاصلی که از کرمش فیض یاب نیست
چون بید، شسته نخل حیاتش ز بار دست
نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد
مالد به چشم خویش ز خواب و خمار دست
شاها منم که برده به نیروی مدحتت
گلبانگ خوشنوایی من از هزار دست
خون دل است، ز آتش غم پختگی گرفت
نظمم،که برده است ز مشک تار دست
بر فرقِ فَرقَدان نهم از اقتدار پای
تا بسته ام به درگه تو بنده وار دست
در موکبم پیاده رود روح بوفراس
شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست
مانی کجاست این من و این کلک و این مصاف؟
یازیده است خامهٔ صنعت نگار دست
آنجا که فکرتم شکند گوشه نقاب
حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست
در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال
امّا ندادش این گهر شاهوار دست
سلمان بسی به چشمهٔ فکرت فشرد پای
امّا نیافت بر سخن آبدار دست
داو نخست زد قلمم در سخن، دوشش
بردم درین قمار ز یاران سه چار دست
کمتر نگار کلک مرا پای مزد نیست
صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست
آید سبک، به کفهٔ میزان قدرتش
کلکم زند چو برکمرکوهسار دست
رنجیده است خامه کنون از دم حسود
از یک نسیم، رعشه دهد بر چنار دست
تا کی خورم به سر، چو قلم، تیغ حادثات
باید کشید ازین هنر پایدار دست
با تیغ مصرعم، چه کند طعن مدعی؟
غافل که می دهد به دم ذوالفقار دست
مدحش کجا وکوتهی پایه ات حزین
در زن به ذیل عاطفت اختصار دست
با صد جهان امیدگشوده ست از نیاز
هر مصرعم ز قافیه، بر کردگار دست
طالع ضعیف اگر بود، امّید من قویست
خالی نمی زنم من امّیدوار دست
دست حمایت تو شها بر جهان رساست
کوته نسازی از سر این خاکسار دست
کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
باید نوازشی دل بی طاقت مرا
گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال
گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش
دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
گر جویبار عاطفتش موج زن شود
هرگز به پنبه زار نیابد شرار دست
شیرازهٔ ولایش اگر در میان نبود
با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست
یک نقش پاست در قدمش، نازد از چه رو؟
عزمش پی گشودن این نه حصار دست
خورشید بر دمد ز بُن ناخنِ هلال
گیرد اگر به پیش کَفَش ز افتقار دست
بخشد اگر عنایت او خلعت بقا
هرگز نمی شود به گریبان دچار دست
گر ناورد به ذیل تولّایش اعتصام
درکارگاه صنع نیاید به کار دست
صیت ورع دهد چو به عالم مهابتش
خشکد چو شانه در شکن زلف یار دست
گردد چو موج زن کف دریا عطای او
بر سر زند ز پنجهٔ مرجان، بحار دست
گر دست قدرتش ننهد پای در میان
ترکیب را به هم ندهد پود و تار دست
مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود
معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست
شد یار، دست و بازوی خیبرگشای او
روزی که جمله را شده بودی ز کار دست
ای مدّعی بگو، ز حریفان دگر کِه بود
تا بر زند به معرکهٔ گیر و دار دست؟
بی حاصلی که از کرمش فیض یاب نیست
چون بید، شسته نخل حیاتش ز بار دست
نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد
مالد به چشم خویش ز خواب و خمار دست
شاها منم که برده به نیروی مدحتت
گلبانگ خوشنوایی من از هزار دست
خون دل است، ز آتش غم پختگی گرفت
نظمم،که برده است ز مشک تار دست
بر فرقِ فَرقَدان نهم از اقتدار پای
تا بسته ام به درگه تو بنده وار دست
در موکبم پیاده رود روح بوفراس
شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست
مانی کجاست این من و این کلک و این مصاف؟
یازیده است خامهٔ صنعت نگار دست
آنجا که فکرتم شکند گوشه نقاب
حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست
در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال
امّا ندادش این گهر شاهوار دست
سلمان بسی به چشمهٔ فکرت فشرد پای
امّا نیافت بر سخن آبدار دست
داو نخست زد قلمم در سخن، دوشش
بردم درین قمار ز یاران سه چار دست
کمتر نگار کلک مرا پای مزد نیست
صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست
آید سبک، به کفهٔ میزان قدرتش
کلکم زند چو برکمرکوهسار دست
رنجیده است خامه کنون از دم حسود
از یک نسیم، رعشه دهد بر چنار دست
تا کی خورم به سر، چو قلم، تیغ حادثات
باید کشید ازین هنر پایدار دست
با تیغ مصرعم، چه کند طعن مدعی؟
غافل که می دهد به دم ذوالفقار دست
مدحش کجا وکوتهی پایه ات حزین
در زن به ذیل عاطفت اختصار دست
با صد جهان امیدگشوده ست از نیاز
هر مصرعم ز قافیه، بر کردگار دست
طالع ضعیف اگر بود، امّید من قویست
خالی نمی زنم من امّیدوار دست
دست حمایت تو شها بر جهان رساست
کوته نسازی از سر این خاکسار دست
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت حضرت امیر مؤمنان (ع)
زان پیش کز فراز در هفت خوان صبح
پرچم گشا شود علم کاویان صبح
چشم ستارگان همه از شوق می پرند
در رهگذار خسرو خاورستان صبح
بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر
رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
تیر دعای شب به هدف تا شود قرین
اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
در عز و در علا، گهرم اختر شرف
در صدق و در صفا نفسم، هم عنان صبح
میزد نوا به صوت صریرم، خروس عرش
می شد به آفتاب ضمیرم قران صبح
جاری ز نوک خامهٔ من چشمه سار فیض
راهی به بانگ ناله ی من کاروان صبح
پای عروج فکرت من بر نُه آسمان
عار همای همّت من استخوان صبح
ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس
آمد به گوش هوش دلم چون اذان صبح
کای آفتاب رای، چرا دل فسرده ای؟
افسردگی ندید کسی در جهان صبح
در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض
در حضرت تو بسته به خدمت میان صبح
خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن
ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح
گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ای ست
کاحرامیش، سزا نبود پرنیان صبح
آن درگهی که از پی دریوزهٔ شرف
از دور کرده بوسه ربایی دهان صبح
آن قبّه ای که گرد سرش چون کبوتران
پر می زند همای بلند آشیان صبح
یعنی رواق روضهٔ شیر خدا علی
کز سهم او زره شده ببر بیان صبح
آن عرش آشیانه که گلمیخ سده اش
صیقل زند به جبههٔ آیینه سان صبح
آن شاه شیر حمله،که مالید در مصاف
بر خاک راه، روی جهان پهلوان صبح
آن صفدری که لمعهٔ برق سنان او
از هم چو ماهتاب بریزد کتان صبح
آن لجّهٔ کرم که ز عجز سپاس او
پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح
آن بی دریغ بخش، که بر خوان مکرمت
پروردهٔ نمک بودش استخوان صبح
کلکم چو وصف صولت سرپنجه اش کند
ریزد ز رعشه، ناخن شیر ژیان صبح
در روزگار اگر نزند دم ز راستی
با تیغ آفتاب ببرّد زبان صبح
چون سیم و زر که از کف رادش به خاک ریخت
ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح
نه پخته گیرگشت، نه مرهم پذیر شد
تیغش مگر شکافته برگستوان صبح
ای فیض گستری که از افزونیِ نوال
بر دست توست، چشم و دل بحر و کان صبح
تا دید از چراغ یقین تو پرتوی
شد در تنور سرد فلک، پخته نان صبح
هر دم ز تنگدستی خویش است شرمگین
در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح
داغ غلامی تو نباشد نهفتنی
روشن به عالمی شده راز نهان صبح
خدّام روضهء توکنندش اگر قبول
گردد فتیله شمع تو را، ریسمان صبح
دوران ستمگر است، بفرما سپهر را
تا تیغ مهر بازکند از میان صبح
ایوان رفعت تو کجا، مدح من کجا؟
نتوان به آسمان شدن، از نردبان صبح
با من می شبانه به مدحت کشیده است
روشن شد این نهان ز لب می چکان صبح
چون ماهتاب، کاسهٔ شیری ست آبدار
کالای دیدهٔ من و جنس دکان صبح
بردارم آستین اگر از دیده شب چو شمع
نم گیرد آفتاب، در آیینه دان صبح
شاها منم که شور به عالم درافکند
گلبانگ خوش نوایی من چون زبان صبح
چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد
روشن چراغ، بشنوی از روشنان صبح
در هند چون ترانهٔ مدح تو سر کنم
خفتان درد تهمتن زابلستان صبح
در شام هجر اگر ز ولای تو دم زنم
بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح
افکنده از شرار پر و بال سوخته
پروانه ی چراغ تو آتش به جان صبح
نیروی مهر توست که با تیشه قلم
بر می تراشم این همه گوهر زکان صبح
بنگر که چون به نالی هم بسته شست من
پیکان خامه بر هدف امتحان صبح؟!
بازوی من قوی ست وگرنه درین مصاف
تن در نمی دهد به کشیدن کمان صبح
چون تیغ، در مصاف سخن تندتر شود
چندان که می خورد نفسم بر فسان صبح
حلاج لفظ و معنیم، اینک فتاده است
چون پنبه دردم چک من پود نان صبح
بیند چوشان خامهٔ گوهرفشان من
خواباند آسمان علم زرفشان صبح
اندیشه را چو خاره رگی بود، ریختم
خون هزار نغمه به بر در سنان صبح
درپیچ وتاب سنبل هر مصرعم حزین
پچیده بوی نسترن بوستان صبح
اکنون برآر دست طلب ز آستین دل
همدوش مدعاست دعا در زبان صبح
تا همچو من کسی نشود برسخن سوار
تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح
گلشن ز ابرِ دست تو بادا ریاض دل
روشن ز یمن مهر تو بادا روان صبح
پرچم گشا شود علم کاویان صبح
چشم ستارگان همه از شوق می پرند
در رهگذار خسرو خاورستان صبح
بودم نهاده بر سر زانوی فکر سر
رایم چو آفتاب، ضمیرم به سان صبح
تیر دعای شب به هدف تا شود قرین
اندیشه در کشیدن زرّین کمان صبح
در عز و در علا، گهرم اختر شرف
در صدق و در صفا نفسم، هم عنان صبح
میزد نوا به صوت صریرم، خروس عرش
می شد به آفتاب ضمیرم قران صبح
جاری ز نوک خامهٔ من چشمه سار فیض
راهی به بانگ ناله ی من کاروان صبح
پای عروج فکرت من بر نُه آسمان
عار همای همّت من استخوان صبح
ناگه سروش هاتف خلوتسرای قدس
آمد به گوش هوش دلم چون اذان صبح
کای آفتاب رای، چرا دل فسرده ای؟
افسردگی ندید کسی در جهان صبح
در خاطر تو گشته مجاور بهار فیض
در حضرت تو بسته به خدمت میان صبح
خواهد هر آنچه خاطر پاکت اشاره کن
ای چاکر تو خسرو گیتی ستان صبح
گفتم که آرزوی دل احرام کعبه ای ست
کاحرامیش، سزا نبود پرنیان صبح
آن درگهی که از پی دریوزهٔ شرف
از دور کرده بوسه ربایی دهان صبح
آن قبّه ای که گرد سرش چون کبوتران
پر می زند همای بلند آشیان صبح
یعنی رواق روضهٔ شیر خدا علی
کز سهم او زره شده ببر بیان صبح
آن عرش آشیانه که گلمیخ سده اش
صیقل زند به جبههٔ آیینه سان صبح
آن شاه شیر حمله،که مالید در مصاف
بر خاک راه، روی جهان پهلوان صبح
آن صفدری که لمعهٔ برق سنان او
از هم چو ماهتاب بریزد کتان صبح
آن لجّهٔ کرم که ز عجز سپاس او
پیچیده در گلو نفس ناتوان صبح
آن بی دریغ بخش، که بر خوان مکرمت
پروردهٔ نمک بودش استخوان صبح
کلکم چو وصف صولت سرپنجه اش کند
ریزد ز رعشه، ناخن شیر ژیان صبح
در روزگار اگر نزند دم ز راستی
با تیغ آفتاب ببرّد زبان صبح
چون سیم و زر که از کف رادش به خاک ریخت
ریزد ستاره از نفس مهرگان صبح
نه پخته گیرگشت، نه مرهم پذیر شد
تیغش مگر شکافته برگستوان صبح
ای فیض گستری که از افزونیِ نوال
بر دست توست، چشم و دل بحر و کان صبح
تا دید از چراغ یقین تو پرتوی
شد در تنور سرد فلک، پخته نان صبح
هر دم ز تنگدستی خویش است شرمگین
در گلشن تو غنچه شود گلستان صبح
داغ غلامی تو نباشد نهفتنی
روشن به عالمی شده راز نهان صبح
خدّام روضهء توکنندش اگر قبول
گردد فتیله شمع تو را، ریسمان صبح
دوران ستمگر است، بفرما سپهر را
تا تیغ مهر بازکند از میان صبح
ایوان رفعت تو کجا، مدح من کجا؟
نتوان به آسمان شدن، از نردبان صبح
با من می شبانه به مدحت کشیده است
روشن شد این نهان ز لب می چکان صبح
چون ماهتاب، کاسهٔ شیری ست آبدار
کالای دیدهٔ من و جنس دکان صبح
بردارم آستین اگر از دیده شب چو شمع
نم گیرد آفتاب، در آیینه دان صبح
شاها منم که شور به عالم درافکند
گلبانگ خوش نوایی من چون زبان صبح
چون شمع خامه ام نفس آتشین کشد
روشن چراغ، بشنوی از روشنان صبح
در هند چون ترانهٔ مدح تو سر کنم
خفتان درد تهمتن زابلستان صبح
در شام هجر اگر ز ولای تو دم زنم
بر دوش آسمان فکنم طیلسان صبح
افکنده از شرار پر و بال سوخته
پروانه ی چراغ تو آتش به جان صبح
نیروی مهر توست که با تیشه قلم
بر می تراشم این همه گوهر زکان صبح
بنگر که چون به نالی هم بسته شست من
پیکان خامه بر هدف امتحان صبح؟!
بازوی من قوی ست وگرنه درین مصاف
تن در نمی دهد به کشیدن کمان صبح
چون تیغ، در مصاف سخن تندتر شود
چندان که می خورد نفسم بر فسان صبح
حلاج لفظ و معنیم، اینک فتاده است
چون پنبه دردم چک من پود نان صبح
بیند چوشان خامهٔ گوهرفشان من
خواباند آسمان علم زرفشان صبح
اندیشه را چو خاره رگی بود، ریختم
خون هزار نغمه به بر در سنان صبح
درپیچ وتاب سنبل هر مصرعم حزین
پچیده بوی نسترن بوستان صبح
اکنون برآر دست طلب ز آستین دل
همدوش مدعاست دعا در زبان صبح
تا همچو من کسی نشود برسخن سوار
تا ابلق زمانه بود زیر ران صبح
گلشن ز ابرِ دست تو بادا ریاض دل
روشن ز یمن مهر تو بادا روان صبح