عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
دارم از رنگ رخت در دل و در جان آتش
نیست در شعله خورشید از اینسان آتش
هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان
دید از شاخ شجر موسی عمران آتش
دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند
هست در سینه خورشید درخشان آتش
آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت
دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش
بهوای گل روی تو بدیدم در باغ
بود اندر جگر غنچه خندان آتش
از فروغ رخ خورشید جهان آرایت
کفر زلفین تو زد در دل ایمان آتش
بسکه از نور رخت سوخت درون کوهی
برد از آه دلش شمع شبستان آتش
نیست در شعله خورشید از اینسان آتش
هم از آنشمع که روشن شد از هر دو جهان
دید از شاخ شجر موسی عمران آتش
دیدم از نور رخ ماه تو ای سرو بلند
هست در سینه خورشید درخشان آتش
آتش مهر تو تنها نه دل سنگ بسوخت
دارد از رنگ لبت لعل بدخشان آتش
بهوای گل روی تو بدیدم در باغ
بود اندر جگر غنچه خندان آتش
از فروغ رخ خورشید جهان آرایت
کفر زلفین تو زد در دل ایمان آتش
بسکه از نور رخت سوخت درون کوهی
برد از آه دلش شمع شبستان آتش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او را بدو چشم او در ز دیده همی بینش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
تا لذت جان یابی از شیوه شیرینش
در گلشن روی او چون باد صبا هر دم
میبوی و بهم میچین از سنبل و نسرینش
در آینه جانها آنمه رخ خود بیند
ما نیز عیان دیدیم در آینه آئینش
جان همچو نسیمی شد ز اندیشه زلف او
تا همچو صبا رفتم در بستر و بالینش
جامی بکفم بنهاد خورشید صفت روشن
مستیم مدام ای دوست از باده دوشینش
از کتم عدم انشاه بخشید وجود ما
یار آر اگر مردی زان بخشش پیشینش
خون از مژه می بارد کوهی چو عقیق ایدوست
تا دید که می خندد لعل لب رنگینش
در ره عشقش دلا دیوانه و غافل مباش
تابد و واصل شوی در قید وجان و دل مباش
مرگ حق است ای پسر گر از حقیقت واقفی
باطل آمد زندگی در فکر این باطل مباش
علم الاسماء ندانستی بدان علم نظر
ذات را می بین بچشم ذات پس جاهل مباش
سرما زاع البصر دریاب و منکر هر طرف
در چنین حضرت بفکر این و آن غافل مباش
عالم لاهوت ای دل منزل و مأوای ماست
رو بدام نفس ناسوتی و آب و گل مباش
کی بشد مد خدا از موی پیشانی تو را
بر صراط مستقیم از هر طرف مایل مباش
جان بجانان واصل آمد هست تن فرسنگ راه
کوهیا برخیز از ره در میان حایل مباش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
دلم در بند زلف تست ای دلبر مرنجانش
بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش
بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری
چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش
بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم
چو زلف و خال خودداری کنی جمع پریشانش
چو خورشید از گریبان همه ذرات سر برزد
بغیر از او که می گردد بگرداگرد دامانش
بدزدی زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست
چو کوهی با صبا شد دوش در صحن گلستانش
بخوان وصل خود بنشان پس ایمه همچو مهمانش
بمهمانی دل ما را نداری جز جگر خواری
چو پروانه از او کردی به شمع چهره بریانش
بیک حالت نه می بینم دل صد پاره را هر دم
چو زلف و خال خودداری کنی جمع پریشانش
چو خورشید از گریبان همه ذرات سر برزد
بغیر از او که می گردد بگرداگرد دامانش
بدزدی زلف او دلرا سحر بگرفت و درهم بست
چو کوهی با صبا شد دوش در صحن گلستانش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آن ماه در آمد از درم دوش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نمیکنم سلامت
اما چو تو کرده ای فراموش
این گفت و نقاب را برانداخت
از روی چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپیدم
از باده وصل گشته بیهوش
گفتم بنمایمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهی چوبشب کشید زلفش
خورشید نمود از مه روش
از زلف دو حلقه کرده درگوش
گفتا که نمیکنم سلامت
اما چو تو کرده ای فراموش
این گفت و نقاب را برانداخت
از روی چو ماه و زلف مه پوش
بر خاک فتادم و طپیدم
از باده وصل گشته بیهوش
گفتم بنمایمت بعالم
گفتا که مرا به خلق مفروش
آنگاه سرم ز خاک برداشت
لب بر لب من نهاد و خاموش
کوهی چوبشب کشید زلفش
خورشید نمود از مه روش
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ما چو داریم بسرو قد دلدار طمع
بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع
دل هر ذره که داریم بصد دلبازی
دارد از طلعت خورشید تو انوار طمع
من دیوانه بیدل که ندارم زر و سیم
کرده ام از لب جان بخش تو صد بار طمع
زاهد اندر هوس لعل لب میگونت
کرده از صومعه ها باده خمار طمع
تا کند کحل بصر مردمک دیده ما
کرد از خاک رهت چشم گهربار طمع
یار ماخنده کند با رخ مه تا شب و روز
دارد از عاشق خود دیده خونبار طمع
گر کسی راز کرم های تو چشم طمع است
داشت کوهی ز عطاهای تو صد بار طمع
بلبل از حضرت ما کرد بگلزار طمع
دل هر ذره که داریم بصد دلبازی
دارد از طلعت خورشید تو انوار طمع
من دیوانه بیدل که ندارم زر و سیم
کرده ام از لب جان بخش تو صد بار طمع
زاهد اندر هوس لعل لب میگونت
کرده از صومعه ها باده خمار طمع
تا کند کحل بصر مردمک دیده ما
کرد از خاک رهت چشم گهربار طمع
یار ماخنده کند با رخ مه تا شب و روز
دارد از عاشق خود دیده خونبار طمع
گر کسی راز کرم های تو چشم طمع است
داشت کوهی ز عطاهای تو صد بار طمع
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دارم از زلف و خال تو در دل هزار داغ
جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ
بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار
ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ
پرورده ام بساعد شه باز روح را
تا برکند دو دیده این نفس بدکلاغ
ای دل بقول سید کونین کار کن
زانرو که بر رسول نباشد بجز کلاغ
بر یاد چشم آهوی سرمست آن غزال
کوهی تو را رسد که نهی سر بباغ وراغ
جانم بسوخت ز آتش روی تو چون چراغ
بر آستان خاک تو ای سرو گلعذار
ما را فراغت است ز گلهای صحن باغ
پرورده ام بساعد شه باز روح را
تا برکند دو دیده این نفس بدکلاغ
ای دل بقول سید کونین کار کن
زانرو که بر رسول نباشد بجز کلاغ
بر یاد چشم آهوی سرمست آن غزال
کوهی تو را رسد که نهی سر بباغ وراغ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ما چو گشتیم به تیر مژه یار عاشق
شد دل سوخته پر درد و جگر خوار عاشق
دو جهان را همه بر آتش سوزان فکند
هر که شد از دل و جان بر رخ دلدار عاشق
یار ما روی چو خورشید بعالم بنمود
همه ذرات جهانند بدیدار عاشق
محرم روی تو جز چشم تو نتواند بود
چون شود بررخ زیبای تو اغیار عاشق
بلبل از عشق گل ار ناله کند خوش باشد
هست بر ناله بلبل دل گلزار عاشق
کوهی از دیده خونبار فغان کن که خدا
هست بر آه تو و گریه خونبار عاشق
خط رخسار یار شد تعلیق
تا دلم شد بعشق دوست رفیق
مؤمنان خدا چو اخوانند
منم و درد او نگار شفیق
پیش یاقوت او دو لب دیده
یافتم در میان بحر عمیق
زد رقیب تو بر دلم سنگی
بشکست او چو پرده ایست دقیق
بحر دل موج خون باوج رساند
که دو عالم در او شدند غریق
تا ابد ما و عشق همراهیم
از دل و جان رفیق شد توفیق
رفتم از وادی هوس بیرون
تا رسیدم به منزل تحقیق
هست در غار سینه کوهی
روح چون مصطفی و دل صدیق
شد دل سوخته پر درد و جگر خوار عاشق
دو جهان را همه بر آتش سوزان فکند
هر که شد از دل و جان بر رخ دلدار عاشق
یار ما روی چو خورشید بعالم بنمود
همه ذرات جهانند بدیدار عاشق
محرم روی تو جز چشم تو نتواند بود
چون شود بررخ زیبای تو اغیار عاشق
بلبل از عشق گل ار ناله کند خوش باشد
هست بر ناله بلبل دل گلزار عاشق
کوهی از دیده خونبار فغان کن که خدا
هست بر آه تو و گریه خونبار عاشق
خط رخسار یار شد تعلیق
تا دلم شد بعشق دوست رفیق
مؤمنان خدا چو اخوانند
منم و درد او نگار شفیق
پیش یاقوت او دو لب دیده
یافتم در میان بحر عمیق
زد رقیب تو بر دلم سنگی
بشکست او چو پرده ایست دقیق
بحر دل موج خون باوج رساند
که دو عالم در او شدند غریق
تا ابد ما و عشق همراهیم
از دل و جان رفیق شد توفیق
رفتم از وادی هوس بیرون
تا رسیدم به منزل تحقیق
هست در غار سینه کوهی
روح چون مصطفی و دل صدیق
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
تا ببیند او خم ابروی آن مه یک به یک
در سجود افتاد هردم جمله جانها ملک
ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم
تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک
دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم
نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک
شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک
من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک
رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید
نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک
در سجود افتاد هردم جمله جانها ملک
ما بیاد آن دهان در کنج خلوت شسته ایم
تا بیابیم از لب جان بخش او دلبر حنک
دیک سودای تو را پختیم ما از آب چشم
نیست اندر مطبخ ما هیچ جز آب و نمک
شمع رویت تا منور کرد عالم را هنوز
ماه و خورشیدند روشن از تو بر اوج فلک
من که در دریای وحدت غوطه خوردم در ازل
جان ما چون یونس آمد جسم مانند سمک
رست کوهی ازمن و ما تا جمال حق بدید
نیست آنرا همچو خلق این زمانه ریب وشک
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
ای رخت شمع تابخانه دل
خلوت خاص تو میانه دل
دل چو در اصبعین تست بچرخ
پس مکن چرخ دل بهانه دل
وه که سیمرغ قاف قربت حق
گشته پنهان در آشیانه دل
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحر بیکرانه دل
بهمه دل چوبی نشان شده اند
ندهد هیچکس نشانه دل
غیر معشوق کس نمی داند
راز پنهان عاشقانه دل
چنگ و عود و رباب و بربط و نی
پیش مستان بود ترانه دل
از ازل تا ابد که میگویند
باشد اوصاف یکزمانه دل
روح کوهی بدیده جان تو را
در بیانهای عارفانه دل
خلوت خاص تو میانه دل
دل چو در اصبعین تست بچرخ
پس مکن چرخ دل بهانه دل
وه که سیمرغ قاف قربت حق
گشته پنهان در آشیانه دل
عرش و کرسی و آسمان و زمین
غرقه در بحر بیکرانه دل
بهمه دل چوبی نشان شده اند
ندهد هیچکس نشانه دل
غیر معشوق کس نمی داند
راز پنهان عاشقانه دل
چنگ و عود و رباب و بربط و نی
پیش مستان بود ترانه دل
از ازل تا ابد که میگویند
باشد اوصاف یکزمانه دل
روح کوهی بدیده جان تو را
در بیانهای عارفانه دل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
خط ریحان تو از نسترن آمد بیرون
در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون
بهوای گل رویت دلم از کتم عدم
همچو بلبل بچمن نعره زن آمد بیرون
بوئی از سنبل زلف تو صبا برد به چین
از خطا آهوی مشکین ختن آمد بیرون
مصطفی گفت که از غیب هویت اول
بهر اظهار خدا نور من آمد بیرون
شاه لولاک ز خلوتگه خاص وحدت
با سر زلف شکن پرشکن آمد بیرون
لب دلدار چه فرمود نفخت فیه
روح من همچو شکر زان دهن آمد بیرون
روحم از لعل لبش خورد شرابی شیرین
آنکه از سینه ما در لبن آمد بیرون
چون بیاد لب لعلش دل ما خون بگریست
اشک از دیده عقیق یمن آمد بیرون
وه چه سر است که آن روز خدا در محشر
بهر یک دیدن اویس قرن آمد بیرون
کوهیا روح اضافی که شنیدی نطق است
کز خدا پیش محمد سخن آمد بیرون
در گل نسترنت یاسمن آمد بیرون
غنچه صد لخت قبا را به سحر گه زد چاک
تا گل اندام تو از پیرهن آمد بیرون
بهوای گل رویت دلم از کتم عدم
همچو بلبل بچمن نعره زن آمد بیرون
بوئی از سنبل زلف تو صبا برد به چین
از خطا آهوی مشکین ختن آمد بیرون
مصطفی گفت که از غیب هویت اول
بهر اظهار خدا نور من آمد بیرون
شاه لولاک ز خلوتگه خاص وحدت
با سر زلف شکن پرشکن آمد بیرون
لب دلدار چه فرمود نفخت فیه
روح من همچو شکر زان دهن آمد بیرون
روحم از لعل لبش خورد شرابی شیرین
آنکه از سینه ما در لبن آمد بیرون
چون بیاد لب لعلش دل ما خون بگریست
اشک از دیده عقیق یمن آمد بیرون
وه چه سر است که آن روز خدا در محشر
بهر یک دیدن اویس قرن آمد بیرون
کوهیا روح اضافی که شنیدی نطق است
کز خدا پیش محمد سخن آمد بیرون
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
یار چون از زلف کج آویخت ما را سرنگون
دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون
خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت
عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون
عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان
نیست جز دیوانگی در عشق ما فن وفنون
دوش می گشتم بسر درخاک آن در تا بروز
این ندا آمد بگوشم از رواق نیلگون
هاتفی میگفت راجع شو بیا با اصل خود
تعرج الروح الینا و الملایک اجمعون
سر قدم سازیم پیش از جمله پیشت آوریم
حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون
مهر او با شیر شد ای دوستان در جان ما
هست آن دلداردر رگها روان مانند خون
گرنه حق بودی با شیا در بطون و در ظهور
کی شدی از هر دو عالم از حروف کاف و نون
از چه رو فرمود الست و ربکم ای سالکان
امتحان می کرد ما را از برای آزمون
هر کرا پرسیدم از کنه صفات لم یزل
ما عرفناک است قول جمله لا یعقلون
کوهیا در صبر خواهی وصل جانان یافتن
کس نیابد وصل او را زود الا صابرون
دارم از زنجیر زلف یار سودای جنون
خواستم بگریزم از دام بلا درعافیت
عشق او بگرفت سر تا پام بیرون و درون
عاشقان با عاقلان گفتند ای بیحاصلان
نیست جز دیوانگی در عشق ما فن وفنون
دوش می گشتم بسر درخاک آن در تا بروز
این ندا آمد بگوشم از رواق نیلگون
هاتفی میگفت راجع شو بیا با اصل خود
تعرج الروح الینا و الملایک اجمعون
سر قدم سازیم پیش از جمله پیشت آوریم
حق چو بفرستاد حرف السابقون السابقون
مهر او با شیر شد ای دوستان در جان ما
هست آن دلداردر رگها روان مانند خون
گرنه حق بودی با شیا در بطون و در ظهور
کی شدی از هر دو عالم از حروف کاف و نون
از چه رو فرمود الست و ربکم ای سالکان
امتحان می کرد ما را از برای آزمون
هر کرا پرسیدم از کنه صفات لم یزل
ما عرفناک است قول جمله لا یعقلون
کوهیا در صبر خواهی وصل جانان یافتن
کس نیابد وصل او را زود الا صابرون
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
مرکز عرش است دل خال سیه همتای او
رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
یحیی الموتی است می بینم در لبهای او
می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی بینم یاران جای او
هست موجودات ظل او واو چون آفتاب
در دل هر ذرهٔ روی قمرفرسای او
بر لب دل گوش نه تا بشنوی بی واسطه
علم توحید خداوند از لب گویای او
کوهی دیوانه دل تا دید آن چشم سیاه
همچو آهو می دود پیوسته در صحرای او
رشته زلف است جان عمر سمن فرسای او
عالمی را کشت و دردم زنده کرد آن جانفزا
یحیی الموتی است می بینم در لبهای او
می نگنجد در زمین وعرش و کرسی آه آه
جز دل پرخون نمی بینم یاران جای او
هست موجودات ظل او واو چون آفتاب
در دل هر ذرهٔ روی قمرفرسای او
بر لب دل گوش نه تا بشنوی بی واسطه
علم توحید خداوند از لب گویای او
کوهی دیوانه دل تا دید آن چشم سیاه
همچو آهو می دود پیوسته در صحرای او
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
بیا ای دوست دیداری از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو
معزز کن شبی رخسار از این سو
وگرنه با نسیم صبح بفرست
رموی زلف خود یکتا از این سو
بگوشت می رسد هر صبح و شامی
فغان و ناله های زار از این سو
برای دفع مخموری صبحها
روان کن باده ی ابرار از این سو
گره دارد دلم از گریه بگشای
بخنده لعل شکربار از این سو
ز گلزار جمال خود نسیمی
بیاد صبحدم بگذار از این سو
چو بلبل بیقرارم هر سحرگاه
فکن برگی از آن گلزار از این سو
ایا ای دلبر عیار شب رو
بیا بر کوری اغیار از این سو
روا نبود که تنها می خوری می
بده یک ساغر خمار از این سو
قدح بر کف بکوهی گفت ساقی
بیا از جانب کهسار از این سو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
کوته نمی شود سخن ما به گفتگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دیده ام در دل و جان روی تو را دزدیده
کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده
جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت
تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده
منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم
هر دم از باد صبا بوی تو را دزدیده
میگدازد همه شب روز از این بیم چو شمع
که ز رخ خال چو هندوی تو را دزدیده
به چمن سرو سهی را به سحر گه دیدم
سایه ی قامت دلجوی تو را دزدیده
ماه و خورشید بدزدی برد از روی تو نور
بر فلک نیز ملک خوی تو را دزدیده
گفت کوهی به شب تار به آواز بلند
ذره ی حلقه گیسوی تو را دزدیده
کرده ام طوف سرکوی تو را دزدیده
جگرم خون شد و دزدیده و دل زین حسرت
تا صبا دید شبی موی تو را دزدیده
منم آن دزد که شب تا به سحر می گردم
هر دم از باد صبا بوی تو را دزدیده
میگدازد همه شب روز از این بیم چو شمع
که ز رخ خال چو هندوی تو را دزدیده
به چمن سرو سهی را به سحر گه دیدم
سایه ی قامت دلجوی تو را دزدیده
ماه و خورشید بدزدی برد از روی تو نور
بر فلک نیز ملک خوی تو را دزدیده
گفت کوهی به شب تار به آواز بلند
ذره ی حلقه گیسوی تو را دزدیده
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلفت گشاده عنبر سارا گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
می بست و می گشاد بهر جا که می رسید
سیلاب اشک دیده ما را گره گره
چون باد صبح خفته ز مردم شب دراز
روحم گشاده جعد شما را گره گره
بگشا بچشم مرحمت ای پادشاه حسن
از ابروان بسته خدا را گره گره
مانند قدما که چو چنگیم در رکوع
برهم بلند زلف دو تا را گره گره
در خدمت قبول تو جاروب وار جست
بر بسته ام میان صفا را گره گره
در چین زلف سرکشت ای سرو گلعذار
خالت به بست باد صبا را گره گره
زاهد بدانکه از زر و سیم جهانیان
مانند خواجه نیست گدا را گره گره
از بیم رسته ایم و ز امید فارغیم
کوهی ببست خوف و رجا را گره گره
بر بست و داد باد صبا را گره گره
گل لخت لخت جامه بیاد تو چاک زد
بگشاد غنچه بند قبا را گره گره
می بست و می گشاد بهر جا که می رسید
سیلاب اشک دیده ما را گره گره
چون باد صبح خفته ز مردم شب دراز
روحم گشاده جعد شما را گره گره
بگشا بچشم مرحمت ای پادشاه حسن
از ابروان بسته خدا را گره گره
مانند قدما که چو چنگیم در رکوع
برهم بلند زلف دو تا را گره گره
در خدمت قبول تو جاروب وار جست
بر بسته ام میان صفا را گره گره
در چین زلف سرکشت ای سرو گلعذار
خالت به بست باد صبا را گره گره
زاهد بدانکه از زر و سیم جهانیان
مانند خواجه نیست گدا را گره گره
از بیم رسته ایم و ز امید فارغیم
کوهی ببست خوف و رجا را گره گره
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
هست اوجان من وجان همه
جان چه باشد بلکه جانان همه
جامه جان را چو در پوشید یار
سربرآورد از گریبان همه
با رخ و زلف خود آن بت روز و شب
تازه دارد کفر و ایمان همه
آیت ایکو کثیرا را بخوان
خندد او بر چشم گریان همه
مهوشان از حسن او دزدیده اند
روی او خورشید تابان همه
جمله اشیا صوت و حزفی بیش نیست
حفظ او بردوستداران همه
ناله میکن کوهیا چون مست حق
در میان آه سوزان همه
جان چه باشد بلکه جانان همه
جامه جان را چو در پوشید یار
سربرآورد از گریبان همه
با رخ و زلف خود آن بت روز و شب
تازه دارد کفر و ایمان همه
آیت ایکو کثیرا را بخوان
خندد او بر چشم گریان همه
مهوشان از حسن او دزدیده اند
روی او خورشید تابان همه
جمله اشیا صوت و حزفی بیش نیست
حفظ او بردوستداران همه
ناله میکن کوهیا چون مست حق
در میان آه سوزان همه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
دلم از درد تو فریاد برآورد که آه
شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه
تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد
خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه
گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل
گفت مائیم چوجان در دلت الله الله
تا ز خورشید رخش دیده ما روشن شد
روی او بود بهر ذره چو کردیم نگاه
بر در غیر خدا کوهی دیوانه نرفت
دارد از حضرت سلطان جهان شی الله
شده از حال دلم جمله ی ذرات گواه
تا سگ کوی تو بر دیده ما پای نهد
خاک گشتیم و فتادیم از این رو در راه
گفتم ای جان جهان جز تو ندارم در دل
گفت مائیم چوجان در دلت الله الله
تا ز خورشید رخش دیده ما روشن شد
روی او بود بهر ذره چو کردیم نگاه
بر در غیر خدا کوهی دیوانه نرفت
دارد از حضرت سلطان جهان شی الله