عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قائم مقام از قول میرزا شهدی گفته
خسروا، دین پرورا: ای آن که کار ملک را
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
هر زمان از دولت تو رونق دیگر بود
این همان ملک است و آن کشور که پیش از عهد تو
گفتی از بس شور و شر هنگامه محشر بود
وین زمان در سایه اقبال روز افزون تو
از ریاض خلد رضوان برتر و به تر بود
رود سرخاب است و تبریز این که پنداری کنون
کعبه و زمزم بود یا جنت و کوثر بود
روم و روس از بحر و بردارند عزم، اما چه غم
تا حصار حزم تو برگرد این کشور بود
رزم سلطان بود یا ناورد لشکردار بود
خصم را شایستی ار سودای کین در سر بود
لیک اکنون صلح جویند از تو و نبود عجب
صلح جوید جنگ جو، چون عاجز و مضطر بود
گر نبودی یک سبب بالله که بایستی کنون
سر حد ملک تو قسطنطین و کالنجر بود
بس جسارت باشد اما هر یکی را از خدم
خدمتی فرما که او را لایق و در خور بود
در زمان صلح و هنگام فراغت جز تو کی است
کو، نه غافل از فسون خصم افسون گر بود؟
جز شهنشاه جهان فتحعلی شه از شهان
کی است کور را خسروی مانند تو چاکر بود
وز هزاران بنده کو دارد ز نسل پاک خویش
کی است کورا چون تو خدمت کار و فرمان بر بود؟
ور نبودی این چنین بایست جز تو دیگری
وارث تاج و سریر و یاره و افسر بود
تو پناه دین یزدانی و یزدانت پناه
از نفاق و کید بدخواهان بداختر بود
راست خواهی تیغ تو اصل است و کار شرع فرع
هر که گوید غیر ازین باشد کرا باور بود؟
ملک ایران جمله ویران گردد از اعدای دین
گر نه خیل کافران را تیغ تو کیفر بود
ور نباشد حفظ تو این دولت و این دین همه
پای مال نعل اسب دشمنان یک سر بود
آن توئی کز صولت گرز و شکوه بر زتو
روز هیجا لرزه بر اندام شیر نر بود
زود باشد کز نفاذ امر تو در شرق و غرب
هر کجا دیر و کلیسا، مسجد و منبر بود
عاملان شرع را کی بود جز در عهد تو
کاین همه جاه و جلال و قدر و فخر و فر بود؟
گنج پرویزی به هر دهلیزشان خاک است و باد
در کف خدام دارای سکندر در بود
با کف تو سیم و زر نبود به گیتی، ور بود
پیش خاکی تو شکان در زیر خاک اندر بود
با حفاظت چنگ و نی نبود به عالم ور بود
پیش خاتون فلک در زیر نه چادر بود
هیچ گوشی نشنود در عهد تو آوای جنگ
جز نوا، کز بربط ناهید خنیاگر بود
گر به لب نام شراب آرد کسی در عهد تو
دور نبود گر نفس در حنجرش خنجر بود
ور به دل یاد گناه آرد کسی از بیم تو
هر سر مویش به تن صد ناوک و نشتر بود
بنده شهدی را و چون این بنده بیش از صد هزار
جان فدای این چنین سلطان دین پرور بود
گر، به روز عید فطر از من گناهی رفت، رفت
عفو تو صد بار از آن جرم اعظم و اکبر بود
یاد خمر ار کس کند در عرف کی مجرم شود
نام کفر ار کس برد در شرع، کی کافر بود؟
شاعران را گر نبایستی که در سبک قریض
ذکری از بزم صبوع و باده احمر بود
شعر عبدالله کعب و مالک و حسان و قیس
خود نبایستی پسند طبع پیغمبر بود
یا صبا و عندلیب و مجمر و اصحاب را
این همه نعمت ز دارای جهان داور بود
ور بود منکر کسی این ادعا را، گو: بیا
دفتر اخبار قوم، این بنده را از بر بود
خسروا انصاف ده از راویان آخر بپرس
جرم من کی بیش تر از سید حمیر بود؟
من به لب نام شراب آوردم، او جام شراب
حال او صد بار بایستی ز من بدتر بود
من ز احسان تو دارم چشم آنچ از بذل و فضل
حمیری را در دو کون از حضرت جعفر بود
سید سجاد را بنگر که چند انعام و لطف
از پی یک قطعه با یک مرد آهنگر بود
بونواس فاسق و فاجر به بین کز یک دو بیت
تا کجا مخصوص لطف خسرو خاور بود؟
از کمیت و دعبل و طرماح وصولی قصه ها
با امامان هدی در طی هر دفتر بود
صدق دل باید نه تزوبر زبان ورنه چرا
اشعری در پیش شیر حق نه چون اشتر بود
بالله اندر خبث طینت بس زیادست از زیاد
آن که در اظهار زهد افزون تر از بوذر بود
گرگ چون در جلدمیش آید بود اندیشه بیش
پاسبان باید که از این راز آگه تر بود
پرده گر بر خیزد از کار خلایق یک نفس
کار ما و این جماعت اوضح و اظهر بود
بازکن بر حال من چشم و مبین بر من به خشم
چون شود گر چون توئی را چون منی چاکر بود؟
مال دیوان را همی باید مگر اینان خورند
بنده را هم قسمتی زین گنج باد آور بود
کیل حظ بنده را اوفی کن از انبار خود
تا زگنج فضل سبحان حق تو اوفر بود
قطب دولت را بود یارب به شخص تو مدار
تا مدار قطب گردون جمله بر محور بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷ - در نکوهش آصف الدوله و سرداران فراری از جنگ روسیه
دین ز چه باقی است از بقای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
ملک ز تیغ جهان گشای ولی عهد
دولت دنیا و پادشاهی عقبی
هر دو مهیاست از برای ولی عهد
مهر سپهر از چه شمع جمع جهان است
گر نه ضیا یابد از ضیای ولی عهد
باغ و بهار از چه جان فزاست اگر نیست
نسخه ای از حسن جان فزای ولی عهد؟
عید سعید از برای کسب سعادت
روی نهاده به خاک پای ولی عهد
کاست غمی کز عدوی دین خدا بود
شادی بزم طرب فزای ولی عهد
روز نو از سال نو به سینه نگنجد
هیچ غم از شادی لقای ولی عهد
نسر فلک را نگر که طایر و واقع
در کنف سایه همای ولی عهد
نیست قضا و قدر مگر دو پرستار
روز و شب اندر در سرای ولی عهد
هر چه رضای خدا و خلق در آن است
جمع کنند این دو با رضای ولی عهد
زان نبود در تمام عالم یک تن
کو نکند روز و شب ثنای ولی عهد
شیعی و مسلم نباشد آن که نگوید
از سر صدق و صفا دعای ولی عهد
زان که کنون ملجا تشیع و اسلام
نیست مگر سایه لوای ولی عهد
وان چه بود مدعای خلق دو عالم
جمله بود عین مدعای ولی عهد
دین نبی و ولی ندارد لاشک
هر که ندارد به دل و لای ولی عهد
زود بود کاسمان به لرزه در افتد
از فزع و بانگ کوس و نای ولی عهد
هر چه حبال و عصی روسی بینی
جمله شود خورد اژدهای ولی عهد
خاصه کزین پس رسد خزانه و لشکر
دم به دم از لطف اولیای ولی عهد
قبطی و سبطی نجات و غرق نخواهند
جز به یکی ضربت عصای ولی عهد
قدرت حق یک جهان بزرگی و رادی
جای دهد در بر قبای ولی عهد
نعت ولی عهد بود این که شنیدی
تا چه بود مدح پادشای ولی عهد
فتحعلی شاه کز برای مباهات
بردر دربار اوست جای ولی عهد
آن که کرم ها خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
آن که کرم های خسروانه او کرد
پادشهان را همه گدای ولی عهد
وان که درم های بی کرانه او گشت
مایه این جود و هم سخای ولی عهد
شکر وجود و سپاس نعمت و، جودش
گرنه ولی عهد کرد وای ولی عهد
زان که ولی عهد را به یک نظر او کرد
منتخب از جمله ماسوای ولی عهد
بس سر سرباز و جان لشکر جان باز
ریخته در پای باد پای ولی عهد
باز فرستد سپاه و لشکر کین خواه
دم به دم و نو به نو برای ولی عهد
ما همه سر بر کفیم و گوش به فرمان
تا چه بود اقتضای رای ولی عهد
نه چو گروهی دغل که یک تن از ایشان
پای نیفشرد در قفای ولی عهد
توپ نخستین چو خاست یاد نکردند
عهد ولی عهد یا وفای ولی عهد
پشت بدادند آن چنان که تو گوئی
هیچ نبودند آشنای ولی عهد
وای بران ناکسان که شرم نکردند
نه ز ولی عهد و نز خدای ولی عهد
طایفه ای بی بها که هیچ ندانند
قدر وجود گران بهای ولی عهد
دشمن مال خدا و دین پیمبر
دوست جان خود و عطای ولی عهد
متقی از دست برد خرمن ار من
مدعی خوشه ختای ولی عهد
بالله اگر مبقی حیات بودشان
علت دیگر به جز حیای ولی عهد
جمله تیول و مواجب است و رسوم است
حاصل هر شهر و روستای ولی عهد
ور نرسد یک درم از آن چه بخواهند
آه و فغان خیزد از جفای ولی عهد
رقعه چو باران نوبهار ببارد
بر سر خدام بی نوای ولی عهد
ور ندهی یک زمان جواب فرستند
عرض شکایت به خاک پای ولی عهد
تا نه به هر ناسزا خوراند نعمت
این همه الحق بود سزای ولی عهد
خود نه سزا باشد این که هر کس و ناکس
جان دهد اندر ره ولای ولی عهد
ایزد دانا سزا ندید که گردد
جان چنین ناکسان فدای ولی عهد
کام و زبانش مباد گویا هرگز
گر نه ثنائی کند ثنای ولی عهد
تا مه و خورشید را بقاست مگیراد
ایزد یکتا ز ما بقای ولی عهد
در ره دین خدا و ملک شهنشاه
جان و سر ما شود فدای ولی عهد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹ - قطعه
صاحبا ای که به میدان سخن دانی
چون تو یک مرد ندیدم که سوار آید
به هنر فخر نمایند و تو آن ذاتی
که هنر را به وجود تو فخار آید
چون لب لعل تو خواهد گهر افشانی
در دریای معانی به کنار آید
قلم است این به بنان دگران اندر
چون به دست تو رسد اژدرو مار آید
این چه کلک است به دست تو نگارنده
که به یک لحظه دو صد صفحه نگار آید
یا چو ماری است قوی چنگ ور باینده
که سوی لفظ و معانی به شکار آید
گر چه سحر است خط میر ولی هرگز
دیده ای سحر که با معجزه یار آید؟
گر به هر سال به یک بار و به یک هفته
گل به یک بار در ایام بهار آید
طبع تو پاک بهاری است که اندردی
صد هزاران گل هر لحظه به بار آید
داد معنی به مدیح تو همی دادم
اگر اوصاف تو در حد شمار آید
عاجزم من زثنا خوانی تو هر چند
در دلم خیل معانی به قطار آید
هم ثنای تو ثنائی به بیان آرد
مدحت مشک هم از مشک تتار آید
صاحبا هم ملکا نه به خدا دانم
که ترا این لقب و نسبت عار آید
دانی ای زبده احرارچه ها بر من
که همی زین فلک حادثه بار آید؟
من که فرسوده ایام خزانستم
چند گوئی که دگر فصل بهار آید؟
بی قراری است شعار فلک گردان
با من ار بر سر پیمان و قرار آید
روز و شب شعبده باز ندهمی با من
تا چه ها بر من ازین لیل و نهار آید؟
نخورم خمرش زین روی که سر تاسر
لذت خمرش با درد خمار آید
نچنم گل ز گلستانش زیرا
که گلش دائم با زحمت خار آید
تا که از گردش دوران جهان اندر
روز روشن را در پی شب تار آید
به دل روشنت ای روشنی دل ها
از غم دهر مبادا که غبار آید
چون تو یک مرد ندیدم که سوار آید
به هنر فخر نمایند و تو آن ذاتی
که هنر را به وجود تو فخار آید
چون لب لعل تو خواهد گهر افشانی
در دریای معانی به کنار آید
قلم است این به بنان دگران اندر
چون به دست تو رسد اژدرو مار آید
این چه کلک است به دست تو نگارنده
که به یک لحظه دو صد صفحه نگار آید
یا چو ماری است قوی چنگ ور باینده
که سوی لفظ و معانی به شکار آید
گر چه سحر است خط میر ولی هرگز
دیده ای سحر که با معجزه یار آید؟
گر به هر سال به یک بار و به یک هفته
گل به یک بار در ایام بهار آید
طبع تو پاک بهاری است که اندردی
صد هزاران گل هر لحظه به بار آید
داد معنی به مدیح تو همی دادم
اگر اوصاف تو در حد شمار آید
عاجزم من زثنا خوانی تو هر چند
در دلم خیل معانی به قطار آید
هم ثنای تو ثنائی به بیان آرد
مدحت مشک هم از مشک تتار آید
صاحبا هم ملکا نه به خدا دانم
که ترا این لقب و نسبت عار آید
دانی ای زبده احرارچه ها بر من
که همی زین فلک حادثه بار آید؟
من که فرسوده ایام خزانستم
چند گوئی که دگر فصل بهار آید؟
بی قراری است شعار فلک گردان
با من ار بر سر پیمان و قرار آید
روز و شب شعبده باز ندهمی با من
تا چه ها بر من ازین لیل و نهار آید؟
نخورم خمرش زین روی که سر تاسر
لذت خمرش با درد خمار آید
نچنم گل ز گلستانش زیرا
که گلش دائم با زحمت خار آید
تا که از گردش دوران جهان اندر
روز روشن را در پی شب تار آید
به دل روشنت ای روشنی دل ها
از غم دهر مبادا که غبار آید
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵ - به رسم مطایبه در باب فرامرز خدمت گزار ولی عهد فرماید
گر سرو به بیند قدرعنای فرامرز
از پا فتد و بوسه زند پای فرامرز
نه سرو بود در همه تبریز و نه شمشاد
از شرم قد و قامت زیبای فرامرز
این جای به خلخ کند آن جای به نوشاد
کان جا نبود هم سر و هم تای فرامرز
با سرو سهی باد صبا وقت سحر گفت:
کای بنده بالای دلارای فرامرز
از باغ ولی عهد برون از چه شدی؟ گفت:
یا جای من است این جا یا جای فرامرز
ظلم است اگر هم چو منی جلوه گر آید
آن جا که بود جلوه گری های فرامرز
در محفل دارا چو به رقص آید، آید
رقاصه گردون به تماشای فرامرز
ور چرخ زند قطره سیماب بود لیک
سیماب که دیده است به سیمای فرامرز؟
دردا که بدین سان که بود دام دل و دین
پیچ و خم زلفین سمن سای فرامرز
ترسم که زکف سبحه نهد زاهد بی خیر
در سلسله زلف چلیپای فرامرز
اما نه که آن کور دل از غایت امساک
هرگز ندهد دل به تماشای فرامرز
او هم چو مگس عاشق حلوا بود اما
حلوای شب جمعه، نه حلوای فرامرز
قارون شود ارصوفی و گیرد ره بازار
پشمینه خرد باز نه دیبای فرامرز
خرما نبود مفت که بی چاره نه ناچار
خاید به عوض هسته خرمای فرامرز
با ساده رخان ساده دلی را چه اگر نیست
بر خاطرشان نقش تولای فرامرز
ای باد صبا جز تو کسی کو که رساند
این عرضه به خاک در دارای فرامرز؟
کای شاه جهان گرگ که در کسوت میش است
دزدی که بود خازن کالای فرامرز
بر لب سخن از جام می کوثر و در دل
دارد هوس جرعه صهبای فرامرز
احمق بود اما نه بدین مرتبه کآخر
عقبی بنهد در سر دنیای فرامرز
آخر نه مگر هر شبه در زیر توان خفت
روز ار نه توان رفت ببالای فرامرز
زین غم نخورم لیک که با این همه اخلاص
حاشا که دهد دل به تمنای فرامرز
خود باغ جنان شاه جهان راست که بیند
هر شام و سحری روی دلارای فرامرز
گر شه چو سکندر طلبد چشمه حیوان
گو می طلب از موی سمن سای فرامرز
گل یک دو سه روزی که به باغ آید در باغ
زیباست، نه هم چون رخ زیبای فرامرز
از پا فتد و بوسه زند پای فرامرز
نه سرو بود در همه تبریز و نه شمشاد
از شرم قد و قامت زیبای فرامرز
این جای به خلخ کند آن جای به نوشاد
کان جا نبود هم سر و هم تای فرامرز
با سرو سهی باد صبا وقت سحر گفت:
کای بنده بالای دلارای فرامرز
از باغ ولی عهد برون از چه شدی؟ گفت:
یا جای من است این جا یا جای فرامرز
ظلم است اگر هم چو منی جلوه گر آید
آن جا که بود جلوه گری های فرامرز
در محفل دارا چو به رقص آید، آید
رقاصه گردون به تماشای فرامرز
ور چرخ زند قطره سیماب بود لیک
سیماب که دیده است به سیمای فرامرز؟
دردا که بدین سان که بود دام دل و دین
پیچ و خم زلفین سمن سای فرامرز
ترسم که زکف سبحه نهد زاهد بی خیر
در سلسله زلف چلیپای فرامرز
اما نه که آن کور دل از غایت امساک
هرگز ندهد دل به تماشای فرامرز
او هم چو مگس عاشق حلوا بود اما
حلوای شب جمعه، نه حلوای فرامرز
قارون شود ارصوفی و گیرد ره بازار
پشمینه خرد باز نه دیبای فرامرز
خرما نبود مفت که بی چاره نه ناچار
خاید به عوض هسته خرمای فرامرز
با ساده رخان ساده دلی را چه اگر نیست
بر خاطرشان نقش تولای فرامرز
ای باد صبا جز تو کسی کو که رساند
این عرضه به خاک در دارای فرامرز؟
کای شاه جهان گرگ که در کسوت میش است
دزدی که بود خازن کالای فرامرز
بر لب سخن از جام می کوثر و در دل
دارد هوس جرعه صهبای فرامرز
احمق بود اما نه بدین مرتبه کآخر
عقبی بنهد در سر دنیای فرامرز
آخر نه مگر هر شبه در زیر توان خفت
روز ار نه توان رفت ببالای فرامرز
زین غم نخورم لیک که با این همه اخلاص
حاشا که دهد دل به تمنای فرامرز
خود باغ جنان شاه جهان راست که بیند
هر شام و سحری روی دلارای فرامرز
گر شه چو سکندر طلبد چشمه حیوان
گو می طلب از موی سمن سای فرامرز
گل یک دو سه روزی که به باغ آید در باغ
زیباست، نه هم چون رخ زیبای فرامرز
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه ای است که از قول عبدالرزاق بیک دنبلی به یکی از عمال نبشته
ای عزیزی که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه ای است هنگام تبعید در خراسان
ای وای به من که یک غلط گفتم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳ - در مدح ظل السلطان علی شاه فرماید
نو بهارست بیا تا طرب از سر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
سال نو بار غم کهنه ز دل بر گیریم
چون ربیع و رمضان هر دو به یک بار آیند
روزه گیریم ولی در مه دیگر گیریم
حیف باشد که می صافی احمر بنهیم،
از کف این فصل و، پی صوفی ابتر گیریم
گر، به در یوزه یکی کوزه می دست دهد
بار این روزه سی روزه ز سر برگیریم
صوفیان گر همه پیرامن منبر گیرند
گر، به دست افتدمان دامن دلبر گیریم
سبحه گر باید ازان زلف مسلسل سازیم
مصحف ار شاید ازان خط معنبر گیریم
چون گل حمرا بر گل بن خضرا بکشفت
از بتی ساده بطی باده احمر گیریم
باده روشن در ساحت گلشن نوشیم
طره سنبل در پای صنوبر گیریم
جنت باقی در چهره ساقی بینیم
شربت کوثر از چشمه ساغر گیریم
زاهد ار جنت و کوثر به فسون وعده دهد
ما به نقد این جا، این جنت و کوثر گیریم
وگر از جوی عسل حرف مکرر گوید
ما از آن تنگ شکر، قند مکرر گیریم
زهره در مجلس ما رقص کند چون به نشاط
ساغری از کف آن ماه منور گیریم
سبزه چون با سمن و یاسمن آمد به چمن
نسخه ای از خط آن سر و سمن بر، گیریم
در چنین فصلی انصاف کجا رفته که ما،
ترک عیش و طرب و ساقی و ساغر گیریم؟
گر کند ماه خدا، ما را زان ماه جدا
کافریم ارنه پی مذهب دیگر گیریم
چون دگر طاقت احکام پیمبر نبود
لاجرم طاعت هم نام پیمبر گیریم
گوهر کان بروجرد محمد که به نام
از همه عالم امکانش برتر گیریم
آن که چون کلک گوهر بارش رفتار کند
جیب و دامان ورق پر در و گوهر گیریم
کلک او را به غلط آهوی تبت گوئیم
خط او را به خطا نافه اذفر گیریم
بس خطا باشد اگر نافه آهوی ختا
با خط منشی شه زاده برابر گیریم
قره العین شهنشاه علی شاه که صد،
هم چو جمشید و فریدونش چاکر گیریم
سایه سایه یزدان که ز خورشید رخش
پرتوی ز انجم این طاق مخضر گیریم
نی خطا گفتم مهر و مه و اختر همه را
از یکی ذره درین معنی کم تر گیریم
آن ملک زاده که با شاه جهانش به جهان
هم چو داوود و سلیمان پیمبر گیریم
با ولی عهد شهنشاهش اما و ابا
چون دو سرور که ززهرا و ز حیدر گیریم
دو جهان بین جهان بان را در هر دو جهان
روشن از طلعت این هر دو برادر گیریم
میل آن را همه با جوشن و مغفر بینیم
ذیل این را همه در مسجد و منبر گیریم
بزم آن را همه چون روضه رضوان خواهیم
رزم این را همه با ناله تندر گیریم
عزم آن را همه آرایش لشکر دانیم
حزم این را همه آرامش کشور گیریم
عیش آن را همه مجموع و منظم نگریم
جیش این را همه منصور و مظفر گیریم
صدق این را همه چون جعفر صادق نگریم
تیغ آن را همه چون حیدر صف در گیریم
هوش این را همه با نغمه بربط شنویم
گوش آن را همه با ناله تندر گیریم
رای والای ترا عقل مجرد خوانیم
روی زیبای ترا روح مصور گیریم
خوی دل جوی ترا خلد مقدس یابیم
جود موجود ترا رزق مقدر گیریم
تا به رشح قلمت رنگ تشبه جستند
مشک و عنبر را بویا و معطر گیریم
تا به ذیل علمت عهد توسل بستند
ماه و پروین را تابان و منور گیریم
خیل خدام ترا یک سره در زهد و ورع
سید و سرور و سلمان و ابوذر گیریم
جز یکی منشی بدکار که در شنعت او
از فحول فضلا حجت و محضر گیریم
ظل ظل الله فرزند شهنشه را کاش،
آگه از رسم و ره منشی دفتر گیریم
زان چه هم نام نبی کرد در احکام نبی
داستان دگر اندر صف محشر گیریم
ای برازنده خدیوی که به تائید خدای
تاج را بر تو برازنده و در خور گیریم
زان ترا شاه جهان افسر شاهی بخشید
که ترا بر سر شاهان همه افسر گیریم
خسروا، دادگرا ترک ادب باشد اگر،
پرده از راز نهان پیش شهان برگیریم
گر اشارت کنی امروز و اجازت بخشی،
با وزیر الوزرا این سخن اندر گیریم
آن که در رای تو چون عرض جهان عرضه دهد
عقل را واله و سرگشته و ابتر گیریم
آن که طرزش را در چاکری حضرت تو،
راست مانند ارسطو و سکندر گیریم
ای وزیری که ز انصاف تو در کشور ری
دست شاهین را کوته ز کبوتر گیریم
چون پسندی تو که در عهد تو ما ساده رخان
پرده عصمت و ناموس ز رخ برگیریم؟
یا رخی را که چو خور در خور مستوری نیست
هم چو زشتان جهان در پس معجر گیریم؟
یا چو مابونان کوبنده قادر طلبیم
یا چو خاتونان روبنده و چادر گیریم؟
ما همه اهل کمال آباد از اهل کمال
پایه رفعت بالاتر و برتر گیریم
سخن ار گوئیم چون صاحب وصابی گوئیم
قلم ار گیریم چون مانی و آزر گیریم
حجره را با رخ افروخته خلخ سازیم
خانه را با قد افراخنه کشمر گیریم
همه از سنگ و گل و آب و نمک خیزد و ما،
از گل و لاله و لعل و می و شکر گیریم
باغ حسن ار زسلاطین جهان بستانیم
سیم و زر را به من از بهمن و نوذر گیریم
کاتب شاه جهانیم و زخورشید شهان
سرهر سال دو صد بدره مقرر گیریم
با چنین پایه چرا باید در سوق فسوق
صدفی سیم فروشیم و کفی زر گیریم؟
ما که خود محور افلاک جلالیم چرا
محور اندر کره ردف مدور گیریم؟
داوری در بر صدر الوزرا آوردیم
تا ازان کافر بد مذهب، کیفر گیریم
زان چه با تازه جوانان کند امروز مگر
انتقامی خوش از آن پیر معمر گیریم
داد ما خود بده امروز تو تا دست رجا،
به دعای ملک اعظم اکبر گیریم
دادگر فتح علی شاه که ذرات وجود
همه را با خط فرمانش یک سر گیریم
تا جهان هست شهنشاه جهان را به جهان،
زیب تخت و کمر و یاره و افسر گیریم
دوستانش را چون گل به بهاران نگریم
دشمنانش را چون خار در آذر گیریم
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در مدح فتح علی شاه گفته
بالله ما هذالخبر بالله ما هذالخبر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
هذا الذی تصفونه ملک کریم اوبشر
من ذاالذی فی الخافقین هوالملیک المقتدر
و هو العزیز المستعان المستغاث المنتصر
من حبه دارالنعیم و بغضه نار السقر
و قضائه سوق القضاء و قدره فوق القدر
و سخائه سکب السحاب و سیبه صوب المطر
و کلامه ملک الکلام و فکره رب المکر
هو سید الشرقین و الغربین من بحر و بر
و مقدر الاقدار فی الاقطار من خیر و شر
و ابوالملوک الساده الطهر المیامین الغرر
و ابن الخواقین القروم القاده الغرا لزهر
من آل قاجار الکرام اولی المهابه و الخطر
خلف به بین الوری ترک ابن یافث مفتخر
یزهوبه ترک کما یزهو بسید نامضر
ظل من الرحمن بالفتح العلی مشتهر
فالفتح منه و العلی و النصر منه و الظفر
و الشمس تجری باسمه حتی تفوز المستقر
ساس الممالک و الملوک اذا نهی و اذامر
فاذا قضی امرا فامار القضاء موتمر
و اذا تنمر بالعتاب فکل جلد مقشعر
وید کدک الصم الجلا میدالصلاب من الحجر
و اذا ترحم بالعباد فکل ذنب مغتفر
ویهز اعصان المنی هزالصباعصن الشجر
و اذا تبسم ضاحکافالورد یبسم عن زهر
فکانما یاقوته تفتر عن عقد الدرر
فو حق من حج الحجیج له ولبی و اعتمر
بمآثر و مفاخر فوق الحکایه و الخبر
البدر یحکی خده حا شاه کلا و القمر
او بشبه الصافی الصقیل بذی و شوم ذی کدر
ان الملیک ابا الملوک هوالذی اعیی الفکر
من کونه معنی و اکوان الوجود هی الصور
ملک الممالک و الارائک و الملایک و البشر
من عنده علم الکتاب و سر آیات السور
و بیانه فصل الخطاب و کشف اسرار اخر
رب الصحایف و الصفاح اذاسطا و اذاسطر
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳
جلایر هر دو چشمش سرمه دارد
ز پوشن یک عبا، یک ترمه دارد
قبای عاقری پوشد بغل بند
کلاهش از عرق گاهی کند گند
فرنگی باشدش ار خالقی چیت
مصونا عن جنود البئر والبیت
قصب دوزد همیشه زیر جامه
قرینا بالسعاده و السلامه
به دستش گرفتد پول حلالی
خرد از ترمه کشمیر شالی
قصب تنبان و پیراهن کتان است
به پا جوراب کار اصفهان است
کمربندد ولی از بهرخدمت
شود بیگلربیگی، در شهر خدمت
ز چرم ساغری درپاکند کفش
برون آرد ز پا هر جا بود فرش
ز پوشن یک عبا، یک ترمه دارد
قبای عاقری پوشد بغل بند
کلاهش از عرق گاهی کند گند
فرنگی باشدش ار خالقی چیت
مصونا عن جنود البئر والبیت
قصب دوزد همیشه زیر جامه
قرینا بالسعاده و السلامه
به دستش گرفتد پول حلالی
خرد از ترمه کشمیر شالی
قصب تنبان و پیراهن کتان است
به پا جوراب کار اصفهان است
کمربندد ولی از بهرخدمت
شود بیگلربیگی، در شهر خدمت
ز چرم ساغری درپاکند کفش
برون آرد ز پا هر جا بود فرش
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۹
جلایر زان شدید الجوله آید
که استقبال رکن الدوله آید
نهاده رو به دروازه خیابان
گذشته از پل و خندق شتابان
چو مرغی کو قفس را در گشوده
به شوق باغ و بستان پر گشوده
به صد تعجیل و سرعت راه پوید
به هر گامی هزاران شکر گوید
که رکن الدوله را با خاطر شاد
شهنشاه جهان آن جا فرستاد
تعالی الله وجود فایض الجود
اخص واکمل از هر نوع موجود
بهشتی گشته در دنیا پدیدار
به هر بیننده داده بار دیدار
نه آن جنت که در عالم عیان نیست
همه اسم است و رسمی در میان نیست
کنون شادست و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
خصوصا نایب سلطان غازی
ز رکن الدوله شد این قدر راضی
که را یارای این تقریر مسعود
کرام الکاتبین تحریر فرمود؟
ز دیدار برادر شادمان شد
زمین گوئی که رشک آسمان شد
همه بهجت فزاگشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
خرابی ها که پار از روس رخ داد
ز رکن الدوله شد امسال آباد
خدای لم یزل چون از ازل خواست
که کاردین و دولت زو شود راست،
شهنشاه جهان او را گزین کرد
مسرت بخش دل های حزین کرد
که در این مملکت با رغم حاسد
به اصلاح آورد هر کار فاسد
زر و سیم آرد از طهران به خروار
که لشکرها بیاراید دگر بار
حدود ملک را محروس دارد
مصون از دست برد روس دارد
رهیم از نیستی، یا بیم هستی
سرآید روزگار تنگ دستی
که استقبال رکن الدوله آید
نهاده رو به دروازه خیابان
گذشته از پل و خندق شتابان
چو مرغی کو قفس را در گشوده
به شوق باغ و بستان پر گشوده
به صد تعجیل و سرعت راه پوید
به هر گامی هزاران شکر گوید
که رکن الدوله را با خاطر شاد
شهنشاه جهان آن جا فرستاد
تعالی الله وجود فایض الجود
اخص واکمل از هر نوع موجود
بهشتی گشته در دنیا پدیدار
به هر بیننده داده بار دیدار
نه آن جنت که در عالم عیان نیست
همه اسم است و رسمی در میان نیست
کنون شادست و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
خصوصا نایب سلطان غازی
ز رکن الدوله شد این قدر راضی
که را یارای این تقریر مسعود
کرام الکاتبین تحریر فرمود؟
ز دیدار برادر شادمان شد
زمین گوئی که رشک آسمان شد
همه بهجت فزاگشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
خرابی ها که پار از روس رخ داد
ز رکن الدوله شد امسال آباد
خدای لم یزل چون از ازل خواست
که کاردین و دولت زو شود راست،
شهنشاه جهان او را گزین کرد
مسرت بخش دل های حزین کرد
که در این مملکت با رغم حاسد
به اصلاح آورد هر کار فاسد
زر و سیم آرد از طهران به خروار
که لشکرها بیاراید دگر بار
حدود ملک را محروس دارد
مصون از دست برد روس دارد
رهیم از نیستی، یا بیم هستی
سرآید روزگار تنگ دستی
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۵
جلایر شرح دیگر را بیان کن
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۶
جلایر کن دعا این انجمن را
بیار آن طوطی شکر سخن را
کند عرضی مگر او نغز و شیرین
که در این انجمن ماه است و پروین
ولی عهد شهنشه شاد گردد
ز قید غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زین چیز خوش تر
وگر آید به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل طهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسیب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همایون
به اقبال بلند و بخت میمون
هر آن شه زاده یک خدمت گرفته
چو پروین گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، یک بار
ز لطف قادر قیوم قهار
بکن عرضی که از دارالخلافه
صبا آورد مشکی نافه نافه
صحیفه آمده بنوشته یک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمین از و جد سر بر کهکشان است
ولی عهد شه از این مژده دل شاد
شود از غم نیارد بعد ازین یاد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قرآن با بخت فیروز
ز تشریفش شب طهران بشد روز
ز یمن مقدمش رشگ جنان شد
چه طهران بل که فردوسی عیان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قید غم همه آزاد گشتند
دعا گو پیر و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستی از لطف داور
بحمدالله به خوبی شد میسر
کنون شاد است و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
همه بهجت فزا گشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
به فصل دی بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خیزد
مبادا شبنم از برگی بریزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس بازگشته
فکنده شد نقاب از چهره گل
خمارین نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغوانی
نمانده یعنی از صفرا نشانی
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفری با مخملی جور
زمین بوستان از لاله پر نور
چه خوش آیند مینا در میان است
که گویا یاسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولی عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زین خبر جشنی به پا کرد
که الحق شادمانی را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گردید
دل غم دیده یک سر شاد گردید
زیک سو ساز و بانگ نای برخاست
دگر سو بانگ کوس وهای برخاست
زمین چون آسمان شد پر ستاره
در اطرافش خلایق در نظاره
شب تاریک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهای شعله افروز
به آتش ها زند آبی ز رحمت
که آسایند خلقی از مشقت
بیار آن طوطی شکر سخن را
کند عرضی مگر او نغز و شیرین
که در این انجمن ماه است و پروین
ولی عهد شهنشه شاد گردد
ز قید غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زین چیز خوش تر
وگر آید به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل طهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسیب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همایون
به اقبال بلند و بخت میمون
هر آن شه زاده یک خدمت گرفته
چو پروین گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، یک بار
ز لطف قادر قیوم قهار
بکن عرضی که از دارالخلافه
صبا آورد مشکی نافه نافه
صحیفه آمده بنوشته یک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمین از و جد سر بر کهکشان است
ولی عهد شه از این مژده دل شاد
شود از غم نیارد بعد ازین یاد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قرآن با بخت فیروز
ز تشریفش شب طهران بشد روز
ز یمن مقدمش رشگ جنان شد
چه طهران بل که فردوسی عیان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قید غم همه آزاد گشتند
دعا گو پیر و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستی از لطف داور
بحمدالله به خوبی شد میسر
کنون شاد است و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
همه بهجت فزا گشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
به فصل دی بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خیزد
مبادا شبنم از برگی بریزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس بازگشته
فکنده شد نقاب از چهره گل
خمارین نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغوانی
نمانده یعنی از صفرا نشانی
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفری با مخملی جور
زمین بوستان از لاله پر نور
چه خوش آیند مینا در میان است
که گویا یاسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولی عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زین خبر جشنی به پا کرد
که الحق شادمانی را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گردید
دل غم دیده یک سر شاد گردید
زیک سو ساز و بانگ نای برخاست
دگر سو بانگ کوس وهای برخاست
زمین چون آسمان شد پر ستاره
در اطرافش خلایق در نظاره
شب تاریک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهای شعله افروز
به آتش ها زند آبی ز رحمت
که آسایند خلقی از مشقت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۹
جلایر چند مغموم و حزینی
به بیت الحزن با غم هم نشینی؟
چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته
به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم
غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟
نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟
ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزاده ای گویا چنین است؟
چه خوش گفت این سخن را نکته دانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی
که من خوی جهان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم
«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»
«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»
بگو: اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟
تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟
به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف می شوی ای روز فیروز
تفقدها از آن خسرو به بینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟
اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه
که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غم ها توان است
به هر جا در بمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست
بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟
بگو: آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟
ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟
بباید ساخت با او گر نسارد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد
به بین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابی ار تو داری
بگو: ورنه مکن این قدر زاری
بلی انصاف این است آن چه گفتی
سخن را چون در ناسفته سفتی
دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون
گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه
ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست
به بیت الحزن با غم هم نشینی؟
چو مرغی بینمت پرها شکسته
به بند غم دو پایت سخت بسته
به زندان غمت محبوس بینم
ز عمر و زندگی مایوس بینم
غذایت از چه رو خون جگر شد
دو دستت را ز غم دایم به سر شد؟
نشینی تا به کی تنها شب و روز
کجا آید ترا آن صبح فیروز؟
ز پروانه طریق عشق آموز
پر مرغ هوس را زودتر سوز
چرا دائم فلک با تو به کین است
به هر آزاده ای گویا چنین است؟
چه خوش گفت این سخن را نکته دانی
طبیبی، حاذقی، شیرین زبانی
که من خوی جهان را می شناسم
سرشت آسمان را می شناسم
«فلک را عادت دیرینه این است
که با آزادگان دائم به کین است»
«به دل ها بی سبب کین دارد این زال
نه دین دارد نه آئین دارد این زال»
بگو: اندوهت آخر از چه چیز است
که خون دل ز چشمت چشمه خیزست؟
تو که دائم ثنا گستر به شاهی
چو باشد لطف شه، دیگر چه خواهی؟
به بزم خلد آئینش شب و روز
مشرف می شوی ای روز فیروز
تفقدها از آن خسرو به بینی
چه غم داری که در کنجی نشینی؟
اگر داری شکایت از زمانه
مترس و عرض کن با یک فسانه
که شه باب امید و مرحمت هست
چو کردی عرض، ز آن غم ها توان است
به هر جا در بمانی دست گیرست
چرا که قلب پاک او منیرست
بباید عرض و درد خویش گفتن
که دیده درد از درمان نهفتن؟
بگو: آخر به هر دردست درمان
چرا داری حواس خود پریشان؟
ندانی این جهان بی اعتبارست
نه در کارش کسی را اختیارست؟
بباید ساخت با او گر نسارد
عتابش بیش و کم گاهی نوازد
به بین جز صبر او را چاره باشد
که در بندش هزار آواره باشد
جواب ما صوابی ار تو داری
بگو: ورنه مکن این قدر زاری
بلی انصاف این است آن چه گفتی
سخن را چون در ناسفته سفتی
دلی خون باشدم از چرخ گردون
روان زان است اشگم هم چو جیحون
گهی بارم دهد دربار شاهی
گهی محروم سازد بی گناهی
به سر داده است عشق خدمت شاه
ولی محروم دارد گاه و بی گاه
ازین محرومیش دل ریش و زارست
که این ظلمی به او از روزگارست
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۳
جلایر کام تو زان شهد کام است
دعایش کن که این شهر صیام است
جلایر شد نوا خوان کهن سال
نکو آمد به شه این سال در فال
به بر آن جا زخلعت های زیبا
نموده باز در سر زال دنیا
برون آورده پر مرغان باغی
به هر شاخی شده روشن چراغی
مرصع بال بگشوده به صد ناز
طیور باغ و بلبل داده آواز
مبارک باد بر شاه جهان گفت
سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت
به بستان خلعت زیبا بپوشند
هر آن چه کرد باید کرد و کوشند
ز هر لاله چراغی کرده روشن
زمین های فسرده گشته گلشن
بنفشه رسته گرد جویباران
چو خط بر عارض سیمین عذاران
دو چشم نرگس مخمور شد باز
سمن با ارغوان دمساز و هم راز
ز زینت هر چه گویم بر ترک کرد
سر از خاک هر نباتی بر فلک کرد
همه شد مرز و بومش لاجوردی
صبا بر عارضش نگذاشت گردی
زمین ها چون زمرد سبز و خوش رنگ
چمن در بر کشیده لاله را تنگ
ز دیبا گستریده فرش بر خاک
صبا فراش گشته چست و چالاک
سحاب آبی به روی گلشن آورد
چراغ لاله های روشن آورد
روان بر کوه و صحرا آب جاری
که شوید هر کجا باشد غباری
عبیر افشان صبا در هر چمن ها
پر از بلبل به در زاغ و زغن ها
نسیمش شد معطر بس دلاویز
سراسر خطه معمور تبریز...
زتخت شه جهان روی بهی یافت
برو بستان عجب سرو سهی یافت
جهان را نو عروسی تازه آمد
ز گل بر روی گلشن غازه آمد
مبارک چندی آمد خوش بهاری
خجسته فصلی و خوش روزگاری
نه شاید در چنین فصلی حزین بود
چو من تنها نشین، خلوت گزین بود
که عهد حضرت صاحب قران است
چه غم باشد که شادی بی کران است
دل پاک شهنشاه جهان دار
به جز شادی نخواهد خلق را کار
خداوندا بدارش شاد و منصور
بکن بد خواه او را زنده در گور
جهان خرم ز تیغ آبدارش
چنین آمد جهان داری قرارش
گزیده او یکی فرزانه فرزند
ولی عهدش نمود و گشت خرسند
از این بابت خلایق شاد گشتند
همه از قید غم آزاد گشتند
بود عباس شاه بخت فیروز
مبارک باد بر او عید نوروز
همه روزی به او چون عید گردان
دل اعدای او نومید گردان
هواخواهان شه در عیش و شادی
حسودش را مده جز غم مرادی
به گیتی نام نیکش را علم کن
تن اعداش آماج ستم کن
برو فیروز گردان عید نوروز
چراغ هر مرادش را بر افروز
که او سدی بود بر کفر و اسلام
نگه دارش تو از آسیب ایام
بده قدرت به او چندان که شاید،
حراس ملک و ملت را نماید
قوی گردان که شاه ملک و دین است
هواخواهان خیرالمرسلین است
چراغ دین ازو روشن چنان است
که هرکس را ز مال و جان امان است
به جز در نهی منکر امر معروف
نمی سازد حواس خویش مصروف
خلایق زین سبب آسوده حالند
ز رفتار نکویش مستمالند
به جز راحت نخواهد خلق را رنج
گشوده بر رخ هر کس درگنج
همه چون ریزه خوار خوان اویند
به جز شادی ره دیگر نپونید
ز عدل او غنم با شیر خفته
که را قدرت که حرف جبر گفته؟
حمام و باز هم پرواز گشته
عقاب و کبک خوش دم ساز گشته
ز خوف احتسابش زهره را چنگ
ز دست افتاد و پاش از رقص شد لنگ
فلک پیش جنابت سقف پستی
نه کیوان را به ایوان تو دستی
چو خور بردیده خاک درگهت را
کشیده زان سبب شد عالم آرا
عطارد گاه دانش شد غلامت
چو در درگوش دارد هر کلامت
به گاه رزم بندی خصم در میخ
کشی مریخ را چون مرغ در سیخ
بر جود تو عمان قطره ای نم
بر حلمت جبال از خردلی کم
برت هر رمز مخفی آشکارا
چو کان رحمتی داری مدارا
گزیدی یک دبیر هوشیاری
سخن دان عارفی، آگه ز کاری
بفرمودی: مرا قائم مقام است
که هرکس داند او را چون مقام است؟
ز امرش پیر و برنا سر نتابد
به خدمت روز و شب ها می شتابد
ز لطف شاه آن پیر خردمند
نموده مفسدان را پای در بند
سپاهی و رعیت را نوازد
به لطف شاه کار جمله سازد
میان بسته کمر در خدمت شاه
نباشد غفلت او را گاه و بی گاه
که این هم لطف شاه بی مثال است
خلایق شاد و هر تن مستمال است
چو قانون جهان داری چنین کرد
در انگشتش جهان را چون نگین کرد
جهان داری نه آسان، بل که سخت است
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
نباشد منکرش در کل آفاق
به خدمت کاریش هر نفس مشتاق
پناه و ملجا خلق آستانش
چه فغفور و چه قیصر پاسبانش
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
خدا او را ز مردودان شمارد
نموده عزم در گاه شهنشاه
عنانش بخت و فیروزیش هم راه
قران سعدین کند چون در مه نو
شود رشگ جنان دشت قلمرو
سعادت هم عنان و رهبرش باد
خدا در هر اموری یاورش باد
شود فایض به فیض دیدن باب
بود این افتتاح فتح ابواب
عنان را عطف سازد پس به تبریز
همه جام مرامش گشته لب ریز
جلایر را سعادت بی حساب است
که از مستلزمین این رکاب است
جلایر کلک گوهر بار داری
سخن ها چون درشهوار داری
دعاگویش که این شهر صیام است
شود عیدین و طاعت ها تمام است
به مزد این عبادت های این ماه
که کردی در پناه دولت شاه،
بخواه ابقای شه را از خداوند
که دارد در پناهش شاد و خرسند
خداوندا کریم و کارسازی
ز هر چیزی مبرا، بی نیازی
به حق آبروی هشت و هم چار
به دین احمد محمود مختار
به حق آن مقرب های درگاه
کنی حفظ از حوادث دولت شاه
به زیر حکمش از مه تا به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
ولی عمرش حیات جاودان باد
هر آن چه خواهد او به تر از آن باد
کنی عیدش مبارک با دل شاد
همه روز و همه سالش نکو باد
به بخشی جمله فرزندش تمامی
کزو ماند به گیتی نام نامی
همه احباب و دولت خواش خرسند
بداری هر حسودش سخت دربند
دعایش کن که این شهر صیام است
جلایر شد نوا خوان کهن سال
نکو آمد به شه این سال در فال
به بر آن جا زخلعت های زیبا
نموده باز در سر زال دنیا
برون آورده پر مرغان باغی
به هر شاخی شده روشن چراغی
مرصع بال بگشوده به صد ناز
طیور باغ و بلبل داده آواز
مبارک باد بر شاه جهان گفت
سحاب و هم صبا گرد از رهش رفت
به بستان خلعت زیبا بپوشند
هر آن چه کرد باید کرد و کوشند
ز هر لاله چراغی کرده روشن
زمین های فسرده گشته گلشن
بنفشه رسته گرد جویباران
چو خط بر عارض سیمین عذاران
دو چشم نرگس مخمور شد باز
سمن با ارغوان دمساز و هم راز
ز زینت هر چه گویم بر ترک کرد
سر از خاک هر نباتی بر فلک کرد
همه شد مرز و بومش لاجوردی
صبا بر عارضش نگذاشت گردی
زمین ها چون زمرد سبز و خوش رنگ
چمن در بر کشیده لاله را تنگ
ز دیبا گستریده فرش بر خاک
صبا فراش گشته چست و چالاک
سحاب آبی به روی گلشن آورد
چراغ لاله های روشن آورد
روان بر کوه و صحرا آب جاری
که شوید هر کجا باشد غباری
عبیر افشان صبا در هر چمن ها
پر از بلبل به در زاغ و زغن ها
نسیمش شد معطر بس دلاویز
سراسر خطه معمور تبریز...
زتخت شه جهان روی بهی یافت
برو بستان عجب سرو سهی یافت
جهان را نو عروسی تازه آمد
ز گل بر روی گلشن غازه آمد
مبارک چندی آمد خوش بهاری
خجسته فصلی و خوش روزگاری
نه شاید در چنین فصلی حزین بود
چو من تنها نشین، خلوت گزین بود
که عهد حضرت صاحب قران است
چه غم باشد که شادی بی کران است
دل پاک شهنشاه جهان دار
به جز شادی نخواهد خلق را کار
خداوندا بدارش شاد و منصور
بکن بد خواه او را زنده در گور
جهان خرم ز تیغ آبدارش
چنین آمد جهان داری قرارش
گزیده او یکی فرزانه فرزند
ولی عهدش نمود و گشت خرسند
از این بابت خلایق شاد گشتند
همه از قید غم آزاد گشتند
بود عباس شاه بخت فیروز
مبارک باد بر او عید نوروز
همه روزی به او چون عید گردان
دل اعدای او نومید گردان
هواخواهان شه در عیش و شادی
حسودش را مده جز غم مرادی
به گیتی نام نیکش را علم کن
تن اعداش آماج ستم کن
برو فیروز گردان عید نوروز
چراغ هر مرادش را بر افروز
که او سدی بود بر کفر و اسلام
نگه دارش تو از آسیب ایام
بده قدرت به او چندان که شاید،
حراس ملک و ملت را نماید
قوی گردان که شاه ملک و دین است
هواخواهان خیرالمرسلین است
چراغ دین ازو روشن چنان است
که هرکس را ز مال و جان امان است
به جز در نهی منکر امر معروف
نمی سازد حواس خویش مصروف
خلایق زین سبب آسوده حالند
ز رفتار نکویش مستمالند
به جز راحت نخواهد خلق را رنج
گشوده بر رخ هر کس درگنج
همه چون ریزه خوار خوان اویند
به جز شادی ره دیگر نپونید
ز عدل او غنم با شیر خفته
که را قدرت که حرف جبر گفته؟
حمام و باز هم پرواز گشته
عقاب و کبک خوش دم ساز گشته
ز خوف احتسابش زهره را چنگ
ز دست افتاد و پاش از رقص شد لنگ
فلک پیش جنابت سقف پستی
نه کیوان را به ایوان تو دستی
چو خور بردیده خاک درگهت را
کشیده زان سبب شد عالم آرا
عطارد گاه دانش شد غلامت
چو در درگوش دارد هر کلامت
به گاه رزم بندی خصم در میخ
کشی مریخ را چون مرغ در سیخ
بر جود تو عمان قطره ای نم
بر حلمت جبال از خردلی کم
برت هر رمز مخفی آشکارا
چو کان رحمتی داری مدارا
گزیدی یک دبیر هوشیاری
سخن دان عارفی، آگه ز کاری
بفرمودی: مرا قائم مقام است
که هرکس داند او را چون مقام است؟
ز امرش پیر و برنا سر نتابد
به خدمت روز و شب ها می شتابد
ز لطف شاه آن پیر خردمند
نموده مفسدان را پای در بند
سپاهی و رعیت را نوازد
به لطف شاه کار جمله سازد
میان بسته کمر در خدمت شاه
نباشد غفلت او را گاه و بی گاه
که این هم لطف شاه بی مثال است
خلایق شاد و هر تن مستمال است
چو قانون جهان داری چنین کرد
در انگشتش جهان را چون نگین کرد
جهان داری نه آسان، بل که سخت است
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
نباشد منکرش در کل آفاق
به خدمت کاریش هر نفس مشتاق
پناه و ملجا خلق آستانش
چه فغفور و چه قیصر پاسبانش
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
خدا او را ز مردودان شمارد
نموده عزم در گاه شهنشاه
عنانش بخت و فیروزیش هم راه
قران سعدین کند چون در مه نو
شود رشگ جنان دشت قلمرو
سعادت هم عنان و رهبرش باد
خدا در هر اموری یاورش باد
شود فایض به فیض دیدن باب
بود این افتتاح فتح ابواب
عنان را عطف سازد پس به تبریز
همه جام مرامش گشته لب ریز
جلایر را سعادت بی حساب است
که از مستلزمین این رکاب است
جلایر کلک گوهر بار داری
سخن ها چون درشهوار داری
دعاگویش که این شهر صیام است
شود عیدین و طاعت ها تمام است
به مزد این عبادت های این ماه
که کردی در پناه دولت شاه،
بخواه ابقای شه را از خداوند
که دارد در پناهش شاد و خرسند
خداوندا کریم و کارسازی
ز هر چیزی مبرا، بی نیازی
به حق آبروی هشت و هم چار
به دین احمد محمود مختار
به حق آن مقرب های درگاه
کنی حفظ از حوادث دولت شاه
به زیر حکمش از مه تا به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
ولی عمرش حیات جاودان باد
هر آن چه خواهد او به تر از آن باد
کنی عیدش مبارک با دل شاد
همه روز و همه سالش نکو باد
به بخشی جمله فرزندش تمامی
کزو ماند به گیتی نام نامی
همه احباب و دولت خواش خرسند
بداری هر حسودش سخت دربند
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۷
جلایر: گر توانی کرد، کاری
اگر تو لولو شهوار داری
نیاری از چه این لولو به بازار
که نیکو مشتری داری خریدار
نثار ره گذار شاه کن زود
متاع تو همیشه هست محمود
دعا بر ولی عهد شهنشاه
که او زآغاز بودی لایق گاه
شها عرضی جلایر می نماید
که از دل غم رود شادی بیاید
مهین فرزند دولت شاه مغفور
شده چندان ز الطاف تو مسرور
کنون امرم نموده ای جلایر
چرا اشفاق شه را پای تا سر
نکردی نظم از چه مرحمت هاش
خفا از چه بماند سازیش فاش
به من چندان در رحمت گشوده
میان همگنانش بس ستوده
شمرده بنده ای از بندگانش
روا باشد که بوسم آستانش
نکرده خدمتی مقبولش افتاد
روا باشد که جان در راه او داد
ندارم گوهری لایق به کارش
مگر سر هست مقدور نثارش
اگر بگذشت بر من روزگاری
به غفلت در میان خوار و زاری،
بحمدالله که بختم گشت بیدار
ز خواب غفلت و شب های بسیار
زمان غم به سر شد دور شادی
بیاید دست اکنون هر مرادی
شدم از بندگان حضرت او
کند قابل خدا بر خدمت او
پدر گر رفته از این دار فانی
وجود شاه بادا جاودانی
مر هم باب و هم مولا و سرور
به درگاهش کمین هستم زچاکر
شهنشاه بلند اختر بدو داد
بر او باب عراقین جمله بگشاد
چو بعضی ملک آذربایجانش
بشد از دست و گم شد از مکانش
محال کرمشاهان را عوض داد
ولی عهدش بکرد و خاطرش شاد
اگر تو لولو شهوار داری
نیاری از چه این لولو به بازار
که نیکو مشتری داری خریدار
نثار ره گذار شاه کن زود
متاع تو همیشه هست محمود
دعا بر ولی عهد شهنشاه
که او زآغاز بودی لایق گاه
شها عرضی جلایر می نماید
که از دل غم رود شادی بیاید
مهین فرزند دولت شاه مغفور
شده چندان ز الطاف تو مسرور
کنون امرم نموده ای جلایر
چرا اشفاق شه را پای تا سر
نکردی نظم از چه مرحمت هاش
خفا از چه بماند سازیش فاش
به من چندان در رحمت گشوده
میان همگنانش بس ستوده
شمرده بنده ای از بندگانش
روا باشد که بوسم آستانش
نکرده خدمتی مقبولش افتاد
روا باشد که جان در راه او داد
ندارم گوهری لایق به کارش
مگر سر هست مقدور نثارش
اگر بگذشت بر من روزگاری
به غفلت در میان خوار و زاری،
بحمدالله که بختم گشت بیدار
ز خواب غفلت و شب های بسیار
زمان غم به سر شد دور شادی
بیاید دست اکنون هر مرادی
شدم از بندگان حضرت او
کند قابل خدا بر خدمت او
پدر گر رفته از این دار فانی
وجود شاه بادا جاودانی
مر هم باب و هم مولا و سرور
به درگاهش کمین هستم زچاکر
شهنشاه بلند اختر بدو داد
بر او باب عراقین جمله بگشاد
چو بعضی ملک آذربایجانش
بشد از دست و گم شد از مکانش
محال کرمشاهان را عوض داد
ولی عهدش بکرد و خاطرش شاد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۹
جلایر چون تواند شاه زاده
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
دهد شرحی چه کم چه از زیاده
خداوندا به حق هشت و هم چار
به حق احمد محمود مختار
فزون کن جاه و بختش را تو چندان،
که ناید در شمار و حد امکان
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده آرد در کنارش
لب احباب او چون غنچه خندان
تن اعداش پامال سمندان
حسودانش به عالم دربه در باد
همه خاک مذلت شان به سر باد
جلایر: نیز کن تو یک دعایی
درین در نیست لایق خود نمایی
خداوندا به حق ذات پاکت
به سوز سینه هر دردناکت،
هر آن کس در صداقت خدمت او،
کند جان را نثار حضرت او،
بخواهد دولتش را از تو دایم
به حق آل احمد تا به قایم
همیشه تن درست و شادمان باد
وگرنه جسم او در خون تپان باد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۴
جلایر: رو دعا کن ختم عرض است
دعای اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداری از همه آفات عالم
همیشه کامیاب و کامران باد
بقای عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواری مبتلا کن
همیشه حامل رنج و بلا کن
ثنا خوان بر ولی عهد شهنشاه
نخست او لایق تاج آمد و گاه
بیا در ره گذار او بگردان
سزاوارست جان سازیش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که میل او کند بر هر چه آهنگ
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
زقهرش سوزد این جاتا بدخشان
برجودش بود، یم قطره نم
بر حلمش جبال از خردلی کم
ز تیغ آب دارش ملک معمور
کمین از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضی که از دل غم زداید
نشاط آرد ، مسرت ها فزاید
تو چیزی نظم کن ناگفته باشد
دری آور که او ناسفته باشد
حقیقت گر دلی نشنیده باشد
پسندد هر که اهل دیده باشد
جلایر: هر چه بینی یا نگاری
بگو حالش که ماند روزگاری
بود بهجت فزا و هم طرب خیز
چو زلف دل بران باشد دلاویز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بی فروغ است
چو میل شاه باشد بر حکایت
به ذوق و شوق کن عرض روایت
خدا سازد که مقبول شه آید
بدین غم خانه تارت سرمه آید
دعای اوست چون بر جمله فرض است
خداوندا وجودش را مسلم،
بداری از همه آفات عالم
همیشه کامیاب و کامران باد
بقای عمر و جاهش جاودان باد
حسودش را به خواری مبتلا کن
همیشه حامل رنج و بلا کن
ثنا خوان بر ولی عهد شهنشاه
نخست او لایق تاج آمد و گاه
بیا در ره گذار او بگردان
سزاوارست جان سازیش قربان
بود عباس شه با فر و فرهنگ
که میل او کند بر هر چه آهنگ
اگر نابود گردد بود گردد
عدم گر باشد او، موجود گردد
ز مهر اوست خارا مهر رخشان
زقهرش سوزد این جاتا بدخشان
برجودش بود، یم قطره نم
بر حلمش جبال از خردلی کم
ز تیغ آب دارش ملک معمور
کمین از چاکرش خافان فغفور
بکن عرضی که از دل غم زداید
نشاط آرد ، مسرت ها فزاید
تو چیزی نظم کن ناگفته باشد
دری آور که او ناسفته باشد
حقیقت گر دلی نشنیده باشد
پسندد هر که اهل دیده باشد
جلایر: هر چه بینی یا نگاری
بگو حالش که ماند روزگاری
بود بهجت فزا و هم طرب خیز
چو زلف دل بران باشد دلاویز
اگر هم شعر جنسش از دروغ است
چراغ کذب دائم بی فروغ است
چو میل شاه باشد بر حکایت
به ذوق و شوق کن عرض روایت
خدا سازد که مقبول شه آید
بدین غم خانه تارت سرمه آید
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۷ - معلوم نیست به کی نبشته
رقیمه کریمه بود، یا قصیده فریده، یا کاروان شکر از مصر بتبریز آمد، حاشا و کلا؛ با کاروان مصری چندین شکر نباشد.
به سر تو که توانگر شود از مشک و شکر
هر که را با سر کلک تو سر و کار بود
مثل بنده که بالفعل، شکر اینجا به، من و مشک بخروار بود. نمیدانم از مدح عرض کنم یا مادح یا ممدوح؟ اما جناب مادح طیب الله فاه و جعلنی الله فداه معجز روزگار است و کمال قدرت آفریدگار:
چنانش آفریده که خود خواسته
به فرش جهان را بیاراسته
اختر از چرخ بزیر آرد و پا شد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و ریزد بکنار
و کان تحت لسانه هاروت ینفث سحرا، و کان حشو بیانه ذهبا و عطرا.
اما مدح نعم ما قال الحجازی:
خط کاجنحه الوایس اغتدی
لحسوده کبراثن آلاساد
معنی تسلسل کالعقود و انه
رمل مثمن را از حمل مسمن خوشگوارتر فرموده بودند، بحری سالم و وافی، مصون از لغزش های زحاقی، صحیح الارکان، سلیم الاجزاء، تام الضرب و العروض، متوافق الصدور و الابتداء.
لذوی العقود سلاسل الاقیاد
عاجزم از صفات آن عاجز
مگر یک دلیری کنم قرینه شرک.
قل لو اجتمعت الجن و الانس.
آمدیم بر ممدوح، کانی بالاقرع والناس مجتمعون حوله و مستمعون قوله و هو ایده الله فی الدارین یضحک و یمیل و یقصیر و یستطیل امان است، بعد از این گمان این مرد را نمی تواند کشید.
والسلام
به سر تو که توانگر شود از مشک و شکر
هر که را با سر کلک تو سر و کار بود
مثل بنده که بالفعل، شکر اینجا به، من و مشک بخروار بود. نمیدانم از مدح عرض کنم یا مادح یا ممدوح؟ اما جناب مادح طیب الله فاه و جعلنی الله فداه معجز روزگار است و کمال قدرت آفریدگار:
چنانش آفریده که خود خواسته
به فرش جهان را بیاراسته
اختر از چرخ بزیر آرد و پا شد بورق
گوهر از کلک بسلک آرد و ریزد بکنار
و کان تحت لسانه هاروت ینفث سحرا، و کان حشو بیانه ذهبا و عطرا.
اما مدح نعم ما قال الحجازی:
خط کاجنحه الوایس اغتدی
لحسوده کبراثن آلاساد
معنی تسلسل کالعقود و انه
رمل مثمن را از حمل مسمن خوشگوارتر فرموده بودند، بحری سالم و وافی، مصون از لغزش های زحاقی، صحیح الارکان، سلیم الاجزاء، تام الضرب و العروض، متوافق الصدور و الابتداء.
لذوی العقود سلاسل الاقیاد
عاجزم از صفات آن عاجز
مگر یک دلیری کنم قرینه شرک.
قل لو اجتمعت الجن و الانس.
آمدیم بر ممدوح، کانی بالاقرع والناس مجتمعون حوله و مستمعون قوله و هو ایده الله فی الدارین یضحک و یمیل و یقصیر و یستطیل امان است، بعد از این گمان این مرد را نمی تواند کشید.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۲ - به یکی از منسوبان خود به فراهان نوشته
ای فراق تو یار دیرینه: کاغذت رسید. ز خواندنش دل من یافت لذتی که فلک نغوذ بالله اگر فکر انتقام کند. لفظ چلی را دیدم که بتشدید تمام نوشته بودی. بر فوت عهد شباب تأسف خوردم و گفتم: سبحان الله!
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام