عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۱ - تعریف باغ جهان‌آرا
ندارد دهر، جای دل فروگیر
به از باغ جهان‌آرای کشمیر
درین گلشن به کس ننمود گل رو
نشد تا غنچه‌اش تعویذ بازو
ندارد دل جدا از سنبلش تاب
که یک جا خورده با زلف بتان آب
گلش پرورده ابر کرامت
زکات قامت سروش، قیامت
به سرو این چمن زد دست، طوبی
که در عالم سمر گردد به خوبی
دل سروش ز آزادی نشد ریش
گرفتارست پیش جلوه خویش
به هم سرکرده گل‌ها عشق‌بازی
به بلبل داده خط بی‌نیازی
ز فردوس است خرم‌تر، نهادش
ز آب خضر روشن‌تر، سوادش
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۲ - تعریف باغ صادق‌آباد
صفای بوستان صادق‌آباد
ز فیض صبح صادق می‌دهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو هم‌دوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتش‌پرستان گل‌پرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانی‌اش دایم کبود است
بهشت تازه‌ای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحب‌کمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را می‌پرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیش‌آباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سرو‌هایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادی‌پرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیش‌آباد
که داد عیش اینجا می‌توان داد
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف باغ بحرآرا بر لب دریا
ز دریا باغ بحرآرا نمایان
چو از آیینه، عکس روی جانان
درین باغ از هوای تازه و تر
درختان را گذشته آب از سر
به بادش عطر گل را شوق پیوند
به خاکش خورده آب خضر سوگند
رطوبت در هوایش آنچنان عام
کزین پس، آب گردد باد را نام
ز هفت اقلیم باید انتخابی
که زیبد همچو کشمیرش خطابی
ز سرسبزی کس اینجا نیست نومید
دواند ریشه در گل، سایه بید
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۰ - تعریف باغ آصف‌آباد
چو آمد سوی باغ آصف‌آباد
سلیمان ملک خود را رونما داد
به آبش، آب زمزم چون ستیزد؟
که این از چشمه، آن از چاه خیزد
قرین می‌گشت با این چشمه، زمزم
اگر می‌بود در کشمیر، آن هم
نمی‌باشد گواراتر ازین آب
نوشته خضر، صد محضر درین باب
به صافی، صاف‌تر از ماه بی‌میغ
گرو برده به سردی از دم تیغ
به دل فیض روانی می‌چشاند
که در صافی به شعر صاف ماند
زند چون چشمه جوش از سردی آب
نماند بر فلک خورشید را تاب
ز آشامیدن این رشک کوثر
بود هر گام، خضرآباد دیگر
ز مشرق تا به مغرب گر شتابی
چنین سرچشمه‌ای، دیگر نیابی
بود سرچشمه تسنیم و کوثر
ز فیض باغ رضوان تازه و تر
همین آب است آب زندگانی
برو از خضر بشنو گر ندانی
درین چشمه نماید عکس زنگی
چو در آیینه‌ها عکس فرنگی
بود بر خاک حیف این رشک زمزم
به روی سبزه می‌زید چو شبنم
شبم روشن بود زین چشمه آب
به بر گو تیرگی را گرد مهتاب
ز شوقش چشمه‌سار کوه الوند
رساند اشک حسرت تا دماوند
ز شرمش آب حیوان را جبین تر
دهد باج گواراییش، کوثر
بود برّنده‌تر از آب شمشیر
مخور این آب تا از نان شوی سیر
نباشد هیچ‌کس بی‌بهره زین آب
بیا گو سلسبیل و فیض دریاب
بود برّندگی سر خیل فوجش
بر این برهان قاطع تیغ موجش
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۱ - تعریف چشمه ورناک
خَضِر سرچشمه ورناک جوید
که دست از چشمه حیوان بشوید
محیط از شرم ریگ آب ورناک
عرق از جبهه گوهر کند پاک
فرات از رشک نهرش کربلا شد
ز غیرت دجله را، نم توتیا شد
چه شد گر خضر را هم جرعه‌ای داد
رسد این چشمه دریا را به فریاد
ز فیضش ملک کشمیرست معمور
ازین سرچشمه بادا چشم بد دور
اگر ذوق بهار و سبزه داری
به جز کشمیر در خاطر نیاری
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۲ - صدای سروش برای ثناگستری چمن کشمیر
مرا این نغمه مالد دم به دم گوش
که بلبل در چمن عیب است خاموش
ز لب مهر خموشی زود برگیر
زبان را در پس دندان مکن پیر
چه خاموشی، چمن را گوش کر نیست
فغان عندلیبان بی‌اثر نیست
محیط جسم را نطق است گوهر
زبان بی سخن، برگی‌ست بی بر
ز دریای سخن، از یک صدف در
جهانی را توان کرد از گهر پر
سخن روح است و پیکر جوهر جان
سخن را هست منت بر سر جان
کسی را بر سخن انگشت رد نیست
سخن از ملک جان است، از جسد نیست
سخن سازد جوان چرخ کهن را
چه منت‌هاست بر گردون سخن را
سخن منسوخ بودی گر در ایام
نبردی هیچ‌کس را، هیچ‌کس نام
سخن را گر قضا از عرصه رُفتی
به عالم، کس چه گفتی یا شنفتی
زبانی کز سخن بیکار باشد
زبان صورت دیوار باشد
سخن اصل وجود کاینات است
سخن پیرایه ذات و صفات است
ز بس طبعم به فکر گلشن افتاد
سخن با غنچه در یک پیرهن زاد
حدیث گل چنان افسانه‌ام شد
که بلبل آمد و پروانه‌ام شد
به قمری گفتم از سرو آنقدر من
که طوق از منتم سودش به گردن
ثناگستر نباشم چون چمن را؟
کند حرف چمن، رنگین سخن را
زبانم حرف گل چون کرد آغاز
به جای گوش، گل را شد دهن باز
حکایت آنقدر گفتم ز بستان
که اعضایم شد اجزای گلستان
به باغ فکر ازین گلشن ستایی
کفی دارم ز گل چیدن حنایی
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۳ - در تعریف پیرپنجال
در باغ بهشت است این که الحال
برآورده به سنگش، پیرپنجال
چو وقت آید که بگشایند این در
به کشمیر آمدن باشد میسر
درین منزل دل کشمیر نگشود
به پنجاب آمدی گر راه می‌بود
نشد زین روستا آزاد کشمیر
جوانی در میان کوه شد پیر
بهشتی مانده در سنگین حصاری
گلی، اما به دست مشت خاری
هما مسکن درین کشور ندارد
کسی فر غیر نیلوفر ندارد
اگر می‌بودم اینجا در جوانی
دلم می‌داد داد کامرانی
فلک روزی مرا افکند اینجا
که عینک می‌نهم بحر تماشا
به سیر باغ روزی یافتم بار
که خار از گل ندانستم، گل از خار
دلی را کز تعلق گشته آزاد
چه سود از جلوه سروست و شمشاد؟
لبی کو پارسایی را ثنا گفت
لب یار و لب جامش دعا گفت
رسد گر فیض کشمیرم به فریاد
روان شیخ صنعان را کنم شاد
مگو اینجا ز ترسا آدمی نیست
که هندو را هم از ترسا کمی نیست
چنان زد پارسایی در دلم چنگ
که رنگ از می گریزان شد، می از رنگ
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۲۵ - در توصیف باغ جهان‌آرای اکبرآباد
تعالی‌لله ازین باغ دل‌افروز
که شامش راست فیض صبح نوروز
هوایش طبع‌ها را معتدل ساز
درختان هم‌سر و مرغان هم‌آواز
هرات از شرم باغ اکبرآباد
چو گل اوراق خوبی داده بر باد
مگر بر سبزه‌اش غلتیده کشمیر؟
که باشد حسن سبزانش جهان‌گیر
در باغش صلای عام داده
چو طاق ابروی خوبان، گشاده
به مهرش داده فروردین دل از دست
هزار اردیبهشت از بوی او مست
به نوعی گلبن این باغ خوش‌بوست
که گویی ریشه‌اش در ناف آهوست
درین گلشن، بتان هرجا نشستند
به تار زلف، سنبل دسته بستند
به روی سبزه‌اش فرش ارجمندان
تذرو سرو او، همت‌بلندان
درختانش به هم پیوسته مایل
صنوبر عاشق سروش به صد دل
بر سروش قد خوبان چه سنجد؟
ز حرف راست باید کس نرنجد
نمی‌گوید بهای جلوه چندست
دماغ سرو این گلشن بلندست
به جیب غنچه گر چاکی فتاده
دری بر گلشن دیگر گشاده
بهار از خانه‌زادان حریمش
نسیم از بی‌قراران قدیمش
ز جویش آب حیوان تاب دارد
که چندین خضر را سیراب دارد
هوایش می‌دهم از نم گواهی
که می‌آید ز مرغان کار ماهی
نهال سیب او چون قامت یار
نمی‌آرد به جز سیب ذقن بار
بلندی‌های سروش بد مبیناد
که از پرواز قمری گشته آزاد
دهد آواز مرغ این گلستان
ز معجز، نغمه داوود را جان
ره دل‌ها چنان زد حسن آواز
که بلبل بر سر گل می‌کند ناز
درین گلزار، بی گل نیست یک خار
دمیده بلبلش را گل ز منقار
ز گل افتاده چندان رنگ بر رنگ
که جای ناله بر بلبل شده تنگ
گل افشرد آنچنان پهلوی بلبل
که بلبل غنچه شد در پهلوی گل
در او آب بقا یک جویبارست
هوایش را دم عیسی غبارست
ز شوق نرگسش، چشم بتان مست
به باد غنچه‌اش دل داده از دست
در آبش از قران ماه و ماهی
دهد عکس گل و غنچه گواهی
شفق را لاله او سرخ‌رو کرد
خضر از شبنمش می در سبو کرد
هما در سایه بیدش نشسته
که منشور شرف بر بال بسته
هوا گل را چنان سیراب دارد
که برگ گل ز خود شبنم برآرد
ز عکس سبزه و سنبل درین باغ
کند مژگان پر طاووس را داغ
چه شد گر چشم بت دل می‌رباید
به چشم نرگس او درنیاید
جز این نشنیدم از بالای سروش
که مرغ سدره می‌زیبد تذروش
ز بس کوته بود از قامتش دست
به صد تشویش قمری دل در او بست
ز شوق حوضش از بس بود بی‌تاب
چو نیلوفر، فلک سر بر زد از آب
نگردد تا فضایش ظلمت‌آلود
چراغ لاله را در دل گره دود
نهان در زیر هر برگش بهاری
ز شبنم هر گل او چشمه‌ساری
چنان بر تازگی نخلش سوارست
که گویی سایه‌اش ابر بهارست
غزال آرد به سوی این گلستان
برای چشم نرگس تحفه مژگان
ز شرم بیدمشکش نافه در دشت
چو مجنون همنشین آهوان گشت
دل قمری درین فردوس آباد
نپردازد به سرو از حسن شمشاد
ز هر جانب چو مجنونان خودرای
فکنده بید مجنون، زلف در پای
چه شد گر بید مجنون است موزون
به موزونی بود مشهور، مجنون
بود هرجا چو گل مسندنشینی
به پهلویش چو نسرین نازنینی
به ساز و برگ خود خیری چه نازد
که از صد ماه نو یک بدر سازد
درین گلشن مجو از خس نشانه
ز برگ گل نهد مرغ آشیانه
زبان شکوه اینجا بسته بلبل
ملایم‌تر بود خار از رگ گل
گل این بوستان را خار و خس نیست
محبت خانه است اینجا هوس نیست
کف پا را کند خاکش حنایی
که هست از لاله در شنجرف‌سایی
کشیده گرد او دیواری از گل
سر دیوار او را خار، سنبل
نمی‌باشد هوا چندین معطر
مگر دارد چنارش گوی عنبر؟
ز بوی ارغوان، گل رفته از دست
شراب ارغوانی داردش مست
ز دل کیفیت تاکش برد هوش
نگاه از دیدنش بی باده در جوش
صبا کرد آتش گل را چنان تیز
که شاخ گل شد آتشبار گلریز
نماند از غایت سبزی درین باغ
تفاوت در میان طوطی و زاغ
گرو برده‌ست در افسانه گل
زبان بلبل از آواز بلبل
گل از بس گرمی بازار دارد
عرق پیوسته بر رخسار دارد
درین گلزار، پرکاری بود گل
که پرگارش بود منقار بلبل
سوادش چون سواد خط خوبان
بود سیراب از چاه زنخدان
فشاند بلبلش چون گرد گیسو
ز بار منت افتد ناف آهو
به خاکش هم گرفتارست بلبل
که باشد گلبنش تا ریشه در گل
چه باشد وسعت مشرب؟ فضایش
مسیحا کیست؟ شاگرد هوایش
ز گل، نَرد شکفتن برده خارش
خزان را دست کوتاه از بهارش
درین باغ ار شود جبریل نازل
بماند چون نهالش پای در گل
درین گلشن که شد از جان سرشته
ز بس نازک‌مزاجی عام گشته
شود گر برگ گل دمساز بلبل
نخیزد بی خراش آواز بلبل
درین بستان ز شرم سرو آزاد
زلیخا را گریزد یوسف از یاد
زده بر سرو، پهلو، بوته گل
شده هم‌آشیان قمریّ و بلبل


***
مرا باغ جهان‌آرا بهشت است
بهشت این باغ باشد، ورنه زشت است
گلشن را باغبان تا دسته بسته
به یوسف مانده بازار شکسته
هوایش در کمال اعتدال است
کمال اعتدالش بی‌زوال است
ز نخل این چمن، شاخ فکنده
بماند جاودان چون خضر، زنده
به صد منت ز روی این گلستان
قضا برداشت طرح باغ رضوان
درین گلشن ندارد قدر خاشاک
ارم گو از خیابان سینه کن چاک
برای چشم‌زخم این گلستان
سپند از خال حور آورده رضوان
قدم بیرون منه زنهار ازین باغ
که دارد عالمی را لاله‌اش داغ
هوای این گلستان صحّت‌افزاست
نسیم اینجا هوادار مسیحاست
بهار این گلستان بی زوال است
شکست رنگ گل اینجا محال است
هوایی بس ملایم‌تر ز مرهم
نیارد زخم گل را چون فراهم؟
مسیحا روز و شب در کار اینجا
چرا نرگس بود بیمار اینجا؟
مگو قمری به سروش گشته پابست
بود خضری، عصای سبز در دست
بدین گلشن بود این نه چمن را
همان ربطی که با جان است تن را
زبانم این چمن را تا ثناگوست
نمی‌گنجد ز گل چون غنچه در پوست
خیال سنبلش تا نقش بستم
قلم، شد دسته سنبل به دستم
میان گلبن او شد خرد گم
ببستم لب چو غنچه از تکلم
***
گل و شمشاد باغ شاه عادل
دوانَد چون محبت ریشه در دل
چراغ دوده گیتی ستانی
بهار گلشن صاحبقرانی
نهال بوستان سرفرازی
شهاب‌الدین محمد شاه غازی
برای خطبه نامش مکرر
ملایک کرده‌اند از بال، منبر
ز رویش مهر انور، شرمگینی
ز رنگش خرمن گل خوشه‌چینی
ز عدل او جهان گردیده آباد
به دیدارش دل خلق جهان شاد
کند طغرای جودش را چو انشا
به آب زر، قلم شوید زبان را
ز سوادی نثارش در ته آب
نیاسود از تپش گوهر چو سیماب
کرم را داد دستی از هر انگشت
کفش را پنج دریا جمع در مشت
برای خنده دارد کبک طناز
به عهدش داغ‌ها از سینه باز
هوای خدمتش چون در سر آرند
چو هدهد تاج‌داران پر برآرند
نه تنها با درم دارد نگین را
گرفته نام او روی زمین را
سزد کز نام شاهنشاه عالم
چو نقش زر ببالد نقش خاتم
کفش پیمانه دریای اکرام
لباس خاص لطفش، رحمت عام
سخن را تازگی از دولت اوست
بلندی‌های شعر از همت اوست
به دریای عطایش بهر تقسیم
ز ماهی مضطرب‌تر بدره سیم
سخن را بازگردانم عماری
به سوی باغ چون باد بهاری
***
درین گلشن اساسی بود عالی
که چرخ افتاده بودش بر حوالی
بنایی توامان با چرخ اعظم
به دیوارش بقا را بست محکم
ز گردون گوی همدوشی ربوده
به رفعت چرخ‌ها چرخش ستوده
بهشت از شرم حسنش ناپدیدار
برش بتخانه چین نقش دیوار
در کعبه درش را حلقه در گوش
دو عالم چارچوبش را در آغوش
ز گلمیخ درش خورشید در تاب
دو پیکر، پیکرش را کرده محراب
دل از زلفین و زنجیرش چنان شاد
که چشم و زلف دلبر رفته از یاد
صفای این عمارت شد چنان عام
که می‌کرد اصفهان از او صفا وام
ز افتادن چو حسنش را بود عار
نمی‌دانم که چون افتاده پرکار؟
گذشته برج او را از فلک سر
ملایک گشته برجش را کبوتر
قضا از حسن محضش آفریده
کسش در هیچ آن، بی آن ندیده
چو در طرحش به خاکستر فتد کار
نویسد بر صفاهان سرمه، معمار
چو با قصر فلک گردد هم‌آغوش
نداند کس، که را برتر بود دوش
برای دفع چشم زخم مردم
سپند پیش طاقش گشته انجم
صفای طاق این زیبا عمارت
چو ابروی بتان دل کرده غارت
هوس اینجا بود با عشق، هم‌سنگ
کز استحکام منزل نشکند رنگ
در استحکام این پاینده ایوان
بقا چون صورت دیوار، حیران
اگر زین در غباری خیزد از جای
بماند سال‌ها چون چرخ بر پای
رسانده استواری را به معراج
بقا را برج او بر سر بود تاج
در و دیوار او آشوب چین است
اگر نقشی ز مانی مانده، این است
ز قدر او سخت چون برشمارم
بلندی‌های فکر آید به کارم
کسی کاین جا میسر شد سجودش
سپهر آیینه زانو نمودش
نظر چون در تماشایش کنم باز
کند پیش از نگاهم دیده پرواز
در و دیوار آن باشد منور
مگر ز آیینه زد خشتش سکندر؟
بنایی کاین چنین افکند معمار
سزد آنجا سکندر گر کند کار
به این منزل بود روشن زمانه
که چشم است این و عالم چشم‌خانه
ازین دولت‌سرا، دولت به کام است
جهان را بخت بیدار این مقام است
چنین جایی ندارد یاد، دوران
تو گر داری گمان، گوی است و چوگان
ز قدر این عمارت چند پرسی؟
تماشا کن به عجز عرش و کرسی
الهی این بنا معمور بادا
چو چشم بد غم از وی دور بادا
***
ز باغ افتاده بحری بر کرانه
که یک مدّش بود طول زمانه
فلک از جزر و مدّش در کشاکش
ز رشک موج او بر روی آتش
ببندد قطره او گر میان چست
تواند هفت دریا را ورق شست
چه گویم وصف این دریا که بینی
جز این، کز آسمان آید زمینی
چو آگه شد ز بحر اکبرآباد
ز قید دجله شد آزاد بغداد
چه دریا منبع آب حیاتی
به سویش بازگشت هر فراتی
حبابش برده گوی دلربایی
ز پستان نکویان ختایی
ز فیلان نهر را هر سو شکافی
خیابانی به راه کوه قافی
عیان از سادگی راز نهانش
شده افتادگی پای روانش
ز جیبش گرچه گوهر آشکارست
چو دلق بینوایان بی‌نگارست
نهاده پشت راحت گرچه بر خاک
همان در گردش است از چشم نمناک
ز ابرو کرده کشتی گلرخانش
چنان کز پرده دل بادبانش
ز کشتی موج دریا نیست پیدا
که کشتی هست بیش از موج دریا
همه مردم‌نشین چون خانه چشم
به خوبی غیرت کاشانه چشم
به هر کشتی نشسته چند یاری
شده هر ماه نو خورشیدزاری
به گاه سیر این بحر معظّم
چو در کشتی نشیند شاه عالم
ز بس بر خویش بالد آب دریا
شود هم‌عِقد، گوهر با ثریا
نه کشتی یافت بر پابوس شه دست
مه نو خویش را بر آسمان بست
مگر چشم ملایک بود در خواب؟
که کشتی گوی فرصت زد درین باب
نشست آن نوگل باغ بهشتی
به سان توتیا در چشم کشتی
ز شوق از بس که دریا رفت بالا
ز مرغابی فلک نشناخت خود را
چو شد کشتی‌نشین آن بحر خوبی
حسد بر چوب کشتی برد طوبی
ز رشک بحر شد پرخون، دل بر
که از خشکی به دریا رفت گوهر
چه کشتی، منبع دریای رحمت
ز فیض عالمی جویای رحمت
ز شوق این بحر یا رب در چه کارست
که بر وی ابر رحمت را گذارست
چو سیرش سوی کشتی رهنمون شد
ز دریا تلخی و شوری برون شد
صدف بر گرد کشتی گوهر افشاند
حباب از تن سر و ماهی زر افشاند
ز بحر آن گوهر خوبی گذر کرد
سراسر آب دریا را گوهر کرد
ز ملّاحان آن کشتی چه پرسی
که هریک حامل عرشند و کرسی
به دریا گرچه کشتی بی‌شمارست
زهی دریا که بر کشتی سوارست
ندانم این سفینه از چه باب است
که جای شاه‌بیت انتخاب است
***
سحر چون عندلیب آمد به فریاد
هوای باغ بازم در سر افتاد
بهشتی را که چندین یاد کردم
به مدحش عالمی را شاد کردم
بگویم کز که بود و از کجا خاست
که این فردوس را این گونه آراست
ز ابر رحمتی بود این گلستان
که بر وی ریختی گوهر چو باران
غلامان درش کیوان و برجیس
کنیزش را کنیزی کرده بلقیس
فلک بر درگهش چون حلقه میم
ز مهدش مهر و مه، گوی زر و سیم
ز مژگان گرد چشمش فوج عصمت
نظرهای بلندش اوج عصمت
به درج پادشاهی گوهری داشت
بلند اقبال نیکو اختری داشت
ندیده سایه او را فرشته
ز نور رحمتش یزدان سرشته
بود هرکس مثل در پارسایی
ز چشم او کند عصمت گدایی
ز شرم او چنان آیینه شد آب
که از دستش حنا را شست سیلاب
ملایک فرش بال آرند ز افلاک
که مهدش را نیفتد سایه بر خاک
..............................
به غیر از عصمت از عصمت چه آید؟
به او آن باغ را تملیک فرمود
که پروازش سوی باغ دگر بود
کلید باغ را پیشش فرستاد
که باشد باغ، ملک سرو آزاد
به گل داد اختیار گلستان را
پس آنگه خود به جانان داد جان را
برون شد زین جهان پرندامت
شفیعش باد خاتون قیامت
پس آنگه آن نهال مهرپرور
که گلشن را بدو بخشید مادر
قبول باغ کرد از مادر خویش
به گلبن، گل فرود آرد سر خویش
نهاد آن شاهزاده بهر تعظیم
به دست خویش بر سر تاج تسلیم
نرفته این گلستان جای دوری
بهشتی را به حوری داده حوری
زهی خاک جنابت تاج فغفور
غبار آستانت سرمه حور
کسی نشنیده دولتمند چون تو
پدر این، مادر آن، فرزند چون تو
به دولت باد دایم بارگاهت
بود لطفا پدر پشت و پناهت
الهی تا بود گلزار عالم
ز آب خضر باد این باغ خرم
فضایش سیرگاه گلرخان باد
برِ رو نوبر این بوستان باد
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۰ - در وصف ناتوانی و بیماری
مسلمانان فغان زین ناتوانی
که دارد در گمانم زندگانی
بود مشکل، ستادن بر من زار
چو برگ کاه بی امداد دیوار
وگر بهر ستادن دست گیرم
چو برگ لاله گیرد پا به قیرم
سرم چندان عصا را متّکا کرد
که خود را همچو گو جزو عصا کرد
ازان با شعله‌ام چون شمع همراه
که نتوانم کشیدن بی مدد آه
بود دستم به دست ناتوانی
سرم را تکیه بر دوش گرانی
چنان از تربیت جسمم جدا ماند
که موی و ناخن از نشو و نما ماند
چو مژگان را گران بر دیده دیدم
چو مویش از کنار داغ چیدم
ز بس کز استخوان شد پوست مایوس
جدا شد استخوان چون شمع فانوس
رسانیده به جایی ضعف حالم
که گیرد پشّه‌ای در زیر بالم
نظر در دیده‌ام از ضعف شد پیر
تنم از سایه مژگان به زنجیر
حباب‌آسا مرا پروای تن نیست
به غیر از یک نفس در پیرهن نیست
به چیزی دیگرم دل نیست خرسند
به تار آه خویشم چون گره، بند
ازان مویی که صد ره بر شکافی
برای پوششم تاری‌ست کافی
چو تن رفت از میان، ضعف تن از چیست
به ذات خویش قایم جز خدا کیست
اگر ملک سلیمانم دهد کس
به قدر نقش پای مور، جا بس
درین ضعف از توانایی چه لافم؟
که باشد ارزنی صد کوه قافم
چو ذوق رفتن آید در ضمیرم
ز طفلان راه رفتن یاد گیرم
نیارم بی عصا یک گام رفتن
دو گامی با عصا تا شام رفتن
ز بس ضعف تنم افکنده از کار
کنم خود را غلط با نقش دیوار
چو قوت، بی‌وفایی در جهان نیست
چو صحّت، زودرنجی در میان نیست
مناز از قوت پنجاه‌ساله
که یک شب بهر تب باشد نواله
نباشد رعشه من اختیاری
چو برگ بید از باد بهاری
اگر بر سایه مورم فتد راه
شوم از ظلمت جاوید آگاه
چنان کم شد توانایی و تابم
که طوفانی کند موج سرابم
نمی‌چسبد لباسم بر تن زار
مگر بر جامه‌ام دوزند چون تار
بود بر من یکی از ضعف پیکر
صدای پای مور و شور محشر
ازان دستم ز خاتم می‌گریزد
که از آب نگین طوفان نخیزد
به عرض مو، رهی گر آیدم پیش
مقام از گام در راهم بود بیش
چو مشت ارزن آرد بر رهم باد
ز کوهستان قافم می‌دهد یاد
ز ضعفم می‌کند هر دم عصا گم
بچسبم بر عصا گر چون سریشم
اگر موج سراب آید به خوابم
چو طوفان افکند در اضطرابم
فتد صد ساله راهم گر به گردن
ز نقش پای نتوانم گذشتن
گر اندازد حبابم سایه بر سر
بود ز افتادن گردون گران‌تر
دیار قحط شد گویی تن من
که در وی گوشت عنقا شد چو روغن
نسیمی از قضا گر آیدم پیش
چو گل، اجزای من گیرد سر خویش
ازان مویم که بر ساعد زند تاب
فتاده ماهی دستم به قلاب
تن زار مرا از هم‌نشینان
نبیند کس به جز باریک‌بینان
نبینم آفت از کس بی خلافی
مگر افتم به دست موشکافی
ز ضعفم کی مدقّق را خبر شد؟
که بایست اندکی باریک‌تر شد
توانم گر گذشت از خود من زار
گذشتن از صراطم نیست دشوار
کشیده آنچنان ضعفم در آغوش
که دستم راست دست دیگران دوش
ز دست من چه کار آید ازین بیش
که آورده‌ست تاب پنجه خویش
ندارم تاب تعظیم از نحیفی
به کبرم متهم دارد ضعیفی
نمانده قوت رفتن ز خویشم
ضعیفی چند گام آورده پیشم
نیابم بر تن ضعف آنقدر دست
که بینم ساعدم در آستین هست
ز ثقل ناخنم شد پنجه افگار
ستیز دیگرانم نیست در کار
ندارم بر شکست نفس خود دست
گرفتارم به دست نفس، پیوست
دلم از ضعف نتواند تپیدن
نفس دارد معافم درکشیدن
مرا منزل نه غرجستان نه غورست
سواد اعظم من، چشم مور است
چو گیرد در زرم از پای تا سر
ز گل نقصان شود یک خرده زر
چو کلکم بر ورق حرفی نگارد
قلم، موی سر خویشم شمارد
نیفتد تا ز هم از رعشه در مشت
به بند جامه‌بندم بند انگشت
اگر بیند چو خس در بوستانم
کشد بلبل به سوی آشیانم
نکرده هیچ بیرون ضعفم از مشت
به بازو رفته انگشتر ز انگشت
درین بستان‌سرا یا رب کجا ماند
که با خویشم صبا همره نگرداند
عجب نبود گرم پنهان بود راز
که نتوانم ز دل حرفی کشم باز
نشستم آنقدر از ضعف خاموش
که شد چون غنچه گفتارم فراموش
ز بس ضعف نفس در سینه بینم
نفس چون صبح در آیینه بینم
به فرض ار پشّه‌ای بر من نشیند
تنم را نقش پای خویش بیند
ز بس ضعف بدن موری تواند
که سوی خرمن ماهم کشاند
نمی‌دانم که ضعف از من چه کم کرد
تواند موی را تیغم قلم کرد
فتاد از ضعف این ننگم به گردن
که نتوانم دل خود را شکستن
بده انصاف، با این ضعف و سستی
کشم تا کی خمار تندرستی؟
بحمدالله که شد اعضای من سست
که دست از ضعف نتوانم ز جان شست
چنان از ناتوانی رفت هوشم
که تا امروز، دی دارد به دوشم
بدین صورت که بینی ناتوانم
به نوعی ناامید از دوستانم
که با این ضعف اگر کوه آیدم پیش
ندارم تکیه الّا بر دل خویش
مرا بر رفتن گامی دریغ است
مگر بر زانویم آیینه تیغ است؟
بود سطح نگینم گر گذرگاه
به جان آیم ز ناهمواری راه
چو نتوانم زدن با همرهان بال
چو طفلان پای برچینم ز دنبال
ندارم زور پای از پی کشیدن
به همراهان بود مشکل رسیدن
کنم دایم حدیث ضعف اظهار
ندارم دست‌پیچی جز تن زار
نیابد از عصا دستم خراشی
اگر مو را توان دادن تراشی
ندارم بر شکست آستین دست
که بین ساعدم در آستین هست
درین ضعفم اگر سوزند، شاید
که دود از آتش من برنیاید
مرا گر سایه موری کند زیر
کند عاجزترم از ناخن شیر
به غیر از نسبت اینجا نیست منظور
گرفت از بال سیمرغم پر مور
ز پیری شاکرم چندان که گویی
که زورم شد دو چندان از دو مویی
بود رشک مه نو جسم زارم
کز آسیب اشارت در حصارم
نمی‌جنبانمش چون باد، گستاخ
عصا آسوده در دستم به از شاخ
اگر رنگ حنا دستم نیفشرد
چو مرجان خون چرا در پنجه‌ام مرد؟
ز ضعفم سر به سودا آشنا نیست
به سر داغم کم از سنگ آسیا نیست
فلک یک جو به حال من نپرداخت
ز ضعفم در شکاف گندم انداخت
رگم کز ضعف آرامش‌پذیرست
به روی پوست، موجی بر حریر است
مده گو، زحمت پیراهنم کس
حریر پوست، پیراهن مرا بس
چنان زد ناتوانی در تنم چنگ
که شد زرد استخوانم را چو بیرنگ
چو دیدم ناتوانی کرده سستم
ز لطف شاه، استمداد جستم
به یک دم لطف شاهم قوتی داد
که قوت‌های پیشم رفت از یاد
مسیحایی مرا بر سر فرستاد
که یمن مقدمش جان نوم داد
شهنشاهی که از تاریخ عالم
رساند پادشاهی تا به آدم
زری در کیسه کون و مکان نیست
که بر سکه شاه جهان نیست
زبان خامه‌ام چون گوهر افشاند
شهاب‌الدین محمد بر زبان راند
فلک در جنب قدر او خیالی
ز ملک او زمین هند، خالی
جهان گر داشتی وسعت ازین بیش
نهادی همتش گامی دگر پیش
فلک قدرا! سلیمان بارگاها!
ملایک سیرتا! انجم سپاها!
مگو، زور طبیعت شد ز دستم
ز زخم صید پرس احوال شستم
مرا زور طبیعت برقرار است
درین دریا گهر بیش از شمارست
به مدحت گوهر آرم آنقدر پیش
که نشماری جهان را یک صدف بیش
مرا سرگرم کن در مدح‌خوانی
نداند شمع پیری از جوانی
نشد کام خزان حاصل ز باغم
دهد گل تا دم آخر چراغم
چو بردارد ز خاکم لطفا شاهی
چو داغ از اخترم افتد سیاهی
***
خراسان نیست آن کشور که آسان
توان برداشتن دل از خراسان
به فردوسم مبر گو قسمت از طوس
من و حرمان طوس، افسوس افسوس
نمی‌گویم خراسان این و آن است
اگر نیک است اگر بد آشیان است
جوانی را در ایران صرف کردم
به پیری هند گردید آبخوردم
خدا داند که از هر جستجویی
به جز مشهد ندارم آرزویی
ندارم بر همای جنت افسوس
خوشم چون جغد با ویرانه طوس
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۱ - تعریف توکل و قصه رهزن فقیر شده و حال بت‌پرست تارک دنیا
زنده‌دلی بهر تماشای هند
رفت ز کشمیر به اقصای هند
راهزنی دید، شده خرقه‌پوش
لب به جز از ذکر الهی خموش
پختگی از هر طرف آموخته
چون نفس از گام زدن سوخته
وادی تجرید شده منزلش
رنگ تعلق نه در آب و گلش
رایحه‌ای از نفسش مشک ناب
برگ گلی از چمنش آفتاب
در همه دل کرده چو اندیشه جا
با همه چشمی چو نگاه آشنا
فسق به تقویش مبدل شده
آرزوی نفس معطل شده
بسته دلش بر کمر از توبه کیش
عزم جدالش به جدل‌های پیش
از عمل خویش گرفته کنار
شسته سیاهی ز بدن صبح‌وار
کرده به العفو بدل الصبوح
چیده گل توبه ز باغش نصوح
از می حق، مست اناالحق شده
نیستی‌اش هستی مطلق شده
شسته ز آلودگی نفس، دست
ماهی توفیق فکنده به شست
سوخته اعمال بد خویش را
ساخته مرهم جگر ریش را
آنچه توان گفت ز بد کان شده
کرده و از کرده پشیمان شده
بر زره کینه، تغافل‌فروش
خرقه رحمت چو سحابش به دوش
دانه تسبیح ز مژگان تر
در کفش از آبله سیراب‌تر
تافته رو از همه کس بی ریا
وز دو جهان، روی به سوی خدا
کرده سر کوه ندامت مقام
آمده قانع به حلال از حرام
دید جوان زنده‌دلش خیره ماند
وز روش روشن او تیره ماند
گفت به رهزن که چه حال است این
با همه نقصان، چه کمال است این
سوی ورع گشت که رهبر تو را؟
وز چه شد این ملک مسخر تو را؟
پیشه تو راهزنی بود و بس
بال خود از شهد تو شستی مگس
گشته‌ای از تیغ به تسبیح شاد
سبحه و تیغت که گرفته و که داد؟
قاید راه تو درین ره که شد؟
مشتری جنس تو در چه که شد؟
بادِ که افشاند بهار تو را؟
سنگ که زد شیشه کار تو را؟
نخل تو را بود جز آتش حرام
گلشن قدسش ز چه رو شد مقام؟
راهزن از وی چو شنید این مقال
دُر ز صدف ریخت به تقریر حال
گفت که روزی به هوای درم
دربدرم داشت سراغ کرم
قامت خود چون علم افراختم
وز مژه چون خامه قدم ساختم
کس خبر از کعبه جودم نداد
راه به بتخانه بخلم فتاد
از در بتخانه درون آمدم
بی درمی یافت که چون آمدم
خانه‌ای از سیم و زر آراسته
بیشتر از خواسته، ناخواسته
رشک خم باده ز یاقوت ناب
روزن او، طعنه‌زن آفتاب
از زر و سیمش در و دیوار پر
همچو صدف فرش زمینش ز دُر
آب گهر گر حرکت داشتی
ساحتش از سیل بینباشتی
بود در آن خانه بتی از رخام
برهمنی برده به پیشش قیام
ناخنی از پنجه تواناترش
سلسله پا شده موی سرش
رشته جام ساخته زنار او
محض توجه شده در کار او
دل ز خیال همه پرداخته
عشق بتی را بت خود ساخته
بند تحیر زده بر پا و دست
بی‌حرکت مانده چو بت، بت‌پرست
گفتمش ای بر سر این گنج امیر
با قدری سیم و زرم دست گیر
رخ ز غم زر شده چون زر مرا
مفلسی آورده بدین در مرا
من ز فراق درمم خوار و زار
خفته تو بر روی درم سکه‌وار
بخل مکن پیشه به دلسوزی‌ام
بر تو نوشته‌ست قضا روزی‌ام
عشق درم در دلم افکنده شور
گر تو نبخشی، بستانم به زور
کیسه تهی، دست تهی، دل تهی
نیست در افلاس مرا کوتهی
حسرت زرهای توام کرده داغ
ساخته روشن طمعم را چراغ
من به سوال از وی و او در جواب
لب ز سخن شسته به هفتاد آب
کرده سکوت ابدی اختیار
همچو زبانی که بیفتد ز کار
جامه چو بر قد سوالم ندوخت
چهره‌ام از آتش کین برفروخت
تا به غضب تیغ برافراشتم
تخم وجودش به عدم کاشتم
بر قفسش تیغ چو روزن گشاد
مرغ دلش در قدم بت فتاد
داعیه کردم که ببینم دلش
تا چه شد از سجده بت حاصلش
دست چو بردم به دل بت‌پرست
جای دل او بتم آمد به دست
بس که دلش واله و حیران شده
آینه صورت جانان شده
آینه‌اش لیک هم‌آغوش زنگ
عکس در او مانده چو صورت به سنگ
بر دلش افتاد مرا چون نظر
آتش غیرت ز دلم کرد سر
تیغ فکندم ز میان در زمان
دامن پرهیز زدم بر میان
درصدد ترک مناهی شدم
محرم توفیق الهی شدم
کم ز برهمن نه ای، ای خودپرست
دامن حق را نگذاری ز دست
چند چو بهمان و فلان زیستن؟
کم ز برهمن نتوان زیستن
ای به گمان خوش که مگر عاقلی
غافلی از خود، که عجب غافلی
بر هوس خود چو شکست آوری
دامن معشوق به دست آوری
گرچه به هر حرف نهد خامه سر
لیکن ازان حرف ندارد خبر
واله معشوق شو آیینه‌وار
کز تو شود صورت او آشکار
چشمه فیض از دل دانا طلب
گوهر سیراب ز دریا طلب
نغمه ناهید ز ناهید پرس
راه به خورشید، ز خورشید پرس
شعله نماید به خود از نور خویش
راه به پروانه مهجور خویش
تا نکند مرغ، غلط، راه باغ
هر طرف افروخته گل صد چراغ
قدسی مشهدی : مثنوی‌ها
شمارهٔ ۳۳ - در شکایت از احوال خود و ستایش عشق
من چه کسم؟ غم‌زده بی‌کسی
بر سر گرداب ملامت خسی
نغمه من، ناله شب‌گیر غم
دایره‌ام حلقه زنجیر غم
آب دم تیشه خورد ریشه‌ام
سنگ کند تربیت شیشه‌ام
مولد من شعله بود چون شرر
تکیه‌گهم تیغ بود چون کمر
بی مدد، از ضعف ننالم چو نی
عمر به تلخی گذرانم چو می
چون نخورد زخم پیاپی تنم؟
چوب ته تیشه گردون منم
در جگرم شهد، شرنگی کند
در قدحم باده دورنگی کند
راه به جیحون شده از گریه‌ام
دُر به صدف خون شده از گریه‌ام
از گذرم خاک کند سرکشی
در جگرم، آب کند آتشی
زخم به ناسور سپارد دلم
گریه به طوفان نگذارد دلم
لعل شود خاک چو گیرم به دست
زهر شود می، چو شوم می‌پرست
صبح مرا خنده نیامد به لب
عمر تلف شد چو کواکب به شب
در جگرم بس که فرو برده چنگ
ناخن گردون شده چون لاله، رنگ
ذره‌صفت بس که تنک‌مایه‌ام
خاک، تنفر کند از سایه‌ام
داده دلم ناخن غم را خراج
بر سر هدهد زده از شانه تاج
سایه نیفکنده هما بر سرم
تیغ کشیده به سر از هر پرم
سبزه بود آتش گلخن مرا
دانه شرارست به خرمن مرا
زخم مرا مشک بود خانه‌زاد
لاله من رسته ز خاک مراد
سینه کوه است پر از ناله‌ام
داغ سیه‌کاسگی لاله‌ام
تیره شد از پاس نفس سینه‌ام
زنگ بود جوهر آیینه‌ام
خار بود موی چو گل بر تنم
حلق فشارد زه پیراهنم
پیکرم از ثقل نفس دردناک
سایه‌ام از ضعف نیفتد به خاک
پنجه غم می‌کشدم کو به کو
شانه کند دست‌درازی به مو
هیچ دل از سوختنم نیست داغ
ز آتش من برنفروزد چراغ
همسفرانم همه خرسنگ راه
همنفسانم چو نفس عمرکاه
داغ من از کوشش مرهم خجل
سینه چاکم ز رفو منفعل
پیکرم از رشته زبون‌تر شده
دل ز گره، بار صنوبر شده
کس نکند رقص به روم و به چین
کش به چراغم نرسد آستین
برق بلا، داغ ز مهجوری‌ام
سیل فنا، تشنه معموری‌ام
خون جگر چون نفسم بسته شد
لاله و گل در چمنم دسته شد
چرخ به هر صید که بگشاد شست
خورد بر او تیر و مرا سینه خست
نقش پی مور بود مار من
چنبر گردون، گره کار من
خون دلم باده بی‌غش بود
آبخورم چشمه آتش بود
کار من از خویش برآرد شکست
دست مرا بند بود، بند دست
رشته من در گره افتاده به
مغز نی آنجاست که دارد گره
غم ز دلم زنگ کدورت برد
داغ دلم آب ز ناخن خورد
بر بدنم، موی کند ارقمی
یک سر مو نیست ز عیشم کمی
روز خوش من شب هجران بود
دود در آتشکده ریحان بود
کی دلم از درد حزین می‌شود؟
شیشه چو بشکست، نگین می‌شود
جغد بود مرغ سرایی مرا
داده خدا گنج عطایی مرا
تافته همت ز دو عالم سرم
قوت پرواز شکسته پرم
طبع مرا زهر ز می خوشترست
تیر نی از ناله نی خوشترست
چند غبار دل ایران شوم؟
چند کنم صبر و پشیمان شوم؟
نعل سفر کاش در آتش کنم
سوی دکن رفته فروکش کنم
آب دکن شویدم از دل غبار
بندر صورت شوم آیینه‌وار
***
ای ز هوس گشته چنین تیره‌روز
آتشی از عشق به دل برفروز
جلوه حسن است ز دیوار و در
کور نه‌ای، بخل مکن در نظر
ای که دل از غم نخراشیده‌ای
عافیت خویش کجا دیده‌ای؟
هست به هر گوشه بتی جلوه‌گر
خفته به چشم تو چو کوران نظر
سینه بی غم نخراشد کسی
سنگ به ناخن نتراشد کسی
بی‌خردان را نبود غم به دل
کشتی خالی ننشیند به گل
دل به جز از غم نگشاید ز کس
لعل به الماس توان سفت و بس
چشمه سنگ است پر آب زلال
چشم تو خشک آمده عینک مثال
گریه برد جانب مقصود، راه
تا نبود قطره نروید گیاه
دیده چو در گریه بخیلی کند
جامه مقصود تو نیلی کند
داغ غمت گر نبود بر جبین
مرگ به از زندگی اینچنین
گر نبود عشق در آب و گلت
مار سیاه است نفس در دلت
بر جگر آن داغ که ناسور نیست
آینه‌ای دان که در او نور نیست
سنگ‌شود شیشه برای شکست
گِل به ازان گل که نه خاریش خست
خسته نه‌ای، دست به کاری بزن
بر چمن عشق گذاری فکن
گاه چو بلبل جگری می‌خراش
گه چو صبا بوی گلی می‌تراش
عقل برِ عشق ندارد بها
قدر زمرد نپذیرد گیا
نور رخ مجلس و باغ است عشق
آب گل و تاب چراغ است عشق
عشق بود شبنم گلشن‌فروز
عشق بود کوکب افلاک‌سوز
عشق دهد رخت خرد را به آب
شمع چه حاجت به ره آفتاب؟
عشق بود واسطه بیش و کم
عشق بود بانی دیر و حرم
بر همه جا تافته چون آفتاب
سوخته اوست چه آتش چه آب
لب مگشا جز ز پی حرف عشق
عمر همان به که شود صرف عشق
وصل خوش و فرقت جانکاه ازوست
فربهی و لاغری ماه ازوست
تا کندش داغ به تن محترم
سینه شده مهر ز سر تا قدم
بر طرب آن قوم که دل بسته‌اند
ذوق غم عشق ندانسته‌اند
عشق مجرد بردت پیش دوست
عشق چو مویت به در آرد ز پوست
گرم‌روانند درین رهگذار
بر سر الماس قدم، برق‌وار
آنچه به جز عشق تو را حاصل است
گر همه جان است که بار دل است
عشق نکویان ز جهان کم مباد
گر نبود عشق، جهان هم مباد
در دل عاشق نکند جا هوس
بر سر آتش ننشیند مگس
غم نفروشند به سیم دغل
خاک، لگد کی خورد از پای شل؟
تا نکنی صاف دل از تیرگی
در طلب عشق مکن خیرگی
ساغر این شعله همان آتش است
پیرهن نشئه، می بی‌غش است
عشق نسوزد دل افسرده را
خاک فشانند به سر مرده را
قابل غم، جان بلاکش بود
هیزم این شعله ز آتش بود
قرص مه و مهر به خوان فلک
بی نمک عشق، ندارد نمک
عشق کشد سلسله بر استخوان
رسم بود دام کشیدن نهان
زنده عشقند چه مرد و چه زن
نیست درین باب کسی را سخن
عقل بود بهر هوس چاره‌ساز
عشق ز هر عقل بود بی‌نیاز
بند و جنون ناخن و خارا بود
کی روش شعله مدارا بود؟
گرچه نم از خاک برد آفتاب
دجله نگردد ز فروغش سراب
جز سخن عشق زبان هرچه راند
چون سخن لال نفهمیده ماند
ختم کنم بر سخنش چون نفس
بر کفنم عشق نویسند و بس
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱
به نام خدایی که روز نخست
به پیمانه‌ام کرد پیمان درست
زد از داغ سودا گلی بر سرم
می عشق خود ریخت در ساغرم
ز پیمانه زد طبل بر بام دل
می معرفت ریخت در جام دل
دویی را ز دیر و حرم دور کرد
خرابات را بیت معمور کرد
به یادش نوای نی آوازه یافت
نفس دم به دم زو دم تازه یافت
به ذکرش گل و لاله در باغ مست
به جام تهی رفته نرگس ز دست
خُم از فیض نظاره‌اش بحر نور
نیاورد چون تاب یک جرعه، طور؟
اثر کرده سوداش در هر دماغ
گل از باده رحمتش تردماغ
***
بهارست ای محتسب، شور چیست؟
بر اهل خرابات این زور چیست؟
شدی دشمن می به دوران ما
ندانم چه می‌خواهی از جان ما
نه ما و تو از قید آزاده‌ایم
تو در زرق و ما در می افتاده‌ایم
مکن بر خراباتیان اشئلم
بیندیش از باطن صاف خم
چه افتاده مطلب تو را زین خروش؟
ببین جوش خم را و چندین مجوش
ازین نشئه فیض برنا و پیر
تو هم ساغری گیر و نامش مگیر
دمی گوش خود محرم ساز کن
تو هم صوفی‌ای، وجد آغاز کن
نه این رقص ما کرده‌ایم اختراع
تو را نیز دستی بود در سماع
کی از حال دردی‌کشان آگاهی
که دوران به ایشان شود منتهی
تو را نیست از کینه شیشه سود
مبادت که نفرین کند در سجود
ز اشک قدح لازم است اجتناب
که شب‌ها نرفته‌ست چشمش به خواب
به باغ از پی دشمن می‌پرست
به نفرین زند بر زمین تاک، دست
دل‌آزرده می‌سوزد افلاک را
چو خون شد، مرنجان دل پاک را
برو شیخ در طعنه ما مپیچ
ریا گر نباشد، تو باشی و هیچ
حدیث خراباتیان گوش کن
گرت خوش نباشد فراموش کن
به دست سبو توبه کن از ریا
مس خویش زر کن ازین کیمیا
ردای ورع کن به صهبا گرو
بیاور بدین کهنه، ایمان نو
درخت ریا را بکن بیخ و بن
به دست سبو، توبه از توبه کن
زدی سنگ بر شیشه ای خودپرست
ز سنگ تو بنگر چه دل‌ها شکست
ز وسواس، نه حلق داری نه دلق
گرفتار زرقی، گرفتار زرق
مریدانه بردار پیمانه را
به دست آر دل، پیر میخانه را
مگو خم چرا تن قوی کرده است
به خون دل تاک پرورده است
چه سرها که شد خاک در پای خم
مبادا تهی، سر ز سودای خم
ندانم ز فرموده می‌فروش
به خلوت‌نشینی که می‌گفت دوش
غنیمت ندانی اگر گور مفت
چرا بایدت زنده در گور خفت
به می ریختم سبحه را چون حباب
کلوخ ریا را فکندم در آب
به اهل ریا آشنا نیستم
که چون نشئه از می جدا نیستم
ریا را دل از غصه خون کرده‌ام
عجب دشمنی را زبون کرده‌ام
به یک دست برداشت پیمانه را
کجا شد ادب پیر میخانه را
ازین حق به تزویرپوشان مباش
وزین دین به دنیافروشان مباش
لب ساقی‌ام ساغری داد دوش
که خون در رگ لعل آمد به جوش
چه دولت بود در سر این خاک را
که در بر کشد ریشه تاک را
مرو فصل دی جز به بزم شراب
که آنجا بود گرم‌تر، آفتاب
***
الهی ندامت عطا کن مرا
به قلب رقیق آشنا کن مرا
سرشکی عطا کن ز اندازه بیش
که یک دم کنم گریه بر حال خویش
ز اشکم نمی بخش گلزار را
که از یاد آتش برد خار را
کند تا به کی لاله داغم به داغ؟
مرا هم عطا کن گلی زان چراغ
به جز من در آتش کسی را مسوز
درین کار هم بر شریکم مدوز
برونم کش از شهر دلبستگی
سرم ده به صحرای وارستگی
ز عشقم به دل آتشی برفروز
مرا در تمنای سوزش مسوز
بدانی، گر از عشق یابی خبر
که جان مرا هست جان دگر
به دل یافتم عشق و آثار وی
ز ویرانه بردم به سیلاب، پی
نباشد اگر عشق مشکل‌گشا
شود سوده پهلو ز بند قبا
بود در چمن عشق اگر آبیار
ز هر قطره شبنم چکد صد بهار
کند فیض او گر به گلشن عبور
شود چشم نرگس نظرگاه نور
کجا می‌رسد کس به فریاد کس
نباشد اگر عشق فریادرس
عجب گر عمارت پذیرد دلی
مگر عشق در آب گیرد گلی
نیرزد جوی خرمن اعتبار
مگر عشق نقصان کند یک شرار
که سیلی زند بر رخ شک و ریب؟
مگر عشق دستی برآرد ز غیب
که سازد جهان را مسخر تمام؟
برآید مگر تیغ عشق از نیام
اگر شبنم عشق یاری کند
تواند خزانی بهاری کند
ضعیفان گر از عشق یابند دست
شود عاجز از پشّه‌ای فیل مست
ز عشق ارجمندی کند ارجمند
بود بخت افتادگانش بلند
فروشند گر می به بازار عشق
فسردن نداند خریدار عشق
نباشد گر از عشق فرزانگی
بود عقل زنجیر دیوانگی
کسانی که عشق آرزو کرده‌اند
می دلخوشی در سبو کرده‌اند
نیابد گر از عشق پایندگی
چه لذت برد خضر از زندگی
ز عشق است گنج معانی پدید
درِ فیض را عشق باشد کلید
جنون کرد در عشق تا جامه نو
خرد شد به چاک گریبان گرو
توان عالمی را ز عشق آفرید
ندانم که عشق از چه آمد پدید
به محشر که از خاک سر بر کند؟
مگر عشق هنگامه‌ای سر کند
به محشر که خیزد ز خواب عدم؟
مگر دردمد عشق در صور، دم
که را اشک خونین به صحرا برد؟
مگر ناخن عشق بر دل خورد
که بر صفحه دل نگارد رقم؟
مگر عشق روزی کند سر، قلم
کجا گنج و هر کنج ویرانه‌ای؟
مگر عشق ویران کند خانه‌ای
بود حسن، آزاد از انگشت رد
مگر دست در دامن عشق زد؟
مکن عیب دیوانه عشق کیش
که عقلش ز فرزانه بیش است بیش
نشد حاصل از خرمن مه، جوی
بکارد مگر عشق، تخم نوی
چه خیزد ازین عالم مختصر؟
مگر عشق سازد جهانی دگر
کجا پی برد خضر آنجا که اوست
مگر عشق رهبر شود سوی دوست
نپیچی گر از حضرت عشق سر
نیفتی چو نقش قدم دربه‌در
چه گرمی بر عشق خواهد نمود؟
که از جان عاشق برآورده دود
نداری سر عشق، بشنو سخن
به آتش چو پروانه بازی مکن
بود عشق، مهر شهنشاه دین
ستایش‌گر عشق را بس همین
شهنشاه دین‌پرور حق‌پرست
که حق داده فانوس عدلش به دست
کفش را طبیعی‌ست بذل درم
بود جوهر ذات دستش کرم
ز خرج کفش دخل دریا و کان
به یک دم برآورد کردن توان
جهد دشمنش گر به کوه از کمند
رگ سنگش افعی شود در گزند
کند خنجرش آب نصرت به جوی
ز تیغش عروس ظفر سرخ‌روی
چو خواهد کند وصف قدرش رقم
تیفتد ز دست عطارد قلم
چنان انتقام از ستمگر کشید
که از تیغ رنگ بریدن پرید
جهانی به مهرش بود پای‌بست
که دل می‌برد حسن عهدش ز دست
رسد گر به عهدش ز تیهو نیاز
زند بخیه در بیضه بر چشم باز
ز عدلش جهان پر ز برگ و نواست
بقایش بود تا جهان را بقاست
***
گدازانم از آرزوی سخن
ندارم به جز گفتگوی سخن
سخن را مدد گر ز من می‌رسد
به فریاد من هم سخن می‌رسد
قلم را زبان تا به حرف آشناست
به جز در سخن ایستادن خطاست
چو عزم تماشای عالم کنم
مگر در سخن پای محکم کنم
کسی کو زبان در دهن آفرید
زبان را برای سخن آفرید
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۲
سخن بهر جسم زبان است جان
سخن بس گرامی‌ترست از زبان
سخن چیست، پیرایه نفع و ضر
که هم خیر محض است و هم محض شر
که بخشد به جز صانع جان و تن؟
سخن را زبان و زبان را سخن
عیان است از معنی کن‌فکان
که اول سخن زاد و آخر جهان
سخن را همین بس بود اعتبار
که ناشی شد اول ز پروردگار
سخن باده است و زبان می‌فروش
شناسنده هوش و خریدار گوش
به گوش شهان، گوهر شاهوار
برای سخن می‌کشد انتظار
ز دل تا زبان وز زبان تا به گوش
ازین نشئه دارند جوش و خروش
گواهی دهندش به حسن قبول
کلام خدا و حدیث رسول
روان روان در ریاض بدن
بود شبنمی از بهار سخن
سخن مایه کفر و ایمان بود
سخن آفریننده جان بود
سخن کرد احیای جان در بدن
که گوید ز جان گر نباشد سخن؟
سخن را خریدار نشمرده سست
بود از سخن سکه زر درست
رموز معانی بیان می‌کند
نی خشک را تر زبان می‌کند
به ابرو سخن گر ندادی زبان
نمی‌بود ابرو اشارات‌دان
سخن چیست، سرمایه خیر و شر
که هم پرده‌دارست و هم پرده‌در
لب از وی گهر سفتن اندوخته
زبان را زبان‌دانی آموخته
سخن آفتاب است و لب مشرقش
سخن هست عذرا، زبان وامقش
ز نقدش بود پر چو همیان قلم
که تا شد نگون، ریخت بر روی هم
ازو گوش‌ها پرگهر چون صدف
وزو زنده بر مرده دارد شرف
گهی رشته نظم را گوهر است
گهی تارک نشر را افسرست
چو یوسف رود جانب چاه گوش
که ناخن زند بر دل از راه گوش
رموز معانیش باشد بیان
بود لوح محفوظ علمش زبان
سزد بر ورق گر ز آب سخن
سیاهی، سیاهی بشوید ز تن
نکردی اگر همتش یاوری
قلم را که دادی زبان‌آوری؟
به خضر قلم می‌دهد از دوات
ز سرچشمه قیر آب حیات
سخن را خموشی چو گردد گرو
شود ایمن از آفت بد شنو
سخن چون زند بانگ بر مشتری
کشد پنبه بیرون ز گوش کری
درین بوستان بلبل خوش‌نواست
جهانی ز آوازه‌اش پرصداست
سخن را خداوند چون آفرید
دو مزدور دادش ز گفت و شنید
یکی گیرد و جهل وامش کند
یکی داند و علم نامش کند
نی کلک ازین مایع نفع و ضر
گهی زهر بار آورد، گه شکر
زبان گاه ازو نرم و گاهی درشت
گهی جفت سنجاب یا خارپشت
گه از آب، آتش برانگیخته
به هم زهر و تریاق آمیخته
کند نقل مردم ز رنگی به رنگ
ازو گرم هنگامه صلح و جنگ
سخن خوب خوب است یا زشت زشت
ازو کعبه روزی شود، یا کنشت
اگر خوب گویی بیا و بگو
وگر بد، ز گفتن برو لب بشو
سخن یوسف مصر معنی بود
درین حرف، کس را چه دعوی بود
سخن را مبر گو کسی آبرو
که گلبرگ حیف است بی رنگ و بو
به دست آوری خط پایندگی
به جان سخن گر کنی زندگی
سخن آدمی‌زاده را جان بود
سخن چشمه آب حیوان بود
سخن ز آدمیت ندارد کمی
کند آدمی را سخن آدمی
سخن راست بر اوج فکرت کمند
به غیر از سخن نیست شعر بلند
ندانم سخن خلق شد از چه دست
کزو آفریدند هر چیز هست
شناسد کسی کاین چه رنگ است و بو
که جان سخن هست در دست او
مگو عندلیبان نوا می‌زنند
برای سخن دست و پا می‌زنند
سخن نور آیینه عالم است
سخن یادگار بنی آدم است
به غیر از سخن نیست نقد روان
سخن هم‌عیارست با نقد جان
بکن از صدف حال گوهر قیاس
سخن را به قدر سخن دار پاس
برای سخن جان مکرم بود
سخن راستی جان آدم بود
نکردی سخن گر به جان همدمی
چه می‌کرد جان در تن آدمی
فتاد از برای سخن‌گستری
قلم را به گردن، زبان‌آوری
سخن نوعروسی‌ست دایم جوان
بهار سخن را نباشد خزان
ز سر سخن هر دل آگاه نیست
درین پرده بیگانه را راه نیست
ز چندین خلایق درین انجمن
یکی بس بود مهربان سخن
بود در صف مرد، یک مرد جنگ
یکی بر هدف آید از صد خدنگ
سخن‌آفرین باش گو بی‌شمار
سخن‌رس یکی بس بود از هزار
سخن را به جرم سخن‌ور مسوز
دهد نسبت شب، چه نقصان به روز؟
به درد سخن‌ور کسی آشناست
که چون موی در دقت لفظ کاست
حلال است بر لفظ گشتن، حلال
نه چندان که معنی شود پایمال
درین عالم پر هوا و هوس
به شعرست خرسندی ما و بس
مگو طبعم افسرده شد از سخن
نمرده‌ست خون، لعل را در بدن
هنوزم ز معنی مدان بی نصیب
که در پرده دارم گروهی غریب
نجوشیده با هم به هم‌خانگی
همه شمع فانوس بیگانگی
فرو برده‌ام سر به دریای فکر
چو فکرم به دنبال مضمون بکر
گه فکر چون در سخن ایستم
همین بس، که از خود خجل نیستم
شراب سخن گرم دارد سرم
خرابات معنی بود دفترم
ز نظّاره شعرم بود در حجاب
که اغماض عین آورد آفتاب
عنان سخن دستگاه من است
جهان سخن در پناه من است
چو طفل سخن شوید از شیر، لب
ز کلکم کند نطق شیرین طلب
سخن فیض از طبع من می‌برد
صبا عطر گل از چمن می‌برد
ثناگوی من چون نباشد سخن؟
که جان سخن هست در دست من
بود طالعم در سخن ارجمند
سخن را ز من پایه گردد بلند
بهار معانی، بیان من است
سخن سبزه بوستان من است
چو صبح ضمیرم گشاید نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
چو کلکم کند شعر رنگین رقم
شود خشک در دست مانی قلم
شد احیای معنی در ایام من
سخن را بود سکه بر نام من
به اشعار خویشم نیاز است و بس
که احسان و تحسین نخواهد ز کس
شود نیمه گر زور بازوی من
دو عالم بود هم‌ترازوی من
نگیرم ز کس زر به عشق سخن
دهم چون قلم سر به عشق سخن
مرا در ستایش همین مزد بس
که مزد ستایش نگیرم ز کس
مرا دوستی بس بود با سخن
به غیر از سخن نیست معشوق من
به جان می‌کنم شعر را بندگی
چو لفظم به معنی بود زندگی
چو معنی گر آیم برون از سخن
بماند تهی در سخن جای من
ز هر بیت یابم روانی دگر
به هر معنی تازه جانی دگر
سخن زاده دودمان من است
اگر نیک، اگر بد ازان من است
به جز معنی از من کسی نشنود
دلم لوح محفوظ معنی بود
شود نقطه‌ای گر ز کلکم تلف
جهان پر ز گوهر شود چون صدف
سر هم‌زبانی ندارم به کس
ز غواص، شرط است پاس نفس
ندادند بی سعی، کس را هنر
صدف بهر غواص سازد گهر
چراغ معانی چراغ من است
سخن لب به لب در سراغ من است
منه بر کلام من انگشت رد
گل تازه‌ام را مکن دست‌زد
ز گوهر بساطی فروچیده‌ام
تو دیگر مسنجش که سنجیده‌ام
وگر از تقاضای رشکی به رنج
ترازوی عدلی بگیر و بسنج
به حسن سخن بس که پرداختم
ز معنی عجب صورتی ساختم
به چین گر کند جلوه نقش چنین
شود نقش دیوار، نقاش چین
کسی کو که معیار گوهر شود
چو معنی به مغز سخن در شود
کند خویش را از غرض بی‌نیاز
ز رخسار معنی کند پرده باز
بر اورنگ انصاف شاهی کند
تماشای صنع الهی کند
سخن‌سنجی آن را مسلم بود
که با طبعش انصاف توام بود
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۱
چو برزد به پرداز گل آستین
شنید از لب غنچه صد آفرین
چو نقش لبی کلکش آغاز کرد
به تحسین دستش دهان باز کرد
چو کلکش نگارد زبان خموش
جز آواز تحسین نیاید به گوش
کشد صورت نخل اگر بر ورق
نگنجد ز نشو و نما در ورق
به یک دست اگر نخل بندد به کاخ
به دست دگر، میوه چیند ز شاخ
ز یک دست او رُست تا نقش کشت
دگر دست، مزدش به خرمن نوشت
کند صورت خسته‌ای چون رقم
ز تحریک نبضش بلرزد قلم
نگارد اگر صورت زخم‌دار
جهد بر فلک ز آتش خون، شرار
ز مو، صورت ساز ناکرده سر
که ناخن زند، نغمه‌اش بر جگر
قلم نقش نابسته تاتار را
که مشکش دکان بسته عطار را
ز کلکش چنان ریخت نقش شراب
که باران نریزد چنان از سحاب
ز تردستی کلک معجزبیان
کند نقش دیوار را ترزبان
کند صورت خود چو نیمی رقم
شبیهش ز دستش ستاند قلم
ازو شکل گوی زمین بر ورق
به گردش دهد آسمان را سبق
نگارد چو بر پرده‌ای شکل شیر
دلیران نبینند سویش دلیر
به فرض ار کشد مرغ را پر نخست
ز پروازش اجزا نگردد درست
چو خواهد سمندی کشد تیزگام
شود صورتش در بیابان تمام
کجا شست تصویر پیکان گشاد؟
که در سینه خصم، آبش نداد
گر افتد ز دستش قلم در رقم
ز مژگان تصویر بندد قلم
ز پرداز صورت نپرداخته
که بهر هیولاش جان ساخته
ز بس پیش او جبهه بر خاک سود
جبین کرده مانی تهی از سجود
صنایع درین برج بیش از حد است
درش خود در خانه مقصدست
بود وصف این برج بیش از شمار
شمردن نشاید یکی از هزار
مقام شهنشاه دین‌پرورست
چه دولت که این برج را در برست
الهی بود تا ز سیر سپهر
مدار افق مطلع ماه و مهر
به دولت به کام دل شیخ و شاب
شهنشه درین برج باد آفتاب
***
رسیدم به رضوان نسب گلشنی
که جنت گلش راست نه خرمنی
نسیمش ز صنعت بهارآفرین
قلم‌های نخلش نگارآفرین
ز برگ گلش خلد رو ساخته
رطوبت به خاکش وضو ساخته
زمرّد برد سبزه‌اش را نماز
کف خاکش از لاله یاقوت ساز
دل از فیض جنت در او بهره‌مند
نظر از تماشای سروش بلند
به صحنش زمرّد برابر به خاک
به آبش توان باختن عشق پاک
درین خاک، فرش است نشو و نما
رطوبت، رطوبت برد زین هوا
به خاکش نهد ریشه در گل قدم
که از شبنمش نم رسیده به نم
طروات ز روی گلش منفعل
بلندی ز بالای سروش خجل
لب جویش از لاله رنگین چنان
که لب‌های سبزان هندی ز پان
چنارش بسی سرو را دل شکست
بود دست، بسیار بالای دست
ز سرو و صنوبر درین خاک پاک
قیامت دمد تا قیامت ز خاک
به آسوده خاک پاکش، تذرو
قیامت فروشد ز بالای سرو
ارم را دل از آرزوی گلش
پریشان‌تر از طره سنبلش
به سر نرگسش تاج زر بافته
ز چشم که یا رب نظر یافته؟
ز گل‌های الوانش از هر کنار
بساطی فروچیده رنگین، بهار
ز فریاد بلبل به صد اضطراب
بهشتی دگر جسته هر سو ز خواب
ز بس سبز رنگین درین تازه باغ
ز بوی گلش رنگ گیرد دماغ
به صحنش ز جوش گل و یاسمن
شده غنچه در بیضه، مرغ چمن
همین بس بود شاهد جوش گل
که نشنیده نام خزان گوش گل
چنان گل درین باغ، رنگین دمید
که از سایه‌اش می‌توان رنگ چید
در او بید مجنون چنان بی‌خبر
که خلخال پا کرده از موی سر
رسانیده سروش به عیّوق، تاج
زمرّد دهد سبزه‌اش را خراج
بود فرش دایم درین بوستان
بهاری که نشنیده نام خزان
ز بس ابر پاشیده بر خاکش آب
غباری ندارد هوا جز سحاب
نسیمش برون آرد از شاخسار
چو برگ گل از روی هم نوبهار
درین باغ، بیش است ازان خرّمی
که در پوست گنجد غم از بی‌غمی
بود سرمه نرگسش از حیا
گلش خندد، اما ندارد صدا
شقایق نظر بر چمن دوخته
ز نرگس نظربازی آموخته
کند بر سمن عطربیزی صبا
رطوبت فروشد به شبنم هوا
شراب قدح‌سوز دارد به جام
که دارد به جز لاله عیش مدام؟
مگر کرده نرگس به سویش نگاه؟
که افکنده از سر شقایق کلاه
مگر بود منقار بلبل قلم؟
که از بوی گل شد معطر، رقم
ندارد درین باغ عشرت کمی
گلی زین گلستان بود خرمی
چو رخسار ساقی ز جام شراب
چمن درگرفت از گل آفتاب
ز پهلوی گل شد چنان عطریاب
که چون گل دهد برگ گلبن گلاب
نمالیده چشم از شکر خواب ناز
شکفتن بغل کرده بر غنچه باز
چنان شد ز گل بار گلبن گران
که افکند از شاخ مرغ آشیان
درین بوستان طراوت‌نگار
توان جای گل، دسته بستن بهار
کند گر سوی این گلستان گذار
ارم عندلیبی کند اختیار
خط سبزه‌اش بر بیاض چمن
در انشای موزونی نارون
درین بوستان سراسر بهشت
نیابی نهالی که رضوان نکشت
درین باغ از سایه شاخسار
کند باغبان ابر رحمت شکار
بود پیش سبزان موزون باغ
ز موزونی نارون، سرو داغ
عروس چمن را کند زیوری
چو آیین جعفر، گل جعفری
چو گل‌های رعنا درین لاله‌زار
خزان را پس پشت کرده بهار
ازین باغ رفتن نباشد صواب
چرا می‌رود چشم نرگس به خواب؟
گلستان بود گر چنین دلربای
کند قدسیان را گلستان‌ستای
***
به سحر آن که ترتیب گرمابه داد
بنای بهشتی بر آتش نهاد
به حمام شد توبه‌ام رهنمون
که آن از درون شوید، این از برون
نگاری چنین، کس نپرداخته
چو می، آب و آتش به هم ساخته
تفاوت نه در وی گدا را ز شاه
به آلودگی بد، چو لطف اله
هوایش رطوبت‌فزای دماغ
می از شیشه‌اش کرده روشن چراغ
ز دیوار صحنش به نقش و نگار
ز بتخانه چین برآید دمار
درین خانقه از یسار و یمین
تجردپرستان خلوت‌نشین
بود مجمع فیض هر خلوتش
عجب انجمن‌هاست در خلوتش
در او پهلوی هم، چو گل در چمن
بلورینه‌ساقان سیمینه‌تن
دمش آتش از آب آرد پدید
چنین آتشین باطنی کس ندید
زلالش چو آلایش آشکار
تواند که شوید ز دل‌ها غبار
جواهرنشان گشته دیوار و در
ز هر جوهرش آب و تاب دگر
نیابی درین خانقه هیچ تن
که از چرک دنیا نشوید بدن
بخیلی که در خلوت او نشست
ز آلودگی شست یکباره دست
شب و روزش آتش بود زیر پای
ولیکن ز تمکین نجنبد ز جای
ز دولت دهد حسن فرشش نوید
کند مرمرش کار بخت سفید
مزاجش تر و گرم مانند روح
ز فیضش تن خاکیان را فتوح
ندانم خرد داده جای از چه فن
در آغوش یک روح، چندین بدن
حریمی که خواهی گدا، خواه شاه
گذارند بر آستانش کلاه
برای جدارش جواهرتراش
دل کان، به فولاد کرده تراش
بود مجمع صبح خیزان در او
چو دیده، بدن قطره‌ریزان در او
برد فیض عامش صغیر و کبیر
به صحنش مساوی غنی و فقیر
وجودش بود منکران را دلیل
که آتش گلستان شده بر خلیل
ز رشح رطوبت ز دیوار و در
صدف‌وار، فرشش ز لولوی تر
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۲
بر آتش بود عود در گلخنش
مشام آرزومند پیرامنش
خضر کرده آبش ز سرچشمه صاف
هوایش به عمر ابد در مصاف
چو آیینه سنگش مصفا بود
ز جامش چو می نشئه پیدا بود
به وصف جدارش کنم چون تلاش
جواهرتراشم، نه کاشی‌تراش
به صحنش بود گرم، بازار نور
بود آتشش از تجلای طور
به حمام شاه جهان از قدیم
خَضِر آورد آب و آتش کلیم
کند حرف زیبش چو اندیشه سر
عرق‌وار ریزد گهر بر گهر
به هم آتش و آب درساخته
وز آن نقش گرمابه برساخته
گرش در ندارد خزینه، به جاست
ز سیم روان ایستادن خطاست
گروهی به خدمت ز کارآگهی
همه کیسه‌ها پر ز دست تهی
تهی‌کیسگان را در او جا خوش است
بود گنج، اما زرش آتش است
چو دست کریمان گشاده درش
غلو کرده شاه و گدا بر سرش
گشوده دری با دل سوزناک
به تکلیف ناپاک و اخراج پاک
ز هر جانبش حوض صافی سرشت
دهد یاد از سلسبیل بهشت
بر اطراف حوضش ز بس انبساط
به آب طرب، غسل کرده نشاط
ز آبش بتانند آشفته حال
که ناگه نشوید سیاهی ز خال
ز روزن کند گر به آبش نگاه
غبار سَبَل شوید از چشم، ماه
درون و برون را سحاب و چمن
که شوید غم از دل، غبار از بدن
ز شبنم عنان بهارش به دست
چو فصل خزان لیک عریان‌پرست
جهانی در او غوطه‌زن سربه‌سر
همه تا به گردن در آب گهر
ندانم به این رونق احتساب
چه سان مرمرش کرده در سر شراب
گدایی که آید بدین خانقاه
بود بی کلاه و کمر پادشاه
گرفته چنان شعله‌اش طبع آب
که دودش به سنبل دهد آب و تاب
بود آهکش از سفیداب صبح
به نور و صفا برده است آب صبح
طلسمی خرد ز آتش و آب بست
که بر خاکش از باد غم نیست دست
بر اهل زمین و زمان روشن است
که خورشید، یک جامش از روزن است
کی آنجاست بخشنده‌تر، کس ز کس؟
تواضع به یک تاس آب است و بس
ز جمعیت آب و آتش به هم
ز هر خاطری فرد افتاده غم
هوایش چو باد خطا مشک‌بوی
کند چون خطایی ز تن پاک موی
صلا گر زند بر خواص و عوام
چه حیرت، که گرمابه‌اش گشته نام
اشارت به احضار جمع است و بس
دم آب هرجا کند گرم، کس
برآیند ازین کعبه اهل صفا
درآیند هریک به کیشی جدا
ز فیضش دماغ جهانی ترست
مزاجش، مزاج می احمر است
مکش گو خرد دست ازان خانه باز
که در وی توان کرد پایی دراز
چو داغ دل عاشقان خراب
خراب است بی فیض آتش، خراب
جهان را شبیهی چو حمام نیست
که در وی بسی جای آرام نیست
چو گیرد سحاب از بخارش رواج
نیفتد به بحرش دگر احتیاج
ز مال جهان هیچش اسباب نیست
کمالش به جز آتش و آب نیست
جز این منبع عیش شاه و گدا
که دیده‌ست در زیر گنج اژدها؟
به گرمی گرو برده است از شراب
کز اعجازش آتش نمیرد در آب
هوایش ز بس می‌کند نشئه سر
حریفان دماغ از عرق کرده تر
فسون را به نیرنگ گوید سبق
به تردستی از خشت گیرد عرق
ز گرمی در و بام او قطره‌بار
که دیده‌ست یک جا تموز و بهار؟
چه جادوگری فرشش آموخته؟
که در سنگ آتش برافرخته
شنیدم ز هر خشتش این ساز را
که من مکتبم، مشق آواز را
کند استخوان شکسته علاج
هوایش بود مومیایی‌مزاج
کند گر در او جای، رویینه‌تن
ملایم‌تر از موم سازد بدن
عزیزست گرمابه هر جایگاه
به تخصیص گرمابه پادشاه
تر و گرم، دیو از کسی شست دست
که احرام مسجد ز گرمابه بست
دهد مرد را از طریق فلاح
پی عزم میدان مسجد، سلاح
زدم حرف گرمابه بس بی‌دریغ
دگر زین سخن مُهر بِه، سنگ و تیغ
***
زهی مسجد پادشاه جهان
که دارد ز بیت‌المقدس نشان
خوشا قدر این خانه کز احترام
بود ثانی اثنین بیت‌الحرام
مقدس حریمی چو قدس خلیل
به وصفش زبان وقف ذکر جمیل
شمارند با کعبه‌اش توامان
که دیده‌ست مسجد به این عز و شان؟
شرافت همین بس، که اهل حجاز
به این مسجد آرند روی نیاز
بر این در دعا کرد صبح و دمید
بنایی به این میمنت کس ندید
ندیده بهشتی چنین، هیچ‌کس
که دربانی‌اش کرده رضوان هوس
ز بالای منبر، خروشان خطیب
چو در گلشن از شاخ گل عندلیب
مقیم درش را برای نجات
کفاف است موج حصیرش برات
شب و روزش از پرتو مهر و ماه
دو گازُر، پی نامه‌های سیاه
ز بس حاجت اینجا روا می‌شود
کفیل اجابت، دعا می‌شود
که دیده چنین مسجدی محترم؟
فضای حریمش محیط حرم
بود از حرم عزتش بیشتر
خدا را به این خانه باشد نظر
کند دسته مژگان خود آفتاب
که جاروب‌کش یابد اینجا خطاب
نمایان در او کعبه وقت نماز
ز محراب، در بر حرم کرده باز
بود حلقه در کعبه فریادرس
بر این در بود حلقه ذکر و بس
ملک گرد شمعش ز پروانه بیش
زد از نقش فرشش فلک فال خویش
بود کعبه‌اش توامان در حسب
به بیت‌المقدس رساند نسب
به توفیق محراب کرد از دو سوی
به یک قبله پشت و به یک قبله روی
نهال دعایش دهد بر، مراد
درین خانه، باشد اثر خانه‌زاد
ز بیت‌المقدس دهندش درود
کند کعبه در پیش سنگش سجود
ملک خواهد اینجا ز روی نیاز
به قصد تقرّب، گزارد نماز
به حسن و صفا در بساط زمین
ندیده کسی مسجدی این‌چنین
بود خانه کعبه همسایه‌اش
بود بیت معمور در سایه‌اش
ز طوبی تراشیده رضوان درش
فلک اولین پایه از منبرش
به فرشش گذاری چو روی امید
شود نامه چون سنگ مرمر سفید
به تعمیر فرشش سزد بی‌درنگ
که آرد به دوش از صفا، مروه سنگ
فضایش بود مشرقستان طور
ستون‌های مرمر، علم‌های نور
جدارش چو گوهر سراسر سفید
صدف‌وار از سنگ مرمر سفید
چنین مرمری کس ندارد به یاد
تو گویی که مشرق درین خانه زاد
مگر کعبه را زین عمارت، نگاه
شناسد به سنگ سفید و سیاه
به هندم قوی شد ازان رو امید
که خاک سیه راست بخت سفید
اثر بی‌شمارست و در انتظار
دعای که اینجا نیاید به کار؟
اگر پاک، اگر راست، اینجاش جاست
چه دل‌های پاک و چه صف‌های راست
چه حیرت گر این مسجد باصفا
کند حلقه در گوش خود کعبه را
چو شاه جهان در محل نماز
به محراب آورد روی نیاز
ازین روی شاید اگر خاص و عام
بخوانند ذوقبلتینش به نام
نشسته به مسجد شهنشاه دین
بلی هست محراب مسجدنشین
میسر در آن، دیدن پادشاه
که باشد ز مسجد سوی قبله راه
جهان را دو چشمند مردم‌نشین
یکی خانه کعبه و دیگر این
به وقت دعای شه از هر طرف
ملایک چو پاکان زده صف به صف
زند چون موذن به طاعت صلا
اثر می‌کند انتظار دعا
چه گویم ز قدرش که چون است و چند
که گوید موذن به بانگ بلند
نداند جز اخلاص در وی دعا
در آب و گلش نیست بوی ریا
به فرموده شاه گردون وقار
فلک، ثانی کعبه کرد آشکار
ندیده چنین مسجدی کس به خواب
که تا کعبه کرده‌ست رفع حجاب
چراغش که قندیل ازان برفروخت
به جز روغن فیض چیزی نسوخت
دلیلش بود روشن و روشناس
چو فانوس با آن که دارد لباس
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۴
مرا بود از دوستان دوستی
که بودیم چون مغز در پوستی
مدقّق چنان در خفیّ و جلی
که از دقتش دق کند بوعلی
رصدبند قانون ناز و نیاز
ز دل ره به دل کن چو تسبیح ساز
سر صدق کیشان ز جوش و خروش
چو صبح از گریبان برآید به جوش
چو افکند صبح ضمیرش نقاب
نهد بر زمین پشت دست آفتاب
نیرزد به سیم دغل بی خلاف
برش تیزبازاری موشکاف
شفا، یک مسیحادم از کوی او
اشارات، درسی ز ابروی او
بود علم اشفاق بر طاق ازو
رسیده به معراج، اشراق ازو
به مشّائیان دامنی برفشاند
کزان فلسفی را بر آتش نشاند
تن بخردی، جان فهمیدگی
ازو تازه، ایمان فهمیدگی
بر علم او، علم‌ها جهل محض
..............................
..............................
ز انشای او نقره تازگی
تتبّع ز املای او برملا
نمایان ادافهمی‌اش از ادا
پذیرد ز آشفتگی، خرمی
برش کار درهم، کند درهمی
گلیم ضلالت ازو تارتار
برآورده از جهل، علمش دمار
که دید از خراسان چنین گوهری؟
که هر ذره دارد به مهرش سری
غباری که برخیزد از خاوران
بود سرمه چشم یونانیان
ز یونان فهمیدگی هرکه خاست
بود پیش حرفش الف‌وار، راست
اگر خواند از حکمتش یک ورق
ارسطو بشوید کتاب از عرق
دهد جکمتش می چو در پای خم
فلاطون می‌اش را بود لای خم
به انداز معنی چنان می‌رسد
که جویای گوهر به کان می‌رسد
چو بیند ز کس نقطه‌ای را سقیم
به بالین ز اصلاحش آرد حکیم
نه از کم کند کم، نه از بیش بیش
بود محض انصاف در کار خویش
قبولش ز صد نکته بوالعجب
به تحسین بیجا نجنبانده لب
ز قدر سخن، با سخن اکتساب
کند آنچه با کان کند آفتاب
خمی در نمازش مسلم بود
به این راستی آدمی کم بود
کند زندگی بر مراد سخن
چو او کی رسد کس به داد سخن؟
اگر زر به خروار، اگر در به من
نگیرد ز کس تحفه غیر از سخن
***
شبی شد مرا زالکی میهمان
که زال فلک بود پیشش جوان
ز تاریخ خود یاد آرد همین
که آمد ملک پیش ازو بر زمین
خجل ششدر ابرویش از گشاد
وجودش خیالی چو خال زیاد
همین است از سن خویشش به یاد
که پیش از ازل داده دندان به باد
جهان بود از روز و شب ناامید
که می‌گشت موی سیاهش سفید
به صد قرن پیش از فلک گشته پیر
ازل شسته در پیش او لب ز شیر
لب گور، خندان ز خندیدنش
اجل مویه بر گر خود از دیدنش
ز بس ناتوانی قدش کرده خم
طبق‌زن شده فرج و بینی به هم
به تنگ آمده گوشه‌گیری ازو
کمانی که دیده‌ست تیری ازو؟
کند گر ز گیسوی خود گرد پاک
کند جای چون دانه در زیر خاک
درین خاکش آب و هوا ساخته
چو مشک، آب در پوست انداخته
ز چشمش که از روشنی ساده است
گو افتادن، اندر گو افتاده است
شده میخ‌کوب قدم مشت او
خمیدن خمیده‌ست در پشت او
چو نی پوستش خشک بر استخوان
ز تحریک باد نفس در فغان
ز تحریک گیسو، تنش دردناک
برای اجل، تلّه زیر خاک
فرو ریزد از رعشه دستش ز هم
چو دست لئیمان ز باد کرم
ضعیفیش از پوست برچیده آب
چو مشکی که خشکیده در آفتاب
چو یاران ناساز از یکدگر
ندارند اعضایش از هم خبر
تن از بی‌غذاییش چون نال بود
که قوتش همین خوردن سال بود
نیالوده از لقمه کام هوس
غذایش همین خوردن سال و بس
که دیده‌ست زالی به سامان چنین
ز چین، فرج بالای هم تا جبین
عذارش کبود ابلق از خال نیل
فروهشته بینی چو خرطوم فیل
دو دندان پیشش به حدی دراز
که با آن کند بند شلوار باز
بر اعضای او رسته موی درشت
ز قاقم برش نرم‌تر، خارپشت
ز چرخ کهنسال، بدپیرتر
ز نقد بخیلان زمین‌گیرتر
سرش گشته خالی به سودا ز هوش
زبانش ز شیر سخن، پاک‌دوش
وجودش سبک‌تر ز بال مگس
همین در تنش جان گران بود و بس
ز گند دهانش نفس در گریز
ز نور نظر، دیده‌اش پاک‌بیز
کدویی‌ست از مغز خالی سرش
اسیر بلا رعشه در پیکرش
ز سرپنجه با رعشه دارد ستیز
حصار اجل را تنش خاکریز
سر رفته در دوش را، چون کشف
برآرد گهی بهر آب و علف
گه از چرخ نالان بود چرخه‌وار
گه از ضعف پیچان چو تار
گرو برده رویش به سردی ز دی
اجل جان نبرده ز دیدار وی
به نادیدنش زندگی در گرو
کند داس ابروی او جان درو
اجل را ز دیدار او صد فتوح
خط چین پیشانی‌اش قبض روح
زهی رعشه‌ناکی که روز نخست
ز سیماب گردیدش اعضا درست
به ناخن جدا مو ز اندام کرد
تن از کندن مو چو بادام کرد
همین صرفه‌اش بس ز قد دو تا
که موی سرش بافد انگشت پا
بدل گشته صبح امیدش به شام
چراغ دلش کرده روغن تمام
چنان کرده خود را به خال کبود
که آورده گویی فلک را فرود
برون رفته از پوشش خواب و خور
که دیده‌ست انبانی از هیچ پر؟
چو چادر به دوش افکند دم مزن
چه به زان که باشد اجل در کفن؟
***
ازان خم شد از غمزه مژگان یار
که خوابیده، بهتر کند نیزه کار
چه گویم ز باریکی آن کمر؟
ز معنیّ باریک، باریک‌تر
شهیدان خود را کند گر کفن
ببالند بر خویش، یک پیرهن
به زلفش قوی شانه را دست زور
ز عکس لبش چشم آیینه شور
***
نشاط است در آسمان و زمین
به عالم که دیده‌ست سوری چنین؟
فضای جهان پر زر و زیور است
تو گویی فلک یک صدف گوهرست
فلک زین چراغان سورست داغ
که چون لاله از خاک روید چراغ
جهان برگ عشرت ز بس کرده ساز
طرب را دهن مانده از خنده باز
به رقص آسمان شد جدا از زمین
همین است معراج عشرت، همین
کند رقص از ذره تا آفتاب
ندیده چنین روز گیتی به خواب
***
بود نغمه آن غارت هوش‌ها
که جایش طرب رفته در گوش‌ها
چو از پرده ساز، سر بر کند
رود پرده گوش چادر کند
عروسی بود رهزن عقل و هوش
که بی‌پرده از لب نباید به گوش
نزد هرگز از دلبران چگل
به جز نغمه در پرده کس راه دل
زند زلف خوبان به صد اضطراب
ز تحریر آوازشان پیچ و تاب
***
بود با هوا بد، جواهرفروش
که رفت آب گوهر به گرما ز جوش
ز بس در بدن‌ها هوا کرد کار
جهد از بن مو عرق چون شرار
هوا شد چنان گرم از تاب میغ
که شد آتش‌افشان دم سرد تیغ
***
نمایان چو ماه نو از لاغری
چو ابروی خوبان، همه دلبری
***
که دیده جز این توپ گیتی‌گشا؟
که غاری کند کار صد اژدها
***
حریفان خوش از سردی روزگار
که بازی نسوزد ز کس در قمار
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۵
ز حرمان کشکاب جو دم زنیم
دل از هجر گندم، چو گندم دو نیم
***
طریق ادب را نکو پاس دار
که نخل ادب، دولت آرد به بار
تواضع به رفعت رساند نصب
بود جوهر ذات دولت، ادب
چو ابرو شود در تواضع دو تا
ز عزت کند بر سر دیده جا
تواضع ز رفعت کند آگهت
ادب سوی دولت نماید رهت
ادب با تواضع چو گردد قرین
سرت را رساند به چرخ برین
چو طی طریق ادب داد دست
ز نقش پی‌ات نقش دولت نشست
تو را گر ادب باشد آموزگار
به دولت رسی در سرانجام کار
ادب نور آیینه دولت است
ادب نقد گنجینه دولت است
بزرگان که شایسته افسرند
نهال ادب را به جان پرورند
ادب با تواضع چو گردد یکی
دگر در بزرگی نماند شکی
چو گردد به دولت ادب همنشین
ز در آید اقبال و بوسد زمین
کسی را که دولت بود راهبر
به پای تواضع کند راه، سر
به تسلیم دشمن شود دوستت
چو افتی، نیفتند در پوستت
پس از شعله اخگر منادی ده است
که از سرکشی، خاکساری به است
تواضع ندارد کسی را زیان
به دوش از خمیدن کند جا کمان
به عبرت نظر کن به چرخ برین
که شد از تواضع بلند اینچنین
ز تعظیم تا شد مه نو دو تا
چو ابرو کند بر سر دیده جا
بدن در گداز از غرور سرست
دلیلش خود از شمع روشن‌ترست
به نرگس نگر کز سرافکندگی
دهد چشم یارش خط بندگی
بر دولت آرد نهال ادب
بود اوج دولت، کمال ادب
ادب جزو فضل است و نبود عجب
که ناقص بود فاضل بی‌ادب
نکو داند آن کس که دانشورست
که چوب ادب به ز لوح زرست
ادب چون کشد پای خویش از میان
ز هم بگسلد انتظام جهان
ادب را مگو بنده دولت است
ادب آفریننده دولت است
ادب بر سر علم و فضل است تاج
ادب می‌کند بی‌ادب را علاج
چو نرگس فکند از ادب سر به پیش
تو سازیش هم‌چشم معشوق خویش
ز پروانه این نکته آموختم
که از ترک پاس ادب سوختم
نباشد نهان پیش اهل تمیز
که یوسف به مصر از ادب شد عزیز
ز منزل که و مه رود بر کران
نباشد چو پای ادب در میان
نگیرد خردمند ازان کس شمار
که لوح ادب نبودش در کنار
دل از کودک بی‌ادب خون شود
بزرگی که شد بی‌ادب، چون شود؟
بود بی‌ادب درخور سوختن
ز پروانه می‌باید آموختن
ز هر علم، علم ادب بهترست
نگویی که از علم ادب کمترست
ادب را گرامی‌ست اصل و نسب
ز ایمان حیا، وز حیا زاد ادب
تکبر به خاک افکند افسرت
تواضع به گردون رساند سرت
ندارد گریز آتش از آتشی
ز سرکش کند کاف چون سرکشی؟
محال است بی خاکساری کمال
بود در زمین ریشه هر نهال
تواضع بود در جوانی هنر
نه هنگام پیری ز ضعف کمر
در افتادگی باشد آزادگی
نباشد گر از عجز، افتادگی
شهیدان ز تیغ بلا جسته‌اند
ز افتادن افتادگان رسته‌اند
ندانست چون شمع، کس زندگی
که شد سرفراز از سرافکندگی
چه بیند کس از دعوی خار و خس؟
نگیرد گر افتادگی دست کس
دهد آینه با همه سادگی
به دل عکس را جا ز افتادگی
در آیینه عکس افتد و روشن است
که افتاده در قلعه آهن است
چو گردون، بداختر نباشد زمین
نخیزد کس افتاده را از کمین
کند طوف گرد زمین آسمان
که باشد زمین، جای افتادگان
در افتادگی از تو امن است کاخ
نمی‌لرزد از باد، افتاده شاخ
بود سربلندی در افتادگی
تهیدستی، آرد بر، آزادگی
من افتادگی را به جان بنده‌ام
گل نقش پا را سراینده‌ام
***
به افغان‌پرستی چو دوران مباش
صبوری کن از ناصبوران مباش
در ناصبوری برآور به گل
وگرنه خجل گردی از خود، خجل
شکیبایی از خلق باشد صواب
شود کشته سیماب از اضطراب
ز خامی مکن بر دل خویش جبر
شود پخته هر خام، اما به صبر
ز یک دانه کز صبر کاری به گل
دهد بهره صد خرمن کام دل
شود گر دو عالم سراسر کلید
بود صبر دندانه هر کلید
چه حاصل ز بیداد شب اضطراب؟
برآید ز مشرق به صبر آفتاب
شکیبنده را بس همین ماجرا
که باشد رفیق صبوران خدا
بود صبر سرمایه هر مراد
نهال صبوری دهد بر، مراد
کسی را که از صبر باشد نصیب
همین بس که نازش رسد بر حبیب
کند باده در خم چو صبری تمام
رسد از لب خوبرویان به کام
مزن طعنه بر صابران ای فضول
که میراث مانده‌ست صبر از رسول
ز صبر آسمان ایستاده به پای
ولیکن به صبری که دادش خدای
اگر مردی، از صبر دوری مکن
مکن تکیه بر ناصبوری، مکن
رود گر به بی‌صبری از پیش، راه
نماند جنین در رحم چند ماه
کند شمع چون صبر در سوختن
بود پیشه‌اش مجلس‌افروختن
چو یوسف کند صبر در قعر چاه
به مصر از عزیزی شود پادشاه
گرت هست صبری، مشو ناامید
در بسته را صبر باشد کلید
به خم از صبوری زند جوش، مل
برآید به صبر از رگ خار، گل
بنای صبوری مبادا نگون
به صبر آمد از چاه، بیژن برون
کند صبر چون غنچه بر زخم خار
برآید به تخت چمن تاجدار
مکن بر خود از سعی بیهوده جبر
گل چین شود چینی، اما به صبر
مکش از ره صبر زنهار پای
که باشد رفیق صبوران خدای
***
گریزانم از کوچه باغ هوس
مرا چاک دل، کوچه باغ و بس
اگر خاک گردد سراسر تنم
نیارد گرفتن هوا دامنم
نباشد هوا مرد میدان من
ندانم چه می‌خواهد از جان من
اگر کفچه مارت زند، زان به است
که بر خوان دونان کنی کفچه، دست
چو نخلت بود بر گیا دسترس
به هر خوان طفیلی مشو چون مگس
اگر بگذرد صید از پیش من
خدنگ طمع نیست در کیش من
مرا بی‌نیازی چنان چیره ساخت
که از یاد من آرزو رنگ باخت
ندارد به کس مرد قانع نیاز
که عید قناعت بود مرگ آز
به نور قناعت دلم زنده است
به نفرین بدم زانکه گیرنده است
گرفتن حرام است بر هوشیار
بجز جرعه باده از دست یار
به آب قناعت سرشته گلم
سر کوی عزلت بود منزلم
اگر پشت پایی زنی بر طلب
ز دریا گذشتن توان تشنه‌لب
بر آنکه طبعش طمع بنده نیست
دو عالم به یک ارزن ارزنده نیست
اگر پنجه آز برتافتی
ز ارباب همت نظر یافتی
گرفتم ز آموزگار این سبق
که نتوان گرفتن به جز راه حق
دعای مرا بس اثر اینقدر
که آهم نگیرد عنان اثر
مرا ناگرفتن چنان شد شعار
که دستم نگیرد سر زلف یار
برای گرفتن مخوان ترّهات
اجل گیردت به که گیری حیات
زهی بخت اگر باشدت دسترس
به کاری که صورت نگیرد ز کس
نویسد قلم گر حدیث کرم
قلم باد دستی که گیرد قلم!
وگر از گرفتن نداری گزیر
برو از کریمان کرم یاد گیر
خدا داند و دل که هنگام راز
بجز ناگرفتن ندارم نیاز
گرفتن سراپای عارست و ننگ
شود تیره چون گیرد آیینه زنگ
اگر وعده وصل بخشد نگار
به خون گردد آن دل که گیرد قرار!
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۶
چو همت ز هر قید آزاده باش
بشو دفتر خواهش و ساده باش
چه بهتر ز عمر طمع کوتهی
چراغ امل به ز روغن تهی
نخودوار در دیگ هرکس مجوش
کفن پوش و تشریف مردم مپوش
به یک خرقه عمری چو گل بگذران
مده تن به دیبای این سروران
طلبکار اطلس چو پوشد پلاس
ز حق می‌کند شکوه‌ای در لباس
غنی در دو عالم همان است و بس
که غیر از خدا نیست محتاج کس
به خون جگر بگذرد تا معاش
مکن بر سر خوان مردم تلاش
چو کشتی پذیرفت شبنم ز ابر
نشاید گذشت از کنارش به بحر
چنین داده‌اند اهل همت قرار
که عاشق نگیرد سر زلف یار
درختی که از بار نگرفت بر
نیاید ز بیداد، سنگش به سر
گلی کز بهارست منت‌پذیر
مبین و مچین و مبوی و مگیر
ز خواهش چنان گشته‌ام بی‌نیاز
که شرم آیدم از دعا در نماز
چنان با تهی چشمی‌ام زود خشم
که نرگس ز خاکم دمد سیر چشم
دلم از قناعت خوش آسوده‌ است
نگاهم به حسرت نیالوده است
به حرف طلب، آشنا نیستم
شه ملک فقرم، گدا نیستم
به دست قناعت فشردم گلو
به درد شکم گو بمیر آرزو
چراغ تجرد برافروختم
بسوز ای تعلق که وا سوختم
نمی‌گردم از خلق منت‌پذیر
زبانش بگیرد که گوید بگیر!
حدیث کریمان رها کن، رها
که گوید ز حاتم به غیر از گدا؟
***
یک ممسکی را به بخشش ستود
که ای برتر از معن و حاتم به جود
نشاندند گل گرچه ایشان به باغ
ز بذل تو چون لاله داغند و داغ
به یکتایی‌ات در کرم نیست کس
سخاوت همین بر تو ختم است و بس
نماند به دست تو ابر مطیر
که در بی‌نظیری نداری نظیر
به جایی که بذل تو بگشاد دست
به غیر از گدا هرچه خواهند، هست
یکی گفتش ای ساحر نکته‌سنج
که در زیر کلک تو خفته‌ست گنج
لئیمی که در روزنش نیست دود
به خود بد بود از شباهت به جود
اگر باشدش مدح‌گستر سروش
به از میم مدح است میخش به گوش
چنین گستری مدح این بدسرشت
ثنای کریمان چه خواهی نوشت؟
ثناگوی گفتش کریم آن کس است
که ناگفتن مدح، مدحش بس است
***
مرا پاره‌نعلی که بخشد شرار
ز آیینه‌ای به که گیرد غبار
تعلق هوا دان و برگش هوس
بود ترک این هر دو، تجرید و بس
ز ننگ کریمان این کهنه‌ده
شکن چون فلاخن پر از سنگ، به
ز هر قید وارسته شو زینهار
به وارستگی هم تعلق مدار
قناعت کند عزتت را زیاد
توقع دهد آبرویت به باد
ز نخل طمع برنخورد آنکه کشت
طمع پخته و خام زشت است، زشت
ز باغ توکل گلی چیده‌ام
که چون غنچه بر خویش بالیده‌ام
زند تاب خورشید فقرم صلا
نیَم مایه‌پرورد بال هما
نیفکنده‌ام از طمع سر به پیش
زنم از که لاف ار نلافم ز خویش؟
گرفتن تمام آفت جان بود
ازان دزد نگرفته سلطان بود
بس از ناگرفتن همین حاصلم
که با صد جهان غم، نگیرد دلم
ازان ناکس این خاکدان باد پاک
که گیرد پس از مرگ، دامان خاک
چو بدمستی آز با هرکس است
مرا نشئه ناگرفتن بس است
هلال از توکل نهد کج کلاه
شود روی بدر از گرفتن سیاه
نیَم با گرفتن چنان کینه کیش
که گیرم در افتادگی دست خویش
مکن تخته‌بندش چو دستت شکست
مده فرصت ناگرفتن ز دست
ز آیینه خاطرم شرمسار
که هرگز نمی‌گیرد از کس غبار
ندارم ازان شوربختی هوس
که گیرد نمک چشم بسیار کس
کسی را کند پیروی آفتاب
که چون صبح، مویش نگیرد خضاب
مسیحا سپارد به من گر نفس
نگیرم پی امتحان، نبض کس
چو گل، مرد را بر تن از پوست دلق
بود به ز دیبای تشریف خلق
ز مردن همین بازی‌ام کرده مات
که در حشر باید گرفتن حیات
چنار از هر اندیشه فارغ نشست
که دستش ز گیرایی افشاند دست
مگیر از کسی، گر یکی ور صدست
گرفتن اگر بیش اگر کم، بد است
بود با کسی آشنایی حرام
که اهل کرم را شناسد به نام
به خون خیره شد اشک گلگون من
که داند نمی‌گیردش خون من
به چشمم نهد منّت توتیا
غباری که نگرفته باشد هوا
بود تا به خدمت مرا دسترس
نگیرم به جز پای خُم، پای کس
رسد دست گیرنده از زر به داغ
نسوزد، اگر درنگیرد چراغ
چو گیری، بگو بیش یا اندکی‌ست
کم و بیش در ناگرفتن یکی‌ست
چو ماه نو از ناگرفتن ببال
که فارغ بود از گرفتن هلال
مریزاد دستی که پیش امیر
به وقت گرفتن بود شانه‌گیر
چنان کرده نگرفتنم هوشیار
که ساغر نگیرم ز کس در خمار
گرفتن سراپا ملامت بود
سر ناگرفتن سلامت بود!
دو عالم گرفتن نیرزد به هیچ
سر از ناگرفتن چو مردان مپیچ
فروغی ندارد چراغ طلب
مسوز آرزو گو دماغ طلب
مرا حرف صلح است ازان دلپذیر
که در جنگ باشد بگیرابگیر
به فتوای همت ز برنا و پیر
بود نکته‌دان بهتر از نکته‌گیر
ز خواهش بود مرد را کاستن
که بی کاستن کم بود خواستن
جوانی مده گو به من چرخ، باز
که شادم به پیری و عجز و نیاز
اگر استخوانم شود توتیا
ز صرصر نگیرد غبارم هوا
ز مغزی نباشد تهی هیچ پوست
من و مهر دشمن که نگرفته دوست
ندارم جز این تیرگی با سپهر
که ماهش چرا نور گیرد ز مهر
درم، خوار ازان شد به چشم کرم
که از سکه گیرد روایی درم
چه خوش گفته است آن خردمند پیر
که مجنون شو اما سر خود مگیر
شد از بر گرفتن نگون شاخسار
نیاسود نخلی که بگرفت بار
چو شمع آتش از دیده افروختن
به از چشم بر دست کس دوختن
به دستی که آید ازان کار گل
به گل چیدن از کس مدارش خجل
چو نرگس کسی را که شرم است کیش
ندوزد مگر دیده بر دست خویش
ز خوان حیات ار کشی پای، باز
به از دست بر خوان مردم دراز
ز خواهش چو دل را دهی شستشوی
رود با بد و نیک، آبت به جوی
به داس ار کنی خوشه جان درو
ازان به که منت کشی نیم جو
ازان زندگی، مرگ بهتر بسی
که منت کشی بهر جان از کسی
اگر شاه منت نهد، ور گدای
مکش منت از کس به غیر از خدای
گران‌تر بود بر دلم بی‌گزاف
جوی بار منت ز صد کوه قاف
کشد اره بر فرق اگر دشمنت
به از منت دوست بر گردنت
غم منت آن کرد با جان مرد
که با گردن شمع، آتش نکرد
سبک بهتر آن را ز سر، پیکرش
که دستار منت بود بر سرش
ز منت کشد شیر نر، مادگی
ز منت نجسته جز آزادگی
به منت برآید گر از چشمه آب
شود چشمه قربان موج سراب!
به منت ز خضر آب حیوان مگیر
درین آرزو چون سکندر بمیر
ز تن پوست بهتر بود گر کشی
که منت ز تشریف قیصر کشی
به گردن ز سر شمع را منت است
ز سر، گردنش را ازان زحمت است
خوش آن کس که در کنج ویرانه‌ای
ندارد به سر منت از خانه‌ای
به صحرا رو و از جنون گیر بهر
مکش منت سنگ طفلان شهر
توکل ز صحرانشین یاد گیر
که از شهر و ده نیست منت‌پذیر
تمنا ز جیحون سوی پل مبر
مبر آبروی توکل، مبر
اگر جای آب از سبو خون کشی
ازان به که منت ز جیحون کشی
کسی را که ره بر توکل بود
کفَش بهر سیم روان، پل بود
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۷
به منت برآید اگر آفتاب
همه عمر را شب شمار و بخواب
دل از درد خواهش تنک می‌شود
گرانبار منت سبک می‌شود
ازان پست و پامال شد این‌چنین
که منت‌کش آسمان شد زمین
به رازق نداری مگر اعتقاد؟
که منت کشی بهر رزق از عباد
طمع را چنان زن به شمشیر کین
که رنگین نگردد ز خونش زمین
چنان در دل آرزو زن شرر
که روزن نیابد ز دودش خبر
حسد را چنان شعله زن در نهاد
که خاکسترش گم کند پی ز باد
***
کسی را قدم بر خطایی نرفت
که ناخوانده هرگز به جایی نرفت
چو ناخوانده هرجا رود آفتاب
رخ از زردی چهره گو برمتاب
ز خواندن ندیدیم ما جز سواد
تو ناخوانده‌ای، کس به روزت مباد
چو بالین و بستر کنی خاک و خشت
مرو بی طلب، گرچه باشد بهشت
صبا چون نگردد ازین نغمه داغ؟
که ناخوانده، بلبل نیاید به باغ
منه روی، ناخوانده در هیچ باب
که گردد ز خواندن، دعا مستجاب
ببین خواندگان را بدین واپسی
تو ناخوانده‌ای، چون به جایی رسی؟
***
دلم چون زبان قلم گشته شق
ز ربط دورویان به هم چون ورق
ازیشان به هر صحبتی کلفتی‌ست
دو روبند و بیرو، عجب صحبتی‌ست
چو خون در رگ و ریشه هم دوند
که شاید مزید فسادی شوند
سوی خبث ظاهر توان برد راه
خدا دارد از خبث باطن نگاه
به ظاهر شریکند در مال هم
به باطن حسد برده بر حال هم
به گرم اختلاطی چو شیر و شکر
ولی برق در خرمن یکدگر
خورند آنقدر آب بر یاد هم
که گردند سیلاب بنیاد هم
چو با هم نوای طرب می‌زنند
نوای دگر زیر لب می‌زنند
بود خوش‌ادا گرچه هر مویشان
ادای دگر دارد ابرویشان
نداده ز کف رشته مکر و فن
سر رشته باید چنین داشتن
به هم در نفاق از سخن‌های دور
ندیده کسی غیبتی در حضور
ازان کس که با او کسی راز گفت
ز صد عیب، یک عیب نتوان نهفت
به هم آمده راست لیکن خلاف
به جو آبشان رفته، اما نه صاف
به هم، عهد این قوم، مست است سخت
چو پیوند برگ خزان با درخت
اگر پخته گویند اگر کرده خام
به نامحرمی، محرم هم تمام
زبان‌ها ز دل دور و دل از زبان
رفیقان صدساله ره در میان
زهی ناتمامان پرداخته
که دیده‌ست انگاره ساخته؟
سخن اینقدرها ازیشان چه سود
ز تعبیر خواب پریشان چه سود
پلنگی بود سایه این گروه
که دارند پشت از دورنگی به کوه
همه تافته رشته مکر و فن
چو سوزن به دوزندگی نیش زن
بلندست در شهر و کو نامشان
بلی طشت افتاده از بامشان
نجسته‌ست یک صیدشان از کمند
بر اوراق عیبند شیرازه‌بند
چو پیوسته در شستشوی همند
چرا دشمن آبروی همند؟
چو ریزند در میزبانی عرق
ندارند جز عیب هم بر طبق
خبردار از عیب هم موبه‌موی
معاذالله از دشمن دوست‌روی
به خاک از ملاقات زانویشان
گل زعفران ریزد از رویشان
کجا این گروه و کجا اتفاق
شریکند با هم، ولی در نفاق
بود رنگ کین ظاهر از رویشان
که سرمشق خبث است ابرویشان
همه عیب‌جوی و هنرناشناس
ازین قوم، حال هنر کن قیاس
همه در جدل با خدا دم‌به‌دم
که چون رزق این بیش، ازان است کم
اگر عیب‌جویی نباشد مراد
به سی سال از هم نیارند یاد
به غفلت ز دل برنیارند دم
تمام آگهی، لیک از عیب هم
بود کوه در چشمشان کم ز کاه
چو باشد دل دیگری تکیه‌گاه
می مهر، خون در رگ تاکشان
حسد را قوی ریشه در خاکشان
چو اورادخوانان پس از هر نماز
زبان کرده در طعن مردم دراز
بود گرمخون هر سر مویشان
ولی قحط خون است در رویشان
شب و روز با هم نمک می‌خورند
ازان تشنه خون یکدیگرند
کشند از پی عیب زاندازه بیش
به هر جا سری، جز گریبان خویش
زبان‌ها یکی کرده با یکدگر
به حرفی کزان دل ندارد خبر
به دل گشته خصم مروت همه
به کف تیغ و مشتاق فرصت همه
ز هم گرچه در پرده رسواترند
همان پرده یکدگر می‌درند
چو شیر و شکر عاشق یکدگر
ولی شیرخون، زهر قاتل شکر
شکستند چون موج در کار هم
چنین گرم دارند بازار هم
به هم، دست بیعت ازان می‌دهند
که انگشت بر عیب مردم نهند
شمارند تا عیب هم را تمام
چه انگشت کز شانه گیرند وام
اگر عیب می‌بود نام هنر
که می‌بود ازین قوم بی‌عیب‌تر؟
نباشند اگر خلق یک جای، به
رسن حلقه گردد، خورد چون گره
اگر پای غیبت رود از میان
چو ماهی ندارند گویی زبان
وگر حرف غیبت شود آشکار
قطار زبان سرکند شانه‌وار
برآیند هر دم به رنگ دگر
به هم صلحشان بهر جنگ دگر
همه فرش در خانه یکدگر
ز نقش پی یکدگر باخبر
ستانند از هم دوات و قلم
که محضر نویسند بر خون هم
برآرند با هم ز یک جیب سر
که بر هم شمارند دامان تر
هنر چون خس افتاده در دست و پا
گل عیب در چشمشان کرده جا
به آزردن یکدگر بیش و کم
نشینند چون داغ بر دست هم
ببوسند دست و ببرّند پا
که از هم نباشند یک دم جدا
چو اوراق پاشیده از یکدگر
نه بی‌ربط و نه ربطشان در نظر
به دلجویی از هم سخن واکشند
ولی ریسمان از ته پا کشند
به عقد اخوت به هم داده دست
که بر یوسف آمد ز اخوان شکست
***
پریشان‌دل از دست خویشان مباش
چو از تو نباشند ازیشان مباش
ببخش ای فلک بر دل ریش من
چه نیشم زنی، چون نه‌ای خویش من
نه یوسف از اخوان مضرّت کشید
که هرکس خود از خویش دید آنچه دید
ز یار و برادر، که دانی به است؟
برادر، اگر یار و یاری‌ده است
اگر هوشمندی، به خویشان مناز
بلایند خویشان، به ایشان مناز
ندانم گروهی که فهمیده‌اند
چرا خویش را خویش نامیده‌اند
ز پیوستن خلق، تجرید به
ز پیوند، بر شاخ روید گره
همین بس ز آسیب خویش و تبار
که از خویش آتش برآرد چنار
نهالی که خودرو بود از نخست
برِ نیک ندهد چو از خویش رست
ز تن هرچه روید، نباشد به جای
بود چیدن ناخن از دست و پای
پر و بالشان خوانی و بی‌خبر
که خصمند پروانه را بال و پر
مباش ایمن از خویش و پیوند خویش
که دریا خورد لطمه از موج بیش
گهی بی‌خطر کارت افتد به راه
که گیری ز اقرب و عقرب پناه
که جز اقربا نام عیب تو برد؟
چو نردیک، از دور نتوان شمرد
حذر کن حذر کآشنا آشناست
چو بیگانه عیبت ز بیگانه‌هاست
به کار تو بیگانه را کار نیست
بجز خویش در پوستین تو کیست؟
چو دارد ازین نغمه چنگ آگهی
کند از رگ خویش، پهلو تهی
رگ و ریشه‌ات گر نباشد چه عار؟
که ناخوش بود میوه ریشه‌دار
برآن رگ ضرورست نشتر زدن
که می‌پرورد خون فاسد به تن
رگ خون خویشی پلارک بود
که خود آفت لعل از رگ بود
چه شد زین که پیوند رگ از تن است؟
که عیب بزرگت رگ گردن است
نمی‌باید از خویش ایمن نشست
که بر سنگ خارا رگ آرد شکست
ز خویشان، دل خسته ویران بود
بلی دشمن کان، رگ کان بود
به ظاهر توان یافت دشمن ز دوست
چه دانی بدی‌های رگ زیر پوست
قدسی مشهدی : ساقی‌نامه
بخش ۱۸
قلم را که دشمن بود دوستش
بجز رگ نیفتاده در پوستش
سلیمانی آورد رگ از ازل
به زنّار بستن ازان شد مثل
مپیوند با هیچ‌کس زینهار
که ناقص بود ظرف پیونددار
ازان زیستن به چه؟ نازیستن
که یک لحظه با اقربا زیستن
ببین نخل و دوری گزین از تبار
کز افزونی شاخ افتد ز بار
بود رنج باریک، خویش ضعیف
قوی‌دستی‌اش را که باشد حریف؟
نه امروزی این حرف، دیرینه است
که پیوند بر خرقه هم پینه است
ز نشو و نما کی فزاید سرور؟
نیفتد اگر دانه از خوشه دور
به خویش از ملاقات خویشان مبال
وبالند خویشان، حذر از وبال
مصیبت بود غیبتی در حضور
ز پیوستگان باش پیوسته دور
صدف را که لنگر به دریا درست
خرابیش از نسبت گوهرست
نظر کن بر آهن چو شد کوره‌ساز
که از زاده خود بود در گداز
ز خویش کج‌اندیش به قصه طی
کمان راست پیوند در زیر پی
ز خویشان کمالت پذیرد زوال
ز پاجوش، از زور افتد نهال
زهی عاقبت‌بین نیکوسرشت
کزین پیش اقارب عقارب نوشت
دلیلی عجب روشن و دلکش است
که شمع از رگ خویش در آتش است
کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟
ز مژگان خلد موی در دیده بیش
بود خاربن گر جهان سربه‌سر
گل از خار گلبن خورد نیشتر
دل از جور خویشان شود تیره بیش
بود باده ناصاف از دُرد خویش
به بیگانه کم آشناراست جنگ
ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ
ز بس رفته بر من ز خویشان ستم
چه خویشان، که بیزارم از خویش هم
برِ اهلِ معنی بود فرق‌ها
ز مضمون بیگانه تا آشنا
ز پیراهن خود نیم بی‌هراس
بلایی بود دشمنی در لباس
نباید ز خویشانت ایمن نشست
ز پیوند، هر شاخ یابد شکست
ز قطع تعلق چه بهتر بود؟
گل چیده را جای بر سر بود
نخواهی که سنگ آیدت بر بلور
ز خویشان به فرسنگ‌ها باش دور
مکن آشنایی به بیگانه سر
ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر
گرفتار خویشان و یاران مباش
که خویشان نانند و یاران آش
مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟
که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست
اگر خامه خواهد که سرور شود
پس از قطع پیوند و رگ، سر شود
چو خویشت قوی شد به او نگروی
مبادا رگ چشم هرگز قوی
به مهر برادر چرایی اسیر؟
بخوان قصه یوسف و پند گیر
صدف گرچه سر برده در زیر آب
ز پرورده خویش گردد خراب
ازین بیش، دیگر چه گفتن توان
به هم اقربا راست، خون در میان
مشو غافل از دُرد مینای خویش
برآید به گل، چشمه از لای خویش
بود امن‌تر، گر کنی آزمون
کُشش‌های تیغ از کشش‌های خون
ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟
که هرکس بدی دید، از خویش دید
به گیتی نیابی نشان حضور
مگر باشی از خویش نزدیک، دور
نشینند زانو به زانوی هم
ولی دشمن رنگ بر روی خویش
کمان گر بود سست، اگر زور بیش
بود در کشاکش ز پیوند خویش
ز نسبت بود دشمنی در جهان
چو دست شهنشاه، با بحر و کان
شهنشاه دین‌پرور دین‌پناه
فلک قدر، شاه جهان پادشاه
فلک را جمالش مهین آفتاب
جهان را وجودش بهین انتخاب
به دورش ز آفت کرم در پناه
ز عفوش به دیوار، پشت گناه
در ایوان قصرش، فلک پرده‌ای
ز جودش سخا، دست‌پرورده‌ای
چو نخل نوی، باغبان گو ببال
که پرورده در بوستان این نهال
اگر یابد از احتسابش خبر
کند تخته دکان خود شیشه‌گر
کسی را که نهی‌ش گذشت از ضمیر
خلد در جگر ناله نی چو تیر
مسافر ندارد ز نهی‌ش خبر
که با ساز ره، می‌کند راه سر
ز عدلش ستم‌پیشه را ریشه سست
شکست جهانی به عدلش درست
بود تازه‌رویی به عهدش گرو
چو خورشید، یک‌روی و هر صبح نو
ز دستش کرم شد کرامت‌مآب
به دریا نسب می‌رساند سحاب
سحاب از گوهر آب برداشته
که دُرّی چنین در صدف کاشته
جهان دیده از تاجداران بسی
به فرّ از تو بر سر نیامد کسی
به جنب جلالت چه آن و چه این
بود یک نگین‌وار، روی زمین
به فرض ار خورد آب تیغت درخت
فتد بر زمین سایه‌اش لخت‌لخت
به انداز خصم تو پبکان به کیش
چو ماهی کند رقص در آب خویش
به تیغی فتد دشمنت در غلط
که شد بیضه فولاد آن را سقط
گزیده است خصم تو را در خیال
که چون غنچه، پیکان برآورده بال
ازان آسمان آسمانی کند
که بر درگهت آستانی کند
ازان سایه خویش خواندت خدا
که چون سایه از وی نباشی جدا
***
جهان پادشاها! فلک درگها!
ز راز دل قدسیان آگها!
بود مهر، یک واله روی تو
غباری بود چرخ از کوی تو
کجا این رخ و مهر انور کجا؟
کجا چرخ و اقبال این در کجا؟
ز مهرت سرشته سراپا گلم
به عشقت فروبرده ناخن دلم
پریشان مو را به سنبل چه کار
بهارست مغزم ز بویت، بهار
ز سر، دیده را زان پسندیده‌ام
که محوست در دیدنت، دیده‌ام
ازان مایل سروم از هر نهال
که دارد هوای قدت در خیال
ندیدم ز مهرت وفادارتر
دوانیده خوش ریشه‌ای در جگر
ندیدم درین عالم آب و گل
وفادارتر از دل خویش، دل
دلم کاین وفاداری اندوخته
وفا را ز مهر تو آموخته
تو خوش بگذران روزگار مرا
به گردون مینداز کار مرا
کمین بنده آستان توام
اگر نیک اگر بد، ازان توام
قبول تو خواهم درین بارگاه
تو گر خواهی‌ام، هیچ‌کس گو مخواه
ز شاهان اگر ملک خواهی و مال
حلالت بود پادشاها، حلال
به فن، پنجه دشمنان را مپیچ
به افسون توان مار را کرد گیچ
مدان عیب، تزویر والاگهر
بود آب در شیر گوهر، هنر
بود راست ناوک، ولی وقت کار
ضرورش بود ناخن مستعار
چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟
بود روی شمشیر در کار و بس
اگر ملک خواهی که گردد زیاد
به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد
***
ندانم که بود از سلاطین دهر
که می‌گشت شب‌ها بر اطراف شهر
به هر سو به سودا سری می‌کشید
غم مفلسان را به زر می‌خرید
چو شادی ز دل‌ها خبر می‌گرفت
دلی گر غمی داشت، برمی‌گرفت
کسی را که بودی تبی تاب‌سوز
نمودی پرستاری‌اش تا به روز
ستمدیده‌ای آه اگر می‌کشید
به درد دلش در نفس می‌رسید
چو بر تنگدستی فکندی گذر
کَفَش ساختی غنچه‌سان پر ز زر
شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی
چو گل خرقه او زرآگین شدی
غریبی که دیدی ز غم پا به گل
بچیدیش تا درد غربت ز دل
چو از ظالمی گشتی آگاه، شام
به فردا نینداختیش انتقام
نبود آگه از سرّ آن نیک‌رای
به جز محرمی چند، بعد از خدای
بر آن ملک باشد خدا را نظر
که سلطان کند کدخدایانه سر
***
غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش
که مرگی بود پیری از مرگ پیش
زهی بی‌تمیزی و بی‌حاصلی
که از فکر دنیا، ز دین غافلی
ز دنیات نتوان بریدن به تیغ
غم دین نداری، دریغا دریغ
سگ نفس را رفته از کار، چشم
تو از عینکش کرده‌ای چارچشم
بقای جوانی چو گل اندکی‌ست
چه مردن، چه پیری، به معنی یکی‌ست
چو سیلاب، عهد جوانی گذشت
منم مانده چون سیل مالیده دشت