عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۲
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۸
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۸۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۴
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - و قال ایضآ یمدحه
ای آنکه لاف میزنی از دل که عاشقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
طوبی لک ار زبان تو با دل موافقست
بگذار ساز و آلت حس و خیال ووهم
تنها جریده رو که گذر برمضایقست
از عقل پرس راه که پیری موحدّست
مسپر پی خیال که دزدی منافقست
ز افلاک برگذر اگرت عزم نزهتست
کین گرد خیمه نیز محلّ طوارقست
خود را ز پس گذار و برو تا بدو رسی
کآنکس مقرّبست که بر خویش سابقست
بگشای چشم باطن و آن چشم گوش دار
کآن نیز عرصۀ خطفات بوارقست
از گوش سرّ ندای ازل استماع کن
نزگوش سر که منفذ او برصواعقست
جان دادن و نفس زدن او را یکی بود
مانند صبح هر که در این راه صادقست
چون غنچه دل درین تن ده رویه بسته یی
پس لاف یکدلی زنی ، این هم نه لایقست
دیوت غرور داده که تو خود فرشته یی
نفس مهوّس تو بدین عشوه واثقست
خورشید حق ز سایۀ تو در حجاب شد
ورنه همه سراسر عالم مشارقست
در خلوت «ابیت» ترا ذوق کی بود
تا شرب تو رحیق و مقامت حدایقست
غلمان و حورکی طلبد مرد حق شناس؟
شهوت پرست کی بود آنکس که عاشقست؟
سر بر فلک ز باد چو آتش چرا کشی؟
آخر نه اوّل تو خود از ماء دافقست
از بهر لقمه خرقه بپوشی که صوفیم
و آنگه نه شرم خلق و نه ترست ز خالقست
بر طاق نه دو تویی و رسم خشن بمان
بر کن هزار میخ که جمله عوایقست
گویی ز بیم مرگ کنم ادّخار قوت
دانی که قابضست، ندانی که رازقست
بر هیچکس مدار بپیوند اعتماد
تا هستی تو دم بدم از تو مفارقست
محراب رفتن تو چو قندیل هرزه ایست
تا باطن تو آتش و ظاهر معالقست
زنجیر صورتی چه کنی طوق گردنت؟
بس نیست این که بستۀ چندین علایقست
عقلت چراغ دیو و زبان نیم کار غول
گوشت دریچۀ طمع و چشم فاسقست
انسان بر حقیقت آنست در جهان
کورا نظر چو صدر جهان برحقایقست
مسعود صاعد آنکه بانواع اصطناع
بر اهل فضل همّت او را سوابقست
از یمن آن سوابق و تاثیر آن همم
هر دم ز غیب دولت او را لواحقست
در گلشن مکارم اخلاق سوسنست
در بوستان مذهب نعمان شقایقست
اقبال با اشارت رایش عنان زنان
توفیق با جنیبۀ عزمش موافقست
در نگذرد دقیقه یی از رای روشنش
خورشید را همیشه گذر بر دقایقست
در وادی مقدّس شرع محمّدی
از علم او بحور و زحلمش شواهقست
بر عرصه یی که رخ بنماید شکوه او
شاه ستارگان ز عداد بیادقست
آب حیات را بزبان بر نیاورد
آن را که لب بخاک جنابش ملاصقست
احسنت! ای ستوده خصالی که حضرتت
مستجمع مصالح چندین خلایقست
ذات تو در مجامع ابنای روزگار
چون نور ماه در دل شبهای غاسقست
نشگفت اگر معانی ذوقیست در خطت
در شام شک مکن که شکرهای فایقست
احیاء علم در کلمات تو مدرجست
گویی دم با دم عیسی مطابقست
گر خرق عادتست کرامات اولیا
عادات را مکارم خلق تو خارقست
در حضرت تو مقتبسان علوم را
شهپّر جبرئیل بجای نمارقست
چشم و چراغ اهل حقایق تویی از انک
انوار معرفت ز ضمیر تو شارقست
آثار تو لطیف و معانیّ تو دقیق
انعام تو جزیل و فصولت رقایقست
اصلیست منصب که سلیم از معارضست
صدر تو جامعیست که فارغ ز فارقست
هم شرع ز احتشام تو بر ملک حاکمست
هم ملک ز اهتمام تو بادین مساوقست
رای تو ناصحست کجا فتنه قاطعست
کلک تو را تقست کجا تیغ فاتقست
خود باش تا نتایج رای تو در رسد
کین نوجوان هنوز خود اکنون مرا هقست
آن دست نیست، چیست؟ینابیع روزست
وان کلک نیست، چیست؟کلید مقالقست
نی پاره یی که دست مبارک بدو بری
نزدیک عقل صورت اوحیّ ناطقست
بند نیاز را ز وجودش گشایش است
دست امید را ز زبانش مرافقست
عذراء خدر غیب بنات ضمیر تست
وان کلک زرد لاغر گریان چو وامقست
دریاش تا بگردن و بر فرق می رود
هندونگر که او بسباحت چه حاذقست
از بس که در خزاین اسرار نقب زد
شد مستحقّ قطع که آن حدّ سارقست
فرقش محلّ نطق و میان جای منطقه
منطبق آن بود که سراسر مناطقست
نقد سخن بسکّۀ مدح تو را بجست
بازار فضل بر سر کوی تو نافقست
صدرا! ز خدمت تو از آن بهره ور نیم
کاقسام بی مرادی ایّام عایقست
دوشیزگان مدح ترا فکر منحتم
دیریست تا برغبت صادق معانقست
اغباب در وظایف انعام شرط نیست
چون نه زناشزات و نه نیز از طوالقست
تقصیر از تو نیست در اشبال اهل فضل
خود روزگار دولت ما نا موافقست
در نظمها اگر چه بسی لاف میزنند
فرقست از آنکه ناطق تا آنکه ناهقست
اطناب در دعا چه کنم من؟ برای آنک
پیرامنش ز حفظ الهی سرادقست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - و له ایضا یمدحه
ای خسروی که آتش تیغ تو روز کن
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد
دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد
طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد
در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد
جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد
بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد
خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد
گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد
کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟
وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر شراب کرد
لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد
چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد
اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد
بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد
الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد
تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد
با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد
ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد
از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد
بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد
گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد
این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد
مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد
همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد
جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد
تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد
درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد
کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد
دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد
طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد
در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد
جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد
بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد
خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد
گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد
کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟
وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر شراب کرد
لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد
چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد
اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد
بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد
الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد
تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد
با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد
ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد
از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد
بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد
گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد
این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد
مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد
همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد
جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد
تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد
درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد
کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - وله ایضا
ای سروری که مخزن اسرارغیب رابهتر
بهتر کلیدخاطر مشکل گشای تست
آنجاست نزهت دل و دانش که روی تست
وانجاست قبلة مه واختر که رای تست
عزم تو جز منازل اقبال نسپرد
تا نور رأی روشن تو رهنمای تست
خورشید کیمیاگر و دریای جوهری
هر یک چو بنگری بحقیقت گدای تست
بر رتبت معالی تو عقل کی رسد؟
کانجا که انتهای ویست ابتدای تست
اجزای کاینات دعای تو می کنند
زیرا که از مصالح کلّی بقای تست
در غیبت تو هر سحری بر در نیاز
در دست جان صحیفة ورد دعای تست
یک دل پر از امید مرا پیش روی تست
زیرا دو چشم پر ز سر شکم قفای تست
جانم که در تنست به مهر تو محکمست
عمرم که می رود گذرش بر هوای تست
درحضرت تو گر چه بر آن آب نیستم
بیگانه چون شوم که دلم آشنای تست
گر گوش می کنم، هوس من حدیث تست
ورچشم می زنم ،نظرم بر لقای تست
دیرست تا که بر در ابنای روزگار
مکیال خرمن نفس من ثنای تت
ترسم زبالکانۀ دیده برون جهد
این چند قطره خون که محلّ وفای تست
چون بر در تو حلقة گستاخیی زنم
دربان احتشام تو گوید چه جای تست؟
پروانه داده یی که رسوم تو رایجست
رسمی که ناگزیر منست آن رضای تست
مشنو تو این حدث ازو، از کرم شنو
کآواز می دهد که فلان خاکپای تست
کردم هزینه در ره مدح تو نقد عمر
وراندکی بمانداز آن هم برای تست
بهتر کلیدخاطر مشکل گشای تست
آنجاست نزهت دل و دانش که روی تست
وانجاست قبلة مه واختر که رای تست
عزم تو جز منازل اقبال نسپرد
تا نور رأی روشن تو رهنمای تست
خورشید کیمیاگر و دریای جوهری
هر یک چو بنگری بحقیقت گدای تست
بر رتبت معالی تو عقل کی رسد؟
کانجا که انتهای ویست ابتدای تست
اجزای کاینات دعای تو می کنند
زیرا که از مصالح کلّی بقای تست
در غیبت تو هر سحری بر در نیاز
در دست جان صحیفة ورد دعای تست
یک دل پر از امید مرا پیش روی تست
زیرا دو چشم پر ز سر شکم قفای تست
جانم که در تنست به مهر تو محکمست
عمرم که می رود گذرش بر هوای تست
درحضرت تو گر چه بر آن آب نیستم
بیگانه چون شوم که دلم آشنای تست
گر گوش می کنم، هوس من حدیث تست
ورچشم می زنم ،نظرم بر لقای تست
دیرست تا که بر در ابنای روزگار
مکیال خرمن نفس من ثنای تت
ترسم زبالکانۀ دیده برون جهد
این چند قطره خون که محلّ وفای تست
چون بر در تو حلقة گستاخیی زنم
دربان احتشام تو گوید چه جای تست؟
پروانه داده یی که رسوم تو رایجست
رسمی که ناگزیر منست آن رضای تست
مشنو تو این حدث ازو، از کرم شنو
کآواز می دهد که فلان خاکپای تست
کردم هزینه در ره مدح تو نقد عمر
وراندکی بمانداز آن هم برای تست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۷ - ایضا له
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۷ - دل هوس سبزه و صحرا ندارد
بهنوشتهٔ عارف قزوینی در دیوانش، دل هوس سبزه و صحرا ندارد هنگامی ساخته شده که شاه مخلوع، محمدعلیشاه بهتحریک روسها وارد گموشتپه شده بوده است.
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)
میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)
دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)
خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)
ای دل غافل، نقش تو باطل،
خون شوی ای دل، خون شوی ای دل
دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم
ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم
چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم
به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم
در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم
به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم
به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم
حب وطن در دل بدفطرتان نیست
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
رم کن از آن دام که آن دانه دارد
خانه ز همسایۀ بد در امان نیست
ای دل غافل...الخ
دلی دیوانه کردی...الخ
چه ظلم ها...الخ
یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم
آه که چون گرگ خود او را دریدیم
پیرهنی در بر یعقوب دیدیم
هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد
ایضاً
چند ز پلتیک اجانب به خوابید
تا به کی از دست عدو در عذابید
دست برآرید که مالک رقابید
مرد به جز مرگ تمنا ندارد
ایضاً
همتی ای خلق گر ایران پرستید
از چه در این مرحله ایمن نشستید
منتظر روزی ازین بد ترستید؟
صبر ازین بیش دگر جا ندارد
ایضاً
گر نبری رنج، توانگر نگردی
این ره عشق است دلا برنگردی
شمع صفت سوز که تا کشته گردی
عارف بی دل سر پروا ندارد
ایضاً
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۱۳ - گریه را به مستی ...
عارف قزوینی گریه را به مستی را در شکایت از زمامداری ناصرالملک که در آن زمان نایبالسلطنه احمدشاه بود (سال ۱۳۲۸ ه.ق)، تصنیف کرده است.
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
از چه روی، چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟
چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)
تو پرده پوشی چرا؟
**********
همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه ها کرد
کینه ها دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل رها کرد
تا به شاخ گل آشیانه کردم
دلا...
شد چو «ناصر الملک» مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار
زین سپس حریفان خدا نگهدار
من دگر به میخانه، خانه کردم
بهتر است مستی ز خودپرستی
نیستی به است عارفا ز هستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
تکیه تا بر این آستان کردم
دلا...
شام ما چو از پی سحر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از چشم برگرفتم
جوی خون به دامان روانه کردم
از چه روی، چون ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم
دلا خموشی چرا؟
چو خم نجوشی چرا؟
برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)
تو پرده پوشی چرا؟
**********
همچو چشم مستت جهان خراب است
از چه روی، روی تو در حجاب است
رخ مپوش کاین دور انتخاب است
من تو را به خوبی نشانه کردم
راز دل همان به، نهفته ماند
گفتنش چو نتوان، نگفته ماند
فتنه به که یک چند، خفته ماند
گنج بر در دل خزانه کردم
باغبان چه گویم به من چه ها کرد
کینه ها دیرینه برملا کرد
دست من ز دامان گل رها کرد
تا به شاخ گل آشیانه کردم
دلا...
شد چو «ناصر الملک» مملکت دار
خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار
زین سپس حریفان خدا نگهدار
من دگر به میخانه، خانه کردم
بهتر است مستی ز خودپرستی
نیستی به است عارفا ز هستی
فارغم ز هستی قسم به مستی
تکیه تا بر این آستان کردم
دلا...
شام ما چو از پی سحر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
نالیۀ دروغی اثر ندارد
گریه تا سحر عاشقانه کردم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۲
بزرگوارا دانم که بر خلاف قدر
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی گر چه مرد صابر نیست
بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق
ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست
حقیقت است که جز کردگار قادر نیست
به حکم آنک بد و نیک هر چ پیش آید
مقدّرست به هر حال اگر چ ظاهر نیست
به سعی می نشود هیچ گونه روزی بیش
ز روی کم خردی گر چه مرد صابر نیست
بلی عنایت صاحب که در مصالح خلق
ز یک دقیقه به انواع لطف قاصر نیست
چو سوی جمله نظر می کند ز روی کرم
چرا به جانب من هیچ گونه ناظر نیست
به صد امید دل اندر تو بسته ام که از آن
زبان حال من به اتمام هیچ شاکر نیست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ای دیده روزگار ز دیوان جود تو
هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر
نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادمست
گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر
هر روزه وجه راتب روزی وحش و طیر
نا رفته بر زبان تو قولی برون ز حق
ناآمده ز دست تو فعلی برون ز خیر
دی اسبکی که حامل اوراد خادمست
گفت ای تو در تعهد من همچو من به سیر
گر تو ز حرص محمدت خواجه بی غذا
بنشستی این طمع نتوان داشتن ز غیر
صوفی برای لقمه کند قصد خانگاه
رهبان برای زله نماید بساط دیر
زان گفت و گوی بر دل و جانم مصیبتی ست
هایل تر از مصیبت صد طلحه و زبیر
هارون درگه توام آخر روا مدار
اسب مرا بر آخور غم چون خر عُزَیر
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۲
یار میخواره من دی قدحی باده به دست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بر در صومعه بنشست و سلامی در داد
سرِ خُم را بگشاد و در غم را بست
دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
زلف زنجیر وَشش کز سرایمان برخاست
رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
پشت بر صومعه کریدم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد بر هم زده،کاسه به کف و کوزه به دست
چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره
که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست
با حریفان ز خرابات برون آمد مست
بر در صومعه بنشست و سلامی در داد
سرِ خُم را بگشاد و در غم را بست
دل هر دیو دل از ما که بدید آن مه نو
گشت آشفته و دیوانه و زنجیر گسست
زلف زنجیر وَشش کز سرایمان برخاست
رقم کفر به ما بر بنشاند و بنشست
پشت بر صومعه کریدم و سوی بتکده روی
خرقه را پاره بکردیم و همه توبه شکست
با حریفان قلندر به خرابات شدیم
زهد بر هم زده،کاسه به کف و کوزه به دست
چون ظهیر از سر آن زلف گشادیم گره
که کمینه گرهی دارد ازو پنجه شست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷