عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - در رثاء امام شهاب الدین
سر چه سنجد که هوش می‌بشود
تن چه ارزد که توش می‌بشود
دلم از خون چو خم به جوش آمد
جان چو کف ز او به جوش می‌بشود
منم آن بید سوخته که به من
دیده راوق فروش می‌بشود
چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش می‌بشود
من ز گریه نیم خموش ولیک
مرغ جانم خموش می‌بشود
ساقی غم که جام جام دهد
عمر در نوش نوش می‌بشود
بختم آوخ که طفل گرینده است
که به هر لحظه روش می‌بشود
طفل بد را که گریهٔ تلخ است
به که در خواب نوش می‌بشود
خواب آشفته دیده بودم دوش
عالم امشب چو دوش می‌بشود
آه کز مردن امام شهاب
آه من سخت کوش می‌بشود
دلم از راه گوش بیرون شد
بیم آن بد که هوش می‌بشود
نه به دل بودم این سخن نه به گوش
که دل از راه گوش می‌بشود
ای دریغ ای دریغ چندان رفت
کآسمان پر خروش می‌بشود
تف آه از دلم سرشته به خون
سبحه سوز سروش می‌بشود
به وفاتش امام انجم را
ردی زر ز دوش می‌بشود
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می‌بشود
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - قصیده
نه دل از سلامت نشان می‌دهد
نه عشق از ملامت امان می‌دهد
نه راحت دمی همدمی می‌کند
نه محنت زمانی زمان می‌دهد
قرار جهان بر جفا داده‌اند
مرا بیقراری از آن می‌دهد
دو نیمه کنم عمر با یک دلی
که از نیم جنسی نشان می‌دهد
همه روز خورشید چون صبح‌دم
به امید یک جنس جان می‌دهد
فلک زین دو تا نان زرد و سپید
همه اجری ناکسان می‌دهد
به خوش کردن دیگ هر ناکسی
به گشنیز دیگ آن دو نان می‌دهد
مرا چشم درد است و گشنیز نیست
تو را توتیا رایگان می‌دهد
مگو کاسمان می‌دهد روزیم
که روزی ده آسمان می‌دهد
فلک خاک بیزی است خاقانیا
که روزیت ازین خاکدان می‌دهد
خود او را همین خاکدان است و بس
کز این می‌ستاند بدان می‌دهد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - قصیده
در کفم نیست آنچه می‌باید
در دلم نیست آنچه می‌شاید
هیچ در صبر دل نبندم از آنک
دانم از صبر هیچ نگشاید
غم‌گساری در ابر می‌جویم
برق او دید هم نمی‌شاید
صد جگر پاره بر زمین افتد
گر کسی دامنم بپالاید
تا من از دست درنیفتم، چرخ
ننشیند ز پای و ناساید
دامن از اشک می‌کشم در خون
دوست دامن به من کی آلاید
سخت کوش است آه خاقانی
مگر این چرخ را بفرساید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در ستایش اتابک منصور فرمانروای شماخی و ابوالمظفر شروان شاه
مرا صبح دم شاهد جان نماید
دم عاشق و بوی پاکان نماید
دم سرد از آن دارد و خندهٔ خوش
که آه من و لعل جانان نماید
لب یار من شد دم صبح مانا
که سرد آتش عنبرافشان نماید
مگر صبح بر اندکی عمر خندد
که دارد دم سرد و خندان نماید
بخندد چو پسته درون پوست و آنگه
چو بادام از آن پوست عریان نماید
نقاب شکرفام بندد هوا را
چو صبح از شکر خنده دندان نماید
اگر پستهٔ سبز خندان ندیدی
بسوی فلک بین که آن سان نماید
رخ صبح، قندیل عیسی فروزد
تن ابر زنجیر رهبان نماید
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پارهٔ زرد کتان نماید
فلک دایهٔ سالخورد است و در بر
زمین را چو طفل ز من زان نماید
سراسیمه چون صرعیان است کز خود
به پیرانه‌سر ام صبیان نماید
به شب گرچه پستان سیاه است بر تن
هزاران نقط شیر پستان نماید
به صبح آن نقط‌ها فرو شوید از تن
یتیم دریده گریبان نماید
به روز از پی این دو خاتون بینش
یکی زال آیینه گردان نماید
به شام از رگ جان مردم بریدن
ز خون شفق سرخ دامان نماید
تو می‌خور صبوحی تو را از فلک چه
که چون غول نیرنگ الوان نماید
تو و دست دستان و مرغول مرغان
گر آن غول صد دست دستان نماید
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید
اگر جرعه‌ای بر زمین ریزی از می
زمین چون فلک مست دوران نماید
وگر بوئی از جرعه بخشی فلک را
فلک چون زمین خفته ارکان نماید
درآر آفتابی که در برج ساغر
سطرلاب او جان دهقان نماید
دواسبه درآی و رکابی درآور
کز او چرمهٔ صبح یکران نماید
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
کز این دو جهان تنگ میدان نماید
رکاب است چو حلقهٔ نیزه‌داران
که عیدی به میدان خاقان نماید
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
به حلقه ربائی چه جولان نماید
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا
ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
بخواه از مغان در سفال آتش تر
کز آتش سفال تو ریحان نماید
شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر
اگر در شفق صبح پنهان نماید
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
که عیدی در او خون قربان نماید
صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید
چون آبستنان عدهٔ توبه بشکن
درآر آنچه معیار مردان نماید
قدح‌های چو اشک داودی از می
پری خانهای سلیمان نماید
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزهٔ کان نماید
می احمر از جام تا خط ازرق
ز پیروزه لعل بدخشان نماید
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه‌ها لعل باران نماید
همانا خروس است غماز مستان
که تشنیع او راز ایشان نماید
ندانم خمار است یا چشم دردش
که در چشم سرخی فراوان نماید
ز بس کورد چشم دردش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید
مگر روز قیفال او زد که از خون
در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
به جام صدف نوش بحری که عکسش
ز تف ماهی چرخ بریان نماید
ببین بزم عیدی چو ایوان قیصر
که چنگش سیه پوش مطران نماید
صراحی نوآموز در سجده کردن
یکی رومی نو مسلمان نماید
قدح لب کبود است و خم در خوی تب
چرا زخمه تب لرزه چندان نماید
چو ده عاق فرزند لرزان که هر یک
ز آزار پیری پشیمان نماید
رسن در گلو بر بط از چوب خوردن
چو طفل رسن تاب کسلان نماید
رباب از زبان‌ها بلا دیده چون من
بلا بیند آنکو زبان دان نماید
سیه خانهٔ آبنوسین نائی
به نه روزن و ده نگهبان نماید
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید
خم چنبر دف چو صحرای جنت
در او مرتع امن حیوان نماید
ببین زخمه کز پیش کیخسرو دین
به کین سیاوش چه برهان نماید
به گردون در افتد صدا ارغنون را
مگر کوس شاه جهانبان نماید
جهان زیور عید بربندد از نو
مگر مجلس شاه شروان نماید
رود کعبه در جامهٔ سبز عیدی
مگر بزم خاقان ایران نماید
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید
چو راوی خاقانی آوا برآرد
صریر در شاه ایران نماید
سر خسروان افسر آل سلجق
که سائس تر از آل ساسان نماید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - قصیده
ایام خط فتنه به فرق جهان کشید
لن‌تفلحوا به ناصیهٔ انس و جان کشید
دل‌ها به نیل رنگ‌رزان درکشید از آنک
غم داغ گازرانه بر اهل جهان کشید
بر بوی یک نفس که همه ناتوانی است
ای مه چه گویی این همه محنت توان کشید
هربار غم که در بنهٔ غیب سفته بود
دست قضا به بنگه آخر زمان کشید
آزاده غرق غصه و سفله ز موج غم
آزاد رست و رخت امان بر کران کشید
دریاست روزگار که هر گوش ماهیی
افکند بر کنار و صدف در میان کشید
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود
چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید
روز جهان کرا نکند دیدن ای فتی
خورشید چشم شب پره را میل از آن کشید
از پای پیل حادثه‌وار است و دست برد
هرکس که اسب عافیتی زیر ران کشید
خاقانیا نه طفلی ازین خاک توده چند
مرد آنکه خط نسخ بر این خاکدان کشید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در حکمت و اندرز
چشم بر پردهٔ امل منهید
جرم بر کردهٔ ازل منهید
علت هست و نیست چون ز قضاست
کوشش و جهد را علل منهید
چون بنابود دل قرار گرفت
بود یک هفته را محل منهید
عمر کز سی گذشت کاسته شد
مهر بر عمر ازین قبل منهید
مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید
شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید
به توکل زیید و روزی را
وجه جز لطف لم‌یزل منهید
نامرادی مراد خاصان است
پس قدم در ره امل منهید
حرص بی‌تیغ می‌کشد همه را
پس همه جرم بر اجل منهید
رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید
خرد سخته را هوا مکنید
رطب پخته را دقل منهید
ای امامان و عالمان اجل
خال جهل از بر اجل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر
سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید
زجل زندقه جهان بگرفت
گوش همت بر این زجل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسهٔ عمل منهید
دین به تیغ حق از فشل رسته است
باز بنیادش از فشل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
ناقهٔ صالح از حسد مکشید
پایهٔ وقعهٔ جمل منهید
آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلهٔ جبل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زادهٔ عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطورهٔ ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
نقش فرسودهٔ فلاطون را
بر طراز بهین حلل منهید
علم دین علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید
چشم شرع از شماست ناخنه‌دار
بر سر ناخنه سبل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید
فرض ورزید و سنت آموزید
عذر ناکردن از کسل منهید
از شمار نحس می‌شوند این قوم
تهمت نحس بر زحل منهید
گل علم اعتقاد خاقانی است
خارش از جهل مستدل منهید
افضل ار زین فضول‌ها راند
نام افضل به جز اضل منهید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - این قصیدهٔ را در مرثیهٔ فرزند خویش امیر رشید الدین سروده و آن را ترنم المصائب گویند
صبح گاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژالهٔ صبح دم از نرگس تر بگشایید
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهٔ تسبیح ز سر بگشایید
خاک لب تشنهٔ خون است و ز سرچشمهٔ دل
آب آتش زده چون چاه سقر بگشایید
نونو از چشمهٔ خوناب چو گل تو بر تو
روی پرچین شده چون سفرهٔ زر بگشایید
سیل خون از جگر آرید سوی باغ دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید
از زبر سیل به زیر اید و سیلاب شما
گر چه زیر است رهش سوی زبر بگشایید
چون سیاهی عنب کآب دهد سرخ، شما
سرخی خون ز سیاهی بصر بگشایید
تف خون کز مژه بر لب زد و لب آبله کرد
زمهریری ز لب ابله‌ور بگشایید
رخ نمک زار شد از اشک و ببست از تف آه
برکهٔ اشک نمک را چو جگر بگشایید
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک
چنبر این فلک شعبده‌گر بگشایید
چون دو شش جمع برآیید چو یاران مسیح
بر من این ششدر ایام مگر بگشایید
دل کبود است چو نیل فلک ار بتوانید
بام خم‌خانهٔ نیلی به تبر بگشایید
زین دو نان فلک ار خوانچهٔ دو نان بینید
تا نبینم که دهان از پی خور بگشایید
از طرب روزه بگیرید وز خون‌ریز سرشک
نه به خوان ریزهٔ این خوانچهٔ زر بگشایید
به جهان پشت مبندید و به یک صدمت آه
مهرهٔ پشت جهان یک ز دگر بگشایید
گریه گر سوی مژه راه نیابد مژه را
ره سوی گریه کزو نیست گذر بگشایید
گر سوی قندز مژگان نرسد آتل اشک
راه آتل سوی قندز به خزر بگشایید
لوح عبرت که خرد راست به کف برخوانید
مشکل غصه که جان راست ز بر بگشایید
لعبت چشم به خونین بچگان حامله شد
راه آن حامله را وقت سحر بگشایید
گر به ناهید رسانید چو کرنای خروش
هشت گوش سر آن بر بط کر بگشایید
ور بگریید به درد از دم دریای سرشک
گوش ماهی را هم راه خبر بگشایید
غم رصد وار ز لب باج نفس می‌گیرد
لب ز بیم رصد غم به حذر بگشایید
به غم تازه شمایید مرا یار کهن
سر این بار غم عمر شکر بگشایید
خون گشاد از دل و شد در جگرم سده ببست
این ببندید به جهد آن به اثر بگشایید
آگهید از رگ جانم که چه خون می‌ریزد
خون ز رگ‌های دل وسوسه گر بگشایید
نه کمید از شجر رز که گشاید رگ آب
رگ خون همچو رگ آب شجر بگشایید
دست‌خون است در این قمرهٔ خاکل که منم
آه اگر ششدرهٔ دور قمر بگشایید
سحر چرخ از دو قوارهٔ مه و خور خوابم بست
بند این ساحر هاروت سیر بگشایید
همه هم خوابه و هم‌درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشایید
نه نه چشمم پس ازین خواب مبیناد به خواب
ور ببیند رگ جانش به سهر بگشایید
خواب بد دیدم وز بوی خطرناکی خواب
نیک بد رنگ شدم، بند خطر بگشایید
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر این آتش و آن باغ به بر بگشایید
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و باغ
رمز تعبیر ز آیات و سو بگشایید
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند شما زیور و فر بگشایید
نازنینان منا مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگر گوشهٔ من گوش کنید
شد جگر چشمهٔ خون چشم عبر بگشایید
اشک داود ببارید پس از نوحهٔ نوح
تا ز طوفان مژه خون مدر بگشایید
باد غم جست در لهو و طرب بربندید
موج خون خاست در بهو و طرز بگشایید
سر سر باغچه و لب لب برکه بکنید
رگ مرغان ز سر سرو و خضر بگشایید
گلشن آتش بزنید و ز سر گلبن و شاخ
نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشایید
نخل بستان و ترج سر ایوان ببرید
نخل مومین را هم برگ ز بر بگشایید
خوان غم را پر طاووس مگس ران به چه کار
بند آن مائده آرای بطر بگشایید
تیغ سیم از دهن طوطی گویا بکنید
طوق مشک از گلوی قمری نر بگشایید
بلبل نغمه‌گر از باغ طرب شد به سفر
گوش بر نوحهٔ زاغان به حضر بگشایید
گیسوی چنگ و رگ بازوی بر بط ببرید
گریه از چشم نی تیز نگر بگشایید
مسند از تخت و مخده ز نمط برگیرید
حجر از بهو و ستاره ز حجر بگشایید
گر چه غم خانهٔ ما را نه حجر ماند و نه بهو
هر چه آرایش طاق است ز بر بگشایید
جیب و گیسوی و شاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچهٔ اسب و ستر بگشایید
پرده بر روی سپیدان سمنبر بدرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشایید
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید
از کله قوقه و از صدره علم برگیرید
وز حمایل زر و از جیب درر بگشایید
صورت از دفتر و حلی ز قلم محو کنید
حلی از خنجر و کوکب ز سپر بگشایید
صور ایوان از دود جگر تیره کنید
هم به شنگرف مژه روی صور بگشایید
در دار الکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفر بگشایید
سر انگشت قلم زن چو قلم بشکافید
بن اجزای مقالات و سمر بگشایید
عبهر نثر ز هر شاخ نکت باز کنید
جوهر نظم ز هر سلک غرر بگشایید
نسخهٔ رخ همه عجم و نقط است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید
مادر ار شد قلم و لوح و دواتش بشکست
خون بگریید چو بر هرسه نظر بگشایید
من رسالات و دواوین و کتب سوخته‌ام
دیدهٔ بینش این حال ضرر بگشایید
پای ناخوانده رسید و نفر مویه گران
وار شیداه کنان راه نفر بگشایید
دشمنان را که چنین سوخته دارندم حال
راه بدهید و به روی همه در بگشایید
دوستانی که وفاشان ز ازل داشته‌ام
چون درآیند ره از پیش حشر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در ستایش ملک ارسلان مظفر
چون آه عاشقان شد صبح آتش معنبر
سیماب آتشین زد در بادبان اخضر
آن خایه‌های زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو برزد سیماب آتشین سر
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر
کوس از چه روی دارد آواز گنج باری
کز نور صبح بینم گنج روان مشهر
این گنج صرف دارد و آواز در میان نه
و آن همچو صفر خالی و آوازهٔ مزور
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بهر سحرش برداشته مدور
یارب ز دست گردون چه سحرها برآمد
گر نه از آن قواره نیمی کنند کمتر
چرخ سیاه کاسه خوان ساخت شبروان را
نان سپید او مه، نان ریزهاش اختر
چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق
افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور
کوس شکم تهی را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی آوازش آمد از بر
مانا که هست گردون دروازه بان در بند
اجری است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان
ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - قصیده
در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور
کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور
دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین
گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور
آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان
شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور
چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور
در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچه‌ای
صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهی‌آسا هیچ آب از آبدان کس مخور
تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ
شمع‌وار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور
گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای
چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور
چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور
های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند
خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور
تو را کعبهٔ دل درون تار و مار
برون دیر صورت کنی زرنگار
مبر قفل زرین کعبه بدانک
در دیر را حلقه آید به کار
زهی کعبه ویران کن دیر ساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
گر اینجا به سنگی نیابی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر به مرغی شوی سنگسار
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده است، با رنج بار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - مطلع دوم
دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار
ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت
قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار
نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار
پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار
شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد
غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار
سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار
یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست
باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی
فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار
فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار
خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار
نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف
کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار
تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم
هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل
میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نیارد جهان خصم تو را در میان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار
صورت مردان طلب کز در میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار
عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئی از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمده‌ای در جهان
از همه‌ای برگزین، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی
لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار
احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء
بود پس انبیا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار
از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار
کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف
ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار
چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود
گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار
فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام
لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار
باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب
بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانی است
موی معانی شکاف روی معالی نگار
مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طریق غریب نظم من از رسم و سان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی
جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقای تو باد در افق بامداد
رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در پند و اندرز و ستایش رکن الدین مفتی خوی و رکن الدین عالم ری و تاج الدین رازی ابن امین الدین
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد یار
کاری از روشنی چو آب خزان
یاری از خرمی چو باد بهار
چرخ بر کار و یار ما به صبوح
می‌کند لعبتان دیده نثار
جام فرعونی اندرآر که صبح
دست موسی برآرد از کهسار
در سفال خم آتشی است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کایام بست پردهٔ کام
خاصه دوران گشاد رشتهٔ کار
مرغ دل یافت دانهٔ سلوت
برق می سوخت کشتهٔ تیمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طیار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
این این الکؤس والا قداح
این این الشموس و الاقمار
به مغان آی تا مرا بینی
که ز حبل المتین کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست میش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان می‌آر
وز بلورین رکاب می‌بگسار
عجب است این رکاب و می‌گویی
کآمد از ماه نو شفق دیدار
می‌کشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شیر
هست می شیر آفتاب سوار
جرعه‌ای گر به آسمان بخشی
شود از خفتگی زمین کردار
ور زمین را دهی ز می جرعه
گردد از مستی آسمان رفتار
می‌کند در طبایع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقی آرد گه خمار شکن
فقع شکرین ز دانهٔ نار
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار بینی از لب یار
تیغ خونین کشد می کافر
زخمه گوید که جاهد الکفار
گر به مستی رسی و می نرسد
نرسد دست بر می بازار
بر فلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر عیار
بر فلک خوانچه کن به دولت می
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گیر می چو هست یسار
ها ثریا نه خوشهٔ عنب است
دست برکن ز خوشه می بفشار
مار کز روی زهد خاک خورد
ریزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسایان هست
لب دریا و مرغ بوتیمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرک سار
لیکن ار کس حریف پنداری
عقل طعن آورد بر این پندار
یا اگر گوئی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار
گر تو در وهم همدمی جویی
در ره جست گم کنی هنجار
به خطائی که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانی به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهی
جرعه‌ای کن به خاکیان ایثار
بس بس ای دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بیزار
مدت لهو را غم است انجام
بادهٔ نیک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را برابر است یسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
یک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زین روی کعبتین یک و دوست
بر دگر روی او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بریشمین افسار
دل تصاویر خانهٔ نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روز است صیقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذینش پیراهن
همچو چنگش پلاس بین شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر فلک مکن سالار
چند خواهی ز آهوی سیمین
گاو زرین که می‌خورد گلنار
گر بود ز آن می چو زهرهٔ گاو
خاطر گاو زهره شیر شکار
هم ز می دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرین بالاسحار
جام کیخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبیل حلال خور زین جام
وز حمیم حرام شو بیزار
فیض ابن السحاب خور چو صدف
حیض ابن العنب بجا بگذار
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگین حجاب عقل مساز
شعلهٔ نار پیش شیر میار
بول شیطان مکن به قاروره
پیش چشم طبیب عقل مدار
عیش اسلاف در سفال مدان
گل سیراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بی‌گناه آزار
عقل و دین لشکر فریدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانی اهل حضرت نیست
یاد دربانش هست دست افزار
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار
لاجرم شاید ار به رستهٔ بید
زنگی چار پاره زن شد سار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع دوم
دیده بانان این کبود حصار
روز کورند یا اولی‌الابصار
چون جهانی ز خندقی است گلین
کآتشین خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسیح
زین پل آبگون آتش بار
ای ز پرگار امر نقطهٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار
همچو پرگاری از دورنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار
کیست دنیا؟ زنی استمکاره
چیست در خانهٔ زن غدار
هفت پرده است و زانیات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثیب
ثیباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسه‌ای است خاک انبار
گر به میزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار
از پی آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی شود زنگار
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و دردسر ز دیار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار
نکند یاد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کایامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسهٔ کهن بازار
چون بهین مایه‌ات برفت از دست
هر چه سود آیدت زیان پندار
بر رخ بخت همچو موی رباب
موی من نغمه می‌کند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقایهٔ عمر است
چشم بینا طلایهٔ رخسار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل می‌خواندمت، زهی بالغ
مست می‌گفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بی‌کاری ارچه در کارم
به سلاح تو می‌کنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازه‌ای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کرده‌ای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال داده‌ای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد می‌اند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خال‌السیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب می‌گردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیده‌ای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفته‌ام روزه
جز به یادش نکرده‌ام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
می‌رود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوخ‌تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفته‌اند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگ‌جانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بی‌زبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بی‌زبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه می‌دارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره می‌کنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا می‌خواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر می‌خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید می‌باید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی می‌زنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزه‌ها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی‌آبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن می‌افزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نه‌ای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانه‌ای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزون‌تر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگ‌دل هست بر عشاق سگ‌جانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بی‌ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکنده‌ای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو می‌گو گر پشیمانی
که سگ هم عفو می‌گوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا می‌نهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش سلطان غیاث الدین محمد بن محمود بن محمد بن ملک شاه سلجوقی
مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبح‌دم
بلبله را مرغ‌وار وقت سماع است هم
برلب جام اوفتاد عکس شباهنگ بام
خیز و درون پرده ساز پرده به آهنگ بم
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرس
قول سبک روح راست رطل گران پشت خم
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیو دلی کن بدزد از فلک این یک دو دم
پیش که طاووس صبح بیضهٔ زرین نهد
از می بیضا بساز بیضهٔ مجلس ارم
گوهر می‌آتش است ورد خلیلش بخوان
مرغ صراحی گل است باد مسیحش بدم
نایب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش
جام چمانه بده بر جمن جان بچم
نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می
حامله‌ای ز آب خشک آتش تر در شکم
قبلهٔ خاقانی است قلهٔ می تا شود
سوخته چون سیم عقل گشته چو سیماب غم
جان صدف ده چنانک گوهر می زیر بحر
ماهچهٔ زر کند بر تن ماهی درم
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم
گرچه خرد در خط است بر خط می‌دار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جام‌جم
چشمهٔ خورشید لطف بل که سطرلاب روح
گوهر گنج حیات بل‌که کلید کرم
تا همه بر فال عید جان فلک فعل را
داغ سگی برنهم بر در کهف الامم
خسرو جمشید جام، سام تهمتن حسام
خضر سکندر سپاه، شاه فریدون علم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - مطلع سوم
گرنه شب از عین عید ساخت طلسمی بخم
عین منعل چراست در خط مغرب رقم
بابلیان عید را نعل در آتش نهند
کز حد بابل رسید عید و مه نو بهم
کرد رخ آفتاب زرد قواره نهان
بر فلک از ماه نو شدزه سیمین علم
بر زه سیمین ماه گوی زرند اختران
بسته در آن گوی و زه جیب قبای ظلم
چرخ کبود آنچنانک ناخن تب بردگان
فضلهٔ ناخن شده ماه ز داغ سقم
گفتی فراش چرخ ناخن زهره گرفت
از بن ناخن دوید بر سر دامانش دم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نیمه‌ای غرقه در آب بقم
خلق دو قولی شدند بهر شب عید را
بر دو گروهی خلق ماه نو آمد حکم
گفتی شب مریم است یک شبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست به کارش قسم
ماه و سر انگشت خلق این چو قلم آن چو نون
خلق چو طفلان نو شاد به نون والقلم
گفتی غوغای مصر طالب صاع زرند
صاع‌زر آمد به دست، شد دل غوغا خرم
صاع زر شاه شد ماه بدان می‌دهد
سنبلهٔ چرخ را ابر کف شاه نم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهی
حلقه به گوشی شود بر در شاه عجم
خسرو مهدی نیت مهدی آدم صفت
آدم موسی بنان، موسی احمد قدم
مهدی دجال کش، آدم شیطان شکن
موسی دریا شکاف، احمد جبریل دم
اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست
سائس خیر العباد، سایهٔ رب النسم
رشح نوالش فزون از عرق ابر و بحر
شرح جلالش برون از ورق کیف و کم
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم
چشمهٔ خور بوسه داد خاک درش سایه‌وار
زادهٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم
عم پدری‌ها نمود در حق مختار حق
کردهٔ مختار بین در حق فرزند عم
ای به رصدگاه دهر صاحب صدر بقا
وی به قدم‌گاه عقل نایب حکم قدم
شرع به دوران تو رستم گاه وجود
ظلم به فرمان تو بیژن چاه عدم
دور سلیمان و عدل، بیضهٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و تم
در عجم از داد توست بیشه ریاض النعیم
در عرب از یاد توست شوره حیاض النعم
تاج تو تدویر چرخ، تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت عدل و حکم
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم
ملک بود باغ خلد تحت ضلال السیوف
شاه بود ظل حق فوق کمال الهمم
عطسهٔ توست آفتاب، دیر زی ای ظل حق
مسند توست آسمان، تکیه ده ای محترم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در برش آحاد و صفر یعنی آه از ندم
الحق از آحاد ملک خسم تو صفر است و بس
گرچه بود در حساب هیچ بود در قسم
ملک خراسان توراست در کف اغیار غصب
موسی ملکت تویی گرگ شبان غنم
غبن بود گنج عرض خازن او اهرمن
ظلم بود صدر شرع حاکم او بوالحکم
آخر خر کس نکرد روضهٔ دار السلام
کس جل سگ هم نساخت خلعت بیت الحرم
در همه ملک فلک نان دو و خوشه یکی است
داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
چون کف تو رازقی است نور ده و نوش بخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم
حاصل شش روز کون چون تویی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان مختتم
نایب یزدان به حق گرنه تویی پس چراست
حکم تو چون حکم حق نزد بشر مرتسم
خضر ز توقیع تو سازد تریاک روح
چون به کفت برگشاد افعی زرفام فم
پیش سگ درگهت از فزع دستبرد
گردد خرگوش‌وار حائض شیر اجم
گر خزر و ترک و روم رام حسام تو اند
نیست عجب کز نهاد رام فحول است رم
از تف شمشیر تو در سفم‌اند این سه قوم
چون صف اصحاب فیل در المند از الم
ملک خراسان به تیغ باز ستانی ز غز
پس چه کنی در نیام گنج ظفر مکتتم
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم
گو به حسامت که برد آب بت لات نام
کاین همه زیر نیام تن چه زنی، لا تنم
گر ز پی غز و غز قصد خراسان کنی
گرد سواران کند چهرهٔ گردون دژم
از جگر جیش‌خان خاک زند جوش خون
عطسهٔ خونین دهد بینی شیران ز شم
درگه میران غز درشکنی نیم روز
چون در افراسیاب نیم شبان روستم
گرد نشابور و بلخ رزمگهت را خیول
بر در مرو و رهری بارگهت را خیم
گرد چو مشک سیاه خاک چو گوگرد سرخ
هر دو حنوط و حنا از پی خصم و خدم
شیردلان را چو مهرگه یرقان گاه لرز
سگ جگران را چو ماه‌گه دق و گاهی ورم
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آب خور
تیغ تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنایت چنانک حبل متین معتصم
ای ز سریر زرت گنبد مایل حقیر
وی ز صریر درت پاسخ سایل نعم
چتر تو خورشیدفر، تیغ تو مریخ فعل
علم تو برجیس حکم، حلم تو کیوان شیم
سهم تو قطران کند نطفهٔ سرخاب و زال
تیغ تو زیبق کند زهرهٔ گرشاسب و شم
عزم تو معیار ملک قومه فاستقام
حزم تو معمار شرع نظمه فانتظم
گر به زمین افتدی هندسهٔ رای تو
قوس قزح سازدی طاق پل رود زم
تا به تمامی رسد ماه شب عید و باز
جبهت مه را نهند داغ اذا قیل تم
ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
کشتی و رسم جبل ماهی و مقلوب یم
گفته بت نوش لب با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ هم
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم
نوبه زنت کیقباد، میده دهت اردشیر
نیزه برت تهمتن، غاشیه‌کش گستهم
خلق تو اکسیر عدل، نطق تو تفسیر عقل
مدح تو توحید محض، خصم تو مخصوص ذم
بوس و دعا کعبه را بر در و دستت چنانک
موضع بوسه حجر جای دعا ملتزم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مرثیهٔ شیخ الاسلام عمدة الدین محمد بن اسعد طوسی نیشابوری شافعی معروف به حفده
آن پیر ما که صبح لقائی است خضر نام
هر صبح بوی چشمهٔ خضر آیدش ز کام
با برتریش گوهر جمشید پست پست
با پختگیش جوهر خورشید خام خام
تنها روی ز صومعه‌داران شهر قدس
گه گه کند به زاویهٔ خاکیان مقام
آنجا بود سجادهٔ خاصش به دست راست
وینجا به دست چپ بودش تکیه‌گاه عام
بوده زمین خانقهش بام آسمان
بیرون ازین سراچه که هست آسمانش نام
چون پای در کند ز سر صفهٔ صفا
سر بر کند به حلقهٔ اصحاف کهف شام
سازد وضو به مسجد اقصی به آب چشم
شکر وضو کند به در مسجد الحرام
آب محیط را ز کرامات کرده پل
بگذشته ز آتشین پل این طاق آب فام
هر شب قبای مشرقی صبح را فلک
نور از کلاه مغربی او برد به وام
پی کور شبروی است نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختی‌است نه می دیده و نه جام
شبرو که دید ساخته نور مبین چراغ؟
بختی که دید یافته حبل المتین زمام
ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه
نسپرده دل به بوقلمون باف صبح و شام
تقطیع او و ازرق گردون ز یک شعار
تسبیح او و عقد ثریا ز یک نظام
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوش دم چو مشک چینی و حرفش همه کلام
عنقاست مور ریزه خور سفرهٔ سخاش
چونان که مور ریزهٔ عنقاست زال سام
چون زال پیرزاده به طفلی و عاقبت
در حلق دیو خام چو رستم فکند خام
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام
دلقش هزار میخی چرخ و به جیب چاک
باز افکنش ز نور و فراویزش از ظلام
گاهی کبودپوش چو خاک است و همچو خاک
گنجور رایگان و لگذ خستهٔ عوام
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده ومسلسل و تازان ز هر عظام
گاه از همه برهنه‌تر آید چو آفتاب
پوشد برهنگان را چون آفتاب بام
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کامد چهل صباح و چهل اصل و یک قیام
زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکع بماند دال و تشهد نمود لام
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام
با آب کار تیغ و چون تیغ از غذای نفس
صوفی کار آب‌کن از خون انتقام
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروهٔ حزام
در صورتی که دیده جمالش صور نگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام
در آینه عنایت صیقل شناخته
زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام
چون نوح پیر عشق و ز طوفان مهلکات
ایمن به کوه کشتی و خرم ز سام و حام
ریزان ز دیده اشک طرب چون درخت رز
کز آتش نشاط شود آبش از مسام
در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام
پیری که پیر هفت زیبدش مرید
میری که میر هشت جنان شایدش غلام
آمد مسیح‌وار به بیمار پرس من
کازرده دید جان من از غصهٔ لام
کاین آبنوس و عاج شب و روز و روز و شب
چون عاج و آبنوس شکافد دل کرام
من دست بر جبین ز سر درد چون جنین
کارد ز عجز روی به دیوار پشت مام
من چفته چنگ و گم شده سر نای و چون رباب
خالی خزینه از درم و کاسه از طعام
در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد
غم به نوالهٔ من و خون جگر ادام
غم مرد را غذاست چو فارغ شد از جهان
خون تیغ راحلی است چو بیرون شد از نیام
او کز درم درآمد و دندان سپید کرد
پوشید بام را سر دندانش نور فام
سردابه دید حجره فرو رفت یک دو پی
کرسی نهاده دید برآمد سه چار گام
بنشست و خطبه کرد به فصل الخطاب و گفت
گر مشکلیت هست سؤالات کن تمام
سربسته همچو فندق اشارت همی شنو
می‌پرس پوست کنده چو بادام کان کدام
گفتم به پایگاه ملایک توان رسید؟
گفتا توان اگر نشود دیو پایدام
گفتم گلوی دیو طبیعت توان برید؟
گفتا توان اگر ز شریعت کنی حسام
گفتم هوا به مرکب خاکی توان گذشت؟
گفتا توان اگر به ریاضت کنیش رام
گفتم کلید گنج معراف توان شناخت؟
گفتا توان اگر نشود نفس اسیر کام
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت؟
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام
گفتم ز شاه هفت تنان دم توان شنید؟
گفتا توان اگر نشدی شاه شاهقام
خاقانیا به سوک پسر داشتی کبود
بر سوک شاه شرع سیه پوش بر دوام
کارواح سبز پوش سیه‌جامه‌اند پاک
بر مرگ زادهٔ حفده خواجهٔ همام
شیخ الائمه عمدهٔ دین قدوهٔ هدی
صدر الشریعه حجت حق مفتی انام
او کعبهٔ علوم و کف و کلک و مجلسش
بودند زمزم و حجر الاسود و مقام
او و همه جهان مثل زمزم و خلاب
او و همه سران حجر الاسود و رخام
زمزم نمای بود به مدحش زبان من
تا کرده بودم از حجر الاسود استلام
زان بوحنیفه مرتبت شافعی بیان
چون مصر و کوفه بود نشابور ز احترام
پس چون رکاب او ز نشابور در رسید
تبریز شد هزار نشابور ز احتشام
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضة السلام
من خاک خاک او که ز تبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسد الله کند کنام
از همتش اتابک و سلطان حیات یافت
کو داشت هر دو را به پناه یک اهتمام
چون او برفت اتابک و سلطان ز پس برفت
این شمس در کسوف شد، آن بدر در غمام
او رفت و سینه‌ها شده بیمار لایعاد
او خفت و فتنه‌ها دشه بیدار لاینام
بر تربتش که تبت و چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسهٔ مشکین زند مشام
چون سیب نخل بند بریزد به سوک او
زرین ترنج فلکهٔ این نیل گون خیام
ز انفاس عمدة الدین در شرق و غرب بود
با امت استقامت و با ملت انتظام
ملت چو عقد نظمه الصدر فانتظم
امت چو شاخ قومه الشیخ فاستقام
جاهش ز دهر چون مه عید از صف نجوم
ذاتش ز خلق چون شب قدر از مه صیام
او بود صد جوینی و غرالی اینت غبن
کاندر جهان به کندریی بودنی نظام
آن ریسمان فروش که از آسمان سروش
کردی به ریسمان اشاراتش اعتصام
وان قفل‌گر که بود کلید سرای علم
کردید چو حلقه بر در فرمانش التزام
یحیی صفات بود چو یاسین و خصم اوست
من ینکر المهیمن آن یحیی العظام
خصمش به مستی آمد از ابلیس هم چنان که
یاجوج بود نطفهٔ آدم به احتلام
گر ناقصی ندید کمالش عجب مدار
کز مشک بی‌نصیب بود مغز با زکام
بودی قوام شرع و به پیری ز مرگ تاج
با داغ و درد زیست در این دهر ناقوام
آری به داغ و دردسرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام
خورشید شاه انجم و هم خانهٔ مسیح
مصروع و تب زده است و سها ایمن از سقام
چون خواجه شد چه نور و چه ظلمت قرین دهر
چون روح شد چه نوش و چه حنظل نصیب کام
بی‌مقتدای ملت نه کلک و نه کتاب
بی‌شهسوار زابل نه رخش و نه ستام
او سورهٔ حقایق و من کمتر آیتش
زانم به نامه آیت حق کرده بود نام
حرز فرشتگان چپ و راست می‌کنم
این نامه را که داشت ز مشک ختن ختام
این نامه بر سر دو جهان حجت من است
کو نامه نیست عروهٔ وثقی است لا انفصام
این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است
کایمن کند ز هول سباع و شر هوام
آیم به حشر نامهٔ او بسته بر جبین
گرد من از نظارهٔ آن نامه ازدحام
تا وصف او تمیمهٔ من شد بجنب من
تمتام ناتمام سخن بود بو تمام
وصفش مطهر است چو قرآن که خواندنش
بر پاک تن حلال بود بر جنب حرام
بی‌او سخن نرانم وکی پرورد سخن
حسان پس از رسول و فرزدق پس از هشام
خود بر دلم جراحت مرگ رشید بود
از مرگ خواجه رفت جراحت ز التیام
گر صد رشید داشتمی کردمی فداش
آن روز کامدش ز رسول اجل پیام
گر زهر جان گزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام
اقضی القضاة حجة الاسلام زین دین
کاثار مجد او چو ابد باد مستدام
سیف الحق افضل‌ابن محمد که طالعش
دارد خلافة الحق در موضع سهام
حق در حقش دعای من از صدق بشنواد
من نامرادی دلش از دهر مشنوام
دار السلام اهل هدی باد صدر او
ز ایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در وصف خاک مقدسی که از بالین حضرت ختمی مرتبت آورده بود
صبح وارم کآفتابی در نهان آورده‌ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده‌ام
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده قوت وزله اخوان را ز خوان آورده‌ام
هین صلای خشک ای پیران تر دامن که من
هر دو قرص گرم و سرد آسمان آورده‌ام
طفل زی مکتب برد نان من ز مکتب آمده
بهر پیران ز افتاب و مه دو نان آورده‌ام
گر چه عیسی‌وار ازینجا بار سوزن برده‌ام
گنج قارون بین کز آنجا سو زیان آورده‌ام
رفته زینسو لاشه‌ای در زیر و ز آنس بین کنون
کابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده‌ام
از نظاره موی را جانی که هر مویی مرا
طوطی گویاست کز هندوستان آورده‌ام
من نه پیل آورده‌ام بس‌بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده‌ام
در گشاده دیده‌ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگان سان آورده‌ام
از سفر می‌آیم و در راه صید افکنده‌ام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آورده‌ام
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده‌اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده‌ام
چشم بد دور از من و راهم که راه آورد عشق
رهروان را سرمهٔ چشم روان آورده‌ام
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده‌ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده‌ام
نقد شش روز از خزانهٔ هفت گردون برده‌ام
گرچه در نقب افکنی چل شب کران آورده‌ام
خاک پای خاک بیزان بوده‌ام تا گنج زر
کرده‌ام سود ار بهین عمری زیان آورده‌ام
خاک بیزی کن که من هم خاک بیزی کرده‌ام
تا ز خاک این مایه گنج شایگان آورده‌ام
دیده‌ام عشاق ریزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه در یک ریسمان آورده‌ام
اشک من در رقص و دل در حال و ناله در سماع
من دریده خرقهٔ صبر و فغان آورده‌ام
زردی زر شادی دلهاست من دلشاد از آنک
سکهٔ رخ را زر شادی‌رسان آورده‌ام
شمع زرد است از نهیب سر منم هم زرد لیک
زرد روئی نز نهیب سر نشان آورده‌ام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاین سر از بهر بریدن در میان آورده‌ام
هان رفیقا نشره آبی یا زگالابی بساز
کز دل و چهره زگال و زعفران آورده‌ام
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده‌ام
وز پی دندان سپیدی همرهان از تف آه
دل چو عود سوخته دندان کنان آورده‌ام
گرچه شب‌ها از سموم آه تب‌ها برده‌ام
از نسیم وصل مهر تب نشان آورده‌ام
زان چهان می‌آیم از رنجی که دیدم زین جهان
لیک طغرای نجات آن جهان آورده‌ام
دیده‌ام سرچشمهٔ خضر و کبوتروار آب
خورده پس جرعه ریزی در دهان آورده‌ام
چون کبوتر رفته بالا و آمده بر پای خویش
بسته زر تحفه و خط امان آورده‌ام
من کبوتر قیمتم بر پای دارم سرب‌ها
آن‌قدر زری که سوی آشیان آورده‌ام
زیوری آورده‌ام بهر عروسان بصر
گوئی از شعری شعار فرقدان آورده‌ام
لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده‌ام
پیر عشق آنجا به عرسی پاره می‌کرد آسمان
من نصیبه شانه دانی بی‌گمان آورده‌ام
این فراویزی و آن باز افکنی خواهد ز من
من زجیب آسمان یک شانه‌دان آورده‌ام
دیده‌ام خلوت سرای دوست در مهمان‌سراش
تن طفیل و شاهد دل میهمان آورده‌ام
میزبان در حجرهٔ خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پیش خوان میزبان آورده‌ام
دل ملک طبع است قوت او ز بویی داده‌ام
جان پری‌وار است خوردش استخوان آورده‌ام
نقل خاص آورده‌ام زانجا و یاران بی‌خبر
کاین چه میوه است از کدامین بوستان آورده‌ام
تا خط بغداد ساغر دوستکانی خورده‌ام
دوستان را جله‌ای در جرعه‌دان آورده‌ام
دشمنان را نیز هم بی‌بهره نگذارم چو خاک
گرچه جرعهٔ خاص بهر دوستان آورده‌ام
دوست خفته در شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آورده‌ام
پاسبان گفتا چه داری نورها گفتم شما
کان زر دارید و من جان نورهان آورده‌ام
شیر مردان از شبستان گر نشان آورده‌اند
من سگ کهفم نشان از آستان آورده‌ام
بر در او چون درش حلقه بگوشی رفته‌ام
تا پی تشریف سر تاج کیان آورده‌ام
از نسیم یار گندم‌گون یکی جو سنگ مشک
با دل سوزان و چشم سیل‌ران آورده‌ام
آب و آتش دشمن مشکند و من بر مشک دوست
آب و آتش را رقیبی مهربان آورده‌ام
جز به بیاع جهان ندهم کزان جو سنگ مشک
صد شتربار تبت از بیع جان آورده‌ام
دل به خدمت ساده چون گور غریبان برده‌ام
همچو موسی‌زنده در تابوت از آن، آورده‌ام
رفته لرزان همچو خورشید فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آورده‌ام
هشت باغ خلد را دربسته بینی بر خسان
کان کلید هشت در در بادبان آورده‌ام
بس طربناکم ندانید این طربناکی ز چیست
کز سعود چرخ بخت کامران آورده‌ام
گوئی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده‌ام
یا به باغ جان نهالی از جنان آورده‌ام
یا مگر اسفندیارم کان عروسان را همه
از دژ روئین به سعی هفت‌خوان آورده‌ام
با شما گویم نیارم گفت با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده‌ام
آشکارا برگرفتن گنج فرخ فال نیست
من به فرخ فال گنجی در نهان آورده‌ام
از چنین گوهر زکاتی داد نتوان بهر آنک
تاج ترکستان به باج ترکمان آورده‌ام
داده‌ام صد جان بهای گوهری در من یزید
ور دو عالم داده‌ام هم رایگان آورده‌ام
کیست خاقانی که گویم خون بهای جان اوست
چون بهای جان صد خاقان و خان آورده‌ام
این همه می‌گویمت کورده‌ام باری بپرس
تا چه گنج است و چه گوهر وز چه کان آورده‌ام
بازپرسی شرط باشد تا بگویم کاین فتوح
در فلان مدت ز درگاه فلان آورده‌ام
تو نپرسی من بگویم نز کسی دزدیده‌ام
کز در شاهنشهی گنج روان آورده‌ام
یعنی امسال از سر بالین پاک مصطفی
خاک مشک آلود بهر حرز جان آورده‌ام
وقف بازوی من است این حرز و نفروشم به کس
گرچه ز اول نام دادن بر زبان آورده‌ام
خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست
حرز شافی بهر جان ناتوان آورده‌ام
گوهر دریای کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دریا در بنان آورده‌ام
چون زبان ملک سخن دارد من از صدر رسول
در سر دستار منشور زبان آورده‌ام
بلکه در مدح رسول الله به توقیع رضاش
بر جهان منشور ملک جاودان آورده‌ام
مصطفی گوید که سحر است از بیان من ساحرم
کاندر اعجاز سخن سحر بیان آورده‌ام
ساحری را گر قواره بهر سحر آید به کار
من ز جیب مه قوارهٔ پرنیان آورده‌ام
یک خدنگ از ترکش آن، شحنهٔ دریای عشق
نزد عقل از بیم چرخ جانستان آورده‌ام
حاسدانم چون هدف بین کاغذین جامه که من
تیر شحنه از پی امن شبان آورده‌ام
بخت من شب‌رنگ بوده نقره خنگش کرده‌ام
پس به نام شاه شرعش داغ‌ران آورده‌ام
عقل را در بندگیش افسر خدائی داده‌ام
ایتکینی برده و الب ارسلان آودره‌ام
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده‌ام
زان‌چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده‌ام
گرچه همچون زال زرپیری به طفلی دیده‌ام
چون جهان پیرانه سر طبع جوان آورده‌ام
گرچه نیسانم خزان آرد من اندر ذهن و طبع
آتش نیسان نه بل کاب خزان آورده‌ام
من سپهرم کز بهار باغ شب گم کرده‌ام
روز نور آیین ترنج مهرگان آورده‌ام
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده‌ام
منصفان استاد دانندم که از معنی و لفظ
شیوهٔ تازه نه رسم باستان آورده‌ام
ز امتحان طبع مریم زاد بر چرخ دوم
تیر عیسی نطق را در خر کمان آورده‌ام
تا غز بخل آمده گر نشابور کردم
من به شهرستان عزلت خان و مان آورده‌ام
تا نشسته بر ره دانش رصد داران جهل
در بیابان خموشی کاروان آورده‌ام
گرچه در غربت ز بی‌آبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضمیران آورده‌ام
سنگ آتش چون شکستی، تیز گردد لاجرم
از شکستن تیزی خاطر عیان آورده‌ام
خانه دار فضل و روی خاندانی بوده‌ام
پشت در غربت کنون بر خاندان آورده‌ام
تا به هر شهری بنگزاید مرا هیچ آب و خاک
خاک شروان بلکه آب خیروان آورده‌ام
از همه شروان به وجه آرزو دل را به یاد
حضرت خاقان اکبر اخستان آورده‌ام
هر چه دارم خشک و تر از همت و انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده‌ام
او سلیمان است و من موری به یادش زنده‌ام
زنده ماناد او کز او این داستان آورده‌ام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار
عافیت را نشان نمی‌یابم
وز بلاها امان نمی‌یابم
می‌پرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمی‌یابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمی‌یابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمی‌یابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمی‌یابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمی‌یابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمی‌یابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمی‌یابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمی‌یابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی‌یابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمی‌یابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمی‌یابم
خویشتن خوار کرده‌ام چو مور
چه توان کرد نان نمی‌یابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمی‌یابم
بس سبع خانه‌اس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمی‌یابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی‌یابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی‌یابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمی‌یابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی‌یابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمی‌یابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمی‌یابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمی‌یابم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت
هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون می‌برم
عالمی از عالم وحدت به کف می‌آورم
تخت و خاتم نی و کوس رب هب‌لی می‌زنم
طور آتش نی و در اوج انا الله می‌پرم
هرچه نقش نفس می‌بینم به دریا می‌دهم
هر چه نقد عقل می‌یابم در آتش می‌برم
گه به حد منزل از سدره سریری می‌کنم
گه به قدر همت از شعری شعاری می‌برم
دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم می‌نهم
زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب می‌خورم
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم
گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم
باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک
وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم
بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم
هاتف همت عسی‌ان یبعثک آواز داد
عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می‌ننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می‌کند
من همان معنی به صورت بر زبان می‌آورم
پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم
بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون
دل به انی‌لااحب‌الافلین شد رهبرم
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم
قوت عرق عراق از مادت طبع من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم
فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم
زال کان رد کردهٔ سام است من می‌پرورم
در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهره‌ام
در طویلهٔ شیر مردان قیمتی‌تر گوهرم
عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک
همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم
این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم