عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴
بلندآوازه بلبل در گلستان کرد دستان را
که در جای بلند آنجا نباید داد بستان را
تقاضای جهان کرد از چمن آواره بلبل را
که تا سرمنزل زاغ و زعن سازد گلستان را
به جای بغی و عدوان خهوشتر آن باشد که بنوازی
به شکر روزگار بی‌نیازی تنگدستان را
کلید دولت وارستگی کی اوفتد بر کف
ازاین ده روزه دنیا به دنیا پای بستان را
پرشان کرده از بهر ریاست کار عالم را
خدایا در دین داری بده دنیاپرستان را
یقین دارم که از داروی پر زهر اجل چیزی
نیارد بوی هشیاری به مغز این تازه مستان را
مگر (صامت) شود ظاهر به عالم مهدی غائب
که تا اندازد از پا ریشه این مکر و دستان را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز آراسته بینم صف مژگان تو را
عزم غوغا بود آن نرگس فتان تو را
کاش آید مه کنعان و ببیند در بند
بس جو خود بی سر و پاطره افشان تو را
دعوی حسن به یوسف نشدی راست به مصر
گر نکردی وطن آن چاه ز نخدان تو را
حق نعمت نشناسد بر اهل بصر
هر که از دیده برآرد بر پیکان تو را
آشیانی نشدش یافت ز دل بر سر دل
موبه موست چو دل زلف پریشان تو را
نرساند به لبش جام تجلی می عشق
هر که نازد به نظر گردش چشمان تو را
به تامل چه کشی تیغ به قتل (صامت)
خونبها نیست صف حشر شهیدان تو را
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگانها
سر ما و براه عشق بودن گوی میدانها
درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم
که اینجا بش سهان را سرشکست از چوب دربانها
از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر
که عمری بایدت سر کوفت بر سنگ بیابانها
مرو در طورای موسی بیا در کوی مشتاقان
بسی انوار طالع بین از این چاک گریبانها
گذشت آن عهد نوح و قصه دریا و طوفانش
که او یک بار طوفان دید ماهر لحظه طوفانها
نسیم صبحگاهی کن گذر ز آنجا که می‌دانی
بگو ای دوستان آخر چه شد آن عهد و پیمانها
شما ساکن به گلشن‌ها و ما سرگرم گلخنها
ز (صامت) هم به یاد آرید در طرف گلستانها
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای خوش آن روز که دل به هر غمت جایی داشت
سر سودازده با مهر تو سودایی است
هر چه سوز دلم از درد فراقت غم نیست
کاشکی شام غمت و عده فردایی داشت
گفت از دامن مقصود مکش دست ای کاش
دل شوریده من تاب و توانای داشت
خانه بر دوش کسی یاد ندارد چون من
باز مجنون به جهان گوشه صحرایی داشت
هر کجا رفتم اگر کعبه و گر بتکده بود
دیدم از زلف تو یک سلسله برپایی داشت
روز و شب در قفس سینه دلم ناله کند
آه اگر رخنه از بهر تماشایی داشت
کور خوانده است مراز اهد مغرور ای کاش
سود خود دیدی اگر دیده بینایی داشت
هر قدم در ره عشقت که نهادم دیدم
خسته و مانده چه من آبله برپایی داشت
عاقبت دست تقاضای قضا برهم زد
هر کجا دید کسی عیش مهیایی داشت
(صامتا) هر که من و عیش مرا دید به خویش
گفت ای کسی که جا بر لب دریایی داشت
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
اختلاف اهل دل خوبس اهل دل کجاست
آنکه حل سازد یکی از این همه مشکل کجاست
روزگاری شد که سرگردان دشت حیرتم
یک نفر یدا نشد تا گویدم منزل کجاست
غرقه در دریای خودبینی شدم دردا که نیست
ناخدای کاملی تا گویدم ساحل کجاست
لیلی ما را همی گویند کاندر محمل است
کس نمی‌گوید کدامین کاروان محمل کجاست
من که هرگز بر جنون خویش منکر نیستم
با من مجنون نمی‌گوید کسی عاقل کجاست
دانه امید بس در مزرع دل کاشتم
گر حقیقت داشت پس آن دانه را حاصل کجاست
(صامتا) هر کس به جز من دور از دلدار ماند
پس در این درگه ندانم بنده مقبل کجاست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
از تیر خطا کردن تو دل گله‌مند است
ای سخت کمان قیمت یک تیر تو چند است
هر چند بود بخت من غمزده کوتاه
الحمد که اقبال تو امروز بلند است
اهل خردم پند دهند از چه نگویند
با خوبش که دیوانه کجا قابل پند است
از محنت بیداری شبها خبرش نیست
آن را که سحر تکیه به دیبا و پرند است
(صامت) قدح زهر غم و درد جدایی
مردانه به سرکش بره دوست که قنداست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
خنده‌ات نوش لب ز آب بقا شیرین‌تر است
نزد ما نفرین تلخت از دعا شیرین‌تر است
ایمنی جستن ز استغنا طریق ابلهی است
خواب راحت بر سریر بوریا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
غیرنخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرین‌تر است
قصه تیمار تن بگذار کاندر راه دوست
زهر محنت بر لب اهل بلا شیرین‌تر است
انتهای الفت نادان به تلخی می‌کشد
ترک این صحبت نمودن ز ابتدا شیرین‌تر است
کار چون در بذل جان شد ز بر تیغت منحر
دادن جان بی‌تلاش دست و پاشیرین‌تر است
تر مکن (صامت) لب از جام حیات عاریت
طعم صهبای فنای در کام ما شیرین‌تر است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ز خوب و زشت جهان یار ما به ما کافی است
اگر وفا نکن با کسی جفا کافی است
به بی‌نشانیم ای روزگار خنده مکن
که بهر سرزنشت نامی از هما کافی است
مرا به دام تعلق فزون زبون منمای
که خشت زیر سر و خاک زیر پا کافی است
گذشتم از سر و سامان کدخدایی دهر
که کد به کار نیاید همان خدا کافی است
به صم یک الهی افسر تو افساری است
حمار نفس مرا بند از هوا کافی است
اگر ز ناز لئیمان مرا کشی چه غم است
که بی‌نیازیم از بهر خونبها کافی است
سودی دیار فنا رهسپار شد (صامت)
برادران نظر همت شما کافی است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
گرچه هر تیر جفا کز تو رسد مطلوبست
خود بگو عاشق بیچاره مگر ایوبست
ترک اولی نبود شیوه حسن است ولی
آنکه در خاطر یوسف نبود یعقوبست
یا رب این شاخ محبت که خزانش مرساد
گرچه بارم ندهد سایه او هم خوبست
نی همین مسجد و محراب پرافسانه ز اوست
بهر هفتاد و دو ملت رخ او آشوبست
به حجاب از من مسکین شده و بار همه
چیست این فتنه اگر ماه رخت محجوبست
(صامت) و عشق تو و زاهد و سجاده زهد
اندرین دایره هر کس به کسی منسوبست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
جلو دگر گردد چون حسن او را جفایی لازمست
عشق چو نشد پرده در او را وفایی لازمست
منع دل ای همسفر از ناله بی‌جا مکن
کاروان عشق را بانگ درائی لازمست
در طریق دل رفیقی بهتر از توفیق نیست
پیچ در پیچ است این ره رهنمایی لازمست
گر روزی اندر دهان مار بی‌همت مرو
هر کجا باشی در آنجا آشنایی لازمست
کار در دست نگار تندخوی مهو شیست
(صامتا) سرپنجه مشکل‌گشایی لازمست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
در سر کوی وفا عشاق را منزل یکی‌ست
گر کم و بیشت تخم معرفت حاصل یکی‌ست
کن گذر در قتلگاه عشق او بنگر به خون
هر قدم بس کشته‌ها افتاده و قاتل یکی‌ست
ناله گوناگون گر از دل می‌رسد نبود عجب
هر سو موش ز تیری نالد و بسمل یکی‌ست
گوی آن دلداده را کوغریب عشق اوست
ره به پیش و پس مبر کاین بحر را ساحل یکی‌ست
جستجوی کعبه و بتخانه را مقصد تویی
ساکنان مسجد و میخانه را مشکل یکی‌ست
هر که بینی نخل آهی کرده بر کیوان بلند
بر سر کویت نپنداری که پا در گل یکی‌ست
چند گویی بس نما افسانه عاشق نیستی
در تمنای تو (صامت) را زبان با دل یکی‌ست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس می‌گفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
مرد خدا فریفته مال و جاه نیست
در بند مال و دولت و تاج و کلاه نیست
جان بردن از مهالک اسباب دنیوی
الا بعون و رایت فضل الله نیست
هرگز ز ظلم خلق مبر بر کسی پناه
الا خدا که غیر خداد دادخواه نیست
تا او نسازد از خم ابروز اشاره
کس را ز حادثات دو گیتی پناه نیست
تشویش چوب حاجب و دربان چه می‌کنی
رسم ملوک بر در این بارگاه نیست
راهی نرفته‌ای که بری پی به منزلی
جز یک قدم به منزل جانانه راه نیست
منع نظاره از رخ خود کی نموده است
گر بی‌بصیرتی تو کسی را گناه نیست
سوءالسریره باعث تحریک شبهه است
ورنه میان باطل و حق اشتباه نیست
از انقلاب ماهیت خود بپوش چشم
(صامت) رهی به چهاره بخت سیاه نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
جز مهر تو ای مه سروکارم به کسی نیست
جز خاک سر کوی تو بر سر هوسی نیست
شد لال جرس در ره عشق تو چو داند
خوشتر ز فغان دل پر خون جرسی نیست
روزی تو کنی یاد اسیران که چو بینی
از ما به جز از مشت پری در قفسی نیست
گفتی که به بالین تو آیم دم مردن
افسانه اگر نیست مرا جز نفسی نیست
سر رشته کار دو جهان رفته ز دستم
زانرو که به زلفین توام دسترسی نیست
پنداشتم آن دانه خال است به دام است
اکنون شدم آگه که ره پیش و پسی نیست
بینید غرورش که پس از کشتن(صامت)
می‌گفت منم قاتل و کاری به کسی نیست
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
مرد عاشق پیشه از کفران نعمت ننک دارد
هرچه معشوق از تغافل کار بر وی تنگ دارد
توشه راه محبت نیست جز بار توکل
رهرو این ره چه غم از دوری فرسنگ دارد
نیک بستا نیست اما بوی عشق از وی نیابد
کیست تا پای طلب از حب دنیا لنک دارد
ای که داری چشم یکرنگی از این اوضاع گیتی
بر کف از خون بسی امید و اران رنگ دارد
پرکن از صهبای وحت هر سحر جام صبوحی
می مترس از محبت کو بر کف خود سنگ دارد
نفس سرکش را عنان گیری نماوقت ضرورت
کایمن از جان نیست هر پر دل که بر سر جنگ دارد
گر دل (صامت) نگردد صاف با دنیا چه باشد
صحفه آئینه دایم احتراز از زنگ دارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای دل از این ناله گر تاثیر می‌خواهی ندارد
با دمی زان لعتب کشمیر می‌خواهی ندارد
سرنوشت ما شده روز ازل در نامرادی
گر تو از حکم قضا تغییر می‌خواهی ندارد
یار چون رفت از برت ای جان به رفتن شو مهیا
بعد از این از عمر گر تخیر میخواهی ندارد
یا زخم گیشو و چشم و رخش قطع نظر کن
یا که راحت گر که از زنجیر می‌خواهی ندارد
کشته ابروی چالاکش برد فیض شهادت
درک این لذت گر از شمشیر می‌خواهی ندارد
سینه را بنما هدف در نزد این ابر و کمانها
گر تو از کیش و فاجز تیر می‌خواهی ندارد
دیده باید بست از اول تا دل خود را نبازی
چون نبستی (صامتا) تدبیر می‌خواهی ندارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سر دار محبت سر فرازی برنمی‌دارد
اناالحق گفتن منصور بازی برنمی‌دارد
زمین از خاکساری‌ها ز سر تا پا تواضع شد
سر میدان الفت ترک‌تازی برنمی‌دارد
کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در
زمین عشق تخم بی‌نیازی برنمی‌دارد
غرور و غمزه و ناز و تغافل گشت چون غالب
رعیت پروری عاشق نوازی برنمی‌دارد
به صبح و شام از زلف نگار تند خو (صامت)
مزن دم کاین دم شیر است بازی برنمی‌دارد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد
سیر از سیر و صفای گل و بستانم کرد
گرچه ز نار پرستی همه کفر است ولیک
زلف زنار وشت خوب مسلمانم کرد
چه بلایی به سر زلف تو خفته است که باز
یاد آن طره طرار پریشانم کرد
این همه غنچه داغی که ز دل سرزده است
خنده‌ها بود که دل بر سر سامانم کرد
اینم از مرحمتت بس ز پی رد و قبول
که سر خوان بلا عشق تو مهمانم کرد
دل بریدم ز تو اما چگنم با لب تو
کز حق نمک خویش پشیمانم کرد
لطف جانان به من و بار گرانش (صامت)
فرق این بود که پیش از همه قربانم کرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در این ویران سر بی‌جا کسی منزل نمی‌گیرد
اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمی‌گیرد
نمی‌پاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری
جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمی‌گیرد
دلم دایم به ترک آرزوی غیر می‌کوشد
چرا پس خود دمی از آرزوها دل نمی‌گیرد
به آسایش دلم الفت نمی‌دارد عجب دارم
که این کشتی ز بدبختی به خود ساحل نمی‌گیرد
به اوضاع جهان مایل شدن اندازه دارد
مسافر کار را چندان به خود مشکل نمی‌گیرد
به تقوای فقیه شهر می‌خندند نادان
چرا پس کامل ما عبرت از جاهل نمی‌گیرد
اگر این است اوضاع جهان (صامت) که من بینم
کسی من بعد از این غیر از ره باطل نمی‌گیرد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هر زمان بویی از آن جعد سمن‌سا می‌رسد
تازه جانی بر روان مرده ما می‌رسد
شکوه از جور تو کردن دل‌پسند عقل نیست
خیر محض است آنچه از مولی به مولی می‌رسد
در بر نادان جفا باشد ولی عین وفاست
آنچه بر مجنون صحرایی ز لیلی می‌رسد
اوفتاده آوازه‌ام در عشقت از عالم بلی
سیل خاموش نماید چون به دریا می‌رسد
شکر احسانت که تا ننهاده دردی روی من
درد دیگر درد را بهر مدارا می‌رسد
نقد باشد در بر ما وعده فرادی تو
گر که گویند آخر نسیه به دعوا می‌رسد
درد از پهلوی (صامت) فیض چندانی نبرد
بی‌نصیبست آنکه در آخر به یغما می‌رسد