عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
زلف شبرنگ تو سر حلقه درویشان است
مردم چشم خوشت پیر سیه پوشان است
درخرابات مغان رفتم و دیدم خندان
لعل سیراب لبش ساقی میخواران است
قبله هر دو جهان روی چو خورشید شماست
طاق ابروی تو محراب دل رندان است
چشم جان از رخ او روشن و نورانی شد
زانکه محراب خداوند دل انسان است
یار از دیده ی من در رخ خود مینگرد
او است کز دیده ما در دل خود حیران است
نحن اقرب که بیان کرد مقام قرب است
در دلم یار شکر لب بحقیقت جان است
از دوئی چون بگذشتی بحقیقت جانست
کفر و ایمان و بد و نیک همه انسان است
مردم چشم خوشت پیر سیه پوشان است
درخرابات مغان رفتم و دیدم خندان
لعل سیراب لبش ساقی میخواران است
قبله هر دو جهان روی چو خورشید شماست
طاق ابروی تو محراب دل رندان است
چشم جان از رخ او روشن و نورانی شد
زانکه محراب خداوند دل انسان است
یار از دیده ی من در رخ خود مینگرد
او است کز دیده ما در دل خود حیران است
نحن اقرب که بیان کرد مقام قرب است
در دلم یار شکر لب بحقیقت جان است
از دوئی چون بگذشتی بحقیقت جانست
کفر و ایمان و بد و نیک همه انسان است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
آن مه ترک چون گل خنده زنان دی بدمست
قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست
از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم
کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است
گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من
گفت بی ما منشین با توام از روز الست
تاحدیث از لب آن ساقی جان بشنیدم
روح من مست شد و شیشه دلدار شکست
دید ساقی که شکستم قدح از شوق لبش
گفت دیوانه شدی عاشق و معشوق پرست
قصد کردم که بگیرم شکن طره او
هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست
دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است
در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست
قدح باده چو لعل لب خونخوار بدست
از دل سوخته پیشش چو کباب آوردیم
کام او سوخت لبش گفت کبابی گرم است
گفتم ای جان جهان سوختم از هجر تو من
گفت بی ما منشین با توام از روز الست
تاحدیث از لب آن ساقی جان بشنیدم
روح من مست شد و شیشه دلدار شکست
دید ساقی که شکستم قدح از شوق لبش
گفت دیوانه شدی عاشق و معشوق پرست
قصد کردم که بگیرم شکن طره او
هم بزنجیر سر زلف مرا در هم بست
دید کوهی که بزنجیر وفا در بند است
در خم جعد سیه رفت بخلوت بنشست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دست عشق آمد گریبانم گرفت
دست دیگر رشته جانم گرفت
کش کشانم برد تا درگاه خویش
در دلم بنشست و ایمانم گرفت
آفتاب روی لاشرقی او
شرق و غرب و طاق و ایوانم گرفت
اول و آخر ندیدم غیر او
ظاهر و باطن چو یکسانم گرفت
نیم شب از آفت ریب المنون
در خم زلف پریشانم گرفت
از طفیل من دو عالم آفرید
نوع دیگر خواند وانسانم گرفت
دانه خال رخ خود را نمود
وز بهشت عدن آسانم گرفت
گشتم از ایمن چو تو در کار چرخ
در پناه خود چو سلطانم گرفت
باز کوهی چشم مست آن غزال
همچو آهو در بیابانم گرفت
دست دیگر رشته جانم گرفت
کش کشانم برد تا درگاه خویش
در دلم بنشست و ایمانم گرفت
آفتاب روی لاشرقی او
شرق و غرب و طاق و ایوانم گرفت
اول و آخر ندیدم غیر او
ظاهر و باطن چو یکسانم گرفت
نیم شب از آفت ریب المنون
در خم زلف پریشانم گرفت
از طفیل من دو عالم آفرید
نوع دیگر خواند وانسانم گرفت
دانه خال رخ خود را نمود
وز بهشت عدن آسانم گرفت
گشتم از ایمن چو تو در کار چرخ
در پناه خود چو سلطانم گرفت
باز کوهی چشم مست آن غزال
همچو آهو در بیابانم گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دیده تا رخساره دلدار را دیدن گرفت
جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت
آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب
دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت
بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا
بوسه از لعل لب و رخسار او چیدن گرفت
از میان برخواستم تا آمدم اندر کنار
شب دلم با او یکی شد ترک ما و من گرفت
جان درآمد در خم زلفش بعیاری شبی
دل دلیری کرد در شب ترک ترسیدن گرفت
تا بدیدم خنده لعل لب یاقوت رنگ
جن برای قوت روح از دیده خونخوردن گرفت
سوختم در پیش شمع روی او پروانه وار
کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت
از فغان و آه ما دوشینه در صحن چمن
مرغ شبخوان از درخت خویش نالیدن گرفت
یوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود
شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت
چون نسیم آنگل رو یافتم در بوستان
بلبل روحم روان در باغ پریدن گرفت
کوهیا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب
تا نگویندت که او در خاکدان مسکن گرفت
جان ز فیض روی آن مه روی پروردن گرفت
آفتاب لایزالی برد پی در شرق و غرب
دل که در آغوش جان این ماه پروردن گرفت
بسکه در خودعاشق است آن آفتاب مه لقا
بوسه از لعل لب و رخسار او چیدن گرفت
از میان برخواستم تا آمدم اندر کنار
شب دلم با او یکی شد ترک ما و من گرفت
جان درآمد در خم زلفش بعیاری شبی
دل دلیری کرد در شب ترک ترسیدن گرفت
تا بدیدم خنده لعل لب یاقوت رنگ
جن برای قوت روح از دیده خونخوردن گرفت
سوختم در پیش شمع روی او پروانه وار
کز دم ما آتش اندر جان مرد و زن گرفت
از فغان و آه ما دوشینه در صحن چمن
مرغ شبخوان از درخت خویش نالیدن گرفت
یوسف روحم که در زندان جسم افتاده بود
شد بتخت مصر دل خوش ترک چاه تن گرفت
چون نسیم آنگل رو یافتم در بوستان
بلبل روحم روان در باغ پریدن گرفت
کوهیا پرواز کن بر آسمان چون آفتاب
تا نگویندت که او در خاکدان مسکن گرفت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دیده خونبار را دیدار خوبان آرزوست
ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست
تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح
بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست
باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است
لعل سیراب بتان را چشم گریان آرزوست
از لب جان بخش ساقی جرعه ای میبایدم
تشنه لب مردیم جانرا آب حیوان آرزوست
تا به بیند ذات و اسماء صفات خویش را
حضرت بیمثل را مرآت انسان آرزوست
تا به بینم صورت جانرا بچشم دل عیان
زان سهی بالا مرا قدی خرامان آرزوست
در هوای دیدن لعل لب یاقوت رنگ
کوهی دیوانه دل را کندن کان آرزوست
ذره سرگشته را خورشید تابان آرزوست
تا نسیم آن گل رو یافتم از باد صبح
بلبل روح مرا صحن گلستان آرزوست
باغ حسن گلرخان خرم ز جوی چشم ما است
لعل سیراب بتان را چشم گریان آرزوست
از لب جان بخش ساقی جرعه ای میبایدم
تشنه لب مردیم جانرا آب حیوان آرزوست
تا به بیند ذات و اسماء صفات خویش را
حضرت بیمثل را مرآت انسان آرزوست
تا به بینم صورت جانرا بچشم دل عیان
زان سهی بالا مرا قدی خرامان آرزوست
در هوای دیدن لعل لب یاقوت رنگ
کوهی دیوانه دل را کندن کان آرزوست
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دوش در میخانه ما رفتیم مست و می پرست
گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست
در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن
خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست
ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز
در کشیدن از کفش روحم ز ننگو نام رست
نحن اقرب خواند آن حضرت دل خود را بدید
جان مجرد شد ز تن در قرب او ادنی نشست
مجلس حق دیده صف حق تعالی پیش پس
روی ساقی بود چون خورشید در بالا و پست
گفت ساقی دم مزن در آینه در کش شراب
دم نزد ساقی از این رو پردلان مشمار مست
پرتو نور تجلی طوی موسی را بسوخت
آتش دل شعله زد نور تجلی را بسوخت
آه آتش بار عالم سوز ما در نیم شب
شعله زد از سینه و فردوس اعلی را بسوخت
در اشکم شد یتیم و آتشین در طفلیت
امهات سفلی و آباء علوی را بسوخت
نقش میبستم که در معنی به بینم صورتش
پرتو شمع رخش دعوی و معنی را بسوخت
زلف زنار تو را زاهد چو دید از صومعه
عاشق زنار کشت و زهد و تقوی را بسوخت
مفتی صد ساله را شوق رخت در مدرسه
آتشی زد آنچنان کو درس و فتوی را بسوخت
بت پرستی کرد کوهی سالها در سومنات
مهر رویت سومنات و لات و عزی را بسوخت
گرد استقبال ساقی ساغری پر می بدست
در سجود افتاد جانم پیش روی خویشتن
خنده زد ساقی که ای دیوانه روز الست
ساغری پر کرد و گفت ای مست هشیاری هنوز
در کشیدن از کفش روحم ز ننگو نام رست
نحن اقرب خواند آن حضرت دل خود را بدید
جان مجرد شد ز تن در قرب او ادنی نشست
مجلس حق دیده صف حق تعالی پیش پس
روی ساقی بود چون خورشید در بالا و پست
گفت ساقی دم مزن در آینه در کش شراب
دم نزد ساقی از این رو پردلان مشمار مست
پرتو نور تجلی طوی موسی را بسوخت
آتش دل شعله زد نور تجلی را بسوخت
آه آتش بار عالم سوز ما در نیم شب
شعله زد از سینه و فردوس اعلی را بسوخت
در اشکم شد یتیم و آتشین در طفلیت
امهات سفلی و آباء علوی را بسوخت
نقش میبستم که در معنی به بینم صورتش
پرتو شمع رخش دعوی و معنی را بسوخت
زلف زنار تو را زاهد چو دید از صومعه
عاشق زنار کشت و زهد و تقوی را بسوخت
مفتی صد ساله را شوق رخت در مدرسه
آتشی زد آنچنان کو درس و فتوی را بسوخت
بت پرستی کرد کوهی سالها در سومنات
مهر رویت سومنات و لات و عزی را بسوخت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جانم از صبح ازل چون دیده بر دیدار داشت
تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت
یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او
بر میان پیر مغان از زلف او زنار داشت
تا که معنی هو فی شان بدانستم که چیست
لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت
از سقیهم ربهم در داد ساقی دمبدم
نقل می را در دهان عارفان اسرار داشت
چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خویش
پس چرا منصور از این گفتگو بردار داشت
ساعد و دستش ببد مستی جهانی را بکشت
ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت
با وجود آنکه عالم مست جام حیرت است
جمله ی جانها لب ساقی بمی هشیار داشت
ذره چون آفتاب آن ماه روی خود نمود
دیدمش روی چو خورشیدش بصد انوار داشت
بر ندارد دیده از دیدار دلبر صبح و شام
هر که چونکوهی ز حضرت دولت بیدار داشت
تا ابد هم دل تمنای رخ دلدار داشت
یار باری دان دل و جان ابد را تا ازل
پادشاه لامکان چون از مکانها عار داشت
تا که هست از کفر و ایمان چشم کافر کیش او
بر میان پیر مغان از زلف او زنار داشت
تا که معنی هو فی شان بدانستم که چیست
لحظه لحظه جعد او با زلف او در کار داشت
از سقیهم ربهم در داد ساقی دمبدم
نقل می را در دهان عارفان اسرار داشت
چونکه کرد اسرار خود او را انا الحق گفت خویش
پس چرا منصور از این گفتگو بردار داشت
ساعد و دستش ببد مستی جهانی را بکشت
ساغر پرخون خود را بر لب خونخوار داشت
با وجود آنکه عالم مست جام حیرت است
جمله ی جانها لب ساقی بمی هشیار داشت
ذره چون آفتاب آن ماه روی خود نمود
دیدمش روی چو خورشیدش بصد انوار داشت
بر ندارد دیده از دیدار دلبر صبح و شام
هر که چونکوهی ز حضرت دولت بیدار داشت
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
عکس لعل لبت ای دوست چو در جان من است
اشکم از دیده خونبار عقین یمن است
دل من کرد قبا جامه جانرا صد چاک
روح بر قامت دلجوی لب پیرهن است
یار با ما است شب و روز نمیداند غیر
خلوت ما نشناسد که در انجمن است
هر کجا هست بدلدار قرینم از جان
دل ما در طلب دوست اویس قرن است
خواجه در باز دل و دین همه در باز و ببین
که حجاب است تو را راه در این چاه تن است
چاره کار من بی سرو پا میدانم
ز آتش مهر رخت سوختن و ساختن است
همچو بلبل به چمن ناله کند با کی نیست
روی چون نسترن و زلف برو یار من است
اشکم از دیده خونبار عقین یمن است
دل من کرد قبا جامه جانرا صد چاک
روح بر قامت دلجوی لب پیرهن است
یار با ما است شب و روز نمیداند غیر
خلوت ما نشناسد که در انجمن است
هر کجا هست بدلدار قرینم از جان
دل ما در طلب دوست اویس قرن است
خواجه در باز دل و دین همه در باز و ببین
که حجاب است تو را راه در این چاه تن است
چاره کار من بی سرو پا میدانم
ز آتش مهر رخت سوختن و ساختن است
همچو بلبل به چمن ناله کند با کی نیست
روی چون نسترن و زلف برو یار من است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
سواد اعظم آن خال سیاه است
سواد الوجه او آنجا گواه است
ز عکس خال آن خورشید رخسار
فراوان داغها در جان ما هست
بر آن دانه و آن خط و خالش
ز سوز سینه ما دود آه است
لبش از خون دلها می خورد می
از این دو چشم مستش در نگاه است
ز خورشید جمالش سوخت جانها
ولی در سایه زلفش پناه است
به اسماء و صفات ذات بیچون
که آدم مظهر سر اله است
بسوزان خرمن پندار کوهی
تعین با یقین چون باد و کاه است
سواد الوجه او آنجا گواه است
ز عکس خال آن خورشید رخسار
فراوان داغها در جان ما هست
بر آن دانه و آن خط و خالش
ز سوز سینه ما دود آه است
لبش از خون دلها می خورد می
از این دو چشم مستش در نگاه است
ز خورشید جمالش سوخت جانها
ولی در سایه زلفش پناه است
به اسماء و صفات ذات بیچون
که آدم مظهر سر اله است
بسوزان خرمن پندار کوهی
تعین با یقین چون باد و کاه است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا نهادم بخاک آن کو رخ
یار بنمود از همه سورخ
وه که در جان هر دل افکاری
مینماید نگار دل جورخ
در شب تار همچو بدر منیر
بنمود از سواد گیسو رخ
روترش کرد یار شیرین لب
چون نمود آن رقیب بد خورخ
عارفان دیده اند واجب را
که نماید ز ممکنات اورخ
در چمن دیدمش صباح چو گل
که گشود آن بت سمن بورخ
زلف و رویش بهم چو دید انسان
داشت بر روی نرگس او رخ
یار بنمود از همه سورخ
وه که در جان هر دل افکاری
مینماید نگار دل جورخ
در شب تار همچو بدر منیر
بنمود از سواد گیسو رخ
روترش کرد یار شیرین لب
چون نمود آن رقیب بد خورخ
عارفان دیده اند واجب را
که نماید ز ممکنات اورخ
در چمن دیدمش صباح چو گل
که گشود آن بت سمن بورخ
زلف و رویش بهم چو دید انسان
داشت بر روی نرگس او رخ
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
شبی بودم چو مه پهلوی خورشید
نهادم روی دل بر روی خورشید
مه و خورشید دیدم روی در روی
ندیدم جز قمر در کوی خورشید
فتادم در خم چوگان زلفش
همی رفتم بسر چون گوی خورشید
رسیدم در مقام قاب قوسین
نمود از ماه نو بر روی خورشید
در آن شب اجتماع مهر و مه بود
زحل پرتاب چون گیسوی خورشید
چو ترک روز برقع را برافکند
شب تاریک شد هندوی خورشید
فرو پوشید چشم جمله را نور
که تا هر کس نه بیند روی خورشید
کمان چرخ نرم از آفتاب است
ندارد هیچکس تا بوی خورشید
سحرگه چون برآمد خسرو چرخ
جهان پرشد زهای و هوی خورشید
ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس
که یکتایست دایم خوی خورشید
چمن شد آسمان گلها ستاره
ز باغ عرش آمد بوی خورشید
بمه رویان نظر کردم بپا کی
بدیدم طلعت دلجوی خورشید
بذلت برد کوهی قرص مه را
چو دعواهاست اندر طوی خورشید
نهادم روی دل بر روی خورشید
مه و خورشید دیدم روی در روی
ندیدم جز قمر در کوی خورشید
فتادم در خم چوگان زلفش
همی رفتم بسر چون گوی خورشید
رسیدم در مقام قاب قوسین
نمود از ماه نو بر روی خورشید
در آن شب اجتماع مهر و مه بود
زحل پرتاب چون گیسوی خورشید
چو ترک روز برقع را برافکند
شب تاریک شد هندوی خورشید
فرو پوشید چشم جمله را نور
که تا هر کس نه بیند روی خورشید
کمان چرخ نرم از آفتاب است
ندارد هیچکس تا بوی خورشید
سحرگه چون برآمد خسرو چرخ
جهان پرشد زهای و هوی خورشید
ز مشرق تا به مغرب زوانا الشمس
که یکتایست دایم خوی خورشید
چمن شد آسمان گلها ستاره
ز باغ عرش آمد بوی خورشید
بمه رویان نظر کردم بپا کی
بدیدم طلعت دلجوی خورشید
بذلت برد کوهی قرص مه را
چو دعواهاست اندر طوی خورشید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا غمزه شوخ تو بما جنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
لعل لبت از خون دلم رنگ برآورد
برگریه و زاری و فغان من درویش
صد ناله زار از دل چون چنگ برآورد
با یاد گل روی تو ای سرو گلندام
با بلبل شوریده دل آهنگ برآورد
تا غیر تو در خلوت جان راه نیابد
بام و در خود را دل ما تنگ برآورد
از دود دل سوخت کوهی بسحرگاه
آئینه رخسار فلک زنگ برآورد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چشمم از جور یار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
همچو ابر بهار می گرید
از فغان و نفیر بلبل مست
باغ و گلزار و خار می گرید
بهوای قد دل افروزش
سرو در جویبار می گرید
می کند یاد خال مشکینش
لاله داغدار می گرید
صبح و شام از غم رخ و زلفش
دل من زار زار می گرید
هر چه دیدیم از بدو و از نیک
همه از بهر یار می گرید
دل کوهی بجان رسید از غم
ز غمش کوهسار می گرید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
به قامت گلرخان سرو روانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
همه شکر لب و شیرین دهانند
بغمزه جان و دلها می ربایند
بعشوه دل ز عاشق می ستانند
به تیر غمزه جان ها صید کردند
سیه چشمان همه ابرو کمانند
ز اول درد بر عاشق گمارند
به آخر خود دوای بی دلانند
دل از رفتار خوبان بیقرار است
چو بنشینند خود آرام جانند
شب از هجر بتان کوهی چه نالی
بصبح وصلت آخر میرسانند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز رویت ماه تابان آفریدند
دلمرا چرخ گردان آفریدند
چو لعلت از تبسم نکته ای گفت
از آن لب جوهرجان آفریدند
ز خاک کوی او گردی چو برخاست
بهشت و حور و رضوان آفریدند
ز زلف وروی تو بردند بوئی
به جنت صد گلستان آفریدند
لعا بی از لبت بر خاک انداخت
بغربت آب حیوان آفریدند
مه رویت ز شام زلف بنمود
سحر خورشید رخشان آفریدند
چو ختم آفرینش آدمی بود
به آخر نوع انسان آفریدند
ز عکس دانه خال سیاهت
به هفتم چرخ کیوان آفریدند
چو از سیب زنخ زلفت برآمد
ز حیرت گوی و چوگان آفریدند
بحیرانی چو وی را میتوان دید
مرا زین روی حیران آفریدند
چو روحم یوسف مصر دل آمد
تنم را چاه زندان آفریدند
زلیخا نفس و یوسف روح قدسی
خرد را پیر کنعان آفریدند
مجو شادی دلا در خانه دهر
جهان را بیت احزان آفریدند
چو مه را از برای گلشن وصل
مرا باچشم گریان آفریدند
به پیش شمع روی ماه شبگرد
مرا گریان و بریان آفریدند
ز خار هجر چون بگریستم خون
ز خون گل های خندان آفریدند
پری رویا تو را چون روح قدسی
ز چشم خلق پنهان آفریدند
ز اشک سرخ کوهی و لب یار
به کان لعل بدخشان آفریدند
دلمرا چرخ گردان آفریدند
چو لعلت از تبسم نکته ای گفت
از آن لب جوهرجان آفریدند
ز خاک کوی او گردی چو برخاست
بهشت و حور و رضوان آفریدند
ز زلف وروی تو بردند بوئی
به جنت صد گلستان آفریدند
لعا بی از لبت بر خاک انداخت
بغربت آب حیوان آفریدند
مه رویت ز شام زلف بنمود
سحر خورشید رخشان آفریدند
چو ختم آفرینش آدمی بود
به آخر نوع انسان آفریدند
ز عکس دانه خال سیاهت
به هفتم چرخ کیوان آفریدند
چو از سیب زنخ زلفت برآمد
ز حیرت گوی و چوگان آفریدند
بحیرانی چو وی را میتوان دید
مرا زین روی حیران آفریدند
چو روحم یوسف مصر دل آمد
تنم را چاه زندان آفریدند
زلیخا نفس و یوسف روح قدسی
خرد را پیر کنعان آفریدند
مجو شادی دلا در خانه دهر
جهان را بیت احزان آفریدند
چو مه را از برای گلشن وصل
مرا باچشم گریان آفریدند
به پیش شمع روی ماه شبگرد
مرا گریان و بریان آفریدند
ز خار هجر چون بگریستم خون
ز خون گل های خندان آفریدند
پری رویا تو را چون روح قدسی
ز چشم خلق پنهان آفریدند
ز اشک سرخ کوهی و لب یار
به کان لعل بدخشان آفریدند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر که را زلف چو زنجیر تو دیوانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهوای لب لعل تو که جان می بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در میان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند
یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند
از دل و عقل و جهانش همه بیگانه کند
از خم زلف سیاه تو بریزد جانها
گر صبا زلف سمن سای تو را شانه کند
چشم صیاد تو تا مرغ دلم را گیرد
دام از زلف هم از خال در او دانه کند
بهوای لب لعل تو که جان می بخشد
دلم از خون جگر ساغر وپیمانه کند
تا دل خلق جهان را ببرد ز دیده
چشم و ابرو و لبت عشوه مستانه کند
آفتاب رخ ماهت که نگنجد بدو کون
در میان دل هر ذره ما خانه کند
دل ز کوهی ببرد باز و به آتش فکند
یار با چشم سیه دعوی شکرانه کند
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
سرو گل چهره اگر بند قبا بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبی زلف تو را باد صبا بگشاید
دارم امید به الطاف خداوند که باز
دوست بر روی دلم چشم رضا بگشاید
از کمان خانه ابروی بت ترک چکل
کار درویش من بی سر و پا بگشاید
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشاید
از ازل تا به ابد روزه کوهی نگشاد
روزه داری است که از خوان شما بگشاید
دل پرخون مرا نشود و نما بگشاید
یار اگر کاکل مشکین بگشاید بسحر
مشک از نافه آهوی ختا بگشاید
صبح صادق بدمد هر طرف از شش جهتم
گر شبی زلف تو را باد صبا بگشاید
دارم امید به الطاف خداوند که باز
دوست بر روی دلم چشم رضا بگشاید
از کمان خانه ابروی بت ترک چکل
کار درویش من بی سر و پا بگشاید
در مقصود که بر زاهد و عابد بستند
مگر از آه دل خسته ما بگشاید
از ازل تا به ابد روزه کوهی نگشاد
روزه داری است که از خوان شما بگشاید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
سحر که بوی گل کز جانب گلزار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
ز چین طره مشکین آن دلدار میآید
بدستی باده ی احمر بدستی مصحف فتوی
زهی ساقی گلرویان که صوفی وا میآید
جهان شد روشن از ظلمت چو آن رو گشاید زلف
که از روی چو خورشیدش هزار انوار میآید
ز آب دیده در کویش که آن خلد برین باشد
دلم جنات تجری تحت الانهار میآید
زهر شام سر زلفش هزاران کوه میپوشد
که چون خورشید آنمه رو بصد اظهار میآید
ز عالم گوشه گیر ای جان بیاد آن خم ابرو
نشین در غار دل کوهی که یار غار میآید
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آن جگر گوشه دل از ما به لب میگون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد
در خم زلف تو پیوسته بخلوت بنشست
کوهی از هر دو جهان بادل خود یکسون برد
رونق باغ و چمن را برخ گلگون برد
لب او باده ز خون دل ما می نوشد
چشم آن شوخ کباب از جگر پرخون برد
غیر حق هیچکسی چون نبرد دل از دست
دل خود ذات خداوند جهان بیچون برد
چارچوب تنم از آتش دل پاک بسوخت
تا از این شش جهتم بخت مرا بیرون برد
برده بود او ز ازل جان و دل مشتاقان
نتوان گفت که این حضرت او اکنون برد
در خم زلف تو پیوسته بخلوت بنشست
کوهی از هر دو جهان بادل خود یکسون برد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ترک عشق رخ زیبا پسران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد
عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو
دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد
این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد
جز حدیث لب شکر دهنان نتوان کرد
نقد این عمر گرانمایه که جان جوهر اوست
غیر صرف قدم سیمبران نتوان کرد
تا چو موئی نشود در غم آن موی میان
چون گهر دست در آن موی میان نتوان کرد
عاشق است آن بت عیار بصدق از همه رو
دیگران را برخ خود نگران نتوان کرد
کوهیا لعل بتان خون جگر می نوشد
این سخن در نظر بی جگران نتوان کرد