عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
چون سر زلف تو برعارض زیبا دیدم
روز نوروز و شب قدر به یکجا دیدم
در بهشت رخ تو بر طرف آب حیات
جان صاحب نظران را به تماشا دیدم
همه به روی تو چه ماند که به جای کلفش
نقطه ها بر رخت از عنبر سارا دیدم
گفت روی تو به خورشید که هرگز دیدی
بهتر از خویش بگفتا که شما را دیدم
به سر زلف تو کردم نظر از هر مویش
صد دل شیفته را سلسله بر پا دیدم
دل خود را ز میان همه می جستم باز
بند آن شیفته بر جمله اعضا دیدم
گفتمش کار تو با سلسله چون است ای دل
گفت کاین بند فتوح همه دل ها دیدم
چون در ان زلف چو زنجیر بیا بم راهی
از جهان آنچه مرا بود تمنا دیدم
سخن خال و لبت چون به زبان آوردم
دهن خویش پر از عنبر و حلوا دیدم
لب لعلت قدم خواجه نمی یارم گفت
لایق خاک در مجلس اعلا دیدم
گر به سوی تو بود میل افاضل چه عجب
جوی ها را همه آهنگ به دریا دیدم
از نعم گفتن تو سایل انعامت را
دهن از خنده به شکل دهن لا دیدم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
این منم در صحبت جانان که جان می پرورم
گر به خوابش دیدمی هرگز نگشتی باورم
دیده میمالم که نقش دوست است این یاخیال
صورتش تا بیش می بینم درو حیرانترم
سال ها خون خورده ام در انتظار وعده یی
تاز آب زندگانی شد لبالب ساغرم
با چنین روو لبی گوشمع و شیرینی مباش
با نسیم زلف او فارغ ز مشک و عنبرم
غیر تم آید که گیرد در کنارش چون منی
چون شبی در خدمت یاران به روز آورده ام
حیف باشد بعد ازین کردن نظر بر روی ها
ناگهان دولت به پای خود درامد از درم
در بهشتم گر خطاب آید که مقصودی بخواه
من نه آن شخصم که بودم خود همامی دیگرم
ناله و بیداری شب های ما ضایع نشد
ورنه امشب تا به وقت صبح بودی در برم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
در ان نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
زخواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک بر آرم
به آرزوی توخیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که در آیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز جام و ساغر رضوان
مرا به باده چه حاجت چومست بوی تو باشم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
ساقیا بر سر جان بار گران است تنم
باده ده باز رهان یک نفس از خویشتنم
من ازین هستی خود نبک به جان آمده ام
تو چنان بی خبرم کن که ندانم که منم
نفس را یار نخواهم که نه زین اقلیمم
چه کنم صحبت هندو که از شهر ختنم
گل بستان جهان در نظرم چون آید
روضه باغ بهشت است نه آخر چمنم
پیش این قالب مردار چه کار است مرا
نیستم زاغ و زغن طوطی شکر سخنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای نسیم سحری بوی نگارم به من آر
تا من از شوق قفس را همه درهم شکنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا ور یار
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
در میان من و معشوق همام است حجاب
وقت آن است که این پرده به یک سو فکنم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در رخت می نگرم صورت جان می بینم
آنچه دل می طلبد پیش تو آن می بینم
روح را چهرهٔ تو نور یقین می بخشد
عقل را پیش دهانت به گمان می بینم
در میان از دهنت بیشتر از نامی نیست
از وجودش سخن و خنده نشان می بینم
من از ان لب چوحدیثی به زبان می آرم
آب حیوان ز لب خویش چکان می بینم
وصف رویت نه به اندازه تقریر من است
که به صد مرتبه زان سوی بیان می بینم
روی و بالای تو را هر که ببیند گوید
آفتابی ست که بر سرو روان می بینم
من و وصلت چه خیالیست که بر خاکدرت
نقش پیشانی شاهان جهان می بینم
پای آهسته نه از خانه برون کان منزل
سر به سر پر دل صاحب نظران می بینم
فتنه روی تو تنها نه همام است آخر
عالمی را به جمالت نگران می بینم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
نوبهار و بوی زلف یار و انفاس نسیم
اهل دل را میدهد پیغام جنتات نعیم
صبح سر برزد ز مشرق باده پیش آر ای ندیم
یک زمانم بی خبر کن تاکی از امید و بیم
مرغ گویا گشت مطرب گو نوایی خوش بزن
یاد ده ما را وفای یار و پیمان قدیم
هر گران جانی نشاید مجلس اصحاب را
با ملیحی شنگ باشد یا سبک روحی ندیم
در چنین موسم که گلها خیمه بر صحرازدند
گر درون خانه بنشینی بود عیبی عظیم
وصل جانان را غنیمت می شمر فصل بهار
فرصتی کز دست شد نتوان خرید اورا به سیم
عالم حسن وملاحت نیست این میدان خاک
خار می ماند به جا و گل نمی ماند مقیم
بعد ازین ما و گل افشان وسماع و روی دوست
کوس عشق شاهدان نتوان زدن زیر گلیم
صحبت خوبان نباشد بی ملامت ای همام
مدعی را گو که از جاهل نمی رنجد حکیم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
ما به بوی زلف یار مهربان آسوده ایم
گر نباشد مشک و عنبر در جهان آسوده ایم
چون به خلوت با خیالش عشق بازی می کنیم
از گلستان فارغیم از بوستان آسوده ایم
تا خیال قامتش در دیدهٔ گریان ماست
گر نروید سرو بر آب روان آسوده ایم
ما که آسایش برای جان خود می خواستیم
چون به ترک جان بگفتیم این زمان آسوده ایم
دوش ناگه بار بی اغیار بر ما برگذشت
آن تصور می کنیم و همچنان آسوده ایم
همچو شاهان برکنار ماه رویان بر حریر
ماگدایان دوش خوش بر آستان آسوده ایم
فارغیم از نغمهٔ بلبل که شب ها تا سحر
در میان کویش از بانگی سگان آسوده ایم
در میان عاشقان وصف لبش گویند و بس
کز صفت های بهشت جاودان آسوده ایم
یک نفس از ذکر او خالی نمی باشد همام
لاجرم ز انفاس آن شیرین زبان آسوده ایم
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای پیش نقش روی تو صاحب دلان بی خویشتن
وز چشم مستت فتنه ها افتاده در هر انجمن
تا خرقه و پشمینه را بازار دعوی بشکنی
طرف کله را برشکن بنمای زلف پر شکن
گوی گریبان کیست گاو سر بر سر دوشت نهد
بیم است کز غیرت کنم صد پاره بر تن پیرهن
چون بار پیراهن کشی کز گل بسی نازکتری
پیراهنی باید تو را از لاله و برگ سمن
گل لاف خوبی می زند سروسهی سر می کشد
سلطان حسنی هر دو را بنشان به جای خویشتن
از آرزوی قامتت صد عاشق سرگشته را
افتاده بینی بی خبر در پای سرو و نارون
هر شب فغان عاشقان آید ز کویت همچنان
کاید بدوقت صبحدم فریاد مرغان از چمن
تامشکجان پرور شود اجزای آهو سر به سر
بفرست بردست صبا بویی به صحرای ختن
ای در لبت جانها نهان با اسخن گویک زمان
نادر تنم گرددر وانصد جان شیرین زان دهن
شعرهمام خوش نفس دل را بیفزاید هوس
شیرین بودا لفاظ او چون از لبت گوید سخن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به معنی چون شود صورت مزین
چو قصری باشد از خورشید روشن
گل رنگین اگر بویی ندارد
نظر بر رنگی رخسارش میفکن
میز دیگی هوس جز با ملیحی
نباید بی نمک خود دیگ پختن
نظر جز پیش منظورم نیاید
چنین حسنی که وصفش می کنم من
دل از اندیشه دنیی و عقبی
تهی کردم چو او را کشت مسکن
خوش است از پاک بازان جان فشانی
ولی در پای بار پاک دامن
محبت از ره پرهیزگاری
چنان آید که نور از راه روزن
نخواهم آرزوی جان که حیف است
میان جان و جانان دست و گردن
محبت بر هوا چون گشت غالب
همام از گلخن آمد سوی گلشن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا سرم خالی نگردد از خیال ما و من
خویشتن باشم حجاب روی یار خویشتن
تن که زحمت می دهد جان را نخواهم صحبتش
حیف باشد در میان جان و جانان پیرهن
رونق حسن پری رویان نماند در جهان
گر نقاب از رخ براندازد جهان آرای من
چون بود خورشید را از جانب مشرق طلوع
سهل باشد گر سهیلی بر نیاید از یمن
جان مشتاق مرا سودای زلفت در سرست
لا تلومونی فذاک الشوق من حب الوطن
ای زعکس حسن رویت زاب و گل پیدا شده
خوب رویان در مه و خورشید تابان طعنه زن
پادشاهی و منم درویش سر بر آستان
جمله اجزای وجودم سایلان بی سخن
جرعه یی از جام خود در کام این ناکام ریز
آب حیوان در دهان تشنه باید ریختن
گر چکد بر مرغ بریان قطره یی ز آب حیات
بال بگشاید در آتش بر پرد از بسا بزن
هر که از عشقت جوانی بازیابد چون همام
گو دگر لاف از حیات روح حیوانی مزن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
شیوه مردان نباشد عشق پنهان باختن
کمتر از پروانه نتوان بود در جان باختن
در مقامرخانه رندان با همت در آی
تا ببینی از گدایان ملک سلطان باختن
در خرابات محبت کار سرمستان بود
جاه و مال و نام و ننگ و کفر و ایمان باختن
چون حریف دوستی نام گرو بردن که چه
شرط جانبازان نباشد با گروگان باختن
گوی دلخوش می ربایدزلف چون چوگان تو
گو بیاموزید شاهان گوی و چوگان باختن
پاکبازان را چو بازی می نمایدای همام
بر بساط نرد عشقش مهره جان باختن
بازی ما گر پریشان است در شطر نج عشق
مست را معذور دارید از پریشان باختن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چیست دولت صحبت صاحبدلان دریافتن
با حضور دوستان مهربان دریافتن
روی جانان را که نوق جان مشتاقان ازوست
وصل بی یک انتظاری با کمان دریافتن
سایه های بید بر آب روان فصل بهار
در میان بوستان با دوستان دریافتن
فرصت روز جوانی را غنیمت میشمار
دولت جاوید باشد آن زمان دریافتن
آب حیوان معانی را به شب خیزی طلب
زان که بی ظلمت میسر نیست آن دریافتن
از محبت باز جان را قوت پرواز بخش
تا برو آسان نماید آشیان دریافتن
هر چه داری پیشکش کن بر در ایوان شاه
حضرت سلطان نخواهی رایگان دریافتن
روی جانان را زمین و آسمان آیینه اند
کو نظر تا عکس رویش را توان دریافتن
ای همام از نور روی او اگر بینا شوی
عالم جان را توانی زین جهان دریافتن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
ملامت می کند دشمن مرا در عشق ورزیدن
به چشم عاشقان باید جمال شاهدان دیدن
نگردانند بدگویان مرادوراز نکورویان
به آواز سگان نتوان ز کوی دوست گردیدن
میان خلق می باید که عاشق راز نگشاید
ولی هرگز نمی شاید به گل خورشید پوشیدن
ملامت با دپندارم چووصل دوست می خواهم
به هر بادی نمی شاید چو برگ بیدلرزیدن
تورا ای ماه خرگاهی رسد بر دلبران شاهی
باید جمله خوبان را زمین پیش تو بوسیدن
از روی خوب می بینم جهان پر فتنه و غوغا
وزینجاگشت هم پیدا طریق بت پرستیدن
از عکس روی چون ماهت به شب روشن شود راهت
کسی را سوی خرگاهت نباید راه پرسیدن
تماشا را اگر روزی میان باغ بخرامی
نباشد باغبانان را دگر پروای گل چیدن
دهان غنچه خوش باشد سحر که چون شود خندان
ولی ذوقی دگر دارد لبت هنگام خندیدن
به صورت سرو می ماند به بالای خوشت لیکن
چه داند سرو بی معنی چنین شیرین خرامیدن
اگر بیرون کند بلبل ز سر سودای روی گل
بود امکان که باز آید همام از عشق ورزیدن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عجب باشد تن از جان آفریدن
ز گل خورشید تابان آفریدن
میان چشمه خورشید تابان
لبی چون آب حیوان آفریدن
بهشتی بر سر سرو خرامان
برای نزهت جان آفریدن
دهان پسته دادن آدمی را
زبانش شکر افشان آفریدن
میان ذره بی باقوت احمر
ز در سی و دو دندان آفریدن
به زیر غمزه های چشم جادو
هزاران سحر و دستان آفریدن
از روی نازنین و خال مشکین
به یک جا کفر و ایمان آفریدن
از شب بر روز روشن سایه بانی
ز موی و روی جانان آفریدن
عجبتر زین بگویم چیست دانی
چو شاه از نوع انسان آفریدن
غیاث الدین که چون او پادشاهی
نخواهد نیز یزدان آفریدن
تعالی پادشاهی کاو تواند
از انسان مثل ایشان آفریدن
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
حدیث زلف و خال و چشم و ابرو
نگوید جز زبان عشق نیکو
به آب دیده غسلی ده نظر را
مگر بندند آب وصل در جو
که چشمی کاو هوا آلوده باشد
نباشد محرم آن چشم و ابرو
جمال دوست را آیینه آمد
رخ زیبای وی صاحب نظر کو
کسی کز وصل او بویی ندارد
کجا باد آورده فردوس و مینو
وصالش را به جان بازی توان یافت
نیابد کس به بازی و به بازو
زهی ماهی که ترک اخترانش
بود در بندگی کمتر ز هندو
به هر مویی گرم باشد زبانی
نشاید کرد وصفش یک سر مو
چو عاجز گشتی از اوصاف حسنش
همام از حسن خلقش باز می گو
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کشم نقد جان را به بازار او
که این است شرط خریدار او
به جان گر توان وصل او را خرید
پر از جان شود خاک بازار او
صبا گر برد بوی او سوی گل
شود جمله بر باد پندار او
بگیرید ای دوستان دست من
که از دست رفتم ز رفتار او
بگویم که ایمان عشاق چیست
یکی پر تو از نور دیدار او
چو زلفش کند دعوی کافری
میان را ببندم به زنار او
بهشتت اگر می کند آرزو
زمانی نظر کن به رخسار او
جهانی پر از آب حیوان کند
حدیثی ز لعل شکر بار او
همام از لبش گر نگوید سخن
نیابند نوقی ز گفتار او
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
می آمد و خلق شهر در پی
وز شرم روان ز عارضش خوی
دزدیده به سوی من نظر کرد
کز دوست مباش بی خبر هی
در حال وان یکاد بر خواند
هر کس که نظر فکند بر وی
خوبان جهان کمر بیستند
در خدمت سرو دوست چون نی
زاهد چو لبش بدید می گفت
من توبه نمی کنم ازین می
هر جا که فتاد عکس رویش
گلزار همی شکفت در پی
می رفت و همام در پی او
فریاد کنان که هجر تا کی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بدین ملاحت و حسن و لطافت و معنی
نه زاده است و نه پرورده مادر دنیی
به عشق روی تو زیبد که دل دهند از دست
به بوی وصل تو شاید که جان کنند فدی
اگر کشند جفا هم جفای همچو تویی
وگر خورند غمی در جهان غمت باری
همه ممالک عالم به خامه بگرفتی
اگر چو صورت خوبت نگاشتی مانی
نمود جزع تو اسرار سحر جادو را
شکست لعل تو ناموس معجز عیسی
خط معتبر ریحان وش تو بر یاقوت
مفرحی ست که بخشد به جان و جسم شفی
بریخت بی گنهی خون خلق غمزه تو
مگر که خط تو دادش بدین خطا فتوی
بریز خون دلی را که در ضمیرش نیست
بجز خلوص هوای خلاصه دنیی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
باز ای مطرب حدیثی در میان انداختی
فتنه یی در مجلس صاحب دلان انداختی
راز ما را فاش کردی در میان خاص و عام
وین حکایت در زبان این و آن انداختی
عارفان را با پری رویان کشیدی در سماع
بلبلان مست را در گلستان انداختی
ای نگار سرو قامت تا به میدان آمدی
با تو هر عاشق که آمد در میان انداختی
فتنه را بیدار کردی زان دو چشم نیم خواب
گفت و گوی عشق بازی در جهان انداختی
گرچه انسانی خدا از نور پاکت آفرید
همچو عیسی عالمی را در گمان انداختی
تا که بشنیدیم بویی های و هویی می زدیم
روی بنمودی و ما را از زبان انداختی
عشق نگذارد که شب ها دیده را برهم نهیم
خواب ها را بر سر آب روان انداختی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ترسا بچه یی ناگه بر کف می گلناری
از صومعه باز آمد سرمست به عیاری
بنشست چو عیتاران آن مونس غمخواران
از پسته خندان کرد آغاز شکر باری
افتاد ز عشق او در صومعه غوغایی
جستند ز سا لوسی پیران همه بیزاری
از دیدهٔ پیر ما شد اشک روان حالی
چون دید مریدان را از عشق بدان زاری
بگشاد زبان کای زین این بی ادبی تا چند
از روی چنین پیری خود شرم نمیداری
ترسا بچه گفت او را من گر چه ز می مستم
ای پیر تو نیز آخر مست می پنداری
من مستم و آگاهم از مستی خود باری
مستی تو و میلافی از عالم هشیاری
ای پیر ازین مستی هشیار شوی حالی
گر نوش کنی جامی زین بادهٔ گلناری
پیر از سخن کودک زد چاک گریبان را
برخاست غرامت را افتاده به صد خواری
می بستد و خندان شد بروی همه آسان شد
اندر صف رندان شد مشهور به میخواری
دردا که چنین پیری دردی کش طفلی شد
از گفته ترسایی برگشت ز دین داری
هر بیدل بی معنی این رمز کجا داند
مگشای همام این سیر گر صاحب اسراری