عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین گوید
سده جشن ملوک نامدارست
ز افریدون و از جم یادگارست
زمین گویی تو امشب کوه طورست
کزو نور تجلّی آشکارست
گر این روزست شب خواندش نباید
و گر شب روز شد خوش روزگارست
همانا کاین دیار اندر بهشت است
که بس پرنور و روحانی دیارست
فلک را با زمین انبازی آمد
که رسم هر دو تن در یک شمارست
همه اجرام آن ارکان نورست
همه اجسام این اجزای نارست
اگر نه کان بیجاده است گردون
چرا باد هوا بیجاده بارست
چه چیزست آن درخت روشنایی
که بر یک اصل و شاخش صد هزارست
کهی سرو بلندست و گهی باز
عقیقین گنبد زرّین نگارست
ار ایدون کو بصورت روشن آمد
چرا تیره دمش همرنگ قارست
گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله زارست
بلاله ماند این لیکن نه لاله است
شرار آتش نمرود و نارست
همی مر موج دریا را بسوزد
بدان ماند که خشم شهریارست
سپهبد میر نصر ناصر دین
که دین را پشت و دولت را شعارست
بجائی کز نیاز آنجا تموزست
نسیم جود او تازه بهارست
بجای زخم او خارا خمیرست
بجای بخششش دریا غبارست
بر شمشیر او مغفر شکافست
سر پیکان او جوشن گذارست
به پیش عزم او صحرا و دشت است
حصار دشمن ، ار چند استوارست
امارت را بلفظش اتفاقست
حکومت را برأیش اعتبارست
بکار اندر حکیم پیش بین است
ببار اندر امیر بختیارست
بشادی در کریم و چیز بخش است
بخشم اندر حلیم و بردبارست
گر او را بنده باشی عزّ و فخرست
جز او را بنده باشی ذلّ و عارست
بتیغ قهرش اندر فلسفی را
نشان جبر و آن اختیارست
بحد فضلش اندر هندسی را
طریق هندسه علم نزارست
از آن زردست دایم روی دینار
که نزد جود او دینار خوارست
امیر ار خوار دینارست شاید
کزو مدّاح او دینار خوارست
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
سپهبد خسرو خسرو شکارست
نشاط شهر یاران روز بزم است
نشاط او بروز کارزارست
بر او ممتحن را دستگاهست
بر او منهزم را زینهارست
چنان خواهند ازو خواهندگان چیز
که پنداری که نزدش مستعارست
جهان را آسمان پر نوال است
خدم را پادشاه حق گزارست
بروز جنگ مر شمشیر او را
دنی تر چیز شیر مرغزارست
ازو خواهند یمن و یسر کورا
میان یمن و یسر اندر قرارست
همانجا یمن باشد کو یمین است
همانجا یسر باشد کو یسارست
رسومش مر نکایت را مزاج است
مثالش مر جلالت را عیارست
ز حرص عفو کو دارد بگیتی
گرامی تر بنزدش اعتذارست
الا تا مایۀ ظلمت ز نورست
الا تا مایۀ نور از نهارست
الا تا هر کجا نازست رنج است
الا تا هر کجا خرماست خارست
بقا بادش چنان کورا مرادست
همی تا دور گردون را مدارست
ز افریدون و از جم یادگارست
زمین گویی تو امشب کوه طورست
کزو نور تجلّی آشکارست
گر این روزست شب خواندش نباید
و گر شب روز شد خوش روزگارست
همانا کاین دیار اندر بهشت است
که بس پرنور و روحانی دیارست
فلک را با زمین انبازی آمد
که رسم هر دو تن در یک شمارست
همه اجرام آن ارکان نورست
همه اجسام این اجزای نارست
اگر نه کان بیجاده است گردون
چرا باد هوا بیجاده بارست
چه چیزست آن درخت روشنایی
که بر یک اصل و شاخش صد هزارست
کهی سرو بلندست و گهی باز
عقیقین گنبد زرّین نگارست
ار ایدون کو بصورت روشن آمد
چرا تیره دمش همرنگ قارست
گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله زارست
بلاله ماند این لیکن نه لاله است
شرار آتش نمرود و نارست
همی مر موج دریا را بسوزد
بدان ماند که خشم شهریارست
سپهبد میر نصر ناصر دین
که دین را پشت و دولت را شعارست
بجائی کز نیاز آنجا تموزست
نسیم جود او تازه بهارست
بجای زخم او خارا خمیرست
بجای بخششش دریا غبارست
بر شمشیر او مغفر شکافست
سر پیکان او جوشن گذارست
به پیش عزم او صحرا و دشت است
حصار دشمن ، ار چند استوارست
امارت را بلفظش اتفاقست
حکومت را برأیش اعتبارست
بکار اندر حکیم پیش بین است
ببار اندر امیر بختیارست
بشادی در کریم و چیز بخش است
بخشم اندر حلیم و بردبارست
گر او را بنده باشی عزّ و فخرست
جز او را بنده باشی ذلّ و عارست
بتیغ قهرش اندر فلسفی را
نشان جبر و آن اختیارست
بحد فضلش اندر هندسی را
طریق هندسه علم نزارست
از آن زردست دایم روی دینار
که نزد جود او دینار خوارست
امیر ار خوار دینارست شاید
کزو مدّاح او دینار خوارست
شکار خسروان مرغ است و نخجیر
سپهبد خسرو خسرو شکارست
نشاط شهر یاران روز بزم است
نشاط او بروز کارزارست
بر او ممتحن را دستگاهست
بر او منهزم را زینهارست
چنان خواهند ازو خواهندگان چیز
که پنداری که نزدش مستعارست
جهان را آسمان پر نوال است
خدم را پادشاه حق گزارست
بروز جنگ مر شمشیر او را
دنی تر چیز شیر مرغزارست
ازو خواهند یمن و یسر کورا
میان یمن و یسر اندر قرارست
همانجا یمن باشد کو یمین است
همانجا یسر باشد کو یسارست
رسومش مر نکایت را مزاج است
مثالش مر جلالت را عیارست
ز حرص عفو کو دارد بگیتی
گرامی تر بنزدش اعتذارست
الا تا مایۀ ظلمت ز نورست
الا تا مایۀ نور از نهارست
الا تا هر کجا نازست رنج است
الا تا هر کجا خرماست خارست
بقا بادش چنان کورا مرادست
همی تا دور گردون را مدارست
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح یمین الدوله محمود غزنوی
باد نورزی همی در بوستان بتگر شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود
باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود
سونش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حلّه چینی شود
گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود
دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب
تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود
خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم
کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود
کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود
مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود
زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست
زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود
باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست
چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود
آب جودش بر دمد زرّین شود گیتی همه
آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود
رنج لاغر با نهاد رای او فربه شود
گنج فربه با گشاد دست او لاغر شود
گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد
چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود
اختر سعدست گویی طلعت میمون او
چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود
باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد
همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود
سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود
ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود
از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر
زرّ گیتی خاک گردد ، خاک گیتی زر شود
سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست
منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن
جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود
چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود
نعت گویی جز بنام او ، سخن ضایع شود
تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود
آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر
باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود
شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان
بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود
چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود
آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود
و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود
خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند
اسم او بر خار داری ، خار نیلوفر شود
مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی
مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود
جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود
خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود
تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا
تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود
زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام
تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود
تا ز صنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبۀ بزّاز پر دیبا شود
باد همچون طلبۀ عطار پر عنبر شود
سونش سیم سپید از باغ بردارد همی
باز همچون عارض خوبان زمین اخضر شود
روی بند هر زمینی حلّه چینی شود
گوشوار هر درختی رشتۀ گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و که بمیغ اندر شود
دفتر نوروز بندد بوستان کردار شب
تا کواکب نقطۀ اوراق آن دفتر شود
افسر سیمین فرو گیرد ز سر کوه بلند
باز مینا چشم و دیبا روی و مشکین سر شود
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
شب چو عمر دشمنان او همی کمتر شود
خسرو مشرق یمین دولت آن شاه عجم
کآفرینش بر سر دولت همی افسر شود
کافری را کو موافق شد بدل مؤمن شود
مؤمنی را کو مخالف شد بدل کافر شود
زیر هر حرفی ز لفظش عالمی مضمر شدست
زیر هر بیتی ز علمش عالمی مضمر شود
باد با دست ندیمش بادۀ سوری شدست
چرخ با پای خطیبش پایۀ منبر شود
آب جودش بر دمد زرّین شود گیتی همه
آتش خشمش بخیزد سنگ خاکستر شود
رنج لاغر با نهاد رای او فربه شود
گنج فربه با گشاد دست او لاغر شود
گر چه باشد قوّت پروردگان جان خرد
چون بمدحش رنج بیند جان خرد پرور شود
اختر سعدست گویی طلعت میمون او
چون بنزدش راه یابد مرد نیک اختر شود
باد دیدستی که اندر خرمن کاه اوفتد
همچنان باشد که او اندر صف لشکر شود
سدّ اسکندر بعزمش ساحت صحرا شود
ساحت صحرا بحزمش سدّ اسکندر شود
از عطا بخشیدن و تدبیر او نشگفت اگر
زرّ گیتی خاک گردد ، خاک گیتی زر شود
سیرت آزاده وارش ناظر آزاد گیست
منظر آزادگان بی سیرتش مخبر شود
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن
جون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود
چون بیندیشم خرد مر نظم را مانی شود
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود
نعت گویی جز بنام او ، سخن ضایع شود
تخم چون بر شوره کاری ضایع و بی بر شود
آب گردد آذر ار بر حلم او یابد گذر
باز آب ار بگذرد بر خشم او آذر شود
شست باید لفظ را تا نعت او گویی بدان
بخت باید زّر را تا تاج را در خور شود
چون ز احکامش سخن گویی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود
آنکه او را جوید ار چاکر بود مهتر شود
و آنکه زو بگریزد ار مهتر بود چاکر شود
خلق او بر دیو بندی دیو را مردم کند
اسم او بر خار داری ، خار نیلوفر شود
مهر او بر سنگ بندی موم گردد ساعتی
مدح او بر خاک خوانی چشمۀ کوثر شود
جود او گر بر بیابان اوفتد دریا شود
خشم او گر بر زمین افتد زمین اخگر شود
تا فرود آید همی بر بنده از ایزد قضا
تا دعای نیکمردان سوی ایزد بر شود
زندگانی بادش و پیروزی و شادی و کام
تا بهفت اقلیم گیتی داد را داور شود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان محمود
تا همی جولان زلفش گرد لالستان بود
عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود
تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او
تافته بودن دل عشاق را پیمان بود
مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او
کز شبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود
عارضش داند مگر کز چشم بد آید سته
از نهیب چشم بد دایم درو پنهان بود
تا جهان بودست کس بر باد نفشاندست مشک
زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود
اسب گردونست ازو گر سرو بر گردون بود
خانه بستانست ازو گر ماه در بستان بود
رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود
لشکر آرایی کند روزیکه در میدان بود
شادی اندر جان من مأوی گرفت از عشق او
شاد باش جان آنکس کش چنو جانان بود
تا نداری بس عجب کز عشق نیک آید مرا
نیک آنکس را بود کو بندۀ سلطان بود
خسرو مشرق که یزدانش بهر جا ناصرست
هر که او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود
آن کز احسان کرد با او کردگار دادگر
نیست اندر عقل کس کافزون ازان احسان بود
یمن دادش تا یمین دولت عالی بود
امن دادش تا امین ملت و ایمان بود
عفوش آنکس بیشتر یابد که جرمش بیشتر
حلمش آنگه چیر ه تر باشد که او غضبان بود
عدل او نوش روان گشته است کاندر وصف او
بیتهای شعر توقیعات نوشروان بود
هر دلی کز کین او اندیشه دارد خاطرش
آن نه دل باشد که مر اندیشه را زندان بود
فخر با خیر آن بود کز رسم او گیری و بس
علم نافع آن بود کش حجت از فرقان بود
تا جهان باشد نیابد حاسدش راحت ز رنج
رنج بی راحت بود چون درد بی درمان بود
گر چو مردم همت میمون او صورت شود
ناخن پایش باندازه مه از کیوان بود
پادشاهیها همه دعوبست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود
جود او را بر نپاید گر همه دریا بود
زخم او را برنتابد گر همه سندان بود
جاودان فرمانش باد و خود همی گوید فلک
تا مرا دوران بود محمود را فرمان بود
هر که با شمشیر تیز او بجنگ اندر شود
جانور بیرون نیاید گر هزارش جان بود
تیر گر گویی مگر ز انگشت عزرائیل کرد
تیر او را کش اجلها بر سر پیکان بود
چون بپیونداند او با قبضۀ شمشیر دست
بگسلد هرچ اندر اندام عدو شریان بود
هم کم از قدرش بود گر مجلس عالیش را
چند پهنای زمین پهنای شادروان بود
نام او آب و نبات آمد که بی آب و نبات
بر زمین جایی نباشد ور بود ویران بود
باد آن از آب داده تیغ او خیزد اگر
در جهان بر کافران بار دگر طوفان بود
زیر شادروان جم گر باد بود او را براه
کوه زیر مهد باشد باد زیر ران بود
این جهان و هر چه هست از نعمت اندر جوف او
گر تو بفروشی ، بخرّی خدمتش ارزان بود
چون گشاد کف او را راد خواندی راستی
نام رادی رود و ابر و بحر را بهتان بود
درّ معنی را سبب شد قطرۀ باران سخاش
درّ دریا را سبب هم قطرۀ باران بود
کرد محکم کردگار اندر بقای جاودان
دولتش را تا رسومش ملک را بنیان بود
گر چه سامان جهان اندر خرد باشد ، خرد
تا ازو سامان نگیرد سخت بیسامان بود
پادشاهی در جهان از نام او معروف شد
نام آن معروفتر باشد که با عنوان بود
مجلس آراید مرادش آن بود تا مجلسش
مکسب زایر شود یا مسکن مهمان بود
کی بود ایمان او همداستان کاندر جهان
ذرّه ای بدعت شود یا نقطه ای کفران بود
بیش ازین نصرت نشاید بود کورا داده اند
چون ز نصرت بگذاری زانسو همه خذلان بود
از تمامی دان که پنج انگشت باشد دست را
باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود
هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او
شاعری گردد که شعرش روضۀ رضوان بود
زانکه فعلش جمع گردانید معنی های نیک
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود
تا باصل اندر روان را با خرد خویشی بود
تا بطبع اندر زمستان ضد تابستان بود
تا همی در اول شوّال باشد روز عید
تا همی مسروقه اندر آخر آبان بود
گفت او عالی بود تا دین حق باقی بود
ملک او باقی بود تا عالم آبادان بود
گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند
قصرهای قیصران روم همچونان بود
عشق زلفش را بگرد هر دلی جولان بود
تا همی نا تافته تاب اوفتد در زلف او
تافته بودن دل عشاق را پیمان بود
مرمرا پیدا نیامد تا ندیدم زلف او
کز شبه زنجیر باشد یا ز شب چوگان بود
عارضش داند مگر کز چشم بد آید سته
از نهیب چشم بد دایم درو پنهان بود
تا جهان بودست کس بر باد نفشاندست مشک
زلف او را هر شبی بر باد مشک افشان بود
اسب گردونست ازو گر سرو بر گردون بود
خانه بستانست ازو گر ماه در بستان بود
رامش افزایی کند وقتی که در مجلس بود
لشکر آرایی کند روزیکه در میدان بود
شادی اندر جان من مأوی گرفت از عشق او
شاد باش جان آنکس کش چنو جانان بود
تا نداری بس عجب کز عشق نیک آید مرا
نیک آنکس را بود کو بندۀ سلطان بود
خسرو مشرق که یزدانش بهر جا ناصرست
هر که او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود
آن کز احسان کرد با او کردگار دادگر
نیست اندر عقل کس کافزون ازان احسان بود
یمن دادش تا یمین دولت عالی بود
امن دادش تا امین ملت و ایمان بود
عفوش آنکس بیشتر یابد که جرمش بیشتر
حلمش آنگه چیر ه تر باشد که او غضبان بود
عدل او نوش روان گشته است کاندر وصف او
بیتهای شعر توقیعات نوشروان بود
هر دلی کز کین او اندیشه دارد خاطرش
آن نه دل باشد که مر اندیشه را زندان بود
فخر با خیر آن بود کز رسم او گیری و بس
علم نافع آن بود کش حجت از فرقان بود
تا جهان باشد نیابد حاسدش راحت ز رنج
رنج بی راحت بود چون درد بی درمان بود
گر چو مردم همت میمون او صورت شود
ناخن پایش باندازه مه از کیوان بود
پادشاهیها همه دعوبست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود
جود او را بر نپاید گر همه دریا بود
زخم او را برنتابد گر همه سندان بود
جاودان فرمانش باد و خود همی گوید فلک
تا مرا دوران بود محمود را فرمان بود
هر که با شمشیر تیز او بجنگ اندر شود
جانور بیرون نیاید گر هزارش جان بود
تیر گر گویی مگر ز انگشت عزرائیل کرد
تیر او را کش اجلها بر سر پیکان بود
چون بپیونداند او با قبضۀ شمشیر دست
بگسلد هرچ اندر اندام عدو شریان بود
هم کم از قدرش بود گر مجلس عالیش را
چند پهنای زمین پهنای شادروان بود
نام او آب و نبات آمد که بی آب و نبات
بر زمین جایی نباشد ور بود ویران بود
باد آن از آب داده تیغ او خیزد اگر
در جهان بر کافران بار دگر طوفان بود
زیر شادروان جم گر باد بود او را براه
کوه زیر مهد باشد باد زیر ران بود
این جهان و هر چه هست از نعمت اندر جوف او
گر تو بفروشی ، بخرّی خدمتش ارزان بود
چون گشاد کف او را راد خواندی راستی
نام رادی رود و ابر و بحر را بهتان بود
درّ معنی را سبب شد قطرۀ باران سخاش
درّ دریا را سبب هم قطرۀ باران بود
کرد محکم کردگار اندر بقای جاودان
دولتش را تا رسومش ملک را بنیان بود
گر چه سامان جهان اندر خرد باشد ، خرد
تا ازو سامان نگیرد سخت بیسامان بود
پادشاهی در جهان از نام او معروف شد
نام آن معروفتر باشد که با عنوان بود
مجلس آراید مرادش آن بود تا مجلسش
مکسب زایر شود یا مسکن مهمان بود
کی بود ایمان او همداستان کاندر جهان
ذرّه ای بدعت شود یا نقطه ای کفران بود
بیش ازین نصرت نشاید بود کورا داده اند
چون ز نصرت بگذاری زانسو همه خذلان بود
از تمامی دان که پنج انگشت باشد دست را
باز چون شش گردد آن افزونی از نقصان بود
هر که ناشاعر بود چون کرد قصد مدح او
شاعری گردد که شعرش روضۀ رضوان بود
زانکه فعلش جمع گردانید معنی های نیک
چون معانی جمع گردد شاعری آسان بود
تا باصل اندر روان را با خرد خویشی بود
تا بطبع اندر زمستان ضد تابستان بود
تا همی در اول شوّال باشد روز عید
تا همی مسروقه اندر آخر آبان بود
گفت او عالی بود تا دین حق باقی بود
ملک او باقی بود تا عالم آبادان بود
گشت قصر بندگانش قلعه های شاه هند
قصرهای قیصران روم همچونان بود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوبد
ماه رخسارش همی در غالیه پنهان شود
زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود
دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او
دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود
نه شگفتست ار بگردد زلف جانان جانور
گونۀ رخسارۀ جانان بدو در جان شود
گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد روان
ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود
ور کنی صورت بجان اندر لبش را تو بوهم
جانت از رنگ لبش همگونۀ مرجان شود
حلقۀ زلفش اگر دعوی برنگ کفر کرد
نور رخسارش همی اسلام را برهان شود
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود
هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود
جز بهشتی نیست آن رخسار جان افزای او
و آنچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود
خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود
تا بباغ نو بعالی مجلس سلطان شود
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
هر چه دشوارست بر دولت همی آسان شود
گر بجان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او
کالبد بر جانهای زندگان زندان شود
تیغ خسرو را دو برهانست در هر ساعتی
کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود
صلح را همچون دعای عیسی مریم بود
جنگ را همچون عصای موسی عمران شود
داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او
همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شدست
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود
از فراوان عکس روی زرد اعدا روز جنگ
تیغ او نشگفت زر جعفری را راکان شود
مرگ بد خواهان او را از دو گونه گشتن است
صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود
چون عدو نزدیک شد ، بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد ، بر تیر او پیکان شود
گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار
باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود
تا که مهمان شد بنزد جسم او شمشیر شاه
جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود
هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود
هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود
گر برنج اندر نهی امنش همه شادی بود
گر بحفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود
ای خداوند خداوندان ملک و سروری
سروری و ملک بی تدبیر تو خسران شود
سال نو در باغ نو ، نو دولت و شادی بود
هر دو نو ، مر دولت نو را همی ارکان شود
این بهشت بر زمین شاها ترا فرخنده باد
تا ببختت فرّخی با این بنا بنیان شود
آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت
ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود
تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود
تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود
تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار
کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود
زلف مشکینش همی بر لاله شادروان شود
دردم آن روی است و درمانم هم از دیدار او
دیده ای دردی که در وی بنگری درمان شود
نه شگفتست ار بگردد زلف جانان جانور
گونۀ رخسارۀ جانان بدو در جان شود
گر بخندد یک زمان آن لب شکر گردد روان
ور بجنبد یک زمان آن زلف مشک ارزان شود
ور کنی صورت بجان اندر لبش را تو بوهم
جانت از رنگ لبش همگونۀ مرجان شود
حلقۀ زلفش اگر دعوی برنگ کفر کرد
نور رخسارش همی اسلام را برهان شود
بس نپاید تا بروشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان شود
هجر او ز امید وصل او بود شیرین چو وصل
وصل او از بیم هجرش تلخ چون هجران شود
جز بهشتی نیست آن رخسار جان افزای او
و آنچه بفزاید هم از نادیدنش نقصان شود
خواست دستوری ز رضوان تا بهشت آید فرود
تا بباغ نو بعالی مجلس سلطان شود
خسرو مشرق یمین دولت آن کز یمن او
هر چه دشوارست بر دولت همی آسان شود
گر بجان بر خشم گیرد لحظه ای شمشیر او
کالبد بر جانهای زندگان زندان شود
تیغ خسرو را دو برهانست در هر ساعتی
کفر کان برهان ببیند ساعتی ایمان شود
صلح را همچون دعای عیسی مریم بود
جنگ را همچون عصای موسی عمران شود
داد را گر گرد برخیزد ز شادروان او
همچو عقل روشن اندر جان نوشروان شود
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شدست
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود
از فراوان عکس روی زرد اعدا روز جنگ
تیغ او نشگفت زر جعفری را راکان شود
مرگ بد خواهان او را از دو گونه گشتن است
صورتش یکسان بود گر این شود گر آن شود
چون عدو نزدیک شد ، بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد ، بر تیر او پیکان شود
گر ز آهن تن کند بدخواه او در کارزار
باد خوش چون بر تن او بگذرد سوهان شود
تا که مهمان شد بنزد جسم او شمشیر شاه
جانش اندر کالبد نزد اجل مهمان شود
هر کجا خذلان بود با عدل او نصرت شود
هر کجا نصرت بود بی عزم او خذلان شود
گر برنج اندر نهی امنش همه شادی بود
گر بحفظ اندر نهی بیمش همه نسیان شود
ای خداوند خداوندان ملک و سروری
سروری و ملک بی تدبیر تو خسران شود
سال نو در باغ نو ، نو دولت و شادی بود
هر دو نو ، مر دولت نو را همی ارکان شود
این بهشت بر زمین شاها ترا فرخنده باد
تا ببختت فرّخی با این بنا بنیان شود
آسمان راضی بباشد گر بخوانیمش بهشت
ساکنش نیز از رضای تو همی رضوان شود
تا همی خضرای او بر گنبد خضرا بود
تا همی ایوان او بر مرکز کیوان شود
تا جهان باشد تو باشی شهرگیر و شهریار
کاین جهان ار بی تو ماند سخت بی سامان شود
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان محمود
نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چه چیزست رخساره و زلف دلبر
گل مشگبوی و شب روز پرور
گل اندر شده زیر نور سته سنبل
شب اندر شده زیر خورشید انور
همانا که خورشید رنگ لبش را
بدزدد که بخشد به یاقوت احمر
رخش گلستانست و میگون لبانش
به گونه به اردی بهشت و به آذر
زرنگ رخش پر گل سرخ مجلس
زرنگ لبش پر می لعل ساغر
نکوتر ز روشن رخش تیره زلفش
وگر چند روشن ز تیره نکوتر
نکوتر ز فربی است لاغر میانش
وگر چند فربی نکوتر ز لاغر
همی تابد آن زلف مشکینش دایم
همی جوشد آن خط چفته چو چنبر
بتابد به گل بر علی حال سنبل
بجوشد بر آتش علی حال عنبر
به ماه منوّرش ماننده کردم
مرا روز شب کرد ماه منوّر
شبم روز شد باز چون بازگشتم
ز ماه منور به شاه مظفر
جهاندار محمود کاندر محامد
یکی عالم است از کفایت مصور
یمین است مر دولت ایزدی را
امین است بر حکم دین پیمبر
یکی همتش را بخیر آزمودم
کز آیات رایات او هست مفخر
چو دولت جوان و چو دانش به نیرو
چو آتش بلند و چو دریا توانگر
ز عرعر تراشند منبرش ازیرا
نریزد ز باد خزان برگ عرعر
به غزنی کشد بر صنوبر عدو را
ازان خیزد از کوه غزنی صنوبر
اگر چوب عودست و کافور و چندن
از آنست کش چوب تختست و منبر
ایا زیردست تو هرچ آن مجسم
ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدّر
نه سعدی به گردون تو را نامساعد
نه مرزی به گیتی تو را نامسخر
کند زشت را فعل رای تو نیکو
کند سنگ را فعل خورشید گوهر
تو آنی که زرین شود کشتۀ تو
به پیش خدای جهان روز محشر
که زرین شود رویش و مانده باشد
ز پیکان تو استخوانهاش پر زر
نکارد به هندوستان زعفران کس
از آن پس که شان زغفران بود زیور
ازیرا که شان باشد از هیبت تو
همه ساله بی زعفران رخ مزعفر
بدان سنگ رنگ آتش آب چهره
نه آب و نه آتش هم آب و هم آذر
درختی است گویی بمینا منقش
پرندیست گویی بلؤلؤ مشجر
ز دیبای رومی ستاره نماید
ز پولاد هندی پرند مطیر
زمانست چون گوهر او مجسم
سپهرست چون شکل او نامدور
رونده است و رفتنش در مغز شیران
خورنده است و خوردنش هم جان کافر
نه با بند و آثار او بند دولت
نه با پشت و آثارش او پشت لشکر
نه وهمست و گشتنش چون وهم در دل
نه مغزست و بودنش چون مغز در سر
نه رخشد چو او رخشد از گرد هیجا
درخش مصفّا ز ابر مکدّر
بوفتی که گرد سواران برآید
بپوشد زمین و بجوشد معسکر
در اندر اجلها املها گشاده
اجلها شده با املها برابر
تو آنجا چنان باشی ای شاه گیتی
که باشد میان گوزنان غضنفر
ز فرّ تو ظاهر شده رزم دشمن
ز پیروزی کوس تو گوش او کر
بجان عدو بر تو خط اجل را
قلم سازی از تیغ وز نیزه مسطر
شگفت آید از مرکب تو خرد را
کش از باد طبعست و از خاک منظر
چو تختست بر جای و چون مرغ پران
قوامیش هم پایۀ تخت و هم پر
زمان گذشته است کاندر گذشت او
ازیرا کش اندر نیابد کس آور
برجعت بدانگونه باشد که گویی
همی بازگردد زمانه مکرر
بکردار کشتی ولیکن نه کشتی
چو کشتی به پرد ز معبر بمعبر
نجنبد چو لنگر گران گشت کشتی
روان گردد او کش گرانست لنگر
نپرد بکشتی کس این نوع هرگز
که پری تو ای شاه گیتی بدو در
ببالا چو صندوق نمرود باشد
بدریا چو صندوق فرخ سکندر
چو وهم اندر آید بهیجا زبیره
چو روز اندر آید به بیدا ز کردر
بگام پسین بردود گر برانی
به تقریبش از باختر تا بخاور
نه جستن کند کم ز دریا بدریا
نه منزل کند کم ز کشور بکشور
ز پیلان جنگیت گر وصف گویم
ندارد خردمند نادیده باور
نه چرخند لیکن همه چرخ گردش
نه کوهند لیکن همه کوه پیکر
از ایشان بلا بر سر بد سگالان
وز ایشان تباهی بر اعدای ابتر
چو اندر هوا کوه بر قوم موسی
چو بر قوم عاد آیت باد صرصر
چنان گردد از عرضشان دشت گویی
بموج اندر آید همی بحر اخضر
چو زنجیر داود خرطوم ایشان
که آویخته بد ز چرخ مدور
بگردون گردنده مانند و زیشان
جهانرا هم از خیر بهره ، هم از شر
ز گردون روان رجم تابنده انجم
از ایشان روان شلّ و تابنده خنجر
زمین کوه باشد چو آیند پیدا
چو اندر گذشتند چاه مقعر
بتک راه گیرند بر آب و آتش
بدندان بدرّند پولاد و مرمر
ایا پادشاهی که حکم جهان را
ز ایزد جز از تو نبودست داور
دو نعمت بزرگ آمده در دو گیتی
ز دنیا کف تو ز فردوس کوثر
نشد جز بتو پادشاهی ستوده
نشد جز بتو شهریاری مشهر
تویی و آفتابست دهر و فلک را
یکی جود گستر یکی نور گستر
ازو نزد تو نور و دایم تو اینجا
ز تو نزد او قدر و او دایم ایدر
جهان و بزرگی و دولت تو داری
مر این هر سه را بگذران و بمگذر
ز بهر تو دولت ، نه تو بهر دولت
ز بهر سر افسر ، نه سر بهر افسر
ثنا جانور گشت با سیرت تو
ز هر چیز حکم بقارا مدخر
سخن : جسم و جان و خرد : نظم و معنی
قلم : عمر و سمع و بصر : حبر و دفتر
همی تا نسوزد بآب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت و ملک برخور
متابع ترا دولت و عید فرّخ
مسخر ترا عالم و بخت چاکر
ولی را همه طالع سعد بیحد
عدو را همه اختر نحس بیمر
زهر ماده ای نرش فاضلتر آید
در اعدای تو ماده فاظلتر از نر
گل مشگبوی و شب روز پرور
گل اندر شده زیر نور سته سنبل
شب اندر شده زیر خورشید انور
همانا که خورشید رنگ لبش را
بدزدد که بخشد به یاقوت احمر
رخش گلستانست و میگون لبانش
به گونه به اردی بهشت و به آذر
زرنگ رخش پر گل سرخ مجلس
زرنگ لبش پر می لعل ساغر
نکوتر ز روشن رخش تیره زلفش
وگر چند روشن ز تیره نکوتر
نکوتر ز فربی است لاغر میانش
وگر چند فربی نکوتر ز لاغر
همی تابد آن زلف مشکینش دایم
همی جوشد آن خط چفته چو چنبر
بتابد به گل بر علی حال سنبل
بجوشد بر آتش علی حال عنبر
به ماه منوّرش ماننده کردم
مرا روز شب کرد ماه منوّر
شبم روز شد باز چون بازگشتم
ز ماه منور به شاه مظفر
جهاندار محمود کاندر محامد
یکی عالم است از کفایت مصور
یمین است مر دولت ایزدی را
امین است بر حکم دین پیمبر
یکی همتش را بخیر آزمودم
کز آیات رایات او هست مفخر
چو دولت جوان و چو دانش به نیرو
چو آتش بلند و چو دریا توانگر
ز عرعر تراشند منبرش ازیرا
نریزد ز باد خزان برگ عرعر
به غزنی کشد بر صنوبر عدو را
ازان خیزد از کوه غزنی صنوبر
اگر چوب عودست و کافور و چندن
از آنست کش چوب تختست و منبر
ایا زیردست تو هرچ آن مجسم
ایا زیر قدر تو هرچ آن مقدّر
نه سعدی به گردون تو را نامساعد
نه مرزی به گیتی تو را نامسخر
کند زشت را فعل رای تو نیکو
کند سنگ را فعل خورشید گوهر
تو آنی که زرین شود کشتۀ تو
به پیش خدای جهان روز محشر
که زرین شود رویش و مانده باشد
ز پیکان تو استخوانهاش پر زر
نکارد به هندوستان زعفران کس
از آن پس که شان زغفران بود زیور
ازیرا که شان باشد از هیبت تو
همه ساله بی زعفران رخ مزعفر
بدان سنگ رنگ آتش آب چهره
نه آب و نه آتش هم آب و هم آذر
درختی است گویی بمینا منقش
پرندیست گویی بلؤلؤ مشجر
ز دیبای رومی ستاره نماید
ز پولاد هندی پرند مطیر
زمانست چون گوهر او مجسم
سپهرست چون شکل او نامدور
رونده است و رفتنش در مغز شیران
خورنده است و خوردنش هم جان کافر
نه با بند و آثار او بند دولت
نه با پشت و آثارش او پشت لشکر
نه وهمست و گشتنش چون وهم در دل
نه مغزست و بودنش چون مغز در سر
نه رخشد چو او رخشد از گرد هیجا
درخش مصفّا ز ابر مکدّر
بوفتی که گرد سواران برآید
بپوشد زمین و بجوشد معسکر
در اندر اجلها املها گشاده
اجلها شده با املها برابر
تو آنجا چنان باشی ای شاه گیتی
که باشد میان گوزنان غضنفر
ز فرّ تو ظاهر شده رزم دشمن
ز پیروزی کوس تو گوش او کر
بجان عدو بر تو خط اجل را
قلم سازی از تیغ وز نیزه مسطر
شگفت آید از مرکب تو خرد را
کش از باد طبعست و از خاک منظر
چو تختست بر جای و چون مرغ پران
قوامیش هم پایۀ تخت و هم پر
زمان گذشته است کاندر گذشت او
ازیرا کش اندر نیابد کس آور
برجعت بدانگونه باشد که گویی
همی بازگردد زمانه مکرر
بکردار کشتی ولیکن نه کشتی
چو کشتی به پرد ز معبر بمعبر
نجنبد چو لنگر گران گشت کشتی
روان گردد او کش گرانست لنگر
نپرد بکشتی کس این نوع هرگز
که پری تو ای شاه گیتی بدو در
ببالا چو صندوق نمرود باشد
بدریا چو صندوق فرخ سکندر
چو وهم اندر آید بهیجا زبیره
چو روز اندر آید به بیدا ز کردر
بگام پسین بردود گر برانی
به تقریبش از باختر تا بخاور
نه جستن کند کم ز دریا بدریا
نه منزل کند کم ز کشور بکشور
ز پیلان جنگیت گر وصف گویم
ندارد خردمند نادیده باور
نه چرخند لیکن همه چرخ گردش
نه کوهند لیکن همه کوه پیکر
از ایشان بلا بر سر بد سگالان
وز ایشان تباهی بر اعدای ابتر
چو اندر هوا کوه بر قوم موسی
چو بر قوم عاد آیت باد صرصر
چنان گردد از عرضشان دشت گویی
بموج اندر آید همی بحر اخضر
چو زنجیر داود خرطوم ایشان
که آویخته بد ز چرخ مدور
بگردون گردنده مانند و زیشان
جهانرا هم از خیر بهره ، هم از شر
ز گردون روان رجم تابنده انجم
از ایشان روان شلّ و تابنده خنجر
زمین کوه باشد چو آیند پیدا
چو اندر گذشتند چاه مقعر
بتک راه گیرند بر آب و آتش
بدندان بدرّند پولاد و مرمر
ایا پادشاهی که حکم جهان را
ز ایزد جز از تو نبودست داور
دو نعمت بزرگ آمده در دو گیتی
ز دنیا کف تو ز فردوس کوثر
نشد جز بتو پادشاهی ستوده
نشد جز بتو شهریاری مشهر
تویی و آفتابست دهر و فلک را
یکی جود گستر یکی نور گستر
ازو نزد تو نور و دایم تو اینجا
ز تو نزد او قدر و او دایم ایدر
جهان و بزرگی و دولت تو داری
مر این هر سه را بگذران و بمگذر
ز بهر تو دولت ، نه تو بهر دولت
ز بهر سر افسر ، نه سر بهر افسر
ثنا جانور گشت با سیرت تو
ز هر چیز حکم بقارا مدخر
سخن : جسم و جان و خرد : نظم و معنی
قلم : عمر و سمع و بصر : حبر و دفتر
همی تا نسوزد بآب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت و ملک برخور
متابع ترا دولت و عید فرّخ
مسخر ترا عالم و بخت چاکر
ولی را همه طالع سعد بیحد
عدو را همه اختر نحس بیمر
زهر ماده ای نرش فاضلتر آید
در اعدای تو ماده فاظلتر از نر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - نیز در مدح امیر نصر بن ناصر الدین
پدید آرد آن سرو بیجاده بر
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار
بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ
انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار
ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او
مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار
سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون
قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار
همت درگاه او عالیتر از اوج فلک
گرد شادروان او کافیتر از موج بحار
تا پدید آید رسوم و سیرت میمون او
مردمی را طالب آمد راستی را خواستار
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف
فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار
بدسکال ملک او روزی ازو اندیشه کرد
دیده در چشمش خسک شد سوی بر تن ذوالفقار
حاسدان و دشمنان را از نهیب و هیبتش
ریشه های زعفران گشته ست چون دندان مار
پاک چون دین است و عالی چون حق و شیرین چو جان
راد چون بحر و قوی چون چرخ و روشن چون نهار
قدر او اندر نیامد زیر دوران فلک
فضل او اندر نیامد زیر قانون شمار
گر نبودی عزم او دولت نبودی پیشرو
ور نبودی حزم او ملکت نبودی استوار
خواسته زی ما عزیز و خوار باشد خواستن
خواستن زی عزیز و خواسته گشته ست خوار
حلم او کوه است و جودش بحر و رایش آفتاب
قدر او گردان و حزمش سدّ و عزمش روزگار
هیچ حاصل نامد از گیتی اگر بی او بود
زو پدید آمد تو گوئی طبع گیتی هر چهار
از گرانی حلم او خاک و ز پاکی طبع باد
از روانی حکم او آب و ز تیزی خشم نار
نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام
بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار
حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن
حق نشان و حق پسند و حق شناس و حق گزار
رحمت صرف است گویی صورتش در بزمگاه
قدرت محض است گویی باز روز کارزار
روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب
دیده گیرد تیر او از جسم جبّاران شکار
زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون
زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار
سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر
دشت یکسان است پیش حملۀ او با حصار
زو دو چیز اندر دو چیز نامور صورت گرفت
فضلش اندر اتفاق و فعلش اندر افتخار
دشمنش راهست ازو در سر دو چیز اندر دو چیز
تن به زیر اضطراب و جان به زیر اضطرار
آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج
روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار
آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر
آفتاب چرخ فرسای است و دریای سوار
از عوار و عیب دنیا هر کسی آگاه بود
تا بیامد شاه و بیرون کرد ازو عیب و عوار
گر نبودی عادت او جود نگرفتی شرف
ور نبودی دولت او ملک نگرفتی قرار
ای به هر فضلی ستوده ، وی به هر فخری پدید
امر تو دارد نهاده بر سر دولت عذار
اورمزد مهر ماه آمد رسول مهرگان
مانده زی ما از بزرگان اوایل یادگار
بر تو فرخ باد و کار تو به کام دوستان
هر کجا باشی سپهرت خاضع و یزدانت یار
تا بسیجیده ست عالم تا نگاریده ست تن
تا پسندیده ست فخر و ناپسندیده ست عار
شاه گیتی باش دائم شادکام و شادمان
صدر شاهان باش دائم کامران و کامگار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار
بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ
انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار
ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او
مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار
سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون
قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار
همت درگاه او عالیتر از اوج فلک
گرد شادروان او کافیتر از موج بحار
تا پدید آید رسوم و سیرت میمون او
مردمی را طالب آمد راستی را خواستار
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف
فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار
بدسکال ملک او روزی ازو اندیشه کرد
دیده در چشمش خسک شد سوی بر تن ذوالفقار
حاسدان و دشمنان را از نهیب و هیبتش
ریشه های زعفران گشته ست چون دندان مار
پاک چون دین است و عالی چون حق و شیرین چو جان
راد چون بحر و قوی چون چرخ و روشن چون نهار
قدر او اندر نیامد زیر دوران فلک
فضل او اندر نیامد زیر قانون شمار
گر نبودی عزم او دولت نبودی پیشرو
ور نبودی حزم او ملکت نبودی استوار
خواسته زی ما عزیز و خوار باشد خواستن
خواستن زی عزیز و خواسته گشته ست خوار
حلم او کوه است و جودش بحر و رایش آفتاب
قدر او گردان و حزمش سدّ و عزمش روزگار
هیچ حاصل نامد از گیتی اگر بی او بود
زو پدید آمد تو گوئی طبع گیتی هر چهار
از گرانی حلم او خاک و ز پاکی طبع باد
از روانی حکم او آب و ز تیزی خشم نار
نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام
بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار
حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن
حق نشان و حق پسند و حق شناس و حق گزار
رحمت صرف است گویی صورتش در بزمگاه
قدرت محض است گویی باز روز کارزار
روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب
دیده گیرد تیر او از جسم جبّاران شکار
زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون
زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار
سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر
دشت یکسان است پیش حملۀ او با حصار
زو دو چیز اندر دو چیز نامور صورت گرفت
فضلش اندر اتفاق و فعلش اندر افتخار
دشمنش راهست ازو در سر دو چیز اندر دو چیز
تن به زیر اضطراب و جان به زیر اضطرار
آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج
روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار
آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر
آفتاب چرخ فرسای است و دریای سوار
از عوار و عیب دنیا هر کسی آگاه بود
تا بیامد شاه و بیرون کرد ازو عیب و عوار
گر نبودی عادت او جود نگرفتی شرف
ور نبودی دولت او ملک نگرفتی قرار
ای به هر فضلی ستوده ، وی به هر فخری پدید
امر تو دارد نهاده بر سر دولت عذار
اورمزد مهر ماه آمد رسول مهرگان
مانده زی ما از بزرگان اوایل یادگار
بر تو فرخ باد و کار تو به کام دوستان
هر کجا باشی سپهرت خاضع و یزدانت یار
تا بسیجیده ست عالم تا نگاریده ست تن
تا پسندیده ست فخر و ناپسندیده ست عار
شاه گیتی باش دائم شادکام و شادمان
صدر شاهان باش دائم کامران و کامگار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح امیر نصر بن سبکتگین
رامش افزای باد و نیک اختر
بر ملک اورمزد شهریور
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر
رؤیت و خلق اوست جان و خرد
عزم و توفیق او قضا و قدر
تا نبینی و نشنوی سخنش
سخت بی فایده است سمع و بصر
خشم او نام ابر برد برزم
آتشین گشت ابر و قطره شرر
آسمان را عرض نهند همی
همت شاه مر ورا جوهر
آن کف راد او چه گویی چیست
آن سخا پرور عطا گستر
روزگار ملوک را شرفست
روزی اهل فضل را دفتر
رسم او فخر و فعلش از هنرست
لفظ او در و خلقش از عنبر
هر کجا مهر و کین او نبود
که شناسد که چیست نفع و ضرر
عکس شمشیر او مبارز را
آتش انگیزد از میان جگر
چه ز کاغذ کنند بارانی
چه بر زخم او برند سپر
گشت آراسته بصورت او
فلک و انجم و طباع و صور
گر ز جنس فرشته هستش خلق
پس چرا خلق او ز جنس بشر
گر بدریا رسد سیاست او
خون شود آب و ریگ خاکستر
چشم حاسد که بنگرد سوی او
مژگانش بدو کشند حشر
همه در دامن علامت اوست
هر چه اندر همه جهان مفخر
پیش او همچو پیش باد که است
هر چه اندر جهان همه لشکر
منظر اوست مجمع همه فضل
آفرین باد بر چنین منظر
عالمست آن زمین مجلس او
هر بدستی ازو یکی کشور
وهم بر همتش از آن نرسد
که نیارد ز آفتاب گذر
جای ملک اندرین همایون صدر
روی دولت بدین مبارک در
سبب جان مزاج سیرت اوست
سبب تن مزاج ماده و نر
دولت او سرست و شاهی تن
سخت ضایع بود تن بی سر
کمترین لفظ را که او گوید
دو جهان باشد اندرو مضمر
زر اگر خلق شد عزیز بدان
که کند شاه ازو لجام و کمر
گر نباشد مدیح را صفتش
چه مدیح نکو چه هزل و هذر
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر
به از و زیر گردش گردون
رحمت ذوالجلال را چه اثر
نبودش آگهی ز آز و نیاز
کهتری را کش او بود مهتر
نه ستم باشد و نه درویشی
اندر آن شهر کو بود داور
خاصه کردش بهشت چیز خدای
که بدان هشت دیدش اندر خور :
زندگانی و ملک و دولت و دین
پادشاهی و عدل و فضل و نظر
تا همی هم بر این نهاد که هست
زیر باشد زمین و چرخ زبر
جاودان شاه باش و کام روا
دوستان شاد و دشمنان مضطر
بر ملک اورمزد شهریور
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر
رؤیت و خلق اوست جان و خرد
عزم و توفیق او قضا و قدر
تا نبینی و نشنوی سخنش
سخت بی فایده است سمع و بصر
خشم او نام ابر برد برزم
آتشین گشت ابر و قطره شرر
آسمان را عرض نهند همی
همت شاه مر ورا جوهر
آن کف راد او چه گویی چیست
آن سخا پرور عطا گستر
روزگار ملوک را شرفست
روزی اهل فضل را دفتر
رسم او فخر و فعلش از هنرست
لفظ او در و خلقش از عنبر
هر کجا مهر و کین او نبود
که شناسد که چیست نفع و ضرر
عکس شمشیر او مبارز را
آتش انگیزد از میان جگر
چه ز کاغذ کنند بارانی
چه بر زخم او برند سپر
گشت آراسته بصورت او
فلک و انجم و طباع و صور
گر ز جنس فرشته هستش خلق
پس چرا خلق او ز جنس بشر
گر بدریا رسد سیاست او
خون شود آب و ریگ خاکستر
چشم حاسد که بنگرد سوی او
مژگانش بدو کشند حشر
همه در دامن علامت اوست
هر چه اندر همه جهان مفخر
پیش او همچو پیش باد که است
هر چه اندر جهان همه لشکر
منظر اوست مجمع همه فضل
آفرین باد بر چنین منظر
عالمست آن زمین مجلس او
هر بدستی ازو یکی کشور
وهم بر همتش از آن نرسد
که نیارد ز آفتاب گذر
جای ملک اندرین همایون صدر
روی دولت بدین مبارک در
سبب جان مزاج سیرت اوست
سبب تن مزاج ماده و نر
دولت او سرست و شاهی تن
سخت ضایع بود تن بی سر
کمترین لفظ را که او گوید
دو جهان باشد اندرو مضمر
زر اگر خلق شد عزیز بدان
که کند شاه ازو لجام و کمر
گر نباشد مدیح را صفتش
چه مدیح نکو چه هزل و هذر
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر
به از و زیر گردش گردون
رحمت ذوالجلال را چه اثر
نبودش آگهی ز آز و نیاز
کهتری را کش او بود مهتر
نه ستم باشد و نه درویشی
اندر آن شهر کو بود داور
خاصه کردش بهشت چیز خدای
که بدان هشت دیدش اندر خور :
زندگانی و ملک و دولت و دین
پادشاهی و عدل و فضل و نظر
تا همی هم بر این نهاد که هست
زیر باشد زمین و چرخ زبر
جاودان شاه باش و کام روا
دوستان شاد و دشمنان مضطر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقاش و آفت بتگر
تیرگی مر خط ترا بنده است
روشنایی رخ ترا چاکر
جادویی غمزۀ ترا تبع است
نیکویی چهرۀ ترا لشکر
روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک
بی نیازست ار کنی باور
پیش روی تو ماه را چه شرف
پیش موی تو مشک را چه خطر
دو رخ و دو لب برنگ و مزه
چیره آمد بر ارغوان و شکر
بر رخ تست کژدم و عجبست
زخم او مر مرا میان جگر
بی تو خوبی همه نیارد بود
با تو زاده است گویی از مادر
سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر
چنبر زلف را ز من بمپوش
کز غمش گشت پشت من چنبر
ننگری تو بمن که غمزۀ تو
دل خلد کی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی پرور
نامور میر نصر ناصر دین
آفتاب ملوک و گنج هنر
هر چه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش جوهر
چیره باشد بحر بها که خدای
باز بسته است عزم او بظفر
قدرست و قضا بروز مصاف
نتوان جستن از قضا و قدر
هر که بندیشد از مخالفتش
گردد اندیشه در دلش آذر
نگسلد داوری ز خلق نیاز
گر بجز جود او بود داور
گویی از خوی نیک او یزدان
بسر عقل بر نهاد افسر
فضل او را بعمر نوح تمام
نشمرد مردم ستاره شمر
بدرخشد چو ز آسمان خورشید
معنی مدحش از میان فکر
هر کرا در زمین بدو ره نیست
نیست او را بر آسمان اختر
نفع بی او همه زیان کاریست
چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر
منظری دارد او که گویی هست
آفرین خدا از آن منظر
مخبری دارد او که موجودست
مایۀ فضلها در آن مخبر
جود او چیست ابر بی گریه است
علم او چیست بحر بی معبر
صبت او چیست گردش فلک است
که نباشد مگر بشغل سفر
ور چه همواره در سفر باشد
سفرش همچنان بود که حضر
کشوری نیست بر زمین که نشد
نام او سایر اندر آن کشور
صفت و نعت او به روم و به چین
همچنان ظاهرست که ایدر
از خبر بر عیان قیاس کنند
که عیانرا بود دلیل خبر
باثر کردن آن خجسته کفش
از فلک بی کنایه فاظلتر
اثر او بساعتست و فلک
نکند جز بروزگار اثر
طبع را خوی نیک او شرف است
عقل را فکر نیک او زیور
هر که او را ندید و زو نشنید
بر نخورده بود ز سمع و بصر
خواسته ارقیاس چون مشکست
جود او آتش و کفش مجمر
آفرین کفش یکی شجرست
که گلش نعمتست و جاه ثمر
نرسد هیچ بیمروّت را
دست بر شاخ آن خجسته شجر
بندگی کردنش یکی لفظست
همه نیک اختری درو مضمر
صفت خلق او یکی معنی است
که سخن را بدو بود مفخر
تا نباشد زمانه بی شب و روز
تا نروید بی آب نیلوفر
باد پاینده میر و بار خدای
همچنین شهریار و فخر بشر
تا زمانه است شاد باش دل
تا زمین است سبز بادش سر
جانش آراسته بدانش و دین
دلش آراسته بعدل و نظر
رنج نقاش و آفت بتگر
تیرگی مر خط ترا بنده است
روشنایی رخ ترا چاکر
جادویی غمزۀ ترا تبع است
نیکویی چهرۀ ترا لشکر
روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک
بی نیازست ار کنی باور
پیش روی تو ماه را چه شرف
پیش موی تو مشک را چه خطر
دو رخ و دو لب برنگ و مزه
چیره آمد بر ارغوان و شکر
بر رخ تست کژدم و عجبست
زخم او مر مرا میان جگر
بی تو خوبی همه نیارد بود
با تو زاده است گویی از مادر
سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر
چنبر زلف را ز من بمپوش
کز غمش گشت پشت من چنبر
ننگری تو بمن که غمزۀ تو
دل خلد کی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی پرور
نامور میر نصر ناصر دین
آفتاب ملوک و گنج هنر
هر چه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش جوهر
چیره باشد بحر بها که خدای
باز بسته است عزم او بظفر
قدرست و قضا بروز مصاف
نتوان جستن از قضا و قدر
هر که بندیشد از مخالفتش
گردد اندیشه در دلش آذر
نگسلد داوری ز خلق نیاز
گر بجز جود او بود داور
گویی از خوی نیک او یزدان
بسر عقل بر نهاد افسر
فضل او را بعمر نوح تمام
نشمرد مردم ستاره شمر
بدرخشد چو ز آسمان خورشید
معنی مدحش از میان فکر
هر کرا در زمین بدو ره نیست
نیست او را بر آسمان اختر
نفع بی او همه زیان کاریست
چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر
منظری دارد او که گویی هست
آفرین خدا از آن منظر
مخبری دارد او که موجودست
مایۀ فضلها در آن مخبر
جود او چیست ابر بی گریه است
علم او چیست بحر بی معبر
صبت او چیست گردش فلک است
که نباشد مگر بشغل سفر
ور چه همواره در سفر باشد
سفرش همچنان بود که حضر
کشوری نیست بر زمین که نشد
نام او سایر اندر آن کشور
صفت و نعت او به روم و به چین
همچنان ظاهرست که ایدر
از خبر بر عیان قیاس کنند
که عیانرا بود دلیل خبر
باثر کردن آن خجسته کفش
از فلک بی کنایه فاظلتر
اثر او بساعتست و فلک
نکند جز بروزگار اثر
طبع را خوی نیک او شرف است
عقل را فکر نیک او زیور
هر که او را ندید و زو نشنید
بر نخورده بود ز سمع و بصر
خواسته ارقیاس چون مشکست
جود او آتش و کفش مجمر
آفرین کفش یکی شجرست
که گلش نعمتست و جاه ثمر
نرسد هیچ بیمروّت را
دست بر شاخ آن خجسته شجر
بندگی کردنش یکی لفظست
همه نیک اختری درو مضمر
صفت خلق او یکی معنی است
که سخن را بدو بود مفخر
تا نباشد زمانه بی شب و روز
تا نروید بی آب نیلوفر
باد پاینده میر و بار خدای
همچنین شهریار و فخر بشر
تا زمانه است شاد باش دل
تا زمین است سبز بادش سر
جانش آراسته بدانش و دین
دلش آراسته بعدل و نظر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بدان ماند که یزدان گرو گر
جهانی نو بر آورده است دیگر
چو کشمر بوم او پر سرو و با حسن
چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر
نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر
نه سرو از بن نباشد جز بکشمر
بدو اندر بیابی صنع ایزد
مثال آزری و نقش آزر
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر کافور عنبر
مغلغل غالیه بر سیم و نقره
مسلسل مشک بر ماه منوّر
از ایشان هر یکی چون روز روشن
ز تیره شب نهاده بر سر افسر
همیشه زیر روز اندر بود شب
که دیده روز از زیر و شب از بر
چو بینی قد ایشان را تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر
فروزان حلبۀ زرین کمرشان
ز چینی صدره و دیبای احمر
چنان تابد که پنداری که آتش
زبانه بر زد از بیجاده مجمر
گرفته گرزها زرّین و سیمین
مخالف رنگ و دیگر سان به پیکر
یکی همچون تن دلداده عاشق
یکی چون ساعد معشوق دلبر
بصف بز مگه صافی روانند
بصف رز مگه شیران عنتر
صف نو کرده بتشان خواند باید
ندانم یا صف نو رسته عرعر
ز بس نقش و نگار او را نداند
کس از بتخانۀ مشکوی و بربر
بیک خان اندرون ماه است چندانک
ستاره نیست بر چرخ مدور
بدو ، مه کاخ و مه منظر ولیکن
ز پیلان ساحتش پر کاخ و منظر
چو تخت کسری اندر نقش دیبا
چو تاج قیصر اندر زرّ و زیور
چرا زیر گهر شد موج دریا
که زیر موج دریا بود گوهر
جهانی هر یکی دریا که بروی
همی گردد همی جوشد برو بر
چو بحری کاتش تیزست موجش
چو گردونی که زر سرخش اختر
چه چیزست این جهان نو که کردست
ز پیروزی و از دولت مصور
مگر میدان سلطان معظم
خداوند زمین شاه مظفر
یمین دولت و خورشید رحمت
امین ملت و جمشید مفخر
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر
ز بهر آن خرد را دید نتوان
که اندر لفظهای اوست مضمر
محمد را بدین گیتی دو چیزست
بدان گیتی دو با این دو برابر
بدین گیتی کف محمود و جاهش
بدان گیتی لوای حمد و کوثر
بدین نیکست کار امت امروز
بدان هم نیک باشد روز محشر
اگر پیغبر اکنون زنده بودی
بنام و نصرت یزدان داور
بجای پرنیان بر نیزۀ او
ردای خویش بر بستی پیمبر
اگر خوی گیرد آن دست مبارک
سرشکی زو به از دریای اخضر
شدست از مدح او چون ناف آهو
دهان شاعران پر مشک اذفر
از آن شادی که بیند طلعت او
بمشرق روز باشد نور گستر
وز آن غم کش نبیند زرد گردد
بهنگام فرو رفتن بخاور
بزورق باده گیرد شاه گه گاه
بروید گل ببزم و مجلس اندر
بصورت ز آرزوی دست او ماه
همی گه گل شود گه زورق زر
چو زرگر نام او بر زر نویسد
ببوسد زر ز شادی دست زرگر
بساید پیش او چون بار باشد
بساط از بوسۀ شاهان کشور
لب معشوق شاهانست گویی
بساط شهریار بنده پرور
مبارز چون ببیند حملۀ او
بدان ساعت دهد مغفر بمعجر
ز بهر آن دهد کاندر هزیمت
مر او را به بود معجر ز مغفر
گه پروردن فرزند دشمنش
بسینه باز گردد شیر مادر
ایا شاهی که بی نام تو باشد
زمانه ناقص و دولت مبتّر
چنان کردی زمین دشمنانرا
که نارد تخمشان جز بیم تو بر
ز تا نیسر بت آوردی به اشتر
ز روم اکنون صلیب آور به استر
زمین هند را چندی سپردی
زمین روم را یک چند بسپر
از ایشان قلعۀ غزنین بیارای
بماه سرو قد زلف چنبر
بدان درکش ز یکسو چتر خانش
بیاویز از دگر سو تاج قیصر
از آن آمدنت مهمان میر کرمان
که فظلت بود نزدیکش مفسر
توانستی بجای خویش بودن
نه عاجز بود ازین معنی نه مضطر
ولیکن خواست کاندر خدمت تو
همی یکچند بنشیند مجاور
همی داند که چون ملک از تو یابد
بود باقی تر و اصلش قوی تر
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید انور
بیاراید بنام و کینت تو
خطیب بصره و بغداد منبر
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر
جهان دار و جهان ساز و جهان جوی
جهان گیر و جهان بخش و جهان خور
جهانی نو بر آورده است دیگر
چو کشمر بوم او پر سرو و با حسن
چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر
نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر
نه سرو از بن نباشد جز بکشمر
بدو اندر بیابی صنع ایزد
مثال آزری و نقش آزر
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر کافور عنبر
مغلغل غالیه بر سیم و نقره
مسلسل مشک بر ماه منوّر
از ایشان هر یکی چون روز روشن
ز تیره شب نهاده بر سر افسر
همیشه زیر روز اندر بود شب
که دیده روز از زیر و شب از بر
چو بینی قد ایشان را تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر
فروزان حلبۀ زرین کمرشان
ز چینی صدره و دیبای احمر
چنان تابد که پنداری که آتش
زبانه بر زد از بیجاده مجمر
گرفته گرزها زرّین و سیمین
مخالف رنگ و دیگر سان به پیکر
یکی همچون تن دلداده عاشق
یکی چون ساعد معشوق دلبر
بصف بز مگه صافی روانند
بصف رز مگه شیران عنتر
صف نو کرده بتشان خواند باید
ندانم یا صف نو رسته عرعر
ز بس نقش و نگار او را نداند
کس از بتخانۀ مشکوی و بربر
بیک خان اندرون ماه است چندانک
ستاره نیست بر چرخ مدور
بدو ، مه کاخ و مه منظر ولیکن
ز پیلان ساحتش پر کاخ و منظر
چو تخت کسری اندر نقش دیبا
چو تاج قیصر اندر زرّ و زیور
چرا زیر گهر شد موج دریا
که زیر موج دریا بود گوهر
جهانی هر یکی دریا که بروی
همی گردد همی جوشد برو بر
چو بحری کاتش تیزست موجش
چو گردونی که زر سرخش اختر
چه چیزست این جهان نو که کردست
ز پیروزی و از دولت مصور
مگر میدان سلطان معظم
خداوند زمین شاه مظفر
یمین دولت و خورشید رحمت
امین ملت و جمشید مفخر
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر
ز بهر آن خرد را دید نتوان
که اندر لفظهای اوست مضمر
محمد را بدین گیتی دو چیزست
بدان گیتی دو با این دو برابر
بدین گیتی کف محمود و جاهش
بدان گیتی لوای حمد و کوثر
بدین نیکست کار امت امروز
بدان هم نیک باشد روز محشر
اگر پیغبر اکنون زنده بودی
بنام و نصرت یزدان داور
بجای پرنیان بر نیزۀ او
ردای خویش بر بستی پیمبر
اگر خوی گیرد آن دست مبارک
سرشکی زو به از دریای اخضر
شدست از مدح او چون ناف آهو
دهان شاعران پر مشک اذفر
از آن شادی که بیند طلعت او
بمشرق روز باشد نور گستر
وز آن غم کش نبیند زرد گردد
بهنگام فرو رفتن بخاور
بزورق باده گیرد شاه گه گاه
بروید گل ببزم و مجلس اندر
بصورت ز آرزوی دست او ماه
همی گه گل شود گه زورق زر
چو زرگر نام او بر زر نویسد
ببوسد زر ز شادی دست زرگر
بساید پیش او چون بار باشد
بساط از بوسۀ شاهان کشور
لب معشوق شاهانست گویی
بساط شهریار بنده پرور
مبارز چون ببیند حملۀ او
بدان ساعت دهد مغفر بمعجر
ز بهر آن دهد کاندر هزیمت
مر او را به بود معجر ز مغفر
گه پروردن فرزند دشمنش
بسینه باز گردد شیر مادر
ایا شاهی که بی نام تو باشد
زمانه ناقص و دولت مبتّر
چنان کردی زمین دشمنانرا
که نارد تخمشان جز بیم تو بر
ز تا نیسر بت آوردی به اشتر
ز روم اکنون صلیب آور به استر
زمین هند را چندی سپردی
زمین روم را یک چند بسپر
از ایشان قلعۀ غزنین بیارای
بماه سرو قد زلف چنبر
بدان درکش ز یکسو چتر خانش
بیاویز از دگر سو تاج قیصر
از آن آمدنت مهمان میر کرمان
که فظلت بود نزدیکش مفسر
توانستی بجای خویش بودن
نه عاجز بود ازین معنی نه مضطر
ولیکن خواست کاندر خدمت تو
همی یکچند بنشیند مجاور
همی داند که چون ملک از تو یابد
بود باقی تر و اصلش قوی تر
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید انور
بیاراید بنام و کینت تو
خطیب بصره و بغداد منبر
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر
جهان دار و جهان ساز و جهان جوی
جهان گیر و جهان بخش و جهان خور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن سبکتکین
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم
وصال باشد با او مرا بحیله مگر
شدم بصورت چنبر ، چو زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر
مگر بمن گذرد هست در مثل که رسن
اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر
دم تو بر تو شمردست ناتوانی را
دم شمرده بتیمار بیهده مشمر
چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن
چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر
سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب
که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر
نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین
بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر
ز منظرش بهمه وقت فرّ یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر
ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست
گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
از آرزوی خطر در شود بچشم خطر
بجهد خدمت او کند که هست خدمت او
بصلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر
ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش
از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر
شده است رای بدیع و لطیف لفظش را
بروشنی و مزه دشمن ، آفتاب و شکر
ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم
سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر
ایا وفای تو بندی که نیستش سستی
و یا سخای تو بحری که نیستش معبر
دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا
کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر
نبود عبرت بسیار تا ندانستم
کنونکه دانستم زو بمانده ام بعبر
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر
گرانی آمدش از من بدل مگر ، که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر
ز بسکه وحشتم آمد دگر نگفتم شعر
برسم خویش و بخدمت نیامدم ایدر
دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا
بره که شاه سوی بلخ شد همی بسفر
که چون نگویی دیگر مدیح میر همی
بجشنها و نیایی بوقت خویش بدر
ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من
همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر
اگر بخواستی او رسم من نکردی کم
مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر
که میر بسیار آزار دارد از تو بدل
که تو نکردی از کار ناپسند حذر
گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر
گفتم : این چه حدیثست ؟ گفت : زین باب
دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر
چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال
بشرح گفت حدیث نهفته و مضمر
جوابش آتش بر زد دل مرا بدماغ
ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر
اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من
بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر
کسیکه بر تو مزوّر کند حدیث کسان
دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر
نگاه کن تو بدین داوری بچشم خرد
بفضل باش تو اندر میان ما داور
مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر
که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر
زبان من بمثل ابر و شعر من مطرست
چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد بشجر
مرا نباشد دشواری شاعری کردن
که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر
سخن توانم گفت اندرو که در دل او
نیافرید خدای جهان ز فضل اثر
بنام تو نتوانم سخن طرازیدن
که فضل تست جهان را ز نائبات سپر
فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو
همی ستانم قطره همی کنم گوهر
ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت
مر آفرین را بسته است صد هزار صور
تو برتری ز معانی و هرچه ما گوئیم
که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر
امیر هر که بود پیش تو همی کوشد
که خوب گوید و زشتی بگسترد داور
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید
بفضل خویش نگر تو بقول او منگر
همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند
چو روز روشن باش و بلند همچون خور
خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته
ولی بناز و شادی ، عدو بمحنت و شر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم
وصال باشد با او مرا بحیله مگر
شدم بصورت چنبر ، چو زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر
مگر بمن گذرد هست در مثل که رسن
اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر
دم تو بر تو شمردست ناتوانی را
دم شمرده بتیمار بیهده مشمر
چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن
چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر
سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب
که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر
نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین
بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر
ز منظرش بهمه وقت فرّ یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر
ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست
گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
از آرزوی خطر در شود بچشم خطر
بجهد خدمت او کند که هست خدمت او
بصلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر
ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش
از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر
شده است رای بدیع و لطیف لفظش را
بروشنی و مزه دشمن ، آفتاب و شکر
ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم
سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر
ایا وفای تو بندی که نیستش سستی
و یا سخای تو بحری که نیستش معبر
دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا
کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر
نبود عبرت بسیار تا ندانستم
کنونکه دانستم زو بمانده ام بعبر
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر
گرانی آمدش از من بدل مگر ، که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر
ز بسکه وحشتم آمد دگر نگفتم شعر
برسم خویش و بخدمت نیامدم ایدر
دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا
بره که شاه سوی بلخ شد همی بسفر
که چون نگویی دیگر مدیح میر همی
بجشنها و نیایی بوقت خویش بدر
ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من
همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر
اگر بخواستی او رسم من نکردی کم
مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر
که میر بسیار آزار دارد از تو بدل
که تو نکردی از کار ناپسند حذر
گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر
گفتم : این چه حدیثست ؟ گفت : زین باب
دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر
چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال
بشرح گفت حدیث نهفته و مضمر
جوابش آتش بر زد دل مرا بدماغ
ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر
اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من
بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر
کسیکه بر تو مزوّر کند حدیث کسان
دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر
نگاه کن تو بدین داوری بچشم خرد
بفضل باش تو اندر میان ما داور
مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر
که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر
زبان من بمثل ابر و شعر من مطرست
چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد بشجر
مرا نباشد دشواری شاعری کردن
که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر
سخن توانم گفت اندرو که در دل او
نیافرید خدای جهان ز فضل اثر
بنام تو نتوانم سخن طرازیدن
که فضل تست جهان را ز نائبات سپر
فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو
همی ستانم قطره همی کنم گوهر
ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت
مر آفرین را بسته است صد هزار صور
تو برتری ز معانی و هرچه ما گوئیم
که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر
امیر هر که بود پیش تو همی کوشد
که خوب گوید و زشتی بگسترد داور
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید
بفضل خویش نگر تو بقول او منگر
همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند
چو روز روشن باش و بلند همچون خور
خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته
ولی بناز و شادی ، عدو بمحنت و شر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به از عید نشناسم از روزگار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - ایضاً در مدح سلطان محمود
اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود
ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً در مدح سلطان محمود
عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار