عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۴ - در مدح صدیقه طاهره سلام الله علیها
باز شد جبریل عرفان مرکز دل را نزیل
ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل
در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل
بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل
شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام
دره الناج کرامت گوهر بحر حیا
فخر خیرات حسان نوظهور کبریا
همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا
آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا
از وجو فایزالجودش خدای لاینام
حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود
مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود
معنی عصمت کمال رحمت حی و دود
علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود
ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام
جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات
افتخار طیبین خاتون قصر طیبات
زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات
آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات
دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام
دریم عفت هزاران همچو مریم را معین
ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین
هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشهچین
روفته صف نعالش را صفورا ز آستین
از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام
بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری
بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری
فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری
فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری
از بنای خلقت امکان الی یوم القیام
خلقت آباء علوی را وجود او سبب
امهات سفلی از ادراک فیض منتجب
از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب
از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب
وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام
شخص او کزماسوا باشد وجودی بیمثال
شد محل و مهبط نور ظهور لایزال
داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال
گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال
یازده خورشید تابان یازده ماه تمام
فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر
یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوهگر
کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر
موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر
روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام
با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال
ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال
همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال
در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال
جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام
بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج
روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج
لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج
آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج
زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام
گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعلهور
از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر
هر نفس میزد غمی از نو به قلبش نیشتر
با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر
داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام
بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن
کاو فکندند آتش اندر خانهاش اهل فتن
در گلوی شوهر خود دید آن بیکس رسن
شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن
محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام
با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم
گردن شیر خدا را دید در طوق ستم
ناکسی را دید اندر منبر فخر امم
کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم
کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام
چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن
کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن
کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من
الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن
مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام
پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار
گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار
از برای زینب و کلثوم قلب داغدار
از برای کربلا بگریست قدری زار زار
پس سپرد اطفال خود را بر بنیعم گرام
یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان
مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان
شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان
برد ارث محنت او زینب بیخانمان
از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام
سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر
شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر
راس بر خون حسینش جلوهگر اندر نظر
خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر
در دیار شام و دور کوچهها از پشت بام
بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب
زاده هند جفا کردار آخر بینقاب
دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب
به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب
ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام
ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل
در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل
بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل
شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام
دره الناج کرامت گوهر بحر حیا
فخر خیرات حسان نوظهور کبریا
همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا
آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا
از وجو فایزالجودش خدای لاینام
حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود
مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود
معنی عصمت کمال رحمت حی و دود
علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود
ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام
جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات
افتخار طیبین خاتون قصر طیبات
زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات
آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات
دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام
دریم عفت هزاران همچو مریم را معین
ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین
هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشهچین
روفته صف نعالش را صفورا ز آستین
از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام
بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری
بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری
فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری
فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری
از بنای خلقت امکان الی یوم القیام
خلقت آباء علوی را وجود او سبب
امهات سفلی از ادراک فیض منتجب
از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب
از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب
وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام
شخص او کزماسوا باشد وجودی بیمثال
شد محل و مهبط نور ظهور لایزال
داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال
گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال
یازده خورشید تابان یازده ماه تمام
فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر
یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوهگر
کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر
موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر
روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام
با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال
ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال
همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال
در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال
جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام
بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج
روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج
لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج
آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج
زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام
گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعلهور
از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر
هر نفس میزد غمی از نو به قلبش نیشتر
با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر
داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام
بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن
کاو فکندند آتش اندر خانهاش اهل فتن
در گلوی شوهر خود دید آن بیکس رسن
شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن
محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام
با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم
گردن شیر خدا را دید در طوق ستم
ناکسی را دید اندر منبر فخر امم
کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم
کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام
چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن
کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن
کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من
الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن
مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام
پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار
گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار
از برای زینب و کلثوم قلب داغدار
از برای کربلا بگریست قدری زار زار
پس سپرد اطفال خود را بر بنیعم گرام
یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان
مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان
شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان
برد ارث محنت او زینب بیخانمان
از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام
سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر
شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر
راس بر خون حسینش جلوهگر اندر نظر
خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر
در دیار شام و دور کوچهها از پشت بام
بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب
زاده هند جفا کردار آخر بینقاب
دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب
به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب
ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب التضمین والمصائب
گفت شاه تشنهکامان بر سر میدان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقتپیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه میگذارم برسر پیمان عشق
هاتفی میگفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بیدرمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بیدرمان عشق
بر سر بازار جانبازان منم سلطان عشق
وه چه خوش لذت بود در باده رخشان عشق
بس که بنشسته است تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از طایر پران عشق
هر که را نبود هوای درگه جانان بسر
هرگز از معشوقه جانی نگردد با خبر
نیست این فیض شهادت لایق هر بیبصر
گوشه ابروی معوقت نیاید درنظر
تا نریزد خونت از شمشیر خون افشان عشق
تا نگردی آشنا رویت ز خون ترکی شود
روی نامحرم قرین روی دلبر کی شود
جسم نالایق فراز تخت و افسر کی شود
توده خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت در آتش سوزان عشق
صبر و طاقتپیشه کن ای زینب حسرت نصیب
بعد قتلم چون بمانی اندر این صحرا غریب
عازم کوی لقایم نیست هنگام شکیب
یا که لب را تر کنم از باده وصل حبیب
یا که سر راه میگذارم برسر پیمان عشق
هاتفی میگفت از نزد خدای ذوالمنن
کای قتیل تیغ عدوان باد و صد جور و محن
نیستی آگه چه مقصود است از جان باختن
سر سرگردانی خود را نخواهی یافتن
یا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سبل خونین شرمسار از چهره زردم نشد
دلبر آگه از درون درد پردرم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من بر لب رسد از درد بیدرمان عشق
گفت (صامت) از غم دل کس هم آوازم نشد
سیل خوننین شرمسار از چهره زردم ند
دلبر آگه از درون درد پردردم نشد
از طبیبان هم فروغی چاره دردم نشد
جان من برلب رسید از درد بیدرمان عشق
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۳ - و برای او همچنین
شیعیان بار دگر نخل عزا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند
باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
بوی گلهای چمن را به صبا میبندند
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
نخل قتل دل پر داغ مرا میبندند
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
همچو طفان که شب عید حنا میبندند
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شدهام همچو ملک
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
حرز نام تو به بازوی دعا میبندند
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و میدهدم از بر جانان پیغام
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
تهمت رجم بر آن شوخ بلا میبندند
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
لیک کی چون تو سخن را به ادا میبندند
باز بار سفر کرب و بلا میبندند
یا مگر حجله قاسم به مبلا میبندند
باز پیرایه گلشن به حنا میبندند
بوی گلهای چمن را به صبا میبندند
گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود
تیر صیاد پی صید حرم چیره شود
من نترسم که به من خیل ستم چیره شود
هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود
نخل قتل دل پر داغ مرا میبندند
هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد
پای همت بسر کون و مکن بگذارد
گور را حجله دامادی خون پندارد
دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد
همچو طفان که شب عید حنا میبندند
ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک
تشنه آب شهادت شدهام همچو ملک
لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک
تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک
حرز نام تو به بازوی دعا میبندند
نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام
دارد و میدهدم از بر جانان پیغام
توهم آماده تاراج شو و رفتن شام
درد هجر است سزای دل و جانم که مدام
تهمت رجم بر آن شوخ بلا میبندند
عاشقی را که شود دیده دل محو صفات
آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات
(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات
تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات
لیک کی چون تو سخن را به ادا میبندند
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بینفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بیفسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میبود تا دیده میگشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی میریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بینفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بیفسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میبود تا دیده میگشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی میریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۸ - همچنین من افکاره
زینب به حسین گفت که ای تاج سر ما
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
ای قافله سالار من و همسفر ما
آسوده بخوابی چه خوش از رهگذر ما
نگذاشت که بر روی تو افتد نظر ما
دیدی که چها کرد به ما چشم تر ما
طاقت کم و غم بیش زمان کوته که تواند
تا درد گرفتاری ما بر تو رساند
کو مرگ که از قید حیاتم برهاند
احوال دل سوخته دل سوخته داند
از شمع بپرسید ز سوز جگر ما
ای کعبه اسلام کشیدیم سوی دیر
رخت از سوی کوی تو خداوند کند خیر
با شمر ستمکار جفا جوی سبکسیر
گو این همه شادی مکن از رفتن ما غیر
گاهی نبود بیش ز کویش سفر ما
داغ تو بر آورد ز کانون دلم دود
دودی که بسوزد ز تفش آتش نمرود
زین محنت بسیار که دارم همه موجود
غیرم به فسون کرد جدا از تو چه میبود
گر داشت اثر تیر دعای سحر ما
تا دهر چه خواهد ز من سوخته کوکب
کز داغ غمت روز مرا ساخته چون شب
وز سنگ عدو جان ز تعب آمده بر لب
تا از پی آزار که گرد آمده امشب
جمعند رقیبان بسر رهگذر ما
آمد به سر نعش تو خواهر پی دیدن
شد غنچه دیدار تو را موسم چیدن
ده گوش به دردم بود ارمیل شنیدم
شادم که ز کویت نتوانم به پریدن
بشکته شد از سنگ ستم بال و پر ما
تا تاب عطش لاله سیراب تو پژمرد
شمع رخ رنگین تو از صرصر کین برد
بر شیشه بیتابی من سنگ جفا خورد
زین بانک جرس راه به جایی نتوان برد
کو خضر رهی تا که شود راهبر ما
از بس بشه تشنه جگر راز نهان گفت
راز غم پنهان به برادر به عیان گفت
(صامت) به امانم آمده هر دم به فغان گفت
امشب همه مجمر سخن از سوختگان گفت
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - و برای او رحمه الله علیه
اگر دستت رسد با همنشینی
دو روزی خلوتی را برگزینی
گل راحت به کام دل بچینی
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه کیشی و نه آئین و نه دینی
ترا کرده چنان خواب گران مست
که جز خود کس ندانی نیست یا هست
اگر خواهی بلندی پست شو پست
بترس از زیردستان ای زبردست
که دستی هست در هر آستینی
اگر سلطان اگر شهزاده گر شاه
چو دست چاره شد از دهر کوتاه
نمیآید به کارت منصب و جاه
ره ما تیره و هر گم صد چاه
نه راه پس نه چشم پیشبینی
چو شد پیمانه پر گر شهد و گرسم
تو را دولت اگر بیش است وگر کم
دو روز عمر اگر شادی و گر غم
بود آسوده آن کز خلق عالم
نه مهری باشدش در دل نه کینی
به یک قطره ز دریا کم چه باشد
ز گنجی بذل یک درهم چه باشد
عنایت با گدام یک دم چه باشد
مرا غم از در منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشهچینی
نمودی عمر صوف اندرز و مال
نشد یک دم که باشی فارغ البال
دو روی هم بپردازی به اعمال
نمیگردد شراب انگور صد سال
اگر در خم نماند اربعینی
چو زیر خاک باشد منزل ما
دگر هیچ است سعی باطل ما
نگردد صادف دنیا با دل ما
وفا تخمی است در آب و گل ما
نروید این گیاه از سرزمینی
هر آن زهدی که بهر خود رستی است
نه زهد است آن کلید چاه پستی است
مروت زاد راه تندرستی است
بیا ساقی که کیش عشق مستی است
برو زاهد چه دنیایی چه دینی
نه هر کس را شود رفعت مسلم
نه هر کس جام دارد میشود جم
نه هر گوشی است بر اسرار محرم
شود تا نقش در وی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
توانی هر چه نیکو ساز اخلاق
که خشکی زهر و خوشر وئیست تریاق
مکن بر خود چو (صامت) تنگ آفاق
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علم الیقینی
دو روزی خلوتی را برگزینی
گل راحت به کام دل بچینی
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه کیشی و نه آئین و نه دینی
ترا کرده چنان خواب گران مست
که جز خود کس ندانی نیست یا هست
اگر خواهی بلندی پست شو پست
بترس از زیردستان ای زبردست
که دستی هست در هر آستینی
اگر سلطان اگر شهزاده گر شاه
چو دست چاره شد از دهر کوتاه
نمیآید به کارت منصب و جاه
ره ما تیره و هر گم صد چاه
نه راه پس نه چشم پیشبینی
چو شد پیمانه پر گر شهد و گرسم
تو را دولت اگر بیش است وگر کم
دو روز عمر اگر شادی و گر غم
بود آسوده آن کز خلق عالم
نه مهری باشدش در دل نه کینی
به یک قطره ز دریا کم چه باشد
ز گنجی بذل یک درهم چه باشد
عنایت با گدام یک دم چه باشد
مرا غم از در منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشهچینی
نمودی عمر صوف اندرز و مال
نشد یک دم که باشی فارغ البال
دو روی هم بپردازی به اعمال
نمیگردد شراب انگور صد سال
اگر در خم نماند اربعینی
چو زیر خاک باشد منزل ما
دگر هیچ است سعی باطل ما
نگردد صادف دنیا با دل ما
وفا تخمی است در آب و گل ما
نروید این گیاه از سرزمینی
هر آن زهدی که بهر خود رستی است
نه زهد است آن کلید چاه پستی است
مروت زاد راه تندرستی است
بیا ساقی که کیش عشق مستی است
برو زاهد چه دنیایی چه دینی
نه هر کس را شود رفعت مسلم
نه هر کس جام دارد میشود جم
نه هر گوشی است بر اسرار محرم
شود تا نقش در وی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
توانی هر چه نیکو ساز اخلاق
که خشکی زهر و خوشر وئیست تریاق
مکن بر خود چو (صامت) تنگ آفاق
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علم الیقینی
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۱ - و برای او همچنین
ساقی بیا که دلبرم امروز در بر است
می دهد که عشرت دو جهانم میسر است
شام غمم به صبح سعادت برابر است
بر دستم آن شبی که سر زلف دلبر است
حقا که از هزار شب قدر بهتر است
آن را که بار منت یاری به دوش نیست
در نزد عقل صاحب ادراک و هوش نیست
خوشتر ز ذکر نام تو حرفی به گوش نیست
حاجت به مشک و عنبر و عنبر فروش نیست
از زلف مشکبار تو عالم معطر است
ای طره نو فتنه و بالای تو بلا
سروچگل غعزال ختن آهوی ختا
پرده ز رخ بنه گره از زلف برگشا
با کاروان هند بگو ای صبا میا
کانجا که این لیست چه حاجت به شکر است
روزی که شد خیال بکوی تو رهبرم
افکند آرزوی کم و بیش از سرم
از همتت به عین گدایی توانگرم
در انتظار آنکه در آئی تو از درم
چشم بسان حلقه شب و روز بر در است
تا چند مرغ جان به نفس بال و پر زند
هر لحظه نقش تازه و رنگ دگر زند
تا کی گل از وصال تو آخر بسر زند
خورشید اگر مقابل روی تو سر زند
روشن شود به خلق که از ذره کمتر است
تا جلوه جمال تو از بهر سرنوشت
روز ازل نمود تجلی به خوب و زشت
آن یک طریق کعبه گرفت و یکی کنشت
هر کس که دید قدر تو را گفت در بهشت
آن باغ دلگشاست که اینش صنوبر است
تا پی بباغ عارض تو برده است خلد
چشمش به انتظار تو اندر ره است خلد
با آنکه نور چشم گدا و شه است خلد
از گلشن وصال تو یک غنچه است خلد
وز باده جلال تو یک قطره کوثر است
روزی که مرغ جان پرد از آشیان تن
جادر بهشت قرب تو جوید نه در چمن
(صامت) بمخوان حدیث جنان را به گوش من
واعظ دیگر ز روضه رضوان مکن سخن
(ما را وصال دوست ز فردوس خوشتر است
می دهد که عشرت دو جهانم میسر است
شام غمم به صبح سعادت برابر است
بر دستم آن شبی که سر زلف دلبر است
حقا که از هزار شب قدر بهتر است
آن را که بار منت یاری به دوش نیست
در نزد عقل صاحب ادراک و هوش نیست
خوشتر ز ذکر نام تو حرفی به گوش نیست
حاجت به مشک و عنبر و عنبر فروش نیست
از زلف مشکبار تو عالم معطر است
ای طره نو فتنه و بالای تو بلا
سروچگل غعزال ختن آهوی ختا
پرده ز رخ بنه گره از زلف برگشا
با کاروان هند بگو ای صبا میا
کانجا که این لیست چه حاجت به شکر است
روزی که شد خیال بکوی تو رهبرم
افکند آرزوی کم و بیش از سرم
از همتت به عین گدایی توانگرم
در انتظار آنکه در آئی تو از درم
چشم بسان حلقه شب و روز بر در است
تا چند مرغ جان به نفس بال و پر زند
هر لحظه نقش تازه و رنگ دگر زند
تا کی گل از وصال تو آخر بسر زند
خورشید اگر مقابل روی تو سر زند
روشن شود به خلق که از ذره کمتر است
تا جلوه جمال تو از بهر سرنوشت
روز ازل نمود تجلی به خوب و زشت
آن یک طریق کعبه گرفت و یکی کنشت
هر کس که دید قدر تو را گفت در بهشت
آن باغ دلگشاست که اینش صنوبر است
تا پی بباغ عارض تو برده است خلد
چشمش به انتظار تو اندر ره است خلد
با آنکه نور چشم گدا و شه است خلد
از گلشن وصال تو یک غنچه است خلد
وز باده جلال تو یک قطره کوثر است
روزی که مرغ جان پرد از آشیان تن
جادر بهشت قرب تو جوید نه در چمن
(صامت) بمخوان حدیث جنان را به گوش من
واعظ دیگر ز روضه رضوان مکن سخن
(ما را وصال دوست ز فردوس خوشتر است
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۲ - و برای او همچنین
یا رب نظری کن به من و چشم پر آبم
کز بیم مکافات تو اندر تب و تابم
اما کرمت برده ز دل خوف عذابم
چندان بسر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشه فردای حسابم
تا دام عطای تو بود بر سر راهم
گر بنده فرمانم و گر روی سیاهم
هرگز نبود جانب اعمال نگاهم
گر کار تو فضلست چه پرواز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حال به ثوابم
چون من به بدن جامه تذویر نپوشم
آزار دلی ندهم و زهدی نفروشم
الا به ره دوستی دوست نکوشم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
من ز آتش هجران تو در عین عذابم
هرچند مرا فقر به سر حد کمال است
دستم به کسی باز کی از بهر سئوالست
خاطر ز پی وصل تو سرگرم خیالست
آه سحر و اشک شبم شاهد حالست
کز یاد رخ و زلف تو در آتش و آیم
نایافتم از بیخبری راحت جان را
کندم ز بدن پیرهن شک و گمان را
انداختم از سر هوس کون و مکان را
نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرد خطابم
پنداشتم اول که زبون کرد مرا عشق
چون یافتم از خویش برون کرد مرا عشق
تا برد مرا سلسله موی تو تابم
روزی که دلم جلوه خوبان جهان دید
ز آن جلوه عیان پرتو آن روی نهان دید
آن را که نظر در طلبش بود همان دید
گفتم که به شب چشمه خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم
ای پیش رو مردم آزاد فروغی
بنیاد محبت ز تو آباد فروغی
جسته ز تو (صامت) ره ارشاد فروغی
از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
یک بار نداد آن مه بیباک جوابم
کز بیم مکافات تو اندر تب و تابم
اما کرمت برده ز دل خوف عذابم
چندان بسر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشه فردای حسابم
تا دام عطای تو بود بر سر راهم
گر بنده فرمانم و گر روی سیاهم
هرگز نبود جانب اعمال نگاهم
گر کار تو فضلست چه پرواز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حال به ثوابم
چون من به بدن جامه تذویر نپوشم
آزار دلی ندهم و زهدی نفروشم
الا به ره دوستی دوست نکوشم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
من ز آتش هجران تو در عین عذابم
هرچند مرا فقر به سر حد کمال است
دستم به کسی باز کی از بهر سئوالست
خاطر ز پی وصل تو سرگرم خیالست
آه سحر و اشک شبم شاهد حالست
کز یاد رخ و زلف تو در آتش و آیم
نایافتم از بیخبری راحت جان را
کندم ز بدن پیرهن شک و گمان را
انداختم از سر هوس کون و مکان را
نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرد خطابم
پنداشتم اول که زبون کرد مرا عشق
چون یافتم از خویش برون کرد مرا عشق
تا برد مرا سلسله موی تو تابم
روزی که دلم جلوه خوبان جهان دید
ز آن جلوه عیان پرتو آن روی نهان دید
آن را که نظر در طلبش بود همان دید
گفتم که به شب چشمه خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم
ای پیش رو مردم آزاد فروغی
بنیاد محبت ز تو آباد فروغی
جسته ز تو (صامت) ره ارشاد فروغی
از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
یک بار نداد آن مه بیباک جوابم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - همچنین
به سر کوی تو با حال تباه آمدهایم
ز پی دعوی عشق تو گواه آمدهایم
همچو سیاره به دنباله ماه آمدهایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
قلم صنع چه سرمشق جمال تو نوشت
سکه زد صیرفی حسن تو در دیر و کنشت
به سوی دیدن باغ رخت ای جور سرشت
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری آن مهر گیاه آمدهایم
هوس گندم خال لبت ای عیسی دم
رونق منزل ما را به جنان زد برهم
بار کردیم سوی ملک جهان با آدم
رهرو منزل عشقیم وز سر حد عدم
تا باقلیم وجود این همه راه آمدهایم
ای قدت فتنه دل خنده تو رهزن دین
سرو گلزار وفا ماه ختا غیرت چین
پرده شرم ز رخسار بر انداز و ببین
با چنین گنج که شد خازن و روحالامین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
بیجهت نیست که ابروی کجت از چپ و راست
چو مه نو بر اهل نظر انگشت نماست
حل این مسئله از مصحف رویت پیداست
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم عرق گناه آمدهایم
خلق از عاقل ودیوانه و مست و هشیار
به کمانخانه ابروی تو گردید دچار
تا شوند از نظر مرحمتت برخوردار
آبرو میرود ای ابر خطاپوش بیار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
زاهدا دعوی ز هدار کنی از بهر خدا
بده از صیقل اخلاق دل خویش صفا
تا چو (صامت) نشوی شیفته روی و ریا
حافظ این خرفه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش و آه آمدهایم
ز پی دعوی عشق تو گواه آمدهایم
همچو سیاره به دنباله ماه آمدهایم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه اینجا به پناه آمدهایم
قلم صنع چه سرمشق جمال تو نوشت
سکه زد صیرفی حسن تو در دیر و کنشت
به سوی دیدن باغ رخت ای جور سرشت
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
به طلبکاری آن مهر گیاه آمدهایم
هوس گندم خال لبت ای عیسی دم
رونق منزل ما را به جنان زد برهم
بار کردیم سوی ملک جهان با آدم
رهرو منزل عشقیم وز سر حد عدم
تا باقلیم وجود این همه راه آمدهایم
ای قدت فتنه دل خنده تو رهزن دین
سرو گلزار وفا ماه ختا غیرت چین
پرده شرم ز رخسار بر انداز و ببین
با چنین گنج که شد خازن و روحالامین
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
بیجهت نیست که ابروی کجت از چپ و راست
چو مه نو بر اهل نظر انگشت نماست
حل این مسئله از مصحف رویت پیداست
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
که در این بحر کرم عرق گناه آمدهایم
خلق از عاقل ودیوانه و مست و هشیار
به کمانخانه ابروی تو گردید دچار
تا شوند از نظر مرحمتت برخوردار
آبرو میرود ای ابر خطاپوش بیار
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
زاهدا دعوی ز هدار کنی از بهر خدا
بده از صیقل اخلاق دل خویش صفا
تا چو (صامت) نشوی شیفته روی و ریا
حافظ این خرفه پشمینه بینداز که ما
از پی قافله با آتش و آه آمدهایم
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - و برای او علیه الرحمه
ای دل وفا و عهد به دور زمان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
آن را که داده مرگ برات امان کجاست
یاران و دوستان نو پیر و جوان کجاست
جمشید کو سکندر گیتی سنان کجاست
آن حشمت و جلال ملوک کیان کجاست
هر جا گذر کنی قدم اندر سر قدم
از ترک و روم و تازی و از دیلم و عجم
شاهان و خسروان همه خوابیده روی هم
تاج قباد و افسر دارا و تخت جم
طبل سکندر و علم کاویان کجاست
دیدم به بیستون که کشیده ز دل خروش
مرغی چنین ترانه که ای صاحبان هوش
کو کوکب شهنهشی و دور داریوش
این بانک از منار سکندر رسد به گوش
دارا چه شد سکندر گیتی ستان کجاست
ای بس شهات که با همه سعی و اهتمام
میخواستند کار جهانشان شود به کام
رفتند و نیست از همه اصلانشان و نام
واکره پیش طاق مدائن دهان مدام
فریاد میکند که انوشیران کجاست
تا کی کنی عمارت و صحن و سرابلند
دیوار باغ و باغچه دلگشا بلند
خواهی شدن به دار فنا تا کجا بلند
گردد ز گنبد هرمان این صدا بلند
آن گو بنا نهاد مرا در جهان کجاست
آن کس که خاک آدمی خاکی سرشت است
تخم نهال و هستی ذرات کشته است
بنیاد جمله را به فنا بار هشته است
بر کنج خشت قصر خورنق نوشته است
لقمان و آن دور و به صف چاکرن کجاست
گر سوی ساکنان قبور گذر فند
سودای ملک و مال جهانت ز سرفتد
اوضاع دهر عاریهات از نظر فتد
ای دل رهت به ملک نشابور اگر فتد
آنجا سئوال کن که الب ارسلان کجاست
شیرین مکن ز شیره حرص و هوس گلو
بردار از امانی و آمال و آرزو
وز رفتگان نهایت رفتار خود بجو
گر بگذری به دخمه سلجوقیان بگو
سنجر چگونه گشت و ملکشاهیان کجاست
مهلت اگر دهند تو را نا به نفخ صور
آخر بود مقام تو در تخت گاه گورر
(صامت) به فکر توشه کم باش و راه دور
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شیرین زبان کجاست
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - همچنین
ای غمگین تو را با شادی دوران چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
میزنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
میبری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوهگر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
میکمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بیدرمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صید شمشیر اجل را با لب خندان چکار
مشت خاکی را به کبر و کنینه و طغیان چکار
واله و آشفته را کفر و با ایمان چکار
مردم دیوانه را با شحنه و سلطان چکار
کار را از بهر دنیا کرده بر خویش تنگ
میزنی بر شیشه قلب ضعیفان چند سنگ
میبری تا کی به خون مردمان از ظلم چنگ
هر که در بحر عمیق افتاده در کام نهنگ
دیگرش با کار نوح و صدمه طوفان چه کار
از سر پی افسر خود دور کن تاج غرور
تا نگردی پایمال خلق محشر همچو مور
تا توانی با خدا شو آشنا ز ابلیس دور
زاهدان را چشم بر فردوس و حور است و قصور
عاشقان را با بهشت و کوثر و غلمان چکار
نیمه شب از بستر غفلت گهی بردار سر
عذرخواهی کن ز جرم خود به نزد دادگر
تا شود اندر دلت نور حقیقت جلوهگر
بلبلان گر راز دل گویند با گل در سحر
بوم را با ارغوان و نرگس خندان چکار
ای در آغوش عروس جهل روز شب بخوانب
یا مبر مال کسان را یا نما فکر جواب
میکمنی تا کی ز ظلم خود دل مردم کباب
هر که در فکر قیامت باشد و یوم حساب
کار او با اهل ظلم و دفتر دیوان چکار
ای خوشا آنان که پیش لطمه چوگان عشق
پای افشاندند خویش مردانه در میدان عشق
جان چون (صامت) باختند اندر سر پیمان عشق
سعدیا تا چند گویی درد بیدرمان عشق
کشتگان دوست را با درد و با درمان چکار
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - و برای او
ای که نموده ترک سر بهره کلاه سروری
میترسد به سروری هیچ سری به سر سری
بیهده هیچکس نشد شحنه شهر مهتری
با ملک ار ترا بسر هست هوای همسری
ترک نماز جان و دل شیوه نفس پروری
جغد صفت نشستهای خوش بخرا به بدن
بستهای آشیانه را سخت به شاخسار تن
در ره تست منتظر دیده مردم وطن
خیز وز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا بسپهر برکشی ماهیچه توانگری
ره تبری به منزلی تا کنی سفر ز خود
میطلبی ز گمرهی از دگری خبر ز خود
خواهی اگر که خویش را جوی تو راهبر ز خود
ساغر بزم بیخودی در کش و در گذر ز خود
تا کندت به آسمان ماه دو هفته ساغری
طی طریق بندگی نیست به لشکر و سپه
در سرلشگر و سپه عمر چه میکنی تبه
جانب همرهان خود از چه نمیکنی نگه
منزل یار را بود وادی نفس نیمره
کی برسی بیار خودگر که ز خویش نگذری
نوبت خسروی زند چرخ به آشیان تو
از فلک و ملک بسی آمده پاسبان تو
بنده نقش میشود کو نکشد کمان تو
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آن که تو بستهای کمر بر در او به چاکری
باغ و بهشت و عجب مفت ز دست هشتهای
از سر خانمانتاز بیخبری گذشتهای
گرد حریم قرب حق یک نفسی نگشتهای
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که با فلک زنی طنطعنه برابری
گرد حلاوت جهان هرگز مگرد چون مگس
محتسب حساب خود باش و بدرد خود برس
کوس رحیل کاروان بشنو و ناله جرس
توشه راه خویش کن تا نگرفته راه پس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
دوری نمیکنی چرا ساغر بیهشی ز لب؟
طالب راحتی اگر منزل عافیت طلب
نماد معاد خویش کن دانه اشک نیمه شب
قافله وقت صبحدم رفت و تو مانده عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشگری
لوح ضمیر خویش کن صاف ز نقش مهر کین
پند طبیب گوش کن پس به شفای او ببین
به بودت ز درد دان شور شراب درد دین
تن به بر هیست بس سمین گرک فناش در کمین
از پی قوت خصم خود این به را چه پروری
تیر تغافل امل تا به کمان تو بود
طعم طعام خود سری تا به دهان تو بود
چون برهای تو فیالمثل گرگ شبان تو بود
نفس هواپرست تو دشمن جان تو بود
بیهده ظن دشمنی بر دگران چرا بری
عمر عزیز تو تلف در سر روزگار شد
دست امید کوته و پای طلب فکار تو
قافله رفت (صامتا) خیز که وقت بار شد
هر که بدیدم او حدی رهرو کوی یار شد
از همه ماندهای بجا خود مگر از که کمتری
میترسد به سروری هیچ سری به سر سری
بیهده هیچکس نشد شحنه شهر مهتری
با ملک ار ترا بسر هست هوای همسری
ترک نماز جان و دل شیوه نفس پروری
جغد صفت نشستهای خوش بخرا به بدن
بستهای آشیانه را سخت به شاخسار تن
در ره تست منتظر دیده مردم وطن
خیز وز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا بسپهر برکشی ماهیچه توانگری
ره تبری به منزلی تا کنی سفر ز خود
میطلبی ز گمرهی از دگری خبر ز خود
خواهی اگر که خویش را جوی تو راهبر ز خود
ساغر بزم بیخودی در کش و در گذر ز خود
تا کندت به آسمان ماه دو هفته ساغری
طی طریق بندگی نیست به لشکر و سپه
در سرلشگر و سپه عمر چه میکنی تبه
جانب همرهان خود از چه نمیکنی نگه
منزل یار را بود وادی نفس نیمره
کی برسی بیار خودگر که ز خویش نگذری
نوبت خسروی زند چرخ به آشیان تو
از فلک و ملک بسی آمده پاسبان تو
بنده نقش میشود کو نکشد کمان تو
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آن که تو بستهای کمر بر در او به چاکری
باغ و بهشت و عجب مفت ز دست هشتهای
از سر خانمانتاز بیخبری گذشتهای
گرد حریم قرب حق یک نفسی نگشتهای
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که با فلک زنی طنطعنه برابری
گرد حلاوت جهان هرگز مگرد چون مگس
محتسب حساب خود باش و بدرد خود برس
کوس رحیل کاروان بشنو و ناله جرس
توشه راه خویش کن تا نگرفته راه پس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
دوری نمیکنی چرا ساغر بیهشی ز لب؟
طالب راحتی اگر منزل عافیت طلب
نماد معاد خویش کن دانه اشک نیمه شب
قافله وقت صبحدم رفت و تو مانده عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشگری
لوح ضمیر خویش کن صاف ز نقش مهر کین
پند طبیب گوش کن پس به شفای او ببین
به بودت ز درد دان شور شراب درد دین
تن به بر هیست بس سمین گرک فناش در کمین
از پی قوت خصم خود این به را چه پروری
تیر تغافل امل تا به کمان تو بود
طعم طعام خود سری تا به دهان تو بود
چون برهای تو فیالمثل گرگ شبان تو بود
نفس هواپرست تو دشمن جان تو بود
بیهده ظن دشمنی بر دگران چرا بری
عمر عزیز تو تلف در سر روزگار شد
دست امید کوته و پای طلب فکار تو
قافله رفت (صامتا) خیز که وقت بار شد
هر که بدیدم او حدی رهرو کوی یار شد
از همه ماندهای بجا خود مگر از که کمتری
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
از دور زمان دلم کباب است
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۲ - فیالموعظه
داد دوشینه مرا هاتف غیبی آواز
کای بزند تن و طالب خلوتگه راز
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
ای هما صعوه صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالینهوس باز نگیری نفسی
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همه بار به منزل نرسی
تا تو درکشور تن ترک تمنا نکنی
بعبث در صف مردان جهان جا نکنی
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
شجر عمر در عاقبت خود نظری وانکنی
این می حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
میرود قافله عمر و تماشا نکنی
حیف از این عمر گرانمایه که نشاختهای
قدر او را و چنین مفت ز کف باختهای
تیر تدبیر به صید تن خود آختهای
مرگ را مصدر افسانه خود ساختهای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
میکنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
او فکنده است بدینسان ز فرازت بنشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادله اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بیجا نکنی
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حاصل ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
سخت بازال جهان طرح و فاریختهای
در شهواری و با خاک در آمیختهای
خاک بر فرق ز غربال عمل بیختهای
با جهان این سروکاری که تو انگیخته
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر بدر یا نکنی
سینه خویش پر از لولو لالا نکنی
سر به زانوی غیب چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید ین گونه بسر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم بچه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی بستم ریزی و حاشا نکنی
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هر چه با دست بکشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
کای بزند تن و طالب خلوتگه راز
چه قصیر است تو را همت و آمال دراز
تا بود بسته در مرگ و در رحمت باز
حیرتم کز چه بسیج ره عقبی نکنی
فکر امروزی و اندیشه فردا نکنی
ای هما صعوه صفت چند اسیر قفسی
سر ز بالینهوس باز نگیری نفسی
هر دمی آرزویی در دل و در سر هوسی
ترسم از این همه بار به منزل نرسی
تا تو درکشور تن ترک تمنا نکنی
بعبث در صف مردان جهان جا نکنی
ای توانگر که تو را فکر تهیدستی نیست
شام این دار فنا را سحر هستی نیست
شجر عمر در عاقبت خود نظری وانکنی
این می حب جهان قابل بدمستی نیست
که تو در عاقبت خود نظری وانکنی
میرود قافله عمر و تماشا نکنی
حیف از این عمر گرانمایه که نشاختهای
قدر او را و چنین مفت ز کف باختهای
تیر تدبیر به صید تن خود آختهای
مرگ را مصدر افسانه خود ساختهای
مگر از سرزنش غیر تو پروا نکنی
که دوا داری و این درد مداوا نکنی
میکنی دعوی دانایی و این است عجیب
که تو را داده چنین شعبده دهر فریب
او فکنده است بدینسان ز فرازت بنشیب
گر شوی با خبر از وحشت این دشت مهیب
لب در این بادله اصلاً به سخن وانکنی
به خدا هیچ دگر خنده بیجا نکنی
آنچنان بایدت از عجز سرافکنده کنی
کز تواضع همه ابنای جهان بنده کنی
بیخ و بنیاد حسودان همگی کنده کنی
ای که بر حاصل ضعیفان جهان خنده کنی
ز چه در آینه خویش تماشا نکنی
...
سخت بازال جهان طرح و فاریختهای
در شهواری و با خاک در آمیختهای
خاک بر فرق ز غربال عمل بیختهای
با جهان این سروکاری که تو انگیخته
هست معلوم که درک سخن ما نکنی
گذر از خاک سوی عالم بالا نکنی
تا توانی به کسی تهمت بیهوده مبند
آنچه بر خود نپسندی به کسی هم مپسند
بر تعجب به تبسم مشو و هرزه مخند
تا شود نام نکوی تو در آفاق بلند
تا ز تلخی چو صدف صبر بدر یا نکنی
سینه خویش پر از لولو لالا نکنی
سر به زانوی غیب چند پی بود و نبود
چون بود تو نابود از این بود چه سود
گیرم اندر همه عمر آنچه نبودت همه بود
باید ین گونه بسر برد در اقلیم وجود
که گم اندر دم رفتن سرت از پا نکنی
نظر حسرت خود گرم به دنیا نکنی
تا اسیر من و مائی ز سعادت دوری
ز وصال همه یاران وطن مهجوری
با همه ما و منت طعمه مار و موری
من ندانم بچه امید چنین مغروری
که تو با خلق خدا هیچ مدارا نکنی
خون خلقی بستم ریزی و حاشا نکنی
همنشینان تو در خاک سیه خوابیدند
پای امید به دامان کفن پیچیدند
هر چه با دست بکشتند همان را چیدند
همچو (صامت) ثمر کشته خود را دیدند
تو ز صورت گذر از چه به معنی نکنی
جای در چرخ چهارم چو مسیحا نکنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۳ - و برای او فی النصیحه
دلم ز خلق جهان و جهان ملال گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۴ - و برای او فی النصیحه
گوشت کن ای مست غفلت تا که هشیارت کنم
تا یکی در خواب خواهی ماند بیدارت کنم
شربتی از داروی اسرار در کارت کنم
تا علاج خستگی از طبع بیمارت کنم
پیشتر از آنکه صید چنگل دوران شوی
همره ضحاک نفس اندر چه زندان شوی
اولا کبر و تکبر را ز دامن پاک کن
پس به فرق شهوت و عجب و تمنا خاک کن
جامه منت به تیغ بینیازی چاک کن
روح قدسی شو چو عیسی جای در افلاک کن
پیش از آن کاندر سردار ملامت جا کنی
طعنه مخلوق رابر گوش جان اصغا کنی
ای برادر از جهان، اهل او بیگانه باش
گنج هستی را اگر خواهی برو دیوانه باش
شمع وحدت را چه میجویی برو پروانهاش
نی که بر هر طرف دامن چنگ زن چو شانه باش
زانکه اندر مردم دنیا وفایی نیست نیست
آشنایی را رها کن آشنایی نیست نیست
گوهر مقصود از دریای بیپایان ببین
اغنیار ابین چو قارون غرق در زیرزمین
چوب از تقوی و انبان از توکل برگزین
نی بمانند گدایان بر در درها نشین
جان من هر کس که گول نفس شیطان خورد خورد
هر که هم گوی سعادت را ز میدان برد برد
راحت ار خواهی قرین صحبت نادانمشو
عزت ارجویی رهین منت دو نان مشو
رحمت ار خواهی دخیل کثرت عصیان مشو
زین سه فعل اول حذر کن عاقبت گریان مشو
چون نمیترسی ز خود بین نی ز کس تقصیر را
چاره خود کن رها کن دامن تقدیر را
پیشتر از ما هم آخر روزگاری بوده است
سال و ماه و هفته و لیل و نهاری بوده است
مفلس و بیقدر و شهریاری بوده است
بستر خاکی و تخت زرنگاری بوده است
ای برادر افسر دارا و جام جم چه شد
جیش سلم و تور کو آن بهمن و رستم چه شد
زیر این کاس مقرنس هیچ دل خرم نشد
هیچ وقت این خاک سیر از زاده آدم نشد
هیچ کس را عاقبت جا جز به خاک غم نشد
ذره از نور ماه و پرتو خور کم نشد
آنکه گردد مبتلای دوزخ حرمان تویی
بینصیب از هر دو عالم صاحب خسران تویی
تا کی از نقد غنیمت سرفرازی میکنی
فخر بر خلق جهان از بینیازی میکنی
بر گدایان در خور ترکتازی میکنی
خاک عالم برسر تو خاکبازی میکنی
این همه عمر طویلت را هلاکی بیش نیست
این همه سیم وزرت را مشت خاکی بیش نیست
گر به حکمت ور به عرفان میشدی تدبیر مرگ
کی شد فرموریوس آونک در زنجیر مرگ
یاز سقراط وفلاطون میشی تاخیر مرگ
تا ابد لقمان نبودی طعمه شمشیر مرگ
ای برادر درد روز مرگ را نبود علاج
شربت و پاشیوه و منضج ندارد احتیاج
پس بیا و تخم نیکی در درون دل بکار
آنچنان تخمی که گردد سبز در فصل بهار
جیفه دنیا همان با اهل دنیا واگذار
دولت جاوید و فصل سرمدی کن اختیار
سر بر آر از بستر غفلت که کار از دست رفت
وقت را فرصت شمرهان روزگار از دست رفت
تخم نیکی چیست اول بیسر و سامان شدن
دوم از رخت فضیحت پا و سر عریان شدن
سوم از آزار مردم ایمن و ترسان شدن
چارم از خوف عمل هر نیمشب گریان شدن
چارر کن دین خود زین چار بند آباد کن
خویش را ز طاعت حرص و هوی آزاد کن
این شنیدستم که روز حشر با آن التهاب
شخص عاصی در حضور آید چو از بهر حساب
نامه اعمال خود بیند چو خالی از ثواب
لال گردد در حضور کردگار اندر جواب
اشک خجلت را روان از دید بر دامان کند
پشت بر فردوس اعلی روی در نیران کند
آن زمان آید ندا از مصدر عز و جلال
میروی اندر کجا ای بنده با رنج و ملال
عرض میخواهد کرد عاصی در حضور لایزال
چون مرا در حضرت تو نیست تاب انفعال
عاصیم لایق به آتش سوزی نیران میروم
نی به جز از انفعال جرم و عصبان میروم
با یک اقرار زبانی از چنان هول شدید
قفل نومیدی او را لطف حق گردد کلید
مژده رحمت رساند از خدا بروی نوید
آری آری ناامیدی را بود در وی امید
ای خوش آن دم (صامتا) کز لطف اخلاق مبین
بشنویم آواز «طبتم فادخلوا خالدین»
تا یکی در خواب خواهی ماند بیدارت کنم
شربتی از داروی اسرار در کارت کنم
تا علاج خستگی از طبع بیمارت کنم
پیشتر از آنکه صید چنگل دوران شوی
همره ضحاک نفس اندر چه زندان شوی
اولا کبر و تکبر را ز دامن پاک کن
پس به فرق شهوت و عجب و تمنا خاک کن
جامه منت به تیغ بینیازی چاک کن
روح قدسی شو چو عیسی جای در افلاک کن
پیش از آن کاندر سردار ملامت جا کنی
طعنه مخلوق رابر گوش جان اصغا کنی
ای برادر از جهان، اهل او بیگانه باش
گنج هستی را اگر خواهی برو دیوانه باش
شمع وحدت را چه میجویی برو پروانهاش
نی که بر هر طرف دامن چنگ زن چو شانه باش
زانکه اندر مردم دنیا وفایی نیست نیست
آشنایی را رها کن آشنایی نیست نیست
گوهر مقصود از دریای بیپایان ببین
اغنیار ابین چو قارون غرق در زیرزمین
چوب از تقوی و انبان از توکل برگزین
نی بمانند گدایان بر در درها نشین
جان من هر کس که گول نفس شیطان خورد خورد
هر که هم گوی سعادت را ز میدان برد برد
راحت ار خواهی قرین صحبت نادانمشو
عزت ارجویی رهین منت دو نان مشو
رحمت ار خواهی دخیل کثرت عصیان مشو
زین سه فعل اول حذر کن عاقبت گریان مشو
چون نمیترسی ز خود بین نی ز کس تقصیر را
چاره خود کن رها کن دامن تقدیر را
پیشتر از ما هم آخر روزگاری بوده است
سال و ماه و هفته و لیل و نهاری بوده است
مفلس و بیقدر و شهریاری بوده است
بستر خاکی و تخت زرنگاری بوده است
ای برادر افسر دارا و جام جم چه شد
جیش سلم و تور کو آن بهمن و رستم چه شد
زیر این کاس مقرنس هیچ دل خرم نشد
هیچ وقت این خاک سیر از زاده آدم نشد
هیچ کس را عاقبت جا جز به خاک غم نشد
ذره از نور ماه و پرتو خور کم نشد
آنکه گردد مبتلای دوزخ حرمان تویی
بینصیب از هر دو عالم صاحب خسران تویی
تا کی از نقد غنیمت سرفرازی میکنی
فخر بر خلق جهان از بینیازی میکنی
بر گدایان در خور ترکتازی میکنی
خاک عالم برسر تو خاکبازی میکنی
این همه عمر طویلت را هلاکی بیش نیست
این همه سیم وزرت را مشت خاکی بیش نیست
گر به حکمت ور به عرفان میشدی تدبیر مرگ
کی شد فرموریوس آونک در زنجیر مرگ
یاز سقراط وفلاطون میشی تاخیر مرگ
تا ابد لقمان نبودی طعمه شمشیر مرگ
ای برادر درد روز مرگ را نبود علاج
شربت و پاشیوه و منضج ندارد احتیاج
پس بیا و تخم نیکی در درون دل بکار
آنچنان تخمی که گردد سبز در فصل بهار
جیفه دنیا همان با اهل دنیا واگذار
دولت جاوید و فصل سرمدی کن اختیار
سر بر آر از بستر غفلت که کار از دست رفت
وقت را فرصت شمرهان روزگار از دست رفت
تخم نیکی چیست اول بیسر و سامان شدن
دوم از رخت فضیحت پا و سر عریان شدن
سوم از آزار مردم ایمن و ترسان شدن
چارم از خوف عمل هر نیمشب گریان شدن
چارر کن دین خود زین چار بند آباد کن
خویش را ز طاعت حرص و هوی آزاد کن
این شنیدستم که روز حشر با آن التهاب
شخص عاصی در حضور آید چو از بهر حساب
نامه اعمال خود بیند چو خالی از ثواب
لال گردد در حضور کردگار اندر جواب
اشک خجلت را روان از دید بر دامان کند
پشت بر فردوس اعلی روی در نیران کند
آن زمان آید ندا از مصدر عز و جلال
میروی اندر کجا ای بنده با رنج و ملال
عرض میخواهد کرد عاصی در حضور لایزال
چون مرا در حضرت تو نیست تاب انفعال
عاصیم لایق به آتش سوزی نیران میروم
نی به جز از انفعال جرم و عصبان میروم
با یک اقرار زبانی از چنان هول شدید
قفل نومیدی او را لطف حق گردد کلید
مژده رحمت رساند از خدا بروی نوید
آری آری ناامیدی را بود در وی امید
ای خوش آن دم (صامتا) کز لطف اخلاق مبین
بشنویم آواز «طبتم فادخلوا خالدین»
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
نه تنها سیرم از مالم که عالم هم نمیخواهم
پی راحت می عشرت ز جام جم نمیخواهم
تن شاداب لب خندان دل خرم نمیخواهم
شب هجران به غیر از بیکسی همدم نمیخواهم
کسی را همنشین خویشتن یک دم نمیخواهم
نمیباشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم
ندارد خاکسار بدر افسر بسر لازم
نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم
ندارد کشته شمشیر الفت نوحهگر لازم
به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمیخواهم
از این گلزار ناکامی گل عشرت نمیبویم
نمیخواهم که باشد زرد از راه طمع رویم
بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمیگویم
سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم
چون من عور آمدم بار کفن را هم نمیخواهم
چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم
ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم
به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کویم سمه
چنان زخم زبانها دیدهام از الفت مردم
که بعد خویش الفت از بنیآدم نمیخواهم
یکی سر از غنیمت سرگردان برسیم و زر دارد
یکی در کنج عزلت نیمهخشتی زیر سردار
کدامین عاقبت تا شاهد عزت ببر دارد
سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد
نهال در دو داغم میوه جز غم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجدد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجرد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یکجو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاظر فرخنده یا درهم نمیخواهم
ز بست از خودستاییها کشیدم ذلت و خواری
به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری
نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری
حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری
که روزی غیر غم از سفره عالم نمیخواهم
پی راحت می عشرت ز جام جم نمیخواهم
تن شاداب لب خندان دل خرم نمیخواهم
شب هجران به غیر از بیکسی همدم نمیخواهم
کسی را همنشین خویشتن یک دم نمیخواهم
نمیباشد به ما آوارگان تاج و کمر لازم
ندارد خاکسار بدر افسر بسر لازم
نباشد فانی بالله را گنج و گهر لازم
ندارد کشته شمشیر الفت نوحهگر لازم
به مرگ خویشتن هم مجلس ماتم نمیخواهم
از این گلزار ناکامی گل عشرت نمیبویم
نمیخواهم که باشد زرد از راه طمع رویم
بسازم یا بسوزم درد دل با کس نمیگویم
سبکباری همان از آمد و رفت جهان جویم
چون من عور آمدم بار کفن را هم نمیخواهم
چرا با دیده روشن شوم در چاه غفلت گم
ستاده کشتی عقل من و من غرقه در قلزم
به اصطبل طبیعت چون بهایم چند کویم سمه
چنان زخم زبانها دیدهام از الفت مردم
که بعد خویش الفت از بنیآدم نمیخواهم
یکی سر از غنیمت سرگردان برسیم و زر دارد
یکی در کنج عزلت نیمهخشتی زیر سردار
کدامین عاقبت تا شاهد عزت ببر دارد
سواد عشرت و راحت ره و رسم دگر دارد
نهال در دو داغم میوه جز غم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجدد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یک جو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاطر فرخنده یا درهم نمیخواهم
گل توحید گلزار تجرد کرد هر کس بو
نخواهد رفت آب الفتش با غیر در یکجو
اگر با کس نمیجوشم نخواند کس مرا بدخو
نگویم حرفی از لا و نعم با هیچکس زانرو
که از خود خاظر فرخنده یا درهم نمیخواهم
ز بست از خودستاییها کشیدم ذلت و خواری
به دوش خود ز ما و من گرفتم بار بیزاری
نهادم پای گمنامی به اقلیم سبکباری
حریصم آنقدر اندر جهان (صامت) به غمخواری
که روزی غیر غم از سفره عالم نمیخواهم
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۷ - و برای او
دوش با جسمی پر از اندوهجانی پر ملال
برگزیدم خلوت دل چون برون از قبل و قال
ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال
سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال
وه چه معراجی که در یک پلهاش بس ماه و سال
پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی
خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف
جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف
فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف
حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف
یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف
گفتم ای دل درس غفلت تابکی از برکنی
جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار
یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر
بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار
این زلیخای جهان ز الست و شت و نابکار
عصمت جان ز تکلیفات او شو پردهدار
تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
از برای توبه هی امروز و فردا میکنی
وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی
نکتهها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن
رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن
خود بده انصاف آخر کی روا بد جان من
تو بکنح راحت و انواع نعمت مقترن
خانه همسایهات از فقر چون بیتالحزن
هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی
ای بسا کافر که اندرو وقت مردن خوب مرد
وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد
نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد
و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد
این به جز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد
حیف نبود ای مسلمان خویش را کافر کنی
من نمیگویم گدا را کن غنی خود را فقیر
یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر
گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دستگیر
تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر
سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عزو شان خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن
یا نمیترسی ز عرض خویش و جان خویشتن
پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی
ای که سقف آشیان را تا ثریا میبری
پایه دیوار هستی را به دریا منبری
خود ببین امروز تا آخر به فردا میبری
چند مال مردمان را بیمحابا میبری
کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا میبری
گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی
کو کسانی را که زیب و زینت و فرداشتند
حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند
تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند
باغ و بستان قصر و ایوان کاخ ششدر داشتند
فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند
خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و درکنی
کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ رجم
شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم
سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم
کو پشتک و بهم و اسفندیار و زادشم
کو سلاطین عرب کوه شهریان عجم
جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کن
الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست
مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویق نیست
در جهان از خوف سلطان نوش او بینیش نیست
در قیامت ایمنی از خوف حساب خویش نیست
ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست
ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر رکنی
حق تو را دست طلب پای توانا داده است
عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است
دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است
در تصرف ملک تن را بر تو یک جا داده است
دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است
تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی
گوئیا از راه دور خویش غافل گشتهای
گشته از حق گریزان محو باطل گشتهای
پشت از پیری خمید باز جاهل گشتهای
در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشتهای
ناگهان با مرگ بیفرصت مقابل گشتهای
کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی
(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش
بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش
بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش
جوئی ار عزت به نزد اهل دنیاخوار باش
خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش
تا به محشر خلعت وارستگی در برکنی
برگزیدم خلوت دل چون برون از قبل و قال
ناگهان شد مرغ روحم همره کبک خیال
سوی معراج تفکر هر دو بگشودند بال
وه چه معراجی که در یک پلهاش بس ماه و سال
پر زنان باشی و بر خود عجز را مصدر کنی
خیل و سیل روزگار و حب دنیا یک طرف
جیش عیش و عشرت و راه تمنا یک طرف
فکر و ذکر مهوشان خوب و زیبا یک طرف
حرف صرف و نحو اشکال و معما یک طرف
یاد زاد و خوف و بیم راه عقبی یک طرف
گفتم ای دل درس غفلت تابکی از برکنی
جهد کن داری به کف تا خود زمام اختیار
یوسف خود را از این چاه هوسناکی برآر
بر به مصر عزت و بنشان به تخت افتخار
این زلیخای جهان ز الست و شت و نابکار
عصمت جان ز تکلیفات او شو پردهدار
تا که جا در قاف قرب حضرت داور کنی
سعی تا کی بهر جمع مال دنیا میکنی
آتش سوزان برای خود تمنا میکنی
نقد عمر خویش را با جهل سودا میکنی
خویش را در روز محشر خوار و رسوا میکنی
از برای توبه هی امروز و فردا میکنی
وای بر حال تو چون جا در صف محشر کنی
نکتهها دارد مسلمانی به حق ذوالمنن
رو عبث نام مسلمانی منه بر خویشتن
خود بده انصاف آخر کی روا بد جان من
تو بکنح راحت و انواع نعمت مقترن
خانه همسایهات از فقر چون بیتالحزن
هر چه او زاری کند تو گوش خود را کر کنی
ای بسا کافر که اندرو وقت مردن خوب مرد
وی بسا مسلم که اندر عین زشتی جان سپرد
نصف نانی داشت آن کافر ولی تنها نخورد
و آن مسلمان پنجه انفاق و بذل خود فشرد
این به جز راحت ندید و آن بجز حسرت نبرد
حیف نبود ای مسلمان خویش را کافر کنی
من نمیگویم گدا را کن غنی خود را فقیر
یا که او را از فتوت کن عزیز و خود اسیر
گاهگاهی عذر او در زیردستی در پذیر
گاهگاهی گر ز پا افتاد او را دستگیر
تا سعادت در دم رفتن تو را باشد بشیر
سر «ارحم ترحم» از حق آن زمان باور کنی
داری از سائل دریغ از لقمه نان خویشتن
پس بدو مفروش باد عزو شان خویشتن
باز دار از طعنهاش طعن زبان خویشتن
گر به یاد ظلم دادی آشیان خویشتن
یا نمیترسی ز عرض خویش و جان خویشتن
پس چه خاکی در میان گور خود بر سر کنی
ای که سقف آشیان را تا ثریا میبری
پایه دیوار هستی را به دریا منبری
خود ببین امروز تا آخر به فردا میبری
چند مال مردمان را بیمحابا میبری
کی به غیر یک کفن با خود ز دنیا میبری
گر مسخر هفت کشور را چه اسکندر کنی
کو کسانی را که زیب و زینت و فرداشتند
حشمت جاه و جلال و اسب و استر داشتند
تخت و تاج و ملک و مال و گنج و گوهر داشتند
باغ و بستان قصر و ایوان کاخ ششدر داشتند
فرش دیبا رخت کمخا بالش پر داشتند
خاک ایشان را تو اکنون خشت بام و درکنی
کو کیومرث چه شد طهمورث و هوشنگ رجم
شد کجا ضحاک و افریدون شه صاحب علم
سلم و تور و ایراج و بوذر منوچهر دژم
کو پشتک و بهم و اسفندیار و زادشم
کو سلاطین عرب کوه شهریان عجم
جان ایشان را تو قصر و مسکن و منظر کن
الغرض اموال دنیا را دو خسران بیش نیست
مرد منعم هیچوقتی فارغ از تشویق نیست
در جهان از خوف سلطان نوش او بینیش نیست
در قیامت ایمنی از خوف حساب خویش نیست
ترس و بیمی زین دو جا اندر دل درویش نیست
ای توانگر فخر تا کی بهر سیم و زر رکنی
حق تو را دست طلب پای توانا داده است
عقل دانا فهم برنا چشم بینا داده است
دیده و هوش و تمیز و درک معنی داده است
در تصرف ملک تن را بر تو یک جا داده است
دیده روشن به کسب دین و دنیا داده است
تا تمیز نیک و بد ادراک خیر و شر کنی
گوئیا از راه دور خویش غافل گشتهای
گشته از حق گریزان محو باطل گشتهای
پشت از پیری خمید باز جاهل گشتهای
در ره توفیق و طاعت کند و کاهل گشتهای
ناگهان با مرگ بیفرصت مقابل گشتهای
کز پشیمانی در آن دم چشم حسرت تر کنی
(صامتا) از کید دنیای دنی هشیار باش
بس بود خواب گران رو اندکی بیدار باش
بهر تحصیل سعادت روز و شب در کار باش
جوئی ار عزت به نزد اهل دنیاخوار باش
خاکساری پیشه کن از ما و من بیزار باش
تا به محشر خلعت وارستگی در برکنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۸ - موعظه
از قضا روزی مرا شد سوی قبرستان گذار
دیدم اندر خواب حسرت خفتگان بیشمار
گلشنی اما ز تاراج فنا اندر خزان
گلستانی خوش ولی پژمرده اندر نوبهار
هر طرف زیبا رخی شمشاد قد عناب لب
رو به خاک افتاده از تیغ اجل بیبرگ و بار
تازه دامادان شبستان عدم را کرده فروش
در گزار نوعروسان باز چشم انتظار
نوعروسان گشته هم آغوش با داماد مرگ
خال بر اعضا ز مور و چنبر گیسو ز مار
یک طرف مستان جام نخوت و جهل و غرور
سر برآورده به زیر خاک از خواب خمار
کاتب قدرت با لواح جبین یک به یک
سر «گل من علیها فان» نموده آشکار
اندر آن گلزار ناکامی شدم سرگرم سیر
کرده بر احوال یک یک باز چشم اعتبار
جمله را خاموش دیدم از سخن گفتن ولیک
شرح حال خود نمودندی از این بیت آشکار
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخوانه ناماندنی
ما که میبینید اکنون خفته در زیر زمین
چشم حسرت بازداریم و در اندوهگین
سالها بودیم ساکن اندرین دیر غرور
همنشین بخت و روی تخت با عشرت قرین
کودن حرص و هوا آورده قایم زیر ران
توسن چهل و هوس بنموده دایم زیر زین
گاه اندر صحن بستان با هزاران همزبان
گاه در طرف گلستان با نگاران همنشین
حلقه حلقه شاهدان زرنی کمر اندر یسار
جوقه جوقه گلرخان سیمبر اندر یمین
آنچه اندر دل نمیگردید مرگی آنچنان
وانکه در خاطر نمیٍنجد روزی اینچنین
سیم زرهای جهان را کرده سقف آستان
دیههای پرنیا نرا کرده عطف آستین
جاهل از تیر قضا پیوسته آن اندر کمان
غافل از گرگل اجل همواه این اندر کمین
زد شبیخون ناگهان خیل فنا ما را بسر
این سخن را ورد خود کردیم روز واپسین
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا توانید ای عزیزان پیشه از تقوی کنید
اندرین دار فنا فکر ره عقبا کنید
خیر و احسان از برای رفتگان فرضست فرض
از چه نیکیهای خود را پس دریغ از ما کنید
ما ندانستیم اندر دهر قدر عافیت
فکر حال خویش از احوال ما یکجا کنید
هر چه ما اندوختیم از سیم و زر بر باد رفت
تخم امیدی شما در مزرع دنیا کنید
زود بفرستید بهر خود چراغی پیش پیش
پیش از آن کاندر شبستان لحد ماموا کنید
طرح یکرنگی بیندازید کاخر مردنست
چند چند از بهر جمع سبم ورر دعوا کنید
سعی بیاندازه تا کی در ره اهل و عیال
در طریق حقشناسی معرفت پیدا کنید
چار دیوار لحدهم قابل تعبیر هست
تا بکی سقف عمارتهای خود زیبا کنید
جمله بربندید چون ما بار از این دار فنا
این حکایت را برای دیگران انشا کنید
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
مدتی جمشید اندر دهر صاحب جام بود
عشترتش با ساقیان سر و سیم اندام بود
تاج و تخت و حشمت جمشید چون بر باد شد
صاحب کوس و علم ضحاک بر فرجام بود
پس فریدون بود و ایراج بود و سلم و تور بود
بعد نوذر بعد طوس آن شاه نیکونام بود
از پس اینها منوچهر و پس از او کیقباد
بعد کاوس و سیاوش خسر ایام بود
دولت اسفندیار و بهمن و ملک هما
حشمت افراسیاب و ملک بهرام بود
روزگاری بد عروس سلطنت پرویز را
مدتی هم وحشی دولت بکسری رام بود
سالها نمرود بیدین عمرها شداد شوم
بعد فرعون دغا آن زشت بد انجام بود
همچنین از عزل و نصب این سلاطین یک به یک
دور دنیا را گهی آشوب و گه آرام بود
جملگی را روزگار وعده چون آمد بسر
این سخن گفتند از جان تا زبان در کام بود
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوشباد این غمخانه ناماندنی
پا نهاد از بدو عالم چو به دنیا بوالبشر
اولش از ترک اولی گشت عمری دیدهتر
بعد از آن هجران حوا کرد او را اشکبار
س به درد و غم قرین شد از غم داغ پسر
نوح در طغیان قوم و بحر و کشتی شد دچار
هود و شیث و صالح از عصیان امت در حذر
حضرت ایوب اندر ابتلا شد مبتلا
حضرت یعقوب اندر هجریوسف نوحه گر
گشت ابراهیم را در نار نمرودی مقام
بود یونس را به زندان دل ماهی مقر
حضت موسی بن عمران از جفای قبطیان
گاه در مصر غمش جا بود گه نیل خطر
گشت عیسی را تن کاهیده زیب روی دار
بود یحیی را سر ببریده جا در طشت زر
یک به یک کردند از این دار فنا رو در بقا
سر به سر بستند از این دیر کهن بارسفر
جمله را نقد نفس افتاد چون اندر شمار
این سخن گفتند و گردیدند از این ره رهسپر
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا که احمد هادی دین اولوالباب شد
هتک حرمت کردن شان پیمبر باب شد
گاه اندر اضطراب از کینه اقوام شد
گاه اندرگیر و دار از زحمت اصحاب شد
گاه آزردند دندان وی از سنگ ستم
پر ز خون درج دهان آن در نایاب شد
بعد از آن پهلوی زهرا راز ضرب درشکست
آنکه از ناحق امیر زمره اعراب شد
گاه علی راشد گلو چون شیر در قید طناب
گه تن وی غرقه خون در دامن محراب شد
مجتبی بعد از پدر شد کینه زهر ستم
ارغوانی عارضش همرنگ چون ماهتاب شد
وه چه زهری کو شرر اندر دل ز هر ستم
نی همین لخت جگر از وی بخوان ناب شد
وه چه زهری کز شرارش سوخت قلب مرتضی
وه چه زهری کز تفش جسم پیمبر آب شد
هر یکی گفتند این بیت حزین را در وداع
چون که هنگام فراق و دوری احباب شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
نوجوانان بنیهاشم به دشت کربلا
جمله را سر بر سنان از کینه کفار شد
نور چشم حضرت زهرا و پیغمبر حسین
در میان قوم کوفی بیکس و بییار شد
یکه و تنها ز بس بر جسمش آمد نوک تیز
پا ز زبن خالی نمود و دست وی از کار شد
بر سر خاک سیه جا کرد سبط بوتراب
از پی قتلش روان شمر جفا کردار شد
چون به روی سینهاش جا کرد ین زشت پلید
شاه دین گوهرفشان از لعل گوهر بار شد
زاری آن بیگنه ننمود بر قاتل اثر
سر جدا از جسم وی با کام آتشبار شد
هیچ میدانی چه میفرمود (صامت) زیر تیغ
شاه دین با اهل او چون از جهان بیزار شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
دیدم اندر خواب حسرت خفتگان بیشمار
گلشنی اما ز تاراج فنا اندر خزان
گلستانی خوش ولی پژمرده اندر نوبهار
هر طرف زیبا رخی شمشاد قد عناب لب
رو به خاک افتاده از تیغ اجل بیبرگ و بار
تازه دامادان شبستان عدم را کرده فروش
در گزار نوعروسان باز چشم انتظار
نوعروسان گشته هم آغوش با داماد مرگ
خال بر اعضا ز مور و چنبر گیسو ز مار
یک طرف مستان جام نخوت و جهل و غرور
سر برآورده به زیر خاک از خواب خمار
کاتب قدرت با لواح جبین یک به یک
سر «گل من علیها فان» نموده آشکار
اندر آن گلزار ناکامی شدم سرگرم سیر
کرده بر احوال یک یک باز چشم اعتبار
جمله را خاموش دیدم از سخن گفتن ولیک
شرح حال خود نمودندی از این بیت آشکار
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخوانه ناماندنی
ما که میبینید اکنون خفته در زیر زمین
چشم حسرت بازداریم و در اندوهگین
سالها بودیم ساکن اندرین دیر غرور
همنشین بخت و روی تخت با عشرت قرین
کودن حرص و هوا آورده قایم زیر ران
توسن چهل و هوس بنموده دایم زیر زین
گاه اندر صحن بستان با هزاران همزبان
گاه در طرف گلستان با نگاران همنشین
حلقه حلقه شاهدان زرنی کمر اندر یسار
جوقه جوقه گلرخان سیمبر اندر یمین
آنچه اندر دل نمیگردید مرگی آنچنان
وانکه در خاطر نمیٍنجد روزی اینچنین
سیم زرهای جهان را کرده سقف آستان
دیههای پرنیا نرا کرده عطف آستین
جاهل از تیر قضا پیوسته آن اندر کمان
غافل از گرگل اجل همواه این اندر کمین
زد شبیخون ناگهان خیل فنا ما را بسر
این سخن را ورد خود کردیم روز واپسین
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا توانید ای عزیزان پیشه از تقوی کنید
اندرین دار فنا فکر ره عقبا کنید
خیر و احسان از برای رفتگان فرضست فرض
از چه نیکیهای خود را پس دریغ از ما کنید
ما ندانستیم اندر دهر قدر عافیت
فکر حال خویش از احوال ما یکجا کنید
هر چه ما اندوختیم از سیم و زر بر باد رفت
تخم امیدی شما در مزرع دنیا کنید
زود بفرستید بهر خود چراغی پیش پیش
پیش از آن کاندر شبستان لحد ماموا کنید
طرح یکرنگی بیندازید کاخر مردنست
چند چند از بهر جمع سبم ورر دعوا کنید
سعی بیاندازه تا کی در ره اهل و عیال
در طریق حقشناسی معرفت پیدا کنید
چار دیوار لحدهم قابل تعبیر هست
تا بکی سقف عمارتهای خود زیبا کنید
جمله بربندید چون ما بار از این دار فنا
این حکایت را برای دیگران انشا کنید
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
مدتی جمشید اندر دهر صاحب جام بود
عشترتش با ساقیان سر و سیم اندام بود
تاج و تخت و حشمت جمشید چون بر باد شد
صاحب کوس و علم ضحاک بر فرجام بود
پس فریدون بود و ایراج بود و سلم و تور بود
بعد نوذر بعد طوس آن شاه نیکونام بود
از پس اینها منوچهر و پس از او کیقباد
بعد کاوس و سیاوش خسر ایام بود
دولت اسفندیار و بهمن و ملک هما
حشمت افراسیاب و ملک بهرام بود
روزگاری بد عروس سلطنت پرویز را
مدتی هم وحشی دولت بکسری رام بود
سالها نمرود بیدین عمرها شداد شوم
بعد فرعون دغا آن زشت بد انجام بود
همچنین از عزل و نصب این سلاطین یک به یک
دور دنیا را گهی آشوب و گه آرام بود
جملگی را روزگار وعده چون آمد بسر
این سخن گفتند از جان تا زبان در کام بود
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوشباد این غمخانه ناماندنی
پا نهاد از بدو عالم چو به دنیا بوالبشر
اولش از ترک اولی گشت عمری دیدهتر
بعد از آن هجران حوا کرد او را اشکبار
س به درد و غم قرین شد از غم داغ پسر
نوح در طغیان قوم و بحر و کشتی شد دچار
هود و شیث و صالح از عصیان امت در حذر
حضرت ایوب اندر ابتلا شد مبتلا
حضرت یعقوب اندر هجریوسف نوحه گر
گشت ابراهیم را در نار نمرودی مقام
بود یونس را به زندان دل ماهی مقر
حضت موسی بن عمران از جفای قبطیان
گاه در مصر غمش جا بود گه نیل خطر
گشت عیسی را تن کاهیده زیب روی دار
بود یحیی را سر ببریده جا در طشت زر
یک به یک کردند از این دار فنا رو در بقا
سر به سر بستند از این دیر کهن بارسفر
جمله را نقد نفس افتاد چون اندر شمار
این سخن گفتند و گردیدند از این ره رهسپر
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
برشما خوش باد این غمخانه ناماندنی
تا که احمد هادی دین اولوالباب شد
هتک حرمت کردن شان پیمبر باب شد
گاه اندر اضطراب از کینه اقوام شد
گاه اندرگیر و دار از زحمت اصحاب شد
گاه آزردند دندان وی از سنگ ستم
پر ز خون درج دهان آن در نایاب شد
بعد از آن پهلوی زهرا راز ضرب درشکست
آنکه از ناحق امیر زمره اعراب شد
گاه علی راشد گلو چون شیر در قید طناب
گه تن وی غرقه خون در دامن محراب شد
مجتبی بعد از پدر شد کینه زهر ستم
ارغوانی عارضش همرنگ چون ماهتاب شد
وه چه زهری کو شرر اندر دل ز هر ستم
نی همین لخت جگر از وی بخوان ناب شد
وه چه زهری کز شرارش سوخت قلب مرتضی
وه چه زهری کز تفش جسم پیمبر آب شد
هر یکی گفتند این بیت حزین را در وداع
چون که هنگام فراق و دوری احباب شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتنی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
آه واویلا که اولاد پیمبر خوار شد
ظلم وقف دودمان حیدر کرار شد
نوجوانان بنیهاشم به دشت کربلا
جمله را سر بر سنان از کینه کفار شد
نور چشم حضرت زهرا و پیغمبر حسین
در میان قوم کوفی بیکس و بییار شد
یکه و تنها ز بس بر جسمش آمد نوک تیز
پا ز زبن خالی نمود و دست وی از کار شد
بر سر خاک سیه جا کرد سبط بوتراب
از پی قتلش روان شمر جفا کردار شد
چون به روی سینهاش جا کرد ین زشت پلید
شاه دین گوهرفشان از لعل گوهر بار شد
زاری آن بیگنه ننمود بر قاتل اثر
سر جدا از جسم وی با کام آتشبار شد
هیچ میدانی چه میفرمود (صامت) زیر تیغ
شاه دین با اهل او چون از جهان بیزار شد
السلام ای بعد ما آیندگان رفتی
بر شما خوش باد این غمخانه ناماندنی
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۹ - و برای او علیه الرحمه
دردا که شده فتنه و آشوب جهانگیر
دین میرود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بیچون
دانای رموز ازل و نکته بیچون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکهای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
دین میرود از دست چو از بحر کمان تیر
گشته عقلا جمله چو دیوانه به زنجیر
سخریه جهال شکسته کمر پیر
رو به زده خرگاه در آرامگه شیر
ای شاه جوانبخت و جاندار و جهانگیر
گشتند محبان تو از جان و جهان سیر
ای مهدی موعود بزن دست به شمشیر
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای داده با جلال تو نام تو گواهی
پی برده به اسرار خداوند کماهی
خاک قدمت زیب ده افسر شاهی
مشهور ز انوار رخت فر الهی
وصف تو چو اوصاف خدا نامتناهی
در عهده سرپنجه تو رفع مناهی
بین چهره احباب تو ازغم همه کاهی
از غیبت تو کشتی دین یافت تباهی
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
مردم همه از بهر درم جامه درانند
دنبال زر و سیم شب و روز دوانند
در کشمکش خانه و اسباب جهانند
اندر پی دنبال طلبی پیر و جوانند
مردم پی دلجویی و آمال زنانند
زیبا پسران را به تجارت بنشانند
تا سیم و زر حسن فروشی بستانند
بین تا به کجا خلق طمع را برسانند
ای کهف دری کنز خفا قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاد ز رونق
ای واسطه هستی نه گنبد گردون
سرمایه فیض ابدی مظهر بیچون
دانای رموز ازل و نکته بیچون
کنز خفی بار خدا گوهر مخزون
از سیل حوادث همه گیتی ز تو مامون
تو راه و زبور و صحف از فضل تو مشحون
دفع علل ساریه را لطف تو معجون
شد چشم محبان ز غمت چون شطّ جیحون
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی و بابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گردانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصام کجا تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاجر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علمارفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غسل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نی افتاه ز رونق
ای شیر خدا را خلف و سبط و نبیره
فخر ام و علم اب و سردار عشیره
در چشم شده روز جهان چون شب تیره
گردیده غم دهر به احباب تو چیره
غالب شده از بس که به ما سوء سریره
در دادن خمس آن همه اخبار کثیره
در ترک ز کات این همه عصیان کبیره
هستیم چو قارون همه در فکر ذخیره
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عفت شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن او را رد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم بپیله
ای صف شکن معرکه ای میر قبیله
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
رفته است صداقت ز میان آمده حیله
حیله شده در دوستی خلق وسیله
عقف شده مستور ز زنهای جمیله
دلها همه از سوز چو مو مست و فتیله
از بس که فراوان شده اخلاق رذیله
رفته اثر از خواندن اوراد عدیله
مرده دل مردم همه چون کرم به پیله
ای صف شکن معرکهای میر قبیله
ای کهف دری کنز فی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
از بهر خدا کس نکند کار ثوابی
معموره دین روی نهاده به خرابی
از صوفی و از دهری و از شیخی وبابی
بسیار شده حقد و حسد از همه بابی
در ذائقهها تلخ شده حرف حسابی
جمله پی وافوری و بنگی و شرابی
نه گوش به قرآن نه خبر نه به کتابی
مردم همه در خواب گرانند چه خوابی
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرح نبی افتاده ز رونق
ای پنجه مردافکن و ای کاسر اعناق
بگرفته فرا ظلم و ستم در همه آفاق
اخبار شما گشته همه جعلی و الحاق
مومن شده گوگرد مسلمان شده تریاق
متروک شده رحم و پرستاری و انفاق
بسیار فراوان شده شیادی و زراق
اسلام به صمصمام کج تو شده مشتاق
ای شمس هدایت چه شود گر کنی اشراق
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
حاجی پی شهرت رود از بهر زیارت
گردیده زیارت همه اسباب تجارت
تاجر شده فاخر عوض سود و خسارت
رفته به ثریا ز ثری سقف عمارت
شان علما رفته و هر کس به جسارت
بیند سوی این طایفه با چشم حقارت
زنها عوض مسئله و غل و طهارت
اندر پی تحصیل النگو به مرارت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
ای ختم وصایت به تو در امر رسالت
تا روی تو ای نیر گردون جلالت
مستور شد از دیده ارباب ضلالت
تجدید نمودند ز نور رسم جهالت
در پیروی شرع فزون گشته کسالت
طاعات خلایق همه از فرط به طالت
سرمایه خسران شد و اسباب خجالت
پر زنگ شد آئینه دلها از ملالت
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
سد طرق خیر شد از کامل و جاهل
شد منکبر و معروف به یک پیله مقابل
پیدا یکی از صد نبود عالم عامل
از بهر زر و سیم بود اخذ مسائل
از امثله و القیه و صرف و عوامل
گردیده به تحصیل درم اصل رسائل
خون جای سرشک ارچکده از دیده سائل
بر او نکند کس از جاهل و کامل
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
گر لطف تو بر گمشدگان یار نباشد
یا رایت عون تو مددکار نباشد
وارستگی از این غم بسیار نباشد
آسودگی از صدمه اغیار نباشد
درپرده تو را گرگل رخسار نباشد
دلجویی ما بهر تو دشوار نباشد
گر دیده ما قابل دیدار نباشد
از ماست که بر ماست تو را کار نباشد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق
معموره بدعت شده از شش جهت آباد
فریادرسی نیست که گیرد ز کسی داد
د رظلم شده مردم دنیا همه استاد
شیط متحیر بود از شدت بیداد
شاگردی این خلق کند از پی ارشاد
شرک و شره و شیطنت و شیوه شیاد
بگرفته عزازیل ز ابنای زمان یاد
(صامت) چکند جز تو به نزد که برد داد
ای کهف دری کنز خفی قائم بالحق
الغوث که شرع نبی افتاده ز رونق