عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۴
چه روز بود که آن ، ماهروی سیمین بر
برسم تعبیه بیرون گذشت بر لشکر ؟
حمایلی ز زر خسروانه اندر کتف
بلا رگی کهن آزموده اندر بر
برنگ چهرۀ من بر حمایلش کوکب
چو آب دیدۀ من بر بلارگش گوهر
بروی ماه بر ، از تیره شب نموده نگار
بسیم خام بر ، از زر پخته بسته کمر
بزلف وجعد کمندی نمود در زرهی
ز پیچ و حلقه خم اندر خم و سر اندر سر
ز نور روی در افشان و آخته قدر است
نه ماه و سرو وز ماه وز سرو نیکوتر
بچشم اندر بگذشت روی او ، گویی
پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر
بزیر درقۀ پر کوکب اندرون بنهفت
ز بیم چشم بد ، آن روی چون گل پربر
عقیق فام شد از گونه کوکب سپرش
ز بسکه عکس برون داد روی او بسپر
ایا قمر خدماهی ، که نور خدترا
همی سجود برد نور زهرۀ ازهر
فراق روی تو بی زخم تیر کشت مرا
ترا ز کشتۀ خویش،ای نگار نیست خبر
خیال آن لب گوهر نمای در افشان
پدید کرد مرا در دو دیده کان گهر
ز بسکه نقش دو روی تو در دو چشم منست
همی سر رشک منقش کند ز دیده بدر
طلب کنم شکن زلف تو ز دیدۀ خویش
از آنجهت که بدریا درون بود عنبر
اگر چه جان مرا آسمان نشان کردست
بداغ هجر تو ، ای دل گشای جان پرور
چنان بجان من اندر نشسته ای گویی
که در خیال تو دارد نهان من پیکر
شنیده ام ، صنما ، من که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدو رسید اثر
کنون بدیده در از بیم این اثر شب و روز
خیال زلف تودارم نهان ز خون جگر
تن مرا ز دل و چشم من فزود فراق
بآب و آتش دادی که : رو بسوز وببر
تنی چو شوشۀ زر کرده ام دراین معنی
کز آب و آتش نقصان نیافت شوشۀ زر
خیال عبهر مشکینت،ای صنم بنمود
در آتش دل من بوستان پر عبهر
اگر شد آتش ریحان بگرد گرد خلیل
منم بمعجزۀ او کنون خلیل دگر
نه بس بود که مرا عشق توگرامی کرد
بمعجزات گرامی خلیل پیغمبر
تو آن بتی ، که زرویت همی خجل ماند
نگار خامۀ مانی و لعبت آزر
نظر ز روی تو خواهد نکویی از هر باب
چنانکه دانش خواهد ز رای خواجه نظر
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه ازوست
کمال دولت واصل سخا و قدر خطر
خدایگانی کز جاه او شرف خواهد
بکامگاری سیر ستاره در محور
زرای و طبع و دلش روشن و بلندو قویست
ثبات عقل وره صحبت و کمال هنر
ایا ستوده سیر مهتری ، که نور خرد
همی ز نور تو آموخت اختیار سیر
مخالف تو اگر سر ز امر تو بکشد
بحلق در ، رگ شریان او شود نشتر
ز دست شوی تو و چوب تازیانه تو
نهال طوبی رستست و چشمۀ کوثر
تو آن کسی ، که ز بس روشنی : سجود برد
خیال رای ترا ، اندر آسمان ، اختر
خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت
همی ز عنبر و گوهر برد حروف و سطر
هزار بار بروزی بحد تاریکی
بتاختن شود وگوهر آورد بی مر
اگر تناسخ حق نیست ، پس ز بهر چرا
درین زمانه پدید آمدست اسکندر؟
ایا بزرگ عمیدی ، که از معانی خوب
عروس نظم پذیرد ز مدح تو زیور
از آن جهت که بپیکر ترا اسجود برند
بنور عالی همراه جان سزد پیکر
طبایع ار نه بترکیب تو شریف شدی
نیامدی ز طبایع پدید شکل صور
عیال گشت فلک بر بقای دولت تو
عرض عیال بود لا محاله بر جوهر
قمر ز اسب تو آموخت سیر وزین معنی
سریع تر بود از هر ستاره سیر قمر
فری ز نعل سمندت ، که روز تک شررش
در اوفتد بعدو ، چون بسندروس شرر
دعای صالح را ماند او،که آب حیوة
بسان ناقه برون آید از میان حجر
ببین سه میخ بنعلش در ،ار ندیدستی
بروی ماه نو اندر ، نشانده دو پیکر
خدایگانا ، این دولت بلند ترا
مدد ز طالع سعدست و خالق اکبر
مخالف تو ، ترا با خود ارقیاس کند
فراخ دریا داند همی چو تنگ شمر
میان عنبر و خاکستری اندرون فرقست
اگر چه عنبر باشد برنگ خاکستر
زر و سرب دو گهر بود ، آنکه فرق شناخت
ز زر کلاه شهان کرد و از سرب لنگر
ز روی شکل و صور آدمی چو یکدگرند
نیند باز بحکم ازل چو یکدیگر
بلی نعامه و طوطی دو طایرند ، ولیک
غذای این شکر آمد ، غذای آن اخگر
همیشه تا که بکف ناید و برون ناید
ز سنگ تابش ماه وز خاک چشمۀ خور
بفرخی و بپیروزی و ببهروزی
ز مال و نعمت و از روزگار خود بر خور
برسم تعبیه بیرون گذشت بر لشکر ؟
حمایلی ز زر خسروانه اندر کتف
بلا رگی کهن آزموده اندر بر
برنگ چهرۀ من بر حمایلش کوکب
چو آب دیدۀ من بر بلارگش گوهر
بروی ماه بر ، از تیره شب نموده نگار
بسیم خام بر ، از زر پخته بسته کمر
بزلف وجعد کمندی نمود در زرهی
ز پیچ و حلقه خم اندر خم و سر اندر سر
ز نور روی در افشان و آخته قدر است
نه ماه و سرو وز ماه وز سرو نیکوتر
بچشم اندر بگذشت روی او ، گویی
پری بمهرۀ لبلاب در گرفت گذر
بزیر درقۀ پر کوکب اندرون بنهفت
ز بیم چشم بد ، آن روی چون گل پربر
عقیق فام شد از گونه کوکب سپرش
ز بسکه عکس برون داد روی او بسپر
ایا قمر خدماهی ، که نور خدترا
همی سجود برد نور زهرۀ ازهر
فراق روی تو بی زخم تیر کشت مرا
ترا ز کشتۀ خویش،ای نگار نیست خبر
خیال آن لب گوهر نمای در افشان
پدید کرد مرا در دو دیده کان گهر
ز بسکه نقش دو روی تو در دو چشم منست
همی سر رشک منقش کند ز دیده بدر
طلب کنم شکن زلف تو ز دیدۀ خویش
از آنجهت که بدریا درون بود عنبر
اگر چه جان مرا آسمان نشان کردست
بداغ هجر تو ، ای دل گشای جان پرور
چنان بجان من اندر نشسته ای گویی
که در خیال تو دارد نهان من پیکر
شنیده ام ، صنما ، من که بار مشک کنند
از آن جگر که ز آتش بدو رسید اثر
کنون بدیده در از بیم این اثر شب و روز
خیال زلف تودارم نهان ز خون جگر
تن مرا ز دل و چشم من فزود فراق
بآب و آتش دادی که : رو بسوز وببر
تنی چو شوشۀ زر کرده ام دراین معنی
کز آب و آتش نقصان نیافت شوشۀ زر
خیال عبهر مشکینت،ای صنم بنمود
در آتش دل من بوستان پر عبهر
اگر شد آتش ریحان بگرد گرد خلیل
منم بمعجزۀ او کنون خلیل دگر
نه بس بود که مرا عشق توگرامی کرد
بمعجزات گرامی خلیل پیغمبر
تو آن بتی ، که زرویت همی خجل ماند
نگار خامۀ مانی و لعبت آزر
نظر ز روی تو خواهد نکویی از هر باب
چنانکه دانش خواهد ز رای خواجه نظر
ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه ازوست
کمال دولت واصل سخا و قدر خطر
خدایگانی کز جاه او شرف خواهد
بکامگاری سیر ستاره در محور
زرای و طبع و دلش روشن و بلندو قویست
ثبات عقل وره صحبت و کمال هنر
ایا ستوده سیر مهتری ، که نور خرد
همی ز نور تو آموخت اختیار سیر
مخالف تو اگر سر ز امر تو بکشد
بحلق در ، رگ شریان او شود نشتر
ز دست شوی تو و چوب تازیانه تو
نهال طوبی رستست و چشمۀ کوثر
تو آن کسی ، که ز بس روشنی : سجود برد
خیال رای ترا ، اندر آسمان ، اختر
خجسته کلک گهر بار عنبر افشانت
همی ز عنبر و گوهر برد حروف و سطر
هزار بار بروزی بحد تاریکی
بتاختن شود وگوهر آورد بی مر
اگر تناسخ حق نیست ، پس ز بهر چرا
درین زمانه پدید آمدست اسکندر؟
ایا بزرگ عمیدی ، که از معانی خوب
عروس نظم پذیرد ز مدح تو زیور
از آن جهت که بپیکر ترا اسجود برند
بنور عالی همراه جان سزد پیکر
طبایع ار نه بترکیب تو شریف شدی
نیامدی ز طبایع پدید شکل صور
عیال گشت فلک بر بقای دولت تو
عرض عیال بود لا محاله بر جوهر
قمر ز اسب تو آموخت سیر وزین معنی
سریع تر بود از هر ستاره سیر قمر
فری ز نعل سمندت ، که روز تک شررش
در اوفتد بعدو ، چون بسندروس شرر
دعای صالح را ماند او،که آب حیوة
بسان ناقه برون آید از میان حجر
ببین سه میخ بنعلش در ،ار ندیدستی
بروی ماه نو اندر ، نشانده دو پیکر
خدایگانا ، این دولت بلند ترا
مدد ز طالع سعدست و خالق اکبر
مخالف تو ، ترا با خود ارقیاس کند
فراخ دریا داند همی چو تنگ شمر
میان عنبر و خاکستری اندرون فرقست
اگر چه عنبر باشد برنگ خاکستر
زر و سرب دو گهر بود ، آنکه فرق شناخت
ز زر کلاه شهان کرد و از سرب لنگر
ز روی شکل و صور آدمی چو یکدگرند
نیند باز بحکم ازل چو یکدیگر
بلی نعامه و طوطی دو طایرند ، ولیک
غذای این شکر آمد ، غذای آن اخگر
همیشه تا که بکف ناید و برون ناید
ز سنگ تابش ماه وز خاک چشمۀ خور
بفرخی و بپیروزی و ببهروزی
ز مال و نعمت و از روزگار خود بر خور
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
بنفشه وار فرو برده ام بزانو سر
ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم
بسان چشم همایست چشم من بصور
بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم
ز سیم خام برآرد همی بنفشۀ تر
عدوی عنبر و خصم شمامه گشتم ، از آنک
شمامۀ ز نخش گرد گیرد از عنبر
غلام آن لب چون گوهر بدخشانم
بدست صنع نهاده دروسی و دو گهر
لبش ز گوهر و بیجادۀ بدخشانی
بطبع لعل تر آمد بسی و شیرین تر
اگر بخون من بی گناه قصد کنی
مکن بتا ، حذر از خون بی گناه ، حذر
و گر ز داوری خون من نیندیشی
خدای عز و جل بس میان ما داور
اگر چه بی طربم در غم تو ، بس باشد
مدیح میر بسوی طرب مرا رهبر
امیر احمد بن عاصم آنکه همت او
همی گواژه زند بر بلندی محور
گمان من بحقیقت چنین بود که یکیست
سخای او و طلب کرده های اسکندر
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
بار دیگر بر ستاک گلبن بی برگ و بار
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
افسر زرین بر آرد ابر مروارید بار
گاه مینا زینت آرد زو نگار بوستان
گاه مرجان زیور آرد زو عروس مرغزار
غنچه سازد باغ را پر گلبن از مینا و زر
لاله سازد کوه را پر پشته از شنگرف وقار
دست سوسن نقرۀ نا پخته دارد دست بند
گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار
در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان
برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار
لشکر انجم نهاد لاله بنماید ز سنگ
رایت خورشید پیکر گل برون آرد ز خار
از دهان لاله چون بیرون درخشد زلف شب
نرگس از دل شمع سوزان بر سر آرد صد هزار
خرمن مرجان و مینا هر کجا چشم افکنی
بر شکتست از چمن ، یا بردمیدست از چنار
از بنفشه مشکبوی ولالۀ لؤلؤ نسب
قطره سازد چشم عاشق ، حلقه گیرد زلف یار
آب دریا در گلستان آتشی افروختست
ابردود و لاله اخگر ، خوید عکس و گل شرار
گر بر ابراهیم ریحان گشت آتش طرفه نیست
طرفه کز ریحان همی آتش فروزد نوبهار
بوستان از چشم ابرو دست باد اندر چمن
حله دارد در شقایق نقش دارد در نگار
دست شاخ از گل منقش چون دم طاوس نر
روی ابر ار ژاله پر کوکب چو پشت سوسمار
از نسیم باد دارد غنچه عنبر در دهن
وز سرشک ابر دارد لاله لؤلؤ در کنار
خوید سبز و خرم و گلبوی ، پنداری مگر
خرمی از طبع پاک خواجه دارد مستعار
مفخر ملکت ، امین دولت عالی ملک
مرکز ملت ، ظهیر ملک کافی شهریار
معدن احسان سعید بن محمد کز دلش
مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار
پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر
پیش خشمش باد برق و بیش طبعش نور نار
چون گمان پیش یقین و چون عیان پیش خبر
چون خطا پیش صواب و چون هدر پیش وقار
سهمش از آثار خشمش هر کجا یابد گذر
نامش از کردار خوبش هر کجا گیرد گذار
این چو زر شادی فزاید در درون تنگدست
وآن چو می بی هوشی آرد در دماغ هوشیار
سهم او دارد نهان و خشم او آرد پدید
زخم در چنگال شیر وز هر در دندان مار
آنکه بوسد دست او هرگز نباشد تنگدست
وآنکه جوید سور او هرگز نباشد سوکوار
آفتاب ار سر بپیوستی بپای همتش
از فلک کردی ، نه از خاک دژم ، زر عیار
عار دارد جان از آن فخری که نه زآیین اوست
هیچ کس نشنود فخری را کز و دارند عار
کی شمار اختران داند مهندس بر فلک
چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار
دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف
کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار
آب سیری ، مرغ سانی ، خاک جنسی ، مار فش
زرنمایی ، سیم شکلی ، در فشانی مشکسار
چون ضمیر عاقلان اندر خرد دارد گذر
چون دعای مستجاب اندر قضادار مدار
در نمایش زر پخته دارد اندر سیم خار
در گدازش در روشن دارد او در مشک تار
تن نهان در زیر روی و سرد و ان در پیش چشم
روی زرد و چشم گریان ، سرنگون وتن نزار
بی سخن لفظ آزمای و بی خرد معنی پژوه
بی روان جنبش نمای و بی زبان پاسخ گزار
نوک او هنگام رفتن باد را تلقین کند
سیر آن اسبی که خاک از نعل او گردد شیار
آب گردش مرکبی کز چابکی هنگام تک
نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار
سیر آب وآتش و ماهی و مار از وی برند
ژرف رود و پهن دشت و تند کوه و تنک غار
خرد موی وزاغ چشم و پهن روی و گرد سم
تیز گوش و دوربین وره نورد وراهوار
آب با وی در شتاب و خاک با وی در درنگ
چرخ با وی در نبرد و ابر با وی در شکار
گاه رفتن،گاه بودن ، گاه جستن ، گاه تک
کند و سست و تند و تیز و رام و نرم و سهل و خوار
ای خداوندی ، که دولت را تو کردی نامجوی
وی سرافرازی ،که دانش را تو ماندی یادگار
ای ز هر دستی که دراندیشه آید پیش دست
وی بهر کاری که در امید گنجد کامگار
گر ز اخلاقت مرکب پیکری کردی فلک
بی گمان جان مصور دیده بودی روزگار
اختیار تست جود خواسته بخشی بجبر
زین نکوتر کش نبیند حکم جبر و اختیار
گر نکردی چرخ پیدا دست گوهر بار تو
مر زبان را الفظ بخشش نامدی هرگز بکار
دشمنت را روز محنت یادگار دولتست
زان سبب کایین روز هجر باشد یادگار
خصم چون نهر اسد از تو ؟ کز حریر کلک تو
گرددش خرد استخوان در تن چو تخم کو کنار
خاک ناساید چو چرخ،ار خاک را گویی : برو
چرخ نشتابد چو خاک ، ار چرخ را گویی : بدار
روز دشمن پست وزیر تخت تو بخت بلند
سر نشیبی های تخت اندر بلندیهای دار
گر بود خاک گران را ازسبک طبع تو بهر
ور بود چرخ سبک را از گران حلم تو بار
مایۀ خاک گران را این بپراند سبک
جرم گردون سبک را آن نگیرد استوار
دست تدبیرت ،خداوندا،عروس ملک را
بس نو آیین ز یوری بستست خوب و ساز وار
چو بطبع اندر مروت ، چون بعقل اندر هنر
چون بمغز اندر سماع و چون بجام اندر عقار
تا ازین در دری چون خامه لشکر افشان کنی
از فصاحت گویی اندر خامه داری ذوالفقار
زخم گرز و آب تیغ ار آبروی ملکت اند
جان برند و سر ستانند این و آن در کار زار
بر گذارد رای تو هر ملک را بی گرزو تیغ
سهم تیغ آبداده زخم گرز گاوسار
گر نه عقلی چون پدید آری کژی از راستی ؟
ور نه جانی چون کنی پنهان دانش آشکار ؟
از نهیب تیغ آتش رنگ آتش سیر تو
آب گردد گوهر اندر روی تیغ آبدار
از خمیر روشن تو تیره جان دشمنست
ساعتی باشد که سیصد ره بخواهد زینهار
ای خداوند خداوندان ، ز یاد مدح تو
دیبهی با فم بجان اندر ، همی بی پود و تار
چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ
در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار
خدمتی سازم ، کجا مرد سخندان اندرو
چون کند وقت سخن اندیشه ، دارد اعتبار
تا بهار از شاخ مرجان لاله بنماید بباغ
تا خزان از عقد لؤلؤ دانه رویاند ز نار
باد چشم حاسدت نار کفیده بی خزان
باد روی ناصحت باغ شکفته بی بهار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عید مبارک آمدو بر بست روزه بار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار
بر زد سر علامت عید از شب آشکار
هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک
در زیور شعاع برآمد عروس وار
چون بر فراخت عید علامت بدست شب
نوروز در رسید و علمهای نوبهار
باد صبا مقدمه بود از سپاه گل
لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار
چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید
اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار
تافر خجسته رایت نوروز در رسید
از گرد راه با علم و خیل بی شمار
باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :
کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار
آگه نه ای که عید همایون ببندگیست
درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار
گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم
هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار
نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید
شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار
ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من
بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر
ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :
کای رایت سعادت و فهرست افتخار
بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو
بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار
با تختهای جامۀ دیبای شوشتر
با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار
بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه
مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار
مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم
شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار
رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ
اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار
از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند
بر روی خاک تیره بسازند رهگذار
در سپید ابر فرو ریزد از دهن
مشک سیاه باد برافشاند از کنار
بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان
پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار
هم چهره های سرخ برون آرم از چمن
هم بیخهای سبز برون آرم از چنار
سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا
شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار
زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ
کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار
بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری
چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار
مشک سرشته در دل بیجاده افکند
دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار
از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق
اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار
زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک
خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار
بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی
هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار
شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست
ایام شادمانه و افلاک بختیار
از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب
و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار
زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او
کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار
با بوی گرد لشکر او آهوان هند
بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار
گر بشنود پلنگ امین خدنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار
از بیم شیر رایت او شیر دست کش
در صورت گوزن همی گردد آشکار
ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم
وی آسمان همت و رادی بروز بار
تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید
الماس جز در آب نگیرد همی قرار
این مملکت گرفتن و این ملک داشتن
در گوهر شریف تو بنهاد کردگار
زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب
تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار
سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک
زین چار نگذارند و داری تو هر چهار
تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید
بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار
از ران و ساعد تو جهان در هم افکند
آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار
بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج
ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار
از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست
بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار
وز فر خدمت تو کنون از شعاع او
لعل بدیع روید و یاقوت آبدار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
خونی که از عدو بچکاند سنان تو
بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار
شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست
هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار
گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند
بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار
سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد
از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار
در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز
رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار
آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک
اندر دهان نافه کند دانهای نار
گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو
چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار
جان مخالف تو بصد میل بشنود
از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار
دندان بپنجه در دهن شیر بشکند
آن روبهی که از تو شود رسته در شکار
کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ
گر رای روشن تو کند بر فلک مدار
شاخ گیای زرد شود کیمیای زر
کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار
ساز نشاط باید و آیین خسروی
ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار
از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم
و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار
سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ
زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار
چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر
در هم زند بنفشه سر زلف تابدار
بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت
قمری همی بگرید بی آب دیده زار
چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر
در ساغر بلور می لعل خوشگوار
از دست دلبری ، که بود سوی و روی او
بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار
تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور
تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار
گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون
زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار
شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور
دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار
بر زد سر علامت عید از شب آشکار
هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک
در زیور شعاع برآمد عروس وار
چون بر فراخت عید علامت بدست شب
نوروز در رسید و علمهای نوبهار
باد صبا مقدمه بود از سپاه گل
لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار
چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید
اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار
تافر خجسته رایت نوروز در رسید
از گرد راه با علم و خیل بی شمار
باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :
کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار
آگه نه ای که عید همایون ببندگیست
درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار
گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم
هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار
نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید
شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار
ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من
بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر
ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :
کای رایت سعادت و فهرست افتخار
بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو
بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار
با تختهای جامۀ دیبای شوشتر
با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار
بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه
مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار
مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم
شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار
رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ
اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار
از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند
بر روی خاک تیره بسازند رهگذار
در سپید ابر فرو ریزد از دهن
مشک سیاه باد برافشاند از کنار
بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان
پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار
هم چهره های سرخ برون آرم از چمن
هم بیخهای سبز برون آرم از چنار
سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا
شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار
زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ
کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار
بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری
چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار
مشک سرشته در دل بیجاده افکند
دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار
از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق
اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار
زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک
خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار
بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی
هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار
شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست
ایام شادمانه و افلاک بختیار
از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب
و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار
زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او
کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار
با بوی گرد لشکر او آهوان هند
بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار
گر بشنود پلنگ امین خدنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار
از بیم شیر رایت او شیر دست کش
در صورت گوزن همی گردد آشکار
ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم
وی آسمان همت و رادی بروز بار
تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید
الماس جز در آب نگیرد همی قرار
این مملکت گرفتن و این ملک داشتن
در گوهر شریف تو بنهاد کردگار
زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب
تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار
سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک
زین چار نگذارند و داری تو هر چهار
تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید
بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار
از ران و ساعد تو جهان در هم افکند
آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار
بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج
ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار
از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست
بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار
وز فر خدمت تو کنون از شعاع او
لعل بدیع روید و یاقوت آبدار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
خونی که از عدو بچکاند سنان تو
بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار
شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست
هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار
گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند
بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار
سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد
از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار
در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز
رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار
آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک
اندر دهان نافه کند دانهای نار
گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو
چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار
جان مخالف تو بصد میل بشنود
از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار
دندان بپنجه در دهن شیر بشکند
آن روبهی که از تو شود رسته در شکار
کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ
گر رای روشن تو کند بر فلک مدار
شاخ گیای زرد شود کیمیای زر
کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار
ساز نشاط باید و آیین خسروی
ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار
از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم
و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار
سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ
زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار
چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر
در هم زند بنفشه سر زلف تابدار
بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت
قمری همی بگرید بی آب دیده زار
چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر
در ساغر بلور می لعل خوشگوار
از دست دلبری ، که بود سوی و روی او
بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار
تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور
تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار
گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون
زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار
شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور
دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار
بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار
یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون
یکی ز دین عرب دین احمد مختار
جهان بسان یکی چادری شدست یقین
کجا ز عید و ز نوروز پود دارد و تار
ز روی پیری گلزار چون زلیخا بود
دعای یوسف گشت آب و ابر در گلزار
اگر نسیم گل نو چو خضر در سفرست
ردای خضر چرا بر سر افگنند اشجار ؟
چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد
بآسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز عکس لاله و از عکس سبزه بزخیزد
دو نیم دایره از روی ابر باران بار
گمان بری که ز بس سبزی و ز بس سرخی
که سبزی خط یارست و سرخی لب یار
بسان مهرۀ مارست شکل ژاله و زو
بشکل مار در آید بدشت سیل بهار
اگر ز مار همی مهره خاست ، از چه سبب
کنون ز مهره همی خیزد ، ای شگفتی ، مار ؟
چو پشت مشکین سارست شکل لاله و زو
چکان بسان نقطهای پشت مشکین سار
ستارگان بمجره ، درست پنداری
گل سپید برو آب زر برده بکار
دریده پیرهن سبز غنچه بر گل زرد
چنانکه طوطی بر زعفران زند منقار
ز باد چفته شود برگ زرد گل ، گویی
مگر کسی بفسان برهمی زند دینار
صبا بسوی گل سرخ برد وقت سحر
سماع بلبل روشن روان ز شاخ چنار
درید لالۀ کوهی نقاب زنگاری
چو شمع سوزان مومش سرشته بازنگار
تصوفست همانا طریقت گل سرخ
که بر سماع بدرید جامه صوفی وار
گمان بری که گه زخم بازوی خسرو
سنان لعل ز خفتان سبز کرد گذار
گزیده شمس دول شهریار زین ملوک
که دین و دولت ازو گشت جفت عز و فخار
ابوالفوارس خسرو طغانشه ، آن ملکی
که شاهی از اثر جاه او برد مقدار
خدایگانی ، کز قدر و جاه و بخشش اوست
مدار چرخ و سکون زمین و موج بخار
خصایلش همه تهذیب دانشست و خرد
جوارحش همه ترکیب بخششست و وقار
بسی بلیغ تر آید ز گفت افلاطون
اگر معانی یک لفظ او کنی تکرار
چه لفظ او بسخن در ، چه ابر گوهرپاش
چه سهم او بو غادر، چه شیر مردم خوار
ایا بزرگ عطا خسرو بزرگ اثر
و یا بلند همم سرور بلند آثار
ایا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست
و یا بپیش تو دانش عزیز و خواسته خوار
هر آن تنی که شراب خلاف تو بچشید
زهاب تیغ تو سازد سرش علاج خمار
مخالفان تو هر چند کآدمی گهرند
نه آدمی خردند و نه آدمی کردار
ز نسل آدم مشمارشان که نشاسند
زمی خمار و زطاوس پای و از گل خار
دل عدوی تو مانند سنگ مغناطیس
کشد سنان ترا سوی خویش در پیکار
بطبع و خلق هماییست تیغ تو ، که همی
بخاصیت شکند ز خمش استخوان سوار
چنان ببندد سهم تو خصم را گویی
که گشت موی تنش بر مسام او مسمار
هزار بار بهر لحظه ای فزون خواهد
ز شیر رایت تو شیر آسمان زنهار
عقاب آهن منقار تیر تست و شود
روان خصم ز منقار او بگونۀ قار
مرکبست ز بلغار و هند ، ز آنکه همی
سرش ز هند پدید آید و تن از بلغار
بچرم غرم و بشاخ گوزن بشتابد
بزخم غرم و بصید گوزن روز شکار
بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست
چو نور عقل در آید براه بی هنجار
اگر عدوی تو ار شست بر گشاید تیر
بروید ، ای ملک ، اندر زه کمان سوفار
طلسم ساخت سکندر ، که مال گیتی را
بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار
اگر بسد سکندر درون بود زر تو
بطمع سایل بشکافد آهنین دیوار
شعاع دیدۀ آن کیمیای زر گردد
که دست راد تو بیند بخواب در ، یک بار
از آن جهت ، ملکا ، زرد گشت گونۀ زر
که با سخای تو از ذل خویش دارد عار
چو زر بسایل بخشی بدست خویش ببخش
که از نهیب تو گردد برو کآشفته نگار
حدیث میر خراسان و قصۀ توزیع
بگفت رودکی از روی فخر در اشعار
بدانچه داده بد او را هزار دیناری
بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار
تو در هری بشبی ، خسروا ، ببخشدی
زر مدور صافی دو بار بیست هزار
سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود
چو جان ز لفظ و خط از حرف و مرکز از پرگار
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آتش ولاحول و لفظ استغفار
ایا شهنشه مردم شناس مردم دوست
و یا شهنشه چاکر نواز چاکردار
بگاه مدح تو گویی که روح روشن من
از این کثافت ارکان همی ندارد یار
چنان صفاوت مدح توام کند صافی
که در دو عالم سازد روان من دیدار
اگر روان و زبان مدح تو نگفتندی
نه با روان خردستی ، نه با زبان گفتار
برنج و سختی یک سال روز بشمردم
بغیبت تو در ، ای عالی آفتاب تبار
رهی ز دانش خواهیم یافت سخت آسان
پس از شمردن این روزگار بس دشوار
بدان دلیل که رامش همی شود ، ملکا
که با شکوفه تأمل کنی حروف شمار
خدایگا نا،آن روزگار کی باشد
که رایت تو زند در هری لوای شکار؟
ببینم آخر کز نعل سم مرکب تو
رسد ز خاک فراوان سوی ستاره غبار
هزار قبه شود بر مثال کوه بلند
بجلوه صف زده طاوس بر یمین و یسار
ز قبه های ملون بپای اسب تو در
بجای سیم و زر ، ای شاه ، جان کنیم نثار
خجسته روی چو خورشید تو همی بینم
گهی بمجلس بزم و گهی بصفۀ بار
همیشه تا نشود خاک چون سپهر لطیف
همیشه تا نکند کوه چون ستاره مدار
غلام و چاکر و فرمانبر و رهی بادت
بملکت اندر فغفور و رای و قیصر و شار
همیشه تا که جوانی و ملک بستایند
تو بادیا ، ز جوانی و ملک ، برخوردار
نگاهدار تو بادا خدای عزوجل
بسال و ماه و بنیک و بد و بلیل و نهار
باعتقاد من ، ای شاه ، و سوخته دل من
باستجابت پیوندد این دعا ناچار
بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار
یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون
یکی ز دین عرب دین احمد مختار
جهان بسان یکی چادری شدست یقین
کجا ز عید و ز نوروز پود دارد و تار
ز روی پیری گلزار چون زلیخا بود
دعای یوسف گشت آب و ابر در گلزار
اگر نسیم گل نو چو خضر در سفرست
ردای خضر چرا بر سر افگنند اشجار ؟
چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد
بآسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز عکس لاله و از عکس سبزه بزخیزد
دو نیم دایره از روی ابر باران بار
گمان بری که ز بس سبزی و ز بس سرخی
که سبزی خط یارست و سرخی لب یار
بسان مهرۀ مارست شکل ژاله و زو
بشکل مار در آید بدشت سیل بهار
اگر ز مار همی مهره خاست ، از چه سبب
کنون ز مهره همی خیزد ، ای شگفتی ، مار ؟
چو پشت مشکین سارست شکل لاله و زو
چکان بسان نقطهای پشت مشکین سار
ستارگان بمجره ، درست پنداری
گل سپید برو آب زر برده بکار
دریده پیرهن سبز غنچه بر گل زرد
چنانکه طوطی بر زعفران زند منقار
ز باد چفته شود برگ زرد گل ، گویی
مگر کسی بفسان برهمی زند دینار
صبا بسوی گل سرخ برد وقت سحر
سماع بلبل روشن روان ز شاخ چنار
درید لالۀ کوهی نقاب زنگاری
چو شمع سوزان مومش سرشته بازنگار
تصوفست همانا طریقت گل سرخ
که بر سماع بدرید جامه صوفی وار
گمان بری که گه زخم بازوی خسرو
سنان لعل ز خفتان سبز کرد گذار
گزیده شمس دول شهریار زین ملوک
که دین و دولت ازو گشت جفت عز و فخار
ابوالفوارس خسرو طغانشه ، آن ملکی
که شاهی از اثر جاه او برد مقدار
خدایگانی ، کز قدر و جاه و بخشش اوست
مدار چرخ و سکون زمین و موج بخار
خصایلش همه تهذیب دانشست و خرد
جوارحش همه ترکیب بخششست و وقار
بسی بلیغ تر آید ز گفت افلاطون
اگر معانی یک لفظ او کنی تکرار
چه لفظ او بسخن در ، چه ابر گوهرپاش
چه سهم او بو غادر، چه شیر مردم خوار
ایا بزرگ عطا خسرو بزرگ اثر
و یا بلند همم سرور بلند آثار
ایا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست
و یا بپیش تو دانش عزیز و خواسته خوار
هر آن تنی که شراب خلاف تو بچشید
زهاب تیغ تو سازد سرش علاج خمار
مخالفان تو هر چند کآدمی گهرند
نه آدمی خردند و نه آدمی کردار
ز نسل آدم مشمارشان که نشاسند
زمی خمار و زطاوس پای و از گل خار
دل عدوی تو مانند سنگ مغناطیس
کشد سنان ترا سوی خویش در پیکار
بطبع و خلق هماییست تیغ تو ، که همی
بخاصیت شکند ز خمش استخوان سوار
چنان ببندد سهم تو خصم را گویی
که گشت موی تنش بر مسام او مسمار
هزار بار بهر لحظه ای فزون خواهد
ز شیر رایت تو شیر آسمان زنهار
عقاب آهن منقار تیر تست و شود
روان خصم ز منقار او بگونۀ قار
مرکبست ز بلغار و هند ، ز آنکه همی
سرش ز هند پدید آید و تن از بلغار
بچرم غرم و بشاخ گوزن بشتابد
بزخم غرم و بصید گوزن روز شکار
بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست
چو نور عقل در آید براه بی هنجار
اگر عدوی تو ار شست بر گشاید تیر
بروید ، ای ملک ، اندر زه کمان سوفار
طلسم ساخت سکندر ، که مال گیتی را
بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار
اگر بسد سکندر درون بود زر تو
بطمع سایل بشکافد آهنین دیوار
شعاع دیدۀ آن کیمیای زر گردد
که دست راد تو بیند بخواب در ، یک بار
از آن جهت ، ملکا ، زرد گشت گونۀ زر
که با سخای تو از ذل خویش دارد عار
چو زر بسایل بخشی بدست خویش ببخش
که از نهیب تو گردد برو کآشفته نگار
حدیث میر خراسان و قصۀ توزیع
بگفت رودکی از روی فخر در اشعار
بدانچه داده بد او را هزار دیناری
بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار
تو در هری بشبی ، خسروا ، ببخشدی
زر مدور صافی دو بار بیست هزار
سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود
چو جان ز لفظ و خط از حرف و مرکز از پرگار
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آتش ولاحول و لفظ استغفار
ایا شهنشه مردم شناس مردم دوست
و یا شهنشه چاکر نواز چاکردار
بگاه مدح تو گویی که روح روشن من
از این کثافت ارکان همی ندارد یار
چنان صفاوت مدح توام کند صافی
که در دو عالم سازد روان من دیدار
اگر روان و زبان مدح تو نگفتندی
نه با روان خردستی ، نه با زبان گفتار
برنج و سختی یک سال روز بشمردم
بغیبت تو در ، ای عالی آفتاب تبار
رهی ز دانش خواهیم یافت سخت آسان
پس از شمردن این روزگار بس دشوار
بدان دلیل که رامش همی شود ، ملکا
که با شکوفه تأمل کنی حروف شمار
خدایگا نا،آن روزگار کی باشد
که رایت تو زند در هری لوای شکار؟
ببینم آخر کز نعل سم مرکب تو
رسد ز خاک فراوان سوی ستاره غبار
هزار قبه شود بر مثال کوه بلند
بجلوه صف زده طاوس بر یمین و یسار
ز قبه های ملون بپای اسب تو در
بجای سیم و زر ، ای شاه ، جان کنیم نثار
خجسته روی چو خورشید تو همی بینم
گهی بمجلس بزم و گهی بصفۀ بار
همیشه تا نشود خاک چون سپهر لطیف
همیشه تا نکند کوه چون ستاره مدار
غلام و چاکر و فرمانبر و رهی بادت
بملکت اندر فغفور و رای و قیصر و شار
همیشه تا که جوانی و ملک بستایند
تو بادیا ، ز جوانی و ملک ، برخوردار
نگاهدار تو بادا خدای عزوجل
بسال و ماه و بنیک و بد و بلیل و نهار
باعتقاد من ، ای شاه ، و سوخته دل من
باستجابت پیوندد این دعا ناچار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
این بربطیست صنعت او سحر آشکار
و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار
چونانکه از چهار طبایع مرکبیم
ترکیب کرده اند طبایع درو چهار
عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟
زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار
خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد
نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار
آرامگاه این بود اندر کنار دوست
آواز او نشاط دل عاشقان زار
خرم تر از بهار سراید بزیر و بم
گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار
بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند
هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار
از آسمان بهست ، که آواز زخم او
نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار
جاوید بادشاه زمین و زمانه را
در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار
و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار
چونانکه از چهار طبایع مرکبیم
ترکیب کرده اند طبایع درو چهار
عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟
زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار
خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد
نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار
آرامگاه این بود اندر کنار دوست
آواز او نشاط دل عاشقان زار
خرم تر از بهار سراید بزیر و بم
گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار
بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند
هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار
از آسمان بهست ، که آواز زخم او
نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار
جاوید بادشاه زمین و زمانه را
در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
جشن و نوروز دلیلند بشادی بهار
لاله رخسارا ، خیز و می خوشبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نوروز رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پرداخت
ساقی از گردش چون چشم نشاید بی کار
شب و روز از می و شادی و سماع دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفت که اندر سفرست
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
که بهار آمد و از بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشۀ هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که ز بس لاله ستان بر شد از وی مقدار
تا تویی بادۀ گلرنگ نباشی زین پس
تا تو یک ساعت بی جام نباشی هشیار
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمۀ این بلبل خوش الحان دار
بلبل بی پر و منقار ولیکن دمساز
ساق او بی پر و از تارک کرده منقار
آن کمانیست که بر حلق و سرین وزانوش
ساخته در هم تیر و هدفست و سوفار
آن نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک شود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از لفظ و زبان گوید چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود لفظی یار
دل او تافته مانندۀ زلفین ویست
ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار ؟
همه اندام زبانست و بدین گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنکه تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنکه در پرورش اوست فلک را تاکید
و آنکه در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن ورایش دشمن فکن و نصرت یاب
قلم و تیغش کشور شکن و فتح شکار
خوب حالیست بدو ملک زمین را الحق
گرم کاریست بد و سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش
دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار
خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس
گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار
آسمان قدر شوی ، گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی،گر ز درش جویی بار
حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس
تا نباشد ز عطا ها ش در آن چیز آثار
چون عطایی را خدمت کند ، آن خدمت او
شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر
یا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندین
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر
وی تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت از رأی تو باشد ، سهلست
گر شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد
نکند بخت عزیز آن را کو شد ز تو خوار
گر کنند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنانیست ترا تشنه بخون
خورده زهر اب حسابیست ترا رمح گزار
کرده چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند او را دستیست بخون در آغاز
دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب
چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ؟
آن چه تیغست کزو برکۀ خون گردد غار ؟
در زمانی بجهان آن دو بگردند دلیر
وز جهانی بزمان آن دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا
ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار
ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز
یافته دست قوی بوده ترا کار گزار
رنج نا کرده اثر در تو و با عزم نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
ناز صدرایی بردن ز جهانی بر خصم (؟)
دل تهی کرده و نگذاشته ز ایشان دیار
گشته بر خوردار از رزم تو این خلق دژم
وز تو خلقی بسخای تو شده بر خوردار
تو چه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قوت ؟
تو چه شخصی که سخابی تو ندارد بازار ؟
هم دری لشکر و هم داری ، نشگفت که تو
تیغ را لشکر در داری و قلم لشکردار
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونۀ او اصل و شرف کرده بهم
طبع در سدۀ او سعد فلک برده بکار
طبع فردوس درو دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فرو بها از تو ، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو ، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانکه رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را :
کوه تن ، بحر در روراهرو و کوه گذار
آن گهش یابی خرم که بود منزل دور
وآنگهش بینی غمگین که بود جای قرار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
ایستد ساکن چون نقطۀ پرگار بسیم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو پیش در تو
همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده نبوده یک دم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از صلت تو پر دینار
رفته از پیش تو با صله هزار اهل هنر
هم چنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست فلک را بکمالی ناچار
سبب نصرة را از علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه
دولت از آفت کم گشتن و جان از تیمار
لاله رخسارا ، خیز و می خوشبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نوروز رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پرداخت
ساقی از گردش چون چشم نشاید بی کار
شب و روز از می و شادی و سماع دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفت که اندر سفرست
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
که بهار آمد و از بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشۀ هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که ز بس لاله ستان بر شد از وی مقدار
تا تویی بادۀ گلرنگ نباشی زین پس
تا تو یک ساعت بی جام نباشی هشیار
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمۀ این بلبل خوش الحان دار
بلبل بی پر و منقار ولیکن دمساز
ساق او بی پر و از تارک کرده منقار
آن کمانیست که بر حلق و سرین وزانوش
ساخته در هم تیر و هدفست و سوفار
آن نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک شود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از لفظ و زبان گوید چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود لفظی یار
دل او تافته مانندۀ زلفین ویست
ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار ؟
همه اندام زبانست و بدین گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنکه تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنکه در پرورش اوست فلک را تاکید
و آنکه در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن ورایش دشمن فکن و نصرت یاب
قلم و تیغش کشور شکن و فتح شکار
خوب حالیست بدو ملک زمین را الحق
گرم کاریست بد و سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش
دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار
خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس
گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار
آسمان قدر شوی ، گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی،گر ز درش جویی بار
حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس
تا نباشد ز عطا ها ش در آن چیز آثار
چون عطایی را خدمت کند ، آن خدمت او
شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر
یا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندین
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر
وی تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت از رأی تو باشد ، سهلست
گر شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد
نکند بخت عزیز آن را کو شد ز تو خوار
گر کنند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنانیست ترا تشنه بخون
خورده زهر اب حسابیست ترا رمح گزار
کرده چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند او را دستیست بخون در آغاز
دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب
چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ؟
آن چه تیغست کزو برکۀ خون گردد غار ؟
در زمانی بجهان آن دو بگردند دلیر
وز جهانی بزمان آن دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا
ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار
ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز
یافته دست قوی بوده ترا کار گزار
رنج نا کرده اثر در تو و با عزم نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
ناز صدرایی بردن ز جهانی بر خصم (؟)
دل تهی کرده و نگذاشته ز ایشان دیار
گشته بر خوردار از رزم تو این خلق دژم
وز تو خلقی بسخای تو شده بر خوردار
تو چه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قوت ؟
تو چه شخصی که سخابی تو ندارد بازار ؟
هم دری لشکر و هم داری ، نشگفت که تو
تیغ را لشکر در داری و قلم لشکردار
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونۀ او اصل و شرف کرده بهم
طبع در سدۀ او سعد فلک برده بکار
طبع فردوس درو دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فرو بها از تو ، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو ، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانکه رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را :
کوه تن ، بحر در روراهرو و کوه گذار
آن گهش یابی خرم که بود منزل دور
وآنگهش بینی غمگین که بود جای قرار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
ایستد ساکن چون نقطۀ پرگار بسیم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو پیش در تو
همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده نبوده یک دم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از صلت تو پر دینار
رفته از پیش تو با صله هزار اهل هنر
هم چنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست فلک را بکمالی ناچار
سبب نصرة را از علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه
دولت از آفت کم گشتن و جان از تیمار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
اکنون که تر و تازه بخندید نو بهار
ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار
آن زر سیم خمره و لعل بلور درج
یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار
خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم
مریخ طبع سفله و ماه گل عذار
از ارغوان تبسم و از زعفران فرح
از مشک تازه گونه و از عود تر بخار
تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان
جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار
در جام بی قرار بود راست هم چنانک
گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار
خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟
گر زهره هم برقص در آید شکرف وار
اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او
هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می
در کام گل فتد بهمه حال خارخار
لبها نهند در سر و سر درسر آورند
گلها و لالها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار
چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت
بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار
وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید
بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایۀ او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره زود نیارد شد آشکار
کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار
با آنکه باشد از بد او خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد
بر مال کس نبود چو او زینهار خوار
بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش
هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار
وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو
چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که از هوای تو بیشی نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
گویی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار
روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش
کای من غلام مدح تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست
کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار
ابطال دعوی من اگر هست ناکسی
داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار
تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو
تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار
آن زر سیم خمره و لعل بلور درج
یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار
خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم
مریخ طبع سفله و ماه گل عذار
از ارغوان تبسم و از زعفران فرح
از مشک تازه گونه و از عود تر بخار
تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان
جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار
در جام بی قرار بود راست هم چنانک
گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار
خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟
گر زهره هم برقص در آید شکرف وار
اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او
هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می
در کام گل فتد بهمه حال خارخار
لبها نهند در سر و سر درسر آورند
گلها و لالها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار
چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت
بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار
وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید
بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایۀ او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره زود نیارد شد آشکار
کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار
با آنکه باشد از بد او خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد
بر مال کس نبود چو او زینهار خوار
بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش
هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار
وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو
چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که از هوای تو بیشی نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
گویی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار
روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش
کای من غلام مدح تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست
کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار
ابطال دعوی من اگر هست ناکسی
داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار
تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو
تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
می کند پر حواصل بر سر عالم نثار
مرکز خاک آهنین شد پاک و مستولی شدست
بر زر گردون سرب سیما سحاب سیم بار
گر بود از سیم پشت هر کسی گرم ، از چه رو
عالمی لرزان شدند از بیم او سیماب وار ؟
چرخ چرخه ، ابر پنبه ، رشتۀ باران کناغ
دوک ریسی طرفه پیش آورد زال روزگار
روی قرص آفتاب از ابر میگردد نهان
همچو قرص گرم مانده از بر سنگین تغار
مارو کژدم تا ز سرما در زمین پنهان شدند
آب دارد نیش کژدم باد دارد زهر مار
پس کنون آن به که دارد رنگ رخسار تذرو
چون ز ابر فاخته گون شد حواصل کوهسار
کوه اگر چه چون حواصل شد از آن غمگین مباش
کین حواصل زود خواهد گشت طاووس بهار
آفتاب از بس عزیزی نازها در سر گرفت
می کشد بیچارگان را در فراغ انتظار
ز آفتاب آسمان کر دست ما را بی نیاز
یک نظر از آفتاب جود مخدوم کبار
مخلص این جا کرده بودم ختم بازار سخن
عقل را گفتم : مشو کاهل سخن ، معنی بیار
عقل گفتا : آرمت از باده و آتش سخن
کاندرین سرما جزین ناید پسند هوشیار
باده ای باید که اندازد بانجم پر شعاع
آتشی باید که افروزد بگردون بر شرار
از شعاع آن یکی رخسارها یاقوت رنگ
وز شرار این دگر یاقوت ریزان بی شمار
از پی آن این یکی را گشته جامه از بلور
وز پی این آن دگر را گشته از آهن حصار
آن یکی مر شاخ گل را خاک سازد در زمان
وین دگر بر چهره اندر حال گل آرد ببار
ما در آن تاک و کرده خویشتن آنرا غذا
مادر این سنگ و پرورده مرور ادر کنار
هم بدان نسبت که باشد ظاهر هر نار نور
باده نور ظاهرست و مضمر اندر نور نار
می بآتش گفت روزی : هست نورت یاردود
گفت آتش : لذت تو هست هم جفت خمار
باده گفتا : من زروی دلبران دارم صفت
گفت آتش : من زرای سر کشان دارم عیار
باده او را گفت : هر جسمی که یابی تو خوری
آتش او را گفت : بهتر جسم خواراز عقل خوار
باده گفتا:من مرکب گشته ام از چار طبع
چار یک باشی زنی ، چون تو یکی باشی ز چار
گفت آتش : راست گفتی ، لیک میدانی منم
در تو آن رکن حرارت کز تو آن آید بکار
عقل گفتا : هر دوان باشید و مکنید این لجاج
من بگویم یک سخن ، باید بدین کرد اختصار
فخر می جویید هر دو ، بررسم امروز من
در حضور هر دو این معنی ز اصل افتخار
خواجۀ دنیا ، ضیاءالدین نظام ملک شاه
آنکه فضلش هست در آفاق فضل کردگار
آنکه تا بر چرخ خواهد بود انجم را مسیر
بود خواهد بروجود او ممالک را مدار
گر چه دارد هم وزیری و هم اسم خواجگی
هست در فرمان و معنی پادشاه کامگار
گر نباشد بهر بذلش زر برون ناید ز کان
ور ندارد عشق بزمش گل برون ناید ز خار
صحن دیوان کفایت آنکه دیوان نام یافت
مثل او هرگز نبیند در همه عالم سوار
صدر اورا فی المثل گر آسمان خوانی ز قدر
فخر آرد آسمان و صدر او زین نام عار
بسکه خلق آسوده شد در سایۀ انعام او
چرخ خواند هر زمانش آسمان سایه دار
دهشت آمد خلق را از رای او در اصطناع
عزت آمد چرخ را از امر او در اقتدار
دشمنان مملکت را کلک او مقهور کرد
همچو در عهد نبی مر کافران را ذوالفقار
هر که بی فرمان او یک دم قلم گیرد بدست
سالها دستش بود بی کار چون دست چنار
از همه کاری که جوید باد در دست آیدش
بلکه از آن باد افتد در میان خاک خوار
حاسدان ار معتبر بودند دیدم جایشان
احمق آن باشد که نکند جایشان را اعتبار
ای خداوند،آشنای خدمت در گاه تو
گشت اندر هر زمان نامش از ین پس بختیار
هر که چون او باشد اندر خدمت و اخلاص تو
از میان جان شود چون بختیارش بخت یار
روز چند از غفلت ار بنده بخدمت کم رسید
گردش ایام کردش از حوادث دل فگار
پیش از این بودی چو گل در مجلس تو تازه روی
چون بنفشه کرد چرخش سرنگون وسوکوار
یار دیگر بر سر ناساز گاری کی شود
دهر ؟ گر رای تو شد با بندۀ تو ساز گار
بس بود تنبیه او را اینقدر گر گوییش :
دست بیداد وتعرض از فلانی بازدار
تنگدل ماندست بنده کاندر ایام چنین
لشگر آید همره رایات فرخ شهریار
آشکارا رنگ حال خویش نتواند نمود
گر چه بعضی هست بر رای رفیعت آشکار
جز تن لاغر ندارد در جهان دستور خاص
جز دل غمگین ندارد در زمین دستور بار
با چنین برگ و نوا اندر زمستانی چنین
گر سفر خواهد شد از بنده خدایا زینهار
خودکسی زابنای جنس من بپیش تخت شاه
روزوشب اندر سفرها بندگی دارد شعار؟
تا تواند کرد خدمت ؛ بایدش زین به مثال
شغل رفتن چون بدارد ، بایدش به زین یسار
این سخن گر پیش تو یابد محل استماع
اصطناع تو کند کارش بزودی چون نگار
با اشارات تو کردند انجم وافلاک ختم
در زمانه امرو نهی و حل و عقد و گیر ودار
باد یا اهل هنر را آفتاب دستگیر
وندرین معنی بماند هر قراری پایدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
چون آب موج زند سیم در مسام جبال
بریخت برگ گل مشکبوی پروین شکل
چو جرم پروین بر آسمان کشید اشکال
ز خوید سبز بگردد همی سرین گوزن
ز لاله سرخ بگردد همی سروی غزال
طیور ، گاه پریدن ، ز تابش خورشید
همی کنند بمنقار آتش از پر و بال
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال
ز نور تابش خورشید لعل فام شود
سروی آهوی دشتی ، چو آتشین خلخال
گمان بری که برفتن سموم آتش زخم
ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال
گزیده شمس دول،شهریار زین ملل
ستوده کهف امم ، آفتاب جود و جلال
طغانشه بن محمد ، که خواندش گردون
خدایگان عجم ، شهریار خوب خصال
ز گنج او بسوی سایلان درگه او
چو مور در گذر خاک راه جوید مال
ز جود دست وی اندر نگین خاتم او
همی گشاده شود چشمه های آب زلال
هلال شکل ز نعل سمند او گیرد
بدین سبب زخسوف ایمنست شکل هلال
ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب
بگاه قول و معانی ، بروز جنک وجدال
فرو گرفتن و بیرون گذاشتن عجبست
ستاره از سر کلک ، آسمان ز تاب دوال
ایا شهی،که بهنگام کین رسول اجل
ز خنجر تو برد روزنامۀ آجال
شدست قابض ارواح تیغ هندی تو
چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال
مگر که در ازل ، ای شاه ، حکم رزق و اجل
نگین و تیغ ترا داد ایزد متعال؟
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال
ز روی تیغ تو اندر دو چشم دشمن تو
دهان گشاده نماید نهنگ مرگ آغال
بدان گهی که چو شیران یلان آهن پوش
برون شوند خروشان همال پیش همال
پلنگ و شیر بجنبند بر هلال علم
تن از نسیج یمانی و جان ز باد شمال
ز بهر کین زره تنگ حلقه در پوشند
بجای پوست در ارحام مادران اطفال
ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون
همی کشند بدریای خون درون اذیال
صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت سرخ کرده لئال
زمین چو پشت کشف پر ز غیبۀ جوشن
هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال
هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال ؟
چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نجنبد مگر بشکل شکال
چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو
بجای خوی ز مسامش برون جهد پر و بال
مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چو خار پشت سر اندر کشد بتیر نصال
ستاره در روش چرخ چون کند خردش
زمین بتارک ماهی فرو برد اشغال
پس از نبرد تو مر خستگان تیغ ترا
ز خون بدل رود الماس ریزه از قیفال
بروز جنگ زیک میل ترگ دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال
ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال
مخالفت ننهد تیغ آبدار از دست
اگر چه تیر بود بر مخالف تو و بال
گمان برد که اگر اشک او کمی گیرد
ز آب تیغ توان کرد دیده مالامال
پس از نبرد تو عمری در از بر شخ کوه
ز زخم تیغ تو بر موج خون روند ابدال
بروز حرب مجوف کنی بیک فرسنگ
بنیزه ار زره تنگ حلقه نقطۀ خال
سپهر چنبری از خدمت تو جوید نام
سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال
هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین
هزار گردون در یک کفایت تو عیال
ز همت تو کم از نقطه ایست جرم فلک
ز سیرت تو کم از ذره ایست کل کمال
هزار جای فزون گفت عنصری که: « ملک
برور جنگ به آمد ز خان و از چیپال »
ز دولت پدران تو صد هزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال
ایا شهی ، که ز عدل تو شیر شادروان
ز دست خویش بدندان برون کند چنگال
اگر بدولت محمود می پدید آمد
ز طبع عنصری آن شعرهای سحر مثال
مرا بفر تو باید که در ترازوی نظم
خواطر شعرا کم سزد ز یک مثقال
ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد
بجای گل سر طوطی برون دمد ز نهال
زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم : قال
نگیرم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال
نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع
نه از ملکوت مذلت کشم ز بهر منال
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
نه منتست که بر تو همی نهم ، لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال
شنیده بودم از این پیشتر که : راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال
سموم وار بود بادهای او محرق
شرار وار بود خاکهای او قتال
طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال
از ان قبل که در آن ره بعینه گفتی
که روضه های جنانند توده های رمال
مرا ز خاصۀ خود بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه جسیم و بتگ چو باد شمال
تکاوری ، که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال
منقط از اثر گام او هوا بشهب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال
نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار
پلنگ وار گه پویه بر شود بجبال
چو در مصاحبت او بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کان حدیث بود خیال
بمدحت تو سخن های چابک اندیشم
نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال ؟
فغان من همه زین شاعران خیره سخن
غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال
فریب تشنگی این قوم را بر آورده
ز آفتاب تخیل دو صد سراب محال
ولیک اگر چه چنینست هم پدید بود
خسک ز لؤلؤ مکنون وروبه از ریبال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک از ین بنگین دان برند ، از آن بجوال
خدایگانا ، طبع لطیف خواهد شعر
لطیف زود پذیرد تغیر احوال
چو مشتری بدرخشد گه فزونی عز
چو خاک تیره نماید بگاه سستی حال
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
مرا بباغ طرب در،چو سرو گردد نال
چنان شود سخن من ، که در معانی او
بخیرگی نگرد طبع جادوی محتال
و گر بخدمت آن صدر آفتاب آیین
بکام دل رسم و رسته گردم از اهوال
بفر دولت شاه از برای خدمت من
قلاده بر نهد از ماه نو فلک بغزال
جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
همیشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک
همیشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال
بکامرانی بنشین ، ببین مخالف را
بچنگ مرگ مقید ، بدام ننگ نکال
زآب تیغ تو آتش گرفته جان عدو
ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال
چو مهر بر طرف آسمان قصر بتاب
چو سرو در کنف بوستان عدل ببال
طرب فزای و درون پرورو فراغت کن
سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
چون آب موج زند سیم در مسام جبال
بریخت برگ گل مشکبوی پروین شکل
چو جرم پروین بر آسمان کشید اشکال
ز خوید سبز بگردد همی سرین گوزن
ز لاله سرخ بگردد همی سروی غزال
طیور ، گاه پریدن ، ز تابش خورشید
همی کنند بمنقار آتش از پر و بال
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال
ز نور تابش خورشید لعل فام شود
سروی آهوی دشتی ، چو آتشین خلخال
گمان بری که برفتن سموم آتش زخم
ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال
گزیده شمس دول،شهریار زین ملل
ستوده کهف امم ، آفتاب جود و جلال
طغانشه بن محمد ، که خواندش گردون
خدایگان عجم ، شهریار خوب خصال
ز گنج او بسوی سایلان درگه او
چو مور در گذر خاک راه جوید مال
ز جود دست وی اندر نگین خاتم او
همی گشاده شود چشمه های آب زلال
هلال شکل ز نعل سمند او گیرد
بدین سبب زخسوف ایمنست شکل هلال
ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب
بگاه قول و معانی ، بروز جنک وجدال
فرو گرفتن و بیرون گذاشتن عجبست
ستاره از سر کلک ، آسمان ز تاب دوال
ایا شهی،که بهنگام کین رسول اجل
ز خنجر تو برد روزنامۀ آجال
شدست قابض ارواح تیغ هندی تو
چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال
مگر که در ازل ، ای شاه ، حکم رزق و اجل
نگین و تیغ ترا داد ایزد متعال؟
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال
ز روی تیغ تو اندر دو چشم دشمن تو
دهان گشاده نماید نهنگ مرگ آغال
بدان گهی که چو شیران یلان آهن پوش
برون شوند خروشان همال پیش همال
پلنگ و شیر بجنبند بر هلال علم
تن از نسیج یمانی و جان ز باد شمال
ز بهر کین زره تنگ حلقه در پوشند
بجای پوست در ارحام مادران اطفال
ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون
همی کشند بدریای خون درون اذیال
صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت سرخ کرده لئال
زمین چو پشت کشف پر ز غیبۀ جوشن
هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال
هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال ؟
چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نجنبد مگر بشکل شکال
چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو
بجای خوی ز مسامش برون جهد پر و بال
مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چو خار پشت سر اندر کشد بتیر نصال
ستاره در روش چرخ چون کند خردش
زمین بتارک ماهی فرو برد اشغال
پس از نبرد تو مر خستگان تیغ ترا
ز خون بدل رود الماس ریزه از قیفال
بروز جنگ زیک میل ترگ دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال
ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال
مخالفت ننهد تیغ آبدار از دست
اگر چه تیر بود بر مخالف تو و بال
گمان برد که اگر اشک او کمی گیرد
ز آب تیغ توان کرد دیده مالامال
پس از نبرد تو عمری در از بر شخ کوه
ز زخم تیغ تو بر موج خون روند ابدال
بروز حرب مجوف کنی بیک فرسنگ
بنیزه ار زره تنگ حلقه نقطۀ خال
سپهر چنبری از خدمت تو جوید نام
سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال
هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین
هزار گردون در یک کفایت تو عیال
ز همت تو کم از نقطه ایست جرم فلک
ز سیرت تو کم از ذره ایست کل کمال
هزار جای فزون گفت عنصری که: « ملک
برور جنگ به آمد ز خان و از چیپال »
ز دولت پدران تو صد هزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال
ایا شهی ، که ز عدل تو شیر شادروان
ز دست خویش بدندان برون کند چنگال
اگر بدولت محمود می پدید آمد
ز طبع عنصری آن شعرهای سحر مثال
مرا بفر تو باید که در ترازوی نظم
خواطر شعرا کم سزد ز یک مثقال
ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد
بجای گل سر طوطی برون دمد ز نهال
زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم : قال
نگیرم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال
نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع
نه از ملکوت مذلت کشم ز بهر منال
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
نه منتست که بر تو همی نهم ، لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال
شنیده بودم از این پیشتر که : راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال
سموم وار بود بادهای او محرق
شرار وار بود خاکهای او قتال
طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال
از ان قبل که در آن ره بعینه گفتی
که روضه های جنانند توده های رمال
مرا ز خاصۀ خود بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه جسیم و بتگ چو باد شمال
تکاوری ، که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال
منقط از اثر گام او هوا بشهب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال
نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار
پلنگ وار گه پویه بر شود بجبال
چو در مصاحبت او بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کان حدیث بود خیال
بمدحت تو سخن های چابک اندیشم
نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال ؟
فغان من همه زین شاعران خیره سخن
غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال
فریب تشنگی این قوم را بر آورده
ز آفتاب تخیل دو صد سراب محال
ولیک اگر چه چنینست هم پدید بود
خسک ز لؤلؤ مکنون وروبه از ریبال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک از ین بنگین دان برند ، از آن بجوال
خدایگانا ، طبع لطیف خواهد شعر
لطیف زود پذیرد تغیر احوال
چو مشتری بدرخشد گه فزونی عز
چو خاک تیره نماید بگاه سستی حال
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
مرا بباغ طرب در،چو سرو گردد نال
چنان شود سخن من ، که در معانی او
بخیرگی نگرد طبع جادوی محتال
و گر بخدمت آن صدر آفتاب آیین
بکام دل رسم و رسته گردم از اهوال
بفر دولت شاه از برای خدمت من
قلاده بر نهد از ماه نو فلک بغزال
جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
همیشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک
همیشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال
بکامرانی بنشین ، ببین مخالف را
بچنگ مرگ مقید ، بدام ننگ نکال
زآب تیغ تو آتش گرفته جان عدو
ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال
چو مهر بر طرف آسمان قصر بتاب
چو سرو در کنف بوستان عدل ببال
طرب فزای و درون پرورو فراغت کن
سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
ایا از ملک زادگان فخر عالم
نژاد ترا ملک عالم مسلم
نه در طالع دشمنان تو یک عز
نه اندر دل دوستان تو یک غم
همی پیش چشم من آید که گیتی
بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم
بر مح چو افعی کنی مر عدو را
رگ و پی در اندام افعی و ارقم
دم نای رویین تو چون بر آید
بد اندیش را بر نیاید یکی دم
وز آن هندوی تیغ زهر آب داده
چو یخ بفسرد در عروق عدو دم
ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی
بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم
پرستیدن خاک نعل ستورت
بود فخر آبای من تا بآدم
بدین نامه تا شادیم برفزودی
بس شادی دشمنان کرده ای کم
ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد
هر آن کس که یک بیت گوید بعالم
زشادی و از خرمی مست گشتم
که هرگز مبادی بجز شاد و خرم
تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی ترا سام نیرم
تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت
فرو شد بر آوردۀ زال و رستم
گر از خط تو فخر و لافی فزایم
نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم
الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه
الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم
خصال تو بادا و نام تو بادا
چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم
روان بداندیشت از آب تیغت
بآتش درون همچو فرزند ملجم
وزان خواب من بنده نیمی بیاید
نیاید دگر نیمه والله اعلم
نژاد ترا ملک عالم مسلم
نه در طالع دشمنان تو یک عز
نه اندر دل دوستان تو یک غم
همی پیش چشم من آید که گیتی
بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم
بر مح چو افعی کنی مر عدو را
رگ و پی در اندام افعی و ارقم
دم نای رویین تو چون بر آید
بد اندیش را بر نیاید یکی دم
وز آن هندوی تیغ زهر آب داده
چو یخ بفسرد در عروق عدو دم
ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی
بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم
پرستیدن خاک نعل ستورت
بود فخر آبای من تا بآدم
بدین نامه تا شادیم برفزودی
بس شادی دشمنان کرده ای کم
ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد
هر آن کس که یک بیت گوید بعالم
زشادی و از خرمی مست گشتم
که هرگز مبادی بجز شاد و خرم
تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی ترا سام نیرم
تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت
فرو شد بر آوردۀ زال و رستم
گر از خط تو فخر و لافی فزایم
نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم
الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه
الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم
خصال تو بادا و نام تو بادا
چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم
روان بداندیشت از آب تیغت
بآتش درون همچو فرزند ملجم
وزان خواب من بنده نیمی بیاید
نیاید دگر نیمه والله اعلم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
آمد رمضان بخیر مقدم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم
زبرصفحۀ جان خط معما دیدم
تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او
بندۀ عارض او روح معلا دیدم
دل من خستۀ خرماست ، که در اول کار
خار بیداد ندیدم ، همه خرما دیدم
دیده را ابر صفت کرد کنار دریا
تا بر اطراف گلش عنبر سارا دیدم
چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را
بندۀ آن سر زلف چو چلیپا دیدم
بدو دم جان ز من رفته بمن باز آورد
تا در آب خضرش باد مسیحا دیدم
مگر آن حور صفت چون پری آمد ؟ کورا
بدر آصف خان قدر جم آسا دیدم
میر میران ، که فلک را ز مجره شب و روز
کمر طاعت او بسته چو جوزا دیدم
گوهر افسر اقبال که بر افعالش
چرخ را شیفته چون سعد بر اسما دیدم
پیش نطق و سخن در صفتش لؤلؤ را
حلقه در گوش پی کنیت لا لا دیدم
مدتی آرزویم بود که آن در گه چیست ؟
شکر حق را که رسیدم بدرش تا دیدم
کوه سنگین دل خارا سلب سر کش را
دی ز فیض کرمش کسوت دیبا دیدم
همتش را که جهان خواند مطرا زوسن
دوش آتش زده در عود مطرا دیدم
بخدایی که ز حکمش ز شب سودایی
در کواکب همه آثار ز صفرا دیدم
آیت معرفتش بر دل سوزان خواندم
کله مغفرتش بر سر دروا دیدم
خلعت موهبتش در بر جان پوشیدم
گوشۀ مملکتش عرصۀ دنیا دیدم
صفت حمدش در قبۀ چرخ افگندم
آتش شوقش در سینۀ خارا دیدم
که اگر بر همه انواع هنر ذات ورا
در جهان مثل شنیدم ز کسی ،یا دیدم
ای بزرگی،که در آینۀ رایت امروز
بنخستین نظری چهرۀ فردا دیدم
چرخ عالی را از قدر تو پنهان دیدم
خرد پنهان در طبع تو پیدا دیدم
بر در طور تجلی تو هر مادح را
بو علی مثل پی کنیت سینا دیدم
چرخ یک روز سوی در گه تو بگرایید
با قضا گفت که : آن یک هنرت را دیدم
غم و رنجم چو ثناهای تو روز افزون باد
گر ثناهای ترا مقطع و مبدا دیدم
زبرصفحۀ جان خط معما دیدم
تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او
بندۀ عارض او روح معلا دیدم
دل من خستۀ خرماست ، که در اول کار
خار بیداد ندیدم ، همه خرما دیدم
دیده را ابر صفت کرد کنار دریا
تا بر اطراف گلش عنبر سارا دیدم
چرخ زنار شب و روز کمر ساخته را
بندۀ آن سر زلف چو چلیپا دیدم
بدو دم جان ز من رفته بمن باز آورد
تا در آب خضرش باد مسیحا دیدم
مگر آن حور صفت چون پری آمد ؟ کورا
بدر آصف خان قدر جم آسا دیدم
میر میران ، که فلک را ز مجره شب و روز
کمر طاعت او بسته چو جوزا دیدم
گوهر افسر اقبال که بر افعالش
چرخ را شیفته چون سعد بر اسما دیدم
پیش نطق و سخن در صفتش لؤلؤ را
حلقه در گوش پی کنیت لا لا دیدم
مدتی آرزویم بود که آن در گه چیست ؟
شکر حق را که رسیدم بدرش تا دیدم
کوه سنگین دل خارا سلب سر کش را
دی ز فیض کرمش کسوت دیبا دیدم
همتش را که جهان خواند مطرا زوسن
دوش آتش زده در عود مطرا دیدم
بخدایی که ز حکمش ز شب سودایی
در کواکب همه آثار ز صفرا دیدم
آیت معرفتش بر دل سوزان خواندم
کله مغفرتش بر سر دروا دیدم
خلعت موهبتش در بر جان پوشیدم
گوشۀ مملکتش عرصۀ دنیا دیدم
صفت حمدش در قبۀ چرخ افگندم
آتش شوقش در سینۀ خارا دیدم
که اگر بر همه انواع هنر ذات ورا
در جهان مثل شنیدم ز کسی ،یا دیدم
ای بزرگی،که در آینۀ رایت امروز
بنخستین نظری چهرۀ فردا دیدم
چرخ عالی را از قدر تو پنهان دیدم
خرد پنهان در طبع تو پیدا دیدم
بر در طور تجلی تو هر مادح را
بو علی مثل پی کنیت سینا دیدم
چرخ یک روز سوی در گه تو بگرایید
با قضا گفت که : آن یک هنرت را دیدم
غم و رنجم چو ثناهای تو روز افزون باد
گر ثناهای ترا مقطع و مبدا دیدم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم
که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم
مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را
ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم
غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض
تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم
یقین شناس که با خط مقاوت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم
زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا
زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم
بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر
بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم
چنان شوی که کس از دوستانت نستاند
اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم
اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت
مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم
کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را
بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم
همی ببخت من ایدر لگام من دل من
ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم
بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا
کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم
عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام
که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم
بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز
که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم
بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند
وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم
چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او
که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم
در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق
تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم
زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند
کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم
کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او
از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم
رضیع دشمن او را خدای عزوجل
بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم
وگر در آتش سوزان بود موافق او
عطا کنند دلش را یقین ابراهیم
بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ
زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم
چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود
مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم
نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند
ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم
حساب راست بدیوان او چنان یابی
که راست تر نبود زان حساب در تقویم
غضنفری که بشکلش درون نگاه کند
گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم
ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند
که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم
ایا بیان خرد را عبارت تو قرین
و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم
تو آن کسی که مهمات روزگار شود
بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم
نجات خلق بقهر تو و سیاست تست
ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم
مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست
که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم
تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد
بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم
دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو
که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم
ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد
بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم
همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی
همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم
زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد
رفیق دولت عالی و رهنمای علیم
خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو
گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم
که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم
مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را
ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم
غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض
تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم
یقین شناس که با خط مقاوت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم
زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا
زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم
بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر
بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم
چنان شوی که کس از دوستانت نستاند
اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم
اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت
مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم
کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را
بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم
همی ببخت من ایدر لگام من دل من
ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم
بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا
کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم
عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام
که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم
بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز
که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم
بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند
وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم
چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او
که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم
در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق
تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم
زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند
کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم
کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او
از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم
رضیع دشمن او را خدای عزوجل
بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم
وگر در آتش سوزان بود موافق او
عطا کنند دلش را یقین ابراهیم
بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ
زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم
چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود
مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم
نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند
ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم
حساب راست بدیوان او چنان یابی
که راست تر نبود زان حساب در تقویم
غضنفری که بشکلش درون نگاه کند
گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم
ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند
که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم
ایا بیان خرد را عبارت تو قرین
و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم
تو آن کسی که مهمات روزگار شود
بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم
نجات خلق بقهر تو و سیاست تست
ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم
مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست
که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم
تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد
بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم
دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو
که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم
ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد
بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم
همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی
همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم
زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد
رفیق دولت عالی و رهنمای علیم
خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو
گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
رخسار و قد و زلف و بناگوش یار من
ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن
با ماه و با صنوبر او نور و راستی
اندر سمن طراوت و در مشک اوشکن
این هر چهار فتنۀ دین دیده و دلند
بر هر چهار من بدل و دیده مفتتن
قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام
زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن
مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی
نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن
ور مشک در ختن بود و نقش در ختا
زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن
در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید
نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟
زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر
شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن
صافی و دور بین دل و جانیست مرمرا
هر دو بدست مهر و مدیحند مرتهن
مهر نگار یاسمن اندام ماهروی
مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن
آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد
آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن
جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی
کان پرورد روانت و این پرورد بدن
با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو
جنسیست از محامد و نوعیست از منن
شغلی که او گزارد و از پیش او رود
ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن
در مدح میغ گفته شدست این که : بهره زو
یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن
در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست
باری من این مدیح نخواهم بهیچ فن
اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست
واجب بود حدود سخاوت شناختن
بخشنده ایست او ، که ببازی و ناوجوب
ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن
ور دادخواه مستحقش عالمی بوند
زو حق و داد خویش بیابند تن بتن
موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست
تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن
ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات
وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن
شاداب بوستان بهارست سیرتت
وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن
از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان
گلهای او چو ماه و چو خورشید در چمن
از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان
آواز عندلیبش و دستان چنگ زن
هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز
با دشمنانت شادی و با دوستان حزن
هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو
نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن
ای مهتر فریشته خو ، گشت روزگار
تاری ترست بر سرم از جان اهرمن
ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی
سودا بهیچ مرد هراسنده در وسن
سرگشته تر زمن نبود در یقین حال
مرغ شب بطیره برون کرده از وطن
زیرا که چون بشعر نمایم شکار باز
ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد
زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن
آراسته بجامه تن از صلت کریم
به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن
اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار
در باب شاعری چو بشستم لب از لبن
و زجور روزگار از آن روز تاکنون
صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن
در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج
بر تارکم گذشت بناکام من حزن
امروز چون بطلعت و فر تو در هری
سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن
بی هوش و مست مانده ام از خدمت تو دور
گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن
از غفلت وز خوی من آگاه گشته ای
بر خوی من فراخ بمن داده ای رسن
تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی
تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من
تا از حدود غرب نداند کسی ختا
تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن
بر هر سری ز نعمت خود بهره ای فشان
بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن
ما هست بر صنوبر و مشکست بر سمن
با ماه و با صنوبر او نور و راستی
اندر سمن طراوت و در مشک اوشکن
این هر چهار فتنۀ دین دیده و دلند
بر هر چهار من بدل و دیده مفتتن
قدم بنفشه وار شد و رخ بنفشه فام
زان تودۀ بنفشه او بر دو نسترن
مشک ختن بنفشۀ او را سزد رهی
نقش ختا دو نسترنش را سزد شمن
ور مشک در ختن بود و نقش در ختا
زلفین و روی اوست پس اندر ختاختن
در نازکی و کوچکی اندر جهان که دید
نازک تر از میانش و کوچک تر از دهن ؟
زیبا و دلفریب بدان نازکی کمر
شیرین و جان فزای بدان کوچکی سخن
صافی و دور بین دل و جانیست مرمرا
هر دو بدست مهر و مدیحند مرتهن
مهر نگار یاسمن اندام ماهروی
مدح سدید دین شرف الدولة بو الحسن
آن پاک جان و پاکدل و پاک اعتقاد
آن راستگوی و راستی آرای و راست ظن
جز مدح او مگوی و جز از خدمتش مجوی
کان پرورد روانت و این پرورد بدن
با هر کسی که بینی و با هر کسی ازو
جنسیست از محامد و نوعیست از منن
شغلی که او گزارد و از پیش او رود
ز انصاف و راستی شود آن شغل چون سنن
در مدح میغ گفته شدست این که : بهره زو
یکسان برند شوره گز و شاخ یاسمن
در کثرت سخاوت ازین مدح عالیست
باری من این مدیح نخواهم بهیچ فن
اسراف در حدود سخاوت ستوده نیست
واجب بود حدود سخاوت شناختن
بخشنده ایست او ، که ببازی و ناوجوب
ز احسان او نصیب بیابند مرد و زن
ور دادخواه مستحقش عالمی بوند
زو حق و داد خویش بیابند تن بتن
موقوف بر مروت و بر اعتقاد اوست
تشریف اهل فضل و مراعات ممتحن
ای مدحت مجرد تو جلوۀ نعات
وی سیرت مهذب تو تحفۀ فطن
شاداب بوستان بهارست سیرتت
وندر تو از فنون بزرگی بسی فنن
از قدر و روشنی چمنش جفت آسمان
گلهای او چو ماه و چو خورشید در چمن
از نظم شاعران و ز الفاظ فاضلان
آواز عندلیبش و دستان چنگ زن
هرگز دو چیز جفت نگردند با دو چیز
با دشمنانت شادی و با دوستان حزن
هنگام دستشوی تو ز اقبال دست تو
نشگفت ار آب زر شود و کیمیا لگن
ای مهتر فریشته خو ، گشت روزگار
تاری ترست بر سرم از جان اهرمن
ننماید آنچه چرخ نماید مرا همی
سودا بهیچ مرد هراسنده در وسن
سرگشته تر زمن نبود در یقین حال
مرغ شب بطیره برون کرده از وطن
زیرا که چون بشعر نمایم شکار باز
ننگ آیدم ربودن مردار چون زغن
در مدح ناکسان نکنم کهنه تن بدرد
زان باک نایدم که بود کهنه پیرهن
آراسته بجامه تن از صلت کریم
به ز آنکه غم کشیدن و پوشیدن کفن
اول بمدح تو ز جهان کردم اقتصار
در باب شاعری چو بشستم لب از لبن
و زجور روزگار از آن روز تاکنون
صد ره مرا خریدی و بگزاردی ثمن
در غیبت تو سال دو از گونه گونه رنج
بر تارکم گذشت بناکام من حزن
امروز چون بطلعت و فر تو در هری
سر برفراخت دولت و بفروخت انجمن
بی هوش و مست مانده ام از خدمت تو دور
گاهی ز جوش شیره و گه از بلای دن
از غفلت وز خوی من آگاه گشته ای
بر خوی من فراخ بمن داده ای رسن
تقصیر بی قیاس و مرا روی عذر نی
تقصیرها عفو کن و بپذیر عذر من
تا از حدود غرب نداند کسی ختا
تا از دیار شرق نخواهد کسی یمن
بر هر سری ز نعمت خود بهره ای فشان
بر هر تنی ز کردۀ خود منتی فگن